شوکه شدم. بقیهاش زندگی من و پیدا شدنم توسط همون مردی که بهش بابا میگفتم بود. پس تریستان لحظه لحظه منو میدید.
تمام دانشش رو هم یاد گرفتم و عقب کشیدم. باز هم همه همجوشی من سه ثانیه شد و دو زانو با حال بد روی زمین افتادم.
تریستان سریع گرفتم و لب زد:
- چی شد سرورم؟ چرا رنگت پرید؟
خواب آلود و خسته از همجوشی، غمگین گفتم:
- فامیل و اسم پدر و مادر که درون این شناسنامه هستن جعلی و دروغین هستن. اینها اسم و رسم واقعی من نیست.
تریستان تایید کرد.
- درسته، با این که شنل پوش نگفت، ولی مطمئنم هویت ساختگیِ، تو شناسنامه داری اما نه واقعی من تحقیق کردم.
چنین زن و مردی وجود دارند ولی مرده هستن. از یه خانواده اشراف زاده هم بودن ولی تو هویت واقعیت اونها نیست. خیلی گشتم ولی هویتی از تو پیدا نکردم.
ایهاب اومد و تریستان روی دستم دستبند شد.
مدارکم رو تریستان باز با خودش برده بود.
ایهاب وقتی دیدم شوکه گفت:
- خانم دکتر! چقدر رنگت پریده!
لبخند بی معنی زدم و پرسیدم:
- نقاشی کشیدی؟
سر تکون داد. ازش نقاشی رو با همه حال بدم گرفتم.
ایهاب خواست مادرش رو صدا بزنه ولی نگذاشتم.
به نقاشی زیبا که منو کنار خودش کشیده نگاه کردم.
لبخند زدم گفتم:
- خیلی خوشگله! پس این نقاشی برای من دیگه نمیدم به تو باشه؟
سر تکون داد.
- برای تو، همه نقاشیهام برای تو.
جوجه بزرگ بشه، تو مخ زدن ماهر میشه.
نقاشی رو از دفترش کندم و تو کیفم گذاشتم.
از اتاق بیرون رفت. با اخم بلند شدم کیفم رو برداشتم گفتم.
- تریستان میخوام یه نامه این جا بذارم و برم.
تریستان ظاهر شد، کاغذ و قلم دستم داد.
ازش گرفتم. بلد بودم بنویسم از ذهن تانسا و تریستان یاد گرفته بودم به چندین زبان متفاوت بنویسم ولی بدن من هنوز بلد نبود، ذهنی بلد بودم اگه مینوشتم شبیه بچه دبستانیها میشد دست خطم و گفتم:
- تو بنویس، از اینکه از من محافظت کردن تشکر کن. و بگو مشکلی برای من پیش نمیاد با رفتنم.
تایید کرد و شروع کرد نوشتن.
یه نیم نگاهی کردم عالی نوشته بود. کاغذ رو روی میز آینه گذاشتم و لب زدم:
- یه جوری ببرم کسی متوجه نشه تریستان.
نزدیکم شد. دست دور کمرم گذاشت. دستهاش نه سرد بود نه گرم، منو گرفت و دورمون پر از مه سیاه شد.
مه سرد و ترسناک.
وقتی مه رفت من و تریستان هم تو یه فضای تاریک بودیم!
از من فاصله گرفت و دو بار دست زد.
همه جا روشن شد و سرد گفت:
- این جا غار منه، دور از هر قلمروها.
به غار سیاه با نقوش آبی و قرمز که گاهی سبز توش بود نگاه کردم. غارش ترسناک و یه حس مرموز داشت.
دستم رو بالا اوردم روی دیوار سیاهی که انگار از درون نور داشت کشیدم.
خفه زمزمه کردم و تو غار جایی که صدای آب میاومد قدم زدم.
- میخوام بدونم کی هستم؟ چی هستم از کجا اومدم و به کجا میخوام برم؟
تریستان پشت سرم قدم برداشت. محکم جواب داد:
- از هر کجا اومدی و به هرکجا که بخوای بری، من پایه هر چیزیت هستم. به جز سه قانون که از تو اطاعت نمیکنم.
زمان خطر، زمان حال بدت، زمانی که تصمیت باعث دردسر خودت بشه. این زمانها من هیچ اطاعتی از تو نمیکنم سرورم. حتی اگه منو بکشی.
لبخند زدم. تریستان خیلی خوب بود. دست تو جیبم کردم و به سقف غار نگاه کردم پر از کریستال آبی، سبز و قرمز رنگ بود. با همون حال خسته و خوابآلود جواب دادم:
- قبول میکنم.
صدای پاهام تو غار طنین میگرفت و چهرم تو کریستالها کوچیک و بزرگ میشد.
یهو پسری از دل غار دوید و فریاد زد:
- سرورم برگشتید؟!
سرورم؟ به پسر نگاه کردم. آها تو ذهن تریستان دیده بودمش یه اژدهای خاکستری شاخ سیاه به اسم یونا بود.
خدمتکار وفادار تریستان بود.
پسر مو خاکستریه چشم طوسی_آبی کنار ما اومد. با دیدنم ترسید و سریع احترام گذاشت.
- ملکه خوش اومدید.
تریستان سرد پرسید:
- از وضعیت غار بگو یونا.
یونا سرش رو پایین انداخت به من دیگه نگاه نکنه و گفت:
- چند نفر تو این هجده سالی که نبودید اومدن. غار وضعیتش عالیه ولی یه زن از نژاد ستارگان اومد این جا و گفت با شما کار مهمی داره.
تریستان دورش رو مه گرفت و تبدیل به دو تریستان شد یکی از جنس مه یکی واقعی. واقعیش کنار من موند و کپی مه بودنش رفت.
شگفت زده نگاه کردم. با این که تو ذهنش دیده بودم میتونه از خودش کپی بسازه ولی تو واقعیت دیدنش هم شگفت انگیزه.
با چشمهای سبزش از نظر گذروندم و گفت:
- خوشت اومد؟
لبخند زدم و سر تکون دادم.
گونهام رو نوازش کرد.
- یادت میدم ملکه من.
یونا سرخ شد و من هم عقب رفتم.
آروم وردی که تبدیل به کپی از خودت میساخت رو زمزمه کردم. میخواستم بهش نشون بدم تا اون هم هیجان زده بشه.
بدنم شروع به مومور شدن کرد. فضای غار کمی فشرده شد. از بدنم نوری سیاه و طلایی بیرون زد تبدیل به یه کپی از من شد.
تریستان ابروهاش بالا پرید به کپی من نگاه کرد گفت:
- بد نیست خوبه! یکم ابتدایی شده کاملا تصویر خودت رو درونش جا ندادی برای همین...
آروم تو پیشونی کپی من زد که مثل سراب از بین رفت.
- زود از بین میره بهش جان بده سرورم.
بغ کردم. چرا یکم ذوق حداقل نکرد؟ اولین بار بود از جادو استفاده میکردم.
خستهتر نالیدم و رفتم:
- بیاحساس.
از کنار یونا هم گذشتم و سمت چپ چرخیدم.
یه حفره دیگه بود که میدونستم اتاق تریستان هستش.
واردش شدم و روی تخت سنگیش که که زیر الیافهای افسانهای بود و روی الیاف یه پارچه سیاه پهن بود دراز کشیدم.
تو اتاقش یه آینه عجیب پوشیده شده با پارچهی عجیب بود. پارچهای که میتریل درخشان و صقیل شده داشت.
تختش خیلی نرم بود و چشمهام رو داشت سنگین میکرد. کف زمین پر نقوش نورانی بود.
یه صندوق هم گوشه دیوار قرار داشت. دیگه هیچی تو اتاقش نبود.
چشمهام بسته شد و به خواب رفتم.