-
تعداد ارسال ها
387 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
9 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
با ورودم به عمارت صدای داد و فریادی رو از طبفهی بالا که اتاق پسر عرشیا نام در آن قرار داشت شنیدم. پروانه خانم با شنیدن صدای داد و فریادها به قدمهایش سرعت داد و منی که بلاتکلیف و ترسیده همانجا ایستاده بودم هم به دنبالش روانه شدم. به طبقهی بالا که رسیدیم تمام خدمه وحشت زده و گوش به زنگ دم اتاق عرشیا ایستاده بودند. پروانه خانم خدمه را کنار زد و در درگاهیِ اتاق ایستاد و با ناباوری نام عرشیا را صدا زد. با دیدن چهرهی مبهوتش با کنجکاوی سرک کشیدم و از دیدن وضعیت اتاق برق از سرم پرید.- 113 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
یکی از محافظها در عمارت رو برامون باز کرد و ما وارد عمارت شدیم. از راه سنگفرشی گذشتیم و همون زن که روز قبل در رو برای من باز کرده بود جلوی ورودی انتظارمون رو میکشید. جلوتر که رفتیم متوجه رنگ پریدهی زن و چشمان وحشت زدهاش شدم. پروانه خانوم هم انگار متوجه پریشان حالیاش شده بود که پرسید: - چیشده شهربانو؟ زن که پروانه خانم شهربانو صدایش کرده بود با منومن گفت: - آ... آقا عرشیا... پروانه خانم اخم درهم کرد. - عرشیا چی؟ شهربانو خانم با لکنت ادامه داد: - آ... آقا عرشیا... باز ه... همهی اتاقشون رو بهم ریختن. پروانه خانم پوفی کشید. - اینکه چیز تازهای نیست. - نه آخه... پیش از آنکه شهربانو حرفش رو تموم کنه پروانه خانم وارد عمارت شد و من هم پشت سرش وارد شدم.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
پروانه خانوم نگاهش رو به من دوخت و گفت: - خب، فکرهات رو کردی؟ انگشتهام رو میون هم قلاب کردم و نگاه مرددی به آرون که اخمهای درهمش نشون میداد هنوز هم عصبانیه انداختم. لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم: - خب راستش من... من باید بدونم که قراره دقیقاً اینجا چیکار کنم.- 113 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
درحالی که غرق فکر بودم با اتوبوس خودم رو به خونه رسوندم. باید با آرون حرف میزدم. کاری که قرار بود انجامش بدم یه کار معمولی نبود و من نمیتونستم بدون فکر قبولش کنم. مراقبت از یه پسر فلج اصلاً کار راحتی نبود. کلید انداختم و وارد حیاط شدم. یروصدایی که از داخل خونه میشنیدم مطمئنم کرد که مهمونها تشریف آوردن و من امیدوار بودم زن عمو بهخاطر دیر کردنم سرم غر نزنه چون به هیچ وجه حوصله اون و مهمونهاشون رو نداشتم.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
از سؤال پرهام جا خورد. پسرک همیشه عادت داشت هنگام قصه گفتنش سؤال کند، اما این سؤال برای یک پسر چهار ساله زیادی عجیب به نظر میرسید؛ با اینحال سعی کرد تعجبش را در چهرهاش نشان ندهد. - معلومه؛ همهی پدر و مادرها بچههاشون رو دوست دارن. پسرک باز پرسید: - پسرشجاع هم پدرش رو دوست داشت؟ مات و مبهوت به پسرک نگاه کرد. از ذهنش گذشت که نکند پسرک حرفهای قادر را شنیده باشد؟ - خب... خب، آره دوستش داشت. پرهام با ناراحتی گفت: - اما من بابا قادر رو دوست ندارم. نفسش را با ناراحتی بیرون داد. حالا مطمئن شده بود که پسرک حرفهایشان را شنیده. پرهام با اخم ادامه داد: - اون همش داد میزنه، تو رو کتک میزنه؛ من ازش میترسم، من دوسش ندارم. خودش را در آغوش او جا کرد و با بغض نالید: - تورو خدا نذار من رو ببره؛ من نمیخوام از پیش تو برم؛ میخوام همیشه پیشِ تو بمونم. لبش را به دندان گرفت تا اشک نریزد. - نمیذارم عزیزم؛ نمیذارم تو رو از من جدا کنه. پسرک را محکم به خودش فشرد. خودش هم به حرفهایی که میزد اطمینان نداشت، اما میدانست زندگی او بدون برادر کوچکش از مرگ هم بدتر بود. *** بیقرار و کلافه پابهپا شد و با پشت انگشتش به در کوبید. دیشب را تا خود صبح بیدار مانده بود و به وضعیتشان فکر کرده بود. در که باز شد نگاهش را به سامانی که چشمان خمارش نشان میداد که تازه از خواب بیدار شده دوخت و با عجله گفت: - میشه شمارهی آقای تقوی رو بهم بدین؟ سامان که ماتِ چهرهی رنگ پریده و چشمان سرخ او شده بود پرسید: - چت شده تو این وقت صبح؟ شمارهی امیرعلی رو میخوای چیکار؟ چشمانش را که به شدت میسوخت روی هم فشرد. احساس میکرد چشمان سرخش کم مانده که از فشار و بیخوابی از حدقه بیرون بپرد. - میخوام دربارهی قادر باهاش حرف بزنم؛ میخوام ببینم اگه قادر... اگه بره دادگاه... . سامان نرم بازویش را لمس کرد. سردی تنش حتی از روی لباس هم قابل تشخیص بود. - هی! چت شده تو؟ این چه قیافهایه؟ هیچ خوابیدی دیشب؟ دست سامان را از روی بازویش پس زد و پشت گردن دردناکش را محکم فشرد. کلافه بود، عصبی بود و احساس میکرد تمام تار و پود تنش به شکل وحشتناکی کشیده میشود. - ببخشید که بیدارتون کردم؛ من فقط... من فقط شمارهی آقای تقوی رو میخواستم. سامان متعجب و وحشتزده از رفتارهای عجیب و غیرعادیِ او سر تکان داد و درحالی که دستش را میگرفت و او را به داخل اتاقش راهنمایی میکرد گفت: - خیله خب باشه شمارهاش رو بهت میدم، اصلاً زنگ میزنم خودش بیاد اینجا هر سؤالی داری ازش بپرس؛ خوبه؟ حالا بیا یه دقیقه اینجا بشین ببینم چت شده! @QAZAL -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پرهام را روی تخت خواباند و خودش لبهی تخت نشست. آرام کفش و جورابهای پرهام را از پایش بیرون آورد و آنها را روی عسلیِ کنار تخت گذاشت. صورتش را بین دستانش گرفت و نفسش را لرزان بیرون داد. فکر رفتن پرهام دست از سرش برنمیداشت. با این که حرفهای سامان کمی دلگرمش میکرد، اما میدانست که قادر آدم حرف زدن نیست و اگر کاری بخواهد بکند دستِ آخر انجامش خواهد داد و همین ترس به جانش انداخته بود. علاقهاش به پرهام یک طرف بود و ترس از آسیب دیدن یا ناراحتیِ پسرک هم از طرف دیگر حالش را آشوب میکرد. - آبجی؟ متعجب به سمت پرهامی که حالا با چشمان خمار از خواب نگاهش میکرد برگشت. - تو مگه خواب نبودی؟ پسرک خمیازهای کشید و گفت: - صداتون رو شنیدم بیدار شدم. پوفی کشید و سعی کرد به روی پسرک لبخند بزند. فقط امیدوار بود که برادرش حرفهای قادر را نشنیده باشد. - ببخشید عزیزم؛ حالا دیگه کسی حرفی نمیزنه میتونی راحت بخوابی. پسرک به سمتی که او نشسته بود غلت زد. - دیگه خوابم نمیبره. دستی به موهای نرمش کشید و به آرامی گفت: - چیکار کنم که باز خوابت ببره؟ پسرک اخم محوی کرد. قادر همیشه در هنگام فکر کردن اخم میکرد و این اخلاقش را پرهام هم به ارث برده بود. آهی کشید؛ قادر هر چه که بود پدرش بود و او نمیتوانست منکر رابطهی خونیشان بشود. - برام قصه بگو. خودش را روی تخت بالا کشید و کنار پسرک دراز کشید. - چه قصهای بگم؟ پسرک شانه بالا انداخت. - قصهی پسر شجاع خوبه؟ پرهام «اوهومی» گفت. با لبخند نگاهش کرد. - خیله خب؛ چشمات رو ببند تا برات بگم. پسرک چشم بست و او ادامه داد: - یکی بود یکی نبود، یه پسر بود به اسم پسرشجاع که با خانوادهاش کنار جنگل زندگی میکرد؛ پسر شجاع بازی کردن توی جنگل رو دوست داشت و از فتح کردن تپهها و بالا رفتن از درختها نمیترسید. پدر اون یه شکارچی بود که با شکار حیوونها برای خانوادهاش غذا میاورد. پدرش وقت شکار یه سنگ سیاه رو با خودش میبرد و اون سنگ باعث میشد که همیشه حیوونها رو برای شکار کردن پیدا کنه. اما یه روز که برای شکار به جنگل رفته بود... . پرهام چشمانش را گشود و میان حرفش پرسید: - پدرش پسرشجاع رو دوست داشت؟ -
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
با سر و صدایی که از طبقهی پایین میشنیدم چشمام رو باز کردم. خمیازهای کشیدم و خواستم به بدنم کش و قوسی بدم که دردی توی کمر و گردنم پیچید. دست به گردنم گرفتم و آخی گفتم. کمی که خواب از سرم پرید متوجه شدم که شب قبل درحالی که مشغول درس خوندن بودم پشت میز به خواب رفتم و حالا عجیب هم نبود که اینطوری گردن درد داشته باشم.- 113 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
قادر ایستاد و نگاهش را به او که فاصلهای تا گریه کردن نداشت دوخت و آرام گفت: - من نمیخوام پرهام رو ازت بگیرم؛ تو هم میتونی باهامون بیای. بازویش را از میان پنجهی سامان بیرون کشید و قدمی به قادر نزدیک شد. - من نمیتونم باهات بیام؛ اینجا خونهی پدرمه، پدرم الان به من نیاز داره. قادر سر تکان داد. - خیله خب، ولی منم به پرهام نیاز دارم. تو میخوای پیش پدرت بمونی و منم میخوام بچهام کنار خودم باشه؛ این خواستهی زیادیه؟ قدم دیگری پیش آمد و نالید: - ولی من بدونِ پرهام نمیتونم! قادر چشم بست و درحالی که پشتش را به او کرده بود و دور میشد گفت: - میتونی بیای ببینیش، میتونی بیای و پیشش بمونی؛ در اون خونه همیشه بهروی تو بازه. خواست به دنبالش برود، اما نتوانست؛ جان از پاهایش رفته بود و توان قدم برداشتن نداشت. سامان خودش را به او رساند و زیر بازویش را گرفت تا از زمین خوردنش جلوگیری کند. - نذار بره؛ اون نمیتونه پرهام رو ببره، نمیتونه! سامان سر تکان داد و آرام زمزمه کرد: - آروم باش؛ آروم باش عزیزم. چنگی به پیراهن سامان انداخت و مصرانه ادامه داد: - نمیتونه پرهام رو ببره مگه نه؟ بگو که نمیتونه! سامان بازویش را نوازش کرد. - نه نمیتونه. حالا بلند شو عزیزدلم؛ پاشو بریم داخل، پرهام از اونموقع تا حالا توی ماشینه گناه داره. با وحشت و هراس پرسید: - ولی اگه ببرتش چی؟ دادگاه... دادگاه حق رو به اون میده. اگه بره دادگاه... اگه... . سامان با دو دست بازوهایش را گرفت، سر به صورتش نزدیک کرد و با اطمینان گفت: - هی! ببین من رو. کسی نمیتونه پرهام رو از تو بگیره؛ تو هر چی که بشه خواهرشی و کسی نمیتونه این موضوع رو نادیده بگیره؛ خب؟ لبخند بغضآلود و لرزانی زد. اطمینانی که در چشمان سامان میدید دلش را گرم میکرد. سامان در ماشین را باز کرد و خم شد تا پرهام را بغل کند که او پیش دستی کرد و گفت: - نه؛ من خودم میبرمش. سامان پرهام را از داخل ماشین بیرون آورد و آرام گفت: - اما سنگینه. سرش را به طرفین تکان داد. میخواست برادرش در آغوش خودش باشد. میخواست در آغوشش بگیرد و از وجودش و از آغوش کوچکش کمی آرامش بگیرد. پرهام را از دست سامان گرفت و میان آغوشش فشرد. فکر یک لحظه ندیدن پرهام دیوانهاش میکرد. به قدمهایش سرعت داد و سمت اتاق خودشان رفت. دلش امنیت اتاقشان را میخواست. همان چهاردیواریِ کوچکی که در آن تنها خودش بود و برادرش. وارد عمارت که شد، طلعتی که تا آن ساعت از شب منتظرشان نشسته بود از جا برخاست و با دیدن رنگ و روی پریدهی او خواست سؤالی بپرسد، اما او نایستاد. دلش دیدن کسی را نمیخواست. صدای صحبت سامان با طلعت را شنید و از پلهها بالا رفت. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
- خب؛ چیکار داری حالا؟ قادر نگاهی به ماشین سامان و خودش که دست به سینه زده و تکیه زده به بدنهی ماشینش ایستاده بود انداخت و پرسید: - پرهام خوبه؟ بیحوصله دستی به پیشانی دردناکش کشید و گفت: - واسه پرسیدن از حال پرهام تا اینجا اومدی؟ قادر سر بالا انداخت. - نه واسه بردنش اومدم. با حرص چشم درشت کرد و غرید: - چی؟! قادر کلافه دستی به تهریش جوگندمی که صورتش را پوشانده بود کشید؛ پس از ترکش خیلی زود عصبی و بیحوصله میشد. - اگه گوشیت رو جواب میدادی بهت میگفتم که میخوام پرهام رو ببرم پیش خودم؛ وسایلهاش رو جمع کن تا آخر هفته میام دنبالش. دستش را با حرص مشت کرد. حالا پس از این همه مدت یادش آمده بود که به دنبالش بیاید؟ حالا یادش آمده بود که بیاید و پرهام را ببرد؟! - میخوای ببریش پیش خودت؟! به چه حقی اونوقت؟ قادر اخم در هم کرد و گفت: - به چه حقی؟! مثل این که تو یادت رفته من پدر اون بچهام؟! پوزخند حرصی زد. حالا یادش آمده بود که پدر است؟! این حس پدرانه وقتی که پول داروهایش را خرج مواد خودش میکرد کجا بود؟! - تو اگه پدر بودی که بچهات رو ول نمیکردی بری دنبال خوشگذرونیِ خودت؛ حالا یادت اومده که بچه داری؟ قادر درحالی که از کنارش میگذشت تا برود بیحوصله گفت: - آره الان یادم اومده؛ وسایلهاش رو جمع کن آخر هفته میام دنبالش. با حرص قدم برداشت و از پشت بازوی قادر را کشید و نگهاش داشت. - نمیذارم ببریش؛ تو هیچ حقی نسبت به پرهام نداری. قادر بازویش را از میان دستان او بیرون کشید و با اخم گفت: - حقم رو دادگاه معلوم میکنه؛ اگه دلت نمیخواد چند روز دیگه با حکم دادگاه بیام اینجا، وسایلهاش رو جمع کن تا بیام و ببرمش. دندانهایش را روی هم فشرد تا فریاد نکشد. نمیگذاشت قادر پرهام را ببرد. امکان نداشت اجازه بدهد تنها کسی که برایش مانده بود به همین راحتی از دستش برود. خواست برود، جلوی رفتن قادر را بگیرد و بگوید که نمیگذارد پرهام را با خودش ببرد، اما پیش از آنکه قدمی بردارد بازویش میان دستان سامان اسیر شد. دستش را با حرص کشید. - ولم کن! سامان بازویش را فشار اندکی داد. - آروم باش! با حرص سمت سامان چرخید و فریاد زد: - آروم باشم؟ چجوری آروم باشم؟ مگه نمیبینی چی داره میگه؟ میخواد برادرم رو ازم بگیره! -
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
با خستگی و حرص پشت میز نشستم و کتابم رو باز کردم تا کمی درس بخونم، اما مگه فکر مشغولم میگذاشت. فکر پیچوندن دانشگاه و تحمل مهمونیِ فردا یکطرف و فکر کاری که میخواستم بکنم هم از طرف دیگه فکرم رو مشغول کرده بود. دلم میخواست یه کار خوب پیدا کنم تا دستم تو جیب خودم باشه و زیر منت عمو و زنش نباشم و از طرفی هم میدونستم اگه زن عمو بفهمه اجازهی کار کردن رو بهم نمیده برای همین هم قصد داشتم پنهونی دنبال کار بگردم تا شاید بعداً بتونم توی عمل انجام شده بذارمش و اجازه بده برم سر کار.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
کلافه دستی به چتریهای روی پیشونیم کشیدم. حالا و با وجود الناز دیگه آرامش توی این خونه معنایی نداشت و من داشتم فکر میکردم که چطوری قراره نزدیک به یک ماه این دختر رو تحمل کنم؟ - بس کنین بچهها. من داییتون رو دعوت میکنم، آرون تو هم میای وگرنه دیگه اسمت رو هم نمیارم. - ولی ماما... زن عمو وسط حرف آرون پرید: - مامان بی مامان. من دعوتشون میکنم تو هم باید بیای. آرون پوفی کشید وبه ناچار سر تکون داد. میدونستم که تحمل اون خانواده و بیشتر از همه زیبایی که مدام میخواست خودش رو یجوری آویزونِ آرون کنه براش سخت بود. برای من هم تحمل زانیار با اون نگاه هیزش سخت بود ولی خب چه میشد کرد وقتی کسی جرات حرف زدن روی حرف زن عمو رو نداشت؟- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
بعد از رفتن عمو زن عمو چشم غرهای به من رفت و به سمت آشپزخونه به راه افتاد. نفسم رو با کلافگی فوت کردم. میدونستم که حالا و با وجود الناز اوضاع برام سختتر میشه و باز این رو هم میدونستم که چارهای جز تحمل ندارم. - باران بیا چایی دم کن. با صدای زن عمو از فکر بیرون اومدم و با گفتن نچی که اوج کلافگیم رو میرسوند به سمت آشپزخونه رفتم تا برای دختر عموی عزیزم چای دم کنم.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
آرام و با تردید سمت عمارت قدم برمیداشت. مرد ناشناس همچنان مشغول صحبت با سامان بود و صدای ضعیفی از صحبتشان به گوشش میرسید و حدس میزد که مشغول جروبحث باشند. کمی جلوتر رفت، صورت مرد که روبهروی سامانی که پشت به او ایستاده بود کمکم برایش واضح شد. با دیدنش آن هم جلوی عمارت قدمهایش سست شد. او دیگر آنجا چه میکرد؟! مگر حالا نباید در کمپ به سر میبرد؟ اصلاً او آدرس این عمارت را از کجا پیدا کرده بود؟! کلافه از سؤالات بیپایانی که در فکرش میگذشت به قدمهایش سرعت داد. نمیدانست قادر آنجا چه میکند، اما حس خوبی هم از دیدنش نداشت. وجود قادر در زندگیاش همیشه با دردسر همراه بود و نمیخواست که دردسرهایش اینبار سامان یا احتشام را درگیر کند. نزدیکشان که شد با اخم از قادری که زودتر از سامان متوجهی آمدنش شدهبود پرسید: - تو اینجا چیکار میکنی؟! سامان سر به سمتش چرخاند و پرسید: - شما همدیگه رو میشناسین؟ قدمی به سامان نزدیک شد و آرام لب زد: - بابای پرهامه. بعد با صدای بلندتری ادامه داد: - پرهام توی ماشین مونده اگه بیدار بشه تنهایی میترسه؛ میشه برین پیشش؟ سامان انگار از نگاهش خواند که میخواهد با قادر تنها صحبت کند و سر تکان داد و به سمت ماشینش که کمی دورتر پارک شده بود رفت. با رفتن سامان نگاهش را دوباره به قادر دوخت. از روزی که در کمپ دیده بودش چاقتر شده و رنگ به صورتش برگشته بود. - برای چی اومدی اینجا؟ قادر بیآنکه جوابش را بدهد پرسید: - چرا هرچی بهت زنگ زدم جوابم رو ندادی؟ دستی به صورتش کشید. سیمکارتش را از ترس تماسِ داوودی عوض کرده بود و فراموش کرده بود شمارهی جدیدش را به کمپی که قادر در آن بستری بود بدهد تا اگر خواست با او تماس بگیرد، اما لزومی نمیدید که جوابش را بدهد. - آدرس اینجا رو چجوری پیدا کردی؟ قادر نیشخندی زد و جواب داد: - پیدا کردن آدرس آدمی به شهرت علیرضا احتشام کاری نداره. با حرص دندان روی هم فشرد و غرید: - چرا اومدی اینجا؟ قادر ابرو بالا پراند. - نمیخوای بهخاطر ترخیصم از کمپ بهم تبریک بگی؟ پوزخند عصبی زد و دست به سینه ایستاد. - مگه بهخاطر من ترک کردی که حالا از من تبریک میخوای؟! قادر قدمی به سمتش برداشت و باعث شد قدم پیش آمدهاش را با قدمی رو به عقب جبران کند. از نزدیک بودن به قادر حس خوبی نداشت؛ تقریباً تمام دفعاتی که رو در رو و اینطور نزدیک به هم صحبت کرده بودند به کتک خوردنش از قادر منجر شده بود. قادر آرامتر گفت: - من بهخاطر تو و پرهام ترک کردم. نفس عمیقی کشید. حتی مطمئن نبود قادر کاملاً مواد را کنار گذاشته باشد که اینطور منتش را بر سرشان میگذاشت. - فکر نمیکنی این کمترین کاری بود که میتونستی برای بچهات انجام بدی؟ قادر سر تکان داد. از تأییدش کجخندی زد؛ خوب بود که این یک حرفش را قبول داشت. @QAZAL -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
نگاه از پرهامی که روی صندلی عقب به خواب رفته بود گرفت و شقیقههایش را با سرانگشتانش فشرد. دستانش را تا روی استخوانهای فکش امتداد داد. بیشتر از هر چیز از سؤال و جوابهای دوقلوها خسته بود و سرش به حد انفجار درد میکرد. سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. خسته بود، اما خستگیاش به خندهها و خوشحالیِ برادرش میارزید. نفسش را کلافه بیرون داد. حالا منظور سامان از این که گفته بود «آرزو میکردی که ای کاش دوقلوها را هرگز ندیده بودی.» را درک میکرد. - سرت درد میکنه؟ چشم باز کرد و بیآنکه تغییری در نحوهی نشستنش بدهد از گوشهی چشم به سامان نگاه کرد. - نه بیشتر از فکم. سامان لبخند خستهای زد. - باز خوبه که کنجکاویشون برطرف شد. از تیر کشیدن شقیقهایش اخم در هم کرد و بیحوصله غر زد: - اگه برطرف نشده باشه هم من دیگه قصد جواب دادن به سؤالاتشون رو ندارم. سامان سرش را با تأسف تکان داد و گفت: - حق داری؛ اون دوتا همیشه یه دنیا سؤال واسه پرسیدن دارن. داخل کوچه که پیچیدند متوجه نگاه اخمآلود و دقیق سامان به نقطهای شد. - اون کیه دم در خونه وایساده؟ صاف روی صندلی نشست و به روبهرو نگاه کرد. یک مرد کنار درِ عمارت ایستاده و منتظر کسی یا چیزی بهنظر میرسید. چشم ریز کرد و با دقت نگاهش کرد، اما از آن فاصله و در تاریک و روشنیِ کوچه چیزی از چهرهاش دیده نمیشد. سامان ماشین را کمی مانده به در عمارت پارک کرد و درحالی که در را باز میکرد تا پیاده شود گفت: - تو همینجا باش، من میرم ببینم کیه دم در وایساده. سر تکان داد و دوباره نگاهش را به مردی که قد و قامتش عجیب آشنا بود دوخت. سامان جلو رفت و مشغول صحبت با مرد شد. نفسش را عمیق بیرون داد و با کلافگی روی صندلیاش جابهجا شد. کاش حداقل میتوانست چهرهی مرد را ببیند تا بفهمد کیست و چگونه سامان را این همه مدت مشغول صحبت کردهاست. صحبتشان که طولانی شد تصمیم گرفت پیاده شود و خودش از ماجرا سردر بیاورد. میترسید باز دردسر جدیدی برای سامان یا احتشام درست شده باشد. دستهی کیف را روی شانهاش انداخت و نیمنگاهی سمت پرهام انداخت. از خواب بودن پسرک که مطمئن شد در را باز کرد، از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت قدم برداشت. -
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
ابروهام از تعجب بالا پرید اون دختر مثلاً درس خون هم مشروط شده بود؟ آرون با شیطنت ادامه داد: - شنیدم تو هم مشروط شدی، آره؟ با وحشت نگاهش کردم و با صدایی آروم اما مضطرب گفتم: - وای تو رو خدا به کسی نگی، اگه زن عمو بفهمه کلم رو میکنه. آرون لبخند مهربونی زد و درحالی که پنجه میان موهای قهوهای رنگش میکشید گفت: - نترس، خودت خوب میدونی که من رازدار خوبیام. و چشمکی که در انتهای حرفش زد مرا به خاطرات خوبمان برد. همان روزها که او به بهانهی خریدن کتاب یا گرفتن جزو برای خودش مرا به شهربازی یا سینما میبرد.- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
از حمایتهای آرون ته دلم گرم شد. خیلی وقت بود که دلم برای حمایتهای بابام تنگ بود و حالا با این حرف آرون دلم غنج رفت. پشت در وایسادم و به بقیهی حرفهاشون گوش کردم. - خبه حالا چه دفاعی هم میکنی ازش، ندیدی چجوری دست رد به سینهمون زد؟ آرون با حرصی که نشون از خشمش میداد غرید: - چه انتظاری داشتی ازش مامان؟ میخواستی بهخاطر این که چند سالی کنارمون زندگی کرده هر چی گفتی بگه چشم؟- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
من آرون رو مثل برادر نداشتهام دوست داشتم، اما اینکه عمو و زن عمو انتظار داشتن ما با هم ازدواج کنیم باعث شده بود که از آرون دور بشم و آرون هم بهخاطر شرم یا هر چیز دیگهای از من دوری میکرد. وارد آشپزخونه شدم و از فریزر بستهی ماهی رو بیرون کشیدم. بوی بد ماهی اخم رو به صورتم نشوند و فقط خدا میدونست که من چقدر از این غذا متنفر بودم.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
با صدای زن عمو کتاب روبروم رو بستم و از پشت میز بلند شدم. در رو باز کردم و اومدمی گفتم تا زن عمو دست از فریاد کشیدنِ اسمم برداره و بعد پلههای چوبی رو تند و تند پایین اومدم. زن عمو داخل سالن روی کاناپه نشسته و درحالی که نگاهش میخ تلویزیون و سریال ترکی درحال پخش بود ناخنهای بلند و لاک خوردهاش رو سوهان میکشید. جلوتر رفتم و گفتم: - بله زن عمو؟ زن عمو تابی به سر و گردنش داد و موهای بلوطی رنگش رو از صورتش کنار زد. با لحنی پر از ناز و ادا و گفت: - چه عجب بالاخره اومدی!- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
تماس رو که قطع کردم خواستم برای سرگرمی هم که شده کمی درس بخونم. میدونستم با وضعیت روحیِ افتضاحی که داشتم چند امتحان قبلی رو افتادم و حداقل باید چند تا درس رو پاس مرکردم تا مشروط نشم. آخه حیفم میاومد منی که بهخاطر قبول شدن توی رشتهی موردعلاقهام اینهمه زحمت کشیده بودم این ترم رو هم مثل ترم قبل مشروط بشم.- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
از این اعتراف پر از حرصش لبخندی به لبم نشست. خوب میدونستم که چقدر علی رو دوست داره و علی هم اون رو دوست داشت، اما بلند پرواز بود و بهخاطر رسیدن به هدفهاش هر کاری میکرد و این من رو میترسوند. - خیلی خب حالا چرا عصبانی میشی؟ بیآنکه از موضع عصبانیتش کوتاه بیاید ادامه داد: - میخوای عصبانی نشم؟ تویی که من رو میشناسی اینجوری میگی وای به روز بقیه! با کلافگی نچی گفتم. کاش به قول مامان گاهی میتونستم جلوی دهنم رو بگیرم و هر حرفی رو نزنم. - باشه بابا ببخشید، اشتباه کردم. خوب شد؟- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
ناخودآگاه آهی کشیدم. مهلقای عزیزم با این روحیهی لطیف مطمئناً طاقت چندین سال دوری از عشقش رو نداشت. مثل من پوست کلفت نبود که پس از آنهمه اتفاق همچنان سرپا مانده بودم. - ناراحت نباش، تو که خوب میتونی بابات رو راضی کنی که بذاره بری دیدنش. میتونستم تصور کنم که حالا و از یادآوری علی لبخند به صورتش نشسته. - آره راس میگی، ولی میترسم یه موقع یکی از اون دخترهای بور و بلوند دلش رو ببره.- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
- سلام دختر خوبی؟ مهلقا با صدایی که برخلاف انتظارم گرفته و غمگین بود جواب داد: - سلام. از غم صدایش دلم فرو ریخت. - چیشده مهلقا؟ خوبی؟- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
دلم میخواست باز هم از پشت این پنجره ببینمش و مثل همون روزها از دیدنش قلبم به لرزه بیوفته. اما... اما این پنجره حالا خالیتر از همیشه به احساساتم دهنکجی میکنه.- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
- عجب اشتباهی کردم قبول کردم این دو تا هم باهامون بیان! نگاه از سونیا و کیانا که جلوتر از آنها سمت ورودیِ شهربازی میرفتند گرفت و به سامانی که کلافه و عصبی بهنظر میرسید نگاه کرد. - زیاد بهشون نمیاد که افسرده شده باشن. سامان پوزخند زد. - این دو تا اعجوبه افسردگی نمیدونن چیه. کمی منومن کرد: - اممم... از این که دربارهی آقای احتشام پرسیدن ناراحت شدین؟ سامان با دستش فشاری به پیشانیاش آورد. سامان هم مثل او این روزها به هم ریختهتر از هر زمانی بود، اما سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد. - این دو تا همیشه خوب بلدن چجوری برن روی اعصاب بقیه؛ واقعاً نمیفهمم عمه چجوری شیطنت این دو تا رو تحمل میکنه؟! آرام خندید. برعکس سامان در نظر او شیطنت دخترها آنقدرها هم آزاردهنده نبود. - شیطنت توی ذات همهی دخترهای به این سن و سال هست. سامان کجخندی زد و با حرص و زیرلب گفت: - چه عالی! با سرانگشتان دست آزادش موهایش را زیر شال مشکی رنگش فرستاد. سامان را درک میکرد؛ خودش هم مثل او در بحبوحهی مشکلاتش اعصابش بهشدت ضعیف میشد و کوچکترین چیزی اعصابش را تحریک میکرد. - آبجی؟! نگاهش را به پرهام دوخت و لب زد: - جانم؟ پرهام آرام و با خجالت به جایی اشاره کرد و گفت: - میشه بریم اون دستگاهه رو سوار بشیم؟ رد نگاهش را که گرفت به تابِ گردانی که مردم را میان زمین و آسمان میچرخاند رسید. جای او سامان جواب داد: - بله که میشه؛ فقط قبلش باید بریم بلیط بخریم. در همین لحظه سونیا و کیانا هم به سمتشان آمدند. - میگما بیاین بریم تاب گردون سوار بشیم. سامان چشم درشت کرد و زیرلب گفت: - واقعاً که سلیقهشون با سلیقهی یه بچهی چهارساله یکیه! اینبار نتوانست خودش را کنترل کند و به خنده افتاد. از خندهی او سامان لبخند زد. نگاه هاج و واج دخترها را که دید دستی دور دهانش کشید تا خندهاش را کنترل کند. - وا! تاب گردون سوارشدنِ ما خنده داره؟ با سرفهی کوتاهی خندهاش را کنترل کرد. نمیخواست دخترها را ناراحت کند، اما لحن جدی و مخلوط با حرصِ سامان به قدری بانمک بود که نمیتوانست خندهاش را کنترل کند. لبخند محوی زد و جواب داد: - نه عزیزم؛ یاد یه چیزی افتادم خندهام گرفت. کیانا مشتاقانه گفت: - خب برای ما هم تعریف کن. نگاه ملتمسش را به سامان دوخت. مطمئناً حالا اگر سودی کنارش بود میتوانست یک داستان از خودش بسازد، اما او در آن لحظه هیچ چیزی به ذهنش نمیرسید. - من... چیزه... خب... . سامان که تقلایش را دید میان حرفش پرید و درحالی که سمت باجهی بلیط فروشی میرفت گفت: - جای این حرفها بیاین برین تو صف تا من بلیط بگیرم. @QAZAL -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
دستانش را دور پرهام حلقه کرده بود. پسرک با حضور دخترها غریبگی میکرد و مثل همیشه به آغوش او پناه برده بود. خودش هم کمی غریبگی میکرد، اما دخترها برعکس او و پرهام طوری راحت رفتار میکردند که انگار چندین سال است او را میشناسند. - میگما پریجون تو چند سالته؟ سامان پریجون غلیظی که یکی از دخترها گفتهبود را با غیض زیرلب تکرار کرد. لب گزید تا از حرص خوردن سامان نخندد. نیمنگاهی سمت دختری که سؤال کرده بود انداخت؛ هنوز هم نمیتوانست تشخیص بدهد که کدام یکی سونیا و کدام یکی کیانا است و لباسهای همشکل و همرنگشان هم به این سردرگمی دامن میزد. - من بیست و سه سالمه. دختر «هومی» کشید. - پس پنج سال از من و کیانا بزرگتری. آرام و بیهدف سر تکان داد. با اینکه اندام کشیده و قد بلند دخترها کمی سن و سالشان را بیشتر نشان میداد، اما رفتار کودکانه و شیطنتشان خود نشان دهندهی سن و سال کمشان بود. گرچه که او در همین سن و سال هم با وجود شرایطش شیطنتی نداشت، ولی خوب میتوانست از روی رفتار آدمها سن و سالشان را تخمین بزند. دختری که پشت سرش روی صندلی عقب نشسته و طبق گفتهی خودش قُل بزرگتر یا همان سونیا بود خودش را کمی جلو کشید و پرسید: - راستی پریجون تو چطوری دایی رو پیدا کردی؟ کیانا حرف خواهرش را ادامه داد: - اون هم بعد از این همه سال! نگاه مرددی سمت سامان انداخت. نمیدانست در جواب آنها چه باید بگوید. پلک بستن سامان را که دید با منومن جواب داد: - من... راستش... خب من توی خونهی آقای احتشام کار میکردم و... یه روز عکسهای مادرم رو دیدم و فهمیدم که... که آقای احتشام پدرمه. سونیا باز پرسید: - چرا میگی آقای احتشام اون که الان دیگه بابای توئه؟ هنوز جوابی به سؤال سونیا نداده بود که کیانا سمت سامان خم شد و پرسید: - راستی دایی رو هنوز آزاد نکردن؟ لب به دندان گرفت و نگاهش را به سامان دوخت. دخترها ماجرای به زندان افتادن احتشام را هم میدانستند؟! سامان سر بالا انداخت و کیانا غر زد: - آخه این چه سوءتفاهمیه که بهخاطرش دایی رو این همه مدت انداختن زندان؟ با خجالت سرش را پایین انداخت. نمیدانست عاطفه تا چه حد از ماجرا با خبر است و نگران بود که بعد از فهمیدن ماجرا دیگر میان این خانواده جایی نداشته باشد. سامان هم انگار از سؤالات دوقلوها کلافه شده بود که غرید: - میشه بس کنین؟!