-
تعداد ارسال ها
693 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
27 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت هشتاد و هفتم بالاخره بعد مرخص شدنم سهند تصمیم گرفت واقعیت رو بهم بگه و اون روز کنار دریا منو با واقعیتی که باعث شد کل زندگیم رو فراموش کنم مواجه کرد. دلم از شنیدن اون حرفا خیلی درد گرفت. درست بود که کاملا یادم نیومد اما حتی شنیدن اون حرفا هم حالم رو بد کرده بود، دیگه نتونستم نسبت به حرفاش بدون واکنش بمونم و قسم خوردم که ازش متنفر میشم. نسبت به آدمی که اینقدر عذابم داد. زمانی که داشت از سمت یه خیابون فرعی رد میشد انگار که کل چیزایی که فراموش کرده بودم و اون تصادف لعنتی مثل یه فیلم تو ذهنم پخش شد ولی یه چیزی این وسط فرق کرده بود. اونم نگاههای سهند بود که مثل قبل نبود، دیگه خودخواهی از صورتش نمیبارید. ادعا میکرد که بعد این قضیه از صمیم قلبش عاشقم شده و حاضره تحت هر شرایطی کنارم بمونه اما من باور نمیکردم و حس میکردم که بخاطر عذاب وجدانی که داره این حرف رو میزنه. تصمیم گرفتم دقیقا عین خودش عذابش بدم تا بفهمه گوش ندادن، ندیدن و توجه نکردن یعنی چی! بفهمه خورد کردن شخصیت آدما چقدر داره و واقعا هم کم نذاشتم و تمام هدایایی که براش خریده بودم بعلاوه گردنبندی که بهم دادم و توی صورتش پرت کردم و گفتم که دیگه نمیخوام ببینمش اما تسلیم نشد و هر روز اومد دم در خونمون و سر کوچمون وایستاد و هر روز برام چیزایی که دوست داشتم و خرید اما قولم رو نشکوندم و هیچ توجهی بهش نکردم.
-
پارت هشتاد و ششم درسته که غزاله اینطور میگفت اما بجاش آروین و برادر دوستم مهناز برخلاف غزاله حرف میزدن ومیگفتن که تا میتونم از این پسر دوری کنم اما دلیلش رو بهم نمیگفتن. سهند حرفای قشنگی میزد اما تو چشماش شرمندگی و غم بود، هر وقتم که ازش میپرسیدم ساکت میشد. یه روز گردنبندش رو درآورد و داد دستم تا پیشم باشه و بلکه بهم کمک کنه تا زودتر راه زندگیم رو پیدا کنم و یادم بیاد. میگفت که اون گردنبند باارزش ترین چیز تو زندگیشه. هر از گاهی با یه جمله یا یه صحنه چیزای محوی تو ذهنم نقش میبست اما اینقدر کمرنگ بود که ممکن نبود، یادم بیاد. درسته ته دلم ازش کمی خوشم میومد اما نمیتونستم نسبت به حرفای آروین و آرش و دلم بیتوجه باشم. تصمیم گرفتم ازش دور بمونم تا زمانی که خودش بخواد باهام صحبت کنه و بهم بگه که نقشش تو زندگیم چی بوده، دوست پسرم بوده؟ فامیلم بوده؟ یا.... اینجور بلاتکلیفی تو زندگیم واقعا آزارم میداد. آروین میگفت که خدا خواسته که من یسری چیزا رو فراموش کنم تا وقتی چشمام رو باز کردم، بتونم به زندگیم ادامه بدم. اما هر چقدر که بهش اصرار میکردم بهم نمیگفت که چی شده. میگفت که اگه بفهمم بیشتر ناراحت میشم و نمیدونستم که واقعا حق با آروینه.
-
پارت هشتاد و پنجم (تیارا) بعد از اینکه تو بیمارستان چشمام رو باز کردم، اصلا نمیدونستم که کیم و کجام. حس کردم بعد از یه خواب عمیق و طولانی بیدار شدم؛ دست و پاهام خیلی درد میکرد اما بدتر از اون حسی توخالی بود که توی وجودم شکل گرفته بود. هیچکس رو نمیشناختم، نه پدرم نه مادرم نه دوستام. چند جلسه با روانشناسم گذروندم و سعی کردن با هیپنوتیزم یه چیزایی رو یادم بیارن اما بیفایده بود و دکتر میگفت که تو گذر زمان اتفاق میافته و شاید یه روز همه چیز یادم بیاد و شایدم هیچوقت هیچ چیزی رو بخاطر نیارم اما خیلی حس بد و سختی بود. از اینکه کسایی که اینقدر میشناسنت و دوستت دارن رو نشناسی و نسبت به چهره و خاطرات مشترکی که برات تعریف میکنن، اینقدر حس غریبی کنی. یه چیزی که برای من خیلی عجیبی بود پسری بود که خیلی باهام احساس راحتی میکرد و سعی میکرد که بهم نزدیک بشه اما اطرافیان با دید بدی بهش نگاه میکردن حتی مادرم. همه یجورایی نسبت خودشون رو به من گفته بودن جز این آدم. چهره خسته ولی بانمکی داشت اما درونم یه ندایی بهم میگفت که نباید بهش نزدیک بشم و باهاش حرف بزنم نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست اصلا باهام حرف بزنه. یه دلیلش هم بخاطر این بود که حس میکردم تو اتفاقی که برای من افتاده، یه نقشی داره که بقیه باهاش اینقدر بدن. ولی وقتی از غزاله که فهمیدم کسی بوده که بهم خون داده و تو این سه ماهی که من تو کما بودم، میومده بیمارستان و تنهام نمیذاشته، حسم بهش عوض شد و سعی کردم رو حرف دلم سرپوش بزارم.
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
وقتی رفتم بیرون، مجال نداد و محکم بغلم کرد و گفت: ـ تورو خدا برامون فرستاده. خندیدم و گفتم: ـ خوشحالم که تونستم کمک کنم. گفت: ـ کمک چیه! معجزه کردی. اولین بار بود که عرشیا نسبت به یه نفر گارد نگرفت و خواست باهاش آشنا بشه، بقیه آدما رو ندیده رد میکرد. گفتم: ـ خواهش میکنم، کاری نکردم که. اومد نزدیکم و گفت: ـ باران حالا که عرشیا هم باهات ارتباط برقرار کرده، ازت میخوام که برای همیشه اینجا بمونی. گفتم: ـ ولی عموم. پرید وسط حرفم و گفت: ـ اونا هیچ کاری نمیتونن بکنن، من اجازه نمیدم. با تردید گفتم: ـ قیم من عمومه. گفت: ـ تو هیجده سالت گذشته بعدشم اگه من شکایت کنم و تو هم آزار و اذیت زنعموت رو بگی، عمرا دادگاه حق رو به اونا بده. من وکیلم یه آدم گردن کلفتیه که عموت دهن وا نکرده، میبلعتش. از حرفش خندم گرفت، ادامه داد: ـ اینجا راحتی، عین خونه خودت بدون. میتونی دوستات رو دعوت کنی، کلاسایی که دوست داری بری حتی یه کارگر مخصوص به خودت رو داری و لازم نیست مدام تو آشپزخونه باشی. پیشنهادش خیلی وسوسم کرد، راستش خدا یه فرصت به این خوبی پیش روم گذاشته بود و لازم نبود که با پا پسش بزنم و دوباره برگردم به اون خونهی عذاب. فقط دلم برای آرون تنگ میشد همین. پروانه خانوم ازم پرسید: ـ خب نظرت چیه؟ گفتم: ـ قبوله فقط قبلش من برم خونه وسایلم رو بیارم و دستم رو گرفت و برد تو اتاق بغل عرشیا و گفت: ـ اینجا اتاق توعه. لباس و هرچیزی که لازم داشته باشی اینجا آمادست. از امروز هم دستمزد کارت رو میگیری، نگران نباش. به اتاق نگاه کردم، اندازه نصف هال خونه زنعمو اینا بود، تو اتاق حمام شخصی داشت و به تخت بنفش وسط بود و دیوارهای اتاق هم با کاغذ دیواری های سه بعدی بنفش کار شده بود. رو میز آرایش کلی کرم و لوازمات پوستی و عطرهای مختلف بود. با تعجب گفتم: ـ کل این اتاق ماله منه؟ پروانه خانوم اینقدر خوشحال بود که با اون همه جدیتش یهو لپم رو کشید و گفت: ـ آره عزیزم، چیزی خواستی به من یا شهربانو بگو حتما.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
پروانه خانوم کنارش نشست و با ناراحتی گفت: ـ پسرم چرا اینطوری میکنی؟ پسره که پشتش به من بود محکم دستش رو از دست پروانه خانوم کشید بیرون و گفت: ـ ولم کن، من این وضعیت و نمیخوام. چرا گذاشتی زندم کنن؟؟ چرااا؟؟ نمیتونستم نسبت بهش بیتفاوت باشم. بغض صداش دلم رو لرزوند. رفتم تو اتاق و کنارش نشستم و گفتم: ـ منم وقتی خانوادم رو از دست دادم، دلم نمیخواست زنده باشم. یهو چرخید سمتم. واسه اولین بار قیافش رو دیدم. موهای بور با ریش بلند بور و پوستی سفید اما چشماش. چشماش برام خیلی آشنا بود، همینجور خیره به قیافش بودم که ازم با صدای آروم پرسید: ـ تو هم... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آره منم خانوادم رو از دست دادم. یکم کمرش رو جابجا کرد و با کنجکاوی ازم پرسید: ـ چطوری؟ لبخندی بهش زدم و دستم رو دراز کردم و گفتم: ـ اول باهم آشنا بشیم؟ پوزخندی زد و گفت: ـ دست بردار بابا فقط چون تو دلت به حالم سوخته. پریدم وسط حرفش و خیلی عادی گفتم: ـ دلم چرا باید برات بسوزه؟ فقط بخاطر اینکه یکم شلختهایی اعصابم خورد شد. بعدش شروع به جمع کردن وسایلش کردم. متوجه بودم که هم پروانه و هم عرشیا با تعجب نگام میکنن. سعیم بر این بود که نزارم حس کنه که دلم براش سوخته. یهو نگاش کردم و گفتم: ـ خب کمک کن دیگه. اینقدر متعجب نگام میکرد که خندم گرفت. فکر کنم که من اولین کسی بودم معلولیتش رو به روش نیوردم و باهاش مثل آدمای عادی برخورد کردم. زیرچشمی نگاش کردم و گفتم: ـ ببین عرشیا از این به بعد اگه بریز و بپاش کنی، مجبوری خودت همه وسایلات رو جمع کنی. بهت کمک نمیکنما. خندید ولی چیزی نگفت. پروانه خانوم بهم چشمکی زد و زیر لب گفت که برم بیرون.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
همین لحظه رسیدیم دم در خونه و از ون پیاده شدیم، گفت: ـ باید از عرشیا مراقبت کنی و مهم تر از اون کاری کنی که با دنیا آشتی کنه و برای درمانش اقدام کنه. کنار استخر وایستاد و بهم نگاه کرد و گفت: ـ هم اینکه از لجبازیاش خسته نشی. آرون گفت: ـ مگه قراره تحمل کنه؟! اگه خسته شد چی؟ پروانه خانوم بهش نگاهی کرد و با یه بشکن از رضا خواست بیاد پیشش و بعدش گفت: ـ بعدش به منو باران مربوطه نه شما پسرخوب. بعدشم با چشاش از محافظش خواست تا آرون و بفرسته بیرون. آرون مقاومت میکرد تا که من گفتم: ـ آرون نگران نباش، من چیزیم نمیشه. خواهش میکنم سختش نکن. خلاصه که به زور آرون و از اونجا بیرون کرد و بعد رو بهم گفت: ـ مجبور بودم اینکارو کنم، شاید جلوی عرشیا هم واکنش بدی نشون میداد. گفتم: ـ تا عادت کنه طول میکشه. خواهش میکنم باهاش بد تا نکنین، مثل برادرمه. پروانه لبخند زد و گفت: ـ حتما- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
بعدش باهم رفتیم پایین و دیدم یه ون مشکی بزرگ سر کوچه پارک کرده. آرون با تردید گفت: ـ باران زنه مافیا نباشه؟ خندیدم و گفتم: ـ چرت نگو آرون. تا نزدیکش شدیم، یه مرد هیکلی در رو باز کرد و ما رفتیم داخل. پروانه خانوم روبروم نشسته بود و با دیدن آرون یهو گفت: ـ یادم نمیاد منتظر شما بوده باشم! بفرمایید پایین لطفا. قبل اینکه آرون چیزی بگه گفتم: ـ آرون مثل برادرم میمونه پروانه خانوم. میخواد از شما مطمئن بشه. پروانه خانوم پوزخندی زد و گفت: ـ جای تو پیش من از پیش خانواده این پسر امن تره ولی حالا که خودت میخوای میتونه بیاد. آرون با تندی پرسید: ـ الناز شما رو از کجا پیدا کرده خانوم؟ پروانه خانوم با بی پروایی گفت: ـ من با خواهر ... کاری ندارم. رضا سوار شو. یهو آرون با فحشی که شنید میخواست به پروانه خانوم حمله کنه که محافظش محکم بازوشو گرفت تو دستش و آرون از درد باعث شد سرجاش بشینه. پروانه خانوم با انگشت اشاره بهش اشاره کرد و گفت: ـ اینجا فقط بخاطر حرف این دختر نشستی. حد خودت رو بدون پسر خوب. یجورایی ته دلم کیف میکردم که اینقدر بهم ارزش میداد. آرون با اینکه خون خونشو میخورد سعی کرد آروم بشینه، پروانه خانوم پشتی داد و پاشو انداخت رو پاشو گفت: ـ گرچه که تو برخلاف خانوادتی واسه همین این حرکتت رو به حساب غیرتت میدارم. پروانه خانوم هرکسی که بود، عمو اینارو کامل میشناخت یا واقعا هم راجب من خیلی خوب تحقیق کرده بود.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
اینقدر تو فکر بودم که اصلا به چشم غرههای زنعمو توجهی نمیکردم. النازم که یسرع در حال عشوه ریختن برای پسردایی بود و بقیه هم مشغول حرف زدن بودن. فقط من تو اون جمع تنها نشسته بودم و به اون خونه و پروانه خانوم و اون پسره فکر میکردم. اون شب اینقدر این پهلو اون پهلو کردم که بالاخره خوابم برد. ندای ته دلم بهم میگفت هرچند کار سختی بود اما به سختی و عذاب این خونه و خانواده میارزید. علاوه بر اون ثوابم داشت. پروانه خانوم زن مقتدری بود اما مثل زنعمو بنظر نمیرسید و واقعا حرفاش از ته دل بود. با اینکه شب دیر خوابیدم اما صبح زود از خواب بیدار شدم و پاورچین پاورچین رفتم سراغ اتاق آرون و دیدم که اونم بیدار شده و داره سوییشرتشو میپوشه، بنابراین رفتم سراغ اتاق خودم و زنگ زدم به شمارهایی که بهم داد، یه بوق نخورده جواب داد، گفتم: ـ سلام گفت: ـ سلام دخترم، فکراتو کردی؟ یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ قبول میکنم. جدیتش باعث نمیشد که خوشحالیشو راحت بروز بده اما متوجه بودم که خیلی خوشحال شده و سریع گفت: ـ دم درم. باورم نمیشد. مطمئن بودم از سر صبح اینجا بوده، ولی آخه این زن کیه؟ چجوری اینقدر اطلاعات از من و زندگیم داره یا اصلا چجوری آدرس خونه رو پیدا کرد؟! بعید میدونم اون الناز گاو بهش چیزی گفته باشه. ولی هر طوری بود باید درمی آوردم که این کار رو از کجا برام پیدا کرده؟ چون جایی که پای الناز و زنعمو درمیون باشه نباید به همین راحتی اعتماد کرد! یهو در اتاق باز شد و آرون گفت: ـ بریم باران؟ کیفمو برداشتم و گفتم: ـ دم در وایستاده آرون. آرون با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چی؟ آدرس اینجا رو بهش دادی مگه؟ گفتم: ـ نه آرون ولی اون خیلی چیزا راجب من میدونه. آرون گفت: ـ بریم ببینیم که این آدم کیه!؟ میتونم تو رو دستش بسپارم یا نه- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
به چشاش نگاش کردم و با بغض گفتم: ـ آرون میدونی که تو رو خیلی دوست دارم ولی تو این خونه فقط تویی که دلت میخواد من اینجا باشم. خودت میدونی که چقدر از سرکوفتهای مادرت و خواهرت خسته شدم. بعضی اوقات که خونهایی، داری تیکه هاشونو میبینی اما به احتمال زیاد قبول کنم. از سربار بودن خسته شدم. آرون کلافه از اینکه حق با منه گفت: ـ باران ولی پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ میدونم که درک میکنی و نمیذاری بیشتر از این اذیت بشم. آرون گفت: ـ آخه از کجا میدونی اونجا اذیت نمیشی؟ بعدشم بابام قیم توعه. مطمئن باش ولت نمیکنه. اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ تا اون موقع یه کاری میکنم ولی مطمئن باش عمو هم از جواب پس دادن به زن و بچش خسته شده. خیالش راحت تره. آرون با اینکه راضی نبود ولی گفت: ـ هر وقت میخوای بری، منم باهات میام. تنهات نمیذارم. لبخندی عمیق زدم و بهش نگاه کردم. بعضا شک میکردم که این پسر رو زنعمو بدنیا آورده باشه بس که خوب بود و شبیهشون نبود.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
سلام علیک سرسری کردم و بدون اینکه زنعمو روم زوم بشه رفتم بالا و به الناز اشاره کردم تا بیاد تو اتاقم. مقنعمو درآوردم انداختم رو تخت که الناز اومد و پرسید: ـ چی شد رفتی؟ با عصبانیت بهش گفتم: ـ کاری که برام پیدا کردی این بود؟؟ مراقبت از یه پسر فلج؟ مگه من پرستارم؟ خیلی عادی گفت: ـ خب حالا چقدر بهت برمیخوره!! عزیزم وقتی دنبال پول خوبی باید عواقبشم تحمل کنی. بازم با عصبانیت گفتم: ـ موضوع عواقبش نیست منتها من این کاره نیستم. الناز اومد نزدیکم و گفت: ـ برای خلاص شدن از اینجا مجبوری دخترعمو. وگرنه تا آخر عمرت باید بیخ خانواده ما باشی. مطمئن هم باش جای دیگه همچین پولی بهت نمیدن. حرفاش منطقی بود. همین که قیافه نحس اینو مادرشو تحمل نمیکردم، میارزید واقعا. ولی بازم بهش گفتم: ـ کی این کارو بهت پیشنهاد داد؟ تا رفت حرفی بزنه، آرون وارد اتاق شد و گفت: ـ بچها مامان دهنم رو سرویس کرد، کجایین؟ الناز با حالت طلبکارانه گفت: ـ آخه خوبی هم به دخترعموت نیومده. بعدش هم با عصبانیت رفت بیرون و در رو محکم بست. آرون با تعجب بهم گفت: ـ این چی میگه باران؟ صورتم رو گرفتم بین دستام و تمام ماجرا رو از اول براش تعریف کردم. آرون با عصبانیت بلند شد و دستی بین موهاش کشید و گفت: ـ باران دیوونه شدی؟ بزار امشب خودم تکلیف الناز رو روشن میکنم. خیلی پررو شده. دستش رو کشیدم و سعی کردم مانعش بشم و گفتم: ـ آرون توروخدا همه چیزو خراب نکن. هنوز هیچی مشخص نیست. آرون چشاشو ریز کرد و رو بهم گفت: ـ باران نکنه که میخوای قبول کنی؟- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
دوباره جرعهای قهوه خورد، اینبار من پرسیدم: ـ ببخشید ولی چه یهو وسط حرفم بلند شد و با لبخند بهم گفت: ـ بیا با پسرم آشنات کنم. یا خدا! این چی داشت میگفت؟! یهو با جدیت گفتم: ـ ببخشید من اصلا نمیفهمم شما راجب چی حرف میزنین!؟ گفت: ـ صبور باش، بیا بالا. آروم آروم پشت سرش برخلاف عقلم که میگفت از اینجا برو بیرون، رفتم بالا. بالا چهار تا اتاق بود که در همشون بسته بود. در اتاق روبرو رو باز کرد. اولین چیزی که دیدم یه پسری بود که پشت به ما روی ویلچر تو بالکن نشسته بود. اتاقش نامرتب و یسری از کفشاش رو زمین پخش و پلا بود. دلم یهو کباب شد. خانومه گفت: ـ با هیچکس کنار نمیاد، آخرین پرستارشم دیروز ازش عاصی شد و گذاشت رفت. در رو بستم و آروم بهش گفتم: ـ ببینین، من بابت کار دیگهایی اومده بودم اینجا. من میخواستم هر چی سریعتر پول دربیارم و بعلاوه اینکه نه پرستارم یهو دوباره وسط حرفم گفت: ـ میدونم، باران اکبری متولد ۷۹. لیسانس مدیریت صنایع داری و پدر و مادرت رو تو سن پانزده سالگی توی تصادف از دست دادی و پیش خانواده عموت زندگی میکنی. فیوز از کلهام پرید! کل شجرناممو درآورده بود. چطور ممکنه؟! با لکنت گفتم: ـ شما منو میشناسین؟ الناز بهتون اینارو گفته؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ من الناز نمیشناسم ولی کسی که پیشم بابت کار بخواد بیاد، قبلش خوب راجبش تحقیق میکنم میدونم هم که تو به این کار احتیاج داری. گفتم: ـ آخه من مگه چیزی از پرستاری میدونم که از این آقا گفت: ـ عرشیا. دوباره تعجب کردم و گفتم: ـ چی؟ گفت: ـ اسمش عرشیاست. یهو دلم رفت پیش عرشیا دوست بچگی خودم، میخواستم مثل فیلم ترکی بگم این همون عرشیاست که تو دلم یه خفهشویی به خودم گفتم. بعدشم یادمه تو بچگی چندین بار خونشون رفته بودم. نه خونشون اینجا بود و نه مادرش این خانومه بود. دستام رو گرفت و گفت: ـ ببین اگه به پسرم کمک کنی، هرچی بخوای بهت میدم. دیگه لازم نیست برگردی خونه عموت. میتونی اینجا زندگی کنی. هیچکس هم نمیتونه کاری باهات داشته باشه. حرفاش به دلم نشست ولی آخه مگه من میتونستم؟! مگه به همین راحتی بود؟ دوباره در رو باز کرد و گفت: ـ میخوای باهاش آشنا شی؟ سریع گفتم: ـ اگه اجازه بدین میخوام یکم فکر کنم، فردا بهتون جواب میدم. کارتشو از تو جیبش درآورد و گفت: ـ پروانه هستم. اگه جوابت مثبت بود بهم زنگ بزن، رانندمو بفرستم دنبالت. سری تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم و پله ها رو دوتا یکی کردم و رفتم بیرون.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
وایب خوبی ازش گرفتم. تو نگاه اول مهربون بنظر میرسید. وقتی نشستم بهم گفت: ـ دخترم چی میخوری برات بیارم؟ آخرین بار مامانم منو دخترم صدا زده بود. الهی بمیرم براش. یهو از فکر اومدم بیرون و گفتم: ـ چیزی نمیخورم مرسی. دستاشو زد بهم و گفت: ـ پس بریم سر اصل مطلب. برای کار اومدی اینجا درسته؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و ادامه داد و گفت: ـ ببین اینجا همه چیز برات فراهمه، اگه بتونی ازش مراقبت کنی و کاری کنی با دنیا آشتی کنه، همه کاری برات میکنم. برام خیلی ارزشمنده. گنگ نگاهش میکردم. تا قبل حرفاش فکر میکردم باید کارگری کنم اما این زن راجب چیزه دیگهای حرف میزد. اون خانوم میانسال براش قهوه ایی آورد و یه لب خورد و گفت: ـ یکی از کارمندام بهم گفت که خیلی به این کار احتیاج داری. حس میکنم تو میتونی باهاش کنار بیای برخلاف بقیه.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
اما بازم دلم طاقت نیورد، حوصله اون جمعو آدمای داخلشو نداشتم. بهرحال ریسکو به جون خریدم و بعد از کلاس عمومیم سوار مترو شدم و رفتم سمت زعفرانیه. میخواستم ببینم الناز چه کاری برام پیدا کرده بود. بعد حدود یک ساعت رسیدم دم در یه قصر. خونشون حداقل پنج برابر خونه عمو اینا بود. بسم الله ایی گفتم و با ترس زنگ در رو زدم و بدون اینکه کسی جواب بده وارد شدم. یه حیاط بزرگ با کلی درختای کاج و یه استخر وسط حیاط بود. مشخص بود هر کسی که هست خیلی مایه داره. تابی هم گوشه حیاط وصل بود. آروم آروم همونطور که به جزییات نگاه میکردم رفتم بالا که در باز شد و یه زن میانسال که اول از همه لاکای قرمزش نظرمو جلب کرد بهم با جدیت سلام کرد. داشتم کفشامو درمیآوردم که گفت: ـ نمیخواد بفرمایید داخل الان خانوم میرسن. وااا!! یعنی این صاحب اونجا نبود؟؟ بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل. حقیقتا شبیه هتل پنج ستاره بود این خونه. هیچ صدایی از داخل نمیومد جز اینکه بعد از چند دقیقه صدای پاشنه کفش شنیدم. برگشتم سمت پله و دیدم یه خانوم همسن و سال زنعمو اما کمی لنگان لنگان داره میاد پایین. خانومه لبخندعمیقی بهم زد و گفت: ـ بفرما دخترم رو بشین.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و چهارم گفتم: ـ تیارا چرا منو تو نمیتونیم مثل بقیه با همدیگه حرف بزنیم؟ بهم نگاهی کرد و گفت: ـ چون دیگه حرفی واسه گفتن نمونده. گفتم: ـ من خیلی حرفا برای گفتن دارم. پرید وسط حرفم و گفت: ـ ولی من گوش شنیدن حرفهای تکراری رو ندارم. با مظلومیت بهش نگاه کردم و گفتم: ـ یعنی اینقدر سنگدل شدی که نمیتونی منو ببخشی؟ سکوت کرده بود و با بادبزن توی دستش بازی میکرد. خسته شدهبودم. از این همه سکوتش خیلی خسته شده بودم. یه نفس عمیقی کشیدم و از کنارش بلند شدم. یهو نگام کرد و گفت: ـ کجا میری؟ گفتم: ـ میخوام یکم قدم بزنم. از کنارش دور شدم و بلند گفت: ـ پس کبابا چی؟ گفتم: ـ تو و مهدی حلش میکنین. از کنار مهدی و غزاله که رد شدم. مهدی پشتم راه افتاد و گفت: ـ سهند کجا میری؟ گفتم: ـ دنبالم نیا مهدی، خیلی حس خفگی میکنم. میخوام یکم قدم بزنم. گفت: ـ حالت خوبه؟ پس کیک رو کی بیاریم؟ با خونسردی کامل گفتم: ـ نمیدونم. هر وقت فکر کردی زمان مناسب به بیار براش. بعدش سمت چپ چرخیدم و وارد جنگل شدم. الان فقط راه رفتن میتونست دلم رو آروم کنه. عشق تیارا من رو بزرگ کرده بود، از خودخواهیم کم کرده بود اما لجبازیاش و گوش ندادنش دیگه خستم کرده بود. گمونم که حق با مهدیه. دیگه موندن تو این شهر هیچ فایدهای نداره چون تیارا بعد بهوش اومدنش، خیلی عوض شده. و متاسفانه که نمیتونه منو ببخشه که البته حقم داره نمیتونم بگم که مقصره، شاید اگه منم جاش بودم، همین کار رو میکردم.
-
پارت هشتاد و سوم رو ذغال بنزین ریختم و تیارا رو صدا زدم: ـ تیارا جان یه دقیقه بیا. تیارا با اکراه بلند شد و اومد سمتم. بادبزن رو گرفتم و بهش دادم و گفتم: ـ لطفا کمک کن اینا زودتر آتیش بگیره. با اخم بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خب به مهدی بگو، چرا به من میگی؟ با انگشت اشارم به مهدی و غزاله که زیر درخت نشسته بودن و غرق صحبت بودن، اشاره کردم و گفتم: ـ فعلا که سخت مشغولن، ناچارا تو باید کمکم کنی. یه اوفی کرد و بادبزن رو از دستم گرفت و با عصبانیت، تند تند مشغول باد زدن شد. محو چهرش شده بودم. حتی تو حالت عصبانیتش هم زیبا بود. یهو با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ میشه زودتر کبریت رو بزنی؟ چون دستم داره میشکنه. سریع به خودم اومدم و با کمک تیارا منقل و روشن کردم و بعدش بدون اینکه چیزی بگه داشت میرفت که گفتم: ـ تیارا یه دقیقه وایستا. برگشت و گفت: ـ باز چیه؟ گفتم: ـ کمک کن سیخ های کباب رو بزارم دیگه. با تعجب گفت: ـ خب این که دیگه احتیاج به کمک نداره. حالت مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: ـ اما آخه دست تنهام. انگار که دلش سوخت. چون طاقت نیاورد و اومد سمتم و کباب ها رو گذاشتیم رو منقل. اینا همه بهانه بود تا صورتش رو از نزدیک ببینم و چهرش رو بیشتر تو خاطرم حفظ کنم.
-
پارت هشتاد و دوم خوده تیارا تو ورودی جنگل کنار دومین آلاچیق نگه داشتیم و قرار شد که بساط رو همونجا پهن کنیم. کیک رو همون اول بیرون نیوردم که شک نکنه. در حال چیدن وسایل بودیم که مادر غزاله و مادر تیارا هم رسیدن. چیزی که این وسط خیلی عجیب بود، نگاه مادر غزاله به من بود. عجیب به من زل میزد و نگاه میکرد. طوری عجیب نگاه میکرد که مهدی زیر گوشم گفت: ـ سهند مادر غزاله چرا اینجوری نگات میکنه؟ شونهای به نشونهی نمیدونم انداختم بالا اما از نظر خودم هم عجیب بود و نگاهش رو درک نمیکردم. تیارا کنار غزاله نشسته بود و راجب کلاس امروزشون صحبت میکردن و مادر تیارا هم بابت آلزایمر مادرشوهرش داشت با مادر غزاله حرف میزد اما حواس و نگاه مادر غزاله کلا به من بود و بنظر من که اصلا بهش گوش نمیداد. مهدی هم که در حال خواندن اخبار جدید هنرمندان داخل گوشیش بود. آروم زدم به بازوش و گفتم: ـ پاشو. نگام کرد و گفت: ـ الان بیاریم؟ سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
-
پارت هشتاد و یکم با اصرار من مهدی به غزاله زنگ زد و بهشون گفت که دم در منتظرشونیم، طبق معمول وقتی تیارا فهمید که من اومدم دنبالشون، دوباره چهرش سرد و ناراحت شد اما چون غزاله بهش اصرار کرد، مخالفتی نکرد و سوار ماشین شد. از تو آینه بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم: ـ امروز حالت چطوره دختره بداخلاق؟ با چشم غره بهم نگاهی کرد و گفت: ـ تو رو که دیدم روزم خراب شد. بازم طبق معمول لبخندی زدم و چیزی نگفتم، دلم از رفتاراش به درد میومد اما چون دوسش داشتم سکوت میکردم. تو راه وایسادم و منو مهدی رفتم تا برای ناهار گوشت و نوشابه و نون بخریم. مامان غزاله و مامان تیارا قرار بود خودشون بیان و بهمون ملحق بشن. مهدی تو سوپرمارکت بهم گفت: ـ داداش این دختر امروزم جوابش نه. من بهت بگم از همین الان. حرفش رو به نشنیدن گرفتم و تو یخچال یه کیک شکلاتی دیدم و رو به مهدی گفتم: ـ کیک شکلاتی خوبه بنظرم. نظر تو چیه؟ مهدی با اخم نگام کرد و گفت: ـ من چی میگم! تو چی میگی! آره همین خوبه بگیر. گفتم: ـ فکر میکنم شکلاتی دوست داشته باشه. مهدی یه اوفی کرد و زیرلب یه چیزی گفت که نفهمیدم اما اهمیتی هم ندادم. چون امروز همه چیز باید مشخص میشد. من مثل خوده تیارا برای رسیدن بهش همه کاری کرده بودم.
-
پارت هشتاد سریعا پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ از کجا میدونی؟ شاید اونم منتظره اینه تو بهش اعتراف کنی و در قلبت رو وا کنی. مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ به تو چیزی گفته؟ گفتم: ـ نه چیزی به من نگفته ولی من از نگام دور نمیمونه. اونم نسبت بهت کم میل نیست، بهم اعتماد کن. اصلا میخوای امروز تو هم باهام بیا. مشخص بود خیلی دلش میخواد اما به زبون گفت: ـ ولی حس میکنم زشته، حضور من اونجا یجوریه. گفتم: ـ تعارفات الکی رو بزار کنار، اصلا هم جور خاصی نیست. اینو یادت باشه اگه تو عجله نکنی یکی دیگه میقاپتش. مهدی که مشخص بود قانع شده گفت: ـ باشه پس منتظرم باش آماده بشم. همینطور که دستم رو گردنبندم بود و از تو آینه به خودم نگاه میکردم گفتم: ـ زودباش، تا اون احمق نرسیده من باید برم دنبالشون. مهدی رفت تا آماده بشه. گردنبندم رو توی دستم فشردم و زیر لب گفتم: خدایا لطفا امیدم رو ناامید نکن. عشقم رو بهم ببخش. بعدش رفتم و از رو اپن کادوش رو که یه تابلوی نقاشی بزرگ از تصویرش بود و گرفتم. طرح نقاشی، عکس تیارا زمانی که توی بیمارستان بستری و خیره به پنجره بود، یواشکی ازش گرفتم. از طریق یکی از دوستام تو تهران سفارش دادم تا برام بکشه و با طراحی سیاه قلم، تصویرش رو فوق العاده درآورده بود. زیرشم با خط نستعلیق نوشته بود: تو این نقطه از زندگیم، مرگ هم نمیتونه از من بگیره تو رو ( از طرف مردی عاشق ) لبخندی به تابلو زدم و بلند گفتم: ـ مهدی من پایین منتظرتم.
-
پارت هفتاد و نهم همونجوری که عطر میزدم، مصمم گفتم: ـ نه مهدی با تعجب پرسید: ـ از کجا اینقدر مطمئنی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چون تمام این حرکاتش بخاطر اینه که لج منو دربیاره وگرنه تا الان صدبار پیشنهاد ازدواج این پسره رو قبول کرده بود. مهدی علامت سوال توی نگاش بیشتر شد و با خنده نگاش کردم و گفتم: ـ اینجوری نگام نکن، من خودم از غزاله شنیدم. مهدی سرش رو تکون داد و گفت: ـ غزاله هم امروز میاد؟ با مرموزی نگاش کردم و گفتم: ـ آره، چطور مگه؟ سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت: ـ هیچی همینجوری. رفتم جلوش وایسادم و تو چشماش نگاه کردم اما چشماش رو ازم میدزدید، گفتم: ـ نکن برادر من. با حالت طلبکاری گفت: ـ چیکار نکنم؟ گفتم: ـ میدونم که چقدر غزاله رو دوست داری، عشقت رو پنهون نکن! نگاه کن وضعیت منو. سریع با تته پته گفت: ـ نه..اص..اصلا این...اینجوری نیست. خندیدم و گفتم: ـ متأسفانه دروغگوی خوبی هم نیستی؛ من بخاطر خودت میگم مهدی. عشقت رو بهش اعتراف کن. مهدی خندید و گفت: ـ عاشق شدی ولی از نگاهت هیچ چیزی دور نمیمونه اما سهند میترسم بهش بگم. اگه اون منو نخواد
-
پارت هفتاد و هشتم منی که از سیگار تو عمرم دوری میکردم و همیشه سعی کردم ورزش کنم و سالم زندگی کنم، تو این مدت سیگار شده رفیق فابم و از دستم نمیافته. زیر چشمامم گود رفته و لاغرتر از قبل شدم و خلاصه که این عشق کاری کرد که قشنگ از ریخت و قیافه بیفتم. حدود یه ماهی میشد که تیارا و غزاله باهمدیگه کلاس خودشناسی میرفتن. امروز قرار بود که من زودتر برم دنبالشون تا سر و کلهی اون پسرهی عوضی پیدا نشه، بر اساس همین امروز پیراهن سفید و شلوار مشکی راستهام رو پوشیدم و رو به مهدی گفتم: ـ چطور شدم؟ مهدی یه نگاه سرسری بهم انداخت و گفت: ـ خوبه. داشت جدول داخل مجله رو حل میکرد. با اعتراض گفتم: ـ تو که اصلا ندیدی. با چشم غره سرش رو آورد بالا و گفت: ـ خب چی بگم! داداش ببین چی به حال و روزت آوردی؟ کجاست اون سهند فرهمند؟ بابا دختره دیگه نمیخوادت، بفهم لطفا. چیزی نگفتم و دکمههای سرآستینم و بستم و گفتم: ـ امروز بالاخره باید تصمیم بگیره. مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ یعنی بالاخره قراره برگردیم تهران و قیدش رو میزنی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ بستگی به تصمیم تیارا داره، من همهجوره مثل خودش بهش ثابت کردم که پاش وایستادم. بارها هم ازش معذرت خواهی کردم. سنگ بود صبرش لبریز میشد. مهدی تایید کرد و گفت: ـ تو یبار اشتباه کردی، اینم خوب از دماغت درآورد. تاوان اشتباهاتت هم دادی و سعی کردی جبران کنی. اگه واقعا نمیخوادت، بهت بگه که دیگه اینقدر بلاتکلیف نمونی. گفتم: ـ انشالا امروز میفهمم. کتم رو پوشیدم و به نگاه پر از سوال مهدی نگاه کردم و گفتم: ـ بپرس، چی میخوای بگی؟ مهدی پرسید: ـ حالا بنظر تو چیزی بین تیارا و آروین هست؟
-
پارت هفتاد و هفتم دو ماه بعد روزا همینطور سرد و بی روح سپری شد و هر چقدر که من به تیارا نزدیکتر میشدم، اون روز به روز از من دورتر میشد. دیگه یقین پیدا کردم که کارما دست به کار شده و داره تقاص دل شکستهی تیارا رو از من پس میگیره. مدام دم خونشون پلاس بودم. هر روز کارم شده بود که تو کوچه وایستم و از پشت پنجره اونقدر به اتاقش نگاه کنم تا برای یه لحظه از کنارش رد شه. درسته رفتار تیارا با من تغییر نکرد اما رفتار مادرش بینهایت با من عوض شدهبود و بهتر از قبل باهام رفتار میکرد، حتی بعضی اوقات تیارا بابت رفتارش مورد غضب مادرش قرار میگرفت اما اهمیتی نمیداد. مدام با اون پسرهی عوضی فرصت طلب میگشت. مثل خودش هر روز کارم شده بود براش یه هدیه بگیرم و ببرم دم در خونشون. گل مورد علاقش رو بخرم براش اما تمام اینا رو بی جواب میذاشت، داشتم تاوان کارهای خودم رو پس میدادم و تازه متوجه شدم که گوش ندادن و خودخواه بودن و بی رحم بودن چقدر بده. امروز تولدش بود و منو غزاله براش تو یه جنگل سمت بزچفت، قرار بود یه سورپرایز آماده کنیم. غزاله گفت که مادراشون هم باشن تا تیارا نخواد که فرار کنه و اینبار به حرف من گوش بده. منم تصمیم خودم رو گرفته بودم و میخواستم به هر قیمتی که شده این دختر رو بدست بیارم و مال خودم بشه. به اندازه کافی تو این چندماه عذاب کشیدم.
-
پارت هفتاد و ششم دستش رو برد بالا که باعث شد ساکت بشم. ادامه داد و گفت: ـ شاید من اون روز نمردم اما تو روحم رو کشتی. خدا میخواست که من فراموشت کنم برای همین حافظم رو پاک کرد اما توئه آشغال بازم اومدی و زندگیم رو یبار دیگه خراب کردی. بعدش گردنبندی که بهش داده بودم رو از گردنش درآورد و با حرص انداخت جلوی پاهام و گفت: ـ گردنبند شانست رو بردار و اگه یه ذره هم که شده برام ارزش قائلی ازم دور شو. اشک ریختم و گفتم: ـ نمیتونم ازت دور شم تیارا بفهم! بدون اینکه توجهی به حرفم کنه اشکاش رو پاک کرد و از داخل کشوش یه جعبه درآورد و داد دستم و با خونسردی گفت: ـ داری میری هدیههات رو هم با خودت ببر! دیگه نمیخوام تو اتاقم چیزی از تو باشه. اینو گفت و از اتاقش رفت بیرون. از پشت پنجره اتاقش دیدم که باز اون پسرهی لات اومده پایین و رو موتورش منتظرش وایساده. تیارا رفت سمتش و خیلی صمیمی باهاش احوالپرسی کرد و با همدیگه رفتن.
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
با شادی گفتم: ـ جدی؟ یه ورقه از تو جیب لباسش درآورد و گفت: ـ یه خونست سمت زعفرانیه، ساعت ده خانوم فتحی منتظرته. با تعجب گفتم: ـ این دیگه چه کاریه که تو خونست؟! اونم یه خونه سمت بالاشهر!! پوزخندی زد و گفت: ـ ببخشید که دیگه تو شرکت و در حد تو نتونستم برات کار پیدا کنم. گفتم: ـ خب آخه این چه کاریه؟ اینم نپرسیدی؟ اصن کی برات پیدا کرد این کارو؟ از پله ها رفت پایین و گفت: ـ به اونش کاری نداشته باش، مهم اینه من وظیفمو انجام دادم، بقیش با توعه.- 113 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
گفتم: ـ خورشت ها رو دیشب آماده کردم تو یخچاله. الآنم با اجازتون باید برم دانشگام دیر میشه. بعدش از آشپرخونه اومدم بیرون که پشت سرم مدام میگفت: ـ زود برگرد. کلی کار داریم. در هال و که باز کردم یهو صدای الناز و از پشت سرم شنیدم که میگفت: ـ باران صبر کن منم باهات بیام تو دلم یه بسم الله ایی گفتم و بعدش فهمیدم لابد بابت کاریه که بهش سپردم. سریع از پله ها اومد پایین که زنعمو بهش گفت: ـ دخترم کجا میخوای بری؟ صورت زنعمو رو بوسید و گفت: ـ مامان باید برم یه دو تا شال برای لباسم بخرم، بعدازظهر دیگه وقت ندارم. بعدش با زنعمو خداحافظی کرد و با من اومد بیرون. داشتم کفشامو میپوشیدم که گفت: ـ برات یه کار پیدا کردم.- 113 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :