مهتاب بعد از ساعتی که در مهمانی حضور داشت، متوجه شد مجلس کمکم رو به پایان است. بزرگان ایلها یکییکی از جا برخاستند و با احمدخان خداحافظی کردند. صدای همهمهی آرامی در میان جماعت پیچیده بود. سینیهای مسی از جلوی مهمانان جمع میشد و خدمه، چراغهای نفتی را روشن میکردند. مهتاب با وقار از جایگاهش برخاست. افرادش، که از دور مراقب او بودند، سریع آماده شدند. نگاههایی که از گوشه و کنار مجلس به او دوخته شده بود، دیگر پر از تحسین بود. حتی آنها که شاید از حضور یک خان زن در میانشان راضی نبودند، نمیتوانستند قدرت و صلابتی را که در وجودش موج میزد، نادیده بگیرند. احمدخان جلو آمد و درحالی که دستهایش را پشت کمر قلاب کرده بود، با صدایی گرم اما محکم گفت:
- به سلامت خانم مهتاب، امیدوارم دوباره شما و ایلتون رو اینجا ببینیم.
مهتاب سری تکان داد.
- ممنون از مهماننوازیتون، احمدخان.
احمدخان با نگاه نافذش ادامه داد:
- امیدوار بودم شب را به ما افتخار بدهید بانو مهتاب.
مهتاب با همان لبخند آرام اما حسابشده، پاسخ داد:
- نه، امشب باید به ایل برگردم.
احمدخان نگاهی معنیدار به او انداخت و بعد سرش را تکان داد.
- پس خدا پشتوپناهتون.
مهتاب بیآنکه چیزی اضافه کند، به سمت اسبش رفت. افرادش همگی سوار شدند و با اشارهی او، کاروان کوچکشان از ایل احمدخان خارج شد.
وقتی به نزدیکی ایل خود رسیدند، آسمان کاملاً تاریک شده بود. آتشهای کوچک در اطراف چادرها روشن بود و سگهای گله، در گوشه و کنار، در حال پاسبانی بودند. نسیم خنکی میان چادرهای بزرگ و کوچک ایل میپیچید و بوی نان تازهی پختهشده در هوا پیچیده بود. مهتاب مستقیم به سمت چادر خودش نرفت. ابتدا راهش را به سمت چادر مادرش، خاتون، کج کرد. وقتی نزدیک شد، خاتون، که داخل چادر نشسته بود و کنار سماور چای تازه دم میکرد، با دیدنش لبخند زد.
- اومدی دخترم، خدا رو شکر. بیا بشین.
مهتاب وارد شد یک راست به سمت مادرش رفت و دستش را بوسید و مقابل مادرش نشست. استکان چای داغی را که خاتون برایش ریخته بود، در دست گرفت و لحظهای با نگاه مهربان اما جدیاش به او خیره شد. خاتون درحالی که دستمالی را روی زانویش تا میکرد، پرسید:
- چطور بود اونجا؟
مهتاب به آرامی جواب داد.
- همونطور که باید.
لحظاتی در سکوت گذشت. فقط صدای جیرجیرکها از بیرون شنیده میشد. مهتاب بالاخره پرسید:
- از برادرام خبر داری؟
خاتون چهرهاش در هم رفت و با ناراحتی سری تکان داد.
- مهتاب، کار درستی نکردی که اونارو خدمتکار ایل خوندی. دلشون شکسته، رنج میبرن.
مهتاب استکان چای را روی سینی گذاشت. دستش را روی زانوهایش قفل کرد و کمی به جلو خم شد.
- خیانت، تاوان داره، خاتون. من بهشون فرصت دادم، اما اونا خودشون راهشونو انتخاب کردن.
خاتون آهی کشید.
- نوزم برادران تو هستن، خون شما توی رگاشونه. شاید... شاید وقتی ببینن که هنوز براشون راهی هست، تغییر کنن.
مهتاب چیزی نگفت. چشمانش در شعلهی آرام فانوس کنار چادر منعکس شد. چند لحظه گذشت، بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
- هفتهی دیگه عازم شهر میشم.
خاتون با تعجب سرش را بلند کرد.
- بالاخره تصمیم گرفتی بری؟
- باید برم. نمیتونم بذارم این مسائل همینطور بمونه.
خاتون نگاهی نگران به دخترش انداخت. اما چیزی نگفت، فقط سری تکان داد.
مهتاب ادامه داد:
- وقتی رفتم و تا وقتی که برگردم، ایل رو به شما میسپارم. مشکلاتی که میتونید، خودتون حل کنید. اگر نشد، از بزرگای ایل کمک بگیرید. اما اگه هیچ راهی نبود، صبر کنید تا برگردم.
خاتون، که حالا نگاهش آرامتر شده بود، دستش را روی دست دخترش گذاشت و لبخند محوی زد.
- تو خان بزرگی شدی، مهتاب. خدا بهت قوت بده.
مهتاب نگاهش را به مادرش دوخت، اما در ذهنش، هزاران فکر دیگر میچرخید.