تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 08/13/2025 در همه بخش ها
-
سلام نودهشتیای تخیلی! حال و احوال چطوره؟ امیدوارم خوب باشید با این گرمای کذایی و رفتن پی در پی برق!😓 بیخیال، از این دنیای حال بیارمتون بیرون و چند دقیقه ای مهمون دنیای ماورا بشید، میخوام ببرمتون به قصر هاگوارتز تا برندههای دو مسابقه رو بهتون اعلام کنم😍 - زری چرا دو مسابقه؟ مگه یکی نبود؟!🤔 نه جونم شما در اصل دو مسابقه داشتید، یکی مسابقه خلاصه نویسی که همون میشد ایده پردازی گروهی یکی هم مسابقه بهترین نقد🥰 اول از همه میخوام گروهی رو بهتون معرفی کنم که ایدهاش یک لول از ایده گروههای دیگه ماورا بالاتر بود، تاکید میکنم که کار و همکاری تکتکتون عالی بود و این اولین بار بود که تو مسابقه هاگوارتز هیچ حاشیهای بین گروهها و هم گروهیها پیش نیومد😎🤍 - ایش بزن تخته حالا!🙄 تق و تق اینم تخته😂 میخوام که ایده دو گروه رو بردارم اما حس میکنم مزهاش میره اما خب اگه قراره با این حجم از لذت تخیلی مزهاش براتون از بین بره پس همون بره و دیگه ایدههای بعدی اجرا نشن، اصلا من قهرم ولم کنید🥲 - ما که چیزی نگفتیم حالا تو بیای بگو ببینیم کی به کیه؟ ما مزه رو شیرین نگه میداریم اصلا شیرین داریم تو ماورا @shirin_s فعال و عشق ماوراء است، اون خودش شیرینی هاگوارتز رو حفظ میکنه🦋🤍🦋 - قبوله پس بزن بریم! دو گروهی که ایدههاشون یک لول بالاتر بود👇🏻 گروه اول: جادوگران با سرگروهی خانم @QAZAL گروه دوم: گرگینهها با سرگروهی خانم @سایه مولوی 🤍🦉🤍 گروهی که نقد بی نظیر داشت👇🏻 گروه ارواح با سرگروهی خانم @Amata درسته که اسم خونخوارها رو اون بالا نمیبینید اما باید بگم که این گروه اولین گروهی بود که خیلی سریع نقدش رو تحویل داد و فعالیت بالایی داره🧛🏻♀️❤️ جوایز ایده پردازی👇🏻🦉 گروههای برنده: مدال مخصوص گروه+500 امتیاز باقی گروهها: 300 امتیاز جوایز بهترین نقد👇🏻🦉 300 امتیاز به گروه ذکر شده🩶 علت اینکه تو مسابقه ایده پردازی به همه گروهها امتیاز رو دادم به خاطره اینه که وقت هرکسی طلا است، اینکه شما میای وقت میزاری، حوصله میزاری حداقل برای من ارزش بالایی داره پس به نوبه خودم حالا کم با زیاد دوست دارم که اون انرژی که صرف کردید رو بهتون برگردونم، مرسی از تک تک شما هنرمندها واقعا که نویسنده های ماه و خلاقی هستید👌🏻🩵👌🏻 نقد خلاصهای که ارسال کردید رو براتون تو اتاق خودش میزارم به اون قسمت میتونید مراجعه کنید و ببینید که از دید بقیه چقدر باید روی اون ایده کار کنید، هرچند هرکسی نظر و سلیقه خاص خودش رو داره اینو هیچوقت فراموش نکنید، نقد هرکسی محترمه📝🦉 یه نکته دیگه هم اینجا داریم اینکه یک عضو از گروه ارواح در این قسمت شرکت نکردن پس سیصد امتیازشون بین هم گروهیهاشون تقسیم میشه یعنی اعضای گروه ارواح چهارصد امتیاز از این دست مسابقه میگیرن❤️🩹 مسابقه بعدی فردا براتون فعال میشه📝 حال و آیندتون خوش، تا درودی دیگر بدرود🦋🤍🦋 دخترای محبوب هاگوارتز: @هانیه پروین @shirin_s @سایان @سایه مولوی @S.Tagizadeh @raha @Taraneh @QAZAL @عسل @Amata @ملک المتکلمین @Mahsa_zbp412 امتیاز
-
سلام هیولاهای عزیزم به اولین بخش خبری از اخبار هاگوراتز خوش آمدید. با شما هستیم از استودیو وحشت هاگوراتز، امیدوارم حالتون بد باشه و کابوس مهمون زندگیاتون! هاگوراتز که در دو دوره قبلی بسیار خوش درخشید و هیولا های با استعدادی تقدیم جامعه نودهشتیا کرد. امسال هم داره سومین سال تاریک خودش رو به بهترین نحو میگذرونه! @زری گل مادر ماورا و دارنده تمام قدرت های موجود در هاگوراتز این بار دعوت نامه های دیگهای رو به خاندان های اصیل فرستاد. در این دوره از سری مسابقات وحشت سیزده شرکت کننده توسط کلاه گروهبندی به خانواده های جدیدشون پیوستن! از گروه ارواح با سرپرستی بانو @Amata هاگوراتز میزبان خانم ها @عسل @S.Tagizadeh @raha هستش! برخلاف سری های گذشته که جامعه خون آشام ها افراد زیادی رو به هاگوراتز معرفی میکردن امسال تنها میزبان خانم ها @هانیه پروین و @shirin_s هستیم از جنگل تاریک و قبلیه گرگ های خاکستری خانم ها @آتناملازاده و @Mahsa_zbp4 با سرپرستی @سایه مولوی در خوف انگیزمون مسابقه خواهند داد. و در پایان جامعه جادوگران چندی از اصیل زاده های خودش رو به هاگوراتز فرستاده خانوم ها @سایان @Taraneh @ملک المتکلمین با سرپرستی جادوگر با تجربهمون @QAZAL از صمیم قلب برای تک تک افراد نام برده آرزوی پلیدی و سیاهی میکنیم!10 امتیاز
-
درود ماوراء حال و احوالتون چطوره؟! با مسابقات هاگوارتز چیکار میکنید؟ خوش میگذره؟!😉🤍 مسابقه امروز ما معروف به پنج کلید هستش، همتون هم باهاش آشنایی دارید منتهی از نوع تخیلیش رو نه! خاطرتون هست که یک کار هم گروهی بهتون داده بودم؟ خیلی شیک رفاقت داشتید با هم گروهیهاتون؟ خب الان میخوام هیجان انگیزترش کنم🔮🙃 مسابقه پنج کلید مسابقه ای هستش که شما رو به جای رقابت با گروه های دیگه مقابل هم گروهی خودتون قرار میده، الان وقتشه تصور کنید صدای خنده شیطانی زری بلند شده😈 پنج کلمه مختص به هر گروه داده میشه، هر عضو موظفه که سکانس پنجاه خطی بنویسه که اون کلمات درش استفاده شده🔮✨ اون پنج کلمه داخل اتاق هر گروه توسط جغد نازنینم گذاشته میشه🏰🦉 زیر پنجاه خط، بالای پنجاه خط مجاز نیست دقت کنید قشنگام(یکم اینور اونور عیبی نداره من هرچقدر هم بخوام بدجنس رفتار کنم نمیتونم)🤍✨ همراه با این مسابقه قراره که برای هر عضوی که وقتش رو داره و خواستار شرکت هستش، چالش های خفنی برگزار کنم، مثلا: خونآشامها، دفتر خاطرات داشته باشن❤️ ارواح، کلبه تسخیر شده داشته باشن🩶 جادوان، طلسم خاص خودشون رو بسازن💚 گرگها، خونه عشقشون با انسان رو داشته باشن🩵 اطلاعات دقیق رو بهتون بعد این مسابقه میگم، فرصت ارسال این سکانس ۷۲ ساعت هستش پس منتظر نوشتههای نابتون هستم. @عسل @هانیه پروین @S.Tagizadeh @QAZAL @shirin_s @Taraneh @ملک المتکلمین @Amata @سایان @Mahsa_zbp4 @raha @آتناملازاده 🌿بای بای🌿9 امتیاز
-
اسم داستان: وارث سایه گروه: ارواح ایده پردازان: عسل، s. Tagizadeh ، amata خلاصه: "وارثی جوان و ناآگاه، به تلۀ میراثی شوم میافتد: نقاشیای خانوادگی که ریشهاش در تاریکترین افسانههاست؛ بومِ نفرینشدهای که نسل اندر نسل، صاحبانش را به کام مرگ کشانده. در تقلا برای پردهبرداری از راز این اثر اهریمنی، یا رهایی از چنگال آن، او به حقیقتی لرزهآور میرسد: این نقاشی نه صرفاً تصویری رنگوروغنی، که زندانی است ازلی برای «هستهی انرژی» شیطانیترین ارواح و اجنهی باستانی. نقاشی نفس میکشد و «پژواکهای روح» آنان را در رگهای واقعیت منتشر میکند. ناگهان، شمنی مرموز، شکارچیِ سایهها، سایهوار بر سر راه وارث سبز میشود. هدف او؟ ریشهکن کردن هر آنچه از آن ارواح بر این جهان مانده. اما وارث، طعمۀ اصلی است؛ چرا که خود، «پژواک روحی» از همان دیوان باستانیست، آخرین قطعهی گمشده برای تکمیل هیبتی که جهان را به لرزه میاندازد. در این میان، پرندهای شوم و سیاه که همواره چون کابوسی بر فراز سر وارث پرسه میزند، آرام آرام نقاب از چهره برمیگیرد: این مرغِ مرگ، کالبدِ ظاهری همان اهریمنِ خفته است، و وارث، کلید رهاییاش. او میتواند با جذب آخرین پژواک، به قدرت مطلق و هیبت اصلیاش بازگردد و جهان را در تاریکی ابدی غرق کند. اکنون، در مرزِ نازکِ میان هستی و نیستی، نبردی آغاز شده. نبردی نه برای زندگی، که برای روحِ هستی. میان شکارچیِ سایهها و طعمۀ ناخواسته. میان رستگاری و تباهیِ جهان. و وارث؟ او نه نقاش است، نه مالک. او بوم است، و هر ضربان قلبش، نه تنها سرنوشت او، که تقدیر ابدیِ جهان را به خون میکشد."9 امتیاز
-
سلام به شما بینندگان و شنوندگان ماورائی انجمن من جادوگر خبرنگار انجمن هستم و اینجاییم با دنبال کردن اخبار ماورائی ترین بخش انجمن در کنار شما باشیم8 امتیاز
-
✨🗝️برنده های مسابقه پنج کلید🗝️✨ مثل همیشه قلمتون بسی خوش نوشت دخترای من تبریک به تک تک شما عزیزان🤍✨ برنده خونآشام: @هانیه پروین برنده جادوگر: @Taraneh برنده ارواح: @عسل برنده گرگینه: @سایه مولوی جوایز این دست مسابقه👇🏻 مدال+ 550 امتیاز مسابقه بعدی: آغاز فینال و چالشهای جذاب هاگوارتز در ۲۰ شهریور⏳🤍⏳8 امتیاز
-
تمدید تا جمعه🗝️⏳ @shirin_s @هانیه پروین @سایان @ملک المتکلمین @S.Tagizadeh @Amata8 امتیاز
-
با یک قسمت دیگه از هاگوارتز در خدمتتون هستم🦋🩵🦋 رسیدی به مسابقه چهارم شما تا الان سه مسابقه رو پشت سر گذاشتید و کنار هم کلی خوش گذروندین البته چیزی که من دیدم در شما دخترای ماوراء🧚🏻♀ قلم ها تکتک شما مثل همیشه باید اعتراف کنم که اون سه مسابقه رو رسما ترکوند، همیشه قلمتون مانا✨ بریم سراغ مسابقه بعدی که اسمش قلم برق آسا هستش این مسابقه از اسمش مشخصه که تایم خیلی کمی داره و نیت از این مسابقه پیشرفت خلاقیت و تندنویسی شما هستش.📝🌿 توضیحات👇🏻 این سری رقابت گروهی نیست، من یک جمله اینجا میزارم شما باید تکتکتون اون جمله رو ادامه بدید، یعنی چی؟! مثال میزنم👇🏻 امروز هوا خیلی گرم بود و نشد که... سایه مولوی ادامهاش میده: نشد که برم بیرون و به جای اون پای نوشتن درس و... یک سکانس از رمان تو ذهنتون مینویسید در حد ده بیست خط کافیه بیشتر نشه خوشگلا🧚🏻♀️ توضیح مختصر: جمله من رو با ایده و فکر خودتون ادامه بدید! زمان این مسابقه شگفت آوره و امیدوارم که همه شما بتونید رعایتش کنید چون مزه اش به همین تایمشه🫠 مسابقه قلم برق آسا از شما میخواد تا فرداشب چهارم شهریور راس ساعت🔻22:00🔻 نوشته هاتون رو ارسال کنید کسایی که بتونن به موقع ارسال کنن هدیه مجزا میگیرن اما اونی که نتونه چی؟ چالش و جذابیتش همین قسمته، امتیازی که از مسابقه قبلی گرفته حذف میشه و بین هم گروهیهاش تقسیم میشه🏰 این مسابقه جذابیتش بیشتر دقیقا به همین تایمشه پس خودتون رو به چالش بکشید من از شما داستان یا متن طولانی نمیخوام که وقتش رو نداشته باشید از 🔻پونزده خط🔻 کمتر نشه و از 🔻بیست خط🔻 هم بیشتر نشه! دقت کنید که تو نوشتتون باید گروهتون ذکر بشه یعنی اگه خون آشام هستی باید نوشتهات مربوط با خون آشام باشه، جمله ای که میدم با هر ژانری میشه ادامه اش رو نوشت نگران نباشید! «زمان شما از همین الان آغاز شد⏳» @shirin_s @هانیه پروین @سایه مولوی @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده @Amata @عسل @S.Tagizadeh @raha @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین جمله👇🏻⏳8 امتیاز
-
رسیدیم به پایان مرحله دوم از هاگوارتز!🧚🏻♀️ قبل از هرچیزی که بخوام نظر خودم رو و نتایج اصلی رو اعلام کنم میخوام مسابقه دوم رو تکمیل کنیم، یعنی چی؟!🤔 یعنی اینکه شما فکر میکنید قسمت دوم تموم شده اما نه اینطور نیست، تو این مرحله ما چندچیز یاد میگیریم و بهش میپردازیم🦋🤍🦋 🔸خلاصه نویسی📝 🔸انتخاب بهترین اسم😎 🔸کار گروهی 🫂 🔸و؟!🙄 گپهاتون رو چک کنید و بعدش رو به من بسپارید، تا چند ساعت دیگه باز به خدمتتون برمیگردم دخترای هنرمند ترسناکم🤍🧚🏻♀️ جادوگر بزرگ و دختران فعالش: @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین خونآشامهای اصیل: @هانیه پروین @shirin_s روح اعظم و دختران فعالش: @Amata @S.Tagizadeh @عسل @raha متاسفانه یک از دخترای هاگوارتز امتیازهاش رو از دست داد و در صورت تمدید غیبت و نداشتن فعالیت به سیاهچاله ارواح هاگوارتز برده میشه🌚🩶 (این شوخیهها جنبه داستانی گفتمش، منظورم اینه دیگه نمیتونه تو مسابقات شرکت کنه🥲)8 امتیاز
-
اسم داستان: در پردهی ماه گروه: گرگینهها ایده پردازان: @سایه مولوی @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده خلاصه: رموس گرگینهی جوانیست که از کودکی در دهکدهای دور و در کنار انسانها زندگی میکند. او برخلاف گرگینههای دیگر قادر به تبدیل شدن نیست و طبق یک طلسم قدیمی که تمام اجدادش به آن دچار شده بودند در شبهای ماه کامل اتفاقات کابوسواری برایش رخ میدهد. رموس در شبهای ماه کامل به هیبت گرگ در آمده و بیآنکه خود متوجه باشد به قتل مردم دهکده میپردازد. داستان از آنجایی شروع میشود که آنی (یک دورگهی گرگینه و جادوگر) پا به دهکده میگذارد و به طور اتفاقی با رموس آشنا میشود. در همین حِین پرده از راز طلسم اجداد رموس برداشته میشود. پدر خواندهی رموس (رابرت) که گرگینهای بدذات بود پدر آنی را از سر کینه و حسادت به قتل رسانده و دخترک دغدار تمام اجدادش را به طلسم و نفرین خود دچار کرد. حالا آنی که دل به رموس سپرده است به کمک او میشتابد تا شاید بتواند طلسمی که خود بنیانگذارش بوده را بشکند.8 امتیاز
-
هیولاهای عزیزم سلام در خدمت شما هستیم از استودیو وحشت هاگوراتز و با پوشش خبری چالش اولی که مدرسه برای وحشت آموزها در نظر داشت! ببین و بنویس از چالش های قدیمی انجمن و تقریبا قابل پیش بینی بود، وحشت آموز هامون بسیار بسیار خوش درخشیدن و به گونهای که @زری گل در روند داوری دچار تردید شد و حتی در پایان @shirin_s از گروه خون آشام و @QAZAL از گروه جادوان نفرات اول معرفی شده و به اون ها 500 امتیاز به هم گروهی هاشون 300 امتیاز و به دیگر شرکت کننده ها 150 امتیاز تعلق گرفت که امیدواریم کوفتشون بشه! حرف دیگهای ندارم تا درودی دیگر بدرود!8 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه صدای آبی شدم که از عمق تاریکی حمام می چکید؛ چشم هایم را مالیدم. پتو را کنار زده به سمت حمام رفتم. نفس حبس شده ام را از سینه خارج کردم، اتاقم خیلی سرد بود از ان سوی در بوی عجیبی می امد، مثل خاطرات گندیده؛ جرعت باز کردن در را داشتم؟ با دستی لرزان دستگیره را چرخاندم. بخار سرد خارج شده از حمام تنم را لرزاند . اب دهنم را به سختی قورت دادم و پرده دوش را کنار زدم. کسی انجا نبود؛ قلبم به شدت تند میزد. درست پشت سرم انعکاس ناواضح شخصی روی سرامیک های براق طلایی افتاد. به سمت در چرخیدم؛ ناگهان، با دو چشم خیره میشی رنگ مواجه شدم. اب از موهای خیسش روی پوست رنگ پریده اش می چکید. قدمی به سمتم حرکت کرد. هراسان تعادلم را از دست دادم و در وان افتادم. با تته پته گفتم:و.. ولی.. تو.. مُردی.. رایان دستش را به سمتم دراز کرد و خیلی خون سرد گفت: روح ها که نمیمیرن.....7 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه... متوجه شدم او نگاهم میکند. دستپاچه شدم. ملافه را دور خودم بستم و گفتم: - برو بیرون. خندید. - من که همه چیز رو دیدم. اما من همچنان با ترس نگاهش میکردم. چه بلاها بر سر من آورده بود. مرا که فقط برای تعطیلات به ویلایی نزدیک جنگل مخوف آمده بودم از دیگر همراهانم جدا کرد یا بهتر بگویم مرا دزدید و به این جنگل مخوف آورد و مدتها در غاری مرا زندانی کرد تا به او اجازه بدهم به چیزی که میخواهد برسد. وقتی قدمی به سمتم برداشت به خودم اومدم و فریاد کشیدم: - جلو نیا. مگه نگفتی اگه چیزی که میخوام رو بهت بدم دست از سرم بر میداری؟ پس جلو نیا. سرش را پایین انداخت و دوباره خندید. خواستم به او بگویم بیرون برود، اما چشمهایی که به طعمه زل زده بود نشان میداد همچین قصدی ندارد. سعی کردم با یک دست ملافه را نگاه دارم و با دست دیگر لباسهایم را بردارم. لباسهام را برداشتم و زیر پتو رفتم و با دلنگرانی پوشیدم. مدام نگران بودم بیاید کنج پتو را کنار بزند، اما چنین نکرد.7 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیمخیز شدم، به پنجرهی اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم را چرخاندم متوجه هالهای آبیرنگ شدم که مثل دود نرم روی زمین میرقصید. هوا پر از بوی علفهای مرموز و رطوبت شب بود و سکوتی عجیب فضا را پر کرده بود. صدای زمزمهای نرم و مالامال از جادو به گوشم رسید، انگار خود دیوارها حرف میزدند: «تو بیداری… و این تنها آغاز است.» دستی از تاریکی بیرون آمد، درخشان و نیمه شفاف، انگار از نور و مه ساخته شده بود. لمسش به صورتم که رسید، حس کردم انرژی در رگهایم میچرخد، بیآنکه بخواهم. جرقههای کوچک نور روی کف اتاق پریدند و سایهها را به رقص واداشتند. یک کتاب پر از غبار و خطوطی نامفهوم روی میز نزدیک پنجره لرزید و ورق خورد، صفحهها خودشان صدا کردند، حروفشان برق زدند و پیامی شبیه هشدار در ذهنم حک شد: «قدرتی که در توست، نظم این جهان را خواهد لرزاند… آیا آمادهای؟» نفسم تند شد و قلبم آوازی جادویی زد، انگار روح من با جادوی آزاد پیوند خورد. حالا دیگر نمیشد از اتاق فرار کرد؛ باید انتخاب میکردم: تسلط بر جادوی خودم یا ادامهی خواب بیاحساسی دیگران. هالهی آبی آرام بالا رفت و درونش تصویری از آیندهی آلکیمورا شکل گرفت: شهری که جادو، خون و امید را به توازن میرساند یا میسوزاند… و من وسط این پیشگویی بودم، تنها با قدرتی که نه میتوانستم نادیده بگیرم، نه بفروشم.7 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه نور سبز رنگی شدم که از داخلش شکل یه دختر زیبا شکل گرفت، لباس مشکی بلندش زیباییش را دو چندان کرده بود! با لبخند بهم نزدیک شد و لبه تخت نشست...نوری از چوب دستیش به سمت صورتم گرفته شد و رو به من گفت: ـ میبینم که بازم چشمات غمگینه کارول! لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ آره با دیدن بی رحمیه خانوادم، دیگه حالم خوب نمیشه! او دستی به صورتم کشید و گفت: ـ اما تو باید... زانوهامو جمع کردم و حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ آره میدونم باید امیدوار باشم اما نمیتونم! خیلی دارم سعی میکنم روحیه و انگیزهامو حفظ کنم اما نمیذارن. از روی تختم بلند شد و گفت: ـ من برات حفظش میکنم کارول! با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ اما، چطوری؟! با لبخند بهم نگاه کرد و بعد چشماشو بست و یه چیزایی زیر لب زمزمه کرد، همزمان با بستن چشمش، اون نور سبز رنگ کل اتاقمو پر کرد و بعدش یه مقداری از موهاشو گرفت توی دستش و چوب جادویی رو گرفت سمتش! اون مو تبدیل به یک پر سفید زیبا شد. پر و داد دستم و گفت: ـ هر وقت که ناامیدت کردن، زیر نور ماه یه مقداری از این پر رو آتیش بزن و به سمت آسمون بفرست...اون امیدواری دوباره تو دلت زنده میشه! داشت از پنجره اتاقم میرفت که پرسیدم: ـ چرا اینو بهم دادی؟ نگام کرد و گفت: ـ چون وجودت منو یاد ققنوس میندازه! هر چیزی که تجربه کنی و سختیها لهت کنه اما باز از خاکسترت متولد میشی! خودتو باور داشته باش کارول. حرفش و پری که بهم داد، دلگرمی خاصی رو تو وجودم زندهکرد و تونستم قوی بودن خودمو بیاد بیارم. همین لحظه دوباره نور سبز کل اتاقمو پر کرد و اون مثل یه پرنده دستاشو باز کرد و به سمت آسمون پرواز کرد و من محو این صحنه زیبا شدم.7 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه... 🔻اتمام مسابقه: چهار شهریور ساعت 22:00🔻7 امتیاز
-
هیولاهای عزیزم، سلام! در دور دوم مسابقات که شامل دو مسابقه جداگانه بود جاودانه هامون بسیار بسیار زیبا و متحد عمل کردند. @زری گل اینبار دو تا مسابقه در یک مسابقه طراحی کرده بود مسابقه اول ایده و نوشتن خلاصه از اون و مسابقه دوم نقد خلاصه های گروهی! از بخش اول این دور مسابقه گروه جادوگران با سرپرستی @QAZAL و همکاری زیبای @Taraneh @ملک المتکلمین @سایان و گروه گرگینه ها با سرپرستی @سایه مولوی و همکاری @آتناملازاده و @Mahsa_zbp4 نشان برنده رو به همراه ۵۰۰ امتیاز به خانه بردند. و در بخش نقد خلاصه ها هم گروه ارواح با سرپرستی @Amata و همکاری @S.Tagizadeh @عسل @raha ۳۰۰ امتیاز دریافت کردند. گروه های باقیمانده از بخش خلاصه نویسی ۳۰۰ امتیاز دریافت کردند. همچنین لازم به ذکر است که گروه خون آشام هامون هم سریع ترین ارسال نقد و بهترین فعالیت رو داشتن که از @shirin_s و @هانیه پروین کمال تشکر رو به عمل میاریم. خواب هاتون کابوسی و زندگیاتون وحشتناک تا درودی دیگر بدرود هاگوراتز!7 امتیاز
-
اسم داستان: طلسم مهر گروه: خونآشام ایده پردازان: @shirin_s @هانیه پروین خلاصه: هزاران ساله که خونآشامها با یه قانون سفت و سخت حکومت میکنن: فقط خاندان سلطنتی حق دارن "خون سلطنتی" رو بخورن—خونی که قدرت جاودانگی مطلق میده و اگه بیفته دست غریبهها، امپراتوری فرو میپاشه. خوناشامهای یاغی و سرکش دست به دست هم میدن و به سرکردگی خوناشامی که مدعی تاج و تخته در شب تاجگذاری شاهزاده، بدترین فاجعه ممکن اتفاق میفته. یاغیها دست به خرابکاری میزنن و به وسیله فرو کردن چوب در قلب پادشاه اون رو به خواب میفرستن و جام خون سلطنتی دزدیده میشه! پادشاه رو در بالای یک برج پنهان و اسیرش میکنن جایی که هر روز بهش زهر داده میشه و به مرور بدن پادشاهو ضعیف میکنه. اما کاشف به عمل میاد که همه چیز کار اونها نبوده و شورشی ها هم یه مهره بازی بودن تو دستای بازیکن اصلی! دزد، یه دختره به اسم «سلیا» ـ نیمه خونآشام، نیمه جادوگره ـ که برخلاف همه پیشبینیها، بعد از خوردن خون سلطنتی نمرده. برعکس، اون خون توی رگاش داره تبدیل میشه به یه طلسم خطرناک که یا میتونه خورشید رو برای همیشه خاموش کنه… یا دوباره برشگردونه به آسمون. آشر، شاهزاده دوم، مأمور میشه سلیا رو زنده گیر بیاره. ولی توی تعقیبش، میفهمه سلیا همون دختربچهایه که سالها پیش توی جنگ ازش محافظت کرده بود و فکر میکرد مرده. کمکم هردوشون میفهمن که حقیقت وحشتناکتری وجود داره: هزار سال پیش، برای ساختن خون سلطنتی، روح خورشید رو قربونی کردن و زندانی کردنش توی بدن یه انسان… و اون انسان، کسی نیست جز سلیا. خون سلطنتی توی رگهای سلیا خیلی خطرناکه؛ چون امپراتوری باور داره که اگر طلسمی که توی خونش شکل گرفته کامل بشه، خورشید برای همیشه برمیگرده. و برگشت خورشید یعنی پایان نسل خونآشامها (چون نور خورشید براشون مرگآوره دیگه). دربار به آشر فشار میاره که سریع سلیا رو بیاره تا با یک مراسم باستانی، خون سلطنتی رو ازش بیرون بکشن و نابودش کنن. و اگه آشر این کارو نکنه، خانواده و تاج و تخت برادرش رو از دست میده و حتی ممکنه جنگ داخلی شروع بشه. حالا آشر بین دو انتخاب گیر کرده: تحویل دادن معشوقش سلیا به دربار برای نجات امپراتوری… یا کمک بهش برای کامل کردن طلسم، حتی اگه این یعنی نابودی نسل خودش و تغییر سرنوشت دنیا برای همیشه:)7 امتیاز
-
اسم داستان : افسانه آلکیمورا گروه: جادوگران ایده پردازان: @Taraneh @QAZAL@سایان @ملک المتکلمین خلاصه: در آلکیمورا، شهری که جادو ارز رایج آن است، هیچچیز رایگان نیست. جادو در کارگاههای عظیم ساخته میشود؛ نه از سنگ یا فلز، بلکه از گوشت و خون روح انسانها، از عشق، خشم، ترس، امید…! احساساتی که مردم با رضایت یا اجبار میفروشند تا بقا بخرند. اما این معاملهی خاموش، روح شهر را تهی کرده؛ مردمی با چشمان بینور و قلبهای خاموش، که زندگیشان صرف تغذیهی ماشینی میشود که هیچگاه سیر نمیگردد. در این میان، یک نفر متولد شده با جادویی که از درونش میجوشد. آزاد، پایانناپذیر، و بدون بها. وجود او یک تهدید است؛ پیشگوییها گفتهاند چنین فردی میتواند نظم آلکیمورا را در هم بشکند یا آن را به آتش بکشد. شورای جادوگران و صاحبان کارگاهها، ترسیده از نابودی سلطهشان، همه را علیه او میشورانند. اکنون، شکار آغاز شده. در کوچههای مهآلود، بازارهای جادوی سیاه و تالارهای طلسم، این موجود استثنایی باید انتخاب کند. آیا جادویش را آزاد کند و شهر را از اسارت احساسات فروختهشده برهاند…؟ یا تاج سلطنت را بردارد و خود ارباب جدید شود؟7 امتیاز
-
سایهاش را دید و تقلاهایش آرام گرفت. ندیده میدانست این سایه متعلق به چه کسی است. - دستامو باز کن! صدای تیز کردن چاقو، برای لحظهای متوقف شد. تشنگی داشت عذابش میداد. تقلا کرد اما رد طنابها روی گوشت و پوستش، میسوخت. نمیتوانست او را ببیند. -خواهر من مُرد... به خاطر تو آدمیزاد! حالا اندام عضلانی و نیمهبرهنه اطلس، مقابل چشمش بود. زن غرید: -من بیتقصیرم... تو باید باورم کنی! تاریکی آن اتاقِ بدون پنجره، باعث نشد اطلس، درخشش اشک در چشمان تیلور را تشخیص ندهد. طرف تیز چاقو را در مشتش فشرد تا به خودش بیاید، پیش از آنکه در مقابل تیلور نرم شود. -فاضلاب کارخونههای تو دریا رو آلوده کرد، زن و کودکهای ضعیف ما کشته شدن... و تو میگی تقصیری نداری؟ به ستون مشت زد و اندام تیلور به رعشه افتاد. یادآوری چهره خواهرش در لحظاتی که او را به آغوش مرگ میسپرد، او را از پا انداخته بود. چشمهای سرخش را به تیلور دوخت: -تقاصشو پس میدی... خودم مطمئن میشم که تقاص پس بدی! دیگر به هقهق افتاده بود؛ جوانترین زن میلیاردر شهر در مقابل اطلس، مانند کودک شش ساله اشک میریخت. -پس... ما چی میشیم؟ قطرات خون با سرعت بیشتری از دست اطلس جریان گرفت... -از اولشم مایی وجود نداشت! من برای انتقام از تو به زمین اومدم، تو گول خوردی دخترِآدم! من نفرین تو هستم، نه هیچ چیز دیگه! در آهنی سلول را به چهارچوبش کوبید تا مطمئن شود تیلور متوجه لرزش صدایش حین ادای کلمات آخر نشود. صدای زجههای تیلور بلندتر شد. سرباز شبگرد با چشمان دریایی و آبیرنگش، بلند گفت: -قربان دستتون... همان لحظه، امپراطور وارد شد. موهای بلند و سفید رنگش، کمر برهنهاش را پوشانده بود. ایستاد و با لبخند چرکین، برای اطلس کف زد: -تو کار درستو کردی اطلس! مطمئن باش من هم سر قولم هستم. اطلس چشم بست. چاقو دیگر به استخوان دستش رسیده بود...6 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم، متوجه شدم که هیچچیز سرجایش نیست. دیوارهای اتاقم به رنگی درخشان و متحرک در میآمدند، هر لحظه تصویر جدیدی رویشان نقش میبست؛ مثل آینههایی که گذشته و آینده را همزمان نشان میدادند. صدای خندهای دورادور، شبیه پژواک خاطرهای گمشده، از گوشهی اتاق بلند شد و قلبم را لرزاند. ناگهان سایهای از روی تخت پایین آمد، بدون اینکه کسی در آنجا باشد. بوی سوختن گوشت تازه بلند شده بود اما پنجره هنوز باز بود و آتشی دیده نمیشد. دستم به سمت سایه رفت، اما چیزی جز سردی شیشه لمس نکرد. ناگهان تصویر خودم در آینه کنار تخت، بدون هیچ حرکتی، به من لبخند زد: -تو انتخابتو کردی! قبل از اینکه چیزی بپرسم، اتاق شروع به چرخیدن کرد و با هر چرخش، صحنهای از زندگیام را به شکل عجیب و وارونه نشان میداد. من در میانهی یک رقص دیوانهوار میان واقعیت و توهم بودم... ناگهان زمین زیر پایم فرو ریخت و به تاریکی سقوط کردم. در عمق تاریکی مطلق، صدایی که هم آشنا بود و هم غریبه، بیخ گوشم زمزمه کرد: -وقتشه! وقتی چشمهایم را باز کردم، خودم را در اتاق کودکیام دیدم. مینای هشت ساله، جیغ میکشید و مقاومت میکرد. -برو کنار! گوشهایم را گرفتم اما زجههای خودم را میشنیدم. آن دو مرا نمیدیدند، دست عموسهیل روی دامنم لغزید و کنارش زد. زمزمه دوباره در گوشم پیچید: -تا وقتی پشیمون نشی، ادامه پیدا میکنه! -من از کشتن اون حرومزاده پشیمون نیستم! اما فریادم هم نتوانست عموسهیل را متوقف کند...6 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه سایهای توی تاریکیِ اتاق شدم. از ترس پاهام رو توی شکمم جمع کردم و ملحفه رو بیشتر به خودم فشردم. نمیدونستم این سایهی عظیم چه موجودیه و توی اتاق من چیکار داره و این من رو بیشتر میترسوند. صدای نفسهای بلندش سکوت اتاق رو میشکست و من نگاهم رو به دور و اطراف میگردوندم تا شاید راه فراری از دست اون موجود عجیب پیدا کنم که ناگهان سایه تکونی خورد و قدمی نزدیکتر اومد. - تو... ت... تو کی... کی هستی؟! از لکنتی که گرفته بودم اشکم در اومد؛ سایه باز هم نزدیکتر اومد؛ حالا ردی از نور مهتاب بر رویش افتاده بود و من میتونستم صورت پوزه مانند، دندانهای تیز و چشمان براق و همینطور بدن عضلانی و بزرگش را ببینم. - گ... گفتم...تو کی هستی؟ تو... اتاق من چی... چیکار میکنی؟! حالا صدای نفس نفس زدنهای من و اون با هم قاطی شده بود و قلب من چیزی نمونده بود که با دیدن این کابوس بایسته. - سلام سارایِ عزیزم! از شنیدن صدای غرش مانند و خشدارش به رعشه افتادم. اون کی بود؟! اسم من رو از کجا میدونست؟! از فکرم گذشت که باید فرار کنم؛ باید خودم رو از دست این موجود گرگ مانند نجات میدادم. با همون تن لرزون خودم رو از تخت پایین کشیدم، اما نزدیکتر اومدن اون موجود باعث شد هول کنم و به زمین بخورم. - نترس، خواهش میکنم از من نترس عزیزم! با اینکه صداش آروم و لحنش ملتمس بود، اما هنوز هم من رو میترسوند.6 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام را باز کردم و نیمخیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شد و همینطور که نگاهم را چرخاندم متوجه شدم گوشه تاریک اتاق، سایهای ایستاده، بیحرکت و خاموش، گویی از دل شب بیرون خزیده باشد. سرمایی سنگین در هوا پیچید و بوی نم و خاک پوسیده در مشامم نشست، آنقدر غلیظ که انگار قبرستانی در اتاق گشوده شده است. پردهها آهستهتر تکان میخوردند، اما نه از باد که از حضور چیزی ناپیدا، سینهام فشرده میشود و نفس میکشم، در حالی که حس میکردم تاریکی کمکم به سمت من خزیده و اطراف تخت را فرا گرفته است. سایه شکل میگرفت و محو میشد، خطوطی شبیه دست و صورت پیدا میکرد اما هیچگاه کامل نمیشد، مانند روحی سرگردان که میان بودن و نبودن گیر کرده بود. هر بار که پلک میزدم، نزدیکتر حس میشد و سرمایش بیشتر بر پوستم مینشست. سرم را به عقب بردم اما بدنم بیحرکت ماند، تنها قلبم بود که در سکوت مطلق میزد.6 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه شدم که در اتاق تنها نیستم. در گوشهی تاریک اتاق، جایی که نور مهتاب بهسختی میدرخشید، موجودی خمیده ایستاده بود. نفسهایش عمیق و ناموزون بود؛ مثل حیوانی که تازه از تعقیب طولانی برگشته باشد. در سرم گذشت شاید خیال میکنم، ولی وقتی دو نقطهی زرد و درخشان را دیدم که مثل دو چراغ در سیاهی میدرخشیدند، خون در رگهایم منجمد شد. صدای خراش پنجههایی که روی کف چوبی اتاق کشیده میشد، مثل تیغی روی گوشم بود. نور ماه روی صورتش افتاد: پوزهای دراز، دندانهایی بلند و خیس، گوشهایی که مثل نیزهای به سمت بالا کشیده شده بودند. نیمی از بدنش شبیه انسان بود، اما موهای ضخیم و سیاه و عضلات برجستهاش نشان میداد که هیچ شباهتی به آدمهای عادی ندارد. یک قدم جلو آمد. صدای نفسهایش حالا درست کنار گوشم حس میشد. بوی تند خاک و خون در هوا پیچیده بود. صدایی خشدار، بین غرش و کلمات، از گلویش بیرون آمد: «تو... بیدارشدی.» حلقهی طلایی چشمهایش در تاریکی برق زد و حس کردم قلبم میخواهد از سینه بیرون بزند. در همان لحظه باد سردی از پنجره وزید و پردهها را به هم پیچید. انگار این موجود با شب پیوندی قدیمی داشت. پوزهاش را بالا آورد و بو کشید، بعد آرام لبخندی ترسناک زد: «بوی ترست... مثل چراغی تو تاریکی.» پاهایم بیاختیار به عقب رفت، اما جایی برای فرار نبود.6 امتیاز
-
✨ افسانهی درخت آرزوها قدیمیها باور داشتن اگه روی تنهی یه درخت خاص پارچه ببندن، آرزوشون برآورده میشه. واقعیت اینه که بعضی درختها واقعاً انرژی الکتریکی خیلی زیادی توی هوا پخش میکنن و آدم وقتی بهشون دست میزنه حس آرامش میکنه. همین حس باعث شده مردم فکر کنن آرزوها رو میبلعن. ✨ افسانهی گرگینهها توی قصهها، شبای کاملِ ماه، آدمها تبدیل به گرگ میشن. جالب اینجاست که دانشمندا هم نشون دادن ماه کامل روی خواب، رفتار و حتی پرخاشگری آدمها اثر میذاره. این بخشِ علمی، افسانه رو واقعیتر میکنه.6 امتیاز
-
اتمام این مرحله از مسابقه: 29 . ۵ . ۱۴۰۴ تمدید شد✔️ سرگروه: @هانیه پروین @shirin_s @سایه مولوی @QAZAL @Amata6 امتیاز
-
سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال میکنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقرهای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد نمونه کاور دبل شخصیت:5 امتیاز
-
سلام علیکم خوبین؟ کاملا اتفاقی بین کلی کار و درگیری فکری که داشتم به سرم زد این ماه خونین رو از دست ندم و بیام بشینم پای خاطره های ترسناکتون! دخترای هاگوارتز حتما شرکت کنید که برای شما خیلی واجب و شیکتره چون زری برای شما هدیه داره، مگه میشه نداشته باشه؟ بالاخره خسوفه و این شب مخصوص دخترای ماوراء هستش✨ • یه اتفاق ترسناک تعریف کنید، قرار نیست حتما برای خودتون اتفاق افتاده باشه میتونه برای اقوام یا دوست باشه فقط تعریفش کنید تا از این دوشب لذت ببریم🔮 • این خاطره میتونه سکانسی از فیلم یا پاراگرافی از یک کتاب باشه در این صورت حتما اسم فیلم و کتاب رو ذکر کنید😉 •میتونید حتی عکسی که شبیه به خاطره ای که تعریف میکنید هستش رو هم ارسال کنید✨ @هانیه پروین @عسل @سایان @shirin_s @QAZAL @Taraneh @S.Tagizadeh @ملک المتکلمین @Amata @آتناملازاده @سایه مولوی @Mahsa_zbp45 امتیاز
-
من متاسفانه چند ماه پیش مادربزرگم رو از دست دادم. ما توی شهر دیگه زندگی میکنیم و برای ترحیم رفتیم به شهر مادریم شب اول پدرم و داییهام رفتن سر قبر مادربزرگم که قران بخونن و من و مادرم و زنداییم رفتیم توی یکی از اتاقهای خونه مادربزرگم که بخوابیم حدود نصف شب ساعت یک و دو اینا شروع کرد از توی خونهی مادربزرگم سر و صدای تق و توق اومدن. ما کلی ترسیده بودیم و با هزارتا دردسر و ترس و لرز گرفتیم خوابیدیم. حالا جای ترسناکش کجاش بود؟! روز بعد که مجلس سوم بود یکی از فامیلهامون شروع کرد به پرسیدن اینکه دیشب اتفاقی افتاده یا نه؟ وقتی ازش پرسیدم چرا میپرسی و چطور؟ گفتش که میگن روح مرده شب اول به خونهاش برمیگرده و اونجا بود که ما همگی یک دور سکته زدیم.5 امتیاز
-
وای من یه بار روستا بودم خونهی مامانبزرگم؛ خانوادگی جمع بودیم و تعداد خیلی زیاد بود. همون موقع هم دختر داییم به دنیا اومده بود و تقریبا بیشتر افراد خونه رفته بودن بیمارستان و تعداد کمی خونه مونده بودیم و از شانس خیلی خوبمون برقا هم رفته بود و دمدمای غروبم بود. قبرستون روستا هم دقیقا بالای خونهی بابابزرگمه و اولین خونه هم ماییم باز هم از شانس خوبمون! دستشویی هم آخر حیاطه. رفتم دستشویی، قبل از اینکه وارد بشم دیدم صدای اسب و این چیزا میاد از بالای قبرستون اما نگاه که کردم هیچی نبود. بعدش که اومدم بیرون و دستام رو شستم، رفتم پیش بقیه نشستم. توی حیاط بودیم و بازی میکردیم، حیاط هم خیلی بزرگه و درخت داخل حیاط زیاده، مخصوصا درخت گردو! بعد همینطوری که نشسته بودم یه چیزی رو میدیدم که توی سیاهی داخل گاری که ته حیاط بود نشسته. همش نگاه کردم، هی اینور اونور و دیدم، یکم رفتم جلو دیدم بازم هستش. به بقیه بچهها گفتم، اما همه گفتن نه چیزی نیست توهم زدی و این حرفا. وقتی نگاه میکردم بودش کاملا توی تاریکی و خودشم سرتا پا سیاه بود اما وقتی نور میگرفتم بهش هیچیی نبود اصلا؛ منم با فکر اینکه توهم زدم و ذهنم برای خودش داستان میسازه، بیخیالش شدم اما هنوز هم درست همه چزئیاتشو یادمه... حتی موقع خواب هم که من توی حیاط خوابیدم کاملا واضح میدیدمش که تکون میخوره یا میشینه و نگاه میکنه سمت ما رو...5 امتیاز
-
دقیقا. و ببین حالت عادی من هیچوقت اینقدر راحت منصرف نمیشم! کلا پامو میکنم تو یه کفش که کارمو انجام بدم، فکر کن خواب هم مونده بودم و تو سیل خودمو از بابل رسوندم به بابلسر که هرجور شده برسم سرکلاس تا حذف نشم ولی یه حسی یه لحظه باعث شد دلم بسوزه و از ماشین پیاده شم... نمیدونم والا ولی زنه خیلی واقعی بود، حتا هنوزم چهرش یادمه اما اون راننده میگفت حدود صد متر جلوتر اون ماشین رفت زیر کامیون و اون صندلی جلو خالی بود و هیچ زنی مسافر اون ماشین نبوده... اما دوستامم میگن احتمالا به روح بوده تو قالب انسان... برگ ریزون ترین خاطره زندگیم بود:))5 امتیاز
-
در دل تاریکی شب پشت پنجرهی قدی قصر ایستاده بود و شبگرد ها را زیر نظر داشت. ماه در آسمان میدرخشید و صدای زوزهی گرگ ها از دور دست به گوش میرسید. چراغ خانهها روشن بود و هر کسی مشغول کار خودش بود، اما قصر مثل همیشه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. کلاه شنل سیاهش را بالا میکشد، با سایهها یکی شده و از میان انبوه درختان جنگل و خیل شبگردهای نگهبان عبور میکند. بیتوجه به مرزها از آن جنگل نفرین شده بیرون میزند. دیگر به هیچ چیز مجال جولان در افکارش را نمیدهد، به اندازهی کافی در زندگی محتاط بوده است؛ این بار را میخواهد ریسک کند. فقط به رو به رو نگاه میکند، به دهکده، به خانهای بالای تپه... از میانهی شاخ و برگ درختان سرک میکشد، طبق معمول درب بالکن کوچک اتاقش باز است. این یعنی دلبرکش منتظر اوست، در تمام این شبها منتظرش بوده و او چقدر شرمنده است بابت تکتک لحظههایی که چشمانش به در بوده. وارد حریم اتاقش که میشود، شنل را عقب میکشد تا راحت تر اطراف را ببیند. آهسته تا کنار تختی که در میانهی اتاق است جلو میرود. کنارش روی تخت نشسته و به صورتش خیره میشود. شاید برای اولین بار بود که قلب سیاهش رنگ هیجان را به خود میدید. دخترک تکانی خورده و چشم باز میکند. با دیدن او، بالای سرش خواب از سرش میپرد. بی درنگ خود را در آغوشش پرت میکند و دستانش را دور گردنش سفت حلقه میکند. دلتنگی در میان فشار دستان ظریفش ملموس بود. کاش دنیا در همین لحظه برای همیشه متوقف میشد. صدای لطیف و پر نازش در آغوشش گرفته به گوش او میرسد. - کجا بودی؟ میدونی چند شبه منتظرتم؟ دستی بر موهای مواجش کشیده و میگوید: - الیزا من... میان حرفش میپرد، از آغوشش بیرون میآید، دستانش را بر سینهی ستبرش میکوبد و طلبکار نگاهش میکند: - تو چی؟ تردید داشتی آره؟ ما با هم صحبت کردیم، نکردیم؟ به من شک کردی یا عشقم؟فکر میکنی من نمیدونم میخوام چیکار کنم؟ من فکرهام رو کردم، من میدونم چی پیش رو دارم، من با چشم باز انتخاب کردم. دستانش شل شده آرام آرام پایین میآیند و اینبار با صدایی لرزان ادامه میدهد: - من میخوام کنار تو باشم، من فقط همین رو ازت خواستم. توان تحمل آن اشک نشسته در چشمان سیاهش را ندارد. طرهای از موهایش را پشت گوشش فرستاد، به پوست سفید گردنش نگاه کرد، جریان خون آن رگ پنهان زیر پوستش را احساس میکرد، گرم و درخشان! هیچوقت کنارش تشنگی بر او غلبه نکرده بود. دستی بر گردنش کشید و گفت: - الیزا، من فکر میکردم انقدر عاشقم که ازت بگذرم، اما وقتی چند روز ازت دور بودم و دلتنگ شدم فهمیدم که من یه عاشق خودخواهم؛ انقدر خودخواه که بی هیچ غمی دندون هام تو گردنت بشینه و تو رو تبدیل کنم. تو رو از خانوادهات جدا کنم و توی قصر زندانیت کنم. میخوام که ملکهی قصر من باشی الیزا، میخوام که وارث من از خون تو باشه، حتی اگه تمام قبایل خوناشامها هم بهم پشت کنن. الیزا دست روی قلبش گذاشت و گفت: - منم همین رو میخوام، میخوام تا همیشه کنارت باشم، من رو از بند آدمیت آزاد کن؛ من رو با خودت ببر. صورتش را قاب گرفت و سرش را نزدیک گردنش برد. فردا روز زیباتری بود. از فردا آن قصر سیاه نفرین شده روح زندگی میگرفت. باید جشن میگرفتند. به فردا ایمان داشت، به فردای با او ایمان داشت. مطمئن بود روزهای زیباتری انتظارش را میکشند؛ روزهایی به زیبایی لبخند او...5 امتیاز
-
سالها گذشته و من مردی شدهام با موهایی که آرامآرام سفید میشوند، اما کافیست نسیم نمزدهی پاییز از پنجره عبور کند تا تمام تنم بلرزد و دوباره برگردم به همان عصر، همان غروب لعنتی که در حیاط کاهگلی مادربزرگ قایمموشک بازی میکردیم. صدای جیغ و خندهی بچه ها در هوا میپیچید و من، مثل همیشه، مغرور و لجوج، دنبال جایی بودم که هیچکس به آن فکر نکند، جایی که وقتی پیدا نشوم، همه با حیرت نگاهم کنند و برندهی بیرقیب بازی باشم. انتهای حیاط، بنای کاهگلی نیمهویرانی بود که همه از کنارش با ترس عبور میکردند؛ همان ساختمانی که پنجرهی باریکش به سرداب قدیمی باز میشد، همانجا که مادربزرگ با صدایی خشک و بیرحم بارها گفته بود: «هر کس به سرداب بره شیطونو خوشحال می کنه.»اما برای من، هیچچیز وسوسهانگیزتر از «قدغن» نبود.بچهها هنوز میشمردند: «سی… سیویک… سیودو…» و من آرام از جمع جدا شدم، خودم را به دیوار رساندم، پنجره باریکتر از آن بود که به نظر میآمد، اما با تقلایی نفسگیر توانستم بدنم را از آن عبور دهم و یکباره در تاریکی سرداب سقوط کنم. بوی نم مثل پتکی به صورتم خورد؛ هوایی کهنه و سنگین، ریههایم را پر کرد و برای لحظهای حس خفگی کردم.چشمهایم کمکم به تاریکی عادت کردند و سایههای کشدار روی دیوارها مثل موجوداتی منتظر به نظرم آمدند. قدم برداشتم، هر قدم صدای خشکی در سکوت میانداخت، ناگهان چشمم به چیزی افتاد؛ در گوشهی سرداب، آینهای بزرگ و قدیمی تکیه داده بود به دیوار، شیشهاش لکهدار و قاب چوبیاش ترکخورده. نزدیک شدم، اول تصویرم را دیدم: بچهای هشتساله، عرقکرده و نفسنفسزنان، اما چیزی در تصویر درست نبود؛ لبهایش لرزیدند، لبش به لبخندی کش آمد که مال من نبود.صدایی آرام، مثل نفسی بر گوش، در سرداب پیچید؛ زمزمهای نامفهوم، پر از کلماتی که نمیشناختم، اما استخوانهایم را سرد میکرد.پاهایم میخواستند فرار کنند، ولی چشمهایم محبوس تصویر شده بود؛ دستش را بالا آورد؛ نه مثل من، نه همزمان با من؛ جدا، مستقل، زنده. یک لحظه بعد، دستش از شیشه گذشت و بر بازوی من نشست، سرد و سنگین، مثل فلز پوسیده. جیغی کشیدم، جیغی که هنوز در گوشم زنگ میزند. با وحشت عقب پریدم، پایم به سنگی گیر کرد و زمین خوردم. زمزمه دوباره آمد: «تو هم یکی از …» قلبم داشت از سینه بیرون میجهید، و با آخرین رمقم خودم را بالا کشیدم، به پنجره چنگ زدم و از آن بیرون خزیدم. زخم روی بازویم میسوخت، بچهها هنوز در حیاط میدویدند و میخندیدند، هیچکس نپرسید چرا خاکی و رنگپریده برگشتم.کسی ندید که بازوی من سیاه و کبود شده، درست مثل بازوی پیر و چروکیدهی مادربزرگ که آن شب برای اولین بار نگاهش فرق کرده بود؛ وقتی مرا دید، چشمهایش برق زد، نه از نگرانی، از شناختن. او حقیقت را میدانست.سالها گذشت، اما زخم هرگز محو نشد. هر بار که از کنار آینهای عبور میکنم، انگار آینه حوصلهی من را ندارد و چیزی دیگر مشتاقانه جایم را پر میکند.گاهی شبها، وقتی چراغها خاموش میشوند، زمزمه همانطور که در کودکی شنیدم بر گوشم میخزد. من میدانم آن روز فقط من از سرداب بیرون نیامدم؛ چیزی همراهم آمد، که در سکوت خانه حرکت میکند و سایهاش دقیقاً پشت سر من میافتد. بازی قایمموشک تمام شده، اما من هنوز پنهانم، و هنوز کسی دنبالم نگشته.انگار همه میدانند، و فقط من آخرین کسی هستم که حقیقت را باور نمیکند. آن لبخند هنوز ادامه دارد، و من هر بار که چشم میبندم میبینمش. زمزمه دیگر التماس نمیکند؛ حکم میدهد.و روزی که دوباره پاییز از پنجره عبور کند، میدانم نوبت من است که از آینه رد شوم.5 امتیاز
-
مهتاب نیمهشب مثل نقره روی زمین ریخته بود. جادوگر پیر، شنل سیاهش را روی شانه کشید و آرام درون تالار سنگی قدم گذاشت. تالار پر از شیارهایی بود که روی دیوارها حکاکی شده بودند؛ خطوطی که به چشم هر انسان عادی فقط شیار بودند، اما برای او رازهای جهان را در دل داشتند. در میان تالار، حلقهای سنگی روی زمین کشیده شده بود، حلقهای که سالها پیش با خون خودش مهرش کرده بود. او آهی کشید؛ میدانست هر بار وارد این حلقه میشود، یک قدم به سوی نیستی نزدیکتر میرود. با نوک عصایش روی حلقه ضربه زد و جرقههای آبی در هوا پخش شدند. به محض اینکه زمزمه طلسم آغاز شد، هوا سنگینتر شد. صدای غرش آرامی از اعماق تالار برخاست، انگار سنگها نفس میکشیدند. جادوگر کلمات باستانی را تکرار کرد و از نوک عصا، شعلهای سبز برخاست. شعله پیچید، بالا رفت، و چون ماری از آتش در سقف فرو رفت. او خیره ماند، قلبش تند میزد، چون میدانست اگر حتی یک هجای طلسم را اشتباه بگوید، شعله او را خواهد بلعید. درون شعله، تصاویری آشکار شدند: چهرههایی محو، روحهایی که زمانی دشمن یا یار او بودند. یکی از آنها، زنی با موهای سپید، چشم در چشم او دوخت. زیر لب گفت: «تو هنوز راز را نگه داشتهای، مگر نه؟» جادوگر به سختی قورت داد. آری، رازی که سالها در دلش دفن شده بود، سرنوشت یک پادشاهی را تغییر داده بود. اما حالا زمان اعتراف نبود؛ زمان قدرت بود. طلسم اوج گرفت، حلقه درخشید، شعلهها شکل گرفتند و در مرکز تالار پیکرهای نیمهشفاف پدید آمد. موجودی ساختهشده از نور و تاریکی. او دستانش را گشود و از میان شعلهها چیزی همچون ستاره افتاد. ستارهای درخشان، کوچک، اما پر از انرژی ناب. جادوگر لرزید، زیرا میدانست این همان چیزیست که تمام عمر دنبالش بود. قدمی جلو رفت، حلقه زیر پایش داغ شد. صدای استخوانخراشی در تالار پیچید: «هرگز نمیتوانی بدون پرداخت بها، ستاره را به دست بیاوری.» جادوگر فریاد زد: «طلسم خونم را قبول کن، اما ستاره را بده!» شعله او را در بر گرفت، حلقه لرزید، و صدای انفجار خاموشی همهجا را پر کرد. وقتی دود فرو نشست، تالار خالی بود. فقط یک ستاره کوچک در مرکز حلقه میدرخشید…!5 امتیاز
-
نور ماه تنها راه نشانش بود. بیقرار و ترسیده در میان جنگل میدوید. سعی داشت که از میان درختان برود تا آن موجود عجیب او را گم کند. آری، آن موجوذ عجیب با زخمی بر صورتش. در یک لحظه او را دید. چه بود؟ گرگ بود؟ انسان بود؟ نه نمیشود! چه کسی چنین چیزی دیده؟ شاید میمون بود و او آنقدر ترسیده بود که مانند حیوانی... بهتر است بگویم هیولا ترسناکی دیده بودش. اما اگر میمون بود چرا او را تعقیب میکرد. مگر میمون گوشت میخورد؟ شاید او را تعقیب نمیکرد. بهرحال دقایقی بود که آنا میدوید و متوجه نشد صدای پای آن موجود چه زمانی دیگر شنیده نشده. اصلا نمیدانست صداهای وحشتناک از چیست. شاید فقط صدای قدمهای خودش بود. ایستاد. تنش میلرزید. پاهای درد میکرد و اعصابش ناآرام بود. با وجود تردید بسیار به عقب بازگشت. باید مطمئن میشد که آن موجود دنبالش نمیکند اما.... با دیدن زخم عمیق و هفتی شکل تنش به لرزه در آمد. موجود با آن بدن بزرگ و پر مو و دندانهای بیرون زده و چشمان سرخ نگاهش کرد. سپس سرش را بالا برد و نعره ترسناکی زد. هنگامی که نعره زد آنا دانست که خواب نیست. همزمان با آن موجود جیغی از ترس زد. اما صدای جیغ او در نعره موجود گم شد. او داشت زهر ترک میشد. آن موجود ترسناک از او چه میخواست! پاهایش دیگر توان نگه داشتن بدنش را نداشتند. بر روی زمین نشست. در مقابل چشمانش پنجههای کشیده آن موجود را میدید. گرگ بود؟! خیر، گرگ که بر دو پا نمیایستاد! انسان بود؟! خیر، اینهمه مو و آن ریشها! احساس کرد قطرات لزجی بر روی پیشانیاش میریزند. سرش را بالا آورد. صورت ترسناک موجود بالای سرش بود و به او زل زده بود و آب از دهانش بر روی صورت آنا میریخت. او وحشتی کرد و فریادی از ترس زد و از هوش رفت. هنگامی که چشم باز کرد اول ندانست در کجاست. در آغاز آرزو داشت در اتاق خودش باشد و آنچه بر او گذشت کابوس باشد اما در حالی که با چشمان نیمه بسته خواست بر سر جایش بنشیند تا ببیند در کجاست، کمرش با چیزی برخورد کرد و دوباره به صورت دراز کشیده در آمد. چشمانش را باز کرد و دوباره و بر را نگاه کرد. در یک... در یک... نمیدانست اسمش را چی بگذارد. شاید یک تونل کوتاه بود که به سختی ده ثانت از او بیشتر ارتفاع داشت. سعی کرد خم شد و پشت پاهای خود را نگاه کند. خبری از نور نبود. تنش شروع به لرزیدن کرد. او از هیچ چیز به اندازه اسیر شدن نمیترسید. آیا قرار بود آنقدر آنجا بماند تا از بیاکسیژنی یا بیغذایی بمیرد؟ فریادهایی از ترس زد. نه میتوانست کلامی به زبان بیارد و نه میتوانست حرکتی به خود بدهد پس فقط فریاد میزد. صدای جیغهایش گوش خود را نیز آزار میداد. ناگهان نوری به داخل آمد. امیدوار به زیر پایش نگاه انداخت. انگار سنگی مقابل تونل بود که کنار رفت. کسی مچ پایش را گرفت. آنا ترسید و خواست خود را به جلو بکشد اما او را به راحتی بیرون کشید. او وحشت داشت. آیا قرار بوذ یک موجود ترسناک دیگر ببیند؟ اما هنگامی که به بیرون کشیده شد و چشمانش به نور عادت کردند در تعجب ماند. در بالای سر او یک پسر نوجوان بود. گمان برد که آن پسر نجات دهنده اوست و خواست تشکر کند اما پسر پیش دستی کرد و گفت: - تو را میبرم مگر ملکه خوشش بیاید.5 امتیاز
-
طلسم راز قراره که قدرتی فراتر از این چیزی که الان دارم، داشته باشم و این پاداش رو مدیون پیر مجیک هستم که بهم یه چیز مهم رو یاد داده بود. اون هیچوقت حرف نمیزد و بخاطر همین هم تو گروه جادوگرا معروف بود. همیشه با شعله آتیش و حرکات دستاش، نکته های هر یک از عضوها رو بهش میگفت! اولین باری که چشمم بهش خورد بنظرم یک آدم فلسفی و بینهایت عادل اومد و از صمیم قلبم آرزو کردم که کاش یک روزی منم تو یکی از زمینه های جادوگری و طلسمی که برام تعیین میکنه بتونم عادل و بهترین باشم. اون روز پیر مجیک به من طلسم راز رو یاد داد. اول از هر چیزی ازم خواست تا اونو تو وجود خودم تقویت کنم. اون گفت که همه ما دو گوش و یه زبون داریم، برای اینکه یه حرفی رو دوبار گوش بدیم و و یبار حرف بزنیم. از من خواست تا شنونده خوبی باشم و تمرین کنم بجای حرف زدن، بیشتر گوش بدم و بتونم حرفایی که اعضا بهم میزنن و تو دلم نگه دارم و مانع از دو بهم زنی بشم و اگه کسی از جادوگرا خواست با استفاده حرف یا راز یکی از دوستاش، دو بهم زنی کنه، با استفاده از قدرتی که این طلسم به من داده بود، میتونستم این طلسم و عملی کنم و قدرت حرف زدن و از اون عضو بگیرم. و خطا کردن تو عالم ما، از قدرتمون کم میکنه و اگه سِمَت بالایی هم داشته باشیم، باعث میشه اونقدر ضعیف بشیم که پیر مجیک تصمیم بگیره ما رو از گروه اخراج کنه. دوستام هر کدوم تو طلسمی که پیر مجیک بهشون داده خبره شدن. یکیشون طلسم شهامت، یکیشون طلسم جرئت و.... و من چون کوچیک ترین عضو این گروه هستم، تازه نوبت من شده. بعد از اولین قرارم با پیرمجیک به یاران، دست راست خودش دستور داد تا از دور مراقبم باشه که ببینه تو کارهام چگونه عمل میکنم و چقدر واقعی رفتار میکنم! از اون روزا مدت زیادی میگذره و بالاخره من برای پیوستن به گروه بزرگ جادوگرا آماده شدم و امروز قراره مراسم رونمایی از طلسم راز میان اعضا برگزار بشه. هم خوشحالم و هم هیجان زده! این اولین باره که تو مراسم اصلی که توسط خوده پیر مجیک انجام میشه، هستم. همیشه این مراسمات زمانی برگزار میشه که حلقه بزرگ جادوگران تکمیل باشه، ستاره تو آسمون باشه و زیر نور ماه؛ پیر مجیک روبروی کسی که قراره از طلسمش رونمایی بشه، از شعله آتشی که وسط حلقه روشن کرده، چوب مخصوص اون فرد و آماده میکنه و بهش میده. بعدشم همهی اعضای گروه با اون فرد بیعت میبندن و قول میدن تا زمانی که از اون فرد اشتباهی سر نزنه، کنارش باشن و ازش حمایت کنند. نفس عمیقی کشیدم و مثل بقیه صبر کردم تا ستارهها خودشونو تو آسمون نمایان کنند و ماه کامل بشه. علوی وسط حلقه جادوگران با طبل توی دستش داشت آهنگ رونمایی از پیرمجیک رو مینواخت و بعد از چند دقیقه پیرمجیک با جاروی دستیش و فرم مخصوص مراسم معرفی طلسم جادوگرا، وسط حلقه اعضا فرود اومد. همه تعظیم کردیم و ورد مخصوص خوشامدگویی پیرمجیک و گفتیم... پیرمجیک نگاهی به آسمون کرد و دید که ماه کامل شده و ستاره ها هم در حال درخشیدن هستن. با چوب جادویی، شعله آتش رو روشن کرد و به من اشاره کرد تا روبروش قرار بگیرم. با اضطراب جلو رفتم اما لبخند پر از اطمینان دوستام، دلمو آروم کرد. پیر مجیک دستشو روی قلبم گذاشت و نور اعتمادی که نشانه قبولی من شد و به اعضا نشون داد و با حرکات دستش چوب جادوییم رو از شعله آتش بیرون کشید و به دستم داد. حس قدرت میکردم از اینکه بالاخره تونستم در این امتحان، پیروز بشم و مثل بقیه اعضا طلسم مخصوص راز رو از آن خودم کنم.5 امتیاز
-
سرداب قدیمی، بوی نم و خاک پوسیدهای میداد که حتی نفس کشیدن را سخت میکرد. دیوارهای سنگیاش با شیارهایی عمیق، مثل زخمهای کهنهای بودند که سالها از یاد رفتهاند. چراغهای کوچک مشعلمانندی که به فاصلههای نامنظم روی دیوار نصب شده بودند، نور ضعیفی میپاشیدند و سایهها را مثل ارواحی لرزان روی زمین میرقصاندند. قدمهایم آرام بود، اما هر بار که پایم روی سنگهای مرطوب سرداب میلغزید، صدای خفیفی در فضای بسته میپیچید و قلبم را به تپش میانداخت. در انتهای راهرو، دری نیمهباز دیده میشد که پشتش تاریکی غلیظتر از شب بود. زمزمهای مبهم از آن سوی در شنیدم، صدایی که شبیه نسیم نبود؛ بیشتر شبیه کسی بود که نامم را آهسته صدا میزد. نزدیکتر رفتم، اما در همان لحظه آیینهای کوچک و گرد را دیدم که به دیوار روبهرو تکیه داشت. سطح آیینه با غباری خاکستری پوشیده شده بود، اما تصویر من در آن واضحتر از حد طبیعی بود، گویی آیینه مرا بهتر از خودم میشناخت. صورتم رنگپریدهتر، چشمانم تاریکتر و لبخندی محو روی لبم دیده میشد که در واقعیت نزده بودم. زمزمه دوباره تکرار شد، این بار واضحتر و نزدیکتر: «برگرد… برنگرد…» نفسم را حبس کردم و در را هل دادم. هوای سرداب ناگهان مثل مه غلیظی به صورتم هجوم آورد و بوی فلزی خون، مشامم را پر کرد. روی زمین خطی از شمعهای نیمهسوخته دیده میشد که به شکل دایرهای در اطراف یک صندوقچه چوبی چیده شده بودند. کنارش جسدی بیجان افتاده بود؛ مردی با ردای سیاه و زخمی عمیق روی گردنش، طوری که انگار چیزی از درون او را دریده باشد. به عقب پریدم، اما پایم به سنگی گیر کرد و نزدیک بود بیفتم. دستم را روی دیوار گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم، و ناگهان حس کردم که چیزی سرد از کنار انگشتانم عبور کرد؛ مثل دست انسانی یخزده که فقط برای لحظهای خواسته باشد لمس شود. چراغها یکییکی خاموش شدند و تاریکی مثل موجی سهمگین روی من فروریخت. صدای زمزمه حالا از همهجا میآمد: «برو… دیر شده…» قلبم تند میزد و عرق سردی روی پیشانیام نشست. به سمت در دویدم، اما در همان لحظه جیغی گوشخراش، آنقدر بلند که انگار دیوارهای سرداب ترک برداشته باشند، فضا را شکافت. پایم از ترس سست شد و محکم به زمین خوردم. از گوشه چشم دیدم که آیینه وسط دایره شمعها ظاهر شده بود؛ نه، انگار از دل تاریکی رشد کرده بود. تصویر درون آیینه دیگر من نبود؛ مردی با چشمانی سفید، بیمژه و پوستی خاکستری، از پشت شیشه به من زل زده بود. لبهایش تکان خوردند، اما صدایی از او نیامد؛ در عوض زمزمهای که از هر گوشه سرداب شنیده میشد، حالا به زبان من سخن میگفت - تو نمیبایست اینجا میآمدی. آیینه لرزید و مثل سطح آب موج برداشت. انگشتان استخوانی از شیشه بیرون آمدند، یکییکی، و به سمت من دراز شدند. عقب کشیدم، اما دیوار پشت سرم راه فرار را بسته بود. سایهها زنده شده بودند، به دورم حلقه زدند، و سرداب به اتاقی بیانتها تبدیل شد. صدای جیغی دیگر برخاست، این بار از گلوی خودم، درحالیکه احساس کردم انگشتان سردی دور مچم حلقه زدهاند. آخرین چیزی که دیدم، قبل از آنکه تاریکی کاملم را ببلعد، لبخند مرد درون آیینه بود که حالا درست مقابلم ایستاده بود و زمزمهای با لحنی آرام و بیرحم در گوشم کرد - عبور کردی… حالا مال مایی.5 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه قامت مردونهای شدم! وحشتزده از جا پریدم و خواستم فرار کنم که پتو پیچید دور پاهام و با سر به زمین افتادم. احساس میکردم درست بالای سرم ایستاده؛ آروم سرم رو بلند کردم. دندونهای نیش بلند و تیزش کافی بود برای این که از ترس نفسهام به شماره بیفته. برای دقایقی هر دو به چشمهای هم خیره بودیم. من با چشمهایی گشاد شده از ترس و مردمکهایی لرزون و اون... نمیفهمیدم چی پشت اون چشمهای به رنگ خونش خوابیده که نمیتونستم فریاد بزنم و کمک بخوام. احساس میکردم داره نزدیک میشه ولی نمیتونستم حرکت کنم. دندونهای نیشش هر لحظه بلندتر میشد و دور چشمهاش کبودتر...5 امتیاز
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه سایه ای درست گوشهی اتاق شدم. حسش میکردم. اون اینجا بود! امواج جادوی سبز لعنتیش رو میتونستم ببینم. میون سایه ها خودش رو غرق کرده بود و داشت من رو نگاه میکرد. به خودش جرأت ورود به حریم من رو داده بود و باید خوردش میکردم! دستش که بالا اومد، متوجه گویی از بخار سبز روی دستش شدم. میخواست جادوی من رو ازم بگیره! اما نمیدونست با کی طرفه: من! آرورا، ملکهی سیاه! دستش رو به سمتش گرفتم و قبل از هر حرکت، جادوی سیاهم رو به سمتش پرتاب کردم. خودش رو به طرفی پرتاب کرد و باعث بهم ریختگی اتاق و ایجاد سروصدا شد. از جا پریدم و روی تخت ایستادم. ردای خواب مشکی رنگم، رو باد جابهجا کرد و چشم تو چشم تارا شدم. - میدونستم اینجایی آرورا! پوزخندی زدم. - همیشه اینجا بودم. به خودش مغرور بود که ملکه رو پیدا کرده؟ نه تارای عزیزم؛ نه جادوگر خوشخیالِ تازه کار! خودم تربیتت کردم؛ خودم هم از بین میبرمت! مشتش که به سمتم اومد، جادو هم پرتاب شد. با سختی کنار زدم که باعث انفجار شدید اتاق و دود غلیظی شد. با یک بشکن، چوبدستی و جاروی پرندهام به سمتم اومدن و با گرفتنشون، به پرواز دراومدم. میون آسمون تاریک اما پر ستاره، به تک کلبهی چوبی وسط جنگل که حالا میون خاک و دود غرق بود نگاه کردم. صدای فریا تارا، به آسمون بلند شد و دیدم که خودش رو از خونه بیرون کشید. - تو و جادوی سیاهت رو از بین میبرم آرورا! بلند خندیدم؛ قهقهههای از ته دلم، باعث پرواز کلاغ ها از میون درختها میشد و زوزهی گرگهای نگهبانم رو بلند کرد. - من ملکهی سیاهم، تارا! من! آرورا! مالک تمام جنگلهای صنوبرم! من آرورام! صاحب جادوی سیاه! هیچکس نمیتونه با من رقابت کنه!5 امتیاز
-
درخت اول: نقد ایده جادوگران🧙🏻♀️ توسط: گروه (...) از نظر ایده: ایده قوی و نوآورانه ای داره خرید و فروش جادو با احساسات واقعا جذابه از نظر انتخاب کلمات: متن به کمی سیقل احتیاج داره انتخاب واژگان جا داشت برای بهتر شدن. برخی کلمات کمی ساده و کلیشه ای هستن. از نظر جملات و انسجام: متن منسجم هست و جملان کوتاه و روان هستن. ترتیب اتفاقات و وقایع جذاب و گیرا هست. از نظر عنوان: عنوان یه فضای دارک _کلاسیک ایجاد کرده؛ اما استفاده از کلمه «افسانه» کلیشهای است و در آثار فانتزی زیاد دیده میشه. از نظر هویت و شخصیت ها هم: شخصیت اصلی هنوز هویت مشخصی نداره و بیشتر به عنوان یک «نماد» معرفی شده است. اعضای جادوگر: @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین5 امتیاز
-
افسانه خونآشامها واقعیت داره یه بیماری خونی وجود داره که تعداد گلبولهای قرمز کم میشه. توی زمانهای قدیم که دارویی برای این بیماری وجود نداشته اون افراد به خوردن خون تمایل پیدا میکردن و البته به دلیل همین بیماری پوستهاشون رنگ پریده میشده و به نور آفتاب حساسیت نشون میدادن.5 امتیاز
-
۱ـ دیدن خواب عزیزی که از دست رفته، نشونه اینه که یه معجزه تو زندگیت اتفاق میفته✨ ۲ـ اگه آرزوتو زیر نور ماه بنویسی و تو آب جاری بندازی، حتما برآورده میشه✨ ۳ـ دلیل علاقه زیادت به دوست صمیمیت، به این دلیله که تو زندگی قبلیت عضوی از خانوادت بوده✨ ۴ـ چهره الانت شبیه کسیه که زندگی قبلی عاشقش بودی✨ ۵ـ اگه یه پروانه سفید یا قاصدک بیاد سمتت یعنی آرزوت قراره برآورده بشه✨ ۶ـ اگه دستات بی دلیل سرد شده یعنی یکی خیلی دلتنگته✨4 امتیاز
-
4 امتیاز
-
میگن وقتی بی دلیل دلت میگیره (مثل غروبهای جمعه) یعنی یه آدم خوب یکی که دوستش داری دلش گرفته و اون حال بد به تویی که اون آدم برات عزیزه هم منتقل میشه.4 امتیاز
-
یه افسانه هست که میگه: - خالی که رو پوستت داری، اون ناحیه رو معشوقه زندگی قبلیت بوسیده🙃🤍4 امتیاز
-
°•○● پارت هشتاد و پنج به توده بچههای قد و نیمقد پشت کردم، دست گندم را گرفتم و به راه افتادم. اگر چند ثانیه دیگر زیر سایه درخت گیلاس میایستادم، به طرف محمدرضا میدویدم و التماسش میکردم مرا ببخشد. -خوبی؟ اخم در هم کشیدم و از حرکت ایستادم. به طرفش برگشتم و حکمم را دادم: -تو از قبل میدونستی! امیرعلی بدون تایید یا رد حرفم، تنها به من نگاه کرد. انگشتان گندم را در دستم فشردم و لبههای چادرم را با دست آزادم جمع کردم. مو بر تنم سیخ شده بود، اما نه از سردی هوا. صادقانه اعتراف کردم: -داری میترسونیم! ابروهایش بههم نزدیکتر شد. -چرا باید ازم بترسی؟ پلکهایم با نهایت خستگی، به روی تصویر امیرعلی بسته شدند. -از کجا میدونستی؟ آدرس خونهمو چطور داشتی؟ قضیه محمدرضا رو از کجا فهمیدی؟ درنگ کوتاهی کردم و آخرین سوال را هم به سمت پیکرش نشانه رفتم: -اون چیه که اگه بفهمم، دیگه تو روت نگاه نمیکنم امیرعلی؟ تو چی کار کردی؟ حالا آن چشمهای مطمئن، دودو میزدند. -فالگوش وایستادی! سرم را تکان دادم. -دیگه چه چیزایی هست که ازش خبر داری؟ امیرعلی تو... تو اصلا هیچوقت از زندگی من بیرون رفتی؟! نگاهش را از من گرفت. سردی هوا ناگهان از لباسهایم گذشت و به پوست و گوشتم حملهور شد. -وسط خیابونیم ناهید. حالت تهوع بدی به زیر دلم چنگ زد. شکمم را گرفتم و خم شدم. -من فقط میخواستم با دیدن اون بچه، خیالتو راحت کنم، نمیدونستم اینقدر بههمت میریزه. این جوابی نبود که منتظرش بودم. امیرعلی دروغ نگفت، اما حرفی از حقیقت هم نزد. گندم به پاهایم چسبید و ماما ماما گویان، مانتویم را کشید. -میدونی چیه؟ مهم نیست. من فقط میخوام طلاقمو بگیرم، بعدش هر کس میره پی زندگی خودش. دیگه هیچوقت همدیگه رو نمیبینیم. گوشه لب امیرعلی بالا رفت. -داری اعتراف میکنی که یه ابزار برای رسیدن به طلاقت هستم و هیچ ارزشی برات ندارم؟ لبهایم به هم دوخته شد. اینطور که بیانش کرد، کمی بیرحمانه به نظر میرسید. -این چیزیه که خودم براش داوطلب شدم، نیاز نیست از حرفت خجالت بکشی. نفسش را بلند فوت کرد. -چندتا برگه هست که باید امضاشون کنی. باهم به دفتر برگشتیم و من افسار زبانم را در دست گرفتم تا دوباره او را نیش نزند. به محمدرضا فکر کردم، هیچوقت خودم را نمیبخشیدم؛ اما نمیتوانستم منکر حال خوبم بعد از دیدن او بشوم. تماشای او که با دوستانش بازی میکرد و میدوید، باعث آسودگی خاطر بود. زیرچشمی امیرعلی را پاییدم... دیگر چه چیزهایی میدانست؟4 امتیاز
-
°•○● پارت هشتاد و چهار نیمساعتی میشد که بافاصله اما کنار هم، راه میرفتیم. به گندم داشت حسابی خوش میگذشت؛ هر چه نباشد، امیرعلی از من بلندتر بود و گندم در آغوش او، چشمانداز بهتری داشت. وحشتزده ایستادم. امیرعلی چندقدم برداشت و وقتی متوجه نبود من شد، پشت سرش را نگاه کرد. فاصلهمان آنقدری بود که دو زن با روسری ساتن از مقابلمان گذشتند. -کجا داری میری؟ امیرعلی دهانش را باز کرد، اما گندم بلافاصله دستش را در آن فرو کرد! قلبم نامیزان میتپید. با بیقراری پرسیدم: -من این راهو میشناسم. کجا داریم میریم؟ امیرعلی با حوصله، مشت کوچک گندم را بوسید و از جلوی صورتش دور کرد. باریکه نور، مردمکهایش را روشنتر از همیشه نشان میداد. -میتونی چند دقیقه دیگه هم تحمل کنی؟ چیزی نمونده. قلب معترضم، محکمتر کوبید. نمیتوانستم. -باشه. به راست پیچیدیم و از شلوغی دور شدیم. به انتهای کوچه که رسیدیم، امیرعلی از حرکت ایستاد و من هم به تبعیت. به اطراف نگاه کرد: -باید همینجاها باشه... به دیوار تکیه دادم؛ شاخههای درخت گیلاس، روی سرم سایه انداخته بودند. -چرا منو آوردی اینجا؟ اگه حیدر ما رو باهم ببینه... وای! فاصلهای با مکانیکی نداشتیم. چهره امیرعلی آرام شد و با سر به نقطهای اشاره کرد: -اوناهاش، اونجاست! سرم را به سمت سر و صدا برگرداندم که یک توپ پلاستیکی، جلوی پایم فرود آمد. پسربچه به من نگاه کرد: -خاله شوت کن! پلک زدم و چشمهایم پر از اشک شد. -خاله بدو دیگه! چانهام لرزید. امیرعلی توپ را شوت کرد و محمدرضا آن را در هوا قاپید. -مرسی. دوید و به جمع دوستانش ملحق شد. اشکهایم با سرعت روی گونهام روان شدند. -اون... اون... -دیدیش؟ جلوتر رفتم و چشم چرخاندم، اما محمدرضا در دایره دوستانشگم شده بود. صدای امیرعلی از پشت سرم بلند شد: -حالش خوبه. سرم را پایین انداختم. -آستین بلند پوشیده بود، دستاشو نديدم. چند قدم برداشت و کنارم ایستاد، گندم را زمین گذاشته بود. -همش یه اتفاق بود ناهید، تو که نمیخواستی بهش آسیب بزنی، میخواستی؟ سرم را به سرعت به چپ و راست تکان دادم. همان لحظه، یکی از بچهها در دل دروازهی نامرئیشان گل زد و فریاد شادیشان به هوا برخاست. صدایشان بلند بود اما باعث نشد صدای امیرعلی را نشنوم: -خودتو ببخش! چهرهام را جمع کردم. آهی کشیدم. -کاش به همین راحتی بود.4 امتیاز
-
با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد و عرض خسته نباشید خدمت خوانندگان محترم این بخش خبری با شما هستیم از میز خبری ۱۸:۳۰ نودهشتیا من خبرنگار انجمن و اینجا استودیو خبری نودهشتیاست! سر خط خبر ها: در اقدامی جنجالی @QAZAL یک رمان دیگر را به پایان رسانیده و نشان نویسنده برتر تیر ماه را که از آن خود کرده بود با خود به خانه برد! @Mahsa_zbp4 رنگ سبز رفیق نودهشتیا را بر تن کرده و خوش رنگ گشت از همین تریبون به ایشان و خانواده محترمشان تبریک عرض میکنیم! بانو @زری گل اعلام داشت شرکت کنندگان این دوره از هاگوراتز تنها تا ساعت ۰۰:۰۰ فردا برای ارسال ایده های خود زمان دارند! @سایان و @عسل در اقدامی جداگانه به شرعت درحال پارت گذاری رمان هایشان هستند و تاپیک هایشان از آن بالای انجمن پایین نمیآید به این همه مسئولیت پذیریشان قبطه میخوریم! تا درودی دیگر بدرود4 امتیاز
-
درود ماوراء!🧚🏻♀️ ✨✨فرداشب راس ساعت 00:00 مسابقه به اتمام میرسه، لطفا هرچه سریعتر قالب گروه خود را در همین تاپیک ارسال کنید✨✨ @سایه مولوی @هانیه پروین @shirin_s @Amata @QAZAL4 امتیاز
-
°•○● پارت هشتاد و سه -ولی من کردم! من این کارو کردم. -باید انگیزه خزرو از این شهادت بفهمیم. اون موقع میتونیم ازش برای نامعبتر کردن شهادتش استفاده... فکم میلرزید. امیرعلی حرفش را نصفه رها کرد و با چشمانی که تعبیر دلواپسیاش بود، به من نگاه کرد. -اون پسربچه حالش خوبه، نیاز نیست نگران باشی. من هیچوقت برای پیگیری حال محمدرضا نرفتم و در نتیجه، از حالش هم بیخبر بودم. -این چیزی رو عوض نمیکنه، من باعث درد و عذاب اون خونوادم. طوری با خشونت، کلمات را فریاد میزدم که انگار امیرعلی باید به من جواب پس میداد. به موهای پرپشتش چنگی زد و بهمشان ریخت. توضیح دادم: -دیوونه شده بودم، پاک عقلمو از دست دادم. وقتی حیدرو پیش اون زن دیدم، وای... وای! به قفسه سینهام مشت زدم، غمی در آن نقطه بود که از من نمیرفت. صورتم را با دستهایم پوشاندم و هقهق گریه کردم. -ناهید... لیوان آب را پس زدم. یک دریا لازم داشتم تا جهنم درونم را سرد کنم. امیرعلی روی زمین زانو زد و دسته صندلی که رویش نشسته بودم را گرفت. نفسنفس میزدم: -باورم نمیشه من این کارو کرده باشم، اون بچه... اون بچه... گندم با مشتهایی که قند از لای انگشتان آن بیرون زده بود، نگاهمان میکرد و سعی داشت از آنچه در جریان بود، سر در آورد. قلبم فشرده شد، با وحشت لب زدم: -اون بچه میتونست گندم با... -هیششش! لبهای لرزانم را به هم دوختم. اخم به روی چشمهای امیرعلی سایه انداخته بود. نگاهش را از من دزدید. گندم را در آغوش گرفت و رو به من کرد: -بلند شو! باید بریم جایی. صدایش آنقدر گرفته بود که اگر تمام قد جلویم نایستاده بود، آن را نمیشناختم. دماغم را بالا کشیدم. -کجا؟ جوابی نشنیدم. با گوشه زبر چادر، گونههایم را خشک کردم. نفسی به سینه کشیدم و یادآوری کردم: -یه وکیل نباید... -گوربابای این وکیل که نمیتونه آرومت کنه! از جایم تکان نخوردم. -جون گندم پاشو! جای بدی نمیریم، بهت قول میدم. ادامه رمان را در تلگرام دنبال کنید: @tinar_roman4 امتیاز