رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Kahkeshan

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    387
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    10

تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan

  1. خاطره‌هایت مثل زخم نیستند، زخم‌ها خوب می‌شوند. تو مثل تیغ در گلو مانده‌ای، نه می‌شود قورتت داد، نه بالا آورد. فقط باید یاد بگیرم چطور با درد، نفس بکشم.
  2. تو نماندی و من یاد گرفتم چطور بی‌صدا فرو بریزم. نه اشکی، نه بغضی، فقط خالی‌تر از همیشه از کنار آدم‌ها عبور می‌کنم. مثل خیابانی که سال‌هاست تعطیل شده ولی هنوز آسفالتش داغ است.
  3. من هنوز با کسی حرف نمی‌زنم که مبادا صدایم بوی تو بدهد. هنوز از آینه می‌ترسم، که چشمانم را ببینم و بفهمم چه کسی قاتل حالِ خوبم شد!
  4. تو که رفتی، جهان نیفتاد، فقط من افتادم. در چاهی که اسمش را گذاشتند «گذشته» و تهش فقط صدای خودم را می‌شنوم، که تو را صدا می‌زند در زمانی که هیچ‌کس گوشی برای شنیدن ندارد.
  5. می‌گویند آدم‌ها، آدم‌ها را ترک می‌کنند، اما تو چیزی بیشتر از «آدم» بودی. تو مثل نفس بودی و حالا هر دم و بازدم، تقلای زنده ماندن است در بی‌هوا‌ترین جای جهان.
  6. گاهی نمی‌دانم غمگینم یا خسته. فقط چشم‌هایم می‌سوزند و هیچ‌کس نمی‌پرسد چرا. تو نبودی تا ببینی چطور تلخندم را با انبردست از صورتم کندم که کسی نفهمد مرده‌ام.
  7. زمان گذشت اما اینجا چیزی تکان نخورد. قهوه‌ام هنوز تلخ است، خواب‌هایم ناتمام و دیوارها با سکوت تو عایق‌کاری شده‌اند. تو رفتی اما هنوز تمام اتاق‌ها بوی مرگ می‌دهند.
  8. نه صدایت مانده، نه عکس‌هایت. همه چیز را پاک کرده‌‌اند، جز خودم، جانشین یعقوبم یعقوب بودن، دردناک‌ترین شکلِ انتظار است.
  9. کسی نگفت چطور با نبودن زندگی کنم، فقط گفتند: «فراموش کن.» انگار فراموشی یک دکمه‌ست که با فشار انگشت، خاموش می‌شود. من تو را زندگی کرده‌ بودم، حالا باید زندگی را بی‌جانِ تو، به دوش بکشم.
  10. تو فقط رفتی. نه دشمن بودی، نه معشوق. چیزی بین این دو، که بیشتر از هر چیزی درد دارد. و من هر شب، به نبودنت فکر می‌کنم مثل آدمی که جنازه‌ی خودش را دفن نکرده.
  11. تمام شهر را با تو قدم زده بودم، و حالا حتی پیاده‌روی ساده مثل عبور از میدان مین است. هر خیابان، صدای توست. هر تابلو، اخطار برگشت‌ناپذیری‌ات و من، هر روز در این شهر می‌میرم، بی‌آنکه کسی خبردار شود.
  12. رفتی و درب پشت سرت را نبستی، اما من هزار بار در را باز کردم و هیچ‌کس نیامد. روزها گذشت، و من ماندم با ظرف‌هایی که برای دو نفر چیده بودم. تو نبودی و من هنوز سفره‌ی این تنهایی را جمع نکرده‌ام.
  13. نه دستم را گرفتی، نه دستت را دادی! فقط نگاه کردی و عقب رفتی، آرام، بی‌صدا، بی‌دلیل. من نفهمیدم کی «ما» تمام شد، فقط دیدم که دیگر کسی برای شنیدن صدایم پاسخی نمی‌فرستد.
  14. دلنوشته: دیوانگی را عشق نمی‌نامند دلنویس: کهکشان ژانر: تراژدی، عاشقانه دیباچه: دیوانگی را عشق نمی‌نامند، وقتی همه چیز را می‌دهی و کسی حتی نگاهت نمی‌کند. من تو را خواستم و تو فقط رفتی. نه جنگی شد، نه اشکی، فقط یک نبودن، که تا مغز استخوانم نشست.
  15. زیباخانم پاکت را کنار گذاشت و از پشت دخل بیرون آمد. دمپایی‌های راحتی‌اش روی موزاییک‌های قدیمی صدای خش‌خش نرمی می‌داد. نزدیک پناه ایستاد، قدش کمی از او کوتاه‌تر بود، اما اقتداری در نگاهش داشت که دل را آرام می‌کرد. - حالا بشین یه لیوان شربت برات بریزم، بعد حرف می‌زنیم ببینیم چی به چیه. پناه خواست چیزی بگوید، شاید تشکر یا تردید، اما زیباخانم دست بالا آورد، همان‌طور که مادربزرگ‌ها وقتی حرفشان را قطعی می‌زنند.چند دقیقه بعد، هر دو پشت دخل نشسته بودند. هوا گرم بود، اما بوی شربت بهارنارنج و سایه‌ی عطاری، خنکای عجیبی به دل پناه بخشیده بود. پناه لیوان را با دو دست گرفت. - دستتون درد نکنه... - نوش‌جونت مادر، اسم تو چیه مادر؟ - پناه. زیبا لبخند زد. - پناهِ دلِ خودتی یا دلِ یکی دیگه؟ پناه لبخند محوی زد و نگاهش را از پنجره به لیوان دوخت. چیزی نگفت. سکوتش از هزار حرف پررنگ‌تر بود. زیباخانم مکثی کرد، بعد با صدایی گرم گفت: - ببین مادر، من این عطاری رو سی ساله با دستای خودم چرخوندم. این بازارچه فقط یه عطاری داره، اونم عطاری منه. پس مشتری دارم، خدا رو شکر. حقوقتو ماه‌به‌ماه می‌دم. اولش زیاد نیست، چون باید یادت بدم هر گیاهی چیه، چجوری بسته‌بندی شه، چجوری قاطی نشه. ولی اگه خوب کار کنی، اضافه هم می‌کنم. پناه لبخند زد. لبخندی که ته‌مانده‌ای از اشک هم با خودش آورد. - هرچی باشه، برام ارزش داره... من به کار نیاز دارم! - بگو مامان زیبا. من اینطوری راحت‌ترم، توهم اینطوری صدام کنی احساس قریبی نمی‌کنی! پناه آهسته سر تکان داد و از صمیمیت این زن لبخندی زد. - فردا صبح ساعت نه بیا. پیش‌بندت رو می‌دم، لیست گیاهامون رو با هم مرور می‌کنیم. یاد می‌گیری. پناه خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. فقط همان‌جا، میان عطری که بوی زندگی می‌داد، لیوان را محکم‌تر در دست گرفت. دلش گرم شده بود. خدا با او بود و رهایش نکرده بود!
  16. هوا گرم‌تر شده بود، ولی پناه هنوز از نیمکت بلند نشده بود. چشم‌هایش را با گوشه‌ی روسری‌اش خشک کرد و بلند شد. دلش نمی‌خواست برگردد خانه، نه با آن چشم‌ها، نه با آن دل شکسته. قدم‌هایش او را بی‌هدف به خیابان کشاند؛ میان خیابان‌هایی که آفتاب بی‌رحمانه بر سنگفرش‌شان می‌تابید، ایستاد. نگاهش روی تابلوهای کدر مغازه‌ها لغزید تا به یکی رسید. عطاری قدیمی بود، با دری چوبی و رنگ‌ورورفته که گوشه‌هایش ترک خورده بود. پشت شیشه‌های مه‌گرفته‌اش، سایه‌ی بطری‌ها و گیاهان خشک پیداست. از همان فاصله بوی تند نعنا و گل‌گاوزبان با نسیم درهم پیچیده و به صورتش خورد. پناه جلو رفت و دستش را روی دسته‌ی در گذاشت. سرد بود. فشاری داد و در با صدای «جیر» آهسته‌ای باز شد. زنگ کوچک بالای در، ناله‌ای آرام کرد؛ آن‌قدر آرام که انگار خودش هم نمی‌خواست مزاحم شود. عطر ادویه و گیاه خشک، بینی پناه را نوازش داد. نور زرد کمرنگی از پنجره‌ی کوچک بالای سقف، روی دستان پیرزنی نشسته بود که با احتیاط چیزی را در پاکتی کاغذی می‌ریخت. صورتش خط‌خطی بود، اما چشمانش تیز. روسری گل‌دارش با رنگ شیشه‌های عطاری هماهنگ بود. پناه لب‌های خشکش را تر کرد. صدایش، نازک و کم‌جان بود: - سلام… دنبال کار می‌گردم. اگه نیرویی بخواین… هر کاری باشه، انجام می‌دم. دست‌هایش را محکم در هم گره کرده بود. منتظر بود مثل باقی جاها، طرد شود. منتظر بود بگویند «نه عزیزم، برو». زن سرش را بالا آورد. چند ثانیه نگاهش کرد، بی‌عجله. نه با بی‌حوصلگی، لبخند کمرنگی زد و سپس پرسید: - بلدی گیاه هارو از هم تشخیص بدی؟ پناه لحظه‌ای سکوت کرد. بعد لبخند کم‌رنگی زد، شکسته و خجول: - نه... ولی اگه یادم بدین، قول می‌دم زود یاد بگیرم. زن ریز خندید، با دست اشاره زد تا پناه جلو برود. پناه آرام به جلو قدم گذاشت و با استرس به چشمان زن خیره شد. زن: چرا اینقدر استرس تو چشماته؟! - آخه از صبح که دنبال کار اومدم همه دست رد به سینه‌ام زدن، می‌ترسم... - مادر، نیرو نیاز ندارم خودم تنهایی از پس کارام برمیام اما راستش رو بخوای از تنهایی خسته شدم حالا تو بیای اینجا از کار بیکار میشم اما حداقل یه هم زبون پیدا می‌کنم دو کلوم بگم باهاش. پناه ناباورانه به او خیره شد. یعنی چه؟! - حاج‌خانم متوجه منظورتون نشدم؟ - منظوری ندارم مادر، میگم به نیرو نه اما به هم‌زبون نیاز دارم هم تو از فردا بیا کار کن به یه روزیی برس منم از افسرده‌گی بیرون شم! پناه نمی‌دانست خوشحال باشد یا تعجب کند از این پیرزن عجیب. - جدی می‌گین؟ زن سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. پناه قدم برداشت. - وای خیلی ممنونم... خیلی لطف کردید
  17.  

    سلام میشه این داستان رو به تالار رمان انتقال بدی گلی؟ 

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      منتقل شد.

    2. Kahkeshan

      Kahkeshan

      خیلی ممنون💐

  18. سلام خسته نباشی گلی 

    من میخام این داستانم رو به تالار رمان انتقال بدم  چون الان بالای ۴۰ پارت میشه 

     

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      @سادات.۸۲ مدیرانتقال و تایپ رمان

    2. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      منتقل شد.

  19. بعضی آدم‌ها، تنها وقتِ گم شدن، راهِ خانه‌ات را بلدند. نه از دلت رد می‌شوند، نه در یادَت می‌مانند؛ فقط از بودنت نردبان می‌سازند برای فرار از بی‌پناهی‌شان. می‌آیند با چشم‌هایی که طلبکارند، نه عاشق و تو، ساده‌ای… دلت را مثل نان تازه تعارف می‌کنی، بی‌اینکه بفهمی گرسنگی‌شان فقط تا رسیدن به درِ بعدی‌ست. تمامت را می‌ریزند در لیوانِ اضطرارشان، سر می‌کشند و می‌روند… بی‌آنکه حتی ته‌مانده‌ی احساست را مزه کرده باشند. تو می‌مانی، با دستی دراز، دلی تا شده و خاطره‌ای که مثل درِ نیمه‌باز می‌لرزد. و بدتر از نبودن‌شان، این است که فقط وقتی هستند که کسی جز تو نبود.
  20. این پوست، فقط جلدی‌ست که خط به خطش را سال‌ها گریه نوشته‌اند؛ نه پیش‌گفتارِ جانم. آدم‌ها، در رنگ کفش‌ و چروکِ مانتوها غرق می‌شوند؛ بی‌آنکه بفهمند شاید این پاشنه، هزار بغضِ راه‌نرفته را بردوش می‌کشد. موهایم را دیدی و دلت لرزید؛ اما لرزش دلم را نه. انگشتانم را شمردی، اما زخم‌های بی‌نام‌شان را نشمردی… قضاوت، چاقوی کندی‌ست که آهسته‌آهسته، شناسنامه‌ی درون را می‌خراشد. من، زیر این نقاب بی‌ادعا پرم از واژه‌های دفن‌شده در سطرهای نانوشته. ای کاش، نگاه‌ها کمی گوش داشتند… نه پوست، نه لباس، نه لهجه… هیچ‌کدام آینه‌ی جان نیستند. برای فهمیدن، باید چشم نداشت… دل داشت.
  21. در ازدحامِ آدم‌ها، تنهایی‌ام صدای بلندتری دارد. میان دست‌هایی که فقط می‌گذرند، دلم یک ایستادنِ ساده می‌خواهد. چقدر سخت است وقتی نگاه‌ها، عبور را بلدند و ماندن را نه… کاش می‌شد آدم‌ها، گاهی از کنار هم نگذَرند، حتی اگر دیرشان شده. من در پیاده‌روهای شلوغ، بیشتر گم می‌شوم تا در بیابان. لبخندهایی که از صورت‌ها بیرون می‌زنند اما به دل نمی‌رسند. آدم‌هایی که سایه‌شان گرم نیست، فقط تاریک است. و من، دلم برای نگاهی تنگ شده که بلد باشد بماند… نه فقط ببیند. در این شهر، تنها بودن درد نیست؛ قاعده است و درد، آن‌جاست که به این قاعده عادت کرده‌ای.
  22. نام دلنوشته: ابتذال معنا دلنویس: کهکشان ژانر: اجتماعی دیباچه: گاهی دلم می‌خواهد نان را در قافیه‌ی غم بخورم؛ با دستانی که هنوز طعم پینه را از یاد نبرده‌اند. شهر پر است از آدم‌هایی که نگاه‌شان، نان را از دهانِ هم می‌قاپد و لبخندشان، صورتحسابی‌ست برای گرسنگی دیگران.من اما نان را از واژه قرض می‌گیرم از سکوت زنانی که شکم‌شان را به شعر بسته‌اند… از کودکی که «بابا» را نگفته، اما فحش را بلد است. عطر نان، وقتی از گرسنه می‌گریزد، بوی قضاوت می‌گیرد و من، در میان همین نان‌پاره‌های نابرابر، دلم برای انسان بودن تنگ می‌شود… نه سیر بودن.
  23. *** صبح، وقتی آفتاب از لابه‌لای پرده‌های حریر به اتاق می‌تابید، پناه بالاخره از جا بلند شد. چشمانش قرمز بود و خواب به‌چشم ندیده بود. بی‌صدا از اتاق بیرون رفت تا کسی بیدار نشود. توی آشپزخانه یک لیوان آب نوشید، دوباره به اتاق برگشت یک دست مانتو شلوار از کمد نسترن بیرون آورد و پوشید دستی به موهای پریشانش کشید و بی‌صدا از در بیرون زد. هوا هنوز خنک بود. کوچه‌های محله آرام و خلوت بودند. پناه با قدم‌هایی تند و ذهنی شلوغ، خودش را به خیابان اصلی رساند. اولین جایی که رفت، همان کافی‌شاپی بود که همیشه از کنارش رد می‌شد. با تردید وارد شد. دختر جوانی پشت کانتر ایستاده بود. پناه آرام گفت: - سلام، ببخشید… دنبال کار می‌گردم. اگه نیرویی لازم دارین… دختر نگاهی از سر تا پا به او انداخت. - نه، نیرو تکمیله پناه لب گزید. - شما مطمئنی؟! دختر سری تکان داد. - گفتم که تکمیله! پناه با لبخندی زورکی تشکر کرد و بیرون زد. قدم‌زدن‌ها ادامه پیدا کرد. مغازه‌ها، بوتیک، حتی یک داروخانه… جواب همه یکی بود: «نه عزیزم، نیرو نمی‌خوایم.» ظهر شده بود. آفتاب تندتر می‌تابید و پاهای پناه از خستگی می‌لرزید. کنار یک پارک کوچک نشست. چشم‌هایش پر از اشک شد، اما اشک‌ها را فرو داد. نمی‌خواست باز هم بشکند. توی دلش گفت: «نباید ناامید شم. بالاخره یه جایی هست… باید باشه.» یکباره فکرش به سمت پرهام کشید، او می‌توانست کمی به او پول قرض بدهد تا یک خانه اجاره کند و پدر، مادرش را آنجا ببرد و... . با این فکر گوشی را از کیف سیاه کوچکش بیرون کشید. گوشی را محکم‌تر در دست گرفت. دستش می‌لرزید. چند لحظه مردد ماند، بعد شماره‌ی پرهام را گرفت. یک بوق… دو بوق… بی‌پاسخ. دوباره و دوباره… بار پنجم بود که تماس گرفت و این بار بالاخره گوشی وصل شد. صدای پرهام، خشک و پر از خشم توی گوشش پیچید: - وقتی می‌بینی جواب نمی‌دم یعنی کار دارم! چه آدم نفهمی هستی تو پناه! اه… بدم میاد از اینطور آدم‌ها! پناه نفسش را حبس کرد. بغض سنگینی در گلویش پیچید، ولی خودش را جمع کرد، سعی کرد صدایش نلرزد: - من زنگ زدم چون… چون به کمکت... . هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که صدای پرهام با پوزخندی تلخ و بی‌رحم صدایش را در گلو خفه کرد. - اگه منظورت پوله، متأسفم چون ندارم. اصلاً نمی‌خوام بدونم مشکلت چیه. لطفاً برای چند وقتی مزاحمم نشو، می‌خوام با دوستام برم مسافرت. حوصله‌ی دردسر ندارم، خدافظ. بوق ممتدی که بعد از قطع شدن تماس در گوشش پیچید، شبیه شلیک یک گلوله بود. پناه با ناباوری به گوشی خیره ماند. انگار کلمات هنوز در هوا معلق بودند. دلش می‌خواست چیزی بگوید، اعتراض کند، بپرسد «چطور می‌تونی اینقدر بی‌خیال باشی؟»، اما دیگر دیر شده بود. انگار دنیا برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. اشک‌ها بی‌اجازه از چشم‌هایش سرازیر شدند. گوشی را توی کیفش انداخت و سرش را میان دستانش گرفت. شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزید. پارک خلوت بود. چند کبوتر، بی‌خیال روی نیمکت روبه‌رویی نشسته بودند. هیچ‌کس نبود که ببیند یک دختر، درست وسط روز روشن، دارد زیر آفتاب گریه می‌کند. دلش می‌خواست فریاد بزند. بگوید: «تو اون‌ور دنیا خوشی، و من اینجام... له شدم.» ولی صدا نداشت. فریادش در گلویش خفه شده بود. دلش برای خودش سوخت. برای دختری که نه پناهی داشت، نه حتی یک آغوش ساده برای تکیه دادن. زمین زیر پایش سنگین شده بود، انگار همه‌چیز می‌خواست وادارش کند که زمین بخورد، ولی در همان لحظه احساس کرد دستی روی شانه‌اش زد و آرام گفت: - هی دختر، من هستم‌ها! پناه گریه‌اش شدت گرفت و زیر لب آرام گفت: - خدایا منو ببخش که وقتی تو بودی، پیش بنده‌ات دست دراز کردم... منو ببخش
  24. نسترن آهی کشید، فنجان قهوه‌اش را روی لبه‌ی تراس گذاشت و زمزمه کرد: - آره، پلیس هیچ کاری نکرد. گفتن مدرک کافی نداریم، شاهد نیست، دوربین خراب بوده... انگار اصلاً نمی‌خواستن کاری بکنن. یه جوری نگام می‌کردن که انگار من مقصرم. پناه لب‌هایش را روی هم فشرد. قلبش فشرده شد. نسترن لبخند کجی زد، اما چشم‌هایش پر از خستگی بود. - مهم نیست دیگه... الان تو حالت خوبه، این مهمه. بیا بریم بخوابیم، دیر وقته. همه خوابیدن. پناه لبخند کم‌رنگی زد. - تو بخواب، منم الان میام. نسترن دستی به بازویش کشید و گفت: - فقط زیاد فکر نکن، باشه؟ شب بخیر. پناه با سر تأیید کرد، اما همان‌طور روی صندلی باقی ماند. صدای بسته شدن آرام در تراس، او را در سکوتی سنگین تنها گذاشت. به آسمان نگاه کرد، به ستاره‌هایی که مثل خاطره‌هایی دور و محو در دل شب می‌درخشیدند. ذهنش رها شد... رفت سمت پدرش. تصویر مردی خمیده در اتاقی کوچک در خانه سالمندان، با دستانی لرزان و چشمانی خسته. دلی که هنوز برای دخترش می‌تپید. بعد فکرش رفت سراغ پرهام. برادری که روزی خود را ستون خانواده می‌دانست، اما حالا... انگار دود شده بود و رفته بود. حتی یک تماس، یک پیام، یک نشونه از بودنش نداده بود. مگر می‌شود آدم خانواده‌اش را این‌طور فراموش کند آن‌ هم با یک خارج رفتن و بعد، مادرش... زنی که همیشه ساکت بود، اما توی چشمانش می‌شد درد سال‌ها را خواند. مادری که حالا در سایه‌ی خاموشی، منتظر معجزه بود. پناه دستش را زیر چانه زد و در دل شب زمزمه کرد: - باید یه کاری بکنم... نمی‌تونم همین‌طور بمونم. ذهنش به سمت آینده رفت. به این‌که باید کار پیدا کند، باید خودش را جمع‌وجور کند. باید یک‌جورِی این آوار زندگی را با دستان خودش کنار بزند. پناه، با تمام خستگی، با چشم‌هایی باز، تا سحر در همان سکوت باقی ماند.
×
×
  • اضافه کردن...