رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تخته امتیازات

  1. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      56

    • تعداد ارسال ها

      338


  2. _MAHSA_

    _MAHSA_

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      46

    • تعداد ارسال ها

      245


  3. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      34

    • تعداد ارسال ها

      1,885


  4. bano.z

    bano.z

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      18

    • تعداد ارسال ها

      112


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 12/18/2025 در همه بخش ها

  1. یلداتون مبارک خوشگلای من❤️
    4 امتیاز
  2. زنی چشم سبز با شباهت کمی به تریستان نزدیک ما شد. با صدای پر از غرور پرسید: - بابا نگران شدم، چقدر دیر اومدید. سلیا از من فاصله گرفت و گفت: - الهه نور رو اوردیم. سر زن سمت من چرخید و خشک شد، مطمئنم مادر تریستان هستش. به سر تاپاهای من با غرور خیره شد.‌ - جسمش بچه میزنه احتمالا قوی نوزده سالشه و موقعه درس خوندنش. روی زمین بین انسان‌ها نوزده سال یه دختر عاقل و بالغ بود! یه حس بدی می‌گرفتم وقتی به چشم بچه منو می‌دیدن. به فلوت خیره شدم و خسته گفتم: - کجا می‌تونم استراحت کنم؟ سلیا پوزخند زد و جواب داد: - هه، استراحت؟ تو یه تبارزاده هستی تنها و آخرین نسل از خودت باید آموزش ببینی تا بتونی تو مجالس و شورا ها حضور پیدا کنی مخصوصا محافظ‌های بی‌شماری باید برای تو قرار بدیم. اخم کردم و گفتم: - مشکل شما با من چیه سلیا خانم؟ آشالان وسط حرف اومد و مهربون و عاقلانه جواب داد: - کسی با تو مشکل نداره فقط تو آخرین نسل هستی خونی که دیگه تکرار نمیشه. ما باید مراقب تو باشیم الهه نور. موهام رو پشت گوش انداختم و با اخم نگاهش کردم. زخم پا گردنش که با شمشیر من این جوری شده بود هنوز بود. یه قدم عقب رفتم و هیچی نگفتم. به فلوت خیره شدم که آشالان پادشاه آسمان گفت: - دخترم، الهه‌نور رو به اتاق من راهنمایی کن استراحت کنه. مادر تریستان کنار من اومد و به سمت راست اشاره کرد: - از این سمت عزیزم. به قصر خیره شدم. خیلی پر زرق و برق بود سمت راست دو تا پله بزرگه غولپیکر، یکی سمت چپ یکی راست، هیچ کسی هم انگار تو این قصر نبود. کف زمین سفید و درخشان که تصویر یه پرنده طلایی تو یه دایره نقش گرفته بود. از پله‌های سفید نرده طلایی گرفتم و بالا رفتم. از پله‌های قسمت راست راه رفتیم‌ پایین پله‌ها یه سالن خیلی بزرگ بود که من کامل نتونستم ببینمش. مادر تریستان به فلوت من نگاه کرد و گفت: - زیباست، میزنی؟ یا فقط برای کلاس دست می‌گیری؟ اخم کردم و فلوت رو محکم‌تر گرفتم. - من با وسایل تو دست کلاس نمی‌ذارم و درسته زیباست برای من مهمه. لبخند ریز زد: - سریع جبهه می‌گیری، عادیه برای بلوغ جوانیه. اخم‌هام بیشتر تو هم رفت. نمی‌دونم چرا حس می‌کردم تو حرف‌هاش نیش داره. سکوت کردم تا دیگه حرف نزنه، ولی دوباره با غرور گفت: - پدر من کسی نیست بخواد بگه کسی تو اتاقش استراحت کنه حتی مادرم جدا می‌خوابه و بی اجازه پدرم وارد اتاقش نمیشه. بنظرت چی باعث این تصمیم پدرم شده. حرفش بو داشت، می‌خواست به من یه چیزی بچسبونه. احترام گذاشتم و روز اولی نخواستم زبون دراز باشم و گفتم: - احترامشون رو رسوندن. خندید و به سمت راست دوباره اشاره کرد و گفت: - من نمی‌تونم جلو تر بیام. همون‌طور که گفتم کسی اجازه ورود به اتاق پدرم رو نداره، وقتی به تو اجازه داده یعنی فقط حفاظ برای تو بازه. به راهرو نگاه کردم. آخر راه رو یه در قهوه‌ای که یه سنگ طلایی به شکل دایره بود و داخل دایره حکاکی یه موجود باستانی و ترسناک شبیه شیر شاخ دار. سر تکون دادم و قدم به سمت در برداشتم. می‌تونستم حس کنم هر قدمی که دارم بر می‌دارم یه فشار عجیب روی شونه‌ام می‌نشست. برگشتم به مادر تریستان نگاه کردم، هنور اونجا ایستاده بود و عجیب نگاهم می‌کرد. با صدای مشکوک پرسید: - چیزی حس نمی‌کنی؟ فلوت رو محکم‌تر فشار دادم. نمی‌‌خواستم بگم فشار حس می‌کنم، می‌خواستم ببینم خودش چی میگه. چشم‌ریز کردم و پرسیدم: - چه چیزی مثلا؟ مشکوک تر نگاهم کرد و یه قدم جلو اومد. چشم‌هاش گشاد شد و گفت: - پدرم حفاظ رو کامل برداشته؟! یه قدم دیگه اومد که با شدت زمین خورد و افتاد. نعره‌ای از درد کشید و نیشخند زدم گفتم: - الان متوجه منظورت شدم، آره من هم فشار رو دارم حس می‌کنم. فورا عقب کشید و با صورت سرخ از درد نفس نفس زد و جیغ زد: - خیلی... خیلی... دست‌هاش مشت شد و غرش کرد. بلند شد و با قدم‌های محکم رفت. خندیدم و سمت در رفتم. چرا انقدر فشار زیاد اینجاست؟ با قدم‌های سخت سمت در رفتم. هرچی به در نزدیک‌تر می‌شدم فشار سنگین‌تر می‌شد، انگار یکی داشت استخون‌هام رو فشار می‌داد. صدای پا اومد و بعد صدای شوکه‌ی پادشاه آشالان. - الهه‌نور این‌جا چکار می‌کنی؟ برگشتم و خسته از فشار گفتم: - دخترتون به من گفت این اتاق شماست. شوکه شد و لب زد: - من دوتا اتاق دارم نگفتم به این جا! آخرین قدم هم برداشتم و دستگیره رو گرفتم. مات و دلشکسته شدم. مگه با مادر تریستان چکار کردم این بلا رو سر من اورد؟ غمم تبدیل به خشم شد و سرد جواب دادم: - درسته از قوانین اینجا سر در نمیارم، اما زمانی که در بیارم این من هستم که جواب خوبی و بدی‌هاتون رو میدم. در اتاق رو کامل باز کردم و واردش شدم. با دیدن اتاق همه فشار‌هام از بین رفت! یه اتاق زیبا شیشه‌ای بود. شیشه‌ای یک طرفه، یه سمت دیوار کاملا شیشه با پرده‌های ضحیم آبی_خاکستری‌. یه تخت بزرگ و یه سمت تماما کتاب‌خونه. وسایل عجیب که حتی نمی‌دونستم چی هستن! پا رو زمین گذاشتم که چندین پری دورم چرخیدن. - سرورم، سرور‌... جـیـــغ... شوکه و جیغ زنان گفتن: - تو سرور ما نیستی! تو کی هستی؟ چقدر زیبایی. دورم پری‌هایی سیزده سانتی‌متری با بال‌هایی درخشان چرخیدن. بی‌اختیار و حیرت زده خندیدم. - اشتباهی این جا اومدم. آشالان پشت سرم قرار گرفت و در رو بست گفت: - چطور تونستی در اتاق رو باز کنی؟ گیج نگاهش کردم! مگه خودش ندید؟ در خودش باز شد من که کلیدی یا چیزی ندارم! سریع گفتم: - باز بود! سر به منفی تکون داد و اخم کرد. - باز نبود الهه‌نور، در فقط صاحبش رو می‌شناسه و اون من هستم چطور تونستی وارد بشی؟ چرا دسته در قفلش برای تو باز شد؟ خنده عصبی کردم‌.‌ - برو از در بپرس، من چه می‌دونم! گیج نگاهم کرد و رفت لبه میز آینه نشست. اخم کرد گفت: - اون شمشیر تو دستت که باهاش گردن منو زخم کردی، آشناست شبیه شمشیر امپراتور می‌مونه خودش نه طرح روی دسته‌اش. شمشیر رو احضار کردم که همه پری‌ها که پنجاه‌تا بودن به صف پنج‌تایی در اومدن و احترام گذاشتن. پادشاه با اخم به پری‌ها نگاه کرد و مشکوک پرسید: - خودشه؟ پری که از همه بزرگ‌تر بود از یه فانوس عجیب شکل لاله بیرون اومد و گفت: - بله ایشون قدرت امپراتور آسمان و شمشیر امپراتور رو دارند. پری‌ها برید و تکه شکسته شمشیر امپراتور رو بیارید. پری مو آبی که چشم‌های آبی درخشان و مژه‌ حتی ابرو‌هاش آبی نگاهم کرد. زیبایش انگار داشت ذهنم رو به جنون می‌کشید. قدش از همه بلند‌تر بود حدود بیست و چهارسانتی‌متر، یه تاج کوچیک و زیبا روی سرش بود. نزدیکم شد و با احترام به شمشیر خیره شد. آروم روی تیغه‌اش دست کشید و آهی غمگین کشید گفت: - این شمشیر روح امپراتوره، پادشاه تاریکی کشتش ازش نمی‌گذرم. امپراتور عزیزم... اخم کردم. پری‌ها با تیکه شکسته شمشیر امپراتور اومدن. وقتی نزدیک شمشیر من اوردنش؛ شمشیر تو دستم لرزید و داغ کرد! درخشش کور کننده‌ای زد؛ حتی پری‌ها جیغ زدن. چشم‌هام رو تنگ کردم و به شمشیری که داشت ترمیم می‌شد خیره شدم. وقتی ترمیم شد هاله آبی تیره پیدا کرد و بعد به آرومی طلایی شد و تبدیل به یه آدم شد. برگشت و چشم تو چشم من شد. لبخند مهربونی زد و گفت: - سایورا شرمنده. موهای مشکی بلند داشت و چشم‌های طوسی روشن. زمزمه کردم: - چرا شرمنده؟ پری‌ها و پادشاه آسمان خواستن شوکه چیزی بگن که شمشیری که آدم شده بود دست روی لبش گذاشت. همه رو قبل از حرف‌زدن ساکت کرد و با ابهت گفت: - شرمنده نمی‌تونم شمشیر تو باشم. تریستان منو نکشته بود فقط روح منو دو تکه کرد تا عذاب بکشم. به دستم که خالی از شمشیر بود خیره شدم. از شمشیرش خوشم اومده بود ولی با غرور جواب دادم: - مشکلی ندارم؛ به شما عادت نکرده بودم که بخوام غصه از دست رفتن بکشم. خنده آروم و زیبایی کرد که آسمون ستاره‌هاش پر نور‌تر شد. فلوتم رو محکم‌تر گرفتم. نمی‌دونستم چکار کنم الان! یعنی جواهرت روی بدنمم از بین میره؟ به پاها و دستم نگاه کردم گفتم: - پس این جواهرات هم ببر. به جواهراتم نگاه کرد و سر به منفی تکون داد. - من ندادم که بخوام بگیرم.این جواهرات روحی خودت هستن. وقتی تونستم با روح تو ارتباط بگیرم این اتفاق افتاد و انگار طلسم قوی‌هم روی تو گذاشته شده تا ظاهر واقعیت پوشیده بشه. سر تکون دادم. تریستان به من گفته بود. سمت کمد رفت و لباس پوشید. بدنش معلوم نبود چون نورانی بود. وقتی لباس پوشید نورش از بین رفت و لبه تخت نشست. به فلوت خیره شدم. پس این جواهرات روحی من هستن؟! از شمشیر نبوده. مه سیاهی دور من چرخید. پری‌ها جیغ زدن و دست‌هاشون نورانی شد. تریستان پشت سر من ظاهر شد. گفت: - سرورم من برگشتم. برگشتم و نگاهش کردم، خیره به امپراتور بود. دست امپراتور بالا اومد و با لبخند مغرور گفت: - نتیجه من، چطوری؟ تریستان با اخم و سرد گفت: - باید برای سرورم دنبال یه شمشیر دیگه بگردم. دهنم باز موند. دقیقا حس کردم به امپراتور گفت تو حتی شمشیر بودنت هم بدرد نمی‌خوره. امپراتور قهقهه زد و پرسید: - خوشحال نیستی برگشتم؟ تریستان سیگاری روشن کرد روی لبش گذاشت. - زمانی خوشحال میشم باز بکشمت. امپراتور لبخند زد: - باشه یکم که به کارام سر و سامون دادم میام با تو مبارزه دیگه می‌کنم ولی این بار من تو رو دو نصف می‌کنم ببینم خوش‌شانسی مثل من تکه‌هات برگرده. ترسیدم و به تریستان نگاه کردم که دیدم برای اولین بار یه لبخند خیلی محو زده. یعنی بگم دلم رفت دروغ نگفتم. پس واقعا تهدید نبود! بینشون چیزی از احساس پررنگه. تریستان دود سیگارش رو بیرون فرستاد و گفت: - من دیگه بازی نمی‌کنم، باید مراقب ملکه‌ام باشم. امپراتور بلند شد نزدیک من اومد. خم شد. بوی آسمان و بارون تو بینیم پیچید. حضورش یه آرامش، غمگینی و چیز دیگه که نمی فهمیدم داشت. با لبخند گفت: - به دیدن من بیا سایورا، در‌های قصر من روی تو همیشه بازه. و این‌که—دوست داشتم بیشتر شمشیر تو باشم. تریستان غرش ترسناک کرد: - تیوان خوبه دیگه. تیوان! عجب اسمی؛ تیوان با خنده گفت: - درسته، فهمیدم می‌تونی بری. تریستان دست دور کمرم گذاشت و تو مه سرد سیاه گم شدیم. وقتی مه رفت، تو غار و تو اتاقم که تخت جدید و وسایل جدید گذاشته شده بود ظاهر شدیم. - اتاقت سرورم چیزی نیاز داشتی به یونا بگو. اومد بره ایستاد و پشت به من گفت: - شمشیری بهتر از امپراتور برای تو پیدا می کنم. مهلت حرف زدن نداد و رفت. روی تخت سفید با طرح لیلیوم طلایی نشستم. فلوت رو تو دستم گرفتم و چپ و راستش کردم. روی لبم گذاشتم و توش فوت کردم صدایی ازش بیرون نیومد. یعنی خرابه؟ یه چشمم رو بستم به داخلش نگاه کردم یه کاغذ کوچیک درونش بود! شوکه شدم و سعی کردم درش بیارم ولی نشد. بلند شدم سمت میز آینه رفتم که صدای جیغ اومد و فلوت از دستم افتاد رفت زیر میز آینه. سرم رو بالا اوردم و گوش دادم. آشنا بود جیغش. - تو تو... با اون دختره چه کار داری؟ من مادرتم نمی‌ذاری تو غار تو بیام. تریستان: تمامش کن. - اون هرزه‌ی کثافت منو گول زد... تریستان سرد‌تر گفت: - گفتم تمامش کن تا نکشتمت. ترسیده و با عجله از اتاق بیرون زدم. وسط راهروی غار با دیدن پیرهنی که تن تریستان نبود، چشم‌هام گرد شد و سریع پشتم رو کردم. تریستان: پوشیدم، برگرد ملکه من. سرخ شده بودم و گوش‌هام داغ کرد. دست روی صورتم گذاشتم. بدن سفیدش هی پشت پلک‌هام اومد و من رو بیشتر خجالت زده کرد. با صورتی سرخ برگشتم. به تریستان و مادرش خیره شدم. یونا هم ترسیده از تالاب غار اومد. مادر تریستان با خشم نگاهم کرد و سمت من حمله ور شد. تا اومد به من حمله کنه تریستان با یه سیگار روی لبش از پشت موهای مادرش رو تو مشتش گرفت و سر مادرش رو به سینه‌اش چسبوند گفت: - آروم باش ستاره‌ی حسود من. چشم‌هام گرد شد! الان تریستان به روش خودش محبت کرد؟! مادر تریستان تو سینه تریستان هق زد و با جیغ تو سینه تریستان مشت زد. - نمی بخشمت، تریستان من تو رو به دنیا اوردم. من تو رو بزرگ کردم و شیر دادم بعد برای یه دختر از نسل نفرین شده‌های نور تهدیدم می‌کنی می‌کشمت‌. تریستان خیره به طراحی‌ها جواب داد: - بخوای به سرور من آسیب بزنی انگار به من زدی، باز هم می‌خوای این کار رو کنی؟ من پیوند خورده روح و جانش هستم. مرگ من برای اون باید مثل فرش قرمز وسط جهنم باشه. شوکه شدم و لرزیدم! با حرفش تمام وجودم یه حس عجیب گرفت. مثل پدری که برای دخترش هر کاری می کنه تا به موفقیت برسه. مادرش جیغ زد و مشت دیگه به سینه تریستان زد: - حق نداشتی این کار رو کنی، حق نداشتی تریستان. این دختر چی داره که جونت رو براش گذاشتی؟ اگه زیباست من زیبا‌ترین دختر رو برات می‌اوردم. اگه دنبال دختر مو طلایی بودی من بهترین طلاییش رو می‌اوردم. چی داره؟ چی داره که این جوری براش مایه گذاشتی؟ تریستان نگاهم نکرد و جواب نداد؛ فقط گفت: - دیگه برو طناز زیادی تو غار بودی بدنت نابود میشه. ستاره‌ها نباید تو تاریکی باشن. مه سیاهی دور مادرش چرخید و داشت خودش شخصا می‌فرستادش بیرون. لحظه آخر نگاه پر از حسادت مادر تریستان رو دیدم و چهارستون بدنم لرزید. حسادت سلاح خیلی خطرناکی بود. تریستان برگشت و به من گفت: - از حرف‌های طناز دلگیر نشو ملکه من، یه مادر حسوده، فکر می‌کنه چون منو بدنیا اورده خودش هم حق داره برای من تعیین کنه چکار کنم. از کنارم گذشت و فقط بوی تلخی عجیبی بینیم رو گرفت. قبل از این که وارد اتاقش بشه با حس بدی پرسیدم: - تریستان این بوی تلخ روی بدنت چیه؟ سکوت سنگین همه جا پیچید. چرخیدم و سمتش قدم برداشتم و رو به روش ایستادم. روی نوک انگشت‌هام ایستادم و بی‌اراده بدنش رو بو کشیدم. دست روی گردنش گذاشتم. صورتش و دهنش هم بو کردم گفتم: - این بوی چیه؟ حس خوبی بهش ندارم تریستان. یه قدم از من فاصله گرفت. - چیزی برای نگرانی نیست بانوی من. دست به سینه نگاهش کردم و تیز خیره چشم‌های سبزش شدم. محکم و قاطع پرسیدم: - تریستان این بو چیه؟ باز سکوت کرد. خیز گرفتم دست روی سرش گذاشتم و یه همجوشی سه ثانیه با روحش انجام دادم. که دیدم این بو یه سم خطرناکه که تریستان بخاطر این که درد رو احساس کنه ازش استفاده کرده. رنگم پرید و دستم از روی سر و گردنش لیز خورد و روی شونه‌اش نشست. پیشونیم رو به سینه‌اش چسبوندم و لب زدم: - نمی‌خوای بگی چیه؟ فهمیده بودم چیه ولی نمی‌خوام بفهمه همجوشی کردم بهتره هیچ کس متوجه این قدرت من نشه. بازم حرفی نزد و گفتم: - باشه هیچی نگو ولی دیگه حق نداری ازش استفاده کنی. برگشتم و سمت اتاقش رفتم. با دیدن شیشه زهر که یه مایع لجنی رنگ توش بود. خیلی مسخره روی لبم گذاشتم و شیشه رو سر کشیدم. شیرین بود یه شیرینی خوشایند ولی بوش تلخ بود. یه زهر عجیب که باعث درد کشنده می‌شد ولی نمی‌کشت شاید هم بکشه اگه درد رو تحمل نکنی. تریستان به وضوح وحشت تو چشم‌هاش درخشید و نعره زد: - نه نه نه! سمت من اومد و شیشه خالی از دستم افتاد. تلخ گفتم: - وقتی سوال می‌پرسم نباید سکوت کنی، اون وقت من دست به کار میشم تا بفهمم. چشم‌هاش پر از وحشت بود و نعره زد: - لعنت بهت! منو بغل کرد روی تخت گذاشت و کلافه فریاد زد: - یونا، یونا بیا این جا. یونا هراسون تو اتاق اومد. یه لحظه یکی انگار تمام اسکلت استخونم رو تکون داد و چشم‌هام از درد عجیب و غیر تحملش گشاد شد‌. تریستان مشت‌هاش رو وحشیانه به دیوار غار زد و غار رو به لرزه در اورد. یونا وحشت زده به شیشه خالی نگاه کرد و لب زد: - این فقط یک قطره‌اش می‌تونه یه اژدهایی با عظمتی شما درد رو تحمیل کنه بعد... تریستان وحشت‌ناک شده بود و نعره زد: - توضیح نخواستم درمانش کن. یونا وحشت زده لب زد: - درمانش رو نساختم، این قطره شکنجه روحی هستش. برای اعتراف به کار کرده و نکرده. فقط یادمه تریستان دست دور گردن یونا گذاشت و غرش کرد: - پس بساز، توضیح نده و راه درمانش رو بساز. درد مثل یه مار ماهی الکتریکی وحشی بود که درد رو به روحم تازیانه می‌زد.
    4 امتیاز
  3. چرخیدم هرکی هست بکشمش که چشم‌های آروم میکال رو دیدم. - بیا بریم جایی که کسی نیست. از پله‌ها پایین اوردم و باد تو موهام و لباسم بازی کرد. حالم یکم با نوازش باد به صورت و بدنم که بوی گل‌ها رو به رخم می‌کشید، بهتر شد. سمت راست چرخید و منو پشت حیاط قصر برد. چیزی که درونم داغ حرکت می‌کرد آروم‌تر شد و حتی اون حس مزخرف حرکت تو بدنم آروم گرفت. میکال ایستاد و لباسم رو ول کرد. رو به روی من قرار گرفت. تو چشم‌هام چند ثانیه نگاه کرد و رو گرفت. - طلایی‌تر شدی این جوری هرکی تو رو ببینه دیگه عمرا فراموشت کنه. خودم رو بغل کردم و به آسمان خیره شدم. جوابی نداشتم بهش بدم. متفکر زمزمه کرد: - سانترو... خانواده‌های سانترو خیلی با نفوذ هستن. اون‌ها از تبارزادگان با اصالت بودن، تو یه جنگ همشون مردن. این که می‌شنوم تو از نسل سانترو‌ها هستی شوکه‌ام کرد‌. موهام رو پشت گوشم انداختم. کنجکاو شدم بدونم چی و کی هستن این سانترو‌ها. چشمش روی گوشم زوم شد. سرم رو پایین انداختم، با بغض که به گلوم چنگ می زد پرسیدم: - من نمی‌دونم هویتم چیه؟ ریشه‌ام از چه نسلی هستش. ریلکس به دیوار تکیه داد و جواب داد: - هویت و نسل می‌خوای برای چی خانم طلایی؟ تو خودت رو پیدا کن، این که بخوای از الان چکار کنی. نسل، هویت، گذشته همش برای پشت سره، تو جلو برو وقتی جلو بری می‌فهمی جایگاه و اصل و نسبت کجاست. اون چیزی که داشت درون من خیلی آروم‌‌تر از ممکن حرکت می‌کرد با حرف‌های میکال کاملا ایستاد و بدنم دیگه حسس نکرد. از این که اون حس مزخرف ترسناک که چیزی درونمه از بین رفت خوشحال شدم، فکرمم باز تر شد. راست می‌گفت میکال، من باید جلو برم نه این که عقب عقب برم برای پیدا کردن گذشته‌ام باید تو آینده‌ام گذشته‌ام رو پیدا کنم، نه تو گذشته آینده رو. لبخند زدم و به چشم‌های خاکستریش خیره شدم. - هوم، به توصیه‌ات گوش میدم. خندید و سر تکون داد. بدون نگاه به من پرسید: - از یک‌سال پیش که دیدمت قوی‌تر شدی طلایی‌خانم. به چمن‌های نم‌دار زیر پام بازی کردم. - نه نشدم، شاید شدم... خندیدم و لب زدم: - نمی‌دونم. یه قدم نزدیکم شد و زمزمه کرد: - مثل قبل محکم حرف نمی‌زنی؟ خیلی گیج و ضعیف شدی. از لحاظ قدرت قوی شدی؛ ولی احساساتت ضعیف شدن، این جوری راحت یه نفر می‌تونه تو رو به چنگ بکشه! بغضم سنگین‌تر شد. راست می‌گفت، انگار مثل همیشه منو بهتر از خودم می‌شناسه. من احساساتم سست شدن یک ساله بی وقفه دارم تمرین جنگی می‌کنم، دکتری یاد می‌گیرم. به ذهنم استراحت ندادم انگار از انسانیت داشتم دور می‌شدم. یه قدم دیگه نزدیک شد و گفت: - دنبال تایید شدنت نگرد، خودت خودتو تایید کن. وقتی خودت رو تایید کنی همه تاییدت می‌کنند. مثل یه باور اگه به خودت باور نداشته باشی فرو می‌ریزی. تلخ نگاهش کردم. خواستم جوابش رو بدم خم شد از گوشه لباسم کشید منو نزدیک خودش کرد و زمزمه کرد: - از تاریکی انتظار محبت نداشته باش، تاریکی ضعف تو رو می‌بینه. تریستان هم همینه، اون داره خلاف میلش حرکت می‌کنه. ضعف‌های تو رو می‌بینه و داره کمک می‌کنه از بین ببره تا قوی بشی. شوکه شدم و تو چشم‌های خاکستریش خیره شدم. نگاهش درخشید و لب زد: - به محافظت دل باختی؟ بغضم سنگین‌تر شد و سر به منفی تکون دادم و حرف دلم رو زدم: - دل نباختم فقط تریستان رو مثل یه حامی یه پدر می‌بینم که دوست دارم به من توجه کنه. وقتی یه کار خوبی می‌کنم یا گفته‌هاش رو مثل خودش انجام میدم حداقل یه لبخند بزنه‌‌. میکال خندید و از من فاصله گرفت. - طلایی‌خانم تو نه فقط هاله‌ات بلکه احساساتت هم کودکانه و بی شیله و پیله‌است. با بغض به آسمون نگاه کردم. - این جوری نیستم، این دنیای عجیب این جوریم کرده. می‌ترسم حرکتی کنم، تکونی بخورم فاجعه بشه. دنبال تاییدم چون به تریستان اعتماد دارم. خود تو تا حالا نشده برای هر کارت چشمت دنبال کسی بره تا تاییدت کنه؟ قهقهه زد و تایید کرد. - آره می‌دونم چی میگی اون حس مزخرف تایید شدن از نگاه کسی، من همیشه می‌خوام و می‌خواستم مورد تایید برادرم باشم، اما یه روز با انتخابم دیگه تایید نمی‌خواستم. دیدم برادرم با ازدواج من راضی نیست، به این که قصر رو ترک کنم راضی نیست، باز هم رفتم. برای همین میگم دنبال تایید نباش خودت مُهر خودت شو، این جوری دیگه کسی نمی‌رنجه. اگه مثل من وسط راه به خودت بیای هم خودت رو عذاب میدی و هم اونی که ازش طلب تاییدی می‌خواستی. حرفش مثل مته ذهنم رو سوراخ کرد. نمی‌دونم برای کسی اتفاق افتاده یا نه ولی انگار یکی تو ذهنم یه خورشید روشن کرد، تاریکی رو کنار زد و من تونستم تو ذهنم تریستان رو واضح‌تر ببینم. رفتار تریستان عادی بود من بیشتر ازش می‌خواستم! من بخاطر سردرگمیم از این دنیا با همه همجوشی‌هایی که کردم راجب این دنیا بفهمم باز هم گیج و سرگردون بودم. جادو‌ها برای من ترسناک بودن. می‌ترسیدم قدم اشتباه بردارم. مات به میکال خیره شدم و گفتم: - چرا یه مطب مشاوره نمی‌زنی؟ از خنده منفجر شد و تلو تلو خورد. به دیوار با خنده تکیه داد. - از دست تو. لبخند زدم و سمت گل‌های سرخ رفتم‌. کنارشون نشستم، حس خیلی خوبی داشتم. واقعا حرف‌هاش کاملا حالم رو خوب کرد. انگار منو کوبید و تکوند. تمام گرد و خاکم از من کنده شد. انگشت اشاره رو نوازش گونه روی گل کشیدم که یه زنبور طلایی ازش بیرون زد و ترسیده فرار کرد. میکال نزدیکم شد و یه گل زیبای مخمل سرخ که به سیاهی میزد آروم تو موهام گذاشت. با این که گل رو روی موهام گذاشت ولی تونستم عطرش رو حس کردم. از بوی خوشش چشم‌هام بسته شد. صداش آروم میون بوی عطر گل پیچید: - ممنون نفرین پسر منو برداشتی. چشم‌هام رو باز کردم و نگاهم قفل نگاه خاکستریش شد. حس کردم خون داره تو گونه‌هام هجوم میاره. صورت و گوش‌هام داغ کرد. بلند شدم و جواب دادم: - کاری نکردم. موهام رو پشت گوشم زدم که گلی که تو موهام گذاشت افتاد. خیره گل روی چمن‌ها شدم. چندتا از گل‌برگ‌هاش کنده شد. خم شدم و گل رو برداشتم. جلوی بینیم گرفتم بو کشیدم. بدون این که نگاهش کنم یا بخواد حرف رو ادامه بده گفتم: - میرم داخل قصر. قدم‌هام رو تند و سریع برداشتم. میکال خیلی خوب بود ولی نباید بزارم چیزی از حدش فراتر بره. خودش محافظه کار بود ولی احساسات ملاحضه سرشون نمیشه! بابا یادم داده عشق مثل باتلاق می‌مونه هر چی توش دست و پا بزنی بیشتر توش گیر می‌کنی‌. در قصر باز بود اومدم وارد بشم. به گلی که میکال داده بود نگاه کردم. یکم بو کشیدم و گل رو تو دست نگهبان دادم، نگهبان شوکه شد. لبخند محو زدم و وارد قصر شدم. تریستان روی مبل سلطنتی نشسته بود، داشت حرف می‌زد. چشمش روی من چرخید. نگاه ازش گرفتم. می‌خواستم تصمیمم رو بگیرم. نه با حرف کسی نه با تایید کسی می‌خوام چیزی که دلم میگه رو انجام بدم. همون‌جور که میکال گفت. حتی اگه تصمیمم به ضررم باشه انتخابش می‌کنم چون خودم خواستمش. رو به روی آشالان‌خان پادشاه آسمان ایستادم و گفتم: - من با شما میام‌. همه جا خوردن. حتی تریستان که واکنشی هیچ وقت نشون نمی‌داد یه تای ابروش پرید؛ اما سکوت کرد. آشالان بلند شد و دست روی زخم گردنش کشید. بدون شرمندگی به زخمش خیره شدم. لبخند عجیبی زد و گفت: - عالیه، پس تصمیمت دیگه تغییر نمی‌کنه. تریستان و جناب آکیلا شما چی میگین؟ تریستان بلند شد و سیگاری روشن کرد جواب داد: - هرچی سرورم بگه همونه. آکیلا هم بلند شد و نیشخند زد. - مشکلی ندارم. تریستان دود سیگارش مرموز و ترسناک از میون لب‌هاش چرخشید و بیرون زد گفت: - باید غارم رو جا به جا کنم به مکان واقعیش آسمان. سلیا خانم نزدیکم شد و جواب داد: - لازم نیست تریستان قدرت رو زیاد صرف کنی. تو خونه ما زندگی کن، سایورا نوزده سالشه یه بچه‌اس هنوز نمیشه تنها تو آسمون بذاریمش. مادرت هم دلش برای تو تنگ شده. تریستان هوف صدا داری کشید. فهمیدم دوست نداره تو خونه پدربزرگش زندگی کنه. همیشه هر وقت پوف می‌کشه یعنی خوشش نمیاد. این بار من بی رحمانه و با اخم جواب دادم: - ممنون از شما ولی من می‌خوام تو غار تریستان و تو اتاق خودم کنار تریستان زندگی کنم. هرکسی دلش تنگه می‌تونه شخصا بیاد دیدن تریستان. چرخیدم و دستوری به تریستان که چشم‌هاش می‌خندید نگاه کردم ادامه دادم. - غارت رو اگه امکان هست به آسمان ببر همون چیزی که خودت می‌دونی می‌خوام راحتی این یک‌سالم تو این دنیا رو داشته باشم. تایید کرد. - امر شماست ملکه من. میکال تو قصر اومد و با دیدن فضای سنگین ابرو بالا انداخت. سلیاخانم ناراضی جواب داد: - الهه نور، تو الان مقابل پادشاه آسمان داری این جوری حرف میزنی. این بی‌احترامی قابل بخشش نیست. حتی اگه از نسل تبارزادگان باشی و آخرین بازمانده خودت باشی این اجازه به تو داده نمیشه با پادشاه آسمان این جوری حرف بزنی. وسوسه شدم یه همجوشی کوچیک با پادشاه یا ملکه انجام بدم و قوانین آسمان رو بفهمم نمی‌خواستم کوچیک باشم. لعنتی به این قدرت که فقط می‌تونم با لمس سر انجامش بدم. همش سه ثانیه‌اس ولی به چه بهونه‌ای این سه ثانیه لمس رو جور کنم تا انجامش بدم؟ ملکه از نگاهم به خودش که خیره‌اش بودم و داشتم فکر می‌کردم، عصبی شد. غرش کرد: - چرا این جوری نگاه می‌کنی دختره خیرسر؟ فکری به سرم زد. سمتش قدم برداشتم و خیلی عادی و معمولی به خودم زیر پایی دادم. تا خواستم بیفتم روی ملکه و همجوشی کنم. تریستان منو گرفت! دهنم باز موند. خدایا؟ این چرا منو گرفت؟! من این همه نقشه ریختم تا همجوشی کنم با ملکه بعد منو گرفت! از حرص می‌خواستم بزنمش زمین با پا بیفتم به جونش. آشالان با لبخند جواب داد: - سخت نگیر سلیا، میاد آسمان قوانین رو یاد می‌گیره. دست تریستان دور کمرم رو فشار دادم.‌ پادشاه خیره به من ادامه داد: - بیا این جا پیش من الهه‌نور تا بریم، تریستان تو هم برو غار خودت رو به آسمان بیار. تریستان کنار گوشم نجوا کرد: - برای بردن غارم به آسمون به همه قدرتم نیاز دارم. می‌تونم یک‌ساعت ترکت کنم؟ می‌دونستم خون من بهش قدرت میده و عاشق خون منه. پس انگشتم رو گاز گرفتم. جیریق صدای شکافت پوستم و برخورد دندونم تو سرم پیچید. خون سرخم شفاف و روشن یه قطره بیرون اومد. اولین بار بود خودم شخصا بهش خون می‌دادم. هربار می‌گفت خون بده نمی‌دادم. می‌دونستم امروز از من خون خورده بود وقتی شمشیر وسط پیشونیم خورد. می‌خواستم این بار با رضایت خودم اون قطره خون رو بهش بدم. انگشتم رو سمتش گرفتم. چشم‌هاش درخشید و ترسناک پرسید: - می‌خوای خونت رو به من بدی؟ ابرو بالا انداختم و جواب دادم: - آره فقط همین یک بار چون می‌خوای غار رو به آسمان بیاری فکر نکن هر روز بهت میدم. دستم رو گرفت و با لذت خون رو بو کشید. صورتش ترسناک شد. چشم‌های سبزش مثل اژدها شد و درخشان، فوق العاده ترسناک! قلبم تو دهنم زد و دندون‌های بزرگی در اورد. بی اراده و ترسیدم تو سرش زدم: - بخور دیگه داری می‌ترسونیم. چشم هاش رو بست و سریع خون رو لیس زد. تبدیل به مه سیاه شد و غیب شد. انقدر سریع انجام داد انگشت من تو هوا موند! فضای سنگین از رفتنش سبک شد و آکیلا یهو قهقهه زد: - آفرین! انقدر جرات داشتی یه قطره خونت رو تقدیمش کنی. برگشتم که دیدم همه وحشت کردن حتی پادشاه آسمان که پدربزرگ تریستان بود. تنها کسی که عین خیالش نبود فقط آکیلا بود. دست زد و قهقهه زد: - عالی بود، ازت خوشم اومد خانم سانترو. اخمی بهش کردم و گفتم: - دقیقا از کجاش خوشت اومد برای تو انجام بدم؟ دهنش بسته شد و اخم کرد. این بار میکال غش‌غش خندید‌ و روی مبل افتاد‌. پادشاه دستی روی پیشونیش کشید و گفت: - دختر انقدر بی پروا نباش! درسته پادشاه تاریکی محافظ تو هستش، هرچقدر پیوند خورده تو باشه؛ روحیه خشن و بی‌رحم تریستان حتی نمی‌ذاره به مادرش رحم داشته باشه. نترسیدم چون واقعا حقیقت بود. منی که یک‌سال دارم کنارش زندگی می‌کنم به وضوح می‌بینم. آکیلا نشست و تو شکم میکال زد خنده‌اش رو تمام کنه مرموز و ترسناک گفت: - چون از تو خوشم اومد، پس بذار یه چیزی بگم، تو آسمون خود واقعیت رو پیدا کن روی زمین هیچ وقت نمی‌تونی پیداش کنی، ریشه تو توی آسمونه. دروازه‌ای کوچیک کنارش باز شد و از توش چیزی در اورد. به میکال داد تا به من بده. دروازه کوچیک بسته شد. میکال شوکه سمت من اومد و به فلوت سبز یشمی که رنگی مایل به سفید داشت نگاه کرد. روی فلوت یه آویز آبی کم‌رنگ آسمانی داشت که درون ریشه‌های افسانه‌ای و ابریشمیش یه مهره از جنس بدنه فلوت توش بود. با دیدن فلوت یه حس عجیب گرفتم. صدای زیبایی تو سرم پیچید و انگار یکی این فلوت رو می‌زد. قلبم تند تند زد و حس دل‌پیچه و حالت تهوع به من دست داد، سرم گیج رفت. از اون حالت شنیدم فلوت در اومده بودم با این که همش ده ثانیه بود ولی انگار یه عمر با صدای فلوت بودم. اون صدا، اون بوی مرگی که تو بینیم پیچید نشون می‌داد این فلوت به گذشته من وصله. میکال فلوت رو تو دستم گذاشت. با گرفتنش یه حس آشنای غمگین تو وجودم جمع شد. فلوت سرد رو تو مشتم فشار دادم شاید این حس بد بره. آکیلا مرموز و خیره براندازم کرد. با صدای بم که یه رنگ و بوی عجیب داشت گفت: - یه روز صداش رو برای من در بیار خانم سانترو، دلم برای شنیدنش تنگ شده. فلوت رو به سینه‌ام فشار دادم و پرسیدم: - تو میدونی پدر و مادرم کیه؟ بلند شد و پشتش رو به من کرد. - دنبالشون نگرد جز مرگ هیچی نصیب تو نمیشه. از وقتی به این جهان اومدم دیگه اون مردی که به زنجیر کشیده بودنش رو نمی‌دیدم. دیگه نمی‌شنیدم بگه برگرد. بغض تو سینه‌ام جمع شد و فلوت رو محکم‌تر گرفتم گفتم: - می‌خوام بدونم. ایستاد. برگشت و با چشم‌های سرخش که تو انبوه سفید مژه‌هاش اسیر بود خیره من شد‌. - دنبال دشمنی نیستم خانم سانترو، اگه دنبال مرگ خودتی تو برو دنبال نشونه‌ها؛ همین فلوتی هم که به تو دادم باعث دردسرم میشه. پس بیشتر نندازم. دروازه‌ای سرخ باز کرد و درونش محو شد. میکال به فلوت اشاره زد: - مراقبش باش یه فلوت عادی نیست. خداحافظ طلایی‌خانم... میکال هم دوید و از پله‌ها بالا رفت. پادشاه آسمان دست روی شونه‌ام گذاشت. - بهتره بریم الهه‌نور. سلیا خانم سمت چپ من ایستاد و پادشاه آسمان دروازه‌ای یه رنگ نقره‌ای با هاله خاکستری باز کرد. سلیا دست منو که مات به رفتن آکیلا و میکال نگاه می‌کرد کشید و از دروازه ردم کرد. از دروازه که رد شدم انگار یکی کل بدنم رو فشار داد. برگشتم به دروازه نگاه کردم دیگه نبود. سرم رو چرخوندم که وسط یه سالن پر از نور بودم!
    4 امتیاز
  4. 📣 اطلاعیه رسمی انتقال رمان «طرح ناتمام» با افتخار به اطلاع کاربران محترم انجمن می‌رسانیم: رمان «طرح ناتمام» به قلم بهاره رهدار (یامور)، پس از بررسی‌های دقیق مدیریتی و ارزیابی همه‌جانبه‌ی ساختار روایی، قلم نویسنده، ایده‌پردازی و کیفیت فنی اثر، شایستگی حضور در تالار رمان‌های نخبگان برگزیده را احراز نمود و از این پس در این تالار قرار خواهد گرفت. این اثر با بهره‌گیری از ایده‌ای خلاقانه و متفاوت در ژانر جنایی–معمایی، ساختار منسجم، فضاسازی‌های دقیق، شخصیت‌پردازی عمیق و نثری قدرتمند، توانسته است استانداردهای یک اثر فاخر ادبی را به‌خوبی نمایان کند. روایت هوشمندانه، پرداخت حساب‌شده‌ی جزئیات و استفاده‌ی هدفمند از عناصر تعلیق و روان‌شناختی، «طرح ناتمام» را به اثری برجسته و قابل تأمل در میان آثار انجمن تبدیل کرده است. انتقال این رمان به تالار نخبگان برگزیده، به‌صورت انحصاری و با تأیید مدیران انجمن انجام شده و نشان‌دهنده‌ی جایگاه ویژه‌ی این اثر در میان بهترین‌های انجمن می‌باشد. از نویسنده‌ی گرامی بابت خلق این اثر ارزشمند سپاسگزاریم و برای ایشان در ادامه‌ی مسیر نویسندگی، آرزوی موفقیت‌های روزافزون داریم. از کاربران محترم نیز دعوت می‌شود با مطالعه و نقد سازنده‌ی این رمان، همراه این اثر فاخر باشند. مدیریت انجمن نودهشتیا
    3 امتیاز
  5. به نام خدا رمان: وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: آلن.ایزدقلم «النازسلمانی» خلاصه: یک شب سرد و مه‌گرفته، صدای گریه‌ی نوزادی از دل تاریکی جنگل شنیده می‌شود. مردی داروساز گیاهی، آن شب نوزادی را زیر درختی کهنه پیدا می‌کند؛ نوزادی با چشمانی کهربایی‌ـ‌عسلی و موهایی طلایی که زیر نور ماه در پتوی سفید می‌درخشند. در سبد نوزاد، یک دستبند قدیمی و پتویی سفید بود که بر گوشه‌اش تنها یک نام دوخته شده بود: «سایورا». این دختر کیست؟ ریشه‌اش، نسلش، زاده‌اش چیست؟
    3 امتیاز
  6. به نام خدا نام رمان: یه مشت گیلاس ژانر: عاشقانه نویسنده: فاطمه صداقت زاده مقدمه: اگر قرار باشه که نشه، خودت رو بکشی هم نمیشه. اگر هم که قرار باشه بشه، دنیا هم بسیج بشن نمیتونن جلوش رو بگیرن. یه وقت‌هایی هم هست که همه چیز دست به دست داده تا نشه. ولی خب ما انسان ها یه چیزی داریم به اسم "اراده" که کوه رو میتونه جا به جا کنه. قهرمان‌ها همه جا هستن. اونا بین ما آدم‌های عادی زندگی میکنن فقط یه تفاوت بزرگ دارن که همون باعث میشه اونا قهرمان بشن اما ما نه! قهرمان‌ها طرز فکرشون متفاوته، اونا فقط به فکر خودشون نیستن، راه ساده و پیش پا افتاده رو دوست ندارن. قهرمان‌ها حاضرن سختی بکشن و فداکاری کنن تا مسیر برای هم‌نوع هاشون هموار بشه. اون‌ها دنبال یه زندگی آروم و بی سر و صدا نیستن. بزرگترین ویژگی این آدم‌ها "از خود گذشتگی" نام داره. خلاصه: همه چیز با یه نگاه شروع شد... نگاهی که اکر کسی می‌دید حکم زنده به گور شدنمون رو امضا می‌کرد! اما نگاه تو انقدر رنگ زندگی داشت که نتونم ازش چشم بگیرم. تو روستایی که دور تا دورش تا چشم کار می‌کنه فقط کوه و درخت و جنگله و خان نعوذبالله جای خدا برای جان و مال و ناموس مردم حکم می‌کنه؛ کسی حق نداره بی‌اجازه‌ی خان نفس بکشه. وقتی خان بگه عشق و عاشقی ممنوعه صرف کردن فعل "دوست داشتن" از موهبت الهی تبدیل میشه به مصیبت، به بلا... اینجا "دوستت دارم" خطرناک ترین جمله‌ایه که میتونی به زبون بیاری! اما من از هیچ چیز نمی‌ترسم. مخصوصا وقتی که نگاهم که به چشم‌های تو باشه.
    3 امتیاز
  7. *** یونا اشک‌هام تند تند با سرعت از چشم‌هام می‌ریخت، میون گیاهام دنبال یه ترکیب بودم اون دردی که به روح می افته رو درمان کنم. ملکه سایورا چرا این کار رو کردی؟ ارباب خیلی ترسناک شده، شما هم یک ساعته دارید درد می‌کشید. صدای جیغ‌های ملکه سایورا ذهنم رو به هم می‌ریخت و اشک‌هام بیشتر در می‌اومد. من به دستور ارباب اون زهر رو درست کردم تا بتونه درد رو تجربه کنه. کاش هیچ وقت درست نمی‌کردم. کاش حداقل وقتی ملکه سایورا سوال پرسید ارباب جوابش رو می‌داد. اولین بار بود می‌دیدم ارباب این جوری ترسیده. داشت خودخوری می‌کرد. با چشم های تار از اشک اکسیر درست کردم. ولی تا کی؟ برای من صد سال زمان برد تا بتونم اون فرمول زهر شکنجه الهی رو بسازم. حالا چطور تو چند ساعت یه پادزهر بسازم؟ ارباب تو آزمایشگاه اومد و با چشم‌هایی که سرخ شده بود و سبزی نگاهش درخشان جنون زده غرش کرد: - یونا؟ وحشت کردم و شیشه از دستم افتاد و هزار تکیه شد. ترسیده به ارباب نگاه کردم. نیمه‌اژدها و انسان شده بود. بخاطر خشمش نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه. با ترس جواب دادم: - ب... بله ارباب؟ کف دستش رو به دیوار زد. - حالش بدتر شده، داری چه غلطی می‌کنی پس؟ با جارو شیشه‌ها رو جارو زدم. هول کرده نالیدم: - دارم درست می‌کنم ارباب. با جیغ‌های ملکه سایورا که عجیب شده بود. جارو از دستم افتاد. ارباب وحشت زده رفت. من هم دویدم و دنبالش رفتم. با دیدن ملکه سایورا که غرق تو خون بود شوکه شدم. ارباب کنار تخت زانو زد و ناباور به ملکه که چهار بال در اورده بود خیره شد. چهار بال طلایی که چندتا خرابی مشکی داشت. کمرش و لباسش شکافت خورده بود و زخمی بود‌، خون همین‌جوری داشت از بدنش می‌رفت‌‌. سریع روی تخت پر از خون رفتم. قدرت شفابخشیم رو روی کمرش گرفتم‌. نور سبز از دست‌هام بیرون زد و شروع کردم خوب کردنش. نفس‌های سخت کشید و لرزون گفت: - یه چیزی... چیزی داره... داره تو بدنم خیلی داغ راه میره. ارباب دست روی شکم ملکه سایورا گذاشت و گفت: - طلسمت ضعیف‌تر شده. ملکه مظلوم سرش رو روی تخت گذاشت و زمزمه کرد: - دیگه درد ندارم. قطره اشکم روی زخم ملکه افتاد. چشم‌هام رو با دست‌های خونیم پاک کردم. احساساتی نبودم، اصلا نبودم ولی نمی‌دونم چرا ملکه سایورا انقدر برای من عزیز شده بود. ارباب آروم شد و پیشونیش رو روی دست‌های کوچیک و ظریف ملکه گذاشت. سرد زمزمه کرد: - دیگه این کار رو نکن سرورم. ملکه بی‌حال چشم بست. ارباب پنجه‌ای کلافه تو موهای خودش کشید و ادامه داد: - دیگه مجازات شدم، همین قدر بسمه، فهمیدم نباید از دستورت سر پیچی کنم باید می‌گفتم. دهنم باز موند! ارباب داره از احساساتش حرف می‌زنه! ملکه بی‌حال بلند شد. با بال‌های خونی و بدنی خونی از تخت پایین اومد. رنگش خیلی پریده بود، اما محکم با صدای بی‌رقم گفت: - خوشحالم متوجه شدی. چون کسی که محافظ منه، خودش هم می‌تونه با یه کار کوچیکش منو بکشه. چشم‌هام گشاد شد. ملکه خیلی خاص بود! بال‌های طلاییش بخاطر خونی بودمش جمع و خیس بود. تو هر قدمش قطره‌ها خونش زمین رو رنگ می‌کرد و علامت می‌گذاشت. بال‌هاش بزرگ بود و روی زمین کشیده می‌شد ارباب با غم عجیبی بلند شد. پشت سر ملکه تا وقتی از دید خارج شد خم شد و احترام گذاشت‌. من هم کار ارباب رو انجام دادم. نمی‌دونم چرا ولی ته دلم چیزی لرزید‌‌. یه حس قدرت که قراره ملکه بزرگ‌ترین ملکه جهان بشه. حتی غار هم واکنش نشون داد و طرح‌هاش از درخشان به نورانی تبدیل شد. ارباب روی تخت نشست. با صدای خش دار لب زد: - برو بیرون یونا. بی حرف احترام گذاشتم و رفتم. به دست‌های خونیم و زمین خونی که غار داشت خون ملکه رو می‌بلعید نگاه کردم. هرچی غار خون رو می‌خورد سنگ‌های کریستالی بیشتر می‌داد و غار رو زیبا‌تر و طراحی‌های با شکوه‌تر می‌کرد. داشتم مجذوب شده به غار نگاه می‌کردم که دیدم روی دیوار سیاه غار با رنگی آبی و طلایی تصویر ملکه رو غار کشیده می‌کشه. وحشت کردم و فریاد زنان دنبال ارباب رفتم که تو سینه‌اش فرو رفتم. ارباب هم داشت به تصویر ملکه که روی غار شکل می‌گرفت نگاه کرد. چشم‌هاش رو بست و زمزمه کرد: - فهمیدم، پس ازش محافظت کن، اجازه میدم. بعد حرفش برگشت و وارد اتاقش شد. دهنم باز موند. می‌دونستم غار جون داره و یه موجود زنده‌است ولی نمی‌دونستم این جوریه! به تصویر ملکه سایورا روی دیوار نگاه کردم. خیلی زیبا بود! لبخند و احترامی به تصویرش هم گذاشتم. به دست‌هام نگاه کردم و وحشت کردم‌، دستم دیگه خونی نبود! لرزیدم و سریع تو آزمایشگاهم رفتم‌. من قول دادم پیش ارباب باشم و اصلا کنجکاوی نکنم، هرچی هم دیدم و شنیدم فقط تو غار باشه و بیرون غار باید فراموشش کنم. در این صورت ارباب می‌ذاره کنارش باشم. من هم خانواده ندارم و ارباب بزرگم کرده پس هیچ وقت نمی‌خوام قانون‌هاش رو زیر پا بذارم. به آزمایش‌هام رسیدگی کردم و تلاش کردم به هیچی فکر نکنم.
    3 امتیاز
  8. نام رمان: مغلوب نویسنده: سارام | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه خلاصه رمان: دختربچه‌ای که از دوران کودکی با یک حقیقت پوشیده شده زندگی کرده و وقتی حقیقت رو می‌فهمه تازه متوجه اتفاقات پیرامون و حقایق پنهان میشه. با سایه‌‌ی بی‌جان او زیر نورِ شمعِ کوچک، واهمه‌ از فضای تاریک سرایِ بزرگ به چشم نمی‌آید. سایه‌اش هم برای گرم کردن قلب من کافی بود، این مسئله ناعادلانه است، چون من نباید خودم را به او نشان دهم، چرا که وجود من مزاحمت تلقی می‌شود، چه برای او، چه برای خیلی‌های دیگر؛ اصلا چه کسی برایش مهم بود من هستم یا خیر؟ سایه‌اش با طمأنینه از کنار سرای به سمتی دیگر می‌لغزد، خدایا! او دارد به سمت پیانو می‌رود؟ لبخندی که نمی‌توانم مهارش کنم با شور رو لبانم نقش می‌بندد، صدای نوت‌های پیانو که بلند می‌شود، با دست آزادم جلوی دهانم را می‌گیرم تا جیغی هیجانی از سمت من، دستانش را از حرکت باز ندارد. آخرین بار کِی صدای نواختنش را شنیده بودم؟ شاید همان زمان که اینجا زندگی می‌کردم. آن هنگام دیر دیر می‌آمد، از همان اول هم خیلی ناز داشت این عمه‌زاده‌ی دردانه! صدای پیانو قطع می‌شود و به خودم می‌آیم، دامنم را در دست جمع می‌کنم به خیز بر می‌دارم به طبقه‌ی دوم، چین و واچینِ دامن در دستانم آنقدر پف داشت که دید درستی نداشتم، تنها پله‌ها را به رسم عادت یکی دوتا می‌کردم که ناگهان پایم بین هوا و پله جهید و افتادم. ابتدا صدای پایش آمد و بعد هم صدای خودش که لب زد:« خوبی؟» و من در این فکر بودم که چه طور یک انسان می‌تواند چنین آوای مطلوبی داشته باشد؟ با اینکه در صدایش ردی از محبت و نگرانی نبود، هیچ برایم اهمیتی نداشت، تنها چیزی که مهم بود مخاطب او قرار داشتن بود. دامنم را می‌تکانم و «خوبمی» زیر لب زمزمه می‌کنم، در حالی که دلم می‌خواهد شرح احوالِ یک عمر را برایش بازگو کنم، در تعجبم که چگونه تنها به این یک کلمه اکتفا کردم. لحظه‌ای پلک بر می‌بندد و بعد دوباره همکلامم می‌شود:« مواظب خودت باش دختردایی... تو تنها دختر این خانواده‌ای، عزیزی برامون. نمی‌دانم، مگر نمی‌گویند هنگام بی خبری از یک عزیز، درد هجر دل آدم را آتش می‌زند، پس چگونه بعد از این همه سال بی من، خاموش و آرام سر کرده‌اند؟
    3 امتیاز
  9. خسته نباشید❤️ لطفا در بخش طراحی کاور درخواست جلد بدین @shirin_s عزیزدلم زحمت رصد رو می‌کشین لطفا
    2 امتیاز
  10. *** آشینا ملایم موهای طلایی سایورا رو نوازش کردم. من بالاخره ارباب واقعی خودم رو پیدا کردم. سه میلیارد و خورده‌ای سال زندگی کردم. و بالاخره موعدش رسید. ملکه زیبام الان روی سینه‌ من به خواب رفته بود، چون من اجازه دادم همه دانش زندگیم رو داشته باشه. می‌خوام همه چی از من بدونه شاید دوست داشتم براش مثل یه آب زلال باشم انقدر که کنارم راحت باشه. لبخند زدم و به آرومی خودم رو محو کردم تا سرش روی بالشتش بیاد‌. کنار تختش ایستادم، دست تو جیبم کردم و عمیق بهش خیره شدم و زمزمه کردم: - نمی‌ذارم چیزیت بشه ملکه نور و تاریکی‌. قدم‌های آرومم رو برداشتم و وارد دیوار شدم و به خواب رفتم. *** سایورا چشم‌های خسته‌ام رو باز کردم. حس یه روح قدیمی و باستانی رو داشتم که از زندگی تکراری خسته شده. سرم رو فشار دادم که صدای تکون خوردن اومد. با دیدن تریستان کنارم تعجب کردم. صداش خش دار پیچید. - سرورم برای ترس از سوسک دو روزه این جوری بیهوش هستی؟ سرم رو زیر پتو کردم. کی سر یه سوسک دو روز بیهوش میشه؟ فکر می‌کردم بیشتر از دو روز بخوابم. از زیر پتو دوتا چشم آبی کریستالی معلوم شد و من از ترس جیغ بلندی کشیدم. جوری پریدم تو بغل تریستان که بدبخت کپ کرد. آشینا تو ذهنم قهقهه زد و گفت: - من بودم نترس، تو این دو روز ارباب تریستان منو ذله کرد که اگه چیزیت بشه منو نابود می‌کنه. من هم گفتم؛ من نمی‌دونستم یه سوسک این جوری بیهوشش می‌کنه‌. قلبم تند‌تند زد و دوست داشتم فحش‌های عالم و دنیا رو بهش بدم. آشینا: الان دادی دیگه. تریستان شوکه نگاهم کرد و پرسید: - چی دیدی؟ بخدا مسخره شدم. دست روی پیشونیم گذاشتم و از تو بغلش بیرون اومدم گفتم: - فکر کردم سوسک دیدم. دستم رو کشید که دوباره تو بغلش افتادم که آشینا سوت زد. بوی عطر طبیعیش تو بینیم پیچید. سرد پرسید: - همین جور که نمی‌خوای من از تو چیزی پنهان کنم تو هم نکن. یه محافظ زمانی می‌تونه از ملکه‌اش محافظت کنه که همه چی رو بدونه. چند بار پلک زدم. جوری که آشینا ناراحت نشه جواب دادم: - یکی تو سرم حرف میزنه. میگه اسمش آشیناست، من یهو ترسیدم. حس کردم خیالش راحت شد. موهام رو نوازش کرد و سر تکون داد: - درسته این غار یه موجود زنده‌است. من ارباب ششم این غار هستم. حالا آشینا برای اولین بار می‌خواد ارتباط بگیره از تو خوشش اومده، میگه می‌خواد تو ارباب اول و آخرش باشی. تصویر تو هم روی دیوار غار بخش اصلی حک کرده. ازش فاصله گرفتم و روی تخت دراز کشیدم و بال‌هام رو سخت تکون دادم. آشینا سرش از سقف بیرون زد و نگاهم کرد. دستم رو سمتش دراز کردم و چشم‌هام رو بستم. جواب تریستان و با ذهنی که عجیب سنگین و پخته شده بود دادم. - قبولش می‌کنم، چون این غار تنها جایی هستش که به من آرامش واقعی میده و می‌ذاره خودم باشم. چشم‌هام رو باز کردم. من از همجوشی باهاش خیلی چیز‌ها یاد گرفتم. یاد گرفتم طمع نتیجه نداره، حسادت تمامی نداره، خشم؛ خاموشی حتمی نداره، گناه توبه نداره، پاکی تاریکی داره. بغض کردم. زندگیش خیلی زیاد بود، زیاد و طولانی، همه چی هم مو به مو به یاد داشت. حتی زمان آفرینش شدنش. صدای کسی که می گفت پیداش کن و رهاش نکن. سنگ باش و نرم نشو، بخور و خورده نشو. بکش و کشته نشو. چشم‌های کریستالیش تو چشم‌های من گره خورد. سرش رو کج کرد. سکوت بود و هیچی دیگه نمی‌گفت. تریستان بلند شد و گفت: - خوبه استراحت زیاد کردی بریم بیرون تمرین کنیم. بغضم پرید و شوکه نشستم و داد زدم: - من تازه بیهوش اومدم! سیگار روشن کرد گوشه لبش گذاشت گفت: - باشه استراحت کن. خوشحال شدم و خواستم قربون صدقه‌اش برم که ادامه داد: - به یونا میگم یه کاسه کرم زنده بیاره بخوری پروتئین بگیری سرورم. غرش چندش و حرصی زدم. - خیلی گاوی تریستان الان میام تمرین. بدون برگرده فقط دود سیگارش رد راهش شد و صداش رو شنیدم. - بیرون غار منتظرتم. آشینا از روی سقف پرید روی تختم و گونه‌ام رو بوسید: - برای سلامتیت دعا می‌کنم، دست بد کسی افتادی. تا اومدم یکی بزنم دندون‌هاش خورد بشه تو تخت فرو رفت و غیبش زد. جا بوسش رو پاک کردم. آشینا خیلی قدرتمند بود خیلی زیاد جوری که یه ایزد هم می‌تونست بکشه. قدرت‌هرکی که اربابش کرده رو بعد مرگ گرفته و خورده. و همه اون قدرت‌ها رو داره به علاوه قدرت‌های عجیب و زیاد دیگه. ولی تنها محدودیت رو اعصابش اینه فقط تو محدودِ غار خودش می‌تونه از قدرتش استفاده کنه‌. حتی نمی‌تونه از غار بیرون بیاد. این غار خود آشینا هستش. می‌تونه خودش رو بزرگ‌تر کنه از جایی به جای دیگه بره ولی به صورت یه سنگ غولپیکر می‌تونه. واقعا ازش خوشم اومده. بلند شدم و از اتاقم بیرون اومدم. بال‌هام روی زمین کشیده می‌شد و مور‌مورم می‌شد. سعی کردم بالا تر بگیرمشون، لعنتی‌ها سنگین بودن. از غار بیرون زدم. با دیدن آسمون پر ستاره عقب رفتم پرسیدم: - این جا آسمونه! زمین نداره تریستان سقوط می کنم مثل تخم‌مرغ پخش زمین میشم. دود سیگارش رو فوت کرد. سمت من قدم برداشت و سایه‌های سیاه زیر پاهاش جون می‌گرفت گفت: مانات رو زیر پاهات متمرکز کن تو بلدیش. آها پس این جوری کار می‌کنه. مانام رو خیلی راحت زیر پاهام شناور کردم. با اطمینان قدم برداشتم می‌دونستم اگه بیفتم تریستان منو می‌گیره. بدون لغزش قدم‌هام رو سمت تریستان برداشتم. هر قدمی بر می‌داشتم هاله طلایی زیر پاهام می‌درخشید. لبخند زدم و سرم رو بالا اوردم. تریستان به بال‌هام اشاره کرد و گفت: - صد‌تا باز و بست برو‌. سر به منفی تکون دادم. - سه تا هم نمی‌تونم چه برسه صـــدتا! روی مه تاریکی نشست و پا رو پا انداخت. سیگار دوباره روشن کرد. - یونا کاسه ترکیبی حشرات زنده رو بیار تا قوت بگیره سرورم. با اخم نگاهش کردم و غریدم: - چرا همش با حشرات تهدیدم می‌کنی؟ یه تای ابرو بالا انداخت. چشم‌های سبزش رو به من دوخت و گفت: - اشتباهه تهدید نیست من واقعا می‌خوام اون حشرات رو بخوری. حشراتی که یونا شکار می‌کنه جادویی هستن. ولی وقتی بتونی تمرینت رو به پایان برسونی نیازی به قدرتشون نداریم. با چندش لب زدم: - بمیرمم برای قدرت از اون کوفتی‌ها نمی‌خورم. سعی کردم هر چهار بالم رو تکون بدم ولی فقط لرزیدن. نمی‌دونم چطور گاهی تکون می‌خوردن یا دورم حائل می‌شدن. تریستان با حوصله سیگار دود می‌کرد و گفت: - عریزه‌ایه، تو وقتی دستت رو تکون میدی اول به ذهنت سیکنال میدی. حالا سعی کن برای بال‌هات انجام بدی. دید نفهمیدم چشم ریز کرد و سرد ادامه داد: - بیا یه بازی. شوکه شدم تریستان می‌‌خواد با من بازی کنه! لبخند هیجان زده زدم و پرسیدم: - باشه بگو. تیز شد و ترسناک گفت: - به هیچی فکر نمی‌کنی من به تو سیکنال میدم. هر کاری میگم حتی فکر کنی مسخره‌اس انجام بده فکر کن تمام دنیا ساکته و من حاکمم. سر تکون دادم و خندیدم‌. - باشه حاکم تاریکی. با انگشت شصت همونطور که سیگار دستش بود وسط پیشونیش رو خاروند. می‌دونستم کم مونده بیاد منو از وسط دو نصف کنه چون هر وقت وسط پیشونیش رو می‌خاروند یعنی از دستم کلافه شده. نفس پر دودش رو بیرون داد و گفت: - دست چپ بالا‌ پایین. تکرار کردم. - پای راست عقب جلو. بازم تکرار کردم. همینو هی گفت و گفت و گفت که مغزم به صداش عادت کرد و گفت: - بال راست باز و بست. ناخداگاه مثل یه پر سبک بال‌هام رو تکون دادم. شوکه شدم تریستان با اخم گفت واکنش نشون ندم. باز از پاهام و دست‌هام شروع کرد و گفت وقتی شوک تکون بال‌هام از سرم رفت گفت: - بال چپ باز و بست. دوباره همون تکرار شد و سریع گفت: - بال‌ها باز. هر چهار بالم با «ترهرتر» باز شد. مثل کبوتری که بال‌هاش با صدا باز میشه. شوکه و هیجان زده خندیدم. - وای مگه میشه! خیلی بال‌هام سبکه! تایید کرد. - چون تکون نمی‌دادی سنگین بود وقتی یاد بگیری سبک میشه. نیرو؛ همه چی روی نیرو و سیکنال‌ها می‌چرخه. خوشحال به بال‌هام نگاه کردم و ادامه داد: - صد تا باز و بست برو. پووووف باز برگشتیم سر خونه اول، چرا نمی‌ذاره یکم بیشتر ذوق کنم؟ انگار حالا همیشه بال داشتم. با غر غر زیر لب مثل مرغ پر کنده نه سر کنده، دست‌هام رو تکون تکون دادم و بال‌هامم تکون دادم و غش‌غش از باز و بست شدنشون می‌خندیدم. یادمه تا هجده‌سالگی یه داس یا بیل تو دست من بود یا می‌کاشتم یا می‌چیدم. همش کارم نگاه کردن رو دست بابا بود تا طبابت یاد بگیرم. زندگیم بدون هیجان و همش در آرامش بود. الان یک ساله پر از آموزش شده. تریستان روی افکارم خط کشید. چشم‌هاش داشت می‌خندید. خیلی واضح می‌خندید، حتی صورتش با این که نمی‌خندید یه حالت شاد داشت و گفت: - این جوری نکن سرورم دست هات رو تکون نده بال‌هات رو فقط تکون بده. از حالتش مات شدم. صورتش خیلی زیباس، وقتی هم چشم‌هاش لبخند میزنه آدم حس غرور می‌کنه. خوش به حال کسی که باباش تریستان باشه یا شوهرش تریستان باشه. لبخند زدم و سر تکون دادم. فیگور گرفتم پنجه‌هام رو تو هم قفل کردم‌. نفسم رو حبس کردم و تمرکز کردم فقط بال تکون بدم. بالاخره تونستم تکون بدم و جیغ زدم و به بالم اشاره کردم: - ببین ببین تکون خورد، دیدی؟ دستش رو شکل تکرار چرخوند. - ادامه بده سرورم. ذوقم خوابید اصلا هم کسی خوشبخت نمیشه با داشتن همچین مردی. بدرد تشبیه جنازه می‌خوره. قیافه سرد و عبوسش. یادمه یکی می‌مرد ناراحت می‌شدم ولی وقتی می‌رفتم مراسم‌ها با همه ناراحتیم خنده‌ام می‌گرفت. اصلا انگار کائنات پا تو یه کفش می‌کردن من یه آبرو ریزی کنم و بخندم. آه... دلم برای بابا تنگ شد که هی نشکون می‌گرفتم. اون چشم‌هاش که وقتی می‌دیدمش اطمینان و آرامش وجودم رو می‌گرفت. لالایی‌هاش و داستان گفتن‌هاش، وقتی رعد و برق و طوفانی بود هوا. منو روی پاهاش می‌نشوند. موهام رو شونه می‌زد و داستان تعریف می‌کرد؛ بلندتر از رعد، بلند تر از باد... برای همین من دختر قوی بار اومدم چون یه بابای خوب بزرگم کرده. انقدر بابا به من محبت کرده بود که نگاه هیچ پسری منو نمی‌لرزوند و خامم نمی‌کرد. هن هن و خسته تونستم شش‌تا برم و گفتم: - بسه دیگه، نمی‌تونم شونه هام و کتفم درد گرفت‌، ریه‌هام خشکید. تریستان خیلی ریلکس صدا کرد: - یونا بیا کوفتگی و درد ملکه رو خوب کن تا نود و چهارتای دیگه‌اش رو بره. از دستش عصبی شدم، جیغ زدم و پا کوبیدم. زیر پاهام مانا خالی کرد و سقوط کردم. ترسیده و غریزی بال زدم و پرواز کردم؛ ولی چه پروازی من یه بال زدم، از تریستان و غار هم بالا‌تر رفتم. با وحشت داد زدم: - تریـــــستان... تو هوا دست و پا زدم. بال راستم تند تند تکون خورد و بال چپم بی حرکت. تو آسمون یه وری رفتم و دور خودم چرخیدم. وحشت عقلم رو پرونده بود و هیچی نمی‌د‌ونستم. حتی نمی‌تونستم از قدرتم استفاده کنم. به تریستان که هنوز نشسته بود و نگاهم می‌کرد ترسیده خیره شدم و گفت: - آروم باش، بیفتی می‌گیرمت انقدر بال بزن تا قلق بیاد دستت سرورم. جیغ زدم: - زهر و مار رو سرورم اینو نگی سنگین‌تری. بیشتر شبیه جلادی تا محافظ... جیغ زدم و سقوط کردم، تند تند بال زدم. نه به اون موقعه شش تا بزور تونستم بزنم نه به حالا دارم این جوری تند تند می‌زنم.
    2 امتیاز
  11. با درد به پسر بچه زیبایی نگاه کردم. چشم‌های آبی کریستالی بدنی درخشان سفید، موهای سیاه زغالی. با لبخند کنارم که روی زمین افتاده بودم نشست. صدای لطیف پسرانه‌اش گوشم رو مالش داد و تو دلم رو با ترس خالی کرد: - نترس ملکه کوچولو، من صاحب غار شهاب سنگی که درونش هستی هستم. فلوت سنگی تو دستش ظاهر شد و خیلی زیبا نوازید. نور سبز و طلایی ملایمی روی پاهای من نشست و خش خوردگی زانوم رو خوب کرد. به فلوت اشاره کرد. - می‌تونم هر چیزی رو وادر کنم بخونه حتی سنگ. نشستم و مات چشم‌‌های کریستالیش گفتم: - اسمت چیه؟ خندید و تو دستش یه ویولن سنگی ظاهر شد و نت عجیبی به صدا در اورد. ناخداگاه از روی زمین کنده شدم. جیغی زدم که با ملایمت روی تخت قرار گرفتم و صندلی درست شد. صدای دویدن پا اومد. پسره سمت دیوار رفت ولی صداش تو گوشم پیچید. - آشینا هستم، اگه می‌خوای یادت بدم نباید جیغ بزنی که ارباب قصر و خدمتکارش بیاد. از من هم به کسی نگو با دیوار سنگی یکی شد. انگار از اول هم نبود! یعنی آشینا، خود غاره؟ یا غار آشینا؟ پرده اتاقم کنار رفت و یونا هراسون داخل اومد و گفت: - چی شده ملکه؟ اتفاقی افتاده؟ چشم‌هام رو بستم و دروغ ضایعی گفتم: - فکر کنم سوسک دیدم. وقتی چشم باز کردم دیدم نگاه یونا عجیب شده و با اخم جواب داد: - ملکه تو این غار هیچ حشره‌ای وجود نداره. همون لحظه یه سوسک از جلو چشم‌هام پرواز کرد و این بار واقعا جیغ وحشتناکی کشیدم. صدای خنده لطیفی تو سرم پیچید. - می‌خواستم دروغت واقعی باشه ملکه کوچولو. آشینا تو ذهن من چکار می‌کنه! وحشتم بیشتر شد و جیغ‌های بلند‌تر کشیدم. یونا شوکه دنبال سوسک کرد تا بکشتش. دود سیاهی پیچید و تریستان وسط اتاق ظاهر شد. سوسک با نور آبی شبیه یه جرقه از بین رفت. تریستان به من نگاه کرد و بعد به سوسک که با یه جرقه آبی از بین رفت. تریستان دست روی صورتش گذاشت و آروم گفت: - برای یه سوسک که خود غار درست کرده تا سر به سرت بذاره جیغ زدی؟ چهار دست و پا شدم، خواستم واقعیت رو هیجان زده بهش بگم که سکوت کردم و روی شکم دراز کشیدم و سرم رو تو تخت فرو کردم. - سوسک چندشه، یکی ببینه جیغ میزنه. آشینا بغ کرده تو ذهنم گفت: - ببین ملکه کوچولو کاری کردی ارباب تهدیدم کنه. من که تهدیدی از تریستان نشنیدم! آشینا: معلومه دیگه چون من و ارباب با هم ذهنی در ارتباط هستیم. سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. سیگاری روی لب گذاشت و رفت. ایش، چقدر بی احساس. بدبخت بچه‌ای که این باباش باشه. آشینا هرهر خندید و تو ذهنم جواب دادم: - میشه تو ذهنم رو نخونی؟ یونا هم رفت و آشینا کنارم ظاهر شد. روی تخت لم داد و زیر پتوی من رفت. - من نمی‌خونم خودش میاد، وقتی درون من زندگی می‌کنی یعنی به همه افکارت دسترسی دارم. دهنم باز موند و نزدیکش شدم. دست روی سرش گذاشت. کنجکاوی شدید کاری کرد همجوشی کنم. چشم‌هاش گرد شد و تو چشم‌های من خیره شد. تمام افکار و خاطراتش تو سرم موج زد. تنهایی، تنهایی و بازم تنهایی بود. با کسی به جز تریستان حرف نزده. خودش هم تا حالا به تریستان نشون نداده به صورت ذهنی با هم حرف می‌زنند. درواقع بچه نیست، ظاهر بچه گرفته من نترسم. کل این غار بدن آشینا هستش! سالیانه طول و درازی زندگی کرده‌. تا الان شش ارباب داشته؛ آخرین اربابش رو خودش انتخاب کرده، عکس اربابش رو روی دیوار کشیده؛ یعنی من! خون منو با رضایت وقتی بال‌هام از کمرم بیرون زده خورده، سر از خود خودش رو محافظ من کرده، فقط منتظره تا من هم تاییدش کنم. با تایید کردنش تمام و کمال قدرت‌هاش و خودش برای من میشه. چیزی که شش ارباب قبلی نداشتن! بعد مرگ هر ارباب روحش رو آشینا می‌خوره و قدرت‌هاش رو می‌گیره. ولی حالا می‌خواد من رو جاودانه کنه تا من برای ابدیت اربابش باشم. تمام دانش سه میلیارد سالش با رضایتی که می‌دونست دارم باهاش همجوشی می‌کنم تو ذهن من کپی و ریخته شد! حس خواب آلودگی شدید کردم. نتونستم خودم رو کنترل کنم، روی سینه‌اش بی‌حال افتاد و چشم‌هام بسته شد.
    2 امتیاز
  12. نام دلنوشته: فرورجای خاموشی اثر: م.م.ر(shahrokh) ژانر:فلسفی، عاشقانه مقدمه: با خوردن به شیشه‌ی اندوه، زندگیِ سربریده‌ام در من شکست. کولاکِ دردها به جانم هجوم آورد و مرا به اعماقِ توهمی پرتاب کرد که سال‌ها در کمایِ حرمان و نیستی فرو رفتم، تا آن‌جا که هر رجایی از من، قطعِ رحم کرد. در سایه‌سارِ خستگی، نفسم بویِ خاموشی می‌داد. زمان، همان طنابِ پوسیده‌ای بود، که میانِ من و فردا آویخته مانده بود. هر صدا، پژواکی از فراموشی بود و هر رؤیا، دهانی دوخته بر حقیقت. در خویش خزیدم، همچون پرنده‌ای که از پرواز شرم دارد، و در بی‌هواییِ خویش به مرزِ ناپیدای نیستی سلام کردم. اما از دور، نوری لرزان بر شانه‌ی تاریکی لغزید، و صدایی درونم گفت: «شاید هنوز، ذره‌ای از تو، زنده مانده باشد.»
    2 امتیاز
  13. در دلِ گورستانِ سکوت که مأمنِ سایه‌ها بود، نشستم به تماشای خویش؛ پیکری شکسته در آغوشِ غبار، و چشمی که هنوز، از عادتِ دیدن، دل نمی‌کند. میانِ ویرانه‌های دلم، ذره‌ای روشن لرزید، نه از جنسِ امید، بل از طینتِ بقا. دستم را بر خاکِ سوخته‌ی وجود کشیدم، و فهمیدم که هنوز گرمی‌ای هست، هرچند اندک، هرچند بی‌نام. در آن لحظه، فهمیدم خاموشی نیز رحم دارد؛ می‌تواند چیزی را در دلِ تاریکی حفظ کند، تا روزی، دوباره بتابد. پس برخاستم، نه با توان، بل با یادِ بودن و در دلِ نفس‌های زخمی، آغازی بی‌صدا نوشتم.
    2 امتیاز
  14. *** سایورا امروز تریستان گفت لازم به تمرین ندارم می‌تونم برای خودم باشم. خودش هم بیرون رفته بود. بی‌حوصله و خسته با کمر درد روی تخت لم دادم. بال‌هام خیلی بزرگ و سنگین بود و خسته می‌شدم، بدنم تحمل وزنش رو نداشت و راه رفتنم کند شده بود. انگار داشتم یه موجود دیگه رو پشتم حمل می‌کردم؛ اما اصلا غریب نبودم با این که اولین باره بال‌هام رو می‌بینم تعجبم اون چنان نبود، شاید چون دیگه به دیدن چیز‌های عجیب عادت کردم. بلد هم نبودم باهاش پرواز کنم. اصلا انقدر سنگین بود که جونم در می‌اومد تکونش بدم. مثل عضلات گرفته بود که سالیان ساله ازش استفاده نمی‌کنی. بعد یهو می‌خوای استفاده کنی، حس و عصب کامل توش نیست. یونا می‌گفت مشکل نداره بال‌هام فقط باید بیشتر حرکتشون بدم. بال‌هام تو شوک بودن، چون با اجبار بیرون زدن نه با خواسته خودم. داشتم بی‌حوصله به همه جا نگاه می کردم چشمم خورد زیر میز آینه‌! فلوت اونجا بود. اصلا فلوت رو یادم رفته بود. بلند شدم و هن هن کنان با بال‌هایی که روی زمین کشیده می‌شد، سمت میز آینه رفتم که خودمم دیدم. بدنم جواهر دار و موهای بلند طلاییم دورم ریخته بود. بال‌های چهارتاییم که بالا کتفی‌هام پهن و بزرگ‌تر بود و پایین کتف و کمریم باریک‌تر، طلایی طلایی بود ولی تو بال‌هام تک و تیک پر‌های سیاه وجود داشت، لباس سفیدم با طلایی بودنم بیشتر تو چشم اومده. خم شدم و فلوتم رو از زیر میز آینه بیرون اوردم. همونجا روی صندلی میز آینه نشستم. یادم اومد یه چیزی تو فلوت بود. با گیره سر آروم درش اوردم. یه طومار کوچیک بود! همین که کاملا بیرون کشیدمش طومار بزرگ شد‌. فلوت رو روی میز آینه گذاشتم و به طومار خیره شدم. کاهی رنگ بود، تو دست‌هام به آرومی درخشید و باز شد. نوشته‌هایی به رنگ آبی درخشان درونش بود با چند نت موسیقی. « بنام آنکه تاریکی و نور رو با هم آفرید تا دنیا از عشقان رنگی شود.» چقدر عجیب! مگه نور و تاریکی با هم می‌تونند؟ از عشق رنگی بشه؟ از هم الان یه جوری شدم با خوندن متن آبی چون یه جوری بود. استعاره جالبی نبود یا شاید من دنیا رو مثل کسی که طومار رو نوشته درک نکردم. بی‌خیالی گفتم و ادامه‌اش رو خوندم. « دنیا به من آموخت در هر نوری، تاریکی هست؛ و در هر تاریکی، نوری... می‌خواهم نتی از جنس تاریکی و نور بنوازم، اما نمی‌شود چون من خالصانه نور هستم، دختری از جنس تبارزادگان نور.» اخم کردم نت تاریکی و نور! همچین چیزی مگه امکان داره؟ صدایی که هم با نور بدرخشه هم با تاریکی بنوازه؟! به طومار خیره شدم روی طومار قطره‌های خشک شده و اشک بود. « به سرزمین تاریکی پا نهادم، عاشق مردی با چشمان تیره شدم. من نور بودم و او تاریکی. برایش فلوتم را به صدا در آوردم. آری برای یک تاریکی زاده فلوتم راه به صدا در آوردم. شب را تا روز و روز را تا شب با هم سپری کردیم. بعد از سه شبانه متوجه موضوعی شدم؛ او ایزد تاریکی بود کسی که تاریکی را حکم‌رانی می‌کرد.» دهنم باز موند! یه ایزد؟ این دیگه داره بلوف میاد! خندیدم ولی بدنم مور مور شده بود. طومار رو بیشتر باز کردم. خیلی تیکه تیکه حرف می‌زد. می‌خواستم بقیه داستانش رو بشنوم. روی آخر طومار خونی بود! « من از ایزد تاریکی نطفه‌ای داشتم‌‌. ایزد تاریکی برای آمدن بچه‌اش آمده. همه از رابطه ما خبر دار شدن. دنیای تبارزادگان با دستان من دارد از بین می‌رود. فرزند ما عجیب و نورانی با سایه‌ای تاریک و سهمگین است. او با این که درون شکم من است نورش کور کننده بود. دستانش وقتی از داخل شکمم روی شکم من قرار می‌گرفت تمام پنجه کوچکش معلوم بود.» چشم‌هام گشاد شد و نفس نفس زدم. صدای غمگین فلوت تو گوشم زنگ خورد! انگار یکی داشت تو گوشم و تو مغزم فلوت غم می‌زد. مثل کسی که سردشه ولی نیست مورمور شدم و پایین تر اومدم ولی هیچی نبود! دیگه نوشته‌ای نبود به جز دو خط... « نور و تاریکی با هم می‌تواند باشد و زمانی که این اتفاق بیفتد چی می‌شود؟ کسی می‌تواند نغمه نور و تاریکی مرا ادامه دهد؟» دندون‌هام نمی‌دونم از چی روی هم می‌خورد. لرز کرده خودم رو بغل کردم و گوشم رو فشار دادم. صدای فلوت تو سرم قطع شده بود ولی گوشم هنوز گرمی داشت. به طوماری که به آرومی داشت می‌سوخت و خاکستر می‌شد نگاه کردم. پاهام رو جمع کردم تو دلم و تو صندلی کز کردم. همچین چیزی نمی‌تونه وجود داشته باشه. یاد نامه‌ای که تو مدراکم بود افتادم: « سایورا فرزند نور و تاریکی زندگی کن، دنبال گذشته خودت نگرد چون تو مسیرش کشته میشی.» لرزشم بیشتر شد. از ترس نبود از چیزی که درونم به شکل عجیبی، حتی زیر پوستم موج می‌زد فکر کنم داشتم می‌لرزیدم. به خودم تو آینه نگاه کردم رنگم پریده شده بود. چشم‌هام گشاد شده بود و لب‌هام از هم باز. با دست لرزون فلوت رو برداشتم. چشم‌هام رو بستم و اون صدای تو ذهنم رو سعی کردم تو فلوت پیدا کنم. توی فلوت دمیدم‌. صدای تیزش آزارم داد. بال‌های سنگینم بی‌اراده دورم مثل یه آغوش گرم پیچید. صدای لطیفی زمزمه کرد: - می‌خوای من یادت بدم؟ ترسیدم و دو متر تو هوا پریدم که با صندلی چپه شدم.
    2 امتیاز
  15. بچه‌ها دوتا انجمن ادغام شدن مشکلی دارین این زیر بگین بررسی بشه❤️
    2 امتیاز
  16. 🫀+💔 بیا برای هم قشنگش کنیم و از شکستنش دوری کنیم.✨🫂 یلداتون مبارک🤍
    2 امتیاز
  17. لبخندی می‌زنم تا از ناباوری درونی‌‌ام بویی نبرد، سری به نشانه‌‌ی تایید تکان می‌دهم و در جا می‌ایستم، دستش را به سمتم دراز می‌کند که خشکم می‌زند، با لحنی گرم و مهربان می‌گوید:« میای با هم قدمی بزنیم؟» سعی می‌کنم جلوی بروز اشتیاقم بر چهره‌ام را می‌گیرم و امیدوارم موفق شده باشم. دستم را در دستش می‌گذارم که لبخندی صمیمی به لبانش می‌نشیند، چقدر خنده، چشمانش را زیباتر می‌کند، کم پیش می‌آید که لبانش به خنده باز شود، نه اینکه اخمو باشد، نه! چهره‌ای خونسرد و آرام دارد که گویی هیچ احساساتی در آن دیده نمی‌شود. برای همین خیره شدن به او وقتی حواسش نیست، آرامش خاطر می‌دهد. به سمت دری که به سوی باغچه باز می‌شود قدم بر می‌داریم، از باد خنکی که می‌وزد، لرزی بر بدنم می‌نشیند که احساس می‌کند، کتش را روی شانه‌هایم می‌اندازد و شروع به صحبت می‌کند:« این سال‌ها چطور زندگی رو گذروندی؟» بالاخره! بالاخره یک نفر از حال من پرسید، یک نفر کنجکاو آنچه که به من گذشت شد، مهم نیست برای باز کردن رشته‌ی کلام این حرف را زده باشد یا از سر دلسوزی و دلتنگی، مهم این است که من هم مثل آدم‌های دوست داشتنی این چنین حرف‌های قشنگی را بشنوم. ـ شاید به خوبیِ زندگیِ تو نگذشته باشه، اما تا حدودی راضی بودم از هر چه که در این مدت اتفاق افتاد. ـ قلبت... راستی قلبت... جواب پرسشی که کامل نکرده را می‌دانم و پیش دستی می‌کنم:« نه پسرعمه، هنوز هم مثل قلب آدمیزاده، هنوز هم گوهری ندارم! قلبم فقط یه تیکه ماهیچه‌اس که دم به دقیقه می‌تپه» ناامیدی از حالت چشمانش می‌بارد، سری تکان می‌دهد و برعکس میل درونی‌اش جواب می‌دهد:« اصلا مهم نیست، خیلی هم فرقی هم نداره که یه تیکه گوهر رو داشته باشی یا نه، به هر حال منحصر به فردی!» بیچاره‌ها! امید داشتند وقتی بزرگ‌تر شوم قلبم شبیه پدرم شود، اما انگاری تا آخر دنیا قلب من شبیه مادرم می‌ماند، آخر مگر قلبِ من بچه قورباغه است که با گذشت زمانی تغییر هویت بدهد و دوزیست شود؟ ـ پسرعمه... ـ جوزف! عادت ندارم با نسبت فامیلی صدا زده بشم، می‌دونی که که خیلی وقته اینجا نبودم. ـ جوزف، تو که توقع نداری باور کنم که برای رفع دلتنگی از خانواده برگشتی؟ آخه مغلوب احساساتت نیستی! ـ درست حدس زدی، اما دلیلش رو نمی‌تونم بهت بگم، مطمئن نیستم که گفتنش به تو درست باشه. ـ چون غریبه محسوب میشم؟ صرفِ همین... ـ اصلا، فقط چون مربوط به پدرت میشه، شاید درست نباشه ناگهانی در جریانش قرار بگیری، گرچه اگر من هم نگم، چه بسا بقیه بی‌خبر نگهت دارن که این هم درست نیست، پس باید بهم قول بدی مسئولیت فهمیدنش رو بپذیری. اخمی بین ابروهایم می‌نشیند، سری تکان می‌دهم که می‌گوید:« پدرت، یعنی دایی‌جان مثل پدره دوم منه، می‌دونی که قبل از فراموشی و حوادثی که براش رخ داد، هزینه‌ی ثبت نام من رو برای عضویت در انجمن کاوشگران عمر پرداخت کرد، حالا باید لطفش رو به جا بیارم، گوهرِ قلبِ پدرت تحلیل رفته، باید برای پدرت زمرد پیدا کنم، از اونجایی که قلب تو گوهری نداره، باید دست بجنبونم، خصوصاً زمرد که... نایاب تره!
    2 امتیاز
  18. پارت هشتاد و هشت به اتاقم رفتم و لباسم رو با پیراهن لیمویی رنگی که استین های بلند داشت و دامنش کلوش و بلند بود عوض کردم ، به خاطر جنس لَخت پارچه با هر حرکت کوچیکی دامنم به رقص درمیومد . موهام رو باز کردم دورم ریختم بعد تمدید رژم و پوشیدن صندل هام پایین رفتم ، وقتی به پذیرایی رسیدم همه مشغول حرف زدن بودن ، با صدای بلند سلام کردم . حواس همه جلب من شد و جلو رفتم و نازی رو بغل کردم و گفتم : به به عروس خانوم ، خوبی؟ نازی خندید و گفت: مرسی عزیزم چه خوشگل شدی. چشمکی زدم و گفتم : نه به خوشگلی تو . بهراد گفت : اوه اوه کی در نوشابه ها رو جمع کنه ؟! چشمام رو تاب دادم و گفتم : چیه حسودیت شد ؟ خندید و گفت : اره والا ، بعدم خانومم رو انقدر سر پا نگه ندار خسته میشه. دست رو شونه نازی گذاشتم و نشوندمش و گفتم : بشین تا این حسود خان من رو نکشته . بعدش هم به بهراد گفتم : بفرما ، نمیدونستم انقدر زی زی(زن زلیل) هستی؟ همونجور که می خندید شیطون گفت : اره والا من زن زلیلم ، به توی وروجک باید جواب پس بدم ؟ خندیدم و رفتم لپش رو کشیدم و گفتم: نه عشقم تو زی زی بودنتم قشنگه. نازی گفت : اوه صدف صاحب داره ها . خندیدم و گفتم : خب حالا زن و شوهر چه غیرتیم هستن . همه خندیدن و بابا رو به اروین گفت : این دو تا هر موقع با هم باشن همینه ، گیر مکان و زمان هم نیستن. اروین خندید چیزی نگفت ، صندلی کنار بهراد نشستم ، یکم که گذشت ، بابا با اروین گرم صحبت راجع به ساختمان سازی بودن ، که بهراد سرش و نزدیکم کرد و گفت : شنیدم ، دیشب تصادف کردی ، خوبی؟ اروم گفتم : اره یک تصادف کوچیک بود به خیر گذشت . شیطون گفت : میبینم که از فرصت سو استفاده کردی ، به داداشمون (با ابرو اشاره به اروین کرد) زنگ زدی! اخم کردم و گفتم : نخیرم ، خودش تماس گرفت،شما هم مهمونی بودین منم به ناچار بهش گفتم. بهراد نگاهی بهم انداخت که خر خودتی توش موج میزد با حرص نیشگونی ازش گرفتم که آخش دراومد.
    2 امتیاز
  19. پارت هشتادو هفت توی راه اروین کنار گل فروشی ایستاد و بی هیچ حرفی پیاده شد و بعد یک ربع با یک گلدان زیبا برگشت . _نیاز به زحمت نبود ! نگاهی بهم انداخت و گفت : زحمتی نیست ، دوست ندارم بار اول که جایی میرم دست خالی برم . لبخند زدم و تشکر کردم و به راه افتادیم ، چه قدر این پسر با ادب و جنتلمنه ، اعترافش سخته ولی واقعا هست! به خونه که رسیدیم ریموت رو زدم به اروین گفتم ماشین رو بیاره داخل ، از ماشین که پیاده شدم ماشین بهراد رو دیدم ، پس بهراد و نازی قبل ما رسیدن ، کنار پله ها ایستادم تا اروین رو راهنمایی کنم و اروین بعد پوشیدن کت اسپورت سورمه ای رنگش به سمتم اومد ، تازه فهمیدم نا خواسته با اروین ست شدم ! انصافا جزو پسر های خوشتیپ و خوش قیافه بود ، قد بلند و چهره مردونه اش ادم رو جذب می کرد ، سرم رو نا محسوس تکون دادم و تو ذهنم گفتم ، من چی دارم میگم ، مبارک مامان و باباش! صدای اروین از فکر بیرونم اورد. _اگه زل زدنت تموم شده بریم تو . پوزخند همیشگیش رو لبش خودنمایی کرد ، واقعا این پوزخند من رو به مرز دیوونگی می کشوند ، اخم کردم و گفتم : تو فکر بودم ، به جای خاصی نگاه نمی کردم . با لحن لج درارش گفت : باشه ، اگه فکر کردنتون تموم شد بریم داخل اینجوری از مهمون پزیرایی می کنی ؟ پشت چشمی نازک کردم و راه افتادم ، خودشیفته ای زیر لب نثارش کردم ، که صدای خنده اش نشون از این بود که شنیده ! وقتی رفتیم تو ،از اونجایی که به مامان پیام داده بودم رسیدیم ، مامان و بابا جلوی در منتظرمون بودن ، بعد سلام و احوالپرسی اروین گلدان رو دست مامان داد و گفت : ناقابله . مامان خندید و گفت : مرسی اروین جان ، زحمت کشیدی ، نیاز به این کار ها نبود . اروین هم لبخند زد و گفت : خواهش می کنم ، قابلتون رو نداره . بابا هم تشکر کرد و گفت : بیش از این سرپا نگهتون نداریم ، بفرمایید. بعد هم دستش رو پشت شونه اروین گذاشت و به پذیرایی هدایتش کرد . رو به مامان گفتم : من برم لباس عوض کنم برگردم . مامان لبخند زد و گفت : برو عزیزم.
    2 امتیاز
  20. به نام خالق حق نام داستان : راز یک قتل نویسنده: banoo.z ژانر : جنایی خلاصه : داستان پرونده قتلی که توسط سرگرد موسوی پیگیری میشه و در مورد قتل مشکوک زنی جوان به اسم بهار نوروزی است ...... مقدمه «مَنْ کَانَ مَقْصَدُهُ الْحَقَّ أَدْرَکَهُ وَ لَوْ کَانَ کَثِیرَ اللَّبْس»؛‏[4] هر کس در جست‌وجوی حق باشد آن‌را درخواهد یافت، هر چند حقیقت بسیار پوشیده باشد؛ هیچ کس جنایت کار به دنیا نمیاد ، این انتخاب های درست و غلط هر انسانی هست که اون رو تبدیل به قهرمان یا یک شخصیت شرور و قاتل می کنه ، و بعضی وقت ها انتخاب های غلط حتی باعث میشه به خودمون و نزدیک ترین افراد زندگیمون شدید ترین صدمات رو وارد کنیم .
    2 امتیاز
  21. پارت هشتاد و شش در اخر من رو به اتاقی برد که تابلوی معاون بغلش خورده بود و گفت : اینجا هم که اتاق منه ، البته چون من فعلا نیستم ، یک نفر دیگه کارم رو انجام میده . ابرویی بالا انداختم و گفتم : مدیر اینجا کیه ؟ من تا الان فکر می کردم تو مدیری اخه رو کارت ویزیت هم اسم تو بود ! اروین لبخند جذابی زد و گفت : پدرم مدیره شرکت هست ، البته چند وقته برای یک پروژه رفته دبی. گفتم : اوکی ، پس به خاطر همین سعادت نداشتم ببینمشون. اروین با کنایه گفت :اوه چه لفظ قلم ! خندیدم و چیزی نگفتم . اروین نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : اوه اوه یک ربع به یازده هست دیر شد ، بدو بریم سر ساختمان که مصالح جدید قرار بوده بیاد ، باید چکشون کنم‌. سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم . نیم ساعتی تو راه بودیم که به ساختمان نیمه سازی رسیدیم ، وقتی داخل شدیم اروین کلاه ایمنی بهم داد و رو سرم گذاشتم ، بعد از سلام و گزارش گرفتن از سر کارگر ، رفت تا جنس هایی که اومده بودن رو چک کنه ، یک سری توضیحات هم بهم داد و بعد یکی، دو ساعت که کارمون تموم شد ، عزم رفتن به سمت خونه رو کردیم .
    2 امتیاز
  22. مات به ایهاب و بعد شکمش که یه زخم چرکی، زرد و سبز بسته بود نگاه کردم. انگار کپک زده زخمش! زبونی روی لبم کشیدم و سمت تخت رفتم. لیرا با دیدنم تعجب کرد ولی تعجبش دوام نیورد، شروع کرد به التماس کردن. - یورا قسم میدم بهت پسرم رو خوب کن. جلو پاهام زانو زد و به گریه افتاد‌. تریستان ظاهر شد. به زخم نگاه کرد گفت: - خیلی گذشته از نفرین دیگه درمان نمیشه. ملکه من، خودتو سر این موضوع خسته نکن کارهای مهم‌تری داری. لیرا جیغ زد و موهای خودش رو کشید. - پــــسرم، خــــدا پسرم. از کنار لیرا گذشتم و سمت ایهاب قدم برداشتم. آکیلا به میکال نگاه کرد. غمگین سرش رو پایین انداخته بود و گفت: - دختره میشه تلاشت رو کنی؟ خیلی دنبالت گشتم ولی وقتی ایهاب این جوری شد. مجبور شدم از برادرم کمک بگیرم. نامه‌ای که گذاشتی رو نشونش دادم بعد یک هفته تونستیم پیدات کنیم‌. لطفا، آخرین امید منی. سکوت کردم. وضع میکال و لیرا داغون بود. حق داشتن پسرشون بود. نزدیک شدم و به زخم خیره شدم. یه بوی گند گوشت فاسد شده می‌داد. صدای ناله ایهاب در اومد. - خانم... خانم دکتر، بر... برگشتی؟ بغض کردم و سر تکون دادم. آهی کشیدم و کوله پشتیم رو در اوردم به داخلش نگاه کردم. همه چی درونش بود! جعبه وسایل جراحی هم توش بود. جدی شده گفتم: - میشه دیگه ساکت بشید؟ من تا جایی که بتونم تلاشم رو می‌کنم‌. اگه نمی‌تونید صحنه دلخراش ببینید بهتره اتاق رو ترک کنید. کیفم رو روی میز گذاشتم. رفتم دستم رو شستم. سوالی ذهنم رو مشغول کرد؛ ولی می‌تونم؟ می‌تونم ایهاب رو خوب کنم؟ سطح نفرینش خیلی بالاست! از یونا یاد گرفته بودم سطح دشوار نفرین هم از ببین ببرم ولی هنوز تمرین نکرده بودیم من از همجوشی باهاش بلد بودم. یه ریسک بود. نفرین مثل چاقوی دو لبه بود. کسی نفرین ها رو درمان نمی‌کرد چون خودت هم دخالت کنی باهاش ترکیب میشی. برای ترکیب نشدنش تنها باید هاله پاکی داشته باشی. از شانس خوبم من منبع هاله پاک بودم. فقط می‌ترسیدم با پاک کردن نفرین ایهاب رو بکشم. بالا سر ایهاب ایستادم. از تو کیفم جعبه وسایل رو در اوردم. یه کادر برداشتم با دستمال و آب حاوی ضد عفونی. عفونت رو اول با کادر از روی زخم جدا کردم. ایهاب از درد ناله کرد. دلم ریش شد چون نفرین بود نمی‌تونستم بیهوشش کنم می‌مرد. حتی جون نداشت از درد بدنش رو تکون بده. حالم از بوی بد زخمش داشت به هم می‌خورد. ضد عفونی کننده نفرین‌ها رو ریختم‌. جیغ ایهاب بالا رفت. با دستمال زبر روی زخم رو کشیدم که خون سرخش بیرون زد. دستمال حاویه الکل طلسم خونده شده روی زخم گذاشتم. با سر انگشتم آتش رو احضار کردم و دستمال رو آتیش زدم. ایهاب لرزید و جیغ‌های بلند کشید. فورا تو دهنش دو قطره شیرین کننده طبیعی ریختم‌ بیهوش نشه. اگه بیهوش بشه کارم خراب می‌شد. موهام بخاطر واکنش تندم روی شونه‌ام افتاد. تریستان پشتم ایستاد و موهام رو جمع کرد و بست. از زخم ماده سیاهی بیرون زد و پاک کردم. باز ضد عفونی کردم. خب الان سطح مقامت نفرین رو پایین اوردم نوبتش شده شخصا وارد عمل بشم. دستم رو روی زخم گذاشتم و فشار دادم. چاکرام ر‌و هدایت کردم و نوری طلایی از زیر دستم تابید. از درون زخم مایع سیاه همراه حباب چندشی بیرون می‌زد.‌ ایهاب جیغ می‌کشید و دست و پا می‌زد. آکیلا نزدیک شد. با یه بشکن ایهاب رو خشک کرد. زخم ایهاب زیر دستم جمع شد. با دست دیگه‌ام نبض ایهاب رو گرفتم. داشت کند می‌شد. لبم رو گاز گرفتم و بیشتر چاکرا بیرون ریختم. زخم کاملا بسته شد و انگار هیچ وقت ایهاب زخمی یا نفرین نشده بوده. نفس راحت کشیدم و سریع از داخل کیف معجون خون ساز در اوردم تو دهن ایهاب سه قطره ریختم‌. تو معجون‌ها گشتم و معجون ضد نفرین تا ده سال هم تو دهنش یک قطره ریختم. نبضش رو دوباره گرفتم، عادی شده بود. برای احتیاط چاکرام رو از سرش تا نوک پاهاش یه دور چرخوندم که اثر نفرین یا جایی دیگه نفرین نباشه ولی نبود و لبخند زدم. وسایلم رو استریل کردم، تو کیفم گذاشتم و گفتم: - نفرین از بین رفت تا ده سال هم ایمن کردمش مثل واکسن. لیرا اشک‌هاش گلوله گلوله می‌ریخت و نالید: - یورا تو الهه‌ای، تو رو خدا برای کمک به ایهاب من فرستاده. لبخند محو زدم. تریستان کشیدم و از پشت منو به خودش چسبوند و گفت: - ملکه من بریم؟ اومدم سر تکون بدم ایهاب با بغض گفت: - خانم دکتر... نرو، بری باز میان دنبالم. میکال پیشونی ایهاب رو بوسید. سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. نگاهش سرد بود. چشم‌های سبزش احساسی رو نشون نمی‌داد. درسته من ملکه تریستان بودم و اون محافظ من، نمی‌دونم چرا همش تاییدش برای هر کاری می‌خوام. دید دارم نگاهش می‌کنم؛ نامرد انداره یه سر سوزن هم نگاه نکرد تا خودم تصمیم بگیرم. چشم‌هام رو بستم و سر تکون دادم: - یکم دیگه می‌مونم؛ اما بعد باید برم، چون دارم درس میخونم. پادشاه آکیلا نگاهم کرد. چشم‌های سرخش با این که زیبا و یاقوتی بود ولی... ولی ترسناک بود طرز نگاهش. تریستان موهام رو نوازش کرد و پادشاه گفت: - با این سر و وضعی که داری نمی‌تونی تو جاهای عادی باشی. هرجا بشینی نابود میشه. ایهاب زور زد به سختی از تخت پایین بیاد. اومدم پیشش برم دست تریستان دور شکمم محکم‌تر شد. نگاهش کردم. با اخم به جواهراتم اشاره کرد. - نمی‌تونی یه وقت بغلت می‌کنه آسیب می‌بینه. غمگین شدم و بهش تکیه دادم. دستش روی شکمم کشیده شد و من احساس آرامش و امنیت کردم‌. در اتاق زده شد و خدمتکاری وارد شد گفت: - سرورم، مهمونی از آسمان دارید. می‌گن دنبال شخصی به اسم سایورا سانترو هستن. خشکم زد و ترسیده به تریستان خیره شدم. پادشاه آکیلا اخم کرد و گفت: - ازشون پذیرایی کن الان میام. پادشاه به من و تریستان چشم دوخت و پرسید: - بار سومه، از آسمان دنبال این شخص میان. تریستان، سایورا فرزند آسمان، سایورا رو ول کن. دست‌های تریستان دورم چرخید و یک کلام جواب داد: - نمیدم. آکیلا خشمگین به تریستان خیره شد، اما تریستان ریلکس دود شد و دستبند روی دستم شد. آکیلا کلافه و عصبی گفت: - مثل پدرش سرتق و لجبازه. آکیلا مچ دست منو گرفت و با خودش کشید. میکال فورا تخت رو دور زد و گفت: - لیرا مراقب ایهاب باش. میکال دنبال ما اومد و آکیلا منو می‌کشید. ترسیده نگاهش کردم و قلبم تند تند زد. دست‌هاش سرد بود‌. برای گرمی بدن من زیادی دست‌هاش سرد بود. جواهراتم درخشان شد. آکیلا نگاهم کرد و گفت: - جواهراتت رو کنترل کن تا قصر منو نابود نکردی. زندگی تو نباید پیش مادی‌ها باشه. وقتی الهه‌‌ای روی زمین زندگی کنه نابودی و مصیبت پشت سرش ظهور می‌کنه. ترسیده و سریع جواب دادم: - من الهه نیستم. پوزخند زد و پله‌ها رو پایین اومد. پاهام پیچ خورد و اومدم بیفتم فورا منو گرفت. وحشت زده دهنم باز موند و قلبم تند زد. لباس‌هاش نسوخت! مثل لباس‌های تریستان بود. چشم‌هاش، چشم‌هاش از نزدیک خیلی زیبا‌تر بودن! مات چشم‌هاش شده بودم که منو درست کرد و با اخم گفت: - مراقب باش، حوصله کولی بازی تریستان رو ندارم. میکال از گوشه لباسم گرفت. - خوبی دختره؟ لبم رو به هم فشار دادم و سر تکون دادم. بقیه پله‌ها هم پایین اومدیم. ولی هی چشم‌های یاقوتی رنگ که تو مژه‌های سفید آکیلا زندون شده بود جلو چشمم می‌اومد. صدای زیبای کسی زیر گوشم پیچید. - سایورا رو اورده! اونجاست. سرم رو بالا اوردم که به یه زن و مرد تاج دار خیره شدم. آکیلا دست دور کمرم گذاشت و سمت اون زن و مرد که فکر کنم شاه و ملکه آسمان بود رفت. معذب شدم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم، اما محکم‌تر گرفتم. قلبم دیگه از وحشت تو حلقم می‌زد. از هیچ کس فکر نکنم به اندازه پادشاه آکیلا بترسم. زن و مرد بلند شدن. زن نزدیک من شد و با غرور نگاهم کرد. - ممنون جناب آکیلا. آکیلا تلخ جواب داد: - لازم به تشکر نیست چون نمی‌تونم بذارم خانم سانترو رو ببرید. فقط دارم به شما نشونش میدم‌. مردی که تاج درخشان داشت خشمگین بلند شد که قصر لرزید. - یعنی چی آکیلا؟ تو می‌خوای الهه نور رو از ما بگیری؟ آکیلا محکم‌ ایستاد و کمرم رو فشار داد. - نمی‌خوام بگیرم، هیچ‌ روی خوشی هم ندارم با آسمان نشین‌ها درگیر بشم، اما خانم سانترو خودشون شخصا نمی‌خوان به آسمان برگردن. فضا سنگین شد. از احمق بازی و پشت دیگران قایم شدن بیرون اومدم و محکم پرسیدم: - من شما رو نمی‌شناسم چرا دنبال من هستین و آرامشم رو سلب کردید؟ زن با غرور خندید و جواب داد: - من ملکه آسمانی سلیا هستم و مادر ستارگان مقام منه. مرد هم با اخم گفت: - پادشاه آسمان آشالان هستم. پدر ستارگان مقام من‌. و شما الهه سایورا تو گوی تبارزادگان هستی. من باید با احترام شما رو به آسمان ببرم. زندگی روی زمین، هم برای شما و هم برای ساکنین این جا خطرناکه. آکیلا نیم نگاهیم کرد و میکال جواب داد: - چطور برای برادرم خطرناک نیست؟ همه شوکه شدن‌. حتی من! یعنی آکیلا الهه هستش؟ آشالان با همون اخم غلیظ جواب داد: - جناب آکیلا فرق دارند، الهه سایورا در گوی تبارزادگان هستش. تبارزادگان هم اصلا نمی‌تونند روی زمین زندگی کنند. تو باید میکال برادر سوم باشی. میکال با اخم تایید کرد. سلیاخانم با لذت به میکال نگاه کرد و گفت: - عزیزم چه نگهبان زیبایی شدی. ستاره‌ها با دیدنت صف می‌کشن. میکال اخم کرد و گفت: - من همسر دارم. آکیلا خندید و میکال رو کشید تو بغل خودش. - برادرم رو اذیت نکنید. میکال به سختی خودش رو از بغل آکیلا بیرون اورد کنار من با فاصله ایستاد. آکیلا به جفتمون نگاه کرد و پوفی کشید گفت: - در هر صورت آشالان من نمی‌تونم خانم سانترو رو تا خودش نخواسته به شما تحویل بدم. سلیا با اخم و فضای سنگین قصر پرسید: - چرا نمی‌خوای به زادگاهت برگردی. تریستان با یه مه سیاه ظاهر شد و غرش بلندی کرد: - چون من اجازه نمیدم. سلیا جیغ زد و عقب رفت. - پادشاه تاریکی! آشالان به تریستان احترام گذاشت. چشم‌هاش درخشید و گفت: - تریستان، خوشحالم می‌بینمت! ولی این جا اون هم با اون غرش برای الهه نور یکم عجیب جلوه کردی! قصد کردی با بودن کنار الهه‌نور خودت رو بکشی؟ تریستان به من نگاه کرد و بغلم کرد. ملکه سلیا جیغ زد: - وای نه! تریستان بغلش نکن آسیب می‌بینی. رنگ سلیا مثل گچ شد و سعی داشت تریستان رو از من دور کنه. ولی تریستان با اخم جواب داد: - نورِ ملکه‌ی من، منو نمی‌کشه و منو از بین نمی‌بره، من نگهبان و محافظش هستم. آشالان تیز شد. دیگه آرامش اولش رو نداشت. تاجش نورانی شد و جلو اومد خواست زیر گوش تریستان بزنه. چیزی تو وجودم درد گرفت! انگار یکی به من تلنگر زد. بدنم بدون خواسته خودم واکنش نشون داد. شمشیر امپراتورم تو دستم ظاهر شد. همه چی انگار کند شد! تپش قلبم تو گوشم نبض می‌زد. ترس چیزی بی معنی شد. جواهراتم درخشید. بی‌رحمانه شمشیر امپراتور رو زیر گردن پادشاه آشالان گذاشتم. وقتی نگاهمون تو هم قفل شد، چشم‌هام نورانی شد و با صدایی که نمی‌شناختم گفتم: - دستت به محافظ من بخوره، آسمان رو به زمین میارم. آشالان شوکه به من و شمشیر تو دستم خیره شد. انقدر به هم خیره شدیم که قطره خونی از گردن آشالان روی شمشیرم سر خورد. آسمان به لرزش در اومد و اهالی قصر جیغ زدن. حتی نچرخیدم نگاه کنم. وجودم آتیش بود، درد بود، خشم بود و حتی گیجی. آکیلا نیش‌خند زد و با قدم‌های محکم خودش رو به من نزدیک کرد. بدون ترس از آسیب دیدن، آکیلا تیغه شمشیر منو تو مشتش گرفت. چیزی که درونم داشت جون می‌گرفت عقب کشید. صدای آروم ولی ترسناکش تو گوشم پیچید: - خانم سانترو آروم باش، آشالان‌خان پدربزرگ تریستان هستش. متوجه می‌شدم ولی تو بدنم یه چیز عجیب و ترسناک داشت، مثل یه مار داغ بالا پایین می‌شد. دست‌های سفید تریستان روی دست‌های من که کمی گندمی و زرد‌تر بود نشست. دست‌هاش گرم بود. کنار گوشم زمزمه کرد: - ملکه من، بذارید من از شما محافظت کنم نه شما از من؛ جای ملکه و محافظ رو خراب نکنید. سرد بود، بازم سرد. انگار هیچ وقت کار‌های من راضیش نمی‌کنه. هرچی قوی میشم، هرچی زیر کتک‌هاش نابود بشم انگار راضی‌کننده نیست. حتی وقتی برای اولین بار تونستم یه مشت به سینه‌اش بزنم تو مبارزه، باز هم فقط گفت: « می تونی استراحت کنی، یک ساعت دیگه ادامه میدیم.» اون روز حالم مثل الان شد. چی می‌شد یک بار بگه خوب تلاش کردم نمی‌خوام تشویقم کنه ولی یکم امید دادن چی ازش کم می‌کنه؟ خشم و غمم بیشتر شد و شمشیر رو ناپدید کردم‌. آکیلا عمیق تو چشم‌هام خیره بود. اما من از کنار همه گذشتم تا از این قصر کوفتی بیرون بزنم برم جایی که برای ده دقیقه هم شده تریستان رو نبینم‌. تریستانی که مثل اسمش همه رو غمگین می‌کنه. باز دوباره اون حس لعنتی برگشت؛ تو بدنم یه حرکتی مثل مار حس کردم. یه حس مزخرف داشت، انگار درونم یه موجود زنده داره حرکت می‌کنه؛ تا حالا به تریستان نگفته بودم. چون همیشه سرده مثل یه کوهستان یخ زده می‌مونه. از قصر بیرون زدم و نفس‌های سخت کشیدم. دست روی صورتم گذاشتم که گوشه لباسم گرفته شد. ترسیدم و بی‌اختیار جیغی زدم.
    2 امتیاز
  23. پارت هشتاد و پنج جلوی در که رسیدم اروین پشت فرمون نشسته بود ، لبخند زدم و سوار شدم و گفتم : سلام ، صبح بخیر خوبی ؟ از بالای عینک دودیش نگاهی بهم انداخت و گفت : علیک ، والا من که خوبم تو بهتری ؟ دستی به بانداژ کوچیک روی سرم کشیدم و گفتم : خداروشکر ، خوبم . اروین سری تکون داد و راه افتاد و گفت : اول میبرمت شرکت تا بخش دفتری رو ببینی ، بعد هم میریم سر یک پروژه تا بتونی ارتباط با کارگر ها و پیمانکار و ... از نزدیک تجربه کنی . با هیجان گفتم : خیلی براش هیجان دارم ، همیشه دوست داشتم با روند کار از نزدیک اشنا بشم . اروین لبخند زد و گفت : در اینده نزدیک قراره یک عالمه پروژه رو از نزدیک رهبری کنی خانوم مهندس. از شنیدن کلمه خانوم مهندس ، اونم از دهن اروین کلی ذوق کردم ، ولی سعی کردم تابلو بازی در نیارم . بعد طی کردن مسافتی اروین ماشین رو جلوی یک ساختمان بزرگ نگه داشت ، داخل که شدم سوار اسانسور شدیم و وقتی ایستاد وارد لابی شرکت شدیم دکوراسیون لابی شرکت به رنگ سفید و مشکی و طلایی بود منشی پشت میز بزرگ ال مانند نشسته بود که با دیدن اروین ایستاد و سلام کرد ، اروین هم سری تکون داد و بعد من رو به بخش های مختلف شرکت برد از بخش طراحی و مشاوره و حساب داری تا... رو بهم نشون داد ، حین نشون دادن هر بخش برام توضیحات لازم رو هم میداد
    2 امتیاز
  24. ... - دختر، دختر پاشو. ای بابا دختر بلند شو. چشم‌هام رو خسته باز کرد. گردنم درد گرفته بود‌. همون مرد بود! شرمنده و خجالت زده شدم. - ببخش، خوابم رفته بود. دست تکون داد. - مشکلی نیست بیا بریم خونه این بیرون سرده. از کالسکه بیرون اومدم. بارون با شدت می‌بارید. پشت سر مرد که دوید سمت یه خونه نما شده قدیمی، من هم قدم تند کردم. وارد خونه شدم که اول از همه گرما صورت و بدن یخ کردم رو نوازش کرد. بعد بوی خوش غذا! شکمم مالش رفت. کفش‌های خیسم رو در اوردم یه گوشه گذاشتم. دم خونه قالی یا موکت نزده بودن. زنی با غرغر گفت: - چرا همیشه دیر میای؟ باز رفتی مشروب خوری؟ پیرمرد خندید ‌و به آرومی صورتش تغییر کرد. شوکه عقب پریدم و یاد اون پسر نوجوان که این جوری ظاهرش تغییر کرد افتادم. نفس‌هام تند شد و عقب عقب رفتم. پیرمرد تبدیل به یه مرد جوون شده بود. انگار متوجه ترس من نشد گفت: - نه نرفتم، لیرا با خودم مهمون اوردم. پسر بابا کجاست؟ صدایی ضعیف از توی رخت‌خواب اومد. - بابایی. مرد شوکه شد و رنگش پرید. - جونم بابا! لیرا چرا ایهاب باز تو رخت‌خواب افتاده؟ لیرا همسر مردی که منو اورد غمگین نگاه گرفت. - مثل همیشه. جوری رفتار کردن من آروم شدم. نمی‌دونم چطور ولی تونستم هضم کنم پیرمردی که به یه جوون تبدیل شد. آروم سمت بچه رفتم‌. کنارش نشستم. ایهاب نگاهم کرد ولی شنلم نمی‌گذاشت صورتم رو ببینه. دست زیر چشم‌هاش بردم. با دقت چکش کردم، مچ دستش رو گرفتم ضربان گرفتم.‌ بجز ضربان حس یه چیزی هم تو رگ‌هاش می‌فهمیدم. نمی‌دونم چرا تو سرم یه چیزی پررنگ شد و اون هم جادو بود. پتوی گل دارش رو کنار زدم، به شکم و نفس‌هاش خیره شدم. لیرا شوکه پرسید: - دکتره؟ به مرد جوون نگاه کردم و پرسیدم: - چه مشکلاتی داره؟ مرد جوون نزدیکم شد و جواب داد: - تند شدن نفس، تب، بی حالی و کبودی لب‌‌. بردمش دکتر گفت ریه‌هاش خرابه. اخم کردم. به لیرا گفتم: - میشه لطفا این جا بیایید؟ لیرا شوکه نزدیکم شد، تا نشست دستش رو گرفتم. نبضش رو چک کردم. همون چیز عجیب زیر دست‌هاش رو حس کردم ولی ضعیف تر. نبض مرد جوون رو گرفتم. اون حس شدید‌تر بود و شوکه شدم. چشم‌هام ناخداگاه بسته شد و یه جریان آبی تو بدنش حس کردم. فورا دستش رو و کردم و گفتم: - پسرت جادو داره، جادوش مثل تو هستش ولی... ولی به خوبی رسایی نمی کنه رگ‌هاش. تنگی نفس نداره علائمش آلرژی هست. خونه شما خیلی گرمه یکم خنکی و هوای آزاد بهترش می‌کنه غذاهای کم ادویه‌هم برای ایهاب مناسبه. شب‌ها سنگین نخوره سوپ گزینه راحت و بهتریه. چشم‌های مرد گشاد شد و رنگ لیرا پرید. لیرا با رنگ پریده گفت: - عز... عزیزم! پسر، پسرمون جادو داره؟ به مرد که چشم‌هاش خاکستری بود و موهاش سفید چشم دوختم. سریع سرم رو پایین انداختم. لیرا زیر گریه زد و دست روی صورتش گذاشت ایهاب رو بغل کرد. نگاه مرد هنوز روی من بود. خودمم شوکه بودم، این که چرا انقدر مطمئن حرف زدم. اون جریان آبی رنگ واقعا جادو بود؟ صدای مرد بالاخره در اومد: - فردا دوباره ایهاب رو می‌برم تست جادو بگیره. آره خوبه این جوری من هم متوجه میشم. بی‌حرف بلند شد. پنجره خونه رو باز کرد. لیرا با گریه، و امید بزرگ گفت: - اگه جادو داشته باشه، اگه مثل تو باشه یعنی پسرمون آینده داره؟ دست مردجوون بالا اومد. - فعلا بیا تمامش کنیم تا فردا. لیرا به دختر کمک کن تا یه دوش بگیره، من غذا رو می‌کشم. لیرا اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: - لطفا از این طرف. بلند شدم و همراهش رفتم. وارد یه اتاق نه متری با یه تخت قهوه‌ای شدیم. لیرا با صدای تو دماغی از گریه گفت: - این جا حمام هستش، تا تو دوش می‌گیری من لباس آماده می‌کنم‌.‌ سر تکون دادم و وارد حمام شدم. با دیدن لوله و شیر تعجب کردم. بیشتر تو خونه ارباب‌زاده‌های روستای ما شیر آب داشت. یه دوش گرفتم‌ که همه خستگی‌های منو گرفت‌. لیرا به من حوله و لباس داد. بعد از خشک کردن خودم لباس پوشیدم. لباسی که شامل یه دامن مشکی تا زیر زانو و یه پیرهن گل دار مشکی قرمز. بیرون اومدم که لیرا رو روی تخت دیدم نشسته بود. وقتی دیدم لبخند زد. یه زن مو خرمایی چشم قهوه‌ای بود. ایهاب موهاش سفید مثل باباش بود و چشم‌هاش شبیه مادرش قهوه‌ای روشن. مو سفید عجیب نبود. تو روستا یه دختر مو سفید داشتیم که چشم‌هاش یه جور بنفش صورتی بود. یه دختر زال، فقط حس می‌کنم این سفیدی زال نیست برای این خانواده. لیرا بلند شد و گفت: - من لیرا، همسر میکال هستم یه پسر هشت ساله دارم که دیدیش ایهاب. موهای طلایی نم دارم رو پشت گوشم انداختم. نمی‌دونم چرا اسمم رو نگفتم سایورا هستم. فقط مخفف اسم رو گفتم: - خوشبختم، یورا هستم. لبخندش غلیظ‌تر شد.‌ - یورا چه اسم قشنگی بیا بریم شام بخوریم. پس اسم اون مرد میکال بود.
    2 امتیاز
  25. دویدنم آروم‌تر شد. چیزی تو وجودم جوشید، یه دلشوره عمیق و ایستادم! به اون قسمت که راه جنگل بود چشم دوختم. وقتی پسر فهمید من دیگه نمیام، نگاهم کرد. از نگاه قهوه‌ایش لرزیدم. یکی با ناخن از وحشتم روی مهره کمرم کشید. پسرک همون بود ولی چشم‌هاش، رنگ نگاهش، طرز نگاهش فرق کرد؛ خیلی فرق! کیف پدرم رو تو بغلم محکم‌تر فشار دادم. یه قدم عقب رفتم. صداش از نوجوانی بیرون اومد. بم گفت: - بیا بریم، خواهرم تو کلبه جلو‌تره. لرز همه وجودم رو گرفت. سر به منفی تکون دادم. زبون خشکم به سق دهنم چسبید. سرش رو آروم خم کرد، لب‌هاش به سمت بالا کج شد، مثل یه پوزخند کش اومد. - بیا بریم. به چپ و راست نگاه کردم؛ هیچ‌کسی این حوالی نبود. به سختی زبونم رو تو دهنم چرخوندم. - او... اونجا، اون...جا هیچ کلبه‌ای نیست. داری... داری دروغ می... میگی. اخم‌هاش وقتی دید دارم سر ناسازگاری می‌زنم، درهم فرو رفت. چهره‌اش شروع به تغییر کرد. دهنم باز موند. جیغی بی‌صدا از گلوی ترسیدم بیرون اومد. ترس به گلوم زد و صدام رو خفه کرده بود. عقب‌عقب رفتم و با پاهای لرزونم دویدم. صداش خش‌دار و بم‌تر شد! منو می‌ترسوند! چرخیدم تا ببینمش، شاید چیزی که دیدم فقط توهم باشه، اما با دیدن ظاهر کریه‌ لرزیدم. کاش بر نمی‌گشتم! تصویرش تو سرم چرخید، پاهام رو برای دویدن سست تر کرد. چهره‌اش گچی رنگ، دهنش باز با بزاق سیاه! این چه موجودیه؟ حیوانه یا انسان؟ مثل آفتاب پرست از یه پسر نوجوان به یه هیولا تبدیل شد! دستش به شونه‌‌م خورد! چشم‌هام گشاد شد و جیغی از همه وجودم سرش کشیدم. همون یه ذره رمق از پاهام رفت و دو زانو زمین افتادم. صدای چلپ‌چلپ اومد. رعیت زاده‌ای که به تازگی زمینی از ارباب به سختی گرفته بود داد زد: - پیشته، پیش... گمشو، تو روز روشن دیگه سگ‌ها پرو شدن حمله می‌کنند‌. وحشت زده، با دست‌های پر درد به پشت سر نگاه کردم. من اون مرد عجیب رو یک موجود کریه می‌دیدم ولی بقیه اون رو سگ؟! ترسناک به من چشم دوخت و غرش کرد: - منتظرم باش، برمی‌گردم. چرخید و دور شد. نمی‌تونه توهم باشه! اصلا نمی‌تونه. مرد زمین دار کنار پاهام نشست و به زخم زانوم نگاه کرد که حتی زمین به شلوارمم رحم نکرده بود و پاره‌اش کرده. درد رو حس نمی‌کردم، حالم خوب نبود. حس می‌کردم این خواب ها و مرد کریه به خواب‌هام مربوطه. دست لرزونم رو روی شقیقه‌ام گذاشتم. کلاه حصیریم روی زمین با حرکت باد تکون‌های ریز می‌خورد برداشتم. مرد زمین‌دار گفت: - دخترم، زانو‌هات بدجور زخمی شده. تو که از سگ نمی‌ترسیدی! شب و نصف شب می‌دیدم جای پدرت طبابت می کردی مردم رو؟ چرا حالا یه سگ این جوری دنبالت بود؟ سرم رو پایین انداختم. شرم و وحشت وجودم رو پر کرد. ترس هنوز مثل یه شمع روشن درونم سوسو می‌زد. به سختی جون کندم بلند شدم و لب باز کردم. - این سگ فرق داشت. منتظر جواب نموندم، راه خودم رو لنگ‌زنون به کلبه پدرم گرفتم.
    2 امتیاز
  26. 1 امتیاز
  27. سلام عزیزدلم رمانت رو بررسی کردم و به تالار مورد تایید مدیران انتقال دادم. یه نقدی برات دارم که فکر کررم گفتنش خالی از لطف نیست. از نگاه منِ خواننده، نویسنده این اثر حسابی وقت گذاشته تا جهان این رمان رو بسازه. وقتی اسم «وامپگاد» رو می‌شنوم، همون اول کاری حس می‌کنم با یه قبیله یا نژاد عجیب و قدرتمند طرفم. پر از قوانین عجیب و غریب و تاریخ‌های پنهان که هی قلقلکت می‌کنه دربارش بیشتر بدونی. بخوام روراست باشم، اوایل رمان کمی سنگینه. خیلی سریع همه اصطلاحات و اسم‌ها رو میریزی رو میز و یکم طول کشید بفهمم چی به چیه. خواننره مجبوره چند صفحه اول با دقت بخونه تا بفهمه اصلا وامپگاد کیه و وارانشا چه مشکلی داره. جای کار داره! نکته دیگه اینکه بعضی جاها گیر میدادی به توصیف کردن یک درخت، یا یک سنگ برای نصف صفحه! خب عزیزم، ما که می‌دونیم دنیات قشنگه، سریع‌تر برو سر اصل مطلب! 😅
    1 امتیاز
  28. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  29. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  30. بسم الله الرحمن الرحیم رمان عبدالله نویسنده آتناملازاده ژانر اجتماعی داستان از سال ۱۳۲۴ خلاصه: مردی قدیمی که برای همسر اولش نتوانست همسر خوبی باشد و اشتباهات زیادی هم در کنار انجام می‌داد. بعد از اینکه همسر اولش طاقت نیاورد و طلاق گرفت او از کار خود پشیمان شد و سعی کرد که راه خود را عوض کند اما از گذشته همیشه نمی‌شد فرار کرد. مقدمه: گیج کننده‌ترین اقدامی که علیه خویش می‌توانیم بکنیم این است که بکوشیم قلب‌مان را به چیزی قانع کنیم که مغزمان می‌داند یک دروغ بزرگ است ... 🕴 شنون‌ آدلر
    1 امتیاز
  31. پارت پنج عبدالله توی مغازه بود که یکی از همسایه‌های مغازه اومد. - آقا عبدالله! چی بی‌غیرت شدی شما! این شروع صحبت باعث شوک عبدالله شد. - چی میگی مرد؟! - زنت رو تنها فرستادی ترمینال بره خونه خانواده‌ش. - زنم؟! دنیا روی سر عبدالله فرو ریخت. سریع ماجرا رو فهمید. دختره پرو! کار خودش رو کرد. الان وقت عصبانیت نبود یکطوری باید رفتار می‌کرد که آبروش نره. - به تو چه مرد! پسر عموم رسوندش. سرت توی کار خودت باشه. مرد پوزخند زد. - چرا به من می‌پری؟ من خوبت رو می‌خواستم. - کسی که از تو خیر ببینه از خدا بلا می‌بینه. برو خودت رو جمع کن. - چته مرتیکه! و به حالت اعتراض از مغازه رفت. عبدالله درحالی که مثل سیر و سرکه می جوشید اول ایستاد تا مطمئن بشه مرد به اندازه کافی دور شده بعد بیرون رفت و در مغازه رو قفل کرد و سوار گاری‌ش شد و به سمت ترمینال رفت.
    1 امتیاز
  32. - اگه توی این کوهستان جونوری برای شکار پیدا نکنیم چی؟ باید وایسیم و از گشنگی بمیریم؟! نگاه مغمومم را از راموس گرفتم و سر به زیر انداختم؛ چرا اینطور تلخ و بداخلاق شده بود؟! چرا طوری رفتار می‌کرد که انگار بسیار از ما عصبانی و ناراحت است؟ آن‌هم درحالی که من باید برای صمیمی شدن او با دیانا از او دلخور و ناراحت می‌بودم؟! - دیدی گفتم راموس هنوز از دست ما عصبانیه! نیم نگاهی سمت ولیعهد انداختم؛ اگر از او و پدرش عصبانی بود پس چرا با من بداخلاقی می‌کرد؟! - اگه دست از شما عصبانیه پس چرا با من بدرفتاری می‌کنه؟! ولیعهد لحظه‌ای سکوت کرد و بعد شانه‌ای بالا انداخت. - خب شاید خوشش نمیاد تو با من حرف بزنی. تک‌خنده‌ی تمسخرآمیزی کردم؛ نه ماجرا این نبود؛ چنین چیز مسخره‌ای امکان نداشت راموس را اینطور عصبانی و ناراحت کرده باشد. - اوه نه؛ راموس اینقدرها هم بی‌منطق نیست. لحظه‌ای متفکرانه به شعله‌های آتش خیره شده و ادامه دادم: - شاید من کاری کردم که ناراحت شده. ولیعهد سرش را به طرفین تکان داد. - چیزی که من از شما دیدم بانوی جوان، ممکن نیست که کسی رو ناراحت کنید. در جواب حرفش لبخند تلخی زدم؛ پس نمی‌دانست که من آن روزهای اول چقدر راموس را ناراحت کرده و آزار داده بودم. - اینطور که شما میگین نیست، من اونقدرها هم خوش ‌اخلاق نیستم جناب ولیعهد. ولیعهد لبخند محوی زد و مثل من به شعله‌های‌های زرد و قرمز آتش خیره شد. - من شما رو مثل خواهرم می‌دونم بانو لونا، کلاریس هم همینقدر مهربون، باهوش و باگذشته و حالایی که ازش دورم با دیدن شما به یادش میوفتم و این دلتنگیم رو کم می‌کنه. از شنیدن حرف‌های ولیعهد به یاد خانواده‌ی خودم افتادم؛ به ولیعهد حق می‌دادم که دلتنگ باشد و خودم هم در دلتنگی دست کمی از او نداشتم. سر که بلند کردم نگاهم در نگاه اخم‌آلود راموس گره خورد و ناخواسته آهی کشیدم؛ در این شرایط ناراحتی و بدخلقی او هم من را بیش از پیش می‌آزرد. - نگران راموس نباش بانو؛ من بعداً باهاش صحبت می‌کنم. سر برگرداندم و به ولیعهد نگاهی انداختم؛ انگار حالا نوبت او بود که به جای راموس نگران من باشد. - ممنونم ولیعهد.
    1 امتیاز
  33. با تاریک شدن هوا از ادامه دادن مسیر باز ایستادیم و برای استراحت چادری را برپا کردیم؛ به گفته‌ی جفری راه رفتن در شب هم خطر حمله‌ی حیوانات وحشی را به دنبال داشت و هم خطر گم کردن راه‌ را و مسلماً همه‌ی ما ترجیح می‌دادیم تا روشن شدن هوا صبر کنیم و خودمان را به خطر نی‌اندازیم. جلوی چادری که برای خواب مهیا شده بود هم آتشی برپای کرده بودیم تا هم پرنده‌هایی که جفری شکار کرده بود را برای شام کباب کنیم و هم از حمله‌ی حیوانات به چادرمان جلوگیری کنیم. - بجنب دیگه جفری؛ چرا اینقدر طولش میدی؟! جفری همانطور که تکه گوشت‌ها را روی آتش گرفته بود در جواب غرغرهای ولیعهد گفت: - جناب ولیعهد گوشت این پرنده‌ها سفته، باید کامل بپزه تا قابل خوردن باشه. دست پیش بردم و از داخل کوله‌ام که کنار پایم قرار داشت تکه نانی بیرون کشیدم و آن را به سمت ولیعهد که سمت راستم روی تکه سنگی نشسته بود گرفتم. - بفرمایید، یکم از این بخورید تا اون‌ها آماده میشه. ولیعهد سر به سمتم چرخاند و لبخندی به رویم زد. - خودت نمی‌خوری؟ سرم را تکانی دادم. - نه، من گرسنه نیستم. در همان حال راموس که آن‌طرف آتش در کنار دیانا نشسته بود گفت: - لطفاً یکم مراعات کنید جناب ولیعهد، ما نیومدیم پیکنیک. این راه طولانیه و معلوم نیست کی به سرزمین گرگ‌ها می‌رسیم؛ باید برای چند روز آذوقه داشته باشیم. از لحن تند و تیز راموس متعجب ماندم؛ چرا اینطور با خشم ولیعهد را نگاه می‌کرد؟! یعنی به خاطر دلخوری‌اش از پادشاه با ولیعهد اینطور رفتار می‌کرد؟! اما این‌که خیلی بی‌رحمانه بود! ولیعهد که انگار مثل من از حرف راموس جا خورده بود لبخند لرزانی زد و با لکنت گفت: - من… من سوخت و ساز بدنم بالاست، برای همین زود به زود گرسنه میشم. - ولی من فکر نمی‌کنم آذوقه کم بیاریم؛ بعلاوه اگر هم غذا کم بیاد می‌تونیم مثل امشب شکار کنیم. راموس نگاه پراخمی به سمتم انداخت؛ نگاهی که انگار حرف و گله‌ای در خود داشت، اما من نمی‌توانستم دلیل این نگاه را بفهمم.
    1 امتیاز
  34. به نام آنکه شادی را با غم آفرید. نام اثر: کام‌دل‌های مرده نویسنده: آلن.ایزدقلم « النازسلمانی» *** در سایهٔ سکوت، دل‌ها می‌میرند… زمانی که هر ضربان، پژواک ناگفته‌هایت شود، حرف‌هایت شنیده نشود و در گلو خفه بماند. بغضی شود که جای باریدن، آه شود…
    1 امتیاز
  35. همه درباره‌ام حرف زدند، بی‌آن‌که حتی یک‌بار بپرسند چرا این‌طور شدم. از روی زخم‌هایم حکم دادند، اما هیچ‌کس نپرسید چه کسی این زخم‌ها را ساخت. من را به خاطر سکوت قضاوت کردند، غافل از این‌که فریادهایم سال‌هاست در گلویم دفن شده‌اند. گفتند سردم، بی‌احساس‌ام، ولی کسی ندید که اگر گرم می‌ماندم می‌سوختم. مرا متهم کردند به آن‌چه انتخابم نبود، به آن‌چه برای زنده ماندن شدم. قاضی‌ها زیاد بودند، اما حتی یکی‌شان جرئت نکرد جای من زندگی کند. و دردناک‌تر از همه این بود که من محکوم شدم نه به خاطر اشتباهم، بلکه به خاطر حقیقتی که طاقت شنیدنش را نداشتند.
    1 امتیاز
  36. پارت چهار - آنا احساس می‌کنم تنها کارهای خونه رو انجام بدی اذیت میشی! - چیکار کنم؟ منکه دختر بزرگ ندارم. - می‌خوام برات دست کمک بگیرم؟ آنا اول متوجه نشد چی میگه بعد متعجب نگاهش کرد. - می‌خوای برای من دست کمک بگیری؟ - آره، درآمدم به اون حد هست. اینطور کارهای توهم کمتر میشه. آنا از گردن عبدالله آویز شد. - وای تو بهترین همسر دنیایی! و گونه‌ش رو محکم بوسید. عبدالله خندید و اون رو در آغوش کشید. چند روز بعد عبدالله کلید رو که انداخت و در رو باز کرد صدا زد: - خانم بیا که مهمون داری. آنا چادر سرش کرد و بیرون رفت. با دیدن زن میانسالی که با چادر رنگی و یک بغچه بدست کنار عبدالله بود همون جا موند. عبدالله گفت: - جمیله خانم از حالا به بعد اتاق کنار درب حیاط می‌خوابن. آوردم دست کمک تو باشن! جمیله زن مهربونی بود که هم توی کار بچه‌داری دستش تند بود و هم توی کار خونه. عبدالله خیلی علاقمند به پسرش بود. غلامرضا پنج ماه شده بود و عبدالله مدام بیرون می‌بردش، براش خرید می‌کرد، باهاش بازی می‌کرد و پارچه می‌خرید تا آنا برای بچه لباس بدوزه. غلامرضا نسبت به بچه‌های همسن خودش خیلی لباس داشت. اون روزها کار عبدالله خیلی گرفته بود که خدمتکار و حتی برای خونه رادیو خرید اما به همون سرعت که بالا رفت به همون سرعت هم ورشکسته شد و به پیسی خوردن. خدمتکار رو اخراج کردن و مقدار غذاشون هم به یک وعده در روز تغییر یافت اما همون هم بیشتر نون جزغاله بود. خدیجه پیشنهاد داد: - از خانواده، م قرض می‌گیرم. به حدی وضع عبدالله بد شده بود که مخالفتی نکرد و خدیجه به خانواده‌ش نامه نوشت و یک هفته منتظر جواب موند اما جواب که اومد این بود: * دخترم تو برای ما خیلی عزیز هستی اما این مسئله به ما ربطی نداره و وظیفه شوهرت هست که رفاه مالی برای زندگی تو رو بیاره. توی این دور و زمونه هرکسی باید زندگی خودش رو نگه داره و پدرت هم سعی داره که خرج خانواده خودش رو بده. آنا با توجه به شرایط اون زمونه از خانواده‌ش ناراحت نشد اما بی‌غذایی باعث شد که عبدالله پیشنهاد بده: - بیا غلامرضا رو به مادرم بسپاریم. اون موقع خرجش از ما کم میشه و اون هم یک شکم سیر غذا می‌خوره. آنا یک شب کامل بچه‌ش رو بغلش گرفت و گریه کرد و بعد موافقت کرد. چون دیگه حتی شیر نداشت به بچه بده. مادر شوهرش بچه رو به خدیجه که بچه شیرخوار داشت سپرد. هر روز خدیجه بچه رو به خونه مادرش که به خونه برادرش نزدیک‌تر بود می‌آورد تا آنا بتونه به دیدنش بیاد و آنا هم با وجود طعنه‌های مادرشوهرش هر روز برای دیدن و بغل کردن بچه‌ش می‌اومد. یکبار مادرشوهرش گفت: - زنی کنه انقدر از خونه بیرون میاد رو باید زد. نمی فهمم چرا عبدالله با تو انقدر خوب رفتار می کنه. عبدالله ناامید شد و کار رو کنار گذاشت. آنا سرش غر زد: - اینطور که نمیشه! عبدالله محلش نداد. آنا گفت: - لاقل بذار من و غلامرضا یک مدت بریم پیش خانواده من تا یکم شرایط تو بهتر بشه. - چه کارها! انقدر بی‌غیرت شدم؟ همون یکبار که سنگ روی یخ شدم کافیه! اما آنا نگران پسر شیش ماهش بود. یک روز زمان حرکت اتوبوس رو فهمید و به خونه مادرشوهرش که رفت برای اولین بار به خدیجه گفت: - می‌خوام امشب غلامرضا رو پیش خودم ببرم. - مطمئنی؟ - بله. خدیجه مخالفتی نکرد و وسایل غلامرضا رو دستش داد. آنا با غلامرضا از خونه بیرون اومد. قلبش تندتند میزد. راه همیشگی دو خونه رو طی نکرد و به سمت شهر راه افتاد. پرسون پرسون ترمینال رو پرسید و نمی‌دونست مردم خاله‌زنک باعث چه دردسری براش میشن.
    1 امتیاز
  37. پارت سه - لیاقت نداری! و رفت و آنا هم دوباره به حال خودش گریه کرد. خدیجه به حال خودش افسوس خورد. چه زندگی داشت و حالا اینطور تحقیر میشد. یادش اومد از قبل از ازدواجش. از بچگیش. همیشه گرون ترین چیزها رو داشت، از بقیه دوست‌هاش باهوش‌تر بود، نقاشی هاش از همه بهتر بود و حتی بین دوست‌هاش دو تندتری داشت. غرق خاطرات گذشته بود. یادش اومد همون بچگی یک مدت جن‌زده شده بود. بخاطر خونه‌های قدیمی و اعتقاد مردم و زیاد پیش دعا ده و... رفتنشون امکان این اتفاقات اون موقع‌ها بود. یازده سالش بود و یادش بود که یک روز از مطبخ یکدفعه بی دلیل چندتا بشقاب به سمتش پرت شد و اون فرار کرد. یکبار داشت زیر تخت رو تمیز می کرد که یک نفر دستش رو گرفت. دیگه بخاطر این اتفاقات فرستادنش خونه مادربزرگش و چند سال قبل از ازدواجش رو با مادربزرگ پیرش زندگی می‌کرد. اون شب آنا انقدر با بچه خودش رو توی آشپزخونه سرگرم کرد که عبدالله شام نخورده خوابید. بعد آنا رفت و جای خودش و بچه رو کناری پهن کرد و به خواب رفت. صبح با صدای عبدالله بلند شد: - هی زن، پاشو نون بده به مردت! عبدالله سعی داشت لحن شوخی داشته باشه. آنا بلند شد. می‌دونست که انتخاب دیگه‌ای نداره. اون یک زن بود و باید تحد فرمان می‌موند. در سکوت برای عبدالله صبحانه گذاشت و خواست بره که عبدالله دستش رو گرفت و نشوندش و با محبت گفت: - بشین باهم بخوریم. آنا نشست و در حالی که سرش پایین بود مشغول خوردن شد. عبدالله چندبار سعی کرد باهاش سر حرف رو باز کنه اما هیچ واکنشی از اون ندید. کلافه شده بود. آنا خواست زودتر از پای سفره بلند بشه که عبدالله نذاشت و گفت: - بمون، می‌خوام ببینمت. عبدالله بعد از صبحانه بیرون رفت و تا بلند شدن بچه آنا با کارهای خونه سرگرم شد. کم‌کم با خودش فکر کرد: شاید حق با اون باشه! شاید من نباید اینطور باهاش حرف میزدم بالاخره مرد و غرور داره! زنی که شوهرش ازش راضی نباشه خدا هم ازش راضی نیست و توی جهنم سرب داغ می‌ریزن توی دهنش! با این حرف‌ها خودش رو آروم‌تر کرد و حتی تونست مجرم رو به قربانی تبدیل کنه و شروع به سرزنش خودش کرد. انقدر که وقتی کلون در رو زدن و در رو باز کرد و دید خواهر شوهرش و خواهر شوهرش گفت: - عبدالله اومده بود به مادر سر بزنه گفت دعواتون شده دست روت بلند کرده. اومدم ببینم حالت خوبه یا نه. آنا گفت: - حق داشتن. خیلی خجالت کشیدم! حرف‌های من خیلی بد بود. خواهر شوهرش خدیجه با محبت سعی کرد آرومش کنه. باهم داخل رفتن و خدیجه روی بهارخواب نشست و آنا براش چای آورد و کنارش نشست. خدیجه مشغول بازی با بچه شد. آنا گفت: - می خوام یک هدیه برای آقا بگیرم. اما اجازه ندارم تنها بیرون برم. - به من بسپر! با من بیرون بیای ناراحت نمیشه. آنا خوشحال شد. باهم به بازار رفتن و آنا یک زیرپوش مردونه پسندید. - این خوبه! خدیجه بهش چشمک زد. سر راه برگشتن به خونه خدیجه سعی داشت آنا رو نرم کنه: - نگاه داداش برای عروسیت چه سور و ساتی برپا کرد. چه عروسی گرفت. دوتا گوسفند جلوی پات کشت. همه این‌ها بخاطر اینه تو رو دوست داره دیگه. آدم بخاطر این چیزها که از شوهرش ناراحت نمیشه. شب که عبدالله اومد دید آنا بچه رو خوابونده لباس قشنگی پوشیده و منتظرشه. لبخند زد. - به خانم! آنا هم لبخند زد و زیرپوش رو بیرون از جعبه به سمتش گرفت. عبدالله خندید و خوشحال بود که این قضیه ختم به خیر شده و زیرپوش رو از آنا گرفت. عبدالله هم حسابی سرخوش بود و آنا نفهمید که عبدالله اون ساعتی که نبود رفته بود خودش رو ساخته بود. آنا اون شب گذاشت عبدالله موهاش رو شونه کنه و ببافه و عبدالله که سواد قرآنی داشت براش داستان‌های قرآنی تعریف کرد و بقیه شب رو باهم روی بهارخواب گذروندن. حتی عبدالله قول داد اون رو هفته دیگه پیش خانواده‌ش بفرست تا یک مدت اونجا بمونه. آنا برای رفتن لحظه شماری می‌کرد. آخر هفته عبدالله با یک فرد مورد اطمینان اون و بچه رو فرستاد. خدیجه از رفتن به خونه مادربزرگش خیلی خوشحال بود و مادر و پدرش هم اونجا اومدن و چهار هفته از دیدن دختر و نوه‌شپون استفاده کردن و این چهار هفته عبدالله خیلی دلتنگ شده بود و برای خودش هم عجیب بود چقدر این دختر رو دوست داره. از اون طرف مادر عبدالله از اینهمه آزادی عروسیش راضی نبود: - داری لوسش می‌کنی! - بیخیال مادر! دختر خودت هر روز به خونه‌ت میاد. - دختر من همین جا ازدواج کرده. می‌خواستن دختر به شهر غریب ندن. چه وضعی که زنت چهار هفته نیست؟! بالاخره آنا و غلام‌رضا برگشتن. از وقتی برگشته بودن غلام‌رضا خیلی بی‌قرار شده بود. نوبه دندون‌هاش هم بود. عبدالله زنش رو توی مراقبت از بچه تنها نذاشت. شب ها دو نفره بیدار می موندن و بهش می رسیدن. آنا عبدالله رو مرد جدی می‌دید که زیاد اجازه صمیمی شدن به کسی حتی همسرش نمی‌داد اما مهربون بود. اون‌ها هر شب بعد از خوابوندن بچه روی بهارخواب می‌نشستن و چای می‌خوردن و حرف میزدن و آنا کل روز رو برای این ساعت تحمل می‌کرد.
    1 امتیاز
  38. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  39. احساس میکردم آن روز دیگر همه چیز تمام شده. دیگر باد نمیوزد، دیگر باران نمیبارد، دیگر بهار نمیشود، درخت شکوفه نمیدهد و خیلی دیگرهای دیگر. اما گویی احساسم مانند همیشه راستش را به من نمیگفت، من فکر میکردم بعد از او همه چیز تمام میشود اما هیچ چیز تمام نشد. باد وزید، باران بارید، بهار فرا رسید و درخت هم شکوفه داد. زندگی اکنونم با زندگی گذشته ام تفاوت چندانی نداشت فقط او دیگر نبود..!
    1 امتیاز
  40. دختر… امشب در میان تمام دردهایم، با فریادی که حتی خودم هم باورش نکردم، از خانه بیرون زدم. ساعت از نه گذشته بود و خیابان تاریک‌تر از همیشه. لباسِ میشان افتاده بود… و گرگِ درونشان بیدار؛ و من فقط دلم گرفته بود اما ترسی سرد و بی‌رحم آرام‌آرام به دلم خزید. ترسی که این مردمِ شهر در وجودم کاشتند؛ حرف‌هایی که می‌زدند، چون ماری زهرآگین، روحم را خط‌خطی می‌کرد نیش می‌زد، می‌سوزاند… حتی هوای بیرون هم آرامم نکرد. انگار هیچ‌جای این دنیا سایه‌ای برای دختران نمانده است. بگو… کجای این جهان پناهی هست؟ کدام گوشه‌اش هنوز امن مانده؟ تا فقط یک لحظه زیر سایه‌اش بنشینم، شاید این دلِ پر، این بغضِ لجوج، کمی سبک‌تر شود…
    1 امتیاز
  41. پارت سه آنا تصمیم گرفت بیشتر حالت خانم خونه بگیره. اول متوجه شد که خونه خیلی نامرتبه. این نامرتبی ربطی به لوازم خونه نداشت. حتی وقتی همه جا از تمیزی برق میزد خونه خیلی نامرتب بود. اون خونه زود فهمید این بخاطر مهندسی خونه ست. اون همیشه بزرگ فکر می کرد و می تونست عمق یک مسئله رو بفهمه. به عبدالله گفت. عبدالله اول گفت: - یعنی میگی چیکار کنیم؟ من پول ندارم ها. آنا از اینکه عبدالله همه چیز رو اول به پول ربط میده ناراحت شد و گفت: - اصلا از اون لحاظ نخواستم. - خیلی خوب، ناراحت نشو! بگو چی می‌خوای؟ چند دقیقه بعد باهم به جون حیاط افتادن. اول همه برگ‌هایی که روی زمین افتاده بود رو جمع کردن و توی تنور انداختن و سوزوندند. بعد همین بلا رو سر علف‌های هرز و خارها آوردن. آنا دوتا چای ریخت و دوتا تخم مرغ گذاشت آورد روی بهارخواب خوردن. عبدالله همینطور که لیوان چای دستش بود با نگاهی تحسین آمیز به حیاط خیره شد. - چه تصمیم خوبی گرفتی! - هنوز خیلی مونده! عبدالله که حالا با انگیزه از زیباسازی خونه بود باغچه رو شخم زد و آنا با آبپاش حیاط رو آب و جارو کرد. بعد باهم سرامیک‌های دور باغچه رو تمیز کردن و عبدالله شاخه‌های شکسته رو زد و آنا تنور رو که کلی کپه خاکستر داشت تمیز کرد و خاکسترها رو توی گونی ریخت و عبدالله بیرون گذاشت. حالا حیاط رنگ و بویی گرفته بود و وقتش بود که آنا میخ خودش رو بکوبه. - چه باغچه بزرگی داره اینجا، حیفه که توش هیچی نباشه! همین کلمه رو گفت و بست کرد. فردا شب عبدالله با سه نهال و دو بوته گل به خونه اومد. آنا از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید. - خونه خیلی قشنگ شد دستت درد نکنه! عبدالله لبحند کوچیکی زد و با وجود حرصی که هنوز سر از دست دادن پولش داشت فکر کرد شاید خوشحالی آنا ارزشش رو داشته باشه. - به لطف کدبانویی تو انقدر قشنگ شد! و آنا با این حرف به اوج آسمون رفت. آنا دوست داشت داخل خونه رو هم تمیز کنه اما عبدالله از ترس اینکه اینجا هم خرج برنداره نذاشت. همون دوران عبدالله یک تجارتی انجام داد اما شریک‌هاش توسط اون مرد رو به رو خریداری شدند و عبدالله گول خورد و به سبک خیلی بدی در این تجارت شکست خورد و خسارت زیادی بهش وارد شد. آنا حتی از شغل عبدالله خبر نداشت و برای خودش خانمی می‌کرد. با زن‌های همسایه دوست شده بود و ظهرها جلوی در خونه می‌نشستن و باهم صحبت می‌کردن. زن‌های همسایه ازش پرسیدن: - تو توی این سن با مرد به این بزرگی ازدواج کردی راضی هستی یا نه؟ - چی بگم والا! نه راستش خیلی راضی نیستم اما چیکار میشه کرد؟ این هم سرنوشت من بوده. البته از زندگیم راضی‌ام اما اخلاقات یک مرد با این سن یکم خاصه. زن‌ها نگاهی باهم رد و بدل کردن و یکی‌شون گفت: - می‌دونستی عبدالله قبل از تو زن داشته؟ رنگ از چهره آنا پرید. - زن داشته؟ - زن رسمی نه... یعنی ما نمی‌دونیم. اما غیر رسمی داشته. شوهر خودم براش جور کرده. یک دختر دوبار به خونه‌ش اومده. کلی هم پول و هدیه بهش داده. آنا سکوت کرد. یکی دیگه از خانم‌های جمع که حال اون رو بد دید چشم غره‌ای به زن قبلی رفت و بعد گفت: - ای بابا مرد دیگه نیاز داره گاهی به زنی! مجردم بوده اون موقع! آنا سعی کرد خودش رو جمع کنه و با اینکه این خبر ناراحتش کرد اما بنظرش خیلی طبیعی می‌اومد پس تصمیم گرفت جلوی عبدالله به روی خودش نیاره که می‌دونه. اما وقتی که عبدالله اومد و سعی داشت باهاش شوخی کنه اون دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و چیزی که شنیده بود رو گفت. عبدالله اول جا خورد بعد با تندی گفت: - حالا که چی؟ آنا روش رو گرفت و با بغض و آروم گفت: - هیچی! عبدالله دلش سوخت و به سمتش رفت و خواست توی بغلش بگیره. - عزیزم، تو اصلا نباید بخاطر اون زن‌ها ناراحت بشی. اون‌ها اصلا با تو قابل مقایسه نیستن. تو نجیبی! آنا به خودش جرات داد و گفت: - تو چی؟ عبدالله خشکش زد و دست‌هایی که برای در آغوش گرفتن آنا رفته بود توی هوا خشک شد. - منظورت چیه؟ آنا با دست خیلی آروم عبدالله رو کنار زد. - برو کنار، دوست ندارم تنی که به تن یکی دیگه خورده به منم بخوره. عبدالله اول گیج شد و بعد به خودش اومد و چنان سیلی محکمی توی گوش آنا زد که تمام سر و صورت آنا درد گرفت و دستش رو روی صورتش گذاشت و وقتی از بهت خارج شد زیر گریه زد. عبدالله بلند شد و سرش فریاد زد: - بی‌لیاقت! و بیرون رفت. آنا با گریه رفت بچه‌ش رو که از صدای فریاد پدرش از خواب پریده بود و گریه می‌کرد بغل کرد و هر دو گریه کردن. عبدالله شب برگشت. مستقیم پرسید: - خانم شام چی داریم؟ بعد هم بچه رو بغل کرد و بوسید. آنا با ناراحتی نگاهش کرد. سرخی صورتش رفته بود اما دلش هنوز آتیش بود. عبدالله جعبه‌ای مقابلش گذاشت. از همون جعبه‌ها که فروشنده خریدهات رو داخلش می‌ذاشت. یک جعبه کارتونی. - این برای توی! آنا جعبه رو گرفت اما باز نکرد و روش رو گرفت. - آنا، دختر جان! بازش کن دلم رو نشکن! آنا جواب نداد. - دختر من سن و سال ناز کشیدن رو ندارم. آنا می‌خواست بگه: ولی خوب سن و سال کتک زدن رو داری اما نگفت. چون می‌ترسید عبدالله این رو هم به عنوان حاضر جوابی حساب کنه و دوباره کتکش بزنه. - باز کن دیگه. آنا با توجه به غریزه فهمید که اگه اینطور گفتن عبدالله رو گوش نکنه ممکن حرکت بعدی فحش یا حتی کتک باشه پس جعبه رو باز کرد. یک آویز ساعت استیل. خوبه حداقل متوجه شده بود که ساعت گردنی زنش آویزش خراب شده. - چیزی نمی‌خوای بگی؟ متوجه منظورش شد اما اصلا به دلش نبود که تشکر کنه. عبدالله کلافه شد.
    1 امتیاز
  42. پارت دو اون‌ها اخم کردن و کلافه گفتن: - به تو چه که کجا میره؟ زن رو چه به اینکه درباره کارهای مرد بپرسه! و اون هم لب بسته بود. عید نوروز پیش خانواده شوهرش بود. خیلی بهش خوش‌گذشت اما دوست داشت این روز رو پیش خانواده خودش باشه. به همسرش گفت: - میشه یک سفر پیش خانواده‌م بریم؟ سی و دو هفته از ازدواج اون‌ها می‌گذشت و هنوز خانواده‌ش رو ندیده بود. عبدالله دلش برای این دختر بچه سوخت و گفت: - البته که میریم. اما اتفاقی افتاد که خانواده عبدالله سفر کردن رو برای آنا مناسب ندونستن. اون اتفاق هم بارداری آنا بود. وقتی که از حالات آنا خانواده حدس زدن که باردار هست اون فقط مدت طولانی شوکه و رنگ پریده بود. در اصل خوشحالی اون رو به این حال رسونده بود چون مدت حدودا زیادی از اقدامشون به بارداری می‌گذشت و هنوز خبری نشده بود. عبدالله خیلی ذوق کرد. - چه پسری به ما بدی خانم! - از کجا معلوم پسره؟ - می‌دونم، پسره. آنا متوجه شده بود عبدالله یکم خسیس هست و کمتر برای خونه خرج می کنه اما فکر می کرد حالا که باردار شده برای بچه خوب خرج می کنه اما اون هنوز مواد غذایی رو کم می گرفت و به خدمتکاری که مادر عبدالله برای کمک فرستاده بود می گفت که جز یک وعده در هفته گوشت، هر نوع گوشتی درست نکنه، این نوع آشپزی برای اون زن هم خیلی سخت بود. حتی عبدالله میوه نمی خرید. اما از لحاظ محبت گفتاری و رفتاری برای آنا کم نمی‌ذاشت. آنا هم غرق در عشق بود و به عبدالله می‌گفت: تو دقيقا همان يک نفري هستي كه دلم ميخواهد... پا به پايش پير شوم 🫶🏻♥️🫂• اون‌ها با هوا تاریکی روی بهارخواب می‌رفتن و بقیه روزشون رو اونجا با نسیم خنک و امواج نور ماه ادامه می‌دادن. عبدالله به چشم های آنا زل میزد و براش می خوند: این نگاهِ شوخِ تـو، دیـوانـه میسازد مرا رقصِ این چشمانِ تو پروانه میسازد مرا اینقَدَر شوخی مکن، تـو با دلِ دیوانه ام مستیِ چشم و لبت مستانه میسازد مرا با همه این ها خساست عبدالله و دوری از خانواده آنا رو خیلی اذیت می کرد ماه شیشم بود که خانواده ش با سیسمونی اومدن. آنا از خوشحالی روی پاش بند نبود. عبدالله هم خوشحال بود. - خوب شد شما اومدید آنا خیلی دلتنگ بود. وقتی خانواده آنا اینجا بودن عبدالله انقدر خرج می کرد که اگه آنا قبلش رو نمی دید فکر می کرد که آدم ولخرجی هم هست. خیلی دوست داشت که خانواده ش برای زایمان بمونند اما اون ها فقط یازده روز موند و بعد دوباره رفتن. اینبار دوری حتی از قبل هم سخت تر بود. هرجوری بود آنا تحمل کرد تا زمانی که وقت زایمانش رسید. همه نگران بودن خانواده شوهرش به اونجا اومدن و قابله هم منتظر بود. وقتی اومدن و به عبدالله خبر دادن: - مبارک باشه، پسردار شدید! صورت عبدالله از خوشحالی درخشید. اون هم مثل همه مردهای اون دوره عاشق فرزند پسر و اسم و رسمش بود. همه با ذوق تبریک گفتن. مادر عبدالله از همه خوشحال تر بود چون بالاخره پسرش توی این سن بالا صاحب فرزند شده بود. همه داخل رفتن. عبدالله بچه رو بغل گرفت. آنا با اینکه بیحال بود لبخند زد. از اینکه شوهرش رو اینطور خوشحال می بینه احساس سربلندی کرد. عبدالله دم گوش بچه اذون گفت و تکرار کرد: - اسم غلام رضا ست. اسم تو غلام رضا ست. همه صلوات فرستادن. بعد از دنیا اومدن غلام چند روزی دور آنا و بچه بودن و بعد تنهاشون گذاشتن. آنا به چهره پسرش نگاه می‌کرد. احساسی بهش نداشت. از اون حالت ترسید. به بچه می‌رسید اما احساس خوبی بهش نداشت. دیگه حتی شوهرش و خونه و زندگیش رو دوست نداشت و بهونه‌گیر خانواده‌ش شده بود. اون روزها کسی درباره افسردگی بعد از بارداری چیزی نمی دونست و همین باعث میشد که آنا عذاب وجدان بیشتری داشته باشه و دیگران هم بخاطر رفتارش بیشتر سرزنشش کنند. روزی او یک جنگجو است، روزی دیگر یک آشفته و شکسته بیشتر روزها،کمی از هر دو است، اما هر روز او اینجاست ایستاده، می‌جنگد، تلاش می‌کند او من هستم. اما بالاخره این دوران هم با همه سختی هاش گذشت و آنا به زندگی عادی برگشت و دوباره شروع به کار کرد و خونه همیشه تمیز و غذا آماده بود و بچه هم بنظر نمی‌اومد که یک مادر بی‌تجربه داشته باشه، مخصوصا اینکه خیلی زود وزن اضاف کرد و توی اون دوران بچه هرچی وزنش بیشتر بود سالم‌تر بنظر می‌اومد. خانواده شوهرش دیگه به بهانه بچه مدام به اونجا سر میزدن. وقتی اون ها می اومدن خونه پر از بوی دود قیلیون میشد و آنا مجبور بود بچه رو روی بالکن ببره. اون ها مدام بی اجازه به لوازم خونه اون دست میزدن و اونور و اونور می رفتن. اون ها مدام درحال صحبت بودن و به سکوت هیچ اعتقادی نداشتن و خونه همیشه پر سر و صدا بود و بچه با اینکه بخاطر اون نوع شکل معاشرتش اجتماعی تر شده بود اما سر و صدای زیاد باعث عصبی تر شدنش نسبت به نوزادهای دیگه شده بود اما وقتی آنا این رو به عبدالله می گفت عبدالله بهش می خندید و می گفت: - خدا شفات بده دختر!
    1 امتیاز
  43. پارت سوم بعد طی کردن مسافتی جلوی مزون مهراوه ماشینم رو پارک کردم و پیاده شدم.زنگ رو فشار دادم بعد چند ثانیه نازی( منشی مهراوه) گفت: بیا تو صدف جان و درو زد. از پله های ساختمون بالا رفتم و وارد سالن بزرگ مزون شدم و نازی در حالی که تو اشپزخونه بود گفت:سلام صدف خانوم بی معرفت . _سلام عزیزم به خدا بی معرفت نیستم سرم شلوغه یکم . نازی:اره دیگه خانوم دارن میرن اونور کار زیاد دارن یادی از ما نمی کنن. جلو رفتم گونش بوسیدم و گفتم :نگو تو رو خدا خجالتم نده به جون صدف وقت نداشتم ولی تو فکرت بودم. لپم کشیدو گفت:میدونم خوشگل خانوم شوخی می کنم. _مهراوه جون کجاس؟کار دارم باید برم اومدم لباس مامان و بگیرم. نازی:بیا بعد چند وقتم که اومدی عجله داری. _عزیزم مامان رو که میشناسی، شبم که مهمونیه دیرتر از یک برسم خونه ،دیگه واویلاس.راستی، شب دیر نکنیا ساعت هشت اونجا باش. نازی:چشم بانو ،کیه که بدش بیاد زود تر برسه؟! .لبخند شیطونی زد. منظورش رو خوب گرفتم اخه این نازی خانوم چشمش دنبال عمو کوچیکس یه سر و سریم دارنا ولی انکار می کنن. نازی دستم و گرفت و من رو به سمت اتاق مهراوه جون کشید .بعد زدن در وارد اتاق شدیم مهراوه جون با کت و دامن طوسی رنگ پشت میز نشسته بود داشت یسری الگو می کشید. سرش رو بالا اورد با دیدنم لبخند زد و سلام داد جلو رفتم سلام کردم و گونش رو بوسیدم. _خوبی مهراوه جون .مهراوه جون در حالی که دستی بـه موهای طلاییش می کشید گفت:مرسی عروسک تو خوبی چه عجب یادی از ما کردی. اخمی ساختگی کردم گفتم:داشتیم مهراوه جون؟! من همیشه یادتونم . خنده ریزی کرد و گفت: اومدی لباس سهیلا رو بگیری ؟! با لبخند سر تکون دادم . از جا بلند شدو در کمد لباس های دوخته شده رو باز کرد و از توش کاور لباس مامان رو در اورد و به سمتم گرفت؛ جلو رفتم گفتم:مرسی مهراوه جون خیلی زحمت کشیدین خیلی خوب شده. لبخندی زد و گفت :کاری نکردم . بعد به نازی نگاه کردو گفت:نازی جان یه چایی برای صدف بیار .سریع گفتم:نه مهراوه جون کار دارم باید برم زحمت نکشین. _ا این جوری خشک و خالی که نمیشه اخه. -نه خیلیم خوبه ما همیشه مزاحم شما هستیم ممنون. فقط شب دیر نکنیدا زودی بیاید. مهراوه :چشم عزیزم مزاحم میشیم سلام مامان رو برسون. -مراحمید چشم خداحافظ. بعد از خداحافظی با مهراوه جون و نازی، به سمت فروشگاه حرکت کردم و به طبق لیست مامان لوازم و خریدم و وقتی کارم تموم شد عقربه های ساعت مچیم یازده رو نشون میداد .هنوز وقت داشتم .خریدارو توی ماشین قرار دادم وحرکت کردم .جلوی تابلو فرش فروشی نظری ،توقف کردم داخل مغازه بزرگ که با سرامیک های سفید پوشیده شده بود و دور تا دور تابلو های دست بافت ،ابریشمی و ماشینی بود شدم.به سمت تابلو ها رفتم و تابلو ای که منظره قشنگی رو نشون میداد نظرمو جلب کرد. عکس یه کلبه توی جنگل با رنگ امیزی بهاری بود.به سمت فروشنده رفتم و بعد از قیمت کردن تابلو ،خریدمش و بیرون اومدم ،فروشنده تابلو رو پشت ماشین گذاشت و بعد مبارک باشه ای رفت ،در ماشین و قفل کردم و به فروشگاهی که همون جا بود رفتم یک دست کت و شلوار مردونه خریدم تا به همراه تابلو به مامان بابا کادو بدم بخاطر تمام زحماتشون و یادگاریی برای این چند وقت که نیستم.به سمت خونه حرکت کردم اول خریدا رو بردم خونه که سرکی بکشم ببینم مامان تو حال نباشه ،که کادوم رو ببینه خداروشکر نبود وسایل رو به اشپز خونه بردم سلیمه در حال سر زدن به غذاش بود و فهیمه سالاد درست می کرد سلام کردم که هردو جواب دادن پرسیدم:مامانم کجاس؟ فهیمه:رفتن حمام . اهانی گفتم و به سمت ماشین دوییدم و سریع تابلو رو با کت رو به اتاقم بردم و زیر تخت گزاشتم.لباسم رو با تاپ شلوار لیمویی عوض کردم و رفتم اشپز خونه.به سمت خریدا رفتم تا جابه جا کنم که فهیمه گفت:من جابه جا می کنم. لبخندی زدم و گفتم:نه عزیزم شما از دیشب تا الان در حال کار کردنی خسته شدی دستت دردنکنه ،جابه جا کردن چند قلم جنس که کاری نداره.لبخندی زد و پشت میز نشست مشغول درست کردن سالادشد. بعد از خوردن نهار به اتاق رفتم برای اماده شدن اخرین مهمونیی بود که احتمالا بودم و به خاطر من بر پا شده بود باید خوشگل می کردم.رفتم حمام بعد از گرفتن دوش بیرون اومدم و موهام که پایینش حالت داشت و مواد زدم تا فر بمونه .به سمت کمد لباسام رفتم و پیراهن کوتاه عروسکی سرمه ای رنگم رو بیرن کشیدم .یقه پیراهن ایستاده و استینش حلقه بود بالا تنه پیراهن ساتن سنگ دوزی شده بود دامن عروسکیش ساده و پف دار بود .پوشیدمش رنگ تیرش با پوست سفیدم تضاد جالبی درست کرده بود.جلوی اینه ایستادم و شروع کردم به ارایش کردن .چهره ام رو دوست داشتم ابرو های پر مشکی چشمای درشت خاکستری بینی متناسب و لبای کوچیک ولی گوشتی ،بعد زدن کرم و کانسیلرو....پشت چشم هام خط چشم نازکی کشیدم و به مژه های بلند و فِرم ریمل سرمه ای زدم و رژ لب قرمزم رو به لبام زدم به خودم نگاه کردم در کل خوب شده بودم کفشای پاشنه ده سانتیه سرمه ای رنگم که جلو باز بود رو پوشیدم و کار رو با زدن لاک سرمه ایم به پایان رسوندم
    1 امتیاز
  44. بسم الله الرحمن الرحیم آنا خوشحال بود. حالا که داشت کنار مرد زندگیش قدم میزد حس خوبی داشت. یکجورایی مرد دیگه‌ای توی زندگیش نبود. تعداد بچه‌هاشون زیاد بود و عمه‌ش که همسرش مُرده بود اون رو پیش خودش برده بود تا بزرگ کنه. البته از این مسئله ناراحت نبود. چون عمه اون رو حسابی لوس می‌کرد و خیلی بهش می‌رسید. از طرفی زندگی توی یزد خیلی لذت‌بخش‌تر از زندگی توی روستایی در اردبیل بود. خونه عمه بزرگ بود و تنها ساکن اون خونه هم آنا با دو خدمتکار. خانواده‌ش گاهی به اونجا می‌اومدن یا گاهی اون رو به روستا می‌بردن. که معمولا هر سال سه بار می‌دیدشون و کنار هم بودن. اما حالا ازدواج کرده بود و با شوهرش داشت توی شهرستان آبدانان در استان ایلام، که آن موقع روستا بود، قدم میزد. روستا جدیدش محل سکونتش رو هم دوست داشت. به بزرگی یزد نبود اما آب و هواش به بدنش می‌ساخت. این چهل و دو روزی که از ازدواجش گذشته بود خوب با روستا آشنا شده بود. این شهر برعکس شهر خودشون چشمه‌های فراوان داشت و می‌تونست که مدت‌ها کنار چشمه بزرگی بشینه و از محیط لذت ببره. همسرش ازش می‌پرسید: - چه محو این آب‌ها میشی. - تو یزد نبودی که بفهمی چی میگم. با اینکه مردم روستا لر و کُرد بودن اما همسرش عبدالله فارس بود که سال‌های جوانی پدرش برای تجارت به این شهر اومده بود و موندگار شده بودند. با همه این‌ها عبدالله کردی می‌دونست، از بچگی یاد گرفته بود و توی شهر کردی حرف میزد اما توی خونه همه فارسی حرف میزدن و آنا راحت بود. - بریم؟ - بریم. به سمت روستا رفتن. مردم روستا عمدتا لباس لری و کردی داشتن اما آنا مانتو بلند و یاسی رنگی با روسری تیره پوشیده بود. باهم به کبابی رفتن. آنا یکم معذب بود. تا حالا جایی نشسته بود که اینهمه کرد نشسته باشند و جلوی اون‌ها غذا بخوره. اونجا عبدالله بسته‌ای که خریده بود و به آنا نشون نداده بود رو روی میز گذاشت. - این برای توی! آنا با ذوق بسته رو باز کرد. با دیدن لباس کردی رنگی رنگی خندید. - مرسی! - دوستش داری؟ - خیلی! و به صورت همسرش لبخند زد. آنا هفده سالش بود و عبدالله سی سال داشت. وقتی کباب رو خوردن عبدالله به جایی بردش. آنا با ذوق به مردی نگاه کرد که از توی یخچال کوچیک همراهش چیزی در می‌آورد. - برای خانم یخ در بهشت بزنید. چند ثانیه بعد مرد لیوان قرمز رنگی که داخلش پر یخ بود رو جلوی آنا گرفت. آنا به عبدالله نگاه کرد. عبدالله با چشم اشاره کرد بگیر. آنا گرفت و یک قلپ خورد. کمی مکث کرد بعد با نهایت لذت گفت: - خوشمزه‌ست! عبدالله لبخند زد. باهم به خونه برگشتن. - برو لباست رو امتحان کن. آنا لباسش رو امتحان و اومد و جلوی شوهرش عشوه اومد و اون هم با لذت نگاهش می کرد. بعد با همسرش به دیدن خانواده شوهرش رفت. پدر شوهرس که تاجر بود دو زن داشت که عبدالله پسر همسر اول بود. همسر اول فقط دو پسر داشت که عبدالله پسر کوچیکش و عزیز پنج خواهرش بود. همسر دوم هم سه پسر داشت. آنا خانواده شوهرش رو دوست داشت. شوهرش رو هم همینطور. با همه این‌ها از شوهرش ممنون بود که با وجود مخالفت خانواده همسرش برای اون خونه مجزا گرفت و به خونه مشترک با مادر شوهر نبردش. شب وقتی از خانه مادر شوهرش پای پیاده به خانه بر می‌گشتن عبدالله گفت: - تو سواد داری؟ - نه. - دوست داری سواد قرآنی داشته باشی؟ آنا اول تعجب کرد و بعد متعجب پرسید: - میشه؟! - چرا که نه، حق تو اینه که به عنوان مسلمان حداقل قرآن بتونی بخونی. چشم‌های آنا برق زد. فردا خود عبدالله به ملا مکتب سر زد و راضیش کرد که برای درس دادن به آنا هر دو روز چند ساعت شبانه به خونه اون‌ها بیاد. زندگی بنظر زیبا بود اما آنا متوجه چیز عجیبی شده بود. بعضی شب‌ها عیدالله آنا رو پیش خانواده‌ش می‌ذاشت و بیرون می‌رفت و تا صبح نمی‌اومد. آنا از خانواده شوهرش می‌پرسید: - آقا عبدالله کجا میره؟
    1 امتیاز
  45. داس کوچیکم رو تو دستم خسته فشار دادم. آفتاب امروز خیلی داغ بود. با این که کلاه گذاشته بودم، باز هم از روزنه‌های کلاه خودش رو به من می‌رسوند‌، بدنم خیس عرق و لباس به تنم چسبان‌تر شده بود. سرم رو با قیض بالا گرفتم، ولی با دیدن آسمان و پرنده‌های زیبا در حال بازی، لبخند زدم. چقدر پرنده‌ها خوش بودن! آهی کشیدم. یه حسی درون من بود؛ انگار که تو قفسم، در قفس بازِ ولی بال‌های من نمی‌دونست کجا باید بره پرواز کنه. جوری که ذهنم می‌گفت: « تو مال این جهان نیستی.» شب‌هام، یک ساله کابوس شده. هرشب خواب یه مرد رو می‌دیدم. مردی به زنجیر کشیده، روی یه سکو خاکستری که دورش به زبان عجیب واژه‌نویسی شده، قرار داشت. انگار خودِ اون واژه‌ها زنجیرش بودن، هرچی بیشتر تقلا می‌کرد تا تو خواب‌هام نزدیک بشه، زنجیر‌هاش محکم تر و واژه‌ها از درون می‌درخشیدن، داغ و نارنجی. اون مرد همیشه تو خوابم یه چیزی رو فریاد می‌زد: - تو، متعلق به اون جهان نیستی. برگرد... برگرد. هر وقت از خواب بیدار می‌شدم؛ حالم عجیب می‌شد، گیج و خسته می‌شدم. از چی نمی‌دونم، ولی می‌دونستم تحت تاثیر خواب‌هامم. بغض تو گلوم جمع می‌شد و اصلا تا شبش حال نداشتم. همش تکرار کلمه‌ای تو سرم می‌چرخید مثل این که جادویی تو سرم ریخته باشه. « آره، من مال این دنیا نیستم؛ ولی برای کجام؟ چرا این خواب رو می‌بینم؟ چرا حس‌های بد دارم؟ چرا یک ساله این خواب به من حمله می‌کنه؟» همیشه سوال‌هام ذهنم رو خسته می‌کرد، جوری که شبیه آلزایمری‌ها می‌شدم. با صدای پای آشنا که بیشتر از از ریتم عصا کوبیدنش به زمین می‌شناختمش، نزدیکم شد. سرم رو چرخوندم و به پدر پیرم نگاه کردم. با برخورد نگاهمون لبخند زد و گفت: - دیر اومدی، نگران شدم.
    1 امتیاز
  46. پارت ششم رمان خاص یهو بابا چرخید سمت آشپز خونه که مامان خانوم هم کم نیاورد و گفت دوباره این دختر گلت شلوغش کرده وگرنه من چیزی نگفتم که یکم ناز قاطی صداش کرد و گفت آقای من عزیزدلم آخه من از صبح وایستادم پای گاز غذای مورد علاقه اش رو درست کردم اونوقت ازش خواستم میز و بچینه خواسته ی زیادیه عشق دلم؟؟؟؟ بابا هم که عاشق کلا منو تیام رو یادش رفت و همونجوری که سمت خانومش میرفت تا بغلش کنه گفت :حق با شماست خانومم همیشه حق با شماست عشقم اصلا خودم برات میز رو میچینم تازه ظرف ها رو هم میشورم شما فقط بشین و خانومی کن قربون ناز صدات بشم من عزیزدلم بابا که حسابی غرق نگاه و عشقولانه هاش با خانومش شده بود مامانم که از بابا محو تر منو تیام هم که دیدیم اگه همینجوری پیش بره کار به جاهای باریک میکشه همزمان با هم صداشون کردیم و گفتیم:اوهوم اوهوم ببخشید بد موقع مزاحمتون میشیم راحت باشید ما عادت کردیم فقط اینکه غذا داره سرد میشه و زحمت گرم کردنش میوفته گردنتون خخخخ.... بابا که کلا تو افق محو شد هوا چطوره ها و اینا ولی مامان با یه عصبانیتی که اگه سر غذا نبودیم حسابم با دمپایی معروفش بود گفت..بجای خندیدن پاشو کاری که از اول باید انجام میدادی رو بکن تا غذا سرد نشده و اون روی منو ندیدی سلاح سرد دمپایی و اینا در جریانی که دختررررم منم دیگه وقت رو تلف نکردم و رفتم مثل یه بچه ی حرف گوش کن میز رو چیدم و بلاخره این ناهار مورد علاقه ی پر ماجرا به پایان رسید و بعد از شستن ظرف ها که تنبیه شیطنت منو تیام بود با یه روز بخیر همه رو خوشحال کردم و به سمت تخت قشنگم به مقصد یه رویای شیرین پرواز کردم و بلاخره به عشق ا‌ولم (خواب)رسیدم بعد از یه دیدار رویایی با عشق اولم (خواااب) به سختی و به اجبار از تخت قشنگمممم دل کندم چون وضعیت قرمز بود و به سمت اتاق فکر (دست شویی)پرواز کردم و پس از انجام عملیات مورد نظر و شستن دست و صورتم برگشتم تو اتاق و به سمت گوشیم رفتم تا ببینم اوضاع چجوریه و دنیا دست کیه؟ خخخ شوخی کردم رفتم چک کنم ببینم کسی یادی از من بدبخت بی نوا کرده یا نه دیدم که بلههه سه تا پیام دارم از ماه قشنگم و پسر گربه ای(رفیقام) و خل چل دوست داشتنی (تیام)دارم
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...