
عسل
کاربر فعال-
تعداد ارسال ها
244 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط عسل
-
نروژ
- 198 پاسخ
-
- 1
-
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
عسل پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
هویج پلو -
هدیه خداوند
-
داستان ملکه چهار عنصر - فرمانروای ملکوت | رز کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
باد بوی سوختن میداد. بویی که از خاکستر آتشهای خاموش یا خانههای ویران نمیآمد، بلکه از چیزی ژرفتر در دل زمین و درون جان آدمها برمیخاست. بویی که مرا به یاد شبهایی میانداخت که رؤیاها مثل جسدهایی نیمسوز، زیر پوست سرد کوچهها جان میدادند. آن روزها کودک بودم، ولی چیزی در من همیشه بیدار و هوشیار مانده بود. پوست دستهایم در زمستانهای کشندهی حاشیه شهر ترک خورده بود و پاهایم تا زانو در گل گیر میکردند. هر قدم کندن از زمین، انگار کشف تازهای از درد بود. پارهپارچههایی که تنم بود مرا مسخرهی سرما میکردند تا پناهی در برابرش داشته باشند. در آن سالها هیچکس به خود زحمت نمیداد برای دختری چون من نامی بگذارد. تنها نسبتی که به کار میبردند، دختر کسی بود یا چیزی پستتر. من اما در ذهنم برای خود نامی داشتم. اسمی که هر شب بیصدا تکرارش میکردم و به روزی فکر میکردم که به زبان همگان جاری میشود. روزی که زمین، سنگفرش تخت من باشد. در ذهنم تختی بود، بلند و باشکوه، و من زنی بر آن تکیهزده، با چشمانی که جهان را داوری میکند. در حقیقت اما، کودک لاغری بودم که دستهایش همیشه خالی و نگاهش همیشه رو به بالا بود. هر شب با ستارهای کوچک در آسمان حرف میزدم. ستارهای که نه با من سخن میگفت، نه نشانهای بود، اما وجودش نوعی پیوستگی به من میداد، گویی تنها من میدیدمش. نگاه کردن به آن، آرامشی عجیب داشت؛ انگار نوید چیزی را میداد که دیگران از آن بیخبر بودند. دلم میخواست از این خاک، از این زمینی که مرا له میکرد، بالا بروم. نه برای فرار، بلکه برای حکم راندن. برای ساختن چیزی که نه به گذشتهام، نه به فقری که در آن زاده شده بود، شبیه باشد. مادرم هر روز پیش از پیش تحلیل میرفت. ناتوان، بیصدا، مثل شمعی که در تاریکی ذرهذره میسوزد بیآنکه کسی آن را ببیند. نفسهایش شبها مثل نسیمی ضعیف در فضای سرد کلبه میچرخید، و من در آن تنهایی، شروع به ساختن خودم کردم. نه با ابزار، نه با آموزش، بلکه با تماشای جهان و تصمیم برای دریدن آن. درد آموختنی نیست، اما در من، آموزگار همهچیز شد. حتی وقتی اولین بار خون دیدم، نه ترسیدم، نه گریه کردم. فقط نگاه کردم، با کنجکاوی، و حس کردم چیزی درونم جابهجا شد. حس کردم آن قرمزی گرم، میتواند ابزار ساختن باشد، نه فقط ویرانی. روزی آمد که دیگر کودکی در من باقی نمانده بود. دیگر از نگاههای سنگین، از سرما، از زخمهای تن و روح نمیترسیدم. من طعم بقا را چشیده بودم و میدانستم تنها طعمی که بالاتر از آن است، طعم قدرت است. یاد گرفته بودم زنده بمانم، اما هنوز نیاموخته بودم چطور حکومت کنم. همهچیز در یک روز خاکستری تغییر کرد. همان طور که نشسته بودم، با دستانی بیجان و ذهنی برای نقشههای خاموش، چیزی یا کسی وارد شد. نه با نور، نه با صدا، نه با وعده. مثل سایهای بود که وارد زندگیام شد، و هرگز از آن خارج نشد. آن لحظه را با تمام جزئیات به یاد دارم، چون در همان لحظه آتشی نامرئی درون من شعله کشید. آتشی که نمیسوخت، نمیکُشت، اما همهچیز را در من تغییر داد. دستهایم گرم شدند، نه از سرما، بلکه از انرژیهایی که هرگز تجربه نکردهاند، نبودند. چیزی که بعدها فهمیدم از جنس آتش است، اما نه آتش معمولی. آتش فرمانبردار، آتش زنده. از آن روز به بعد، همهچیز رنگ دیگر گرفت. خوابهایم عوض شد. دیگر دنبال نان نبودم، دنبال نشانه بودم. دیگر دنبال ترحم نگاهها نمیگشتم، دنبال انعکاس سلطه در چشمان خودم میگشتم. نامم دیگر گم نبود، گرچه هنوز بر زبان کسی جاری نشده بود. در ذهنم ریشه گرفته بود، با قدرت، با یقین. در خوابهایم، زمین زیر پایم میلررزید، شعلهها به فرمانم میچرخیدند، و جمعیتی که چهره نداشت، به نام مرا فریاد میزد. وقتی مادرم مرد، سوگواری نکردم. نگاهش کردم، لبهایش را، دستانش را، زنی که تمام عمرش را برای زندهنگهداشتن من سوزاند. من او را نمیخواستم به گریه بدرقه کنم، بلکه به تاجی که قرار بود بر سر بگذارم، قسم خوردم که هیچ زنی دیگر اینگونه نمیرود. مرگ او آغاز زندگی دیگری در من شد. تمرینها آغاز شد. اما نه در میدانهای باشکوه، نه با معلمان دانا. در کوچهها، میان دزدان و دروغگویان، میان کسانی که بقا بهتر از هر فیلسوفی میفهمیدند. من آموختم چطور بجنگم، چطور بخوانم، چطور خاموش نگاه کنم و همهچیز را بفهمم. از آن پس، نه کسی را معصوم دیدم، نه حقیقتی را مقدس. همهچیز باید ابزار میشد، یا قربانی. و سرانجام، شبی رسید که فهمیدم این آتش، فقط بخشی از چیزی بزرگتر است. بخشی از سلطهای فراتر از زمین. همان شب، برای اولین بار، آتش بهتمامی با من هماهنگ شد. از دل زمین برخاست، پیرامونم پیچید، و با آن، من ایستادم. سوختن را حس کردم، اما نسوختم. خندیدم، نه از شادی، از پیروزی. و در دل آن شعلهها، نامی قدیمی در گوشم تکرار شد. نامی که همیشه با من بود، بیآنکه گفته باشمش. حس کردم زمین به حرفم گوش میدهد، حس کردم میتوانم فراتر بروم. و آن شب، تنها یک جمله در ذهنم تکرار شد. جملهای که بدون صدا، قلبم را سنگین و مصمم کرد. من آغاز شدم.- 2 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان ملکه چهار عنصر - فرمانروای ملکوت | رز کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
نام داستان: ملکه چهار عنصر - فرمانروای ملکوت نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: فانتزی خلاصه: او دختری بود از دل خاک، بینام، بیجایگاه، بیسرنوشت... اما درد، او را ساخت، قدرت، او را بیدار کرد، و عشق، او را به تاج نشاند. با تسلط بر چهار عنصر باستانی، بر تخت سلطنت تکیه زد، اما این تنها آغاز بود. در کنار مردی که تنها داراییاش عشقی آتشین بود، درهای ملکوت را گشود و به فرمانروایی کل هستی رسید. این، داستان آن ملکه است. ملکهای که جهان را به زانو درآورد — و عشق را جاودانه کرد. مقدمه: میگویند سرنوشت، تقدیریست نوشتهشده در ستارگان. میگویند زمین و آسمان، خدایان و سایهها، همه مسیر ما را میدانند. اما من، آن دختری که از هیچ زاده شد، از خاکی که حتی نامم را پس زد... من همهی آن افسانهها را شکستم. من با دستان خالی، تقدیرم را از دل تاریکی بیرون کشیدم. با زبانی زخمی، قدرت را فرا خواندم. و با عشقی در دل، تاجی بر سر گذاشتم که نه فقط بر سرزمینها، بلکه بر چهار عنصر، و در نهایت، بر خود ملکوت حکم راند. این داستان من است.- 2 پاسخ
-
- 4
-
-
منم که بر این تخت سنگی تکیه زدهام، در تالاری که دیوارهایش از استخوانهای زمان ساخته شدهاند. هر سنگ، نجواهایی دارد—نجوای ارواحی که روزی فرمانروایان این سرزمین بودند و حالا، زندانیان جاودانهی تالار سلطنت مناند. در سکوت تالار، صدای آههایشان چون نسیمی سرد در گوشم میپیچد؛ حکایت سقوطشان را برایم زمزمه میکنند، هشدار میدهند، مینالند... اما من، آخرین خواهم بود. شنل سیاه مخملینم با سنگینی خاصی بر شانههایم افتاده؛ سنگینیای که از حضور ارواح همیشگی درون تار و پودش نشأت میگیرد. نقرهکاریهایش، دیگر تنها رگههایی از شکوه نیستند، بلکه مسیر عبور ارواح در تاریکیاند—ارواح اشرافیِ خاموششدهای که خونشان بر دستان من خشک شده. مرد زرهپوشی روبهرویم ایستاده. برق زرهاش، نور سرد تالار را بازتاب میدهد. میخواهد نگاهش را از من ندزدد، اما نمیتواند جلوی لرزش جانش را بگیرد؛ چرا که ارواح اطرافم بیدار شدهاند. در نگاهش، سایهی آنان را میبینم—پشت سرم صف کشیدهاند، بیچهره و بیصدا، اما زندهتر از هر جنگجویی که در این سرزمین زیسته. ببر من، بیحرکت کنارم نشسته، اما چشمانش آن سوی مرز جهان مادی را میبیند. صدای نفسهایش آرام است، اما من حس میکنم که او هم بیداری ارواح را حس کرده. در تاریکی، قدرت در چشمانش برق میزند—انعکاسی از قدرتی که در وجود من طغیان میکند. نور ماه از پنجرههای بلند میتابد و با دستان سردش، خطوط صورتم را مثل مجسمهای از مرمر میتراشد. میدانم چهرهام حکایت قدرت است. لبهایم لبخند نمیزنند؛ حتی اگر قلبم از سنگینی این تاج نامرئی، در اعماق بلرزد. هوای تالار آکنده از بوی فلز و سنگ است، و چیزی دیگر—بوی ارواح. بویی که فقط آنهایی که بر تخت مینشینند میشناسند؛ بویی که در مه تنفس مرد ایستاده در برابرم پیچیده، او را احاطه کرده، و آهسته آهسته جرأتش را میبلعد. درون من، شورشی خاموش میخروشد. عطشی که با هیچ قدرتی آرام نمیگیرد—عطش سلطه، عطش جاودانگی. همان عطشی که از من، دختری بیپناه را گرفت و زنی ساخت که ارواح، فرمانش را اطاعت میکنند. اما گاهی—فقط گاهی—در سکوت تالار، وقتی صدای گریهی ارواح در زوایای تاریک پژواک مییابد، غمی خزنده به درونم چنگ میزند. از خستگی نبردها، از خیانتها، از فریادهایی که در خوابهایم تعقیبم میکنند. اما هرگز اجازه نمیدهم این ضعف، در چهرهام رخنه کند. هیچکس نمیفهمد که من هم میترسم. مرد زرهپوش تکان نمیخورد، اما من حضور ترس را چون طوفانی درونش حس میکنم. او آمده تا چیزی بگیرد، یا شاید چیزی را تهدید کند. اما او حقیقت را نمیداند. او نمیداند که در این سرزمین، ملکه تنها یک حاکم نیست؛ او دروازهی میان مردگان و زندگان است. و من... من نه فقط قانونم. من مرگم، من زندگیام. من، آخرین شعلهام پیش از تاریکی ابدی. آهسته، دستم را بر سر ببر میگذارم. با آن تماس، ارواح ساکت میشوند. تالار در سکوتی پرابهام فرو میرود. از تخت بلند میشوم، بیشتاب، بیلرزش. بگذار بداند—نه تنها فرمانروای اینجا هستم، که ارادهی آن را هم دارم که برای حفظ تاجم، حتی از نور درونم بگذرم. حتی اگر قلبم را، با دستان خودم در تاریکی دفن کنم.
-
مسابقه کلاه گروهبندی | هاگوارتز نودهشتیا
عسل پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
گزینه سوم گزینه چهارم گزینه دوم گزینه دوم گزینه سوم- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
قلم جادویی
- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خوبه ممنونم ازتون- 24 پاسخ
-
- 3
-
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه همین خوبه خیلی ممنون- 12 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
لطفا محوتر کنیدش لطفا -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
فقط یک کوچولو محوتر لطفا- 24 پاسخ
-
- 2
-
-
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اگه تونستید جواب بدید -
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
کامل -
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ولیعهد تاری روش -
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اگه میشه این چیزی که واستون میفرستم رو محو روش بنویسید محو محو -
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
https://biaupload.com/do.php?imgf=org-652b53b08ecf3.png -
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
باشه فقط میتونم بپرسم کی برای ویراستاری قراره اقدام بشه