تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 06/29/2025 در همه بخش ها
-
°•○● پارت شصت و یک لبم را تر میکنم، برگه دادخواست در دستهایم میلرزد. نگاه نامطمئنم را به مرد میانسال پشت میز میدوزم، اهمیتی نمیدهد. من هم مثل هزاران زن و مردی که برای نوشتن دادخواستنامه یا هر برگه حقوقیِ کوفتیِ دیگری به او مراجعه میکنند. -آخه... خودکارش را روی میز ول میکند، کمی با حرص این کار را انجام میدهد. دستهایش را از هم باز میکند و سعی میکند مودب باشد: -خانم محترم، هرچیزی که من نوشتم، به صلاح شماست؛ ملتفت هستید که؟ سرم را سریع بالا و پایین میکنم. انگار این روزها ملت برای یک جمله ساده، کلی زور میزنند. گندم بین من و میز بزرگ مقابلمان زندانی شده بود و مدام کفشم را لگد میکرد. دلم را به دریا زدم و پرسیدم: -به نظرتون شدنیه؟ برگه توی دستم را تکان دادم: -چیزایی که این تو نوشتین، طلاق و نفقه و مهریه و حضانت و اجرت ال... -اجرت المثل! -همون. اینا شدنیه؟ شما کارتون اینه، سرتون میشه. به نظرتون چقدر طول میکشه؟ پوست لبم را کشیدم و از سوزشش، چهرهام را جمع کرد. مرد پشت میزش جابهجا شد و نفس بلندی کشید که به نظرم یعنی: عجب گیری افتادم! -حداقل شیش ماه تا یکسال اگر وکیل بگیرید و برای ادعاتون مدرک و مستندات ارائه بدین. وگرنه سه سال، پنج سال یا حتی... با شنیدن عددها سرم گیج رفت. -چی میگید آقا؟ کل زندگی ما پنج سال طول نکشیده، طلاقمون پنج سال طول میکشه؟! ابرویش را بالا میاندازد. -پس وکیل و مدرک ندارید. از لحن مچ گیرانهاش، خجالتزده شدم. چادرم را زیر گلویم محکمتر گرفتم و زیرلب نالیدم: -پولم کجا بود! -بله؟ متوجه نشدم. سرم را تکان دادم. -هیچی... میفرمودید. نفسی گرفت و به عنوان حسن ختام گفت: -به هر حال من تا جایی که میتونستم راهنماییتون کردم. عجب راهنمایی! ولله هنوز نمیدانستم این عسر و حرجی که گفت، یعنی چه. شبیه ناسزای عربی به نظر میرسید، مثلا میتوانستم دهن باز کنم و بگویم چه مرد عسر و حرجی هستی! همچین چیزی.6 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و سه از حوض آبی که با گلدانهای شمعدانی احاطه شده بود، چشم گرفتم. ماهیهای قرمز کوچک، سرخوشانه شنا میکردند و هیچ اهمیتی نمیدادند که هیولاهای بالای سرشان، در چه حالی هستند. -بیا تو ناهید، شربت داریم تو یخچال. همانطور که پلهها را بالا میرفتیم، چادرش را تکاند و گونه گندم را بوسید. -چه خوب کردی اومدی، به خدا پوسیدم تو این چهاردیواری! چیه این زندگی متاهلی؟ به خدا که من نادرو قبل عقد و عروسی بیشتر میدیدم تا الان که زیر یه سقفیم. چیزی نگفتم. دغدغههای غزل آنقدر برایم کودکانه به نظر میرسید که نمیتوانستم او را در آغوش بگیرم، کمرش را نوازش کنم و دلداریاش بدهم که اشکالی ندارد اگر نادر را یک هفته تمام نمیبیند. در همین شهر کسانی هستند که حاضرند همه چیزشان را بدهند تا دیگر هیچوقت شوهرشان را نبینند، حتی سر پل صراط. خانهاش بوی نویی میداد. بوی چوب مبل و لوازمی که هنوز رویشان گردِ کدورت ننشسته بود، از خانه من خیلی بزرگتر بود. لبخند زدم... غزل لیاقت خوشبختی را داشت. -بفرمایید. شربت نارنج را از سینی برداشتم و به لبهایم رساندم. آنقدر با گندم سرگرم بودند که اگر همین حالا از خانه میرفتم هم متوجه من نمیشدند. -ناهار چی دوست داری؟ میخوام براتون کدبانویی به خرج بدم ها! با ناز و تعارف گفتم: -نه بابا ناهار واسه چی؟ اومدیم یه سر بهت بزنیم فقط. غزل قیافهاش را درهم کرد و ادایم را درآورد. -اومدیم سر بزنیم! خندیدم. زبانش را بیرون آورد: -خورشت قیمه میذارم، به تو نیومده ازت نظر بخوان. لبخند تمام صورت و چشمهایم را پر کرد. هیچ وقت نمیفهمد نیت حقیقیام از آمدن به اینجا فقط خوردن یک وعده غذاست. غزل ابدا نمیتواند اینقدر تیره فکر کند، او تیرگیهای مرا نمیبیند. -چه خبر؟ با بیخیالی این را پرسید. شانهای بالا میاندازم. جرعه آخر شربتم را مینوشم و همینطور که لیوان خالی را روی میز میگذارم، میگویم: -سلامتی! خبرها دست شماست. چشمهایش را ریز میکند. نمیتواند نگرانی درونشان را مخفی کند، اصلا در این کار خوب نیست. غزل خیلی خوب آواز میخواند، با سگ و گربههای خیابان ارتباط عجیب و به قول خودش، معنوی دارد، اما هیچ وقت متظاهر خوبی نبود. به گمانم این، یکی از هزاران دلیلی بود که ما را به هم نزدیک کرد. دلیل دیگر هم این بود که خب، من چاره دیگری نداشتم. گزینهای به جز غزل برای دوستی نبود، چون هیچ بچهای دلش نمیخواهد با دختری که به مدرسه نمیرود و برادرش را بزرگ میکند دوست باشد، مادرهایشان آنها را از این کار منع میکنند و میگویند من رویشان تاثیر منفی میگذارم. کنارم مینشیند و دستهایم را میگیرد، لطیفتر از دستهای من است و بوی نارگیل میدهد. -اذیتت کرد؟ طوری این را پچ میزند که کمی در خودم جمع میشوم. -کی؟ حیدر؟! واسه چی اذیتم کنه؟ اخم کرد. -لوس نشو! وحشی یه جور دست امیرعلی رو شکسته بود، نگران تو شدم... قفل کردم. با شک لب زدم: -دستش؟! دستش نشکسته بود که! خزر به یکباره خودش را عقب کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. سکسکهاش گرفت و مطمئن شدم چیزی هست که من از آن بیخبرم. ادامه رمان را در کانال تلگرام بخوانید: @hany_pary6 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و یک پلکش پرید. سرش را خم کرد و پوزخندی زد که با آتش درون نگاهش، در تضاد بود. -چه گوهی خوردی؟ چشمهایم را بستم. انگار آن لحظه، سقف خانه روی سرمان فرو ریخت. هردو میدانستیم که بعد از این حرف، دیگر هیچ چیز مانند سابق نخواهد شد. -تو اون زهرماریها رو به بابا دادی... جفت دستهایم را تختِ سینهاش کوبیدم. -تو! تو این بلا رو سرش آوردی که نتونه جلوت وایسته، که هربلایی سرم آوردی، هیچ کس اون بیرون منتظرم نباشه. دستهایم گزگز میکرد. در سرم کوه آتشفشانی را حس میکردم که در حال فوران است. حیدر نمیفهمید من در چه آتشی دست و پا میزنم. بابا هیچوقت به خاطر من خودش را به زحمت نینداخت، هیچوقت به دادم نرسید و آن سیلی که زد، تیر آخر بود. من تمام اینها را از چشم حیدر میدیدم، او بابا را به خودش محتاج کرد و افسارش را طوری در دست گرفت که بابا عاجز و ناتوان شود. به چشمهای سبزرنگی نگاه کردم که خودم با دستهای خودم آنها را به دخترم دادم بودم و حالا تا آخر عمرم، هربار که گندم نگاه کنم، حیدر را به یاد میآورم. خوب نبود. حالا اشک داشت پشت پلکهایم لَهلَه میزد و من یک ضعیفهی واقعی به نظر میرسیدم که جز گریه، هیچ کاری از دستش برنمیآید. این را از نگاه نرم شدهی حیدر فهمیدم. -ناهید گریه نکن عزی... -به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن! جنونوار این جمله را فریاد زدم، با تمام توانم، به جای تمام شبهایی که به غارت رفتم و سکوت کردم. -باشه، باشه، آروم بگیر! جنی شدی؟ به قاب عکس پشت سر حیدر نگاه کردم. ماه عسل بود و ما در مشهد بودیم، این تنها عکس مشترک ما بود و نباید آن را بشکنم. دستهای لرزانم را مقابلم گرفتم. -برو... برو حیدر! ولم کن! دست از سرم بردار! -ننه من غریبم بازیا چیه دیگه؟ اینجا خونه منم هست. هرچی بهت میدون میدم، دور برمیداری. صدایش بلند و عصبانی بود. موقع حرف زدن، رگهای پیشانیاش به قدر باد کرد که انگار هر لحظه ممکن است منفجر شود. برخلاف آن شب در مکانیکی، که صدایش متین و دلربا بود، نوازشگر بود... قلبم فشرده شد. -بزار آروم بشم، بعد برگرد... تو رو خدا. دستی به موهایش کشید. این کار را برای مهار دستهای یاغیاش انجام میداد. بازویم تیر کشید، رد دستهایش هنوز آنجا بودند. دست آخر رفت. در را پشت سرش کوبید و من زیر آوار کلماتش ماندم: -هیچ وقت نفهمیدی چی میخوام.6 امتیاز
-
°•○● پارت شصت و سه کلید در قفل کامل نچرخیده بود که امیرعلی گندم را یک دستی بغل کرد. به سمتش برگشتم و دندان قروچه کردم. -بذارش زمین! گندم بیتابی میکرد، او را نمیشناخت و با غریبهها میانه خوبی نداشت. دستهایم مشت شده بود. -امیرعلی! خم شد و دخترک را زمین گذاشت. گندم به طرف من دوید و پاهایم را بغل کرد. -بذار وکیلت بشم. مکث کرد. -سه سال قبل نذاشتی، این بار اجازه بده پشتت باشم. چندلحظه طول کشید تا جملهاش را درک کنم، قلبم در گوشهایم میکوبید و به زمین میخ شده بودم. نور روی موهایش میتابید و تارهای سفید، بیشتر میدرخشیدند. برگشتم و این بار کلید را کامل در قفل چرخاندم. وارد خانه شدم و قبل از اینکه در را کامل ببندم، دست امیرعلی مانع شد. -ناهید بدون وکیل هیچ شانسی نداری. همین یه بارو به حرفم گوش کن! کارمند دادگستری از ناکجا آباد پیدایش شد، تصویر محوش داشت تکرار میکرد که اگر وکیل نداشته باشم، سه تا پنج سال طول میکشد... در را رها کردم. وارد خانه نشده بود و فقط دستش روی در بود. نگاهش از زمین بالاتر نمیآمد و من از اخمش نمیترسیدم. -میدونی که من التماس کسی رو نمیکنم... میدانستم. -تو کسی نیستی. گوش کن به حرفم! لبم را گاز گرفتم. هرلحظه ممکن بود از پا دربیایم و تمام گذشته از چشمهایم بیرون بزند. نفسعمیقی کشیدم، نفسیلرزان. قلبی که تا گلویم بالا آمده بود را قورت دادم و در مردمکهای سیاهی که اخم به رویشان سایه انداخته بود، نگاه کردم. -خودم میتونم حلش کنم. در را رها کرد. انگار تازه متوجه شده بود کجا ایستاده، دو قدم به عقب برداشت و من دستهایم را مشت کردم تا بیهوا او را جلو نکشم. به سختی زمزمهاش را شنیدم: -تو ناهیدی، معلومه که میتونی. سرش را پایین انداخته بود اما دیدم که چطور یک طرف لبش بالا رفت. حسی غریبه در شیارهای پوستم درخشید، انگار کسی واقعا به من افتخار میکرد؛ البته اخم غلیظ روی صورتم، اصلا این را بروز نداد. -ولی باور کن به این سادگیها نیست. زبون قانون با زبون آدمیزادی فرق داره. سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و تصمیم گرفت اعتراف سردی کند: -هنوز نتونستم ببخشمت، ولی اجازه نمیدم این روزا رو بدون من بگذرونی. ادامه رمان در کانال تلگرامی: hany_pary5 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و دو حیدر رفت و نفهمید آن جمله چطور به جای او، مرا زیر مشت و لگد گرفت. تمام وجودم کرخت شده بود و چشمهایم میسوخت. صدای گریه ضعیفی از اتاق، مرا هوشیار کرد، گندم! زانوهایم قوت گرفت. در اتاق را با دستهای لرزان باز کردم. پشت در نشسته بود و گریه میکرد. -مامان؟ ببخشید گندم. ببخشید عزیزم. دستهایم را به دور جسم کوچک و مچالهاش حصار کردم. ترسیده بود. گیر افتادن در اتاق با صدای فریاد من و حیدر، کابوسی بود که من باعثش شده بودم. اشکهایم بند نمیآمد. -ببخشید مامان، ببخشید گندمم. غلط کردم... ببخشید ترسوندمت. چی کار کنم؟ برم بابا رو برگردونم؟ بابا بیاد خوشحال میشی؟ گندم همچنان به من توجهی نشان نمیداد. لبم را گاز گرفتم و شوری اشک به دهانم راه یافت. آن لحظه، تنها چیزی که در راس دنیای من بود، گندم بود. من واقعا به بازگرداندن حیدر فکر کردم. به اینکه او به خانه بیاید، گندم خوشحال باشد، و من باقی عمرم را در کنج همین اتاق، خون گریه کنم. اما این اتفاق نیفتاد. گندم بالاخره به آغوش من پناهنده شد و سرش را به بازویی تکیه داد که هنر دست پدرش روی آن، هنوز درد میکرد. آنقدر دخترک را نوازش کردم و زیرگوشی، قربان صدقهاش رفتم که عاقبت آرام گرفت. کاش اندازه گندم خوش شانس بودم و چندسال بعد، اصلا یادم نمیآمد امروز و این روزها چه به سرمان آمد. لباس پوشیدیم و بیرون زدیم. برای گرفتن دست کوچکش در خیابان، باید کمی خم میشدم. به کوچه شهید بهشتی که رسیدیم، سعی کردم به یاد بیاورم در خانهشان چه رنگی بود... سبزرنگ. زنگ را فشردم. صدای لخلخ کشیده شدن دمپایی و در پیاش، صدای نازکی که از فرط عجله، بلند شده بود: -کیه؟ اومدم. در که باز شد، حقیقیترین لبخندم را به او نشان دادم. با دهان باز سرتاپایم را برانداز کرد و لحظه بعد، مسابقه "کی محکمتر بغل میکنه" برگزار شد. از درد بازویم، لب گزیدم. -خیلی بیمعرفتی! حیف که دلم برات تنگ شده وگرنه گیساتو میبستم به دم اسب! حتی گندم هم از دیدن او خوشحال به نظر میرسید. برای او، گندم مساوی با بازی و شیطنت بیحد و مرزی بود که مادرش همیشه برایش ممنوع میکرد. -تو سرت شلوغه عروس خانم، وگرنه ما که همین دور و اطرافیم. بالاخره از هم جدا شدیم. غزل به سمت گندم رفت و او را در آغوشش بالا انداخت که باعث شد چادرش کف حیاط بیفتد و موهایی که حالا ریشه سیاهشان بیرون زده است، روی کمرش پخش شود. -ای جونم! تو دلت واسه خاله تنگ نشده بود؟ نشده بود؟ گندم را قلقلک داد و... خدای من! چه میدیدم! چال گونهای که من نداشتم و حالا روی صورت گندم بود. یک روز از او میپرسم که آیا مجبور بود اینهمه شبیه پدرش شود؟ به داخل خانه سرک کشیدم: -شوهرت که نیست؟ -نه، نادر بار برده زنجان. تا دوروز نیست. راحت باش!5 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و هفت در راهروی بیمارستان میدویدیم. به سختی چادرهایمان را مهار کرده بودیم تا از روی سرمان بلند نشوند. حیدر به دیوار تکیه زده بود و به کفشهای خاکیاش نگاه میکرد. با نزدیک شدن ما، حرف مادرش نصفه ماند. ریحانه سر تا پای حیدر را نگاه کرد و با صدای لرزان پرسید: -خوبی داداش؟ طوریت نشد؟ حیدر تکیهاش را از دیوار گرفت و من تازه متوجه تسبیح فیروزهای رنگی که در دست داشت شدم. سرش را بالا پایین کرد: -خوبم آبجی، خداروشکر وقتی آتیشسوزی شد، مکانیکی نبودم. زبانم را گاز گرفتم تا از او نپرسم کدام گوری بوده! رو به ریحانه پرسیدم: -محمدرضا کجاست؟ ریحانه نگاهش را بین من و حیدر تاب داد. مادرحیدر با انزجار چشم از من گرفت و زیر لب زمزمه کرد: -استغفرالله! به سختی جلوی خودش را گرفته بود. عروس بیادبش، حال پسر بیچارهاش را نپرسید و این، یک فاجعه نابخشودنی برای او بود. حیدر گلویش را صاف کرد: -وضع اون طفل معصوم خوب نیست، بهتره اصلا نرین داخل. به خیال خودم میخواستم نشان بدهم که حرفش کوچکترین اهمیتی برایم ندارد، میخواستم به او بفهمانم که دیگر نمیتواند به من زور بگوید. بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش، وارد بخش شدم. تا آخرین روز مرگم آرزو کردم که کاش این کار را نکرده بودم، ای کاش به حرف حیدر گوش میدادم، یا پایم میشکست و همانجا میماندم. من تا آخرین روز عمرم تلاش کردم تصاویر آن روز را از ذهنم پاک کنم، اما حتی آنقدری خوش شانس نبودم که در کهنسالی به آلزایمر مبتلا شوم. به دیوار چنگ زدم تا سرپا بمانم. نگاهم دودو میزد. بیمارستان داشت دور سرم میچرخید و مثل چرخ و فلک، هرلحظه سرعتش را بیشتر میکرد. من همیشه از چرخو فلکها بدم میآمد. چانهام میلرزید و زیردماغم، بوی سوختن گوشت پیچیده بود. با وحشت سرم را بالا گرفتم و اطراف را نگاه کردم، آتشی آنجا نبود. دستم را به دهانم چسباندم و عوق زدم. از بخش بیرون رفتم و ناباورانه، به ریحانه چشم دوختم. -ناهید خوبی؟ آب بیار خان داداش! خودم را در آغوشش انداختم و هایهای گریه سر دادم. -پاهاش... پاهای کوچولو و لاغرش سوخته! خیلی سوخته ریحانه، خیلی سوخته... حتما خیلی درد کشیده. وای! با وحشت بیشتری، فریاد زدم: -کاش من به جاش میسوختم! ریحانه فینفین کنان، دستش را روی کمرم حرکت داد: -تو که تقصیری نداشتی ناهید، خوب میشه. مامان کلی نذر کرده، خوب میشه ایشالا. بلندتر از قبل گریه کردم. حیدر با یک لیوان آب، کنارمان ایستاده بود. -ریحان، ناهیدو ببرش خونه تا بیام. مامان شما هم بهتره برین خونه. وقتی سرم را از روی شانه ریحانه برداشتم، تازه متوجه اطرافم شدم. مردم با ترحم ایستاده بودند و به من نگاه میکردند. سرم را پایین انداختم و به منظره تار مقابلم چشم دوختم. مادر محمدرضا هنوز درون بخش بود و احتمالا هنوز داشت دودستی به سرش میکوبید. پدرش سعی داشت حفظ ظاهر کند اما میتوانستم قسم بخورم که کمرش یک شبه خم شده بود. من چه کار کردم!5 امتیاز
-
" به نام خداوند رنگین کمان " نام رمان: مادمازل جیزل نام نویسنده: M.L.CARMEN ژانر: اجتماعی خلاصه: چشمانم را باز میکنم؛ اطرافم پر شده از سیاهی، سیاهیای تاریک تر از تمام شبهای تنهایی زندگیام! دستانم را برای محافظت از گوشهایم بلند میکنم، برای محافظت از آنها در برابر صداهای شیطانیای که با هر بار شنیدن آنها تمام بدنم به لرزه میافتد! در آن سیاهی مرگبار، به دنبال کورسوی امیدی میگردم، کورسویی از امید تا بدن یخ زدهام را در بر بگیرد و آن را به روشنایی روز هدیه دهد. با قدمهایی آرام به جلو حرکت میکنم اما چیزی در مقابلم مانع از حرکتم به جلو میشود با دیدن تصویر شخصی که در آن تاریکی مطلق در شئ آیینه مانند میبینم، دستانم را از گوشهایم جدا میکنم و به سوی آن دراز میکنم، با قرار گرفتن دستانم روی شیشه و گونههای سفید شدهی دخترک از سرما، به یکباره سیاهی دور و اطرافم رنگ میبازد، صداهای اطرافم خاموش میشوند و من در آن لحظه به تصویر شخصی نگاه میکنم که میان جنگل سرسبزی ایستاده و خیره به من با لبخندی زیبا برایم دست تکان میدهد آری؛ او، من هستم! مقدمه: کسی چه میداند؟ شاید در همین لحظه، زنی برای مرد سیاستمدارش میرقصد، یا پیانو میزند، آواز میخواند وَ جلوی جنگ جهانی بعدی را میگیرد! کسی چه میداند؟ شاید تنها شرط معشوقهی هیتلر، به خاک و خون کشیدن دنیا بود! کسی سر از کار زن ها در نمی آورد! با سکوتشان شعر میخوانند؛ با لبهایشان قطعنامه صادر میکنند؛ با موهایشان جنگ میطلبند، باچشمهایشان صلح! کسی چه میداند؟ شاید آخرین بازماندهی دنیا زنی باشد، که با شیطان تانگو میرقصد! - لینک صفحه معرفی و نقد رمان مادمازل جیزل4 امتیاز
-
🤎درود عزیزان بابت تاخیر متأسفم! 🤍این دست از مسابقه سه نفر اصلی رو انتخاب کردیم و به بقیه شرکت کنندههای عزیز یک امتیاز یکسان میدیم. 🤎جایزه نفر اول: 500 امتیاز 🤍جایزه نفر دوم: 400 امتیاز 🤎جایزه نفر سوم: 300 امتیاز 🤍و جوایز یکسان: 100 امتیاز 🤎اسامی برندههای این قسمت از ببین و بنویس👇🏻 🤍نفر اول: @Amata 🤎نفر دوم: @shirin_s 🤍نفرسوم: @HADIS 🤎 تبریک میگم به تک تکتون، قلمهای فوق العاده ای دارید، بازهم بابت تاخیر عذرمیخوام امیدوارم همیشه مانا باشید✨ @سایه مولوی @آتناملازاده @Alen @QAZAL4 امتیاز
-
°•○● پارت شصت و دو -شوهرم کِی میفهمه؟ مرد پوشه سبزرنگی را روی میز گذاشت که از حجم برگههای درونش، قطور شده بود. در حالیکه با دستمال گلدوزی شده، عرق پیشانیاش را میگرفت، گفت: -دادگاه خانواده وقت تعیین میکنه، بعد براشون احضاریه میفرستن. تشکر کردم و بعد از چندبار تنه خوردن و له شدن کفشم، از آن دفتر شلوغ بیرون زدم. نرده را گرفتم تا سرگیجهام باعث نشود از بالای پلهها سکندری بخورم. گندم بغلم بودم، در حالیکه وزن خودم هم برایم زیادی به نظر میرسید. مقابل ساختمان دادگستری متوقف شده بودم و آدمها از من عبور میکردند، درست همانطور که از درختها. وحشت کرده بودم! فکر کردن به اینکه پنج سال در راه دادگاه باشم، باعث میشد بخواهم خودم را بخارانم. دست گندم را پشت سرم کشیدم. از خیابان رد شدم و به طرف خانه سرازیر. سر کوچه، متوجه مردی شدم که با نوک کفشش، سنگریزهها را پرت میکرد. برای یک لحظه در جایم ماتم بُرد! دست مرد در گچ بود. چادرم را روی صورتم کشیدم و به سرعت از مقابلش گذشتم. -ناهید! چشمهایم را محکم بستم. واقعا فکر کردم میتوانم او را گول بزنم! اعتنا نکردم. دست گندم را محکمتر گرفتم. -من تو این محل آبرو دارم. من در یک سمت کوچه منتهی به خانه بودم و او در سمتی دیگر. مثل خودم آرام گفت: -کجا بودی؟ دادگستری؟ سرجایم ایستادم. لعنت به تو و آن دهان بیچاک و بستت غزل! گندم سعی کرد دستش را از دستم بیرون بکشد. با عصبانیت نگاهش کردم. قدمهایم را سریعتر از قبل برداشتم. -ناهید؟ کارت دارم، صبر کن! صدایش بلندتر شده بود. هرلحظه ممکن بود کسی ما را با هم ببیند و من گاو پیشانی سفید محله بشوم. به خانه رسیدم و با دستپاچگی، کلید را از کیفم بیرون کشیدم. نفسنفس میزدم.4 امتیاز
-
عنوان: هیپنوگوجیا ژانر: درام، معمایی، علمی تخیلی ، فانتزی نویسنده: فاطمه.ع خلاصه : در دنیای ما، هر داستانی که به پایان میرسد، در واقع آغاز یک سفر جدید است. اما چه میشود اگر این سفر نه تنها به دنیای دیگری، بلکه به عمق تاریکیهای درون خودمان برود؟ آیا میتوانیم از سایههای خود فرار کنیم یا سرنوشت ما از پیش نوشته شده است؟4 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و هفت -نه غزل، به خاطر اون نیست. بیدرنگ این را گفتم. حتی یک ثانیه سکوت هم میتوانست غزل را به این فکر بیندازد که دیدن دوباره امیرعلی، باعث تصمیم طلاقم است. سرپا ایستاده بودیم. غزل با دقت به من نگاه میکرد، انگار مرا نمیشناخت. -بگو! راحت باش. -خب... میتونم بفهمم چرا میخوای ازش طلاق بگیری، ولی به این سادگیها نیست ناهید. اگه اینقدر راحت بود که خودم وقتی فهمیدم دست روت بلند میکنه، طلاقتو ازش میگرفتم. با یادآوری آن روز نحس، اخمهایش درهم رفت... یکسال پیش بود و هنوز گندم را از شیر نگرفته بودم. غزل آمده بود سری به ما بزند و وقتی من پیراهنم را بالا دادم تا به گندم شیر بدهم، متوجه کبودیهای روی کمرم شد. نزدیک به دوساعت در آغوشم گریه کرد. انگار جایمان عوض شده بود و او مورد آزار همسرش بود. به پیراهن بلند و بنفشم نگاه کردم، خداراشکر امروز حواسم بود که آستین بلند بپوشم. -میدونه اومدین اینجا؟ راستش از وقتی دیدمت، میخواستم اینو ازت بپرسم. ترسیدم بد برداشت کنی و... -نمیدونه، دوهفتهای میشه که رفته خونه مامانش. دهان غزل باز ماند. -یعنی... یعنی... از خونه بیرونش کردی؟ با چنان تعجبی این سوال را پرسید که باعث شد خودم هم بپرسم، واقعا من این کار را کرده بودم؟ -نه دقیقا... این الان مهم نیست. من باید طلاق بگیرم و حتی نمیدونم باید از کجا شروع کنم. غزل هنوز هضم نکرده بود. از آشپزخانه بیرون رفتیم و روی مبل نشستیم، این حرفها قرار بود زمانبر باشد. -گندم چی؟ لبهایم را با زبان تر کردم. قلبم کمی تندتر کوبید. -اگه گندمو ازت بگیره چی؟ به دخترک نگاه کردم. زیر چادر نماز غزل نفوذ کرده بود و برای خودش قدم میزد. -همینجوریشم این بچه خیلی دیرتر از همسن و سالاش زبون باز کرده، فکر کن بیوفته دست اون حیدر عوض... وسط حرفش پریدم: -حیدر بابای خوبیه. کلافه از من رو گرفت، اما این واقعیت داشت. درست است که در روزهای بارداری، بیخبر از جنسیتش، او را حمید میخواند و به نطفه پسری که در شکم داشتم میبالید، اما من که اجازه نمیدادم گندم هیچوقت از اینها باخبر شود. -میخوای چی کار کنی؟ به زمان حال و خانه غزل برگشتم. نالیدم: -نمیدونم. اگر یک چیز در دنیا وجود داشت که به آن مطمئن بودم، این بود: من باید طلاق بگیرم. چگونه و چطور؟ نمیدانم... هنوز نمیدانم.4 امتیاز
-
4 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و پنج چطور شک نکردم؟ حیدر مردی بود که اگر چای سرد به دستش میدادم، مرا فاحشه میخواند. حالا که مرد غریبهای جلویش ایستاده و از من دفاع کرده، معلوم است که عاقبت خوشی نخواهد داشت. غزل همانطور که قاشق چایخوری را در لیوان میچرخاند، کنارم نشست و اهمیتی نداد که گندم وارد آشپزخانه شده و ملاقههایش را به صف کرده است. لیوان برای دستهای لرزانم سنگین به نظر میرسید اما باید منصف باشم، چون طعم شیرینش، حالم را بهتر کرد. -خو...بی؟ با تردید این را پرسید، انگار میدانست سوالش مسخره است اما در حال حاضر نمیدانست دقیقا باید چه بگوید؛ غزل تا به حال با زنی که شوهرش، عشق دوران مجردیاش را کتک زده است، مواجه نشده بود. -خوبم. برای هر پرسش مسخره، یک جواب مسخرهتر هم وجود داشت. هردو در سکوت، به تابلوفرشی که روی دیوار مقابل نصب شده بود خیره شدیم. کاش زن درون تصویر لبهای سرخش را تکان میداد و میگفت "صنمی نداریم" یعنی چه. -برم به گندم سر بزنم. -خونه خودته، راحت باش! از پسِ زدنِ لبخند برنیامدم. به طرف آشپزخانه رفتم. گندم پشت به من نشسته بود، ظرف لیموعمانی، مقابلش واژگون شده بود و کمک میخواست. -چی کار میکنی مامان؟ چشمهایم درشت شد و وحشتزده به گندم نگاه کردم. چند بسته چوب کبریت را مقابلش خالی کرده بود! قبل از اینکه بفهمم، چوبکبریتها را با خشونت، از توی دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم: -به اینا دست نزن! نباید به اینا دست بزنی! گندم شروع به گریه کرد. به زور بغلش کردم و نفس راحتی کشیدم. -چی کارش کردی بچه رو؟ متوجه ورود غزل نشده بودم. با سوالش، تازه به خودم آمدم. صدایم را کمی بلند کردم تا با وجود گریه گندم در آغوشم، به گوش غزل برسد: -کبریت خطرناکه. گوشه چشمی باریک کرد و دستهایش را جلو آورد. گندم از خدا خواسته، به بغل غزل مهاجرت کرد و او را به مادر بدجنسش ترجیح داد. نادم، وسط آشپزخانه ایستاده بودم و دست به کمر داشتم. غزل نمیدانست دلیل پرخاشگریام چیست، من میدانستم. لحظهای که کبریتها را در دست گندم دیدم، فقط و فقط به یک چیزفکر کردم... آتش! آشپزخانه را مرتب کردم. کبریتها را بالای یخچال گذاشتم و به این فکر کردم که تا کِی میتوانم این کار را انجام بدهم؟ روزی که گندم همقد من شود، روی پنجه پایش میایستد و آنها را برمیدارد. آهی کشیدم و از آشپزخانه بیروم آمدم. -اومد، اومد، اومد... گندمو خورد! صدای خنده دخترک بلند شد. غزل مادر خوبی میشد، کاش میتوانستم درباره خودم هم همین را بگویم.4 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و چهار هوای خانه خفه به نظر میرسید و انگار دیوارها داشتند به من نزدیکتر میشدند. -غزل؟ با توام! نگاه مضطربش مدام در حرکت بود و فراری از من. نگرانی برای امیرعلی، مثل پیچک سیاه و بدشکلی درونم رشد کرد، دور قلبم پیچید و آن را فشرد. -تو رو جون نادر بگو چی شده! برای همین از قسم خوردن متنفر بود، نمیتوانست در برابرش مقاومت کند. وقتی کودک بودیم چندین بار سر این مسئله قهر کرد، چون من قسمش میدادم که خوراکیهایش را به من بدهد. دَم طولانی گرفت و نگاهش روی گلهای فرش، ثابت ماند: -بدبختی اینه که همین نادر ازم قول گرفت بهت نگم، امیرعلی نمیخواد تو بفهمی. از آن پیچک دور قلبم، شکوفههای صورتی جوانه زد. به غزل زمان دادم تا بین من و شوهرش، مرا انتخاب کند، نتیجه خوشایند بود. روی مبل جابهجا شد. -فردای عروسی بود. من سبزی پاک میکردم، نادر هم داشت ظرفها رو میشست... با یادآوری آن روز دندانهایش را به هم فشرد: -پنج کیلو سبزی خریده بود! گفتم آخه مرد، دونفر آدمیم، چقدر قراره سبزی بخوریم مگه؟ دستش را گرفتم و او را متوجه خود کردم. به پرشهای کلامی غزل عادت داشتم اما الان وقتش نبود. -خلاصه... سرشب بود دیدیم یکی داره در میزنه. نادر رفت باز کرد. من داشتم از پنجره نگاشون میکردم ولی چون تاریک بود، متوجه سر و صورتش نشدم، فقط دیدم داره لنگ میزنه... تودهی بغض گلویم را قورت دادم تا منفجر نشود. -یکم تو حیاط حرف زدن، بعدش نادر اومد تلفن کرد خاله کوچیکش... خالهش پرستاره. هرچی پرسیدم چی شده، چیزی نگفت، تا اینکه عمه اومد. زخمهاشو پانسمان کرد و گفت دستش شکسته، باید بره بیمارستان. نادر ازم خواست یه پیرهن تمیز براش ببرم. اون موقع تازه از نزدیک دیدمش... وقفهای بین حرفهایش انداخت و چهره مرا جستوجو کرد. نمیدانم چطور به نظر میرسیدم اما لبش را گاز گرفت و وقتی گرمای دستش را روی دستم احساس کردم، متوجه افت دمای بدنم شدم. -نادر بعدا بهم گفت حیدر رفته سراغش و تا میخورده زدتش. نمیدونم امیرعلی چی بهش گفته ولی یه جوری قانعش کرده که هیچ صنمی بین شما دوتا نیست و خیالشو راحت کرده، ولی خب... اولِ کاری یه جور به بنده خدا حمله کرده که امیرعلی روی دستش افتاده و دستشم شکسته. همزمان با تمام شدن حرفهای غزل، پلکهایم روی هم افتاد و دانههای درشت اشک، روی صورتم رد انداخت. غزل دستش را عقب کشید: -لال شم الهی! الان برات آب قند میارم.4 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت اول دستش را به دامنش بند کرده بود و با قدمهای آرامی که سعی میکرد تا آنجا که ممکن است جلب توجه نکنند، از میان انبوه افرادی که در آن مکان جمع شده بودند میگذشت و به جلو میرفت. خیلی از آمدنش به آنجا نگذشته بود، اما به راحتی میتوانست صدای پچپچ کسانی که دور و اطرافش هستند و متوجهی آمدن او شدهاند را بشنود. دامن بلند چین داری که به اجبار مادرش به تن کرده بود مانع از درست راه رفتنش میشد، چون با هر قدم جلو رفتن تکهای از آن زیر پای یکی از افراد حاضر در آنجا که با سر خوشی مشغول رقص بود، گیر میکرد. تا آن لحظه از زندگیاش لباسی به آن زشتی نپوشیده بود. رنگ سبزی داشت، اما نه آن رنگ سبز زیبایی که شاید کمی هم که شده به چشمش زیبا بیاید، بلکه رنگ سبز لجنی همراه با گلهای رنگارنگ آبی و سفید! همانطور که با خود میاندیشید که تا کنون توانسته خود را به خوبی از دیدهی بقیه افراد حاظر در مهمانی پنهان کند و به جلو میرفت، دستی از سمت راستش، آن دستش را که دامن لباسش را در دست داشت، کشید و به سوی دیگری برد. لحظهای بعد، روبهروی گروهی از خانمهای دهکدهیشان ایستاده بود و مادرش نیز در کنارش قرار داشت. میخواست دهانش را باز کند و به آنها ادای احترام کند اما یکی از آنها که او را به نام مادام سوفی میشناختند، مجال حرف زدن به او نداد. - دختر، دوباره اینگونه از خانه خارج شدی؟ چند بار تا کنون به تو گفتهام که این شایستهی یک دختر نیست؟! و چشم غرهای به او رفت. حتی با اینکه او، اشارهی مستقیمی نکرده بود، میتوانست متوجه بشود که دربارهی چه صحبت میکند. موهایش! مادام سوفی عادت داشت که همیشه او را بخاطر موهایش سرزنش کند. آن هم بخاطر اینکه او موهایش را همیشه آزادانه در اطرافش رها میکرد. مادام سوفی این موضوع را خارج از ادب میدانست و همیشه میکوشید که این را به او گوشزد کند. همیشه صدای زمختش را در ذهن داشت که داد میزد و میگفت " دختران اصیل همیشه سعی میکنند موهای خود را بسته و شیک نگه دارند" اما البته که او اهمیتی نمیداد. دهانش را باز کرد تا جوابی به او بدهد، اما قبل از آن دختر مادام سوفی که بسیار هم بد عنق و بیادب بود، شروع به حرف زدن کرد. - مادر، رهایش کن، بگذار زندگیاش را بکند! اگر چه، هر شخص دیگری بود، فکر میکرد که اکنون دارد از او طرفداری میکند اما لحن پر از کنایه و تمسخرش این را نشان نمیداد. با همان پوزخندی که به لب داشت کمی به سویش خم شد. - شنیدهام که هنوز نتوانستی کسی را برای خودت دست و پا کنی، تو را چه شده؟ حتما میخواهی از تنهایی مانند بشکههای سیر ته دخمهها بوی ترشیات همه جا را بردارد! با شنیدن آن حرفها آن هم از دهان این دخترک با عصانیت به او چشم دوخت. اگر میتوانست حتما او را همانجا خفه میکرد، اما حیف که مادرش ایستاده بود. - دخترم، مگر نمیدانی؟ او به تازگی نامزد کرده است. دیگر تنها نیست. این صدای مادرش بود که او را از افکار پلیدش دربارهی آن دختر بیرون کشید. هِلِن دختر مادام سوفی که تا کنون نگاهش را به او دوخته بود به سوی مادرش برگشت. - اوه خدای من، باورم نمیشود! بالاخره این دخترک توانسته کسی را بیاید؟ سپس مکثی کرد، زیرچشمی و با تمسخر سر تا پای او را بر انداز کرد. - حتی اگر بخواهیم بگوییم این دختر رفته و از او خواهش کرده که بیاید و با او نامزد شود، چگونه آن مرد قبول کرده است؟ با شنیدن صدایش دیگر نتوانست این حجم از وقاحت را تحمل کند. نگاهش را که تا کنون از حرص به زمین دوخته بود، بلند کرد و مستقیم به چشمان هلن خیره شد. - همانطور که تو توانستهای کسی را برای خودت بیابی و خانهات به جای اینکه بیشتر شبیه خانه باشد شبیه به پرورشگاه کودکان است، اکنون متوجه شدی چگونه؟ هلن که تا آن لحظه پوزخندی به لب داشت، اکنون با عصبانیت به او خیره شده بود. میخواست دهانش را باز کند و حرفی بزند، اما پسر کوچکش که روی پایش نشسته بود و با ظرف غذایی بازی میکرد آن را روی زمین انداخت و باعث شد تمام لباس هلن با غذای ظرف تزئین شود.4 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه حیدر هربار که باهم جایی میرفتیم، قبلش روشنم میکرد که اگر لفتش بدهم، میرود و منتظر من نمیماند. حالا اما پشت در خانه نشسته و تا من در را باز نکنم، از اینجا نمیرود؟ اعتراف میکنم این، شیرینترین دروغ حیدر بود، و آخرینش. گونهام را به سر گندم تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم. دیگر صدای مشت و لگد در کار نیست. صبح با صدای راننده وانت از خواب بیدار شدم. بلندگو را بیخ دهانش گرفته بود و اصرار داشت سبزیهایش، تازه و ارزانقیمت است. با یادآوری شب گذشته، دلآشوب شدم! قبل از هرکاری، به سمت در رفتم. چندبار دستم را جلو بردم و هربار هم پشیمان شدم. میترسیدم در را باز کنم و واقعیت به صورتم کوبیده شود، این واقعیت که حیدر یک دروغگوی پست است! پشت در بسته، از اضطراب قدم میزدم. به ساعت نگاه کردم. اگر آنجا باشد و همسایهها ببيند چه؟ حیدر خرد میشد. اینبار خودم را مجبور میکنم. لای در را با صدای آهستهای باز کردم. او اینجاست! تمام شب را همین جا بوده. صدای در مثل ناقوسِ بیدار باش، حیدر را به هوش میکند. دستی به گردنش میکشد و چهرهاش درهم میرود. با دیدن من، بیدرنگ سرپا میشود: -اومدی! در را باز میگذارم و جلوتر از او داخل میروم. حدس میزنم موهایم حسابی به هم ریختهاند اما چه کسی اهمیتی میدهد؟ دیگر خودم هم دوستشان نداشتم. مقابل هم مینشینیم. با دقت به صورتش نگاه میکنم. از آن شب شوم، خیلی نگذشته اما من با این مرد، احساس غریبگی بسیاری میکنم. از اینکه مقابلم نشسته و به من نگاه میکند، مغذب میشوم و آرزو میکنم کاش میتوانستم هفت لایه چادر روی خودم بیندازم، چرا که او از مردهای کوچه و خیابان هم برایم نامحرمتر است. -درو باز کردم حرف بزنیم، نه که برگردی. نفسعمیقی کشید. موهای او هم بههم ریخته بود. -ناهید... تو که اینطوری نبودی. این کارا چیه؟ داری از کی خط میگیری؟ ریحون چی گفت بهت؟ حرف زدن برای او، بازجویی معنا میشد. چطور فراموش کرده بودم؟ -چطوری شدم مگه؟ سرتاپایم را نگاه کرد. چشمهایش ریز شد: -تو عوض شدی ناهید. او مرا آتش زده بود و تازه میپرسید که چرا دارم میسوزم؟ موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم. -از کسی خط نگرفتم، فقط بالاخره فهمیدم حق دارم بگم نمیخوام. نمیخوامت حیدر! چندبار پلک زد. -بیآبرو میشی! میدانستم. من نازی را میشناختم، همه او را در محله ما میشناختند. وقتی راه میرفت، از پشت نشانش میدادند و میگفتند مطلقه است، خدا میداند چه خطایی کرده که شوهرش طلاقش داده... من هم هربار که اتفاقی او را میدیدم، رویم را میگرفتم و تندتر راه میرفتم. آهی کشیدم. باید از این محله میرفتم، به کجا؟ نمیدانم. جایی که کسی نازی را نشناسد، با مادرشوهرم همسایه نباشم، و از مُهرِ لای سهجلدم خبر نداشته باشند. -گندم چی اون وقت؟ چطور میخوای تنهایی بزرگش کنی؟ کلمهای در ذهنم بالا و پایین شد، نفقه. چیزی نگفتم، حیدر داشت سختیهای زندگیِ پس از او را میشمرد تا منصرفم کند. نمیدانست که من هرشب. دادگاه طلاقمان را تصور میکنم و به خواب میروم. -طلاقم بده! این تنها چیزیه که ازت میخوام. متوجه میشوم که موقع گفتن این جمله، صدایم میلرزد. حیدر با اخمهای درهم. بلند میشود و راه میرود. مدام دور خودش میچرخد. به یکباره میایستد، میآید در یک قدمی من و چشم در چشمم، میپرسد: -اگه طلاقت ندم چی؟ خیسی پشت پلکهایم، پیشروی میکنند. از اینکه از این برگبرنده استفاده کنم، متنفرم. -میفرستمت زندان.4 امتیاز
-
یه مدل خوابیدن داریم به نام "غم خواب". من از زمانی که یادم میاد، دچار غَم خوابم... "غمخواب" یکی از نشونه های ناراحتی عمیق و راهی ناخودآگاه برای فرار از استرس، افسردگی یا مشکلاته که توان مواجهه با اونا رو ندارم. وقتی احساس میکنم که فشارای روانی زیادی روم هست و نمیتونم اونا رو پردازش کنم، به خواب پناه میبرم. خوابیدن توو این حالت به نوعی تلاش برای بیحس کردن احساسات ناخوشاینده، چون تو خواب نیازی نیسن با درد و استرس روبهرو بشم! غمخواب بیشتر از یک خواب عادی برام طول میکشه. بعضا بیحالی و خستگی ذهنی و جسمی همواره همراهمه و بعد از بیداری هم اغلب احساس بهتری وجود نداره اما بیشتر اوقات هم بعدش دکمهی آنِ مغزم و میزنم و به این فکر میکنم که اون لحظهی غمناک با خواب برای من گذشته و زندگیش کردم و حالا که بیدار شدم میتونم به ادامه زندگیم برسم و حالم بهتر از قبل میشه....4 امتیاز
-
سلام و خسته نباشید درخواست ویراستار دارم برای داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم4 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و شش -چی شده؟ بیمارستان برای چی؟! چند طره از موهایش از زیر روسری فرار کرده و روی پیشانیاش ریخته بودند، او واقعا پریشان به نظر میرسید. شانههایم را گرفت و محکم تکان داد. -مکانیکی آتیش گرفته! نفس در سینهام حبس شد. دستهای مشت کردهام، دیگر به وضوح میلرزید. ریحانه هروقت شوکه میشد، ناخوداگاه به صورتش سیلی میزد؛ اما اینبار آنقدر محکم زده بود که میتوانستم رد بندبند انگشتهایش را به وضوح روی صورت سفیدش ببینم. زبانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود. به سختی گفتم: -حی... حی... حیدر چطوره؟ مردمکهای ریحانه لرزید. -داداش خوبه، فقط... فقط... اخمهایم را درهم کشیدم. -محمدرضا رو یادته؟ پسر اکبرآقا، سوپرمارکتی روبروی مکانیک... قلبم یک ضربانش را جا انداخت. اکبرآقا و هماخانم سالها بچهدار نشدند؛ خیلی سعی کردند این راز را از در و همسایه مخفی نگهدارند ولی نشد. محمدرضا را بعد از هفت سال دکتر و درمان، از خود امام رضا خواستند و گرفتند. -بچه بینوا تو آتیشسوزی سوخته. زیرپایم خالی شد. به بازوی ریحانه چنگ انداختم. -تو مکانیکی چی کار میکرده؟ ریحانه سرش را به چپ و راست تکان داد و بیشتر اشک ریخت. خزر همانطور که گندم را در بغلش جابهجا میکرد، از پشت به من نزدیک شد: -خوبی ناهید؟ چی شده؟ ریحانه مچ دستم را کشید. -باید بریم بیمارستان ناهید! به تتهپته افتاده بودم: -م... م... ما... مانت چی؟ نگاهش را دزدید. -اون جلوتر از ما رفت. سرم گیج میرفت و تصویر ریحانه، مدام تارتر میشد. پشت سرهم پلک زدم و دستم را به پیشانیام گرفتم. -خزر... آب! چادرم را عَلم کردم و همراه ریحانه، از خانه خارج شدم. لحظه آخر برگشتم و به پشت سرم، گندم در آغوشِ خزر در چهارچوبِ در نگاه کردم. -مواظبش باش! زود برمیگردم. سرش را با گیجی تکان داد. -بدو ناهید! فرصت نداشتم توضیح بیشتری بدهم. پابهپای ریحانه، از کوچه خارج شدیم. با آن قدمهای بلند و چهرههای نگران، توجه عابران را جلب کرده بودیم. ریحانه دستش را برای تاکسی بالا برد و به محض نشستن در صندلی عقب ماشین، معدهام به قار و قور افتاد. لبم را گاز گرفتم. قلبم آنقدر محکم میزد که میترسیدم از سینهام بیرون بپرد و با پای پیاده به سمت بیمارستان بدود. ریحانه دستم را گرفت و لبخند بیجانی زد که بیشتر به گریه شباهت داشت: -بیا دعا کنیم چیزیش نشده باشه. راننده از آینه جلو به ما نگاه کرد. پریشانحالیمان توجه او را هم جلب کرده بود و سعی داشت از حرفهایمان، چیزی بفهمد. به بیرون و منظرهای که به سرعت در حال گذر بود چشم دوختم. برخلاف ریحانه، هیچ رقمه نمیتوانستم خوشبین باشم. محمدرضا چرا آن ساعت آنجا بود؟4 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و چهار -خدایا شکرت! خدایا شکرت! نفس لرزانم را به آرامی فوت کردم. دمای بدنش داشت به حالت طبیعی برمیگشت. دستی به پشت گردنم کشیدم. تمام بدنم خشک شده بود. هربار خیال میکردم ماهر شدهام و دیگر چیزی درباره گندم نمیتواند مرا به هم بریزد، هربار هم اشتباه میکردم. باید میپذیرفتم که مادر بودن، به آشپزی و گلدوزی نمیماند. هیچ وقت نمیتوانم پا روی پا بیندازم و بگویم دیگر جای نگرانی نیست. هیچ استعفا یا بازنشستگی نخواهم داشت، حتی تعطیلات تابستان و مرخصی هم ندارم. موهایش را با دست، به یک طرف مرتب کردم. کنارش دراز کشیدم و چشمهای دردناکم را مالیدم. حتی نور ضعیف لامپ هم مثل سوزن داغی در تخم چشمم فرو میرفت. پلکهایم سنگین شده بود، فقط به چنددقیقه استراحت نیاز داشتم... با احساس سرما از خواب پریدم. خمیازه بلندی کشیدم و سرم را خاراندم. ساعت دیواری میگفت یک ساعت است که خوابیدهام. دستمال هنوز روی پیشانی گندم بود، برش داشتم و دمای بدنش را با کف دست، تخمین زدم. زیرلب خدا را شکر کردم. معمولا بعد از تب، تا چندساعت میخوابید. اخمهایم درهم شد، حیدر باید تا حالا خودش را رسانده بود. مغزم در لحظه، شروع به پردازش بدترین احتمالات کرد. با آن حالی که حیدر خانه را ترک کرد، باید خود به دنبالش میرفتم و پدر دخترم را برمیگرداندم. به گندم نگاه کردم، نمیتوانستم او را به ریحانه بسپارم؛ اگر مادرحیدر از دعوای بینمان بو میبُرد، دیگر خدا هم نمیتوانست حیدر را به من و گندم برگرداند. لبم را گزیدم. نمیتوانستم بیشتر از این منتظر بمانم. چراغها را خاموش کردم، چادر و کلیدخانه را برداشتم و در را با آرامترین صدای ممکن، پشت سرم بستم. -خدایا دخترمو به خودت میسپرم. با فکر به اینکه زود برمیگردم و این بار پدر دخترم را برایش به خانه میآورم، خودم را دلداری دادم. شب و کوچهها به نهایتِ تیرگی خود رسیده بودند. قلبم در سینه محکم میکوبید و مدام پشت سرم را نگاه میکردم. خدا خودش به خیر بگذراند! بالاخره رسیدم. قهوهخانه و سوپرمارکت کنارش، هردو بسته بودند. حیدر خریدهای خانه را از همین مغازه آقاحمید انجام میداد، اولین بستنی را برای گندم، از همین جا خرید و وقتی دخترک آن را لیس میزد، به یاد دارم که حیدر لبخند کوچکی بر لب داشت. خیلی کوچک... آنقدر کوچک که هیچ کس جز من و گندم نمیتوانست آن لبخند را ببیند. آهی کشیدم. کرکره مکانیکی تا نیمه بالا رفته بود و نور زردی از آنجا به بیرون میتابید. لحظهای وسط کوچه ایستادم، مطمئن نبودم که حیدر از دیدنم خوشحال میشود یا نه، با این حال، لبههای چادرم را محکم گرفتم و قدمهایم را به جلو حرکت دادم. به هلال ماه که در دور دستها شناور بود و مرا تماشا میکرد، نگاه کردم. درست، پشت کرکره ایستادم. خم شدم تا از زیر آن عبور کنم، اما با شنیدن صدای حیدر ناخوداگاه همان جا ایستادم و عقب رفتم.4 امتیاز
-
°•○● پارت شصت و شش (پنجاه روز بعد) یک مشت آب سرد روی صورتم پاشیدم. نفسنفس میزدم. دومین و سومین مشت را تندتر پاشیدم، همینطور چهارمی. تب تندی زیر لباسهایم بود که آرام نمیگرفت. در آینه بزرگ تصویر صورت بیرنگم را میدیدم، مثل دو زن دیگری که آنجا بودند. چادرم خیس آب شده بود، همان چادر نویی که با اولین دستمزدم آن را خریدم. از سرویس بهداشتی بیرون آمدم و به دل شلوغی دادگاه پرت شدم. -من تا پولمو از حلقومت نکشم بیرون، ولت نمیکنم که! مرد کوتاهتر که پیراهن چهارخانه قهوهای پوشیده بود، شلوارش را بالا کشید: -هیچ گوهی نمیتونی بخوری! در یک ثانیه، از یقه هم آویزان شدند و مردهای دیگر برای جدا کردنشان از هم، پادرمیانی کردند. از کنار همهمه رد شدم. آنقدر تار میدیدم که هر لحظه ممکن بود نقش زمین شوم. بیرون دادگاه دیدمش. بیاینکه فکر کنم کارم چه تبعاتی دارد، سد راهش شدم. سرتاپایش را نگاه کردم و ناباور گفتم: -چطور تونستی؟! چطور تونستی با من این کارو بکنی؟ گلویم در حد خفگی، ورم کرده بود. داشتم میلرزیدم، به خاطر سرما بود یا جلسه اول دادگاهِ طلاقم؟ نمیدانم. نمیخواهم که بدانم. -یه چیزی بگو! سرش را پایین انداخت. -آخه چطور... ممکنه... هقهق اجازه نداد جملهام را تمام کنم. -فکر نمیکنم بین ما دوتا، اون کسی که اشتباه کرده، من باشم ناهید. یکم فکر کن! اشکهای سمجم را پس زدم. اشک و خشم، به هم آمیخته بود و دستهایم آشکارا میلرزید. -باورم... نمیشه. دور خودم چرخیدم: -باورم نمیشه! نمیشه! نمیشه! چطور یه آدم میتونه اینقدر سنگدل باشه؟ تو... تو اصلا آدمی؟! دستهایش مشت شد: -حرفی ندارم باهات بزنم. هر چی که بود، به قاضی گفتم. برو کنار! تماشا کردم که چطور با قدمهای سریع، از من دور میشود. حیدر را پیدا نکردم، زودتر رفته بود. در آن لحظه، شبحی سرگردان در سرزمین ناشناختهها بودم که هیچ درکی از اتفاقات نداشت. با چشمهای گشاد شده از وحشت، به سر در دادگاه نگاه کردم: "دادگاه خانواده مجتمع قضایی صدر".3 امتیاز
-
°•○● پارت شصت و پنج امیرعلی موهایش را با دست به عقب راند و طوری نگاهم کرد انگار با یک آدمفضایی طرف است و نمیتواند منظورش را به او بفهماند. -ناهید تو نمیتونی دورتو از آدما خالی کنی و بعدش از اینکه تنها موندی، گله کنی. با اطمینانی دیوانهوار، لب زد: -از من استفاده کن! قول میدم به کارت بیام. اتفاقی که نباید، افتاد و قلبِ بیصاحبم، یک ضربانش را جا انداخت. لبم را گزیدم: -استغفرالله. در را کمی به سمتش هول دادم؛ آنقدر که بفهمد هنوز بسته نشده اما دیگر جایی برای ماندن ندارد. نفس بلندی کشید و دستهایش را به نشان تسلیم بالا برد. گندم پشت سرم نشسته بود و همان لحظه، چادرم را کشید! چادر به همراه روسری زیرش، از روی موهایم لیز خورد. -وای! امیرعلی چشم گرفت، من پشت در پریدم و دستم را روی قلبی که از ترس، تندتر میکوبید گذاشتم. -حداقل به خاطر گندم. این را گفت، راهش را کشید و رفت. نفس خلاصی کشیدم و در را بستم. دست به کمر زدم و چشم غرهای به گندم رفتم: -کارت خیلی زشت بود! اگر بزرگتر بود، بیشک او را تنبیه میکردم. غذایش را کم میریختم یا اجازه نمیدادم یک روز با دوستش بازی کند... اما تنها کاری که در برابر گندم دوساله از دستم برمیآمد، محکم بوسیدن صورتش بود. از این کار متنفر است! به آشپزخانه رفتم، یخچال را باز کردم و بیهدف، دوباره آن را بستم. اگر دست به کار نمیشدم، قبل از اینکه بتوانم از حیدر طلاق بگیرم، از گرسنگی میمُردم. -ماما...ماما! دخترک را در آغوش گرفتم. پیراهنش را که بالای شکمش جمع شده بود، پایین کشیدم و گلویش را بوسیدم. -تو بگو چی کار کنم گندم. دستهایش را به صورتم کوبید و با زبان خودش، مرا پند و اندرز داد. کف دستهایش را بوسیدم. -بزار من لباسمو عوض کنم مامان، عرق کردم. گندم را زمین گذاشتم. وقتی در آینه به قیافه خودم نگاه کردم، جا خوردم. پوست آفتابسوختهام را لمس کردم و با دست، گره موهای چربم را باز کردم. آن روز حتی یک لحظه هم به پیشنهاد امیرعلی فکر نکردم. ناهیدِ خوشخیالِ آن روز، نمیدانست که این کار چقدر به ضررش تمام میشود.3 امتیاز
-
°•○● پارت شصت و چهار او از بخشیدن حرف میزد، در حالی که من هیچ وقت از او طلب بخشش نکرده بودم. فرصت نشد این کار را بکنم. شاید هم باید با خودم روراست باشم، من جسارت این کار را نداشتم. چطور میتوانستم روبهروی مردی بایستم که مرا «جانش» صدا میزد؟ در چشمهای عاشقش نگاه کنم و بگویم: ببخش، میخواهم ترکت کنم. سرم را تکان دادم: -تو نمیدونی... -نمیخوام که بدونم. لال شدم. کاش از من چیزی میپرسید، کاش طلبکار بود و بر سرم فریاد میزد که چرا این کار را با او کردم، اما او امیرعلی بود و به یادم آورد چرا روزگاری، او را دوست داشتم. گفت: -اشکالی نداره. دهانم باز ماند. خنده تلخی کرد. -اون موقع دوقرون ته جیبم نداشتم، همچین آش دهن سوزی هم نبودم ناهید خانم. نباید دست میزدم! نباید به این زخم بزرگ و چرککرده، دست میزدم و انگولکش میکردم. در صورتِ امیرعلی میدیدم که این جراحت، هنوز خونریزی داشت، هنوز هم... بعد از سه سال. -نمیدونم چی بگم. تنم منجمد شده بود. -چیزی نگو فقط وکالتنامه رو امضا کن. جرئتم را جمع کردم تا به چشمهایش نگاه کنم. متوجه اشکهای بالا آمده در پشت پلکم شد و اخمهایش را طوری درهم کرد که برای اولین بار از او ترسیدم. -اذیتت میکنه؟ میتوانستم شرط ببندم که آن لحظه در سرش، فکر خرد کردن جمجمه حیدر را داشت. صورتم را پاک کردم. نمیتوانستم پیش یک مرد غریبه، از شوهرم گله کنم. به ما اینطور یاد نداده بودند. -بهتره بری. سرش را تکان داد اما عین خیالش نبود اگر کسی ما را با هم میدید. سه سال قبل هم همین بود، شاید برای همین پررویی و بیحیاییاش بود که بین مردم بدنام شده بود. -آدرس دفترو برات مینویسم. -لازم نیست، من به تو وکالت نمیدم.3 امتیاز
-
°•○● پارت شصت موهای گندم را نوازش کرد و گفت: -عشق عمه امروز حسابی مامانشو ترسوند. گندم سرش را روی پایم جابهجا کرد. آنقدر آرام خوابیده بود که انگار هیچ کدام از صداهای اطراف را نمیشنید. صدای استفراغ پیرمردی، باعث شد چهرهام را جمع کنم. -افتاده بود پیِ مرغ هاجر خانم. آخر بغلش کرد حیوون زبون بسته رو. ریحانه خندید. گندم را بلند کردم و سرش را به شانهام تکیه دادم. حس میکردم وقتی خواب است، سنگینتر میشود. -خودتو ناراحت نکن! داداشم به خاطر مامانشه که اینطور به هم ریخته، وگرنه اونقدر دوستت داره ناهید. ته مانده لبخندم را نشانش دادم. مادرحیدر آنقدر عصبانی شده بود که فشارش افتاد و کار به بیمارستان کشید. میدانستم هیچ کس قرار نیست حسابِ لیچارهایی که بار من کرد را از او بگیرد. قبل از اینکه دوباره با حیدر رو در رو شوم، از بیمارستان رفتم و آرزو کردم این آخرین باری باشد که پایم به آنجا باز میشود. فردای آن روز در جایی به مراتب بدتر بودم. در حالیکه تلاش میکردم به مرد خسته پشت میز، به خاطر تُن صدای آرامش، پرخاش نکنم، گوش دادم: -...لذا مستند به ماده ۱۱۳۰ قانون مدنی و تبصرههای آن، تقاضای صدور حکم طلاق به دلیل عسر و حرج را دارم. ضمنا تقاضای حضانت فرزند خردسالم، نفقه، مهریه معوقه و اجرت المثل ایام زوجیت را دارم. کارمند دفتر خدمات قضایی، چشمهایش را در حدقه چرخاند. با یک پایش روی زمین ضرب گرفته بود و از صحبت با من، خوشحال به نظر نمیرسد. آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم: -اجرت المثل... چی هست اینی که نوشتید؟ مردی کت و شلوارپوش با شکم بزرگش به من تنه زد، مشخص بود خیلی عجله داشت. حتی برنگشت تا عذرخواهی کند. گندم را به طور غریزی به خودم نزدیکتر کردم. -ماده سیصد و سی و شش قانون مدنی و تبصره ماده شش قانون اصلاح مقررات طلاق میگه اگر شما ثابت کنید کارهایی که شرعاً بر عهدهتون نبوده رو با دستور شوهر یا برای زندگی انجام دادین و هدفتون مجانی کار کردن نبوده، مستحق اجرتالمثل میشین و باید همسرتون طبق نرخ روز مبلغی رو به شما پرداخت کنن. قانون همین دوسال پیش تصویب شده.3 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و نه ساعتی بعد، در راهروی بیمارستان بودم و حیدر را تماشا میکردم که چطور بر سر پرستار جوان فریاد میزد. -خودت که چیزی حالیت نیست، برو بگو اوستات بیاد! ریحانه سعی داشت برادرش را آرام کند. آنقدر سرش با این کار شلوغ بود که قطرات اشک روی صورتش خشک شد. روی صندلی پلاستیکی جابهجا شدم و حواسم را جمع کردم که دستم به چیزی نخورد. حس میکردم در هر طرف بیمارستان، میکروبها با رنگها و شکلهای مختلف، مرا زیر نظر گرفتهاند. -دیدی که دکترش چی گفت، زودی به هوش میاد دیگه. چشم چرخاندم، پرستار ریزجثه دیگر آنجا نبود. همان لحظه، تختی از جلویم گذشت. زنی روی آن خوابیده بود که سرش خونریزی داشت و مردی که حدس زدم شوهرش باشد، دست از صدا زدن او برنمیداشت: -انیس؟ صدامو میشنوی انیس؟ قربونت برم آخه چرا به این روز افتادی... مو بر تنم راست شد. هیچ مردی در ملع عام، قربان صدقه زنش نمیرود. در دل برای سلامتی انیس دعا کردم. ریحانه کنارم نشست و زانوهایش را مالید: -نمیدونم کدوم چشم بدی روی زندگیمونه، این روزها همش سر از بیمارستان درمیاریم. تا این را گفت، بوی الکل زیر دماغم پیچید. آهی کشیدم و پرسیدم: -حیدر کجا رفت؟ -احتمالا باز داره با دکتر بحث میکنه. هر کار کردم نتونستم جلوشو بگیرم، همیشه مرغش یه پا داره. در یک سمت سرم، درد ضربان میزد. به سمتم آمد، فکر میکرد راه میرود اما در واقع، داشت پاهایش را محکم به زمین میکوبید. -هر چی آتیشه از گور تو بلند میشه! هزاربار گفتم مواظبش باش، گوش نکردی که نکردی. این را از میان دندانهای قفلشدهاش غرید. ریحانه با وحشت، به اطراف نگاه کرد تا کسی در آن حوالی، شاهد مشاجرهمان نباشد. دستهایش را مشت کرده بود، دستهای روغنی و سیاهش را. لباس چرک کار بر تنش بود و نشان میداد به محض اینکه خبر را گرفته، به اینجا آمده. -برو دعا کن بلایی سرش نیاد، وگرنه... ریحانه بلند شد و بین ما قرار گرفت. دیگر صورت سرخ و عرقکرده حیدر را نمیدیدم. -داداش استغفار کن! ناهید خودش از همه بیشتر ناراحته. اینقدر گریه کرده، جون تو چشاش نمونده بیچاره. جا خوردم. حیدر با سخنرانی پر تب و تاب و دروغین خواهرش، عقبنشینی کرد. -میرم بالا سرش ببینم به هوش اومده. قدمهایش موقع رد شدن از جلوی من، دیگر محکم و کوبنده نبود. ریحانه شانهام را لمس کرد: -به دل نگیری ها! داداشم فقط زبونش تلخه، ته دلش هیچی نیست. -من دیگه میرم ریحون.3 امتیاز
-
°•○●پارت پنجاه و شش در پارچ دوغ، نعناع ریختم و وسط سفره گذاشتم. -خودتم بشین دیگه. چهارزانو نشستم و بوی برنج را به سینه کشیدم. نمیدانم غزل کدبانویی را به نهایت رسانده بود یا من بیشتر از هروقت دیگری گرسنه بودم، اما قاشق اول را که در دهان گذاشتم، هیجانزده گفتم: -اوم... خوشمزهترین خورشت کل عمرمه! غزل با لپهای بادکرده خندید و دستش را جلوی دهنش گرفت. قاشق را جلوی دهن گندم گرفتم: -قطار داره میاد... هوهو چیچی! گندم دهنشو باز کنه... آ ماشالله. به غزل که دستش را به زیرچانه زده بود و ما را تماشا میکرد، نگاه کردم. از چشمهایش قند و نبات میریخت! -توام نینی بیار خب. -ها؟ روغن را درست زیر چانه گندم، قبل از اینکه روی لباس بینقصش بریزد، شکار کردم. با دستمال دور دهنش را پاک کردم و گفتم: -با گندم دوست میشن، مثل من و تو. غزل شانهای بالا انداخت. -تا ببینیم خدا چی میخواد. طوری این را گفت که مطمئن شدم به زودی خاله میشوم! خندهام را فرو خوردم و دیگر چیزی نگفتیم. بشقابها را روی سینک گذاشت و غر زد: -خداشاهده به زور جلوی خودمو گرفتم که نزنمت ناهید. لیوان توی دستم را آبکشی کردم. چهره عصبانیاش را از نظر گذراندم، از وقتی زیرابرو برداشته بود، چشمهای بزرگش بیشتر خودنمایی میکردند. ناغافل، دستکش کَفیام را به بینیاش زدم: -بفرما! برو اینو بشور توام. غزل با پشت دست، دماغش را پاک کرد و چشمغرهی پدر و مادر داری هم به من رفت. -تو اصلا منو جدی نمیگیری. مگه مهمون ظرف میشوره آخه؟ یه کار میکنی از خودم بدم بیاد. بشقاب دوم را آبکشی کردم و روی آبچکان گذاشتم. -میخوام یه چیزی بهت بگم. نفسی گرفت و دستش را به شکل دعا درآورد: -بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا خودمو به خودت میسپرم... بگو چی شده؟ آب را بستم و حوله صورتی را از آویزش کشیدم. نمیدانم دستهایم را خشک میکردم تا داشتم وقت میخریدم. -من... من میخوام طلاق بگیرم. -از حیدر؟! خندهام را قورت دادم، هیچ وقتش نبود. -غزل مگه من چندتا شوهر دارم؟ چه سوالیه آخه. -مگه به همین راحتیه آخه؟ طلاق میگیرم! زرشک عزیزم! مگه حیدر مُرده باشه که تو رو طلاق بده. الان و وسط آشپزخانه، نمیتوانستم تصمیم بگیرم که صداقت، جزو ویژگیهای خوب غزل است یا بد. کشِ موهایم را باز کردم و بیهدف، دوباره بستم. غزل منتظر بود یک جوابِ حساب شده از لای موهایم بیرون بیاورم و به او نشان بدهم! -تو که اصلا توی این خطها نبودی، نمیفهمم چی شده که... حرفش را نیمه رها کرد، جواب خودش را داد: -به خاطر امیرعلیه؟ آره؟!3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
خسته نباشید عزیزم. کنترل شد مشکلی نداشت اقدامات لازم انجام بشه لطفاً. @زری گل @هانیه پروین3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
@دنیا دنیا جان زحمت ویراستاری این رمان رو بکشید فک نکنم بیشتر از یه روز زمان نیاز داشته باشه دو صفحه بیشتر نیست.3 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و نه چشمهای ریحانه در روشنی روز، به شدت تیره شد. امیدش را جایی در خانه من جا گذاشت. لحظههای طولانی به سکوت گذشت. میتوانستم در صورتش سردرگمی را ببینم. لبخند دردناکم را بدرقه راهش کردم و در را بستم. بعد از چنددقیقه، بالاخره صدای قدمهایش را شنیدم که روی آسفالت کشیده میشد. به طرف دفترتلفن رفتم، انگشتم را روی اسامی کشیدم تا به اسم گلین خانم برسم... پیدایش کردم. شماره گرفتم و منتظر ماندم تا گلین خانم، با چارقدی که همیشه به دور کمرش میبست، جواب دهد. -الو؟ صدایم را به بلندترین درجه رساندم. گلین کمشنوا بود و از اینکه مدام باید به مردم دیکته میکرد با او بلند حرف بزنند، بدش میآمد. -سلام گلین جان، ناهیدم. -بهبه! ناهیدخانم! حالت چطوره؟ گوشی را از گوشم فاصله دادم، داشت تقریبا فریاد میزد. سکوت کردم و اجازه دادم گلایههایی که سردلش مانده بود را بر زبان بیاورد. -روضه رو هم که نیومدی، چشمم به در خشک شد. شروع خوبی داشت! از ماه محرم، هفت ماه گذشته بود و من حتی به خاطر ندارم چرا به روضه گلین خانم نرفتم تا سینی چای و خرما بگردانم. همان جا پشت تلفن، خجالتزده شدم. داشت بحث را به بارداری سخت دخترش میکشید که جلویش را گرفتم: -به سلامتی ایشالا! میگم گلین خانم، آقابهادر خونه هست؟ -این ساعت مغازهست ناهیدجان، چطور مگه؟ چی کارش داری؟ ناخوداگاه لبخندی از شیرینی لهجه ترکیاش بر لبم نشست. قرار شد گلین، به مغازه شوهرش تلفن کند و او را به اینجا بفرستد، من هم در روضه بعدی گلین خانم، حلوا بپزم. بالاخره شب شد و نور زرد و کمجان تیربرقها را جایگزین خورشید کردند. ساعتها خودم را مشغول بازی با گندم کرده بودم، درست از وقتی که بهادرخان رفت. از لحظهای که صدای موتور حیدر را شنیدم، دیگر نتوانستم به عروسکبازی با گندم ادامه بدهم. دلم گواه بد میداد. نیمساعتی میشد که به خانه مادرش رفته بود. با صدای ریزی، از جا پریدم. قلبم تند میکوبید و صدای تپشهایش، در گوشم بود. حیدر سعی داشت کلیدش را وارد قفل در کند، اما نمیتوانست. با لگدی که به در کوبید، چندقدم به عقب برداشتم. -ناهید این درو بازش کن تا نشکوندم! تو حق نداری قفل خونه منو عوض کنی زنیکه! میدانست... ریحانه به او گفته بود. با مشت به در کوبید، بدنم لرزید. گندم بابا گویان، به سمت در رفت. دویدم و او را در آغوش گرفتم. با صدای آرام گفتم: -هیس! بابا نیست که گندم. مشت دیگری به در کوبیده شد. سر کوچک گندم را به سینهام فشردم و دستم را روی گوشش گذاشتم. درست مقابل حیدر روی زمین نشسته بودم و یک درِ بسته، تنها فاصله بین ما بود. با صدای خفهای گفت: -میخوای طلاق بگیری؟ میفهمی چی داری میگی؟ کی تو رو به زور نیگرداشته که حالا بخواد ولت کنه؟ دهانم را بسته نگهداشتم، او مرا نمیدید پس ایرادی نداشت که گریه کنم. مشتهای بعدی، آرامتر بودند. -ناهید... تو از اون زنا نبودی که خونه خراب کنی، مگه نه؟ واسه چزوندن من گفتی اونارو به ریحون... مگه نه؟! سکوت کردم. مشت محکمی به در کوبید. -لامصب جواب بده! شاید گوشهایم گرفته شده بود و درست نمیشنیدم، اصلا شاید توهم زدم، نمیدانم اما صدای حیدر خشدار شده بود و باعث میشد از خودم بدم بیاید که او را به این روز انداختهام. بیصدا هق زدم. صدای کشیده شدن لباسش روی در را شنیدم. پشت در نشست و نفسهای بلند و کشدار کشید. -ناهید... فقط یه بار... فقط یه بار درو باز کن! بیا باهم حرف بزنیم. نزار مردم بشنون، نزار همسایهها بفهمن. سکوت کردم. با صدای گرفته گفت: -تا درو باز نکنی، از اینجا تکون نمیخورم!3 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و یک دو هفته گذشت. سطل برنجمان، تقریبا خالی شده بود و به این فکر میکردم که آن یک دانه تخممرغ، چطور برای من و گندم شام خواهد شد. -باشه عزیزم؟ به خودم آمدم. به صورت روشنش نگاه کردم. در حالت عادی، از او سفیدتر بودم اما الان، ابروهایم نامرتب و صورتم تیره به نظر میرسید. این را وقتی صبح در آینه نگاه کردم، متوجه شدم و قبول کردم که نیاز به اصلاح دارم. یک نیاز فوری! -ببخشید، منظورتو متوجه نشدم. خودش را مشتاقانه جلو کشید. از تکرار حرفهایش، آن هم دوساعت تمام، خسته به نظر نمیرسید. انگار قسم خورده بود که بانی خیر شود. -ببین ناهید، خودتم میدونی تو عین خواهر نداشته منی. نمیدانستم. زبانش را روی لبهایش کشید و گفت: -نمیگم به خاطر حیدر نیست که الان اینجام، ولی نگران تو هم بودم. نمیخوام زن داداشم اذیت بشه... دوست داشتم وسط حرفش بپرم و خیلی جدی از او بپرسم که چه کسی گفته من اذیت هستم؟ اما از آنجا که حرف زدن، انرژی میبرد و ما هم الان، با بحران جدی غذا مواجه هستیم، دهانم را بسته نگهداشتم. -من نمیدونم سر چی دعوا کردین، ولی به گندم فکر کن! من دردِ نداشتن پدر رو خوب میفهمم. نذار اختلافهای کوچیک شما دوتا، گندم و حیدرو از هم دور کنه. این بار هم سکوت کردم، نه چون حرف زدن، انرژی مصرف میکرد؛ چون میدانستم ریحانه راست میگوید. گندم با عروسک پارچهای که عمهاش برایش آورده بود، سرگرم بود. دقیقتر بگویم، داشت دستش را میخورد! ریحانه آهی کشید و با لبهی لیوان خالیاش بازی کرد: -به خدا داداشم گناه داره، میدونی چندوقته از خونه و خونوادش دور شده؟ چندبار مامان خواست بیاد اینجا، حیدر به خاک آقام قسمش داد که کاری به کارت نداشته باشه. لبم که داشت شکل پوزخند میگرفت را جمع کردم. ریحانه تقصیری نداشت، نباید به او بیاحترامی میکردم. او فقط برادرش را میپرستید، در حالیکه او را نمیشناخت. -من میرم که فکرهاتو بکنی. من هم بلند شدم و چروک پیراهن بلندم را مرتب کردم. لبخند کوچکی زدم. چیزی یادم آمد: -راستی... ریحانه با صورت مشتاق، به سمت من برگشت. روسری سبزرنگ به زیبایی، صورت گِردش را قاب کرده بود. -از ممدرضا خبر داری؟ ابرهای تیره روی صورتش سایه انداخت و آن برق، از نگاهش پر کشید. -میدونی که با اینطور سوختگیها چی کار میکنن... بیچاره ننه باباش! دلشون خونه حتما. سرم را به چپ و راست تکان دادم. بیصبرانه گفتم: -نمیدونم. چی شده مگه؟ چهرهاش از تصور چیزی، درهم رفت. -اون پوستهای مُرده پاهاشو... خب... چیز میکنن دیگه... با تیغ... جمع میکنن. وای خدا! زیرپایم خالی شد. من هرشب برای محمدرضا گریه میکردم. گندم میخوابید و من اشک میریختم. چهرهاش روی تخت بیمارستان، از پشت پلکهایم پاک نمیشد. تا چشم میبستم، محمدرضا را میدیدم و بوی گوشت کباب شده، زیر دماغم میپیچید. حق با حیدر بود، من دیوانه شده بودم! -خوب میشه. شانهام را فشرد. طوری که آن جمله را بیان کرد، اصلا باورپذیر نبود. ریحانه باید روی دروغ گفتنش کار میکرد. من هم در جواب، لبخند دروغینی به رویش پاشیدم. فکر میکنم بهتر از او عمل کردم. من روزها بود که این را تمرین میکردم، در مقابل دخترکم. در را باز کرد و از خانه خارج شد. اسمش را صدا زدم: -ریحانه؟ -جانم؟ آفتاب مستقیم به صورتم میتابید. تا آن لحظه متوجه نشده بودم، اما من از آن شب به بعد، دیگر هرگز بیرون نرفتم. -خواهری کن برام! لبخندی زد که دندانهای سفیدش، ردیف شدند. -فقط امر کن! -حیدرو راضی کن طلاقم بده.3 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه -خوشمزهست؟ نفس بلند و داغش، روی صورتم پخش شد. مُشتش را بالا برد و به دیوار پشت سرم کوبید. -چه مرگته تو؟ اون از بیمارستان، اینم الان! دردت چیه؟ من باید عصبانی باشم که مردک غریبه واستاد وسط خونه خودم منو کتک زد، اونم واسه خاطر کی؟ توی صورتم فریاد زد: -به خاطر زن خودم! غیرت شوهرم، سرخورده شده بود و این، تقصیر من بود. چندلحظه به صورت ترسناکش نگاه کردم. دستهای لرزانم را جلوی دهانم گرفتم و قاهقاه خندیدم! دیگر نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. -خدا نکشتت! اشک گوشه چشمم را با انگشت اشاره پاک کردم. -خیلی وقت بود اینطور نخندیده بودم. حیدر با تعجب به من نگاه میکرد. تا به حال، با این روی ناهید مواجه نشده بودم. از آن نگاهِ مثلا نگرانش، بیزار بودم! خندهام را جمع کردم. انعکاس صورت بیاحساسم را در مردمکهای گشادش میدیدم. -از خونه من برو بیرون! دستهایم را مشت کردم تا لرزششان را مهار کنم، نشدنی بود. زمزمه کردم: -با خبرِ مرگت هم درِ این خونه رو نزن! ترسم از حیدر در آن لحظه کجا رفته بود؟ نمیدانم. انگشت اشارهاش را تهدیدوار مقابل صورتم تکان میداد و من حتی یک قدم هم عقبنشینی نمیکردم. -دوروز نبودم، دور برندار ناهید! اون روی سگ منو بالا نیار! هرزگی کردی، بخشیدمت. دیگه این جفتک پروندنات واسه چیه؟ احساس تنگی نفس داشتم. فشار دستهایش دور بازوهایم، هرلحظه داشت بیشتر میشد. میدانستم که رد انگشتانش تا مدتها روی پوستم باقی میماند. شیء سردی که روی شکمم بود، جابهجا شد. دستم را زیر کش شلوارم سُر دادم و چاقوی آشپزخانه را بیرون آوردم. با لبه تیزش، به شکم حیدر فشار کوچکی آوردم. -برو... بیرون! فشار دستهایش از روی بازوهایم برداشته شد. با ناباوری، سر خم کرد و به چاقویی که هربار خودش آن را برای بریدنِ مرغ تیز میکرد، نگاه کرد. -تو دیوونه شدی زنیکه هرزه؟ سرم را تکان دادم. انگشتهای لرزانم به زحمت، وزن چاقو را تحمل میکردند. -دیوونه شدم! من دیوونه شدم حیدر! لبم را گاز گرفتم و عاجزانه گفتم: -اگه اینجا بمونی، میکشمت حیدر! به والله، به خاک مامان معصومم، این کارو میکنم. میدونی که میکنم! برای اولین بار، برق ترسِ مردمکهای زمردی رنگش را در مقابل خودم میدیدم. چشمهایش میلرزید و نمیدانست، یک تلنگر کافی بود تا من، پخشِ زمین شوم! -برو... فشار چاقو را بیشتر کردم. سیبک گلویش جابهجا شد و سرش را تکان داد: -میرم... میرم، به جون گندم میرم. عرق سرد را روی کمرم حس میکردم. حیدر از من فاصله گرفت، در را باز کرد. گندم متوجه شد که دارد پدرش را از دست میدهد. به سمت او رفت اما با آن قدمهای کوچک، به او نرسید. در بسته شد و گندم زیر گریه زد. چاقو از میان انگشتان خیسم سُر خورد و زمین افتاد. دستم را روی قلبم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم. من آن روز از ناهید، خیلی ترسیدم! ادامه رمان در کانال تلگرام: hany_pary3 امتیاز
-
..:: رمانهای پربازدید سایت نودهشتیا تاکنون ::.. 🌟همسایه من با 640 مرتبه دانلود 🦋زخم ناسور با 270 مرتبه دانلود 💜آخرین اصیل زاده با 480 مرتبه دانلود 🎊سیاهکار با 403 مرتبه دانلود @QAZAL @سایه مولوی @tiangein @زری گل3 امتیاز
-
°•○●پارت چهل و نُه ماهی را برگرداندم تا طرف دیگرش هم به خوبی سرخ شود. زرچوبه حسابی آنها را طلایی کرده بود و بوی عدسپلو داشت دیوانهام میکرد! صدای جلز و ولز روغن درون ماهیتابه، خیلی کمتر از صداهای توی سرم بود. سفره سفیدرنگ را پهن کردم و قاشقها را روی قسمتی که پاره شده بود گذاشتم تا به چشم نخورد. خاک گلدان هنوز روی زمین بود اما گندم، بیخیال آن شده و این بار داشت با قاشقها بازی میکرد. آن دوقاشق را به هم میکوبید و با صدایشان میخندید. کلید در قفل چرخید. قلبم محکم کوبید! در باز شد و حیدر وارد خانه شد. با صدای بسته شدن در، گندم متوجه پدرش شد و به سمت او رفت. آخرین کلمات حیدر را به یاد آوردم، او گفته بود این لکه ننگ که من باشم را طلاق میدهد؛ با این حال، الان اینجا بود. -سلام! نه، من اشتباه نکردم؛ این همان صدایی بود که شب قبل در مکانیکی شنیدم. جواب سلامش را ندادم، به نظرم حیدر آنقدری در زندگیاش گناه کرده بود که به ثواب سلامهایش احتیاج داشته باشد. پیراهنش همان بود که موقع خروج از خانه به تن داشت، اما جیب آن، به شکل تمیزی دوخته شده بود. سر سفره نشست، بلند شدم. -بوی ماهی کل کوچه رو برداشته. آیا قرار گذاشته بودیم که اتفاقات گذشته را فراموش کنیم؟ طوری که انگار هرگز اتفاق نیفتادهاند؟! نه، من چنین قراری نگذاشتم. به آشپزخانه رفتم. زیر ماهی را خاموش کردم. یک بشقاب چینی برداشتم، لبالب پر از برنج کردم و نیمهی بزرگترِ ماهی را رویش گذاشتم. حیدر هم عدسپلو دوست داشت، شاید این تنها نقطه مشترک بین ما بود. به طرف حیدر رفتم. گندم با فاصله، کنار پدرش نشسته بود. بشقاب را به طرف حیدر گرفتم، دستش را بلند کرد. بشقاب را بالاتر بردم و درست بالای سرش، برگرداندم. -آخ! سوختم. از جا پرید و دانههای داغ برنج را از سر و صورتش کنار زد. به گندم لبخند بزرگی زدم. -خوشش اومد بچم! حیدر به طرف من برگشت. قدمی به عقب برنداشتم. ما هیچوقت تلویزیون نداشتیم اما خانواده غزل، یکی داشتند. یکبار که صفحهاش خالی از برفک بود و آنتن سر ناسازگاری نداشت، در کارتون تام و جری دیدم که گربهی توی کارتون، موقع عصبانیت، دود از سرش بلند شد. حیدر آن لحظه، دقیقا این شکلی بود.3 امتیاز
-
°•○●پارت چهل و هشت در تاکسی، بین ریحانه و مادرشوهرم نشسته بودم، افسوس میخوردم که نمیتوانم سرم را به شیشه تکیه بزنم و ناراحتیام را به درجه اعلا برسانم. سقلمهای به ریحانه زدم و پرسیدم: -فهمیدی اونجا چی کار میکرده؟ لبهای باریکش را برچید و گفت: -داداش گفت مامان ممدرضا اجازه نمیداد گربه بیاره خونه. داداشمم دلش سوخته، گربهشو تو مکانیکی راه داده. رفته بود گربهشو ببینه که... پلکهایش را محکم به هم فشرد و آه کشید. کاش ریحانه میگفت گربه از آتشسوزی جان سالم به در برده یا نه، چون من یکی، جرئت پرسیدن این سوال را نداشتم. به خانه رسیدیم و مادرحیدر خداحافظی مرا نشنیده گرفت. چانهاش را بالا داد و وارد خانه شد. ریحانه دستم را فشرد و سعی کرد توضیح بدهد: -مامان بنده خدا خیلی ترسیده، اصلا حالش به خودش نیست ناهیدجان... خودت ببخش. سرم را تکان دادم. سپس هردو پشت به یکدیگر به سمت خانههایمان روانه شدیم. موقع خروج، آنقدر حواسم پرت بود که کلید برنداشته بودم. چندتقه به در زدم و منتظر ماندم. -سلام. وای! خوبی؟ چه خبر شده ناهید؟ چشمات شده دوتا گوجه گُنده! به خدا سکته کردم... وارد خانه شدم. چادرم را گوشهای انداختم و دست به سرم گرفتم. -خزر یواش! صدایش قطع شد. گندم را دیدم که به خاک گلدانها چنگ میزد اما جانِ کنار کشیدنش را نداشتم. نشستم و به پشتی تکیه زدم. -مکانیکی آتیش گرفته بود. -هی! دستش را جلوی دهانش گرفت. منتظر ماندم حال حیدر را بپرسد اما این کار را نکرد. خودم برایش توضیح دادم. هرلحظه کاسه چشمش گشادتر میشد. -کار کی بوده؟ مستقیم به خزر نگاه کردم و با درنگ، جواب دادم: -کسی چیزی ندیده. رنگ خزر به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود. بیآنکه متوجه باشد، یک پایش را مدام تکان میداد. سکوت مرگباری در خانه فریاد میزد. از جایش بلند شد و عقبعقب رفت: -من... من دیگه برم! مامان حتما تا الان نگرانم شده. به حرف خودش خندید. سکندری خورد و به طرف اتاق رفت. بلند شدم و با چشمهای ریز شده جلو رفتم. -کجا؟ تازه میخوام ناهار بذارم برات. برگشت و لبخند مضطربی تحویلم داد، لبخندی کج و کوله که به سختی حفظش کرده بود. -نه بابا! تا الانشم خیلی زحمت دادم. دست لرزانش را روی شانهام گذاشت، دوطرف صورتم را در هوا بوسید و چادرش را روی روسری قواره بزرگش، جلو کشید. پشت سرش از اتاق بیرون رفتم. دست به سینه، به دیوار تکیه زدم و اهمیتی به گچی شدن لباسم ندادم. -خدافظ جوجه! دستش را تکان داد ولی گندم به ریشهی آن گلهای بختبرگشته رسیده بود و متوجه خزر نشد؛ وگرنه از پاهایش آویزان میشد و اجازه نمیداد از این در بیرون برود. -خدافظ ناهید جان. ابرویم را بالا انداختم. سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم فکرهایی که در سرم میپیچید را با صدای بلند اعلام نکنم، حتی با اینکه دیگر مطمئن شده بودم درست هستند.3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و پنج (بیست و سه دقیقه بعد) انگار یکی کلیدِ رنگها را خاموش کرده بود، چون همهچیز در تاریکیِ خانه، خاکستری میزد. دیشب به خزر نگفتم اما من خیلی وقت بود که دیگر از تاریکی نمیترسیدم. پشتِ در چَمباتمه زده بودم و صدای نفسهای کوتاه و تُندم را میشنیدم. چادرم نیمهراه روی شانههایم افتاده بود، مثل سایهام که رمقِ ایستادن نداشت. دستهایم را بغل گرفتم، لرزشِ انگشتهایم حتی از تیرگی اتاق هم پررنگتر به نظر میرسید. دنیا از چنددقیقه قبل، برایم متوقف شد. انگار به ماه پیوسته بودم و داشتم از آنجا ناهیدِ روی زمین را تماشا میکردم. این زندگی واقعی به نظر نمیرسید، نمیتوانستم باور کنم. عقربه ساعت، هر ثانیه را با بیرحمی میکوبید. تیک، تاک! چندقدم جلوتر از من، نفسهای آرام گندم، نرمنرم بالا میآمد. هر دم و بازدمش برایم مثل نخ نازکی از امید بود که اگر پاره میشد، همه چیز روی سرمان فرو میریخت. گوش دادم تا مطمئن شوم آن ریتم خواب، هنوز هست. خیالم راحت بود که هیچکس مرا نمیبیند. هیچکس نمیبیند که چطور پلکهای خستهام روی هم میافتند و باز میشوند. چطور نگاهم روی تاریکیِ روبهرو قفل شده، بیآنکه واقعا چیزی ببینم. من هنوز پشتِ درِ بستهای هستم که شیشهاش از چندماه پیش شکسته، بیآنکه تکهها روی زمین افتاده باشند، فقط شکسته. دیوارهای خانه در این دقایقِ یخزده، نفس نمیکشد؛ میدانم که منتظرند اولین قطره اشک از قابِ چشمم سُر بخورد… اما گریه نمیکنم، اینبار نه! سکوت را میبوسم و روی زخمِ تازهای میگذارم که هیچکس جز خودم، آن را نمیبیند. با قدمهای سلانهسلانه، تشکها را درست مثل شب گذشته، در اتاق پهن کردم. گندم را جابهجا کردم و اینبار کنارش دراز کشیدم. چشم بستم. نمیدانم چقدر گذشته بود که صدای چرخش کلید درون قفل در را شنیدم. کلید یدک را قبل از ترک خانه، به او داده بودم. در را بست، پاورچین پاورچین به اتاق آمد و کنارم دراز کشید. چیزی نگذشت که صدای نفسهایش مرتب شد، خوابیده بود. صبح با احساس قلقلک روی گونهام، چشم باز کردم. گندم دستهایش را به صورتم میکوبید و موهایم را میکشید. -ماما... ما... ما! به موهایش که در اثر خواب، به هم ریخته بود، لبخند زدم. پهلو به پهلو شدم؛ جز من و گندم، کسی در اتاق نبود. صدای برخورد قاشق به لیوان میآمد. صدا بلندتر شد، تا اینکه خزر در چهارچوب در ظاهر شد. -بیدار شدی؟ منم داشتم واسه گندم شیرعسل درست میکردم. لیوان دستش را بالا آورد، چیزی نگفتم. به سمت گندم آمد. -خب دیگه، شیرعسل جوجه هم آمادست. بخوره، بزرگ بشه، خانم بشه... بلند شدم و خودم را به روشویی رساندم. مشتهای آب سرد را به صورتم پاشیدم. دستهایم را پنج بار شُستم و بو کردم. لرزش نامحسوسی داشتند. به اتاق رفتم و تشکها را تا کردم. خزر با گندم و آن لیوان شیرعسل، سرگرم بود. -دستت دردنکنه، خیلی زحمت کشیدی تو این دوروز. چندلحظه طول کشید تا جواب بدهد: -نه بابا، تو هم مثل خدیجه میمونی برام. راستی، به حیدر گفتم گندم تب داره ولی خب... بالشت به دست، در جایم متوقف شدم. نفس بلندی کشیدم و آن را روی تپه بالشتها گذاشتم. -نیومد، نه؟ صدای کوبشِ در وسط حرفمان پرید. خزر با چشمهای درشت شده، زیرلب گفت: -بسم الله! چه خبره؟ کسی با تمام توانش داشت به در خانه مشت میزد. هرلحظه ممکن بود شیشههای شکسته، روی زمین بریزند. به خزر و گندم نگاه کردم. -من باز میکنم. چادر سفیدم را به طرز شلختهای روی موهای شانه نخوردهام انداختم. صدای در برای لحظهای هم قطع نشده بود. بالاخره آن را باز کردم. ریحانه آنجا بود و روی صورتش، ردِ سرخی از سیلی به چشم میخورد. با گریه مقابل صورتم فریاد زد: -باید فورا بریم بیمارستان!3 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لبهای من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمیشد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایینتره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمیکرد و تب دخترک بیشتر میشد و اتفاقی میافتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمیبخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبهی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویهاش کردم. گونههایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمیتوانستم دخترک دوسالهام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش میگذاشتم. سوادم نمیرسید، نمیدانستم این حال گندم، میتواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر میدانستم و نمیتوانستم او را یک لحظه هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقهای میشد که بالای سرم قدم میزد و ناخنهایش را میجوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمیکرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم میزد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیکتر شد، انگار به چیزی فکر میکرد و نمیدانست میتواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لبهایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمهباز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب میتواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمکهای لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظهای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشمهایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید میافتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه شمارهها بردم. باید یکنفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خرابشده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم میرسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!3 امتیاز
-
2 امتیاز
-
پارت یازدهم سعی کردم جو رو عوض کنم و گفتم: ـ خب دیگه ناراحت نباش! قراره امشب بیای رستوران پس؟ یهو با شادی گفت : ـ آره، میشه من اونجا ساز بزنم؟ خندیدم و گفتم : ـ آره عزیزم. ـ بابا بنظرت چی بپوشم؟ خدایا حتی لحن گفتن جمله هاشم شبیه غزل بود! با ذوق بهش نگاه کردم و گفتم : ـ هر چی که خودت دوست داری بپوش عزیزم. ـ باشه. بعد دوید و رفت سمت اتاقش. به مهدی پیامک دادم که حاضر باشه و گفتم که بخاطر اصرار باور ، اونم امشب میارمش رستوران و اگه مهسان کاری نداره بیاد تا مواظبش باشه. بعد از ده دقیقه جفتمون آماده شدیم و رفتیم سمت ماشین و به سمت خونه مهدی اینا راه افتادیم. به مهدی زنگ زدم و بعد یه بوق برداشت : ـ اومدم داداش. بعدش در خونه رو باز کرد و اومد نشست تو ماشین، باور با دیدنش سریع گفت : ـ سلام عمو! مهدی بوسش کرد و گفت : ـ سلام برهی ناقلای من؛ بوست کنم. و صورتش رو آورد جلو و مهدی بوسش کرد؛ گفتم : ـ مهسان نمیاد؟؟ مهدی همون طور که کمربندش رو می بست گفت : ـ چرا ولی یکم دیرتر میاد. چیزی نگفتم و راه افتادم سمت رستوران. تو ماشین باور از اتفاقات مدرسه و دوستاش برای مهدی صحبت می کرد و اونم با هیجان بهش گوش میداد. بعد از رسیدن به رستوران جدید علی هممون از ماشین پیاده شدیم. این رستوران برخلاف هوکو خیلی بزرگ تر بود و جمعیتشم زیادتر بود و منم هرجوری شده امشب باید حواسم به باور می بود. به مهدی گفتم : ـ مهدی به مهسان بگو زودتر بیاد؛ اینجا شلوغ بشه من نمیتونم پشت ساز مواظبش باشم. اینم که بازیگوشه، اینور و اونور میره. مهدی طوری که باور نشنوه بهم گفت: ـ بابا داداش بیخیال دیگه! چقدر سخت میگیری! گناه داره این بچه؛ بزار یکم نفس بکشه!2 امتیاز
-
پارت دهم دیدم که کل اسباب بازی آشپزخونش رو آورده روی تخت و یه فنجون کوچولو گرفته سمتم و میگه: ـ باشه همون که تو میگی. از دستش گرفتم و با لحن بچگانه ی خودش گفتم: ـ به به! خیلی خوشمزه بود، میشه شب هم از اینا برام درست کنی؟ موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت : ـ باشه ولی به یه شرط. همون طور که از روی تخت بلند شدم و داشتم موهام رو درست میکردم گفتم: ـ به چه شرطی؟ اومد کنارم وایستاد و دستاش رو تو هم قفل کرد و با من و من گفت : ـ بابایی... فردا خب؟... فردا، بچهای مدرسه بعد از مدرسه دارن میرن کلاس شنا... میشه منم... پریدم وسط حرفش و با جدیت گفتم: ـ دخترم دوباره شروع نکن! با ناراحتی گفت: ـ اما بابا همه دارن... نگاش کردم و پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ باور منو تو راجب این مسئله باهم حرف زدیم، مگه نه؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. گوشه تخت نشستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم : ـ به من نگاه کن دخترم! با ناراحتی سرش رو آورد بالا و نگام کرد. موهاش رو گذاشتم پشت گوشش و گفتم : ـ تو دلت میخواد من ناراحت بشم؟ سریع گفت: ـ نه بابایی... اصلا دلم نمی خواد. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم : ـ پس بابایی چیزی رو که میدونی و دیگه مطرح نکن. دریا دیگه برات ممنوعه! مگه اینکه من همراهت باشم تا از دور بتونی نگاش کنی، باشه؟ با ناراحتی سرش رو تکون داد، برای این حالش جیگرم کباب میشد ولی چاره ای نداشتم! یکبار دیگه ترس از دست دادنش دیوونم میکرد.2 امتیاز
-
پارت نهم نمی تونستم دلشو بشکونم و بنابراین گفتم : ـ خیلی خب باشه. محکم پرید و بغلم کرد، بهش گفتم : ـ غذاتو خوردی دیگه؟ ـ آره بابایی سیر شدم، دستت درد نکنه. ـ نوش جونت عزیزم! پس مستقیم بریم تو تخت یکم بخوابیم؛ نظرت چیه؟ محکم گردنم و بغل کرد و گفت : ـ بریم! خیلی خسته شده بودم! باور رو گذاشتم روی تخت و پتو رو کشیدم روش و بعدش رفتم کنارش خوابیدم؛ تا چشامو رو هم گذاشتم، زد به پشتم و گفت : ـ بابا پیمان؟ ـ جان دلم؟ ـ روتو سمت من کن، میخوام ریشتو دست بزنم! اینجوری خوابم نمی بره... از عادتاش خندم میگرفت، همیشه هم از اینکه بهش پشت کنم و بخوابم شاکی می شد پرنسس کوچولوی من! رومو کردم سمتش و دستمو گذاشتم زیر سرش؛ خودشو مثل یه گنجشک کوچولو توی بغلم جا کرد و طبق معمول دستش رو برد سمت صورتم و شروع کرد به دست زدن ریشم. جفتمون به عکس غزل که روبروی تخت آویزون کرده بودم، خیره شدیم. بعد چند دقیقه سکوت، باور گفت: ـ خیلی دلم برای مامانم تنگ میشه. چیزی نگفتم! فقط میتونستم بغض عمیقی که ته گلوم جا باز میکرد رو قورت بدم، همین که دید که جواب نمیدم، از جاش بلند شد و گفت: ـ بابایی خوابیدی؟ برای اینکه به سوالش جواب ندم، مجبور شدم چشمام رو ببندم! دخترم تو این سن کم، بار زیادی روی دوشش رو تحمل میکرد و این برای من خیلی سنگین بود! باید هرجوری که می شد مواظب روحیش می بودم اما بعضی اوقات واقعا کم می آوردم! مثل همیشه تو همین فکرا بودم که بالاخره خوابم برد... با صدای باور از خواب بیدار شدم، کنارم روی تخت نشسته بود و صدام میزد: ـ بابایی...بابایی...پاشو دیگه...ببین برات موهاتو درست کردم. از لفظش خندم گرفت، چشمام رو باز کردم و با خنده گفتم : ـ چی درست کردی؟ با جدیت نگام کرد و گفت : ـ موهاتو... دماغشو فشردم و بغلش کردم و گفتم: ـ موهیتو نه موهاتو.2 امتیاز
-
پارت هشتم به من نگاه کرد و گفت : ـ بابا پس تو چرا نمیخوری؟ گفتم: ـ من تو رستوران غذا خوردم قربونت بشم. تو بخور نوش جونت. یکم بهم نگاه کرد و گفت : ـ بابا تو گریه کردی؟ خندیدم و زیر لب گفتم: ـ وروجک و ببینا! هیچی از نگاهش دور نمیمونه! بعد که دیدم داره با ناراحتی نگام میکنه با صدای بلند گفتم: ـ نه عزیزدلم چطور مگه؟ ـ آخه گونه هات و چشمات قرمزه. سریع گفتم: ـ آها نه بابا! هوا خیلی گرم میشه من پوستم قرمز میشه دیگه! مثل پوست خودت که همیشه بهت میگم تو آفتاب بازی نکن. یکم دوغشو خورد و گفت: ـ باشه بابا. همین لحظه گوشیم زنگ خورد و دیدم که مهسانه. برداشتم: ـ الو جانم. ـ سلام پیمان خوبی؟ ـ مرسی تو چطوری؟ همه چی روبراهه؟ ـ آره ممنون، میخواستم بگم که من بیام دنبال باور یا خودت میاریش؟ ـ نه دستت درد نکنه، یکم استراحت کنه غروب که دارم میام دنبال مهدی، میارمش. همین لحظه دیدم از روی میز بلند شد و اومد کنارم وایستاد و صدام میکنه. به مهسان گفتم: ـ باشه مهساجان کاری نداری؟ - میبینمت. قطع کردم و رو بهش که گوشه لباسمو میکشید گفتم : ـ چی میگی بابایی؟ با ناراحتی گفت: ـ بابا منم میخوام با تو بیام رستوران. نشستم کنارش و سنجاق موهاش رو سفت کردم و گفتم: ـ بابایی نمیشه! اونجا من باید حواسم بهت باشه گم میشی. دست به سینه وایستاد و گفت: ـ گم نمیشم، همونجا تو رستوران میشینم دیگه بابا!2 امتیاز
-
پارت هفتم جفتشون کلی خوشحال شدن! بعدش با شنتیا و مادرش خداحافظی کردیم و از حیاط خونشون اومدیم بیرون. تقریبا چهار سالی میشد که بخاطر بازنشستگی کار شوهرش اومدن جزیره، خیلی هم آدمای محترم و آبرو داری بودن و از همه مهم تر اینکه خیلی اوقات کمک حال من بودن. همون جور که از توی جیبم کلید رو درمیاوردم تا در و باز کنم به باور گفتم: ـ خب پرنسس خیلی ساکتی! خسته نشدی نه؟ همونجور که با دستای کوچیکش با ریشم بازی میکرد؛ سرش رو از رو شونم بلند کرد و گفت: ـ بابایی، مامان امروزم برنمیگرده؟ زمانی که تنها میشدیم، این سوال رو تقریبا ده بار ازم میپرسید و منم مجبور بودم با لبخند و امیدواری جوابش رو بدم. گونش رو بوسیدم و بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ برمیگرده عزیزم، مادرت یه روزی برمیگرده! در رو باز کردم و گذاشتمش پایین و برای اینکه بیشتر از این سوال نپرسه گفتم: ـ خب زودتر لباسای راحتیتو بپوش، بیا یه چیز خوشمزه برات درست کردم که انگشتاتم باهاش میخوری! با خنده دوید سمت اتاقش و منم یبار دیگه بابت بغض بچم کمی گریه کردم و سریع صورتم رو شستم تا منو دوباره با این حال نبینه! لوبیاپلویی که دیشب درست کرده بودم رو براش توی ظرف ریختم و از توی باکس کنار یخچال براش دوغ آبعلی آوردم. حتی مزاج غذاییش هم شبیه مادرش بود! با هر غذایی دلش میخواست دوغ آبعلی بخوره؛ نشستم رو میز و دیدم با لباس عروسکی اومد تو آشپزخونه. بغلش کردم و گفتم: ـ خدایا یه دختر بچه چقدر میتونه بانمک باشه! شروع کردم به بوسیدنش؛ مدام میخندید و میگفت: ـ بابا ریشت قلقلکم میده، نکن. گذاشتمش رو صندلی و گفتم: ـ اگه قلقلکت میده پس چرا موقع خوابیدن اینقدر با ریش من بازی میکنی؟ خندید و گفت : ـ آخه من صورتم قلقلکیه ولی دستام که قلقلکی نیست. خندیدم و گفتم : ـ اِ؟؟ باشه پس... غذاتو بخور عزیزم.2 امتیاز
-
پارت ششم شنتیا: ـ خوبم عمو. با اخم بهش گفتم : ـ دختر منو اذیت نمیکنی که؟ شنتیا با نارضایتی گفت: ـ عمو اون منو اذیت میکنه! باور موهاش رو گذاشت پشت گوشش و بهش اخم کرد و رو به من گفت: ـ دروغ میگه بابا! همش موهامو میکشه! شنتیا هم گفت: ـ آخه تو هم همش جرزنی میکنی! سریع رو به شنتیا با عصبانیت گفتم: ـ تو موهای دختر منو میکشی؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت، به زور سعی کردم خندم رو کنترل کنم. به باور چشمک زدم و آروم گفتم: ـ گوششو بکشم؟ نظرت چیه؟ دستاش گرفت جلوی دهنش و گفت: ـ نه بابایی گناه داره، دوستمه! سرفه ای کردم دستم رو گذاشتم رو شونه شنتیا و گفتم: ـ این بار بخاطر دخترم تو رو میبخشم. همین لحظه در خونشون باز شد و مادرش اومد بیرون و گفت : ـ سلام آقا پیمان، خوش اومدید. بفرمایید تو خواهش میکنم! بلند شدم و دستم رو بلند کردم و گفتم: ـ سلام دست شما درد نکنه، زحمتتون زیاد شد. فریبا خانوم با کوله پشتی باور اومد بیرون و گفت: ـ ای بابا چه زحمتی! مثل دختر خودم میمونه. کیفش رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم: ـ لطف دارید شما، با اجازه! شنتیا گفت: ـ عمو میشه شب باور و بیاری باهم بازی کنیم؟ همونجور که باور تو بغلم بود، رفتم و به سرش دست کشیدم و گفتم: ـ اگه شب خالش نبود، میارمش باهم بازی کنین.2 امتیاز
-
پارت پنجم کوهیار اومد کنارم نشست و گفت: ـ حق داری ولی به نظرت یکم در حق باور سخت گیری نمیکنی پیمان؟ بهرحال بچست و سریع پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ اصلا! من دخترم رو دیگه از دست نمیدم. کوهیار با دیدن عصبانیت من یکم حرفش رو خورد ولی باز گفت : ـ آخه گناه داره! خودت میدونی چقدر عاشقه دریا و شنا کردنه! نگاش کردم و از کنارش بلند شدم و مصمم گفتم: ـ من عاشق بچمم و اجازه نمیدم یبار دیگه زندگیش تو خطر بیفته! کوهیار دیگه چیزی نگفت و فقط پرسید: ـ میری رستوران؟ گفتم : ـ اول میرم دنبال باور و میبرمش پیش مهسان و بعدش میرم رستوران. ـ پس میبینمت. رفتم سمت ماشین... احتمالا باور بهش گفته بود تا با من حرف بزنه که بهش اجازه بدم بره سمت دریا اما واقعیت اینه که بعد از اون اتفاق بدون وجود خودم؛ به دخترم اجازه نمیدم حتی پاهاش رو روی شن نزدیک دریا بزاره! یعنی نزدیک شدن از فاصله ی صدمتری به دریا براش قدغنه! عاشق دریا و شنا کردنه و درسته که کلی بابت این قضیه باهام قهر میکنه و گریه میکنه اما همین که کنارمه برای من بسه! نمیتونم اجازه بدم یبار دیگه زندگیش توی خطر بیفته! اینم که دختر مادرشه؛ از هر راهی استفاده میکنه تا منو راضی کنه که بهش اجازه بدم. همه ی آدما رو امتحان کرده بود و الانم مثل اینکه نوبت کوهیار بود... ولی نمیشه! نمیذارم! بعد غزل فقط بخاطر وجود اون تونستم به زندگی بچسبم و زندگیم رو بگذرونم، دم در خونه پارک کردم و رفتم دنبالش. تو حیاط خونه همسایه با شنتیا در حال قایم موشک بازی بود؛ تمام خنده هاش و اجزای صورتش روز به روز بیشتر شبیه غزل میشد؛ تا منو دید، دوید سمتم و گفت : ـ بابایی اومدی؟! دستام رو باز کردم و محکم بغلش کردم و موهاش رو بوسیدم و گفتم : ـ آره قربونت برم؛ اومدم. شنتیا اومد کنارش وایستاد و گفت: ـ سلام عمو خندیدم و بهش دست دادم و گفتم: ـ چطوری؟2 امتیاز
-
پارت چهارم علی که دیگه نتونست خودش رو داشته باشه زد زیر گریه! اولین بار بود که میدیدم که علی اینقدر عمیق واسه ی یه چیزی گریه میکنه! نمیتونستم باور کنم که رفته! رفتم یقه علی رو گرفتم و گفتم: ـ علی گریه نکن! غزل برمیگرده؛ زندست؛ من حسش میکنم... امیرعباس اومد سمتم و گفت: ـ پیمان بخاطر دخترت مجبوری قوی باشی! سخته میدونم خیلی دوسش داشتی اما برگرد به دخترت نگاه کن! برگشتم و به آمبولانس نگاه کردم؛ باور تو بغل مهسان مثل یه پرنده کوچولو کز کرده بود و میلرزید! رفتم سمتش و گرفتمش تو بغلم و زیر گوشش گفتم: ـ بهت قول میدم مادرت رو برات پیدا کنم عزیزم، پیداش میکنم.. تا مدتها بعد اون قضیه باور بخاطر ترسی که بهش وارد شد حرف نمی زد و این حرف نزدنش بیشتر منو عصبی می کرد! ازش بارها پرسیدم که اون روز دقیقا چه اتفاقی افتاد اما میگفت که یادش نمیاد و داشت تو دریا بازی میکرد و غزل هم از خشکی براش دست تکون میداد... تا یه هفته منتظر این شدیم که یه خبری بشه اما تا به همین امروز که دو سال از این ماجرا میگذره هیچ خبری نشد... خانوادش خواستن براش مراسم بگیرن اما من اجازه ندادم و میگفتم که غزل زندست و یه روز برمیگرده. اونا هم برای تسلی دادن من و باور یه ماه درمیون میومدن و جزیره میموندن و کمک حال من میشدن اما بعد از غزل تنها دلخوشیه من دختر کوچولوم بود و در هر صورت بعد از کارم میرفتم دنبالش و باهم برمیگشتیم خونه چون شب باید تو بغل من میخوابید. همه جاها رو دنبالش گشتیم و به پلیس هم سپردیم که اگه چیزی فهمید حتما بهمون اطلاع بده، خلاصه همه باورشون شده بود که غزل دیگه نیست اما من نه! میدونستم که زندست! حسش میکردم...یهو با شنیدن یه صدایی از فکر اومدم بیرون: ـ بازم که به دریا زل زدی! برگشتم و دیدم که کوهیاره. گفتم: ـ ازش متنفرم...2 امتیاز