رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    410
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    16
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت هفتاد و نهم المیرا خندید و گفت: ـ پس از اون مدلایی که دردهای وحشتناک دارن. با ناراحتی گفتم: ـ آره دقیقا. کلی دوا و دکترم کردم ولی انگار فایده نداره و با دارو میشه کنترلش کرد. المیرا با کنجکاوی پرسید: ـ حالا تئاتر رو می‌خوای چیکار کنی؟ یکم آب معدنی خوردم و گفتم: ـ امیدوارم تا اون موقع این حالتم بگذره. پانته‌آ با استرس گفت: ـ لطفا اینقدر بهش فکر نکن. نزار حالت بدتر بشه باران. با کلافگی گفتم: ـ حالا اینقدر نگو. خدا نکنه اینجوری بشه. اما واقعیتش این بود که حالم بد بود ولی نمی‌خواستم به روی خودم بیارم. یکم اونجا گپ زدیم و تقریبا ساعت یازده و چهل دقیقه رسیدیم خونه. داشتم از خستگی می‌مردم. خیلیم شکمم درد می‌کرد. از آسانسور که اومدیم بیرون یهو یوسف در رو باز کرد و یه سلام سرسری کردم و رفتم تا در خونه رو باز کنم. داشتم می‌رفتم داخل که کوله پشتیم رو گرفت و گفت: ـ چرا وقتی بهت زنگ میزنم جوابم رو نمیدی باران؟ با کلافگی بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ امروز کلا سر تمرین بودم وقت نکردم جواب بدم. شرمنده. شبت بخیر. یاد حرفاش که میفتادم قلبم تپش قلبش زیادتر می‌شد و باعث می‌شد که نفس کشیدنم سخت بشه اما خودم رو کنترل می‌کردم. نمی‌خواستم طوری فکر کنه که اونقدر برام مهمه که بخاطر اون دوباره به این حال و روز افتادم. یوسف گفت: ـ ولی من می‌خواستم باهات حرف بزنم. همون‌جور که کفشام رو در می‌آوردم گفتم: ـ مطمئنی می‌خوای باهام حرف بزنی؟ با تعجب گفت: ـ آره چطور مگه؟
  2. پارت هفتاد و هشتم پانته‌آ هم مثل من با خستگی گفت: ـ آره خدایی. بهرام عظیمی هم که قراره بیاد؛ استاد داره سخت گیریهاش رو بیشتر می‌کنه. سرم ذو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. المیرا اومد پیشمون و گفت: ـ بچها بریم؟ سریعا وسایل رو جمع کردم و گفتم: ـ آره. تو راه به پیشنهاد المیرا رفتیم یه کبابی سمت ولیعصر ولی من اصلا اشتها نداشتم. پانته‌آ گفت: ـ باران ناهار هم نخوردی. یکم غذا بخور لطفا. نفسم به سختی بالا میومد اما نمی‌خواستم بچها رو نگران کنم، بنابراین گفتم: ـ گرسنم نیست. باور کنین اشتها ندارم. المیرا که داشت کباب رو از سیخ جدا می‌کرد گفت: ـ بازم بخاطر پسر همسایه؟ یه لبخند زورکی زدم و گفتم: ـ اوهوم. پانته‌آ یهو با نگرانی نگام کرد و گفت: ـ ببینم دستگاه همراته؟ صورتت یکم زرد شده. پانته‌آ چون از حالم خبردار بود، همه چی رو می‌دونست. به زور یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ خونست. یادم رفت بیارمش. المیرا با تعجب رو به پانته‌آ پرسید: ـ چیشده پانته‌آ؟ تو چرا اینقدر استرس گرفتی؟ دستگاه چیه دیگه؟ پانته‌آ دست از غذا خوردن، برداشت و گفت: ـ این خانوم از بچگی آسم داره. ناراحتی زیاد باعث میشه حالش بدتر بشه. الآنم که نبولایزرش رو نیورد با خودش. بعد رو به من با حالت شاکی گفت: ـ الان اگه تو خیابون غش کنی باید چیکار کنیم؟ المیرا با ترس گفت: ـ چی؟ در این حد حالت بد میشه؟ پانته‌آ با پوزخند گفت: ـ یبار تو لابی دانشگاه وقتی امتحانش رو بد داد، جلوی همه غش کرد. باورت میشه؟ از لحن تعریف کردنش خندم گرفت و گفتم: ـ وای توروخدا دوباره یادم ننداز. از خجالت آب می‌شم.
  3. پارت هفتاد و هفتم پانته‌آ با نگرانی برگشت سمت منو گفت: ـ حالت بده؟ من از بچگی آسم داشتم و بعضی اوقات که اتفاقات ناراحت کننده به مغزم فشار می‌آورد، باعث می‌شد نفسم بالا نیاد. دستم رو روی قفسه‌ی سینم گذاشتم و گفتم: ـ یکم نفسم بند اومده انگار. یکم شیشه رو بکش پایین. بچها این همه حرف زده بودن ولی انگار هیچکدوم رو نشنیدم. من دلم همین الانشم براش تنگ شده بود. کاش می‌شد منم مثل خیلیای دیگه نرمال بتونم عشق رو تجربه کنم اما روبروم هزاران هزار مانع است. بعلاوه اینکه متوجه شدم اونقدر هم برای یوسف مهم نبودم که اینجور صریح قیدم رو زد. فکر می‌کردم شاید یه ذره هم که شده منو دوست داره ولی اینجوری نبود. رسیدیم سالن قشقاوی. گوشیم رو و درآوردم که سایلنت کنم. دیدم یوسف پی.ام داده: ـ دیگه باهام صحبت نمی‌کنی باران؟ چی باید می‌گفتم؟ الان اصلا آمادگی اینو نداشتم صحبت کنم. بعدشم مگه دیگه چیزی باقی موند که بهم بگه. همین لحظه استاد صدام زد: ـ خانم غفارمنش، داریم شروع می‌کنیم. گوشی رو گذاشتم تو کیفم و گفتم: ـ دارم میام استاد. تو این زمان واقعا کار کردن حالم رو خوب می‌کرد. سرم گرم می‌شد و باعث می‌شد یکم کمتر به یوسف فکر کنم. دو سه دور نمایش ذو با بچه‌های گروه صداگذاری تمرین کردیم. استاد گفت برای فردا هم دو ساعت تمرین کافیه و برای نمایش تقریبا آماده شدیم. قرار بود تو روز اکران بهرام عظیمی، طراح انیمیشن و کارگردان معروف هم بیاد و این نمایش ذو از دید خودش قضاوت کنه. وقتی که تمرین تمام شد به ساعت نگاه کردم و دیدم تقریبا نزدیکه یازده شبه.. با خستگی زیاد رو به پانته‌آ گفتم: ـ پنج ساعته داریم کار می‌کنیم. واقعا دستم داره می‌شکنه.
  4. پارت هفتاد و ششم المیرا یهو با تعجب رو به پانته‌آ گفت: ـ مگه جدا شده؟ پانته‌آ سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و المیرا گفت: ـ خب پس دیگه واقعا قیدش رو بزن باران. چون اصولا اینایی که جدا می‌شن بعدش خیلی سخت وارد رابطه می‌شن. من پسرعموم همین‌جوری بود. بیست و شش سالگی جدا شد، الان که چهل و هشت سالشه دیگه تن به رابطه و ازدواج و این داستانا نداد. با ناراحتی از این موضوع گفتم: ـ خب آخه چرا؟ مگه همه آدما مثل همن؟ المیرا با کلافگی بهم نگاهی کرد و گفت: ـ نه عزیزم همه آدما مثل هم نیستن ولی اینجور آدما بابت ضربه‌ای که از شریک زندگیشون می‌خورن، دیدشون به زندگی عوض میشه و بنظرم به نوبه خودشون حق هم دارن. بنظرم خیلی کار خوبی کرد که بهت این قضیه رو گفت. باعث شد چشمات بیشتر باز شه. الان که تکلیفت مشخص شد، راحت‌تر فراموشش میکنی. تو دلم گفتم کاش به همین راحتی که تو میگی باشه. پانته‌آ که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - آخه مشکل اینجاست آقا یوسف چراغ سبز هم زیاد نشون میده. بنظر من که اینم باران رو دوست داره ولی خب بقول تو جلوی خودش رو میگیره. المیرا گفت: - باران دیگه از اینجا به بعد نباید توجه کنه چون اگه بیشتر وابسته بشه از اونطرفم دل کندن سخت تر میشه. حالم دیگه داشت از این حرفا بهم می‌خورد. به اندازه کافی سرم بابت امروز درد گرفته بود. یه هوفی کردم و گفتم: ـ بچها یکم شیشه رو بکشین پایین من دارم خفه میشم.
  5. پارت هفتاد و پنجم المیرا بهم از تو آینه جلو نگاهی کرد و گفت: ـ بابا آدمای بهتر میان سر راهت. اینقدر سخت نگیر، این پسره رو که من ندیدم ولی اینجوری که شما راجبش گفتین، همون بهتر که نشد. تو هم بهرحال اخلاق خانوادت رو می‌دونی. یجورایی حقم داره باران. تفاوت سنیتونم خیلی زیاده دیگه. با یه اوفی گفتم: ـ المیرا لطفا حرفای خود یوسف رو برای من تکرار نکن. به اندازه کافی تو ذهنم مونده حرفاش. چه ده سال چه بیست سال خوشم اومده و نمی‌تونم کاری کنم اگه دست خودم بود قلب خودم رو خفه می‌کردم که اینجوری نشه اما دست خودم نبود. پانته‌آ خندید و گفت: ـ حالا همین خانوم پارسال من رو یه استاد دانشگاه تو رشت کراش زده بودم می‌خواستم مخش رو بزنم میگفت طرف همسن باباته. یهو در عین ناراحتی، از حرفش خندم گرفت و گفتم: ـ اینا واقعا یکی نیست پانته‌آ. برگشت سمتم و با حالت شاکی گفت: ـ چرا یکیه دیگه. اگه بحث سن مهم نبود من شاید اون موقع یه حرکتی می‌زدم، باران خانوم نذاشت. من و المیرا باهم خندیدیم و المیرا گفت: ـ خب حالا. تو مرتضی رو داری. نمیخواد به اون یارو فکر کنی. پانته‌آ خندید و گفت: ـ آره فداش بشم. مرتضی واقعا خیلی خوبه و شوخه ولی جدیدا آب زیر کاه شده. اینقدر بابت رفتار یوسف ازش پرسیدم نگفت بهم که قبلا جدا شده.
  6. پارت هفتاد و چهارم همین لحظه گوشیم زنگ خورد. صفحه گوشی رو نگاه کردم و دیدم یوسفه. پانته‌آ گفت: ـ که البته با این وضعیت، بعید میدونم که بتونی. اشکام رو پاک کردم و از رو تخت بلند شدم و گفتم: ـ آماده شیم.‌ باید بریم تمرین. بهم نگاهی کرد و با نگرانی پرسید: ـ مطمئنی که می‌تونی بیای؟ به استاد میگم که حالت خوب نیست. همون‌جوری که وسایل رو داشتم می‌ذاشتم تو نایلونم، گفتم: ـ نه اتفاقا باید خودم رو با کارم سرگرم کنم. پانته‌آ گفت: ـ باشه پس هرجور خودت میدونی. نمی‌خوای تلفنت رو جواب بدی؟ گوشی رو سایلنت کردم و گفتم: ـ الان نه. یوسف پشت سر هم زنگ می‌زد اما اصلا توجهی نکردم. با حرفاش دلم رو خیلی شکوند. احساساتم رو بی جواب گذاشت. حالا دیگه دلم نمی‌خواست چیزی بشنوم. آماده شدیم تا المیرا بیاد دنبالمون. سعی می‌کردم نشون ندم که واقعا چقدر از درون داغون شدم. تا یه ماهه پیش، اصلا کسایی که عاشق شده بودن رو درک نمی‌کردم ، تازه الان دارم میفهمم که خیلی سخته و دلم می‌خواد قلبم ذو بکنم و از جاش دربیارم.تو این مدت چون خونه المیرا یکم نزدیک به خونه ما بود میومد دنبالمون و باهم می‌رفتیم و تو این حین از حرکات و حرفای من کامل متوجه شده بود که عاشق همسایمون شدم. همین‌جور که رو صندلی عقب ماشین تکیه داده بودم و به بیرون نگاه می‌کردم، المیرا صدای ضبط ماشین رو کم کرد و گفت: ـ باران تو مطمئنی می‌تونی با این وضعیت تمرین کنی؟ خیلی آروم اشک گوشه چشمم رو پاک کردم و بدون اینکه برگردم گفتم: ـ آره. پانته‌آ گفت: ـ باران میخوای به مرتضی بگم بهش بگه آخر هفته اکران تئاتر نیاد؟ با چشم غره گفتم: ـ نه بابا. بهرحال تئاتر نباشه.، جاهای دیگه که باهاش رو در رو میشم. مثل اینکه یادت رفته دارم باهاش تو یه ساختمون زندگی میکنم. دارم سعی می‌کنم کنار بیام. نگران نباشید.
  7. پارت هفتاد و سوم پانته‌آ با تعجب پرسید: ـ یعنی چی؟ پتو رو از تنم زدم کنار و گفتم: ـ یعنی همین که شنیدی. دیگه چیزی نمی‌تونه بین منو یوسف باشه. پانته‌آ از کنار تخت بلند شد و با تعجب بیشتر از قبل پرسید: ـ خب چرا؟ نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ چونکه من سنم کمه و ممکنه ازش خسته شم، چونکه قبلا جدا شده، نمی‌تونه به من اعتماد کنه و منو تو زندگیش راه بده. پانته‌آ چشماش گردتر شد و با همون حالت پرسید: ـ جدا شده؟ اشکام که مجال نمیدادن و سرازیر می‌شدم و پاک کردم و گفتم: ـ آره. پانته‌آ من چجوری وقتی جلوی چشممه فراموشش کنم؟ پانته یه آهی کشید و گفت: ـ والا نمیدونم چی بگم! شاید اینجوری بهتر باشه باران. نگاش کردم که ادامه داد: ـ اینجوری نگام نکن، جدی میگم. خب به این فکر کن اگه این قضیه جدی می‌شد تو چجوری می‌خواستی به خانوادت بگی؟ اره درسته اولش من بهت کلی جو دادم ولی فک نمی‌کردم قبلا ازدواج کرده باشه. یه پسر سی و پنج ساله‌ای که قبلا جدا شده. بنظرت پدرت نسبت به یه همچین قضیه‌ای چه واکنشی نشون میده؟ ماها این قضیه برامون مسئله ای نیست. میگیم گذشته‌ی طرفه ولی خانواده‌ها نسبت به همچین چیزایی خیلی سخت می‌گیرن. رو تخت نشستم و با حالت غمگینی گفتم: ـ نمیدونم پانته‌آ. ولی پیش خودم فکر کردم منو یوسف دوست داشتنمون باعث میشه به همه مشکلات غلبه کنیم اما خب اینجور که معلومه فقط من دوسش داشتم، یعنی کاملا یه طرفه بوده. پانته‌آ بغلم کرد و گفت: ـ پس دلیل سرد بودنش بعضی وقتهاش همین قضیه بوده. چه مارمولکی بوده این مرتضی. منم هرچی ازش پرسیدم بهم چیزی نگفت. بدون توجه به حرفش گفتم: ـ بنظرت می‌تونم فراموشش کنم؟ دستی به سرم کشید و گفت: ـ سخته ولی ایشالا که میتونی.
  8. پارت هفتاد و دوم از رو تخت بلند شدم و داشتم می‌رفتم که آستین لباسم رو گرفت و گفت: ـ باران ازت خواهش می‌کنم اینجوری نکن. بخدا برای منم خیلی سخته. همون‌جور که گریه می‌کردم لبخند تلخی زدم و مچم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: ـ باشه. دیگه کاری نمی‌کنم، شما بزرگتری امیدوارم منو ببخشی. قرص هم گذاشتم رو اپن آشپزخونت. یادت نره هر هشت ساعت بخوری. اینو گفتم و از اتاقش اومدم بیرون و هرچی که صدام کرد بهش توجهی نکردم. با هق هق رفتم داخل خونه و در اتاقم رو بستم و سوالای پانته‌آ رو هم بی جواب گذاشتم. تو این یه ماه کلی بهش عادت کرده بودم. حالا چجوری باید با خودم تمرین کنم دیگه نبینمش یا باهاش کمتر حرف بزنم؟کاشکی هیچوقت وارد این ساختمون نمی‌شدم، کاش هیچوقت نمی‌دیدمش. همون‌جور که گریه می‌کردم خوابم برد. نمی‌دونم چقدر خوابیدم که با صدای پانته‌آ از خواب بیدار شدم. ـ باران. نمیخوای بیدار شی؟ بلند شدم و با خمیازه گفتم: ـ وای خواب موندم؟ پانته‌آ با نگرانی گفت: ـ نه بابا تا تمرین هنوز مونده. بگو چی‌شده؟ با اون قیافه اومدی تو خونه. کاش واقعا همش یه کابوس بود و وقتی بیدار میشدم تموم میشد. با بغض یاد حرفای یوسف افتادم و گفتم: ـ هیچی دیگه تموم شد.
  9. پارت هفتاد و یکم یوسف همونجور که نگام می‌کرد ادامه دادم و گفتم: ـ اینکه بدون اینکه چیزی بهم بگی خودت رو ازم دور میکنی. یوسف انگار انتظار نداشت این‌قدر واضح از احساساتم باهاش صحبت کنم. یکم تو جاش جابجا شد و با تنه پته گفت: ـ باران..من...امم من... دوباره عصبانیت از حرکاتش بهم غلبه کرد و گفتم: ـ یوسف چرا ما نمی‌تونیم اسمی بزاریم رو چیزی که داریم تجربه می‌کنیم؟ من واقعا کجای زندگی توام؟ یه روز با من خوبی یه روز سردی. اصلا نمی‌تونم بفهممت. لبخند تلخی بهم زد و گفت: ـ عزیز من یه چیزایی هست که تو نمی‌دونی. با تعجب بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ خب پس بهم بگو تا بدونم. چرا چیزی به من نمیگی؟ بهم با لبخند نگاهی کرد و اشک تو چشماش حلقه زد. قرار بود چیز بدی بگه. حس می‌کردم. بالاخره بعد چند ثانیه سکوت رو شکست و گفت: ـ باران نمیشه. من نمی‌تونم، نمی‌تونم واقعا کسی رو تو زندگیم راه بدم چون که من قبلا جدا شدم. یهو انگار یه کاسه آب سرد رو روی سرم خالی کردن. انتظارش رو نداشتم ولی کم کم متوجه با فاصله رفتار کردنش با خودم شدم چون واقعا یه اتفاق تلخ رو تجربه کرده بود و طبیعتا نمی‌تونست برای ادامه زندگیش به من اعتماد کنه. سرفه‌ای کرد و گفت: ـ من انتظارش رو نداشتم که بعد از این اتفاق تلخ که زندگیمدرو زیر و رو کرد دوباره بتونم یکی رو اینقدر دوست داشته باشم اما شد. تو اومدی. از همون اولین روزی که دیدمت مدام توی ذهنمی اما نمی‌تونم ، نمیتونم اعتماد کنم. تو سنت کمه، ممکنه تو آینده خیلی چیزای دیگه رو دلت بخواد تجربه کنی؛ یا از من خیلی سریع خسته بشی. به همسن و سالای خودت نگاه کن. اشک از چشمام سرازیر شد. واقعا فکر می‌کرد من از عشق چیزی نمی‌فهمم؟ یا چون سنم کمه ممکنه دلم تنوع بخواد؟! بعد یک ماه هنوز من رو نشناخته بود؟ حرفاش برام خیلی سنگین بود. درسته طلاق گرفته بود و اینم یه مانع دیگه بود که نباید باهاش ادامه می‌دادم اما دوسش داشتم. نمی‌تونستم ازش بگذرم ولی اینکه اون اینقدر راحت ازم گذشت واقعا غرورم رو جریحه دار کرد. داشت اشکام رو پاک می‌کرد که دستاش رو پس زدم و با عصبانیت گفتم: ـ پس چون بچه‌ام نمی‌تونم کسی رو دوست داشته باشم؟ اینطوریه آره؟ دستاش رو گرفت جلوی صورتش و گفت: ـ باران تو خودت میدونی من منظورم. همینجور که گریه می‌کردم پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ یا چون تو طلاق رو تجربه کردی، پس همه‌ی دخترا عین همن؟ باشه آقا یوسف، این‌بارم هرچی که شما بگی.
  10. پارت هفتاد همونجورم ریز ریز میخندید. از حرکاتش خندم می‌گرفت اما سعی می‌کردم به روی خودم نیارم و گفتم: ـ یوسف میشه مسخره بازی درنیاری؟ داشت دکمه‌های لباسش رو باز می‌کرد که سریع رفتم سمت هالش. این‌بار اون با خنده‌ای که سعی می‌کرد کنترلش کنه، گفت: ـ باور کن دارم جدی میگم. خیلی حالم بده بخدا. حتی نمی‌تونم رو پاهام وایستم. رو مبل نشستم و با صدای بلند گفتم: ـ خیلی غر می‌زنی یوسف. بجنب دیگه. یه چشمی گفت و رفت. پاشدم و رفتم تو آشپزخونش و تو یه ظرف آب سرد ریختم و با حوله گذاشتم کنار تخت. دیدم یه پنج دقیقه بعد همون‌جوری که از لرز دندوناش داره بهم می‌خوره اومده بیرون. بهش کمک کردم و تا اتاقش آوردمش. درسته داشت مسخره بازی درمیورد که وانمود کنه حالش خوبه و چیزیش نیست. اما واقعا رنگ از روش رفته بود و به زور سر پا وایساده بود. فکر اینکه ویرایش بشه، واقعا دیوونم می‌کرد. احساساتم برام ناشناخته بود ولی این روزا متوجه شده‌بودم که یه دل نه صد دل عاشق این آدم شدم و واقعا نمی‌تونم بدون اون زندگی کنم. همین‌جور که بهش کمک می‌کردم تا دراز بکشه، با لرز گفت: ـ واقعا خجالت کشیدم. دلم نمی‌خواست منو تو این حال ببینی باران. این حرفای بی ربطی و تعارفای مسخرش واقعا اعصابم رو خورد می‌کرد. همش می‌خواست که به روی خودش نیاره که چقدر دوسش دارم. با عصبانیت نگاش کردم و بهش گفتم: ـ نه بابا؟؟ حالت عادی که دکمه‌های لباست تا پایین بازه و میرین مراسم بین اون‌همه دختر خجالت نمی‌کشی؟ حالا واسه این لحظه که من تو حال مریضا دیدمت، خجالت کشیدی؟ یوسف بلند خندید و نیم خیز شد و گفت: ـ یه دقیقه وایسا. تو داری حسودی می‌کنی از اینکه من دکمه‌های لباسم رو باز میذارم؟ این‌بار منم نمی‌خواستم گردن بگیرم. همونجور که آب حوله رو میچلوندم با تته پته گفتم: -ن..نه چه ربطی داره؟ بهم زل زده بود و گفت: ـ به من نگاه کن. راستشو بگو. به چشماش نگاه کردم. حرفی که تو دلم موند رو به زبون آوردم و گفتم: ـ آره حسودیم میشه. خیلی زیادم حسودیم میشه اما برای تو چه فرقی می‌کنه؟ روز به روز خودت رو از من دورتر میکنی و می‌دونی چی برام سخت تره؟
  11. پارت شصت و نهم یوسف سعی داشت وانمود کنه که چیزیش نیست. بنابراین با لبخند گفت: ـ نمی‌خواد باران. باور کن یکم بخوابم خوب میشم. چیزیم نیست ، نگران نباش. ولی من داشتم از نگرانی می‌مردم. فکر اینکه چیزیش بشه داشت دیوونم می‌کرد. بنابراین بدون توجه به حرفاش رفتم تو حموم خونش و شیر آب سرد و کامل باز کردم. یوسف با تعجب نگام می‌کرد و گفت: ـ چیکار میکنی باران؟ خیلی عادی گفتم: ـ باید بری زیر دوش آب یخ. خندید و گفت: ـ من چجوری با این وضعیت برم زیر دوش؟ از شیطنتش خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: ـ زود باش یوسف. خیلی تب داری. با صدای بلند خندید و با همون صدای گرفته گفت: ـ نه منظورم اینه که من الان اونقدر جوون ندارم رو پاهام وایستم. نمی‌تونم برم زیر دوش واقعا. یخ می‌کنم. اصلا به حرفاش توجهی نمی‌کردم. واقعا که این مردا مریض می‌شن، از بچه‌ای کوچیک هم بچه‌ تر می‌شن. از حموم اومدم بیرون و با جدیت بهش گفتم: ـ بهونه نیار. دکتر هم که نمیری. باید به حرفام گوش بدی. خندید و گفت: ـ چشم خانم دکتر. از لحنش خندم گرفت. تا چند ثانیه همین‌طور وایساده بودیم و بهم نگاه می‌کردیم که یوسف با خنده این سکوت رو شکوند و گفت: ـ خب. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چی؟ با دستاش به حمام اشاره کرد و گفت: ـ می‌خوام برم دوش بگیرم اگه اجازه بدی. از اینکه یهویی این‌قدر خنگ شده بودم، یکم خجالت کشیدم. سریعا دستم رو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم: ـ ببخشید اصلا حواسم نبود. الان میرم اون سمت. داشتم می‌رفتم که بازم با خنده گفت: ـ البته برای من که مسئله‌ای نیست اما برگشتم سمتش و با عصبانیتی که مقداری خنده هم قاطیش بود گفتم: ـ یوسف. این‌بار یوسف دستش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت: ـ باشه ببخشید. ساکت شدم.
  12. پارت شصت و هشتم همینجور که داشتم تو آینه شالم رو مرتب می‌کردم، گفتم: ـ گرچه که این آقا یوسف روز به روز داره از من دورتر میشه ولی من واقعا نمی‌تونم دوسش نداشته باشم. دست خودم نیست. پانته‌آ که همین‌جور داشت پارچه‌های تن عروسکش رو می‌دوخت، گفت: ـ منم ایندفعه که گفتی به رفتارش دقت کردم، مثل قبل صمیمی برخورد نمی‌کنه. تو نتونستی بفهمی داستان چیه؟ برگشتم سمتش و گفتم: ـ یکی دوبار که پرسیدم منو کامل پیچوند. حتی بهش گفتم ازم کار اشتباهی سر زده؟ می‌گفت نه مربوط به خودمه. پانته‌آ با کلافگی گفت: ـ همین‌جوریشم نمیشه متوجه شد که تو ذهن این پسرا چی می‌گذره. باز اینایی که بالای سی سالن رو با چاقو باید دهنشون رو وا کرد تا ببینی چشونه. از تشبیهش خندیدم و گفتم: ـ پس من میرم. پانته‌آ فقط زیر خورشت رو کم کن نسوزه. پانته‌آ گفت: ـ باشه. رفتم بیرون و زنگ خونش رو زدم. در رو باز نکرد. دوباره زنگ زدم. می‌دونستم که خونه است، چون کفشاش دم در بود. با خودم فکر کردم شاید داره تمرین می‌کنه که صدای زنگ رو نمی‌شنوه اما صدای آهنگ نمیومد. یهو با یه قیافه پریشون شده اومد و در ذو باز کرد. از ترس داشتم سکته می‌کردم. دیدم کلی سرفه می‌کنه و رنگ از صورتش رفته، بدون اینکه چیزی بگه دمپاییم رو درآوردم و رفتم داخل و با استرس گفتم: ـ چیشدی؟ با صدایی گرفته گفت: ـ هیچی بابا فکر کنم یکم سرما خوردم. استراحت کنم خوب میشه. تب سنجش که روی میز عسلی بود برداشتم و گذاشتم روی سرش. بعدش که برداشتم دیدم داره توی تب می‌سوزه. با ترس گفتم: ـ داری تو تب میسوزی یوسف. بزار کمکت کنم لباست رو بپوشی و بریم دکتر.
  13. پارت شصت و هفتم یکماه بعد باران عروسک رو به پانته‌آ نشون دادم و گفتم: ـ پانته‌آ آخرین عروسکمم آماده شد. چطوره؟ پانته‌آ که خیلی خوشش اومده بود با تایید گفت: ـ عالیه باران. امروز استاد گفت برای تمرین میریم سالن قشقاوی. بهرحال آخر هفته دیگه اکرانه. استرس وجودم رو گرفته بود و خیلی دل نگران بودم ولی نمی‌دونستم که دلیلش چیه. این روزا یوسف هم روز به روز انگار ازم دورتر می‌شد. حس می‌کردم نسبت بهم خیلی سرد شده. با نگرانی گفتم: ـ آره ولی یکمم استرس دارم. پانته‌آ گفت: ـ نه بابا تو باز خوبی. استاد فقط به کار من والمیرا ایراد میگیره. خندیدم و یه نگاه به گوشیم انداختم و دیدم یوسف از دیشب تا حالا آنلاین نشده که جوابم رو بده. پانته‌آ گفت: ـ چیشد؟ هنوز جواب نداد؟ با ناراحتی گفتم: ـ نه. پانته‌آ سعی کرد بهم دلگرمی بده و گفت: ـ شاید خوابیده باشه. مرتضی هم می‌گفت که دیشب دیر از مراسم برگشتن. تو این زمان برخلاف من و یوسفژ پانته‌آ با موری خیلی باهم صمیمی شده بودن و کلی باهم وقت می‌گذروندن. موری برخلاف یوسف آدمی بود که زندگی رو اصلا سخت نمی‌گرفت و هر چیزی که به دلش میومد رو انجام می‌داد. چندباری هم که باهاش برخورد داشتم، حس کردم که واقعا از پانته‌آ خوشش میاد. خلاصه رو به پانته‌آ گفتم: ـ بابا این هیچوقت بیشتر از یازده نمی‌خوابه. پانته آ خندید و گفت: ـ ماشالله ساعت خوابیدنش هم درآوردی. استرس بهم غلبه کرد و قلبم با تپش زیاد می‌کوبید. گفتم: ـ برم خونش زنگ بزنم؟ به بهونه‌ی درامز‌. پانته‌آ که نگرانیم رو دید گفت: ـ آره حالا که اینقدر دل نگرانی برو ببین چه خبره.
  14. پارت شصت و ششم بازم بدون اینکه نگاش کنم با خونسردی گفتم: ـ آره نسرین با اعتراض گفت: ـ آره؟ فقط همین. می‌دونستم هدفش از این سوالا اینه که یجورایی باران رو بهم وصل کنه و سر و ته این قضیه رو بهم ربطی بده. بنابراین با کلافگی گفتم: ـ خب تو چی دوست داری بشنوی؟ نسرین رفت روی مبل روبروم نشست و گفت: ـ چمیدونم. حس می‌کنم که کمی خوشت اومده انگار. لیوان رو گذاشتم روی میز و گفتم: ـ به فرضم که خوشم اومده باشه، این چی رو توی زندگیم تغییر میده نسرین؟ چرا تو یا موری یجوری حرف می‌زنین که انگار نمی‌دونین تو زندگی من چه اتفاقی افتاده! نسرین با اعتراض گفت: ـ وای داداش توروخدا ولکن. هنوزم به اون قضیه فکر می‌کنی؟ دیگه تمومش کن. قرار نیست که هر دختری مثل مرجان باشه.الانم رفته بیخیال تر از همیشه داره زندگی می‌کنه. تو هنوز داری خودت رو با تنهایی مجازات می‌کنی. نمی‌فهمیدن. اعتماد کردن دوباره برام مثل عذاب جهنم بود. درسته قلبم مدام حرفای بقیه رو تکرار می‌کرد اما من که دیگه پسر هیجده ساله نیستم. نمی‌تونم با احساسم تصمیم بگیرم. خیلی ناراحت کنندست ولی نمی‌تونم. با ناراحتی گفتم: ـ نمیتونم اعتماد کنم نسرین. چرا نمی‌فهمی؟ این دختر فکر نمی‌کنم بیشتر از بیست و پنج سالش باشه. اگه از یکی دیگه خوشش بیاد چی؟ اگه بفهمه من قبلا جدا شدم تو روم هم نگاه نمی‌کنه. بنظرت کدوم دختره امروزی این چیزا رو تحمل میکنه؟ نسرین این‌بار با چهره‌ای غم زده از حرفای من گفت: ـ داداش ولی پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ ولی بهتره که من برای خودم دردسر جدید نتراشم. حالا که کارم افتاده رو غلطک و بالاخره داره هنرم دیده میشه، همه چی رو خراب نکنم. نسرین شونه‌ای بالا انداخت و گفت: ـ چی بگم داداش. زندگی خودته. خودت میدونی.
  15. پارت شصت و پنجم باران نگاهی به نسرین کرد و گفت: ـ باز میارمش. نسرین با لبخند رو به باران گفت: ـ مامانم گفته بود همسایه جدید اومده تو ساختمون. ماهتیسا هم دیروز یکسره از شما می‌گفت. خوشبختم از آشنایی باهاتون. بعد دستش رو سمت باران دراز کرد و باران هم متقابلاً دست داد و با خوشرویی گفت: ـ منم همینطور. خیلی دختر شیرینی دارید. خدا حفظش کنه. نسرین گفت: ـ مرسی عزیزم. بعدشم با ما خداحافظی کرد و با ماهتیسا رفت تو خونش. نسرین با نگاهی پر از سوال بهم نگاه می‌کرد. می‌دونستم الان داره از فضولی می‌ترکه تا راجب باران ازم بپرسه. با بی‌خیالی رفتم سمت آشپزخونه که قهوه درست کنم. نسرین با لبخند مرموزی اومد سمتم و گفت: ـ داداش چه خبره؟ این دختر از خونه تو اومد بیرون؟ بدون اینکه برگردم با خونسردی گفتم: ـ آره نسرین. چی‌شده مگه؟ نسرین لبخند ریزی زد و گفت: ـ چمیدونم والا. ایشالا که خیر باشه. قهوم رو گرفتم و رفتم رو مبل نشستم و گفتم: ـ داشتم بهش درامز یاد می‌دادم. نسرین دوباره گفت: ـ ولی تو توی خونه به کسی آموزش نمیدی که. یه لب از قهوه‌ام خوردم و گفتم: ـ خب حالا. گفتم همسایه است، بحثش فرق می‌کنه. نسرین برای خودش یه لیوان آب ریخت و بازم با لبخند موریانه گفت : ـ ولی داداش دختر خوشگلیه نه؟
  16. الان دقیقا باید چیکار کنم ؟ متوجه نشدم راستش
  17. پارت شصت و چهارم از ذوق کردنش خوشحال شدم و گفتم: ـ قربونت برم من. با ناز گفت: ـ چطور بودم؟ تو دلم برای این لحن حرف زدنش غش و ضعف می‌کردم اما سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و گفتم: ـ برای جلسه اول عالی بود. حالا اگه بازم خواستی با خوشحالی پرید وسط حرفم و گفت: ـ آره خیلی دلم میخواد بازم ادامه بدم. خندیدم و گفتم: ـ باشه پس دوباره فردا باهم تمرین می‌کنیم. از جاش بلند شد و گفت: ـ باشه حتما. دستتم درد نکنه، خسته نباشی. داشتم بدرقه‌اش می‌کردم که دیدم دوباره زنگ خونم زده شد و رو به باران گفتم: ـ احتمالا مرتضی است. در رو باز کردم دیدم ماهتیسا و نسرین ( خواهرم ) اومدن. ماهتیسا بغلم کرد و تا باران رو دید با خوشحالی گفت: ـ باران هم که اینجاست. باران بغلش کرد و گفت: ـ چقدر دلم برات تنگ شده بود ماهتیسا. ماهتیسا موهاش رو زد کنار و گفت: ـ نقاشیم کجائه؟ باران دستاش رو بوسید و گفت: ـ خونه‌ی ماست. گذاشتم که هر وقت اومدی بیای کاملش کنی. ماهتیسا با شادی دستاش رو گرفت و گفت: ـ پس بریم. نسرین که کفشاش رو درآورده بود، اومد سمت در و رو به ماهتیسا گفت: ـ مامان تازه اومدی خونه دایی. بزار یکم بشه. ولی ماهتیسا لج کرد و می‌خواست با باران بره خونشون.
  18. پارت شصت و سوم با یکم ناراحتی گفت: ـ حتما اتفاق بدی رو تجربه کردی ولی خب بهرحال آدم همیشه باید یسری چیزا رو بپذیره و با دید مثبت به زندگیش ادامه بده. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ کاش به همین راحتیا بود باران. اومد کنار من نشست و با مهربونی که تو چشماش موج می‌زد، گفت: ـ تو خودت نباید اجازه بدی سختی‌های زندگی بهت غلبه کنن. وقتی به چشمهاش نگاه می‌کردم، امید می‌دیدم، زندگی می‌دیدم. قلبم تندتر از قبل می‌زد، خیلی دلم می‌خواست زمان همون لحظه وایسته تا چند ساعت به چشمهاش خیره شم. انگار روحم تو وجودش گیر کرده بود اما نه نمی‌شد. نباید اجازه بدم این دختر هم تو دلم جا باز کنه. واقعا من تحمل یه ضربه دیگه رو ندارم. بی مقدمه از کنارش بلندشدم و گفتم: ـ خب شروع کنیم. از حرکتم جا خورد ولی بازم لبخند زد و گفت: ـ یکم استرس دارم. اگه یاد نگیرم چی؟ بهش انگیزه دادم و گفتم: ـ یاد میگیری. نگران نباش. خب چوبا رو بگیر دستت. وقتی بار اول مترونوم رو زدم با همدیگه می‌زنیم تا دستت عادت کنه. نگاه کن. دو میزان رو آی هت میزنی، یه میزان روی راید و به همین ترتیب یه میزان یه میزان رو تام یک و دو و سه. شروع کنیم. با راست چپ راست چپ. یک و دو و. خیلی عمیق داشت بهم گوش می‌داد. باهاش شروع کردم به درامز زدن. موهاش بوی گل یاسمین می‌داد. خدایا من چطور می‌تونم این دختر رو از ذهنم بیرون کنم؟ همش وقتی نگام می‌کرد، سعی می‌کردم نگاهم رو ازش بدزدم. طاقت اینو نداشتم تو چشماش نگاه کنم. تقریبا یک ساعت باهاش کار کردم و یکم دستش راه افتاد و با شادی گفت: ـ خیلی باحال بود. پر از هیجان. ممنونم ازت یوسف.
  19. پارت شصت و دوم موری با لبخند گفت: ـ آها شرمنده. همون. میگم منم دارم میرم اگه بخواین شما رو می‌رسونم. پانته‌آ شالش رو گذاشت پشت گوشش و با لبخند گفت: ـ زحمتتون زیاد میشه. موری از خدا خواسته گفت: ـ نه بابا چه زحمتی. بعد رو به من سریع گفت: ـ یوسف جون سوییچ ماشینت رو بده. با خنده گفتم: ـ رو میزه برو بگیر. داشت می‌رفت با یه چشمک گفت: ـ جبران می‌کنم. رفت و در ذو بستم. رو به باران گفتم: ـ خیلی خوش اومدین. ببخشید خونه من یکم بهم ریخته است. خندید و چیزی نگفت. درامز تو اتاقم بود. راهنماییش کردم که بره تو اتاق و منتظر بشینه تا من سر آی هتا رو بزارم. یهو گفت: ـ چه تابلوی قشنگی. سرم رو بلند کردم و دیدم داره به تابلوی راهرو که عکس یه فلامینگو بود و زیرش نوشته شده بود: معجزه ها اتفاق می افتند، اشاره می‌کنه. گفتم: ـ آره. اون هدیه است از یه رفیق. با لبخند ازم پرسید: ـ خودت این جمله رو باور داری؟ همون‌جور که داشتم سر درامز رو می‌بستم، گفتم: ـ راستش خیلی کم. باورم رو نسبت به خیلی چیزا تو زندگیم از دست دادم.
  20. پارت شصت و یکم صبح با لگدای موری به زور چشمام رو باز کردم و با حالت شاکی گفتم: ـ چی میگی تو؟ موری اومد کنارم نشست و بلند گفت: ـ احمق پاشو دختره داره زنگ خونت رو میزنه. یهو از خواب پریدم. دستی به سر و صورتم کشیدم و بلند گفتم: ـ اومدم. سریع به موری گفتم: ـ موری پتو و بالشت رو از روی میز جمع کن. خودمم با دست موهام رو ردیف کردم و رفتم در رو باز کردم. این حجم از زیبایی رو نمی‌تونستم باور کنم. یه لباس بنفش تنش بود که زیباییش رو دوبرابر کرده بود. با دیدن قیافه من با خجالت گفت: ـ ببخشید بد موقع مزاحم شدم؟چون گفته بودی ساعت. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نه بابا من یکم زیاد خوابیدم. ببخشید. بفرما داخل. همین لحظه دوستش پانته‌آ از در خونشون اومد بیرون و بعد از احوالپرسی با من رو به باران گفت: ـ باران پس من دارم میرم. موری هم اومد دم در و بلند رفت بگه سلام اما با دیدن پانته‌آ یهو خشکش زد. پانته‌آ یه سلام سرسری باهاش کرد و باران هم داشت کفشاش رو درمیورد. موری که همین‌جور چشمش رو به پانته‌آ بود زیر گوشم با شیطنت گفت: ـ نگفته بودی خواهرزاده‌ی حسام هم این‌قدر خوشگله. زدم تو پهلوش که خفه شه. تا در آسانسور باز شد موری گفت: ـ ببخشید پارمیدا خانوم. پانته‌آ برگشت و با یه لبخند گفت: ـ پانته‌آ.
  21. پارت شصتم موری با ناراحتی گفت: ـ بابا چقدر بدبینی. مگه همه مثل مرجانن؟؟اون که فقط دنبال پول بود. شاید این واقعا دختر خوبی باشه. بهش نگاهی کردم و با جدیت گفتم: ـ منم نمی‌تونم دوباره زندگیم رو بر پایه این شایدها بسازم. موری از رو مبل بلند شد و نفس عمیقی کشید و گفت: ـ پس دوباره باید تجربه کنی. با حالت کلافگی گفتم: ـ من حوصله‌ی ماجرای جدید ندارم موری. بده گوشی رو به من موری. موری رفت اونورتر وایستاد و گفت: ـ نمیدم. بعدش دوید و رفت داخل حموم و در رو از پشت قفل کرد. هر چقدر بهش گفتم در رو باز کن، گوش نکرد. مطمئن بودم داره خرابکاری می‌کنه که دیگه قابل جبران نیست. بعد سه دقیقه در رو باز کرد و اومد بیرون و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: ـ نوشتم که فردا ساعت ده می‌تونه بیاد. با عصبانیت زدم به پس گردنش و گفتم: ـ غلط کردی. این‌بار موری با حالت طلبکارانه گفت: ـ آقا تو رو که من مثل کف دست خودم می‌شناسم. حالا مثلا می‌خوای منو رنگ کنی! خودت رو زدی به بیخیالی ولی خوشت میاد کاملا معلومه. رفتم رو میز بیلیارد نشستم و گفتم: ـ نباید اینجوری بشه دیگه موری. نمی‌خوام. پرید وسط حرفم و با خستگی گفت: ـ یوسف دوباره اون حرفا رو برام تکرار نکن. آره بعد مدت‌ها موفق شدی، اگه بخوای وارد یه رابطه جدید بشی باید تو اینستا کمرنگ بشی و تمام اینها. خب چه اشکالی داره؟ قرار نیست که بخاطر یه تجربه بدت و کاری که داری تا ابد بخوای تنها بمونی. چیزی نگفتم. موری ادامه داد و گفت: ـ الانم با اجازت می‌خوام بخوابم. بنظرم تو هم بگیر بخواب، فردا همسایه‌ات داره میاد، سرحال باشی. بالشت رو گذاشت پایین میز بیلیارد و رفت خوابید اما من بین دو راهی بدی گیر کرده بودم. نمی‌دونستم واقعا باید چیکار کنم؟ چه تصمیمی باید بگیرم؟ نزدیکای صبح بود که خوابم برد.
  22. پارت پنجاه و نهم ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم و زیر لب گفتم: ـ باران. یهو حس کردم موری مثل جغد داره نگام می‌کنه. سریع لبخندم رو جمع کردم و تو دلم گفتم به خودت بیا پسر. موری سریع اومد کنارم و با خنده‌ی ریزی گفت: ـ اوه. پس اسمشم بارانه. بده ببینم چی گفته نذاشتم ببینه. به زور گوشی رو از دستم گرفت. کل پیام رو با صدای بلند برام خوند و تهش گفت: ـ چی رو قراره بیاد شروع کنه؟ دستم رو گذاشتم رو صورتم و با ناراحتی گفتم: ـ گند زدم امروز. بهش گفتم اگه دوست داره درامز یاد بگیره من می‌تونم بهش یاد بدم. موری می‌خندید و بعدش گفت: ـ پس خوبه خوشت نمیاد که پیشنهاد یاد گرفتن درامز ر بهش دادی. اگه خوشت میومد چیکار می‌کردی. وای خدا. تو که هیچوقت رو موود آموزش نبودی. پس اینقدر خوشت اومده که دوباره تصمیم گرفتی شروع کنی. با چشم غره‌ای بهش گفتم: ـ چرت نگو موری. میگم از دهنم پرید. گوشی رو بده. می‌خوام بگم نمی‌تونم. با چشمای گرد شده گفت: ـ چی ؟بیخود. پیشنهاد رو خودت دادی الان می‌خوای کنسلش کنی؟ گفتم: ـ فکر نمی‌کردم قبول کنه. موری با لبخند گفت: ـ پس نتیجه اینکه اونم بدش نمیاد. با کلافگی گفتم: ـ گوشی رو بده به من موری. حتی اگه جفتمونم از همدیگه خوشمون بیاد. من نمی‌تونم. خوبه که می‌دونی چه اتفاقاتی برام افتاده. دیگه نمی‌تونم به هیچ دختری اعتماد کنم.
  23. پارت پنجاه و هشتم گیر داده بود و چاره‌ای نداشتم. نشستم تو ماشین و رو بهش گفتم: ـ خدا نکنه تو به یه چیزی گیر بدی. کمربندش رو بست و با پررویی گفت: ـ حرکت کن یوسف جون. اون شب رفتیم خونه‌ی من و موری از ساعت یک نصفه شب رو مخ من بود تا براش تعریف کنم چمه و اون دختره کیه. منم سعی کردم خیلی بیخیال و سر بسته بگم: ـ هیچی بابا. حسام رو می‌شناسی دیگه؟ با تعجب گفت: ـ آره. همون‌طور که کنم رو در می‌آوردم، گفتم: ـ امسال واسه پروژه اش رفته جنوب. خواهرزاده و رفیقش هم اومدن همسایه من شدن. موری رو مبل لم داد و پاش رو گذاشت رو میز و گفت: ـ اوه. اون دختره که داشتی عکساش رو می‌دیدی، خواهرزاده‌ی حسام بود؟ قیافه موری دیدنی بود. انگار که جواب یه معمای بزرگ رو پیدا کرده بود. خندیدم و گفتم: ـ نه اونی که داشتم می‌دیدم، رفیقه خواهرزادشه. خندید و گفت: ـ خب تو هم خوشت اومده ازش؟ کنارش نشستم و مردد گفتم: ـ نه بابا فقط پرید وسط حرفم و گفت: ـ فقط چی؟ نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ یکم ذهنم رو درگیر کرده. موری خندید و گفت: ـ مطمئنی فقط یکم؟ برادر من کل امشب رو تو خودت بودی. میگه فقط یکم. با جدیت گفتم: ـ زیادی داری این قضیه رو توی ذهنت بزرگ می‌کنی موری. همین لحظه به گوشیم پیام اومد. گوشی رو از تو جیبم درآوردم و باز کردم، خودش بود: ـ سلام آقا یوسف. ببخشید بدموقع مزاحم شدم، دوست دارم از فردا بیام و شروع کنم.
  24. پارت پنجاه و هفتم مرتضی با تعجب گفت: ـ غرق عکس شده‌ بودی یوسف! با کلافگی گفتم: ـ ولکن تو هم دیگه مرتضی. دنبال زیربغل مار می‌گردی؟ مرتضی که دید عصبی شدم، بیخیال شد و گفت: ـ حالا هر چی. اینم به زودی بوش درمیاد آقا یوسف. خندیدم و گفتم: ـ از دست تو موری. پاکت سیگارش رو درآورد و یه نخ بیرون آورد و پرسید: ـ سیگار میکشی؟ گفتم: ـ تو ترکم. نمیای برای شام؟ همون‌طور که با فندک سیگارش رو روشن می‌کرد گفت: ـ تو برو، میام منم. منو موری از دوازده سال پیش باهم رفیقیم. هر دومون هم تو بند موسیقی پژواک با آقای قاسمی کار می‌کنیم. بچه‌ی خیلی خوبی بود ولی وقتی به یه چیزی شک می‌کنه، تا ته قضیه میره. الانم من از هر کس بتونم حال خودم رو پنهون کنم، مطمئنم از این آدم پنهون نمی‌مونه. امشب رو به هر نحوی که بود به آخر رسوندم. داشتم سوار ماشین می‌شدم که دیدم موری هم اومد سمتم و گفت: ـ یوسف امشب با تو میام. خندیدم و گفتم: ـ جون تو فقط با من بیا. موتورت کجاست؟ با جدیت گفت: ـ تعمیرگاه. اومدنی هم با آقای قاسمی اومدم. می‌دونستم که هدفش اینه که بیاد و بفهمه قضیه این دختر چیه. راستش منم خیلی دلم نمی‌خواست راجبش حرف بزنم. باید زودتر این دختر رو از قلبم بیرون کنم. بنابراین رو به موری گفتم: ـ من امشب خسته‌ام. می‌خوام بخوابم موری. الان فازت چیه که این موقع شب می‌خوای بیای خونه من؟ موری خودش رو زد به کوچه علی چپ و خیلی عادی گفت: ـ هیچی بابا همینجوری. ماشالله چقدرم مهمون نوازی.
×
×
  • اضافه کردن...