-
تعداد ارسال ها
410 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
16 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت صد و چهارم طوری بهم توجه و محبت میکرد که حتی خودمم خودم رو بیشتر از قبل دوست داشتم. فکر اینکه حتی یه روز پیشش نباشم یا نبینمش واقعا دیوونم میکرد. قبلا چون جدی بودن یوسف و مصمم بودنش رو و ندیده بودم؛ عین خیالم نبود. فکر میکردم علاقم یه طرفست اما حالا که فهمیدم جفتمون به یه اندازه عاشق هم شدیم و من باید این موضوع رو با خانوادم درمیون بزارم، میترسیدم. میترسیدم از اینکه یوسف بفهمه قراره وارد یه همچین خونوادهای بشه و به کل ولم کنه. تو همین فکرا بودم که یهو پانتهآ از اتاق پرو اومد بیرون و گفت: ـ این چطوره؟ به سر تا پاهاش نگاه کردم ، یه لباس آبی کمرنگ پوشیده بود. واقعا خوشگل شده بود. گفتم: ـ خیلی خوشگله. با حالت شاکی گفت: ـ اه. تو هم که همه چیز از نظرت خوشگله. راجب قبلیا هم همین رو گفتی. با خنده گفتم: ـ خب آخه بهت میاد چی بگم؟ تو خیلی سخت پسندی. یکم فکر کرد و گفت: ـ بزار پس عکس بگیرم برای مرتضی بفرستم.. اگه اینم خوشش اومد میخرم وگرنه همون صورتیه رو میخرم. سرم رو تکون دادم و گفتم: ـ باشه همونجور که داشت از خودش عکس میگرفت گفت: ـ تو چیزی برای خودت انتخاب کردی؟ گفتم: ـ نه من از وقتی که اومدم درگیر لباسای توام. سعی کرد خندش رو کنترل کنه و گفت: ـ خیلی خب حالا. چقدر غر میزنی. برو بگرد ببین از چه مدلی خوشت میاد. فقط باران سریعتر انتخاب کن، زمان زیادی نمونده. گفتم: ـ باشه.
-
پارت صد و سوم دو هفته بعد " باران " امروز عروسی همون خانم دکتری بود که اون روز غش کردم اومده بود و بهم سرم وصل کرد. خیلی دختر خوش برخورد و خونگرمی بود. بعد از اون حتی منم برای تئاترمون دعوتش کرده بودم، اونم دستش درد نکنه واسه عروسیش برای منو پانتهآ کارت آورد و دعوتمون کرد. روز اول اکران نرسیدم اما چهارمین روز با اصرار من دوباره استاد فرخ نژاد، بهرام عظیمی رو دعوت کرد و اونم از طرحهایی که تا الان زده بودم خیلی تعریف کرد و حتی از یکی از عروسکهای مینیونی که درست کرده بودم اونقدر خوشش اومد که برای نمایشگاه نقاشی خودش، اون رو و ازم خرید. از اون روز خیلی چیزا عوض شد. یوسفی که نسبت به من تردید داشت و درگیر سن و سال بود، خیلی جدی و مصمم شده و اونم به اندازه من مشتاقه که باهم دیگه یه مسیر جدید و شروع کنیم، اینبار با رفتاراش با حرفاش مطمئنم کرد که دوست داشتنش واقعیه و از ته دله و از روی عذاب وجدان نیست. با اینکه علاقم از قبل بهش چند برابر شده بود و با همه وجودم دوسش داشتم اما میترسم. میترسم از اینکه این مسئله رو چجوری باید با پدرم و مادرم درمیون بزارم؟ از همون اولش هم با تهران اومدن من مخالف بودن و هنوز که هنوزه بعضی اوقات بابا زنگ میزنه با اخم و تخم باهام حرف میزنه. حالا چطور باید بهشون بگم که از زمان اومدنم به تهران عاشق پسر همسایهام شدم؟ تازه علاوه بر اون سیزده سال تفاوت سنی دارم. طرف هم تو کار موسیقیه. قبلا هم جدا شده. حتی نمیتونستم به واکنش بابا فکر کنم. چند بار یوسف سعی کرد بابت این قضیه باهام صحبت کنه اما یا یه مشکلی پیش میومد یا من از زیر بحث در میرفتم. آخه یکی نیست که بهم بگه دختر تو با این خونوادهای که داری با چه جرئتی عاشق میشی؟ ولی واقعا دست خودم نبود. یوسف برای من مثل یه نور بود واسهی ادامهی راهم. تو این دو ماه تقریبا بخشی از وجود من شده بود. پدر همیشه برای یه دختر مهم ترین نقش رو تو زندگیش ایفا میکنه اما من هیچوقت از پدرم یه حرف و روی خوش نه دیدم نه شنیدم. به همین خاطر یوسف با اخلاق و برخورد خوبش با حمایتاش با دلگرمیهاش روز به روز بیشتر خودش رو تو دلم جا میکرد.
-
پارت صد و دو آره اعتماد کردن برام سخته اما اینقدر علاقم بهت زیاده که دلم میخواد دوباره تجربش کنم. آسون نیست. خیلی موانع سر راهمون هست میدونم اما اگه کنار هم باشیم از پس تمام مشکلات برمیایم. همینجور ساکت و سرشم پایین بود، پرسیدم: ـ باران، نمیخوای چیزی بگی؟ ماهتیسا یهو اومد داخل که باعث شد باران از فکر دربیاد و رو به ماهتیسا گفت: ـ جانم عزیزم. وای مدادرنگیت رو باید میتراشوندم درسته؟ ماهتیسا با یه حالت بامزه دست به سینه وایستاد و گفت: ـ آره. کلی هم منتظرت موندم. بلند شد و گفت: ـ خیلی ازت معذرت میخوام. بعد دستش رو گرفت و باهمدیگه از اتاق رفتن بیرون. وقتی که داشت میرفت بیرون رو به من گفت: ـ حالا باز بعدا باهم صحبت میکنیم. منو دوباره تو اون حالت بلاتکلیفی و پر از علامت سوال باقی گذاشت ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم. دیگه دستش رو ول نمیکنم. تا آخر این مسیر برای عشقم میجنگم. میدونم که باران ارزشش رو داره.
-
پارت صد و یک با قربونت صدقه گفتم: ـ فدای سرت. از تو که با ارزش تر نیست، اینجور داری اشک میریزی. برای یه لحظه مثل قبل با عشق نگام کرد و به همدیگه توی سکوت در نگاه هم غرق شدیم. یهو انگار یه چیز یادش اومده باشه، خودش رو کشید و عقب و گفت: ـ ببخشید. یه لحظه حواسم پرت شد. ماهتیسا صداش زد: ـ باران. مدادرنگی رو برام میتراشی؟ باران بلند گفت: ـ اومدم عزیزم. باز فرصت پیش اومد و داشت فرار میکرد. با جدیت صداش زدم و گفتم: ـ یه چند لحظه بشین میخوام باهات صحبت کنم. همینکه نشست اشکاش رو پاک کرد و سریع گفت: ـ یوسف قبل از اینکه تو بگی، من خیلی اعصابم خورد بود. یادم رفت ازت تشکر کنم، اگه تو متوجه نمیشدی شاید هیچکس به دادم نمیرسید. لبخند زدم و با چشمکی بهش گفتم: ـ از این به بعد متوجه همه حالتات هستم. نترس. با تعجب گفت: ـ یعنی چی؟ صندلیم رو بردم نزدیکش و با تمام عشقی که بهش داشتم نگاش کردم و گفتم: ـ باران من خیلی اشتباه کردم. یه سری دلایل احمقانه برات اوردم که انگاری نمیخوام باهات باشم ولی خودت هم خوب میدونی خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.
-
پارت صد رفتم کنارش نشستم و بهش زل زدم و گفتم: ـ باران میشه بهم نگاه کنی؟ بدون اینکه نگام کنه، گفت: ـ نه نمیتونم. با لبخندی از عصبانیتش گفتم: ـ چرا اون وقت؟ همین لحظه ماهتیسا نقاشیش رو بهم نشون داد و گفت: ـ دایی ببین قشنگ کشیدم؟ سرش رو بوسیدم و گفتم: ـ آره قربونت برم من. امروز باید با این دختر حرف میزدم و این کار رو تموم میکردم و باید از احساسم بهش میگفتم. آستین لباسش رو گرفتم و گفتم: ـ تو یه لحظه بیا با من. بردمش تو اتاق و با حالت شاکی گفت: ـ یوسف اینکارا یعنی چی؟ اینبار منم با حالت شاکی از لجبازیش گفتم: ـ قرار بود باهم حرف بزنیم. امروز داشتم سکته میکردم تو اون وضعیت دیدمت. عرق رو پیشونیش رو پاک کرد و گفت: ـ بسته یوسف. به اندازه کافی امروز خجالت کشیدم. نگاش کردم و خیلی عادی گفتم: ـ چرا خجالت؟ این یه چیزه طبیعیه. برای هر کسی ممکنه پیش بیاد. اصلا هم خجالت نداره. با چشم غرهای نگام کرد و گفت: ـ آره گفتنش برای تو راحته. حتی تو حالت عصبانیت هم چهرش بامزه بود. با خنده گفتم: ـ حالا این عصبانیتت برای چیه؟ دوباره دیدم شروع کرد به گریه کردن و با هق هق میگفت: ـ امروز قرار بود بهرام عظیمی بیاد، استاد قرار بود کارای من رو امروز بهش نشون بده. نشد. این همه تلاش کردم ولی نشد.
-
پارت نود و نهم خیلی عصبانی شدم از اینکه مادرم اینقدر به حرفا و نگاههای مردم بیشتر از احساس پسرش اهمیت میداد. بلند شدم و با عصبانیت گفتم: ـ مامان بسته دیگه. همش حرف مردم، مردم. به جهنم. بزار نگاه کنن، بزار حرف بزنن. مگه من بخاطر حرف مردم زندگی میکنم؟ یبار قرار زندگی کنم. اونم دیگه تصمیم گرفتم بنا به حرف دلم زندگی کنم نه حرف مردم. مامان که عصبانیتم رو دید با صدای آروم گفت: ـ آخه ببین پسرم نسرین پرید وسط حرفش و گفت: ـ مامان تمومش کن. بدون اینکه نگاشون کنم گفتم: ـ من دارم میرم به باران سر بزنم. مامان زد رو پاهاش و گفت: ـ خدایا این پسر آخر منو دق میده. در رو بستم و رفتم در خونشون رو زدم و گفت: ـ اومدم. در ذو باز کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه، سرخ شد و با خجالت گفت: ـ بیا داخل. حالش کمی بهتر شده بود. رفتم داخل و ازش پرسیدم: ـ حالت بهتره عزیزم؟ همینجور که کنار ماهتیسا داشت نقاشی میکشید، با کلافگی چشماش رو بست و گفت: ـ یوسف میشه اینقدر بهم یادآوری نکنی.
-
پارت نود و هشتم نسرین گفت: ـ خواست پیش باران بمونه. با حالت شاکی گفتم: ـ بابا میوردیش دختره یکم استراحت کنه. تا نسرین چیزی بگه مامان با حالت کنجکاوی و کمی عصبانی گفت: ـ حالا تو بگو چرا اینقدر برای این دختر نگرانی؟ اومدم رو مبل نشستم و گفتم: ـ مامان من مامان اینبار با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت : ـ یوسف ما جلوی در و همسایه آبرو داریم. این چه کاری بود امروز کردی؟ الان همه پشت سرمون حرف میزنن. با حالت شاکی گفتم: ـ ولم کن مادر من. دهن این مردم که همیشه خدا بازه. هنوز عادت نکردین؟ اومد کنارم نشست و با تشر گفت: ـ الان جواب سوال منو بده. بین تو اون دختر چیزی هست؟ مصمم به چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ هنوز نه ولی به احتمال زیاد یه چیزایی میشه. مامان زد به پاهاش و رو به نسرین با نگرانی گفت: ـ میبینی توروخدا؟ یوسف تو رو خدا من دیگه طاقت یه ماجرای جدید رو ندارم. هنوز بابت قضیه سه سال پیش تمام تن و بدنم میلرزه. نسرین با حالت شاکی رو به مامان گفت: ـ مامان حالا اون قضیه تموم شد رفت. نمیخواد اینقدر یادآوری کنی، بهرحال قرار نیست داداش تا ابد تنها بمونه که. مامان گفت: ـ آخه ما مرجان و خانوادش رو که میشناختیم، تهش این شد باز چه برسه به این دختره باران که اصلا اهل تهرانم نیست. نه خودش رو میشناسیم نه خانوادش رو. من باران و دوست دارم. اتفاقا دختر خوبی هم بنظر میاد ولی پسرم همین امروز باید میدیدی مردم چجوری داشتن بر و بر نگات میکردن.
-
پارت نود و هفتم با خودم گفتم پس دو روز پیش دلیل گریههای بی مورد و صورت رنگ پریدهاش این بود. داشتیم میرفتیم سمت خونه که گوشیم ویبره رفت. دیدم پانته آست: ـ الو یوسف چرا جواب نمیدی؟ مردم از نگرانی. گفتم: ـ سلام پانتهآ. باران برای اجرای امروز نمیرسه. با استرس پرسید: ـ حالش خوبه؟؟ گفتم: ـ الان آره. منم سرم و این وسایل ها رو گرفتم ببرم خونه که دختر همسایه پایینی بهش وصل کنه. یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ باشه. دستت درد نکنه. یهو یه چیزی یادم اومد. از پانتهآ پرسیدم: ـ فقط پانته آ. اجرای امروز رو نیاد، براش مشکلی پیش نمیاد که؟ گفت: ـ نه فکر نمیکنم. من با استاد صحبت میکنم. هنوز نیم ساعت مونده به اجرا، احتمالا امروز ذو با جایگزین پیش ببریم. خیالم راحت شد و گفتم: ـ خب خداروشکر. چون میدونستم بنده خدا خیلی زحمت کشیده بود واسه امروز، از شانسش نتونست به اولین اجراش برسه. وسایل رو بردم خونه. داشتم میرفتم داخل که نسرین جلوم رو گرفت: ـ داداش فعلا داخل نیا. با تعجب گفتم: ـ چرا؟ میخوام ببینم حالش خوبه یا نه. نسرین آروم گفت: ـ خوبه نگران نباش. الان ببینتت شاید یکم خجالت بکشه. دیدم داره حرف درستی میزنه. دختر خجالتی بود. الان لابد تو ذهن خودش داره خودش رو سرزنش میکنه که چرا پیش من غش کرده. حق با نسرین بود. وسایل و ماهتیسا رو بهش تحویل دادم و رفتم خونه تا یکم استراحت کنم. چقدر روز بدی بود واقعا. از ترس اینکه بلایی سرش اومده باشه نزدیک بود سکته کنم واقعا. یکم چشمام رو گذاشتم روی هم و تازه داشتم میخوابیدم که زنگ خونم زده شد. به زور رفتم تا دم در، دیدم مامان و نسرینن. رو به نسرین گفتم: ـ ماهتیسا کجاست؟
-
پارت نود و ششم با نگرانی گفتم: ـ بله.یه وضعیت اضطراری بود. باران غش کرده فکر کنم آسم داره. بهم نگاهی کرد و اومد داخل و گفت: ـ آها متوجه شدم. بعد رفت داخل و با مامان و نسرین احوالپرسی کرد و یه ورقه درآورد و روش یسری چیزا نوشت. بعدم مهرش رو زد و داد بهم و گفت: ـ برید داروخانه اون سمت خیابون، به دکتر داروسازشون بگین از طرف خانم ملکی اومدین. بدون دفترچه این داروها رو بهتون میدن. منم برای اطمینان الان باهاشون تماس میگیرم. گفتم: ـ خیلی لطف میکنین. فقط یه سوال، این آسم شدید و غش کردنش طبیعیه؟ من چون اولین باره یه چنین چیزی میبینم. لبخندی زد و گفت: نگران نباشین. تقریبا بیست درصد آدمایی که آسم دارن به این حالت دچارن و عوامل زیادی رو این قضیه تاثیر میذاره و وقتی فهمیدن که حالشون اونقدر خوب نیست و دستگاه هم تاثیر نداره، حتما باید برن دکتر تا کارهای لازم رو انجام بده. وقتی اکسیژن خون به مغز نرسه باعث غش کردن میشه. گفتم: ـ مرسی از توضیحاتتون. خیلی نگرانش بودم. لبخندی از روی کنجکاوی زد اما چیزی نگفت. داشتم میرفتم که مینا بهم گفت: ـ آقا یوسف من بابت بند موسیقی عروسیمون رو قولتون حساب کردما، میاین دیگه؟ خندیدم و گفتم: ـ به روی چشم. حتما. ماهتیسا کلی اصرار کرد که باهام بیاد و منم قبول کردم و باهم رفتیم داروخانه و وسایل مورد نیاز رو گرفتیم و به نسرین زنگ زدم و گفت که باران چشماش رو باز کرده اما هنوز درد داره. همش توی ذهنم داشتم به این فکر میکردم که حتما من باعث این شدم که حالش بد بشه. اگه اون روز بهش اینحرفا رو نمیزدم، این اتفاق نمیافتاد. تازه بنده خدا قرار بود با این حال بره و اجرا کنه.
-
پارت نود و پنجم طاقت نداشتم تو این وضعیت ببینمش. یعنی چش شده بود!. رنگ و روش شبیه گچ شده بود. آروم اشکام رو پاک کردم و گفتم: ـ الهی بمیرم برات. سریع نسرین رو از دم در صدا زدم: ـ نسرین زنگ بزن به اورژانس. با اینکه بی حال افتاده بود روی زمین، خودشم اشک میریخت. گفتم: ـ گریه نکن عزیزدلم. داشتم کمکش میکردم تا بیارمش توی هال، که روی اپن آشپزخونه، داروهای تنگی نفس و دستگاه نبولایزر رو دیدم که گازش تموم شده. فهمیدم که احتمالا آسم شدید داره و باید میرفته دکتر اما کوتاهی کرد و نرفت و حالش بد شده. نسرین و مامان اومدن تو خونه و نسرین با نگرانی گفت: ـ داداش. دختر آقا مهران خونست. داره میاد بالا معاینش کنه، بفهمیم چیشده. گفتم: ـ من فهمیدم که چیشده. مامان و نسرین همینجور با تعجب نگام میکردن. مامان گفت: ـ خب مادر بگو جون به لبمون کردی. به داروهای روی اپن اشاره کردم و گفتم: ـ فکر کنم آسم داره. مامان دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت: ـ وای خاک به سرم. بنده خدا. این دیگه چه مدل دردیه که بچهای الان بهش دچارن؟ همین لحظه زنگ خونش رو زدن و رفتم در رو باز کردم. دیدم مینا، دختره آقا مهران همسایه پایینیمون بود که الان داشت برای تخصصش میخوند. باهم سلام علیک کردیم و گفت: ـ چیشده آقا یوسف؟ نسرین برام زنگ زد.
-
پارت نود و چهارم با تمام قوا در رو فشار دادم اما نه. اون در باز نمیشد. مامانم و نسرین با آسانسور اومده بودن بالا. نسرین میزد به شونم و آروم میگفت: ـ داداش همه دارن نگاه میکنن، آروم باش لطفا. سرم رو به در چسبوندم و اجازه دادم اشکم سرازیر بشه و گفتم: ـ نمیتونم نسرین. یه چیزی شده. مادرم رو به زهرا خانم گفت: ـ زهرا خانوم به آقای میری زنگ زدی کلیدای یدک و بیاره؟ زهرا خانم همونجور که به تعجب زل زده بود به من، گفت: ـ زنگ زدم. گفت الان مسافرتن. با مشت میکوبیدم به در رو زیر لب با زمزمه میگفتم: ـ خدایا لطفا چیزیش نشه. اینقدری نگرانش بودم که اصلا توجهی به صورت پر از علامت سوال مادرم و بقیه همسایهها نداشتم. یهو نسرین گفت: ـ داداش من سنجاق سر دارم. میتونی در رو باهاش باز کنی؟ سریع از کنار در بلند شدم و گفتم: ـ زودتر بگو دیگه. آره میتونم. بده سریعا در رو باز کردم و سراسیمه رفتم داخل. همینجور صداش میزدم و تو اتاقها دنبالش میگشتم: -باران. باران. داشتم از کنارآشپزخونه رد میشدم که دیدم کنار میز ناهارخوری افتاده رو زمین. رفتم کنارش نشستم و با استرس لیوان آبی که روی میز بود و برداشتم و چند قطره پاشیدم به صورتش. یکم چشماش رو باز کرد و بریده بریده گفت: ـ نفس..نفسم...ا..اصلا..بالا..بالا...نمیاد.
-
پارت نود و سوم همین لحظه یکی به گوشیم زنگ زد. دیدم نسرینه، سریع برداشتم و با نگرانی گفتم: ـ نسرین باران در رو باز نمیکنه. بزار ببینم چه خبره. اینو گفتم و گوشی رو قطع کردم و دوباره به گوشی باران زنگ زدم. یکم که گوشم رو نزدیک در بردم، دیدم که صدای گوشیش از تو خونه میاد. یا خدا. حتما اتفاقی براش افتاده. دوباره در زدم و با نگرانی گفتم: ـ باران صدای من رو میشنوی چرا جواب نمیدی؟ بغض گلوم رو فشرد. فکر اینکه اتفاقی براش بیفته، داشت دیوونم میکرد. دوباره گوشیم زنگ خورد، یه شماره غریبه بود؛ برداشتم: ـ بله. صدای آشنای پانتهآ پیچید تو گوشم: ـ سلام یوسف. پانتهآم. سریع پرسیدم: ـ پانتهآ باران تو خونست؟ صدای گوشیش از تو خونه میاد. پانتهآ با نگرانی گفت: ـ یوسف حالش خوب نبود، گفتم بریم دکتر اما قبول نکرد. گفت دیرتر میاد اما فکر کنم الان حالش بد شده که در رو باز نمیکنه. دستم رو در ثابت موند و حس کردم خون تو بدنم منجمد شده. با صدای بلند گفتم: ـ چی؟ دیگه نشنیدم چی گفت. تو دلم میگفتم خدایا لطفا چیزیش نشه. خواهش میکنم. فریاد زدم: ـ باران. باران. همسایههای واحدمون اومده بودن بیرون تا ببینن چه خبره. زهرا خانم مدام میپرسید: ـ پسرم چیزی شده؟ ساختمون رو گذاشتی روی سرت. هیچ توجهی به حرفاش نمیکردم. سر آخر محکم به در خونه لگد زدم.
-
پارت نود و دوم خندیدم و چیزی نگفتم که باز نسرین گفت: ـ بهترین تصمیم رو گرفتی داداش. واقعا دختر خوبیه. گرچه من از همون اولم میدونستم خوشت میاد ولی خب نمیخواستی به روی خودت بیاری. اتو رو گذاشتم کنار و گفتم: ـ دیگه تسلیم شدم. لباسم رو پوشیدم و سوییچ ماشین رو دادم به نسرین تا برن بشینن تو ماشین و خودم رفتم دم در خونشون. چند بار زنگ زدم ولی در رو باز نکرد. نگران شدم. به گوشیش زنگ زدم، دیدم برنمیداره. شماره پانتهآ رو نداشتم، ناچارا به موری زنگ زدم تا از پانتهآ بپرسم که باران کجاست. چون قرار نبود که اینقدر زود برن. موری جواب داد: ـ جانم داداش ـ موری پانتهآ پیش توئه؟ ـ من پانتهآ رو رسوندم سالنشون. با نگرانی پرسیدم: ـ باران چی؟ باران با شما نبود؟ موری گفت: ـ یوسف جان در جریانی که موتور من برای دو نفر جا داره. باران خونه بود. مثل اینکه یکم حالش خوب نبود، قرار بود دیرتر بیاد. استرس گرفتم و گفتم: ـ پس چرا در رو باز نمیکنه؟ الان ده دقیقست دم در دارم زنگ میزنم. گوشیشم جواب نمیده. یه لحظه زنگ بزن از پانتهآ بپرس. موری که صدای نگران منو دید، سریع گفت: ـ باشه الان زنگ میزنم. دوباره در زدم و بلند صداش زدم: ـ باران. باران. خونهای؟
-
پارت نود و یکم میگفت که حالش خوب نیست. ترسیده بودم چون رنگ و روش هم پریده بود. میخواستم ببرمش دکتر اما انگار تو چهرهاش ترس بوجود اومد و گفت که استراحت کنه خوب میشه. بهش گفتم که بعد از اکران تئاترش حتما باهاش صحبت میکنم. اینبار خیلی سریع قبول کرد اما انگار واسه اینکه منو بپیچونه قبول کرده بود. این دختر یه چیزیش بود. صورتش خیلی پژمرده شده بود. تصمیم گرفته بودم پس فردا خودم برسونمش تئاتر. ساعت تقریبا پنج و نیم بود که نسرین و ماهتیسا اومدن خونم. داشتم پیراهنم رو اتو میزدم، ماهتیسا رفته بود بالای میز بیلیارد که با توپ ها بازی کنه و نسرین همون لحظه گفت: ـ داداش تو به باران چیزی گفتی؟ با تعجب گفتم: ـ چطور مگه؟ نسرین گفت: ـ آخه دیروز که داشتم میرسوندمش، حرفایی که بهم گفتی رو زدم بهش ولی خب خیلی مطمئن گفت من برای یوسف مثل بقیهام. همونجور که تو سکوت داشتم پیراهنم رو اتو میزدم، تو دلم گفتم: ـ حق داره. منم جاش بودم، همین فکر رو میکردم. نسرین همین لحظه گفت: ـ داداش نمیخوای چیزی بگی؟ یه آهی کشیدم و گفتم: ـ ایشاالا که امروز درستش میکنم. باهاش حرف میزنم. نسرین خندید و گفت: ـ اوه. میبینم که قصدت جدیه.
-
پارت نود این رو گفت و بعدش از خونه رفت بیرون. یه سیگار دیگه درآوردم و روشنش کردم، مرتضی اومد پشتم وایستاد و گفت: ـ تو ترک بودی که. با کلافگی گفتم: ـ ولم کن. اعصابم خورده. اینبار مرتضی برخلاف همیشه با جدیت گفت: ـ یوسف، بیخیال این حرفا شو. ببین دلت چی میگه. باران دختر خوبیه؛ تو رو هم خیلی دوست داره. مطمئنم تو و کارات رو هم درک میکنه. نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ بهم گوش نمیده مرتضی میفهمی؟ اصلا پیامام رو باز نمیکنه. خیلی ازم دلخواه. مرتضی گفت: ـ خب آخه با حرفات گند زدی..چ منم بودم جوابت رو نمیدادم. مهم درک آدم از عاشقیه. سن فقط یه عدده. داداش پدر و مادر منم پونزده سال اختلاف سنی دارن، الان چهل ساله دارن باهم زندگی میکنن. مهم اینه که توی تصمیمت جدی باشی. چون اونجوری که من از پانتهآ شنیدم، باران دختره اهل روابط بدون سرانجام نیست. گفتم: ـ جدیم. من خودمم دیگه حوصله این مسخره بازیارو ندارم. موری زد به شونهام و با لبخند گفت: ـ خب پس دست بجنبون. باهاش صحبت کن. اگه اون میگه نه تو یه راهی پیدا کن که بتونی باهاش صحبت کنی. حق با موری بود. من خیلی دوسش داشتم، بنابراین نباید تسلیم میشدم. پوکه سیگار رو انداختم دور و مصمم گفتم: ـ حق با توئه. خودم خراب کردم، خودمم درستش میکنم. موری خندید و گفت: ـ آفرین همینه. به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ الان یکم زود نیست برم در خونشون؟ فک کنم خواب باشه. موری گفت: ـ حالا تو شانست رو امتحان کن. رفتم خونشون و زنگ زدم. یکم طول کشید تا در رو باز کنه. میخواستم به بهونه درامز بگم بیاد تا حرفام ذو بهش بزنم، بگم که اشتباه کردم، فکر کردم بدون اون میتونم ولی نمیشه. یه چند دقیقه بعد دیدم با یه شلوار و بلوزی که عکس میکی موز داشت، در رو باز کرد. با دیدنش تو دلم گفتم خدایا من چجوری به موجود به این کیوتی نه گفت. چشاش کلی پف داشت. خیلی بهش اصرار کردم که بیاد باهم حرف بزنیم ولی یهو بیمقدمه شروع کرد به گریه کردن.
-
پارت هشتاد و نهم آقای قاسمی گفت: ـ پس کاری نمیشه کرد. باهاش صحبت کن یوسف، بابت کارت بهش توضیح بده. باز فردا پس فردا این حسادت و کنترل های احمقانه کار ما رو خراب نکنه. قبل من مرتضی با خیالی راحت گفت: ـ نه بابا آقای قاسمی نگران نباشین. بچههای این دوره زمونه اپن مایندتر از اینحرفان. آقای قاسمی یکم جا خورد و پرسید: ـ مگه چند سالشونه؟ منو مرتضی بهم نگاه کردیم و جای من مرتضی گفت: ـ خب حالا سن که مهم نیست ولی متولد هشتاد یا هشتاد و یکن، فک کنم. آقای قاسمی که سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه، این بار از کوره در رفت و گفت: ـ چی؟ شما زده به سرتون؟ حالا مرتضی خودش هنوز سی سالشم نشده ولی تو چی یوسف؟ باورم نمیشه. همینجور که سرم پایین بود عصبانی شدم و گفتم: ـ آقای قاسمی دست خودم نیست. نمیتونم. آره منی که هیچوقت فکرش رو نمیکردم عاشق بشم، الان عاشق دختری شدم که سیزده سال ازم کوچیکتره. متاسفانه دل سن وسال نمیشناسه. تا الانم فکذ میکردم بتونم قلب خودم رو قانع کنم و بدون باران ادامه بدم ولی نمیشه. نمیتونم. هر لحظه تو ذهنمه. بلند شدم و رفتم کنار پنجره ایستادم و بعد از چند دقیقه سکوت، آقای قاسمی بلند شد و گفت: ـ چی بگم والا. زندگی خودته. امیدوارم بازم تصمیم اشتباه نگرفته باشی. هر زمان با این باران خانم صحبت کردی و تکلیفت با کارت مشخص شد، خوشحال میشم منم در جریان بزاری یوسف جان .
-
پارت هشتاد و هشتم آقای قاسمی این بار با جدیت نگام کرد و گفت: ـ خب میخوای چیکار کنی؟ میدونی که زندگی یه هنرمند متعلق به مردمه و طرفدارایی که دوسش دارن. وقتی برای عشق و عاشقی نداره. اگه هم قراره داشته باشه باید چشمش رو روی شهرت و این داستانا ببنده. تمرکزش رو روی خونوادش بزاره یا اینکه کسی که باهاش قراره باشه؛ آدمی باشه که با تمام این مسائل کنار بیاد. سکوت کرده بودم. آقای قاسمی دستش رو گذاشت روی پشتم و گفت: ـ ببین من میفهممت. نمیدونم این دخترخانم کیه که اینقدر ذهنت رو درگیر کرده اما هم من میدونم هم خوده تو که تو زندگی قبلیت چقدر عذاب کشیدی تا تمومش کنی. با عصبانیت از جنگی که بین مغز و قلبم بود، گفتم: ـ میدونم. ولی این دختر با مرجان خیلی فرق داره آقای قاسمی. مرتضی که چایی ها رو آورده بود گفت: ـ راست میگه. جفتشون بچهای شهرستانیان و واقعا با این در و دافا نمیشه مقایسشون کرد. آقای قاسمی تعجبش دو برابر شد و پرسید: ـ جفتشون؟ مرتضی خندید و گفت: ـ منم با دوست همین باران رفیق شدم. خداییش دختر خوبیه. آقای قاسمی یه دستی کشید رو صورتش و با جدیت گفت: ـ خب عالی شد. دقیقا هم کسایی که همیشه میگفتن ما هیچوقت عاشق نمیشیم، دو ماه از حرفشون نگذشته؛ بازم تو دام عاشقی افتادن. الان میخواین چیکار کنین؟ اینبار قلبم به مغزم غلبه کرد و مصمم گفتم: ـ نمیتونم فراموشش کنم آقای قاسمی. دست خودم نیست. فکر میکردم بتونم ازش دور بمونم ولی تا الان داشتم خودم رو گول میزدم.
-
پارت هشتاد و هفتم " یوسف " تو بالکن مشغول سیگار کشیدن بودم. یه مدت بود که نمیکشیدم اما الان تنها چیزی که حالم رو خوب میکرد، سیگار بود. داشتم به این فکر میکردم که چه اشتباهی کردم بابت حرفایی که بهش زدم. خیلی دلش رو شکوندم. من واقعا این دختر رو دوست دارم. خیلی زیاد. طاقت اینکه نادیدهام بگیره رو ندارم. قلبم میگفت یوسف احمق. مگه همین رو نمیخواستی؟ مگه نمیگفتی اونم مثل بقیست؟ الانم که ازت دور شده، پس دردت چیه؟ نمیتونم تحمل کنم واقعا. تو همین فکرا بودم که زنگ خونم زده شد. باز کردم و دیدم آقای قاسمی و مرتضی هستن. الان جواب آقای قاسمی رو چی باید میدادم؟ مراسم دیشب رو نتونستم برم. نه حال و حوصله استوری داشتم نه مراسم. باران هم که دیگه اصلا بهم گوش نمیده، دل و دماغی برام نمونده بود. آقای قاسمی و مرتضی اومدن داخل و آقای قاسمی مثل همیشه با خوشرویی گفت: ـ هنرمند نبینم غمت رو. دستی به پیشونیم کشیدم و سرم رو انداختم پایین و گفتم: ـ شرمندهام آقای قاسمی بخدا. آقای قاسمی گفت: ـ دشمنت شرمنده. آقا فعالیتت کلا خیلی کم شده تو فضای مجازی. داستان چیه؟ مرتضی که تو آشپزخونه در حال چایی ریختن بود، با لحن شادی گفت: ـ عاشق شده آقای قاسمی. اینبار سکوت کردم و چیزی نگفتم. آقای قاسمی با تعجب پرسید: ـ راست میگه یوسف؟ دیگه نمیتونستم انکار کنم و یه آهی کشیدم و گفتم: ـ درسته. آقای قاسمی اصلا الان تمرکز ندارم رو کارم. این اتفاقی بود که منتظرش نبودم. تمام زندگیم رو بهم گره زده.
-
پارت هشتاد و ششم همین حین مهنا اومد بیرون و همین لحظه صدامون زد: ـ باران ، پانتهآ بیاین تمرین آخره. رو به مرتضی گفتم: ـ میبینمت. پانتهآ بیا زودتر. بعد سریعا برگشتم تو سالن. حدود یه ساعت دیگه هم تمرین کردیم. موقع برگشت پانتهآ با تردید گفت: ـ باران، شاید واقعا پشیمون شده باشه از حرفاش. بهت قبلا هم گفتم. من مطمئنم اونم دوستت داره منتها جلوی خودش رو میگیره. من یکم آب معدنی خوردم و گفتم: ـ پشیمون که شده ولی این پشیمونی از رو دوست داشتن نیست، از رو عذاب وجدانه. همینجوری که با بچها خداحافظی میکردیم و از در سالن خارج میشدیم، المیرا گفت: ـ بنظر منم ممکنه از رو عذاب وجدان باشه. اصلا باران تا حالا بهت گفت که دوستت داره یا کاری کرد که شک کنی دوست داره واقعا؟ یکم فکر کردم و یاد تمام لحظاتی که با یوسف داشتم افتادم و گفتم: ـ بعضی اوقات خیلی گرم و صمیمی بود که واقعا حس میکردم دوسم داره اما بعضی اوقات هم همش خودش رو ازم دور میکرد ولی هیچوقت از دوست داشتنش مطمئن نشدم. المیرا مصمم گفت: ـ خب دیگه. پانتهآ رو به هر دوی ما گفت: ـ آخه مرتضی میگفت یوسف کلا اینروزا همش میگه بدون اون نمیتونم. حتی تو مراسما هم نمیتونه متمرکز ساز بزنه. من میدونستم که پانتهآ بخاطر اینکه جدیدا بابت این قضیه حالم بد شده، داره بهم دلگرمی میده، لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ گفتم که بابت عذاب وجدانشه نه چیزه دیگه.
-
پارت هشتاد و پنجم خدا رو شکر سریع رسیدیم وگرنه نمیتونستم بحث رو جمع کنم؛ گرچه فک کنم نسرین کمی شک کرده بود اما انشالا که خدا بخیر کنه. رفتم تو سالن و دیدم همه مشغول تمرینن. سریع وسایلم رو جابجا کردم و عروسکا رو درآوردم و منم مشغول تمرین شدم. پانتهآ رو توی تمرین ندیدم. یواش از سیاوش پرسیدم که پانتهآ کجاست و اونم گفت که رفته بیرون برای استراحت. تقریبا سه دور با بچها، دیالوگها و حرکات عروسکا رو تمرین کردیم. تایم استراحت رفتم بیرون که ببینم پانتهآ کجاست، دیدم که با مرتضی رو صندلی نشستن و دارن و حرف میزنن. از دور که نگاشون میکردم واقعا بهم میومدن. رفتم پیششون و سلام کردم. مرتضی گفت: ـ تبریک میگم باران جان بالاخره کارتون رو دارین به سرانجام میرسونین. با ذوق گفتم: ـ آره دیگه. یهو پانتهآ رو به مرتضی گفت: ـ بگو دیگه. با تعجب گفتم: ـ چی رو؟ مرتضی بهم نگاهی کرد و گفت: ـ باران. راستش یوسف واقعا نمیخواست تو از حرفاش بد برداشت کنی. من شاهدم. واقعا خودشم بابت حرفایی که زده حالش گرفتهاست. اگه یبارم شده به حرفاش گوش کنی. لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: ـ اینا هم بخاطر عذاب وجدانشه اما بهش میگم که نگران نباشه، اصلا چیزی به دل نگرفتم. مرتضی با تعجب گفت: ـ باران عذاب وجدان چیه؟ اون واقعا.
-
پارت هشتاد و چهارم نسرین بعد از چند دقیقه سکوت گفت: ـ داداش هم که کلا خیلی از شما تعریف میکنه. اوندفعه میگفت باران تکه. اصلا لنگه نداره واقعا. تو دلم گفتم: آره بخاطره همینم هست که سریعا تو چشمای من نگاه کرد و گفت که نمیتونه با من باشه. یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ لطف داره. خوبی از خودشه. نسرین نگام کرد و گفت: ـ باران، یوسف رو اینجوری نبین. اولین باره میبینم از یه دختر اینقدر تعریف میکنه. میدونی چون یوسف قبلا جدا شده کلا خودش رو از مباحث دخترا جدا کرده؛ اولین باره میبینم نسبت به یه دختر اینقدر با علاقه صحبت میکنه. دستم رو روی قلبم گذاشتم و با نفسی عمیق گفتم: ـ فکر نکنم نسرین جون. یوسف منو هم مثل خیلی از دخترای دیگه میبینه. یهو نسرین با تعجب پرسید: ـ چطور مگه؟ فهمیدم سوتی بدی دادم. وقتی حرف یوسف میشد، یاد اون روز و حرفاش میفتادم و واقعا تو یه محیط بسته نفسم بند میومد. سریع با تته پته گفتم: ـ منظورم اینه که...یعنی...خب از رفتارش معلومه دیگه. منم براش متفاوت نیستم. نسرین جون همینجاست من پیاده میشم نسرین همونجور که متعجب بود گفت: ـ والا برای من که اینجور بنظر نمیاد. وقتی ترمز زد. سریع بحث رو عوض کردم و با لبخند گفتم: ـ دستتون درد نکنه نسرین جون. من فردا منتظرتونم. میبینمتون سعی کرد با لبخند، تعجبش رو بپوشونه و گفت: ـ قربونت عزیزم. از الان خسته نباشی.
-
پارت هشتاد و سوم نسرین گفت: ـ خب وایستا من میرسونمت. ماهتیسا خوابیده بزارمش پیش مادرم الان میام. با کمی شرمندگی گفتم: ـ زحمتتون زیاد میشه. لبخندی زد و گفت: ـ این چه حرفیه. الان میام. ماشین و سر و ته کرد و ماهتیسا رو بغل کرد و برد و بعد ده دقیقه اومد نشست تو ماشین و گفت: ـ خب تبریک میگم باران جون. کارتون داره اکران میشه. گفتم: ـ مرسی نسرین جون. راستی اگه دوست داشتی حتما بیا. گفت: ـ مشکلی نداره؟ من دلم میخواست بیام ببینم ولی خب یوسف گفت منو ماهتیسا باهم میریم. سریع گفتم: ـ نه این چه حرفیه. هرکدوم از بچها میتونن حداقل پنج تا مهمون ویژه دعوت کنن.شما هم که بحثتون جدائه. قدمتون سر چشم. با خوشحالی زیاد گفت: ـ باشه پس عزیزم.ممنونم از دعوتت. دوباره یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ قربونت. نسرین با تعجب نگام کرد و گفت: ـ ببینم تو حالت خوبه؟ یکم رنگ و روت پریده انگار. بازم سعی کردم وانمود کنم که چیزیم نیست و گفتم: ـ آره خوبم. فقط یکم خستم. این اواخر کارمون خیلی زیاد شده. اصلا درست و حسابی نتونستم استراحت کنم. با نگرانی گفت: ـ الهی بگردم. ایشالا که کارتون میترکونه و این خستگی هم از تنت در میره. گفتم: ـ ایشالا. به سمت چپش نگاه کرد و گفت: ـ سمت ولیعصر باید برم؟ گفتم: ـ آره جان.
-
پارت هشتاد و دوم پانتهآ خندید و گفت: ـ خب میذاشتی ببرتت دکتر دیگه. با چشم غره رو بهش گفتم: ـ آره همینم مونده جلو یوسف آبروم بره. پانتهآ همینجور که داشت چایی میریخت گفت: ـ بعدشم دیگه چه حرفی میخواد بزنه؟ مگه حرفیم باقی مونده؟ رو مبل نشستم و چشام رو بستم و گفتم: ـ نمیدونم والا. سوال منم همینه. یکم چایی خوردم و گفتم: ـ پانتهآ من خیلی نفسم سخت بالا میاد. پانتهآ با نگرانی گفت: ـ قرصهاتو خوردی؟ گفتم: ـ آره دیگه. همین تازه خوردم. پانتهآ با اخم گفت: ـ از بس بهش فکر میکنی. اینقدر خودت رو درگیر نکن لطفا. میخوای امروز تمرین رو نیا و یکم استراحت کن. تا فردا ایشالا سرحال باشی. دوباره یکم از نبولایزر استفاده کردم و چند نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ فکر کنم باید همینکار رو انجام بدم. الان به استاد زنگ میزنم، امیدوارم قبول کنه. به استاد فرخ نژاد زنگ زدم، قبول نکرد که نیام ولی گفت که میتونم با یه ساعت تاخیر واسه تمرین نهایی خودم رو برسونم. ساعت تقریبا پنج و نیم آماده شدم که برم. تا رسیدم دم در، دیدم که یه ماشین برام کلی بوق میزنه. برگشتم و دیدم نسرینه؛ مادر ماهتیسا. دستم رو براش تکون دادم که ازم پرسید: ـ کجا میری باران جون؟ گفتم: ـ دارم میرم واسه تمرین.
-
پارت هشتاد و یکم یوسف با صورتی پر از تعجب گفت: ـ چرا داری اینجوری گریه میکنی؟ دل ندارم تو اینجوری گریه کنی. همونجور که گریه میکردم گفتم: ـ اصلا دیگه اینجوری باهام حرف نزن. حتی بهم نگاهم نکن. یه لحظه ساکت شد و با آرامش گفت: ـ قرار بود باهم صحبت کنیم اما اول باید بریم دکتر، چون فکر کنم اصلا حالت خوب نیست. تا اسم دکتر رو شنیدم، انگار شوک الکتریکی بهم وصل کردن. وای نه، همینم مونده بود که جلوی یوسف آبروم بره و فک کنه چقدر ضعیفم و نمیتونم دوری ازش رو تحمل کنم. بنابراین خیلی سریع گفتم: ـ نه نه. یکم استراحت کنم خوب میشم. بازم با تعجب گفت: ـ مطمئنی باران؟ سریعا گفتم: ـ آره. مطمئنم. داشتم میرفتم داخل که در رو ببندم گفت: ـ راستی فردا ساعت چند تئاترتون شروع میشه؟ یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ تقریبا ساعت هفت. اومد جلوتر با چشمکی بهم گفت: ـ دیگه بعد از اون راه فرار نداری. باید بهم گوش بدی. سریع خودم رو کشیدم عقب و گفتم: ـ باشه باشه حتما. قول میدم. باید قرصم رو میخوردم و دستگاه رو استفاده میکردم، بنابراین حرف رو پیچوندم و سریع در رو بستم. پانتهآ خواب آلود بیدار شد و با حالت شاکی گفت: ـ چه خبرتونه دو ساعت مغز منو خوردین! سریعا رفتم داخل آشپزخونه و چند دورصورتم رو آب زدم و قرص رو از روی اپن برداشتم و خوردم. چند بارم از نبولایزرش استفاده کردم و همونجور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ هیچی بابا گیر داد که بیا صحبت کنیم و ببرمت دکتر.
-
پارت هشتاد با حالت مسخره کردن گفتم: ـ چون من سنم کمه شاید حرفات رو متوجه نشم. یوسف با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت: ـ باران الان وقت تیکه انداختن نیست. ببین من. پریدم وسط حرفش و با خستگی گفتم: ـ یوسف من واقعا امشب خیلی خستم. خیلی زیاد. باشه برای بعد. چیزی نگفت و فقط نگام کرد. تو نگاهش خیلی غم بود. دلم نمیومد ولی واقعا دیگه چه حرفی باقی مونده بود؟ بعلاوه اینکه من از لحاظ جسمی هم حالم خوب نبود و نمیخواستم الان تو روش نگاه کنم و حرفاش یادم بیاد. الان فقط باید میخوابیدم. بدون خداحافظی رفتم داخل و و در رو بستم و هر چقدر پانتهآ گفت بیا یهچیزی بخور گفتم خستم و سرم نرسیده به بالشت خوابم برد. صبح با صدای زنگ در از خواب پاشدم. با چشای خواب آلود به پانتهآ گفتم: ـ صدای درو نمیشنوی؟ همینجور خوابیده بود و حتی چشماش هم باز نکرد. رفتم در ذو باز کردم و دیدم یوسفه. عادی گفتم: ـ سلام. با خنده، طوری که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت: ـ صبح بخیر. چقدر میخوابی. بازم عادی گفتم: ـ چون که خستهام. بازم بیخیال گفت: ـ باید درامز تمرین کنیم.دیروزم که بابت من نتونستیم تمرین کنیم. دوباره دیروز یادم افتاد. خدایا چرا من هرجوره میخوام فراموش کنم، نمیزارن. با کلافگی گفتم: ـ یوسف من امروز تمرین دارم. یکمم حالم خوب نیست. نمیتونم واقعا. یهو اومد نزدیک و با نگرانی گفت: ـ یکمم رنگت پریده. چیشده؟ خیلی بی دلیل اشکم سرازیر شد و دستم رو روی قفسه سینم گذاشتم و گفتم: ـ مگه برای تو مهمه؟