رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

هانیه پروین

مدیریت کل
  • تعداد ارسال ها

    605
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    59
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط هانیه پروین

  1. 🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 رمان نوبرانه: «جبر و اجبار» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان حرفه‌ای انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، عاشقانه، مذهبی 📜 صفحات: ۳۷۰ ─── ✦ ─── 🍂 خلاصه‌ای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: رمان جبر و اجبار، داستان دختری از جنس لطافت، پاکی و معصومیت. دخترکی گیر افتاده در مخمصه‌ی جبر و اجبارهای زندگی، تن داده به... 🌌 گوشه‌ای از جهان داستان: -تو چرا نمی‌فهمی من چی میگم؟ مگه مشکل من خرج و مخارج توعه؟ من میگم این مرد یه میلیاردره می‌تونه یه زندگی آروم و مرفه و واست بسازه... 🔗 دروازه‌ی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/03/دانلود-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی-کا/ ─── ✦ ─── هر رمان، یک سیاره تازه است🚀✨
  2. هانیه پروین

    تمرین قلم

    هیچ دستی مرا از سقوط وانداشت
  3. مدیر اسپم میخوام دخترا

    هرکس آنلاینی بالا داره اعلام کنه

  4. 🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 داستان نوبرانه: «سایه سنگین» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @Alen از ستاره‌های خوش‌قلم انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، تراژدی 📜 صفحات: ۴۷ ─── ✦ ─── 🍂 خلاصه‌ای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: « ...آیا این‌بار می‌تواند آزاد شود؟ یا باز هم در تاریکی فرو خواهد رفت؟ » 🌌 گوشه‌ای از جهان داستان: «...تا آن روز، روزی که مادرش با مردی آمد؛ مردی با چشمان عسلی و موهای کم‌پشت، یک غریبه! » 🔗 دروازه‌ی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/08/30/دانلود-داستان-سایه-سنگین-از-الناز-سلما/ ─── ✦ ─── هر داستان یک سیاره تازه است🚀✨
  5. °•○●پارت نود چنگی به موهایش زد و آنها را عقب راند. سرش را به طرف دیگری چرخاند و دستش را دراز کرد: -بده من، یکی دیگه می‌گیرم. -لازم نکرده. پاکت شیرکاکائو را زیر چادرم مخفی کردم. دوباره راه افتادم، چند دقیقه‌ای می‌شد که ایستاده بودیم و سر شیرکاکائو بحث می‌کردیم. -کاش بدونم چرا لج می‌کنی! زبانم را روی لب‌های خشک و باریکم کشیدم. بی‌مقدمه پرسیدم: -آخرش چی میشه؟ امیرعلی دست‌هایش را به جیب شلوار جینش سپرد و قدم‌هایش را با من یکی کرد. -تو دوست داری چی بشه؟ کمی، اما کمی، به این سوال فکر کردم. -تا حالا بهش فکر نکردم. -یعنی تا حالا به زندگی بدون حیدر فکر هم نکردی؟ منظورش را متوجه شدم اما ترجیح دادم به روی خودم نیاورم. -خیابون بعدی از هم جدا شیم؛ نزدیک خونه‌ست، نمی‌خوام کسی ببینه. صدای آرامش را شنیدم: -چقدر دوسش داری؟ ایستادم، یا بهتر بگویم، سر جایم میخ شدم. میخی که یک چکش محکم بر سرش کوبیده شده بود. -به تو ربطی نداره! امیرعلی با یک قدم، مقابل من قرار گرفت. پیش از اینکه دهان باز کند. انگشت اشاره‌ام را بالا بردم: -نه! نمی‌خوام بشنوم. قرار نیست به اسم وکیلم، همچین سوال‌های بیخودی ازم بپرسی و منم بهت جواب پس بدم. چند ثانیه بی‌حرکت ایستادیم، آنقدری که توجه چند عابر به ما جلب شد. پچ‌پچ‌هایش را می‌شنیدم، نگاهشان از روی چادر هم می‌توانست روی پوستم بلغزد و حالم را به هم بزند. -برو کنار! قدم‌هایم را تند کردم. گندم منتظر من بود. -ناهید، ناهید صبر کن! دندان به هم ساییدم. اگر یکی از همسایه‌ها مرا با امیرعلی می‌دید، دیگر نمی‌توانستم در آن آپارتمان زندگی کنم. ایستادم و نگاه بی‌حوصله‌ام را به او دوختم: -من... ناهید من دارم همه تلاشمو می‌کنم، به والله که می‌کنم. نمی‌خوام اذیتت کنم ولی یه سری سوال مثل خوره میوفته به جونم. هر کی گفته بی‌خبری خوش‌خبریه، غلط کرده با هفت جدش! بی‌خبری برزخه... من... نفسش را بلند بیرون داد. دستش را به پیشانی‌اش کشید و گفت: -ببخش!
  6. °•○● پارت هشتاد و نه عقربه دقیقه‌شمار را می‌دیدم که به سرعت حرکت می‌کرد اما زمان برای من متوقف شده بود. دست لرزانم را با دست دیگرم پوشانده بودم، انگار اگر آن را می‌دید، به دروغ‌هایم پی می‌بُرد. -تموم شد؟ سرش را تکان داد و انگشت اشاره‌اش را از سوراخ بینی‌اش بیرون کشید. -اهم... کسی بهتون دستور میده؟ یا شده صدایی بشنوید که شما رو وادار به انجام یک‌سری کار بکنه؟ به شب حادثه برگشتم. آن شب صدایی به من گفت مکانیکی را به آتش بکشم؛ اما دستور نداد، آن صدا عاجزانه به من التماس کرده بود. -متوجه منظورتون نمیشم، تا حالا همچین اتفاقی برام نیوفتاده. آب دهانم را قورت دادم. با اشاره دستش، از روی صندلی بلند شدم و از آن اتاق جهنمی خارج شدم. -خوبی؟ رنگت پریده! -بریم... از اینجا... بریم... نمی... نمی‌تونم نفس بکشم. ساختمان خسته پزشکی‌قانونی را پشت سر گذاشتیم. -کسیم هست با حال خوش بیاد اینجا؟ نگاه آخرم را از نمای آجری‌اش گرفتم. -چی گفتی؟ -هیچی. حالا به اندازه چند خیابان از پزشکی‌قانونی دور شده بوديم. امیرعلی با نوک کفش، به دل برگ‌ها می‌زد و من؟ دهانم از آن‌همه دروغ، خشک شده بود. -باید برم مغازه. اخم‌هایش را در هم کشید، متاسفانه امیرعلی چادری نداشت که از چشم‌هایش در برابر نور خورشید محافظت کند. -چی می‌خوای؟ -آب. این کلمه را به سختی و با صدای ضمخت به زبان آوردم. -بیا! به دستش که پاکت شیرکاکائو را به سمتم گرفته بود خیره شدم. متوجه آن نشده بودم. -این چیه؟ -دیگه دوست نداری؟! چی شده؟ قسم خوردی از هر چیزی که قبلا خوشت می‌اومد فاصله بگیری؟ پاکت شیرکاکائو را از او گرفتم و جلوی صورتش تکان دادم. -نِی... نی نداره میگم!
  7. گفتم ورد می‌خوایم عزیزم پونصدبار بگم؟ پی‌دی‌اف رو نمیشه برگردوند ورد کرد
  8. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم، متوجه شدم که هیچ‌چیز سرجایش نیست. دیوارهای اتاقم به رنگی درخشان و متحرک در می‌آمدند، هر لحظه تصویر جدیدی رویشان نقش می‌بست؛ مثل آینه‌هایی که گذشته و آینده را همزمان نشان می‌دادند. صدای خنده‌ای دورادور، شبیه پژواک خاطره‌ای گمشده، از گوشه‌ی اتاق بلند شد و قلبم را لرزاند. ناگهان سایه‌ای از روی تخت پایین آمد، بدون اینکه کسی در آنجا باشد. بوی سوختن گوشت تازه بلند شده بود اما پنجره هنوز باز بود و آتشی دیده نمی‌شد. دستم به سمت سایه رفت، اما چیزی جز سردی شیشه لمس نکرد. ناگهان تصویر خودم در آینه کنار تخت، بدون هیچ حرکتی، به من لبخند زد: -تو انتخابتو کردی! قبل از اینکه چیزی بپرسم، اتاق شروع به چرخیدن کرد و با هر چرخش، صحنه‌ای از زندگی‌ام را به شکل عجیب و وارونه نشان می‌داد. من در میانه‌ی یک رقص دیوانه‌وار میان واقعیت و توهم بودم... ناگهان زمین زیر پایم فرو ریخت و به تاریکی سقوط کردم. در عمق تاریکی مطلق، صدایی که هم آشنا بود و هم غریبه، بیخ گوشم زمزمه کرد: -وقتشه! وقتی چشم‌هایم را باز کردم، خودم را در اتاق کودکی‌ام دیدم. مینای هشت ساله، جیغ می‌کشید و مقاومت می‌کرد. -برو کنار! گوش‌هایم را گرفتم اما زجه‌های خودم را می‌شنیدم. آن دو مرا نمی‌دیدند، دست عموسهیل روی دامنم لغزید و کنارش زد. زمزمه دوباره در گوشم پیچید: -تا وقتی پشیمون نشی، ادامه پیدا می‌کنه! -من از کشتن اون حرومزاده پشیمون نیستم! اما فریادم هم نتوانست عموسهیل را متوقف کند...
  9. ایتای من رو دارید اونجا ارسال کنید جانم
  10. سلام روی سایت اصلی نداریم این رمانو عزیزم می‌تونید ارسال کنید قرار بدیم
  11. سلام عزیزک من داستان‌ها ناظر نمی‌گیرن جونم
  12. @سایان دنیاجان اگه عکسی مدنظرتونه بفرستید عزیزم
  13. °•○● پارت هشتاد و هفت -ناهید شریعت، بیست و چهار سالمه. وزنم را به صندلی پلاستیکی سپردم. مرد چیزی یادداشت کرد و پرسید: -شوهرت میگه محل کارشو آتیش زدی... این درسته؟ قلبم به تندی می‌زد. دست‌هایم را زیر چادرم قایم کردم و گفتم: ـ نه، اصلا همچین چیزی نیست. ـ پس چرا فکر می‌کنه تو دیوونه‌ای؟ ـ چون می‌خواد دخترم رو ازم بگیره. گاهی داد می‌زنم، بعضی وقتا عصبی می‌شم، ولی هیچ‌وقت آسیبم به کسی نرسیده. زبانم را گاز می‌گیرم. دکتر کمی درنگ کرد و سپس، سوال‌هایش را از سر گرفت: ـ امروز چه روزیه؟ ـ سه‌شنبه. ـ چه ماهیه؟ ـ مرداد. هر سوالش باعث تعجب بیشتر در من می‌شد. آیا کسی بود که جواب این سوال‌ها را نداند؟ ـ رئیس‌جمهور وقت کیه؟ ـ هاشمی رفسنجانی. سپس سه کلمه گفت و خواست تکرار کنم: ـ سیب، چراغ، دفتر. ـ سیب… چراغ… دفتر. ـ خوبه، حالا بگو ببینم وقتی عصبانی میشی، چی کار می‌کنی؟ ـ خب… سعی می‌کنم آروم باشم، ولی بعضی وقت‌ها داد می‌زنم. من هیچ‌وقت به کسی آسیب نزدم، باور کنید! نگاهش را با خمیازه بلندی از من گرفت و به برگه مقابلش دوخت. ـ وقتی کسی باهات دعوا می‌کنه، چی کار می‌کنی؟ ـ سعی می‌کنم فرار کنم یا خودم رو کنترل کنم، فقط گاهی جیغ می‌زنم تا آروم بشم. نگاهش را ریز کرد: ـ بچه‌تو خودت بزرگ می‌کنی؟ همه کارهای خونه رو هم خودت انجام می‌دی؟ ابروهایم بالا پرید. ـ آره، خودم انجامشون میدم. ـ شوهرت گفته تو خطرناکی، ممکنه بچه رو اذیت کنی… این حرفا واقعیت داره؟ دندان به هم ساییدم: ـ اصلاً! من فقط می‌خوام بچم پیشم باشه، هیچ وقت به اون یا کس دیگه‌ای آسیب نرسوندم. دکتر خودکارش را روی میز گذاشت، کمی به عقب تکیه داد و گفت: ـ خانمِ... - شریعت. - خانم شریعت، این گزارش می‌تونه خیلی چیزا رو تعیین کنه… سرنوشت بچه‌ت هم همینطور. چشم‌هایم با یادآوری گندم که در خانه بلقیس خانم بود، تر شد. دست‌هایم را مشت کردم، ناخن‌هایم در گوشت دستم فرو رفت و قلبم تندتر کوبید. با صدای لرزان اما محکمی گفتم: ـ من چیزی برای پنهون کردن ندارم… فقط می‌خوام دخترم کنار مادرش باشه.
  14. °•○●پارت هشتاد و شش برگه‌ زرد رنگ گوشه کیفم را بیرون کشیدم و دستم را چند مرتبه رویش فشردم تا گوشه‌های تا خورده‌اش باز شود. برگه را روی میز امیرعلی گذاشتم: -اینم هست. عینک مطالعه‌اش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد و برگه را مقابل صورتش گرفت. -انتظارشو داشتم... خیلی خب، منم باهات میام. لبم را گاز گرفتم. فکر نمی‌کردم به آمدن وکیلم نیازی باشد، با این وجود مخالفت نکردم. -تو می‌دونی اونجا چه خبره؟ از بالای برگه چشمانش را به من دوخت، نگاهش نرم شد، گویا اضطراب در چهره‌ام بیداد می‌کرد. -فقط یک‌سری سوال و جوابه ناهید، جای نگرانی نیست. نفسی گرفتم و سعی کردم ادای زن‌های قوی را دربیاورم، زن‌هایی که بیمی از سوال و جواب شدن نداشتند. -فردا باید معرفی‌نامه دادگاه رو به همراه شناسنامه‌ت ببریم تا تشکیل پرنده بدن... باشه؟ سرم را تکان دادم. سه روز بعد، امیرعلی قرار ملاقات با موکل‌هایش را لغو کرد و همانطور که گفته بود، همراه من شد. از پله‌های باریک و نمور ساختمان بالا رفتیم. دیوارها زرد و کهنه بودند و بوی دارو و کاغذ کهنه، فضا رو پر کرده بود. چند نفر روی صندلی‌های فلزی نشسته بودند؛ یکی زیر لب دعا می‌خواند، دیگری دست بچه‌‌اش را گرفته بود. روبروی یکدیگر ایستادیم، صندلی خالی نبود. دستمال کاغذی لای انگشت‌هایم خیس و مچاله شده بود. صدای خشک منشی، سکوت راهرو را شکست: ـ ناهید شریعت... بفرمایید داخل. مثل بچه‌ای که از دفتر مدرسه نامش را خوانده‌اند، به امیرعلی نگاه کردم. لب زد: -آروم باش! نفس لرزانی کشیدم و قدم‌های سنگینم را یکی پس از دیگری، به حرکت وا داشتم. وارد اتاقی ساده شدم؛ یک میز چوبی قدیمی، یک پنکه‌ سقفی که با صدای یک‌نواخت می‌چرخید، و مردی با عینک گرد که پشت میز نشسته و خودش را با برگه‌ها و خودکارش مشغول کرده بود. بدون نگاه مستقیم به من پرسید: -اسم و سن‌؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. مرد از بالای عینکش مرا نگاه کرد و با صدای بلندتری تکرار کرد: -اسم و سن‌تون خانم!
  15. ✨ افسانه‌ی درخت آرزوها قدیمی‌ها باور داشتن اگه روی تنه‌ی یه درخت خاص پارچه ببندن، آرزوشون برآورده می‌شه. واقعیت اینه که بعضی درخت‌ها واقعاً انرژی الکتریکی خیلی زیادی توی هوا پخش می‌کنن و آدم وقتی بهشون دست می‌زنه حس آرامش می‌کنه. همین حس باعث شده مردم فکر کنن آرزوها رو می‌بلعن. ✨ افسانه‌ی گرگینه‌ها توی قصه‌ها، شبای کاملِ ماه، آدم‌ها تبدیل به گرگ می‌شن. جالب اینجاست که دانشمندا هم نشون دادن ماه کامل روی خواب، رفتار و حتی پرخاشگری آدم‌ها اثر می‌ذاره. این بخشِ علمی، افسانه رو واقعی‌تر می‌کنه.
  16. °•○● پارت هشتاد و پنج به توده بچه‌های قد و نیم‌قد پشت کردم، دست گندم را گرفتم و به راه افتادم. اگر چند ثانیه دیگر زیر سایه درخت گیلاس می‌ایستادم، به طرف محمدرضا می‌دویدم و التماسش می‌کردم مرا ببخشد. -خوبی؟ اخم‌ در هم کشیدم و از حرکت ایستادم. به طرفش برگشتم و حکمم را دادم: -تو از قبل می‌دونستی! امیرعلی بدون تایید یا رد حرفم، تنها به من نگاه کرد. انگشتان گندم را در دستم فشردم و لبه‌های چادرم را با دست آزادم جمع کردم. مو بر تنم سیخ شده بود، اما نه از سردی هوا. صادقانه اعتراف کردم: -داری می‌ترسونیم! ابروهایش به‌هم نزدیک‌تر شد. -چرا باید ازم بترسی؟ پلک‌هایم با نهایت خستگی، به روی تصویر امیرعلی بسته شدند. -از کجا می‌دونستی؟ آدرس خونه‌مو چطور داشتی؟ قضیه محمدرضا رو از کجا فهمیدی؟ درنگ کوتاهی کردم و آخرین سوال را هم به سمت پیکرش نشانه رفتم: -اون چیه که اگه بفهمم، دیگه تو روت نگاه نمی‌کنم امیرعلی؟ تو چی کار کردی؟ حالا آن چشم‌های مطمئن، دودو می‌زدند. -فالگوش وایستادی! سرم را تکان دادم. -دیگه چه چیزایی هست که ازش خبر داری؟ امیرعلی تو... تو اصلا هیچ‌وقت از زندگی من بیرون رفتی؟! نگاهش را از من گرفت. سردی هوا ناگهان از لباس‌هایم گذشت و به پوست و گوشتم حمله‌ور شد. -وسط خیابونیم ناهید. حالت تهوع بدی به زیر دلم چنگ زد. شکمم را گرفتم و خم شدم. -من فقط می‌خواستم با دیدن اون بچه، خیالتو راحت کنم، نمی‌دونستم اینقدر به‌همت می‌ریزه. این جوابی نبود که منتظرش بودم. امیرعلی دروغ نگفت، اما حرفی از حقیقت هم نزد. گندم به پاهایم چسبید و ماما ماما گویان، مانتویم را کشید. -می‌دونی چیه؟ مهم نیست. من فقط می‌خوام طلاقمو بگیرم، بعدش هر کس میره پی زندگی خودش. دیگه هیچ‌وقت همدیگه رو نمی‌بینیم. گوشه لب امیرعلی بالا رفت. -داری اعتراف می‌کنی که یه ابزار برای رسیدن به طلاقت هستم و هیچ ارزشی برات ندارم؟ لب‌هایم به هم دوخته شد. اینطور که بیانش کرد، کمی بی‌رحمانه به نظر می‌رسید. -این چیزیه که خودم براش داوطلب شدم، نیاز نیست از حرفت خجالت بکشی. نفسش را بلند فوت کرد. -چندتا برگه هست که باید امضاشون کنی. باهم به دفتر برگشتیم و من افسار زبانم را در دست گرفتم تا دوباره او را نیش نزند. به محمدرضا فکر کردم، هیچ‌وقت خودم را نمی‌بخشیدم؛ اما نمی‌توانستم منکر حال خوبم بعد از دیدن او بشوم. تماشای او که با دوستانش بازی می‌کرد و می‌دوید، باعث آسودگی خاطر بود. زیرچشمی امیرعلی را پاییدم... دیگر چه‌ چیزهایی می‌دانست؟
  17. °•○● پارت هشتاد و چهار نیم‌ساعتی می‌شد که بافاصله اما کنار هم، راه می‌رفتیم. به گندم داشت حسابی خوش می‌گذشت؛ هر چه نباشد، امیرعلی از من بلندتر بود و گندم در آغوش او، چشم‌انداز بهتری داشت. وحشت‌زده ایستادم. امیرعلی چندقدم برداشت و وقتی متوجه نبود من شد، پشت سرش را نگاه کرد. فاصله‌مان آنقدری بود که دو زن با روسری ساتن از مقابل‌مان گذشتند. -کجا داری میری؟ امیرعلی دهانش را باز کرد، اما گندم بلافاصله دستش را در آن فرو کرد! قلبم نامیزان می‌تپید. با بی‌قراری پرسیدم: -من این راهو می‌شناسم. کجا داریم میریم؟ امیرعلی با حوصله، مشت کوچک گندم را بوسید و از جلوی صورتش دور کرد. باریکه نور، مردمک‌هایش را روشن‌تر از همیشه نشان می‌داد. -می‌تونی چند دقیقه دیگه هم تحمل کنی؟ چیزی نمونده. قلب معترضم، محکم‌تر کوبید. نمی‌توانستم. -باشه. به راست پیچیدیم و از شلوغی دور شدیم. به انتهای کوچه که رسیدیم، امیرعلی از حرکت ایستاد و من هم به تبعیت. به اطراف نگاه کرد: -باید همین‌جاها باشه... به دیوار تکیه دادم؛ شاخه‌های درخت گیلاس، روی سرم سایه انداخته بودند. -چرا منو آوردی اینجا؟ اگه حیدر ما رو باهم ببینه... وای! فاصله‌ای با مکانیکی نداشتیم. چهره امیرعلی آرام شد و با سر به نقطه‌ای اشاره کرد: -اوناهاش، اونجاست! سرم را به سمت سر و صدا برگرداندم که یک توپ پلاستیکی، جلوی پایم فرود آمد. پسربچه‌ به من نگاه کرد: -خاله شوت کن! پلک زدم و چشم‌هایم پر از اشک شد. -خاله بدو دیگه! چانه‌ام لرزید. امیرعلی توپ را شوت کرد و محمدرضا آن را در هوا قاپید. -مرسی. دوید و به جمع دوستانش ملحق شد. اشک‌هایم با سرعت روی گونه‌ام روان شدند. -اون... اون... -دیدیش؟ جلوتر رفتم و چشم چرخاندم، اما محمدرضا در دایره دوستانش‌گم شده بود. صدای امیرعلی از پشت سرم بلند شد: -حالش خوبه. سرم را پایین انداختم. -آستین بلند پوشیده بود، دستاشو نديدم. چند قدم برداشت و کنارم ایستاد، گندم را زمین گذاشته بود. -همش یه اتفاق بود ناهید، تو که نمی‌خواستی بهش آسیب بزنی، می‌خواستی؟ سرم را به سرعت به چپ و راست تکان دادم. همان لحظه، یکی از بچه‌ها در دل دروازه‌ی نامرئی‌شان گل زد و فریاد شادیشان به هوا برخاست. صدایشان بلند بود اما باعث نشد صدای امیرعلی را نشنوم: -خودتو ببخش! چهره‌ام را جمع کردم. آهی کشیدم. -کاش به همین راحتی بود.
  18. اسم داستان: طلسم مهر گروه: خون‌آشام‌ ایده پردازان: @shirin_s @هانیه پروین خلاصه: هزاران ساله که خون‌آشام‌ها با یه قانون سفت و سخت حکومت می‌کنن: فقط خاندان سلطنتی حق دارن "خون سلطنتی" رو بخورن—خونی که قدرت جاودانگی مطلق میده و اگه بیفته دست غریبه‌ها، امپراتوری فرو می‌پاشه. خوناشام‌های یاغی و سرکش دست به دست هم میدن و به سرکردگی خوناشامی که مدعی تاج و تخته در شب تاج‌گذاری شاهزاده، بدترین فاجعه ممکن اتفاق میفته. یاغی‌ها دست به خرابکاری میزنن و به وسیله فرو کردن چوب در قلب پادشاه اون رو به خواب میفرستن و جام خون سلطنتی دزدیده میشه! پادشاه رو در بالای یک برج پنهان و اسیرش میکنن جایی که هر روز بهش زهر داده میشه و به مرور بدن پادشاهو ضعیف میکنه. اما کاشف به عمل میاد که همه چیز کار اونها نبوده و شورشی ها هم یه مهره بازی بودن تو دستای بازی‌کن اصلی! دزد، یه دختره به اسم «سلیا» ـ نیمه خون‌آشام، نیمه جادوگره ـ که برخلاف همه پیش‌بینی‌ها، بعد از خوردن خون سلطنتی نمرده. برعکس، اون خون توی رگاش داره تبدیل میشه به یه طلسم خطرناک که یا می‌تونه خورشید رو برای همیشه خاموش کنه… یا دوباره برش‌گردونه به آسمون. آشر، شاهزاده دوم، مأمور میشه سلیا رو زنده گیر بیاره. ولی توی تعقیبش، می‌فهمه سلیا همون دختربچه‌ایه که سال‌ها پیش توی جنگ ازش محافظت کرده بود و فکر می‌کرد مرده. کم‌کم هردوشون می‌فهمن که حقیقت وحشتناک‌تری وجود داره: هزار سال پیش، برای ساختن خون سلطنتی، روح خورشید رو قربونی کردن و زندانی کردنش توی بدن یه انسان… و اون انسان، کسی نیست جز سلیا. خون سلطنتی توی رگ‌های سلیا خیلی خطرناکه؛ چون امپراتوری باور داره که اگر طلسمی که توی خونش شکل گرفته کامل بشه، خورشید برای همیشه برمی‌گرده. و برگشت خورشید یعنی پایان نسل خون‌آشام‌ها (چون نور خورشید براشون مرگ‌آوره دیگه). دربار به آشر فشار میاره که سریع سلیا رو بیاره تا با یک مراسم باستانی، خون سلطنتی رو ازش بیرون بکشن و نابودش کنن. و اگه آشر این کارو نکنه، خانواده و تاج و تخت برادرش رو از دست میده و حتی ممکنه جنگ داخلی شروع بشه. حالا آشر بین دو انتخاب گیر کرده: تحویل دادن معشوقش سلیا به دربار برای نجات امپراتوری… یا کمک بهش برای کامل کردن طلسم، حتی اگه این یعنی نابودی نسل خودش و تغییر سرنوشت دنیا برای همیشه:)
  19. قشنگ شدی💚

    1. Mahsa_zbp4

      Mahsa_zbp4

      بوس بهت خوشگلم💋

  20. اینهمه خوش قلم بودن از کجا میاد🫠🧚‍♀️

    1. Mahsa_zbp4

      Mahsa_zbp4

      ای جان مرسی عزیزم، انگیزه دادی بهم😂🎀

  21. °•○● پارت هشتاد و سه -ولی من کردم! من این کارو کردم. -باید انگیزه خزرو از این شهادت بفهمیم. اون موقع می‌تونیم ازش برای نامعبتر کردن شهادتش استفاده... فکم می‌لرزید. امیرعلی حرفش را نصفه رها کرد و با چشمانی که تعبیر دلواپسی‌اش بود، به من نگاه کرد. -اون پسربچه حالش خوبه، نیاز نیست نگران باشی. من هیچ‌وقت برای پیگیری حال محمدرضا نرفتم و در نتیجه، از حالش هم بی‌خبر بودم. -این چیزی رو عوض نمی‌کنه، من باعث درد و عذاب اون خونوادم. طوری با خشونت، کلمات را فریاد می‌زدم که انگار امیرعلی باید به من جواب پس می‌داد. به موهای پرپشتش چنگی زد و بهمشان ریخت. توضیح دادم: -دیوونه شده بودم، پاک عقلمو از دست دادم. وقتی حیدرو پیش اون زن دیدم، وای... وای! به قفسه سینه‌ام مشت زدم، غمی در آن نقطه بود که از من نمی‌رفت. صورتم را با دست‌هایم پوشاندم و هق‌هق گریه کردم. -ناهید... لیوان آب را پس زدم. یک دریا لازم داشتم تا جهنم درونم را سرد کنم. امیرعلی روی زمین زانو زد و دسته صندلی‌ که رویش نشسته بودم را گرفت. نفس‌نفس می‌زدم: -باورم نمیشه من این کارو کرده باشم، اون بچه... اون بچه... گندم با مشت‌هایی که قند از لای انگشتان آن بیرون زده بود، نگاهمان می‌کرد و سعی داشت از آنچه در جریان بود، سر در آورد. قلبم فشرده شد، با وحشت لب زدم: -اون بچه می‌تونست گندم با... -هیششش! لب‌های لرزانم را به هم دوختم. اخم به روی چشم‌های امیرعلی سایه انداخته بود. نگاهش را از من دزدید. گندم را در آغوش گرفت و رو به من کرد: -بلند شو! باید بریم جایی. صدایش آنقدر گرفته بود که اگر تمام قد جلویم نایستاده بود، آن را نمی‌شناختم. دماغم را بالا کشیدم. -کجا؟ جوابی نشنیدم. با گوشه زبر چادر، گونه‌هایم را خشک کردم. نفسی به سینه کشیدم و یادآوری کردم: -یه وکیل نباید... -گوربابای این وکیل که نمی‌تونه آرومت کنه! از جایم تکان نخوردم. -جون گندم پاشو! جای بدی نمیریم، بهت قول میدم. ادامه رمان را در تلگرام دنبال کنید: @tinar_roman
  22. °•○● پارت هشتاد و دو دستگیره در را کشیدم و هُل دادم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، مرد قوی هیکلی بود که وسط دفتر ایستاده بود. هر آن، امکان داشت دکمه پیراهنش بپرد، یا آستینش با صدای بدی پاره شود. -سلام. امیرعلی جوابم را داد و به دوستش اشاره کرد: -دوستم، اشکان... دیگه داشت می‌رفت. اشکان نگاه معناداری به امیرعلی حواله کرد. بدون گفتن حرفی، بیرون رفت. -چه دوست بی‌ادبی! با اخم‌های درهم، درحالی‌که به جای خالی اشکان زل زده بودم، این را گفتم. -مجری رادیو می‌گفت به خاطر آب و هواست. همان نگاهی را نثارش کردم که وقتی یک سوسک بال‌دار کف خانه‌ام می‌دیدم، این کار را می‌کردم. -باشه، بی‌مزه بود. از طرف اشکان عذر می‌خوام. می‌شینی؟ نفسم را به شکل آهی آرام، بیرون دادم. نشستم و به گندم اجازه دادم با کشیدن بند کفشش، سرگرم باشد. چند مرتبه عمیق، هوای دفتر را به سینه فرستادم. -چه عودیه؟ پلک‌هایم را با آرامش بستم و باز کردم. امیرعلی همانطور که داشت آستین‌ پیراهنش را تا می‌زد، جواب داد: -نمی‌دونم والا، خواهرم آورده. ذهنم هنوز بین کلمات اشکان پرسه می‌زد و راه به جایی نمی‌برد. اینطور که معلوم بود این آقای دوست، اصلا از من خوشش نمی‌آمد. -داشتیم درباره شهادت خزر حرف می‌زدی، درسته؟ به امیرعلی که حالا پشت میزش نشسته بود، توجه کردم. سرم را به نشانه مثبت تکان داد. -خب، اون شهادت چیه که اینقدر... -مکانیکی حیدرو آتیش زدم. اولین باری بود که به کار وحشتناکم اعتراف می‌کردم. امیرعلی چشم‌هایش را ریز کرد. -یه بچه... یه بچه سوخت. خزر اینو می‌دونست، توی دادگاه هم ازش استفاده کرد. -چرا خزر باید همچین کاری بکنه؟ سرم را تکان دادم: -واقعا این اولین چیزیه که ازم می‌پرسی؟! گندم قندان شیشه‌ای روی میز را واژگون کرد و هیچ یک از ما، حاضر نشد سپر نگاهش را پایین بیندازد و عقب‌نشینی کند. -نظری داری؟ -درباره چی؟ -اینکه خزر چرا این کارو... -خدایا! چه فرقی به حال من می‌کنه؟ من نزدیک بود اون بچه بی‌گناهو بُکُشم! می‌فهمی؟! می‌شنوی چی میگم؟ سرش را با آرامش، به چپ و راست تکان داد. این خونسردی‌اش باعث می‌شد بخواهم جیغ بکشم. -تو این کارو نکردی، این چیزیه که به قاضی میگیم.
  23. °•○● پارت هشتاد و یک پایم را یک قدم عقب کشیدم، نمی‌دانستم از او فرار می‌کنم یا از حرفش. گندم کنارم تکان خورد و با همان لجبازی همیشگی‌اش، دستش را دراز کرد تا دسته‌کلید امیرعلی را بگیرد. او لبخند کمرنگی زد و کلید را جلوی صورتش تکان داد. -این یکی، خوردنی نیست کوچولو. کنارم ایستاد و درِ دفترش را قفل کرد. بعد، بدون خداحافظی از کنارم گذشت و بوی عطرش، مثل خاطره‌ای سمج، دورم حلقه زد. تنها صدای باقی‌مانده، تپش‌های قلبم بود. با دست‌هایی که به وضوح می‌لرزید، گندم را در آغوش گرفتم و از پله‌ها پایین آمدم. لحظه‌ای که از ساختمان خارج شدم، نفس حبس شده‌ام را فوت کردم. برگشتم و به پنجره‌ای نگاه کردم که امیرعلی پشتش نایستاده بود. هیچ صدایی جز صدای او در سرم نداشتم. دست‌هایی که متوجه مشت شدنشان نشده بودم را باز کردم و با قدم‌های سریع از خیابان فردوسی گریختم. قلبم ناهنجار می‌تپید. فردای آن روز از ساعت یازده صبح جلوی آینه بودم. هر دو دقیقه یک‌بار به ساعت نگاه می‌کردم و به نظر می‌رسید بسیار کندتر از سایر روزها دارد حرکت می‌کند. این احتمالا هفت یا هشتمین باری بود که سُرمه را برمی‌داشتم و دوباره سرجایش می‌گذاشتم. یواشکی با خودم فکر کردم احتمالا این همان احساسی بود که لیلی یا شیرین در روزگار خود داشتند. -خاک به سرم! محکم به گونه‌ام کوبیدم و فکرهای گناه‌آلودم را پس زدم. گندم با چشم‌های درشت‌شده، داشت مادرش را تماشا می‌کرد. ساعت از دو گذشته بود که با چشمان بدون سُرمه، خانه را ترک کردم. فقط این‌بار روسری سبزرنگم را از انتهای کمد بیرون کشیده و با دقت آن را به سر کرده بودم. هوا سردتر از دیروز بود و باد، گوشه‌های روسری‌ام را بالا می‌زد. با هر قدم، حس می‌کردم به نقطه‌ای نزدیک‌تر می‌شوم که از صبح، هم دلم برایش می‌لرزید و هم ته دلم می‌خواستم از آن فرار کنم. گندم با بی‌حوصلگی چشم‌هایش را می‌مالید. وقتی رسیدیم، در بسته اما امیرعلی تنها نبود. این را از صدای بم و غریبه‌ای که بلند صحبت می‌کرد فهمیدم. -احمق نباش! داری قبر خودتو می‌کنی امیرعلی. ناخواسته، همان‌جا ایستادم و گوش‌هایم را تیز کردم. صدای امیرعلی که بلند نشد، مرد غریبه دوباره گفت: -تا ابد که نمی‌تونی ازش پنهون کنی، روزی که بفهمه، دیگه نگاتم نمی‌کنه. از من گفتن! حالا هی کله‌خر بازی دربیار! دلم به هم پیچید و دردی به مهره‌های کمرم اصابت کرد. امیرعلی خونسرد گفت: -نگران من نباش، برگرد مغازه! از ترس اینکه در را باز کند و مرا اینجا ببینند، بی‌درنگ مشتم را به در کوفتم. حواسم نبود، انگار خیلی هم محکم این‌ کار را کردم. -بیا تو!
  24. از این به بعد فراخوان های نویسندگی داخلی و خارجی رو براتون می‌ذاریم تا علاقمندان استفاده کنن ^^

  25. موضوع : آزاد - داستان باید در فضای روستا اتفاق بیوفتد مهلت ارسال : تا ۳۱ مرداد ۱۴۰۴ اختتامیه: متعاقبا اعلا می‌گردد شرایط : شرایط ارسال اثر ۱. قالب اثر اثــر باید داستان کوتاه باشد.(رمان، شعر، یا سایر قالب ها پذیرفته نیست.) هر شرکت کننده فقط یک اثــر مستقل ارسال کند. ۲. محدودیت ها: اثــر نباید قبلاً در کتابی (فردی یا گروهی) منتشر شده باشد. اثــر قبلاً در جشنواره‌ای حائز رتبه برتر نشده باشد. آثار منتشر شده در نشریات، ویژه نامه‌ها و جشنواره‌هاب بدون رتبه برتر قابل ارسال هستند. ۳.فرمت فایل: اثــر ارسالی در قالب word (با پسوند doc یا docx) ارسال گردد. از فونت‌های استاندارد فارسی (Tahoma, mitra, naznin, zar , …) و در صفحات سفید ساده ارسال گردد. اثــر باید به آدرس پست الکترونیکی انجمن (dariche۹۳.ir@gmail.com ) ارسال گردد. صفحه اول باید به طور مجزا شامل این اطلاعات باشد: ۱- نام اثر. ۲- نام و نام خانوادگی نویسنده. ۳- شهر محل سکونت یا اقامت دایم. ۴- شماره ی تماس همراه. ۵- آدرس ایمیل. دریافت تاییدیه اثــر ارسالی توسط انجمن الزامی است (تاییدیه حداکثر در مدت ۱۵ روز کاری به پست الکترونیکی ارسال کننده ارسال می‌گردد). اهداء جوایز ، منوط به میزان حمایت اسپانسرهای مالی جشنواره دارد. انجمن از هرگونه نظر و مشارکت فرهنگی شما استقبال می‌نماید. این انجمن در سیاست گذاری‌ و تصمیم گیری‌ و اجرای کامل سیاستهای خود مستقل بوده و توسط هیچ نهاد دولتی و غیر دولتی اداره و حمایت نمی‌گردد. سایت: www.dariche۹۳.ir ایمیل: dariche۹۳.ir@gmail.com جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره ۱۰۲۴ ۵۴۱ ۰۹۳۸ تماس حاصل فرمایید.
×
×
  • اضافه کردن...