تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 10/25/2024 در همه بخش ها
-
نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬 نام نویسنده: زهرا تیموری ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: هفتگی خلاصـــــــــه: یکی هست، یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن. رفاقت دیرینه دارن که دوستیشون به مشکل میخوره. این دو آدم، کدومشون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی میره؟ مقدمـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیارهی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب میشد تا تابستونم برمیگشت. سرما از حرارت میترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل میزد تا شکوفه رو درخت مینشست؟ تا زمین سبز میشد و گندمگزار خوشه میداد؟ تا پرنده لونه میکرد و چهچهه میون باغ دل میپیچید؟ لینک صفحه نقد رمان:15 امتیاز
-
••مقدمه •• ای یار من! تو را به یک الماس تشبیه خواهم کرد، میدانی چرا؟! الماس با تمام زیبایی های افسونگریاش با آن درخشش ستودنیاش، در یک نگاه تمامی چشم ها را به خود مجذوب میکند. قلب من از همان روزی که تو آمدی، در برابر عظمت درخشش تو تعظیم کرد. جانای من! آغاز قصه عشق من و تو... خورشید را به خنده وا داشت... ماه را به سجده انداخت... بیا باهم قلم برداریم... به خون عشقمان آغشته کنیم... و با تحریر زیبایی بنویسیم... ..به نام خالق تک دلبر قلبم.. >جانای یار من< آتش زدی بر جان من ای جان من جانان من طوفان شدی در بحر دل ای ساحر خندان من <ای ما شب تابان من >14 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم رمان ملکه اسواتنی نویسنده آتناملازاده خلاصه: من ترنج، یک مترجم ساده ایرانی. خیلی ساده و یکدفعه ای دل یک ولیعهد رو میبرم. دل یک ولیعهد که با همه ولیعهدهای دنیا فرق میکنه. یک شاهزاده سیاه پوست من رو به سرزمینی میبره که تا حالا اسمش هم نشنیدم و من رو وارث جهانی میکنه که تصورش هم نمیکردم. مقدمه: اِسواتینی که پیشتر با نام سوازیلند خوانده میشد، یک کشور آفریقایب محصور در خشکی. پادشاه کشور مسواتی سوم بوده است. مسواتی سوم فعالیت احزاب سیاسی را ممنوع اعلام کرد، او ۱۰ نماینده از ۶۵ نمایندهٔ پارلمان را انتخاب میکرد، همچنین انتصاب نخستوزیر نیز وظیفهٔ او بود. مسواتی هرگونه قوانینی را که کوچکترین اختیاری را از او سلب مینمود، وتو میکرد، او در اسواتینی یک نظام دیکتاتوری مطلق بنا نهاد. ۸۳ درصد مردم اسواتینی پیرو دین مسیحی هستند. ۱۵ درصد مردم پیرو آئینهای سنتی و قبیلهای، ۱ درصد مسلمان، نیم درصد بهایی ۰٫۲ درصد هندو هستند12 امتیاز
-
سلام نودهشتیای تخیلی! حال و احوال چطوره؟ امیدوارم خوب باشید با این گرمای کذایی و رفتن پی در پی برق!😓 بیخیال، از این دنیای حال بیارمتون بیرون و چند دقیقه ای مهمون دنیای ماورا بشید، میخوام ببرمتون به قصر هاگوارتز تا برندههای دو مسابقه رو بهتون اعلام کنم😍 - زری چرا دو مسابقه؟ مگه یکی نبود؟!🤔 نه جونم شما در اصل دو مسابقه داشتید، یکی مسابقه خلاصه نویسی که همون میشد ایده پردازی گروهی یکی هم مسابقه بهترین نقد🥰 اول از همه میخوام گروهی رو بهتون معرفی کنم که ایدهاش یک لول از ایده گروههای دیگه ماورا بالاتر بود، تاکید میکنم که کار و همکاری تکتکتون عالی بود و این اولین بار بود که تو مسابقه هاگوارتز هیچ حاشیهای بین گروهها و هم گروهیها پیش نیومد😎🤍 - ایش بزن تخته حالا!🙄 تق و تق اینم تخته😂 میخوام که ایده دو گروه رو بردارم اما حس میکنم مزهاش میره اما خب اگه قراره با این حجم از لذت تخیلی مزهاش براتون از بین بره پس همون بره و دیگه ایدههای بعدی اجرا نشن، اصلا من قهرم ولم کنید🥲 - ما که چیزی نگفتیم حالا تو بیای بگو ببینیم کی به کیه؟ ما مزه رو شیرین نگه میداریم اصلا شیرین داریم تو ماورا @shirin_s فعال و عشق ماوراء است، اون خودش شیرینی هاگوارتز رو حفظ میکنه🦋🤍🦋 - قبوله پس بزن بریم! دو گروهی که ایدههاشون یک لول بالاتر بود👇🏻 گروه اول: جادوگران با سرگروهی خانم @QAZAL گروه دوم: گرگینهها با سرگروهی خانم @سایه مولوی 🤍🦉🤍 گروهی که نقد بی نظیر داشت👇🏻 گروه ارواح با سرگروهی خانم @Amata درسته که اسم خونخوارها رو اون بالا نمیبینید اما باید بگم که این گروه اولین گروهی بود که خیلی سریع نقدش رو تحویل داد و فعالیت بالایی داره🧛🏻♀️❤️ جوایز ایده پردازی👇🏻🦉 گروههای برنده: مدال مخصوص گروه+500 امتیاز باقی گروهها: 300 امتیاز جوایز بهترین نقد👇🏻🦉 300 امتیاز به گروه ذکر شده🩶 علت اینکه تو مسابقه ایده پردازی به همه گروهها امتیاز رو دادم به خاطره اینه که وقت هرکسی طلا است، اینکه شما میای وقت میزاری، حوصله میزاری حداقل برای من ارزش بالایی داره پس به نوبه خودم حالا کم با زیاد دوست دارم که اون انرژی که صرف کردید رو بهتون برگردونم، مرسی از تک تک شما هنرمندها واقعا که نویسنده های ماه و خلاقی هستید👌🏻🩵👌🏻 نقد خلاصهای که ارسال کردید رو براتون تو اتاق خودش میزارم به اون قسمت میتونید مراجعه کنید و ببینید که از دید بقیه چقدر باید روی اون ایده کار کنید، هرچند هرکسی نظر و سلیقه خاص خودش رو داره اینو هیچوقت فراموش نکنید، نقد هرکسی محترمه📝🦉 یه نکته دیگه هم اینجا داریم اینکه یک عضو از گروه ارواح در این قسمت شرکت نکردن پس سیصد امتیازشون بین هم گروهیهاشون تقسیم میشه یعنی اعضای گروه ارواح چهارصد امتیاز از این دست مسابقه میگیرن❤️🩹 مسابقه بعدی فردا براتون فعال میشه📝 حال و آیندتون خوش، تا درودی دیگر بدرود🦋🤍🦋 دخترای محبوب هاگوارتز: @هانیه پروین @shirin_s @سایان @سایه مولوی @S.Tagizadeh @raha @Taraneh @QAZAL @عسل @Amata @ملک المتکلمین @Mahsa_zbp412 امتیاز
-
رمان خاص raha طنز و عاشقانه سرگرمی ۱۲ تا ۱۳ به نام خالق عشق خلاصه: یه داستان پر از شیطنت و هیجان و کلکل و ماجراهای خواهر برادری تیارا و برادر هاش ودوستانی که شیرینی داستان اند . قصه ای که قراره باهاش کلی بخندیم. اگه کنجکاوید که آخر قصه چجوریه لطفا تا انتها همراه تیارای شیطون و ماجراجوی قصه باشید . مقدمه:زندگی پروانه ای دور شمع دنیایی است ، زندگی پرواز بی پروایی است.زندگی پرنده ای آزاد است ، زندگی آرزویی نهفته است.زندگی دریایی متلاطم است ، زندگی خاطرات پر دغدغه است.زندگی شرح تقسیم خوبی هاست ، زندگی شرح حال چگونه زیستن است.زندگی تنبیه آدم و حوا نیست ، زندگی ،زندگی است.چه مانند دریا خروشان باشد، چه مانند نسیم با طراوت وآرام.بله زندگی تفسیر روشنی دارد. آنچه پیچیده اش میکند ضمیر ما انسان ها و نوع نگاه مان به زندگی است .نویسنده ها زندگی ها را از دید تخیل و احساس و اندیشه خودشان روایت میکنند.چه کسی میداند؟ شاید فردایی دیگر یا حتی همین امروز نویسنده ای در حال نوشتن زندگی ما باشد.12 امتیاز
-
مقدمه:: غرق شدن در گرداب خیال و توهم و قدم زدن در مسیر اشتباهی. گناه پشت گناه، به قیمت نفس کشیدن، زنده ماندن و زندگی کردن. داستان رنجیدن و رنجاندنها، گرییدن و گریاندنها، درد شدنها و درد کشیدنها، زجر دادنها و زجر کشیدنها، شکست دادنها و شکستنها. داستان تباه شدن آدمها، نابود شدن زندگیها و مرگ خوبیها. به نام خالق عشق خیرگی نگاه مردان در قهوهخانه را بر روی خودش و سودی احساس میکرد، به قول رزی، این قهوهخانههایی که پر بود از مردهای لات و اوباش، مناسب هیچ دختری نبود؛ اما خب، سودی معمولاً انتخابهایش نامناسب بود. پوفی کشید. میتوانستند جلوی آنهمه چشم که زلزل نگاهشان میکردند حرف بزنند؟! بیحوصله قندی از قندان فلزی پیش رویش برداشت و گوشه لپش گذاشت تا مزه تلخ دهانش عوض شود. صدای حرف زدن مردها و قهقههای بلندشان روی اعصابش بود. نگاه کلافهاش را از شیشه قهوهخانه که بهخاطر دود سیگار و قلیانها به سیاهی میزد گرفت و به سودی که پا روی پا گردانده و از سیگار نیمهسوختهاش کامهای عمیقی میگرفت دوخت؛ ژست جذابش مناسب آن قهوه خانهی قدیمی و زهوار دررفته نبود. دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوهخانه را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخکرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناریشان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده بود به حال بدش دامن میزد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیدهبود بردارد. - ها! چیه زل زدی به من؟ زیر ل*ب غرولندی کرد و در ظاهر خونسرد ماند. جلوی سودی حرص خوردن و عصبانی شدن فقط همه چیز را بدتر میکرد. - فقط نگاه من سنگینه؟ این همه آدم بهت زل زدن عیب نداره؟ سودی نگاه چپچپی به مردان نشسته پشت میزهای دور و اطرافشان انداخت و نگاه خیرهشان را که دید، توپید: - چتونه دو ساعته زل زدین به ما، آدم ندیدین مگه؟ یکی از مردان که سبیلهایش او را یاد مردان قجری که عکسشان را در کتابهای تاریخی دیده بود میانداخت، خیره در چشمان دریده سودی با پررویی گفت: - آدم که زیاد دیده بودیم، ولی حوری ندیدهبودیم جون شما. سودی با حرص از پشت میز چوبی که چند جایی از آن ل*بپر و تکهتکه شده بود، بلند شد و فریاد کشید: - وایسا تا یه حوری بهت نشون بدم ده تا حوری از اونورش بزنه بیرون. او هم همپای سودی از جایش بلند شد. دخترک کلهشق انگار دنبال شر میگشت! - بسه سودی، شر درست نکن، بیا بریم. سودی بیآنکه نگاهش را از مردانی که با تمسخر نگاهشان میکردند بگیرد، گفت: - نه، صبر کن! من به این مردیکه حالی کنم حوری کیه. *** سودی با حرص غرید: - چرا نذاشتی حساب اون مردیکهی آشغال رو برسم؟ با اخم چشم غرّهای به سودی رفت. از اخلاق جسور و گستاخش خوشش میآمد؛ اما گاهی هم برای خودش و او دردسر درست میکرد. - تو مثل اینکه جدیجدی باورت شده میتونی بزنیش؟ مردیکه دو تای من و تو هیکل داشت! سودی پوف تمسخرآمیزی کرد. - مگه میخواستم باهاش مچ بندازم؟ دعوا که قد و هیکل نمیخواد. در ادامه حرفش نیشخندی زد و از جیب شلوار جین زخمیاش چاقوی ضامندارش را بیرون کشید و ادامه داد: - یه دونه از اینا رو میخواد، با یه جو دل و جرأت. چشمانش را درشت کرد و متعجب گفت: - که بعدش بزنی یکی رو نفله کنی؟ سودی پشت چشمی برایش نازک کرد. - تو دعوا که حلوا خیرات نمیکنن. از آنهمه خونسردی سودی حرصش در آمد. حرف زدن با او مثل خواندن یاسین در گوش خر میماند. نگاه از چشمان خمار و مشکیرنگ سودی که همچنان حق به جانب نگاهش میکرد گرفت؛ پشتش را به او کرد و به سمت جدولهای کنار خیابان قدم برداشت و در همان حال با دلخوری گفت: - اصلاً تقصیر منه که نخواستم بیوفتی گوشهی هلفدونی. سودی انگار که تازه ناراحتیاش را درک کرده باشد، سمتش آمد و دست دور بازویش پیچاند. - خب بابا، چرا مثل این دختربچهها قهر میکنی؟ نفسش را با حرص بیرون داد؛ سودی منتکشیهایش هم متفاوت بود. - حالا که نذاشتی اینجا چیزی بخوریم، میشه بفرمایید این خندق بلا رو کجا باید پر کنیم؟ دستش را به کمرش زد و با حالتی طلبکارانه نگاهش کرد و گفت: - من نذاشتم؟ یادت رفته کی داشت اون وسط شر درست میکرد؟ سودی تابی به چشمانش داد و با لحن لوسی گفت: - باشه بابا، نزن من رو، اصلاً خودم میبرمت یهجا، نهار هم مهمون من.12 امتیاز
-
عنوان:«اِل تایلر» نویسنده: سارابهار ژانر: فانتزی «یاارحمالراحمین» خلاصه: دو گونه، هر دو اسیرِ طلسمی تاریک و مبهم! لایکنتروپهایی که در هیچ یک از شبهای ماهِ کامل تبدیل به گرگِ درونشان نمیشوند و خونآشامهایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کمسوی مهتاب، میسوزند! در این بین، همهچیز بهدست مخلوقی عجیبالخلقه از هم میپاشد. مخلوقی که باید ناجی باشد؛ اما ویرانگر میشود و نفرین نمیشکند هیچ که حتی نفرینی عظیمتر زاده میشود... . ویراستار @marzii7911 امتیاز
-
سلام هیولاهای عزیزم به اولین بخش خبری از اخبار هاگوراتز خوش آمدید. با شما هستیم از استودیو وحشت هاگوراتز، امیدوارم حالتون بد باشه و کابوس مهمون زندگیاتون! هاگوراتز که در دو دوره قبلی بسیار خوش درخشید و هیولا های با استعدادی تقدیم جامعه نودهشتیا کرد. امسال هم داره سومین سال تاریک خودش رو به بهترین نحو میگذرونه! @زری گل مادر ماورا و دارنده تمام قدرت های موجود در هاگوراتز این بار دعوت نامه های دیگهای رو به خاندان های اصیل فرستاد. در این دوره از سری مسابقات وحشت سیزده شرکت کننده توسط کلاه گروهبندی به خانواده های جدیدشون پیوستن! از گروه ارواح با سرپرستی بانو @Amata هاگوراتز میزبان خانم ها @عسل @S.Tagizadeh @raha هستش! برخلاف سری های گذشته که جامعه خون آشام ها افراد زیادی رو به هاگوراتز معرفی میکردن امسال تنها میزبان خانم ها @هانیه پروین و @shirin_s هستیم از جنگل تاریک و قبلیه گرگ های خاکستری خانم ها @آتناملازاده و @Mahsa_zbp4 با سرپرستی @سایه مولوی در خوف انگیزمون مسابقه خواهند داد. و در پایان جامعه جادوگران چندی از اصیل زاده های خودش رو به هاگوراتز فرستاده خانوم ها @سایان @Taraneh @ملک المتکلمین با سرپرستی جادوگر با تجربهمون @QAZAL از صمیم قلب برای تک تک افراد نام برده آرزوی پلیدی و سیاهی میکنیم!11 امتیاز
-
رمان: جانای یار نویسنده: زهرا بهمنی ژانر: عاشقانه_طنز 《خلاصه》 نوشتههای جانای یار، روایتی عاشقانهای است از دلبر و دلدار، جانا و شهریار! شهریار خودساخته یکباره پا به دنیای عجیب جانای خودخواه میزاره و گرفتار عشق حقیقی میشه اما تا رقم خوردن سکانس عاشقانه زندگیشون شکل میگیره، همه چی با رو شدن یک راز شیرین عوض میشه!11 امتیاز
-
عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: یک راه بود و چند بیراهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه میگذارد و اسیر تاریکیها میشود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلولههای انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! صفحه نقد این رمان 👇11 امتیاز
-
به نام آفریدگار قلم نام رمان: پرتقال کال نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25) ژانر: فلسفی، عاشقانه خلاصه: همه چیز به روال پیش میرفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی میکرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد! حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی میشد! مقدمه: در ابتدایی ترین روز بهار، هنگامی که عطر غنچه های تازه شکفته شده فضا را پر کرده بود، نوشیدن یک فنجان چایِ ساده چه تراژدیِ تکراری را در یاد تلقی میکرد. آن چنانِ گذر روز خسته کننده میآمد که شاید فکرِ شروع یک بازی شاید برای اندکی حالِ کسل وارش را خوب و عطر روز مردگی را از مشامش میگرفت! شروع یک قرعه با رقیبی قَدر، ریسک بزرگی بود که او را در حسرت روزمرگی های معکوسش باقی گذاشت... در این وحله عطرِ گس پرتقال، تنها مُشوقی بود که کیف کور شده او را کوک میکرد.11 امتیاز
-
《پارت اول》 کوله پشتیم رو روی شونهام تنظیم کردم و روبه بچهها گفتم: - خب دیگه خوش گذشت، من میرم. مخالفت بچهها بلند شد. - ای بابا جانا نیم ساعت دیگه هم بشین، هنوز داریم حرف میزنیم! به سمانه که این حرف رو زد، چشم دوختم. عاشق لپ های سفیدش بودم که از گرما گل انداخته بودن. - نیم ساعت دیگه هم بشینم، نیم ساعت دیگه هم میگی صبرکن، این نیم ساعت ها روی هم جمع میشن و در نهایت شب میشه. شایان با اون عینک هزار رنگش گفت: - بهتر، شب میشه میریم دست جمعی فرحزاد کلی صفا سیتی! کیارش هم مثل همیشه جنتلمن بازیش گل کرد. - همه مهمون من فرحزاد. سوت و دست بلند شد که شایان اعتراضش بلند شد. - نه دیگه نشد داداش، خودم ایده دادم خودم هم اجراش میکنم. آقایون و خانم های محترم همه امشب مهمون شایان. خنده ای به مسخره بازیشون کردم و گفتم: - امشب نمیشه واقعا حسش نیست خسته و کوفته از کوه بدون هیچ حمومی بریم فرحزاد؟ من نیستم واقعا! با این حرفم فکرکنم تازه بعضی ها یادشون افتاده باید برن لباس هاشون رو عوض کنن چون بقیه هم بلند شدن و عزم رفتن کردن. به افسون اشاره کردم که سریع جمع کنه تا بریم. کیارش با قد رشید و اون چهره خواستنیش نزدیکم شد. - چرا این جمعه ها عجیب میچسبه؟ یک نگاه بنداز، هیچکس دلش نمیخواد به خونه بره. با این حرفش غم دلم تازه شد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - شاید کسی رو تو خونه داشته باشن، که این خوشی رو بهشون نمیده یا بلعکس ازشون میگیره، شاید هم کلا کسی رو ندارن تا خوشحالیشون رو با اون ها سهیم بشن. روی لب های کیارش هم لبخند محوی نشست. - شاید هم دلشون میخواد که یکی باشه تا... - بریم. با صدای افسون که نفس زنون نزدیکمون میشد، ادامه حرفش رو خورد. - مواظب خودت باش، قرار فرداشب یادت نره! لبخندم دندون نما شد. - وقتی قراره میزبان شایان بشه، امکان نداره یادمون بره. خنده ای کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستی به حالت خداحافظی روبه اکیپ تکون دادم و همراه افسون به سمت لکسوس سفید من رفتیم. - امروز عجیب خسته شدم! نیم نگاهی به دوست تنبلم انداختم. - کوه رو که جابه جا نکردی دختر، از کوه بالا رفتی فقط. چشم هاش رو که بسته بود با این حرفم باز کرد و طلبکار گفت: - همون هم سخته، به من فشار میاد اه تو هیچ وقت نفهمیدی من چقدر ظریفم. تک خنده ای کردم و گفتم: - تو ظریفی؟ الهی نانا النگوهات نشکنه! لبخندی زد و دوباره چشم هاش رو بست. - حیف پشت فرمونی و من هزار تا آرزو دارم وگرنه میدونستم چیکارت کنم. فشار پام رو روی پدال بیشتر کردم که مثل این وحشت زده ها گفت: - جانا غلط کردم بسه! خندیدم و سرعتم رو کم کردم. با خنده گفتم: - آخه ظریف، تو که ظرفیت نداری چرا تهدید میکنی؟! یکی زد پس گردنم و گفت: - حواست به رانندگیت باشه انقدر هم با من بحث نکن!11 امتیاز
-
درود هاگوارتز نودهشتیا! اولین مسابقه با قلمهای جادویی به اتمام رسید، از نخستین مسابقه گذر کردیم و به قسمتهای هیجان انگیز تر هاگوارتز نزدیک میشیم. نوشتههای تکتک شما دخترای هنرمندم بی نقص بود و عالی، انتخاب برای من به شدت سخته و رقابت هم بین شما! من تصمیم گرفتم دو ماوراء رو برنده اعلام کنم از این دست مسابقه... ما قرار بود که تنها یک نفر رو برنده اولین مسابقه اعلام کنیم اما الان دونفر از دوازده نفر انتخاب میشن که جایزه 500 امتیازی رو بگیرن و افتخار گروهشون بشن. @هانیه پروین @سایه مولوی @دختر ارواح @ملکه ارواح @ملک المتکلمین @Mahsa_zbp4 @Amata @Taraneh @raha @سایان @آتناملازاده چهار گروه عزیز هاگوارتز بازهم تاکید میکنم که انتخاب به شدت برام سخت بود و از دیدگاه من همه شما برنده هستید. برندههای این دست از مسابقه دخترایی هستن از گروه جادوگران و خون آشام❤️💚 💚@QAZAL AND @shirin_s❤️ دخترای ماوراء شما برنده 500 امتیاز از اولین مسابقه هاگوارتز تو سال 1404 شدید🤍🌈 تبریک میگم به همه شما عزیزان که نوشته هاتون بسیار زیبا بود و جزییات رو کاملا به تصویر کشیده بود و من از این خیالم کاملا راحت شد که همتون قدرت تخیل نویسی رو دارید، یک سری هاتون خیلی در حق قلمتون شکست نفسی میکردید اما من که چندساله مادر هاگوارتز نامیده میشم باید عرض کنم خدمتتون که فوق العاده تخیل نویسی قوی دارید. یک سری توضیحات و ویژگیها هستش که در قالب یک ویس برای هر گروهی آماده کردم که به زودی براتون پست میکنم، اون ویس میتونه میتونه ایدههای خاصی بهتون بده برای مسابقههای بعدیمون پس با دقت گوش کنید هرجایی سئوالی داشتید، در خدمتتون هستم. مسابقه بعدی پس فردا برگزار میشه، مرسی از همراهیتون و قو تخیل قویتون🤍🌈10 امتیاز
-
حالتون چطوره؟! به گوشم رسیده خیلی کنجکاو بودید که بدونید وارد چه گروهی میشد😒 خیلی بهم فشار وارد کردید با این جواب هاتون از طرفی زری هم به جونم افتاد که امشب بگم کی به کیه... خب خب... چی میبینم؟ چه دخترای خوشرنگی هستید شماها😎 قلم جادویی که دستتونه منم کلاه گروهبندی روی سرتون پس بریم برای مراسم تبدیل کردنتون، یادتون باشه وقتی که گروهتون رو فهمیدید با این شخصیتی که الان هستید خداحافظی کنید تا وقتی که از هاگوارتز خارج بشید. امشب نویسنده های نودهشتیا وارد تخیل میشن و برای یک مدتی مقام بزرگ انسانیت رو کنار و وارد گروه ماوراء میشن... از خانم سرخ شروع میکنم خانم خوش زبون و خانم مدیر بیا اینجا عزیزم بیا @هانیه پروین جواب هات بوی خون میده درست مثل رنگت تو از امشب خون آشام هاگوارتز خواهی بود❤️ درست مثل اسمت شیرین هستی بیا پیشم تا بهت بگم که جواب هات تورو به کدوم سرزمین برده، شیرین @shirin_s اوممم برو دخترجون که توهم از طایفه خونخوارها شدی❤️ نفر بعدی چه کسیه؟ اووو چه خانم خوشرنگی میبینم @سایه مولوی گروهی که انتظارت رو میکشه...عجب شبیه و عجب نتایجی رو دارم میبینم، سایهی خوشرنگ نظرت راجب اینکه سایه یک گرگ با ابهت رو روی صفحه به تصویر بکشی چیه؟ آره عزیزم تو وارد سرزمین قدرت شدی سرزمین گرگها💙 چقدر سخت میتونم باهات ارتباط بگیرم یکم بیشتر منو به سرت فشار بده آهاااا حالا شد @raha چه اسم زیبایی و چه جواب های خفنی گروهی که به انتظارت نشسته گروه ارواح هستش🩶 چه عطر آشنایی بوی معرفت به مشامم میرسه، آخ دختر ببین کی اینجاست خون آشام با سابقه هاگوارتز حالت چطوره دخترم؟ @سایان به نظرت این سری چیکار کردی هوم؟ من برات چیکار کردم؟ من این سری با جواب هات ترجیح دادم که تورو وارد یک سرزمین متفاوت تری کنم، سرزمینی از جنس جادو، تبریک میگم این سری قراره با وردهات باکس رو به تصرف در بیاری💚 نفر بعدی هم بوی معرفت میده چقدر خوبه که آشنا میبینم ترانه ستودنی @Taraneh حال دلت چطوره بیب؟ وای خدای ماوراء چی میبینم؟! با سابقه های هاگوارتز هم گروهی شدند و چی از این بهتر؟ کار گروه های دیگه بسیار سخت شده با این روند، شماهم وارد تیم جادوگرا شدید دخترم💚 شما تو نودهشتیا شهرت خاصی دارید فکر میکنم زمانی تو هاگوارتز هم شرکت کردید @آتناملازاده خانم ملا زاده عزیز گروهی که انتظارتون رو میکشه گروه گرگینه هستش💙 او مای گاد قلبم ببینم کی اینجاست @QAZALمیشه امضا بدید؟ زری بیا عکس مارو بنداز ایشون همونه همون خانمی که رمانش تو نودهشتیا ترکونده، واقعا رقابت سختی در پیش داریم خانم غزال خوش نویس و سریع نویس گروهی که بهش دعوت شدید گروهی از گروه آب و آتش شما به سرزمین جادوگرها وارد شدید💚 خانم شما رنگتون زیادی خاصه @Khakestar و مستقیم وارد گروه ارواح شدید🩶 هم گروهی میبینم از گروه گرگینهها خانم خوش اسم @Mahsa_zbp4 شما هم وارد تیم ارواح شدید💙 و خانم گل @رز. خیلی خوش اومدید و باید بگم که شما وارد گروه ارواح شدید🩶 شما وارد گروه جادوگرها شدید عزیزم @ملک المتکلمین 💚 شما وارد گروه ارواح عزیزم @Amata🩶 شما رو اول به خدا و بعد به دستای زری میسپارم موفق باشید و بدرود دخترای ماوراء😎🌈 ••• دخترا امیدوارم که از گروهبندی راضی باشید نتایج خیلی سخت بود خیلی کم مجبور شدم که درش دست ببرم اما این قول رو بهتون میدم که دوره دوم هاگوارتز انتخاب رو به خودتون بدم این دست رو بیشتر آزمایشی نگاه کنید و آموزشی که دستتون راه بیفته برای تخیلی نوشتن و کسب تجربه🩷🌈 شروع مسابقه و هر نوع توضیحات رو به زودی براتون میزارم اصلا نگران نباشید، توصیه میکنم از همین الان برید تو حس و حال ماوراء و واقعا خودتون رو اون چیزی که تبدیل شدید ببینید، اطلاعات کسب کنید تا خودم اطلاعات اصلی رو براتون بزارم که خیلی تو نوشتن و ایده کمکتون میکنن، خیلی دوستون دارم موفق باشید🌈🩷10 امتیاز
-
پارت ۱ صدای بلندگوی در تمام راهرو میپیچد؛ همهی حواس ها به سمت صدا میرود. _عارفه ذاکری، بیا دفتر مدیر نفس های حبس شده آزاد میشود؛همه میترسیدند که اسم انها پیچ شود؛ و به ان اتاق که اسمش را، اتاق خانم هیولا، گذاشته بودند پا بگزارند! چشمان دبیر ادبیات روی من زوم شد، حتما با خودش میگفت:اینبار دیگه چیکار کرده. اما من کاری نکرده بودم، یعنی اگر بعضی، کار های ریز را فاکتور بگیرم، کار بزرگ نکرده بودم. همه کلاس در سکوت فرو رفته بود و نگاه ها کم و بیش روی من میچرخید. پوف کلافه ای کشیدم که دوباره صدای بلندگو بلند شد _دخترم عارفه ذاکری بیا دفتر مدیر زود صدای معاون مدرسه بود که با حرص داشت اسمم را میگفت، در کمال خونسردی از جایم بلند شدم، و رو به خانم زارع، دبیر ادبیات گفتم _خانم اجازه هست بریم؛ دارن اسم مارو صدا میزنند. خانم زارع با چشم های ریز شده سر تا پایم را نگاه کرد! _دوباره چیکار کردی ذاکری؟. سرم را پایین انداختم،خودم هم نمیدانستم دوباره چه شده که صدایم میزنند، _خودمم نمیدونم خانم، حالا اجازه هست برم؟ دوباره صدای بلندگو در تمام سالن پیچید، اما اینبار انگار صدا بلند تر بود،شاید هم پر حرص تر! _عارفه ذاکری تا یک دقیقه دیگه اتاق مدیر نباشی پروندت زیر بغلته ها اب دهانم را قورت دادم، بدتر از این نمیشد. خانم زارع سرش را تکان داد و گفت _اینبار فاتحت خوندس ذاکری، زود باش برو هنوز که خودشون نیومدند. تند تند سرم را تکان دادم و به طرف در اتاق رفتم،مقنعه چروک شده ام را با دست صاف کردم و موهای بیرون امده ام را داخلش چپاندم. از پله ها سرازیر شدم پایین. ۱ ۲ ۳ ۲۹ دقیقا سی تا پله تا طبقه پایین بود که من دوتا یکی طی کرده بودم، زیر پله ها اتاق ورزش بود.10 امتیاز
-
یک پایش را زیر تنش جمع کرده و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده و تکان میداد. هوا سرد بود و به شدت سوز داشت. ژاکت بافت گلبهیرنگش را بیشتر دور خودش پیچید؛ بافتهای درشتش جلوی نفوذ سرما را نمیگرفت. دستانش را روی سینه چلیپا کرد و نگاهش را دور تا دور باغ چرخاند. درختان ل*خت و عور و آلاچیقها و تختهای خالی اصلاً منظره زیبایی برای تماشا نبود. اخمی کرد و با بدخلقی سرش را برگرداند. نشستن روی تختهای بیرون از رستوران واقعاً ایده مزخرفی بود! بیحوصله رو به سودی که خودش را با منو مشغول کرده بود، گفت: - خب؟! سودی خیره به منو تکرار کرد: - خب که خب. هوفی کشید، از خانه کشانده بودش بیرون تا حرف بزنند و حالا همه کاری کرده بودند جز حرف زدن. - مگه نگفتی میخوای باهام حرف بزنی، چیشد پس؟ سودی منو را بست و درحالی که دستش را برای فراخواندن پیشخدمت در هوا تکانتکان میداد گفت: - چرا، ولی میدونی که من تا شکمم پر نشه مخم کار نمیکنه. اخم در هم کشید و با غیض زیر ل*ب گفت: - ای کارد بخوره به اون شیکم! سودی انگار که حرفش را شنیده باشد، با پرخاش پرسید: - چی گفتی؟ بیحوصله جواب داد: - هیچی بابا. سودی ماهرانه گوشت و نخود لوبیای آبگوشت را میکوبید و هر از گاهی به نخود و لوبیاها ناخنک میزد، رفتارش گاهی از بچههای پایین شهر، یا به قول خودشان ل*بخط، هم لوتیمنشانهتر بود؛ آنقدری که یادش میرفت سودی در یک خانواده پولدار و متمول بزرگ شده و حالا از سر ناچاریست که با آدمهای این منطقه دمخور است. سودی گوشتکوب را از ظرف بیرون کشید و غذای مانده دور گوشتکوب را لیسی زد، با چندش نگاهش کرد. باید خدا را شکر میکرد که کسی دور و برشان ننشسته بود؛ وگرنه آبرو و حیثیتشان با رفتارهای سودی میرفت. - بیا بخور، ببین چی ساختم. سینی خالی شده را به عقب هل داد، میلی به خوردن غذا نداشت؛ اما سودی به جای او، همه غذا را تمام کرده بود. کمی عقب رفت و به پشتی تخت تکیه داد. - خب دیگه، حالا که شکمت پر شد حرفت رو بزن. سودی خلالی از گوشه سینی برداشت و بین دندانهایش کشید و در همان حال گفت: - ماجرای فردا شب رو رزی بهت نگفت؟ اخمهایش را در هم کشید و پرسید: - نه، فردا شب چه خبر هست؟ سودی با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت: - خبرای خوب خوب! کلافه به سودی نگاه کرد. میدانست از این تکهتکه حرف زدن متنفر است و باز هم همین کار را میکرد. با حرص غرید: - دِ جونت بالا بیاد، درست حرف بزن ببینم چی میگی! سودی غشغش خندید و در میان خنده گفت: - وای، خیلی باحال حرص میخوری، جون تو! از میان دندانهای بهم کلید شدهاش غرید: - جون خودت نکبت، بنال ببینم چه خبره فرداشب؟ سودی با چند سرفه قهقه بلندش را به پایان رساند و چهره جدی به خودش گرفت و گفت: - مهمونیه. نام مهمانی که به میان میآمد، تن و بدنش میلرزید، مهمانیها برایش تداعیگر تمام چیزهایی بود که از آنها وحشت داشت. از تخت پایین آمد و گفت: - نه. سودی جا خورده نگاهش کرد. - چی؟ واسه چی نه؟ نمیخواست، رفتن به آن مهمانی و سروکله زدن با مردان مسـ*ت و لایعقل را نمیخواست و سودی این را نمیفهمید. کفشهایش را به پا کرد و خم شد تا بند کتانیهایش را ببندد و در همان حال گفت: - واسه اینکه قرارمون همین بود یادت رفته؟ قرار بود دیگه از این لقمهها واسمون نگیری. سودی هم از روی تخت پایین پرید و کنارش ایستاد. - ولی این مهمونی با قبلیا فرق داره، تو این مهمونی پر از آدمهای مایهدار و قماربازهای حرفهایه، میدونی چه پولی میشه به جیب زد؟ نام پول که به میان آمد پاهایش را به زمین میخ کردند انگار. سودی که تردید او را دید دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد: - این مهمونیه مثل قبلیا نیست، آمارش رو گرفتم قراره کل این پولدارهای بالا شهری بریزن اونجا. با استیصال به سودی نگاه کرد، دلش نمیخواست به آن مهمانی برود و از آنطرف عقلش نهیب میزد که به پول نیاز دارد. سودی گفت: - چیکار میکنی، میای؟10 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم پارت اول برای دیدنش ذوق داشتم. تا اون موقع یک سیاه پوست رو از نزدیک ندیده بودم. عاشق شغلم بودم! عاشق آشنایی با افرادی از فرهنگهای مختلف. سر کمدم رفتم تا لباس مورد علاقه م رو پیدا کنم. بابا ماهانه کلی پول بهم میداد تا برای خودم لباسهای مختلف بخرم. مانتو پوست پیازی با شلوار دودی و شال مشکی رو برداشتم. آرایش کمرنگی کردم و بعد از عوض کردن لباس بیرون زدم. اسنپ گرفته بودم. اومد و سوار شدم. رو به روی وزارت خونه ایستاد. تشکر کردم و پیاده شدم و به اون سمت دویدم. کارت شناسایی م رو نشون دادم و داخل رفتم. من رو به اتاق وزیر بردن. با دیدن من بلند شد. تا حالا چندبار برای ترجمه اونجا اومده بودم. _ خوش آمدید خانم برادران! با لبخند گفتم: _ ممنون جناب وزیر! در خدمتم! با دست به مردی که روی مبل نشسته بود و با لبخند من رو نگاه می کرد اشاره کرد. _ جناب سعود هستن پسر پادشاه اسواتنی. با لبخند رو به مرد سر تکون دادم. با همون لبخند جوابم رو داد. مثل همه سیاه پوست هایی که توی فیلم ها دیده بودم بود. کت و شلوار زرشکی با پیراهن ذغالی پوشیده بود و کروات سفید_ زرشکی زده بود. _ باید یک چیزهایی رو همین اول درباره ایشون بدونید. به وزیر نگاه کردم. _ در خدمتم! _ ایشون به این کشور پناهنده شدن. امپراطورشون، یعنی پدرشون حال ناخوشی داره و بیست و چهارتا بچه داره بین طرفدارهای ایشون و برادرهاشون جنگه و ایشون به ایران برای حمایت گرفتن پناه آورده. تا وقتی که این کشور شما بهش فارسی و فرهنگ ایرانی یاد میدی و توی ایران دورش میدی. نگاهی به مرد کردم و گفتم: _ چشم! اون شب توی خونه کامل درباره پدر سعود تحقیق کردم. وی در سال ۱۹۸۶ در سن ۱۸ سال و ۶ روز به جای پدرش سوبهوسای دوم به تخت نشست. او تا سال ۲۰۰۶ جوانترین پادشاه جهان بود و تاکنون ۱۵ همسر دارد. وی یکی از آخرین پادشاهان مطلقه دنیاست که انتخاب نخستوزیر، اعضای کابینه و قوهٔ قضائیه بر عهده اوست. تخمین زده میشود که وی حدود ۶۴٫۵ میلیون یورو ثروت دارد که آن را مدیون اموال و داراییهای خود از جمله ۶۰٪ از خاک کشور سوازیلند میباشد. شاه مسواتی سوم ۱۳ کاخ، چندین ناوگان خودرو و یک جت شخصی به ارزش ۱۰٫۹ میلیون یورو دارد. مسواتی به دلیل زندگی تجملی و اختیار همسران متعدد در حالیکه کشورش با فقر بسیار شدیدی روبروست با انتقادات زیادی در داخل و خارج کشور روبرو شده اما تودهٔ مردم سوازیلند به او علاقه داشته و معتقدند خدا او را به کشور و کشور را به او دادهاست. برآورد میشود ۲۶ درصد افراد ۱۵ تا ۴۹ ساله در این کشور به ویروس اچآیوی مبتلا هستند و پادشاه راه حل ممنوعیت رابطه جنسی را پیشنهاد کرد. او ممنوعیت ۵ ساله رابطه جنسی تمام زنان و دختران زیر ۱۸ سال را صادر کرد. این رای به مذاق مردم خوش نیامد، چون خود مسواتی ۱۳ زن و دست کم ۲۳ فرزند داشت و همان سال با یک دختر ۱۷ ساله ازدواج کرد. این ممنوعیت عجیب و غریب یک سال بعد لغو شد. در مراسم پنجاهمین سالگرد استقلال کشورش اعلام کرد اسم کشورش را به «پادشاهی اسواتینی» تغییر دادهاست. او یکی از معدود پادشاهان جهان است که قدرت چنین تغییری را یک تنه دارد. فعالان حقوق بشری بارها رهبران این کشور را متهم کردهاند که احزاب سیاسی را محدود میکنند و علیه زنان رفتار تبعیضآمیز دارند. این کشور بالاترین نرخ ابتلا به بیماری ایدز را دارد. امید به زندگی برای مردان در این کشور ۵۴ سال است و برای زنان ۶۰ سال. سوازیلند تنها کشور آفریقایی است که پادشاهی مطلق دارد. پادشاه کنونی، پسر سوبهوسای دوم است، مردی که بیش از ۸۲ سال سلطنت کرد و ۱۲۵ زن داشت. مسواتی سوم در ۳۲ سال سلطنتش ۱۵ همسر برگزیده است. مسواتی سوم به «شیر» شهرت دارد. هم به دلیل همسران زیادی که اختیار میکند و علاقهای که به لباسهای سنتی دارد با تعجب نت رو خاموش کردم. عجب آدمی بود این! اگه اینطور خودش هم حتما زن زیاد داره. فردا میخواستم به دیدنش برم. با چیزهایی که دربارهش شنیده بودم ترجیح دادم زیاد تیپ نزنم پس تنها مانتو بلند یشمی رنگم رو با مغنه مشکی پوشیدم و بیرون رفتم. الهام زن بابام با دیدن من دست به کمر شد. _ کجا خانم؟ الهام سی و چهار سالش بود و فاصله سنیش با من کم بود. دو سال بود زن بابام شده بود و از ازدواج قبلیش یک پسر ده ساله داشت که با خودش زندگی میکرد. بابا شخصیت نرم رفتار و سرزنده ای داشت و چون الهام دختر یکی از دوست هاش بود باهاش ازدواج کرده بود. الهام هم به سرزندگی بابا بود و یک ازدواج ناموفق و چهار سال تنها زندگی کردن افسردش نکرده بود. با اینکه گاهی رفتارهای تندی هم داشت که وقت عصبانیت به چشم میخورد رفتارش با من هم عادی بود. _ سرکار! به تیپم اشاره کرد. _ خیر باشه هیچ وقت اینطور تیپ نمیزدی. خندیدم.10 امتیاز
-
سلام به شما بینندگان و شنوندگان ماورائی انجمن من جادوگر خبرنگار انجمن هستم و اینجاییم با دنبال کردن اخبار ماورائی ترین بخش انجمن در کنار شما باشیم9 امتیاز
-
اسم داستان: وارث سایه گروه: ارواح ایده پردازان: عسل، s. Tagizadeh ، amata خلاصه: "وارثی جوان و ناآگاه، به تلۀ میراثی شوم میافتد: نقاشیای خانوادگی که ریشهاش در تاریکترین افسانههاست؛ بومِ نفرینشدهای که نسل اندر نسل، صاحبانش را به کام مرگ کشانده. در تقلا برای پردهبرداری از راز این اثر اهریمنی، یا رهایی از چنگال آن، او به حقیقتی لرزهآور میرسد: این نقاشی نه صرفاً تصویری رنگوروغنی، که زندانی است ازلی برای «هستهی انرژی» شیطانیترین ارواح و اجنهی باستانی. نقاشی نفس میکشد و «پژواکهای روح» آنان را در رگهای واقعیت منتشر میکند. ناگهان، شمنی مرموز، شکارچیِ سایهها، سایهوار بر سر راه وارث سبز میشود. هدف او؟ ریشهکن کردن هر آنچه از آن ارواح بر این جهان مانده. اما وارث، طعمۀ اصلی است؛ چرا که خود، «پژواک روحی» از همان دیوان باستانیست، آخرین قطعهی گمشده برای تکمیل هیبتی که جهان را به لرزه میاندازد. در این میان، پرندهای شوم و سیاه که همواره چون کابوسی بر فراز سر وارث پرسه میزند، آرام آرام نقاب از چهره برمیگیرد: این مرغِ مرگ، کالبدِ ظاهری همان اهریمنِ خفته است، و وارث، کلید رهاییاش. او میتواند با جذب آخرین پژواک، به قدرت مطلق و هیبت اصلیاش بازگردد و جهان را در تاریکی ابدی غرق کند. اکنون، در مرزِ نازکِ میان هستی و نیستی، نبردی آغاز شده. نبردی نه برای زندگی، که برای روحِ هستی. میان شکارچیِ سایهها و طعمۀ ناخواسته. میان رستگاری و تباهیِ جهان. و وارث؟ او نه نقاش است، نه مالک. او بوم است، و هر ضربان قلبش، نه تنها سرنوشت او، که تقدیر ابدیِ جهان را به خون میکشد."9 امتیاز
-
سلام دخترای من حالتون چطوره؟! من برگشتم با شروع اصلی مسابقه، اول از هرچیزی ورود شما رو به اولین اتاق مسابقه از تالار بزرگ هاگوارتز تبریک میگم و براتون موفقیت آرزومندم🩷🏰 این اتاق مخصوص به مسابقه اوله، مسابقهای که بیشتر جنبه آشنایی داره، من رو با قلم جادویی شما آشنا میکنه حتی یک سری هاتون که تا به حال داستان تخیلی ننوشتید رو با قلمتون و فضای رویاییش آشنا میکنه. باعث میشه که پیشرفت کنیم، چیزهای زیادی یاد بگیریم و اگه نکته منفی داریم از میون برش داریم خب دخترای هنرمندم کارمون تو این مرحله چیه؟ من یک عکس برای تمامی گروهها زیر همین پست میزارم و طبق مسابقه ببین و بنویسی که با خیلیاتون داشتم ازتون این خواهش رو دارم که هرچی تو این عکس دیدید بنویسید! - زری یعنی رمان بنویسیم؟! - یعنی داستان بنویسیم؟! نه خوشگلای من هنوز فرصت داریم تا به مرحله رمان و داستان نویسی برسیم من از شما یک سکانس میخوام، شروع و پایان اصلا فکرش رو نکنید شما خودتون رو جای یکی از شخصیتهای این عکس بزارید و از دید اون شخصیت مکان و حس و حال رو شرح بدید. - خب زری جون چند خط باشه؟! ترجیحا از سی خط بیشتر نشه🩷🌈 این سکانسی که مینویسید همونطور که گفتم من رو با این آشنا میکنه که تا چه حد از ماوراء اطلاعات دارید و دنیای تخیل رو چجوری میبینید. - زری ته این قسمت چی میشه؟! دختر پیازه مگه که سر و ته داشته باشه؟ شوخی کردم البته که هر مسابقهای یه جایزه خوشگل برای نویسنده عزیزم داره. این قسمت کاری با گروه ندارم مخاطب من تک به تک شما هستید نه گروههاتون پس شخصی که توصیفش بی نقص باشه (قطعا که قلمهای همتون بی نقصه و خاصه) اون برنده اصلی هستش و با جایزه 500 امتیازی از اتاق خارج میشه🎁🎉 - اما زری تو همیشه میگفتی که هیچکس رو خالی از مسابقه خارج نمیکنی! درسته نمیکنم به جاش میام به تکتک دخترای هاگوارتز امتیاز میدم🎊 اگه بر فرض دختری از گروه گرگها برنده اصلی این دست از مسابقه بشه باقی دخترای گرگ 300 امتیاز و اگه همگروهی برنده اصلی نباشید 150 امتیاز بهتون تعلق میگیره🎁🎊 - تا کی فرصت داریم نوشتمون رو ارسال کنیم؟! میخوام با آرامش جلو برید من تایم رو پنج روز در نظر میگیرم اما چون تعداد خط کمه توقع دارم که زودتر ارسال کنید. @Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @Khakestar @Mahsa_zbp4 @سایه مولوی @سایان @هانیه پروین @رز. @ملک المتکلمین @raha @آتناملازاده سئوالی داشتید خصوصی در خدمتتون هستیم🩷🌈9 امتیاز
-
بانوملورین، خوب می دانست که این پایان راه است؛ فرجام داستان این قلعه سنگی باشکوه، به همین دلیل بود که مرا احضار کرد؛ او می خواست تا من شاهد این سمفونی بی بدیل باشم. هوای سنگین تالار بوی نم و قدرت می داد. در ظلمات قلعه به دیوار سنگی تکه زده بودم. نظارگر بانوی قلمرو اشباح، مروارید سیاه در دل قلعه سپید سنگی. برای آخرین بار به چشمهای مشکی رنگ و موهایی که شب به آنها رنگ می باخت؛ در آن حریر سیاهی که تن ظریفش را به اغوش کشیده بود. به جامه ای که نقش و نگار هایش ریشه در تاریخ این سرزمین داشت می نگریستم؛ مبهوت اصالت و عظمت آن هکاکی های با شکوه، به جامانده از اجدادم بر دیوارهای قلعه و تختِ سنگیِ سختی که نیاکان با تکیه بر آن، شاهد پیروزی ها و شکست های بسیاری بودند. دَستان، شوالیه راستین کاخ در آن واپسین لحظات فروپاشی قلعه، هنگامی که نور مه الود چون اشباح سرگردان به درون می خزید، آن زره اژدها نشان نقره کوب را که نقش های کهن رویش چون زخم های باستانی می درخشید به تن کرده و شمشیر پرآوازه گرگ کشش را به کمر اویخته بود؛ خیره به سیمبا، ببرسترگ که راهنمای قلمرو ارواح است. روح کهن این سرزمین که همزاد ملکه و نشانگر روح سرکش او بود، ببری که برتن نقشه های قلمرو و سرنوشت اشباح را هک کرده بود. من در سایه بودم؛ هر نفسی که بر می خواست وزن تاریخ را بدوش می کشید؛ برای اخرین بار نقشه را مرور کردم، ماموریتی که با پیروزی در ان سرزمین مادری را باز پس بگیرم،جایی که اسطوره ها در ان نفس کشند.9 امتیاز
-
به نام خدا نام داستان: موش قرون وسطی داستانی درباره نقش کوچکترین موجودات در تغییر بزرگترین سرنوشتها ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد میکند؛ جهانی که کلیسا با وعدههای بهشت، سکههای مردم را میرباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمیخیزد. الکساندر، اما به جرمِ عشق ورزیدن به حقیقت، سرنوشتی تراژیک پیدا کرده و کریستوف را در آغوش کلیسایی تنها میگذارد که ادعای نجات روح انسانها را دارد. سالها بعد کریستوف در دلِ نظامی مذهبی پرورش مییابد که بیماری، فقر و ترس را به نام خدا توجیه میکند. اما رازهای پدر، خاطراتِ مهربانیهایش و دیدار با مردی مسلمان در راه واتیکان، چشمان او را به حقیقتی بزرگتر میگشاید؛ «خداوند در قلبهاست، نه در دیوارهای کلیساها». حالا کریستوف باید انتخاب کند؛ آیا تسلیمِ تاریکی میشود یا راهی را ادامه میدهد که پدرش با خون خود نشانهگذاری کرده است؟ این داستان، روایتی تکان دهنده از نبردِ همیشگیِ انسانیت با قدرت، فریب و تعصب است. داستانی که با مرگها آغاز میشود، با شهامت زنده میماند و با امیدی پایان مییابد که هرگز نمیمیرد. خواندن این اثر را به هیچکس توصیه نمیکنیم مگر آنکه بخواهید دنیایی را ببینید که در آن، حتی یک موش کوچک هم میتواند نمادِ انقلابی بزرگ باشد.9 امتیاز
-
پارت۶ دفتر و کتابم را در کیفم جا دادم و به طرف خوابگاه به راه افتادم. هنوز داخل خوابگاه، نشده بودم که خانم هاشمی را، درست کنار در ورودی دیدم که دست به سینه ایستاده بود و دختر هارا رد میکرد بروند. با تعجب جلو رفتم و خواستم داخل شوم که با اخم های درهم گفت: _کجا ذاکری! برو جوراباتو بشور، که بوشون کل خوابگاه رو گرفته.! مثل ماست وا رفتم، خسته تر از ان بودم که جوراب بشورم، دستی به صورتم کشیدم و گفتم: _خانم، ما جورابامون بو نمیده، بخدا خسته ایم حوصله اینکه بریم، جوراب بشوریم ندارم! هاشمی درحالی که داشت با انگشت اشاره، بقیه دختر هارا رد میکرد، گفت: _خسته ایم نداریم! بدو دختر خوب، سریع برو بشو،ر بعد برو استراحت کن. انقدر خسته بودم، که حتی زبانم هم نای چرخیدن در دهانم را نداشت، راه رفته را برگشتم و داخل ابخوری شدم. همه مشغول شستن، جوراب هایشان بودند. فکری به سرم زد! جوراب هایم را در اوردم و زیر شیر اب گرفتم و تنها خیسشان کردم، کفش هایم را پوشیدم، و بدون اینکه جلب توجه کنم، دوباره راه خوابگاه را در پیش گرفتم. حکم وردم را که همان جوراب هابود، نشان دادم و رفتم داخل خوابگاه. سالن پایین، تقریبا کوچک تر از سالن بالا بود و اتاق خانم هاشمی، کنار در ورودی بود. کمی بالاتر، پله های طبقه بالا بود و روبه روی پله ها، سلف غذاخوری. از پله ها بالا رفتم، کنار پاگرد ایستادم، احساس ضعف میکردم، صبح، نتوانسته بودم صبحانه بخورم، و کلاس ها حسابی، انرژیم را تخلیه کرده بود. سرم گیج میرفت و معده ام به هم میخورد. با تمام توان و انرژیم، ان ده پله را هم، بالا رفتم. در حالی که چشم هایم سیاهی میرفت، کیفم را کنار تخت، پرت کردم و با لباس فرم، خودم را روی تخت انداختم و چشم هایم ناخوداگاه بسته شد. با حس سرمایی عحیب از خواب بیدار شدم، اما نمیتوانستم از جایم بلند شوم و انگار به تخت میخ شده بودم. @QAZAL@هانیه پروین@N.ia9 امتیاز
-
پارت۳ پس با مظلوم ترین لحن ممکن گفتم _بخدا خانم سر یه درس مهم بودم، نمیشد ولش کنم، خودتون که میدونین، ماه دیگه امتحاناته و هر درسی که سر کلاسش نباشم، پنج نمره از نمرم کم میشه. از روی صندلی بلند شد و به طرفم امد با نگاهی که معلوم بود میخواهد سر به تنم نباشد سر تا پایم را نگاه کرد و در اخر گفت :بسه بهونه نیار، این چه وضعیه؟! مقنعه چروک، مانتو چروک شلوار چروک، انگار اومده جنگ، نمیتونستی یه اتو بزنی؟ اینجا مگه طویلس که هرجور دوس داری میای؟! دستاتو از پشتت بیار بیرون ببینم! صاف وایستا. فورا دست هایم را از هم باز و کنار مانتویم رها کردم و صاف ایستادم،با نگاه خصمانه ای نگاهم کرد و دوباره به طرف میزش رفت و نشست، برگه های روی میز را روی هم قرار داد وکناری گذاشت. زیر چشمی نگاهی به من که داشتم حرکت دست هایش را دنبال میکردم انداخت و گفت: _شنیدم توی خوابگاه، خیلی بچه هارو اذیت میکنی! گلمحمدی دیروز اومد گفت، که وقتی خواب بوده با ماژیک صورتشو نقاشی کردی، از اون طرف خانم هاشمی، همش داره ازت شکایت میکنه که اصلا نظم رو رعایت نمیکنی؛ دوباره ازت شکایت بیاد باید قید مدرسه رفتن رو بزنی!! با حالتی بی حس نگاهش کردم، نقطه ضعف من را یاد گرفته بود و داشت علیه خودم استفاده میکرد. میدانست که حتی اگر بمیرم هم، مدرسه را ول نمیکنم و به ان زندگی نکبت بار، بر نمیگردم. مانتویم را، در دستم مچاله کردم و زیر لب گفتم: _اما خانم من اون کار هارو نکردم! گلمحمدی دروغ میگه! از همین فاصله هم، صدای سابیدن دندان هایش روی هم را شنیدم، با غیض از جایش بلند شد و مستقیم سمتم امد. _نشنیدم! چی گفتی ذاکری! گیرم که گلمحمدی دروغ بگه، خانم هاشمی هم دروغ میگه؟! بجای اینکه معذرت خواهی کنی، وایستادی جلوی من، زبون درازی میکنی! سرم را پایین انداختم تا چشم های شعله ور شده از خشمش را نبینم. کفش های کالجش که یک پاپیون بزرگ رویشان بود، زیادی توی ذوق میزد. به طرف پنجره اتاق رفت و پرده را کنار داد.9 امتیاز