تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 09/18/2025 در همه بخش ها
-
عنوان: احمقهای جهنمی ژانر: فانتزی، طنز نویسندگان: کار گروهی _ سارابهار و امیر احمد خلاصه: وقتی سیارک داشت به زمین نزدیک میشد، چهار شخصیت عجیب در کافهای کوچک گرفتار میشوند: یک فیلسوفِ بیپول، یک پیشخدمتِ حقبهجانب، یک آشپزِ سریالباز و یک مشتریِ نودلخورِ مرموز. پس از مرگ، آنها جهنم را به هم میریزند، شیطان را تا مرز جنون پیش میبرند و حتی قوانین الهی را دستکاری میکنند. داستان به جایی میرسد که شیطان و حتی خودِ خدا برای رهایی از شر آنها تصمیمی بیبرگشت میگیرند.3 امتیاز
-
°•○● پارت صد و سه صورتش حسابی قرمز شده بود. دستش را برای گرفتن لیوان آب دراز کرد، آن را عقب کشیدم: - پس خبریه! سرش را به زیر انداخت. لبخند زدم و لیوان را به دستش دادم. من فقط سعی کرده بودم بحث را عوض کنم و حالا داستان عشقی اینجا بود که مشتاق شنیدنش بودم. - آبجی به گیس ننم قسم، ما بیتقصیریم. هِی به این دل لامصبمون گفتیم بشینه سرجاش، نشد... آخر سُرید. خجالتش قلبم را مالش داد. عشق چیزی بود که هر بار حرفش به میان میآمد، یاد امیرعلی میافتادم. من دوست داشتن را با او شناخته بودم، تعبیر تمام غزلهایم او بود. نفسم را آه مانند، به بیرون فوت کردم. بتول جان گفت: - قربون حیات برم گلپسر! خودم برات آستین بالا میزنم. غزل هم بعد از اینکه دهانش را بست، تبریک گفت. زیر چشمی به او نگاه کردم که خسته مینمایاند؛ این دو روزی که با هم بودیم، آنقدر خمیازه کشید که من هم متوجه خستگیاش شده بودم. باید با او صحبت میکردم. آرام گفتم: - داداش کوچیکه خاطرخواه شده، چشمم روشن! بهمن سرش را بالا آورد و گفت: - نه به مولا! من فقط خاطرخواه آبجی خانومم، والسلام. یک ابرویم را بالا انداختم، داشتم لذت میبردم. - پس قضیه این دختره چیه؟ نگاه دزدید. - بهمن، دختره کیه؟ داشت با کش جورابش بازی میکرد. - دختر یکی از کارگرای کارگاهه. - جالب شد! حالا خوشگلم هست؟ صورتش سرخ شد و اخمهایش درهم رفت. بتول جان خندید و به بازویم ضربه زد: - اذیتش نکن دختر! مظلوم گیر آوردی؟ نگاهم نرم شد. همانطور نشسته، دستهایم را دورش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم: - خوشحالم برات بهمن، خیلی خوشحال! بغض در گلویم نشست. - امیدوارم عشق با تو مهربونتر از من باشه. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman2 امتیاز
-
°•○● پارت صد و دو احتمالا او هم کلاه فرانسویاش را روی سرش جابهجا کرد تا دستهایش ناغافل، قصد لمس مرا نکنند. - فردا... - هیس! انگشتم را جلوی بینیام گرفتم و گوشهایم را تیز کردم. آرام پچ زدم: - میشنوی؟ یکی داره میاد بالا. امیرعلی سرش را تکان داد و این بار با صدای یواش گفت: - فردا بعدازظهر بیا پارک ملت ناهید، باید باهات حرف بزنم. قبل از اینکه چیزی بپرسم، لبه کلاهش را خم کرد و به سرعت از پلهها پایین رفت. دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. حتی فکر کردن به فردا هم برایم اضطرابآور بود. - وای! جونم در اومد. اینجایی ناهید؟ اینهمه گفتم بیا یه خونه درست و حسابی بگیر، چیه اینهمه پله! غزل در خانه را کوبید و بتول خانم آن را باز کرد. - بیا دیگه! به چی نگاه میکنی؟ - آها... اومدم، اومدم. از جای خالی امیرعلی چشم گرفتم و در را پشت سرمان بستم. چادرهایمان را آویزان کردیم و کنارهم نشستیم. غزل از علیاصغر، سوپری سرکوچهشان میگفت که چطور یکی را دوتا حساب میکند و جیب اهل کوچه را این گونه میزند. بتول خانم هم که دید فضا مهیاست، از پسرش نالید: - هر چی دختر نشونش میدم، ندیده رد میکنه. نمیدونم والا... منم مادرم، میفهمم این پسر دلش جای دیگه گیره، ولی کجا؟ الله اعلم. سیبک گلویم بالا و پایین شد. - تو چی میگی دخترم؟ از جا پریدم. - من نه! چند لحظه سکوت شد، بتول و غزل به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند. - منظورم اینه که تا حالا ندیدی تو مغازه با خانمی چیزی صحبت کنه؟ مشکوک نشدی اصلا؟! حالا سه جفت چشم، منتظر به من نگاه میکردند. گوشهی چشمی برای بهمن نازک کردم، اصلا ابراهیم را نمیشناخت و اینقدر مشتاق به من نگاه میکرد. - نه والا... ایشالا که خیره. من ببینم این سماور جوش اومده یا نه. دستم را به زانو گرفتم و از جمعشان گریختم. - تو چی بهمن؟ خبری نیست؟ بلافاصله، شیرینی نخودچی در گلویش پرید و شروع به سرفه کرد. لیوان را پر از آب کردم و برایش بردم. بتول برای ضربه زدن به کمرش، داشت از جان مایه میگذاشت! - حلال... حلال.2 امتیاز
-
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «تیغ گناه» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @یاسمن از اهالی قلم محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: ۷۴۴ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: قربانی بعدی این قصه کیست؟ 🌙 برگی از رمان: - آره دیگه، پس بهخاطر چیه؟ همین دیروز که من و مادرم داشتیم از گرسنگی میمُردیم، هیچکدوممون رو یادشون نبود؛ یهو فیلشون یاد هندوستان کرد. ببینم اصلاً شما میخواین چی رو ثابت کنین که من مقصر همهی این اتفاقهای بدم باشم؟ 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/18/دانلود-رمان-تیغ-گناه-از-یاسمن-رضایی-کار/2 امتیاز
-
نام رمان: پسران دانشگاه را رهبری میکنند نویسنده: ماها کیازاده (penlady) ژانر: طنز، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: مرضیه، تارا و فاطمه دخترانی بودند که وارد منطقهی زیر سلطهی او شدند. دخترانی که با زورگویی و قوانین بیاساس او جنگیدند، مقاومت کردند و قصد دخالت در رهبری او را کردند. سرانجام در لیستی قرار گرفتند که برای هیچکدام خوشایند نبود. غافل از اتفاقاتی که قرار است در آیندهای نه چندان دور، جرقههای کوچکی در قلبشان پدیدار کند... .1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و پنج یک روز تمام به عزاداری گذشت. یک لحظه به شیرینکاری گندم میخندیدیم و بعد، بیهوا بغض میکردیم. بتول کمرم را نوازش میکرد و حواسش بود که لیوان آبم خالی نشود. در کمال ناباوری، صبح شد. دنیا به کارش ادامه میداد و فقدان بابا برایش معنایی نداشت. غزل دیروقت با شوهرش به خانه رفت و بتول پسرش را از دم در برگرداند؛ چون به نظرش با این رویهای که من در پیش گرفته بودم، هرلحظه امکان داشت غش کنم. - اگه من بدونم این چه کاریه که اینقدر واجبه! به خدا وسط خیابون از حال میری، گوش کن به حرف منِ پیرزن! صورتم را برگرداندم. - عه! داری میخندی؟ شدم مضحکه... بیهوا خودم را در آغوشش انداختم. - اگه مامانم اینجا بود، عین حرفای شما رو میزد. - شاید به حرف اون گوش میکردی! خندیدم. - زود برمیگردم. - لااقل این لقمه پنیر و سبزی رو بگیر بخور! الان برادرت بیاد، من چی جوابشو بدم؟ لقمه را از دستش گرفتم. گونهاش را بوسیدم. - گندم به شما امانت، خدافظ. گوشه چشمی به من باریک کرد و اگر اشتباه نکنم، در را پشت سرم کوبید. احتمالا حتی پشت سرم ناسزا هم گفت که خب، من نمیتوانستم بشنوم. تا به پایین پلهها برسم، لقمهی گردنکلفت بتول جان هم تمام شده بود. سرم را برای پیرمردِ درون دکه تکان دادم، او هم یک طرف روزنامهاش را رها کرد تا دست تکان دهد. وقتی به پارک ملت رسیدم که امیرعلی روی نیمکت نشسته بود و پای راستش را مدام تکان میداد. به او نزدیک شدم. - خیلی وقته رسیدی؟ از جا پرید. - من... آره... یعنی نه، تازه رسیدم. طرف دیگر نیمکت نشستم. نفس عمیقی کشیدم و بوی چمنهای تازه کوتاه شده را به سینه فرستادم. - خوبی؟ به امیرعلی نگاه کردم. فوری گفت: - سوال مسخرهایه، ولی خب... جملهاش از آنهایی بود که ادامه نداشتند. - خوب میشم. با چشم، بادبادک رنگارنگ درون آسمان را دنبال کردم. - گفتی باید حرف بزنیم، درباره دادگاهه؟ - نه، ولی دادگاه داره خوب پیش میره. دیگه هیچوقت مجبور نمیشی به اون خونه برگردی. به امیرعلی نگاه کردم، بادبادک سقوط کرده بود. - فکر نمیکردم اینجوری تموم بشه، وقتی رفتم به اون خونه... تقریبا هر روز منتظرِ اومدنِ روزهای خوب بودم. آهی کشیدم. اخمهایم در هم گره خورد، مردی داشت دست دختربچه را میکشید، به نظر میرسید پدرش است که سعی دارد او را از بازی منصرف کند. - یه سوال ازت دارم. شانههایم را بالا انداختم. دختربچهی گریان داشت بادبادکش را روی زمین میکشید. - اگه حیدر خیانت نمیکرد، هیچوقت ازش جدا نمیشدی؟ دختربچه به زور سوار ماشین شد، پدرش در را کوبید و وقتی ماشین به حرکت درآمد، صورت کوچکش را دیدم که به شیشه ماشین چسبیده بود.1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و چهار وقتی از بهمن جدا شدم که چشمهای هردویمان میدرخشید. شانهاش را فشار دادم و او را رها کردم. دماغم را بالا کشیدم. - خوبی؟ غزل بود که این را پرسید. - اینطور نگاه کردنت رو دوست ندارم. به شوخی گفتم اما جدی بودم. غزل یک لحظه خودش را عقب میکشد: - چطور نگاه میکنم؟! - همینطور... با دلسوزی. انگار که چشمات زبون دارن و بهم میگن بیچاره! ابروهایش روی چشمهایش سقوط کرد، سرم را تکان دادم: - نگفتم که ناراحت بشی، فقط... نفسم را فوت کردم. - ببین، من دارم طلاق میگیرم، من این خونه رو دارم، مال من نیست ولی خب... من گندم رو دارم، برادری که سالمه و... تو و بتول خانم. به بتول خانم نگاه کردم. شمردهشمرده گفتم: - من بیچاره نیستم غزل. در کمال ناباوری در آغوشم میگیرد و با صدای بلند گریه میکند. -ببخشید، نمیدونستم دارم ناراحتت میکنم. دستهایم دورش حلقه میشود. اجازه میدهم اشکهایش را خالی کند و بعد، برایش آب میآورم تا تجدید قوا کند. به بهمن مغموم نگاه میکنم که چطور خیره به ناکجاست. نمیدانم تقصیر غروب بود یا یاد بابا، فقط سنگی بزرگ روی سینهام احساس کردم. سنگی که نفس کشیدن را برایم دشوار کرده بود. بعد از سکوتی جانگیر پرسیدم: - بهمن تو اونجا بودی وقتی... وقتی بابا اونجوری شد؟ لبهایم میلرزد، هنوز نمیتوانستم دو کلمهی مرگ و بابا را در یک جمله به کار ببرم. دست بهمن روی گردنش سُر خورد و سرش اندکی سقوط کرد. - نه والا آبجی، وقتی پیداش کردن که خیلی وقت بود اوردوز کرده بود. عکس سه در چهار مچاله شده را از جیب مانتویم بیرون میآورم و لمسش میکنم. قطره اشک بیآنکه متوجهش شوم، روی دستم سقوط میکند. - این اواخر گوشاش یکم سنگین شده بود، باید چندبار صداش میزدم تا جواب بده. لبخندم میلرزد، نگاهم را بالا میآورم. - امروز هزار بار صداش کردم، جواب نداد بهمن. با تمام توان مرا به سینهاش میچسباند و شانههایمان میلرزد. بهمن مثل کودکی خردسال گریه میکند و همین هم قلب مرا به آتش میکشد. کاش میتوانستم برادر کوچکم را از این غم بزرگ محفوظ نگهدارم.1 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: منِ دیگر نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه خلاصه داستان: فرهاد از صمیم قلبش عاشق یلدا شده بود، اما خاتون تمام تلاشش رو کرده بود تا این عشق بزرگ رو از پسرش دور کنه و با بازی کردن با سرنوشت پسرش، عشق و ثمره زندگیش رو ازشون دور میکنه، اما نمیدونه سالها بعد، دست روزگار قدرتمند از اونه و... مقدمه: در مسیر زندگی، او نه از جنس تصادف بود و نه از جنس انتخاب. او بخشی از سرنوشت من بود! تو فقط یک خویشاوند برای من نیستی، بلکه یک مفهومی از قدرت بیصدا، امنیت بی ادعا و حضوری هستی که حتی در نبودنت هم حس میشود. در فصل زندگی، بودن من و تو یعنی ایستادن بی هیاهو پشت هر شکستن، یعنی تکیهای که گاهی خودش را کمتر نشان میدهد اما همیشه هست. ما شریک ناخودآگاه سالهای کودکی هستیم و آینهای که خودمان را بی نقاب در آن میبینیم.1 امتیاز
-
پارت نود و هفتم حدود چهل روز از مرگ فرهاد گذشت و تراپیستم بهم گفته بود که آخرین مرحله برای سوگواری اینه که بری و از فرهاد خداحافظی کنی و دیگه برای همیشه فقط تو دلش نگهت داری! چون یاد اون همیشه تو قلبت زندست و در هر صورت حرفاتو میشنوه! شاید خدا فرهاد و ازم گرفته اما پسری بهم داده که کپی برابر اصل فرهاده! یه دختر قشنگ کنارم هستی که با اینکه دو سالشه ناراحتیامو حس میکنه و نوازشم میکنه تا خوب بشم! امیر مثل یه فرشته نجات تو این یه سال وارد زندگیم شد و کمک حالم شد و بینهایت بهش مدیون بودم... اون روز به امیر گفتم که میخوام برم سر خاک فرهاد و حرفای نگفتهامو بهش بزنم و باهاش خداحافظی کنم. امیر هم بدون چون و چرا قبول کرد ولی این شرط و گذاشت و که خودشم باید باهام بیاد و منم قبول کردم! به بابا گفته بودیم که میریم سرخاک مادر امیر و به همسایمون که یه خانوم میانسال مهربونی هم بود، سپردیم که مراقب تینا و فرهاد باشن... اسمش و فرهاد گذاشتم که تا همیشه یاد پدرش و توی دلم نگه داره... طبق خواستهای امیر بعدازظهر حرکت کردیم که شب برسیم سر خاک فرهاد تا مراسمشون تموم شده باشه و کسی ما رو نبینه و بتونم راحت خودمو خالی کنم! ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم بهشت زهرا؛ قدم زدن بین اون سنگ های قبل و اینکه فرهاد من زیر اون خاک سرد خوابیده، دلمو میسوزوند. آروم آروم گریه میکردم که امیر ازم پرسید: ـ یلدا یه چیزی بگم؟ نگاش کردم که ادامه داد: ـ بنظرت اون شبی که خاتون بچمون و برد و طبیعتا فرهاد میبایست پیش زنش میبود، تو سر پل ذهاب چیکار داشت؟!1 امتیاز
-
پارت نود و ششم امیر با خستگی نفسی بیرون داد و گفت: ـ چی بگم؟! شاید هم حق با تو باشه... بعدش تلویزیون اتاق و روشن کرد و رو بهم گفت: ـ اذیت نمیشی که؟! گفتم: ـ نه راحت باش! تا تلویزیون و روشن کرد از شبکه خبر، مجری داشت میگفت: ـ تصادف وحشتناک سر پل ذهاب همه را شوکه کرد! مردی ۳۲ ساله ساکن تهران به نام فرهاد اصلانی، راننده این خودرو بوده که حین تصادف فوت شده! این آقا مدیر عامل کارخونه برنج اصلانی ها بوده و بخاطر وضعیت ناراحت کننده و مرگ ناگوار ایشون، از اطلاعات گرفتن خانواده، معذوریم! چی داشتم میشنیدم؟! این آدم چی میگفت؟! خدایا چجوری باید تحمل کنم؟! همین که میدونستم حالش کنار زنش خوبه برام کافی بود...چرا از من گرفتیش؟! اینقدر بهم شوم وارد شد که پرستارا با آرامبخش خوابوندنم و جای اینکه فرداش مرخص بشم، چند روز دیگه بخاطر حال بدم موندم بیمارستان...مگه یه دختر تو سن من چقدر تحمل داشت؟! دوری از عشقم، یکی از بچههامو قبل از اینکه تو بغلم بدن، ازم گرفتن، الآنم که خدا فرهاد و برای همیشه از پیشم برد...اگه امیر و تینا کنارم نبودن، احتمالا با این حجم از درد سر از تیمارستان درمیوردم! اینا چیزایی نیست که به آدم عادی بتونه تو یکسال هضمش کنه...بعد پنج روز با هزار قرص و آمپول از بیمارستان مرخص شدم. اینقدر حالم بد بود که حتی نای وایستادن نداشتم که بخوام بچمو بغل کنم... امیر یا بابا هر سوالی ازم میپرسیدن، فقط با سر جوابشونو میدادم. بخاطر قرص های که مصرف میکردم، نمیتونستم به بچم شیر بدم. بابا به وضعیت من خیلی شک کرده بود و امیر گفت که دچار افسردگی بعد زایمان شدم اما حقیقت ماجرا این بود که نبود فرهاد و نیمه دیگه من( بچم ) بینهایت درونم و آزار میداد...اما تو این لحظات سخت و طاقت فرسا امیر بدون اینکه گلهایی بکنه مثل پروانه دورم میچرخید و برام وقت تراپی گرفته بود. تو این زمانایی که برای خوب شدن حالم بخاطر بچم و تینا تلاش میکردم، امیر به بچها میرسید و اصلا براشون کم نمیذاشت...1 امتیاز
-
پارت نود و پنجم امیر اومد گوشه تخت نشست و گفت: ـ مطمئن باش که جواب کاراشو میگیره یلدا! اما ببین... صورت بچه رو نوازش کرد و گفت: ـ خدا این پسرمون و بهمون برگردوند! بیا حداقل از این بچه درست مراقبت کنیم و به هیچ وجه خاتون نفهمه که زنده شده تا بیاد و دوباره ازمون بگیرتش! حق با امیر بود...سریع گفتم: ـ لابد اون نوچهاشم هنوز مارو تعقیب میکنه. امیر یکم فکر کرد و گفت: ـ امکانش هست...ببین من میگم فردا قبل از مرخص شدن تو من یجوری بچه رو ببرم خونه که این نبینه! باید حواسمون جمع باشه... سریع با سرم تایید کردم و دستشو گرفتم و گفتم: ـ امیر لطفت هر کاری از دستت برمیاد بکن اما نذار خاتون بفهمه این بچم هم زنده شده تا بیاد و اونو ازم بگیره! دستم و بوسید و با اطمینان خاطر گفت: ـ نگران نباش یلدا جان! بچه خوابید و دیدم آروم داره نفس میکشه و خداروشکر کردم و امیر کمک کرد تا بذاریمش تو تخت... یکم دراز کشیدم و گفتم: ـ اگه اون عروسش با بچم بدرفتاری کنه چی؟! امیر گفت: ـ نگران نباش یلدا جان، حتی اگه اونم بخواد خاتون و فرهاد یه چنین اجازهایی بهش نمیدن...بعدشم شاید عروسش آدم خوبی باشه مثل خاتون نباشه! با حرص گفتم: ـ من که بعید میدونم! اگه آدم خوبی بود، اصلا رضایت به اینکار نمیداد.1 امتیاز
-
پارت نود و چهارم پرستار اومد تا بگه بچه رو میخوان ببرن سردخونه که دستش و محکم پس زدم و گفتم: ـ بذارین حداقل یکم بچمو بغل کنم! حداقل یبار براش لالایی بخونم... بمیرم برات پسرم. ببخش که نتونستم ازت مراقبت کنم! امیر نتونست طاقت بیاره و از اتاق رفت بیرون! صورتم و گذاشتم رو گردنش و همینجور که اشک میریختم شروع کردم به خوندنش لالایی...یهو بچهایی که بیجون تو بغلم بود با انگشتاش صورتم و چنگ زد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن! پرستار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ خدای بزرگ! این غیر ممکنه... بچه همینجور گریه میکرد اما من خوشحال بودم که خدا دلش برام سوخته و نذاشت این بچم هم از پیشم بره...امیر با صدای گریه بچه اومد تو اتاق و وقتی قضیه رو از پرستار شنید، شوکه شد! امیر بچه رو از دستم گرفت و بوسید و رو بهش گفت: ـ چه خوب شد برگشتی پیشمون بابایی! شنیدن این جمله از زبون امیر اینقدر بهم قوت قلب داد که حسش برام وصف نشدنی بود! اما مَنِ دیگه از وجود من از پیشم رفته بود! بدون اینکه بغلش کنم، بدون اینکه بوش کنم! میدونستم که همیشه نصف وجود من خالی میمونه اما کاری از دستم برنمیومد! امیر ناچارا به بابا گفت که یکی از قُل ها فوت شده چون نمیتونستیم بگیم که اون قُل رو خاتون اومده و با خودش گرفته برده...بابا هم بیش از حد ناراحت شد و اما سپرد دست تقدیر! اون شب منو امیر تو بیمارستان موندیم و بابا رو فرستادیم خونه تا مراقب تینا باشه و فردا تینا رو بیاره تا برادرش و ببینه! همونجوری که با گریه مشغول شیر دادن به بچه بودم گریه میکردم که امیر گفت: ـ با این حال بهش شیر نده یلدا! اون حسش میکنه! همونجوری که هق هق میکردم گفتم: ـ مگه ندیدی چیکار کرد امیر؟! حتی نذاشت بچمو بغل کنم...جیگرم آتیش گرفت! بچم از گریه هلاک شده بود! امیر تایید کرد و گفت: ـ بخدا این آدم بدترین و ظالم ترین موجودیه که من توی کل زندگیم دیدم.1 امتیاز
-
پارت نود و سوم فریاد زدم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتم و بکن بهزاد! بهزاد همونجور که متعجب بود، دوباره پرسید: ـ آخه اگه الان از من پرسیدن، تو کجایی من چی باید جواب بدم فرهاد؟! دیوونه شدی! این موقع شب کجا رفتی! یه کامیون جلوم بود و آروم میرفت، چندبار نور بالا زدم اما عین خیالش نبود، تا رفتم تو پیچ سبقت بگیرم یهو یه ماشین با سرعت اومد تو شیشه و ماشینم و.... ( یلدا ) بعد از رفتن اون عفریته، نوچه عوضیش تمام حرکاتمون و زیرنظر داشت و همه رو به خاتون گزارش میداد...روزی که فهمیدم دوقلوی پسر باردارم، بجای خوشحالی بیشتر گریه کردم چون جفتشون و قرار بود ازم بگیره! کل این نه ماه آرزوم شده بود منو بچهام و ول کنه و به زندگیه خودش برسه اما اون هدفش و مشخص کرده بود و بعد از زایمان با درد زیادم، اومد بیمارستان...تا دیدمش دردی که داشتم هزار برابر شد! امیر سعی کرد آرومم کنه اما اصلا نمیتونستم آروم بشم! تنها دلخوشیه من تو این زندگیم، بچهایی بودن که از فرهاد برام باقی موند...همونجا رو هم میخواست ازم بگیره! تا پرستار بچها رو آورد و گفت یکی از قُل ها بر اثر فشار زایمان مرده، جیگرم آتیش گرفت...نوزاد مردهامو گرفتم تو بغلم و تا جون داشتم براش گریه کردم...تو همین حین اون زنیکه اون پسرم و که داشت از گریه هلاک میشد و گرفت تو بغلش و حتی نذاشت پسرم و بغل کنم و بوش کنم! بهش شیر بدم تا یکم آروم شه! اونو پیچید تو بغلش و گرفت برد! هرچی التماسش کردم، حتی بهم نگاه هم نکرد! امیر با عصبانیت دنبالش راه افتاد اما اونم دست خالی برگشت...نوزادمو نگاه کردم! صورتشو به صورتم چسبوندم و گریه کردم...با صدای بلند اسم تمامی امامها رو صدا زدم!1 امتیاز
-
پارت نود و دوم خدایا چی داشتم میشنیدم؟! بچه منو یلدا؟! مگه یلدا باردار بود؟! پس قضیه ازدواجش و اون مرده چی بود؟! از ندونستن زیاد، نزدیک بود عقلم و از دست بدم...یه لحظه زمان از دستم در رفت و سریع از خونه رفتم بیرون...از عصبانیت، خون جلوی چشمام و گرفته بود...همین امشب باید تکلیف این قضیه مشخص میشد! با سرعت زیاد رانندگی میکردم و تو راه انگار جواب تمام سوالهای تو ذهنم، یکی یکی پیدا شد! اینکه اون روز یهویی احمدآقا و یلدا برگشتن زادگاهشون، نگاه کنجکاوانه مامان به تاج گلی که اون روز براش درست کرده بودم، به قیافه ترسیده یلدا که اون روز ته باغ میخواست یه چیزی بهم بگه اما یه صدا شنیدیم و حرفش نصفه موند!درسته....چرا تابحال به این موضوع فکر نکرده بودم؟!...بذار برگردم مامان، حسابتو میرسم...میفهمی دروغ گفتن به من یعنی چی؟! چجوری دلت اومد با اون دختر اینکارو بکنی؟! تازه یادم حرفای زشتی که اون روز دم در خونشون به یلدا زدم افتادم...حتی نتونستم به صورتم نگاه کنه! خدایا من چجوری کور شدم و اینقدر راحت بدون اینکه چیزی رو بدونم، قضاوتش کردم؟! پس یعنی قضیه ازدواجش هم الکی بود؟! جواب تک تک این سوالها پیش یلدا بود...بخاطر همین بود که این همه مدت نتونستم فراموشش کنم! ارمغان...ارمغان چی؟! یعنی اونم تو بازی مامان بود؟! امکانش بود، چون اونم با وجود اینکه این قضیه رو فهمید زن من شد! الان یعنی من دو تا بچه دارم؟! یه بچه از ارمغان و یهبچهایی که تازه از وجودش مطلع شدم از یلدا؟! با سرعت زیاد رانندگی میکردم...باید هر چی سریعتر تاتوی ماجرا رو درمیوردم! همین لحظه گوشیم زنگ خورد، بهزاد بود...برداشتم و با صدای شادی گفت: ـ آقا فرهاد قدم نو رسیده مبارک! ایشالا زیر سایهی پدر و مادر بزرگ بشه... با لحن تندی گفتم: ـ بهزاد سریعتر برو ویلای کردان پیش ارمغان و اونجا بهشون بگو منتظر من باشن، تا بیام..اگه چیزی میخوان هم براشون بگیر! بهزاد با تعجب پرسید: ـ فرهاد چیزی شده؟! مگه تو خودت هنوز نرفتی پیششون؟!1 امتیاز
-
قوانین درخواست کاور رو مطالعه بفرمایید تعداد پارتتون الان ۱۷ تاست، لطفا وقتی ۲۰ پارت نوشتید، تو نمایه بنده اعلام کنید تا تاپیک رو باز کنم و کاورتون ساخته بشه❤️1 امتیاز
-
فقط اگه میشه دستی که روی دست دختره هست پاک بشه من هر کاری کردم نتونستم1 امتیاز
-
پارت نود گفت: ـ میخوام برم سر خاک فرهاد. گفتم: ـ دخترم حالت خوب نیست، بعدشم اصلا شگون نداره این وقت شب بری قبرستون! بدون توجه به حرفم در رو باز کرد و گفت: ـ برام مهم نیست! میخوام بغلش کنم و ازش حلالیت بگیرم. گفتم: ـ پس صبر کن من لباسمو بپوشم باهات... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ لطفاً....میخوام تنها باشم! عباس و صدا زدم که گفت: ـ مامان خودم میخوام برم... ـ دخترم آخه نگرانت میشم! پوزخندی زد و گفت: ـ دیگه اتفاقی بدتر از این مگه میفته؟! نگران نباش، من حالم از این که هست بدتر نمیشه... گفتم: ـ پس گوشیت در دسترس باشه عزیزم، مراقب خودت باش. اشکی چکید رو گونش و در رو بست...تو این چهل روز این دختر مثل یه گل رز پژمرده شد! دلم خیلی براش میسوخت...شاید فرهاد اونقدری که عاشق یلدا بود، عاشقش نبود اما ارمغان از صمیم قلبش جونشو واسه فرهاد میداد. و این رازی که بهش سپرده بودم براش خیلی سنگین بود و زیر بار این راز نه ماهه و بقول خودش دروغی که به فرهاد گفته یود، داره له میشه...بیشتر عذاب وجدان و ناراحتیش از این موضوعه. امیدوارم که این آخریش باشه؛ چون حتی خوده ارمغان هم نمیدونه راز اصلیه این خونه چیه و بچه ایی که تو بغلش گذاشتم، بچه واقعیه خوده فرهاده. امیدوارم که نفهمه.... ( فرهاد ) این روزا سرم بینهایت شلوغ بود و خداروشکر تونستم وضعیت کارخونه رو ثابت نگه دارم و بدهیمو به آقای شهمیرزاد پس دادم... بعد از ماه عسلمون ارتباط بین منو ارمغان خیلی بیشتر از قبل شد و یجورایی به وجودش تو زندگیم عادت کرده بودم اما یلدا همیشه ته قلبم باقی مونده بود! تا میخواستم یکم شاد باشم و خودمو تو احساسم با ارمغان غرق کنم، قیافه یلدا میومد جلوی چشمام و بعضی شبا همون کابوس تکراری رو میدیدم...نمیدونم واقعا حکمت این همه کابوس دیدن چیبود؟! چرا با اینکه دیگه بهش فکر نمیکردم و اون رفته بود سراغ زندگیه خودش، تو فکرم بود؟! هیچوقت هم به نتیجه نرسیدم...تا اینکه بعد یه مدت ارمغان باردار شد و انگار دنیا رو بهم داده بودن...برای راحتی و خوشبختیش همه کار میکردم. با بچه تو شکمش حرف میزدم و شبا راجب اینکه دختر میشه یا پسر باهم بحث میکردیم.1 امتیاز
-
سلام عزیزم عکس یک در یک با کیفیت ارسال کنید1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
بچه بودم یکبار توی خواب دیدم که یک نفر روم دراز کشیده و سرش روی سینه م. سرش رو که بالا میاره و من رو نگه می داره می خنده و دندون های زشت و ترسناک و دهن کشیده ش رو می بینم یک شب بعد از جشن شب یلدامون توی اتاق تاریک نشسته بودم شوهرم هم خوابیده بود. یکدفعه از سمت شوهرم یک نفر من رو صدا زد. البته نه حروفش حروف ما بود و نه میشد فهمید چی میگه اما من احساس کردم من رو صدا زد. بعد جمله ای گفت با همون اسم من که اولش بود بعد جمله رو گفت که نفهمیدم چیه اما بعد از اون زندگی خیلی برام سخت شد و ماه های سختی رو گذروندم بعد از چند وقت یکبار کنار همسرم خوابیده بودم کسی دم گوشم گفت: ملیکا یک صدای کشیده و ترسناک. بلند شدم نگاهش کردم دیدم یک مرد با صورت کشیده و خوشتیپ هست که تمام بدنش سرخ. به من خندید و وقتی خندید دندون های بلند و ترسناکش دیده شد و دهنش خیلی گنده بود. انقدر خسته بودم خوابیدم اما بعدا یادم اومد همون مردی که توی بچگی دیدم و صدا هم فهمیدم مال همون هست جند وقت بعد من اسمم رو از ملیکا عوض کردم به آتنا اما هنوز گاهی من رو ملیکا صدا می زدن تا اینکه یکبار در راه برگشت از سفر راهیان نور چشم هام رو بستن و سعی داشتم بخوابم اما توی حالت بیرون فکنی رفتم یعنی بدنم قفل بود اما بیدار بودم یک چیزی بین این دنیا و اون دنیا که صداش رو پشت گوشم شنیدم - ملیکا! ماشین تصادف کرده. داره می خوره به ماشین رو به رویی. نگاه آتیش گرفت. و حتی حجم گرمای آتیش به صورتم می خورد و سعی داشتم خودم رو نجات بدم و از اون حالت در بیام تا فرار کنم اما نمی تونستم تکون بخورم.1 امتیاز
-
همین که اومدیم بیرون، تارا خواست حرفی بزنه که با دیدن صحنهی روبهرو چشمامون گرد شد و بیاختیار و نامحسوس یه قدم عقب رفتیم. میشه گفت همهی دانشجوهای دانشگاه مقابلمون ایستادهبودن و نگاهمون میکردن؛ اما چیزی که خیلی عجیب بود اینه که همه با نظم و آرایش خاصی، مثل سربازای چینی ایستاده بودن. جلوتر از همه، دو پسر قد بلند بودن که با اخم ظریفی نگاهمون میکردن. قدشون خیلی بلند بود، طوری که ما سه نفر با نگاه به صورتشون دیسک گردن گرفتیم. مخصوصاً تارا که از کت و کول افتاد، خواهر عزیزم با قد صد و پنجاه و پنج سانتیمتر فرقی با مینیونهای مَننفرتانگیز نداشت. البته ناگفته نماند پوستشم گندمی بود و چشمهای درشتش هم باعث شدهبود که فاطمه اونو مینیون صدا کنه. بین پسرا، یه قدم عقبتر یک دختر خیلیخیلی خوشگل و قد بلند ایستاده که با مانتوی کوتاه صورتی مثل باربی شدهبود. دخترک که موهای بور و قشنگش به زیبایی دور صورت سفید و صافش ریختهبود، با مقنعهی سفیدش مثل مانکنها شدهبود. دختره دستش رو به کمرش زده و خصومتآمیز نگاهمون میکرد. پشت اون، دو دختر دیگه ایستادهبودن و با پوزخند به ما نگاه میکردن. همون دو دختر چشم سفید و ورپریدهای بودن که باعث شدن روز اول دانشگاه ملاقات بسیاربسیار دوستانهای با آقای رسائی داشتهباشیم. اون دو دختر هم در کمال تعجب مثل اون باربیخانم لباس صورتی پوشیدهبودن. وقتی به بقیه اعضای دانشگاه نگاه کردم چشمام گرد شد، همهی دخترا مانتوی صورتی و شلوار و مقنعهی سفیدی داشتن. فاطمه یکی از ابروهای نازک قهوهایش رو بالا برد، دستاش رو باز کرد و بلند گفت: - ممنون که تا پایان فیلم با ما بودید. حالا نخودنخود هر کی رود کلاس خود. میدونستیم که فاطمه الان اصلاً اعصاب نداره برای همین چیزی نگفتیم. فاطمه جلوتر از ما رفت و وسط دو تا پسر جلویی ایستاد و به یکی از پسرا چشم غرهی خطرناکی رفت که ابروهای پسره بالا پرید. با اینکه میتونستیم از بغلشون رد شیم؛ ولی طبق معمول لج کردیم و استایل گنگ برداشتیم تا از وسطشون بگذریم. فاطمه دختر خوشگله رو بهشدت هل داد که نزدیک بود نقش بر زمین بشه؛ اما دو دختر شیطان سیرت پشت سرش دویدن و گرفتنش. فاطمه با اخم به بقیه نگاه کرد که همه کنار رفتند و یک مسیر برای عبورمون درست کردن. تارا نگاهی به دختر خوشگله کرد که خیره به ما بود و گفت: - چیه؟ نگاه میکنی؟! و مثلا زیر لب، طوری که همه بشنون گفت: - با اون چشمای ورقلمبیدهت انگار ممد قلیه. با خنده پشت سرشون رفتم و منم زهرم رو ریختم: - صد رحمت به ممد قلی. خداوکیلی بیانصافی بود، دختره چشمای درشت سبز خیلی خوشگلی داشت و تارا... بیشتر شبیه ممد قلی بود، با چشمای بزرگش... نهنه تارا بنده خدا هم چشاش خوشگل بود. من بیشتر شبیه ممد قلی بودم که اگه چشمام رو گرد کنم و ازم عکس بگیرن بزنن به یخچال، بچهها از ترس دیگه سمت یخچال نمیرن، باز کردنش بماند. همینطور که توی افکار مفیدم غرق بودم و خودم رو ترور شخصیتی میکردم، یه لحظه برگشتم و به دانشجوها نگاه کردم؛ اما انگار یه صحنهی ترسناک و جنایی دیدم که چشمام از ترس گرد شد و بدنم خشک شد. همهی دانشجوها با پوزخند معنادار و نگاهی ترسناک به ما خیره بودن. سریع و با وحشت دویدم و خودمو بین فاطمه و تارا جا کردم. چشمامو ریز کردم و زمزمه مانند به دخترا گفتم: - سوژهها شناسایی شد؟ تارا بیخیال نیم نگاهی به اطراف انداخت و هومی گفت. فاطمه که صد و هشتاد درجه نسبت به چند دقیقه پیش تغییر کرده بود با لبخند نگاهمون کرد و گفت: - آدامسا؟ همون لحظه منو و فاطمه آدامسهامون رو کف دستمون تف کردیم و به تارا نگاه کردیم. تارا دست مشت شدهش رو جلو آورد و بازش کرد که آدامس چسبیده و پخش شده رو کف دستش چهرهی همهمون رو توی هم برد.1 امتیاز
-
وقتی وارد اتاق آقای رسائی شدیم، اون فقط نگاهمون کرد. هیچی نگفت اما از اون نگاههایی کرد که انگار صد تا فحش بهمون داده. به صندلیش تکیه داد و خونسرد گفت: - فقط نیم ساعته که از اتاقم خارج شدین... هر سه سرمون رو پایین بردیم و سکوت کردیم، رسائی بیحوصله نگاهی به خانم چادری کرد و گفت: - بله خانوم رضوی؟ باز این دخترا چیکار کردن؟ خانم رضویِ چشم سبز، یه نگاه خشن به ما کرد با زدن پوزخندی غرید: - جامعه و فضای عمومی شده مکان فساد این جوونای از راه به در شده. رسائی که قضیه رو جدی دید، به جلو خم شد و دستاشو توی هم قفل کرد و روی میز گذاشت. اخم کرده گفت: - متوجه نمیشم! چه اتفاقی افتاده؟ و در انتهای حرفش چشم غرهای خیلیخیلی عمیق و ترسناکی به ما رفت. خانوم رضوی لب گزید و با ناراحتی ابروهاشو توی هم برد و گفت: - هی... چی بگم آقای رسائی! کلاسم تموم شدهبود. رفتم پارکینگ که برم خونه اما این سه تا رو دیدم که توی پارکینگ پشت ماشینا قایم شده بودن و... سرش رو پایین برد و با تأسف و غم تکونش داد و گفت: - داشتن مواد میزدن آقای رسائی. چشمهای رئیس دانشکدهمون اندازه پنکه سقفی خونهمون شد و با حیرت نگاهمون کرد. البته ما هم دست کمی از اون نداشتیم و هنگ کرده در حالی که آدامس میجویدیم، به چهرهی ترسناک مدیر که هر ثانیه سرختر میشد، خیره شدیم. قبل از اینکه دهن مدیر باز بشه و واقعاً بهمون فحش بده، صدای تارا اومد: - نفس عمیق! چشمامو بستم و سرمو از پشت به صندلی زدم. فاطمه هم که انگار شاکی بود، خطاب به تارا زمزمه کرد: - گل بگیرن دهنتو. اما انگار که استعداد روانشناسی تارا رو دست کم گرفته بودیم، چون مدیر سرش رو کمی کج کرد و با لبخند انگشت اشارهش رو به سمت تارا نشانه رفت و زمزمه کرد: - درسته! نفسی عمیق کشید و نگاهی به ما کرد. فاطمه که از کوره در رفتهبود، از جاش بلند شد و اخم کرده به خانوم رضوی چشم غره رفت و گفت: - اما من فکر میکنم جای ما، شما مواد زدید خانوم. یعنی چی؟! انگار توی لغت نامه دهخدا شما آدامس یعنی مواد. مدیر اخطارگونه فاطمه رو صدا زد و نیم نگاهی شاکی به رضوی کرد. رضوی که لبای تپلش سرخ شدهبود، هول کرده چشم گرد کرد و گفت: - صداتو بیار پایین... من شما و امثال شما رو خوب میشناسم. شنیدم که یکیتون گفت: «زود بجویید تا کسی نیومده.» لبم رو گاز گرفتم و با دست آروم به پام زدم و گفتم: - آقا به خدا پول یه ماه کار کردن ما سه تا آدامس میشه. موادمون کجا بود؟ اصلاً به قیافهی ما میخوره که مواد بزنیم؟ رسائی نگاهی به چشمای ورقلمبیدهی من، لبخند بیخیال تارا و فاطمهای کرد که به رضوی نگاه میکرد و فکش تندتند تکون میخورد. مردد دوباره نگاهمون کرد و چیزی نگفت که تارا آدامسش رو تف کرد کف دستش و گرفت جلو مدیر و گفت: - اینا... به خدا آدامسه. مدیر با چندش خودش رو عقب کشید که من بالاخره به خودم جرأت دادم و دهن چفت شدهم رو باز کردم و گفتم: - بفرمایید... تازه پوستشون هم هنوز توی پارکینگه؛ اگه باور نمیکنین حتی میتونید پلیس خبر کنین بیان بررسی کنن. آقای رسائی کلافه پوفی کشید و دوباره به صندلیش تکیه داد و اخم کرده به رضوی خیره شد، رضوی خجالتزده سرش رو پایین انداختهبود. فاطمه با پوزخند و تأسف نگاهش کرد و کینهای گفت: - حالا که زنگ زدم پلیس بیاد به جرم توهین و افترا بگیرتت، میفهمی کی مواد میزنه. دلیل نمیشه چون شما پاک هستید، فکر کنید بقیه همه فاسد و موادکِشن. قبل از اینکه مدیر اخطاری چیزی بهمون بده سریع بلند شدیم و دست فاطمه رو گرفتیم اومدیم بیرون.1 امتیاز
-
*** تارا اخمالو با دستش فکش رو گرفت و نالهوار گفت: - فکم درد گرفت. من با عجله بسته صورتی بعدی رو باز کردم و تندتند همونطور که آدامس رو میجویدم، گفتم: - زود زود بجو تا کسی نیومده. فاطمه که به پراید سفید پارک شده توی پارکینگ تکیه دادهبود، خندید و بستهی دیگهای رو باز کرد و آدامس مکعبی صورتی رو توی دهنش برد و گفت: - دمت گرم مرضی... نقشههات معرکهست. هم شکممون فیض میبره هم ما فیض میبریم. تارا خندید و انگشت شصتش رو به معنای لایک و تایید حرف اون بالا برد. بعد از حرفای دخترا که بهشدت شستوشوی مغزیم دادن، نقشهای ساده که خسارات مالی و جانی زیادی وارد نکنه، کشیدم و وارد عمل شدم. دانشجوها هنوز توی کلاسها بودن که ما از دانشگاه خارج شدیم و به نزدیکترین مغازه رفتیم و سی آدامس کوچولو گرفتیم. وقتی دوباره وارد محوطهی بزرگ دانشگاه شدیم، دانشجوها کمکَمک از کلاس خارج میشدند. فاطمه با دیدنشون پیشنهاد داد به پارکینگ خفن دانشگاه بریم تا بقیه با دیدنمون فکر نکن ندید بدیدی چیزی هستیم. حالا هم توی پارکینگ بین یه پراید و یه پرشیا چهار زانو نشستیم و آدامس میجوییم. سری برای فاطمه تکون دادم و با لبای آویزون گفتم: - اوهوم... اما بچهها بهتره حواسمون رو جمع کنیم، تا آخر ماه خیلی مونده و ما الان پولامون ته کشیده...اَه چقدر آدامس گرون شده. با تموم شدن حرفم، آدامس گرد و بزرگ رو از دهنم بیرون آوردم و بین دو انگشت اشاره و شصتم کمی ماساژش دادم. تارا با دیدن حرکتم صورتش جمع شد و چشماش مچاله، با چندش گفت: - اَی... چیکار میکنی؟ من که با دقت چشمام رو ریز کرده بودم به آدامس خیره بودم، جدی زمزمه کردم: - میزان چسبندگیش رو بررسی میکنم. تارا با اخم نگاهم کرد، گوشهی لبای صورتیش رو پایین برد و مثل مامانا گفت: - دستاتو شستی؟ فاطمه یکدفعه چشماشو گرد کرد و دستش رو روی زانوم زد و گفت: - واقعاً این حرف رو زد یا من اشتباه شنیدم؟ بیخیال همونطور که با آدامس صورتیرنگ ور میرفتم، گفتم: - آره گفت... خودِخود خبیثش به من طعنه زد. فاطمه لباشو کج و کوله کرد و دلگیر و گله مانند به تارا گفت: - تارا واقعاً که... این کلاس بالا بازیها رو بذار پولدارای اینجا در بیارن نه من و تو. به جلو خم شد و همون طور که آدامس رو میجوید و بین حرفش مکث میکرد ادامه داد: - دختر... ما... تو خیابون بزرگ شدیم... کثیفی تمیزی کیلو چند؟! دیگه معدمون اینقدر تقویت شده... که اگه پوشک لیلا رو عوض کنیم... بعدش دستامونو لیس بزنیم هیچیمون نشه. وقتی که تارا جملهی آخر فاطمه رو شنید، ناگهان صورتش توی هم رفت و عق زد که آدامسش از دهنش تلپی افتاد جلوش. لحظهای سکوت شد و همه به آدامس تارا خیره بودیم که یکدفعه صدای جیغ مانندی به گوشمون خورد و باعث شد توی جامون بپریم: - آقای محمدی خودشون هستن. سرمو بالا بردم و با چشمای گرد به خانمِ قد بلند و کمی تپلی که بالای سرمون ایستادهبود، نگاه کردم. چادر سیاهی که سرش بود و اخمای درهمش قلبمو از جاش در آورد. بنده خدا چنان نگاهمون میکرد که انگار مافیای روسیه یا پدر خوانده رو پیدا کرده. آقای محمدی که جوونی رعنا بود، همراه یه مرد دیگه به سمتمون اومد و با اخم گفت: - بلند شید... سریع. تارا آدامسش رو از روی زمین برداشت و توی دهنش گذاشت و با اخم گفت: - اتفاقی افتاده آقای محمدی؟ میدونم که تعجب کردید، شاید الان فکر میکردید که تارا خانم ما اخم میکنه و با محمدی چشم عسلی یقه به یقه میشه و میگه فرمایش؟! اما نه... با اینکه توی خیابون بزرگ شده، ولی خیلیخیلی شیک، باکلاس، فهمیده و متشخصه... برعکس من و فاطمه. لابد میگید من الان فردین بازی در میارم و میگم: - هوشَه! چی میخوای هلو؟ اما... متأسفانه باز هم اشتباه میکنید. چون من رسماً قبض روح شدهبودم و با رنگی پریده و ترسیده به آقای محمدی ابرو کلفت، نگاه میکردم و یه پخ لازم بود تا گریه کنم. حالا شاید بگید فاطمه جور ما رو میکشه و میشه بتوُمن ماجرا... اِی... باز هم اشتباه میکنید، چون اون بیخیال به جلو قدم برداشت و گفت: - بریم ببینیم چی شده. خلاصه که مظلومانه کردنمون تو گونی و بردنمون پیش آقای... رئیس!1 امتیاز
-
رمانت رو خوندم عزیزم خیلی قشنگ بود واقعا قلمت قوی بود و ادم ترقیب میشد که بخونه ببینه چه اتفاقی افتاده1 امتیاز
-
نام رمان: بوسه با طعم زیتون ژانر: عاشقانه، پلیسی نویسنده: الهام | کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه رمان: آیدا و ژیوان از کودکی عاشق هم بودند؛ پدرهایشان شریک و رفیق قدیمی. اما یک حادثه تلخ همهچیز را تغییر میدهد؛ خانوادهی آیدا و خواهر ژیوان در تصادف از دست میروند و پدر ژیوان سرپرستی آیدا را میپذیرد، با این شرط که ژیوان باید او را همچون خواهر ببیند. آیدا تلاش میکند ژیوان را به یاد عشقشان بیاندازد اما بارها پس زده میشود… تا اینکه با ورود فرید، پای او ناخواسته درگیر باندی جاسوسی ضد وطن باز میشود. در دل این ماجرا، ورود حسام تلنگری بزرگ به احساسات خاموششدهی ژیوان میزند و او تازه درمییابد چه اندازه عاشق است.1 امتیاز
-
هیولاهای عزیزم، سلام! در دور دوم مسابقات که شامل دو مسابقه جداگانه بود جاودانه هامون بسیار بسیار زیبا و متحد عمل کردند. @زری گل اینبار دو تا مسابقه در یک مسابقه طراحی کرده بود مسابقه اول ایده و نوشتن خلاصه از اون و مسابقه دوم نقد خلاصه های گروهی! از بخش اول این دور مسابقه گروه جادوگران با سرپرستی @QAZAL و همکاری زیبای @Taraneh @ملک المتکلمین @سایان و گروه گرگینه ها با سرپرستی @سایه مولوی و همکاری @آتناملازاده و @Mahsa_zbp4 نشان برنده رو به همراه ۵۰۰ امتیاز به خانه بردند. و در بخش نقد خلاصه ها هم گروه ارواح با سرپرستی @Amata و همکاری @S.Tagizadeh @عسل @raha ۳۰۰ امتیاز دریافت کردند. گروه های باقیمانده از بخش خلاصه نویسی ۳۰۰ امتیاز دریافت کردند. همچنین لازم به ذکر است که گروه خون آشام هامون هم سریع ترین ارسال نقد و بهترین فعالیت رو داشتن که از @shirin_s و @هانیه پروین کمال تشکر رو به عمل میاریم. خواب هاتون کابوسی و زندگیاتون وحشتناک تا درودی دیگر بدرود هاگوراتز!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام من مدیر گوینده سایت بودم یک مدت نبودم الان اومدم و حرفه ای قرار کار کنم. لطفا کتاب هاتون رو برای ما ارسال کنید تا به بهترین شکل صوتی بشه متشکر. @nastaran1 امتیاز
-
°•○● پارت هشتاد هنگام تلفظ نامش، دندان به هم سایید. سختش بود بدون بد و بیراه، اسم حیدر را به زبان بیاورد. بیاینکه متوجه شوم، دست گندم را بین انگشتان سردم فشردم. آب دهانم را قورت دادم: -مثل هر زن و شوهر دیگهای... اومدن خواستگاری، منم بله گفتم. امیرعلی شکست! چشمهایش مثل دو تکه شیشه برق زدند. پلکهایش را برای چندلحظه بست و سرش را به طرف دیگری چرخاند. من به غم این مرد، نامحرم بودم. -که اینطور! صدایش خشدار شده بود. جفتمان میدانستیم که هیچ چیز به این سادگی نبوده. -که اومدن خواستگاری و بله گفتی. چی شد؟ خیلی خوشت اومد ازش؟ داشت خودش را شکنجه میکرد. از حالت صورتش، به وضوح میدیدم که عذاب میکشد. جواب ندادم، چیزی مثل سنگ در گلو داشتم. -بله گفته بهش! سرش را به عقب خم کرد و بلند خندید. عاجزانه صدایش زدم: -امیرعلی! دستش از فشاری که به خودکار میآورد، سفید شده بود. این حالاتش برایم غریبه بود، این امیرعلی را نمیشناختم. -تو چرا ول نمیکنی این زخم کهنه رو؟! نفس عمیقی به سینه کشید تا زبانههای آتش درونش را خاموش کند. ناشیانه حرف را عوض کرد: -حق با توئه، این سوالی نیست که یک وکیل از موکلش میپرسه. لبخند پررنگی زد، خبری از آن امیرعلی ویران نبود. -جلسه اول دادگاه چطور پیش رفت؟ سعی کردم التهاب پشت پلکم را پس بزنم. من مثل او نمیتوانستم در یک آن، این کار را انجام بدهم. -خوب نبود. خزر شهادت داد و... خزرو که یادت هست؟ اخمهایش را درهم کشید و سر تکان داد. باید به او هشدار میدادم که زیاد اخم کردن، باعث میشود صورتش زودتر چروک شود. -آره، همون. به نفع حیدر شهادت داد که ثابت کنن من جنون دارم. این... خیلی بده؟ ابروهایش بالا پرید. روی صندلیاش جابهجا شد و پرسید: -شهادتش درست بود یا کذب؟ -درست. سرم را مثل بچههای خطاکار پایین انداختم. -خب؟ باید بدونم چی گفته. این یکی، واقعا از آن دست سوالهایی بود که هر وکیلی از موکلش میپرسد. -من یه کاری... تلفن روی میز زنگ خورد و گندم در آغوشم، از جا پرید. -بله؟ جملاتم را سرهم کردم. نمیدانستم چطور باید این را به امیرعلی توضیح بدهم. -مگه امروز بود؟ هوف! باور کن یادم رفت. توجهم به مکالمهاش جلب شد. سرش را برای شخص پشت تلفن تکان داد. -باشه، باشه... تا چند دقیقه دیگه اونجام. تلفن را کوبید و بلند شد. برگههای روی میزش را بیحوصله کنار زد، دنبال چیزی بود. -باید برم ناهید، شرمنده. فردا ساعت سه ادامه بدیم؟ با پیدا کردن دسته کلیدش، نفسش را بیرون داد. کتش را از پشت صندلیاش برداشت. از جا بلند شدم. -باشه. برایم سخت بود برق چشمهایم را مخفی کنم، واقعا آمادگی تعریف قضایا را نداشتم و حالا خوشحال بودم. زودتر از امیرعلی بیرون رفتم و زیرلب، خداحافظی کردم. -راستی... زنگ صدایش وادارم کرد بایستم. صدایش آرام بود اما مثل تیغ، به شاهرگم تعرض کرد: -پرسیدی چرا این زخم کهنه رو ول نمیکنم... نفسم بالا نمیآمد. -تنها چیزی که از تو برام باقی مونده، غمته ناهید. چطور میتونی بهم بگی ولش کنم؟ چشمهایش روی صورتم ثابت مانده بود؛ نه آن نگاه خشن و بیتفاوتی که اغلب برای پنهان کردن خودش استفاده میکرد، بلکه نگاهی برهنه و عریان، پر از چیزی که حتی جرات نام بردنش را نداشتم.1 امتیاز
-
°•○● پارت هفتاد و نه توجهی نشان نداد. سخت مشغول بیرون آوردن خودکارش از دهان گندم بود! -نه، نه، نه، اینو نخور! خوردنی نیست. خودکار را دوباره روی کاغذهایش برگرداند و گندم در فراغ آن، شروع به گریه کرد. چشمهای امیرعلی چند درجه درشت شد. -بسم الله! چی کارش کردم مگه؟ وحشتزده به گندم نگاه میکرد. انگار دخترکم بمب ساعتی بود که اگر گریه میکرد، همین حالا منفجر میشد. ابروهایش درهم رفته بود و میتوانستم حدس بزنم که عرق کرده است. سرم را به نشانه تاسف برایش تکان دادم. از کنارش رد شدم، گندم را بغل گرفتم و در آغوشم تاب دادم. امیرعلی که حالا خیالش راحت شده بود، نفس خلاصی کشید و چشمهایش را با آسودگی بست. -بچهداریت افتضاحه! -هیچوقت نیاز نشد بهترش کنم. بدون نگاه به او، به صندلیام برگشتم و رویش جا گرفتم. قلبم را همانجا کنار میز امیرعلی فراموش کرده بودم. او هم روی صندلیاش نشست و پوزخندش را از صورتش پاک کرد. دوباره در جلد وکیل جدی من فرو رفته بود. -از اول تعریف کن... ازدواجت میتونه نقطه شروع خوبی باشه. خون در رگهایم منجمد شد. حرف که زدم، تازه متوجه لرزش صدایم شدم: -هیچ وکیلی این رو نمیپرسه. -تا حالا چندتا وکیل داشتی که اینو میگی؟ لبهایم را روی هم فشار دادم. -میدونم که نمیپرسن. شانههایش را بالا انداخت. -خب من میپرسم، جزو قوانینمه. میدانستم میخواهد به کجا برسد، اما من سرانجامِ این راه را دیده بودم. اگر امیرعلی دلیل ازدواج من و حیدر میفهمید، دیگر هیچ چیز مثل سابق نمیشد. -همه چی رو بهت میگم، هرچی جز این! سرش را تکان داد. انگار قبل از آمدن به دفترش، قسم خورده بود که امروز باید به جواب سوالش برسد. -دوباره میپرسم و دیگه نمیپرسم، چی شد که با حیدر ازدواج کردی؟1 امتیاز
-
°•○● پارت هفتاد و هشت با دیدن چهرهام که احتمالا حسابی وارفته بود، سعی کرد حرفهایش را توضیح بدهد: -ببین، فرض کن گندم بزرگ بشه، فرض کن گندم بیست سالش بشه و بخواد با یکی مثل حیدر ازدواج کنه، چه تضمینی وجود داره که این کارو نکنه؟ حرفهایش باعث میشد از خودم بدم بیاید، باعث میشد فکر کنم مقصر منم، باعث میشد به این نتیجه برسم که تنها از سر حواسپرتی مرا ناهیدش خطاب کرده بود. دستم را به سرم گرفتم و برای لحظه کوتاهی، چشمهایم را بستم. من مادر به درد نخوری بودم؟ از چشم در چشم شدن با گندم وحشت کردم. من آیندهاش را خراب کردم؟ صدای کشیده شدن پایههای صندلیاش را شنیدم و بعد، مقابلم قرار گرفت. سرم را برای دیدنش بلند کردم. -تو قدم اولو برداشتی، سختترین و مهمترین قدم رو برداشتی ناهید. فقط ازت میخوام ادامه بدی و جا نزنی، میتونی؟ با مکث امیرعلی، تمام این سه سال از مقابل چشمم گذشت. فیلمی تراژدی که متاسفانه، واقعیت داشت. جای کتکهایم به یکباره دردشان گرفت، با اینکه مدتها بود نقطه کبودی روی تنم نداشتم. میتوانستم؟ اگر این جنگ سالها طول میکشید، اگر بدنام میشدم، اگر پولم کفاف نمیداد... اگرها کم نبودند. چیز زیادی در دست نداشتم. -نمیدونم، فقط هیچی رو بیشتر از این طلاق نمیخوام. امیرعلی حتی پلک نزد، تنها به من نگاه کرد. سیبک گلویش تکان خورد و نجوا کرد: -پس بزار من بهت بگم... میتونی ناهید! تو از پسش برمیای. کلماتش به نرمی قاصدک اما صورتش، سخت و سنگی بود. انگار برای خودش هم آسان نبود این کلمات را به زبان بیاورد. او مرا باور داشت. منی که پدرم هم باورم نکرد را آخر چطور... قطرهای اشک از گوشه چشمم افتاد و مرا غافلگیر کرد. -ممنون. تنها چیزی که توانستم بگویم، همین بود. دستم مدتها بود که دیگر لای موهای گندم در رفت و آمد نبود، دیگر نمیتوانستم مانع ورجه وورجههایش شوم. حلقه دستهایم را از هم باز کردم و او با خوشحالی، به طرف میز شلوغ امیرعلی رفت. یک لیوان شیشهای روی میزش بود که احتمالا هر ماه، فقط یکبار زحمت شستن آن را میکشید، لکه چای رویش از این فاصله هم مشخص بود. فکر میکنم ایرادی نداشت اگر گندم آن را میشکست. امیرعلی دست از زل زدن به کفشهایش برداشت و به طرف گندم رفت. انگار دوباره در مدرسه بودیم و او همان معلم سختگیری بود که در انتهای برگههایم، با خط خوش و نستعلیق، دوبیتی مینوشت. با یادآوری اینکه تمام آن برگهها را یک روز قبل از ازدواج، با دستهای خودم سوزاندم، آه کشیدم. -بیا اینجا بشین! گندم را بلند کرد و روی صندلی خودش گذاشت. دخترکم آنقدر کوتاه بود که حالا فقط پیشانیاش را میدیدم. زبانی روی لبهایم کشیدم تا نخندم. امیرعلی طوری دستهایش را در دو طرف گندم حصار کرده بود که انگار در ارتفاعات دماوند ایستادهاند و هرلحظه ممکن است گندم بیافتد. -چی میخوای بدونی؟1 امتیاز
-
°•○●پارت هفتاد و هفت پرههای بینیاش گشاد شده بود و یک خط عمیق، درست کنار تاج ابرویش بود. به نوازش موهای گندم ادامه دادم تا همچنان آرام بماند. حالا که او را در آغوش دارم، تردیدی احساس نمیکنم. نگاهش را از برگههای مقابلش بالا آورد و به چشمهای من قلاب کرد: -باید همه چیز رو بدونم! خب، با این حرفش موفق شد تردید را زیر پوستم تکثیر کند. لبهایم را به زحمت از هم جدا کردم و سوالی که منتظرش بود را از او پرسیدم: -چی رو میخوای بدونی؟ سرش را جلوتر آورد، نگاهش نرم و ملاحظهکار شده بود. -باید همه چیزو بشنوم! نمیتونم از زنی دفاع کنم که هیچ چی دربارش نمیدونم. ناهید نمیخوام حرفی تو دادگاه بشنوم که برام تازگی داشته باشه، این به ضرر تو... و من تموم میشه. -چه فرقی به حال تو داره؟ به صندلیاش تکیه داد. -من خودم وقتی جواب سوالی رو میدونم، نمیپرسمش. به تو هم توصیه میکنم همین کارو بکنی! اخم کردم. این شرط، جای چانهزنی بسیار داشت. اصلا همه چیز یعنی دقیقا چه چیزهایی؟ از همین حالا ذهنم در حال مرتب کردن دادهها بود؛ از جمله دادههایی که به هیچ عنوان نباید به او بگویم! خودم را روی صندلی بزرگ و مشکی رنگ، جلو کشیدم: -اون یکی شرطت چی؟ بلافاصله چهرهام را جمع کردم. مرد گنده! خجالت نمیکشید برایم شرط ردیف میکرد؟! امیرعلی خودش را جمع و جور کرد و مرتب نشست. طوری که حدس زدم شرط دومش، مربوط به گرفتنِ جان یا حداقل، یکی از کلیههایم باشد. شمردهشمرده گفت: -باید یه قولی بهم بدی. -چی؟ من با وجود اینکه تمام روز در حال پختن شیرینیها بودم، خودم را مجبور به آمدن کردم؛ چون باید از شرطهایش سردر میآوردم. حالا امیرعلی مقابلم نشسته بود و حوصلهاش آنقدر زیاد بود که میتوانست گفتن شرط دومش را تا طلوعِ صبحِ فردا ادامه بدهد. یک کابوس واقعی! -باید قول بدی برای نجات خودتم بجنگی ناهید. چهرهام را به شکل مسخرهای کج و کوله کردم. -این دقیقا همون کاریه که دارم میکنم. سرش را به چپ و راست تکان داد. به گندمِ مچاله شده در آغوشم خیره شد و ادامه داد: -اگه قراره به خاطر گندم در برابر همه چی سر خم کنی، از الان بهم بگو که کنار بکشم. چون آخرش دوباره برمیگردی پیش اون عوضی، فقط اینبار با میل و خواسته خودت میری. غریدم: -گندم دختر منه! نمیتونم بیخیالش بشم. برای یک لحظه، در ذهنم هم که شده باشد، از آمدنم به آنجا پشیمان شدم. -میدونم که گندم دخترته، ولی یه مادر نابود شده و قربانی، به درد هیچ کس نمیخوره. اگه میخوای گندم خوشحال باشه، اول باید خودت خوشحال و آزاد باشی ناهیدم. میفهمی چی میگم؟ نه، نمیفهمیدم. قبل از اینکه مرا آنگونه خطاب کند، متوجه بودم چه میگوید. اما حالا با آن میم که پشت بند اسمم آورد، چطور میتوانستم از قدرت تحلیلم استفاده کنم؟ چه انتظاری از من داشت؟1 امتیاز
-
°•○●پارت هفتاد و شش امیرعلی برخلاف دیروز مرتب و سرحال به نظر میرسید. متوجه شدم که از بدو ورود، چشم از گندم برنداشته است. -چندسالشه؟ این را با تن صدای پایین پرسید. آنقدر آرام که سکوت، خدشهدار نشود. -سه. گندم با کنجکاوی به میز امیرعلی خیره شده بود و احتمالا داشت خیالِ واژگون کردن تکتک وسایل رویش را در سر میپروراند. گلویم را صاف کردم تا امیرعلی به خودش بیاید. نفس بلندی به سینه کشید و بالاخره متوجه من شد. -خب... کجا مونده بودیم؟ -گفتی شرط داری. سرش را تکان داد. گندم نق و نوقی کرد. -چی میخواد؟ دوباره معطوف گندم شده بود. طوری به دخترک بیچارهام نگاه میکرد که میتوانستم قسم بخورم تا به حال، یک دختربچه واقعی ندیده است. -شاید شیر میخواد... من میتونم برم بیرون تا تو راحت باشی. با ژست فداکارانهای، از پشت میزش بلند شد. -کلید پشت دره، قفل کن که خیالت راحت باشه. هروقت کارت تموم شد... چشمهایم را محکم بستم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. -از سنِ شیر خوردن گندم خیلی گذشته. بس کن لطفا! دهان بازش را بست و پشت گردنش را خاراند. به این نتیجه رسیدم که او واقعا درباره بچهها چیزی نمیداند. گلویش را صاف کرد و با سینهای که به طور افراطی جلو داده بود، پشت میزش برگشت. دستهایش را روی میز به هم گره زد و ژستی کاملا حرفهای به خودش گرفت. آن کسی که چندلحظه پیش داشت بیرون میرفت تا من به بچهام شیر بدهم هم حتماً من بودم! -بریم سر اصل مطلب... سرم را تکان دادم. حالا چهرهاش واقعا سخت و غیرقابل نفوذ به نظر میرسید. -من دوتا شرط دارم که وکالتت رو قبول کنم.1 امتیاز
-
°•○● پارت هفتاد و پنج دست گندم را کشیدم. سرگرم پروانه بزرگی بود که مقابلش بالبال میزد. -گندم؟ سرش به طرف من چرخید. پروانه بالهای بزرگش را بههم زد و احتمالا رفت تا با دختربچه دیگری بازی کند. -بیا مامان! پیراهن لیموییرنگش برای هزارمین بار بالای شکمش جمع شده بود. مرتبش کردم و با نفس بلندی، وارد ساختمان شدم. عجیب بود اما اینبار تمیزتر به نظر میرسید. -خدایا به امید تو. اگر میخواستم خودم را با قدمهای گندم هماهنگ کنم، دقیقا فردا به دفتر میرسیدیم. خم شدم، از زیربغلهایش گرفتم و او را در آغوش کشیدم. -سنگین شدی گندم. سرش از شدت خنده، به پشت متمایل شد. وقتی به آخرین پله رسیدم که دیگر نایی برای سرپا ماندن نداشتم. گندم را زمین گذاشتم اما دستش را رها نکردم. صدایش را شنیدم: -نگران نباشید خانم سماوات، حکم دادگاه مثل روز روشنه. صدای نازک و زیبایی شروع به تشکر از امیرعلی کرد. لبههای روسری سبزرنگم را روی شانهام مرتب کردم. در چهارچوبِ در ایستادم و با وجود اینکه باز بود، دوتقه به آن زدم. -بفرمایید. در را هُل دادم. در این میان، گندم تلاش میکرد دستش را آزاد کند و من با فشار بیشتری به مچ دستش، مقاومت میکردم. -سلام. -سلام، بفرمائید. نگاه سرگردانم را به زن دادم، حالا صورتش را به طرف من برگردانده بود و میتوانستم خدا را بابت خلقت چنین تجسمی، تحسین کنم. -خب، من دیگه رفع زحمت میکنم. ایستاد و بند کیفش را طوری در دستش جمع کرد، انگار دارد حساسترین کار دنیا را انجام میدهد. خداحافظی بلندی کرد و وقتی از کنارم رد شد، بوی وانیل را از سمتش استشمام کردم. -ناهید؟ خانم سماوات رو میشناسی؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. حتی گندم هم مجذوب لبخندی که به او زد، شده بود. -نمیشینی؟ با درنگ، به طرف صندلی رفتم. نشستم و گندم را روی پایم نشاندم. بوی شیرین و لطیف وانیل، هنوز باقی بود.1 امتیاز
-
°•○● پارت هفتاد و چهار گردنم درد گرفته بود و سمیه از سرراهم کنار نمیرفت. سرش را به من نزدیکتر کرد: -اینهمه دوری براتون خوب نیست ناهید! مردجماعت، سر و گوششون میجنبه. من خودم نمیزارم خسرو یک شب ازم دور باشه. لبخندم را بزرگتر کردم. همان خسرویی که تمام زنان ساختمان از چشمچرانیاش شاکی بودند را میگفت دیگر؟! -آفرین، کار خوبو تو میکنی سمیه. چانهاش را بالا داد. -توام به فکر باش! ماشالله بر و رو داری، شوهرتو پیشت نیگردار که دزد زیاده خواهر. دیگر داشتم سرسام میگرفتم. مچ پاهایم داشت میشکست و این زن کلاس زنانگی به راه انداخته بود، وسط راه پله! -حتما همین کارو میکنم. من برم دیگه... باهم خداحافظی کردیم. تا وقتی اسم حیدر در شناسنامهام بود، شانسی برای گرفتن اتاق داشتم؛ اما به محض اینکه مهر طلاق بر پیشانیام بخورد، روی خوش نمیبینم. -آخ! مامان بیدار شدی؟ گندم را زمین گذاشتم. لباسهایم را درآوردم و موهایم را با کشِ شل شدهی گوشه کیفم جمع کردم. باید دست به کار میشدم. آرد نخودچی و پودر قند را در ظرفهای جدا الک کردم. شروع به همزدن پودرقند و روغن جامد کردم که احساس کردم کسی دامنم را کشید. -ماما... هامهام. لبخندی به صورت پفکردهاش زدم. دستهایم را شستم و باقیمانده سوپ دیشب را روی گاز گذاشتم تا گرم شود. این گاز قدیمی را از سمساری محله پیدا کرده بودم و خوب یادم هست که سر قیمتش، حسابی چانه زدم. دستهایم مشغول بودند؛ به گندم غذا میدادم و موادم را هم میزدم، یا ظرفها را میشستم تا تلنبار نشوند، اما فکرم زیر آن سقف نبود. این را وقتی شب سرم را روی بالش گذاشتم، متوجه شدم... من یک لحظه از آن روز را هم بدون فکر کردن به شرط امیرعلی، نگذرانده بودم. به خودم اجازه دادم تا دوازده ظهر در رخت خواب باقی بمانم. خمیر را کنار گذاشته بودم تا تمام شب را استراحت کند. مثل من که باید خودم را برای شنیدن حرفهای وکیلم آماده میکردم. بالاخره دل از بالش کندم. چند دانه خرما در دهان انداختم تا غرش معدهام را ساکت کنم، باید شیرینیها را آماده میکردم. کل ظهر را مشغول بودم، اما در نهایت، خوشمزهترین شیرینیهای نخودچی را در تاکسی گذاشتم و برای آقا ابراهیم فرستادم. خدا او و خواهربزرگش را برای من رساند. کمرم تیر میکشید. به ساعت نگاه کردم، کنجکاوی اجازه نداد دیدن امیرعلی را به روز دیگری موکول کنم. سرراه، کیک و یک پاکت کوچک شیرموز برای گندم گرفتم و با اینکه از یک مادر بعید بود، کل شیرموز را هم خودم نوشیدم! هوای گرم بعدازظهر، خستگیام را تشدید میکرد. کتفم هنوز از جابهجا کردن آنهمه شیرینی، درد میکرد. ایستادم و سرم را بالا گرفتم، دوباره در خیابان فردوسی بودم.1 امتیاز
-
°•○● پارت هفتاد و سه گندم را با پتوی قرمزرنگش در آغوش گرفتم و برای لحظهای، احساس کردم شانههایم دارد از جا کنده میشود. -من رفتم بلقی... با چادر سیاهش، پلهها را دوتا یکی کرد. -منم همرات میام ناهید، بارت زیاده. خجالتزده لبم را گزیدم و گندم را در آغوشم جابهجا کردم. هرلحظه ممکن بود قید پلاستیک آرد را بزنم، اما پولی که برایش پرداخته بودم، اجازه نمیداد. -بده من! کیف من و آن پلاستیک حاوی آرد نخودچی را از دستم گرفت. نفس خلاصی کشیدم. -خدا خیرت بده بلقیس جون. به سمت خانه به راه افتادیم. بعد از بیست دقیقه پیادهروی و شنیدن دردودلهای بلقیس خانم، رسیدیم. آهی از سر خستگی کشیدم و کلید را در قفل چرخاندم. -بفرمایید. عقب ایستادم تا اول وارد شود. -من دیگه میرم دخترم. چشمهایم را درشت کردم: -مگه من میزارم؟! بفرمایید، یه چایی براتون دم کنم، خستگیتون در بره. دودل به دری که باز مانده بود نگاهی انداخت. -خودت میدونی این پلهها بلای جونمن ناهید! شب از درد پاهام، خواب به چشمام نمیاد. پیشنهاد دادم: -خودم با روغن زیتون ماساژشون میدم. دوست داشتم کمکش را جبران کنم، اما بلقیس خانم زیر بار نرفت. وسایلم را به دیوار ساختمان تکیه داد و گونه گندمِ غرق در خواب را کشید. -الهی فدای این لپای گوشتیات بشم، بخواب ننه، بخواب... -سلام برسونید. گندم با اخمهای درهم، چشم باز کرد. باید یکبار با بلقیس خانم درباره کشیدن گونه گندم مفصل صحبت میکردم، کمی آرامتر خب! کیف و پلاستیک آرد را با دست دیگرم بلند کردم و وارد شدم. هر چندپله که بالا میرفتم، چندثانیه میایستادم تا نفسم بالا بیاید. به خودم یادآوری میکردم که این خانه را چقدر دوست دارم، چون برای خودم است. -سلام ناهید جان، حالت چطوره؟ سرم را بالا گرفتم. همسایه طبقه پایین که اتفاقا تازه عروس هم بود، داشت با آن دندانهای بینقص به رویم لبخند میزد. -سلام... سمیه... خوبم... تو... خوبی؟ نفسی گرفتم. سمیه خندید. -این کارا مردونهست، تو چرا تنها انجام میدی آخه؟ شوهرت کِی از سفر برمیگرده پس؟ بله، منظورش همان شوهر خیالیام بود که به صاحبخانه و همسایهها دربارهاش گفته بودم. چرا که به زن و بچه تنها، اتاق نمیدادند. لبخند مسخرهای به رویش زدم: -حیدرم خوبه، بازم بار افتاده براش. دستش را جلوی دهانش گرفت: -وای! بمیرم برات. حتما خیلی دلتنگشی. لب برچیدم، ادای زنهای ناراحت را دربیاور ناهید! سریع! -خیلی سختمه منم.1 امتیاز
-
°•○● پارت هفتاد و دو لبخند ریزی زدم. -شرطم رو میگم، میتونی قبولش نکنی. از جایم جُم نخوردم، او که نمیتوانست ببیند قلبم چطور از شادی بالا پایین میپرد. -گندم رو پیش همسایه گذاشتم، باید برم. بعدا حرف میزنیم. صبر نکردم تا اعتراض کند، بدون درنگ از دفتر بیرون زدم و با سری که از خوشحالی گیج میرفت، پلهها را پایین آمدم. کاش کسی تمیزشان میکرد! حتی یک عنکبوت کوچک هم از سقف آویزان بود. با بیرون رفتن از ساختمان، نفس راحتی کشیدم. میتوانستم شرط ببندم که الان پشت پنجره ایستاده و مرا تماشا میکند. به راه رفتن ادامه دادم، اینبار واقعا باید آرد نخودچی میخریدم! در خانه بلقیس خانم را با مشت کوبیدم و بلافاصله، چهرهام درهم رفت. قسمتی از رنگِ در ریخته بود و تکهای از آن، در دستم فرو رفت. -کیه؟ -ناهیدم. همینطور که به سمت در میآمد، صدایش را بالا برد: -کجا موندی مادر؟ چی شد دادگاهت؟ ایشالا که خیره. دعا کردم روسفید از اون خراب شده... به نفسنفس افتاده بود که دیگر به در رسید و باز کرد. -بیرون... بیای. آی! نفسم بالا نمیاد. او را در آغوش گرفتم. در واقع هیچ وقت این کار را نمیکردیم، فقط آن لحظه به نظرم شیرین و خواستنی آمد. پوست شُل گونهاش را بوسیدم و وارد شدم. -خوب بود بلقیس جانم. گندم کجاست؟ خوابیده؟ از انگشت برای درآوردن کفشهایم استفاده کردم. -خدا رو صد هزار مرتبه شکر! دستش را به سمت آسمان گرفت. ناخواسته به آسمان نگاه کردم، انگار خدا درست همان جا شناور بود. -ناهارشو خورد خوابید. توله سگ! بالاخره اسممو یاد گرفت. با خنده نگاهش کردم و وارد خانه شدم. کیسه آرد را گوشهای رها کردم. بلقیس و گندم سر این مسئله خیلی به مشکل خوردند، او اصرار داشت اسمش را صدا بزند، وگرنه اوقاتش تلخ میشد. پرسیدم: -گفت بلقیس؟ لیوان را از آبچکان برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. گلویم خشک شده بود. بلقیس شانههایش را بالا انداخت و سعی کرد اینجای ماجرا را بیاهمیت جلوه دهد. -یه طورایی آره... بهم میگه بَقبَق. آب در گلویم پرید. خم شدم و سرفه کردم که سریع به طرفم آمد و به کمرم زد.1 امتیاز
-
پارت چهل وهشتم رها از اتاق بیرون زد، انگار پاهاش مال خودش نبود. پذیرایی را با قدمهایی لرزان رد کرد. نه صدای شهره را شنید، نه صدای سرایدار. دستش به نردههای راهپله حیاط خورد. محکم گرفت، سرش سنگین شده بود. نفسش بالا نمیآمد. در ماشین که نشست، شقیقههایش میزد. اشکهایش بیوقفه میریخت. کلمات جمشید مثل میخ توی ذهنش کوبیده میشدند: «مطمئنی خودش میدونه پدرت کی بوده؟» پشت فرمان ماند. ماشین را روشن نکرد. به فرمان چنگ زد. با تمام جانش فریاد زد، بیصدا. هوای تهران سنگین و ساکت بود. نور آفتاب از لای درختها و تابلوهای خاکگرفته، کشیده میشد روی چهرهی خستهی رها. صدای آدمها، بوق ماشینها، همه در هم محو بود. فقط می راند. از خیابانی به خیابان دیگر، بی آنکه بداند به کجا می رود. بیهدف و بیجهت با ذهنی آشفته. گوشیاش را چند بار نگاه کرد، دهها تماس بیپاسخ از سام وهما. دکمهی خاموش را زد، گوشی دیگر هیچ چیزی نشان نداد. شب شده بود، همچنان در خیابان میراند. سرش گیج میرفت؛ سرانجام نفس عمیقی کشید و به سمت زعفرانیه راه افتاد. صدای قفل در که چرخید، هما از روی مبل بلند شد. نفسهایش کوتاه بود. گوشیاش در دست، تماسهای بیپاسخ روی صفحه برق میزد. در باز شد. رها وارد شد. چشمانش قرمز، صورتش رنگپریده. قدمهایش سنگین و بیجان.1 امتیاز
-
پارت چهل و یکم سام هنوز سرخوش از بغل خواهرش، با چشمهای خندان و صدایی پر از شیطنت گفت: — واقعاً لباس پوشیدی؟ حیفه… حیف اون همه زحمت! حالا برو سر خیابون دوتا نون بگیر بیا، لااقل به مصرف برسه! رها زد زیر خنده و گفت: - خیلی بدجنسی دارم برات! وایسا! سام خندید، صدایش هنوز خمار خواب بود: - جوووون عشقم! بعد او را محکمتر بغل کرد و با مهری کودکانه بوسهای روی گونهاش نشاند. رها بین خنده و بغضی شیرین، آرام گفت: - دلم برات تنگ شده بود… مثلاً قرار بود هفته پیش بیایی. سام آهی کشید، دست به موهایش کشید و گفت: - قربون دل تنگت برم… نشد به خدا. چند ثانیه به او نگاه کرد، لبخند زد و موهای کوتاه و نرم رها را نوازش کرد: - نگاش کن… جوجهتیغی خودمه! پاشو برو پایین تا من یه دوش بگیرم میام. رها از تخت بلند شد، هنوز لبخند روی صورتش بود. از اتاق بیرون رفت و صدای آرام پایش در راهرو پیچید. رها با شتاب از پلهها پایین آمد. تا چشمش به هما افتاد، با حالتی بامزه و شاکی گفت: - ای مامان کلک! ای مامان کلک! چرا نگفتی؟ حداقل میگفتی لباس نپوشم، آماده نشم! هما خندید و درحالیکه نان را توستر درمیآورد، گفت: - خواستیم طبیعی باشه دیگه، سورپرایز شی. رها اخم الکی کرد و با خنده گفت: - باشه هما خانم، حالا یک هیچ به نفع تو و سام! هما نزدیکش آمد، لپش را بوسید و گفت: - حالا که آمادهای برو خریدای منو انجام بده، لباسمم از خشکشویی بگیر. رها نچنچی کرد و گفت: - باشه مامانی. و کیفش را برداشت و به سمت در راهرو رفت. چند دقیقه بعد سام از پلهها پایین آمد، هنوز موهایش کمی خیس بود. - پس رها کو؟ هما که حالا پشت میز نشستهبود، گفت: - گفتم بره خرید، حالا که لباس پوشیده! سام زد زیر خنده: - بالاخره رفت نونوایی. با لبخند نشست پشت میز و مشغول صبحانه شد. هما روبهرویش نشسته بود و با آرامش نگاهش میکرد. سام لقمهاش را برداشت و بعد کمی مکث کرد. صدایش کمی جدیتر شد: - این مدت حال رها که بد نشده بود؟ هما کمی مردد نگاهش کرد: - یکی دو بار… سام اخم کرد، لقمهاش را زمین گذاشت: - خون دماغم شد مامان؟ هما با لحنی آرام، ولی نگران گفت: - آره، ولی نه زیاد. دکتر داروهاش عوض کرده. سام اخمهایش را بیشتر درهم کرد: - پس چرا نگفتی؟ - نخواستم نگرانت کنم. سام برای چند لحظه به لیوان آبمیوهاش خیره ماند. بعد صدای نرم مادرش فضا را پر کرد: - کی این سفرای تو تموم میشن؟ سام نگاهش را بالا آورد، با مهری خسته گفت: - قربونت برم، مگه دست منه؟ من از خدامه پیش شما باشم… مکثی کرد، بعد با تردید گفت: - چرا با رها نمیاید پیش خودم؟ خیال منم راحتتره. هما بلافاصله گفت: - حرفشم نزن! میدونی که من اینجا آرامشم رو دارم. سام دستی به موهایش کشید و گفت: - فعلاً هم که هستم ، به این زودیا برنمیگردم.1 امتیاز
-
پارت نود و یکم اون روزی که بهم گفت بچه پسره، با همدیگه رفتیم رستوران و اونجا ازش خواستم که هر اتفاقی تو زندگیمون افتاد، همیشه پشت تصمیمش وایستا و نه من انتخابام و به زندگی بچم تحمیل کنم و نه تو. اونم قبول کرد...بعد از یه مدت ویارهای بارداریش شروع شد و مامان بابت هوای آلوده تهران، یه مدت بردتش ویلای کردان تا استراحت کنه و اگه امکانش باشه همونجا با قابلهایی که منو بدنیا آورد، بچه رو بدنیا بیاره. صدای تپش قلب بچم این روزا همدمم شده بود و هر وقت که ناراحتیا و خستگی به سرم هجوم میورد، به صدای تپش قلبش و عکس سونوگرافی نگاه میکردم و دلم آروم میشد...تا اینجا همه چیز اوکی بود تا اون شبی که ارمغان زایمان کرد و قرار شد برم پیشش که قبلش یه چیزی شنیدم...بعد از اینکه مامان بهم زنگ زد تا برم ویلا، سریع از خونه اومدم بیرون تا برم دنبالش اما تا اومدم داخل حیاط یادم اومد که تلفنم و بالا جا گذاشتم...سریع برگشتم داخل خونه و از کنار آشپزخونه که داشتم رد میشدم، چیزی مثل زمزمه از دهن الفت شنیدم که توجهم و جلب کرد! الفت همونجوری که در حال درست کردن غذا بود داشت آروم با عباس حرف میزد...میگفت: ـ بخدا که گناهه! خدا رو خوش نمیاد...حداقلش این بود که میذاشتی اون دختر یبار هم که شده بچشو بغل کنه...آه یه مادر هیچوقت ولش نمیکنه... عباس همونجور که چایی و با شیرینی میخورد گفت: ـ یواش تر الفت؛ یهو یکی میاد میشنوه! الفت گفت: ـ آقا فرهاد که چند دقیقه پیش رفت، خاتون خانوم و ارمغان خانوم هم که نیستن...آاخ آخ اگه آقا فرهاد بدونه که اون بچه، بچهی خودش و یلداعه... این جمله رو که شنیدم، دیگه بقیشو نفهمیدم...دنیا دور سرم میچرخید! یهو همه چیز جلوی چشام تیره و تار شد...کابوس همیشگیم که یلدا ازم کمک میخواست اومد جلو چشمم!0 امتیاز
-
نه همونی که من فرستادم خوبه ترس توی چهرهی دختره مشخصه با همین درست کنید0 امتیاز
-
یه چیزی که برای من خیلی برگ ریزون بود، این بودش که ترم سوم کارشناسی بودم و سه جلسه سر یه درس عمومی ۸ صبح شنبه غیبت داشتم و اگه اون روز هم که شب قبلش تا دیروقت عروسی بودم و نمیرفتم استاد حذفم میکرد! خیلی هم استاد سخت گیری بود. خلاصه... اون روز خواب موندم و به سختی نیم ساعت کار داشت تا کلاسم شروع بشه، تاکسی سوار شدم و تا میدون اصلیه بابلسر رفتم...وقتی رسیدم ده دقیقه وقت بود تا برسم سر کلاس. یهو سیل گرفت...سه نفر پشت تاکسی نشسته بودن و من جلو نشستم و تا رفتم در تاکسی و ببندم یه خانوم پیر مانع از بستن در شد...با لحن خیلی مظلومانه گفت دخترم میشه تو با ماشین بعدی بری؟ من نوهام خونه مریضه، باید سریع برم. گفتم خانوم من ده دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه اگه این جلسه هم نرسم، استاد حذفم میکنه. تاکسی بعدی هنوز مسافر سوار نشده و کلی باید معطل شم...حالا زنه زیر سیل خیس شده بود و واقعا چهره معصومی داشت و نمیدونم چی شد که دلم سوخت! بازم گفت دخترم بخدا اگه مجبور نبودم، بهت اصرار نمیکردم...باید سریعتر برم پیشش! حالا همین لحظه راننده هم بهمون گفت، لطفا زودتر تصمیم بگیرین، مردم معطل شدن! به ساعت نگاه کردم و با ناراحتی تو دلم گفتم که در هر صورت من که به کلاس نمیرسم، پس این خانومه سوار شه و برسه به نوهاش. تا پیاده شدم، زنه کلی دعام کرد و گفت انشالا که خیر ببینم و این حرفا، اما من ته دلم ناراحت بودم که از اون درس حذف میشم و مجبورم ترم بعد دوباره برش دارم...خلاصه اون روز ساعت نه با یه تاکسی دیگه رسیدم دانشگاه و هرچی با اون استاد حرف زدم قبول نکرد که حذفم نکنه و اسمم و از لیست حذف کرد...خیلی ناراحت شدم و بخاطر دلسوزی بیجای خودم پیش خدا و دوستان خیلی گله کردم اما....اتفاق برگ ریزووون کجا بود!!!!! پس فرداش که دوباره رفتم سوار تاکسی بشم برم دانشگاه، دیدم که پشت شیشه ماشینش عکس اعلامیه ترحیم همون راننده که اون روز سوار ماشینش شده بودم زده و نوشته: حلالم کنید! با تعجب گفتم: ای وای این آقا من دو روز پیش سوار ماشینش شده بودم و میخواستم برم دانشگاه که یه خانوم پیری جلومو گرفت و نذاشت من سوار بشم، واقعا دنیا چقدر عجیبه آدم از یک ساعت بعدشم خبر نداره! راننده بهم گفت : خانوم پیر؟ گفتم آره چطور مگه؟ گفت این رفیقمون همون دو روز پیش که سیل میزد، همون ساعتی که من از ماشینش پیاده شدم و رفتم ، نزدیک میدون رفت زیر کامیون و خودشو تمام مسافرای تاکسی مُردن...حالا قیافه من!! بعدش گفت ولی صندلی جلو خالی بود! هیچ خانوم پیری سوار اون تاکسی نشده بود! من مو به تنم سیخ شده بود...اصلا باورم نمیشد!! گفتم مگه میشه؟! من حتی قیافه پیرزنه هم یادمه! اصرار داشت که بره پیش نوه مریضش! باعث شد من درسمم حذف بشم! راننده گفت خدا خواست از مرگ تو جلوگیری کنه توسط اون کسی که دیدی! از درست حذف شدی اما نخواست تو رو از صحنه روزگار حذف کنه! اونجا بود که از صمیم قلب خداروشکر کردم و دیگه بعد اون اتفاق هیچوقتتتت بابت اینکه یه چیزی تو زندگیم از نظرم بد پیش رفت پیش خدا غر نزدم! چون میدونم پشتش یه حکمتی بوده که به صلاحم هست... به نظر شما اون پیرزنه که من دیدم واقعا روح بود؟؟ حتی با اینکه الان چند سال ازش گذشته اما قیافشو یادمه... پ ن: وقتی اصرار داشتم که هر طور شده به اون کلاس برسم و ندونسته داشتم به کام مرگ میرفتم، خدا هم با اصرار، اینجوری از مرگم جلوگیری کرد:)) هنوزم نمیدونم چطور شد که قبول کردم از اون تاکسی پیاده شم!!!؟؟ چی تو صورت اون زن دیدم، دلم سوخت.0 امتیاز