رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Kahkeshan

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    386
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    10
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan

  1. مهتاب هنوز در آستانه‌ی در ایستاده بود. احساس می‌کرد زمین زیر پایش دیگر همان زمینی نیست که همیشه می‌شناخت. پدرش، خان بزرگ، او را جانشین خودش کرده بود. اما نگاه‌های برادرانش، صدای خشمگین کاظم، سکوت تلخ امیر، و طعنه‌ی سنگین جواد، همه مثل سایه‌هایی تاریک دورش می‌چرخیدند. خاتون کنار خان نشست، دستش را آرام روی پیشانی داغ او گذاشت. اما خان چشمانش را بسته بود، انگار دیگر چیزی برای گفتن نداشت. مهتاب با قدم‌هایی مردد جلو رفت، کنار تخت پدر زانو زد. - بابا... چرا من؟ خان چشمان خسته‌اش را باز کرد. نگاهی که به او انداخت، از جنس روزهای دور بود؛ از روزهایی که او را روی زین اسب می‌گذاشت و از دشت‌های پهناور می‌گفت، از مردانی که با غیرت زندگی کرده بودند، از زنانی که تاریخ ایل را در دامنشان پرورانده بودند. - چون تو اون نوری هستی که این ایل لازم داره. مهتاب چیزی نگفت. تنها به دست‌های پدر نگاه کرد، دست‌هایی که زمانی قدرتشان لرزه به تن مردان ایل می‌انداخت، اما حالا نحیف و کم‌جان شده بودند. خاتون سرش را پایین انداخت. در تاریکی اتاق، صدای نفس‌های خان سنگین‌تر شد. اما قبل از اینکه مهتاب بتواند چیزی بگوید، در اتاق ناگهان باز شد. کاظم، با چشمانی که برق خشم در آن‌ها زبانه می‌کشید، برگشته بود. پشت سرش امیر و جواد ایستاده بودند، اما این‌بار سکوت نکردند. - این حرف آخر نیست، حاجی! این ایل به یه مرد نیاز داره، نه به یه دختر که حتی نمی‌دونه چطور از خودش دفاع کنه! خان چشم‌هایش را بست. انگار دیگر نای جنگیدن نداشت. اما قبل از اینکه جوابی بدهد، امیر جلو آمد و با لحنی آرام‌تر، اما به همان اندازه خطرناک گفت: - حاجی، حالا که تو این تصمیم رو گرفتی، ما هم تصمیم خودمون رو داریم. ما نمی‌ذاریم که ایل به دست کسی بیفته که برای این جایگاه ساخته نشده. مهتاب احساس کرد چیزی در وجودش فرو ریخت. برادرانش... این جنگ تازه شروع شده بود.
  2. امیر، کاظم، و جواد خشکشان زده بود. کاظم اولین کسی بود که خودش را پیدا کرد. خنده‌ای عصبی زد، اما خنده‌اش چیزی از طوفانی که در چشمان قهوه‌ایش موج می‌زد، کم نکرد. - حاجی، شوخی می‌کنی، مگه نه؟ یه دختر؟ خان ایل؟ این حرفا چیه؟! امیر اخم‌هایش را درهم کشید و آرام‌تر گفت: - حاجی، این چه تصمیمیه؟ شما همیشه اهل منطق بودید. این ایل مرد می‌خواد، نه... صدای خان بلندتر شد، مثل کسی که دیگر تاب تحمل این بحث‌ها را نداشت. - بس کنید! فکر کردید این تصمیمو راحت گرفتم؟ نه، سخت‌ترین کار زندگیمه. اما مهتاب کسیه که می‌فهمه این ایل چی نیاز داره. شماها فقط فکر خودتونید. فکر قدرت، فکر انتقام. نگاهش مستقیم به کاظم افتاد. - مخصوصاً تو، کاظم. از همون اول هم می‌دونستم که دنبال قدرتی، نه خدمت. کاظم به جلو خم شد، چشمانش خشمگین‌تر از همیشه. - من اگه دنبال قدرت بودم، الان نصف ایل دستم بود، حاجی. اما سکوت کردم. این‌جوری جواب می‌دی؟ مهتاب، که پشت در ایستاده بود، دیگر نمی‌توانست بماند. قدمی جلو گذاشت و در چارچوب در ایستاد. نگاه خشمگین برادرها بلافاصله به او افتاد، و چیزی در چهره‌ی کاظم، برای لحظه‌ای، انگار او را می‌خواست به عقب براند. - من... من نمی‌دونستم شما همچین تصمیمی گرفتید، بابا. صدای آرام بود، اما پر از لرزش. خان نگاهی به او انداخت، نگاهی که انگار تمام وجودش را می‌خواست در خود ببلعد. - مهتاب، این تصمیم برای تو هم ساده نیست. می‌دونم. اما این ایل به کسی مثل تو نیاز داره. کسی که از دلش تصمیم بگیره، نه از سر طمع. کاظم دست‌های بزرگ و مردانه‌اش را مشت کرد و گفت: - این‌جوری تمومش نمی‌کنیم، حاجی. این حرف آخر نیست. من اینو نمی‌پذیرم. جواد به آرامی دستش را روی شانه‌ی پهن کاظم گذاشت، اما خودش هم نگاه سنگینی به مهتاب انداخت. - حاجی، ما نمی‌خوایم باهات بحث کنیم، اما این تصمیم... درست نیست. خان به سختی بلند شد. خاتون به سمتش رفت، اما او با اشاره دست، کمک را رد کرد. ایستاد، هرچند پاهایش که روزی زمین را به لرزه وا می‌داشت حالا به وضوح لرزان بود. - هرچی هم بگید، تصمیمم عوض نمی‌شه. این ایل همیشه تو این جنگ‌های داخلی نابود شده. اما حالا، باید چیزی تغییر کنه. خان دوباره روی تخت افتاد. نفس‌هایش سنگین و خسته بودند. دستش را روی پیشانی گذاشت و گفت: - برید. همه برید. حرفامو زدم. کاظم از جا بلند شد و محکم به سمت در رفت. امیر و جواد هم به دنبالش. هر دو نگاهی سنگین به مهتاب انداختند، نگاهی که مهتاب نمی‌توانست تا عمقش را بخواند. وقتی رفتند، خاتون آرام به سمت خان رفت و گفت: - حاجی... این حرفا اونا رو آروم نمی‌کنه. می‌دونی چی می‌گن پشت سرت؟ خان چشمانش را بست و زمزمه کرد: - هرچی بگن، مهم نیست. من کارمو کردم. مهتاب، بی‌حرکت، هنوز در چارچوب در ایستاده بود. انگار دنیا در یک لحظه، تمام وزنش را روی شانه‌های او گذاشته بود. خاتون برگشت و نگاه دریایی‌اش به او افتاد. - مهتاب... بیا اینجا. اما مهتاب نتوانست تکان بخورد. تنها ایستاد و در سکوت به پدرش که حالا در اثر مریضی روی تخت افتاده بود نگاه کرد.
  3. مهتاب در سایه‌ی ستون پنهان شده بود. نفس‌هایش کوتاه و سریع بودند، انگار هر لحظه ممکن بود کسی او را ببیند و از حریم افکار پریشانش بیرون بکشد. صدای قدم‌های سنگین برادرها از دور نزدیک‌تر می‌شد. اول امیر، با آن قد بلند و شانه‌های پهنش، وارد شد. سایه‌اش دیوار را پر کرد. بعد کاظم، تند و عصبی، انگار خشم از همیشه در حرکاتش جاری بود. جواد، با آن لبخند همیشگی‌اش که این‌بار سرد و محتاط شده بود، آخر از همه پا به اتاق گذاشت. هر سه ایستادند. مهتاب از جای خود تکان نخورد؛ تنها گوش بود، تنها سایه‌ای که چیزی نمی‌خواست جز دیدن و نشنیدن. خان که حالا کمی به تخت تکیه داده بود، نگاه خسته‌اش را روی هر سه نفر چرخاند. مثل قاضی‌ای بود که می‌دانست حکم نهایی‌اش جهان را تغییر خواهد داد. سکوت او مثل پتکی بر فضای اتاق سنگینی می‌کرد. - اومدید؟ صدایش آرام بود، اما چیزی در آن لرزه به دل انداخت. امیر قدمی جلو گذاشت. - حاجی، چی شده؟ چرا ما رو این موقع شب خواستی؟ خان دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: - امیر... کاظم... جواد... من... دیگه وقت زیادی ندارم. اینو می‌دونید. کاظم نتوانست خودش را کنترل کند. - حاجی، این چه حرفیه؟ هنوز چیزی معلوم نیست. دکتر... خان دستش را بالا برد و کاظم بلافاصله سکوت کرد. - دکتر؟ دکترم گفت. گفت که وقتشه. حالا شماها باید گوش کنید. این حرفا رو نباید با بحث خراب کرد. سکوتی تلخ بر اتاق نشست. چراغ کوچک گوشه‌ی اتاق نور لرزانی روی چهره‌ی خان می‌انداخت. انگار هر لرزش شعله، گوشه‌ای از او را خاکستر می‌کرد. - یکی از شما باید بعد از من خان باشه. ایل نمی‌تونه بی‌خان بمونه. من باید بگم کی قراره این مسئولیت رو برداره. جواد لبخندی زد، اما صدایش پر از کنایه بود: - خب حاجی، همه می‌دونن کی از همه بیشتر لیاقت داره. کاظم قدمی به او نزدیک شد. - آره، من. کسی که همیشه این ایل رو چرخونده. خان با خشم نگاهشان کرد. - باز شروع کردید؟ همیشه همین بوده، جنگ و دعوا. برای چی؟ برای کی؟! خان به سختی نفس کشید. خاتون از گوشه‌ی اتاق جلو آمد، اما خان با اشاره دست او را متوقف کرد. نگاهش روی مهتاب افتاد، که هنوز پشت در پنهان بود، اما انگار حضورش را حس کرده بود. - نه امیر، نه کاظم، نه جواد. هیچ‌کدومتون! صدایش مثل پتک در سکوت فرود آمد. برادرها خشکش زد. جواد جلو آمد و گفت: - حاجی، چی می‌گی؟ خان لبخند کم‌رنگی زد، اما این لبخند هیچ گرمایی نداشت. - اسم کسی که بعد از من خان میشه، مهتابه. در یک لحظه، اتاق پر شد از سکوتی که حتی سنگین‌تر از قبل بود.
  4. بادِ کوهستان، مثل یک افسانه‌ی قدیمی، خودش را در شیارهای ایل می‌پیچاند؛ صدای زوزه‌اش با نوای دوردست کلاغ‌هایی که در شاخه‌های خشکیده لانه کرده بودند، در هم می‌آمیخت. چادر خان، در مرکز این سکوتِ شکسته، همچنان ایستاده بود؛ چراغی که از پنجره‌ی بزرگ خانه سوسو می‌زد، سایه‌ای لرزان روی چادر می‌انداخت. میدانی که روزگاری با صدای هیاهوی مردان ایل و سُم‌کوبی اسب‌ها پر بود، حالا زیر لایه‌ی نازکی از مه صبحگاهی خالی به نظر می‌رسید. اما درون چادر، چیزی سنگین‌تر از سکوت جریان داشت. خان روی تخت نشسته بود، اما قامتش دیگر مثل گذشته راست نبود. لحاف سنگینی تا روی سینه‌اش کشیده شده بود. رگه‌های عرق روی پیشانی‌اش می‌درخشید، و نگاهش که همیشه مانند یک شمشیر برنده بود، حالا به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود. کنار تخت، خاتون با لباسی ساده، اما چشمانی پر از اضطراب نشسته بود. دستش روی دست خان بود، انگار می‌ترسید اگر رها کند، او را برای همیشه از دست بدهد. خان با صدایی خش‌دار، مثل شکستن شاخه‌ای خشکیده، لب به سخن گشود: - خاتون... زن سرش را بالا گرفت. چشم‌هایش می‌لرزیدند، انگار هر واژه‌ای که از دهان او بیرون بیاید، وزنه‌ای سنگین‌تر بر شانه‌هایش می‌گذارد. - جانم حاجی؟ چی می‌خوای؟ چیزی می‌خوری؟ خان پلک‌هایش را بست و نفس بلندی کشید. صدایش آهسته‌تر شد. - چیزی که باید بخورم... اینجا نیست، خاتون. من دیگه تمومم. خاتون سرش را به نشانه‌ی انکار تکان داد، اما چیزی در صدای خان بود که اجازه نمی‌داد این حرف را رد کند. - تموم؟! این چه حرفیه حاجی؟ نه... تو خوب می‌شی. حتماً خوب می‌شی. خان لبخند کم‌رنگی زد، لبخندی که بیشتر شبیه به ترک خوردنِ دیواری قدیمی بود. - خوب می‌شم؟ خاتون، من اینو می‌دونم. آدم وقتی به آخر می‌رسه، حسش می‌کنه... او به سختی خودش را کمی بالا کشید. خاتون دستش را پشت او گذاشت. صدای نفس‌های سنگین خان، فضای کوچک چادر را پر کرده بود. - بچه‌ها رو صدا کن. امشب، تکلیف ایل باید روشن بشه. خاتون مکثی کرد، گویی معنای حرف او را نمی‌خواست بفهمد. اما بالاخره بلند شد. نگاهش برای لحظه‌ای روی صورت مهتاب که از گوشه‌ی در چادر نگاهشان می‌کرد، افتاد. - حاجی، امشب... چرا حالا؟ حال نداری... خان صدایش را بلند کرد. - خاتون، برو... فقط برو! خاتون دست‌هایش را روی پیش‌بندش پاک کرد و بیرون رفت. صدای قدم‌هایش در راهرو پیچید. مهتاب با دلی پر از چیزی که حتی اسمش را هم نمی‌دانست، پشت ستون چادر ایستاده بود. از دور، صدای نام‌های آشنایی که خاتون صدا می‌زد، شنیده می‌شد: - امیر! کاظم! جواد! مهتاب دستش را روی قلبش گذاشت. پشت در ایستاده بود و می‌دید که سایه‌ی خان روی دیوار می‌لرزد. چیزی در او می‌خواست فرار کند، اما پاهایش سنگین شده بودند. در دلش زمزمه می‌کرد: «ای خدا... امشب چی قراره بشه؟» چادر آرام بود، اما مهتاب می‌دانست که این آرامش، آرامش قبل از توفان است.
  5. مقدمه‌: در آغوش شب، راز خاکسترها نهفته است، شعله‌ای که می‌میرد، اما زنده می‌ماند! باد قصه‌ها را می‌برد؛ اما سرنوشت در زمزمه‌ی خاک حک شده است. دختری از جنس نور، در سایه‌ی عشق و قدرت گم می‌شود. و از دل این ویرانی، طلوعی ازلی آغاز خواهد شد.
  6. Kahkeshan

    یکیشو انتخاب کن!

    فرانسه یا آلمان؟
  7. سلام سادات جان 

    میشه این رمان منو پست تاییدی بفرستی؟

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      درود بله الان می فرستم.

  8. نام‌ اثر: طلوع ازلی ژانر: عاشقانه نویسنده: کهکشان خلاصه: دختری که در میان سایه‌های قدرت و عشق سردرگم است، در جستجوی راهی برای رهایی از تقدیر خود می‌افتد؛ گذشته‌ای تاریک و آینده‌ای مبهم، او را به تقاطع‌هایی می‌رساند که هیچ‌کدامش را نمی‌تواند از انتخاب کند. در دل بحران‌ها و خیانت‌ها آنچه که می‌جویی، گاه نه آزادی، که شاید دوباره زاده شدن است. در این مسیر، آیا می‌تواند طلوعی از دل خاکستر بیابد یا فقط در پی جهانی گم‌شده خواهد بود؟ ویراستار:@marzii79
  9. سلام سایه خانم

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 6
    2. Kahkeshan
    3. Kahkeshan

      Kahkeshan

      سایه این رمان من هنوز پست تاییدی نفرستادن 

      میگی به سادات بگم؟

    4. سایه مولوی

      سایه مولوی

      بگو عزیز منم واسه رمانم یادشون رفته بود تایید بدن تو خصوصی گفتم بهشون.

  10. سلامممممم 

    ممنونم واسه دنبال❤️

    1. سایه مولوی

      سایه مولوی

      سلام چطوری؟

    2. نهال

      نهال

      سلام ممنون خودت چطوری؟

      @سایه مولوی

    3. نهال

      نهال

      خواهش میکنم.

      @Kahkeshan

×
×
  • اضافه کردن...