
عسل
کاربر فعال-
تعداد ارسال ها
240 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط عسل
-
ساعت نزدیک دو نیمهشب باشد. چراغ مطالعه روشن مانده، اما نورش مثل لکهی زردی روی دیوار میلغزد و هیچ امنیتی نمیدهد. رها پشت میزش نشسته و هنوز به ضبط صوت خیره است. عقربهها جلو میروند، اما صدای آنطرف انگار تازه شروع شده است. صدای خفه، که معلوم نیست زن است یا مرد، تکرار میکند: «نفس… بکش… صدا رو دنبال کن…» کلمات بریدهبریدهاند، گویی کسی در حال غرقشدن میان آب گفته باشد. رها بارها دکمههای توقف را فشار دهید، اما هر بار که صدای کلیک کنید نوارهایی را شروع میکنند که به چرخیدن میکند، احساس میکند خودش را دارد. دیوار سمت چپ، همان که ترک باریکی از بالای پنجره تا کف دارد، صدا را پس میدهد. رها نفس را در سینه حبس میکند. چیزی شبیه «نفس کشیدن» از درون دیوار میآید. کوتاه، خفه، و نزدیک. انگار کسی داخل گچ و سیمان گیر کرده باشد. جرأت نمیکند چراغ را خاموش کند، اما حتی نور هم چیزی را کم نمیکند. سایهای که از پایهی تخت افتاده، آرام کش میآید. نه صافِ نور، مثل مثل مایع خطی که به آهستگی راه میخزد. سایه شکل میگیرد: دو پا، بعد از زانوهها، و چیزی شبیه دستهایی که روی زمین فشار میآورند. رها ناخودآگاه عقب میکشد. با صدای بلند میگوید: - فقط خوابمه. فقط توهمه. اما صداهای ضبطصوت بیوقفه ادامه دارند. صدای دیگر، کودکانه، از دل نوار در میآید: «برو زیر تخت… اونجاست…» رها نفسش را به تندی بیرون میدهد. نگاهش به تخت میافتد. فاصلهی تاریک زیر تخت مثل دهانی باز، خالی و بیانتهاست. هر بار که چشم میبندد، حس میکند چیزی آنجا تکان میخورد. با احتیاط، دستش را به سمت چراغ قوهای کوچک روی میز دراز میکند. دستش میلرزد. چراغقوه را روشن میکند و نور سفید را مستقیم به سمت تخت میگیرد. اول فقط گرد و خاک و چند جعبه قدیمی دیده می شود. اما درست در عمق تاریکترین نقطه، دو تیرهای کوچک و انرژی برق میزند. مثل چشم. چراغ قوه از دستش میافتد. نور روی دیوار پخش می شود و اتاق را کج و کوله می کند. رها عقب میرود تا کمرش به دیوار بخورد. قلبش تند میکوبد. جرات دوباره نگاه کردن ندارد. صدای کاست بلندتر میشود. حالا همهی کلمات یکی روی دیگری میافتند، انگار دهها نفر هم زمان میکنند. کلمهای واضح میانشان بیرون میجهد: «فرار کن…» اما پاهای رها به زمین میخوبیاند. پنجرهی اتاق با ضربههای محکم میلرزد. پرده ها تکان میخورند. سرمای تندی میوزد داخل. رها مطمئن است پنجره قفل بوده است. وقتی نزدیک میرود، شیشه بخار گرفته، و روی بخار رد انگشتهایی کشیده میشوند که یک جمله میسازند: «نمیتونی بیرون بری» صدای ضبط صوت در همین لحظه خاموش می شود. نوار میچرخد اما هیچ صدایی بیرون نمیآید. اتاقی سنگین را میبلعد. تنها صدای نفسهای بریدهای رها شنیده میشود. لحظههای بعد، انگار کسی درست پشت گوش بایستد، صدای آرام، خیلی نزدیک، در تاریکی میگوید: - من بیدارم. رها جیغ نمیزند. صدا در گلویش گیر میکند. فقط میپرد عقب و دستش کورمالکورمال چراغقوه را پیدا میکند. نور را به اطراف میچرخند. هیچکس نیست. دیوار، میز، تخت، همه در جای خود. اما دیگر نمیتواند در اتاق بماند. خودش را پرت میکند بیرون و در را محکم میبندد. پشت در، به دیوار تکیه می دهد. انگشتانش یخ کرده اند. از لای شکاف در، یک نور باریک سوسو میزند. انگار چراغ مطالعه تازه خاموش و روشن شود. ساعت دیواری راهرو سه و نیم را نشان می دهد. چشمهای رها باز میماند تا صبح، بدون پلک زدن، روی کاناپهی سرد هال. تمام بدنش میلرزد. هر بار که پلکهایش نیمهبسته میشوند، صدای همان زمزمه در گوشش میپیچد: - من بیدارم… تا سپیده ای خاکستری، او جرأت برگشتن به اتاق را ندارد.
-
رها خشکش زد. نفسش محکم به شماره افتاد و دستش روی تختید. صدای زمزمه دوباره تکرار شد، اما حالا مثل چند لایه صدا بود، همزمان از جهات مختلف میآمد، از زیر تخت، از کمد، و حتی انگار از داخل دیوار. او تلاش کرد خودش را قانع کند که این فقط ذهنش است، اما چیزی در درونش میدانست که این صدا واقعی است . قلبش مثل چکش میکوبید و دستهایش یخ زده بودند. نور چراغقوه روی زمین افتاد و رد پای تیرهای که قبلاً دیده بود، حالا محو نمیشد بلکه جلو میآمد ، انگار که به سمت تختش خزیده باشد. رها به آرامی عقب رفت، اما پایش به پایهی تخت گیر کرد و صدای تقی دوباره بلند شد. هر بار که صدا از زیر تخت میآمد، بدنش میلرزد و زمان کند میشد . چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید، اما همان لحظه چیزی محکم به مچ پایش چسبید. وقتی نگاه کرد، چیزی نبود؛ فقط تاریکی، اما حس کرد وزنش روی زمین کشیده میشود، انگار کسی یا چیزی به دنبال اوست . سپس، همان صدای زمزمه، آرام اما با تهدید، دوباره آمد: - نمیتوانی فرار کنی… هنوز شروع نشده است. رها دستش را به سمت تخت کشید تا بلند شود، اما بدنش سفت و بیحرکت مانده بود. نفس هایش تند و بریده بریده شد. صدای خشخش دوباره از سقف، این بار سریع و بیوقفه، مثل چنگ زدن چیزی روی چوب ، کل اتاق را پر کرد. او با تمام قدرت خواست از جایش بلند شود، اما چیزی او را در جای خود نگه داشت . سایهها روی دیوارها به شکل نامفهومی تکان میخوردند، انگار که اتاق زنده شده باشد. رها با تمام ترسش دستش را به ضبط صوت رساند تا آن را خاموش کند، اما وقتی دکمه را فشار داد، صدای نفسها به شکل فشرده و نزدیکتر از همیشه ، در گوشش پیچید. در همان لحظه، چشمش به کمد افتاد. درش نیمه باز بود، اما هیچ چیزی بیرون نیامد. با این حال، رها احساس کرد چیزی از پشت آن به او نگاه میکند . سایهی باریکی از پشت در بیرون آمد و دوباره محو شد، اما رد چشمانش روی ذهنش حک شد. صدای ضبط به طور قطعی، اما صدای نفسها نه . حالا دیگر واضح بود: آنها از همان نقطههای میآمدند که رها را هم نمیکردند. از داخل بدن خودش . زمزمهی نهایی دوباره آمد، این بار آرام و نزدیک، مستقیماً در ذهن او نجوا میکرد: - تو هنوز نفهمیدی… همه چیز فقط شروع شد. رها حس کرد چیزی در اتاق جابهجا شد، اما هیچ حرکتی ندید. همه چیز تاریک، ساکت و زنده بود. بدنش را لرزاند، اما یک حقیقت واضح در ذهنش نشست: این بار، معمای واقعی تازه شروع شده است ، و هیچ راه گریزی برای فهمیدن کامل آن وجود ندارد.
-
با نگار تکنیک های مخ زنی
- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان های خانم مرجان فریدی هم هست واقعا قلمشون زیبا و عالیه
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
رها جلو رفت. هنوز صدای موسیقی را پخش میکرد، ولی قرقرهها بیحرکت بودند. انگار صدا از جای دیگر میآمد، نه از نوار. با انگشت به بدنه ای فلزی دستگاه زد. خنک بود، بخاری که کنارش شعله میکشید. صدای موسیقی لحظهای پایین آمد و همان صدای نفسهای آرام دوباره شنیده شد. این بار کوتاه تر، نزدیک تر، درست پشت گوشش. رها چرخید، اما پشتش فقط دیوار و قفسهی کتاب بود. هیچکس نبود. دستش را به پشتی صندلی گرفت، اما چوب صندلی کمی نمناک بود. وقتی دستش را برداشت، لکهای تیره روی انگشتش مانده بود، زنگزده و ترش. چراغ اتاق لرزید، یک چشمک کوتاه، بعد دوباره روشن ماند. ضربههای آهسته به شیشه نامرئی دیگر با موسیقی هماهنگ نبودند. بینظم میشد، گاهی سریع و گاهی با فاصله، و هر ضربهای که از قبل میخورد. رها به اتاق نگاه کرد. شک داشت، اما حس کرد، کمتر از قبل بسته است. فاصلهی باریکی بین لبهی آن و دید میشد. نفسش را نگه داشت و گوش داد. صدای پا نبود، اما انگار کسی با نوک ناخن آرام روی دیوار راهرو میکشید. خشخش مداوم. دستش سمت گوشی رفت تا چراغ قوهاش را روشن کند. نور سفید روی دیوار افتاد. همهچیز عادی به نظر میرسید، جز یک سایه باریک، عمودی، کنار کمد. انگار کسی همانجاست، ولی وقتی نور را مستقیم گرفت، سایه محو نشد، فقط کمی جابهجا شد. آهنگ قطع شد. صدای بخاری نکرد. حتی صدای تیکتاک ساعت هم نبود. فقط سکوت رها عقبعقب به سمت تخت رفت، اما زیر پایش جیرجیر خفیفی کرد. نگاه به کف انداخت. روی فرش رد باریکی شبیه رد کف پا بود، انگار کسی با پاهای خیس از همانجا عبور کرده باشد. رد پا درست به سمت تخت خودش میرفت. گلوش خشک شد. دوباره به ضبط نگاه کرد. این بار قرقرهها میچرخیدند، اما نوار داخلش نبود. جای کاست خالی بود، در فلزی باز، و قرقرهها با هوای میچرخیدند، از دستگاه صدای نفسهای کوتاه و عجول میآمد. رها یک قدم عقب رفت و همان لحظه چیزی از پشت پرده افتاد. نه سنگین، نه سبک، شبیه چیزی که سالها خاک خورده باشد. پرده آرام تکان خورد. او می خواست فریاد بزند، ولی چیزی گلویش را بسته بود... پرده هنوز موج میخورد، انگار کسی از آن طرف نفس میکشد. نه آنقدر شدید که بشود، اما برای اینکه در ذهنش تصویری شکل بگیرد، کافی است: یک دست، باریک و استخوانی، که آرام پرده را کنار میزند و بعد از میرود. پاهایش نمیخواستند حرکت کنند، اما قلبش محکم میکوبید که انگار میخواست راه فرار را به بدنش یاد بدهد. نگاهش به همان رد پا دوخته شده بود. حالا کمرنگتر نبودند، تیرهتر شده بودند... انگار چیزی از زمین به سمت بالا تراوش کرده باشد، نه اینکه از بیرون وارد شود. صدای خشک دوباره بلند شد، اما این بار از سقف. آهسته، دیرهوار، شبیه کشیدهشدن طناب روی فلز. رها ناخودآگاه یک قدم به عقب رفت و پاشنهاش به پایهی تخت گیر کرد. تخت کمی جابهجا شد و صدای خفهای تقی از زیرش آمد. از همهی صداهایی که شنیده بود، این یکی طبیعی نبود. چشمهایش به سمت زیر تخت رفت. تاریک بود، حتی با نور چراغقوه هم سیاهیاش را پس نمیداد. اما گوشهایش تشخیص داد… صدای نفسها از آنجا میآمد. نه آهسته، نه آرام. تند، بریدهبریده، درست مثل کسی که میخواهد جلوی خودش را بگیرد برای فریادزدن. انگشتش روی دکمهی چراغقوه میلرزد. نور را پایین برد. چیزی آن زیر تکان نخورد، ولی لحظهای دید — دو لکهی سفید، گرد و بیحرکت، که دقیقاً به او خیره شده بود. چراغقوه خاموش شد. تاریکی همهچیز را بلعید. و در آن، صدای نفسها تاریکی قطع شد… سکوتی آنقدر عمیق که گوشش شروع کرد به شنیدن صدای خودش، ضربان خودش… و بعد، آرام، از جایی خیلی نزدیک به گوشش، یک صدای زمزمه: - دیگه دیر شده.
-
رها هنوز روی تخت نشسته بود و به ضبط خیره بود. شعلههای بخاری، سایهها را روی دیوار جابهجا میکردند. آهنگ ادامه داشت، ولی دیگر حس نمیشد که فقط یک آهنگ باشد؛ لابهلای ملودی، نفسهای آرامی میآمد، منظم، نه از بلندگو، انگار از نزدیکتر. نگاهش را به اطراف اتاق چرخاند. همهچیز سرجایش بود، اما اتاق کمی کوچکتر شده بود، دیوارها یک ذره جلوتر بودند. به خودش گفت این فقط توهم است، ولی قلبش تندتر میزد. دستش را روی بالش گذاشت تا بلند شود، اما همان لحظه صدای تقتق آرامی از پشت بخاری آمد. آنقدر آرام که اگر موسیقی نبود، شاید واضح تر میشنیدش. آهنگ کمکم کندتر شد. صدای سازها کشیدهتر و نفسها واضحتر. رها حس کرد کسی چیزی را پشت بخاری زمزمه میکند. گوشش را تیز کرد، ولی زبان آن صدا آشنا نبود. نه فارسی، نه زبانی که قبلاً شنیده باشد. پا شد و دو قدم به بخاری نزدیک شد. حرارت، پوست صورتش را داغ کرد، اما زمزمه همچنان ادامه داشت. خم شد گوشش را نزدیک کند، تا آهنگ یک لحظه قطع شود و صدای خشخش مثلی در اتاق پیچید. قلبش لرزید. عقب رفت و به سمت میز دوید تا ضبط را خاموش کند، اما قبل از اینکه دکمه را بزند، آهنگ دوباره شروع شود. این بار صدا دیگر زمزمه نبود؛ یک جمله کوتاه و شمرده، اما با صدایی که انگار از ته چاه میآمد، و مستقیم در گوشش گفته میشد. معنی جمله را نمیفهمید، ولی حس کرد بدنش سرد شد. دستهایش میلرزید. روی صندلی نشست و به خودش گفت: این فقط یک کاست قدیمی است، فقط یک آهنگ... اما همان لحظه صدای پای آرامی از راهرو شنید. انگار کسی با جوراب راه میرفت. نگاه به در اتاقش کرد. بسته بود، اما لبهی نور زرد چراغ راهرو زیر آن دیده میشد. سایهای از جلوی نور گذشت. قلبش کوبید. گوشیاش را برداشت، شمارههای تماس نداشت. یک لحظه خواست به مادرش زنگ بزند، اما یادش آمد که خواب است و پایین صدای تلویزیون نمیآید. آهنگ همچنان ادامه داشت، اما حالا به وضوح صدای ضربههایی آهسته با ریتم موسیقی هماهنگ شده بود، انگار کسی با ناخن به شیشهای نامرئی میزد. رها نگاهش را از در برنداشت. سایهای دوباره گذشت، این بار کمی مکث کرد. زمزمه از پشت بخاری، صدای پا از راهرو، و آهنگی که حالا آرامآرام تندتر میشد، همه با هم در هم پیچیدند. رها نمیدانست از کدام باید بترسد. دستش به آرامی به سمت کلید چراغ رفت، اما همان لحظه صدای خندهی کوتاهی آمد. نه از بلندگو، نه از راهرو... از همان گوشهای که چند دقیقه پیش خودش نشسته بود. رها سرش را چرخاند. صندلی خالی بود. بخاری هنوز شعله میکشید. ضبط هنوز میچرخید. اما یک چیز فرق کرده بود: کاست دیگر نمیچرخید.
-
باد سرد کوچه را خالیتر نشان میداد. چراغهای خیابان، زرد و خسته روی آسفالت میریختند و صدای ماشینها از دور، مثل موجی کدر در هوا میپیچید. رها از در ساختمان که بیرون آمد، انگار بوی باران شب توی ریههایش سنگینی کرد. دستهایش را در جیب فرو برد و بهسمت ایستگاه اتوبوس قدم برداشت. هنوز چند جملهای آخر تماس آن مرد در ذهنش بود، جملههایی که نمیخواست باورشان کند اما از سرش بیرون نمیرفتند. پیرمردی با کیسه های پر از نان بربری از کنارش گذشت و آرام گفت خدا به همراهت دخترم. صدای گرم و خستهاش، برای لحظهای دلش را نرم کرد اما دوباره همان خنکی کوچه روی پوستش نشست. در ایستگاه فقط یک زن جوان نشسته بود که شال بنفش بلندی روی دوش انداخته بود و با تلفن حرف میزد. رها کنارش نایستاد، کمی دورتر و به شیشه بستهی یک مغازهی لوازم صوتی خیره میشود. پشت شیشه، یک ضبط صوت قدیمی بود. از آن مدلهایی که با دکمههای فلزی و کاستهای شفاف کار میکنند. نگاهش رویش ماند. مغازهدار، مردی میانسال با عینک گرد، از پشت شیشه اشاره کرد که اگر میخواهد، بیاید داخل. ده دقیقه بعد، ضبط صوت توی کیسهی کاغذی در دستش بود و یک کاست خاکگرفته هم کنارش. مرد گفته بود این مال مشتری قدیمی بود. از ایستگاه تا خانه، بارها وسوسه شد کیسه را باز کند و کاست را در بیاورد، ولی هوا و نگاههای پراکندهی رهگذرها باعث شد تا رسیدن به خانه صبر کند. خانهشان در طبقه سوم ساختمانی قدیمی بود. پله ها را با کفش های خیس بالا رفت و کلید را آرام در قفل چرخاند. یکراست به سمت اتاقش رفت چراغ کوچک را روشن کرد و ضبط را روی میز گذاشت. بخاری نفتی گوشهی اتاق، با شعلههای آبی و بیصدا کار میکرد. کاست را آرام در جای خودش جا داد. صدای خشخش کوتاهی آمد و بعد، آهنگی شروع شد. نه شاد بود، نه غمگین. چیزی بین آن دو، با ملودی آرام و کلماتی که آنقدر زمزمهوار گفته میشد که معنیشان را نمیفهمید. روی تخت، کفشها را درآورد و به صدای دور موتور یک ماشین در کوچه گوش داد. صدای خندهای دو جوان از پایین میآمد و با صدای موسیقی قاطی میشد. تلفن همراهش روی میز میلرزید. پیام از یک شماره ناشناس بود: «امشب خواب به چشمت نمیآید. کاست را تا آخر گوش کن.» انگشتانش برای لحظههای روی صفحهی گوشی یخ زدند. به پنجره نگاه کرد. پرده تکان نمیخورد، اما سایهای از پشت آن گذشت. آهنگ ادامه پخش میشد، و هرچه جلوتر میرفت، صداهای زمزمهوار در آن بیشتر میشدند. رها آرام بلند شد و به سمت پنجره رفت. کوچه خالی بود. فقط چراغ یک موتور روشن و خاموش شد و بعد از سکوت برگشت. برگشت و روی تخت نشست، اما این بار به ضبط خیره شد. حس کرد آهنگ فقط موسیقی نیست، انگار کسی داستانی را از میان نتها برایش تعریف میکند.
-
نام داستان: آن سوی نخلها نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی خلاصه: مردی پس از سالها به جنوب بازمیگردد؛ به سرزمینی که رفاقت، جنگ و دلتنگی را در خود دفن کرده. میان نخلهای سوخته و خاک گرم، به یاد دوستانی میافتد که هیچگاه برنگشتند. این سفر، وداعیست با گذشتهای که هنوز در دلش زنده است مقدمه: نخلها همیشه بودند. شاهد درد و امید، جنگ و سکوت ما. این داستان از روزهایی است که به پایان نرسیدند، اما ما همچنان ایستادهایم. قصهی زندگی من، محمد، و رفیقانم، که هرکدامشان سهمی از آن خاک شدند https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
-
اینکه داخل رمان یک کاری رو ممنوع میکنن مثل این در رو باز نکن شخصیت اصلی به خاطر کنجکاوی در رو باز میکنه و یک اتفاقی میافته
- 9 پاسخ
-
- 2
-
-
مثلث عشقی دو نفر عاشق یک نفر میشوند و او بین آنها گیر میافتد
- 9 پاسخ
-
- 2
-
-
دشمنی که به عشق تبدیل میشود دختر و پسر اول از هم متنفرند، ولی کمکم عاشق هم میشوند.
- 9 پاسخ
-
- 2
-