رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

کاربر حرفه ای
  • تعداد ارسال ها

    693
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    27
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت چهارم زیپ چمدونم رو بستم که صدای اس‌ام‌اس اومد. مهسا بود: ـ غزال آماده‌ای برای فردا؟ نوشتم: ـ آماده‌ام ولی یکم استرس دارم. همون لحظه پی‌ام اومد: ـ نترس! همه‌چیز همون جوری میشه که می‌خوای. ـ ایشالا... *** ـ غزل، همه‌چیز رو گرفتی؟ چیزی جا نذاشتی که؟ من: ـ نه مامان، همه‌چیزو گرفتم. مامان: ـ باز یادت نره رسیدی زنگ بزنی ها! بابا هم گفت که از طرفش باهات خداحافظی کنم. همون‌طور که کیفم رو روی دوشم می‌ذاشتم، زیر لب پوزخند زدم و آروم گفتم: ـ اگه می‌اومد باهام خداحافظی می‌کرد، تعجب می‌کردم. ـ چی شد؟ چیزی جا گذاشتی؟ سریع گفتم: ـ نه مامان، من برم. بابای مهسا الان دو ساعته دم در وایستاده. گفت: ـ وایستا یه دقیقه! هوفی کشیدم و گفتم: ـ باز چیه؟ توی اتاقم رفت و دقیقه بعد، بیرون اومد و گفت: ـ بیا... یدونه کاپشن داشته باش. اونجا سردت میشه. با کلافگی گفتم: ـ وای مامان، ولم کن تو رو خدا! اونجا تو زمستونش هم هوا گرمه، چه برسه به پاییز! اما می‌دونستم که نمی‌تونم قانعش کنم. بنابراین کاپشن رو به زور توی دستم چپوند. سرسری سرم رو بوسید و گفت: ـ خدافظ.
  2. پارت سوم کم‌کم دیگه بی‌خیالش شدم، چون خسته شده بودم از بس من سمتش می‌دویدم و اون فقط نگاه می‌کرد. توی دلم براش آرزو کردم که انشالله همیشه حال دلش خوب باشه و رهاش کردم، اما هیچ‌وقت از اینستام ریموش نکردم. اون هم از یه تایمی به بعد که دید من پیگیری نمی‌کنم، شروع کرد به توجه کردن به پست‌ها و استوری‌هام؛ اما راستش من از سردی زیادِ رفتارش این‌قدر زده شده بودم که این چیزها دیگه جلبم نمی‌کرد. گذاشتم برای خودش یه گوشه‌ای بمونه، مثل بقیه آدم‌های زندگیم. یک سالی گذشت و بعد از اینکه من دفاع کردم و مدرکم رو گرفتم، اون روز اتفاق خیلی عجیبی افتاد. فکر نمی‌کردم یکهویی آرزویی که یک‌سال قبل، نزدیک ساحل جنوب کرده بودم، برآورده بشه. وقتی برگشتم خونه، دیدم مامانم با خوشحالی می‌گه: -غزل، بابا رفته کیش، قراره اونجا یه خونه معامله کنن. از این به بعد دیگه ما هم توی کیش یه خونه داریم. این قضیه اون‌قدر خوشحالم کرد که می‌تونستم یک‌جا بند بشم! فکر نمی‌کردم این آرزوم، حالا حالاها برآورده بشه. از اون روز روی مغزشون کلید کردم که حداقل دو ماه برای زندگی می‌خوام اونجا برم. برخلاف انتظارم، خیلی مخالفت نکردن، اما ازم پرسیدن که قراره اونجا چی کار کنم. من هم در جواب گفتم: -حالا برسم اونجا، یه کاری برای خودم پیدا می‌کنم. دانشگامم که تموم شده و رشتمم که مرتبطه با جایی که دارم میرم. قطب گردشگریه اونجا... وقتی پدرم برگشت، گفت که سمت شهرک صدف، یه خانواده‌ای که داشتن مهاجرت می‌کردن آلمان پیش پسرشون، خیلی فوری یه آپارتمان هفتاد متری رو با قیمت تقریباً کم برای فروش گذاشتن. بابا هم از طریق رئیس بیمه‌ای که براش کار می‌کرد، مطلع شد و بدش نیومد که برای سرمایه‌گذاری، اونجا یه خونه داشته باشه. مامان خیلی اصرار داشت که همراهم بیاد، اما من قبول نکردم و به جاش قرار شد با دوست دوازده‌ساله‌ی خودم بریم و اون هم پیش من بمونه. الان هم که تقریباً چمدونم رو بسته بودم و منتظرم فردا بشه، برم واسه یه زندگی خیلی خوب و عالی توی جزیره‌ی رویاییم؛ جایی که همیشه آرزو داشتم یه زمانی، خصوصاً شش ماه دوم سال، اونجا زندگی کنم. تا برای یک‌بار هم که شده، خوشبختی و خوشحالی رو اونجا تجربه کنم.
  3. پارت دوم خلاصه... پارسال مهرماه، همراه خانواده به جزیره کیش رفته بودیم و می‌تونم بگم جزو بی‌نظیرترین اتفاقاتی بود که تجربه‌اش کردم. یک جزیره توی جنوب، پر از آدم‌های خون‌گرم، دوست داشتنی و پر از عشق و امید و دوستی. پارسال که کنار ساحل مرجان‌ها ایستاده بودم، از صمیم قلبم آرزو کردم که یک روز برای زندگی به اونجا برم؛ دور از تمام تحقیرها زندگی کنم، دلم خوش باشه و واسه‌ی آینده هم تلاش کنم. اون چهار شبی که اونجا بودیم، من هر شب این آرزو رو تکرار کردم و توی دریا انداختم. آخرین شبی که اونجا بودیم، به یک رستوران موزیکال، به اسم هوکالانژ که نزدیک اسکله بود رفتیم. روی یک صندلی نشستم و خواستم کیفم رو پشت صندلی بذارم که به یک‌باره، پسرِ میز بغلی، توجهم رو به خودش جلب کرد. برخلاف تمام کسایی که اونجا بودن، اون تنها نشسته و سرش توی گوشیش بود. داشت سیگار می‌کشید. نمی‌دونم چرا اما انگار آدم تنهای درون خودم رو توی صورت این پسر می‌دیدم. هیچ وقت دلم نمی‌خواست اونقدری که من تنهایی رو حس کردم، کس دیگه‌ای حسش بکنه. خیلی فکرم رو درگیر کرده بود، تا اینکه متوجه شدم یکی از اعضای بند موسیقی هست و گیتار الکتریک می‌زنه. یک پسر کاملا معمولی اما با چهره کیوت و هنری، موهای فرفری پر و قد تقریبا متوسطی داشت. کل شب، حواسم پیش این پسره بود و به نظرم برخلاف بقیه، خیلی توی خودش بود. اون شب به زر به زور آیدی اینستاش رو پیدا کردم. شروع به پیام دادن بهش کردم، اما مثل خیلی از آدم‌های دیگه، یا تحویلم نمی‌گرفت، یا پیام‌هام رو سین می‌کرد و جواب نمی‌داد. هیچ وقت بهش به چشم دوست پسر یا چیز دیگه‌ای نگاه نکردم؛ فقط چون توی این آدم، تنهایی درونم رو می‌دیدم، دلم می‌خواست بهش کمک کنم تا تنها نباشه، اما خب از دید خودش، شاید این طور به نظر می‌رسید که من خیلی توی نخشم و دارم آویزونش شدم!
  4. پارت اول نمی‌دونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ کمی استرس گرفتم. من موندم با یک چمدون، که نمی‌دونم قراره چی در انتظارم باشه... منی که تا دیروز آرزوم این بود که برای همیشه از خانوادم جدا بشم و هیچ وقت به بعدش فکر نمی‌کردم، الان که به آرزوم رسیدم، استرس گرفتم. به بلیطم توی گوشی نگاه کردم، برای فردا ساعت ساعت سه بعدازظهر بود. نفس عمیقی کشیدم، گوشی رو کنار گذاشتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. تقریبا همه وسایل‌هام رو گذاشته بودم اما یادم اومد که دفترچه خاطرات و دفتر آرزوهام رو هنوز برنداشتم. دولا شدم زیر تخت و دفترهام رو برداشتم. بدون آرزو کردن و امید داشتن، نمی‌تونستم به راهم ادامه بدم. آرزوهام، تمام انگیزه من برای ادامه مسیرم بودن. خب بزارید از اولِ اولش توضیح بدم... اسمم غزله و توی شمال کشور با خانوادم زندگی می‌کنم. زندگی که نمیشه حسابش کرد، مثل یک همخونه باهم هستیم و توی واقعیت، کاری به کار همدیگه نداریم. از زمانی که یادم میاد، تنها بودم و هیچ کس پشتم نبود. همیشه توی سختی‌ها و خوشحالی‌ها این خودم بودم که خودم رو آروم کردم و به خودم دلگرمی دادم. بابام که کلا از بچگی یادم نمیاد اصلا بهم محبت کرده باشه و مامانم هم همینطور اما حقشون رو نخوریم، از لحاظ بحث مالی، چیزی برام کم نذاشتن اما از لحاظ معنوی، تا دلتون بخواد بهم سرکوفت زدن، جلوی دیگران تحقیرم کردن، مقایسه‌ام کردن و خیلی چیزهای دیگه که حالا نمی‌خوام بحثش رو باز کنم. خلاصه که توی زندگی من، وجود دو تکیه‌گاه مهم، همیشه خالی بود و حس می‌شد اما یک‌جورایی بهش عادت کرده بودم و سعی می‌کردم همیشه خودم خودم رو آروم کنم و نزارم وارد مود افسردگی بشم؛ چون کسی رو نداشتم که من رو از اون مود دربیاره و نهایتش این می‌شد که خودم رو از دست می‌دادم. از لحاظ محبت کردن برای ترسا، یعنی خواهرم، اصلا کم نذاشتن. چون اون درس‌خون بود؛ می‌خواست خانم دکتر بشه و بچه حرف گوش کن خانواده بود و من نبودم. همیشه دلم می‌خواست مثل خیلی از دخترهای دیگه، کسی توی زندگیم بیاد که بتونه جای خالی تمام این محبت‌ها رو پر کنه اما اصولا چون من همیشه اونی بودم که ترسِ از دست دادن داشتم که نکنه این آدمم مثل پدر و مادرم ولم کنه، اونقدر به طرف محبت می‌کردم تا اینکه خودش خسته می‌شد و می‌رفت. راستش دیگه از یک جایی به بعد، واسه وارد کردن یک آدم جدید به زندگیم، اصلا اصرار نکردم.
  5. بسم الله الرحمن الرحیم نام اثر: دستامو ول نکن ژانر: عاشقانه، اجتماعی نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا "این رمان برگرفته از زندگی واقعی می‌باشد" خلاصه رمان: نمی‌دانم در آسمان نگاهت چه رازی نهفته که از همان نگاه اول، برایت تب کردم. مرا به خودت مبتلا کرده‌ای. در کویر سوزان قلبم، عشق تو جاریست. نگاه عاشقانه‌ات، دریای طوفانی دلم را آرام می کند. حرف های عاشقانه‌ات، پرنده‌ی خیالم را به بام خوشبختی پرواز می‌دهد. مقدمه: دستان تو آنقدر روانم را به هم ریخته است که هر ثانیه، آن لحظه‌ی دوست داشتنی را به یاد می‌آورم که دستان تو را برای اولین بار محکم در دستانم قرار داده بودم و ضربان قلبم تند تند می‌زدند. بی‌گمان یکی از بهترین لحظاتی بود که تاکنون، در زندگی‌ام تجربه کرده بودم.
  6. با اشک و هق هق زیاد گفتم: ـ ولی دیگه بهم نگاه نمی‌کنه. پروانه خانوم سعی کرد آرومم کنه و گفت: ـ من مطمئنم که آخرش تو رو می‌بخشه عزیزم. منو نگاه، هنوزم دوسش داری مگه نه؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ دیوونه وار. گفت: ـ همه چیز درست میشه. به حرفاش طبق معمول اعتماد کردم. رفتم داخل خونه و سراغ اتاق عرشیا، بازم رو بالکن بود و تا متوجه حضور من شد، بدون اینکه بهم نگاهی کنه گفت: ـ از اتاقم برو بیرون. با بغض گفتم: ـ عرشیا ولی. یهو همون کتابی که شبرنگ کشیده بودمش رو پرت کرد سمتم و با صدای بلند فریاد زد: ـ خواستی با این بهم بفهمونی دستگاه ها رو از خانوادم بردارم نه؟ پدر و مادر تو مسبب این اتفاق شدن. دستام رو گذاشتم رو گوشم و با عصبانیت گفتم: ـ عرشیا اون یه اتفاق بود، یادت نرفته که منم خانوادم رو از دست دادم، هیچکس برام نمونده. عرشیا با صدای بلندتری گفت: ـ الآنم میخوای که کسی برای من نمونه و خانواده منم بمیرن درسته؟ گمشو برو بیرون از اتاقم. تا رفتم چیزی بگم، دستای پروانه خانوم دورم حلقه زده شد و با صدای بلند رو به عرشیا گفت: ـ تو حق نداری به کسی که به خونه من پناه آورده بی حرمتی کنی عرشیا، این همون دختره، باران. همون که مدام ازش تعریف می‌کردی، حالا مگه چی عوض شده؟ اون یه اتفاق بود. من ازش خواستم بابت پدر و مادرت بهت بگه، چون مطمئن باش اونا تو این ده سال به اندازه کافی عذاب کشیدم عرشیا، دیگه امیدی به برگشتشون نیست، بزار راحت شن. یهو چراغ مطالعه کنار تختش رو پرت کرد وسط اتاق و گفت: ـ جفتتون برین بیرون.
  7. ولی دلو زدم به دریا و گفتم: ـ نمی‌خواین بگین چی شده؟ پروانه خانوم بهم نگاهی کرد و با ناراحتی گفت: ـ حدست درست بود باران. انگار یه سنگ افتاد وسط قلبم، دلم نمی‌خواست درست باشه، زمانی که رفیق بچگی‌ام رو پیدا کردم دارم همزمان از دستش میدم. به پرونده های توی دست پروانه خانوم نگاه کردم و گفتم: ـ دیگه تو روم نگاه نمی‌کنه. پروانه خانوم همون‌طور که ناراحت بود گفت: ـ چه ربطی به تو داره؟ اون یه اتفاق بود همین. اشکام سرازیر شد و گفتم: ـ عرشیا رو نمی‌شناسین؟ اون از بچگی رو چیزایی که دوسشون داشت حساس بود و به سختی می‌بخشه. پروانه خانوم با تعجب نگام کرد که مفصل براش توضیح دادم عرشیا رفیق بچگیه کنه که از همون رمان جفتمون همو دوست داریم و حالا که سر راه هم قرار گرفتیم، دوباره این اتفاق بینمون فاصله میندازه. پروانه خانوم منو تو آغوش کشید، احساس امنیت می‌کردم، گفت: ـ ولی یه چیزی یادت رفته، عرشیا همون قدر که عاشق پدر و مادرشه تو رو هم خیلی دوست داره. من از چشمای خواهرزادم اینو می‌فهمم. از وقتی تو اومدی تو زندگیش به یه آدم دیگه تبدیل شده.
  8. QAZAL

    دوسداری با کی بنویسی؟

    منم با همه چون از همتون یاد میگیرم🥰🫶
  9. سلام درخواست ویراستار دارم.
  10. دستشو پس زدم و مثل بچگیام گفتم: ـ نکن از این حرکت بدم میاد. این‌بار نوبت عرشیا بود که تعجب کنه، چندبار پلک زد و گفت: ـ تو...تو همونی مگه نه؟ بهم راستشو بگو، فامیلیت چیه؟ عرشیا هم شک کرده بود. بغض گلومو فشرد. از اینکه بالاخره رفیق بچگیمو پیدا کردم اما اصلا دلم نمی‌خواست تو این وضعیت ببینمش. نتونستم طاقت بیارم و با گریه گفتم: ـ خودمم، رفیقه بچگیام. عرشیا هم با بغض لبخند زد و گفت: ـ اولین باری که دیدمت از ذوقی که کردی، شک داشتم که دوست بچگیم‌ باشی اما بازم با خودم میگفتم مگه ممکنه بعد اینهمه سال یهویی اینجوری جلوی هم سبز شیم؟! اشک شوقم رو پاک کردم و با خنده گفتم: ـ یعنی هنوزم تو... لبخند عمیقی زد و گفت: ـ من هیچوقت تو رو از یادم نبردم، همیشه اون چهره خندون و زمانی که بابت یچیزایی ذوق می‌کردی تو ذهنم بود. مکث کردیم، اومد نزدیکم و گفت: ـ من همیشه بعد از اینکه از اون محله رفتیم، دلتنگت بودم باران، خواستم بارها بیام دم خونتون اما فکر کردم شاید کسی تو زندگیت باشه و منو از یادت برده باشی و این حس برات یچیز بچگانه بوده باشه. خنده تلخی کردم و گفتم: ـ اتفاقا منم همین حس رو راجب تو داشتم عرشیا. با بغض ادامه داد و گفت: ـ آخرین باری که اون اتفاق کذایی افتاد، دلم رو زدم به دریا تا بیام باهات خداحافظی کنم چون قرار بود کلا از این شهر بریم اما وقتی اومدم دم خونتون، همسایه‌هاتون گفتن که برای یه مدت رفتی خونه عموت.
  11. با ویلچر رفت سمت کتابخونه و بنظرم از قصد همون کتابی که اون زیر گذاشتم رو انتخاب کرد، زرنگ تر از این حرفت بود که نفهمه دارم یه چیزو پنهان می‌کنم. کتاب رو برداشت و ورق زد و رسید به همون صفحه که هایلایتش کردم ، آب دهنم رو با ترس قورت دادم، برگشت سمتم و گفت: ـ این جمله در مورده اهدای عضوه، درسته؟ سعی کردم عادی باشم و گفتم: ـ آره. کتاب رو بست و با تعجب به اسم کتاب نگاه کرد و زمزمه وار گفت: ـ وجود من برای تو، تابحال نخونده بودنش. خب خداروشکر، بنظر نمیاد که توجهش جلب شده باشه، دوباره کتاب رو گذاشت رو میز و اومد نزدیکم و گفت: ـ حالا چرا اینقدر ترسیدی؟ خنده عصبی کردم و گفتم: ـ برو بابا، از چی بترسم؟ چشماشو ریز کرد و گفت: ـ بروووو بچه، من تو رو میشناسم. خندیدم که یهو ببینیم رو گذاشت بین دستاش و قربون صدقه رفت. ماتم برد، این حرکت، برام آشنا بود. تو مهدکودک وقتی با عرشیا قهر می‌کردم و می‌خواست که باهام بازی کنه، بینیم رو می‌کشید و قربون صدقه می‌رفت، منم بهش میگفتم از این حرکت بدم میاد و اونم از لجش بیشتر انجام میداد. اون خودش بود، عرشیا بود. برای اینکه مطمئن بشم فقط یه راه وجود داشت.
  12. پارت آخر مهدی هم بالاخره عشقش رو به غزاله اعتراف کرد و روز عقد من و غزاله باهم تو تاریخ بیست و پنجم بهمن ماه برگزار شد. سهند تمام کارهاش توی تهران رو به مازندران منتقل کرد و اینجا یه کارگاه بازیگری زد و مشغول آموزش کارگردانی و بازیگری شد و قبل از شروع کارش حتما سر خاک خاله می‌رفت و باهاش حرف می‌زد. منم هنر دانشگاه ساری قبول شدم و همزمان که دانشگاه می‌رفتم تو طبقه بالای کارگاه سهند، خوشنویسی آموزش می‌دادم. بعضی اوقات هم غزاله و مهناز میومدن و بهم کمک می‌کردن. آرش هم بالاخره بعد از مدت خیلی طولانی موضعش رو شکست و وقتی فهمید عشق سهند به من واقعی بوده، سهند رو بخشید و ارتباطشون با همدیگه خوب شد. از اون زمان تقریبا چهار سال می‌گذره و من بی‌اندازه خوشحالم از اینکه سهند رو بخشیدم و یه فرصت دیگه بهش دادم. زندگیم رو برام تبدیل به بهشت کرده بود. از خودگذشتگی و فداکاری رو یاد گرفته بود و تو زندگی با من ترجیح داد که همش احساساتش رو ابراز کنه. الان صاحب یه پسر کوچولو هستیم که بخاطر علاقه خاله به اسم پسرش، اسم اونو یاشار گذاشتیم و در کنارهم یک خانواده‌ای سه نفره تشکیل دادیم و خوشبخت تر از همیشه شدیم. ( گاهی وقتها دوباره فرصت دادن، زندگیت رو تلف نمی‌کنه بلکه اون رو نجات میده. این فرصت ها رو غنیمت بشمر و در موردشان به درستی تصمیم بگیر. داشته هایت را محکم بچسب.) پایان
  13. پارت صد و چهاردهم نمی‌خوام اغراق کنم ولی واقعا اون‌قدر همه از این صحنه متاثر شده بودن که از ته دلشون گریه می‌کردن، خاله بالاخره به آرزوش رسیده بود و پسرش رو پیدا کرده بود اما عمرش کفاف نداد تا یه دل سیر پیش پسرش بمونه و از دیدنش بعد این همه مدت بهره مند بشه. سهند هم بالاخره خانوادش رو پیدا کرد و فهمید که اون‌جوری که فکرش رو می‌کرد نبوده و مادرش هم به اندازه کل عمرش دنبال پسرش گشته و همیشه چشم به راهش بوده و این وسط هیچوقت مشخص نشد که عمو احمد چجوری و چرا درگیر این قضایا شد که باعث شد پسرش قربانی این قضیه بشه! و با مرگش تمام این سوالها بی جواب موند. درسته که شاید دلش نمی‌خواست بلایی سر پسرش بیاد اما باعث شد یک عمر هم خانوادش و هم پسرش عذاب بکشن و پسرش از خانواده‌ای که فکر می‌کرده ولش کرده متنفر بشه و زنش هم از دوری پسرش ناراحتی قلبی بگیره و به قول خودش سرآخر رو دستای پسرش جون بده‌. غزاله تنها شده بود اما بجاش برادرش رو پیدا کرده که مثل کوه پشتش بود و همیشه حمایتش می‌کرد.
  14. پارت صد و سیزدهم خاله هم با لبخند بهش نگاه کرد و بریده بریده گفت: ـ منو ببخش مادر، هیچوقت دلم نمی‌خواست که عذاب بکشی پسرم‌. بابت تمام سختی‌هایی که کشیدی، مارو ببخش. سهند گریه می‌کرد و می‌گفت: ـ لطفا آروم باش. این‌قدر خودت رو خسته نکن و من رو هم نترسون، ببین من اینجام، الان پیشتم. سهند با گوشه روسری خاله اشکاش رو پاک می‌کرد، خاله دوباره بریده بریده گفت: ـ خوشحالم که تونستم ببینمت پسرم، برای...برای آخرین بار. قسمت بوده که تو دست پسرم جون بدم. همه گریه می‌کردیم. مامان رو به غزاله گفت: ـ سریع زنگ بزن آمبولانس. بجنب. سهند زار می‌زد و می‌گفت: ـ حالا که پیدات کردم لطفا باهام اینکار رو نکن. لطفا. خاله این‌بار به سختی چشماش رو چرخوندم و به من نگاه کرد و دستام رو که تو دستاش بود محکم فشرد و با تته پته گفت: ـ ممنونم ازت...که...که...با...باعث شدی پسرم رو ببینم. اشک امونم رو بریده بود. بعد گفتن این جملش چشماش رو بست. سهند یهو فریاد زد: ـ مامان.
  15. پارت صد و دوازدهم بابا که تا اون لحظه ساکت بود و تو فکر بود گفت: ـ تو واقعا پسر همین خانواده‌ای سهند. همه برگشتن و با تعجب به بابا نگاه کردن، سهند رفت سمت بابا و پرسید: ـ چطور مگه؟ از کجا این‌قدر مطمئنین؟ بابا بجای سهند به خاله نگاه کرد و گفت: ـ احمد دو هفته قبل از فوتش از منم نزدیک به هشتصد میلیون پول قرض خواست و می‌گفت که فوریه اما نمی‌تونه دلیلش رو بگه و وقتی هم که من گفتم در این حد تو دست و بالم نیست و تازه قرض‌های خونه‌ام رو دادم ازم خواست که کل این ماجرا رو فراموش کنم و هیچوقت جلوی شما به روی خودم نیارم. یکم مکث کرد و گفت: ـ من فکر می‌کردم که شاید از کارش اخراج شده و بابت خرج و مخارج خانوادش این پول رو می‌خواد. این‌بار خاله اومد سمت بابا و با ناراحتی گفت: ـ داداش حمید شما مثل برادر نداشته خودمی، چرا این‌همه سال این موضوع رو بهم نگفتی؟ بعد از خاله مامان با ناراحتی گفت: ـ حالا شما که هیچی، این موضوع رو چرا همون موقع به من نگفتی؟ بابا با بی‌حوصلگی به جفتشون نگاه کرد و گفت: ـ گفتم که فکر نمی‌کردم که قضیه مهمی باشه و ربطی به گم شدن پسرش داشته باشه! بعدشم همتون خوب می‌دونین که احمد تو این محل آدمی بود که همه سرش قسم می‌خوردن، من چمیدونستم که درگیر قمار و ربا شده!! خاله رو مبل نشست و محکم زد رو زانوهاش و بلند گفت: ـ خدا ازت نگذره احمد، خدا ازت نگذره که باعث شدی بچم این‌همه مدت ازم دور بمونه. فکر‌ نمی‌کردی یه روز همه چیز فاش بشه! خدا ازت نگذره. دوباره داشت حالش بد می‌شد. رفتم سمتش و محکم دستش رو گرفتم و غزاله رفت سمت آشپزخونه تا آب قند درست کنه، حال خاله داشت بدتر می‌شد، نفسش بالا نمیومد. این‌بار حتی سهند و مهدی هم ترسیدن و اومدن نزدیکش، چیزی که برام خیلی جالب بود اینکه سهند با گریه رو به خاله می‌گفت: ـ لطفا تنهام نزار.
  16. پارت صد و یازدهم این‌بار غزاله جای خاله گفت: ـ ما خیلی دنبالت گشتیم حتی پدرم اینجا که رسید یکم مکث کرد و گفت: ـ حتی پدرم تا اونجایی که مامان برام تعریف کرد کلی دنبالت گشت ولی سهند دوباره با عصبانیت گفت: ـ ولی نتونست پیدام کنه. چرا؟ چون خودش من رو سپرد دست اونا. خاله اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ پسرم ببخش مارو اگه باعث شدیم که اون‌قدر عذاب بکشی، خدا شاهده از وقتی گم شدی تا به همین الان یه شب نبوده که بتونم راحت بخوابم و سرم رو روی بالش بزارم. همش نصف قلبم پیش تو بود و از خدا همیشه می‌خواستم بچم رو برام حفظ کنه. سهند مقاومت می‌کرد تا در مقابل اشک‌های خاله گریه نکنه و تا یجاهایی هم سعی داشت اصلا به صورتش نگاه نکنه. مامان این‌بار گفت: ـ سهند جان درسته که این موضوع مسئله توئه ولی اون زمانی که گم شدی نه فقط خانوادت بلکه کل این محل دنبالت گشتن اما متأسفانه نشد که پیدات کنن. دیگه بعد از مرگ پدرت، جونی برای مادرت نموند که دنبالت بگرده. سهند پرسید: ـ پدرم چجوری مرد؟ غزاله گفت: ـ همون زمانهایی که گم شده بودی، پدرم از صبح تا شب می‌رفت بیرون تا دنبالت بگرده. اونم هر وقت میومد خونه با مامان برای پسرشون کلی اشک می‌ریختن و دوباره فرداش کار بابا می‌شد بره تو خیابونا و دنبال پسرش برگرده ولی یه روز اونم دیگه برنگشت و غروبش بهمون خبر دادن که یه ماشین بهش زده و قبل از رسیدن به بیمارستان فوت کرده.
  17. پارت صد و دهم اما خلاصه که بچگیم‌ رو بهم زهرمار کردن. خاله بلند شد و رفت نزدیکش و گفت: ـ پسرم پدرت اصلا همچین آدمی.. سهند دوباره با عصبانیت پرید وسط حرفش و گفت: ـ منم که گفتم، پدر من یه آدم عوضی بود اما شوهر شما امام زاده در بود. یکم مکث کرد و گفت: ـ هیچوقت دیگه نتونستم به هیچ کس اعتماد کنم. دیگه باورم شده بود بجز خودم کسی دوستم نداره، اینجوری شد که بی نهایت خودخواه بار اومدم، نتونستم حرف کسی رو باور کنم. بعدش به من نگاه کرد و گفت: ـ تا اینکه تیارا وارد زندگیم شد و باعث شد بالاخره با دنیا آشتی کنم و دیدم به زندگی عوض بشه، بهم یاد داد عشق واقعی و دوست داشتن چیه. تمام اینارو مدیونشم. دوباره به خاله نگاهی کرد و گفت: ـ من دیگه به نداشتن خانواده عادت کردم. شما هم بهتره عادت کنین، شاید هم پسرتون کس دیگه‌ای باشه، شاید من فقط شبیه پسرتونم. و داشت می‌رفت که خاله آستین کتش رو گرفت و گفت: ـ نه من مطمئنم تو یاشار خودمی، تو پسر منی‌. اون گردنبند رو پدربزرگت برات خریده بود. سهند کتش رو از دست خاله کشید بیرون و گفت: ـ اسم من سهنده، تا الان پس کجا بودین ها؟؟ چرا دنبالم نگشتین؟ حتی فکر هم نکردیم امکانش هست برام اتفاقی افتاده باشه؟ چطور می‌تونین این‌قدر همه چیز رو راحت بگیرین؟
  18. پارت صد و نهم سهند با عصبانیت به خاله نگاه کرد و گفت: ـ پدرم من رو به زور از پارک برد نمایشگاه ماشین دوستش. نمی‌دونم قمار کرده بود یا چیزه دیگه بهرحال یه پول زیادی بهشون بدهکار بود و پول رو با خودش نیاورده بود. اونا هم برای اینکه پدرم زیر قولش نزنه منو گروگان گرفتن. حدود یه هفته دستشون بودم، تو یه انباری نگهم می‌داشتن و به زور دو لقمه غذا بهم می‌دادن، خلاصه که بابام پول رو براشون نیورد اما مدام تو تلفن بهم می‌گفت که میاد و من رو از دستشون نجات میده. قول داده بود اما هیچوقت به قولش عمل نکرد. به اینجای حرفش که رسید ساکت شد و به خاله و غزاله نگاه کرد که با دقت داشتن به حرفاش گوش می‌کردن، بابا پرسید: ـ خب پسرم بعدش چی شد؟ سهند ادامه داد و گفت: ـ بعد از تقریبا یه هفته، یه یارو قلچماق اومد و به اون نوچه‌هاش گفت که پلیس دنبالشونه و نباید بفهمن که اونا من رو گروگان گرفتن. یکی از اونا گفتش که من رو به پدرم پس بدن اما طرف قبول نکرد و گفت که هنوز پولی که باید رو‌ براشون نیاورده، بر اساس همین حرفش کلید یه ویلا تو تهران رو‌ بهشون داد و گفت که من رو ببرن اونجا و بعدش که آب‌ها از آسیاب افتاد خودشم میاد اونجا، من رو با اون دوتا مرده فرستاد تهران. حدود یک ماهی اونجا موندم، دیگه باورم شده بود کسی نمیاد که نجاتم بده. اونجا یه خانوم پیری بود که ازم نگهداری می‌کرد و اجازه نمی‌داد اون دوتا آدم باهام بدرفتاری کنن. به زندگی تو اون خونه تقریبا عادت کرده بودم تا اینکه یه روز بهشون خبر رسید که رییسشون فوت کرده و واسه اینکه پای خودشون هم گیر بود دیگه من رو برنگردوندن و فرستادن پرورشگاه. یادمه اون زمان که من رو داشتن از اون خانوم پیر هم جدا می‌کردن هم کلی گریه کردم.
  19. عرشیا بشکن زد و با خنده گفت: ـ به چی زل زدی؟ برانداز کردنم تموم نشد؟ با حرفش منم بلند بلند خندیدم، این آدم حتی اگه رفیق بچگی‌ام هم نبود، من بازم دوسش داشتم و دلم نمی‌خواست از دستش بدم. عرشیا صندلی رو حرکت داد و اومد داخل اتاق و خواست کتاب رو از زیر دستم بگیره که سریع بستمش، جا خورد و یهو گفت: ـ چیکار می‌کنی؟ بزار ببینم چی می‌خونی؟! خیلی عادی گفتم: ـ ولش کن مهم نیست. پروانه خانوم اومده؟ به ساعتش نگاه کرد و اونم با تعجب گفت: ـ نه اتفاقا این اولین باره که تا این موقع هنوز بیرونه، به تو نگفته داستان چیه؟!
  20. چون به صورت مستقیم گفتن اینکه اجازه بده دستگاه ها رو از پدر و مادرت بردارن برام واقعا سخت بود، منم اگه جاش بودم نمی‌تونستم، دلم می‌خواست حتی شده تا صد سال زیر دستگاه بمونن ولی من بدونم که هستن و می‌تونم برم نگاشون کنم، صفحه چهارده کتاب رو باز کردم و روی این جملات شبرنگ کشیدم: پس از پرواز رهایی قلب رنجورم را به قاب سرد سینه ای هدیه می بخشم تا هم نوای جسم دیگری سرود مهر را از نو بخواند و در عمق زلال هر آیه فریاد زند. هنوز هم …دوستت دارم ، گرچه دیگر نیستم. این قلب خسته، در نبود من… وارث ترانه ی، دوستت دارم خواهد ماند و تا همیشه این فریاد را بر لب می نشاند، گرچه بسی شکسته است. بغض گلوم رو فشرد. تازه این کافی نیست اگه واقعا این پسری که این مدت واقعا بهش وابسته شدم رفیق بچگی‌ام باشه چی؟ نه اینکه چون فلج شده ناراحت باشم، از اینکه یجورایی تصادف با خانواده من سبب این اتفاق برای پدر و مادرش شد. عرشیا واقعا همیشه خوب بود اما تقریبا کینه‌ایی بود و تا اینجا که ازش فهمیدم یسری از رفتارها و حرکات از ذهنش زود پاک نمی‌شد. تو همین فکرت بودم که یهو در اتاقم باز شد و عرشیا بلند گفت: ـ نخوابیدی دختر خوشگل؟ لبخندی به چشمای قشنگش زدم، همیشه همینجوری صدام می‌زد. گاهی اوقات اونم برام کتاب می‌خوند، آهنگ می‌خوند و بعدش اگه می‌خوابیدم و پتو رو خودم نمی‌کشیدم، روم پتو می‌کشید. حتی بعضا خودم رو الکی به خواب می‌زدم که کنارم بشینه و چند دقیقه زل بزنه بهم...
  21. پارت صد و هشتم وسط حرف غزاله آیفون خونشون زنگ خورد، سهند رسیده بود و همه تو این جمع دست پاچه شده بودن. غزاله با ترس و لرز رفت و در رو باز کرد. بعد از چند دقیقه سهند و مهدی باهم اومدن بالا و دیدن قیافه‌های ما کرک و پرشون ریخت. سهند آب دهنش رو قورت داد به من نگاه کرد و گفت: ـ سلام. چیزی شده؟ یهو خاله بی مقدمه رفت جلوش وایساد و با صدای بلند گریه کرد و گفت: ـ مادرت برات بمیره پسرم. منو ببخش که نتونستم مواظبت باشم. سهند خنده عصبی کرد و گفت: ـ چه خبره اینجا؟ دوربین مخفیه؟ بابا به سهند اشاره کرد و گفت: ـ بیا اینجا بشین پسرم. ما خودمون هم امروز مطلع شدیم. سهند همون‌طور که با تعجب به خاله نگاه می‌کرد، رفت کنار بابا نشست و گفت: ـ از چی؟ چه خبره اینجا؟ میشه یه نفر توضیح بده؟ خاله خواست حرفی بزنه ولی این‌قدر گریه و زاری می‌کرد که ترجیحا بابا برای سهند مفصل قضیه رو توضیح داد. سرآخر مهدی یه پوزخند زد و گفت: ـ بابا مگه فیلم هندیه؟ غزاله با چشم غره نگاش کرد که ساکت شد. بابا از سهند پرسید: ـ خب پسرم تو چیزی از گذشته یادت نیست؟ یادت میاد که چطور سر از پرورشگاه درآوردی؟ سهند با بغض به خاله نگاه کرد و گفت: ـ به طرز خیلی ناجوری، هیچوقتم خانوادم رو نبخشیدم، هیچوقت. غزاله با گریه گفت: ـ سهند لطفا گوش سهند دستش رو برد بالا و با عصبانیت گفت: ـ شما میدونین من تو بچگی چی کشیدم؟ این چیزی که برای من تعریف کردین از این یاشار گمشده من نیستم. چون پدر من خودش منو سپرد دست اون عوضیا. گوش همه با این حرفش سوت کشید. خاله گفت: ـ چطور یه چنین چیزی ممکنه؟
  22. پارت صد و هفتم سریع گفتم: ـ نه سهند فقط پرید وسط حرفم و گفت: ـ فقط چی؟ نتونستم بهش بگم؛ نمی‌دونستم قراره چه واکنشی نشون بده! امیدوارم بعد از مدت‌ها خوشحال بشه از اینکه خانوادش رو پیدا کرده. وقتی سکوتم رو دید با جدیت گفت: ـ تیارا جان چیزی شده؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ گفتم: ـ سهند ما هستیم خونه‌ی غزاله اینا. بیا اینجا لطفاً. با تعجب پرسید: ـ خونه غزاله اینا چه ربطی داره؟ تیارا به خانوادت گفتی که دارم میام؟ گفتم: ـ آره عزیزم در جریانن. تو فقط بیا اینجا. گفت: ـ از صدات مشخصه که اتفاق خوبی نیفتاده. ایشالا که خیر باشه. گفتم: ـ سهند لطفا سریع‌تر بیا اینجا. بعدش خودت همه چیز رو می‌فهمی. گفت: ـ باشه عزیزم می‌بینمت. قطع کردم. غزاله اومد سمتم و گفت: ـ داره میاد؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. غزاله گفت: ـ تیارا بنظرت سهند واقعا برادرمه؟ گفتم: ـ والا خاله که خیلی مطمئنه. این موضوعم از طریق آزمایش میشه فهمید ولی بهم نگاه کرد و گفت: ـ ولی چی؟ با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ ولی اول از همه باید ببینیم نظر خود سهند راجب این قضیه چیه، بهرحال جواب همه سوالها دست اینه. تو ذهن خودش از خانوادش خیلی گله‌منده چون فکر می‌کنه ولش کردن. غزاله گفت: ـ بمیرم برای دلش اما تیارا من خیلی خوشحال میشم اگه سهند واقعا برادرم باشه. تو این مدت کمی که شناختمش همیشه پشتم بود و کلی باهم حرف زدیم و بابت تو درد و دل کردیم.
  23. پارت صد و ششم غزاله اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ حق دارین عمو. بابا گفت: ـ باید از طریق سهند بفهمیم اصل داستان چی بوده. هممون حرفش رو تایید کردیم، فکر کنم الان دیگه باید این قضیه رو می‌گفتم چون سهند قرار بود با گل و شیرینی امشب بیاد خواستگاریم و ما هنوز خونه غزاله اینا بودیم. یه سرفه کوتاهی کردم و گفتم: ـ می‌دونم الان وقتش نیست ولی باید یه چیزی بهتون بگم. همه به دهن من چشم دوختن. مامان سریع گفت: ـ تیارا بگو دیگه، آدم رو جون به لب نکن. به چشمای پر از اشک و تسبیح توی دستش نگاه کردم و گفتم: ـ سهند قرار بود امشب بیاد خواستگاریم. بابا بعد این حرفم با چشم غره‌ای رو بهم گفت: ـ دخترم الان وقت این‌حرفاست؟ نمی‌بینی این وضعیت رو؟ سریع گفتم: ـ می‌دونم بابا. اینو گفتم که اگه سهند رو با دسته گل و شیرینی دیدین، تعجب نکنین. غزاله گفت: ـ یعنی چه واکنشی می‌خواد نشون بده؟ گفتم: ـ نمی‌خوام ناامیدتون کنم ولی شاید واکنش خوبی نشون نده چون همش فکر می‌کنه که از طرف خانوادش طرد شده و پدر و مادرش ولش کردن به امان خدا. خاله یهو زد به زانوش و گفت: ـ حق داره؛ بمیرم برای دل بچم. چقدر سختی کشیده. مامان سریع رفت تو آشپزخونه و یه آب قند برای خاله درست کرد و داد دستش و گفت: ـ خواهر توروخدا اینجوری نکن. مگه نشنیدی آقا حمید چی گفت؟ اون بنده خدا تو رو توی این وضعیت ببینه زهره ترک میشه. لطفا. همین لحظه گوشی مامان زنگ خورد. مامان رفت سمت گوشیش و به من نگاه کرد و گفت: ـ تیارا، سهنده. سریع رفتم گوشی رو ازش گرفتم. با صدای مهربون و شادی که از هیچ چیزی خبر نداشت گفت: ـ چطوری همسر آیندم؟ گفتم: ـ خوبم. با تعجب گفت: ـ پس صدات چرا این‌طوریه؟ تردید داشتم که بهش بگم و از قبل آمادش کنم. وقتی دید سکوت کردم گفت: ـ ببینم نکنه خانوادت قبول نکردن که بیام خواستگاریت. تیارا از همین الان بگم حتی اونا هم بگن نه من فراریت میدم، الآنم تو راهم.
  24. پارت صد و پنجم جعبه رو باز کرد و یه آلبوم قدیمی رو درآورد و با عجله چند صفحش رو ورق زد و بعدش آلبوم رو گذاشت پایین رو به ما گفت: ـ ببینین، ایناهاش. این همون گردنبندست که گردنه یاشارمه. به عکسی که داشت نشون میداد، نگاه کردم. حق با خاله بود، همون گردنبند بود. غزاله یهو زد زیر گریه و رو به من گفت: ـ ولی آخه این چطور ممکنه؟ یعنی الان سهند همون یاشار ماست؟ مامان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ـ اگه هم اینطوری باشه، این بچه چجوری از پنج سالگی یهو سر از پرورشگاه تهران درآورد؟ بنظرم سوال مهم اینه. با سر حرف مامان رو تایید کردم. بهرحال جواب این سوال‌ها همش دست خود سهند بود، منو باش اومدم خبر بدم اما چی فهمیدم!. به هر حال الان وقت باز کردن مسئله‌ی خواستگاری نبود. اول از همه باید این مسئله مشخص می‌شد. خاله خیلی مطمئن بود که سهند پسر خودشه، می‌گفت قبل از اینکه گردنبند رو دور گردنم ببینه از چشمای سهند اونو تشخیص داده. می‌گفت بچها هر چقدر هم که بزرگ بشن اما نگاهاشون هیچوقت تغییر نمی‌کنه. نمی‌دونم امشب قرار بود چه اتفاقی بیفته و سهند قراره چجوری با این موضوع برخورد کنه! ولی من مطمئنم اونم مثل همه ما شوکه می‌شد و شاید حتی این موضوع رو قبول هم نکنه. به بابا هم زنگ زدیم و موضوع رو براش تعریف کردیم. اونم اومده بود. با حرف بابا به خودم اومدم. رو به غزاله و خاله گفت: ـ دخترم لطفا خودتون رو کنترل کنین، اون آدم الان از هیچی خبر نداره.شما رو تو این وضعیت ببینه خیلی تحت فشار قرار می‌گیره. دخترم پاشو برو صورتت رو بشور.
  25. بعدش من سکوت رو شکوندم و گفتم: ـ من عکسشونو دارم. پروانه خانوم با تته پته گفت: ـ ولی من ... من اونا رو هیچوقت ندیدم اما این حرف تو خیلی ذهنم رو مشغول کرد. یادت میاد پدر و مادرت رو کدوم بیمارستان بردن؟ سریع گفتم: ـ آره، بیمارستان شفا. بعد از این حرفم پروانه خانوم بدون هیچ حرفی کیفش رو گرفت و از خونه رفت بیرون. خدایا یعنی ممکنه؟ ممکنه این اتفاق واقعی باشه؟! رفتم به عرشیا سر زدم. هنوز خواب بود، بعدش رفتم تو اتاقم که تا در رو باز کردم، مه لقا یه کش و قوسی به بدنش داد و گفت: ـ باران چرا بیدارم نکردی؟ من بدون توجه به حرفش فقط رو تختم نشستم و به پنجره خیره شدم. مه‌لقا دوباره پرسید: ـ الووو، خانوم با توام! همونحور متعجب گفتم: - مه‌لقا من فکر میکنم مامان بابای من با پدر و مادر عرشیا باهم تصادف کردن. مه‌لقا یهو از رو تخت پرید و گفت: ـ دیوونه شدی باران؟ چی داری میگی؟ بعدش تمام حرفای پروانه خانوم رو براش تعریف کردم. حالا مه‌لقا هم مثل من متعجب کنار تختم نشست و گفت: ـ من از همون اول شک داشتم که این همون رفیق بچگیت باشه حالا الان باید این معما رو حل کنیم که اگه این اتفاق درست باشه چطور باید به عرشیا بگی! بهرحال اون به خانوادش وابسته بود. نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ امیدوارم عرشیای من نباشه، حداقل خدا اینکارو باهام نکنه.
×
×
  • اضافه کردن...