آسمان شب، سیاهتر از همیشه بود. ستارهها، انگار در مقابل سرنوشت تلخ آن شب خاموش شده بودند. باد سرد پاییزی، پردهی ضخیم چادر را به اهتزاز درآورده و زمزمههای تاریکی را در گوش مهتاب میخواند. او پشت چادر ایستاده بود، در میان سایهها، در سکوتی سنگین که هر لحظه عمیقتر میشد. صداهای داخل چادر، همچون ضربات چکش بر روحش فرود میآمدند. کاظم، امیر، جواد. سه برادری که نامش را در رگ داشتند اما دیگر در دل نه. «باید برای همیشه از بازی بیرونش کنیم.»
مهتاب حس کرد چیزی درونش فرو ریخت. انگار تکهای از وجودش، از جنس خاطرات کودکی، از جنس برادرانی که روزگاری حامیاش بودند، در هم شکست. اما صورتش بیاحساس باقی ماند. نه اخمی، نه اشکی، نه حتی لرزش خفیفی در لبهایش. نفس عمیقی کشید. هوای سرد، راه گلویش را پر کرد. برای لحظهای، پلکهایش را روی هم فشرد. خودش را وادار کرد که آرام بماند. ترس، تردید، خشم... هیچکدامشان جایی در این بازی نداشتند. وقتی چشمهایش را باز کرد، برق تازهای در آنها میدرخشید. آنها خیال میکردند میتوانند او را کنار بزنند؟اشتباه میکردند. آرام و بیصدا، از پشت چادر فاصله گرفت و در سایهها ناپدید شد.
***
چادر خان بوی مرگ میداد. بوی عود سوخته، بوی داروهای گیاهی، بوی تلخی که در هوا معلق بود و به درون سینه نفوذ میکرد. فانوسی که در گوشهی چادر سوسو میزد، نوری ضعیف و زردرنگ بر صورت تکیدهی خان انداخته بود. کنارش، خاتون نشسته بود. صورت مادرش رنگپریدهتر از همیشه بود. چینهای پیشانیاش عمیقتر شده بودند. نگاهش را به همسرش دوخته بود، اما انگار چیزی فراتر از او را میدید. شاید خاطراتشان را، شاید سالهایی که در کنار این مرد گذرانده بود، شاید هم ترسی را که در دلش ریشه دوانده بود. مهتاب آرام قدم برداشت و کنار بستر پدر زانو زد. خان، ضعیفتر از آن بود که چشمانش را بهدرستی باز کند. نفسهایش کوتاه و سنگین شده بودند. اما وقتی حضور مهتاب را حس کرد، با تلاشی جانفرسا لبهایش را تکان داد.
- فلسفه زندگیت باید این باشه، زمین بزن قبل اینکه بخوان زمینت بزنن!
مهتاب دستان سرد و خشک پدرش را در میان انگشتانش گرفت. دستانی که روزگاری، با همان قدرتی که بر ایل حکومت کرده بود، او را در کودکی بلند میکرد و در آغوش میفشرد. حالا اما، ضعیف و خسته، مثل شاخهای که در طوفان شکسته باشد.
- استراحت کن، بابا. همهچی درست میشه.
خان لبخندی محو زد. اما پلکهایش سنگینتر از آن بودند که دوباره باز شوند. خاتون بیصدا اشک ریخت. دستش را روی صورت همسرش گذاشت، انگار که میخواست با این لمس آخر، گرمایی از او برای همیشه در خاطرش نگه دارد. اما مهتاب؟ مهتاب فقط نگاه کرد. دلی که در سینهاش میتپید، سنگین بود. اما نه اشکی ریخت، نه لرزید، نه حتی نالهای سر داد. غمش را درون سینه قفل کرد. او حالا دیگر فرصتی برای سوگواری نداشت. هوا هنوز بوی شب میداد، اما اولین شعاعهای خورشید، آرام بر دشت گسترده میشدند. صدای شیپور که فقط در زمان مرگ یکی از بزرگان ایل زده میشد بلند شد. نوایی غمگین که در سراسر ایل پیچید و خبر از مرگ خان داد. چادرها یکی پس از دیگری از سوگ بلند شدند. زنان، در جامههای سیاه، در میان چادرها میگریستند. مردان، با چهرههایی که در ظاهر عبوس نشان میدادند ولی دلهایشان لبالب غم بود، به سمت میدان اصلی ایل رفتند. مهتاب، در میان تمام این هیاهو، ایستاده بود. با قامتی راست، با چشمانی که از اشک خالی بودند. کنار مادرش، در سکوت، به جمعیت نگاه میکرد، اما فقط خدا و خودش میدانستند که در دلش غوغایی از جنس بیپناهی بهپاست. نگاهش روی کاظم افتاد. غرور و پیروزی در چهرهی برادر بزرگش آشکار بود. انگار همین حالا تاج خان بودن را بر سرش گذاشته بودند. امیر، چشمان سیاه نافذش را که به مادرش رفته بود جدی و خیره به زمین دوخته بود و کنار او ایستاده بود. جواد اما... ناآرام به نظر میرسید. گویی درونش، چیزی از هم میپاشید.