-
تعداد ارسال ها
686 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
27 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت شانزدهم از زیر میز به پای مهسان یه لگد زدم تا ساکت بشه...کوهیار یه پوکی به سیگارش زد و گفت: ـ شما رو بجا نیوردم اما غزل جان و میگم. مهسان بلند شد از رو میز و صندلی و محکم هل داد داخل و با غیض گفت: ـ منو تو ساحل منتظرتم، غزل جان. کیفمو برداشتم و گفتم: ـ صبرکن منم الان میام. تا بلند شدم، یهو مچ دستمو گرفت که مجبور شدم برگردم و نگاش کنم. با لبخند بهم نگاه میکرد و گفتم: ـ میشه دستمو ول کنی؟ با اون دستش سیگار و از گوشه لبش برداشت و گفت: ـ تو چت و پشت پی ام که خیلی صمیمی بودی اما الان انگار روح دیدی. نه سلامی نه علیکی!! همونجور که سعی میکردم دستمو از دستش بکشم بیرون گفتم: ـ من دیگه با تو هیچ حرفی ندارم بزنم. ـ چرا اونوقت؟ کمی عصبی شدم از حرکاتش و گفتم: ـ بابا تو که خودت همش جوابمو نمیدادی، همش سرد برخورد میکردی. الان چیشده یهو فاز صمیمیت گرفتی؟ برای من چیزی تغییر نکرده...تو همون آدمی سیگارشو انداخت دور و گفت: ـ ولی من پشت چت و رو در رو یکی نیستم. از نزدیک یه آدم دیگه ام. مطمعنم دلت میخواد بیشتر منو بشناسی... دیگه به حرفاش گوش نمیدادم. مچ دستم درد گرفته بود و همش میگفتم: ـ دستمو ولکن. بهت میگم ولکن... یهو یکی از پشتش محکم مچ دستشو گرفت. چیزی که همون اول به چشمم خورد، دستبند سبز نازکی بود که دور دستش بسته بود...مو به تنم سیخ شد...یهو یاد خوابم افتادم...سرمو بلند کردم و دیدم که سرپرست گروهشون، پیمان راده. یه مرده حدود سی و هشت ساله با قد تقریبا بلند و موی جو گندمی و میشه گفت خوشتیپ. من پارسال بخاطر کوهیار خیلی توجهی بهش نکردم اما امسال بنظرم هم استایلش و هم قیافش خیلی متفاوت تر از قبل شده بود. طوری مچ کوهیار و محکم گرفت که باعث شد من دستمو از دستش بکشم بیرون. کوهیار با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: ـ چیکار میکنی پیمان؟
- 195 پاسخ
-
- 1
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پانزدهم آقای پناهی که تا اون لحظه لبخند روی لبش بود، یهو لبخندش خشک شد و گفت: ـ چه مشکلی؟ گفتم: ـ راستش من دوربین ندارم. آقای پناهی یه نفس راحت کشید و گفت: ـ یجوری گفتین یه مشکل بزرگ، گفتم چه مشکلی باشه!! اصلا ایرادی نداره. خیلی از بچهایی که میان اینجا دوربین ندارن و اجاره میکنن. من خواهرزادمم قبلا کار عکاسی انجام میداد اینجا و اما الان چون توی پذیرش هتل کار میکنه، میتونم برات دوربینشو بگیرم. با خوشحالی دستامو کوبیدم بهم و گفتم: ـ جدی؟ آقای پناهی از شادی من خندش گرفت و گفت: ـ آره دختر. کاش هر کس میاد اینجا مثل تو اینقدر خلاق باشه و علاقمند به کارش باشه. همین لحظه صدای موزیک قطع شد و آقای پناهی گفت: ـ خب پس من فردا باهات تماس میگیرم. چیزی بیارم واستون؟ من گفتم: ـ راستش ما هنوز شام نخوردیم ولی. آقای پناهی همونطور که بلند میشد گفت: ـ خب چرا زودتر نگفتین؟ الان یچیزی میگم بیارن براتون منو مهسان جفتمون تشکر کردیم ازش و بلند شدیم تا بدرقش کنیم که یهو مهسان زیر گوشم گفت: ـ خب غزل بردپیت داره میاد بیرون... اصلا برنگشتم اما حس کردم که کل اعضای گروهشون دارن میان این سمت. اومدنو رو میز کناری ما نشستن. مثل اینکه تایم استراحتشون بود. متوجه نگاه های کوهیار به خودم بودم. سیگاری روشن کرد و یهو بلند شد و اومد سمت میز ما. رو به من گفت: ـ رسیدن بخیر. کی اومدین؟ راستش دیگه حتی کوچیکترین حسی بهش نداشتم. کسی که از نظرم پارسال خیلی خجالتی و تنها میومد، امسال خیلی اوکی شده بود و حتی میتونم بگم دُمش هم دراومده بود. قبل اینکه من جوابشو بدم مهسان با حالت پوزخند گفت: ـ ببخشید دیگه تا رسیدیم به تو اطلاع ندادیم.
- 195 پاسخ
-
- 1
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
سریع رو به آرون که داشت زنگ میزد گفتم: ـ آرون من نمیام. آرون پوفی کرد و گفت: ـ باران ما که باهم حرف زده بودیم. با شادی گفتم: ـ آخه پروانه خانوم آدرس یه جای دیگه رو برام فرستاده. آرون گفت: ـ آخه بابام. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آرون لطفا. اگه منو نمیبری من تاکسی بگیرم. آرون از در خونشون فاصله گرفت و مستقیم رفت سمت ماشین و بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ سوار شو. حس کردم خیلی ناراحت شد اما خب چکار کنم؟! اصلا دلم نمیخواست دوباره ریختشونو ببینم. واقعا آزار و اذیت و به اوج خودشون رسونده بودن. قبل از اینکه به ویلایی که پروانه خانوم آدرسشو داد برسیم، آرون تو ماشین ازم پرسید: ـ اگه یه روز از ما سراغتو گرفت چی؟ از فکر اومدم بیرون و گفتم: ـ کی؟ عرشیا؟ سرشو تکون داد و گفتم: ـ هیچی بگید خبری ندارید. تو فرعی پیچید و جلوی در یه ویلای بزرگ ترمز دستی رو کشید و با پوزخند گفت: ـ آره! اون لجبازم باور کرد!! چیزی نگفتم و پیاده شدیم، بعید میدونستم عرشیا حالا حالا ها دلش با من صاف بشه! دلمو خیلی شکوند، دل دوست صمیمیش و که همیشه ادعا داشت دوسش داره. از وقتی بخوام با وسایلم از خونشون برم هر لحظه منتظر بودم صدام کنه و بگه برگرد اما این چیزی همش تو فیلم و سریال اتفاق میوفته...- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهاردهم مهسان با تعجب گفت: ـ وای غزل چقدرر شب این سمت خوشگله! منم حرفشو تایید کردم، واقعا شبای جزیره بی نظیر بود. بعد از حدود پنج شش دقیقه رسیدیم اسکله. نگاه های اطراف پر از عشق و مهربونی بود اما دلم نمیخواست برم سمت هوکالانژ. دوست نداشتم دوباره با کوهیار رو در رو بشم اما مجبور بودم. هوکاکولانژ یه رستوران گرد بود که هر سمتش یه پنجره بزرگ داشت. از همین سمت که ما بودیم، خواننده ها و بقیه معلوم بودن. مهسان زد به بازوم و گفت: ـ به بردپیت نگاه میکنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه ولی حوصله ندارم برم تا اونجا. الان فکر میکنه لابد بخاطر این اومدم! گفت: ـ خب زنگ بزن به مرده بگو بیاد بیرون بشینیم. گفتم: ـ بد فکریم نیست. به آقای پناهی زنگ زدم و گفتم که سمت چپ رو صندلی بیرون، زیر چتر نشستیم. اونم بعد از دو سه دقیقه که ما نشستیم اومد پیشمون و با عجله ازم پرسید: ـ شما زنگ زده بودین؟ گفتم: ـ بله من بودم. مرده دستشو دراز کرد و ما هم به نشونه ی ادب بهش دست دادیم و اول ورودمون به جزیره خوش اومد گفت و بعدش پرسید: ـ خب قراره موندگار باشید اینجا دیگه درسته؟ من گفتم: ـ فعلا بله با خوشرویی گفت: ـ خوبه. ببین غزل جان، من مدرک شما رو دیدم و نمیخوام کسی که تو رشته گردشگری تحصیل کرده و واقعا از دست بدم. اینجا هم که معدن گردشگریه اما برای این کار هم باید صبور باشی و هم خوش برخورد که بتونی مشتری جذب کنی. سرمو تکون دادم که ادامه داد و گفت: ـ تو سایت برای گروه ما نوشته بودی که خودت ایده هایی داری تو ذهنت. ما هم اتفاقا از ایده های بچهای خلاق و جوون استقبال میکنیم. لبخندی زدم و گفتم: ـ آره راستش من میخوام سمت اسکله تفریحی، نزدیک اون درخت سکویا یه تم ساحلی درست کنم و اول با مبلغ کم و یه عکس رایگان از گردشگرا عکس بگیرم. آقای پناهی که همینطور سرش تو گوشیش بود گفت: ـ خیلی خوبه. حالا چه تمی میخوای درست کنی؟ از تو گوشیم عکس تم های مختلف و بهش نشون دادم و گفتم: ـ وسایلمم اوردم اما فقط یه مشکلی هست... مهسان یهو با لبخند گفت: ـ البته یه مشکل خیلی بزرگ...
- 195 پاسخ
-
- 1
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سیزدهم مرده به نظر آدم خوبی میومد، سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت. همین سکوتش باعث شد یکم از حرفم پشیمون بشم. مهسان گفت: ـ حالا این سمتا یه هتل به نسبت ارزون هست ما یه شب بریم اونجا؟ آقای نامجو گفت: ـ بله همین سمت تقریبا پنج دقیقه فاصله. هتل ایران هست و به نسبت ارزونه، حتی اجازه بدین. هزینشم خودم پرداخت کنم. بهرحال من باعث شدم پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نه بابا حالا دیگه شما هم اینقدر شلوغش نکنین. یه شب هزار شب نمیشه، پس فردا هر تایمی که خالی شد لطفا زنگ بزنین آقای نامجو گفت: ـ بله حتما. باهاش خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. مهسان گفت: ـ دهنت سرویس. حالا اینقدر شما خوب نباشید خندیدم و گفتم: ـ والا! حالا اگه شمال بود با اردنگی طرف و مینداختن بیرون. سن و سال هم براشون مهم نبود... مهسان گفت: ـ همون. غزل میگم ساعت تازه نه و نیمه. میخوای اول بریم پیش این مرده باهاش صحبت کنیم بعد بریم هتل؟ گفتم: ـ بد فکریم نیست. بزار زنگ بزنم بهش. شمارشو گرفتم و بعد از سه تا بوق جواب داد اما اونقدر صدای آهنگ میومد که صداشو نمیشنیدم. خودش گفت: -یه لحظه گوشی...الو...الو با صدای بلندتری گفتم: ـ الو آقای پناهی سلام. صداش خیلی واضح نبود، به زور میشنیدم: ـ سلام بفرمایید. گفتم: ـ راستش من بابت کار عکاسی و دوربین زنگ زدم بهتون. آگهی ها هم از سایت کیش جابز دیدم. پرسید: ـ تازه ساکن جزیره شدین؟ ـ بله. ـ خب پس یه لطفی کنین تشریف بیارین هوکالانژ نزدیکه اسکله. من الان اونجام. راجب جزییات حضوری صحبت کنیم... تا اسم هوکالانژ و شنیدم اخمام رفت تو هم. با شکایت ممنون گفتم و گوشی و قطع کردم که مهسان پرسید: ـ باز چیشده؟ عصبی گفتم: ـ هیچی بابا. من بخوام دست از این هوکالانژ بردارم، اون دست برنمیداره. مهسان بلند خندید و گفت: ـ وااای نگو که اونجاست. آخ جووون. پس فرصت پیش میاد که حال اون کوهیار و بگیرم با پوزخند گفتم: ـ آره نه اینکه اونم براش خیلی مهمه! رسیده بودیم سر خیابون و سوار تاکسی شدیم و خواستیم ما رو تا اسکله ببره.
- 195 پاسخ
-
- 1
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دوازدهم تا در و باز کردیم، دیدیم تو پارکینگ دو تا ماشین هست. مهسان گفت: ـ غزل مگه صاحبخونه قبلی نرفتن؟ پس چرا اینجا دو تا ماشین هست؟ با تعجب گفتم: ـ نه تا جایی که من میدونم رفتن. شاید صاحبخونه دوتا ماشین داره. مهسان گفت: ـ یعنی اینقدر سرمایداره؟ خندیدم و گفتم: ـ شاید! به زور داشتیم چمدونا رو بالا میبردیم که یهو در طبقه اول وا شد و یه آقای کچل با شوارک اومد بیرون و یکم با تعجب ما رو نگاه کرد و رو به من گفت: ـ دختر آقای محمدی شمایین؟ گفتم: ـ بله... یهو فرم صورتش تغییر کرد و با خوش اخلاقی گفت: ـ خوش اومدین. من نامجو هستن صاحبخونتون، راستش یه موضوعی پیش اومده باید بهتون بگم... گفتم: ـ خیر باشه. ـ راستش آقا و خانم امیری امروز مسافربودن و باید میرفتن ولی متاسفانه از پرواز جا موندن و نرسیدن . فردا ساعت دو نیم میرن... تا رفتم گله کنم گفت: ـ میدونم حق با شماست. خونه تا امروز غروب باید تخلیه میشد. منم بهشون گفتم ولی خب چند ساله دارم باهاشون زندگی میکنم و دلم نیومد بهشون بگم برن هتل. خودشونم چون روشو نداشتن گفتن بهتون بگم. اگه خونه بزرگ بود میگفتم یه امشب و همه باهم سر کنین ولی اگه میشه شما هم یه کوچولو درک کنین... یه نفس عمیق کشیدم و با خستگی گفتم: ـ آقای نامجو ما هم خسته ایم و هم مسافر . الان این موقع شب کجا میتونیم بریم؟ بعدش مگه پدر من این واحد و نخرید؟ آقای نامجو گفت: ـ چرا خریدش. من که گفتم حق با شماست اما فقط یه امشب، باور کنین من خودمم دلم به حالشون سوخت وگرنه اصلا نمیزاشتم. مهسان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ـ حالا ما با این همه وسیله چیکار کنیم؟ آقای نامجو اومد و وسایل و چمدونا رو ازمون گرفت و گفت: ـ اینا رو که بزارید من همشونو میزارم بالای پشت بوم و فردا ساعت یک میارم جلوی در خونتون ردیف میکنم. نگران نباشین... خیلی خورد تو ذوقم و خیلی هم خسته شده بودیم اما کاری نمیشد کرد. یسری از وسایل ضروری و گذاشتیم تو کیفمونو داشتیم میرفتیم که آقای نامجو دوباره صدامون زد: ـ خانم محمدی یه لحظه. برگشتم که گوشیش و داد دستمو گفت: ـ لطفا شمارتونو برام بنویسین. فردا که رفتن فرودگاه من بهتون زنگ بزنم که تشریف بیارید. بازم ببخشین توروخدا... با بی میلی گفتم: ـ خواهش میکنم. دیگه پیش اومد و الانم با عذرخواهی های شما درست هم نمیشه...
- 195 پاسخ
-
- 1
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت یازدهم تو همون حین عوض کردن لباسامون، مامان بابای مهسا بهش زنگ زدن و با منم صحبت کردن و همش به مهسا میگفتم بیشتر از اون چیزی که باید قدرشونو بدونه چون یه پدر و مادری که اینقدر عاشق بچشون باشن، کم پیدا میشه اما اون کله شق اونقدر به حرفام گوش نمیداد. بعد از عوض کردن لباسامون از فرودگاه اومدیم بیرون. چقدر که شبای جزیره قشنگ و زنده بود، با اینکه کوهیار همون اول کار گند زد تو حالمون ولی اونقدررر از بودن تو جزیره احساس خوبی داشتم که سریعا کارش از یادم رفت. سوار تاکسی شدیم و از راننده خواستیم تا ما رو سمت شهرک صدف ببره. تو مسیر به راننده گفتم: ـ ببخشید آقا...من یعنی ما تازه برای زندگی اومدیم جزیره. بعد بابت عکاسی میخوایم یه کاری و شروع کنیم. شما میدونین که ما باید سراغ کی بریم؟ راننده که یه مرده میانسال بود با خوشرویی گفت: ـ خیلی خوش اومدین، بچهای کجایین؟ گفتم: ـ شمال گفت: ـ ای جوونم، ایشالا که اتفاقات خوبی براتون بیفته. جفتمون تشکر کردیم که گفت: ـ والا دخترم بابت عکاسی من خیلی اطلاع ندارم اما میدونم که باید برین پیش آقای پناهی. به شغل های مرتبط با گردشگری ایشون رسیدگی میکنه. با ذوق ازش تشکر کردم و گفتم: ـ خیلی ممنونم. ایشونو از کجا میتونم پیدا کنم؟ راننده گفت: ـ والا اصولا شبا تو رستوران های سمت اسکلست و روزا هم تو هتل ها ی همون سمت میتونین پیداش کنین. من شمارشو دارم، اگه میخواین... قبل اینکه جملش تموم بشه گفتم: ـ بله بله حتما، بگید یادداشت میکنم. شمارشو نوشتم و چند دقیقه بعد ما رو سمت شهرک صدف پیاده کرد و رفتم حساب کنم که گفت: ـ امشب و مهمون باشین. کلی تشکر کردم و پیاده شد و چمدونامونو گذاشت جلوی پامونو رفت. مهسان گفت: ـ حقیقتا اگه کوهیار و حساب نکنیم واقعا آدمای خوب هم داره. ـ گفتم دیگه، دمشم گرم واقعا. مهسان گفت: ـ آره خدایی، خب همینجاست. بسم الله بریم داخل...
- 195 پاسخ
-
- 1
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دهم تقریبا یه نیم ساعت طول کشید تا از هواپیما پیاده بشیم، هوا تقریبا گرم بود و ما هم تنمون آستین بلند بود و من گفتم: ـ واای من دارم خفه میشم. میشه بریم دستشویی لباسامونو عوض کنیم؟ مهسان گفت: ـ بزار چمدونا رو بگیریم. میریم باهم عوض میکنیم. گفتم: ـ باشه. مهسان گفت: ـ ببین مهیار پیام نداد؟ دیگه تا الان باید آنلاین شده باشه. درسته پیش مهسا به روی خودم نمی اوردم اما حقیقتا احتیاج به راهنمایی داشتیم و الان بیشتر از همیشه به کمکش احتیاج داشتیم . سریعا گوشیو دراوردم و رفتم داخل اینستا و دیدم برام نوشته: سلام عزیزم، خوش اومدی نه والا کسی و نمیشناسم. شرمنده. مهسان تا دید سریع گفت: واااا!! چقدررر بی شخصیتتت. دوباره پوزخند زدم و گفتم: ـ انتظار دیگه ای داشتی؟ نه پس ؛ میومد میگفت وای عزیزانم صبرکنین اصلا خودم میام فرودگاه دنبالتون. گفت: ـ حالا این انتظارم نداشتم ولی حداقلش میتونست یکم ما رو گردن بگیره. گفتم: ـ من که بهت گفتم از این آبی گرم نمیشه تو گیر داده بودی که پیام بده پیام بده، بیخودی هم خودمو کوچیک کردم. مهسان با ناراحتی گفت: ـ آره والا، تقصیر من شد. بزار برسیم اونجا یه روز خودم اساسی حالشو میگیرم... حالا ببین خندیدم و گفتم: ـ نمیخواد حالشو بگیری ولی دیگه بابت این آدمم پیش من حرفی نزن. گفت: ـ نه بابا خیالت راحت. غزل یچیز بگم گفتم: ـ ها؟ همونجور که چمدونامونو میگرفتیم گفت: ـ فکر کنم خواب بدت تعبیر شد... دوباره وقتی یاد خوابم افتادم مو به تنم سیخ شد، گفتم: ـ ولکن بهم یادآوریش نکن دوباره. خیلی بد بود. البته یجاهاییش خوب ود ولی در کل خواب وحشتناکی بود مهسا با چشم غره بهم گفت: ـ میشه اعتقادات خرافیتو کنار بزاری و برام تعریف کنی؟ مردم از کنجکاوی! خندیدم و گفتم: ـ فعلا بیا بریم لباسامونو عوض کنیم، مردیم از گرما.
- 195 پاسخ
-
- 1
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
پشت بند من مه لقا گفت: ـ نه بابا!! چی چیو آره ؟! بابا یه درصد فکر کن عرشیا پیگیر بشه، میفهمه داشتی نقش بازی میکردی دیگه. با عصبانیت گفتم: ـ اینم بخاطر حرفه توی احمق بود، من دلم نمیخواد دوباره به اون جهنم برگردم. مهلقا یهو به آرون نگاه کرد، منم یه لحظه بهش نگاه کردم ولی سریع گفتم: ـ ببخشیدا آرون ولی واقعا هیچ خاطره خوبی از اونجا ندارم. آرون با ناراحتی گفت: ـ حق میدم بهت ولی باران الان الناز رفته، شاید باور نکنی ولی بابا خیلی دلش میخواست بیاد و ببینتت، من نذاشتم. بعد رفتن تو واقعا عذاب وجدان گرفت، هر روز میگفت که من بیام و بهت سر بزنم. مهلقا اینبار جای من گفت: ـ ولی بجاش، زنعموت دوباره رو مخ پدرت کار میکنه و آرون پرید وسط حرفش و گفت: ـ نه بخدا. بابا واقعا خیلی عوض شده، دیگه به حرفای مامان هیچ توجهی نداره، حتی اصلا نمیذاره صحبت کنه باران. جدی میگم! میونشون شکرابه. با تعجب گفتم: ـ چطور یهو اینقدر متحول شد؟ مگه میشه؟! آرون در ماشینو باز کرد و گفت: ـ بیا و خودت ببین. باران من خودمم خونه رفیقام پلاسم. باور من اگه چارهایی داشتم میبردمت جای دیگه.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
با ناراحتی گفتم: ـ کار خوبی کردی. آرون گفت: ـ باران نکن اینجوری با خودت، بخدا میرم میزنمشا، اصلا هم رعایت حالش و نمیکنم. مهلقا اومد نزدیک ماشین و با پوزخند رو به آرون گفت: ـ الان اونم تقریبا سرپا شده، وانمیسته که فقط تو بزنیش. آرون با تعجب پرسید: ـ جدی؟ یعنی راه میره؟ فقط سرمو تکون دادم و به خونشون خیره شدم. آرون و مهلقا برای خودشون حرف میزدند و من فقط دلم پیش عرشیا بود، دلم میخواست الان پشت سرم بیاد و بگه که باران نرو، تقصیر تو نبود و من دوستت دارم. پیشم بمون، یهو با بشکن آرون به خودم اومدم و گفتم: ـ چی شده؟ آرون گفت: ـ برسونمت خونه مهلقا دیگه؟! سریع گفتم: ـ آره.- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
یهو انگار گوشای عرشیا تیر کشید و با غضب نگاهم کرد، پس هنوز یذره امید مونده بود، سریع نگاهم و از عرشیا گرفتم و گفتم: ـ آره میخوام برم اونجا. مهلقا هم سریع گفت: ـ پس ببین من وسایلارو با ماشین میبرم، تو زنگ بزن به آرون بیاد دنبالت. از اینکه منو تو عمل انجام شده قرار میداد، دلم میخواست خفش کنم اما مجبور بودم انجامش بدم چون نگاه عرشیا روم بود، گوشی رو برداشتم و ناچار زنگ زدم به آرون، بعد یه بوق جواب داد: ـ جونم باران؟ ـ آرون میتونی بیای دنبالم بریم خونت؟ آرون با تعجب پرسید: ـ حالت خوبه باران؟ بی توجه به حرفش گفتم: ـ آره میشه بیای؟ همونجوری متعجب گفت: ـ آره ولی الان بابا و مامان و دارم میرسونم خونه ولی اوکیه سر راه میایم دنبالت. خدا بگم مهلقا رو چیکار کنه، این دروغش کم بود حالا باید دوباره با عمو و زنعموم هم مواجه بشم...- 113 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نهم همه چیزو براش باز نکردم که بیشتر از اینا دلش به حالم نسوزه. داشتم هندزفریمو میزاشتم تو گوشم که گفت: ـ قبل اینکه گوشیو بزاری رو حالت رومینگ ببین برد پیت جواب داده یا نه؟ از لحنش خندم گرفت. نت و وصل کردم و رفتم تو اینستا و گفتم: ـ نه ندیده هنوووز. ـ دهنش سرویس. بعدش تکیه داد به صندلی.مهماندارها درحال نشون دادن دستورالعمل های هواپیما بودن و بعد از تقریبا ده دقیقه هواپیما بلند شد. چشامو بستم، مثل همیشه به خدا توکل کردم و گفتم: خدایا خودت دیدی که چقدر سختی کشیدم، چقدر تحقیر و تحمل کردم، حالا که آرزومو براورده کردی و منو فرستادی سمت جزیره رویاییم، لطفا از اینجا به بعدشو برام خوب رقم بزن. میدونم که اینکارو میکنی. بعدش با خیال راحت آهنگامو پلی کردم و اتفاقات خوب و زندگی خوب و تو ذهنم مرور کردم. خیلی طول نکشید که خوابم برد. تو خواب میدیدم که خیلی خوشحال سوار قایقم دارم آهنگ میخونم و میرقصم و از شادی زیاد در حال جیغ کشیدنم. یهو دریا طوفانی شد و آب دریا سیاه شد. خیلی ترسیدم، قایق وایساد و انگار دریا داشت منو میکشید درون خودش. هرچقدر تقلا میکردم فایده ای نداشت، داشتم میفتادم داخل آب که یهو یه دستی مچ دستمو گرفت به دستش نگاه کردم یه چیزی مثل ربان سبز دور مچ دستش بسته شده بود. اونقدر دستمو محکم گرفته بود که تونستم بهش تکیه کنم و منو دوباره کشوند داخل قایق. خورشید دوباره از پشت ابر درومده بود تا رفتم برگردم سمتش تا صورتشو ببینم که سراسیمه با تکون های مهسان از خواب پریدم، آب دهنمو قورت دادم که مهسان گفت: ـ غزل خوبی؟ با ترس گفتم: ـ خواب خیلی بدی دیدم. مهسان یه بطری آب داد بهم و گفت: ـ انشالا که خیره، میخوای تعریف کنی؟ همونجور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ نه . میگن خواب بد و نباید تعریف کرد چون اتفاق میفته. گفت: ـ تو هم با این اعتقاداتت. پرسیدم: ـ نرسیدیم هنوز؟ از کنار پنجره جزیره رو بهم نشون داد و گفت: ـ پنج دقیقه دیگه فرود میایم. پنج دقیقه دیگه زندگی مجردیمون شروع میشه. خندیدم. مهسان گفت: ـ غزل خیلی گشنمه، ببینم تو آشپزی که رو من حساب نکردی؟ بلندتر خندیدم و گفتم: ـ نه نترس. مامان برای امشب دلمه گذاشته. با ذوق گفت: ـ ایول، خوبه پس.
- 195 پاسخ
-
- 1
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتم یکم فکر کردم و نوشتم: ـ سلام کوهیار چطوری؟ نمیخواستم مزاحم بشم ولی دارم یه مدت برای زندگی میام جزیره. دنبال دوربین عکاسی میگردم، تو میدونی از کی میتونم بگیرم؟ ممنون میشم یکم بابت جزیره راهنماییم کنی و بعدش پیاممو سند کردم. یهو مهسان نفس راحتی کشید و گفتم: ـ بالاخره خیالت راحت شد؟ اونم خندید و همین لحظه از بلندگو اسم پرواز کیش و خوندن و بعد از تحویل دادن چمدونا و ایست بازرسی وارد کابین هواپیما شدیم. تا نشستیم...گوشیم زنگ خورد که یهو مهسان گفت: ـ کوهیاره؟ گفتم: ـ چرت نگو. اون اصلا شمارمو نداره. گوشیو از تو جیبم دراوردم و دیدم که ترساعه. جواب دادم: ـ بله؟ ـ الو سلام خوبی؟ ـ قربونتت تو چطوری؟ ـ من تا الان بودم مدرسه، گفتم به تو زنگ بزنم ببینم چطور شد رفتین؟ یا هواپیما تاخیر داره؟ ـ نه تاخیر نداشت الان تو هواپیماییم و بعدش باید گوشیمو خاموش کنم. میگم ترسا مطمعنی خونه مبلست؟ ـ آره بابا. دیشب خواب بودی، مامان دوبار از بابا پرسید گفتم: ـ خب پس خوبه. خندید و گفت: ـ بدون شوهر برنگرد خونه. خندیدم اما چیزی نگفتم و توی دلم گفتم: ـ وقتی کارم اونجا راست و ریست شد عمرا اگه برگردم خونه. همین لحظه مهماندار از کنارم رد شد و گفت: ـ خانوم تلفنتونو خاموش کنین و کمربندتونم ببندین لطفا. ـ ترسا من باید قطع کنم گفت: ـ باشه مراقب خودت باش. ـ تو هم . خدافظ. مهسان همونطور که با کمربندش درگیر بود گفت: ـ چی میگفت؟ گفتم: ـ هیچی بابا. زنگ زد خداحافظی کنه. مهسان گفت: ـ چقدر زود یادش اومد زنگ بزنه. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ همون.
- 195 پاسخ
-
- 1
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتم با چشم غره بهش گفتم: ـ میشه کوهیار رو فراموش کنی؟ اون پسر در حالت عادی، جواب پیامهای من رو نمیده، الان میخواد کمک کنه؟ بعدش هم خیلی خودش رو میگیره، من کلا باهاش حال نمیکنم دیگه. مهسان گفت: ـ بابا حالا توام! حالا این بفهمه اومدی کیش، اینجوری نیست که کمکت نکنه، نگران نباش! اینقدر هم آدم بیشعوری نیست. نگاهش کردم که گفت: ـ خب آره، بیشعور که هست، ولی شاید اون لحظه چه میدونم... نظرش عوض شده باشه. مگه تو نمیگفتی اخیراً تمام پستها و استوریهات رو لایک میکنه؟ گفتم: ـ خب که چی؟! گفت: ـ خب که چی نداره، همینش هم یه پیشرفته واسه شخصیت این. قبلاً که این کارها رو نمیکرد، جدیدا انجام میده... بعدش هم یادت رفته چقدر خوشت میاومد ازش؟ گفتم: ـ من هیچ وقت بهش به چشم دوست پسر و این چیزها نگاه نکردم، ولی این یه جوری برخورد میکرد که انگار من توی نخشم. گفت: ـ پسرها جوگیرن کلا غزل، چه انتظاری داری؟ حالا این بار رو تو لج نکن و بهش پیام بده! اگه چیزی نگفت، به خدا دیگه لام تا کام بابت این قضیه حرفی نمیزنم. یه هوفی کردم. گوشیم رو در آوردم و گفتم: ـ واسه اینکه دهن تو رو ببندم، این کار رو میکنم. گفت: ـ ایول... ولی غزل خدایی خوبه ها! بهش چشم غره رفتم که گفت: ـ آره، درسته، تایپش به تو و خانوادت نمیخوره اما در کل بد نیست. همونطور که پیام میدادم، گفتم: ـ خوش به حال خودش و دوست دخترش. گفت: ـ تو هم که عاشق قضاوت کردن! توی صفحه چتش رفتم، آخرین پیام هم پیام من بهش بود که سین کرد و جواب نداد. براش نوشته بودم: -چه خبر پسر جزیره؟ مهسان تا دید، گفت: -واقعا هم چقدر خودشیفته هست! انگار که بردپیته. خندیدم و گفتم: ـ منصرف شدی انشالا؟ گفت: ـ نه، نه، حالا این برای هشت ماه پیشه. این آخرین بارم پیام بده، من حس ششمم میگه جواب میده... بلند خندیدم و گفتم: ـ هیچ وقت حس ششمت درست از آب درنیومد. گفت: ـ هرهرهر... بنویس!
- 195 پاسخ
-
- 2
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ششم به یکباره بازوم رو گرفت که باعث شد به سمتش برگردم و گفت: ـ ببینم، تو داری گریه میکنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه، دیوانه! هوا سرده، یخ زدم. از چشهام اشک میاد. مهسان با تعجب گفت: ـ مطمئنی؟! آخه صدات این رو نمیگه. سعی کردم عادی باشم و گفتم: ـ بابا اگه بخوام گریه کنم که از تو خجالت نمیکشم، نترس! و پشت بندش لبخند زدم. مهسان یکسری چیزها بابت خودم و خانوادم و میدونست اما هر چی بود، دلم نمیخواست حتی صمیمیترین رفیقم به اینکه چقدر کمبود محبت دارم پی ببرم. راستش خیلی وقت بود که به این موضوع عادت کرده بودم، اما بعضی اوقات واقعا نمیتونستم جلوی اشک و بغضم رو بگیرم. کمی توی سالن انتظار نشستیم تا پرواز تهران به کیش رو بخونن... مهسان گفت: ـ خب الان رفتیم جزیره، میخوایم چیکار کنیم؟ گفتم: ـ نمیدونم مهسان، اصلا بهش فکر نکردم. مهسان خندید و گفت: ـ میشه خواهش کنم حداقل الان بهش فکر کنی؟ گفتم: ـ خب ببین، تا ما برسیم، ساعت تقریبا هشت میشه. امشب رو که فعلا میریم خونه، بعدش من توی سایت کیش جابز نگاه کردم، کلی عکاس میخوان. با تعجب گفت: ـ ما مگه دوربین داریم؟! گفتم: ـ دوربین رو میدن بهمون، منتهی هزینش یه مقدار کمتر میشه که باز به نظرم میارزه. من یه ایده دارم که دقیقا به درد ساحل مرجانی میخوره... اگه کارمون بگیره، میتونیم همون جا برای خودمون کار کنیم. مهسان پرسید: ـ میخوای تم درست کنی؟ گفتم: ـ آفرین! واسه همین بهت گفتم اون پارچه و ریسهتو با خودت بیاری. لپم رو کشید و گفت: ـ پس چرا میگی هنوز بهش فکر نکردی؟ خوبه دیگه... از هیچی که بهتره. گفتم: ـ عزیزم تمام این چیزهایی که گفتم، در صورتیه که بذارن ما اونجا بساط کنیم و اینکه یکی پیدا بشه با هزینه کم، دوربینش رو بهمون اجاره بده واسه چهار پنج ساعت. گفت: ـ خب اون رو از کوهیار میپرسیم دیگه. به هرحال هرچی باشه، طرف الان ده ساله جزیره زندگی میکنه؛ هم آدمهای اونجا رو میشناسه، هم میدونه که به تازه واردها کی کمک میکنه.
- 195 پاسخ
-
- 3
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
یکم تعجب کرده بودم آخه اون هیچوقت دم دانشگاه منتظرم نمیموند. رفتم نزدیکش و باهاش احوالپرسی کردم و ازم پرسید: ـ باران چرا اینقدر لاغر شدی؟ نکنه اونجا اذیتت میکنن؟ یهو انگار منتظر این حرف بودم، درجا شروع کردم به گریه کردن، بعد که یکم آروم شدم ماجرا رو از اول براش تعریف کردم. آرون از این ماجرا شگفت زده شده بود و سکوت کرده بود. پرسیدم: ـ ببینم نکنه تو هم فکر میکنی من مقصرم؟ آرون بهم چشم غرهایی داد و گفت: ـ دیوونه شدی دختر؟ معلومه که نه... من از اینهمه اتفاقاتی که تو رو به عرشیا وصل کرده، متعجبم! واقعا چجوری ممکنه! بعدشم مطمئنی که دوسش داری و این حس یه احساس دلسوزی نیست؟ من از این حس مطمئن بودم، تا باحال این حسو به هیچکس نداشتم، خوشحالیشو خوشحالم میکردم و توجه نکردنش بهم دیوونم میکرد. گفتم: ـ آره مطمئنم آرون، من این حسو از بچگی به این آدم داشتم و قبل این اتفاق فهمیدم که اونم نسبت به من کم میل نبوده. ولی ـ ولی چی؟ ـ الان سر قضیه پدر و مادرش منو مقصر میدونه و فکر میکنه من از قصد میخوام اونم مثل من یتیم و بی کس بشه. آرون گفت: ـ اگه واقعا دوستت داشت، میدونست که تو همچین آدمی نیستی و این فکرا رو راجبت نمیکرد. چیزی نگفتم، تازه نگفتم که چقدر باهام بدرفتاری میکنه وگرنه آرون دیگه عمرا نمیداشت اونجا بمونم. بحث رو عوض کردم و گفتم: ـ اینروزاست که راه بیفته. آرون یه نفس راحتی کشید و گفت: ـ بالاخره، پس دیگه میتونی برگردی! با ترس نگاش کردم و گفتم: ـ آرون من دیگه اونجا برنمیگردم. خندید و گفت: ـ نترس، من خودم یجا برات پیدا میکنم.- 113 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
اما عرشیا در رو قفل کرده بود و جواب نمیداد. با کمک شهربانو و بقیه خدمه پروانه خانوم کم کم به حال عادی خودش برگشت اما من نه. غمم تازه شروع شده بود مثل اون زمانها که تازه پدر و مادرم رو از دست دادم. عرشیا بهم گفت از اینجا برم، این حرفش انگار خانواده پشت منو خالی کرده. فقط با امید به حرف پروانه خانوم تونستم سرپا وایستم. حدود یک ماه گذشت و عرشیا هر روز با من سردتر از روز قبلش میشد. دیگه بهم گیتار یاد نمیداد، شبا بالای سرم کتاب نمیخوند، رومو نمیپوشوند، اونجوری قشنگ بهم نگاه نمیکرد و من واقعا انگار بعد یه مدت طولانی از یه خواب خیلی زیبا بلندم کرده بودن. فقط با اصرار پروانه خانوم فیزیوتراپیشو ادامه میداد تا اینکه این اواخر دیگه میتونست با واکر رو پاهای خودش وابسته و چند قدم حرکت کنه. یه روز که طبق معمول رفته بودم دانشگاه دیدم که آرون جلوی در دانشگاه وایستاده...- 113 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجم برگشتم و نگاهی به خونه و مامان کردم. همیشه فکر میکردم اگه یک روزی قرار باشه از این خونه برم، خوشحالترینم، اما الان نمیدونم به خاطر استرس بود یا چیز دیگه... نمیتونستم خوشحال باشم و بغض، گلوم رو فشرده بود. مثل همیشه قورتش دادم و تندتند با مامان خداحافظی کردم و رفتم. بابای مهسا از ماشین پیاده شده بود و من قبل از اینکه بخواد حرف بزنه، گفتم: ـ ببخشید، به خدا خیلی منتظر موندید. من مادرم... وسط حرفم پرید و با خوش رویی گفت: ـ اصلاً اشکال نداره دخترم، بههرحال مسافرین دیگه، طول میکشه... با اینکه با مهسا خیلی صمیمی بودیم، اما پدرش رو چندبار بیشتر ندیده بودم و هیچ وقت مثل الان برخورد اینقدر نزدیک باهاش نداشتم. چقدر این رفتار گرم و صمیمیش به دلم نشست. تشکر کردم، با لبخند چمدونم رو توی صندوق گذاشت و من هم سوار شدم. مهسا به سمتم برگشت و گفت: ـ خب، دختر جزیره! آمادهای برای یه ماجراجویی جدید؟ با ترس گفتم: ـ والا آماده که هستم، اما یکم استرس دارم. مهسا از توی آینه جلو، داشت رژ میزد و همزمان گفت: ـ استرس دیگه چرا؟ مگه داری مهاجرت میکنی؟ همین کیش خودمونه. گفتم: ـ آره خب، ولی اولین باره دارم از خونواده خودم دور میشم. هرچقدر هم که همیشه آرزوشو داشتم، ولی خب الان استرس دارم. هیچیمون هم معلوم نیست. به سمتم برگشتم و گفت: ـ به کوهیار گفتی؟ به صندلی عقب تکیه دادم و دست به سینه گفتم: ـ نه. مهسا به سمتم برگشت و با تعجب گفت: ـ یعنی چی نه؟! با چشم غره گفتم: ـ مثلاً فکر میکنی اگه الان بهش بگم... که همزمان، پدر مهسا نشست و باعث شد حرفم ناتمام بمونه. برامون داخل ماشین کلی آهنگ گذاشت و سمت آبعلی هم وایستاد تا کمی برف بازی کنیم، اما مجبور بودیم زودتر برگردیم؛ چون ممکن بود تهران ترافیک باشه و به فرودگاه دیر برسیم. ساعت حدودا چهار و نیم بود که به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. پدر مهسا چمدونهامون رو بهمون داد و یک دل سیر دخترش رو بغل کرد و باهاش خداحافظی کرد. چقدر این صحنه برام قشنگ بود، پدری که عاشقانه دخترش رو بغل میکنه و براش ارزش قائله... کاش پدر من هم همینقدر با احساس بود. دوباره بغضم داشت اذیتم میکرد که قورتش دادم. همون لحظه، مهسا به سمتم اومد و گفت: ـ غزل، تو وسایلت زیاده. یکی رو بده من داشته باشم. بغض توی گلوم، باعث شد کمی اشک توی چشمهام جمع بشه. بنابراین سریع صورتم رو برگردوندم و گفتم: ـ نه بابا، میتونم بیارم. بیا! دیرمون میشه.
- 195 پاسخ
-
- 3
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهارم زیپ چمدونم رو بستم که صدای اساماس اومد. مهسا بود: ـ غزال آمادهای برای فردا؟ نوشتم: ـ آمادهام ولی یکم استرس دارم. همون لحظه پیام اومد: ـ نترس! همهچیز همون جوری میشه که میخوای. ـ ایشالا... *** ـ غزل، همهچیز رو گرفتی؟ چیزی جا نذاشتی که؟ من: ـ نه مامان، همهچیزو گرفتم. مامان: ـ باز یادت نره رسیدی زنگ بزنی ها! بابا هم گفت که از طرفش باهات خداحافظی کنم. همونطور که کیفم رو روی دوشم میذاشتم، زیر لب پوزخند زدم و آروم گفتم: ـ اگه میاومد باهام خداحافظی میکرد، تعجب میکردم. ـ چی شد؟ چیزی جا گذاشتی؟ سریع گفتم: ـ نه مامان، من برم. بابای مهسا الان دو ساعته دم در وایستاده. گفت: ـ وایستا یه دقیقه! هوفی کشیدم و گفتم: ـ باز چیه؟ توی اتاقم رفت و دقیقه بعد، بیرون اومد و گفت: ـ بیا... یدونه کاپشن داشته باش. اونجا سردت میشه. با کلافگی گفتم: ـ وای مامان، ولم کن تو رو خدا! اونجا تو زمستونش هم هوا گرمه، چه برسه به پاییز! اما میدونستم که نمیتونم قانعش کنم. بنابراین کاپشن رو به زور توی دستم چپوند. سرسری سرم رو بوسید و گفت: ـ خدافظ.
- 195 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سوم کمکم دیگه بیخیالش شدم، چون خسته شده بودم از بس من سمتش میدویدم و اون فقط نگاه میکرد. توی دلم براش آرزو کردم که انشالله همیشه حال دلش خوب باشه و رهاش کردم، اما هیچوقت از اینستام ریموش نکردم. اون هم از یه تایمی به بعد که دید من پیگیری نمیکنم، شروع کرد به توجه کردن به پستها و استوریهام؛ اما راستش من از سردی زیادِ رفتارش اینقدر زده شده بودم که این چیزها دیگه جلبم نمیکرد. گذاشتم برای خودش یه گوشهای بمونه، مثل بقیه آدمهای زندگیم. یک سالی گذشت و بعد از اینکه من دفاع کردم و مدرکم رو گرفتم، اون روز اتفاق خیلی عجیبی افتاد. فکر نمیکردم یکهویی آرزویی که یکسال قبل، نزدیک ساحل جنوب کرده بودم، برآورده بشه. وقتی برگشتم خونه، دیدم مامانم با خوشحالی میگه: -غزل، بابا رفته کیش، قراره اونجا یه خونه معامله کنن. از این به بعد دیگه ما هم توی کیش یه خونه داریم. این قضیه اونقدر خوشحالم کرد که میتونستم یکجا بند بشم! فکر نمیکردم این آرزوم، حالا حالاها برآورده بشه. از اون روز روی مغزشون کلید کردم که حداقل دو ماه برای زندگی میخوام اونجا برم. برخلاف انتظارم، خیلی مخالفت نکردن، اما ازم پرسیدن که قراره اونجا چی کار کنم. من هم در جواب گفتم: -حالا برسم اونجا، یه کاری برای خودم پیدا میکنم. دانشگامم که تموم شده و رشتمم که مرتبطه با جایی که دارم میرم. قطب گردشگریه اونجا... وقتی پدرم برگشت، گفت که سمت شهرک صدف، یه خانوادهای که داشتن مهاجرت میکردن آلمان پیش پسرشون، خیلی فوری یه آپارتمان هفتاد متری رو با قیمت تقریباً کم برای فروش گذاشتن. بابا هم از طریق رئیس بیمهای که براش کار میکرد، مطلع شد و بدش نیومد که برای سرمایهگذاری، اونجا یه خونه داشته باشه. مامان خیلی اصرار داشت که همراهم بیاد، اما من قبول نکردم و به جاش قرار شد با دوست دوازدهسالهی خودم بریم و اون هم پیش من بمونه. الان هم که تقریباً چمدونم رو بسته بودم و منتظرم فردا بشه، برم واسه یه زندگی خیلی خوب و عالی توی جزیرهی رویاییم؛ جایی که همیشه آرزو داشتم یه زمانی، خصوصاً شش ماه دوم سال، اونجا زندگی کنم. تا برای یکبار هم که شده، خوشبختی و خوشحالی رو اونجا تجربه کنم.
- 195 پاسخ
-
- 3
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دوم خلاصه... پارسال مهرماه، همراه خانواده به جزیره کیش رفته بودیم و میتونم بگم جزو بینظیرترین اتفاقاتی بود که تجربهاش کردم. یک جزیره توی جنوب، پر از آدمهای خونگرم، دوست داشتنی و پر از عشق و امید و دوستی. پارسال که کنار ساحل مرجانها ایستاده بودم، از صمیم قلبم آرزو کردم که یک روز برای زندگی به اونجا برم؛ دور از تمام تحقیرها زندگی کنم، دلم خوش باشه و واسهی آینده هم تلاش کنم. اون چهار شبی که اونجا بودیم، من هر شب این آرزو رو تکرار کردم و توی دریا انداختم. آخرین شبی که اونجا بودیم، به یک رستوران موزیکال، به اسم هوکالانژ که نزدیک اسکله بود رفتیم. روی یک صندلی نشستم و خواستم کیفم رو پشت صندلی بذارم که به یکباره، پسرِ میز بغلی، توجهم رو به خودش جلب کرد. برخلاف تمام کسایی که اونجا بودن، اون تنها نشسته و سرش توی گوشیش بود. داشت سیگار میکشید. نمیدونم چرا اما انگار آدم تنهای درون خودم رو توی صورت این پسر میدیدم. هیچ وقت دلم نمیخواست اونقدری که من تنهایی رو حس کردم، کس دیگهای حسش بکنه. خیلی فکرم رو درگیر کرده بود، تا اینکه متوجه شدم یکی از اعضای بند موسیقی هست و گیتار الکتریک میزنه. یک پسر کاملا معمولی اما با چهره کیوت و هنری، موهای فرفری پر و قد تقریبا متوسطی داشت. کل شب، حواسم پیش این پسره بود و به نظرم برخلاف بقیه، خیلی توی خودش بود. اون شب به زر به زور آیدی اینستاش رو پیدا کردم. شروع به پیام دادن بهش کردم، اما مثل خیلی از آدمهای دیگه، یا تحویلم نمیگرفت، یا پیامهام رو سین میکرد و جواب نمیداد. هیچ وقت بهش به چشم دوست پسر یا چیز دیگهای نگاه نکردم؛ فقط چون توی این آدم، تنهایی درونم رو میدیدم، دلم میخواست بهش کمک کنم تا تنها نباشه، اما خب از دید خودش، شاید این طور به نظر میرسید که من خیلی توی نخشم و دارم آویزونش شدم!
- 195 پاسخ
-
- 3
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت اول نمیدونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ کمی استرس گرفتم. من موندم با یک چمدون، که نمیدونم قراره چی در انتظارم باشه... منی که تا دیروز آرزوم این بود که برای همیشه از خانوادم جدا بشم و هیچ وقت به بعدش فکر نمیکردم، الان که به آرزوم رسیدم، استرس گرفتم. به بلیطم توی گوشی نگاه کردم، برای فردا ساعت ساعت سه بعدازظهر بود. نفس عمیقی کشیدم، گوشی رو کنار گذاشتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. تقریبا همه وسایلهام رو گذاشته بودم اما یادم اومد که دفترچه خاطرات و دفتر آرزوهام رو هنوز برنداشتم. دولا شدم زیر تخت و دفترهام رو برداشتم. بدون آرزو کردن و امید داشتن، نمیتونستم به راهم ادامه بدم. آرزوهام، تمام انگیزه من برای ادامه مسیرم بودن. خب بزارید از اولِ اولش توضیح بدم... اسمم غزله و توی شمال کشور با خانوادم زندگی میکنم. زندگی که نمیشه حسابش کرد، مثل یک همخونه باهم هستیم و توی واقعیت، کاری به کار همدیگه نداریم. از زمانی که یادم میاد، تنها بودم و هیچ کس پشتم نبود. همیشه توی سختیها و خوشحالیها این خودم بودم که خودم رو آروم کردم و به خودم دلگرمی دادم. بابام که کلا از بچگی یادم نمیاد اصلا بهم محبت کرده باشه و مامانم هم همینطور اما حقشون رو نخوریم، از لحاظ بحث مالی، چیزی برام کم نذاشتن اما از لحاظ معنوی، تا دلتون بخواد بهم سرکوفت زدن، جلوی دیگران تحقیرم کردن، مقایسهام کردن و خیلی چیزهای دیگه که حالا نمیخوام بحثش رو باز کنم. خلاصه که توی زندگی من، وجود دو تکیهگاه مهم، همیشه خالی بود و حس میشد اما یکجورایی بهش عادت کرده بودم و سعی میکردم همیشه خودم خودم رو آروم کنم و نزارم وارد مود افسردگی بشم؛ چون کسی رو نداشتم که من رو از اون مود دربیاره و نهایتش این میشد که خودم رو از دست میدادم. از لحاظ محبت کردن برای ترسا، یعنی خواهرم، اصلا کم نذاشتن. چون اون درسخون بود؛ میخواست خانم دکتر بشه و بچه حرف گوش کن خانواده بود و من نبودم. همیشه دلم میخواست مثل خیلی از دخترهای دیگه، کسی توی زندگیم بیاد که بتونه جای خالی تمام این محبتها رو پر کنه اما اصولا چون من همیشه اونی بودم که ترسِ از دست دادن داشتم که نکنه این آدمم مثل پدر و مادرم ولم کنه، اونقدر به طرف محبت میکردم تا اینکه خودش خسته میشد و میرفت. راستش دیگه از یک جایی به بعد، واسه وارد کردن یک آدم جدید به زندگیم، اصلا اصرار نکردم.
- 195 پاسخ
-
- 3
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام اثر: دستامو ول نکن ژانر: عاشقانه، اجتماعی نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا "این رمان برگرفته از زندگی واقعی میباشد" خلاصه رمان: نمیدانم در آسمان نگاهت چه رازی نهفته که از همان نگاه اول، برایت تب کردم. مرا به خودت مبتلا کردهای. در کویر سوزان قلبم، عشق تو جاریست. نگاه عاشقانهات، دریای طوفانی دلم را آرام می کند. حرف های عاشقانهات، پرندهی خیالم را به بام خوشبختی پرواز میدهد. مقدمه: دستان تو آنقدر روانم را به هم ریخته است که هر ثانیه، آن لحظهی دوست داشتنی را به یاد میآورم که دستان تو را برای اولین بار محکم در دستانم قرار داده بودم و ضربان قلبم تند تند میزدند. بیگمان یکی از بهترین لحظاتی بود که تاکنون، در زندگیام تجربه کرده بودم.
- 195 پاسخ
-
- 4
-
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
با اشک و هق هق زیاد گفتم: ـ ولی دیگه بهم نگاه نمیکنه. پروانه خانوم سعی کرد آرومم کنه و گفت: ـ من مطمئنم که آخرش تو رو میبخشه عزیزم. منو نگاه، هنوزم دوسش داری مگه نه؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ دیوونه وار. گفت: ـ همه چیز درست میشه. به حرفاش طبق معمول اعتماد کردم. رفتم داخل خونه و سراغ اتاق عرشیا، بازم رو بالکن بود و تا متوجه حضور من شد، بدون اینکه بهم نگاهی کنه گفت: ـ از اتاقم برو بیرون. با بغض گفتم: ـ عرشیا ولی. یهو همون کتابی که شبرنگ کشیده بودمش رو پرت کرد سمتم و با صدای بلند فریاد زد: ـ خواستی با این بهم بفهمونی دستگاه ها رو از خانوادم بردارم نه؟ پدر و مادر تو مسبب این اتفاق شدن. دستام رو گذاشتم رو گوشم و با عصبانیت گفتم: ـ عرشیا اون یه اتفاق بود، یادت نرفته که منم خانوادم رو از دست دادم، هیچکس برام نمونده. عرشیا با صدای بلندتری گفت: ـ الآنم میخوای که کسی برای من نمونه و خانواده منم بمیرن درسته؟ گمشو برو بیرون از اتاقم. تا رفتم چیزی بگم، دستای پروانه خانوم دورم حلقه زده شد و با صدای بلند رو به عرشیا گفت: ـ تو حق نداری به کسی که به خونه من پناه آورده بی حرمتی کنی عرشیا، این همون دختره، باران. همون که مدام ازش تعریف میکردی، حالا مگه چی عوض شده؟ اون یه اتفاق بود. من ازش خواستم بابت پدر و مادرت بهت بگه، چون مطمئن باش اونا تو این ده سال به اندازه کافی عذاب کشیدم عرشیا، دیگه امیدی به برگشتشون نیست، بزار راحت شن. یهو چراغ مطالعه کنار تختش رو پرت کرد وسط اتاق و گفت: ـ جفتتون برین بیرون.- 113 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
ولی دلو زدم به دریا و گفتم: ـ نمیخواین بگین چی شده؟ پروانه خانوم بهم نگاهی کرد و با ناراحتی گفت: ـ حدست درست بود باران. انگار یه سنگ افتاد وسط قلبم، دلم نمیخواست درست باشه، زمانی که رفیق بچگیام رو پیدا کردم دارم همزمان از دستش میدم. به پرونده های توی دست پروانه خانوم نگاه کردم و گفتم: ـ دیگه تو روم نگاه نمیکنه. پروانه خانوم همونطور که ناراحت بود گفت: ـ چه ربطی به تو داره؟ اون یه اتفاق بود همین. اشکام سرازیر شد و گفتم: ـ عرشیا رو نمیشناسین؟ اون از بچگی رو چیزایی که دوسشون داشت حساس بود و به سختی میبخشه. پروانه خانوم با تعجب نگام کرد که مفصل براش توضیح دادم عرشیا رفیق بچگیه کنه که از همون رمان جفتمون همو دوست داریم و حالا که سر راه هم قرار گرفتیم، دوباره این اتفاق بینمون فاصله میندازه. پروانه خانوم منو تو آغوش کشید، احساس امنیت میکردم، گفت: ـ ولی یه چیزی یادت رفته، عرشیا همون قدر که عاشق پدر و مادرشه تو رو هم خیلی دوست داره. من از چشمای خواهرزادم اینو میفهمم. از وقتی تو اومدی تو زندگیش به یه آدم دیگه تبدیل شده.- 113 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :