رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

هانیه پروین

مدیریت کل
  • تعداد ارسال ها

    605
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    59
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط هانیه پروین

  1. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «گردنکش» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @یاسمن از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: ۲۹۳ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: رادوین، دانیال و آرمان سه تا برادرن، ولی نه برادرهای واقعی، بلکه برادرهای خونی. بچه‌های ارشد و میراث‌دارهای خاندان بزرگِ کارا... 🌙 برگی از رمان: نگاهی به کت‌و‌شلوار خوش‌دوختی که به تن داشت انداخت و سری از روی اشتیاق برایش تکان داد. _ عالی شدی داداش رادوین، حقا که انگار برای خودت دوختنش! 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/16/دانلود-رمان-گردنکش-از-یاسمن-رضایی-کارب/
  2. @عسل عزیزم جلد ویژه‌تون آماده‌ شد! تاییده؟
  3. بی‌صدا میای بی‌صدا میری👀

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 2
    2. سارابـهار

      سارابـهار

      قربونت برم بامعرفت♡

      خوبم من. 

    3. سارابـهار

      سارابـهار

      هانبه جان پروفایل و پس زمینه رو میخوام تغییر بدم ولی شدنی نیست هیچ جوره هر عکی قرار میدم ارور میده.

      چیکارباید بکنم؟ 

       

       

    4. هانیه پروین

      هانیه پروین

      حجمشون زیاده شاید

      روی گوگل سرچ کن کم حجم کردن عکس آنلاین، بعد اینکه کم حجم کردی دوباره تست کن 

  4. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «جایی میان دو جهان» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @Amata از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، درام 💕 📜 شمار صفحات: ۱۸۳ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: این قصه‌ی دختری‌ست که در مجازی عاشق شد... 🌙 برگی از رمان: پسر گندم‌گونی با لباس آبی کاربنی و قد بلند که چشم و ابرو عسلی رنگی داشت با ته ریش و هیکلی ورزیده. درکل بد نبود. با فکر خبیثی پیام دادم: کجاش قشنگه من باید برم نماز وحشت بخونم از ترس... 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/13/دانلود-رمان-جایی-میان-دو-جهان-از-آماتا-ک/
  5. 🌑🚪 دروازه‌ی تاریک باز شد 🚪🌑 ⚡️ ورود تازه به دنیای زخم و رویا! 📚 داستان تازه: «ماه را پیدا می‌کنم» همین حالا رسید! ─── ◈ ─── ✍ خالق اثر: @ماسو – مسافر بی‌بازگشت خاطره‌ها 🎭 طعم روایت: تینیجری اجتماعی 🕰 تعداد گام‌ها: ۱۱۲ صفحه ─── ◈ ─── 🕯 زمزمه‌ای از دل داستان: «فقط می‌دانم من تنها مقصر نیستم... » 🌒 گوشه‌ای از کهکشانش: « دخترم خودتم میدونی من و بابات اینقدر تو این کثافت فرو رفتیم، دیگه نمیتونیم بالا بیاییم ولی عارفه خسته شدم مامان، خودمو به آب و آتیش زدم بابات ترک کنه، دوستاشو نیاره بکشه که آخرش خودمو تو این اتیش دود کردم... » 🔗 کلید ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/10/دانلود-داستان-ماه-را-پیدا-می-کنم-از-ماسو/
  6. °•○● پارت صد و یک سرم را به نشان تاسف تکان دادم. - بهمن تو هنوزم کفشاتو این شکلی درمیاری؟ نیگانیگا! لااقل جفت کن! برای جفت کردن کفش‌ها خم شدم، چشم‌هایم دودو زد و سرم گیج رفت. قبل از اینکه زمین بخورم و سرم مثل هندوانه قاچ بخورد، دستم را به دیوار گرفتم. - بیا بشین ناهیدجان. چرا در نزدی دختر؟ بتول از زیربغلم گرفت و قدم‌هایش را با من همراه کرد. - خدا مرگِ منو بده، شکل میت شدی! زیر لب گفتم: - خدانکنه. گفتم گندم خوابه، در نزنم بیدار بشه. این دو روز هلاک شد بچم. نشستیم و بهمن با یک بغل شیرینی‌نخودچی به ما پیوست. موهای گندم را نوازش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. موهایش چرب شده بود و به حمام آب گرم نیاز داشت. دو تقه به در خورد. - حتما غزله، من باز می‌کنم بتول جانم. دستم را روی پایش گذاشتم و اجازه ندادم اعتراض کند. تا همین جا هم زانوهای خسته‌اش را در راه خانه‌ام تلف کرده بود. در را باز کردم، اما غزل آنجا نبود. زمرمه کردم: - تو اینجا چی کار می‌کنی؟! لای در را تا جایی که امکان داشت بستم. قلبم به تب و تاب افتاده بود؛ شده بودم همان ناهید پانزده ساله که یواشکی از زنگ‌های ورزش غیبش می‌زد، چون پشت ساختمان مدرسه، کسی منتظرش بود. - دلم طاقت نیاورد... او هم سرتاپا سیاه پوشیده بود. - تسلیت میگم ناهید. سدِ اشکم شکست و صورتم خیس شد. - کیه ناهید؟ با آستین، صورتم را پاک کردم. - همسایه‌ست بتول جان، الان میام. در را کامل پشت سرم بستم و نفس راحتی کشیدم. نگاه امیرعلی بین چشم‌های خیسم در حرکت بود. - تو نمی‌خوای به من تسلیت بگی؟ - بسم الله! کی مُرده مگه؟ نفس گرمش موقع جواب دادن، روی صورتم پخش شد: - امروز وقتی تو اون حال دیدمت، وقتی نتونستم بیام جلو و بزارم تو بغلم غمتو گریه کنی، هزار بار مُردم ناهید. - دیوونه‌ای دیگه! با چشم‌های مشتاق نگاهم کرد و من، جفت دست‌هایم را مشت کردم تا دورش حلقه نشود.
  7. °•○● پارت صد - کدوم طرفی برم؟ حواسم را معطوف جاده کردم، این اولین بار بود که برادر کوچکم، به خانه‌ام می‌آمد. - راست بپیچ! - اطاعت. می‌دانستم چه چیزی در انتظارمان است؛ یک خانه به‌هم ریخته، کپه ظرف‌های شسته نشده و لباس‌هایی که بدون هیچ الگوی مشخصی، در نقاط مختلف آويزان شده‌اند. - ماشین قشنگیه. دندان‌های بزرگش را به نمایش گذاشت. - خاک پاتم! میل عجیبی به دراز کردن دستم و به‌هم ریختن موهای بهمن داشتم، خودم را کنترل کردم. - پولشو از کجا آوردی؟ بهمن دستش را روی بوق گذاشت: - یابو رو ببین، چطوری می‌پیچه! نگاهش به من افتاد و انگار تازه یادش آمد در ماشین تنها نیست، کمی مراعات بد نبود. - کارگاه رشته‌پزی زدیم، خداروشکر بد نیست. اوس کریم شخصاً چرخشو می‌چرخونه. - تنهایی؟! اخم‌هایش درهم رفت: - یونس هم سرمایه گذاشت. حالم گرفته شد. - این همون یونسی نیست که... - همونه. رویم را برگرداندم. باید سرفرصت ته و توی این ماجرا را در می‌آوردم، یونس کِی خیرش به ما رسیده بود که این دومی باشد! - حواست باشه بهمن، به اسم اینکه پسردایی‌مونه، اعتماد نکن بهش! این پسر یه روده راست تو شیکمش نیست. دست روی چشمش گذاشت: - رو جفت چشام، شوما جون بخواه. سرعت ماشین کم شد، در کوچه بودیم. - نگه‌دار، همین‌جاست. جان به لبم رسید تا آن‌همه پله را بالا برویم. آخرین چیزی که خورده بودم، همان لبوی داغ دیروز وسط خیابان بود. کلید را انداختم و در را باز کردم. - ماشالله حضرت نوح با جونوراش اینجا گم میشه. مطمئنی طبقه رو اشتبا پیاده نشدیم آبجی؟ قبل از اینکه متوجه شوم، دستم بالا رفت و با ضرب، پشت گردنش نشست. - بیا برو گمشو! گردنش را مالید. کفش‌هایش را درآورد. - به‌به! عجب جای باصفاییه! یالله.
  8. °•○● پارت نود و نه بعد از مدتی که چشمه اشکم خشکید، غزل زیر بغلم را گرفت و تن بی‌جانم را بلند کرد. با دور شدن از بابا، برگشتم و آخرین نگاهم را انداختم؛ بالاخره به مامان رسید. بهمن درِ جلوی ماشینش را باز کرد: - سوار شو آبجی، قربونت برم. مات شده بودم. بهمن دوباره اسمم را صدا کرد تا به خودم آمدم و سوار شدم. غزل در را بست و گفت: - برین خونه، منم میام. بهمن سرش را تکان داد و ماشین را به راه انداخت. خیال می‌کردم چشمه اشکم خشکیده، اما با دیدن امیرعلی که دور از ما در گوشه‌ای ایستاده بود و در طول خاکسپاری، با چشم‌هایش از من مراقبت می‌کرد، میل بی‌انتهایی به گریه در خود حس کردم. - آبجی؟ اینجایی؟ واللهی منو نترسون، چرا رنگ گچ شدی! به بهمن نگاه کردم. -خوبم. برادر کوچکم برای خودش مردی شده بود. این همان نوزادی است که شب و روز نق می‌زد و دفترهایم را خط‌خطی می‌کرد؟ -بهمن چقدر بزرگ شدی... آقا شدی. دستی به پشت سرش کشید: -خجلمون نکن آبجی! ترک کردیم به لطفِ اون بالایی. اگه حالم بهتر بود، احتمالا به این خجالتش می‌خندیدم. در لحظه، اخم کرد و پرسید: - این حیدر گوجه اذیتت می‌کرد آبجی؟ بزنم اُفقیش کنم؟ به والله که منِ خر بی‌خبر بودم. خیالم راحت بود شوهر کردی، از اون سگدونی دراومدی، رفتی خانم خونه‌ی خودت شدی. نفسی گرفتم و سرم را به صندلی‌ام تکیه دادم. - دارم ازش طلاق می‌گیرم. ماشین با صدای ترسناکی از حرکت ایستاد. - طلاق می‌گیری؟! دستم را روی قلبم گذاشتم که انگار یک ضربانش را جا انداخته بود. - یواش! چه خبرته؟ آره، طلاق می‌گیرم. مشکلی هست؟ این را با صدای بلندی پرسیدم. بهمن دست‌هایش را از فرمان ماشین جدا کرد و بالا بُرد: - نه بابا چه مشکلی!؟ مشکلی هم باشه خودم خشتکشو می‌کشم رو سرش. نفس آرامی کشیدم. - ماشالله آبجی‌مون یه پا مرد شده واس خودش. دنده را جابه‌جا کرد و ماشین دوباره راه افتاد. - خیالت تخت باشه! خودم واست یه وکیل سه ستاره رِدیف می‌کنم، آشنا هم دارم. مجید بی‌دست یادته؟ خودش که پُخی نشد ولی داداش بزرگش... سوت بلندی کشید. - برو بیایی داره با از ما بهترون! این دقیقا جایی بود که باید درباره امیرعلی به بهمن می‌گفتم، پلک‌هایم را محکم بستم.
  9. °•○● پارت نود و هشت بهمن با چشم‌های سرخ، خم شد و شانه‌ام را نوازش کرد. عرق کرده بودم و احتمالا بوی خوشایندی نمی‌دادم. صدای مرثیه‌خوان، داغ دلم را تازه کرد. خودم را در بین دست‌های بهمن انداختم: - رفت... بابامون رفت. دیگه صدامونو نمی‌شنوه، وای! نتونستم ازش خدافظی کنم. شانه‌های بهمن می‌لرزید. حیدر با فاصله، روبرویمان ایستاده بود و حضورش آزاردهنده بود. بابا او را به من ترجیح داد. - آبجی... مرا از خودش جدا کرد، اشک‌هایم روی پیراهنش لک انداخته بود. دست‌هایم را گرفت و بوسید: - یه وقت فکر نکنی بی‌کِس و کار شدی، خودم تا آخر عمر نوکرتم. اشک‌هایم شدت گرفت. این همان بهمن مفنگی‌ای بود که مادرشوهرم چوبش را بر سرم می‌زد؟ حدس می‌زدم ترک کرده باشد؛ چرا که این اندام ورزیده، انگار هیچ‌ دودی جز دود تهران را به ریه نفرستاده. - اینم هَه. مشتش را باز کرد، عکس سیاه‌وسفیدِ سه در چهاری از من بود؛ همان عکس با مقنعه کج که هرسال به مدرسه می‌دادم. مچاله شده بود. -این دست تو چی‌کار می‌کنه؟ نگاهش را به پشت سرم دوخت، جایی که بابا حالا در آن آرامیده بود. - موقع فوت، تو دستش پیدا کردن. قلبم فشرده شد. او با عکس من در دستش مُرده بود؟ خودم را روی خاک انداختم و از ته دل هق زدم؛ برای آغوشی که به من نرسید، دست نوازشی که بر سرم نکشید، برای بابا و برای خودم... که حیف شدیم.
  10. °•○● پارت نود و هفت آنچه در ذهنم بود را به زبان آوردم: - من که همین دو ساعت پیش دیدمش، چی می‌گفت؟ به تو زنگ زده بود؟ چهار زانو کنار غزل نشستم، ظرف میوه را در آشپزخانه جا گذاشته بودم. غزل توضیح داد: - به خونه‌تون زنگ زدن، خبرو به حیدر دادن. اونم که آدرستو نداشت، به من تلفن کرد. بینی‌اش را با فین بلندی بالا کشید. به بتول جان نگاه کردم و فهمیدم او هم خبر دارد. -میگی چی شده یا نه؟ جون به لبم کردی! غزل نگاه لرزانش را از پشت هاله‌ی غلیظ اشک به من دوخت، ترحم در آن چشم‌ها فریاد می‌زد. -غزل به خداوندی خدا... -بابات... بی‌آنکه بدانم، مچ دست غزل را با تمام زورم فشرده بودم. -بابام؟! بابا چی شده؟ غزل صورتش را با دست‌هایش پوشاند و هق زد: -بابات مریضه ناهید. شانه‌هایم افتاد و سینه‌ام به درد آمد، یک درد واقعی شبیه مشت خوردن. برای چند لحظه، هیچ کلمه‌ای در ذهن نداشتم. به بابا فکر کردم... آخرین باری که او را دیدم، به من سیلی زد و گفت مطیع حیدر باشم. حالا که پایم به دادگاهِ طلاق هم باز شده، مطمئن نیستم حتی دلش بخواهد دختر خطاکارش را ببیند. -س... سرطانی چیزیه؟ این را از در و همسایه شنیده بودم. می‌گفتند مرض بدی است و هر کس به آن دچار شده، بی‌برو برگشت مُرده است. اشک‌هایم یقه مانتویم را خیس کرد. به غزل نگاه کردم که مرا به آغوش کشید و صدای هق‌هق‌مان، به آسمان رسید. همین که همسایه طبقه پایین در نزد و از صدای بلندمان شکایت نکرد، خوب بود. فردای آن روز با لباس‌های سراپا مشکی، آنجا بودیم. تعدادمان اندک بود و تنها کسی که اشک می‌ریخت، من و مردِ خوش‌سیمای روبرویم بود که گفت برادرم است، بهمن. -تسلیت میگم عزیزم. گریه‌ام شدت گرفت، خودم را در آغوش بتول جان انداختم. رد دست‌های خاکی‌ام، بی‌شک روی چادرش می‌ماند. -یتیم شدم بتول... بی‌کس شدم! آقا ابراهیم هم تسلیت گفت و دور شدند. دوباره با زانو روی خاکی فرود آمدم که بابا زیرش خوابیده بود. دست‌هایم را به سینه کوبیدم و زار زدم. بابا مریض نبود، غزل می‌ترسید که خبر مرگش را ناگهانی به من بدهد و به قول خودش، اتفاقی برایم بیفتد. - ناهید؟ سرم را بلند کردم و نور خورشید چشمم را زد.
  11. °•○● پارت نود و شش با سرگیجه وحشتناکی از شیرینی‌فروشی بیرون آمده بودم و حالا داشتم قدم‌هایم را روی آسفالت می‌کشیدم. یادآوری حرف‌های آقا ابراهیم، باعث می‌شد گرمای تب‌داری به سمت گونه‌هایم هجوم ببرد! به هر جان کندنی بود به خانه رسیدم. مشت بی‌جانم را بالا بردم و به در کوبیدم. حوصله‌ی بیرون آوردن دسته‌کلید از آشفته‌بازار درون کیفم را نداشتم. انتظار داشتم بتول جان در را به رویم باز کند، اما کس دیگری این کار را انجام داد. -سلام. -غزل... عزیزم... وای! برای لحظه‌ای، آقا ابراهیم و تمام حرف‌هایش را از خاطر بُردم و با خوشحالی محض، خودم را در آغوشش انداختم. دست‌هایم حالا نیروی عجیبی برای حلقه شدن به دور او داشتند. -دلم خیلی برات تنگ شده بود! لحظاتی بعد، بالاخره دست‌های غزل هم بالا آمد و دور من حلقه شدند. -مَ... نَم همینطور. غزل را از خودم جدا کردم. -چرا گریه می‌کنی؟! -خیلی وقت بود ندیده بودمت. این درست نیست؛ فقط یک ماه از آخرین ملاقات ما گذشته بود و این مدت، در مقابل دوری‌هایی که قبلا تجربه کرده بودیم، هیچ بود. تازه متوجه بتول جان شدم که گندم در آغوشش برای رسیدن به من بی‌تابی می‌کرد. نمی‌دانم او هم از دلدادگی پسرش خبر داشت یا نه، فقط احساس کردم دیگر نمی‌توانم مستقیم به چشم‌هایش نگاه کنم. -اذیت‌تون که نکرد؟ بتول جان لبخندی زد که بیش از هروقت دیگری، خسته می‌نمایاند. کیفم را همان‌جا وسط خانه کوچکم زمین گذاشتم تا بتوانم گندم را به سینه بچسبانم. صدای بسته شدن در آمد، هر سه‌مان نشستیم. -چقدر خوشحال شدم دیدمت! غزل با دست‌هایش خودش را بغل کرده بود. -دادگاهت چطور پیش رفت دخترم؟ حواسم از غزلِ غم‌زده پرت شد. -خداروشکر همه چی به نفع ما پیش رفت. سکوت عمیقی در خانه بود که فقط با صدای ونگ‌ونگِ گندم می‌شکست. بتول جان زیر لب گفت: -خداروشکر. دانه برنجی که به کف پایش چسبیده بود را جدا کرد و آهی کشید. نگاهم را بین‌شان چرخاندم. -خب... من برم براتون میوه بیارم. گندم را بوسیدم. موهایش آنقدری بلند شده بود که می‌توانستیم آن را با کِش ببندیم و بتول جان، عاشق این کار بود. هربار آنها را باهم تنها می‌گذاشتم، موهای گندم را با دو کِش رنگی می‌بست. -چه خبر غزل؟ کم حرف شدی. سیب را کنار گلابی چیدم و یخچال کوچکم را بستم. دو پیش‌دستی‌ با طرح متفاوت برداشتم و قبل از اینکه دستم به چاقو برسد، صدای غزل بلند شد: -ناهید؟ ما چیزی نمی‌خوریم عزیزم. یه دیقه میای؟ این اولین جمله کاملی بود که غزل در ده دقیقه‌ی گذشته سرهم کرده بود و حالا می‌توانستم قسم بخورم که صدایش، گرفته به نظر می‌رسید. -بمون چاقو هم بیارم. -ناهید! حیدر زنگ زده بود. چاقوها از لای انگشتانم سُر خورد و درون سینک ظرفشویی، صدای بلندی ایجاد کرد. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman
  12. °•○● پارت نود و پنج از هم جدا شدیم؛ او با یک خداحافظی بلند و من با یک لبخند محو. حداقل، این چیزی است که به یاد دارم. چند دقیقه راهم را ادامه دادم، تا اینکه به شیرینی‌فروشی ابراهیم رسیدم. -سلام. شاگرد جدیدی که بیشتر از دوازده سال نشان نمی‌داد، لبخندی به نشانه آشنایی زد. بقیه پول مشتری را به دستش داد: -بفرمایید حاجی! مرد با موهای سفید یک‌دست، کلاهش را روی سرش مرتب کرد و بدون توجه، از کنارم رد شد. -خوبین خانم؟ آقام هم الاناست که برسه. سری برایش تکان دادم. تعارف کرد تا پشت یکی از میزهای گرد و کوچک بنشینم، اما فکر نکردم بتوانم یک جا بند شوم. بیست دقیقه‌ای ایستادم که عاقبت، صدای ناله پاهایم درآمد؛ چرا که من هنوز با آن پاشنه‌بلندها بودم. پسر لاغراندام را صدا زدم. -من میرم، یه روز دیگه مزاحم... -آقا اومد. چرخاندن سرم همزمان شد با صدای باز شدن در و ورود آقا ابراهیم. بلافاصله برایم سر تکان داد: -ببخشید که معطل شدین. پسر چرا واسه خانم صندلی نیاوردی؟ از اینکه کسی به خاطر من سرزنش شود، بیزار بودم. قبل از اینکه شاگردش چیزی بگوید، گفتم: -خودم خواستم سرپا وایستم، مشکلی نیست. نفس بلند پسر، از گوشم دور نماند. قبل از اینکه آقا ابراهیم فرصت کند جوابی بدهد، از ما فاصله گرفت. -گفتین این‌بار خودم واسه تسویه حساب بیام، راستش منم فکر می‌کنم اینجوری بهتر باشه. روا نیست هرروز بتول جانو زابه‌راه کنیم. پیوند محکمی بین او و مادرش بود؛ این را از خاطراتی که بتول برایم تعریف می‌کرد متوجه شده بودم. اصلا خود او بود که در سیاه‌ترین روزهایم، پیشنهاد شیرینی‌پزی برای مغازه پسرش را به من داد. آقا ابراهیم نگاهش را از زمین جدا کرد و احتمالا برای اولین بار در طول این چندماه، در چشم‌هایم خیره شد: -لطف می‌کنید بشینید؟ صحبتی داشتم. قلبم محکم به سینه کوبید. -اتفاقی افتاده؟ شیرینی‌ها مشکلی داشتن؟! نگاهم را از پسرجوانی که احتمالا شب خواستگاری‌اش بود و با کت و شلوار اتو کرده‌ای داشت شیرینی‌ انتخاب می‌کرد، گرفتم. آقا ابراهیم اصرار کرد: -بشینیم... لطفا!
  13. °•○● پارت نود و چهار با کاسه‌ای فلزی پیش من برگشت و بخاری که از دلِ کاسه بلند می‌شد، توجهم را جلب کرد. -نوش جونت! با لبخند به او نگاه کردم. لبوهای سرخ، حلقه‌حلقه بُریده شده بودند و داغ به نظر می‌رسیدند. کاسه را از روی چادر گرفتم و بدون تعارف به امیرعلی، تکه‌ای از آن را با چنگال، در دهانم گذاشتم. ابروهایم بالا پرید: -اوم! خیلی خوشمزست. احتمالا طرف چپ صورتم از حجم لبو باد کرده بود؛ چون یکی از دندان‌های سمت راست دهانم، مدت‌ها بود که خراب شده و نمی‌توانستم با آن چیزی بجوم. -کاسه‌ رو بیار بالا! این کار را انجام دادم و بعد، مردی کت و شلواری وسط خیابان، سرش را خم و لبوهایم را فوت کرد. لحظه‌ای نگاهش به من افتاد که چطور با دهان باز به او نگاه می‌کردم، دهانش را بست و عقب کشید. گلویش را صاف کرد و به جایی در افق‌های دور چشم دوخت: -اهم! داغ بود. اتوبوسی آنجا بود که رنگ سبزش زیر هزار لایه خاک و غبار پوشانده شده و صدایش به شدت آزارم می‌داد؛ اما انگار دیگر صدایش را نمی‌شنیدم. هیچ صدایی نمی‌شنیدم، جن یا روحی در آن لحظه، مرا تسخیر کرده بود؟ شاید. لبوها را دانه به دانه، با حوصله جویدم و سرپا همه‌شان را تمام کردم. پیش از این، اصلا حواسم نبود که چقدر گرسنه هستم. -حیف که تو خوشت نمیاد. کاسه فلزی را به او برگرداندم. -ازش تشکر کن، خوشمزه‌ترین لبوهای عمرم بود! فراموش کردم درباره کاغذی که در مشت خزر چپاندم با امیرعلی صحبت کنم، احتمالا او هم فراموش کرد چیزی بپرسد. حق هم داشتیم، هیچ یک از ما آن روز ظهر جلوی گاری‌دستی آقای لبوفروش، نمی‌دانستیم این لبخندها قرار است به غمی عمیق ختم شود.
  14. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «گلبرگی در کوهستان» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @Farzane از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه 💕 📜 شمار صفحات: ۸۸۲ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: من گناهی نداشتم، جز اینکه خواستم تکیه گاهی شوم تا تکیه گاهی داشته باشم... 🌙 برگی از رمان: نگرانی و ترحمش رو بیشتر کرد و ادامه داد: -راستی مادرت چطوره؟ دست هاش بهتره شده؟ چند روز پیش که اومدم بهش سر زدم انگار سر شده بود میگم می خوای یه دکتر خوب… 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/07/دانلود-رمان-گلبرگی-در-کوهستان-از-فرزان/
  15. سایه‌اش را دید و تقلاهایش آرام گرفت. ندیده می‌دانست این سایه متعلق به چه کسی‌ است. - دستامو باز کن! صدای تیز کردن چاقو، برای لحظه‌ای متوقف شد. تشنگی داشت عذابش می‌داد. تقلا کرد اما رد طناب‌ها روی گوشت و پوستش، می‌سوخت. نمی‌توانست او را ببیند. -خواهر من مُرد... به خاطر تو آدمیزاد! حالا اندام عضلانی و نیمه‌برهنه اطلس، مقابل چشمش بود. زن غرید: -من بی‌تقصیرم... تو باید باورم کنی! تاریکی آن اتاقِ بدون پنجره، باعث نشد اطلس، درخشش اشک در چشمان تیلور را تشخیص ندهد. طرف تیز چاقو را در مشتش فشرد تا به خودش بیاید، پیش از آنکه در مقابل تیلور نرم شود. -فاضلاب کارخونه‌های تو دریا رو آلوده کرد، زن و کودک‌های ضعیف ما کشته شدن... و تو میگی تقصیری نداری؟ به ستون مشت زد و اندام تیلور به رعشه افتاد. یادآوری چهره خواهرش در لحظاتی که او را به آغوش مرگ می‌سپرد، او را از پا انداخته بود. چشم‌های سرخش را به تیلور دوخت: -تقاصشو پس میدی... خودم مطمئن میشم که تقاص پس بدی! دیگر به هق‌هق افتاده بود؛ جوان‌ترین زن میلیاردر شهر در مقابل اطلس، مانند کودک شش ساله اشک می‌ریخت. -پس... ما چی میشیم؟ قطرات خون با سرعت بیشتری از دست اطلس جریان گرفت... -از اولشم مایی وجود نداشت! من برای انتقام از تو به زمین اومدم، تو گول خوردی دخترِآدم! من نفرین تو هستم، نه هیچ چیز دیگه! در آهنی سلول را به چهارچوبش کوبید تا مطمئن شود تیلور متوجه لرزش صدایش حین ادای کلمات آخر نشود. صدای زجه‌های تیلور بلندتر شد. سرباز شبگرد با چشمان دریایی و آبی‌رنگش، بلند گفت: -قربان دستتون... همان لحظه، امپراطور وارد شد. موهای بلند و سفید رنگش، کمر برهنه‌اش را پوشانده بود. ایستاد و با لبخند چرکین، برای اطلس کف زد: -تو کار درستو کردی اطلس! مطمئن باش من هم سر قولم هستم. اطلس چشم بست. چاقو دیگر به استخوان دستش رسیده بود...
  16. °•○● پارت نود و سه -هیچی به خدا! خزر یک قدم از من فاصله گرفت و به حیدر نزدیک‌تر شد. به بهانه خداحافظی، دستش را فشردم و کاغذِ تا شده‌ای که در مشت داشتم را درون دستش جا دادم. بعید نبود که بلافاصله آن را به حیدر نشان دهد، اما این کار را نکرد. برگشتم و بدون توجه به حیدر، از آن‌دو دور شدم. درد به مچ پاهایم رسیده بود و قدم برداشتن سخت به نظر می‌رسید. -خوبی؟ سرم را تکان دادم. -از اینجا بریم. جسم کوچکم داشت بغض سنگینی در خود حمل می‌کرد که هر آن امکان داشت سُر بخورد و روی آسفالت بشکند. بعد از دقیقه‌های طولانی که دیگر ساختمان بلند دادگاه را نمی‌دیدم و هوا پاکیزه‌تر از صبح به نظر می‌رسید، پرسیدم: -خونش بند اومد؟ امیرعلی در کمال جدیت جواب داد: -آره، نسترن کار خودشو کرد. لبخندم را مهار کردم. -اون که نسترن نبود، سوسن بود. اخمی کرد تا قافیه را نبازد. -سوسن گفتم دیگه. یکی از ابروهایم را بالا انداختم. ادامه داد: -به نفعمون شد، می‌تونیم ازش استفاده کنیم. سرم را تکان دادم، حدس می‌زدم. سر چهار راه، باید راهمان را از هم جدا می‌کردیم. من برای گرفتن دستمزدم به قنادی ابراهیم می‌رفتم و امیرعلی احتمالا به دفترش برمی‌گشت. -تو اون کاغذ چی بود؟ با دهان نیمه‌باز نگاهش کردم. -کدوم کاغذ؟! مردمک‌هایش را از گوشه چشم، به طرف من نشانه گرفت. -همون که یواشکی تو دست خزر گذاشتی. -یا خدا! چطور از اون فاصله متوجه شدی؟ دستی به صورتش کشید تا لبخندش را مهار کند. -مهم نیست، ولی اگه خواستی دربارش حرف بزنی، گوش میدم؛ نخواستی هم... هیچی. نفسی کشیدم. -خب راستش... -یه لحظه صبر کن! الان برمی‌گردم. نگاهش کردم که به آن طرف خیابان رفت و کنار یک گاریِ رنگ و رو رفته ایستاد. دست در جیبش کرد.
  17. °•○● پارت نود و دو چادرم را در دستم جمع کردم و پله‌ها را دو تا یکی پایین آمدم. به قدم‌هایم تسلط نداشتم، سکندری خوردم که کسی بازویم را محکم گرفت. -آروم بگیر ناهید! داشتی می‌افتادی. بازویم را به ضرب از دستش بیرون کشیدم. -به من... با دیدن خون خشکیده بالای لبش، لب‌هایم را به هم دوختم. نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزان زمزمه کردم: -از این خراب‌شده بریم بیرون. امیرعلی پشت سر من قدم برمی‌داشت. حیدر هنوز طبقه بالا بود و احتمالا چند مشت نثار دیوار دادگاه کرد تا خشمش را خالی کند. قلبم محکم می‌کوبید و می‌ترسیدم که قفسه‌سینه‌ام نتواند از پس ضربه‌هایش بربیاید. هر کس که از مقابلمان می‌گذشت، چندلحظه به امیرعلی نگاه می‌کرد. پلک‌هایم را به هم فشردم. دستمالی که تابستان گذشته، یک گل‌سوسن رویش گلدوزی کرده بودم را از کیفم بیرون کشیدم و به سمتش دراز کردم. -صورتتو پاک کن! مقابل ساختمان متوقف شدم. -چرا وایستادی؟ با چشم به خزر اشاره کردم. با دیدن من و امیرعلی، نگاهش را دزدید و وانمود کرد متوجهمان نشده است. -تو برو، من باید باهاش حرف بزنم. امیرعلی اخم‌هایش را درهم کشید و نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. سرش را تکان داد و گفت: -یکم وقت دارم، منتظر می‌مونم. حالا خزر داشت از من فرار می‌کرد. قدم‌هایم را بلندتر برداشتم و بازویش را از پشت کشیدم. -خزر! باید حرفی بزنیم. چند لحظه در چشم‌های عصبانی‌ام نگاه کرد و دستش را عقب کشید. -حرفی ندارم. -من دارم. لب‌های گوشتی‌اش را جمع کرد و نگاهش را از من گرفت. پاشنه‌ پایم به خاطر دویدن با این کفش‌های پاشنه‌دار ذوق‌ذوق می‌کرد. سرم را بالا گرفتم، با وجود این کفش‌های مسخره، هنوز هم از خزر کوتاه‌تر به نظر می‌رسیدم. -از حیدر خوشت میاد؟ قرنیه‌های سیاه رنگش، حالا درشت شده بود. -بهتر بپرسم... به شوهرم علاقمند شدی؟ چانه‌اش را بالا داد. -شما دارین طلاق می‌گیرین! سرم را به نشان تایید تکان دادم. -تو دیدی اون شب یک زن تو مکانیکی حیدر بود، مگه نه؟ تو حرفاشونو شنیدی. دیدم که چطور گوشه لبش را مهار کرد تا لبخند نزند. خزر چیزی می‌دانست که من نمی‌دانستم. آه عمیقی کشیدم. رنگ از روی خزر پرید، به پشت سرم خیره شده بود. -اینجا چه خبره! صدای حیدر بود که مو بر تنم سیخ کرد. چشم چرخاندم، امیرعلی هنوز آنجا بود. اشاره کردم جلو نیاید.
  18. °•○● پارت نود و یک پاهایم را جفت کردم و مستقیم به چشم‌های امیرعلی خیره شدم: - دیگه هیچ‌وقت درباره اون روزها ازم نپرس، چون جوابی ازم نمی‌گیری. با خداحافظی مختصری از هم جدا شدیم و من او را تا زمانی که از خیابان خارج شود تماشا کردم. باید امیدوار بودم که روزی مرا می‌بخشد؟ جلسه دوم دادگاه، چند هفته بعد برگزار شد. حیدر در طول جلسه، یک لحظه هم از من و امیرعلی که دوشادوش یکدیگر وارد شده بودیم، چشم برنداشت. -رای پزشکی‌قانونی به نفعمون تموم شد. سرم را تکان دادم. از سالن بزرگی که برایم ترسناک بود بیرون آمدیم. چند مرتبه بینی‌ام را بالا کشیدم و بعد، سرم را به چپ و راست چرخاندم. -این بو... بوی سوختگیه! حس می‌کنی؟ امیرعلی در سکوت به من نگاه کرد. نباید توهماتم را اینقدر بلند به زبان می‌آوردم. زن کوچک اندامی به من تنه زد. -روز سختی داشتی، برو خونه. به سمتش که برگشتم، دیدم که حیدر با قدم‌های بزرگ به ما نزدیک می‌شود. وکیلش آقای خضری، سعی داشت متوقفش کند اما او را خوب نشناخته بود. حیدر ناموس‌پرست‌ترین مردی بود که در زندگی‌ام دیدم. دست‌های یخ زده‌ام را مشت کردم: -بهتره... بریم. امیرعلی رد نگاهم را گرفت و پیش از اینکه متوجه شود، حیدر با سر به بینی‌اش ضربه زد! -یا حضرت فاطمه! لکه‌های خون روی پیراهن قهوه‌ای رنگش فرود آمد. -می‌کشمت حرومزاده! تو آدم نمیشی، نه؟ یه کار می‌کنم به گوه خوردن بیافتی! وکیلش به علاوه چند مرد ناشناس، او را عقب نگه‌داشته بودند. امیرعلی با آستین، خون بینی‌اش را گرفت و انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد: -حرومزاده تویی! آب بکش اون دهن لجنتو تا... با نگاه به من، ادامه حرفش را خورد. -لا اله الی الله! خشکم زده بود. آقای خضری که عینکش روی بینی‌اش کج شده بود، مرا خطاب قرار داد: -خانم محمدی تو رو خدا برین تا اتفاق بدی نیوفتاده! -چی چی رو بره؟! من زنمو هیچ جا نمی‌فرستم! ناهید... منو نگاه! بی‌توجه به حیدر که داشت قل‌قل می کرد، به آقای خضری نگاه کردم و بلند گفتم: -خانم شریعت، نه محمدی!
  19. 📜👑 فرمان ادبی انجمن نودهشتیا 👑📜 به گوش جان بسپارید! رمانی نوین با نام «ملک نیاز» پرده از رازهای خویش برگرفته و به محفل اهل قلم عرضه شد. ✒️📖 ─── ⚔️ ─── ✍️ نویسنده: @Donya از سرآمدان و محبوبان دیار انجمن 🎭 شیوه (ژانر): تاریخی، اجتماعی، تراژدی 📜 شمار صفحات: ۴۶۵ ─── ⚔️ ─── 🏺 شرحی کوتاه اما پرهیاهو: حادثه از یک اتفاق آغاز شد و شجاعت تنها راهی بود که باقی ماند... 🌕 روایتی از اعماق روزگار: اینکه مثل الان توی دست هام بگیرم و لمسش کنم، تا اونم حس زیبای دل تنگی و وجود ناراحتم رو حس کنه... 🔗 راه ورود به اوراق این حکایت: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/05/دانلود-رمان-ملک-نیاز-از-فاطمه-حکیمی-کار/ ─── ⚔️ ─── هر داستان، طوماری تازه است که رازهای روزگار را در سینه دارد. 🌿🕯
  20. 🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖جلد دوم رمان نوبرانه: «دستامو ول نکن» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان پرطرفدار انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، عاشقانه 📜 صفحات: 292 ─── ✦ ─── 🍂 خلاصه‌ای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: ...هیچ اتفاقی، تصادفی نمی‌افته و شاید باید باهاش روبرو می‌شدم تا... 🌌 گوشه‌ای از جهان داستان: نور امیدم از زندگیم ناپدید شد و من و دخترم رو تنها گذاشت... 🔗 دروازه‌ی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/03/دانلود-رمان-دستامو-ول-نکنجلد-دوم-از-غز/ ─── ✦ ─── هر رمان، یک سیاره تازه است🚀✨
×
×
  • اضافه کردن...