-
تعداد ارسال ها
284 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
11 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت یازدهم سالاد رو که تموم کردم، گذاشتم تو یخچال و رفتم تو اتاق تا طرحهایی که استاد بهم گفته بود و تا الان تمامش خراب شده بود رو با تمرکز بشینم و دوباره شروعش کنم. دیدم که مارال سمت کتابخونه اتاقم در حال درآوردن کتاباست. گفتم: ـ خب پارسا چی میگفت؟ با خونسردی گفت: ـ هیچی همین احوالپرسیه همیشگی دیگه. با تعجب گفتم: ـ مگه امشب نمیاد؟ گفت: ـ نه گفت نمیتونه بیاد، میخواد بره خونهی یکی از دوستاش. خندیدم و گفتم: ـ خوبه. آمارشم که بهت میده. چیزی نگفت. از تو کشوم ورقه آچارها رو درآوردم و گذاشتم تن تخته شاسی. با گوشیم آهنگ زدم و هدفون رو گذاشتم تو گوشم. یهو دیدم مارال هدفون ذو از تو گوشم برداشت و سریع گفت: ـ باران الان تو جدی جدی اگه بابا راضی شد میری؟ نگاش کردم و گفتم: ـ نه باهات شوخی دارم! معلومه که میرم. خودت میدونی چقدر آرزو داشتم که تو شهرهای بزرگ با آدمای موفق کارکنم. بهرحال شانس یه بار در خونه آدمو میزنه. رو تخت نشست و یکم پوکر شد. صندلی رو چرخوندم سمتش و گفتم: ـ حالا تو چرا غمباد گرفتی؟ با همون حالت پوکر گفت: ـ نمیدونم آخه هیچوقت فکر نمیکردم که واقعا بخوای بری. حس میکنم دلم خیلی تنگ میشه.
-
پارت دهم مارال و پارسا همسن بودن. من تقریبا حدوده چند ماهه حس میکنم اینا خیلی کارای زیر زیرکی انجام میدن، هر وقت هم که از مارال میپرسم سرخ و سفید میشه و منو میپیچونه. شک اصلیم از اونجایی شروع شد که پارسال قرار بود دوستاش تو کافه دنج سمت خیابون محمدی سوپرایزش کنن، منم رفتم که بهشون بپیوندم و سوپرایزش کنم، یهو با دیدن پارسا اونجا خودم سوپرایز شدم. پارسا هم مثل عرشیا واقعا پسر خوبی بود اما خب بهرحال هر چی که بود، فامیل بود. شایدم من دارم اشتباه میکنم و واقعا چیزی نباشه بینشون. اگه باشه تا الان مارال صد بار بهم گفته بود. یهو با صدای مامان به خودم اومدم: ـ شنیدی چی گفتم باران؟ از فکر بیرون اومدم و گفتم: ـ نه حواسم نبود، چیشد؟ مامان گفت: ـ میگم بابات یه ساعت دیگه میرسه. تا قبل از اینکه عمو اینا بیان تو اصلا چیزی نگو. سریع گفتم: ـ نه بابا. مامان همونطور که چاییش رو میخورد، پرسید: ـ حالا اگه یه درصد بابات رضایت داد، قراره کجا بمونین؟ گفتم: ـ پانتهآ گفته بود دایی آخریش که توی کار نقشه برداری بود، پروژه امسالشون افتاده سمت جنوب. تا یکسال میره اون سمت. خونش خالیه، احتمالا میریم اونجا. مامان انگار یکم خیالش راحت شد و گفت: ـ خب پس از این جهت که جاتون آمادست خوبه تایید کردم و گفتم: ـ آره. مارال صدام زد: ـ باران ، گوشیت شارژ نداشت، گذاشتم تن شارژ بلند گفتم: ـ باشه.
-
پارت نهم همین لحظه دیدم که گوشیم ویبره میره، پارسا بود ( پسر کوچیکه عمو فرشاد ) برداشتم: ـ سلام ـ سلام باران جون چطوری؟ با شادی گفتم: ـ مرسی خوبم، ایشالا که امشب همه چیز ختم بخیر شه، بهترم میشم. گفت: ـ میشه میشه. بابام وقتی قول داده حل میکنه. با حالت لوسی گفتم: ـ عموی منه دیگه. با حالت مسخرهای گفت: ـ آره واقعا کاش منم دختر بودم یکم به منم توجه داشت. با تهدید گفتم: ـ هوی راجب عموی من درست صحبت کن. بنده خدا همه جوره حواسش به تو و عرشیا هست. خندید و گفت: ـ آره بابا شوخی میکنم. راستی میگم به مارال زنگ میزنم گوشیش خاموشه. گفتم: ـ مارال باتری گوشیش خرابه. تعمیرگاهه. گفت: ـ آها. خب گوشیو میدی بهش؟ با کنجکاوی گفتم: ـ تو اول بگو چیکارش داری؟ با جدیت گفت: ـ خانوم خانوما درسته بزرگتری ولی فضولی موقوف. گفتم: ـ بی ادب. مارال رو صدا زدم که اومد تو اتاق و آروم پرسید: کیه ؟ تا گفتم پارسا، یکم سرخ و سفید شد و گوشی رو ازم گرفت و به زور منو از اتاق خودم بیرون کرد و در رو بست تا صداشو نشنوم.
-
پارت هشتم با ناراحتی گفتم: ـ مامان تو خودت میدونی بابا رو حرف آقاجون و عمو فرشاد حرفی نمیزنه. همینطور که ظرف رو درمیآورد، گفت: ـ این قضیه فرق میکنه. گفتم: ـ چه فرقی؟ بهم نگاهی کرد و گفت: ـ بابات هیچوقت قبول نمیکنه تو تنهایی بری تهران زندگی کنی. مارال که داشت مانتوی مدرسش رو درمیورد گفت: ـ حالا مامان اینقدر نفوذ بد نزن، شاید قبول کرد. مامان داشت وسایل سالاد رو برای امشب درست میکرد که گفت: ـ من بیست و پنج ساله که دارم با پدرتون زندگی میکنم. بعید میدونم راضی بشه ولی نگران نباشین من هم پشت حرف عموتون درمیام. ببینیم چی میشه. چون عموت هم خیلی مشتاقه که بری و مستقل بودن و تجربه کنی. با تعجب گفتم: ـ مگه بهت زنگ زدش؟ گفت: ـ نه من دیروز زنگ زدم که دعوتشون کنم، گفت که باران باید بره پی آرزوها و رویاهاش. منم دیگه رو حرفش حرفی نزدم پریدم بالا و با شادی گفتم: ـ عموی خودمه. ایشالا امشب بتونه با حرفاش بابا رو نرم کنه. مامان که سعی میکرد لبخندش رو کنترل کنه گفت: ـ خیلی خب حالا. یواشتر. بعد با صدای بلند گفت: ـ مارال مادر بیا ناهارتو بخور سرد میشه. باران تو هم بیا سالاد و برای شام درست کن. مارال هم گفت: ـ الان میام. رفتم تو اتاقم که مدارک دانشگاه و بزارم توی کمدم.
-
پارت هفتم منم مثل خودش با حالت شاکی گفتم: ـ آره گوشزد کرد و بعدش هم چون متوجه شد که عرشیا درست مثل برادرم میمونه دیگه حرفش رو پیش نکشید. علاوه بر اون عرشیا مهاجرت کرده و رفته. من بعید میدونم دیگه برگرده. پانتهآ با تعجب گفت: ـ حالا از کجا میدونی؟شاید برگشت یا اگه هم برنگشت خودش چند بار بهت گفت که تو رو میخواد ببره پیش خودش. تو خودت هم که عشق مهاجرت. با حالت مسخره کردن خندیدن و گفتم: ـ کلا فیلم و سریال زیاد میبینی نه؟ بابا میگم منو عرشیا با هم بزرگ شدیم. جفتمون بهم دیگه به چشم خواهر و برادر نگاه میکنیم. پانتهآ پوزخند زد و گفت: ـ باشه باز بعدا معلوم میشه. باز میگی پانتهآ گفته بود. در ماشین رو باز کردم و گفتم: ـ برو بابا. فعلا کاری نداری؟ گفت: ـ نه قربونت. به من پیام بده و نتیجه رو بگو. گفتم: ـ باشه خداحافظ. کلید انداختم و در رو باز کردم. داخل خونه بوی یه قیمهای پیچیده بود و چون صبحانه نخورده بودم خیلی گرسنم بود. مشغول غذا خوردن بودم که مامان و مارال از راه رسیدن. بعد از اینکه باهاشون سلام علیک کردم رو به مامان با حالت خواهش گفتم: ـ مامان لطفا. امشب فقط یه امشب پی حرف بابا نباش مامان با اخم گفت ـ باران دوباره شروع کردی؟ باز میخوای پدرت شر درست کنه؟
-
پارت ششم ـ خب از اون خوشم نمیومد واقعا. بعدشم رشت شهر کوچیکیه، بابای من همینجوری سر کارای من باهام لجه. باز فکر کن که دوست پسرم داشته باشم که دیگه هیچی. علاوه بر من دهن اون بنده خدا سرویس میشه. روزی هزار بار ابراز پشیمونی میکنه از اینکه با من اوکی شد. پانتهآ کمی حرفم رو تایید کرد و گفت: ـ آره خب از این جهت هم حق داری. ولی بنظرم وقتش رسیده از این تنهایی دربیای. خندیدم و گفتم: ـ چیشده نکنه کیس خوبی سراغ داری؟ خندید و گفت: ـ نه بابا. همینجوری گفتم. وگرنه اگه من بیل زن بودم، اول باید باغچه خودم رو بیل بزنم. بعد جفتمون خندیدیم. وقتی سوار ماشین شدیم، بالاخره این ابرها کار خودش رو کرد و بارون شدیدی گرفت، رشت اینقدر این اواخر سرد و بارونی بود که دلم برای هوای آفتابی لک زده بود. تو دلم خیلی آشوب بود، دوست داشتم هر چی سریعتر بابا رضایت بده و برم و کارم رو شروع کنم. استاد فرخ نژاد گفته بود اولین نمایشمون قراره سیزدهم بهمن ماه تو تئاتر قشقاوی تئاتر شهر اجرا بشه. تئاتر عروسکی کلاه قرمزی. به هممون هم گفت که سبک سورئال کلاه قرمزی و تمام مجموعهاش رو طراحی کنیم. با اینکه هنوز معلوم نبود برم یا نه ولی از دیشب طراحی رو شروع کرده بودم اما بابت نگرانی که داشتم؛ نمیشد درست تمرکز کنم و چیز قشنگی بکشم. پانته آ جلوی در خونمون نگه داشت و گفت: ـ خب. ببینیم قضیه تو امشب چی میشه. یادت نره حتما منو در جریان بزاریا همونطور که کمربندم رو باز میکردم، گفتم: ـ باشه. فقط دعا کن خوب پیش بره. پانتهآ گفت: ـ نترس بابا اون عمو فرشادی که من دیدم بعید میدونم نتونه بابات رو قانع کنه. بهرحال رو تو به یه چشم. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ پانتهآ دوباره شروع نکن پانتهآ با حالت شاکی گفت: ـ خب مگه دروغ میگم؟ خودت میگفتی زنعموت چندین بار بابت عرشیا این موضوع و غیر مستقیم به مادرت گوشزد کرد.
-
پارت پنجم دوباره گفتم: ـ واسه همین میگم خوشبحالت دیگه. حالا من فقط چون این موضوع رو مطرح کردم، تنبیه شدم و یه مدت نباید از خونه بیرون میرفتم. پانتهآ نفس عمیقی کشید و گفت: ـ چی بگم والا؟ دیگه خانواده از این سن به بعد که درست نمیشن، ما باید خومونو وقف بدیم. با ناراحتی و کمی عصبانیت رو بهش گفتم: ـ بابا قراره یبار زندگی کنم. چرا نباید کاری که دوست دارم رو انجام بدم؟ این همیشه رویای من بوده و هست. پانتهآ زد به پشتم و گفت: ـ نگران نباش. من دلم روشنه باران. میریم شاید دیدی دست استاد فرخ نژاد هم سبک بود و اونجا بخت دوتامونم باز شد با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ تو این وضعیت به چه چیزایی فکر میکنی؟ پانتهآ با حالت شاکی گفت: ـ بخدا. چهار سال تو دانشگاه که هیچ کاری نکردیم. تو که کلا هیچی، منم که تهش فقط کراش بود و بعدش به جایی هم بند نشد. خندیدم و گفتم: ـ از دست تو. بیا بریم منو برسون خونه تا مامانم نیومده. انگشت اشارش رو با تهدید گرفت سمتم و گفت: ـ بحث رو عوض نکن. خدایی چرا تابحال با هیچ پسری دوست نشدی باران؟مثلا اون پسره عرفان که اینقدر تو کفت بود و اینقدر بهش بی محلی کردی آخر سر یارو دیگه ناامید شد.
-
پارت چهارم همین لحظه گوشیم زنگ خورد. صفحه گوشی رو نگاه کردم و دیدم پانتهآست: سلام باران خوشگله. میبینم که از حصر خونگی درومدی. خندم و گرفت و گفتم: ـ دیوانه. بابام دو روزه با همکاراش رفته جزیره کیش. مامانمم که هست مدرسه. منم فرصت و غنیمت شمردم امروز بیام و مدارک روبگیرم. تو کجایی؟ گفت: ـ سرت رو بچرخونی منو میبینی. سمت راست رو نگاه کردم. دیدم داره میدوئه میاد سمتم. بغلش کردم و گفت: ـ دلم برات تنگ شده بود. چیشد بالاخره؟ هنوز بابات راضی نشد؟ با ناراحتی گفتم: ـ نه میشناسیش که مرغش یه پا داره. تنها امیدم فعلا عمو فرشاد و آقاجونمن. احتمالا فردا که بابا برمیگرده. شب شام میان خونمون موضوع رو دوباره میگن. زد به پشتم و گفت: ـ خب پس ناراحت نباش. بنظر من که میشه و منو تو میریم به سمت تهران. با امیدواری از ته دل گفتم: ـ امیدوارم. بیا فعلا بریم مدارک رو بگیریم از کتابخونه. بعدش دوتاییمون رفتیم سمت کتابخونه و مدارک کارشناسیمون رو گرفتیم. وقتی داشتیم برمیگشتیم به پانتهآ با ناچاری گفتم: ـ خوشبحالت با تعجب پرسیدم: ـ چرا؟ گفتم: ـ خیلی خوبه که خونوادت پشتتن و همون اول قبول کردن. پانتهآ گفت: ـ حالا اینقدرم که راحت نبود. بابای منم اولش خیلی راضی نبود که قراره تنهایی یه مدت برم تهران زندگی کنم اما؛ وقتی راجب فرخ نژاد پرس و جو کرد و فهمید خیلی آدم خفنیه، دید واقعا باید این فرصت رو غنیمت شمرد.
-
پارت سوم یعنی من خیلی خوش شانس بودم که با اون همه سخت گیری و دقتش، کسی که براش هفده حکم بیست رو داشت، بهم پیشنهاد کار داده بود. دست رو دست نذاشتم و به عمو فرشادم زنگ زدم. کلا خانواده پدری من چون من و مارال تنها دخترای خونوادهی غفارمنش بودیم؛ خیلی دوسمون داشتن. اصولا وقتی چیزی ازشون میخواستیم نه نمیآوردن و بابامم رو حرف آقاجون و عمو فرشاد حرفی نمیزد. عمو فرشاد برخلاف بابا تقریبا ذهن بازتری داشت و خیلی با نرمی و مهربونی با مسائل برخورد میکرد و همیشه برای کار و زندگی دو تا پسرش ارزش قائل بود. عرشیا پسر بزرگش که شش سال پیش بورس تحصیلی شد و رفت کانادا و بیشتر اوقات که باهم تصویری صحبت میکنیم بهم میگه یه روز برات دعوتنامه میفرستم که تو هم بیای، منم همیشه در جوابش پوزخند میزنم و میگم با این خونوادهای که من دارم حتما ولی ته دلم امیدوارم که واقعا یه روز بشه. خلاصه که وقتی موضوع رو به عمو فرشاد گفتم، طبق معمول بهم گفت که آروم باشم و موضوع به آقاجون میگه و یه شب میان خونمون که با پدرم صحبت کنن و تمام سعیش رو میکنه که بابا رو راضی کنه. استاد فرخ نژاد تو گروهی که باهاش توی تلگرام داشتیم به من و پانتهآ گفت که مدارکمون رو از دانشگاه بگیریم، امکانش هست اونجا لازممون بشه. منم هفته پیش درخواست دادم و امروز از دانشگاه باهام تماس گرفتن که مدارک آماده شده و میتونم بیام ببرمش.
-
پارت دوم مثلا وقتی که من بجای اینکه حرف بابام و گوش بدم و دبیرستان ریاضی بخونم، علاقه خودم رو دنبال کردم و رفتم سراغ هنر. تو خونمون قیامت شد. بابام تا یه سال باهام حرف نمیزد. با اینکه ناراحت میشدم از اینکه چرا هیچوقت خانوادم پشتم نیستن اما بازم از علاقم دست نکشیدم و ادامه دادم. انیمیشن و بازی با عروسک های کوچیک تو تئاتر هایی که توی رشت برگزار میشد، جزو کارای مورد علاقم و تفریحاتم بود. از ترم سوم دانشگاهم تو بخش تئاتر دانشکدمون و خوده آمفی تئاتر شهرداری، نمایش برای بچه ها اجرا میکردم و با اینکه علاوه بر درس کار هم میکردم اما نمراتم همیشه عالی بود چون تو کاری بودم که از صمیم قلبم بهش علاقه داشتم. وقتی معدل ترم آخرم ماه پیش اعلام شد، یه روز جمعه که خونه بودم دیدم استاد فرخ نژاد که جزو هیئت علمی دانشگاه تهران بود و ما ترم آخر فقط باهاش دو واحد درس داشتیم، بهم زنگ زد و گفت که قراره یه ساختمون سمت ولیعصر اجاره کنه و اونجا کارآگاه انیشمن سازی راه بندازه برای بچه های سه تا هشت سال تئاتر اجرا کنه و برای این کار هم به یه نیروهای کاربلد احتیاج داره و به دو نفر از بچهای دانگاه رشت این پیشنهاد رو داده بود. یکی به من و یکی به پانتهآ چون درسمون خیلی خوب بود. من واقعا خیلی دوست داشتم چون هم کار مورد علاقم بود و هم حقوقش خیلی خوب بود و میتونستم بالاخره مستقل شدن و تجربه کنم اما همونجور که حدس میزدم وقتی به خونوادم گفتم یکبار دیگه قیامت بپا شد. بابام با عصبانیت فقط میگفت دیگه حق نداری جایی بری، خیلی افسار گریخته شدی، زیادی آزاد گذاشتمت و کلی حرفای دیگه. مامانمم که طبق معمول رو حرف بابام حرفی نمیزد. تا یه هفته حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم. همش گریه میکردم و از خدا خواستم واقعا یه راهی جلوی پام بزاره چون کار کردن با استادی مثل فرخ نژاد چیزی بود که واقعا نصیب هر کسی نمیشد.
-
پارت اول کارمند دانشگاه پرسید: ـ خانم غفار منش؟ گفتم: ـ منم. بهم اشاره کرد رو صندلی بشینم و گفت: ـ بفرمایید اینجا. مدارک و تو سایت دانشگاه پر کردین ؟ نشستم و گفتم: ـ بله، هفته پیش درخواست داده بودم. همینطور که توی کامپیوتر جستجو میکرد، گفت: ـ کد رهگیریتون رو لطفا بخونید برام. گوشیم رو باز کردم و گفتم: ـ دویست و شش... معاون دانشکده یکم دیگه تو سیستم گشت و بعد از چند دقیقه رو بهم گفت: ـ خانم باران غفارمنش، فارغ التحصیل رشته انیمیشن و عروسک گردانی درسته؟ گفتم: ـ بله. ورقهای داد سمتم و گفت: ـ خب این قسمتم امضا کنید. مدارکتون فرستاده شده بخش تحصیلات تکمیلی، میتونید از اونجا تحویل بگیرید امضا کردم و دادم دستش و گفتم: ـ خیلی ممنونم بلند شدم و کولهام رو گذاشتم رو دوشم و رفتم سمت کتابخونه مرکزی دانشگاه. اوایل دی ماه بود و هوا خیلی سرد شده بود، شال گردنم رو دور صورتم بستم که بیشتر از این سردم نشه. همینجور که راه میرفتم به آسمون نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم از کجا معلوم؟ شاید یه روزی خانوادهام راضی بشن و شرایط اوکی بشه و بتونم مهاجرت کنم. از این همه محدودیت واقعا خسته شده بودم، از این شرایط اجتماعی و خانوادگی که توش بودم و این ارزش قائل نبودن خانوادم برای زندگی و کارم واقعا بیزار بودم. خب بزارید از اول خودمو معرفی کنم: اسمم بارانه و توی خونواده چهار نفره زندگی میکنم، یه خواهر دارم به اسم مارال که امسال پشت کنکوریه. از خانوادمم بگم که تو یه خونوادهی تقریبا متعصبی زندگی میکنم اما متاسفانه از بچگی من و مارال کلا خیلی اهل یسری چیزا نبودیم، مثلا طرز لباس پوشیدنمون، اعتقاداتمون خیلی باهاشون فرق داشت و متاسفانه همیشه هم مورد سرزنش جفتشون خصوصا پدرم قرار میگیرفتیم حالا مارال تقریبا کوتاه میومد ولی من اصلا.
-
ژانر : عاشقانه، اجتماعی مقدمه: من شانس این را داشتم که هر روز در لبخند تو عشق را ببینم، در هر کلمهی تو عشق را بشنوم و هر روز عشق را در نگاهت ببینم. خلاصه داستان: داستان در ارتباط با دختری بیست و سه ساله به نام باران که بعد از تموم شدن دانشگاهش در رشت، برای پیدا کردن کار وارد تهران میشه. باران که تو یه خانواده تقریبا متعصبی بزرگ شده بود و این شرایط زندگیش رو دوست نداشت، تمام تلاشش این بود که یه روز بتونه به بزرگترین آرزوش برسه و از ایران مهاجرت کنه اما؛ با ورودش به خونه ی جدید توی تهران با همسایهی جدیدش که یه پسره به اسم یوسفه آشنا میشه و تمام آرزوهاش عوض میشه و ....
-
@paradise اینم از لینک رمانم🙏
-
سلام وقتتون بخیر. من رمانم به پایان رسیده و ویرایش کلیش هم انجام شد.
-
پارت آخر تقریبا همه چیز به خیر و خوشی انجام شد و جمعه خونواده مهیار اومدن خواستگاریم. من فکر میکردم شاید بابام مخالفت کنه اما؛ تو خونوادهی ما همونجور که قبلا هم گفتم وقتی مامانم یچ حرفی رو میزنه بابام هم چارهای جز قبول کردن نداره اما روز خواستگاری متوجه شدم که بابام با مهیار خیلی حال کرده. مامانم هم که روز قبلش با منو مهیار اومد بیرون و واقعا تو همون ده دقیقه اول ازش خوشش اومد. (البته اینکه مامانم عاشق داماد بوده از قبل هم بی تاثیر نیست). چند روز بعد هم مراسم بله برون و عقدم بود که روز عقدم جواب نهایی پروژمون اومد و رتبه دوم و بین غرفهها بدست آوردیم و همونجور که رئیس دانشگاه هم بهمون قول داده بود معدل این ترممون رو بیست رد کردن. *** ـ خب خب مامان بعدش چیشد؟ همینجور که به صورت دخترم نگاه میکردم، دستی کشیدم لای موهاش و گفتم: ـ بعدش ما با خوشبختی کنار هم زندگی کردیم. چند سال بعد هم خدا این دختر زیبا رو بهمون داد. وندا با ناراحتی رو به مهیار گفت: ـ بابایی پس چرا به من مثل مامان اونجوری که میگفت لبخند نمیزنی؟ مهیار بغلش کرد و گفت: ـ اوف خدایا میمیرم من واسه تو وندی کوچولوی من. با خنده گفتم: ـ این حسادتشم متاسفانه به باباش رفته! مهیار همونجوری که وندا تو بغلش بود، گفت: ـ خب چیه مگه؟ کلا که از قیافه و اخلاق شبیه توئه، بزار حداقل حسادت کردنش به من بره. یکهو وندا رو به من گفت: ـ مامان مگه امروز قرار نبود هر سهتامون بریم موتور سواری؟ انگار تازه یادم افتاده باشه زدم پشت دستم و گفتم: ـ او راست میگه باباش، من به دخترم قول داده بودم! مهیار سر وندا رو بوسید و رو بهش گفت: ـ بله منهم یادمه، پس بدو برو لباست رو بپوش که بریم! وندا با خوشحالی پاهاش رو کوبید به زمین و گفت: ـ آخ جون! همینجور که داشت میرفت سمت اتاقش به یک آهی از رو دلخوشی کشیدم و رو به مهیار گفتم: ـ انگار که همین دیروز بود خبر بارداریم رو بهت گفته بودم، کی این بچه هشت سالش شد؟! مهیار بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دقیقا، واقعا که چقدر زمان زود میگذره ولی یک چیز بگم؟ نگاش کردم و گفتم: ـ بگو! همینطور که نگاهم کرد گفت: ـ روز به روز بیشتر داره شبیهت میشه و من چقدر خوشحال و خوشبختم که یک نسخه دیگه از عسلم تو این دنیا هست! لبخندی بهش زدم. هر روز بیشتر عاشقش میشدم. تکیه گاه من بود و همیشه از من و دخترمون حمایت میکرد. با مهربونی دستش رو گذاشت زیر چونهاش و گفت: ـ خب حالا اسم داستانمون رو قراره چی بزاری؟ کمی فکر کردم و گفتم: ـ اممم. داستان جزیره. یا تعجب و هیجان گفت: ـ داستان جزیره؟ با عشق به چشمناش نگاه کردم و با تایید گفتم: ـ آره دیگه.چ، چون بههرحال همه چیز از این جزیره شروع شد. یک جمله تو کتاب کیمیاگر هست که میگه: واسه چیزهای از دست رفته غصه نخورید یا برمیگرده یا اگه نمیرفت فقط باعث آسیب زدن به شما میشد " آنچه قسمت توست، از کنارت نخواهد گذشت. " پایان.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
-
پارت شصت و دوم مهیار بهم نگاه کرد و گفت: ـ هر تایمی که عسل بگه! مادرش لبخندی زد و گفت: ـ هر چی زودتر بهتر! منو مهیار خندمون گرفت که مهیار گفت: ـ مامان چقدر مشتاقی از اینکه منو هر چی سریعتر بفرستی خونه بخت. مادرش گفت: ـ والا پسرم از قدیم گفتن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست هر چی زودتر بهتر. پس فردا خوبه ؟ تعطیلم هست.چ، همه هم هستن. مهیار رو به من پرسید: ـ خوبه عزیزم؟ با کلی خجالت گفتم: ـ باشه. مادرش دستش رو گذاشت رو پام و با لبخند گفت: ـ پس شماره مادرت رو بده من زنگ بزنم خونتون. مهیار یهو گفت: ـ خب پس عروس خانم بره چایی بیاره! مادرشم خندید و رو به من گفت: ـ آره بنظرم.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت شصت و یکم وقتی زنگ در رو زد، مادرش بدون اینکه جواب بده اومد تا دم در و تا مهیار رو دید اشکش سرازیر شد و محکم بغلش کرد و با ذوق گفت: ـ بالاخره اومدی، خدایا شکرت که من نمردم و این روز رو دیدم. مهیار هم احساساتی شدهبود و گریه میکرد و همزمان گفت: ـ هیس نگو این حرف رو مادر! مادرش اشک چشماش رو با گوشهی روسریش پاک کرد و گفت: ـ مگه دروغه مادر؟ نه سال شده که ندیدمت. یکهو نگاهش به من خورد و با لبخند بهم گفت: ـ پس اون دختری که زندگی پسرم رو عوض کرده شما هستین؟ لبخند زدم و سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم که اومد نزدیک و منو محکم تو بغلش فشرد و گفت: ـ ممنونم دخترم، ممنونم ازت که دوباره پسرم رو بهم بخشیدی. منم بغلش کردم. خیلی زن بامحبتی بنظر میرسید، با شادی گفتم: ـ خواهش میکنم. دستی به صورتم کشید و با همون لبخند گفت: ـ مهیار خیلی ازت تعریف کرد واقعا ماشالله. همونجوری هستی که میگفت! کمی خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین که گفت: ـ من از ذوقم یادم رفت بگم بیاین تو. رفت سمت در و گفت: ـ بفرمایید لطفا! همینجور که داشتیم میرفتیم بالا مادرش رو به مهیار گفت: ـ بابات و برادرات چقدر خوشحال میشن که ببیننت. خونشون خیلی بزرگ بود. تو هالشونم عکسهای بچگی پسراشون زده بود. داشتم به عکسا نگاه میکردم که مهیار اومد کنارم ایستاد و گفت: ـ بنظرت کدومشون منم؟ به عکسا نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی شبیهین ولی بنظرم این وسطیه. خندید و گفت: ـ آفرین دقیقا! مامانش با آب پرتقال اومد و گفت: ـ راحت باش دخترم، اینجا رو مثل خونه خودت بدون! تشکر کردم و رو مبل نشستم. مادرش لیوان آب پرتقال رو گذاشت جلوم و رو به مهیار گفت: ـ مهیار مادر، موهات رو کوتاه کردی؟ مهیار خندید و به من نگاه کرد و گفت: ـ آره دیگه خونواده همسرم اینجوری دوست دارن. مامانش همونجوری که با لبخند بهش نگاه میکرد گفت: ـ بهتر، خیلیهم بهت میاد! رو کرد سمت من و موهام رو نوازش کرد و گفت: ـ خب حالا کی قراره بریم خواستگاری این دختر زیبا؟ @marzii79
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت شصتم با کنجکاوی پرسیدم: ـ راستی چجوری پیدام کردی؟ ـ به مهسا گفته بودم امروز میام. با تعجب گفتم: ـ یعنی میدونست و عمدا بهم نگفت؟ مهیار از تعجبم خندش گرفت و گفت: ـ آره من ازش خواستم، میخواستم سوپرایزت کنم، بهم گفت رفتی سمت بلوار دانشگاه. یکهو دوباره چهرهاش عصبی شد و گفت: ـ این یارو کیه عسل؟ از خاطرخواهای قدیمه؟ اگه اذیتت میکنه بهم بگو! با خنده یک نوچی کردم و گفتم: ـ دیگه با این حرکت امروز تو فکر نکنم دیگه بخواد کاری کنه. دوباره دستی کشید تو موهاش و گفت: ـ حقش بود. خندم گرفت. بهم گفت: ـ امروز کلاس داری؟ ـ الان نه ولی ساعت سه دارم. با اطمینان گفت: ـ خب تا ساعت سه وقت زیاده، قبلش میریم خونه ما. با تعجب گفتم: ـ خونهی شما؟ همینطور که راه میرفتیم گفتم: ـ آره من میخوام تو رو به مادرم معرفی کنم. به سر و روی خودم نگاه کردم و گفتم: ـ اما من الان با مقنعه. پرید وسط حرفم و گفت: ـ خیلیهم خوبی، بعدشهم من بعد اینهمه سال میخوام برم پیششون، دوست دارم کنارم باشی. با لبخند گفتم: ـ باشه، پس بریم! با یک تاکسی رسیدیم به خونشون، خونشون سمت محله گلسار بود. تقریبا خونه بزرگ و لوکسی بود. وقتی رسیدیم دم در خونشون، آب دهنم رو با استرس قورت دادم اما مهیار با اطمینان نگام کرد و گفت: ـ مطمئنم از دیدنت خیلی خوشحال میشن!
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت پنجاه و نهم یکهو از پشت سر صدای یم آشنا رو شنیدم که از پشت کتش گرفت و یک مشت زد به صورتش. ـ عوض*ی چی داری میگی؟ با پخش شدن محمد روی زمین سرم رو بلند کردم و با تعجب دیدم که مهیاره، چقدر تغییر کرده بود. باورم نمیشد که خودش باشه، موهاش رو کوتاه کرده بود. پیراهن مردونه سفید با شلوار کتان پاش بود، محمد گوشه لبش رو که خون اومده بود و با دستهاش گرفت و با عصبانیت روبروش ایستاد و گفت: ـ تو دیگه کی هستی؟ گمشو بابا! مهیار یقهاش رو گرفت تو دستش و با عصبانیت گفت: ـ نامزدش، حالیت شد؟! قند تو دلم آب میشد از این مدل حرف زدنش. قیافهی محمد دیدنی بود. انگار شوک الکتریکی بهش وصل کرده بودم. با لبخند رفتم کنار مهیار ایستادم و گفتم: ـ مهیار ولش کن، بیا بریم! اما بدون اینکه بهم نگاه کنه با عصبانیت محکم تر یقه لباسش رو گرفت، با مظلومیت گفتم: ـ خواهش میکنم، بخاطر من ولش کن! بهم نگاه کرد و برای یه لحظه دستش رو ول کرد. محمد با اعتماد به نفس یقهاش رو درست کرد و رو به من گفت: ـ زیادی تو ذهنم بزرگت کردم، لیاقتت همین آدمه. مهیار با عصبانیت گفت: ـ مثل اینکه کتکی که خوردی کم بوده برات! دوباره داشت بهش حمله میکرد که رفتم کنارش و گفتم: ـ توروخدا ولش کن، هدفش اینه جفتمون رو عصبانی کنه، بیا بریم! به زور از آستین لباسش گرفتم و دنبال خودم کشوندمش، بدون هیچ حرفی این مسیر رو راه رفتیم تا رسیدیم سمت دانشکده. ایستادم و بهش نگاه کردم و با بغض گفتم: ـ کجا بودی؟ چقدر دیر اومدی! با مهربونی گفت: ـ ببخشید عزیزم کارهام کمی اونجا طول کشید. اشکهام رو که از شادی سرازیر میشد، پاک کردم، خندیدم و به موهاش اشاره کردم و گفتم: ـ این چه سر و وضعیه؟ دستی کشید به موهاش و با خنده گفت: ـ چیه خیلی بد شدم؟ یه نوچی کردم و گفتم: ـ به این تیپت اصلا عادت ندارم. دستش رو کرد تو جیب شلوارش و اومد نزدیکم و با لبخند بهم خیره شد و گفت: ـ عادت میکنی عزیزم، تو خودت گفتی خونوادهی ما سنتین، موی بلند دوست ندارن، منهم اون راه طولانی که برای رسیدن بهت داشتم رو سعی کردم کوتاه کنم دیگه. خندیدم و تو چشمهاش نگاه کردم، چقدر دلم برای این چشمها تنگ شده بود. ـ خیلی دلم برات تنگ شده بود! چشمکی زد و بهم گفت: ـ من بیشتر!
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
-
پارت پنجاه و هشتم مهسا با عصبانیت بهم گفت: ـ اینقدر جوابشو نده عسل! با کلافگی گفتم: ـ این چرا ول نمیکنه؟ مهسا رفت تو صف سلف وایستاد و گفت: ـ نمیدونم والا بعد اینهمه مدت تازه یادش افتاده. بهش گفتم: ـ تو بعد اینجا کلاس داری؟! ـ آره، تو نداری؟ ـ نه من ندارم، راستش گرسنم هم نیست اینجا هم خیلی شلوغه، این پسرهی احمق هم حسابی اعصابم رو خورد کرد، برم یک جا بشینم کمی نفس بکشم. مهسا با تعجب گفت: ـ کجا میخوای بری؟ ـ میرم سمت بلوار دانشگاه. مهسا همونطور که تو صف حرکت میکرد با اخم بهم گفت: ـ اون ور خلوته، تنها میخوای بری اونجا؟ ـ میخوام برم کمی فکرم رو جمع و جور کنم، بعد کلاس میبینمت. داشتم میرفتم که گفت: ـ عسل مطمئنی چیزی نمیخوری؟ سرم رو به نشونهی مثبت نشون دادم و رفتم سمت بلوار دانشگاه که پشت زمین ورزشی بود و جای خلوت دانشگاه محسوب میشد. میخواستم هم یکم فکر کنم و هم آرزوهام رو بنویسم یعنی میشد الان مهیار زنگ بزنه و بگه که اومده. چقدر دلم برای حرف زدنش و لبخندش تنگ شدهبود. نزدیکای ظهر بود کمی نشستم و با هندزفری تو گوشم آهنگ گوش دادم، فیلمی که بچهها از مهیار موقعی که داشت برام آهنگ میخوند گرفتن رو حدود ده بار دیدم. داشتم تو دفترم مینوشتم: ـ مهیار... یکهو دیدم یکی از پشت اومد دفتر و از دستم کشید، برگشتم دیدم محمده، با پوزخند دفتر و گرفت جلوی چشمهلش و گفت: ـ پس اسمش هم مهیاره! بلند شدم دفتر رو از دستش گرفتم و با جدیت گفتم: ـ تو من رو تعقیب میکنی؟ اومد نزدیکم و گفتم: ـ آره چون میدونم تموم این حرکات رو برای اینکه حرص من رو دربیاری داری انجام میدی و موفقم داری میشی، چون دیگه واقعا داری عصبانیم میکنی. پوز خند زدم و گفتم: ـ آره به همین خیال باش! طلبکارانه پرسید: ـ اگه انقدر عاشق هم هستید چرا تا بحال اون رو کنارت ندیدم؟ اصلا تابحال اومده پیشت؟! جوابش رو ندادم و با کیف زدمش تا بره کنار و من از اونجا برم اما یکدفعه محکم کیفم رو کشید که زیپش باز شد و تمام محتویات کیفم ریخت رو زمین، بدون اینکه چیزی بگم دولا شدم تا وسایلم رو جمع کنم؛ اومد نزدیکم نشست تا بهم کمک کنه، حالم ازش بهم میخورد، متوجه بودم که زل زده بهم و گفت: ـ تو تهش فقط مال منی، اونی هم که منتظرشی قالت گذاشته، بهتره که فراموشش کنی!
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت پنجاه و هفتم مهسا بهم اهمیت کرد و گفت: ـ نه بابا، تو هم انقدر سریع برای خودت سناریو بد میچینی! شونهام رو انداختم بالا و گفتم: ـ چه میدونم. مهسا سعی کرد بحث رو عوض کنه و پرسید: ـ راستی جواب کارمون کی میاد؟ ـ قرار بود آخر اردیبهشت بیاد. با تردید گفت: ـ بنظرت کارمون انتخاب میشه؟ با اطمینان بهش گفتم: ـ من که باور دارم میشه، واقعا خیلی دقیق کار کرده بودیم! تا رسیدیم دم در دانشگاه، باز دوباره محمد رو دیدم که کنار ماشینش وایساده و داره نگام میکنه، خدای من این آدم کی میخواد دست از سر من برداره؟ مهسا آروم زیر گوشم گفت: ـ عسل زل زده به تو. بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم: ـ دیدمش، بهش نگاه نکن! از کنارش که رد شدیم یکهو با حالت مسخره کردن گفت: ـ مسافرت خوش گذشت؟ بدون اینکه برگردم سمتش و برای اینکه حرصش رو دربیارم گفتم: ـ آره خیلی! همینجور پشت سرمون راه افتادو باز با همون لحنش ادامه داد: ـ شنیدم که اونجا علاوه بر پروژتون، عاشق هم شدین. یکهو برگشتم سمتش و با عصبانیت گفتم: ـ بله دقیقا، منتها ربطش زو به شما نفهمیدم! مهسا دستم رو کشید و گفت: ـ عسل ولش کن جوابشو نده، دنبال شر میگرده! نگاهم رو ازش گرفتم و با مهسا تا رفتیم به راهمون ادامه بدیم، اومد کیفم رو کشید و سعی کرد چهرش رو مظلوم کنه و بعدش گفت: ـ عسل من خیلی وقته که اصلا نمیتونم تو رو از ذهنم بیرون کنم، خواهش می.کنم! اما من دیگه گول این ظاهر رو نمیخوردم، خیلی وقت بود که دستش برام رو شده بود. با عصبانیت کیفم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: ـ یکبار دیگه سر راه من سبز بشی، خودت میدونی، چند ماه پیش هم بهت گفتم من یکی اومده تو زندگیم که عاشقشم حتی دیگه بهت فکر هم نمیکنم. با صدای بلند گفت: ـ ولی تو که اون همه دوستم داشتی، پس اون حرفهیی که میزدی چی شد؟ بهش لبخند زدم که حرصش بیشتر دربیاد و گفتم: ـ دیگه ندارم. یک قدم رفتم جلوتر و تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ حتی دیگه برام مهم هم نیستی. اینو گفتم و بعدش دست مهسا رو گرفتم و باهم وارد سلف دانشگاه شدیم.
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت پنجاه و ششم همین لحظه کیک رو آوردن و با تشویق همه آدمایی که اونجا بودن، احسان و مهسا کیک رو برش زدن. بعدشم تقریبا تا ساعت دو ما اونجا با همدیگه حرف زدیم و آهنگ خوندیم و خوش گذروندیم. سه روز بعد هم روز تحویل کارهای ما بود و استاد غفاری اومده بود تا گزارش نهایی رو بنویسه. خیلی از کارها و طرح هایی که رو ماکت ها زده بودیم تعریف کرد و گفت انتظار یه همچین کار خوبی و از بچههای ترم اولی نداشته. اون روز قرار شد که برای خودمون یه جشن کوچیک بگیریم که تونستیم از پس یه همچین کار سختی بربیایم، من واقعا امید داشتم که احتمال رتبه آوردنمون خیلی زیاده. اون شب همه خونه ما جمع شدن و دور هم یه شام خداحافظی خوردیم. بعد شام، مهیار با حالت اطمینان بهم گفت: ـ یم هفته بهم وقت بده، قول میدم بهت همه چیز همونجوری میشه که تو میخوای. با خوشحالی گفتم: ـ واقعا؟ با خوشحالی از ذوق من گفت: ـ آره مطمئن باش، بهت زنگ میزنم حتما! با هیجان گفتم: ـ یعنی بعد نه سال میخوای برگردی رشت؟ سرش رو با حالت تایید تکون داد و گفت: ـ آره عزیزم. از شادی بغض کردم و گفتم: ـ خیلی خوشحالم واقعا، راستشو بخوای هیچوقت فکر نمیکردم که تصمیمت عوض بشه. لپم رو کشید و گفت: ـ عشق با آدم کارای غیر قابل انتظار میکنه دیگه عسل خانم! از تعریفاتش کلی کیف میکردم. دلم براش تنگ میشد اما رو قولش حساب کرده بودم. فردای اون روز ما هممون همراه استاد غفاری برگشتیم رشت. احسان به خونوادش خبر داده بود و اونا هم از قبل مهسا رو دیده بودن و خیلی هم از عروسشون خوششون اومده بود. قرار شده بود آخر این ماه بیان رشت خواستگاری مهسا، من هم تو این یه هفتهای که مهیار ازم وقت کرده بود تصمیم گرفتم این موضوع رو با مادرم درمیون بزارم. مامانم اول کمی بابت ظاهر و تیپش مخالفت کرد و گفت که اصلا به خونوادمون نمیخوره اما وقتی که براش توضیح دادم که چقدر آدم خوب و مهربونیه و برام ارزش و احترام زیادی قائله، نظرش عوض شد. شرطش این بود که اونهم باید یک دور میدیدتش تا مطمئن میشد منو واقعا دوست داره و بعدش این قضیه رو با بابام در میون بزاره اما یک هفته شد و اصلا ازش خبری نشد، حتی بهم زنگ هم نزد. کمی دلشوره گرفته بودم آخه هیچوقت زیر قولش نمیزد یعنی بازم پشیمون شده بود؟ اون روز با مهسا تو راه دانشگاه بودیم که مهسا با کنجکاوی ازم پرسید: ـ عسل خبری از مهیار نشد؟ با ناراحتی گفتم: ـ نه، بهم گفت که زنگ میزنه ولی نزد. مهسا سعی کرد بهم امیدواری بده و گفت: ـ خب بد به دلت راه نده، شاید کارهاش هنوز جفت و جور نشده. ـ احسان ازش خبری نداره؟ مهسا گفت: ـ والا احسان که الان یک هفته است رفته شیراز پیش خونوادش، فکرنکنم. آب دهنم رو قورت دادم و با استرس زیر لب گفتم: ـ امیدوارم بعد اون همه حرفش، پشیمون نشده باشه.
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت پنجاه و پنجم مهیار با دوستش پیمان رفت که کیک رو بیاره، همون لحظه ثنا و ستایش اومدن پیشم و ثنا با تشویق گفت: ـ پیترپن ترکوند امشب! ستایش تایید کرد و گفت: ـ آره واقعا، چقدر صداش خوبه! ولی من همینجوری تو خودم بودم و داشتم به حرفهای مهیار فکر میکردم. یکهو ستایش زد به پشتم که از فکر درومدم و گفت: ـ الو کجایی دختر؟ با گیجی گفتم: ـ چی میگی؟ ثنا خندید و بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دوستم از عشق زیادی داره بیهوش میشه. خندیدم و گفتم: ـ یهو دیدین بعد مهسا، نوبت من شد. ثنا با خوشحالی گفت: ـ چی؟ چی داری میگی؟ وای خدایا! بغلم کرد و که مهسا هم اومد پیشم نشست و دستش رو گذاشت زیر چونه اش و با مسخره بازی با حلقهاش پز میداد و گفت: ـ خب دوستان من رفتم خونه بخت. ستایش خندید و گفت: ـ فکر کنم قراره با هم برین. بعدشم به من اشاره کرد، مهسا با شادی گفت: ـ وای، آخجون احسان بهم گفته بود پیترپن یک برنامههایی داره، پس بالاخره تصمیمشو گرفت! با خوشحالی گفتم: ـ آره بالاخره. بعد ثنا رفت تو فکر و گفت: ـ چقدر عجیبه نه؟ با تعجب گفتم: ـ چی؟ ـ اینکه این جزیره چقدر برای شما دوتا خوش یمن بود. کی فکرش و میکرد یک سفر سه روزه منجر به اتفاقاتی بشه که دو تا از دوستام راهی خونه بخت بشن؟ لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم: ـ آره واقعا! @marzii79
- 59 پاسخ
-
- 5
-
-
پارت پنجاه و چهارم مهیار زیر گوشم گفت: ـ ایشالا قسمت ما. با خنده گفتم: ـ تو هنوز یکم راه طولانی روبروت هست. با تعجب گفت: ـ چرا؟ نگاش کردم و گفتم: ـ قبلا بهت گفتم دیگه؛ خونواده ما کمی سنتی هستن، فکر نکنم با این تیپ و سبک هنری دخترشون رو بهت بدن. با صدای بلند خندید و گفت: ـ منظورت موهامه؟ همزمان منهم خندیدم و گفتم: ـ آره یکجورایی. دستش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت: ـ چشم، من بخاطر تو هر کاری میکنم، میخوای فردا کچل کنم؟ خندیدم و گفتم: ـ بی مزه، حالا یجوری میگه انگار میخواد بیاد خواستگاریم! با مرموزی لبخند ریزی زد و گفت: ـ از کجا میدونی نمیخوام بیام؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ شوخی جالبی بود! بدون خنده گفت: ـ اصلا شوخی نکردم، خیلی جدی گفتم. با تنه پته گفتم: ـ ولی...ولی تو چجوری میخوای اینجا رو ول کنی؟ الان تقریبا... پرید وسط حرفمو و مصمم گفت: ـ گفته بودم بهت که من بخاطر تو هر کاری میکنم، میخوام عوض بشم عسل، حق با تو بود دیگه نمیخوام از اتفاقات گذشته فرار کنم. به چشمهاش نگاه کردم، الان دیگه میتونستم به حرفاش اعتماد کنم، دیگه اون لرزش صدا، دزدیدن چشمهاش از من تو وجودش نبود، مصمم بودن تو چهرهاش دیده میشد. با ذوق بهش گفتم: ـ خیلی خوشحالم کردی! اونم هیجان زده گفت: ـ حالا خوشحالتر میشی، صبر کن الان تازه اولشه. یک نفس عمیقی کشیدم و تو دلم خدارو بابت این لحظات قشنگ شکر کردم. اون شب علاوه بر بهترین شب زندگی مهسا، بهترین شب زندگیه منهم بود.
- 59 پاسخ
-
- 5
-
-
پارت پنجاه و سوم آهنگ رو شروع کرد : یکیو دارم کنارم که حالم بد بشه سرمو روی شونه اش بزارم/ یکیو دارم که شده پر و بالم شده همه کس و کارم همه چیزی که دارم اونه/ مثل خودمو دیوونه لم دلم و میدونه از چشمام همه حرفامو میخونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه همیشه همراهمه / همه ی دار و ندار این آدمه / هوامو داره نمیزاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم / دارم یکیو دارم که نه فرشتست و نه یه آدم / نه یه ستارست نه آسمونه اون همه دنیامه زندگیم اونه / زندگیم اونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه / همیشه همراهمه / همه ی دار و نداره این آدمه / هوامو داره نمیزاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم. همون اهنگی بود که رو ورقه آچار تو خونش دیده بودم. کل این آهنگ فقط بهم نگاه کردیم، بغض گلومو فشرد. دیگه نمیتونستم رو احساساتم رو کنترل کنم. خیلی صادقانه بود. میتونستم اینو از چشماش ببینم. بعد تموم شدن آهنگ همه براش دست زدن و اومد سمت من و با مهربونیت گفت: ـ این آهنگ از این به بعد فقط برای منو توئه. خندیدم و سرم رو انداختم پایین و گفت: ـ چیشد دیگه عصبانی نشدی! با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ چون دارم میبینم که برای تغییر کردن داری تلاش میکنی. همین لحظه دیجی اونجا یه موسیقی بی کلام پلی کرد.نگاههای مهیار بهم باعث میشد یکم خجالت بکشم. یهو با خنده بلند گفت: ـ چرا قرمز شدی وندی؟ همینطور که سرم پایین بود گفتم: ـ اینجوری نگام نکن خجالت میکشم. گفت: ـ چیه دارم با عشق نگات میکنم دیگه. خندیدم و چیزی نگفتم. مهیار ادامه داد: ـ خیلی خوشگل شدی. ـ مرسی. اومد کنارم وایستاد و گفت: ـ امشب فقط کنار من وایمیستیا. بهش چپ چپ نگاه کردم و به شوخی گفتم: ـ چشم امر دیگه؟ همین لحظه دیدم که احسان وسط کافه وایستاد. موزیک قطع شد و همه با تعجب به همدیگه نگاه میکردن. گفتم: ـ چیشده؟ چرا آهنگ قطع شد؟ مهیار با لبخند بهم گفت: ـ چون الان وقتشه. با تعجب به مهیار نگاه کردم که گفت: ـ نگاه کن. سرم رو برگردوندم و دیدم احسان جلوی پای مهسا زانو زد و گفت: ـ با دیدن تو من عشق واقعی و پیدا کردم، با من ازدواج میکنی؟ مهسا که قشنگ ذوق ذو میشد تو چشماش دید، دستاش رو گرفت جلوی دهنش و با هیجان گفت: ـ بله. بعدش هممون براشون دست زدیم. چقدر خوشحال بودم از اینکه شاهد یکی از اتفاقات خوش زندگی رفیقم بودم. @marzii79
- 59 پاسخ
-
- 3
-