-
تعداد ارسال ها
476 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
37 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط هانیه پروین
-
درخواست کاور دلنوشته دوشیزگان آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@Kahkeshan تاییده؟- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان آواز قو از مهسا پناهی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢آواز قو منتشر شد!! 🔹 نویسنده: مهسا پناهی از نویسندگان تلاشگر انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام 🔹 تعداد صفحات: 1016 🖋 خلاصه: با ورود خواننده معروف و مشهور کشور به زندگیشون، یک سری راز ها برملا میشه و به آرزو هایی می رسند که یک روز فکر می کردند محاله! 📖 قسمتی از متن: _درسته… آخه دیشب تا دیروقت با دخترا بیرون بودیم بعدش هم که اومدم به قدری خسته بودم خوابیدم و دیگه فرصت نکردم بخونم… میرسونی نوشابه جان؟ نوشابه لقبی بود که هروقت شدیدا کارم بهش می افتاد به کار می بردم و عجیب هم جواب میداد. درست مثل همین حالا! با دیدن خندهی شیرین اش لبخندی روی لبم نشست. کلا این بشر خوش خنده بود. درحالی که می نشست رو صندلی بغلی من گفت: _کی میتونه به اون چشمات نه بگه آخه؟ 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/06/10/دانلود-رمان-آواز-قو-از-مهسا-پناهی-کاربر/ -
درخواست کاور دلنوشته دوشیزگان آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
لینک دلنوشته رو لطف کنید -
درخواست کاور داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای A.H.M ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@A.H.M خدمت شما مشکلی داشت بفرمایید- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای A.H.M ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام در اسرع وقت میزنم- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
سلام تبریک میگم اینجا اعلام کنید- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل و سه مردمکهای خزر دودو میزد و هرکسی که آن صورت رنگپریده را میدید، میفهمید جواب او، یک نه بزرگ است. اهمیتی نداشت، الان واقعا این مسئله که خزر نمیخواهد این ساعت شب به دنبال مرد غریبهای برود، آن هم تنها، برایم کمترین درجه از اهمیت را داشت. اگر پای گندم وسط باشد، حاضر بودم او را مجبور به این کار کنم. خزر دیگر اعتراضی نکرد. فکر میکنم به محض اینکه حیدر به خانه برگردد، او با نهایت سرعتش پا به فرار بگذارد و تا ابد از من فاصله بگیرد. حتی همین حالا هم در نگاهش، رگههایی از پشیمانی را میدیدم. پشت دستم را روی پیشانی گندم گذاشتم، دمای بدنش تغییر مشهودی نداشت. اخمهایم از فشار دردِ سرم، به شدت درهم گره خورده بود. آب درون لگن را عوض کردم و شستن دست و پای کوچک گندم را از سر گرفتم. در همین حین، خزر از اتاق بیرون آمد. سرم را بلند کردم، چهره ناراضی و نگرانش، اولین چیزی بود که به چشمم آمد. دو گوشهی لچک سبزش را با تمام توانش گره زد؛ لحظهای نگران شدم قبل از اینکه به حیدر برسد، خفه شود. چادرش را روی سرش تنظیم کرد و نگاه منتظرش را به من دوخت. -قهوه خونه آقای اکبری رو میشناسی؟ سرش را تکان داد. -درست روبروشه، روی دیوارش نوشته مکانیکی حیدر خب؟ خیلی نزدیکه. واقعا هم فاصله زیادی نداشتیم اما شب بود و من نگرانی خزر را درک میکردم؛ چیزی که از درکِ خزر خارج بود، احساسات مادرانه من بود. حتی به گوشه ذهنش هم نمیرسید با همان یک جمله، چطور مرا از هم پاشید. در را پشت سرش بست و صدای قدمهایش دور و دورتر شد. خزر رفته بود. حالا که تنها شدم، لرزش دستهایم هم بیشتر شده بود. آستین لباسم را محکم زیر چشمهایم میکشیدم. از اشکهایم حرصم گرفته بود. -یا فاطمه زهرا، یا بیبی معصومه، یا صاحب عَلم... خدایا تو رو به دست بریدهی ابوالفضل قسمت میدم کمکم کن! چانهام میلرزید. هربار که گندم نگاه بیحالش را به چشمهایم میدوخت، ته دلم خالی میشد. پلکهایش نیمه باز بودند و مژههایش روی زمردی چشمهایش سایه انداخته بود. شروع به خواندن تمام سورههای کوتاه و بلندی که به یاد داشتم کردم. نمیدانم هفتاد بار آیتالکرسی خواندم و در صورت کوچکش فوت کردم، یا پنجاه بار... دستم را که روی پیشانیاش گذاشتم، چشمهایم درشت شد! دست لرزانم را عقب کشیدم و روی نقاط دیگر بدنش گذاشتم. پلکهایش روی هم افتاده بود.- 51 پاسخ
-
- 5
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لبهای من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمیشد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایینتره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمیکرد و تب دخترک بیشتر میشد و اتفاقی میافتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمیبخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبهی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویهاش کردم. گونههایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمیتوانستم دخترک دوسالهام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش میگذاشتم. سوادم نمیرسید، نمیدانستم این حال گندم، میتواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر میدانستم و نمیتوانستم او را یک لحظه هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقهای میشد که بالای سرم قدم میزد و ناخنهایش را میجوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمیکرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم میزد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیکتر شد، انگار به چیزی فکر میکرد و نمیدانست میتواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لبهایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمهباز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب میتواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمکهای لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظهای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشمهایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید میافتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه شمارهها بردم. باید یکنفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خرابشده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم میرسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!- 51 پاسخ
-
- 5
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
درخواست کاور برای رمان نقطه بی صدا | نوشین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای نوشین ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزم اگه عکس یک در یک دارید، اینجا ارسال کنید. برای ارسال عکس باید روی گوگل سرچ کنید: آپلود فایل رایگان. اولین سایت رو انتخاب کنید و عکس مدنظرتونو آپلود کنید و لینکشو برامون بفرستید اگه مشکل داشتید بگید دقیقتر توضیح بدم اگه عکس ندارید، ویژگیهای عکسی که برای جلدتون میخواین رو بگین تا ما براتون پیدا کنیم @نوشین -
داستان راز پسر همسایه از الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢 راز پسر همسایه منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Alen از نویسندگان خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: تخیلی، ترسناک 🔹 تعداد صفحات: 111 🖋🦋خلاصه: صدای قدمهام توی این سکوت کشدار میپیچید، ولی یه چیزی تو هوا سنگینی میکرد. یه چیزی که از تاریکی اون شب هم وحشتناکتر بود… 📖 قسمتی از متن: یه حسی تو دلم پیچید. یه چیزی که اسمشو نمیدونستم. اون موقع هنوز خبر نداشتم، سینا فقط برای همسایگی نیومده بود 🔗 برای مطالعه داستان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/06/05/دانلود-داستان-راز-پسر-همسایه-از-الناز-س/ -
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
هانیه پروین پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
بهتون پیام میدم جانا- 21 پاسخ
-
- 2
-
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل و یک دومین شب بدون حیدر به سختی میگذشت، حتی میتوان گفت ساعت اصلا به خودش زحمت جلو رفتن نمیداد. بیجهت در کل خانه قدم میزدم و هر چنددقیقه، پشت پنجره میپریدم تا به بیرون سرک بکشم. سردرد میگرنی وحشتناکی از یقهام گرفته بود و رهایم نمیکرد. آنقدر ناخنهایم را جویده بودم که هر دهتایشان نابود شده بودند. -تو رو خدا آروم بگیر ناهید! از صبح تا حالا لب به چیزی نزدی. مریض میشی. مشتم را باز کردم و پرده توری، سرجایش قرار گرفت. به خزر نگاه کردم. تمام روز حالتهای عصبیام را تحمل کرده بود. -ببخش، امروز خیلی اذیت شدی. قاشق فِرنی را فوت کرد و در دهن دخترک گذاشت. خزر او را جلویش نشانده بود و داشت با قربان صدقههای جورواجوری که بعضیشان را برای اولین بار میشنیدم، سیرش میکرد. شقیقهام را با انگشت شست مالش دادم. خزر با لبه قاشق، فرنی اضافه دور دهن گندم را برداشت و پرسید: -همیشه واسهشون غذا میبری؟ سرم را تکان دادم اما بلافاصله پشیمان شدم. درد عجیبی در سرم پیچید که باعث شد چشمهایم را محکم ببندم و سرم را بین دستهایم بگیرم. -میخواستم بفهمم از دعوامون خبر دارن یا نه، خداروشکر ریحانه گفت دیروز خونه نبودن. گندم دیگر داشت قاشق را پس میزد. خزر دهنش را با دستمال قرمزرنگ پاک کرد و لبخند زد. چشم ریز کردم: -تو که اینقدر بچه دوست داری، چرا تا الان ازدواج نکردی؟ گندم بلند شد و با پاهای کوچکش، قدمهای پنگوئنی برداشت تا به من برسد. خزر آهی کشید و بدون جواب به سوال من، گفت: -چرا واسه حیدر این کارو نمیکنی؟ -چی کار؟! ساعد دستش را خارید و جواب داد: -همین غذا بردن... مگه نگفتی تو مکانیکیه؟ چندلحظه ساکت شدم و به پیشنهاد خزر فکر کردم. گندم نِقنق کرد. قبل از اینکه گریه کند، او را در آغوش گرفتم. به چشمهای زُمردیاش که میراث پدرش بود نگاه کردم. انگشتش را به چشمم زد. -ما...ما... ماما... این قهر و دوری باید تمام میشد. بیرحمی بود که من بخواهم دخترم را از حضور پدرش محروم کنم. گندم عاشق حیدر بود. دست به کار شدم و با نهایت سلیقه، استانبولی خوشمزهای پختم. مادرم میگفت راه دل مردجماعت، از شکمشان میگذرد؛ اگر درست باشد، حیدر باید امشب به خانه برمیگشت. چندبار دستم را سوزاندم، سرم هنوز درد میکرد و با تخمینِ واکنش حیدر، هول کرده بودم. -ناهید بیا! چاقو و گوجه را درون کاسه رها کردم. نوک انگشت اشارهام را به دهن گرفتم تا از سوزشش کم شود. از آشپزخانه خارج شدم و به طرف خزر و گندم رفتم. -صدام کردی؟ سرش را که بالا گرفت، با دیدن چهرهاش، دلم ریخت! به گندم اشاره کرد. -ببین واقعا تب داره یا من خیالاتی شدم؟ کف دستم را به پیشانی و بدن دخترکم چسباندم. چشمهایم گِرد شد. گندم را در آغوش گرفتم و به خزر اشاره کردم: -برو از یخچال شربتشو بردار بیار! آنقدر هول کرده بود که حین دویدن، آرنجش به دیوار آشپزخانه برخورد کرد و آخ بلندی گفت. شربت و قاشق کوچک را مقابل صورتم گرفت: -اینه؟ سرم را تکان دادم. با دوانگشت، دهان دخترکِ بیحالم را باز کردم و مایع صورتی رنگ شربت را در گلویش ریختم. خزر دستش را روی شانهام گذاشت: -بریم درمونگاه؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. -اولین بارش نیست، حوله بذارم درست میشه. خزر دوباره و سهباره اصرار کرد. نمیتوانستم به او بگویم هیچ پولی در خانه ندارم. دلم به شربتی که پزشک برایش تجویز کرده بود، خوش بود. بعد از چنددقیقه، گفت: -پس غذا چی ناهید؟ همانطور که حوله را روی پیشانی گندم میگذاشتم، به او نگاه کردم. الان حتی زلزله هم نمیتوانست مرا از خانهام بیرون بکشد و از گندم دور کند. لبم را با زبان تر کردم و با تردید پرسیدم: -تو میتونی ببری؟- 51 پاسخ
-
- 6
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل سرم رو بلند کردم و به عقربههای ساعتدیواری قهوهای نگاه کردم، از نیمهشب گذشته بود. در برابر چشمهای منتظر خزر، لبخند نرمی زدم و گفتم: -دیروقته، تو هم خستهای. باید بخوابیم. خزر معترض، لبهایش را برچید: -من خسته نیس... -الان برات تشک میارم. بلند شدم و خرده نانهای روی دامنم را تکاندم. تابه و ظرفپلاستیکی سبزی را برداشتم و به آشپزخانه بردم. نفسی که نمیدانستم حبسش کردهام را به بیرون فوت کردم. تا مغزاستخوانم، احساس خستگی مرگآسایی جریان داشت. شانه سمت راستم را با دست مالیدم. به خاطر حمل آن کیف سنگین، دردناک شده بود. سفره را جمع کردم و سراغ لحافتشک گوشه اتاق رفتم. یک تشک، بالشت و ملحفه تمیز جدا کردم. دو دست مخصوص مهمان داشتیم. کنار تشک همیشگی خودم درون اتاق پهنش کردم و با صدای آرام، خزر را صدا زدم. به نظر میرسید قهر کرده است. چندلحظه طول کشید تا به اتاق بیاید. با بیمیلی به تشکها نگاه کرد و دقیقا روی تشک من دراز کشید. -جای تو این یکیه. نگاه ترسناکی به من انداخت. چشمهایشزیر نور چراغ، برق میزد. نیم خیز شد تا کش موهایش را باز کند. -من پیش گندم میخوابم. از تو خوشم نمیاد. با لحنی کاملا کودکانه اینها را میگفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا با دیدن خندهام، عصبی نشود. او درست وسط من و گندم خوابیده بود. شانهای بالا انداختم. نگران بودم در خواب، جابهجا شود و روی دخترکم بیافتد. بیحرف، جلو رفتم. از دو گوشه تشک گندم گرفتم و به سمت مخالف خزر کشیدم تا از او دورتر شود و خیالم راحت باشد. چراغ اتاق را خاموش کردم. عادت نداشتم ظرفهای کثیف را در سینک رها کنم، این کار آشفتهام کرده بود. کورمالکورمال کنار خزر روی تشک مهمان دراز کشیدم. بالشت سرد بود و حس تازگی میداد. در کمال تعجب، بلند شد و چراغ اتاق نشیمن را روشن کرد. -چرا روشن کردی؟! در تاریکی، سایهاش را دیدم که دستهایش را از هم باز کرد و کش و قوسی به خودش داد. به جایش برگشت، به پهلوی راست چرخید و پشت به من گفت: -چون اینجا یه نفر از تاریکی میترسه. صدایش خوابآلود بود. بیآنکه فکر کنم، دوباره پرسیدم: -تو از کجا میدونی؟! با صدای کشیدهای گفت: -غزل گفت... چنددقیقه بعد، خزر به خواب عمیقی فرو رفته بود. دقایقی که برای من به کندی میگذشت. چشمهایم را بستم و سعی کردم لبخند سمج گوشه لبم را پس بزنم. لازم نبود به او بگویم که غزل چیزی درباره ترس من از تاریکی نمیدانست، هیچ کس از این راز خبر نداشت، به جز... به جز یک نفر! خستگی چیره شد و خواب مرا فرو بلعید. تمام شب را کابوس میدیدم. حیدر ساتوری در دست داشت و امیرعلی را گردن میزد. خون روی دامن آبی میپاشید و به دستهایم که نگاه میکردم، ساتور در دست من بود! قاتل من بودم.- 51 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و نه بیهدف، گوشه سفره را با ناخن میخراشیدم. شانهای بالا انداختم. -خیلی زود یتیم شد. یازده سالش بیشتر نبود که قید مکتبخونه رو زد. باید واسه ننه آبجیش، دنبال نون میدوید و زیر سقفشونو نگهمیداشت. به دری که حیدر چندساعت قبل از آن بیرون رفته بود نگاه کردم و جمله آخرش روی سرم آوار شد. آه کشیدم. -ریحانه... خواهرشوهرمه، میگفت حیدر پادویی زیاد کرده. یه مدت کارگر ساختمون بود، بعدش شاگرد بنا و مکانیک شد. از خدا بیخبرها ازش کار میکشیدن، بعد دستمزدشو نمیدادن یا کم میدادن... انگار میدونستن کسی نیست پشت این بچه دربیاد. ریحانه عاشق برادرش بود، این را به خزر نمیگویم؛ اما شاید اگر بهمن هم یک جو از غیرت حیدر را داشت، من الان وضعیت بهتری داشتم. -میگه یه شب که اومد خونه، خوشحال بود. ازش پرسید چی شده داداش؟ گفت صاحبکارش بهش وعده داده بعد از چندماه، حیدرو میفرسته مدرسه. چندماه شد یکسال و صاحبکاره توزرد از آب دراومد. دعواشون شد... به یاد آوردم وقتی ریحانه به این قسمت از داستان رسید، چطور عصبانی شد و گریه کرد. من آن روزهای حیدر را ندیده بودم، اما تصور پسربچهای که تمام امیدش را به بازی میگیرند، اصلا سخت نیست. -حیدر صاحبکارشو تهدید میکنه که به مشتریها میگه چطور یه نقص کوچیکو، بزرگ جا میزنه و چندبرابر ازشون پول میگیره. صاحبکارش روش چاقو میکشه... چهرهام درهم میشود. کاش میتوانستم از حیدر چهارده ساله دفاع کنم، ولی در این لحظه، کاری از دستم برنمیآمد. دامنم را روی پایم مرتب کردم. خزر با کنجکاوی پرسید: -بعدش چی شد؟ دستهای از موهایم که جلوی صورتم آمده بود را به پشت گوشم بُردم. با تعریف سرگذشت حیدر غم عظیمی روی سینهام نشست. از اینکه او را آنگونه آزرده بودم، احساس پشیمانی میکردم. لبم را از زیر ردیفِ دندانهایم آزاد کردم و در جواب خزر گفتم: -به خیر گذشت ولی ریحانه میگفت اون دفعه، آخرین باری نبود که سرشو کلاه گذاشتن. دفعه بعد دوستش پولشو خورد. حتی صاحبخونه هم زیر حرفش زد و اسباب اثاثیهشونو ریخت کف خیابون. در سمت چپ سینهام، احساس سنگینی میکردم. خزر لبش را برچید و کمرش را صاف کرد. -یکم دیگه تعریف کنی، اشکم درمیاد. چه بچگی وحشتناکی داشته! الانم همینطوری ازش سوءاستفاده میکنن؟ به چشمهای درشت خزر نگاه کردم. یاد آن روزی افتادم که یکی از مشتریها درِ خانهمان را کوبید. آمده بود تسویه کند، آن هم سه هفته بعد از تحویل ماشین. حیدر یقهاش را با خشونت جلو کشید و چیزی زیر گوشش گفت که رنگ از روی مرد پرید و مقدار بیشتری پول، کف دست او گذاشت. من از پشت پنجره شاهد ماجرا بودم اما خوب یادم هست که چشمهای مرد از شدت ترس، چقدر درشت شده بود. -الان اوضاع خیلی فرق کرده. حیدر تقریبا یه آدم دیگه شده. فکر نکنم کسی جرئت کنه حقشو بخوره... هنوز صدای گریههای خانم بابایی را در گوش داشتم. به پایم افتاده بود و التماسم میکرد که از حیدر بخواهم فرصت بیشتری برای تسویه حسابِ شوهرش به او بدهد. میگفت تازه ازدواج کردهاند و به زودی، بدهی حیدر را نقدی پرداخت میکنند. چیزهای دیگری هم گفت که دوست نداشتم آن لحظه مرورشان کنم؛ به یاد دارم آن روز چقدر از حیدر ترسیدم. -خب، حرفهای غمگین بسه دیگه! بگو ببینم چی شد باهم ازدواج کردین؟- 51 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
چطور اینقدر جذاب و پرتعلیق مینویسید؟
آدم دوست نداره خوندن رمان رو رها کنه🫠
-
یک نفر اینجا کمرنگ شده 🙄
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و هشت به خودم که آمدم، کنار خزر بر سر سفره کوچکمان نشسته بودیم و من تلاش میکردم با دهن باز نخندم، اگر چه نشدنی به نظر میرسید. باید اقرار میکردم که خزر آشپز افتضاحی بود و املتمان داشت به سختی روی سطح روغن، شنا میکرد. به بازویم ضربه زد تا نگاهش کنم. -ببین دقیقا اینقدر پف داشت... بلند شد و دستهایش را تا جایی که میتوانست باز کرد. با آن لپهای باد کرده به خاطر غذا، شبیه اردک شده بود. -خداشاهده سه بار اومد وسط با غزل برقصه، عینِ سه بارش پاشو له کرد. خب مگه مجبوری؟ من موندم با اون لباس چطور میرفت دستشویی اصلا! چهرهام از تصور زنی با لباسِ بینهایت پفدار در دستشویی، درهم شد. نور لامپ باعث میشد مژههای بلند خزر روی گونههایش سایه بیاندازد. یک ریحان بزرگ در دهانش گذاشت و همینطور که نان لواش را در تابه میچرخاند، گفت: -تو هم که هرچی گفتم بیا برقصیم، به روی مبارکت نیاوردی. لبخند کوچکی به او زدم. هنوز یک ساعت هم از آمدن خزر نمیگذشت و طوری به او احساس نزدیکی میکردم، انگار پیوندی خونی بینمان بوده و خودم از آن بیخبرم. -بخور دیگه... نترس! من خوردم، نمُردم. نگاهی به املت آش و لاش درون تابه انداختم. گرسنه بودم اما قیافهاش، اشتهایم را کور میکرد. -شوهرت گفته بود نرقصی؟ با ابروهای بالا پریده به او نگاه کردم. لقمه بزرگش را به زحمت در دهانش چپاند. سرم را به چپ و راست تکان دادم. -نه، نه... حیدر فقط نگرانمه. دهانِ پرش را باز کرد و با صدای نامفهومی گفت: -سر چی دعوا کردین؟ گوشهی نان از دهانش بیرون زده بود و دور لبش هم روغنی بود. خدای من! قسم میخوردم که حتی گندم هم اینقدر حال بههمزن غذا نمیخورد. به چهرهاش میخندیدم اگر آن سوال را نمیپرسید. برای چند لحظه، هردو سکوت کردیم. من به پارچ دوغ وسط سفره نگاه کردم، فراموش کرده بودم از نعنایی که خودم خشکاندهام در آن بریزم. -حیدر تقصیری نداشت. خیلی اذیت شده، من باید درکش کنم. چشم بستم و تصویر حیدر پشت پلکهایم ظاهر شد. در تصورم، زخمی و آشفته نبود. خندهای کردم. -نمیدونم چم میشه، من همیشه حیدرو ناراحتش میکنم. من... من... نفسی میگیرم. -هیچوقت یادم نمیمونه چای رو با گلمحمدی دوست نداره. باید کابینتهامو ببینی! همه ظرفها لب پَر شدن، همیشه موقع شستن از دستم میوفتن. لباسهاشم... خب... یکبار شب که اومد خونه، لباس نداشت بپوشه؛ چون من یادم رفته بود عرقگیرشو اون روز بشورم. با یادآوری آن شب، لرزی به تنم نشست. یقه لباسم را از گردنم جدا کردم و انگشتهای لرزانم را روی گردنم کشیدم. حتما تا الان، رد انگشتهایش از بین رفته بود. -مطمئنی داری حیدر رو اذیت میکنی؟! سرم را به طرفش برگرداندم. اگر صدایش را نمیشنیدم، فراموش میکردم او هم اینجاست. -خیلی سختی کشیده. دهانش از حرکت ایستاد. حالا دیگر تمام توجهش معطوف من بود. کف سرش را خارید. -چرا سختی کشیده؟- 51 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و هفت چادرش سرد بود و برخوردش با تنم، مرا به لرزه واداشت. از من جدا شد، صورت، دستها و سرتاپایم را ورانداز کرد: -خوبی ناهید؟ خداشاهده جونم به لبم رسید تا برسم اینجا! داشتم سکته میکردم از نگرانی. هوف! -اینجا رو چطور پیدا کردی؟ اصلا چرا این وقت شب... یعنی نه که ناراحت باشم، نه. فقط... فقط... کف دستش را روی دهانم گذاشت. -میگم برات! بیام تو؟ مرا کنار زد و وارد خانه شد. در را بستم و خودم را در آغوش گرفتم. موهای تنم از سرما سیخ شده بود. شیر آب را بستم و برگشتم. -وای! وای! نگاهش کن! موش بخورتت کوچولو! اسمش چی بود؟ لبخندی به چشمهای درشت شده از اشتیاقش زدم. خواب از سر دخترک پریده بود و داشت با تعجب، فشرده شدنِ لُپهایش بین آن دستهای غریبه را تماشا میکرد. -گندم. دخترم با اشتیاق هِنهِن کرد و دستهایش را به هم کوبید. به او یاد داده بودم چطور کف دستهایش را به هم بکوبد و گندم هربار از صدای دست زدن خودش به وجد میآمد. نمیدانستم باید سماور را روشن کنم یا شام بپزم. معدهام به غرغر افتاده بود اما داشتن مهمانی غریبه در این ساعت، تصمیم گیری را سخت میکرد. -آقات که امشب نمیاد خونه، میاد؟ -آم... جا خوردم. ترجیح دادم فعلا جواب سوالش را ندهم. گندم برخلاف من، از دیدن او خوشحال به نظر میرسید. از آن خندههایی نثار مهمان ناخواندهمان میکرد که انگار گونههایش پر از فندق میشد. دستهایم را در سینهام جمع کردم: -نگفتی چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ کشِ چادرش را آزاد کرد و گندم را روی پایش نشاند. باید اعتراف میکردم که از دیدنش خوشحال نشده بودم، دوست داشتم تنها بمانم. اما الان، حس میکردم غریبهای به قلمروم تجاوز کرده است. دست خودم نبود که نمیتوانستم به او لبخند بزنم. -غزل ازم خواست بیام، گفت با شوهرت بحثتون شده و امشب تنهایی. خیلی نگرانت بود، ازم خواهش کرد بیام اینجا. -غزل از کجا... ادامه جملهام را خوردم. اخمهایم را درهم کشیدم. البته که کار خودش بود! به خزر نگاه کردم. گندم مستِ خواب، در آغوشش لم داده بود و او موهایش را میبویید. -آخ! من عاشق بوی بچههام. دستی به گردنم کشیدم، کمی احساس شرم میکردم. -خونوادت چی؟ -فقط خدیجه میدونه اینجام، به بقیه گفتم میرم پیش دوستم. گوشه لبم را گاز گرفتم. -گندم رو بده بذارمش تو اتاق، پات درد میگیره... به خدا راضی نبودم اینقدر به زحمت بیوفتی. خزر اما راحتتر از چیزی بود که به نظر میرسید. او حتی یک دست لباس نخی با طرح گل بابونه هم به همراه داشت. انگار سالها بود که به خانه هم رفت و آمد داشتیم. تا من گندم را در اتاق بگذارم و برگردم، دختری با موهای دماسبی در آشپزخانهام بساط املت به راه انداخته و سرش را تا ناف، توی يخچالم کرده بود. -سبزی نداری؟- 51 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان زعم و یقین از سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢زعم و یقین منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان دوست داشتنی انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی، معمایی 🔹 تعداد صفحات: 806 🖋 خلاصه: یک راه بود و چند بیراهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه میگذارد و اسیر تاریکیها میشود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلولههای انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! 📖 قسمتی از متن: دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوهخانه را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخکرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناریشان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده بود به حال بدش دامن میزد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیدهبود بردارد. – ها! چیه زل زدی به من؟ 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/27/دانلود-رمان-زعم-و-یقین-از-سایه-مولوی-کار/ -
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•●○ پارت سی و شش انگار خورشید هم تاب نیاورد. رفت و جایش را به تاریکی داد. آن باریکه نورِ روی قالی، دیگر آنجا نبود. بینیام را بالا کشیدم و با کف دست، چشمهای خیسم را مالیدم. در اشک خوابانده بودمشان و الان، حتما حسابی باد کرده بودند. بالای سر امیرعلی ایستادم. دستم را دراز کردم و با لمس کلیدبرق، فشارش دادم. هجوم نور باعث شد مردمک چشمهایم جمع شوند. با دیدنش در آن وضعيت، قدمی به عقب برداشتم. گوشه دیوار در خودش جمع شده و شکمش را گرفته بود. وجب به وجب صورتش در محاصرهی کبودی و قطرات خون و ورم مضاعف بود. -امیرعلی... دستم را محکم روی دهانم فشار دادم تا صدای گریهام بلند نشود. چهره مچالهاش از هم باز شد و سرش را بالا گرفت: -ناهید... من... بیدرنگ برگشتم و پشت به او ایستادم. چشمهایم تب کرد و بارید. نفسی گرفتم و گفتم: -باید بری! آتش پشت چشمهایم اَلو گرفت. لرزش لبهایم را زیر دندانهایم خفه کردم. صورتش از ذهنم بیرون نمیرفت. قلبم برایش به درد میآمد. به گندم نگاه کردم. از او خجالت میکشیدم. بعد از چندثانیه، بلندتر گفتم: -از خونه من برو بیرون! بلافاصله بعد از گفتن این حرف، زبانم را گاز گرفتم. هرلحظه ممکن بود خودم را ببازم، به سمتش بروم و خون خشک شدهی پشت لبش را با آستین لباسم پاک کنم؛ اما امیرعلی بلند شد. با قامتی خم شده، دستش را به دیوار گرفت و قدمهای ناهماهنگش را به سمت در کج کرد. در چهارچوب در، متوقف شد. برای لحظهای نیمرخ صورتش را دیدم که لکه اشک روی تیغه گونهاش، زیر نور ماه برق میزد. بعد سریع بیرون رفت و من پشت سرش، در را بستم. دستم را از روی دهانم برداشتم و گریهام را آزاد کردم. به طرف گندم پرواز کردم. من امروز بدترین مادر دنیا بودم. موهای کم پشتش را نوازش کردم، گونهاش را روی شانهام گذاشت و اجازه دادم آب دهانش، سرشانهام را خیس کند. شیشه شیرش را تا نصف پر کردم و به دستش دادم. جارو و خاکانداز را برداشتم و خرده شیشهها را جمع کردم. صدای پارس سگها باعث شد از جا بپرم. ساعت از ده گذشته بود که کسی با شدت، به در خانه کوبید. خوشحال از اینکه حیدر به خانه برگشته، شیر آب را نبسته، دویدم و در را باز کردم. کسی با شدت خودش را در آغوشم انداخت.- 51 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و پنج ناخوداگاه اولین کاری که کردم، بغل کردن گندم و چسباندن دخترکم به سینهام بود. دست به یقه شده بودند، حیدر فحشهای رکیکی میداد که با شنیدنشان، تا بناگوش داغ میشدم. بابا فریاد میزد اما کسی به حرفهای پیرمردی که حتی نمیتوانست روی پایش بند شود، اهمیتی نمیداد. از ترسِ جانش حتی نزدیکشان هم نمیشد. جیغ زدم: - بسه! تو رو خدا بس کنید! حیدر... حیدر... ولش کن حیدر! تو رو به روح بابات ولش کن! گریه گندم در آن لحظه، آخرین چیزی بود که باید نگرانش میشدم. صورت جفتشان از شدت ضربات، سرخ شده و از دماغ امیرعلی، خون راه گرفته بود. با گریه به بابا نگاه کردم: -یه کاری کن تو رو خدا! نذار همدیگه رو بکشن! -به من چه؟ تقصیر خودته ناهید، ببین چی به سرمون آوردی. جیغهای گندم، فحشهای حیدر و حرفهای بابا... دستم را روی گوش دخترک فشار دادم و فریاد زدم: -جونِ ناهید بس کن! دست امیرعلی در هوا متوقف شد، حیدر لبخند خبیثی زد و مشتهای بعدی را بیدرنگ روی صورتش فرود آورد. امیرعلی دیگر هیچ مقاومتی در برابرش نمیکرد. حیدر او را میکشت! گندم را زمین گذاشتم و به طرف حیدر رفتم. گوشه پیراهنش را گرفتم و کشیدم: -حیدر بسه! میشنوی؟ ولش کن... کُشتیش حیدر... کشتیش! انگار صدای مرا نمیشنید، چشمهای به خون نشستهاش فقط امیرعلی را میدید. او را به سینه دیوار چسبانده بود و داشت خفهاش میکرد. به بازویش مشت زدم: -حیدر! بسه حیدر! گلویم از شدت فریادهایم میسوخت. خودم را روی حیدر انداختم و او را با همه توانم به عقب هول دادم. بالاخره از امیرعلی جدا شد و روی زمین افتاد. بیمعطلی از جایش بلند شد و من از ترس اینکه بخواهد بلایی سر امیرعلی بیاورد، مقابلش ایستادم و دستهایم را باز کردم: -نیا جلو! به روح پدرت قسمت میدم حیدر... نیا! بالاخره به من نگاه کرد. چهرهاش ترسناکتر از تمام دعواهایی بود که در طول زندگی مشترکمان داشتیم. پای چشم راستش ورم کرده بود و تخمِ چشم دیگرش در اثر ضربه، به سرخی میزد. جیب پیراهنش پاره شده و آویزان بود. با دهان نیمهبازش، دو قدم نزدیک شد: -داری از این حرومزاده دفاع میکنی ناهید؟ کیه این بیشرف؟! گلدان را برداشت و با عصبانیت پرت کرد. گلدان کنار پایم هزار تکه شد. بدنم به وضوح میلرزید. با چشمهای دریده به گندم نگاه کردم. دورتر از من بود و خرده شیشهها، دست و پای کوچکش را تهدید نمیکرد. -حرف نمیزنی نه؟ ناهید بیچارت میکنم، ناهید! به خاک سیاه مینشونمت ناهید! بیآبروت میکنم... یه کار میکنم کل شهر بدونن چه هرزهای هستی! هقهق گریههایم آنقدر بلند بود که به آسمان برسد. روی زانو افتادم، دستهایم را روی زمین گذاشتم و هایهای گریه کردم. آخرین چیزی که قبل از رفتن زمزمه کرد، همین بود: -طلاقش میدم این لکه ننگو! و رفت. بابا به دنبالش راه افتاد و حواسش نبود که انگشتانم، زیر کفشش لگد شد. چشمهایم را بستم و لبم را از هجوم درد گاز گرفتم. گندم جیغ کشید. و آن دامن آبی، دیگر زیبا نبود.- 51 پاسخ
-
- 4
-
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و چهار حیدر زودتر واکنش نشان داد. مقابلش ایستاد و با لحن طلبکاری، تشر زد: -شما خر کی باشی؟ اسم زن منو از کجا بلدی؟! با هر کلمه، آب دهانش روی صورت امیرعلی میپاشید. به روپشتی سفید چنگ زدم و آن را مثل روسری، روی موهایم انداختم. بلند شدم و از پشت حیدر گفتم: -مسئله خونوادگیه آقا، دخالت نکنید. از شنیدن صدایم وحشت کردم، دورگه و خشدار شده بود. امیرعلی نگاهش را از حیدر نگرفت. رگهای پیشانیاش باد کرده بود و چیزی نمانده بود که از آن چشمها، دستی بیرون بیاید و گلوی حیدر را بفشارد. برای لحظاتی، تنها صدای نفسهای من شنیده میشد. امیرعلی از گوشه چشم، به من نگاه کرد. بیصدا لب زدم: -برو! -این کیه ناهید؟ چه صنمی باهم دارین شما؟ حالا هر سه مرد درون اتاق، به من نگاه میکردند. آب دهانم را قورت دادم و آستین لباسم را تا نوک انگشتم پایین کشیدم. -ه... همسایههای جدیدن دیگه. خونه بغلی رو خریدن. اینکه خانهای در همسایگیمان به فروش گذاشته شده بود، حقیقت داشت و حیدر هم این را میدانست؛ ولی اینکه امیرعلی و خانواده فرضیاش در آن مستقر شده بودند، دروغی بیش نبود. ابرهای تیره روی چهره امیرعلی سایه انداختند. منتظر چه بود؟ این مرد عشق دوران مجردی من است و اتفاقا امروز هم مرا به خانه رساند... انتظار داشت اینها را به همسر و پدرم بگویم؟! خماری، حسابی به بابا فشار آورده بود. ضربهای به بازوی امیرعلی زد و گفت: -برو جوون! آدم هر درِ بازی که دید، سرشو نمینداره بره تو! برو پی کارت. قسم میخورم که حتی ذرهای جابجا نشد. نگاه خیرهاش در حضور حیدر داشت مثل خاری در جانم فرو میرفت. حرکت قطرات عرق را لای موها و پشت گردنم احساس میکردم. چرا نمیرفت؟ اگر معطل میکرد، قلبم سینهام را میشکافت و به سمت او پرواز میکرد. عاقبت، حیدر کنترلش را از دست داد. صورت امیرعلی را در دست گرفت و به سمت خودش چرخاند: -ننهت محرم نامحرم یادت نداده یابو؟ دِ هِری! گورتو گم کن! فریاد آخرش تمام استخوانهایم را لرزاند. حتی بابا هم قدمی به عقب برداشت. امیرعلی چانهاش را از دست حیدر آزاد کرد. دهان باز کرد چیزی بگوید، اما پشیمان شد. چنگی به یقه پیراهنش زد و رفت. نفس حبس شدهام را آزاد کردم. همان لحظه، مُشتی از غیب روی صورت حیدر نشست. -آخ! به صورتم سیلی زدم: -یا فاطمه زهرا! ادامه رمان در کانال تلگرامی : hany_pary- 51 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
نقد فیلم «تایتانیک» (Titanic) — کارگردان: جیمز کامرون «تایتانیک» نه فقط یک فیلم حادثهای-عاشقانه بلکه یک شاهکار سینمایی است که توانسته است همزمان جلوههای بصری بینظیر، روایت دراماتیک و مضامین عمیق انسانی را در هم آمیزد. جیمز کامرون با ساخت این اثر، مرزهای سینما را در عرصه تکنولوژی و داستانسرایی جابهجا کرد. داستان و فیلمنامه در قلب «تایتانیک»، داستان عاشقانهی پرشور میان دو قهرمان اصلی، جک داوسون و رز دویت بوکاتر، جریان دارد؛ دو نفری که از طبقات اجتماعی کاملاً متفاوت میآیند و عشقشان نمادی از تلاش برای شکستن مرزهای طبقاتی و سرنوشت تراژیک است. این قصه ساده، اما پراحساس، با ضربآهنگ دقیق، به درستی بین شکوه کشتی غولپیکر و فروپاشی آن، تعادل برقرار میکند. نویسندگی فیلم، هرچند گاهی به کلیشههای عاشقانه دچار میشود، اما در بطن خود احساسات انسانی عمیق و پیچیدگی شخصیتها را به خوبی به نمایش میگذارد. مکالمات میان جک و رز پر از انرژی و صداقت است و روند رشد رابطه آنها به خوبی به تصویر کشیده شده است. کارگردانی و جلوههای بصری کامرون با مهارت استادانهای توانسته است تاریخ را به تصویر بکشد؛ کشتی تایتانیک در این فیلم زنده میشود، جزئیات به شکلی خیرهکننده و مستندگونه به نمایش درآمدهاند. جلوههای ویژه کامپیوتری و ساختار فنی فیلم به حدی طبیعی و دقیق هستند که بیننده را در دل فاجعه غرق میکنند. صحنههای غرق شدن کشتی، نقطه عطف فیلماند؛ ترکیب کارگردانی دقیق، بازیگری تاثیرگذار و موسیقی پرتعلیق باعث میشود که این بخشها به یادماندنیترین لحظات سینما تبدیل شوند. بازیگری لئوناردو دیکاپریو و کیت وینسلت، با اجرای طبیعی و پرانرژی خود، نقشهای جک و رز را به یاد ماندنی کردهاند. شیمی بین آنها، به ویژه در صحنههای عاشقانه، باعث میشود داستان باورپذیر و تاثیرگذار شود. بازیگران مکمل نیز، نقشهای فرعی اما کلیدی را به خوبی ایفا کردهاند که به عمق داستان و تنوع شخصیتها کمک کرده است. موسیقی و صداگذاری آهنگساز جیمز هورنر با موسیقی متن فوقالعاده، جو حماسی و احساسات فیلم را چند برابر کرده است. قطعه معروف «My Heart Will Go On» با صدای سلین دیون، تبدیل به سمبل فیلم و یکی از شاخصترین موسیقیهای متن تاریخ سینما شده است. موسیقی به خوبی احساسات عاشقانه و تراژدی فیلم را تقویت میکند. مضامین و پیامها «تایتانیک» تنها داستان یک فاجعه تاریخی نیست؛ بلکه اثری درباره زندگی، مرگ، عشق، و تضادهای طبقاتی است. فیلم به چالشهای انسان در برابر سرنوشت و طبیعت میپردازد و همچنین نقدی است بر طبقات اجتماعی و نابرابریهای زمانه. نقاط قوت جلوههای ویژه بینظیر و کارگردانی فنی برجسته شخصیتپردازی قوی و بازیهای تاثیرگذار موسیقی متن عالی و هماهنگ با فضای فیلم پیامهای انسانی و فلسفی در دل قصه عاشقانه نقاط ضعف بعضی از دیالوگها و موقعیتهای عاشقانه، گاهی به کلیشه نزدیک میشوند. طولانی بودن فیلم ممکن است برای برخی تماشاگران خستهکننده باشد. نتیجهگیری «تایتانیک» فیلمی است که با ترکیب هنر، تکنولوژی و احساس، تجربهای سینمایی فراموشنشدنی خلق کرده است. جیمز کامرون اثری ساخته که هم برای دل عاشقان سینما و هم برای علاقهمندان به تاریخ و فاجعههای انسانی ارزشمند است. این فیلم، همچنان به عنوان یکی از بزرگترین نمادهای سینمای هالیوود و تاریخ فرهنگ جهانی باقی میماند.
-
- دانلود فیلم تایتانیک
- فیلم تایتانیک و بازیگران
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :