-
تعداد ارسال ها
136 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan
-
عاشقانه رمان طلوع ازلی | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
هوا بوی پاییز گرفته بود. نسیم خنکی از میان چادرها میگذشت و علفهای زرد و خشکی را که از تابستان باقی مانده بودند، با خود به اینسو و آنسو میبرد. آسمان، ابری و گرفته بود، و خورشید، پشت پردهی نازک ابرها کمفروغ شده بود. صدای خشخش برگهای افتاده، زیر پاهای مردمی که هنوز در میدان ایل پراکنده بودند، شنیده میشد. زمزمهها در هوا معلق بود؛ مردم با نگاهی پر از حیرت و سکوتی سنگین، از کنار هم عبور میکردند. مهتاب، آرام اما استوار، چادرش را کنار زد و وارد شد. فضای داخل، در مقایسه با بیرون، آرامش بیشتری داشت. هنوز عطر اسطوخودوس از پشتیهای چیدهشده کنار دیوارها بلند میشد. فانوس خاموش روی میز، در کنار تنگ سفالی آب و خنجر دستهنقرهایاش، نشسته بود. گوشهی چادر، پتویی تا نیمه باز روی تخت افتاده بود، انگار که بسترش از صبح همانطور باقی مانده بود. اما چیزی در این چادر تغییر کرده بود. انگار که این چهار دیوار ساده هم فهمیده بودند، صاحبشان دیگر آن مهتاب قبلی نیست. او دیگر فقط دختر خاتون نبود. با قدمهایی سنجیده به سمت میز رفت، تنگ آب را برداشت و جرعهای نوشید. خنکی آب در گلویش نشست، اما آتش درونش را خاموش نکرد. هرچقدر هم که خود را بیاحساس نشان میداد، تصویر برادرانش در میدان، نالهی شلاقها، و چهرهی پدر از یادش نمیرفت. نفس عمیقی کشید، اما همان لحظه، پردهی چادر ناگهان کنار زده شد. صدای خاتون، مثل تندر در چادر پیچید. - مهتاب! مهتاب، بدون اینکه از جا بپرد، آرام سر بلند کرد. میدانست که این لحظه میرسد. مادرش، با چهرهای سرخ از خشم، در آستانهی چادر ایستاده بود. موهای بافتهشدهاش از زیر چارقد سبز یشمیاش بیرون زده، و چشمان دریاییاش که همیشه مهربان بودند، حالا از خشم برق میزدند. دامن سیاه لباس بلندش کمی خاکی شده بود، انگار که در مسیر آمدن، بیتابی کرده باشد. - این چه بلایی بود که سر برادرات آوردی؟! ذلیل مردها حداقل بزارید یک ماهی از رفتنش بگذره بعد برای ارث و میراثش سر بشکونید!- 32 پاسخ
-
- 4
-
-
عاشقانه رمان طلوع ازلی | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مهتاب، با چهرهای سرد و نگاهی قاطع، در میان میدان ایستاده بود. سه برادرش، با دستان بسته، روی زمین زانو زده بودند. صورتهایشان درهم بود خشم، تحقیر، ناباوری. یکی از بزرگان ایل قدمی جلو گذاشت و با صدایی محکم گفت: - دستور شما چیه بانو؟ مهتاب، بدون لحظهای تردید، صدایش را بلند کرد: - به جرم خیانت به خانِ ایل، تلاش برای فروش خواهر خود، و نقشهچینی علیه خان، این سه نفر محکوم به مجازات هستند. پنجاه ضربه شلاق برای خیانت، محرومیت از ارث پدری برای بیغیرتی، و از امروز، خدمتکار ایل خواهند بود. از این لحظه، هر فرمانی که من بدهم، باید بدون چونوچرا اجرا کنند. زمزمهای در میان مردم پیچید. بعضیها نفسشان را با صدا بیرون دادند، برخی با چشمان گرد به صحنه خیره شدند. این مجازاتی بود که هیچکس تصورش را نمیکرد. مهتاب دستش را بالا برد و با اشارهای، دستور داد مجازات اجرا شود. دو مرد قویهیکل جلو آمدند. یکی از آنها شلاقی چرمی را از کمر بیرون کشید. صدای شکافتن هوا، قبل از فرود اولین ضربه، همه را به سکوت واداشت. ضربه اول فرود آمد. کاظم دندانهایش را روی هم فشرد، اما صدایی از او بیرون نیامد. امیر، همچنان سرش را بالا گرفته بود، اما رگهای گردنش برجسته شده بودند. جواد، با هر ضربه بیشتر در خود میپیچید، اما هیچکدام جرئت اعتراض نداشتند. پنجاه ضربه، یکی پس از دیگری، بر پشت برادران فرود آمد. وقتی آخرین ضربه زده شد، هر سه نفسنفس میزدند. غرورشان شکسته بود، اما مهتاب حتی لحظهای نگاهش را از آنها برنداشت. سپس، نوبت به مردانی رسید که برای ربودن مهتاب اجیر شده بودند. مهتاب به سمت آنها چرخید و دستور داد: - اینها را به شهر ببرید. به قانونهای ما نیازی ندارند، قانون شهر برایشان کافیست. آنجا باید جوابگو باشند. چند نفر از افراد ایل، بیرحمانه آنها را بلند کردند و به سمت اسبها بردند. مهتاب، در میان مردم ایستاد. نگاهی به چهرههای حیرتزدهی اطراف انداخت و گفت: - از امروز، هیچکس جرئت خیانت به خان را نخواهد داشت. من نه برادری دارم، نه خواهری. ایل و مادرم خاتون تنها خانوادهی من است. سکوتی عمیق بر میدان حکمفرما شد.- 32 پاسخ
-
- 4
-
-
😂😂 سوسک پلاستیکی
- 137 پاسخ
-
- 1
-