-
تعداد ارسال ها
605 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
59 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط هانیه پروین
-
فانتزی عاشقانه رمان کارما از غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «کارما» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @QAZAL از خوشقلمترین نویسندگان انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، فانتزی، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: 275 ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: و امروز من در جلد آدمیزاد به زمین آمدم تا پروندهایی که خدا برای کسایی که به من و قانون دنیا معتقد هستند را کامل کنم... 🌙 برگی از رمان: ـ از امروز تو در قالب این جسمی که از طرف خداوند بهت داده شده، روی کره زمین بعنوان کارما قرار میگیری و بعد از اینکه ماموریت خودتو انجام دادی در ورژن اصلی خودت به آسمان برمیگردی کارما. 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/30/دانلود-رمان-کارما-از-غزال-گرائیلی-کارب/ -
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و نه سرم را به چپ و راست تکان دادم. - هر چی که هست، نمیخوام عوض بشه. ناراحتی از لبخندش میچکید. - الانشم شده ناهید، یه شک افتاده به جونت. نمیتونیم اینطوری ادامه بدیم. از اینکه حق با او بود، متنفرم! در چشمهایم خیره شد و جملهای گفت که خون را در رگهایم منجمد کرد. - حیدر هیچوقت تو خیانت نکرد. بلافاصله رد کردم: - اشتباه میکنی، با گوشای خودم شنیدم. صدای صحبتش با اون زن هنوز توی گوشمه. حیدر قربون صدقش رفت و گفت خمِ ابروش خواهان داره، اون زن هم... ادامه ندادم. هجوم جریان خون را به صورتم احساس میکردم. - حتی یادمه اسمش... - گلبهار، اسمش گلبهاره. چشم باریک کردم. - تو اون زنو میشناسی؟! لبخند زد. - آره، من اون پیرزنو میشناسم. چندلحظه طول کشید تا حرفش را هضم کنم. - چی داری میگی؟ اون صدای لطیف و نازک چطور میتونه مال یه پیرزن باشه؟ ابرویم را بالا انداختم. - امیرعلی؟ اینطوری میگی که ناراحت نباشم؟ سرش را تکان داد. - نه، قسم میخورم. من اون شب رفتم مکانیکی، میخواستم با حیدر صحبت کنم و... - چه صحبتی؟ نفسش را فوت کرد. - که بهش بگم من و تو هیچ نسبتی باهم نداریم. قلبم محکمتر تپید. اینکه کسی به شما بگوید نسبتی با هم ندارید، به خودی خود اتفاق بدی نیست، مگر اینکه آن یک نفر امیرعلی باشد. توضیح داد: - نمیخواستم به خاطر من اذیتت کنه. هردو سکوت کردیم. در برابر حقیقت مقاومت میکردم، اما جایی در اعماق قلبم، باور کرده بودم که حیدر هیچوقت خیانت نکرده. - این پیرزنه کی هست اصلا؟ - یه بیوه هفتاد ساله که پسرش توی دریا غرق شده و جنازهشم برنگشته. اسم پسرش هم گویا... حیدر بوده. حالا همه تکههای پازل کنار هم قرار گرفته بود. امیرعلی اضافه کرد: - خونهش همون نزدیکیه، معمولا واسه حیدر غذا میبرد و حیدر هم احترام خاصی براش قائل بود. یه جورایی جای پسرشو براش پر میکرد. لرز به تنم افتاد. - تو اینو میدونستی و ازم مخفی کردی؟ سرش را به سمت مخالف چرخاند. صدایم را بالا بردم: - به من نگاه کن! چطور تونس... - چون خوشحال بودم! دهان نیمهبازم را بستم. صدایش آنقدر بلند بود که جا خوردم. از نیمکت بلند شد، دستی به صورتش کشید. - خوشحال بودم ناهید! منِ خر از اینکه تو از اون شوهر حرومزادت جدا بشی، خیلی خوشحال بودم. سرم را تکان دادم. خیالم راحت شده بود که حیدر به من خیانت نکرده، خیالم راحت شده بود که من اصلا کج و کوله نیستم، نخواستنی نیستم، از آن صدای نازک، زشتتر هم نیستم. نحوا کردم: - به فکرت هم نمیرسه چقدر عذاب کشیدم. ادامه دادم: - حیدر بارها دست روم بلند کرد، تحقیرم کرد، تنهام گذاشت ولی... توی ذهن من، صدای گلبهار بود که هرروز و هرشب تکرار میشد.- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و هشت پارچهی خستهی چادرم در مشت امیرعلی، بیش از پیش فشرده شد. آن حقیقت هر چه که بود، جفتمان را بسیار اما بسیار میآزرد. گره روسری را شلتر کردم تا شاید بتوانم کمی نفس بکشم. - ازت میخوام خوب به حرفام گوش کنی، میدونم بعدش عصبانی میشی ولی من منتظر میمونم تا آروم بشی. فرقی هم نداره چقدر طول بکشه؛ یک روز، یک هفته یا یک ماه. لبهایش را به هم فشار داد. ابروهایش درهم گره خورده و چشمهایش از من فراری بود. - ولی بیشتر از یک ماه نشه لطفا! گوشه لبم بالا رفت. امیرعلی دوباره پایش را یک ضرب به زمین کوبید. - هوف! جالبه، من بارها این روزو تصور کردم ولی الان... انگار اصلا نمیدونم چطور باید حرف بزنم. به فاصله بینمان روی نیمکت نگاه کردم؛ این فاصله قرار بود خیلی بیشتر از اینها شود؟ آرنجهایش را به زانوهایش تکیه داد. - فقط قبلش بهم قول بده که ازم متنفر نمیشی! من هر کاری کردم، به خاطر آزادی تو بود. حالا دیگر حساسیت ماجرا داشت به روحم سوهان میکشید. سکوت کردم، نمیتوانستم چنین قولی به او بدهم، آن هم الان که در شکنندهترین حالت خودم هستم. آرام شروع کرد: - حیدر... - اگه نخوام بدونم چی؟ چشمهای درشتش بالاخره به من نگاه کردند. - یعنی چی؟ به نیمکت تکیه زدم و دستهایم را روی سینه جمع کردم. شانه بالا انداختم. - یعنی همین. اصلا من دلم نمیخواد این حقیقت کوفتی رو بفهمم. چه کسی بین تاریکی و روشنایی، اولی را انتخاب میکند؟ من این کار را کردم. امیرعلی دهان باز کرد اما من پیشی گرفتم: - میخوای بپرسی چرا، میخوای بهم بگی از حقیقت نترسم و باهاش روبرو بشم، احتمالا آخرش هم بهم میگی همیشه میتونم روت حساب کنم، ولی امیرعلی... روی نیمکت چرخیدم و چشم در چشمش گفتم: - اگه دیگه مثل قبل نبینمت چی؟ همه چیز وقتی به آن دو چشم نگاه میکردم، امن و امان به نظر میرسید. - مگه الان منو چطور میبینی؟- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رستوران خونآشام رمان ساندویچ با سس خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره دو🩸 در دفتر بیهوا باز شد و ویل از پشت اون، گردن کشید. - بین تو و کلارا چه اتفاقی افتاد؟ چشم غره رفتم. - چیزی نشده، کلارا بیخودی شلوغش میکنه. عینک مربعی شکلش رو جابهجا کرد. نگاهش مدام بین من و جورج جابهجا میشد. - وای ویل! به خاطر مسیح! از یه جوجهتیغی کوچیک اینقدر میترسی؟ سیبک گلوش بالا و پایین شد. موهاش که انگار هفت روزِ هفته به جریان الکتریسیته وصل بود، لرزیدن. نفس عمیقی کشیدم. - ویل، کاری داشتی؟ سرش رو تکون داد. اینم ویلیامه، سرآشپز فراموشکار و ترسوی بلادبورن که وقتی بحث آشپزی وسط باشه، جادو میکنه. - منوی جدید رو آماده کردم، باید تاییدش کنی. - معطل چی هستی؟ بدش من! با چشمهای وحشتزده به جورج نگاه کرد. جلو رفتم و منو رو از دستش بیرون کشیدم. - خب، بذار ببینم اینجا چی داریم: جگر لهشده در لخته، رودهپیچ خونابهای، لاشهی دودی، سوپ مغز جوشان، گوشتکوب خونچکیده... نگاهم به ویل افتاد که همچنان از پشت در به من نگاه میکرد. - چیز دیگهایم هست که بخوای بهم بگی؟ لبهاش رو جمع کرد، کمی فکر کرد و بشکن زد. - آها! میخواستم بگم کلارا بطری ممنوعه رو با خودش بُرد. چشمهام درشت شد. - چی؟! الان باید اینو بهم بگی؟ صورتش رو جمع کرد و برام قیافه گرفت. - حداقل من اونی نیستم که کلارا رو به گریه انداخت. هلش دادم و از دفتر بیرون زدم. - دختره احمق! کت و کیفم رو برداشتم. باید دنبالش میرفتم! یکی از پیشخدمتها وسط رستوران جلوی راهم سبز شد و با مِنمِن گفت: - عذر میخوام، ولی باید بهتون بگم... - برو به جهنم! پیشخدمت رو به کناری پرت کردم. داشتم از در بیرون میرفتم که شنیدم داد زد: - بازرس اینجاست!- 2 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان فانتزی
- دانلود رمان جدید نودهشتیا
- (و 5 مورد دیگر)
-
رستوران خونآشام رمان ساندویچ با سس خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساندویچ شماره یک🩸 کلاغ از پنجرهی بزرگ، پرید توی دفترم و روی شونهم نشست. سرش رو نوازش کردم. - اوه! پسر خوب. یکی از پَرهای سیاهش رو کندم. - اوپس! متاسفم، لازمش دارم. قلمپر رو آغشته به جوهر قرمز کردم و شروع به امضای برگههای جلوم. کلارا گفت: - میدونی که چیزی به اسم خودکار اختراع شده نارسیس؟ بینیم رو چین دادم و دستم رو مقابل صورتم بالا بردم. - به این ناخنهای تیز و بینقص نگاه کن! باید برای فرو رفتن توی کاسه چشم یه آدمیزاد کافی باشه، نه؟ کلارا برگهها رو از جلوم برداشت و موهای کوتاهش رو دور انگشتش چرخوند؛ این کاری بود که هفت هزاربار در روز انجام میداد، پیچوندن موهاش دور انگشتش و... تبلیغ خودکارها! یه نگاه سرسری به ناخنهام انداخت که روز گذشته دوساعت تموم زمان بُرده بود تا لاکشون بزنم. - فقط باید کوتاهشون کنی. - اوه! بذار بهت بگم باید چیکار کنم... از پشت میزم بلند شدم. - تنها کاری که لازمه بکنم اینه که نذارم کارکنای رستوران، تحت هیچ شرایطی، عاشق یه آدمیزاد بشن! روی میز خم شدم و مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم: - موافق نیستی؟ لب باریک و سرخش رو به دندان نیشش کشید. - من فقط... - تو فقط از قوانین سرپیچی کردی! گوشهاش رو با دست پوشوند و برگههای امضا شده، کف اتاق پخش شدن. - داد... نزن! دست به کمر شدم. - کافیه یکبار دیگه با متیو ملاقات کنی کلارا! - داری تهدیدم میکنی؟! من دوست توام نارسیس، این هیچ معنایی برات نداره؟ شونهام رو بالا انداختم و نشستم، جوجهتیغی رو از زمین بغل کردم و شکمش رو قلقلک دادم. - چون دوستم بودی، اون کودن داره به زندگی بیارزشش ادامه میده. کلارا بازوم رو کشید و با صدای لرزون، التماس کرد: - با متیو کاری نداشته باش... لطفا! گلوش رو گرفتم و اون رو محکم به دیوار چسبوندم. لبخندِ نیشنمایی بهش زدم: - من که کاری باهاش ندارم، ولی حیوونای گرسنه زیادی رو میشناسم که بهش علاقمندن کلارا... گفتی کجا کار میکنه؟ توی باغوحش، درسته؟ با صدای بلند گریه کرد. - دیگه... هیچوقت... نمیبینمش. با هقهق از دفترم بیرون زد. به سمت کلاغ برگشتم: - چیه؟! اینم تقصیر منه؟ - قارقار! شقیقهام رو مالش دادم. - هوف!- 2 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان فانتزی
- دانلود رمان جدید نودهشتیا
- (و 5 مورد دیگر)
-
خانم بهار به دلیل دعوت دونفر از دوستانتون که هردو نویسنده هستن، مقام شما از کاربر فعال به کاربر حرفهای ارتقا پیدا کرد.
تبریک میگیم🧡
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و هفت امیرعلی گوشه چادرم را در مشتش جمع کرد و فشرد. زن و شوهر جوانی از مقابلمان گذشتند و سعی کردند خیره نگاهمان نکنند. با چشم دنبالشان کردم؛ آنها هم صدای کوبشهای قلبم را میشنیدند؟ - قلبم تو دهنم میاد هربار یکی از همسایهها میگه به شوهرت سلام برسون، کافیه یکیشون بو ببره دارم جدا میشم تا سقف بالا سرمو از دستم بگیرن. سرم را تکان دادم. نمیخواستم به این کار ادامه بدهم، مرور و مرور و غمهای بیشمار. با صدای گرفته و مطمئنن گفت: - هیچکس نمیتونه قلمرو یه ببر ماده رو مشخص کنه، نمیتونن بیرونت کنن ناهید. لبخند بیجانی به رویش پاشیدم - اون موقع که بهت نیاز داشتم کجا بودی؟ صدایم لرزید و کلماتم تکهتکه شد. هردو جواب این سوال را میدانستیم، اما ترجیح دادیم سکوت به دهان بگیریم. - صدای اون زن تو مکانیکی... هنوز میاد به خوابم. هربار جلوی آینه وایمیستم، نمیفهمم چشمام زیادی کوچیک بود، یا دهنم زیادی بزرگ؟ صدام زنونه نبود یا رفتارهام... آخه چرا منو نخواست؟ خودم را بغل گرفتم. امیرعلی دستی به صورتش کشید و برای لحظاتی، بیپروا به من خیره شد. - تو قشنگی ناهید... به جون ناهید که میخوام دنیا نباشه و اون باشه، تو قشنگترین زن چهارگوشهی طهرونی. انگار چشمهای من و امیرعلی باهم تفاوت داشت. او مرا طور دیگری میدید، طوری که هیچوقت خودم را ندیده بودم. آشوب توی سرم داشت آرام میگرفت که گفت: - باید یه واقعیتی رو بهت بگم... میترسیدم از اینکه بشنوی و منو برونی از خودت؛ ولی حالا... حالا انگار هیچی مهمتر از تو نیست، حتی من. به دور دست خیره شد، به جایی که آسمان به زمین میرسید و همه این روزها تمام میشد. - این همون چیزیه که اگه بشنومش، دیگه نمیتونم بهت نگاه کنم؟ لبخند زد. - حرفای اشکان رو شنیدی. - صدای دوستت زیادی بلند بود. دم عمیقی گرفت تا آتشِ درون سینهاش را خاموش نکرد. - آره، همون حقیقتی که اگه بشنویش، دیگه بهم نگاه هم نمیکنی ناهید.- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و شش نگاهم را از ماشین گرفتم و به چشمهای امیرعلی وصل کردم. - چرا میپرسی؟ به موهایش چنگ زد و آنها را بههم ریخت. - فقط کنجکاو شدم. به ناخنهای نامرتبم دقت کردم که زیرشان خاک جمع شده بود، از همان خاکی که روی بابا ریختند. - جواب نمیدی؟ دمی از هوا گرفتم. - نه، احتمالا چند سال دیگه هم به امید اینکه درست بشه، تحملش میکردم. اون خیانت... اون همه چیزو عوض کرد. - چرا تحمل میکردی؟ شانهای بالا انداختم. - هیچوقت فکرشو نمیکردم بتونم از پسش بربیام. جدایی و کار و... پول درآوردن، توی خوابم هم همچین چیزی رو نمیدیدم امیرعلی. نفس عمیقی کشید؛ انگار که خیالش راحت شده بود، نمیدانم چرا. به نیمکت تکیه زد: - میبینی؟ تو فقط نیاز داشتی عصبانی بشی، باید عصبانی میشدی تا همه این اتفاقا بیوفته. پوزخندی زدم که احتمالا آن را ندید. - آره، باید از شوهرم کتک میخوردم، تحقیر میشدم، خیانت میدیدم، باید تکتک استخونام زیر این بدبختی خرد میشد! امیرعلی دستهایش را بالا گرفت: - منظورم این نبود. سرم را تکان میدهم. - تو نمیفهمی... تو هیچوقت زن نبودی. همون بابایی که الان زیر خاکه، یک روزی زد تو گوش من تا صدام درنیاد. من و گندم یک ماه تمام گشنگی کشیدیم، هرروز هرروز دست بچهمو کشیدم، رفتم خونه غزل که یک وعده غذای گرم داشته باشیم. من... رد اشک روی گونههایم سوخت. صورتم را با دستهایم پوشاندم و هق زدم. - من خیلی خستم امیرعلی. تمام چندسال گذشته، از پیش چشمم گذشت. بعضی از خاطرات به قدری خجالتآور بود که نمیتوانستم برای امیرعلی بازگو کنم. - هزار بار از خدا پرسیدم، گفتم چرا من؟ مگه چیکار کرده بودم؟ گناهم چی بود؟ هیچوقت نفهمیدم. دستم را زیر بینیام کشیدم. - من دلم نمیخواست یکی مراقبم باشه، بدون اینکه منت سرم بذاره؟ دلم نمیخواست یکی دوستم داشته باشه، بدون اینکه تحقیرم کنه؟ با مشت به سینه دردناکم کوبیدم و صدایم را پایین آوردم: - منم دلم اینا رو میخواست! ولی چیشد؟ چی نصیبم شد؟ من حتی کسی رو نداشتم که جلوی حیدر دربیاد، بگه نکن نامرد! اینقدر... این زنو... اذیت... نکن! زیر سایهی اخمهای غلیظ امیرعلی، میتوانستم جوشش اشک را ببینم. دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای گریهام را خفه کنم. من زن بیآبرویی نبودم.- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
من هانیه پروین، خونآشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم❤️
-
رستوران خونآشام رمان ساندویچ با سس خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
نام رمان: ساندویچ با سُسِ خونِ اضافه! نویسنده: هانیه پروین | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی، طنز خلاصه رمان: رستوران "بلادبورن" (Bloodborn) حالا یه شجرهی دویست ساله از خدمت به جامعه خونآشامی داره. دولت انگلستان اونها رو به رسمیت شناخت و بهشون مجوز ساخت این رستوران رو داد، اما با دو شرط سخت! حالا که نوهی بلادبورنِ بزرگ، نارسیس، این رستوران رو به دست گرفته، فقط یک اشتباه کافیه تا ارثیهی خانوادگیش به گاف بره و پلمپ بشه. گرگینهها در سایه لبخند میزنن و بازرسِ احمق، مورد هدف خشمِ نارسیس قرار میگیره...- 2 پاسخ
-
- 7
-
-
- رمان فانتزی
- دانلود رمان جدید نودهشتیا
- (و 5 مورد دیگر)
-
وقت بخیر عزیزم تبریک میگم🩷 ویراستاری این رمان با بنده هست تاریخ شروع ویراستاری: ۴۰۴/۷/۵ تاریخ پایان ویراستاری: ۴۰۴/۷/۳۰
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و پنج یک روز تمام به عزاداری گذشت. یک لحظه به شیرینکاری گندم میخندیدیم و بعد، بیهوا بغض میکردیم. بتول کمرم را نوازش میکرد و حواسش بود که لیوان آبم خالی نشود. در کمال ناباوری، صبح شد. دنیا به کارش ادامه میداد و فقدان بابا برایش معنایی نداشت. غزل دیروقت با شوهرش به خانه رفت و بتول پسرش را از دم در برگرداند؛ چون به نظرش با این رویهای که من در پیش گرفته بودم، هرلحظه امکان داشت غش کنم. - اگه من بدونم این چه کاریه که اینقدر واجبه! به خدا وسط خیابون از حال میری، گوش کن به حرف منِ پیرزن! صورتم را برگرداندم. - عه! داری میخندی؟ شدم مضحکه... بیهوا خودم را در آغوشش انداختم. - اگه مامانم اینجا بود، عین حرفای شما رو میزد. - شاید به حرف اون گوش میکردی! خندیدم. - زود برمیگردم. - لااقل این لقمه پنیر و سبزی رو بگیر بخور! الان برادرت بیاد، من چی جوابشو بدم؟ لقمه را از دستش گرفتم. گونهاش را بوسیدم. - گندم به شما امانت، خدافظ. گوشه چشمی به من باریک کرد و اگر اشتباه نکنم، در را پشت سرم کوبید. احتمالا حتی پشت سرم ناسزا هم گفت که خب، من نمیتوانستم بشنوم. تا به پایین پلهها برسم، لقمهی گردنکلفت بتول جان هم تمام شده بود. سرم را برای پیرمردِ درون دکه تکان دادم، او هم یک طرف روزنامهاش را رها کرد تا دست تکان دهد. وقتی به پارک ملت رسیدم که امیرعلی روی نیمکت نشسته بود و پای راستش را مدام تکان میداد. به او نزدیک شدم. - خیلی وقته رسیدی؟ از جا پرید. - من... آره... یعنی نه، تازه رسیدم. طرف دیگر نیمکت نشستم. نفس عمیقی کشیدم و بوی چمنهای تازه کوتاه شده را به سینه فرستادم. - خوبی؟ به امیرعلی نگاه کردم. فوری گفت: - سوال مسخرهایه، ولی خب... جملهاش از آنهایی بود که ادامه نداشتند. - خوب میشم. با چشم، بادبادک رنگارنگ درون آسمان را دنبال کردم. - گفتی باید حرف بزنیم، درباره دادگاهه؟ - نه، ولی دادگاه داره خوب پیش میره. دیگه هیچوقت مجبور نمیشی به اون خونه برگردی. به امیرعلی نگاه کردم، بادبادک سقوط کرده بود. - فکر نمیکردم اینجوری تموم بشه، وقتی رفتم به اون خونه... تقریبا هر روز منتظرِ اومدنِ روزهای خوب بودم. آهی کشیدم. اخمهایم در هم گره خورد، مردی داشت دست دختربچه را میکشید، به نظر میرسید پدرش است که سعی دارد او را از بازی منصرف کند. - یه سوال ازت دارم. شانههایم را بالا انداختم. دختربچهی گریان داشت بادبادکش را روی زمین میکشید. - اگه حیدر خیانت نمیکرد، هیچوقت ازش جدا نمیشدی؟ دختربچه به زور سوار ماشین شد، پدرش در را کوبید و وقتی ماشین به حرکت درآمد، صورت کوچکش را دیدم که به شیشه ماشین چسبیده بود.- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و چهار وقتی از بهمن جدا شدم که چشمهای هردویمان میدرخشید. شانهاش را فشار دادم و او را رها کردم. دماغم را بالا کشیدم. - خوبی؟ غزل بود که این را پرسید. - اینطور نگاه کردنت رو دوست ندارم. به شوخی گفتم اما جدی بودم. غزل یک لحظه خودش را عقب میکشد: - چطور نگاه میکنم؟! - همینطور... با دلسوزی. انگار که چشمات زبون دارن و بهم میگن بیچاره! ابروهایش روی چشمهایش سقوط کرد، سرم را تکان دادم: - نگفتم که ناراحت بشی، فقط... نفسم را فوت کردم. - ببین، من دارم طلاق میگیرم، من این خونه رو دارم، مال من نیست ولی خب... من گندم رو دارم، برادری که سالمه و... تو و بتول خانم. به بتول خانم نگاه کردم. شمردهشمرده گفتم: - من بیچاره نیستم غزل. در کمال ناباوری در آغوشم میگیرد و با صدای بلند گریه میکند. -ببخشید، نمیدونستم دارم ناراحتت میکنم. دستهایم دورش حلقه میشود. اجازه میدهم اشکهایش را خالی کند و بعد، برایش آب میآورم تا تجدید قوا کند. به بهمن مغموم نگاه میکنم که چطور خیره به ناکجاست. نمیدانم تقصیر غروب بود یا یاد بابا، فقط سنگی بزرگ روی سینهام احساس کردم. سنگی که نفس کشیدن را برایم دشوار کرده بود. بعد از سکوتی جانگیر پرسیدم: - بهمن تو اونجا بودی وقتی... وقتی بابا اونجوری شد؟ لبهایم میلرزد، هنوز نمیتوانستم دو کلمهی مرگ و بابا را در یک جمله به کار ببرم. دست بهمن روی گردنش سُر خورد و سرش اندکی سقوط کرد. - نه والا آبجی، وقتی پیداش کردن که خیلی وقت بود اوردوز کرده بود. عکس سه در چهار مچاله شده را از جیب مانتویم بیرون میآورم و لمسش میکنم. قطره اشک بیآنکه متوجهش شوم، روی دستم سقوط میکند. - این اواخر گوشاش یکم سنگین شده بود، باید چندبار صداش میزدم تا جواب بده. لبخندم میلرزد، نگاهم را بالا میآورم. - امروز هزار بار صداش کردم، جواب نداد بهمن. با تمام توان مرا به سینهاش میچسباند و شانههایمان میلرزد. بهمن مثل کودکی خردسال گریه میکند و همین هم قلب مرا به آتش میکشد. کاش میتوانستم برادر کوچکم را از این غم بزرگ محفوظ نگهدارم.- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
تعداد دانلودهای راز پسر همسایه رو چک کن.
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
قوانین درخواست کاور رو مطالعه بفرمایید تعداد پارتتون الان ۱۷ تاست، لطفا وقتی ۲۰ پارت نوشتید، تو نمایه بنده اعلام کنید تا تاپیک رو باز کنم و کاورتون ساخته بشه❤️- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@سایان عزیزنازم اگر مساعد بودید، لطف کنید- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
جای نقطه، خط تیره هست Www.98ia-shop.ir -
کتاب صوتی هزار و یک شب به گویندگی فاطمه حکیمی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📢 اطلاعیه انتشار کتاب صوتی با کمال خوشحالی به اطلاع شما همراهان میرسانیم که کتاب صوتی ارزشمند هزار و یک شب با گویندگی دلنشین فاطمه حکیمی @Donya هماکنون در سایت نودهشتیا منتشر شد. ✨ خلاصه: کتاب صوتی «هزار و یک شب» روایتگر هنر بقا و قدرت قصهگویی است؛ داستانهای شهرزاد، که با هر قصه جان شاه جفادار را نجات میدهد، سرشار از عشق، ماجرا، حیله و جادوی خیالاند که خواننده را به جهانی پر از شگفتی و عبرت میبرند... 🎧 لینک دسترسی: https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-کتاب-صوتی-هزار-و-یک-شب-به-گویندگی-ف/ 📖 برشی از کتاب: شاه شهریار، فرمانروایی نیرومند اما پرخشم، پس از آنکه خیانت همسرش را دید، تصمیم گرفت هر شب با زنی ازدواج کند و صبح روز بعد او را به قتل برساند تا دیگر هیچ خیانتی را تجربه نکند... از شما دعوت میکنیم با گوش دادن به این کتاب صوتی، سفری خیالانگیز به دنیای قصههای هزار و یک شب را آغاز کنید. -
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزم عکس یک در یک با کیفیت ارسال کنید- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
مرسی قلب من فقط آدرسو اصلاح میکنی اگه زحمتی نیست؟ -
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و سه صورتش حسابی قرمز شده بود. دستش را برای گرفتن لیوان آب دراز کرد، آن را عقب کشیدم: - پس خبریه! سرش را به زیر انداخت. لبخند زدم و لیوان را به دستش دادم. من فقط سعی کرده بودم بحث را عوض کنم و حالا داستان عشقی اینجا بود که مشتاق شنیدنش بودم. - آبجی به گیس ننم قسم، ما بیتقصیریم. هِی به این دل لامصبمون گفتیم بشینه سرجاش، نشد... آخر سُرید. خجالتش قلبم را مالش داد. عشق چیزی بود که هر بار حرفش به میان میآمد، یاد امیرعلی میافتادم. من دوست داشتن را با او شناخته بودم، تعبیر تمام غزلهایم او بود. نفسم را آه مانند، به بیرون فوت کردم. بتول جان گفت: - قربون حیات برم گلپسر! خودم برات آستین بالا میزنم. غزل هم بعد از اینکه دهانش را بست، تبریک گفت. زیر چشمی به او نگاه کردم که خسته مینمایاند؛ این دو روزی که با هم بودیم، آنقدر خمیازه کشید که من هم متوجه خستگیاش شده بودم. باید با او صحبت میکردم. آرام گفتم: - داداش کوچیکه خاطرخواه شده، چشمم روشن! بهمن سرش را بالا آورد و گفت: - نه به مولا! من فقط خاطرخواه آبجی خانومم، والسلام. یک ابرویم را بالا انداختم، داشتم لذت میبردم. - پس قضیه این دختره چیه؟ نگاه دزدید. - بهمن، دختره کیه؟ داشت با کش جورابش بازی میکرد. - دختر یکی از کارگرای کارگاهه. - جالب شد! حالا خوشگلم هست؟ صورتش سرخ شد و اخمهایش درهم رفت. بتول جان خندید و به بازویم ضربه زد: - اذیتش نکن دختر! مظلوم گیر آوردی؟ نگاهم نرم شد. همانطور نشسته، دستهایم را دورش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم: - خوشحالم برات بهمن، خیلی خوشحال! بغض در گلویم نشست. - امیدوارم عشق با تو مهربونتر از من باشه. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman- 111 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و دو احتمالا او هم کلاه فرانسویاش را روی سرش جابهجا کرد تا دستهایش ناغافل، قصد لمس مرا نکنند. - فردا... - هیس! انگشتم را جلوی بینیام گرفتم و گوشهایم را تیز کردم. آرام پچ زدم: - میشنوی؟ یکی داره میاد بالا. امیرعلی سرش را تکان داد و این بار با صدای یواش گفت: - فردا بعدازظهر بیا پارک ملت ناهید، باید باهات حرف بزنم. قبل از اینکه چیزی بپرسم، لبه کلاهش را خم کرد و به سرعت از پلهها پایین رفت. دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. حتی فکر کردن به فردا هم برایم اضطرابآور بود. - وای! جونم در اومد. اینجایی ناهید؟ اینهمه گفتم بیا یه خونه درست و حسابی بگیر، چیه اینهمه پله! غزل در خانه را کوبید و بتول خانم آن را باز کرد. - بیا دیگه! به چی نگاه میکنی؟ - آها... اومدم، اومدم. از جای خالی امیرعلی چشم گرفتم و در را پشت سرمان بستم. چادرهایمان را آویزان کردیم و کنارهم نشستیم. غزل از علیاصغر، سوپری سرکوچهشان میگفت که چطور یکی را دوتا حساب میکند و جیب اهل کوچه را این گونه میزند. بتول خانم هم که دید فضا مهیاست، از پسرش نالید: - هر چی دختر نشونش میدم، ندیده رد میکنه. نمیدونم والا... منم مادرم، میفهمم این پسر دلش جای دیگه گیره، ولی کجا؟ الله اعلم. سیبک گلویم بالا و پایین شد. - تو چی میگی دخترم؟ از جا پریدم. - من نه! چند لحظه سکوت شد، بتول و غزل به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند. - منظورم اینه که تا حالا ندیدی تو مغازه با خانمی چیزی صحبت کنه؟ مشکوک نشدی اصلا؟! حالا سه جفت چشم، منتظر به من نگاه میکردند. گوشهی چشمی برای بهمن نازک کردم، اصلا ابراهیم را نمیشناخت و اینقدر مشتاق به من نگاه میکرد. - نه والا... ایشالا که خیره. من ببینم این سماور جوش اومده یا نه. دستم را به زانو گرفتم و از جمعشان گریختم. - تو چی بهمن؟ خبری نیست؟ بلافاصله، شیرینی نخودچی در گلویش پرید و شروع به سرفه کرد. لیوان را پر از آب کردم و برایش بردم. بتول برای ضربه زدن به کمرش، داشت از جان مایه میگذاشت! - حلال... حلال.- 111 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عشقم کاور این دلنوشته رو دوباره بفرست زمان معتبر بودن لینک رو موقع اپلود، بذار روی همیشه. -
رمان تیغ گناه از یاسمن رضایی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «تیغ گناه» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @یاسمن از اهالی قلم محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: ۷۴۴ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: قربانی بعدی این قصه کیست؟ 🌙 برگی از رمان: - آره دیگه، پس بهخاطر چیه؟ همین دیروز که من و مادرم داشتیم از گرسنگی میمُردیم، هیچکدوممون رو یادشون نبود؛ یهو فیلشون یاد هندوستان کرد. ببینم اصلاً شما میخواین چی رو ثابت کنین که من مقصر همهی این اتفاقهای بدم باشم؟ 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/18/دانلود-رمان-تیغ-گناه-از-یاسمن-رضایی-کار/ -
قلم طلایی طراحی کاور ویژه داستان نفس گیر | عسل کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Taraneh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 10 پاسخ
-
- 1
-