-
تعداد ارسال ها
387 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
10
تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan
-
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در رمان های تکمیل شده
اثر: ابتلا نویسنده: کهکشان ژانر: اجتماعی خلاصه: پناه، دختری از جنس تندبادهاست؛ پیچیده در مه صبر و سایهی سختی. در هر سقوط، دوباره برخاست، بیآنکه قامتش خم شود یا دلش بلرزد. نه فریاد زد، نه جا زد؛ فقط جلو رفت، با زخمهایی که لبخند شدند. میان تلخی روزگار. ابتلا قصهاش قصهی دختریست که از درد عبور کرد و به شعله آرامش دستی کشید.- 49 پاسخ
-
- 6
-
-
درخواست کاور دلنوشته مهوار | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست جلد -
آوای باد در گوش قاصدک میپیچد، رازی را که از دلم برداشته، آرام در گوش زمین زمزمه میکند. شبنم بر لب برگها میلغزد، مثل اشکی که بیاجازه از پلکهایم چکید و گم شد. دستم را در هوای سحر تکان میدهم، شاید نسیمی بیاید و بوی تو را از جایی دور بیاورد و من، در این سکوت، میان آواهای گمشده و قاصدکهای بیخبر، هنوز به تو فکر میکنم.
-
دلدادگی، بازی با آتش است، ریسکی که یا میسوزاند یا شعلهای ابدی میشود. خیابان با چراغهای خاموشش نگاهم میکند، انگار قصهی دل سادهلوح مرا از بر است. قدمهایم روی آسفالت داغ، رد اشتیاقی را حک میکنند که شاید هیچوقت به مقصد نرسد. من، میان این رفتن و نرسیدن، درگیر قم*ار عاشقانهای هستم که همیشه بازندهاش منم.
-
مترسک ایستاده است، گواهی خاموش بر مزرعهای که کلاغها تسخیرش کردهاند. گاه و بیگاه، باد از شانههای پوسیدهاش میگذرد، اما هیچک.س نیست که لرزشش را بفهمد. دل بیقرارش، پر از قصههاییست که به گوش هیچ انسانی نرسید، پر از فریادهایی که در سکوت جوانه زدند و من، در این ویرانه، شبیه او شدهام؛ ایستاده، تنها، میان خاطراتی که فقط مرا میآزارند.
-
کهکشان در چشمهایم چرخ میخورد، مدارها از مسیر خارج میشوند، انگار نامت جاذبهی جهان را بر هم زده است. نخلها دستهایشان را تا آسمان دراز کردهاند، گویی دعا میکنند که این خیابان، قدمهای مرا به سوی تو برگرداند. در پیچ و تاب این خیابان بیانتها، مثل مسافری که نقشهاش را باد برده، سرگردانم!
-
من از آتش زاده شدهام، از جرقهای که در سیاهی چشمهایت افتاد و جهانم را به کام شعلهها برد. سی*ن*هام خاکستری از کلماتیست که در گلوی سوختهام جا ماندند، ناتمام، خفه و غریب. دستانم را که در باد تکان میدهم، انگار به دنبال چیزی میگردند که دیگر نیست و من، در میانهی این سوختن تنها یک چیز را میدانم؛ که هنوز هم نامت را دوست دارم!
-
آذرخش که از دل ابر گریخت، رگهای آسمان پاره شد و باران، وصیتنامهی ابر را نوشت. جوهر دل من هم بر صفحهی چشمهایم جاری شد. سیاه، تلخ و بیرحم. گوهر واژههایم در مشت تو بود، اما انگار دستی که مرا میساخت، قصد ویرانی داشت. حالا میان این ویرانه، فقط پژواکی مانده که نامم را از دهان تو طلب میکند.
-
پردهی لبخندت را که کنار میزنم، دستانم میان فاصلههایت معلق میماند. گل لیلیومی که برایت آورده بودم، در هوای خنثی نگاهت بیرنگ شد. تو ایستادهای، بیهیچ حسی، بیهیچ شوری و من در میان این سکوت، فرو میریزم. چقدر دردناک است وقتی گلی که برای تو آوردهام، عطرش در مشامت نمیماند.
-
بادخورکهای کوهی دیوانهوار در آسمان میچرخند، گویی زلزلهای در بالهایشان خانه کرده است. غوغای پروازشان، سکوت کوه را میشکند، مثل فریاد عاشقی که جهان را به هم میریزد. در دل این طوفان بال و پر، تعشق جاریست؛ شوری که زمین را به لرزه میاندازد. من میان این آشوب، نامت را فریاد میزنم، شاید بادخورکها پیامم را به تو برسانند.
-
تو که رفتی، عشقمان را رسوایی نامیدند. شهری که شاهد بوسههایمان بود، حالا مرا سنگ میزند. نامت را که میبرم، زخمهایم دوباره دهان باز میکنند و من، در این ویرانهی بیتو، تنهاتر از یک شایعهام... .
-
دریا را مینگرم، جایی که موجها رازهایی نگفته را به ساحل میسپارند. غروب، آسمان را به رنگ چشمهایت درآورده است، همان نگاههایی که شبیه درخشش ماه در تاریکیاند. موجها میآیند و میروند، اما هیچکدام نمیتوانند تصویر تو را از ذهنم بشویند. ساحل، خسته از تکرار قدمهایم، در سکوت به انتظار نشسته است. ای ماهِ من، درخشش چشمانت، روشنترین فانوس شبهای بیانتهای من است.
-
پرسه میزنم میان کوچههای خیال، جایی که هنوز رد پای تو باقیست. حسرتِ لمس دستانت، در جنون بیپایانم ریشه دوانده است. قرص قمر، گاهی شبیه لبخند تو میشود، اما من میدانم که فقط سرابیست. چقدر ساده، در خیالم زندگی کردم با تو... و چقدر سخت، هر شب زیر این ماه، حقیقتِ نبودنت را نفس کشیدم.
-
دیوانگی، نام دیگر من است، وقتی زنجیرهای عقل را پاره میکنم و در شب مهتابی، سایهها را به دنبال تو میگردم. فریادهای عشق، سکوت جادههای خاموش را میشکنند، اما هیچ صدایی به جز نام تو در این جنون شنیده نمیشود. ماه، خسته از نگاههای بیپایان من، پناه میگیرد پشت ابرها، و من میمانم با جادهای که هیچ مقصدی جز تو ندارد. دیوانگی همین است... بیقرار بودن در میان سکون شب و باور اینکه عشق، حتی در تاریکی، راه را پیدا میکند.
-
سکوت را برگزیدهام، چون فریادهایم به آسمان نمیرسد. ماه را مینگرم، گویی معبودم در آن پنهان شده است، چشمانی که شب را معنا میبخشند، عزیز جانم، تویی. بهشت برای من در نگاه تو خلاصه میشود و جهنم همان فاصلهایست که مرا از تو دور میکند. عشق من، اگر مرا بخوانی، سکوت من نیز فریاد خواهد شد.
-
در شبهای کوهستان، نسیم آرامی از دل درختان میگذرد و ماه، همچون آینهای در دل دریاچه میدرخشد. سنجاقک با بالهای نرم خود در سکوت شب میرقصد، همچون عاشقی که در دل شب عشق را نجوا میکند. شب، با تمام سکوتش، پر از اشعار ناتمام است. در این لحظات، تنها نسیم و ماه میدانند که دلها چگونه در این شبهای تاریک، در پی هم پرواز میکنند.
-
شب بود و ماه در تنهاییِ بیانتها میسوخت؛ گویی آینهای بود که شکست، و هر تکهاش در میان ستارگان گم شد. من در گوشهای از جهانِ خاموش ایستاده بودم، و در میان تلاطمِ خاطرات، تصویر تو چون پرتو نوری از میان ابرها به من میرسید. اما این نور، نه روشنی، که داغی بود بر دل.
-
در میان این هیاهوی دلتنگی؛ در لابهلای خیالات به جا مانده از تو آرزو میکنم قاصدکها در هنگام نسیم عشق، رقصکنان به دورت بگردن و من باز مسـ*ـت شده از نگاه داغت جنونوار برای لمس دستانت اعتقادها را کنار گذاشته و آتش دوزخ را بهجان بخرم.
-
این داستان من منتشر نشد؟
-
دلنوشته: مهوار ژانر: عاشقانه دلنویس: کهکشان مقدمه: عزیز جانم، ای مهوار بی تو زمانه تاریک است. نبضهای زندگیام دیگر از حرکت ایستاده اند و موج چشم انتظاری آرام گرفته است. من خسته، دلتنگ با کولهباری، حسرتهای خونآلود دلم را به جاده زدهام و در ژرفای این درد بی درمان، زجه از جفای عشق، فریاد میزنم: - ای مردم، مصدوم عشق نگردید که این درد علاجی ندارد!
- 19 پاسخ
-
- 1
-
-
با ماهور تو رمان رخصت
- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست انتشار رمان داستان جزیره | تکمیل شده نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
خسته نباشید بانو🫀 صفحه دوم ویرایش شد✔️- 22 پاسخ
-
- 3
-
-
-
درخواست انتشار رمان داستان جزیره | تکمیل شده نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
-
رمان هجرت تعشق | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
گلاندام نگاهش را از سقف گرفت. جوهر هنوز روی کاغذ براق بود. با گوشهی دستمالی که روی میز داشت، آرام اضافهی جوهر را برداشت و نوشته را بررسی کرد. خطوط کشیده و منحنیهای ظریف، درست همانطور که میخواست، روی کاغذ نشسته بودند. از جای خود برخاست، قلمنی را در جای مخصوصش گذاشت و دوات را بست. حس سبکی عجیبی در انگشتانش بود. هر بار که خطاطی میکرد، این حس آرامش را تجربه میکرد. پردهی اتاق را کمی کنار زد، حیاط در تاریکی شب فرو رفته بود و چراغ حیاط سایههایی لرزان روی دیوارها انداخته بود. صدای آرام مادرش از پایین آمد: - گلاندام، بیا چایی بخور. گلاندام چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. بعد از یک روز کاری طولانی و خطاطی، یک استکان چای تازه بهترین چیزی بود که میتوانست حالش را جا بیاورد. شال روی صندلی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. پایین که رسید، مادرش با استکانی چای کنار بخاری نشسته بود. گرمای بخاری اتاق را دلپذیر کرده بود و رایحهی چای تازه دم در هوا پیچیده بود. مادر، با نگاهی مهربان به او اشاره کرد که کنارش بنشیند. - خطاطی میکردی؟ گلاندام با لبخندی کمرنگ سر تکان داد. - آره، دلم میخواست یه چیزی بنویسم. مادر چای را به سمتش گرفت. گل اندام استکان گرم را میان انگشتانش گرفت، گرمای چای به سرمای نوک انگشتانش نشست. جرعهای نوشید، مزهی گس و عطر دلنشین چای، خستگیاش را آرام آرام از جانش بیرون کشید. استکان چایش را روی میز گذاشت و نگاهش را به بخاری دوخت. مادر هم آهسته جرعهای از چایش نوشید و گفت: - کی قراره بری برای اون مدرسه؟ گلاندام شال روی شانههایش را مرتب کرد و پاسخ داد: - از هفتهی دیگه. فقط دو روز در هفتهست، چیز خاصی نیست. مادر سر ی تکان داد. گلاندام چیزی نگفت. به شعلههای ریز بخاری خیره شد. هفتهی آینده، دو روز در هفته، در مدرسهای دیگر تدریس کردن… اتفاق تازهای نبود ولی هیجان داشت همانند معلمهای تازهکاری که قرار است اولین تجربهشان باشد. -
درخواست انتشار رمان داستان جزیره | تکمیل شده نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
بانو من دسترسی ویرایش ندارم به نسترن بانو گفتم ولی تا الان که درست نشده.