به اطلاع کاربران میرسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شدهاند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity
عسل
کاربر فعال-
تعداد ارسال ها
393 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
6
تمامی مطالب نوشته شده توسط عسل
-
پارت پنجم هوا بوی باران داشت. آن شب، آسمان از اولش هم آرام نبود؛ ابری سنگین همهی ستارهها را بلعیده بود. نیلوفر هنوز صدای آن شب را میشنید: صدای زنگ تلفن، صدای عجول خواهرش، و صدای خودش که با التماس میگفت: - صبر کن، بمون یه کم… خواهرش، مانتوی نازک تیرهاش را پوشید، دست برد تا کیفش را بردارد. نگاه کوتاهی به نیلوفر انداخت و گفت: - دیرم شده، باید برم. نیلوفر انگشتانش را روی آستین او گذاشت، شاید ناخودآگاه، شاید از ترس تنهایی. با صدایی لرزان گفت: - یه کم دیگه بمون… بارون میاد، جاده خطرناکه. خواهرش اخمی کرد و خنده؛ همان خندهای که حالا فقط در قاب عکس مانده بود. - نترس. چیزی نمیشه. اما شد. همهچیز همان چند دقیقه تأخیر بود، همان چند کلمهی ملتمسانه. چند دقیقهای که وقتی بعدتر ماشین در پیچ لغزید و واژگون شد، به سودی ابدی در گلوی نیلوفر تبدیل شد. فلش چراغهای آمبولانس هنوز در ذهنش بود. مادر روی زانو افتاده بود و ضجه میزد. پدر دستش را به دیوار گرفته بود که نیفتد. و او، فقط میلرزید. هیچکس به حرفهایش گوش نداد، هیچکس نخواست بشنود که باران بود، جاده بود، بدشانسی بود. همه نگاهها به او دوخته شد. وقتی پرستار گفت: «باید دعا کنین، فعلاً تو کماست…» نگاه مادر مثل تیغ در قلبش نشست. لبهای خشکیدهاش را باز کرد و زمزمه کرد: - تو مقصری… اگه نگهش نمیداشتی… پدر سکوت کرد. همان سکوت، برای او هزار بار سنگین تر از هر سیلی بود. نیلوفر همان شب فهمید که زندگیاش دیگر از آن خودش نیست. دیگر هیچ راهی برای اثبات بیگناهی وجود نداشت. از آن پس، هر نگاه، هر کلمه، هر اجبار، از همان شب ریشه گرفت. در لحظههای میان اشک و خاطره، صدای گریهای آلا او را به حال برگرداند. آینه هنوز روبهروی او بود؛ در آن تصویر زنی زنی بود با چشمانی خسته، نه خودش، نه خواهرش… چیزی میان این دو. نیلوفر کودک را در آغوش فشرد و به آرامی گفت: - اگه اون شب نگهش نمیداشتم… تو الان نبودی. من… منم دیگه نبودم. اما آلا پاسخی نداشت، فقط گریهاش در دل شب پیچید؛ مثل یادآوری تقدیری که هیچوقت از او جدا نشد.
- 13 پاسخ
-
- 2
-
-
بندر عباس
- 237 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهارم مادر سر بلند کرد، چشمهای خسته و پر از اشکش را به او دوخت - این تقصیر تو بود. تو باعث شدی اون شب دیر برسه… تو بودی که نگهش داشتی. حالا باید تاوان بدی. کلمات مثل سنگ بر سینهاش فرود آمد. نمیتوانست نفس بکشد. میخواست بگوید تقصیر او نبود، اما نگاه سنگین پدر مجال نداد. آن نگاه چیزی جز حکم نبود. روز بعد، او را در اتاقی نشاندند. روی تخت، لباسهای خواهر را پهن کرده بودند. مادر جلو آمد، پیراهنی را برداشت و در دست گذاشت - بپوش. نیلوفر دستش لرزید. - نمیتونم… این لباس… سیلی محکم مادر بر صورتش نشست. صدا در گوشش پیچید، چشمهایش پر از اشک شد. مادر گفت - بپوش! این راه نجات همهمونه. اوگریست، اما پیراهن را پوشید. پارچه روی تنش به زیبایی تمام نشست. احساس کرد پوستش را میدَرَد. وقتی در آینه نگاه کرد، دیگر خودش نبود. خواهرش بود. همان لحظه فهمید هویت خودش را دفن کردهاند. صدای پای مرد را شنید. وارد شد. نگاهش روی او ثابت ماند. چشمهای مرد تاریک بودند، اما چیزی در آن برق زد: شناسایی، نه محبت. به لباسی که پوشیده بود نگاه کرد، نه به صورتش. زیر لب زمزمه کرد - همونه… درست مثل همونه. نیلوفر در دل شکست. از آن شب، آغاز شد. اجبارهای خاموش. نگاههای سنگین. صدای آرامی که در گوشش تکرار میکرد - لباسهاشو بپوش. صداشو تقلید کن. یادم نره. و حالا، سالها بعد، هنوز در همان لباسها زندگی میکرد. هنوز سایهی خواهر بود. کودکش، آلایش گریه کرد. دختر پیراهن را روی رختآویز انداخت و به سمت گهواره برگشت. آلا را بغل گرفت، محکم در آغوشش فشرد. چشمهایش بسته شدند، اشک روی صورتش لغزید. در دل زمزمه گفت - من کیَم؟ مادر تو… یا سایهی کسی دیگه؟
- 13 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت سوم صبح که رسید، هوا مثل همیشه سنگین بود. نوری کدر از لای پردههای خاکگرفته خزید داخل اتاق، اما هیچوقت نتوانست گرما بیاورد. دختر کنار گهواره نشسته بود، با چشمانی بیخواب، گویی تمام شب میان تاریکی و خاطره گیر کرده باشد. کودک در خواب نازک و پرشکنهای غلت میزد و میخورد، انگار چیزی را زمزمه میکرد که فقط خودش میدانست. او آهسته بلند شد، رفت سمت آینهی قدیمی گوشهی اتاق. قاب چوبی آینه ترک خورده بود، مثل دل خودش. نگاه کرد: چهرهای که در آینه میدید، شبیه او نبود. بیشتر شبیه زنی بود که در عکس روی میز میخندید. خواهرش. سالها اجبار، سالها پوشیدن لباسهایی که بوی دیگری را میبرد، چهرهاش را از خودش گرفته بود. در کمد را باز کرد. لباسها جای داشتند: پیراهنهای ساده، رنگهای خفه. بوی نا، بوی قدیمی، بوی کسی که نیست. دست برد سمت یکی از آنها، همان پیراهنی است که بارها بر تنش کرده بود. انگشتانش میان پارچه لرزیدن. خاطرهها یکییکی برگشتند، مثل خنجری که در زخم فرو میرود. یادش آمد آن روز… روزی که برای اولین بار مجبورش کردند. خواهرش روی تخت بیمارستان بود، بیحرکت، با دستگاههایی که صدایشان مثل ناقوس در گوش میپیچید. مادر، صورتش را میان دستها گرفته بود و پدر نگاهش را به زمین دوخته بود. هیچکس حرفی نمیزد. اما در چشمهایشان چیزی بود: تصمیمی، سرنوشتی که به دست او افتاد. پدر بالاخره گفت - تو باید جاشو بگیری. اون نمیتونه برگرده… خانواده مرد حق دارن. نیلوفر خشکش زد. صدا در گلویش شکست - من… من خواهرشم. چطور میتونم؟
- 13 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت دوم نفسش گرفت. صندلی کنار پنجره را کشید و نشست. بیرون تاریک بود. شیشهی پنجره خاک گرفته بود و تصویر کدر خودش را به او نشان میداد. خودش را دید، با موهای پریشان، با چشمهای گودرفته، با صورتی که دیگر شباهتی به دختری که بود نداشت. چشمهایش را بست. تاریکی درونش سنگینتر از تاریکی بیرون بود. صدای ساعت در اتاق پیچید، تیکتاکی خسته، انگار خودش هم از تکرار کلافه شده باشد. دختر آرام سرش را به شیشهی سرد پنجره تکیه داد. یادش آمد سالها پیش، وقتی دختری جوانتر بود، پنجرهها را با دستمالی سفید پاک میکرد، و خواهرش میخندید و میگفت: «تو همیشه همهچیز رو برق میندازی… حتی دل آدمها رو.» حالا دلش چیزی جز زخم نداشت. برقش سالها پیش خاموش شده بود. صدای در آمد. مرد بود. در را باز کرد، وارد شد. بوی تند سیگارش، بوی عرق تنش، فضا را پر کرد. نگاهی به او انداخت، نگاهی خسته اما پر از چیزی که دختر نمیفهمید: عشق؟ دلسوزی؟ یا فقط عادت؟ مرد نزدیک شد، ایستاد پشت سرش. دستی روی شانهاش گذاشت. دختر تکان نخورد. فقط چشمهایش را باز نکرد. میترسید اگر باز کند، دوباره همان نگاه را ببیند: نگاهی که سالها پیش به خواهرش بود، نه به او. مرد گفت - بخواب… دیر وقته. چیزی نگفت. فقط نفس کشید. کودک دوباره گریه کرد. دختر آرام بلند شد، رفت سمت گهواره. کودک را بغل گرفت. گرمای تن کوچک او در آغوشش نشست. این تنها چیزی بود که هنوز به او یادآوری میکرد زنده است. کودک آرام شد، سرش را روی سینهی مادر گذاشت و خوابید. دختر لبخندی زد، لبخندی کوچک، ضعیف، شکسته. اما زود خاموش شد. چون میدانست هیچچیز در این خانه ماندگار نیست؛ نه لبخندها، نه امیدها، نه حتی خودش. چراغ کمنور لرزید. اتاق تاریکتر شد. و او، در دل تاریکی، دوباره به یاد آورد: هیچوقت جایی برای خودش نداشت.
- 13 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت اول اتاق تاریک بود. تاریکتر از آنچه چراغ ضعیف گوشهی سقف میتوانست از پسش برآید. نور زرد و لرزانی که بیشتر به سایه شبیه بود تا روشنایی، روی دیوارها میدوید و میافتاد روی پردههای خاکستری که سالهاست شسته نشده بودند. بوی نم و رطوبت، بوی چرک لباسهای کهنهای که روی بند آویزان مانده بودند، در هوا پیچیده بود. در میان این همه سکوت و خفگی، تنها صدای نفسهای آرام کودک شنیده میشد که در گوشهی اتاق، درون گهوارهی زهواردررفته خوابیده بود. نیلوفر، زانوهایش را بغل گرفته و کنار دیوار نشسته بود. چشمانش باز بود، اما انگار چیزی نمیدید. نگاهش به جایی در میان سایهها گره خورده بود. به گهواره نبود، به چراغ هم نبود، حتی به زخمهای کهنهی دستش که از شدت فشار ناخنها روی پوست جا انداخته بودند هم نبود. نگاهش به چیزی بود که وجود نداشت، یا اگر وجود داشت، سالها پیش از دست رفته بود. سکوت اتاق مثل پارچهای سنگین روی سینهاش افتاده بود. هر بار که نفس میکشید، چیزی در گلو راهش را میبست. دستی روی سینهاش فشار میآورد، دستی که سالهاست حضورش را کنار خودش حس میکند: دست همان مرد. همان مردی که حالا شوهرش بود، اما هیچوقت همسرش نشد. روی میز کوچک گوشهی اتاق، قاب عکسی بود. قاب فلزی زنگزدهای که گوشههایش خم شده بود. در عکس، زنی ایستاده بود با چشمانی نیمهخندان، با لباسی روشن. او خواهرش بود. همان که حالا سالهاست در کما فرو رفته و نفسش را به دستگاه سپرده. همان که او را به سایهای از خودش تبدیل کرد. بلند شد، رفت سمت میز و قاب را برداشت. دستش لرزید. انگشتانش هنوز رد زخمهای تازهای داشتند، جای همان تیغی که بارها روی پوستش نشسته بود، نه برای کشتن، بلکه برای یادآوری. یادآوری اینکه جای او نیست. یادآوری اینکه بدنش، حتی اگر زنده باشد، تنها ادامهی خواهرش است. صدای گریهی کوتاه الا کودکش او را برگرداند. آرام قاب را روی میز گذاشت و قدم برداشت. گهواره در گوشهی تاریکتر اتاق بود. دختر خم شد و صورت الایش را نگاه کرد. دختری کوچک بود، با موهایی نرم و تیره الا به او لبخند زد در خواب، لبخندی بیدلیل، بیهیچ دانشی از اینکه مادرش، خود، لبخند را سالهاست گم کرده. چشمانش پر شد. اشکها آرام آمدند پایین و روی گونههایش لغزیدند. اشکهایی بیصدا، همانطور که همیشه گریه میکرد. صدایی از گلویش بیرون نیامد. انگار یاد گرفته بود که گریه، اگر شنیده نشود، واقعیتر است. دست لرزانش را به سمت صورت کودک برد، اما قبل از آنکه لمسش کند، ایستاد. انگار میترسید لمس کند. میترسید عشق جاری شود. میترسید زخمهایش، از پوستش به پوست کودکش سرایت کند. روی دیوار، لباسی آویزان بود. لباسی زنانه، با طرحی قدیمی. همان لباسی بود که سالها مجبور شده بود به تن کند. لباسی که بوی خواهرش را داشت، بوی گذشته، بوی دختری که هیچوقت او نشد. نزدیک رفت، به لباس نگاه کرد. دستش را بالا آورد، اما جرات نکرد لمسش کند. هنوز صدای مرد در گوشش میپیچید: «لباسهاش به تو میاد… دست نزن به زخمهات، بذار یادم نره کی بودی.»
- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام را باز کردم و نیمخیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شد و همینطور که نگاهم را چرخاندم متوجه شدم گوشه تاریک اتاق، سایهای ایستاده، بیحرکت و خاموش، گویی از دل شب بیرون خزیده باشد. سرمایی سنگین در هوا پیچید و بوی نم و خاک پوسیده در مشامم نشست، آنقدر غلیظ که انگار قبرستانی در اتاق گشوده شده است. پردهها آهستهتر تکان میخوردند، اما نه از باد که از حضور چیزی ناپیدا، سینهام فشرده میشود و نفس میکشم، در حالی که حس میکردم تاریکی کمکم به سمت من خزیده و اطراف تخت را فرا گرفته است. سایه شکل میگرفت و محو میشد، خطوطی شبیه دست و صورت پیدا میکرد اما هیچگاه کامل نمیشد، مانند روحی سرگردان که میان بودن و نبودن گیر کرده بود. هر بار که پلک میزدم، نزدیکتر حس میشد و سرمایش بیشتر بر پوستم مینشست. سرم را به عقب بردم اما بدنم بیحرکت ماند، تنها قلبم بود که در سکوت مطلق میزد.
-
تراژدی،عاشقانه خلاصه: داستان درباره زنی است که در مسیر پیچیدهای از وابستگی، انتظار و سایههای گذشته قرار میگیرد. زندگی او از سکوتهای عمیق، انتخابهای آسیب و حسرتهایی است که با گذر زمان سنگینتر میشوند. مقدمه: در فضای تاریک و خفه، زمان آهسته میگذرد و لحظاتی با خاطرهها و سکوتها گره خورده است. زنی میان گذشته و حال، میان امید و یأس، تلاش میکند خودش را پیدا کند، حتی اگر هر روز حس کند که هیچ راه بازگشتی نیست. این داستان کوتاه انشاالله داخل سال آینده رمان بلندش نوشته میشه.
- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
آلمان
- 237 پاسخ
-
- 1
-
-
کانادا
- 237 پاسخ
-
- 1
-
-
دامغان
- 237 پاسخ
-
- 1
-
-
رامیان
- 237 پاسخ
-
- 1
-
-
سکوت بعد، صدای کاغذی که زیر انگشت کسی جابهجا میشود. پاسخ میآید: حالا باید ثابت کرد که میتوانی حقیقت را تا آخر بشنوی. سقف چراغ آرام تر می شود. از دیوارِ چپ، همان ترک باریکِ اتاق خودش، از بالا تا پایین، دوباره پیداست. انگار خانه و مرکز، روی هم افتاده باشند. آزمون رها میفهمد تازه شروع شده است اعتراف کافی نیست، راستی آزمایی لازم است. قدم اول را به جلو میگذارد. قلبش تند میتپد. زمزمهای که نه کاملاً انسانی است و نه کاملاً ناهنجار، از پشت در بعد میآید: اگر برگردی، پشتت را میگیرم. رها برنمیگردد. پیش میرود. و در ذهنش، جمله روی برگه مثل مته کار میکند: چرا دروغ گفتی. زیر لب میگوید: چون تنها راه نزدیک شدن به حقیقت، گاهی از سکوت است. هوای راهرو سردتر می شود. کفپوش کمی لیز است. از انتهای تاریک، سایهای باریکی روی دیوار میافتد و به آهستگی تکان میخورد. رها میاستد. دستها را از جیب بیرون میآورد. آماده می شود که بالاخره صدای آن مرد را نه از گوشی، نه از نوار، که رو به رو، بشنود.
-
رها به دست درازشده خیره ماند. انگشتان سامان، سرد و کشیده، درست جلوی صورتش ایستاده بود. قلبش میخواست از جا کنده شود. یک لحظه وسوسه آن دست را می گیرد… اما همان شد که سرانگشتنشان نزدیک شد، تاریکی در اطراف جمع شد و خانه شروع کرد به فروپاشیدن. دیوارها مثل کاغذ پاره شدند و سقف در خودش پیچید. رها جیغ کشید و عقب پرید. چشمهایش را بست. وقتی دوباره بازشان کرد، دیگر خبری از سامان نبود. خبری از خانه هم نبود. او وسط اتاق سفیدِ مرکز خط اعتراف ایستاده بود. همان اتاقی که بارها در خواب و بیداری دیده بودند: دیوارهای بیپنجره، چراغهای فلورسنت، و میز فلزی وسط. گوشیاش روی میز بود، سالم، بیهیچ ترک یا خطی. صدایی از سقف آمد؛ نه خنده، نه زمزمه، بلکه یک دستور خشک و رسمی: ـ مرحله اول کامل شد. سوژه به آستانه واکنش رسید. رها با وحشت سرش را چرخاند. هیچکس آنجا نبود. اما پشت سرش، در شیشههای باز شد. سایههایی شبیه انسان، با ماسکهای سفید، آرام وارد شدند. یکی از آنها جلو آمد و کاغذی روی میز گذاشت. کاغذ فقط یک جمله داشت: «باید اعتراف کنی چرا دروغ گفتی.» رها لرزید. لبهایش خشک شد. صدای سامان هنوز در گوشش میپیچید: این فقط شروعشه. بازی تمام نشده. خانه، تاریکی، حتی سامان… همه فقط راه بودند تا او را به این جا بکشند. به قلب همان جایی که از اول هم قرار بود باشد: مرکز خط اعتراف. او آرام روی صندلی نشست. دستهایش را روی میز گذاشتند. سایهها دورش حلقه زدند. چراغها را گرفت. و صدای همان زن از گوشی بلند شد: حالا… بگو. چراغهای سفید میسوختند. رها روی صندلی فلزی نشست و برگه را دوباره خواند. کلمات انگار از روی کاغذ بلند میشدند و به دیوارها میچسبیدند: باید اعتراف کنی چرا دروغ گفتی. گلویش خشک بود. دستش را جلو برد تا برگه را برگرداند، اما پشت برگه هم سفید بود. فقط صدای خشخش آرامی از سقف میآمد، شبیه همان خشخشی که شب قبل از داخل دیوار شنیده بود. فرقی نمیکرد کجاست؛ خانه یا مرکز؛ صدا یکی بود. میخواهد بگوید که دروغ نگفته است، اما کلمهها از دهانش بیرون نمیآید. نفسش را آهسته بیرون می دهد. میگوید: تماس… دربارهی نردهی پنجم… گزارش نشدم. سکوت بعد، از سقف گوشهای، بلندگوی کوچکی نفس میکشد و صدایی بیحس میگوید: کتمان = کد چهلوسه. دلیل کتمان را بگو. رها چشم میبندد. تصویر کوچهای سوم برمیگرد؛ دیوار نمزده، رد خشک خون، و ضبطی که در کیفش روشن مانده بود. میگوید: اگر گزارش میدادم، توضیح میدادم چرا شب رفتم آنجا… باید میگفتم که صداها را باور کردهام… نمیخواستم دیوانه به نظر برسم. سایهای از پشت شیشه عبور میکند. کسی داخل نمیآید. همان صدای بیحس میگوید: پس حقیقت را نگفتی چون از قضاوت ترسیدی. چرا به سیستم دروغ گفتی؟ رها سر تکان می دهد. میگوید: دروغ نبوده. فقط… صبر خواستم. میخواستم اول مطمئن شوم. روی میز، دستگاه ضبط کوچکی که تا این لحظه خاموش باشد، روی میکند و نوارش را به چرخش میافتد. صدای خودش از دیشب پخش می شود؛ همان لحظهای که زیر لب گفت فقط یک کاست قدیمی است. بعد از صدای مدیر، خوابآلود: امروز خانه کن… و صدای رها که میگوید فقط خستهام. صدای مکث میکند. اتاق اتاق کلفتتر میشود. بلندگو میگوید: کتمانِ تماس؛ کتمان صحنهی خون؛ کتمانِ علت مرخصی. چرا دروغ گفتی؟ رها دستانش را در هم قفل میکند. ناخن ها در کف دستش فرو میروند. نگاهش روی گوشه میز میماند، جایی که خط باریکی از خراش قدیمی هست. همان خراشی که در اتاق خودش هم بود. اتاق حس میکند شکل عوض میکند؛ بوی کاغذ و فلز با بوی نمِ خانهاش قاطی میشود. بخاری نامرئی از گوشهای نفس میکشد. میگوید: چون اگر همهچیز را میگفتم، دیگر صدای آنها را نمیشنیدم... و اگر نمیشنیدم، راه را گم میکنم. میخواستم بفهمم پشت این صداها چیست. میخواستم کنترل کنم. بلندگو ساکت می شود. نوار باز میچرخد و حالا صدای دیگری را میکند؛ صدای خندهای خفهی سامان، کشیده و غیرطبیعی، که زیرش زمزمهای نامفهوم میخزد. نفس رها بند میآید. میخواهد بگوید این شوخی بوده است، از دوستانش، اما همان زمزمهای زیرصدا بهوضوح میگوید: ما فقط انجام میدهیم. چراغها یکدم میلرزند. نور زردی مثل لکه های باریک روی دیوار میلغزد؛ درست مانند چراغ مطالعهی اتاق خودش. رها سر برنمیگرداند. نگاه را از میز نمیکند. صدای بیحس دوباره برمیگرداند: اعتراف ثبت شد. دلیل کتمان: ترس از قضاوت، نیاز به کنترل، وابستگی به صدا. مرحله بعد: میدانی راستی آزمایی. رها ناخواسته میپرسد: میدانی یعنی کجا؟ پاسخ نمیآید. بهجایش، در شیشههای آهسته باز میشود. راهروای باریک آنسوتر کش میآید؛ کفپوش نمدار، نور لبمرد، و در فلزی که نیمهباز مانده است. از پشت آن در، نفسهای آرام و شمرده میآید. همان ریتمی که دیشب با ضربههای شیشهای نامرئی همراه میشد. رها از جا بلند میشود. پاهایش سنگین است. برگه را تا میکند و در جیب میگذارد. لبهایش بیصدا میگویند: دروغ نگفتهام… فقط نگفتهام. درِ فلزی را با کف دست هل می دهد. تیغه ای هوا سرد است. بوی شویندهای بیمارستانی با بوی خاک خیس مخلوط میشود. در انتهای راهرو، اتاقی هست. صندلیهای روبهروِ میز. تکیهگاه صندلی کمی گرم است؛ انگار کسی همین حالا از آن بلند شده باشد. رها نمینشیند. گوش تیز می کند. از نزدیک خیلی نزدیک، همان صدای مردانهای که هنوز او را نمیداند، بیهیچ لرزشی میگوید: دیر کردی. رها نمیپرسد تو کی هستی. چشم نمیچرخاند که دنبالش میگردد. فقط میگوید: من گزارش ندادم… چون رسیدم. حالا این را نوشتم. حالا چی؟
-
رها به سختی پا بلند کرد. گویی زمین زیر پایش میچسبید و اجازه نمیداد جلو برود. با هر قدم، دیوارها نزدیکتر میشدند، انگار خانه او را در خودش میبلعید. وقتی به آستانهای در رسید، سرمایی مثل تیغ روی پوستش نشست. اتاق تاریکی مقابلش آرام میجوشید، درست مثل آب در حال قل زدن، اما نه با صدا. فقط با لرزش. ناخودآگاه لب زد: - من… نمیخوام. همان لحظه، سایهاش روی دیوار جلوتر آمد. حالا درست وسط در ایستاده بود، در حالی که بدن واقعیاش هنوز بیرون مانده بود. سایه، لبخندی کشید که لبهای رها حتی تکان هم نخورده بودند. صدای زمزمه دوباره تکرار شد، این بار نه فقط از اتاق، بلکه از درون گوشهایش، استخوانهایش، قلبش: ـ دیر کردی… دیر… کردی. رها دستش را روی گوشهایش گذاشت، اما صدا آرامتر نشد. گوشیاش دوباره روشن شد، صفحهی سفید، و بعد از یک جمله کوتاه: «اگر برگردی، پشتت رو میگیریم.» نفسش برید. جرات نگاه کردن به عقب نداشت. میدانست اگر حتی نیمثانیه برگردد، چیزی که پشتش را میبینند… و دیدنش یعنی پایان. پاهایش خودش جلو رفتند. تاریکی اطرافش را بلعید. بوی نم و خاک، بوی چیزی کهنه و پوسیده، گلویش را پر کرد. در همان لحظه، صدای آشنایی شنیده می شود. خیلی نزدیک. صدای خنده ای خفه یکی از دوستانش. همان کسی که چند وقت پیش گفته بود میخواهد سر به سرش بگذارد. خندهای کوتاه، اما درونش چیزی غیرطبیعی بود؛ کشیدهتر، عمیقتر. رها لرزید. زمزمه دوباره آمد، اما این بار با آن خنده آمیخته شد: ـ ما از شوخی شروع کردیم... اما حالا دیگر شوخی نیست. و درست در دل تاریکی، دو نقطه سفید ـ مثل چشم ـ آرام باز شدند. رها نفسش را حبس کرد. چشمها… مستقیم به او دوخته بودند، بیآنکه پلک بزنند. سفیدی خالص، بیسیاهی، بیجان. پاهایش عقب رفت، اما زمین دیگر زمینی نبود. زیر پایش مثل مه خالی میشد و هر بار که عقب میرفت، فقط تاریکی بیشتر دورش میپیچید. صدای خنده دوباره پیچید، این بار واضحتر: ـ فکر کردی فقط یه شوخیه؟… ما فقط میخواستیم بترسونیمت. اما چیزی دیگه بیدار شد. رها با صدای لرزان گفت: ـ شما… کی هستید؟ سامان؟! این کار توئه؟! چند لحظه سکوت شد. بعد همان خنده، شکسته و پر از زمزمههای نامفهوم، جواب داد: ـ من بودم… اما حالا دیگه فقط من نیستم. نور ضعیفی روی گوشیاش افتاد. صفحه لرزید و کلماتی عجولانه ظاهر شدند، انگار دستی پنهان آنها را مینوشت: «از اتاقت بیرون نرو… اون چیزی که میبینی، من نیستم.» رها قلبش فرو ریخت. گوشی از دستش افتاد و روی زمین شکست. صفحه خاموش شد. تاریکی یک گام جلو آمد، چشمهای سفید نزدیکتر شدند. زمزمهای مثل نفس داغ درست کنار گوشش پیچید: ـ ما تو رو انتخاب کردیم… چون خونهات راه داشت. رها با وحشت دستش را به دیوار کوبید، دنبال راهی، حتی ترک کوچکی برای فرار. اما دیوار نرم شد، مثل گوشت زنده. انگشتانش فرو رفتند و از پشت دیوار صدای خفگی چیزی شنیده شد… مثل کسی که در سکوت سعی میکند جیغ بزند. اشک در چشمانش جمع شد. فریاد زد: ـ ولم کنید! من هیچکاری نکردم! و همان لحظه، صداها یکصدا جواب دادند: ـ هنوز نکردی… چشمهای سفید ناگهان محو شدند. تاریکی لرزید و بعد آرام به شکل همان دوستش درآمد؛ همان سامان. صورتش خالی از رنگ، اما لبخند آشنا روی لب داشت. سامان آرام گفت: ـ رها… دیر یا زود باید بفهمی. این فقط شروعشه. و دستش را دراز کرد تا او را به درون بکشد.