-
تعداد ارسال ها
469 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
35 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط هانیه پروین
-
رمان فراموشم نکن از غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢فراموشم نکن منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL نویسنده اختصاصی انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: 373 🖋 خلاصه: دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد میشوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم میشد و… 📖 قسمتی از متن: ـ خیلی دلم براش تنگ شده! غزاله بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دختر تو نمیخوای بیخیالش بشی؟ -
درخواست کاور برای رمان دستامو ول نکن(جلد دوم) | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
https://biaupload.com/do.php?imgf=org-c5a14b54b8561.jpg عزیزم اوکیه؟ -
در خواست کاور رمان جهانی میان ما | Amata کاربرانجمن نود هشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چشم عزیزم -
درخواست کاور برای رمان دستامو ول نکن(جلد دوم) | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@ماسو عزیزکم با عکسی که براتون تلگرام فرستادم زحمتشو بکشید لطفا -
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل و هفت در راهروی بیمارستان میدویدیم. به سختی چادرهایمان را مهار کرده بودیم تا از روی سرمان بلند نشوند. حیدر به دیوار تکیه زده بود و به کفشهای خاکیاش نگاه میکرد. با نزدیک شدن ما، حرف مادرش نصفه ماند. ریحانه سر تا پای حیدر را نگاه کرد و با صدای لرزان پرسید: -خوبی داداش؟ طوریت نشد؟ حیدر تکیهاش را از دیوار گرفت و من تازه متوجه تسبیح فیروزهای رنگی که در دست داشت شدم. سرش را بالا پایین کرد: -خوبم آبجی، خداروشکر وقتی آتیشسوزی شد، مکانیکی نبودم. زبانم را گاز گرفتم تا از او نپرسم کدام گوری بوده! رو به ریحانه پرسیدم: -محمدرضا کجاست؟ ریحانه نگاهش را بین من و حیدر تاب داد. مادرحیدر با انزجار چشم از من گرفت و زیر لب زمزمه کرد: -استغفرالله! به سختی جلوی خودش را گرفته بود. عروس بیادبش، حال پسر بیچارهاش را نپرسید و این، یک فاجعه نابخشودنی برای او بود. حیدر گلویش را صاف کرد: -وضع اون طفل معصوم خوب نیست، بهتره اصلا نرین داخل. به خیال خودم میخواستم نشان بدهم که حرفش کوچکترین اهمیتی برایم ندارد، میخواستم به او بفهمانم که دیگر نمیتواند به من زور بگوید. بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش، وارد بخش شدم. تا آخرین روز مرگم آرزو کردم که کاش این کار را نکرده بودم، ای کاش به حرف حیدر گوش میدادم، یا پایم میشکست و همانجا میماندم. من تا آخرین روز عمرم تلاش کردم تصاویر آن روز را از ذهنم پاک کنم، اما حتی آنقدری خوش شانس نبودم که در کهنسالی به آلزایمر مبتلا شوم. به دیوار چنگ زدم تا سرپا بمانم. نگاهم دودو میزد. بیمارستان داشت دور سرم میچرخید و مثل چرخ و فلک، هرلحظه سرعتش را بیشتر میکرد. من همیشه از چرخو فلکها بدم میآمد. چانهام میلرزید و زیردماغم، بوی سوختن گوشت پیچیده بود. با وحشت سرم را بالا گرفتم و اطراف را نگاه کردم، آتشی آنجا نبود. دستم را به دهانم چسباندم و عوق زدم. از بخش بیرون رفتم و ناباورانه، به ریحانه چشم دوختم. -ناهید خوبی؟ آب بیار خان داداش! خودم را در آغوشش انداختم و هایهای گریه سر دادم. -پاهاش... پاهای کوچولو و لاغرش سوخته! خیلی سوخته ریحانه، خیلی سوخته... حتما خیلی درد کشیده. وای! با وحشت بیشتری، فریاد زدم: -کاش من به جاش میسوختم! ریحانه فینفین کنان، دستش را روی کمرم حرکت داد: -تو که تقصیری نداشتی ناهید، خوب میشه. مامان کلی نذر کرده، خوب میشه ایشالا. بلندتر از قبل گریه کردم. حیدر با یک لیوان آب، کنارمان ایستاده بود. -ریحان، ناهیدو ببرش خونه تا بیام. مامان شما هم بهتره برین خونه. وقتی سرم را از روی شانه ریحانه برداشتم، تازه متوجه اطرافم شدم. مردم با ترحم ایستاده بودند و به من نگاه میکردند. سرم را پایین انداختم و به منظره تار مقابلم چشم دوختم. مادر محمدرضا هنوز درون بخش بود و احتمالا هنوز داشت دودستی به سرش میکوبید. پدرش سعی داشت حفظ ظاهر کند اما میتوانستم قسم بخورم که کمرش یک شبه خم شده بود. من چه کار کردم!- 47 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل و شش -چی شده؟ بیمارستان برای چی؟! چند طره از موهایش از زیر روسری فرار کرده و روی پیشانیاش ریخته بودند، او واقعا پریشان به نظر میرسید. شانههایم را گرفت و محکم تکان داد. -مکانیکی آتیش گرفته! نفس در سینهام حبس شد. دستهای مشت کردهام، دیگر به وضوح میلرزید. ریحانه هروقت شوکه میشد، ناخوداگاه به صورتش سیلی میزد؛ اما اینبار آنقدر محکم زده بود که میتوانستم رد بندبند انگشتهایش را به وضوح روی صورت سفیدش ببینم. زبانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود. به سختی گفتم: -حی... حی... حیدر چطوره؟ مردمکهای ریحانه لرزید. -داداش خوبه، فقط... فقط... اخمهایم را درهم کشیدم. -محمدرضا رو یادته؟ پسر اکبرآقا، سوپرمارکتی روبروی مکانیک... قلبم یک ضربانش را جا انداخت. اکبرآقا و هماخانم سالها بچهدار نشدند؛ خیلی سعی کردند این راز را از در و همسایه مخفی نگهدارند ولی نشد. محمدرضا را بعد از هفت سال دکتر و درمان، از خود امام رضا خواستند و گرفتند. -بچه بینوا تو آتیشسوزی سوخته. زیرپایم خالی شد. به بازوی ریحانه چنگ انداختم. -تو مکانیکی چی کار میکرده؟ ریحانه سرش را به چپ و راست تکان داد و بیشتر اشک ریخت. خزر همانطور که گندم را در بغلش جابهجا میکرد، از پشت به من نزدیک شد: -خوبی ناهید؟ چی شده؟ ریحانه مچ دستم را کشید. -باید بریم بیمارستان ناهید! به تتهپته افتاده بودم: -م... م... ما... مانت چی؟ نگاهش را دزدید. -اون جلوتر از ما رفت. سرم گیج میرفت و تصویر ریحانه، مدام تارتر میشد. پشت سرهم پلک زدم و دستم را به پیشانیام گرفتم. -خزر... آب! چادرم را عَلم کردم و همراه ریحانه، از خانه خارج شدم. لحظه آخر برگشتم و به پشت سرم، گندم در آغوشِ خزر در چهارچوبِ در نگاه کردم. -مواظبش باش! زود برمیگردم. سرش را با گیجی تکان داد. -بدو ناهید! فرصت نداشتم توضیح بیشتری بدهم. پابهپای ریحانه، از کوچه خارج شدیم. با آن قدمهای بلند و چهرههای نگران، توجه عابران را جلب کرده بودیم. ریحانه دستش را برای تاکسی بالا برد و به محض نشستن در صندلی عقب ماشین، معدهام به قار و قور افتاد. لبم را گاز گرفتم. قلبم آنقدر محکم میزد که میترسیدم از سینهام بیرون بپرد و با پای پیاده به سمت بیمارستان بدود. ریحانه دستم را گرفت و لبخند بیجانی زد که بیشتر به گریه شباهت داشت: -بیا دعا کنیم چیزیش نشده باشه. راننده از آینه جلو به ما نگاه کرد. پریشانحالیمان توجه او را هم جلب کرده بود و سعی داشت از حرفهایمان، چیزی بفهمد. به بیرون و منظرهای که به سرعت در حال گذر بود چشم دوختم. برخلاف ریحانه، هیچ رقمه نمیتوانستم خوشبین باشم. محمدرضا چرا آن ساعت آنجا بود؟- 47 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
فراخوان جذب نیرو برای تیم و مدیریت نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
@A.H.M سلام دنیا جان، مدیر بخش نقد باهات ارتباط میگیرن عزیزم- 9 پاسخ
-
- 2
-
-
رمان من مسلمان نیستم از مهسا پناهی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢من مسلمان نیستم(جلد دومِ آواز قو) منتشر شد!! 🔹 نویسنده: مهسا پناهی از نویسندگان درخشان انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی، طنز 🔹 تعداد صفحات: 844 🖋 خلاصه: زمانی که از همه کس و همه چیز دست کشیده بودم وقتی داشتم در سیاهی و ظلمات غرق می شدم درست مانند معجزه وارد زندگی ام شدی و به دنیای سیاه من رنگ دادی. وقتی فکر می کردم همه چیز تمام شده است آمدی و به من ثابت کردی تا زمانی که خودمان نخواهیم هیچ چیز تمام نمیشود! تو به من انگیزه ی زندگی کردن دادی. با شناختن تو و پررنگ شدن حضورت در زندگی ام، دنیا برایم رنگ و بوی دیگری گرفت… همه چیز زیبا تر شد… گل ها خوش بوتر شدند…. آسمان آبی تر شد امید و انگیزه در وجودم هزار برابر شد. بگذار اینگونه بگویم تمام نشدنی ها و غیر ممکن های دنیا بعد از تو ممکن شدند! 📖 قسمتی از متن: سریع گفتم: _ من… من عذر خواست من نفهمیده چی شد که قهوه ریخت! … با اخم غرید: _ لباسم رو ببینید چی کار کردین… آخه چطور من به این بزرگی رو ندیدید؟! دوباره نگاهی به پیراهنش انداخت و زیر لب گفت: _ دختره احمق گند زد به لباسم! 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/downloads/دانلود-رمان-من-مسلمان-نیستم-از-مهسا-پنا/ -
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل و پنج (بیست و سه دقیقه بعد) انگار یکی کلیدِ رنگها را خاموش کرده بود، چون همهچیز در تاریکیِ خانه، خاکستری میزد. دیشب به خزر نگفتم اما من خیلی وقت بود که دیگر از تاریکی نمیترسیدم. پشتِ در چَمباتمه زده بودم و صدای نفسهای کوتاه و تُندم را میشنیدم. چادرم نیمهراه روی شانههایم افتاده بود، مثل سایهام که رمقِ ایستادن نداشت. دستهایم را بغل گرفتم، لرزشِ انگشتهایم حتی از تیرگی اتاق هم پررنگتر به نظر میرسید. دنیا از چنددقیقه قبل، برایم متوقف شد. انگار به ماه پیوسته بودم و داشتم از آنجا ناهیدِ روی زمین را تماشا میکردم. این زندگی واقعی به نظر نمیرسید، نمیتوانستم باور کنم. عقربه ساعت، هر ثانیه را با بیرحمی میکوبید. تیک، تاک! چندقدم جلوتر از من، نفسهای آرام گندم، نرمنرم بالا میآمد. هر دم و بازدمش برایم مثل نخ نازکی از امید بود که اگر پاره میشد، همه چیز روی سرمان فرو میریخت. گوش دادم تا مطمئن شوم آن ریتم خواب، هنوز هست. خیالم راحت بود که هیچکس مرا نمیبیند. هیچکس نمیبیند که چطور پلکهای خستهام روی هم میافتند و باز میشوند. چطور نگاهم روی تاریکیِ روبهرو قفل شده، بیآنکه واقعا چیزی ببینم. من هنوز پشتِ درِ بستهای هستم که شیشهاش از چندماه پیش شکسته، بیآنکه تکهها روی زمین افتاده باشند، فقط شکسته. دیوارهای خانه در این دقایقِ یخزده، نفس نمیکشد؛ میدانم که منتظرند اولین قطره اشک از قابِ چشمم سُر بخورد… اما گریه نمیکنم، اینبار نه! سکوت را میبوسم و روی زخمِ تازهای میگذارم که هیچکس جز خودم، آن را نمیبیند. با قدمهای سلانهسلانه، تشکها را درست مثل شب گذشته، در اتاق پهن کردم. گندم را جابهجا کردم و اینبار کنارش دراز کشیدم. چشم بستم. نمیدانم چقدر گذشته بود که صدای چرخش کلید درون قفل در را شنیدم. کلید یدک را قبل از ترک خانه، به او داده بودم. در را بست، پاورچین پاورچین به اتاق آمد و کنارم دراز کشید. چیزی نگذشت که صدای نفسهایش مرتب شد، خوابیده بود. صبح با احساس قلقلک روی گونهام، چشم باز کردم. گندم دستهایش را به صورتم میکوبید و موهایم را میکشید. -ماما... ما... ما! به موهایش که در اثر خواب، به هم ریخته بود، لبخند زدم. پهلو به پهلو شدم؛ جز من و گندم، کسی در اتاق نبود. صدای برخورد قاشق به لیوان میآمد. صدا بلندتر شد، تا اینکه خزر در چهارچوب در ظاهر شد. -بیدار شدی؟ منم داشتم واسه گندم شیرعسل درست میکردم. لیوان دستش را بالا آورد، چیزی نگفتم. به سمت گندم آمد. -خب دیگه، شیرعسل جوجه هم آمادست. بخوره، بزرگ بشه، خانم بشه... بلند شدم و خودم را به روشویی رساندم. مشتهای آب سرد را به صورتم پاشیدم. دستهایم را پنج بار شُستم و بو کردم. لرزش نامحسوسی داشتند. به اتاق رفتم و تشکها را تا کردم. خزر با گندم و آن لیوان شیرعسل، سرگرم بود. -دستت دردنکنه، خیلی زحمت کشیدی تو این دوروز. چندلحظه طول کشید تا جواب بدهد: -نه بابا، تو هم مثل خدیجه میمونی برام. راستی، به حیدر گفتم گندم تب داره ولی خب... بالشت به دست، در جایم متوقف شدم. نفس بلندی کشیدم و آن را روی تپه بالشتها گذاشتم. -نیومد، نه؟ صدای کوبشِ در وسط حرفمان پرید. خزر با چشمهای درشت شده، زیرلب گفت: -بسم الله! چه خبره؟ کسی با تمام توانش داشت به در خانه مشت میزد. هرلحظه ممکن بود شیشههای شکسته، روی زمین بریزند. به خزر و گندم نگاه کردم. -من باز میکنم. چادر سفیدم را به طرز شلختهای روی موهای شانه نخوردهام انداختم. صدای در برای لحظهای هم قطع نشده بود. بالاخره آن را باز کردم. ریحانه آنجا بود و روی صورتش، ردِ سرخی از سیلی به چشم میخورد. با گریه مقابل صورتم فریاد زد: -باید فورا بریم بیمارستان!- 47 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل و چهار -خدایا شکرت! خدایا شکرت! نفس لرزانم را به آرامی فوت کردم. دمای بدنش داشت به حالت طبیعی برمیگشت. دستی به پشت گردنم کشیدم. تمام بدنم خشک شده بود. هربار خیال میکردم ماهر شدهام و دیگر چیزی درباره گندم نمیتواند مرا به هم بریزد، هربار هم اشتباه میکردم. باید میپذیرفتم که مادر بودن، به آشپزی و گلدوزی نمیماند. هیچ وقت نمیتوانم پا روی پا بیندازم و بگویم دیگر جای نگرانی نیست. هیچ استعفا یا بازنشستگی نخواهم داشت، حتی تعطیلات تابستان و مرخصی هم ندارم. موهایش را با دست، به یک طرف مرتب کردم. کنارش دراز کشیدم و چشمهای دردناکم را مالیدم. حتی نور ضعیف لامپ هم مثل سوزن داغی در تخم چشمم فرو میرفت. پلکهایم سنگین شده بود، فقط به چنددقیقه استراحت نیاز داشتم... با احساس سرما از خواب پریدم. خمیازه بلندی کشیدم و سرم را خاراندم. ساعت دیواری میگفت یک ساعت است که خوابیدهام. دستمال هنوز روی پیشانی گندم بود، برش داشتم و دمای بدنش را با کف دست، تخمین زدم. زیرلب خدا را شکر کردم. معمولا بعد از تب، تا چندساعت میخوابید. اخمهایم درهم شد، حیدر باید تا حالا خودش را رسانده بود. مغزم در لحظه، شروع به پردازش بدترین احتمالات کرد. با آن حالی که حیدر خانه را ترک کرد، باید خود به دنبالش میرفتم و پدر دخترم را برمیگرداندم. به گندم نگاه کردم، نمیتوانستم او را به ریحانه بسپارم؛ اگر مادرحیدر از دعوای بینمان بو میبُرد، دیگر خدا هم نمیتوانست حیدر را به من و گندم برگرداند. لبم را گزیدم. نمیتوانستم بیشتر از این منتظر بمانم. چراغها را خاموش کردم، چادر و کلیدخانه را برداشتم و در را با آرامترین صدای ممکن، پشت سرم بستم. -خدایا دخترمو به خودت میسپرم. با فکر به اینکه زود برمیگردم و این بار پدر دخترم را برایش به خانه میآورم، خودم را دلداری دادم. شب و کوچهها به نهایتِ تیرگی خود رسیده بودند. قلبم در سینه محکم میکوبید و مدام پشت سرم را نگاه میکردم. خدا خودش به خیر بگذراند! بالاخره رسیدم. قهوهخانه و سوپرمارکت کنارش، هردو بسته بودند. حیدر خریدهای خانه را از همین مغازه آقاحمید انجام میداد، اولین بستنی را برای گندم، از همین جا خرید و وقتی دخترک آن را لیس میزد، به یاد دارم که حیدر لبخند کوچکی بر لب داشت. خیلی کوچک... آنقدر کوچک که هیچ کس جز من و گندم نمیتوانست آن لبخند را ببیند. آهی کشیدم. کرکره مکانیکی تا نیمه بالا رفته بود و نور زردی از آنجا به بیرون میتابید. لحظهای وسط کوچه ایستادم، مطمئن نبودم که حیدر از دیدنم خوشحال میشود یا نه، با این حال، لبههای چادرم را محکم گرفتم و قدمهایم را به جلو حرکت دادم. به هلال ماه که در دور دستها شناور بود و مرا تماشا میکرد، نگاه کردم. درست، پشت کرکره ایستادم. خم شدم تا از زیر آن عبور کنم، اما با شنیدن صدای حیدر ناخوداگاه همان جا ایستادم و عقب رفتم.- 47 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
غزال جانم ۵ رمان تمام شده روی نودهشتیا دارین و امروز ۶ امین تاپیک رمانتون رو زدین. مقام شما به نویسنده اختصاصی ارتقا پیدا کرد💖
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
سلام عزیزکم تبریک میگم بهتون💜 اینجا درخواست ویراستار بدین -
رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
سلام عزیزم ویراستاری این رمان با منه پایان ویرایش تا : ۴/۲۶- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
هانیه پروین پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
سلام درخواست چه رنگی دارین؟ -
درخواست چارت بندی برای رمان از قلب لیلیث | عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای عاطفه خانوم ارسال کرد در موضوع : درخواست خط طرح و چارت بندی پارت ها
سلام عزیزم به من پیام بدین و اطلاعات زیر رو ارسال کنید: اسامی شخصیتها و ویژگیها و نقششون در رمان خلاصه مفصل رمان از ابتدا تا انتها اگر تردید یا مشکلی هم هست بفرمایید -
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
هانیه پروین پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
پیام میدم عزیزم -
درخواست کاور دلنوشته دوشیزگان آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
زود دیدی میخواستم اینو جایگزین کنم😂 هرکدوم دوست داشتی بذار تو تاپیک🩷- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دلنوشته دوشیزگان آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@Kahkeshan تاییده؟- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان آواز قو از مهسا پناهی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢آواز قو منتشر شد!! 🔹 نویسنده: مهسا پناهی از نویسندگان تلاشگر انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام 🔹 تعداد صفحات: 1016 🖋 خلاصه: با ورود خواننده معروف و مشهور کشور به زندگیشون، یک سری راز ها برملا میشه و به آرزو هایی می رسند که یک روز فکر می کردند محاله! 📖 قسمتی از متن: _درسته… آخه دیشب تا دیروقت با دخترا بیرون بودیم بعدش هم که اومدم به قدری خسته بودم خوابیدم و دیگه فرصت نکردم بخونم… میرسونی نوشابه جان؟ نوشابه لقبی بود که هروقت شدیدا کارم بهش می افتاد به کار می بردم و عجیب هم جواب میداد. درست مثل همین حالا! با دیدن خندهی شیرین اش لبخندی روی لبم نشست. کلا این بشر خوش خنده بود. درحالی که می نشست رو صندلی بغلی من گفت: _کی میتونه به اون چشمات نه بگه آخه؟ 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/06/10/دانلود-رمان-آواز-قو-از-مهسا-پناهی-کاربر/ -
درخواست کاور دلنوشته دوشیزگان آفتاب ندیده | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
لینک دلنوشته رو لطف کنید -
درخواست کاور داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای A.H.M ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@A.H.M خدمت شما مشکلی داشت بفرمایید- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان کوتاه موش قرون وسطی | امیرحسین معاصری کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای A.H.M ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام در اسرع وقت میزنم- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
سلام تبریک میگم اینجا اعلام کنید- 26 پاسخ
-
- 2
-
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل و سه مردمکهای خزر دودو میزد و هرکسی که آن صورت رنگپریده را میدید، میفهمید جواب او، یک نه بزرگ است. اهمیتی نداشت، الان واقعا این مسئله که خزر نمیخواهد این ساعت شب به دنبال مرد غریبهای برود، آن هم تنها، برایم کمترین درجه از اهمیت را داشت. اگر پای گندم وسط باشد، حاضر بودم او را مجبور به این کار کنم. خزر دیگر اعتراضی نکرد. فکر میکنم به محض اینکه حیدر به خانه برگردد، او با نهایت سرعتش پا به فرار بگذارد و تا ابد از من فاصله بگیرد. حتی همین حالا هم در نگاهش، رگههایی از پشیمانی را میدیدم. پشت دستم را روی پیشانی گندم گذاشتم، دمای بدنش تغییر مشهودی نداشت. اخمهایم از فشار دردِ سرم، به شدت درهم گره خورده بود. آب درون لگن را عوض کردم و شستن دست و پای کوچک گندم را از سر گرفتم. در همین حین، خزر از اتاق بیرون آمد. سرم را بلند کردم، چهره ناراضی و نگرانش، اولین چیزی بود که به چشمم آمد. دو گوشهی لچک سبزش را با تمام توانش گره زد؛ لحظهای نگران شدم قبل از اینکه به حیدر برسد، خفه شود. چادرش را روی سرش تنظیم کرد و نگاه منتظرش را به من دوخت. -قهوه خونه آقای اکبری رو میشناسی؟ سرش را تکان داد. -درست روبروشه، روی دیوارش نوشته مکانیکی حیدر خب؟ خیلی نزدیکه. واقعا هم فاصله زیادی نداشتیم اما شب بود و من نگرانی خزر را درک میکردم؛ چیزی که از درکِ خزر خارج بود، احساسات مادرانه من بود. حتی به گوشه ذهنش هم نمیرسید با همان یک جمله، چطور مرا از هم پاشید. در را پشت سرش بست و صدای قدمهایش دور و دورتر شد. خزر رفته بود. حالا که تنها شدم، لرزش دستهایم هم بیشتر شده بود. آستین لباسم را محکم زیر چشمهایم میکشیدم. از اشکهایم حرصم گرفته بود. -یا فاطمه زهرا، یا بیبی معصومه، یا صاحب عَلم... خدایا تو رو به دست بریدهی ابوالفضل قسمت میدم کمکم کن! چانهام میلرزید. هربار که گندم نگاه بیحالش را به چشمهایم میدوخت، ته دلم خالی میشد. پلکهایش نیمه باز بودند و مژههایش روی زمردی چشمهایش سایه انداخته بود. شروع به خواندن تمام سورههای کوتاه و بلندی که به یاد داشتم کردم. نمیدانم هفتاد بار آیتالکرسی خواندم و در صورت کوچکش فوت کردم، یا پنجاه بار... دستم را که روی پیشانیاش گذاشتم، چشمهایم درشت شد! دست لرزانم را عقب کشیدم و روی نقاط دیگر بدنش گذاشتم. پلکهایش روی هم افتاده بود.- 47 پاسخ
-
- 5
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لبهای من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمیشد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایینتره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمیکرد و تب دخترک بیشتر میشد و اتفاقی میافتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمیبخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبهی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویهاش کردم. گونههایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمیتوانستم دخترک دوسالهام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش میگذاشتم. سوادم نمیرسید، نمیدانستم این حال گندم، میتواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر میدانستم و نمیتوانستم او را یک لحظه هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقهای میشد که بالای سرم قدم میزد و ناخنهایش را میجوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمیکرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم میزد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیکتر شد، انگار به چیزی فکر میکرد و نمیدانست میتواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لبهایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمهباز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب میتواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمکهای لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظهای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشمهایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید میافتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه شمارهها بردم. باید یکنفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خرابشده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم میرسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!- 47 پاسخ
-
- 5
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)