°•○● پارت هفتاد
آب دهانم را قورت دادم و به زمین زیرپایم نگاه کردم. اگر دادگاه به نفع حیدر تمام میشد، گندم را برای همیشه از دست میدادم. او از من متنفر میشد!
سکوت وحشتناکی در دفتر حاکم بود. میتوانستم هوهوی باد را بشنوم. طاقت نیاوردم:
-مجبورت نمیکنم، اگه نمیخوای جلوی شوهرم وایستی...
-نمیتونی مجبورم کنی خانم شریعت!
قلبم کمی تندتر زد. من قبل از اینکه وارد این ساختمان شوم، به هزاران اتفاقی که ممکن بود پیش بیاید فکر کرده بودم، اما در هیچ کدام از آنها، جواب منفیِ امیرعلی نبود.
-یعنی چی؟
سرش را به صندلیاش تکیه داد و گوشه لبش به اندازه یک بند انگشت، بالا رفت.
-مشکل همینجاست ناهید، نمیبینی؟! تو نمیتونی منو مجبور کنی، چون من از اعماق وجودم میخوام که این کارو انجام بدم.
گرمای وصف ناپذیری به تمام بدنم سرایت کرد. خون در رگهایم میجوشید و حسابی گرمم شده بود. دندانم را روی لب زیرینم فشار دادم.
-گاز نگیر!
او حتی به من نگاه هم نمیکرد، چطور متوجه شده بود؟ مضطرب روی صندلی جابهجا شدم، انگار روی آن صندلی پر از میخ بود که آرام نمیگرفتم.
-دفترت... انگار... قشنگه... میدونی؟
سرش را تکان داد، انگار برای خودش تاسف میخورد. با لبخند و چشمهای غمزده، اعتراف کرد:
-تا ابد هیشکی قدر من تو رو بلد نیست.
بلند شد و پشت پنجره رفت. میتوانستم به وضوح ببینم که بیقرار شده بود.
-شرط دارم.