-
تعداد ارسال ها
284 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
11 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت سی و هفتم ثنا سعی کرد بهم اطمینان خاطر بده و گفت: ـ بچها فعلا فکر بد نکنین. حالش که بهتر شد لابد خودش میاد و توضیح میده دیگه. الان اصلا سناریو نچینین لطفاً. مهسا گوشی و از رو میز گرفت و گفت: ـ خب جنابعالی کی میای؟ ثنا با خنده گفت: ـ واسه هفته بعد مرخصی گرفتم برای چند روز. ـ خب خوبه. آخر هفته هم تولده احسانه. میای کمک میکنی. ثنا خندید و گفت: ـ بیشعور فقط منو واسه حمالی میخوای. مهسا هم خندید و خداحافظی کرد و گوشی و قطع کرد. بعد منو کشوند تو بغلش و گفت: ـ عسل فعلاً یکم بیخیال باش تا خودش بیاد و واقعیت رو بگه. سعی کردم نشون ندم اما درونم واقعا داغون شده بود. اون شب من نتونستم بخوابم. نزدیکای ساعت پنج و نیم بود که خوابم برد. تا یکم چشمام گرم شد یهو حس کردم یکی صدام میکنه، از بوی سیگارش متوجه شدم مهیاره. سریع چشمام رو باز کردم و نشستم روی تخت. درجا گفتم: ـ حالت بهتره؟ بازم چشماش قرمز بود اما سعی کرد لبخند بزنه و گفت: ـ خوبم عزیزم. خوبم. به ساعت نگاه کردم. هفت و نیم صبح بود. یهو صدا زدم: ـ مهسا؟ مهیار گفت: ـ اینا داشتن میرفتن میکامال، منم ازشون خواستم که بیام تو رو ببینمت. به چهرش نگاه کردم و با ناراحتی گفتم: ـ نمیخوای تعریف کنی که چیشده؟ ساکت شد و سرشو انداخت پایین. گفتم: ـ مادرت داشت از مرگ یکی صحبت میکرد. یهو بهم نگاه کرد و چشماش گرد شد و با تعجب گفت: ـ مادرم! کی زنگ زد؟ چی گفت بهت؟ عادی گفتم: ـ به خونت زنگ زده بود. من تلفن رو برداشتم که بیدار نشی. بلند شد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و تو اتاقم قدم میزد. گفتم: ـ مهیار من این همه مدت باهات رفیقم. چرا چیزی راجبت نمیدونم؟ بهم نگاه کرد و با لحنی پر از غم گفت: ـ من نمیخواستم اینجوری بفهمی. از رو تخت بلند شدم و روبهروش وایستادم و با جدیت گفتم: ـ خب حالا که فهمیدم. تعریف کن، موضوع چیه؟ چرا فکر میکنی من از دستت میرم؟ اشک تو چشماش حلقه زده بود و بهم نگاه کرد. بعد از کمی مکث گفت : ـ بعد مدتها اومدی تو زندگیم و حس کردم امروز من یک آدمی دارم تو زندگیم که برام خیلی با ارزشه و ترس از دست دادنشو دارم. واسه همین نمیخوام هیچکسی رو دوست داشته باشم.حتی خوده تو عسل. بخاطر خودت میترسم. میترسم اینبار دنیا تو رو ازم بگیره. با استرس گفتم: ـ مهیار درست حرف بزن ببینم چی میگی. ادامه داد: ـ من قبلاً خیلی آدم خوشحالی بودم. عاشق بودم اونم تو اوج جوونی. خیلیم دوسش داشتم.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت سی و ششم دلم خیلی برای حالتش سوخت. یکم رو مبل نشستم. رفتم سمت سازهاش. رو درامزش یه ورقه آچار بود که آهنگ «یکیو دارم» حامیم روش نوشته بود و پایینشم نت های موسیقی. نکنه واقعا یکی اومده باشه تو زندگیش! بعد با خودم گفتم نه اگه کسی بود تا الان متوجه میشدم. همین لحظه تلفن خونش زنگ خورد و برای اینکه بیدار نشه دویدم سمت تلفن. داشتم گوشی و قطع میکردم، که یهو صدای یه خانم مسنی رو شنیدم که میگفت: ـ مهیار قطع نکن مادر. بدون اینکه حرف بزنم گوشی و برداشتم که زنه اینقدر خوشحال شد که قطع نکردم بی وقفه به حرفاش ادامه داد: ـ الو مادر بسه این دوری. نمیخوای تمومش کنی؟ نه سال شده ندیدمت. دلم برات یه ذره شده. به من فکر نمیکنی حداقل به پدرت فکر کن. تنبیه کردن خودت تموم نشده؟ مطمئنم امروزم مثل همون روز خودتو داغون کردی پسرم. اون مرد رفت. ما رو هم میخوای بکشی؟ همینجور که گوشی رو گوشم بود، با شنیدن حرفهای مادرش استرس گرفتم. خدایا چه اتفاقی داشت میافتاد؟ چی میشنیدم! مادرش با صدای ناراحت دوباره گفت: ـ الو مهیار. چرا حرف نمیزنی؟ الو. گوشی و قطع کردم. دنیا داشت دور سرم میچرخید. قضیه چی بود؟ مادرش از مرگ صحبت میکرد. تنها کاری که اون لحظه انجام دادم این بود که سریع از خونش بیام بیرون. اشک امونم رو بریدهبود. یعنی واقعاً چه اتفاقی افتادهبود؟ رفتم خونه. مهسا داشت تصویری با ثنا صحبت میکرد. با دیدن قیافهی من با تعجب گفت: ـ عسل چیشده؟ چرا رنگت پریده؟ انگار لال شده بودم، فقط اشک میریختم. بچها اومدن پیشم و ستایش رفت و برام آب قند آورد. بعد تقریبا نیم ساعت بالاخره زبونم باز شد و براشون تعریف کردم. بچها تقریباً هنگ کردهبودن. ثنا که منو تو اون حال دید از مهسا خواست گوشی رو قطع نکنه. وحید همونجور که تو شک بود گفت : ـ یعنی یکی رو کشته بعدم اومده اینجا؟ ستایش زد تو سرش و گفت: ـ نه حالا تو هم جو میدی. ثنا از پشت گوشی گفت: ـ راست میگه شایدم همینجوری باشه. بخاطر عذاب وجدانشم برنمیگرده. مهسا که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ـ شایدم پای یه دختر در میون بوده باشه. اشکامو با دستم پاک کردم و گفتم: ـ منم همینجوری فکر میکنم. تازه حرفاییم که مهیار بهم زد و هم براتون تعریف کردم. انگار که اصلا نباید از من خوشش بیاد. همش میگفت اگه تو از دستم بری اینبار من میمیرم.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
ری
- 156 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سی و پنجم از شهرک ما تا خونه مهیار، تقریبا یه ربع پیاده فاصله داشت. حس خوبی نداشتم. امیدوارم براش اتفاقی نیفتادهباشه. رسیدم دم در خونش. در زدم اما در و باز نکرد. کفشش دم در بود. از داخلم صدای بلند ضبط میومد. هر چقدر صداش زدم جواب نداد. مجبور شدم با سنجاق سرم قفل در رو باز کنم. رفتم تو و دیدم که رو مبل دراز کشیده و دستش رو صورتشه. یعنی چه اتفاقی افتاده بود از دیروز تا حالا که من خبرنداشتم؟ دیروز که خیلی اوکی بود. رفتم سمت ضبط و خاموشش کردم. یهو دستش رو از صورتش برداشت. چشماش خیلی قرمز بود . بنظرم یا گریه کرده بود یا از دیشب اصلا نخوابیده بود. با دیدن من گفت: ـ وندی، تویی؟ با عصبانیت گفتم: ـ چه خبره مهیار؟ این چه وضعیه؟ تو چت شده؟ با لبخند نیم خیز شد رو مبل و گفت: ـ چیزیم نیست فقط دیشب نخوابیدم. خیلی سرم درد میکنه. رفتم سمتش و گفتم: ـ بیا کمکت کنم بری صورتتو بشوری. دوباره صورتش رو گرفت مابین دستاش و مدام زیر لب تکرار میکرد: ـ چرا اینجوری شد؟! با تعجب بهش گفتم: ـ منظورت چیه؟ بهم نگاه کرد وهمونجور که اشک تو چشماش حلقه زدهبود گفت: ـ نباید تو رو میدیدم. با تعجب بیشتر بهش نگاه کردم و گفتم: ـ مهیار چی میگی؟ اصلا نمیفهمم. کنارش نشستم. چند دقیقه بهم نگاه کرد و موهام رو گذاشت پشت گوشم و گفت: ـ تو چرا اینقدر خوبی؟چرا اینقدر به من محبت میکنی؟ بگو؟! گفتم: ـ مهیار چرا چرت و پرت میگی؟ خب تو مثل رفیقمی معلومه که برات نگران میشم و بهت کمک میکنم بعد دستم رو به سمتش دراز کردم. با عصبانیت دستم رو پس زد و گفت: ـ بهم کمک نکن. بگو چرا اینقدر تو خوبی؟ چرا مثل فرشتههایی. چرا؟ منم صدام رو بردم بالا و گفتم: ـ یعنی چی چرا ؟ خب مدلم همینه. نمیتونم که با آدما بد رفتاری کنم. از رو مبل بلند شد و رو کرد سمتم و گفت: ـ من طاقت اینو ندارم که تو رو هم از دست بدم. اگه اینجوری بشه اینبار دیگه میمیرم. بخدا میمیرم. اینقدر بهم معصومانه نگاه نکن بهم محبت نکن.خواهش میکنم. همینجور که حرف میزد اشک میریخت.خدایا چه اتفاقی داشت میافتاد؟ اصلا نمیتونستم بفهمم از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده.به سختی بهش کمک کردم تا بره پیش شیرآب و صورتشو و چند بار بشوره، بلکه به خودش بیاد و بهم بگه چه اتفاقی افتاده اما چیزی نگفت. بدون هیچ حرفی دوباره رفت سمت مبل و روش دراز کشید. وقتی مطمئن شدم خوابیده، رو تنش پتو کشیدم. به صورتش نگاه کردم. خیلی مظلومانه خوابیده بود. معلوم بود یه اتفاق بدی افتاده اما چی؟ خدا میدونه. داشتم بلند میشدم که برم که با چشمایی که بسته بود گفت: ـ نرو، یکم دیگه بمون.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت سی و چهارم خیلی استرس گرفتهبودم. اصولاً همیشه یا بهم زنگ میزد یا بهم پیامک میداد. این سکوتش برام اصلاً نشونهی خوبی نبود. از استرس ضربان قلبم تندتند میزد که همیشه این برام نشون از این بود که قراره اتفاق بدی بیفته. وسطهای طراحی بهبچهها گفتم: ـ بچهها من دارم یکم نگران میشم. وحید با بیحوصلگی گفت: ـ باز چرا؟ ـ آخه از دیروز تا حالا خبری نیست. همیشه همین موقع با هم میرفتیم بیرون و قبلش بهم زنگ میزد! ستایش با تعجب گفت: ـ آره، راستی ساعت چنده؟ به ساعت دستم نگاهی کردم و گفتم: ـ نزدیکه شیش، پیامی هم نداده، حتی پیام منم سین نکرده. مهسا که در حال برش ورقهها بود، خیلی عادی گفت: ـ خب حالا نمیخواد اینقدر جو بدی، شاید خسته شدهباشه. داره استراحت میکنه. باز با استرس گفتم: ـ ولی من خیلی نگرانشم. مهسا دست از کار کشید و با تن صدای بلندی گفت: ـ عسل میشه یکم از علاقت نسبت بهش کم کنی؟ نمیبینی مگه؟ اون تو رو فقط به چشم یه دوست میبینه نه بیشتر! وحید گفت: ـ والا من چند باری که دیدمش حس میکنم یکم فراتر از یه دوست میبینه. ستایش با تعجب رو به وحید گفت: ـ وا، تو از کجا میدونی؟ وحید گفت: ـ خب از نگاههای یه پسر مشخصه دیگه. هر چقدرم بخواد مخفی کنه نمیتونه. مهسا با عصبانیت گفت: ـ وحید الان تقریباً یک ماه شده. بماند که اینا از قبل هم همدیگه رو میشناختن. واقعاً پسره حتی یه حرکت نمیزنه. یه دوستت دارم خشک و خالی نمیگه. تازه بهنظرم که انگار بیشتر فرار میکنه. حرفای مهسا بهنظر منم درست اومد. خیلی وقت بود ته دل خودم هم به این نتیجه رسبده بودم اما؛ نمیخواستم قبول کنم و گفتم: ـ نه هیچم اینجوری نیست. مهسا همونطور که مشغول کار بود بهم چپچپ نگاه کرد و گفت: ـ حالا تو انکار کن ولی چیزی که از بیرون بهنظر میاد همینه! تازشم این چرا هیچوقت راجب خودش و خونوادش حرفی نمیزنه؟ یا تو هر وقت ازش پرسیدی تو رو میپیچونه؟ ستایش گفت: ـ خب شاید یه اتفاقی براش افتادهباشه که حتی دلشم نمیخواد دیگه برگردهرشت. دیگه نمیتونستم تحمل کنم، ماکتی که درستش کردهبودم رو گذاشتم رو میز و بلند شدم و گفتم: ـ بچهها این ماکته رو کشیدم، برشش با شما. من برم خونش. خیلی نگران شدم. وحید گفت: ـ بهش زنگ زدی؟ همونجور که کیفم رو برمیداشتم، گفتم: ـ خاموشه تلفنش. مهسا که داشت ماکتم رو برش میزد، گفت: ـ برو ولی زود برگرد، کارمون زیاده عسل! باشهای گفتم و با همشون خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
نیشابور
- 156 پاسخ
-
- 2
-
-
لهستان
- 156 پاسخ
-
- 1
-
-
زندگی بدون باور و امید برای من غیر ممکنه.
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
منم اینو جدیدا خیلی دوست دارم جای خالیت با هیچکی پُر نمیشه کسی که تو نمیشه / تو فرق داری با هر کی دورمه تو قلبم دارمت من تا همیشه/ میخوام اما نمیشه بفهمم دیگه از دست دادمت🙂💔
- 4 پاسخ
-
- 3
-
-
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
QAZAL پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
آش- 64 پاسخ
-
- 2
-
-
میم مثل مادر
- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
نیوزلند
- 156 پاسخ
-
- 2
-
-
من سه شنبه های موری رو خوندم که واقعا خیلی دوست داشتم و این هفته دو جلد از کتاب راز ( قهرمان ، قدرت) رو تموم کردم که واقعا سطح انرژیک رو از قبل خیلی بالاتر برد و باعث شد به مسائل با دید مثبت تری نگاه کنم
- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
اگه آواتار نفر قبلی جلد رمانت بود، اسمشو چی میزاشتی؟
QAZAL پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : متفرقه
باور.- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سی و سوم سوار موتور شدیم و رفتیم همون پلاژی که همونبار رفتهبودیم. اونجا یه دکهی کوچولویی داشت که یه پیرمرد تقریباً سیاهپوست صاحبش بود. با دیدن مهیار از رو صندلیش بلند شد و اومد سمتش و با یک لهجهی خاص جنوبی گفت: ـ پسر گلم، کمپیدایی! مهیار رفت سمتش و بغلش کرد و گفت: ـ عمو کار و بار زیاده. بعد به من نگاه کرد و گفت: ـ ایشونم دوستمه، عسل. پیرمرده به من نگاهی کرد و با لبخند رو به مهیار گفت: ـ خب ایشالاً که خیره. یکم خجالت کشیدم، پیرمرده گفت: ـ بشینید بچهها، الان براتون یه کوفته درست میکنم که حظ کنید از خوردنش. مهیار با لبخند گفت: ـ دمتگرم عمو. به مهیار نگاه کردم و گفتم: ـ آدم خیلی خونگرمی بهنظر میاد. ـ هم خونگرم و هم خیلی با معرفت، اون تایمی که من برای زندگی اومدم جزیره، خیلی سخت به کیشوندا خونه اجاره میدادن. یک مدت خونه همین عمو چنگیز میموندم. بهگردنم خیلی حق داره. بهپیرمرده که مشغول درست کردن کوفتهها بود، نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه از چهرش، خب تو چهخبر چیکارا کردی این مدت؟ پاشو انداخت پشتپاش و گفت: ـ هیچی بابا مثل همیشه، میرفتم سرکار و میومدم. میگذروندم دیگه. با حالت مرموزی گفتم: ـ دلت برای من تنگ نشد؟ اومد جلو دماغمو کشید وبا لبخند گفت: ـ دلم برای وندی که خیلی تنگ شدهبود. اون روز خیلی بهم خوش گذشت. تا غروب اونجا موندیم و بعدش مهیار منو رسوند خونه. یک ماهونیم کامل به همین شکل بین منو مهیار سپری شد. بیشتر اوقات، روزا چند ساعت باهم میرفتیم بیرون و وقت میگذروندیم چون شبا هم اون سرکار بود و هم من باید رو پروژهام کار میکردم. به همین منوال خیلی دوستانه میگذروندیم در واقع بهتره بگم که مهیار دوستانه میگذروند چون من واقعاً خیلی بیشتر دوسش داشتم و فراتر از یه دوست میدیدمش اما متوجه بودم که وقتی زیاد بهش ابراز علاقه میکنم کنارهگیری میکنه و نمیتونستم دلیلش رو بفهمم تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد. روز یکشنبه که منو مهسا و ستایش با وحید مشغول طراحی ماکت تو طبقه وحید بودیم، متوجه شدم که تقریباً نصف روز گذشته و از مهیار هیچ خبری نیست.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت سی و دوم بعد تقریباً سه ساعت و خوردهای رسیدیم شهرک دامون که همون اولش یه پانسیون بود. قرار شد همونجا بمونیم. دو طبقه بود و طبقه بالاش وحید میموند و طبقه پایینش منو ستایش و مهسا. دوست داشتم هرچی سریعتر میرفتم پیش پیترپن و سوپرایزش میکردم اما استاد گفت که همه با هم باید بریم میکامال و غرفهمون رو ببینم. تمام فکر و ذکرم پیش مهیار بود و اصلاً حواسم به گفتههای استاد نبود. وقتی که توضیحاتش تموم شد، همونجا باهاش خداحافظی کردم و به بچهها گفتم: ـ خب بچهها من دارم میرم. مهسا بازوم رو گرفت و گفت: ـ کجا؟ با شادی گفتم: ـ پیش پیترپن. ستایش با تعجب و خنده گفت: ـ پیترپن دیگه کیه؟ مهسا بهش گفت: ـ بعداً برات تعریف میکنم. عسل بزار برسی یکم نفس تازه کن بعد برو. با هیجان گفتم: ـ نمیتونم دیگه صبر کنم، فعلاً. از میکامال اومدم بیرون و تاکسی گرفتم و گفتم منو ببره کوکولانژ پیادهکنه. طبق معمول اونجا شلوغ بود. موتور مهیار و دم در دیدم و یاد اونروز موتورسواری افتادم. از در ورودی رفتم داخل. دیدم رو همون میزی که اولینبار دیدمش نشسته و داره کتاب میخونه. داخل رستوران چون تایم ناهار بود و موسیقی زنده نداشتن خیلی شلوغ نبود. از پشت سر رفتم و صداش زدم: ـ پیترپن... . سرش رو آورد بالا یکم مکث کرد و برگشت سمت من و با تعجب گفت: ـ عسل، خودتی؟ سرم رو با هیجان تکون دادم. قلبم داشت از جاش درمیاومد، از رو صندلی بلند شد و با لبخند بهم نگاه کرد و دویدم سمتش. دلم چقدر براش تنگ شدهبود. مهیار گفت: ـ دلم برات تنگ شدهبود، فکر نمیکردم دوباره بتونم ببینمت. با شادی گفتم: ـ خواستم سوپرایزت کنم، از طرف دانشگاه برای یک پروژه اومدیم. ـ چقدرم عالی، پس یعنی یه مدت اینجایی درسته؟ چشمک زدم بهش و گفتم: ـ آره. ـ خب پس بریم بیرون امروز ناهار مهمون من. ـ قبوله، با موتور میریم؟ مهیار خندید و گفت: ـ میبینم که خیلی خوشت اومده از موتور. ـ میتونم بگم عاشقش شدم. ـ خوبه پس، بزن بریم.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت سی و یکم ـ باز سفارش نکنمها مراقب خودتون باشین. خسته از غرغر و نصیحتهای ثنا، رو بهش گفتم: ـ باشه ثنا صدبار گفتی! بازم با عصبانیت گفت: ـ صدبار گفتم که رفتی عاشق شدی، بزاریکم دیگه هم بگم شاید به حرفم گوش دادی. جفتتون رو کنترل میکنم، حواستونباشه! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خب باشه مامان دومم. بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی دلم برات تنگ میشه. ـ ببین اینها رو نگو کهخودمم الان میشینم گریهمیکنم اینجا. مهسا گفت: ـ نه بابا چه گریهای، بیا تو بغلم ببینم! بعد رفتیم سمت خونوادههامون که باهاشون خداحافظی کنیم. مامانم که طبق معمول نگران بود و بهم هزارتا سفارش کرد، موقع بغل کردن مارال زیر گوشم گفت: ـ بدون پیترپن برنگردیها! خندیدم و گفتم: ـ مامان اینها ببیننش احتمالاً دور از جون سکته میکنن! مارال آروم گفت: ـ خب بهش بگو موهاشو کوتاه کنه، ما تو خونواده از این رسمها نداریم. دوتامون خندیدیم که مامان گفت: ـ باز شما دوتا چی دارین بهم میگین؟ مارال گفت: ـ هیچی بابا داریم خداحافظی میکنیم دیگه. همین لحظه استاد غفاری صدامون کرد: ـ بچهها وقت رفتنه. کیفم رو گرفتم و گفتم: ـ مراقب خودتون باشین. مامانم گفت: ـ توهم همینطور دخترم. رفتیم اونور گیت. درسته برای همیشه نمیرفتم اما تا بهحال اینقدر ازشون دور نشدهبودم. دلم خیلی براشون تنگ میشد اما از طرفی هم خوشحال بودم که دارم میرم پیش کسی که دوسش دارم. همش فکر میکردم اگه بیشتر باهاش وقت بگذرونم اونم مثل من عاشقم میشه. شاید دیگه منو به چشم رفیق نبینه. ببینیم قراره تو این جزیره چی برام رقم بخوره.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
ماهی و دریا ماهی؛ ـ سلام ای دریا بزرگ! تو چه رازهایی را در دل خود داری؟ دریا جواب داد: ـ سلام ای ماهی کوچک! راز من در عمق وجودم پنهان است. من شاهد بسیاری از چیزها بودهام که تو هرگز نمیدانی. ماهی با کنجکاوی پرسید: ـ مثل چه چیزهایی؟ دریا گفت: ـ من شاهد زندگی و مرگ موجودات در زیر آب بودهام. من میبینم که چگونه هر روز ماهیها تلاش میکنند تا در این دنیای بزرگ زنده بمانند. اما راز واقعی من در یادگیری از این تجربیات است. ماهی کمی فکر کرد و گفت: ـ چگونه میتوانم از این تجربیات یاد بگیرم؟ دریا جواب داد: ـ با دیدن و گوش دادن. هر ماهی باید با طبیعت ارتباط برقرار کند و از آن درس بگیرد. من میتوانم تو را به سفرهایی ببرم که هرگز تصورش را هم نمیکردی.
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سیام مهسا با تعجب گفت: ـ یعنی الان تو ناراحت نشدی؟ ثنا خیلی عادی گفت: ـ نه چرا ناراحت بشم؟ دیوانهای؟ ولی امیدوارم دفعه بعد که برگشتین سر و سامون گرفته باشید. مهسا زد پشتاش و گفت: ـ خیلی بی شعوری. منو باش یک ساعت دارم مقدمه چینی میکنم که چطور بگم که جنابعالی ناراحت نشی. ـ حالا شما دو تا رو نمیبینم که ناراحت میشم ولی بهتون تصویری زنگ میزنم و کنترلتون میکنم اصلا نگران نباش. یه آخیشی کردم و گفتم: ـ تازه شایدم یه تایمهایی بتونی مرخصی بگیری و بیای بهمون سر بزنی. ثنا خندید و گفت: ـ عسل جون دیگه اونجا جزیره عاشقها محسوب میشه نه جزیره کیش. من اونجا چیکار دارم؟ ولی بعدش کلی خندید و گفت: ـ شوخی کردم بابا. حتماً میام بهتون سر میزنم. ثنا نزدیک مغازه کفش فروشی پارک کرد که بریم لبو بخوریم. اون روز کلی گفتیم و خندیدیم. از اینکه قرار بود پیترپن و دوباره ببینم، دل تو دلم نبود و با خوشحالی منتظر شنبه هفته بعد بودم.
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت بیست و نهم تا رسیدم خونه، سریع دویدم و قبل اینکه لباسهام رو در بیارم مامانم و مارال رو صدا زدم. مامانم اول ترسید که چیشده، بعد بهش قضیه رو توضیح دادم مارال گفت: ـ چقدر خفن. عاشق این مدل کارای عملیام. خب بابا رو میخوای چجوری راضی کنی؟ دستام رو به حالت خواهش گرفتم جلو صورتم و به مامانم گفتم: ـ مامان لطفا. ببین این کار خیلی مهمه، معدلمم با کل واحدا بیست رد میشه. ـ آخه عسل سه ماه خیلی نیست؟ چطور میخوای دووم بیاری؟ تازه تو که از جزیره و جاهای کوچیک خوشت نمیاومد! نشستم جلوی زانوش و با التماس میگفتم: ـ خب نظرم عوض شد. مامان لطفا! مامان: خب هزینههاش چی؟ اجاره خونه؟ غذا. با شادی از اینکه داشت راضی میشد، کنارش نشستم و گفتم: ـ گفتم که تمام هزینههاش با دانشگاهه. تازه استادمونم آخر هر ماه میاد و به کارامون سر میزنه. مامان با جدیت گفت: ـ خیلی خب باشه. با بابات صحبت میکنم. محکم بغلش کردم و بوسیدمش که گفت: ـ من رو بی خبر نمیذاریا. تلفنت همیشه باید در دسترس باشه. با شادی گفتم: ـ چشم. با خوشحالی به سمت اتاقم رفتم، میدونستم وقتی مامانم یه موضوعی رو قبول کنه، بابامم راضی میکنه. برعکس اوندفعه که با بیمیلی داشتم وسیلههام رو جمع میکردم ، اینبار با هیجان و خوشحالی وسیله هام رو جمع کردم چون یه دلیل خیلی مهم واسه خوشحالیم داشتم "پیترپن." به مهسا پیام دادم و گفتم که مامانم اوکی رو داده و مهسا هم که ذاتا خونوادهاش پایه بودن و مشکلی نداشتن با رفتنش. نزدیکهای غروب، ثنا با ماشین اومد دنبالمون. نمیدونستم چجوری باید بهش بگم چون واقعا ناراحت میشد. به هرحال دوتا از دوستهای صمیمیش و قرار بود برای سه ماه نبینه بنابراین از مهسا خواستم سر بحث رو باز کنه: ـ ثنا من یعنی ما میخواستیم یه چیزی بگیم بهت. ثنا با خنده گفت: ـ خب بالاخره زبونتون باز شد. باز چه گندی زدین شما دوتا؟ یهو خندهام گرفت. مهسا برگشت به من نگاه کرد و گفت: ـ عسل میشه ادامهاش رو تو بگی؟ ـ خب تو که هنوز چیزی نگفتی که من ادامهش رو بگم ثنا از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت: ـ بچهها ناموسا دارم میترسم. چیزی شده؟ چشمام رو ازش گرفتم و سریع گفتم: ـ ثنا ما از طرف دانشگاه میخوایم بریم کیش. ثنا یهو ترمز زد و با هیجان برگشت سمت من و گفت: ـ چی؟ مهسا با ناراحتی گفت: ـ آره. هفتهی دیگه اونم برای سه ماه واسه یه کار عملی. یهو برخلاف انتظارمون ثنا کلی خوشحال شد و مهسا و من رو بغل کرد و گفت: ـ وای خیلییی خوشحال شدم. مثل اینکه قراره سرنوشت شما دوتا قراره تو اون جزیره رقم بخوره. با خنده گفتم: ـ چطور مگه؟ ثنا با هیجان گفت: ـ نمیبینی؟ دنیا دست به دست هم داده شما دوتا خل دوباره برید همونجا. تو که برای پیترپن. مهسا هم برای اون آقای معجزی.
- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
پارت بیست و هشتم یهو وحید گفت: ـ چی میگین شما دو تا بهم؟ من گفتم: ـ بعدها بهتون میگیم. الان پاشین بریم دفتر استاد ببینیم چی میگه. رفتیم و موضوع رو به استاد غفاری توضیح دادیم و اونم گفت برگزاری این غرفه از سمت دانشگاه ما اونقدر مهمه که میتونن یه دانشجوی ترم آخری هم به لیست اضافه کنن. خیلی خوشحال شدهبودم از اینکه مهسا هم قراره بیاد. هفتهی دیگه شنبه قرار شد با استاد بریم. وقتی که داشتیم برمیگشتیم مهسا گفت: ـ ولی جای ثنا خالیه، دلم برای غرغراش تنگ میشه. با ناراحتی گفتم: ـ امروز بریم بگیم بهش. راستش منم خیلی دلم براش تنگ میشه. کاش میتونست بیاد. ـ اوهوم.حالا عسل فکر کن قراره پیترپنتو ببینی. با ذوق گفتم: ـ عمرا فکر نمیکردم دوباره قرار باشه این دو تا رو ببینیم. ـ زندگیه دیگه. منم همینطور، اصلا فکرشو نمیکردم ولی؛ خیلی خوشحالم. خیلی زیاد. اونقدر دلم براش تنگ شده که نگو. ـ بهت پیام میده؟ گفتم: ـ کم و بیش. ولی هیچی که مثل دیدار حضوری نمیشه. نزدیک دم در که شده بودیم دیدم که محمد داخل ماشینش تنها نشسته و سرش تو گوشیشه. با دیدن ما یه لحظه سرش رو آورد بالا اما دوباره بعدش به کار خودش مشغول شد. من و مهسا تاکسی گرفتیم که مهسا با تعجب گفت: ـ چقدر عجیب که این دنبالت راه نیفتاد. با کلافگی گفتم: ـ چون که حقش رو گذاشتم کف دستش. مهسا با تعجب گفت: ـ شوخی نکن! چرا برام تعریف نکردی؟ عادی گفتم: ـ چون چیز خاصی نبود. مهسا با کنجکاوی بهم نگاه میکرد و میپرسید: ـ چرا؟ چی گفت بهت مگه؟ سعی میکردم به بحث خاتمه بدم. بنابراین گفتم: ـ هیچی بابا. ازم پرسید کسی اومد تو زندگیت؟ منم گفتم آره. مهسا پرسید: ـ باور کرد؟ به مهسا نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه که آره چون قشنگ تو چشمهاش نگاه کردم و بهش گفتم دیگه ذرهای برام اهمیت نداره. مهسا با هیجان گفت: ـ فکر کنم خیلیم بهش برخورد. با خونسردی گفتم: ـ به جهنم. اون دفعه هم به تو هم به ثنا گفتم که الان تو این قسمت از زندگیم، این احمق آخرین کسیه که من بخوام بهش فکر کنم. مهسا زد به پام و با خنده گفت: ـ به به. عشق به پیترپن چه کارا که نمیکنه. از لحنش خندهام گرفت. مهسا پیاده شد و قرار شد بعدازظهر با ثنا بریم سمت میدون شهرداری پیاده روی. نمیخواستم به مهیار بگم که دارم میام جزیره. دلم میخواست سوپرایز بشه.
- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت بیست و هفتم ازش پرسیدم: ـ استاد حالا ایدهاش رو چطور پیدا کنیم؟ ـ میتونین از بچههای ترم بالایی هنرهای تجسمی کمک بگیرین. به هرحال اونا اصل کارشون روی ایدههای مختلف هنر میچرخه. ـ چشم استاد ممنونم. خسته نباشید. بعد از اینکه از کلاس اومدیم بیرون، وحید گفت: ـ بچهها شما رفتنتون حتمیه؟ من چون سرکار میرم نمیدونم میتونم بیام یا نه. من: نمیتونی یه مدت مرخصی بگیری؟ ـ آخه بحثه سه ماهه نه سه هفته. البته آشنای داییمه بزار ببینم میتونم یه کاریش کنم. البته بابای منم شاید مخالفت کنه ولی سعی میکنم راضیش کنم. ستایش گفت: ـ نه خونوادهی من راجب درس و دانشگاه اگه باشه چیزی نمیگن. حالا عسل قضیه ایده رو چیکار کنیم؟ مخ من اصلا تو این زمینه کار نمیکنه. یهو به ذهنم رسید که مهسا میگفت پارسال برای روز سالمندان یه ایده رو مجسمههایی که قرار شد بهشون هدیه بدن داده که از طرف داورا رتبه نهایی رو گرفت و اون سال نفر اول هنرهای تجسمی شد، گفتم: ـ پیداش کردم. وحید گفت: ـ چیو؟ ـ دوستم مهسا، تو طرح کردن ایده عالیه. ستایش گفت: ـ کاش میتونست همراهمون بیاد. ـ بد فکریم نیست اتفاقا. به مهسا زنگ زدم و گفتم بیاد سمت سلف و موضوع رو براش توضیح دادم، مهسا گفت: ـ والامن اوکیم ولی درسهام رو چیکارکنم؟ این ترمم ترم آخره. میخوام زودتر تموم کنم. من گفتم: ـ خب من به استاد غفاری میگم برای تو هم اجازه بگیره، شاید تو هم مثل ما تونستی بقیه واحدات رو آنلاین شرکت کنی. ستایش گفت: ـ تازه فکرش رو بکن اگه کار ما انتخاب بشه، کل معدلمون بیست میشه. مهسا با شک گفت: ـ ببینم شما مطمئنید؟ من: ـ آره بابا، خوده استاد غفاری از رئیس دانشگاه امضا گرفته. ـ خب اگه اینجوریه منم میام. بعد زد به پشت من و با لبخند مرموزی گفت: ـ به هرحال جزیره برای ما یادآوره خاطرات خوبیه. خندیدم و بهش چشمک زدم که زیر گوشم گفت: ـ مطمئنم احسان و مهیار از دیدنمون شوکه میشن.
- 59 پاسخ
-
- 5
-
-
غزال 25 ساله از مازندران
- 20 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت بیست و ششم شوکه شدهبود، این رو از قیافش میتونستم بفهمم. داشتم میرفتم که یهو گفت: ـ کسی اومده تو زندگیت؟ برگشتم و نگاش کردم و گفتم: ـ آره، یکی که یه خال موهاش میارزه به کل تیپ و قیافه تو. این رو گفتم و از طبقه دوم رفتم و وارد کلاسم شدم، یکم دیر رسیدم. قلبم از شدت عصبانیت تند تند میزد. یه ببخشیدی گفتم و وارد کلاس شدم، کنار ستایش نشستم. ستایش گفت: ـ چقدر دیر کردی! ـ هیچی بابا یکی معطلم کردهبود. بالاخره کارش رو توضیح داد؟ ـ نه هنوز تازه حضور و غیاب کرده. یهو استاد گفت: ـ خب بچهها همونطور که میدونین تقریبا از اول ترم گفتم که دارم رو یه پروژهای کار میکنم که اگه دانشگاه موافقت کنه بهتون میگم. امروز جلسهای که با رئیس دانشگاه داشتم بالاخره موافقتش رو بهم اعلام کرد. ببینین من هر سال تو رشتههای هنر این کار و انجام میدم و سعی میکنم دانشجوهایی رو برای اینکار انتخاب کنم که واقعا برای هنر و رشتهاشون ارزش قائلند و با جون و دل کار میکنن. هر سالم دانشجوهام منو سرافکنده نکردن و واقعا پرچم این دانشگاه و شهر رشت و تو شهرهای دیگه بالا بردن. امیدوارم امسال هم بچههایی که از کلاس شما انتخاب میکنم من رو سرافکنده نکنن. یکی از بچهها پرسید: ـ استاد کارش کار سختیه؟ استاد پاور پوینت و روشن کرد و گفت: ـ کاری که قراره امسال انجام بدیم اینه که برای اردیبهشت ماه قراره یه نمایشگاه بین المللی تو جزیره کیش تو مرکز میکامال انجام بشه. تو این نمایشگاهم اکثر دانشگاههای دولتی شرکت کردن و هر کسی هنر شهر خودش رو به نمایش میذاره. از دانشگاه ما هم رشته انیمیشن امسال با رای رئیس دانشگاه کاندید شده. بچههایی که قراره برای اینکار انتخاب بشن از هفته بعد با هزینه خوده دانشگاه میرن جزیره و کارشون رو شروع میکنن، منم آخر هر ماه میام و به کاراتون سر میزنم. اردیبهشت ماه که قراره نمایشگاه برگزار بشه. اگه رشته هنر دانشگاه ما بعنوان برترین رشته هنری سال انتخاب بشه، من با سهمی که دانشگاه به من داده کل واحدهای این ترم اون دانشجوها رو بیست رد میکنم. بعلاوه اینکه از طرف داورای امارات به این دانشجوها مدال پروانه هنری داده میشه و هم خودشون و هم دانشگاهمون جهانی میشه. با شنیدن اسم جزیره قلبم تند تند میزد. دلم میخواست برم اما کار خیلی سختی بود. فکر نکنم از پسش بربیام. همه بعد حرف زدن استاد مشغول صحبت شدند که استاد گفت: ـ خب اما سه تا دانشجویی که بعنوان نماینده دانشگاه ما قراره اونجا حضور داشته باشن. به بچهها نگاهی کرد و گفت: ـ وحید ابراهیم نیا، عسل فرامرزی و ستایش برزگر. منو ستایش بهم نگاه کردیم و گفتیم: ـ اسم ما رو گفت؟ استاد گفت: ـ بله شما دو نفر و آقای ابراهیم نیا. بنظر من شما میتونین از عهدهاش بربیاین. بهتون اعتماد دارم برای جزئیات کارها آخر کلاس حتما بیاین پیش من. من هنوزم باورم نمیشد. یعنی بازم قراره برم جزیره و پیترپن و ببینم اما از طرفی اینکارم، کار مسئولیت داری بود، کل ترمم به اینکار بند بود اما؛ تصمیم گرفتم دل و بزنم به دریا و قبول کنم. باور داشتم که از پسش برمیام. آخر کلاس رفتیم پیش استاد غفاری گفت: ـ بچهها شما نماینده ما تو دانشگاهین. کارش شاید کار سختی باشه اما اگه کنار هم باشید خیلی راحت جلو میبرنیش من مطمئنم. ستایش با شک گفت: ـ اگه... استاد پرید وسط حرفشو گفت: ـ دیگه اگه و اما و ولی هم نداره. تبلتشو باز کرد و گفت که غرفهای که قراره تو میکامال باز کنیم باید یه ایدهای باشه که شهر رشت و به تصویر بکشه. میتونه تلفیقی از انیمیشن و طراحی از سبک رئال باشه یا اینکه هر کدوم به تنهایی باشه. اون بستگی به سلیقه خودتون داره.
- 59 پاسخ
-
- 4
-