***
آفتاب، کمرنگ و بیرمق، از لابهلای کرکرههای بسته به اتاقش میتابید. رها هنوز خوابش نبرده بود. از کار برگشته بود، لباس عوض کرده بود، توی تخت افتاده بود، چشم بسته بود، ولی ذهنش هنوز در همان اتاق با صدای آن مرد غریبه میچرخید.
مردی که شببخیر گفت، ولی حس کرد باید بماند.
نه اسمش را گفت، نه قصهاش را. ولی صدا، لحن، آن مکثهای عجیب و آن جملههای کوتاه، هنوز زیر پوستش مانده بود.
به خودش گفته بود فقط یک تماس بوده است. فقط یک شب. اما دروغ گفته بود. این را خوب میدانست.
همانطور که پشت پنجرههای اتاقش بود و به پنجرههای خاکستری آنطرف خیابان خیره میشد، گوشیاش لرزید. پیام از شیما همکار شیفت بعدی بود.
«رها. گزارش دیشب رسید. گفتن تماس دوم باید پیگیری شود. مسئول امنیت داخلی تماس میگیره باهات.»
نفسش را محکم بیرون داد. یعنی همان مردی که گفت «من کشتمش». یعنی شاید واقعاً کسی کشته شد. یعنی دیگر بازی نیست.
پیام را بیجواب گذاشت. انگشتش را روی شیشه کشید. گرد و غبار جا انداخت.
در دل صدای مردم، همیشه چیزی واقعی پنهان بود. این را از شب اول فهمیده بود. حتی آنهایی که دروغ میگفتند، هم دروغشان چیزی را افشا میکرد.
با خودش گفت: تو باید بیرون بری. نمیتونی همش شنونده باشی.
لباس پوشید. کولهاش را روی شانهاش انداخت. صدای در بلند شد و نگاهش را به آن سمت کشاند. مادرش مثل همیشه با فنجان چای و نگاهی پر از سوال بود.
ـ تو چرا باز بیداری؟ کی میخوای بخوابی رها؟ چشمهات افتضاح قرمزه دخترم...
سرش را پایین انداخت. چای را گرفت. تشکر نکرد. هیچ وقت درباره کارش با مادرش حرف نزده بود. فقط گفته بود پشتیبان تلفنیه، برای خدمات شبانه. دروغ نگفته بود، ولی حقیقت را هم نگفته بود.
ـ میرم یه دوری بزنم. یه کم راه برم.
- صبح به این زودی؟ تو اصلا حالت خوبه؟
ـ آره مامان، فقط یه کم... فقط یه کم نیاز دارم به سکوتی که صدا توش نیست.
مادرش چیزی نگفت، عقب رفت و در را بست.
رها از خانه بیرون زد. خیابانها نیمهخالی بودند. مغازه ها کرکره ها را بالا کشیده بودند. صدای بوق کم بود، ولی بوی نان داغ در هوای آزاد پیچیده بود. تصمیم گرفت مسیرش را عوض کند. بهجای کوچهای همیشه، وارد خیابانی شد که همیشه فقط از کنارش رد میشد.
چند دقیقه بعد، روبهروی یک باجه تلفن دقیقه. یکی از همان تلفن های عمومی که هنوز در شهر مانده بودند. خط اعتراف، درست به همین باجه ها وصل بود.
به خودش گفت شاید همون مرد، از همینجا تماس گرفته بود. شاید همینجا بود، دستش را روی تلفن گذاشت، نفس کشیده بود، فکر کرده بود که بگه یا نگه.
دستش را جلو برد، دستهی گوشی را بلند کرد، صدای بوق ممتد آمد.
چشمهایش را بست. خودش را جای او گذاشت.
چهحسی دارد که تو آنقدر تنها باشی که با یک شنودهای ناشناس حرف بزنی؟
صدای پشت سرش گفت: خانم؟ ببخشید، میخواین زنگ بزنید یا منتظرین؟
برگشت، پسری حدوداً سی ساله بود. بود.
ـ نه، ببخشید تموم شد.
از کنارش رد شد. چند قدم دور شد، اما برگشت. پسر هنوز پشت تلفن نرفته بود. فقط ایستاده بود. مثل کسی که بخواد زنگ بزنه ولی مطمئن نباشه.
شاید او هم میخواست اعتراف کند.
ساعت نزدیک ده شب بود که رها دوباره به محل کار برگشت. اتاق را باز کرد. چراغ را روشن کرد. صدای وزش باد از پنجرهی نیمهباز آمد. بوی شب، بوی تنهایی، بوی گفتوگوهایی که قرار بود دوباره آغاز شوند.
برگه ای گزارش تماس دیشب را کنار مانیتور گذاشت. بررسی تماس دوم، به بخش امنیت ارجاع شده بود. نمیدانست آن مرد الان کجاست، یا آن سگ زنده بود یا مرده، اما دیگر برایش فقط تماس نبود. صدای خندهی لرزان آن مرد هنوز گوشش مانده بود.
ساعت ده و چهل و دو دقیقه بود که اولین تماس آمد.
صدای دختری جوان، تیز و پرشتاب.
ـ سلام. من فقط میخوام اعتراف کنم که... از بچگی دروغ گفتم. نه برای سود، نه برای فرار. برای اینکه منو ببینن. چون مادرم فقط وقتی من اشتباه میکردم نگام میکردم. چون پدرم فقط وقتی گریه میکردم بغل میکرد. و حالا، سی سالمه، هنوز برای دیدهشدن دروغ میگم. میفهمی؟
رها چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت. نوک خودکار را روی میز فشار داد. دختر ادامه داد:
ـ آخه... اگه منو نبینی، من چیام؟ یه سایه؟ یه صدا؟ یه توهم؟ اگر نبینم، پس چرا هستم؟
خط بدون خداحافظی قطع شد.
رها پلک زد. صداها در تیزتر میشدند. درک کردن. چیزی در شب این شهر، در حال شکستن بود. انگار مردم بیشتر از همیشه نیاز دارند دیده بشن، شنیده بشن، حتی بدون چهره، حتی بیآنکه کسی پنهان کند.
او هم بیشتر از همیشه میشنید.
ساعت یازده و بیست دقیقه بود که صدای همان مرد دوباره آمد.
ساکت، آهسته، درست شبیه شب گذشته.
ـ امشب برگشتم. چون نمیدونم چرا. چون صدای سکوتت... عجیب بود.
رها نفسش را نگه داشت. چشمهایش را بست. گوشی را محکمتر گرفت.
ـ یهبار گفتی... یعنی نگفتی، فقط فهمیدم که داری گوش میدی. و این برای من کافی بود. این برای یه مرد که همهی عمرش شنونده بوده، یهبار شنیده شده، مثل بوسهست.
مرد خندید. آرام، بیادعا.
ـ شاید یه روز، همدیگه رو ببینیم. ولی فعلاً بگذار فقط حرف بزنم.
رها دلش خواست بپرسد: اسم تو چیه؟ ولی زبانش نچرخید.
مرد گفت: این صدای توئه که آرومم میکنه، نه حرفی که میزنی.
و بعد، تماس را قطع کرد.
اما رها مطمئن بود که این بار هم آخرین تماسش نیست