مهتاب هنوز در آستانهی در ایستاده بود. احساس میکرد زمین زیر پایش دیگر همان زمینی نیست که همیشه میشناخت. پدرش، خان بزرگ، او را جانشین خودش کرده بود. اما نگاههای برادرانش، صدای خشمگین کاظم، سکوت تلخ امیر، و طعنهی سنگین جواد، همه مثل سایههایی تاریک دورش میچرخیدند. خاتون کنار خان نشست، دستش را آرام روی پیشانی داغ او گذاشت. اما خان چشمانش را بسته بود، انگار دیگر چیزی برای گفتن نداشت. مهتاب با قدمهایی مردد جلو رفت، کنار تخت پدر زانو زد.
- بابا... چرا من؟
خان چشمان خستهاش را باز کرد. نگاهی که به او انداخت، از جنس روزهای دور بود؛ از روزهایی که او را روی زین اسب میگذاشت و از دشتهای پهناور میگفت، از مردانی که با غیرت زندگی کرده بودند، از زنانی که تاریخ ایل را در دامنشان پرورانده بودند.
- چون تو اون نوری هستی که این ایل لازم داره.
مهتاب چیزی نگفت. تنها به دستهای پدر نگاه کرد، دستهایی که زمانی قدرتشان لرزه به تن مردان ایل میانداخت، اما حالا نحیف و کمجان شده بودند. خاتون سرش را پایین انداخت. در تاریکی اتاق، صدای نفسهای خان سنگینتر شد. اما قبل از اینکه مهتاب بتواند چیزی بگوید، در اتاق ناگهان باز شد. کاظم، با چشمانی که برق خشم در آنها زبانه میکشید، برگشته بود. پشت سرش امیر و جواد ایستاده بودند، اما اینبار سکوت نکردند.
- این حرف آخر نیست، حاجی! این ایل به یه مرد نیاز داره، نه به یه دختر که حتی نمیدونه چطور از خودش دفاع کنه!
خان چشمهایش را بست. انگار دیگر نای جنگیدن نداشت. اما قبل از اینکه جوابی بدهد، امیر جلو آمد و با لحنی آرامتر، اما به همان اندازه خطرناک گفت:
- حاجی، حالا که تو این تصمیم رو گرفتی، ما هم تصمیم خودمون رو داریم. ما نمیذاریم که ایل به دست کسی بیفته که برای این جایگاه ساخته نشده. مهتاب احساس کرد چیزی در وجودش فرو ریخت. برادرانش... این جنگ تازه شروع شده بود.