-
تعداد ارسال ها
284 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
11 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
سی و ششم وقتی که دیدمش یه لحظه حس کردم قلبم یه مدلی میزنه. انگار نفسم بالا نمیومد. یکم سرفه کردم و سرم رو انداختم پایین و گفتم: ـ نه خواهش میکنم. پیش میاد. آدم خوش خنده و مهربونی بنظر میرسید. تقریبا سی اینا نشون میداد. یهو گفت: ـ الان میرم کلید رو میارم. رفت در خونش رو باز کرد تا کلید و بیاره. پانتهآ یهو زد به بازوم و گفت: ـ پسره رو با چشمات نخور. سعی کردم خونسرد باشم و بنابراین با چشم غرهای بهش گفتم: ـ برو بابا. پانتهآ با مرموزی آروم زیر گوشم گفت: ـ نکنه که چشمات گرفتتش؟ خیلی بهش زل زدی. حواسم بهت بود. همین لحظه یوسف اومد بیرون و با لبخند کلید رو داد سمت من گفت: ـ شما به من زنگ زده بودین، درسته؟ با لبخند گفتم: ـ بله. بعد رو به پانتهآ پرسید: ـ شما خوهرزادهی حسامید؟ پانتهآ هم با خوشرویی گفت: ـ بله خوشبختم از آشنایی با شما. یوسف هم با مهربونی گفت: ـ منم همینطور. حسام گفته بود که بچها تو کار انیمیشن و هنرن. منم کارم موزیکه.شاید یکم سر و صدا اذیتتون کنه. من با یکم ناز گفتم: ـ اشکالی نداره.
-
پارت سی و پنجم ماهتیسا با حالت خواهش گفت: ـ میشه پایین موهای منم با مدادرنگی آبیش کنی؟ پانتهآ که داشت ریسه میرفت از خنده گفت: ـ خب حالا بیا و درستش کن. پانتهآ رو به ماهتیسا با لحن بچگانه گفت: ـ شما که موهات خیلی نازه. باز باید بزرگتر بشی. بعدا اگه خواستی بیا پیش باران موهات رو با مدادرنگی آبی کنه. موهای چتریش رو داد کنار و گفت: ـ باشه. ماهتیسا هم مثل ما رو پله نشست و مشغول نقاشی کشیدن شد. پانتهآ که همینجور به موهاش دست میکشید رو به من با کلافگی گفت: ـ فک کنم تا شب ما اینجا علافیم. این حرفش تموم نشده بود که در آسانسور باز شد و یه پسر خیلی خوشتیپ با یه پیراهن سفید و شلوار مشکی اومد بیرون و دستشم یه طبل سبز رنگ بود. منو پانتهآ بلند شدیم و ماهتیسا هم دوید رفت سمتش و گفت: ـ دایی. یوسف طبلش رو گذاشت کنار در خونش و اومد سمت ما و نفس نفس زنان با کمی خجالت گفت: ـ من واقعا شرمندم. تصادف شده بود. خیلی ترافیک بود.
-
پارت سی و چهارم مادربزرگش گفت: ـ پس خالهها رو اذیت نکن دخترم. همینطور که تو بغلم بود گفت: ـ چشم. بعد مادربزرگش با ما خداحافظی کرد و رفت. پانتهآ با خنده گفت: ـ با همهی اعضای خونواده آقا یوسف آشنا شدیم جز خودش. خندم گرفت. رو به ماهتیسا گفتم: ـ چه دختر نازی. چه موهای بلند و خوشگلی داری. با ناز گفت: ـ مرسی. از تو کوله پشتیام مداد رنگی و ورقه آچار رو درآوردم که یهو به جاکلیدی تن کوله پشتیم دست زد و با ذوق گفت: ـ این عروسک ریوئه خندیدم و گفتم: ـ دوسش داری؟ همونجور که با ذوق نگام میکرد، گفت: ـ آره خیلی. درش آوردم و گفتم: ـ پس باشه ماله تو. پرید بغلم کرد و گفت: ـ مرسیی. راستی اسمت چیه؟ گفتم: ـ باران. به موهام دست کشید و گفت: ـ چقدر اسمت قشنگه. بوسش کردم و همینجور که موهام رو از پشت دست میزد یهو گفت: ـ ریو همرنگ موهای توئه. منو پانتهآ کلی خندیدیم و گفتم: ـ آره آبیه.
-
پارت سی و سوم رفتن و زنگ در رو زدن. من گفتم: ـ ببخشید خانوم خانومه برگشت سمتم و گفتم: ـ خونه نیستن. یه خانوم تقربیا بامزهای بود. با لبخند رو به ما گفت: ـ شما جدیدا اومدین؟ ندیده بودمتون تابحال. پانتهآ رو بهش گفت: ـ من خواهرزادهی حسامم. اینم رفیقم بارانه. یه مدتی بابت کارمون هستیم خونه داییم. خانومه به هر دوتامون دست داد و گفت که از آشنایی باهامون خیلی خوشحال شده. گویا مادر همین آقا یوسف بود و یه کاری براش پیش اومده و این دختر کوچولو که نوه.اش میشد رو آورده بود تا پیش دایی یوسفش بزاره و ما هم گفتیم که منتظر کلید خونهایم. بعد رو به نوهاش گفت: ـ ماهتیسا جون میشه پیش این خاله ها بمونی؟ دایی یوسف هم الان میاد. من باید برم مسجد دیر میشه. ماهتیسا که همینجور دست مادربزرگش رو محکم داشت یه نگاهی به ما کرد و منم از اونجایی که خیلی بچهها رو دوست داشتم و از این کوچولو هم خیلی خوشم اومده بود بهش لبخند زدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم: ـ اگه دوست داری بیا با هم نقاشی بکشیم. لبخندی زد و با همون لحن بچگانه گفت: ـ مدادرنگی هم داری؟ موهای چتریش رو زدم کنار و با مهربونیت گفتم: ـ آره عزیزم. با شادی دست مادربزرگش رو ول کرد و اومد تو بغلم و گفت: ـ باشه بریم پس نقاشی بکشیم.
-
پارت سی و دوم با تعجب گفت: ـ بله بفرمایید؟ بجا نیوردم. گفتم: ـ ببخشید ما دنبال کلید اومده بودیم. آقا حسام مثل اینکه کلید واحدشو به شما داده بود. یهو انگار شناخته باشه گفت: ـ آها شما خواهرزادهی حسامی؟ پانتهآ؟ حسام گفته بود امروز میاین ولی نگفته بود اینقدر زود میرسین. یکم خندیدم و گفتم: ـ نه من رفیق پانتهآم. بله اومدیم. شما کی میرسین؟ با کمی شرمندگی گفت: ـ شرمنده بخدا. من اومدم ساز فروشی یه کار کوچیک داشتم. یه یه ربع دیگه میرسم خونه. بازم ببخشید که معطل شدید. گفتم: ـ نه خواهش میکنم. منتظریم. بعد اینکه قطع کردم، پانتهآ اومد سمتم و گفت: ـ کجاعه؟ گفتم: ـ گفت ساز فروشیه یه ربع دیگه میرسه. پانتهآ خندید و گفت: ـ اوو مثل اینکه اینم هنرمنده. خندیدم و گفتم: ـ منو با تو اشتباه گرفته بود. بنده خدا کلی هم عذر خواهی کرد. پانتهآ اوفی کرد و گفت: ـ بیا رو پله بشینیم. ما که اینقدر تو راه بودیم، یه ربع هم روش. رفتم پیشش و گفتم: ـ آره دقیقا یه پنج دقیقه نشسته بودیم رو پله. دیدیم که در آسانسور باز شد یه خانوم تقریبا مسنی با چادر رفته بود جلوی در خونه یوسف و همراشم یه دختر کوچولوی سه چهار ساله بود.
-
پارت سی و یکم با تعجب گفتم: ـ آقا یوسف کیه؟ پانتهآ در روبرو رو نشون داد و گفت: ـ همینکه الان جلوی در خونش وایسادی. گفتم: ـ آها. فک کنم نیستش. در رو باز نمیکنه. پانتهآ با خستگی گفت: ـ ای بابا. هوف. پس بیا چمدونا رو بزاریم جلو در خونه، من به دایی زنگ بزنم شماره این طرف رو بگیرم و ببینم کی میرسه رفتم و چمدون رو گرفتم و گفتم: ـ باشه. با کمک هم چمدونا رو بردیم گذاشتیم جلو در خونه. پانتهآ زنگ زد به داییش: ـ الو دایی. خوبم مرسی. ببین ما رسیدیم. آره فهمیدم به کی دادی کلیدارو ولی طرف خونه نیست. میتونی بهش زنگ بزنی ببینی کی میاد؟ آها. خیلی خب باشه بفرست. باشه خداحافظ. پرسیدم: ـ چیشد؟ وقتی قطع کرد، گفت: ـ هیچی. دایی گفت الان وسط یه کاریه نمی تونه براش زنگ بزنه. گفت شمارش رو میفرسته، ما خودمون بهش زنگ بزنیم. به گوشیش پیامی اومد و به صفحهای گوشیش نگاهی کرد و گفت: ـ آها. بیا فرستاد . همین لحظه مادرش به گوشیش زنگ زد. پانتهآ بهم گفت: ـ باران بیا تو شماره رو بگیر بهش زنگ بزن. من یه لحظه جواب مامانم رو بدم. شماره رو گرفتم و زنگ زدم بهش. بعد تقریبا دوتا بوق جواب داد: ـ بفرمایید با کمی خجالت گفتم: ـ سلام وقتتون بخیر. ببخشید آقا یوسف؟
-
پارت سیام اتوبوسی که سوار شدیم خیلی آروم میرفت. تقریبا حدود یه ساعت بعد رسیدیم تهران. آخرین باری که اومده بودم تهران سه سال پیش بود ولی الان خیلی تغییر کرده بود. کلی ساختمونهای بلند ساخته بودن و هوا هم نسبت به رشت آلوده بود. باعث میشد یکم چشمام بسوزه. چمدونها رو گرفتیم و پانتهآ به اسنپ زنگ زده بود تا ما رو ببره سمت خونه. خونه داییش سمت فرودگاه مهرآباد بود. از ترمینال تا اونجا فک کنم یه نیم ساعتی میشد. هوا هم واقعا گرم بود و هم من و هم پانتهآ خیلی خسته شده بودیم. دلم میخواست فقط برسم خونه و بگیرم سه ساعت تمام بخوابم. وقتی رسیدیم پانتهآ گفت: ـ خب بالاخره رسیدیم. با خمیازهای گفتم: ـ آره خیلی خسته شدم. طبقه چندمه؟ پانتهآ به ساختمون نگاهی کرد و گفت: ـ پنجم رفتیم و سوار آسانسور شدیم و وقتی رسیدیم طبقه پنجم دیدم که سه واحده. از پانتهآ پرسیدم: ـ خب از کدوم همسایه باید کلید رو بگیریم؟ پانتهآ به سه تا واحد نگاهی کرد و گفت: ـ به اینش فک نکرده بودم. خونه دایی حسام که این چپیه. حالا اینکه دست کدوم همسایه داده باشه رو نمیدونم. گفتم: ـ پس در میزنیم بالاخره از یکیشون کلید رو میگیریم دیگه. پانتهآ قبول کرد و گفت: ـ باشه پس تو در وسطی رو بزن.منم میرم اون آخریه رو میزنم. گفتم: ـ باشه. رفتم یبار زنگ زدم و دیدم کسی در رو باز نمیکنه. دوباره زنگ زدم. به ساعت نگاه کردم. یک و ربع بود . شاید هر کسی که بود الان بود سرکار و خونش نبود. دیدم پانتهآ اومد و گفت: ـ دست این خانومه که نبود. گفت که دایی کلیدشو داده به آقا یوسف.
-
پارت بیست و نهم پانتهآ با اخم گفت: ـ بچه شدی باران؟ عمو و زنعموت که کلا از خداشونه شما دو تا عروس خونوادشون بشین اما راجب پدرت نمیتونم اینجوری نظر بدم. خندیدم و گفتم: ـ آره بابا کلا سبک پسرای امروزی رو قبول نداره. چندبار پای پارسا شلوار زاپدار دید طاقت نیورد و گفت اینا چه شلوارایی که میپوشی پسرم. پانتهآ با خنده زد به سرش و گفت: ـ واسه بابات باید یه کلاس درومدن از فکرهای قدیمی بزاریم. واقعا خدا رحم کنه به اون پسری که میخواد وارد خونوادهی شما بشه. خندیدم و گفتم: ـ دقیقا. اگه عقل داشته باشه، خودش رو قاطی خونوادهی ما نمیکنه و همون اول استعفا میده. جفتمون خندیدیم، بعدم ادامه دادم: ـ بخاطر همین قضیه هست که هیچوقت به دوست پسر داشتن فکر نکردم. پانتهآ بهم حق داد و گفت: ـ حق داری ولی خب دلیل نمیشه. پدرت باید از سخت گیریاش کم کنه. این چیزیه که همه باید تجربش کنن. شونم رو انداختم بالا و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ چمیدونم والا. میگما کی میرسیم؟دلم میخواد برم یه دور کامل بخوابم. از هیجان دیشب خوابم نبرد. پانتهآ گفت: ـ خب الان بخواب. به صندلی تکیه دادم و گفتم: ـ تو ماشین خوابم نمیبره. پانتهآ به بیرون نگاهی کرد و گفت: ـ نمی دونم والا. چند دقیقه پیش تابلوی دماوند رو دیدم. احتمالا یه چهل دقیقه دیگه میرسیم. با هیجان گفتم: ـ خب خوبه. پس زیاد نمونده. مامان یه باقالی پلویی درست کرد که نگو و نپرس. پانتهآ با شادی کف دستاش رو بهم زد و گفت: ـ آخجون. راستی رو آشپزی منم خیلی حساب نکنیا. مسموم میشی. خندیدم و گفتم: ـ میدونم. نگران نباش.
-
پارت بیست و هشتم وقتی که قطع کردم، پانتهآ با لبخندی مرموزانه گفت : ـ چرا اینقدر با ترس و لرز قطع کردی حالا؟ بهرحال از تنهایی درش میاری بنده خدا رو. با جدیت گفتم: ـ پانتهآ میشه با این حرفا روز به این قشنگی و خراب نکنی. من دلم نمیخواد باوری که نسبت به عرشیا دارم خراب بشه. پانتهآ هم اینبار با جدیت گفت: ـ خب تو نمیخوای چشماتو باز کنی. واقعیت کاملا مشخصه. دست به سینه نشستم و بعد کمی مکث گفتم: ـ اگه هم واقعیت اینی باشه که شما میگید؛ من قبولش ندارم. عرشیا برای من همیشه یه دوست و برادر بوده و هست. غیر از اینم نمیتونه باشه. پانتهآ شونش رو انداخت بالا و چیزی نگفت. من خواستم جو رو عوض کنم. بنابراین گفتم: ـ راستی بمب اصلی رو بهت نگفتم. پانتهآ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ باز چی شده؟ گفتم: ـ پارسا و مارال با همدیگهان. پانتهآ چشاش گرد شد و گفت: ـ چی؟ پس شکی که داشتی درست از آب درومد! گفتم: ـ آره پانتهآ با کنجکاوی گفت: ـ خب تو از کجا فهمیدی؟ همونجوری که گوشی رو داشتم تو کیفم میذاشتم، گفتم: ـ هیچی چند روز پیش خودش اعتراف کرد. پانتهآ پرسید: ـ الان چی میشه؟ با کمی ناراحتی گفتم: ـ هیچی مثل اینکه خیلیم جدین. کلی بهش گوشزد کردم مراقب باشن که بابا نفهمه. همینطورم عمو فرشاد و زنعمو. دلم نمیخواد سر این قضیه باعث بشه ارتباط بینمون شکراب بشه.
-
پارت بیست و هفتم ـ سلام. میبینم که تو راهی. خندیدم و گفتم: ـ آره بالاخره با کمک عمو و آقاجون رفتنی شدم. عرشیا با شادی گفت: ـ خب خداروشکر. عمو محمد به این که راضی شد. ایشالا بعدها واسه مهاجرتتم دیگه حرفی نمیزنه. سال دیگه که برگه اقامتم بیاد یا برات دعوتنامه میفرستم یا میام ایران باهم میریم. با خوشحالی گفتم: ـ وای ایشالا که بشه. میام اونجا، تو اون دانشگاهی که قبلا بهت گفتم ارشدم رو ادامه میدم. عرشیا خندید و گفت: ـ من که باور دارم میشه. تازه علاوه بر اون میای اونجا منم از تنهایی در میام با این حرفش یهو پانتهآ زیر لب یه لبخند ریزی زد. منم سریعا گفتم: ـ حالا تو که اونجا تنها نیستی. کلی دوست و رفیق داری. عرشیا دستی تو موهاش کشید و لبخند غم انگیزی گفت: ـ بابا هیچکدوم که مثل تو نیستن برام. تو فرق میکنی. شاید اگه قبلا عرشیا این حرفا رو میزد، به روی خودمم نمیآوردم اما؛ اخیرا بخاطر حرفای مارال و پانتهآ نمیتونستم در جواب این حرفش چیزی بگم. دوست نداشتم حتی یه درصدم حرفشون درست بوده باشه و باوری که نسبت بهش داشتم خراب بشه. برای همین سریع گفتم: ـ خب عرشیا فعلا کاری نداری؟ اتوبوس وایستاد من برم یه چیزایی بخرم. عرشیا گفت: ـ نه عزیزم. مراقب خودت باش. مستقر شدی خبر بده.
-
پارت بیست و ششم طبیعتا هم که اشک امونم نداد و دوباره گریهام شروع شده بود. یکمم برام سخت بود. بهرحال اولین باری بود که ازشون جدا میشدم. همو کلی بغل کردیم و بعدش هم با مادر پانتهآ خداحافظی کردم و سوار شدیم. همونجوری که از شیشه ماشین بهشون نگاه میکردم، پانتهآ زد به پاهام و گفت: ـ خب حالا. چقدر اشک میریزی! مگه کجا میخوای بری؟ همونجور که اشکام رو پاک میکردم گفتم: ـ دست خودم نیست دلم براشون تنگ میشه. اولین بارمه بدون خانوادم دارم میرم یه شهره دیگه. سعی کرد بهم حق بده و گفت: ـ آره البته. از این جهت حق داری. نگران نباش من جای خالی همشون رو برات پر میکنم. خندیدم و گفتم: ـ تو این مورد که شکی ندارم. ماشین حرکت کرد و با مامان اینا خداحافظی کردم و رفتم به سمت مسیر جدید زندگیم. پانتهآ پرسید: ـ راستی باران تو چیزی تونستی طراحی کنی؟ گفتم: ـ بعد از کلی خراب کردن، یکی دوتا از طرح ها رو کشیدم ولی سبک لباساشونو تغییر دادم. نمیدونم استاد اینو قبول میکنه یا نه، تو چی؟ پانتهآ همونجوری که رمان داستان جزیره رو از تو کیفش درمیآورد، گفت: ـ من که اصلا چیزی به ذهنم نرسید. باید بریم اونجا یکم فکر کنم ببینم چی به ذهنم میادولی باید بهم کمک کنی. خندیدم و گفتم: ـ باشه حتما. نت گوشی رو که روشن کردم دیدم عرشیا بهم پی ام داده که: ـ تبریک میگم بالاخره داری به آرزوهات میرسی. باهاش تماس تصویری گرفتم و بعد از چند بوق تصویرش وصل شد.
-
پارت بیست و پنجم سرم رو تکون دادم و گفتم: ـ آره خداییش. امیدوارم واقعا بهترین چیزا اتفاق بیفته. همونطور که سرش تو گوشیش بود و مشغول پیام بازی بود گفت: ـ میفته. من مطمئنم. میگما زود به زود بیا خونه به ما سر بزن. دلم برای غرغرات تنگ میشه. دستبند توی دستم رو یکم سفت تر کردم و همزمان گفتم: ـ باید ببینم شرایط کاری چطوریه دیگه. نمیتونم سر خود رفتار کنم. یهو دیدم مامان بلند شد و برای یکی دست تکون داد. بعد دیدم پانتهآ و مادرش دارن از دور میان. رفتیم جلو و باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم. مامان که سعی میکرد استرسش رو پنهون کنه رو به مادر پانتهآ گفت: ـ فاطره جون، جاشون اینا اوکیه دیگه؟ مامان پانتهآ که نسبت به مادر من تقریبا آدم پایه و اپن مایندی محسوب میشد، با ریلکسی کامل گفت: ـ آره بابا شیرین جون. نگران چی هستی؟ دیگه بزرگ شدن این بچها. یادتون رفته مثل اینکه ما همسنشون بودیم یه بچه تو بغل داشتیم. با این حرفش همه با هم خندیدیم. مادر پانتهآ ادامه داد و گفت: ـ تو خونه همه چیز هست. خیلیم خونه تمیزیه تازه علاوه بر اون همسایههای خوبی هم داره. حواسشون بهم هست؛ یعنی از این جهت نگران نباشین. یهو یه آقایی اومد و داد زد که: ـ مسافرای تهران ایران پیما سوار شن. حرکته. رو به مامان و مارال گفتم: ـ مراقب هم باشید به خدا میسپرمتون.
-
پارت بیست و چهارم دو روز بعد هوا امروز تقریبا گرم بود. منو مامان و مارال اومده بودیم ترمینال و منتظر پانتهآ بودیم تا برسه. با بابا هم که شب قبلش خداحافظی کردم و صد دور بهم تاکید کرد که ممکنه چه اتفاقاتی برام پیش بیاد و مراقب باشم. ده و نیم ماشین به سمت تهران حرکت میکرد. رو صندلی نشسته بودیم که مامان بهم گفت: ـ باران غذا رو گرفتی؟ به کوله پشتیم اشاره کردم و گفتم: ـ آره مامان. مامان دوباره گفت: ـ اونجا رسیدین ناهار بخورید. گشنه نمونیدا. با لحن خستگی گفتم: ـ نگران نباش. به مارال که این سمتم نشسته بود و سرش تو گوشی بود نزدیک شدم و یواش زیر گوشش گفتم: ـ حواستو جمع کن مارال. این قضیه شر نشه. آروم بهم گفت: ـ یواش. مامان میشنوه. نترس حواسم هست. با چشم غره بهش گفتم: ـ بابا رو میشناسی. الان من جای تو استرس گرفتم. سرش رو از تو گوشی گرفت و رو به من گفت: ـ میگم حواسم هست دیگه چرا صد بار تکرار میکنی؟ الان بخاطر خودت خوشحال باش داری به آرزوت میرسی. یکم لذت ببر.
-
پارت بیست و سوم آقاجون با چشم غره برگشت سمتش و گفت: ـ چیه مگه دروغ میگم؟! بعدش به مارال نگاه کرد و گفت: ـ فدای نوه کوچولوی خودم بشم. مارال هم رو به من با حالت لوسی گفت: ـ دلت نخوادا باران ولی منو آقاجون قراره با همدیگه از هفته بعد ورزش رو شروع کنیم. خندیدم و با تعجب گفتم: ـ نه بابا! آقاجون من که بودم اینجا از اینکارا نمیکردی آقاجون خندید و گفت: ـ چمیدونم باباجون. دکتر اصرار داره که باید انجام بدم. این وروجک هم که همه جا با من میاد. همین لحظه زنعمو اومد داخل حیاط و گفت: ـ بابا، فرشاد سر و ته کرد. منتظر مائه. آقاجون رو بهم گفت: ـ منو بی خبر نزار دخترم. با لبخند شادی گفتم: ـ نگران نباش. بعدش همه با هم رفتیم دم در و بدرقهاشون کردیم. واقعا دلم براشون تنگ میشد. برخلاف بابام، اونا همیشه پشت من بودن و ازم حمایت کردن. اگه اونا نبودن شاید هیچوقت بابا راضی نمیشد که من برم هنرستان و رشته هنر بخونم و از اینور هیچوقت فکرش رو نمیکردم که اجازه بده برم یه شهر دیگه و خودمو محک بزنم ولی با تلاشهای بی وقفهی عمو و آقاجون و زنعمو بالاخره شد. اون شب اینقدر خوشحال بودم و هیجان داشتم خوابم نمیبرد. تو گروه به استاد پیام داده بودم که آخر هفته میام تهران و استاد هم ده دقیقه بعد جواب داد که از شنبه کار رو استارت میزنیم.
-
پارت بیست و دوم زنعمو بغلم کرد و گفت: ـ باز زود به زود بیا به ما سر بزن.نزار دلتنگت بشیم. محکم بغلش کردم و گفتم: ـ میام نگران نباش. بابا و مامانم برای بدرقه اومده بودن پایین. مارال هم رفته بود دست آقاجون و بگیره و بهش کمک کنه تا از پله ها بیاد پایین. آقاجون گفت: ـ کی میخوای بری دخترم؟ گفتم: ـ احتمالا پس فردا. کفشاش رو جلوی پاهاش ردیف کردم و به من نگاه کرد و با بغض گفت: ـ باران کوچولوی من چقدر بزرگ شد. واقعا چقدر زمان زود میگذره. انگار همین پریروز بود، موقع نماز خوندن از سر و کول من آویزون میشد. یه آهی کشید و گفت: ـ یادش بخیر با بغض گفتم: ـ آقاجون الان اشکمو در میاریا. همینجور که من و مارال بهش کمک میکردیم تا کفشش رو بپوشه، گفت : ـ اونجا هر چیزی لازم داشتی مهم نیست چه ساعتیه حتما به من زنگ بزن. یواش هم زیر گوشم گفت : ـ به بابات نمیخواد زنگ بزنی، بدخلقی میکنه. اول به من زنگ بزن. همه با این حرفش خندیدیم و بابا باز با یه لبخند ریز گفت: ـ آقاجون از همین الان داری هوایی میکنیش.
-
پارت بیست و یکم با مهربونی گفت: ـ تو اگه به جایی برسی باعث افتخاره مائه دخترم، طبیعتا تو این مورد هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم. فقط یه قولی به من بده. بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم: ـ چه قولی ؟ ـ اونجا خیلی حواست به خودت باشه. یه موقع خدایی نکرده چیزی پیش نیاد که باز من پیش محمد شرمنده بشم که مطمئنم چیزی نمیشه چون بهت خیلی اعتماد دارم. با لبخند بهش چشمکی زدم و گفتم: ـ چشم عمو نگران نباش. قول میدم. یهو مارال اومد و با حالت لوسی گفت: ـ عمو پس من چی؟دیگه داره حسودیم میشهها عمو فرشاد خندید و لپش رو کشید و گفت: ـ نوبت تو هم میشه. شاید تا اون موقع پدرت هم یکم نرم تر میشه. منو مارال باهم گفتیم: ـ بعید میدونم. عمو همینجور که داشت کفشهاش رو میپوشید که زنعمو هم همین لحظه اومد پایین و گفت: ـ هیچ چیزی بعید نیست. باید بسپرین به زمان.
-
پارت بیستم مامان که اومد تو آشپزخونه، پریدم بالا و با شادی گفتم: ـ وای مامان دیدی بالاخره بابا راضی شد؟! وای خیلی خوشحالم. مامان همونجورکه از تو کشو سفره رو درمیورد، با خندهی آرومی گفت: ـ خیلی خب یواشتر. دختر دیوونه. مارال اومد از پشت بغلم کرد و با ناراحتی گفت: ـ ولی مامان من دلم برای این دیوونه تنگ میشه. خندیدم و گفتم: - حالا انگار میخوام برم قندهار. الان بیا چایی رو ببریم. بعد از اینکه چایی رو بردم. رفتم تو اتاقم و به پانتهآ زنگ زدم تا گوشی رو برداشت با ذوق گفتم: ـ مژدگونی میخوام. پانتهآ خوشحالتر از من گفت: ـ وای بابات رضایت داد؟ گفتم: ـ آره.پانته آ اصلا باورم نمیشه. جدی جدی قراره بریم. پانتهآ نفس عمیقی کشید و گفت: ـ خب خداروشکر این قضیه هم حل شد. پس تو گروه به استاد بگو که میای. احتمالا آخرهفته باید بریم. پرسیدم: ـ داییت رفته؟ پانتهآ گفت: ـ داییم فردا پرواز داره. کلیدم داده به همسایش باید از اون بگیریم. گفتم ـ باشه پس. فعلا خداحافظ گوشی رو قطع کردم. قلبم داشت از جاش درمیومد. خداروشکر بازم عمو فرشاد با همکاری آقاجون تونست بابا رو راضی کنه. موقع خداحافظی، رو به عمو با شادی گفتم: ـ عمو واقعا ازت ممنونم. این لطفت رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
-
پارت نوزدهم دوباره جمع تو سکوت فرو رفت. زنعمو با یکم دلخوری رو به بابا گفت: ـ البته داداش حرفای فرشاد رو بد متوجه نشید. بهرحال اختیار دختراتون دست خودتونه، بحث دخالت نیست ولی بنظرم که اینقدر ساده از این موضوع نگذرید. بابا همینجور که ساکت بود یهو رو به من با اخم گفت: ـ حالا اگه قرار باشه بری، کجا میخوای بمونی؟ وای آخجون، داشت راضی میشد. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: ـ داییه پانتهآ امسال پروژه نقشه برداریشون افتاده سمت بندر. خونش خالیه. میریم اونجا. بابا به پشت مبل تکیه داد و رو به آقاجون با یکم تردید پرسید: ـ آقاجون شما چی میگید؟ آقاجون با لبخند رو به من گفت: ـ هر چی دختر من خودش دوست داشته باشه. عمو فرشاد خندید و گفت: ـ خب پس حله. باران جون یه چایی بریز بیار گلومون خشک شد. اینقدر خوشحال شده بودم که قابل توصیف نبود. با ذوق یه چشمی گفتم و رفتم که چایی بیارم. مامانم پشت سرم اومد و رو به مارال که تو آشپزخونه بود، گفت: ـ مارال جان بیا باهم سفره رو هم کم کم بندازیم.
-
پارت هجدهم تا این جمله رو شنیدم، تپش قلب گرفتم. انگار همه چیز داشت خراب میشد. لبخند از لب همه خشک شد که یهو عمو فرشاد هم تقریبا با تن صدای بلند رو به بابا گفت: ـ والا محمد جای تو الان هر کس دیگهای بود باید افتخار میکرد و بال درمیورد از اینکه یه همچین دختری داره که برای آیندهاش اینقدر داره تلاش میکنه. بابا هم با تشر رو به عمو گفت: ـ یعنی الان میگی من دخترم رو بفرستم یه شهر بزرگ که تنهایی اونجا کار کنه؟ عمو فرشاد هم حق به جانب گفت: ـ خب آره. مگه چی میشه؟ بچها باید یه روزی خودشون راهشون رو پیدا کنن. چه توی رشت چه جای دیگه. مگه من عرشیا رو نفرستادم؟ فرستادمش که خودش رو پای خودش وایسته و راه و چاه رو از هم تشخیص بده. بابا ولش رو انداخت پشت پاش و با اخم گفت: ـ خب اون پسره. دختره من تا حالا یه شب هم بیرون از خونه نبوده. عمو فرشاد تن صداش رو یکم آورد پایین و با جدیت گفت: ـ چه پسر باشه چه دختر فرقی نداره برادر. منو فرشته هم این دوری و دلتنگی رو به جون خریدیم برای اینکه عرشیا بتونه به هدفی که داره برسه. همیشه هم به بچها اعتماد داشتیم. بعد رو به من و مارال گفت: ـ این بچها هم از بچگی با عرشیا و پارسا بزرگ شدن. تابحال ازشون کوچیکترین خطا یا شیطنتی ندیدم. این بحث حرفهای شدنه. سعی کن یه ذره از غرور و سخت گیریات کم کنی تا ببینی چجوری دخترات تو آینده باعث افتخارت میشن.
-
پارت هفدهم کلی ذوق میکردم وقتی عمو ازم تعریف میکرد. عمو یه لب از چاییش خورد و ادامه داد و گفت: ـ منم با افتخار گفتم برادرزادهی منه دیگه. بعد رو به من ازم پرسید: ـ خب باران جان، شنیدم که یه پیشنهاد کاری خوب از تهران گرفتی همونجورکه یه نگاهم به بابا و یه نگاهم به عمو بود گفتم: ـ آره عمو با یکی از استادهای خیلی خوبه دانشگاه هنر تهران. آقاجون با کنجکاوی پرسید: ـ چه کاری هست باباجون؟ عمو بجای من گفت: ـ یه کار خیلی خوب و حرفهای. من راجب این استاد فرخ نژاد خیلی پرس و جو کردم. واقعا تو کارش بهترینه. حتی خیلی از نمایشهایی که میسازه رو هم تو تلویزیون پخش میکنن. یهو دیدی آقاجون اسم نوهات رو توی تلویزیون دیدی. آقاجون با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ آفرین دختر من. زنعمو با خوشحالی بهم گفت: ـ تبریک میگم دخترم. اینا همش بخاطر تلاش و پشتکارته. بعد رو به بابا گفت: ـ خب داداش محمد شما چی میگین؟ بابا که همینجور ساکت بود و اخماش تو هم یه پوزخند زد و گفت: ـ والا من چی بگم؟! شما که همینجور بریدین و دوختین. حرفی نموند که من بزنم.
-
پارت شانزدهم وسایل رو بردیم و نشستیم. مامان و زنعمو داشتن با هم پچ پچ میکردن و آقاجونم مشغول تلویزیون دیدن بود. بابا هم داشت چایی میخورد. از استرس کف دستام یخ کرده بود. نگاهم به عمو فرشاد بود که یهو با لبخند بهم چشمک زد و بلند رو به بابا گفت: ـ خب برادر از کیش چه خبر؟ بابا همینجور که نگاهش به سمت تلویزیون بود خیلی سرد گفت: ـ خوب بود مثل همیشه خیلی گرم و طاقت فرسا. یهو عمو فرشاد با خنده به آقاجون گفت: ـ آقاجون بی زحمت میشه اون تلویزیون و خاموش کنین. این داداش ما وگرنه بهمون نگاهم نمیکنه. همه آروم خندیدیم. آقاجون به بابا نگاهی کرد و گفت: ـ دیگه اخلاقش به مادر خدابیامرزت رفته. نمیشه عوضش کرد. بابا کمی لبخند زد و گفت: ـ دست شما درد نکنه آقاجون. بازم جمع تو سکوت فرو رفت. عمو فرشاد رو به من با مهربونی گفت: ـ عمو دانشگاه بالاخره تموم شد؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ آره. امروزم رفتم مدارکم رو تحویل گرفتم. با افتخار بهم نگاهی کرد و گفت: ـ ماشالله. آفرین. بعد خطاب به بابا و مامان گفت: ـ والا دو تا دختر دارید عین دسته گل. همیشه باعث افتخار مائن ، دو روز پیش تو اداره یکی از همکارام میگفت دخترش لج کرده نمایشی که سه بار همراه مادرش رفته و دیده رو دوباره همراه باباش هم بره ببینه. تازه همشم میگه عروسکاش اینقدر خوشگلن، دوست داره همشو با خودش بیاره خونه.
-
پارت پانزدهم رفتم اول از همه سراغ آقاجون و باهاش روبوسی کردم که با خوشرویی گفت: ـ دختر خوشگل من، نمیای دیگه بهم سر نمیزنی! با ناراحتی گفتم: ـ بخدا آقاجون من درگیر کارام بودم وگرنه خودت میدونی چقدر دلم برات تنگ شده. بعدش هم رفتم سراغ عمو فرشاد و هم به خودشو هم زنعمو خوشامد گفتم. زنعمو زیر گوشم به آرومی گفت: ـ نگران نباش دخترم، همه چی درست میشه. لبخندی زدم و بعدش رفتم سمت بابا که مثل همیشه اخم کرده و گوشهی مبل نشسته بود و گفتم: ـ سلام بابا خوش اومدی بدون اینکه بهم نگاه کنه با سردی گفت: ـ ممنون واقعا چجوری میشد یه پدر اینقدر در برابر بچه هاش مقاوم باشه؟. یعنی نه من نه مارال هیچوقت بابا رو با یه صورت خوش اخلاق و خندون ندیده بودیم. بهرحال من که دیگه عادت کرده بودم. رفتم سمت آشپزخونه که شیرینی ها رو ببرم. مارال داشت چاییها رو میریخت، یواش زیر گوشم گفت : ـ والا بابا رو الان با یه من عسل نمیشه خورد. یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ یعنی اگه این قضیه بشه من دیگه هیچی نمیخوام.
-
پارت چهاردهم منم رفتم و رو تخت دراز کشیدم. واقعا نمیتونستم این مسئله رو درک کنم حتی خواهرمم بدون اینکه چیزی رو بدونه قضاوت میکرد. به گذشته فکر کردم. بارها پیش اومد که عرشیا عکس از دخترایی که تو دانشگاه دیده و خوشش میومده و برام میفرستاد. خب حتی اگه یه پسر یکی رو دوست داشته باشه برای چی باید اینکار رو انجام بده؟ هیچوقت هم ازش رفتاری ندیدم که حتی یه درصد شک کنم که بهم علاقهای بالاتر از یه خواهر رو داره. ولی واقعنا، چجوری اینقدر راحت آدما عاشق میشن؟ من چون تابحال این حس رو تجربه نکردم، برام درک کردنش سخت بود. همیشه برام کار و آینده خودم خیلی اولویت داشت. تو همین فکرا بودم که خوابم برد. با صدای مارال بیدار شدم: ـ بلند شو زیبای خفته. همه اومدن. گوشیم رو برداشتم و یه نگاه به ساعت کردم و دیدم که بله تخت دو ساعت خوابیدم. بلند شدم و گفتم: ـ بابا هم اومده؟ گفت: ـ آره. پاشو لباست رو عوض کن بیا اونور. سرم رو تکون دادم و رفتم صورتم رو یه دور شستم و تو آینه به خودم نگاه کردم. یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم: ـ ایشالا که بشه. رفتم بیرون که دیدم همه نشستن.
-
پارت سیزدهم سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه و گفت: ـ نه حواسم هست. تو مشکلی داری باران؟ بازم بدون اینکه نگاش کنم و گفتم: ـ نه من چه مشکلی دارم؟ من میگم حالا این قضیه باعث نشه روابط دو تا خانواده بد بشه. خودت میدونی عمو فرشاد واقعا برام خیلی عزیزه. مدادرنگی توی دستم رو گذاشتم پایین و بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خودتم میدونی که اینجوری نیست. یادت رفته مثل اینکه چقدر زنعمو زیر گوش مامان میگفت که دوس داره تو رو برای عرشیا اوکی کنه که جنابعالی. با کلافگی پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ اوف مارال توروخدا حرفای پانتهآ رو برای من تکرار نکن. باشه تو پارسا با همید زندگی خودته، لطفا تو زندگی من دخالت نکن. منو عرشیا هیچوقت رو هم فازی نداشتیم. همیشه برای من یه دوست و واقعا مثل برادر بوده. منم برای اون همین بودم نه بیشتر. شاید زنعمو دوست داشت اما نه من نه عرشیا اوکی نبودیم. سریع گفت: ـ تو از جانب احساس بقیه نظر نده. بلند شدم و اینبار من با عصبانیت گفتم: ـ اگه هم اینجوری بود چرا تا زمانی که اینجا بود مطرح نکرد؟ چرا هیچوقت به روی خودش نیورد؟ مارال گفت: ـ شاید چون از حس تو مطمئن نبوده نخواسته بگه که غرورش لطمه ببینه. باشه من دخالت نمیکنم ولی فقط خواستم بهت این موضوع رو بگم که بعدا نگی ازت پنهون کردم، چون پارسا هم نظرش این بود که بهت بگم. چشم غرهای بهش دادم و گفتم: ـ باشه ممنونم از اطلاعی که دادی. و بعدش بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون.
-
پارت دوازدهم خندیدم و زدم به شونش و گفتم: ـ خب حالا. من میام، تو میای بهم سر میزنی. نمیخواد هندی بازی در بیاری. بهم نگاه کرد و گفت: ـ پس فک کنم وقتشه بهت بگم. با کنجکاوی گفتم: ـ چیو؟ یکم این پا و اون پا کرد و گفتم: ـ بگو دیگه موهاش رو گذاشت پشت گوشش و همینجور که سرش پایین بود با تته پته گفت: ـ مم..من...اممم..من...یعنی زدم به پیشونیم و آروم گفتم: ـ خب باز چه گندی زدی؟ از من من کردنات معلومه باز یه غلطی کردی. چشماش رو بست و سریع گفت: ـ منو پارسا باهمیم. چشام از تعجب گرد شده بود. انتظار نداشتم این موضوع رو اینقدر واضح بشنوم. گفتم: ـ چی؟ ادامه داد: ـ دیگه گفتم حالا که داری میری من بگم بهت واقعیت رو بدونی. گفتم: ـ مارال تو مطمئنی که پرید وسط حرفم و مصمم گفت: ـ باران ما واقعا همو دوست داریم. میدونم از نظر تو پسرعمو مثل برادره ولی من هیچوقت پارسا برام حس برادر رو نداشت. خیلیم دوسش دارم، اونم همینطور. بدون اینکه چیزی بگم دوباره هدفون رو گذاشتم تو گوشم که گفت: ـ خب. نمیخوای چیزی بگی؟ بدون اینکه نگاش کنم با یکم دلخوری گفتم: ـ من چی بگم؟ به سلامتی. فقط مواظب باش بابا نفهمه.