رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

عسل

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    393
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6

تمامی مطالب نوشته شده توسط عسل

  1. باد از سمت شکاف برخواست. بادی که نه سرد بود، نه گرم — فقط خنثی، مثل نفسی که از دهانِ چیزی مُرده بیرون می‌آید. مرجان چشمهایش را بست. وقتی دوباره بازشان کرد، دیگر در دنیای خودش نبود. زمین از نور ساخته شده بود، اما نوری بیجان، شبیه استخوانهای براق. آسمان، تکه‌تکه بود؛ هر تکه‌اش بازتابی از یک خاطره‌ای گم‌شده. در دوردست، نهرهایی از سایه‌های جاری، و صدای زمزمه‌هایی که هرگز نامی ندارند، در باد می‌چرخید. هر گامی که مرجان برمی‌داشت، خاک زیر پایش به شکل ردپایی از نور می‌گرفت و بعد فرو می‌ریخت. او احساس می‌کرد هر قدم، چیزی از وجودش را می‌بلعد — شاید «انسان بودنش» همان بود که سایه گفته بود. از دل مه، پیکری پیدا شد. چهره‌اش محو بود، اما صدایش آشنا: - خیلی طول کشید تا برگردی، ایلاریس» مرجان خشکش زد. - من مرجانم… نه اون کسی که شما فکر میکنید. پیکر جلو آمد. در چشمانش بازتاب آسمانِ شکسته دیده می‌شد. - اسم‌ها فقط تا وقتی که جزوی از خاطره نشن جدا می‌شوند. تو دوتایی، مثل دو رود که از یک دریا می‌آن. یکی یادت، یکی خودت. مرجان قدمی عقب رفت، ولی چیزی مانعش شد — دیواری از مه، که خودش را درون آن دید. نه تصویرش، بلکه خودش. چهره‌های با چشمان سفید و رگ‌هایی از نور سرخ. نسخه‌ای از خودش که زمزمه کرد: - عسل منتظره… اما نه جایی که فکر می‌کنی. زمین لرزید. از شکاف‌ها، صداهایی بیرون آمدند — فریادهایی نیمه‌انسان، نیمه‌سایه. پیکر مقابلش عقب رفت. - نیمه‌جان‌ها بیدار شدن. حضورت بوی خون می‌ده، ملکه. باید تصمیم بگیری… نجات یا فدا؟ مرجان در سکوت. نور سرخ در سینه‌اش دوباره شعله گرفت. درون خودش، صدای عسل را شنید — ضعیف، ولی زنده. - برنگرد… اونا دنبال تو میان… اگه بیای، من محو می‌شم. اشک روی گونه‌اش لغزید، اما وقتی به زمین افتاد، خاک را سوزاند. او میان دو صدا گیر کرده بود: یکی از عشق، و دیگری از قدرت. - من… نمی‌تونم هیچکدوم‌تون رو رها کنم. با گفتن این جمله، آسمان شکافت. از میانش، نوری افتاد که نه سفید بود، نه سیاه — بلکه چیزی بینشان. مرجان دستش را بالا گرفت، و نور با او یکی شد. پیکر محو با صدایی دور گفت: - انتخاب کردی، ایلاریس... ولی مرز انتخاب‌ها، تاوان دارد. جهان لرزید. نیمه جان‌ها از دل سایه بیرون خزیدند، چشم‌هایی از شعله و صداهایی شبیه گریه. مرجان در میانشان، نوری از خون و ماه در چشمانش. او دیگر نه بود، نه سایه — می تواند انسانی شکننده از هر دو باشد. و جای در دوردست، صدای عسل دوباره زمزمه شد: - اگه مقایسه برگرده، منم برمی‌گردم… ولی فقط یکی‌مون می‌تونه بمونه. نورها خاموش شدند. مرجان به سمت نهر سایه قدم گذاشت، و با هر گام، خط پوستش کم‌کم به نور تبدیل شد.
  2. مرجان حس می‌کرد زمین هنوز می‌لرزد، اما لرزش از بیرون نبود — از درونش می‌آمد. نور سرخ درون سینه‌اش می‌تپید، انگار قلبش میان دو تپش مانده بود. یکی از جنس زندگی، و دیگری از جنس چیزی است... چیزی که به مرگ ختم نمی‌شد. هوای اطراف به بخار بدل شد. هرچه نگاه می‌کرد، فقط خودش را می‌دید — در هزاران تکه آینه که در فضای معلق بودند. اما هر تصویر، متفاوت بود. یکی با چشمان سیاه، دیگری با مردم سپید. در یکی، تاجی از استخوان بر سر داشت. در دیگری، کودک بود. و در همه‌شان، همان چشمان دردمند مرجان می‌درخشید. صدا از درون آینه‌ها برخاست: - یادت نیست کدوم‌مون اول بود… مرجان عقب رفت، اما زمین نبود. در خلأ سقوط کرد — یا شاید به پایین کشیده شد. سایه همراهش نبود. فقط نوری از او باقی مانده بود، خطی باریک از آبی تیره که با هر تپش قلبش می‌لرزید. سقوطش با ضربه‌های نرم تمام شد. پایین، خاک سرد بود و بوی می‌داد. در اطرافش، ریشه‌هایی از نور سیاه پیچ خورده بودند، مثل شریان‌هایی که خون را می‌مکندند. از میانشان، صدایی آشنا برخاست؛ صدایی که در اعماق ذهنش همیشه زمزمه می‌کرد اما هیچ‌وقت پاسخی نمی‌گرفت: - مرجان؟ یا باید بگم… ایلاریس؟ چیزی در وجودش شکست. اسم مثل زنگی در جانش پیچید، و آینه های بالای سرش ترک برداشتند. خاطره‌ای دیگر سرازیر شد: او — بر تختی از سنگ، با چشمانی از ماه، و صدها سایه در مقابلش زانو زده بودند. یکی از آنها — همان پسربچه‌ای میان کتاب‌ها — اکنون بزرگ شده بود و تاجی شکسته در دست داشت. - ملکه خون، تعادل از بین رفته. نیمه جان‌ها در مرز گیر کردن. فرمان بده… تا دروازه بسته شه. اما مرجان (یا ایلاریس) فقط سکوت کرده بود. چون درونش می‌دانست اگر بسته شود، عسل همیشه در تاریکی جا می‌ماند. نورها دوباره لرزیدند. مرجان به حال برگشت، به دنیای نیمه‌جان، در میان خاکستر نور. نفسش بریده بریده بود، چشمهایش از اشک و خون یکی شده بود. در تاریکی صدای شنید. سایه بازگشته بود، اما نه به همان شکل. اینبار چشمانش مثل آیینه می‌درخشیدند. - یادت اومد که خودت دروازه رو باز کردی، نه عسل؟ مرجان با صدایی شکسته گفت: - اگه اون توی مرزه، من نمی‌ذارم جا بمونه… حتی اگه دوباره برگردم اونجا. سایه مکث کرد، نزدیک شد و آرام گفت: - پس بدون، هر قدمی که برداشت، بخشی از «انسان» درونت خاموش می‌شه. بازگشت به مرز، یعنی تبدیل شدن. مرجان نگاهش کرد. نور سرخ درونش آرام گرفت. - شاید همین، همون چیزیه که از اول باید میشدم. و در لحظه‌ای که جمله‌اش تمام، ریشه‌های نور سیاه از زمین برخاستند، و او را در آغوش گرفته‌اند. جهان دوباره لرزید اما این بار، نه از ترس، بلکه از بیداری ملکه‌ای که دوباره از میان مرگ برمی‌خاست.
  3. مرجان هنوز نفسش را حس نمی‌کرد. هوا سنگین شده بود، مثل مهی که از میانش نمی‌توان گذشت. سایه آرامتر از جلو آمد، ولی این‌بار چیزی در نگاهش تغییر کرده بود؛ نه تهدید بود و نه غم، بلکه نوعی شناخت. - مرجان… صدایش آرام بود، مثل صدای کسی که حقیقتی را مدت‌ها در سینه نگه داشته است. - تو نمی‌دونی کی هستی، نه کامل. هنوز بخشهایی از خودت رو خاموش کردی. مرجان ابرو درهم کشید، نور در سینه‌اش دوباره فروکش کرد. - یعنی چی؟ من فقط می‌خوام بفهمم چرا من اینجام، چرا… چرا هیچ‌چیز یادم نمیاد. سایه سرش را کمی خم کرد، نوری ضعیف از چشم‌هایش عبور کرد. - چون فراموشی تو انتخاب خودت بود. صدایش لرزید، و قبل از آن‌که مرجان چیزی بپرسد، موجی از برق از زمین برخاست. نوری آبی از زیر پایش گذشت و مثل رعد به سمت سینه‌اش جهید. مرجان فریاد کشید. برق، پوستش را نمی‌سوزند، بلکه یادها را می‌دراند. تصاویر، یکی از دیگری از تاریکی ذهنش بیرون ریختند: دختری با پوست سیاه و چشمانی شبیه خودش — عسل. صدای خندهاش در میان نور پیچید. بعد، پسربچه‌ای که در میان کتاب‌های کهنه نشسته بود و زمزمه می‌کرد: «ملکه خون نباید تنها بمونه…» و بعد… اتاقی غرق در نور سرخ. کسی روی تخت بود. سایه‌ای بالای سرش ایستاده، با چشمانی از جنس شب. مرجان نفس‌نفس زد. سایه عقب رفت. - یادت برگشت… ولی فقط بخشی ازش. مرجان با صدایی خسته گفت: - اون… اون دختر… عسل… - خواهرت. کلمه مثل خنجر در فضای پخش شد. نور سینهای مرجان لحظه‌ای لرزید، بعد از رنگی خون‌آلود درآمد. مرجان روی زانو افتاد. - من… من خودم باعث شدم؟ سایه چیزی نگفت. فقط نزدیک شد، دستش را جلو آورد و نوک انگشتش را روی خاکستر نور گذاشت. - هنوز تموم نشده. اما هر چیزی که ازش فرار کردی، حالا دنبالت میاد. صدای وزش بادی تاریک از اطراف برخاست. مرجان سرش را بالا گرفت. زمین زیر پایش ترک خورد، و از دل شکاف، نوری سیاه برخاست — نوری که نه به تاریکی شب تعلق داشت، نه به روشنایی روز. سایه در گوشش زمزمه کرد: - این فقط آغازِ بازگشت توئه، ملکه خون. نور سرخ در سینه‌ی مرجان منفجر شد، و جهان اطرافش فرو ریخت.
  4. مرجان حس کرد زمین زیر پایش می‌لرزد — نه از ترس، از نگرانی. رگهایش زیر پوستش می‌درخشیدند، رگه‌هایی از نور و خون درهم‌تنیده. مثل دو رود که به اجبار در یک مسیر جاری می شوند. نفس کشید. هوا سنگین بود، بوی باران و خاک سوخته بود. سایه قدمی عقب رفت، انگار چیزی درون مرجان در حال شکستن بود. - چی کار داری میکنی؟ صدا از سایه نبود — از خودش بود. از عمق درونش، از همان جایی که همیشه خاموش مانده بود. نوری از درون سینه‌اش بیرون زد. نه سفید بود و نه سیاه؛ آبیِ لرزان، مثل شعله‌ای خسته. مرجان ناله‌ای خفه کرد. درد مثل صاعقه از ستون فقراتش گذشت. جهان پیچید. نور و تاریکی، هر دو عقب نشستند. انگار که چیزی درون مرجان بیدار شده بود — چیزی قدیمی‌تر از هر دو. چشمهایش سیاهی رفت. صدای سایه دور شد: - هنوز وقتش نیست... هنوز نمیفهمی... مرجان روی زمین افتاد. دستانش لرزیدند. ضربه‌های دیگر — قوی‌تر، بی‌رحم‌تر. انگار هزاران ذره نور از بدنش بیرون می‌کشیدند و به جایش رعدی الکتریکی می‌کاشتند. سکوت بعد نور، همه‌چیز سفید شد. صدایی آمد. صدایی که حس میکرد سال‌ها پیش شنیده. لطیف، آرام، با خنده‌های کوتاه: - مرجان... نترس. فقط یادت نره من کجام. نفسش برید. اسمش روی زبانش چرخید، ولی هنوز نمی‌تونست بگه. جهان دور سرش می‌چرخید و نوری از میان خاطراتش می‌گذشت — دختری با بلند و خیس از باران، دستی که از میان شعله‌ها بیرون می‌آمد... سایه، بازگشت اما حالا چهره‌اش واضح‌تر شده بود. نگاهش پر از چیزی شبیه نگرانی بود. - بیدارش نکنن... اگه بیدار بشه دیگه برنمی‌گرده. اما دیر شده بود. نور درون مرجان منفجر، و شوک الکتریکی سینه‌اش را پر کرد. صدایی در گوشش پیچید — صدای فلز، برق، و ضربان تند قلب. او نمی‌دانست هنوز در جهان نور است یا در میان ابزار و سیم‌ها.
  5. نورها یکی‌یکی فرو می‌ریختند. ذراتشان مثل گردِ ماه روی هوا معلق مانده بودند. مرجان هنوز دستش را جلوی سینه‌اش گرفته بود، جایی که نور درونش می‌تپید، ضعیف، لرزان، اما زنده. سایه قدم برداشت. هر قدمش موجی از تاریکی می‌ساخت که با هر برخورد، نورهای اطراف را می‌بلعید. مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. فاصله‌شان حالا فقط چند متر بود. چهره‌اش هنوز کامل نبود؛ خطوط صورتش جابه‌جا می‌شدند، مثل تصویری که در آب افتاده باشد. - تو… چرا نمی‌ذاری برم؟ صدای مرجان لرزید. سایه سرش را کمی خم کرد. وقتی لب‌هایش باز شد، صدا از خودش بیرون نیامد؛ از ذهن مرجان گذشت — گرم و خسته، با طعمی از درد: - چون من بخشی از راه برگشت توأم. مرجان یک قدم عقب رفت، اما زمین زیر پایش نرم بود و پاهایش در آن فرو رفت. دختر نور چیزی نگفت، فقط نگاه می‌کرد. نور بدنش کم‌کم رو به خاموشی می‌رفت، انگار حضور سایه، وجودش را می‌سوزاند. سایه جلوتر آمد. خطوط تاریکی‌اش از کنار صورت مرجان گذشتند، و سرمایی شبیه تماس برف درون پوستش نشست. - من… تو رو ساخته‌م؟ - نه. تو منو صدا زدی، وقتی نمی‌دونستی چی می‌خوای ببینی. مرجان به نفس‌نفس افتاد. - ولی من فقط… خواستم بدونم اینجا کجاست. سایه مکث کرد. نور ضعیف دور چشمانش لرزید. - اینجا همون‌جاییه که خودت ساختی تا چیزی رو پنهان کنی، حالا که یاد گرفتی آزاد کنی، باید تصمیم بگیری… چی رو نگه داری. مرجان به پشت سرش نگاه کرد؛ دختر نور در حال ناپدید شدن بود، خطوط بدنش مثل شعله‌ای در باد می‌لرزید. - اگه برم… تو هم محو می‌شی؟ سایه سر بلند کرد. بخار تاریکی از شانه‌هایش بلند شد. - من نمی‌رم. فقط شکل عوض می‌کنم. چون تا وقتی یادت هستم، هستم. مرجان حس کرد گلویش سنگین شده. دستانش را بالا آورد، در نور لرزان، و به چهره‌ی نیمه‌تمام سایه نزدیک کرد. لمسش نکرد، فقط انگشتانش از فاصله‌ی چند سانتی‌متری ایستادند. - اگه بخوام… می‌تونم آزادت کنم. - می‌تونی. ولی آزادی همیشه یه بهایی داره، مرجان. صدای سایه، نرم شد. در تهِ ذهنش، چیزی مثل بغض پیچید. - یادت باشه، من از نوری ساخته شدم که خودت خاموش کردی. مرجان چشم‌هایش را بست. نور درون سینه‌اش دوباره تپید، قوی‌تر از قبل. و وقتی بازشان کرد، جهان اطراف دیگر فرو نمی‌ریخت — نور و تاریکی، هر دو ساکت ایستاده بودند، منتظر تصمیمش.
  6. مرجان ساکن ایستاده بود، میان سایه‌هایی که شکل می‌گرفتند و فرو می‌ریختند. سکوت، مثل بخار سردی در هوا پیچیده بود. اما بعد... صدایی آمد. نه از بیرون، از درون. نوری کمرنگ از زیر پوستش گذشت، درست از جایی میان دنده‌هایش، جایی که انگار چیزی در او بیدار شده بود. چشم‌هایش را بست. برای لحظه‌ای تصور کرد قلبش نمی‌تپد؛ بلکه می‌درخشد. وقتی دوباره چشم گشود، زمین دیگر نرم و لغزنده نبود بلکه شفاف شده بود، و زیر آن، دنیایی از خطوط نور می‌درخشید. موجودات نیمه‌جان به عقب رفتند، گویی حضور آن نور برایشان دردناک بود. صدای خفیفی در ذهنش پیچید: «نورِ ماه… هنوز درونت زنده‌ست. نمی‌دونستی، آره؟» مرجان چرخید. از میان سایه‌ها، دختری قدم بیرون گذاشت — نیمی از بدنش از نور ساخته شده بود، نیمی دیگر از تاریکیِ موج‌دار. چشمانش آبی نبود، نقره‌ای بود. لبخندش، آرام و ترسناک. - تو… کی هستی؟ - من… بخشی از توام. بخشی که همیشه ساکت نگهش داشتی، وقتی ماه در تو تابید، من به دنیا اومدم. تو فقط سایه‌هاتو دیدی، نه نورتو. مرجان عقب رفت، اما نمی‌توانست فاصله بگیرد. زمینِ زیر پاهایش به آرامی بالا می‌آمد، مثل نفسی که دنیا می‌کشید. دخترِ نور ادامه داد: - اینجا مرز نیست، مرجان نه زندگی، نه مرگ. اینجا جاییه که هر چی ازت جدا شده، منتظرته. مرجان دستش را به سمت نور گرفت، اما همان لحظه سایه‌ها خروشیدند. صداهایی از دل تاریکی برخاست: زمزمه‌هایی که شبیه دعا بودند یا هشدار. «قانون دوم... نگاهِ دوم، تصمیمه. اگه نگاهش کنی، دیگه نمی‌تونی فراموشش کنی.» نور درون سینه‌اش تپید. مرجان حس کرد چیزی بین ترس و شوق در او می‌پیچد، مثل موجی که نمی‌دانی به کجا می‌بردت. به جلو رفت. سایه‌ها عقب رفتند. نورِ ماه روی موهایش لغزید و دنیای نیمه‌جان‌ها را نقره‌ای کرد. صدایی از درون سرش گفت: - اگه ادامه بدی، اون‌ها زنده می‌شن. اما نه مثل قبل… مثل خودت. مرجان پلک زد. حس کرد چیزی در او در حال باز شدن است — مثل درِ قدیمی که قرن‌ها قفل بوده. سایه‌ها یک‌به‌یک زانو زدند. زمینِ زنده، آهی کشید. و برای اولین بار، مرجان فهمید که شاید خودش همان "پل" بین نور و نیمه‌جان‌هاست. لبخند زد؛ آرام، مثل کسی که بالاخره می‌فهمد چرا بیدار شده است. سکوتی از جنس مه روی فضای پخش بود. دختر نور نزدیک تر آمد، نوری از انگشتانش جدا شد و مثل پرهای نقره ای در هوا چرخید. صدایش دیگر زمزمه نبود، اما نرم و پرطنین، مثل صدای آب بر سنگ: – هرکسی رو که بخوای، می‌تونی آزاد کنی، اما باید بدونی… آزادی همیشه دو لبه داره. مرجان ابرایشه درهم رفت. - آزاد؟ از چی؟ - از بند ذهن، از قید سایه، از خوابی که خودش رو زندگی جا زده. اینجا هر چیزی که نگاهش کردی، زندانیه. هر روحی که بهش فکر کردی، هنوز چشم به راه توئه تا رهاش کنی. مرجان حس کرد سرمای عجیبی از ستون فقراتش بالا می‌ره. تصویر سایه، با آن صدای آرام و نگاه خسته‌اش، در ذهنش زنده شد. همان لحظه، نوری از قلبش بیرون جَست — درمانی، مثل تپش اضافه‌ی قلبی که نمی‌فهمی از عشق است یا وحشتناک. نور برای لحظه‌ای در میان شکل گرفت. نیمه‌واقعی. زمین زیر مرجان لرزید. نورها لرزان شدند. دختر نور به او نگاه کرد، چشمانش دیگر نرم نبودند — درخشان و سرد بودند، شبیه تیغه های از نور. - مراقب باش مرجان… وقتی کسی رو صدا می‌زنی، در دو دنیا رو باز میکنی، آزادی یک نفر، یعنی بند زدن دیگری. مرجان عقب رفت، اما زمین زیر پایش لغزید. سایه جلو آمد، چهره‌اش هنوز ناتمام، مثل طرحی که کسی نیمه‌کاره رها کرده باشد. صدایی از درون سرش پیچید، همان صدایی که همیشه بین رویا و بیداری می‌شنید: - و منو دیدی... حالا نمی‌تونی ازم جدا شی. دختر نور نفس کشید. نورش برای لحظه‌ای کم‌سو شد. – حالا قانون سوم شروع می‌شه، مرجان. هر که آزاد شود، خودش را در آینه‌ای تو پیدا می‌کند. مرجان خواست فریاد بزند، اما صدا در گلویش گیر کرد. سایه نزدیکتر شد و دنیای اطراف شروع کرد به فروپاشی — دیوارهای نور به خاکستر نقره‌ای تبدیل شدند، و تنها چیزی که باقی ماند، نور سینه‌ای مرجان بود که هر لحظه کم‌سوتر می‌شد...
  7. *** مرجان حس کرد زمین زیر پایش نرم و لغزنده است. چشم‌هایش را باز کرد به زمین نگاهی انداخت و وقتی سرش رو بالا آورد نگاهش به چند موجودی افتاد که در فاصله‌های نه چندان دور ایستاده بودند. اول به نظر می‌رسید انسانند. ایستاده بودند، ساکت و آرام. اما با یک نگاه دقیق متوجه شد لب‌ها، دست‌ها و حرکاتشان کمی ناپایدار است ، گویی در یک جریان نامرئی شناورند. یکی از آن‌ها، مردی بود که چند ثانیه شبیه انسان کامل بود، صورتش روشن و مشخص، شانه‌هایش محکم، قدم‌هایش آرام بود. اما، درست بعد از پنج ثانیه، تمام شکلش محو شد و مثل یک سایه‌ی سیال درآمد. مرجان عقب رفت. نفسش تند شد و ذهنش پر از سوالِ اینها کی هستن؟ اینجا کجاست؟ چرا شبیه انسانن اما انسان نیستن؟ یکی دیگر از موجودات جلو آمد. ابتدا دختری با قد بلند و چشمان محو بود، اما ده ثانیه بعد، بدنش کش آمد و موج زد، سپس به یک لکه‌ی نور تبدیل شد . مرجان حس کرد با هر حرکتی، آن‌ها خاطره‌های هر کسی را می‌سازند، چیزی را که او نمی‌تواند لمس کند. - شما… کی هستین؟ صدای مرجان لرزید، اما فقط صدایش توی ذهن خودش پیچید. یکی از آن‌ها لب‌هایش را از هم جدا کرد ولب هیچ شنیده نشد وقتی لب‌هایش تکان خورد نور و سایه بیرون زدند و موج‌وار دور او پیچیدند. مرجان عقب رفت. دلش می‌خواست فرار کند، ولی پاهایش سنگین بودند، گویی زمین او را نگه داشته بود. چند موجود دیگر جلو آمدند. هر کدام برای چند ثانیه کامل شبیه انسان بودند، بعد دوباره محو می‌شدند و شبیه سایه‌‌های نیمه‌جان می‌شدند. 《هر کس که بیدار می‌شود… چیزی را می‌بیند که خودش در ذهن ساخته…》 این جمله‌ آرام در ذهنش پیچید. مرجان پلک زد. محیط تغییر کرد؛ دیوارها موج زدند، نورهای شناور خم شدند و زمین زیر پایش کمی بالا و پایین شد، انگار نفس می‌کشید. دنیا ثابت نیست ، حتی آنچه شبیه انسان است، همیشه در حال تغییر است. یکی از موجودات، که ابتدا شبیه مردی مسن بود، به سمت چپ قدم برداشت. پنج ثانیه به شکل انسان واقعی بود، سپس دوباره محو شد. یکی دیگر از آن‌ها جلو آمد، این بار دختر کوچکی بود که برای لحظه‌ای شبیه انسان واقعی به نظر می‌رسید، بعد از آن به شکل یک نور درآمد و در هوا حل شد. مرجان دستش را جلو برد، انگار می‌خواست لمسشان کند. اما وقتی دستش به یکی رسید، حس کرد چیزی شبیه یخ درونش ذوب می‌شود و سپس ناپدید می‌شود . صدایی نجوا کرد: - قانون نگاه اول… همیشه دردسر درست میکنه. چیزی که نگاه می‌کنی، خودش رو نشون می‌ده، حتی وقتی نمی‌خوای. چشم‌های مرجان رفت روی سایه‌ای که برای چند مثل پدرش به نظر می‌رسید، اما وقتی به او نزدیک شد، تمام صورتش محو شد و خطوط بدنش کش آمد . مرجان نفسش حبس شد و زمزمه کرد: - تو… تو کی هستی؟ هیچ پاسخی نشنید، فقط نور اطرافش بالا و پایین شد، مثل نفس کشیدن دنیایی که خودش ساخته بود. مرجان سعی کرد از آن‌ها به نام بپرسد، اما فقط ذهنش را پر از صداهای مبهم و اشاراتی کرد که معنی واقعی‌شان را نمی‌دانست. - چرا هیچکدومتون ثابت نیستید؟ مرجان گفت، صدایش ناهنجار و لرزان بود. صدایی در ذهنش پاسخ داد: - چون تو هنوز نمی‌خوای همه چیز رو ببینی. هر کس بیدار می‌شود، چیزی رو می‌بیند که خودش ساخته… و اینجا، هیچ کس کامل نیست مگر خودت تصمیم بگیری. - من… من چه کار باید بکنم؟ صدای ذهنش جواب داد: - نگاه کن… نگاه اول، همیشه شروع. چیزی که نگاه می‌کنی، خودش را نشان می‌دهد. اینجا، هر چیزی که ساخته شده، توی این لحظه، زنده می‌شود. مرجان به جلو رفت، دستش را به سمت یکی از موجودات گرفت که شبیه نیمه‌جان بود. برای لحظه‌ای شبیه انسان واقعی شد، بعد از ۳ ثانیه دوباره خط کش آمد و به سایه تبدیل شد. نورها دور موجودات پیچیدند، صدای ناله‌ای آرام در ذهنش شنیده شد، اما هیچکس واقعی نبود. قلب مرجان تند زد. او فهمید قانون نگاه اول، دردسر خودش را دارد و باید آن را تجربه کند، حتی اگر آماده نباشد . مرجان شد، نفسش حبس شد و دید که موجودات نیمه‌جان دوباره تغییر کردند، نزدیک، دور، هر لحظه غیربل پیش‌بینی. اما برای اولین بار، او حس کرد که نمی‌تواند چیزی را بسازد، حتی اگر نمی‌دانست چیست . سایه هنوز ظاهر نشده بود، لیرا هم نبود. اما مرجان، تنها با این موجودات نیمه‌جان، برای اولین بار فهمید که مرز بین دنیای نیمه‌جان‌ها و واقعیت، ناپایدار است و هر لحظه ممکن است چیزی بسازد یا احضار شود .
  8. صدای پدر و مادر مثل پژواکی دور از ذهن گوشش می‌چرخید. نمی‌دونست باید به کدوم نگاه کنه، به چشمای خسته‌ای پدر یا دستای لرزون مادر. همه چی شبیه کابوس بود... فقط فرقش این بود که ازش بیدار نمی‌شد. - چرا دارین اینطوری حرف میزنین؟ بابا، منظورت چیه از این تصمیم گرفت؟ چه تصمیمی؟ پدر لب زد ولی هیچ صدایی نیومد. انگار دیوارهای اتاق، صدا رو می‌بلعیدن. مادر چهره‌ش درهم رفت، سرشو پایین انداخت. مرجان حس کرد پاهاش دیگه خودشونو نمی‌کشن. نشست روی زمین و با صدای گرفته‌ای گفت: - من دارم دیوونه می‌شم… مادر بلند شد، رفت سمت پنجره و پرده رو کنار زد. بیرون فقط سیاهی بود، نه آسمونی، نه نوری. زیر لب زمزمه کرد: - نباید ازش حرف بزنی… اون نباید بفهمه… پدر نفس عمیقی کشید، مثل کسی که چیزی رو قورت داده بود. - اون از قبلش فهمیده بود… فقط خودش یادش نمیاد. مرجان با تعجب زل زد بهشون. - از چی حرف میزنید؟ من چی باید بدونم؟! اما جواب فقط سکوت بود. مادر به سمت تخت برگشت، دست روی ملحفه‌ای خالی کشید و گفت: - این تخت، همیشه خالی نیست... فقط وقتی نگاه میکنی نیست. مرجان احساس کرد خون توی رگ‌هاش یخ زد. - یعنی چی؟ مگه کسی اینجا بوده؟ هیچ جوابی نیومد. فقط صدای تیک تیک ساعت. صدایی که حالا انگار از ته چاه می‌آومد. پدر به دیوار تکیه داد. صدای بم و خسته‌شید: - یه بار دیگه نباید تکرار بشه. بعد از همونطور که اومده بود، محو شد. سایه‌ش روی زمین کشیده شد و ناپدید شد. مرجان خشکش زد. - بابا؟! نه، نه، نرو! برگرد! بگو چی میخوای بگی! اما فقط صدای گریه‌ی مادر موند. مرجان با لرز بلند شد، رفت سمت مادر. دست دراز کرد، اما باز هم دستش از بدنش رد شد. - مامان، من دارم می‌ترسم… من هیچی نمی‌فهمم… مادر سرشو بالا آورد، چشمای خسته‌ش انگار از پشت صد سال اشک بهش نگاه می‌کرد. - اگه یه روز برگشتی، نترس. فقط گوش بده به دلت، نه به سایه‌ها. مرجان شوکه شد و خواست چیزی بگه اما لبهاش خشک شده بودن. مادر آهی کشید. - هر کی تو رو از درون می‌ترسونه، از همون بترس. بقیه مهم نیستن. همون لحظه، صدای ترکیدن چیزی از گوشه‌ی اتاق اومد. مرجان سرشو چرخوند. آینه‌ای قدی کنار دیوار شکسته بود. نور ازش بیرون می‌زد، مثل مه سفید. نفسش بند اومد. حس کرد اون آینه صداش می‌زنه. - بیا... مرجان... قدم به عقب برداشت. - نه... تو کی هستی؟ صدای آینه لطیف بود، اما تهش لرز داشت. - کسی که نباید یادم بیاری. مه از آینه بیرون زد و پیچید دور بدن مرجان. چشم هاش سیاهی رفت. وقتی بازشون کرد، دیگه توی اتاق نبود. این‌بار وسط باغ بود... ولی نه اون باغ قبلی. این یکی خشک و خاکستری بود. درخت‌ها بی‌برگ، زمین ترک خورده، و آسمونش پر از غبار. لیرا اونطرف ایستاده بود. لباسش سفید، اما چشماش قرمز و خسته. - بالاخره اومدی… مرجان قدم برداشت. - تو گفتی بخوابم تا بفهمم. حالا بگو… چی بین پدر و مادرم بود؟ چرا گفت تقصیر مامانه؟ لیرا نگاهشو ازش دزدید. - همه چیز از یه قول شروع شد. قولی که نباید داده شود. - چه قولی؟ به کی؟ لیرا سکوت کرد. باد وزید و خاک رو بلند کرد. مرجان رفت جلوتر. - چرا همه‌تون نصفه حرف می‌زنید؟! من حق دارم بدونم! لیرا چشمهاش رو بست. صدای آرومش لرزید. - چون اگر بدونی… دیگه نمی‌تونی برگردی. تلخ خندید. - برگردم به چی؟ من که الانم نمی‌دونم کجام! لیرا جلو اومد. دستش رو دراز کرد، ولی وسط راه افتاد. - فقط بدون، گاهی پدر و مادر، برای نجات یکی از بچه‌ها، باید از یکی دیگه بگذرن. مرجان خشکش زد. نگاهش به لب‌های لیرا دوخته شد. - چی گفتی؟ از یکی بگذرن؟ یعنی… یعنی من…؟ لیرا آروم عقب رفت. - تو هنوز یادت نمیاد، ولی اون شب… تو تنها کسی نبودی که صدا کردی مامانت رو. مرجان نفسش برید. - یعنی چی؟ من… تنها نبودم؟ لیرا لبخند تلخی زد. - نه، نبود. همیشه یکی کنارت بود… ولی اون دیگه صدا نزد. مرجان احساس کرد زمین دورش می‌چرخه. - اون… اون کی بود؟! لیرا فقط گفت: - کسی که هنوز منتظره. بعد محو شد. مرجان با فریاد اسمش رو صدا زد اما صدا توی باد گم شد. نفسش تند شد، قلبش می‌کوبید. وسط اون خاکستری، یه صدای دیگه اومد. صدای پسرونه، ضعیف، اما با حسی آشنا. - مرجان… هنوز منو یادت نرفته، درسته؟ مرجان سرش رو برگردوند. هیچکس نبود. فقط مه، فقط صدا. - کی هستی؟ خودتو نشون بده! غمگین خندید. - عجله نکن خواهر… هنوز وقتش نرسیده. مرجان عقب رفت، چشماش پر از ترس و ناباوری. - خواهر؟! باد شدیدی وزید و همه چی رو محو کرد. دنیا دوباره سیاه شد. آخرین چیزی که شنید، صدای پدرش بود که از دور می‌گفت: - ما باید نجاتت میدادیم، مرجان… باید… و بعد، سکوت.
  9. مرجان هنوز زل زده بود به چهره‌ی مادر. هر اشکی که از صورتش می‌چکید، مثل چاقویی روی دل مرجان می‌کشید. زیر لب زمزمه کرد: - مامان… من اینجام… چرا نمیبینی؟ اما صداش فقط توی دیوارها پژواک شد. مادر دوباره حق‌هق کرد و این بار دستش رو گذاشت روی صورتش. همون لحظه، صدای آه محیطی اتاق رو پر کرد. مرجان سرشو چرخوند. از گوشه‌ای تاریک اتاق سایه‌ای بیرون کشیده شد. اول فقط خطوط مبهمی بود، مثل دود. بعد کم‌کم شکل گرفت. مرجان نفسش بند اومد. صدای بم و گرفته شده: - بس کن… گریه فایده ندارد. مرجان با ناباوری لب زد: - بابا…؟ مادر سرشو بلند کرد. چشماش سرخ و خیس بودن. زیر لب زمزمه کرد: - چرا اومدی؟ پدر با قدم‌های سنگین نزدیک شد. صورتش خسته بود، مثل کسی که سال‌ها بار سنگینی روی دوش داشت. نگاهش روی تخت خالی افتاد و بعد برگشت سمت مادر. صدای خشدارش لرزید: - گفتی مراقبشون هستی… گفتی نمی‌ذاری اتفاقی بیفته. اما الان… دخترمون نیست. مرجان گیج شد. قلبش تند میزد. زمزمه کرد: - یعنی چی؟ چرا میگه تقصیر مامانه؟ مادر اشکش شدید گرفت. سرش رو به نشونه‌ای انکار تکون داد: - نه… من همه کاری کردم… همه چی تقصیر من نیست… پدر دستش رو مشت کرد. صدای کوبیدنش روی میز کنار تخت بلند شد. - چرا هست، همه چی از اون روز شروع شد… تو تصمیم گرفتی… و حالا نتیجه‌ش اینه. مرجان قدمی عقب رفت. کرد زمین زیر پاش می‌فلرزه. صورت مادر درهم رفت، مثل کسی که می‌خواهد رو پنهون کنه. مرجان با صدای خفه‌ای فریاد زد: - چه تصمیمی؟! درباره چی دارین حرف میزنید؟! اما هیچکدوم جوابشو ندادن. فقط نگاه‌های سنگین‌شان روی هم قفل شده بود. اتاقی خفه اتاق رو پر کرد؛ سکوتی که مرجان رو بیشتر از هر جیغی می‌ترسوند. اشک روی گونه‌هاش لغزید. دستش رو روی گوش‌هاش گذاشت، انگار می‌خواست فرار کنه از این حرفا. زیر لب تکرار می‌کرد: - نه… نه… دروغ می‌گن… اما در دلش می‌دونست حقیقتی پشت این جمله‌هاست. حقیقتی که دیر یا زود، خودش رو نشون میده.
  10. مرجان نفس‌نفس می‌زد. صدای خودش مثل پژواک توی اتاق می‌پیچید، اما مادرش انگار هیچ‌چی نمی‌شنید. جلو رفت، دست دراز کرد تا شونه‌ی مادرش رو بگیره، اما انگار هوا رو گرفته باشه… دستش رد شد. - مامان… من اینجام… تو رو خدا نگا کن! اشک توی چشمش جمع شد. مادر همونطور که خم شده بود روی تخت خالی، زیر لب زمزمه می‌کرد: - خدایا… من طاقت ندارم… نذار بچه‌مو ازم بگیرن. مرجان انگار با هر کلمه‌ی مادرش خرد می‌شد. به تخت نگاه کرد، ملحفه‌ی سفید چین خورده بود، اما هیچ‌کس روش نبود. قلبش تند میزد. - تخت خالیه چون من اینجام… چرا نمی‌فهمی؟! با صدای بسته شدن در، مرجان به سمت چپ در اتاق برگشت. سایه‌ای از رد شد. قامت آشنایی نبود، اما حس کرد نگاهش سنگین‌تر از مه باغه. قدم برداشت سمت در، اما باز هم اون دیوار نامرئی جلوی پاش ظاهر شد. - نه… نه… نذارین اینجا تنها بمونم… صدای مادر شکست. سرش رو بالا گرفت، اشک‌ها از گونه‌هاش پایین ریختن. لب زد: - عسل… مرجان… هرکجا هستین… برگردین… مرجان خشکش زد. انگار نفسش شد. برای بار اولین اسم خودش رو از زبون مادر شنید. صداش مثل تیری به قلبش خورد. - مامان… من اینجام… من برمی‌گردم، قول می‌دم… اما صداش باز به گوش نرسید.
  11. اگه میشه رمان من رو هم نقد کنید
  12. مرجان نفسش تند بود. دست‌هاش رو روی لباسش می‌کشید که لرزشون آروم بشه. نگاهش رفت سمت سایه. - چرا اینجا انقدر همه‌چی نصفه‌نیمه‌س؟ آدمو دیوونه میکنه. سایه لبخند محوی زد، انگار جواب دادن براش سخت ترین کار دنیا باشه. - چون نصفه‌نیمه بودنش، کار خودته. مرجان اخمش رفت تو هم. - یعنی چی کار خودمه؟! من که خواستم هیچی رو نببینم. خودتون هی می‌گین زوده، صبر کن، بعدم یه مشت صحنه‌ای ترسناک جلو پام می‌ندازین! لیرا جلوتر اومد، دستاشو توی مه تکون داد. ذرات نور دور مچش پیچیدن. - اینجا چیزی رو بهت نشون نمی ده که بخوای یا نخوای. فقط اون چیزایی رو میکشه بیرون که خودت قایمشون کردی. تلخ خندید. - خب من که چیزی قایم نکردم! لیرا سرش رو کج کرد. - مطمئنی؟ هیچکس اینجا خالی نمیاد. یک لحظه سکوت. مه مثل کسی که خسته باشه، بالا و پایین می‌رفت. مرجان بغضشو قورت داد، چشم دوخت به جایی که اون قامت خمیده از هم پاشیده بود. - اون… اون سایه… چرا انقدر حس آشنایی بهش داشتم؟ حس کردم قفسه‌ی سینه‌ام دارد له می‌شه. سایه آهی کشید. - چون چیزی که می دید، هنوز تموم نشده. یه تیکه‌ست. آخرش رو هنوز ندیدی. مرجان عصبی شد. دستاشو مشت کرد. - آخه چرا؟ چرا هیچ‌چیزی رو کامل نشون نمی‌دین؟ من از نصفه دیدن خسته شدم. لیرا بهش نزدیک شد، خیلی نزدیک، جوری که مرجان بوی عجیبی حس کرد… مثل بارون روی خاک سوخته. - چون تا خودت نخوای، باغ کامل نمی‌شه. مرجان با صدایی گرفته گفت: - و اگه نخوام چی؟ اگه بخوام همینجا تموم شه؟ سایه به چشم هاش خیره شد. صداش زمزمه‌ای بود، اما انگار توی سر مرجان کوبیده می‌شد: - هیچ‌چیز اینجا با «نخواستن» تموم نمی‌شه. مرجان عقب رفت. دلش می‌خواست فرار کنه، ولی پاهاش سنگین بود. انگار زمین باغ، هر قدمشو می‌بلعید. با همون حس سنگینی قدمی برداشت تا از مه بیرون برود، یک قدم دیگر مانده بود تا از مه خلاصی پیدا کنه که نتونست، انگار جلویش دیواری نامرئی کشیده شده بود، که اجازه خروج رو بهش نمیداد. به طرف لیرا چرخید تا از او بپرسد،چگونه از مه بیرون برود، بپرسه اما لیرا نگاهشو دزدید، انگار عجله داشت. - خب… من باید برم. مرجان اخماش رفت تو هم. همین‌جوری؟ الان؟! لیرا شونه بالا انداخت. - کار دارم، چیزایی هست که باید سر و سامون بدم. توام لازم نیست زور بزنی همه چی رو بفهمی و اینکه تا وقتی نخواد نمی‌تونی از مه خلاص بشی، خودت می‌رسی بهش. مرجان جلو رفت، با حرص. هی… هی! همینطوری ولم می‌کنی وسط این مه؟ لیرا لبخند زد. - مگه تا حالا گذاشتم زمین بخوری؟ نترس. وقتی چشماتو ببندی، خودت می‌فهمی کجا باید باشی. - چشمامو ببندم؟! مگه بچه‌م که بخوابم تا بیدار شم همه چی خوب شه؟ لیرا کوتاه خندید. - بعضی وقتا خواب، جواب بیشتری می‌ده و چیزای بیشتری بهت میفهمونه تا صد تا بیداری. مرجان خواست باز بحث کنه اما حس کرد پلک‌هاش سنگین شدن. شاید از خستگی بود، شاید از همه‌ی این حرفای نصفه‌نیمه. آه کشید و زیر لب غر زد: - کاش فقط یه بار درست حسابی حرف بزنین. لیرا به طرف سایه رفت، کنارش ایستاد و هردو به یکباره ناپدید شدند. صدا سایه از دور اومد: - وقتی وقتش باشه… همه چی رو میفهمی مرجان. مه دور مرجان پیچید. چشم‌هاش بسته شد، بی‌اونکه بخواد. … صدای تیک‌تیک ساعت. بوی گلاب. پرده‌ی سفید اتاقی نیمه‌تاریک جلوی چشماش بود. قلبش فرو ریخت. اینجا باغ نبود… اینجا خونه بود. چشم چرخوند. مادرش رو دید که کنار تختی خالی نشسته. شونه‌هاش افتاده، روسری خاکستری سرش، دستش روی ملحفه‌ی تخت فشار داده بود. لب‌هاش تکون می‌خوردن، صدای لرزونش تو فضا پخش شد: - خدایا… دخترمو سالم برگردون… مرجان نفسش برید. زمزمه کرد: - مامان… من اینجام… اما صداش به گوش مادرش نرسید.
  13. مرجان هنوز به جایی که قامت محو ناپدید شده بود، خیره مانده بود. ماه در آن نقطه می‌چرخید، مثل آبی که در گردابی آرام فرو می‌رود. لیرا آهسته‌تر از همیشه گفت: - ین باغ، هیچ چیز رو کامل نشون نمی‌ده. فقط تکه‌ها… تا تو خودت بخوای بقیه‌ش رو ببینی. مرجان لرزید. - اما من… من نمی‌خوام ببینم. سایه نزدیکتر شد. صدایش مثل سنگی بود که آرام در آب فرو می‌رود: - خواستن مهم نیست. وقتی چیزی به تو وصله، دیر یا زود، خودش رو نشون میده. نورها اطرافشان به تپش افتادند. هر کدام از آنها مثل قلب کوچک می‌زدند. زود خاموش می‌شدند، می‌شدند، پرنورتر می‌تابیدند. مرجان حس کرد همه‌شان نگاهش می‌کنند. - چرا حس میکنم اینا… منو قضاوت میکنن؟ – صدایش لرزید. لیرا قدمی عقب رفت. -چون اینها، تکه های تو نیستن. تکه‌های کسایی‌ان که باهات گره خوردن. و باغ، قضاوت رو نشون نمی‌ده… فقط حقیقت رو. مه تکان خورد. صدایی مثل فریاد خفه‌شده از دلش بیرون زد. قامت دیگری ظاهر شد کوتاه تر، خمیده تر. چیزی در دست داشت. براق، شبیه یک تکه فلز سرد. مرجان قدمی عقب رفت. قلبش فشرده شد. - این دیگه کیه؟ سایه به قامت خمیده نگاه کرد. آرام زمزمه کرد: - همه ما در اینجا یک‌بار دیده می‌شیم… اما نه با صورتمون. با چیزی که ازمون مونده. قامت خمیده دستش را بالا برد. شیء براق در مه انعکاس کرد. مرجان برقش را دید و برای لحظه‌ای حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده. آشنا بود. خیلی آشنا. اما چرا؟ لیرا نگاهش را دزدید. - نترس. هنوز زوده… مرجان فریاد زد: - چرا همه‌تون همینو می‌گین؟! زوده… زوده برای چی؟! مه موج برداشت. قامت خمیده فرو ریخت و ذرات نور اطراف پراکنده شدند، مثل پرنده‌هایی که از شکارچی فرار کنند. باغ دوباره خالی شد. فقط سکوت ماند. سایه دستش را روی شانه‌ای مرجان گذاشت. صدایش آرام، اما پر از قطعیت بود: - چون چیزی که به دنبالش می‌گردی… تو رو پیدا میکنه. نه تو اون رو. مرجان اشکهایش را پاک کرد، اما دستانش هنوز میلرزید. می‌دانست، حتی اگر فرار کند، این باغ بارها او را برمی‌گرداند.
  14. *** مرجان در میان باغ مه آلود قدم می‌زد. لیراهای کنارش بود و نورهای شناور اطرافشان مثل نفس‌های بریده بریده زمین می‌لرزدند. لیرا آهسته گفت: - این باغ، جای خالی‌ها رو پر می‌کنه. چیزهایی روشونت می‌ده که نمی‌دونی، یا شاید نمی‌خوای بدونی. مرجان انگشتانش را به سمت یکی از ذرات نور برد. نور لرزید و تصویر محوی جلوی چشمانش شکل گرفت: سه سایه… در کنار هم. صورت‌ها مشخص نبودند، فقط صداهایی در هم پیچیدند. صدایی لطیف، صدای آرام، و صدایی درک تر از بقیه. مرجان نفسش را حبس کرد. - اینا… کیا هستن؟ لیرا نگاهش را از او دزدید. - هنوز زوده که جواب بگیری. این صداها فقط می‌خوان یادت بمونه چیزی بیشتر از خودت اینجا جا گذاشتی. سایه آرام قدمی جلو آمد، حضورش سنگین و مرموز بود. بدون اینکه به مرجان نگاه کند، گفت: - پیوندها دیده نمی‌شن… فقط حس می‌شن. تو هم حس کردی نه؟ مرجان لب‌هایش را گزید. قلبش تند میزد. واقعاً حس کرده بود چیزی از او در این باغ هست، چیزی که به او تعلق دارد اما خودش نیست. مه دورشان غلیظ تر شد. از دل مه، برای لحظه‌ای، قامت محوی ظاهر شد… بلندتر از آنچه انتظار داشت، مانند کسی که می‌خواست چیزی بگوید اما در میان مه ناپدید شد. مرجان وحشت‌زده به سمت لیرا چرخید: - دیدی؟ کسی اونجا بود! لیرا لبخند محوی زد. - شاید… یا شاید فقط خاطره‌ای بود که هنوز کامل نشده بود.
  15. مرجان در باغی آسیب و مه‌آلود قدم می‌زد. مه غلیظ، شاخه‌های درختان را خم کرده بود و نور ضعیف مهتاب از لابلای برگ‌ها عبور می‌کرد. زمین زیر پایش نرم و نمناک بود، از برگ‌هایی که با هر قدم صدای خش‌خش می‌دادند. اطرافش سایه‌ها پیچیده و پرسه می‌زدند، موجوداتی که نه می‌کردند و نه مهربان بودند، فقط… منتظر بودند. نور درخت هنوز می‌تپید، اما ضربانش حالا نه آرامش داشت و نه هشدار. چیزی عجیب در آن موج می‌زد، حسی که مرجان نمی‌تواند تعریف کند. انگار هر ذره نور، یک خاطره و یک راز پنهان در خود داشت. مرجان نفسش را حبس کرد. نگاهش به شاخه‌های درخت دوخته شده بود، جایی که نورهای کوچکی شبیه ذرات خاطره در فضای شناور بودند. - چرا… چرا حس میکنم چیزی از من اینجا هست؟ چیزی که من… نمیدونم چیه؟ سایه کنار او ایستاد، دستش را روی شانه‌ای مرجان گذاشت و با صدای آرامی گفت: - چون هست… و همیشه بوده است. تو تنها کسی هستی که می‌توان آن را لمس کند. مرجان دستش را جلو برد. موجودات سیال اطرافش موجند، نورها خم شدند و سایه‌ها شدند. صدای آرام در ذهنش پیچید: - تو را می‌شناسم… مرجان نفسش در گلویش حبس شد. - کیه؟ کی اینو گفت؟ سایه فقط نگاهش کرد، بدون اینکه پاسخ دهد. صدای دیگر، شبیه زمزمه‌های که از لابلای برگ‌ها می‌آمد، به گوشش رسید: - تو… تو همانی… مرجان لرزید. حس کرد این صدا برایش آشناست، اما نه از این دنیای واقعی. چیزی در ته ذهنش گفت: این صدا… عسل؟ در همان لحظه، شاخه‌های خم شد و موجودی کوچک از میان برگ‌ها بیرون آمد. مثل رشته‌های نقره‌ای در نور می‌درخشید و چشمانش، سبز و از جرقه‌های عجیب، به مرجان خیره شد. - سلام…اینجا چکار میکنی؟ موجود گفت، صدایش لطیف اما پرقدرت بود. مرجان گلویش را صاف کرد. - من… نمی‌دانم اینجا چه کار می‌کنم… موجود لبخندی و قدمی جلو آمد، اما یک موج از نور اطرافشان پیچید، و زمین زیر پای مرجان به شکل‌های آب تغییر کرد. مرجان حس کرد که نه زمین و نه موجودات اطراف، به شکل واقعی، همه چیز سیال و جاری است. اسم من لیراست… و تو؟ – مرجان لرزید، اما خودش را جمع وجور کرد: - مرجان لیرا با نگاهش چیزی گفت که مرجان قلبش را فشرد: - تو… تو یاد او را با خودت داری، درست است؟ عسل… مرجان از تعجب خشکش زد. - تو… چطور می‌دانی؟ لیرا لبخندی زد که هم مرموز و هم دلنشین بود. - اینجا، همه چیز با خاطره‌ها ساخته می‌شود. حتی اگر فراموش کرده باشی، ردهایت را حس می‌کنیم. تو رد عسل را با خودت داری. مرجان سرش را پایین انداخت، اشکهایش بدون صدا جاری شد. نمی‌دانست چرا دلش می‌خواهد همه چیز را ببیند، حتی اگر دردناک باشد. هوا دوباره می لرزد و موجودات اطرافشان در هم تنیده شده اند ، شبیه موجوداتی که همان طور شبیه هستند، به چشمانهایی که همه را نگاه می کنند و چیزی را از دلشان بیرون می کنند. مرجان نفسش را حبس کرد - این… اینجا همه چیز ممکنه؟ لیرا سرش را تکان داد: - بله… حتی چیزهایی که فکرش را هم نمی‌کنی. مثل خاطراتی که می‌تونه دوباره زنده بشه. مرجان احساس کرد چیزی درونش می‌سوزد، اما نه از ترس، بلکه از کنجکاوی عجیب و حس دلتنگی نسبت به عسل . انگار تکه‌ای از وجودش، در دنیای نیمه‌جان‌ها جا مانده بود و حالا می‌خواست دوباره آن را پیدا کند. لیرا گفت و دستش را به سمت یکی از ذرات نور گرفت - میخوای ببینی؟ وقتی مرجان دستش را روی نور گذاشت، حس کرد یک تصویر از گذشته و آینده با هم در ذهنش شکل می‌گیرد : دختری با لبخندی محو، دستش را به سمت او دراز کرده بود، و صدایی در ذهنش تکرار شد: - تو را می‌شناسم… مرجان یخ زد. - این… این واقعیه؟ لیرا با خنده‌ای آرام گفت: - واقعا؟ یا چیزی که تو میخوای واقعی باشه… تصمیم با توست. همان لحظه، اطرافشان لرزید و موجوداتی با بال‌های شیشه‌ای از آسمان فرو ریختند، اما نه به شکلی، بلکه مانند تکه‌هایی از خاطرات پراکنده که در هوای معلق بودند. مرجان جلوتر رفت، لیرا آرام گفت: - همین جا ایستاده، نگاه کن. همه چیز همین جا اتفاق می‌افتد. مرجان به نورها، سایه ها و موجودات سیال خیره شد. چیزی درونش پر از حس شگفت و ترسناک، ترکیب دلتنگی و کنجکاوی بود. هر لحظه، باغ با موجودات جدید، نورهای غیرقابل‌تصور و ردهایی از خاطرات عسل، بیشتر و بیشتر شکل می‌گرفت. مرجان زیر لب گفت - چه چیزی در انتظار منه؟ لیرا دستش را روی شانه مرجان گذاشت، نگاهش نگرانی و پر از رمز بود: - چیزی که حتی نمی‌تونی تصور کنی. اینجا، هر قدم… یک راز تازه برات باز می‌کنه. مرجان سرش را پایین انداخت، اما ذره‌های نور در اطرافش مثل قطعه‌های پازل به او می‌گفتند: عسل، گذشته، حال، همه اینجا هستند و تو تازه شروع کردی به دیدنش . سایه در کنار مرجان آرام بود، هیچ حرفی نمی‌زد، فقط دستش را روی قلب مرجان نگه داشت.
  16. مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. نور درخت هنوز می‌تپید، اما حالا ضربانش مثل هشدار بود، نه آرامش. اطرافش سایه‌ها پیچیده و پرسه می‌زدند، موجوداتی که نه تهدیدکننده بودند، نه مهربان، فقط… منتظر. سایه کنار او ایستاد، نگاهش سنگین و تاریک بود، انگار می‌دانست چیزی را که مرجان هنوز نمی‌فهمد. سکوت میانشان، پر از حرف‌هایی بود که هرگز گفته نشده بودند. مرجان با صدای آرامی گفت: - چرا… چرا حس می‌کنم چیزی از من اینجا هست؟ چیزی که من… نمیدونم چیه؟ سایه لبخندی زد، نیمه‌کاره و پر از راز: -چون هست… و همیشه بوده. تو تنها کسی هستی که می‌تونه اون رو لمس کنه. مرجان دستش را جلو برد، انگشتانش لرزید. موجودات سیال اطرافش موج برداشتند، نورها خم شدند، سایه‌ها فشرده شدند. صدایی آرام در ذهنش پیچید: - تو را می‌شناسم… مرجان نفسش در گلویش حبس شد. - کیه؟ کی اینو گفت؟ سایه تنها نگاهش کرد، بدون اینکه پاسخ دهد، دستش را روی شانه‌ی مرجان گذاشت. گرمای دستش، سردی فضا را کمی شکست. - صبر کن… همه چیز یه روز روشن می‌شه. ناگهان یکی از موجودات شیشه‌ای، بال‌هایش را با صدای خش‌خش لرزاند و جلو آمد. با چشمانی که انگار جرقه‌های خاطره را در خود داشت، گفت: - نگاه تو، مرجان… می‌تونه دنیا رو بسازه. و دنیا بدون تو، فرو می‌ریزه. مرجان لرزید. - من… من فقط یه آدم معمولیم! سایه سرش را نزدیک گوشش آورد، صداش مثل نجوا در ذهنش پیچید: - تو هیچ‌وقت معمولی نبودی… و هیچ‌وقت نخواهی بود. سکوت دوباره بر فضا افتاد، سنگین و شکننده. نور درخت لرزید و تصویری مبهم ظاهر شد؛ دو شکل انسانی، یکی با سایه‌ای تاریک و دیگری با نور گرم. آنها به هم نزدیک شدند، دست‌هاشان گره خورد و لحظه‌ای کوتاه، دنیایی جدید ساخته شد، دنیایی که مرجان هنوز آماده‌ی دیدنش نبود. مرجان قلبش را فشرد، اشک‌هایش بدون صدا جاری شد. حس کرد این عشق، این اتصال، چیزی فراتر از زمان و مکان است، چیزی که حتی مرجان نمی‌توانست درک کند. - چرا… چرا من اینو حس می‌کنم؟ به خودش گفت، و لرزه‌ای در تنش پیچید. سایه دستش را روی قلب مرجان گذاشت، انگار می‌خواست این حس را با او شریک شود: - چون این عشق، سایه و نور، گذشته و حال، همه با هم یکی هستند… و تو باید آماده باشی. مرجان نگاهش را به تصویر دوخت، دنیایی از نور و تاریکی در چشمانش پیچیده بود. سایه آرام گفت: - آماده باش، مرجان.
  17. مرجان قدمش را آرام برداشت، هنوز چشمانش روی تنه درخت و تصویری که لحظه‌ای پیش محو شد، ثابت مانده بود. سایه کنار اوخته بود، نفسش نرم و گرم، اما نگاهش به نقطه‌ای دورتر دو شد. جایی که تنها خودش و خاطراتش می‌دیدند. سایه زمزمه‌ای کرد، انگار برای خودش: - یادمه… اون شب که مه تمام شهر رو پوشونده بود؟ مرجان سرش را به او برگرداند، منتظر بود که ادامه دهد، اما سایه فقط لبخند زد، نیمه‌ای پر از غم و نیمه‌ای پر از عشق: - وقتی من و عسل… روی سقف شهری که هیچ نوری نداشت بودیم. هیچ‌کس جز خودمون نبود. و اون لحظه… هیچ قانونی جز قلبمون نبود. مرجان نفسش گرفت. هنوز نمی‌فهمید چرا این خاطره‌ها او را این‌قدر تحت تأثیر قرار می‌دهند، اما احساس می‌کنم چیزی درونش می‌لرزد، چیزی که باید کشف شود. سایه ادامه داد: - عسل… چشم‌هاش مثل روشن‌ترین ستاره‌ها بود. وقتی نگاهش می‌کردم، زمان معناش رو از دست می‌داد. هیچ ترسی نبود، هیچ فاصله‌ای، هیچ شکستی... فقط ما بودیم، تنها، و جهان ما رو احاطه کرده بود. مرجان لرزه‌ای در دلش حس کرد. صداها و نورهای اطرافشان انگار با ضربان خاطره هماهنگ شدند. - حتی باد هم سکوت می‌کرد… تا هیچ چیز این لحظه رو نادیده نگیره. سایه دستش را به سمت مرجان برد، انگار خاطره را روی او منتقل می‌کرد: - و وقتی دست عسل رو گرفتم، حس کردم حتی مرگ هم توان جدا کردن ما رو نداره. حتی زمان نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه. مرجان چشم‌هایش گرد، اشک‌هایش بدون صدا پخش شد. چیزی در دلش پیچید؛ حس غریبی که نمی‌توان نامش را گذاشت. - چرا… چرا من این حس رو دارم؟ به خودش گفت. چرا حس می‌کنم این عشقه… واقعیه؟ سایه سرش را خم کرد، نگاهش هنوز به دورتر دوخته بود، اما صدایش به آرامی در ذهن مرجان پیچید: - چون این عشق… نه محدود به زمان بود، نه محدود به مکان. ما هرگز نتونستیم با دنیا زندگی کنیم، اما با هم، یک دنیا ساختیم که هیچکس نمی‌تونه ازش بدزده. مرجان قدمی جلو گذاشت، دستش کمی لرزید. - اون… واقعا وجود داشت؟ پرسید، انگار شک کرده بود که فقط یک رؤیا باشد. سایه با لبخندی غمگین و از احترام پاسخ داد: - آره… و هنوزم هست. حتی اگر کسی نتونه ببینه، حتی اگر زمان اون لحظه رو نابود کنه، من زنده‌ام چون خاطرهش من رو سرپا نگه داشته. مرجان نفسش را حبس کرد. برای اولین بار، حس کرد که این دنیا، دنیای نیمه‌جان‌ها، نه فقط رازآلود و خطرناک، بلکه برای عشق و خاطره‌ای فراتر از هر چیزی که می‌توانم تصور کنم این است. سایه دستش را روی قلبش گذاشت، انگار چیزی را که به مرجان منتقل کرده بود، با او شریک می‌شد: - این… چیزی نیست که با چشم دیده بشه. این چیزی هست که با دل حس می‌شه. و وقتی با دل حس بشه… واقعی‌تر از هر چیزیِ که تو دنیای زنده‌ها می‌بینی. نور درخت کمی کم شد، پرنده‌های شیشه‌ای بال زدند و دوباره نگاهش را به مرجان دوخت. - آماده باش… مرجان. این تنها آغاز درک تو از چیزی‌ست که بین ما و نیمه‌جان‌ها، نهفته باقی مونده.
  18. مرجان قدمی مردد جلو گذاشت. نور درخت، ضربانی نرم داشت؛ مثل قلبی که آرام می‌تپید. شاخه‌ها در هم پیچیده بودند و در هر انشعاب، ذره‌های درخشانی شناور بود، انگار خاطراتی در هوا قفل شده باشند. او آهسته گفت: - چرا… چرا حس می‌کنم اینجا منو می‌شناسه؟ سایه نگاهش را به درخت دوخت. لبخند نصفه‌ای زد، اما چیزی در عمق نگاهش تاریک بود. - چون اینجا حافظه‌ی ماست. حافظه‌ی همه‌ی نیمه‌جان‌ها… و شاید بیشتر از اون. مرجان با تردید پرسید: - یعنی… ممکنه خاطره‌ای از من هم اینجا باشه؟ پرنده‌ی شیشه‌ای دوباره نزدیک شد. بالش در نور لرزید و صدایی زلال در فضا پیچید: - هر کسی که قدم در این مرز می‌گذاره، ردّی از خودش به جا می‌ذاره. حتی اگر خودش فراموش کرده باشه. مرجان اخم کرد. - ولی من… هیچ‌وقت اینجا نبودم. سایه زیر لب گفت: - مطمئنی؟ مرجان به‌تندی به او نگاه کرد. نگاه سایه آرام بود، اما مرجان برای لحظه‌ای حس کرد پشت این آرامش، چیزی مثل راز دفن‌شده می‌جوشد. مرجان سرش را تکان داد. - نه… نمی‌فهمم. فقط می‌خوام بدونم اینجا چرا منو انتخاب کرده. موجود سیال، با بدن موج‌وارش نزدیک‌تر شد. صدایش مثل زمزمه‌ای از دل آب شنیده شد: - تو انتخاب نکرده‌ای. ما انتخابت کردیم. مرجان عقب رفت. - شما؟… چرا؟ من چه فرقی دارم با بقیه؟ سایه جلو آمد و دست مرجان را گرفت تا نلرزد. صدایش نرم اما قاطع بود: - چون نگاه تو می‌تونه این دنیا رو شکل بده. هر کسی این قدرت رو نداره. مرجان بهت‌زده خیره شد. - اما… من فقط یه آدم معمولیم! پرنده‌ی شیشه‌ای در هوا چرخید. - هیچ‌کس معمولی نیست، وقتی پا به دنیای نیمه‌جان‌ها و ارواح می‌گذاره. سایه سرش را نزدیک گوش مرجان آورد. تو بیشتر از اون چیزی هستی که فکر می‌کنی. مرجان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما صدایی دیگر، از دل شاخه‌های درخت برخاست. صدایی که نه نور بود و نه سایه، بلکه شبیه انعکاس گذشته: «بازگشته‌ای… بالاخره بازگشته‌ای…» مرجان یخ زد. - کی بود؟! کی حرف زد؟ شاخه‌ای نورانی تکان خورد و تصویری لرزان روی تنه درخت ظاهر شد؛ شبحی از یک دختر، موهای بلندش در باد خیالی تکان می‌خورد. چهره‌اش محو بود، اما لبخندی آشنا داشت. مرجان قلبش فشرده شد. - من… من این لبخند رو می‌شناسم. سایه قدمی جلو رفت، انگار می‌خواست جلوی دید مرجان را بگیرد. - نگاه نکن. هنوز زوده. مرجان با سماجت نگاهش را بر تصویر دوخت. - نه! بگذار ببینم… اون کیه؟ چرا حس می‌کنم… من باید بدونمش؟ موجود سیال صدای عجیبی کشید؛ چیزی میان اخطار و التماس. - هرچه بیشتر به یاد بیاوری، خطر نزدیک‌تر می‌شود. سایه دست مرجان را محکم‌تر گرفت. - باید اعتماد کنی. بعضی حقیقت‌ها وقتی زود آشکار بشن، می‌سوزونن. مرجان بغض کرد. - من نمی‌خوام توی تاریکی بمونم. سایه چشم در چشمش شد، درخشش نیم‌تاجش برای لحظه‌ای تیره‌تر شد. - گاهی تاریکی، تنها چیزی‌ست که ما رو از نابودی نجات می‌ده. درخت دوباره لرزید و تصویر محو شد، انگار هرچه بود دوباره به عمق نور فرو رفت. سکوتی سنگین بینشان افتاد، فقط صدای لرزش پرنده‌های شیشه‌ای در فضا باقی ماند. مرجان آه کشید. - باشه… اما قول بده یه روز همه چیزو می‌گی. سایه سرش را خم کرد، صدایش مثل عهدی قدیمی در فضا پیچید: - قول می‌دم… وقتی زمانش برسه.
×
×
  • اضافه کردن...