رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Kahkeshan

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    314
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan

  1. رنگ قشنکت مبارک خانم🫀🫀

    1. نگین

      نگین

      مرسی عزیزم

  2. Kahkeshan

    مشاعره با اسم پسر🩵

    سپهر
  3. Kahkeshan

    مشاعره با اسم پسر🩵

    توریالی
  4. Kahkeshan

    مشاعره با اسم دختر🩷

    اسما
  5. Kahkeshan

    مشاعره با اسم دختر🩷

    یاس
  6. سویس میخاستم بگم سوسیس😂
  7. مهتاب بعد از ساعتی که در مهمانی حضور داشت، متوجه شد مجلس کم‌کم رو به پایان است. بزرگان ایل‌ها یکی‌یکی از جا برخاستند و با احمدخان خداحافظی کردند. صدای همهمه‌ی آرامی در میان جماعت پیچیده بود. سینی‌های مسی از جلوی مهمانان جمع می‌شد و خدمه، چراغ‌های نفتی را روشن می‌کردند. مهتاب با وقار از جایگاهش برخاست. افرادش، که از دور مراقب او بودند، سریع آماده شدند. نگاه‌هایی که از گوشه و کنار مجلس به او دوخته شده بود، دیگر پر از تحسین بود. حتی آنها که شاید از حضور یک خان زن در میانشان راضی نبودند، نمی‌توانستند قدرت و صلابتی را که در وجودش موج می‌زد، نادیده بگیرند. احمدخان جلو آمد و درحالی که دست‌هایش را پشت کمر قلاب کرده بود، با صدایی گرم اما محکم گفت: - به سلامت خانم مهتاب، امیدوارم دوباره شما و ایل‌تون رو اینجا ببینیم. مهتاب سری تکان داد. - ممنون از مهمان‌نوازیتون، احمدخان. احمدخان با نگاه نافذش ادامه داد: - امیدوار بودم شب را به ما افتخار بدهید بانو مهتاب. مهتاب با همان لبخند آرام اما حساب‌شده، پاسخ داد: - نه، امشب باید به ایل برگردم. احمدخان نگاهی معنی‌دار به او انداخت و بعد سرش را تکان داد. - پس خدا پشت‌وپناهتون. مهتاب بی‌آنکه چیزی اضافه کند، به سمت اسبش رفت. افرادش همگی سوار شدند و با اشاره‌ی او، کاروان کوچکشان از ایل احمدخان خارج شد. وقتی به نزدیکی ایل خود رسیدند، آسمان کاملاً تاریک شده بود. آتش‌های کوچک در اطراف چادرها روشن بود و سگ‌های گله، در گوشه و کنار، در حال پاسبانی بودند. نسیم خنکی میان چادرهای بزرگ و کوچک ایل می‌پیچید و بوی نان تازه‌ی پخته‌شده در هوا پیچیده بود. مهتاب مستقیم به سمت چادر خودش نرفت. ابتدا راهش را به سمت چادر مادرش، خاتون، کج کرد. وقتی نزدیک شد، خاتون، که داخل چادر نشسته بود و کنار سماور چای تازه دم می‌کرد، با دیدنش لبخند زد. - اومدی دخترم، خدا رو شکر. بیا بشین. مهتاب وارد شد یک راست به سمت مادرش رفت و دستش را بوسید و مقابل مادرش نشست. استکان چای داغی را که خاتون برایش ریخته بود، در دست گرفت و لحظه‌ای با نگاه مهربان اما جدی‌اش به او خیره شد. خاتون درحالی که دستمالی را روی زانویش تا می‌کرد، پرسید: - چطور بود اونجا؟ مهتاب به آرامی جواب داد. - همون‌طور که باید. لحظاتی در سکوت گذشت. فقط صدای جیرجیرک‌ها از بیرون شنیده می‌شد. مهتاب بالاخره پرسید: - از برادرام خبر داری؟ خاتون چهره‌اش در هم رفت و با ناراحتی سری تکان داد. - مهتاب، کار درستی نکردی که اونارو خدمتکار ایل خوندی. دلشون شکسته، رنج می‌برن. مهتاب استکان چای را روی سینی گذاشت. دستش را روی زانوهایش قفل کرد و کمی به جلو خم شد. - خیانت، تاوان داره، خاتون. من بهشون فرصت دادم، اما اونا خودشون راهشونو انتخاب کردن. خاتون آهی کشید. - نوزم برادران تو هستن، خون شما توی رگاشونه. شاید... شاید وقتی ببینن که هنوز براشون راهی هست، تغییر کنن. مهتاب چیزی نگفت. چشمانش در شعله‌ی آرام فانوس کنار چادر منعکس شد. چند لحظه گذشت، بعد نفس عمیقی کشید و گفت: - هفته‌ی دیگه عازم شهر می‌شم. خاتون با تعجب سرش را بلند کرد. - بالاخره تصمیم گرفتی بری؟ - باید برم. نمی‌تونم بذارم این مسائل همین‌طور بمونه. خاتون نگاهی نگران به دخترش انداخت. اما چیزی نگفت، فقط سری تکان داد. مهتاب ادامه داد: - وقتی رفتم و تا وقتی که برگردم، ایل رو به شما می‌سپارم. مشکلاتی که می‌تونید، خودتون حل کنید. اگر نشد، از بزرگای ایل کمک بگیرید. اما اگه هیچ راهی نبود، صبر کنید تا برگردم. خاتون، که حالا نگاهش آرام‌تر شده بود، دستش را روی دست دخترش گذاشت و لبخند محوی زد. - تو خان بزرگی شدی، مهتاب. خدا بهت قوت بده. مهتاب نگاهش را به مادرش دوخت، اما در ذهنش، هزاران فکر دیگر می‌چرخید.
  8. سلام بانو 

    اعلانای چت باکس برام نمیاد 

    برا همه اینطوریه یا نه فقط من؟ 

    1. nastaran

      nastaran

      چت اعلان نداره که گل

    2. Kahkeshan

      Kahkeshan

      متوجه شدم 🤔

      ممنونم🫀

  9. این اولین اثرم از داستان ها رمانمه که اینقدر سریع کارش پیش رفت 

    خدایی ذوق کردم🥲

    1. Paradise

      Paradise

      انشالله اثرهای بیشتری ازت بخونیم❤️

  10. سلام درخواست ویراستار
  11. صبح شده بود. صبحِ روزی که قرار بود فاطمه را به عقد مردی دربیاورند که دلش با او نبود. از وقتی چشمانش را باز کرده بود، یک‌ریز گریه می‌کرد. دلش سنگین بود، نفسش تنگ، انگار که داشت خفه می‌شد. چند زن از محله آمده بودند، خانه را مرتب می‌کردند، حیاط را آب و جارو می‌زدند، قالیچه‌ها را تکان می‌دادند، سفره‌ی عقد را می‌چیدند. همه چیز آماده‌ی جشن بود… اما قلب فاطمه؟ نه! *** ظهر شد، آرایشگر آمد. موهایش را شانه زد، صورتش را سفید کرد، گونه‌هایش را گلگون. اما فاطمه حتی یک‌بار هم به آینه نگاه نکرد. یکی از نوچه‌های حاجی با بقچه‌ای آمد. لباس عقد را آورده بود، با چادری سفید. چشم فاطمه که به آن چادر سفید افتاد، دنیا روی سرش خراب شد. قلبش چنان فشرده شد که نتوانست نفس بکشد. دستش را به دیوار گرفت، اما دنیا دور سرش چرخید… و افتاد. زن‌ها جیغ کشیدند، ننه دوید، گلاب و مهر زیر بینی‌اش گرفت، آرام دم گوشش گفت: - بلند شو دختر، آبرومون رفت! بعد سرش را بالا گرفت و به زن‌های دور و برش خندید: - دخترم از دلتنگی منه که این‌طور بی‌قراری می‌کنه! اما کسی نفهمید که فاطمه از غصه افتاده بود، از درد، از عشقِ سرکوب‌شده‌اش… وقتی به خود آمد، لباس را که پوشید، دیگر برایش یقین شد که دارد دفن می‌شود… سفره‌ی عقد را انداخته بودند. همه شاد بودند، خندان، پر از هیاهو. حاج فتح‌الله آمد، کنارش نشست. بوی عطر تلخش مشام فاطمه را پر کرد. عاقد آمد. دفترش را باز کرد. صدایش در گوش فاطمه زنگ زد: عروس خانم، وکیلم؟ - عروس رفته گل بچینه. زن‌ها خندیدند. ننه بازوی فاطمه را فشرد. - وکیلم دخترم؟ فاطمه به انگشتانش خیره شد. به دستانی که فقط دست‌های قاسم را می‌خواست… یکی از زنان با خنده گفت: - زیر لفظی می‌خواد... ثانیه‌ها برایش کند شدند. دنیا ایستاد. - عروس خانم؟ یک تصمیم آنی، تصمیمی که همه چیز را ویران می‌کرد… اما او را نجات می‌داد! لب‌هایش لرزید. ننه گوشش را تیز کرد. حاجی، منتظر. زن‌ها، ساکت. و بعد… یک کلمه. - نه! زن‌ها جیغ کشیدند، ننه سرش را میان دستانش گرفت، حاجی، بهت‌زده. فاطمه بلند شد، حاجی نگاه کرد. - هر کاری کردم بفهمی نمی‌خوامت، اما تو کور بودی! تو فقط خواستن رو بلد بودی، نه فهمیدن رو! حاجی، سرخ شد، فریاد زد: - چطور منو، پول منو، این زندگی رو می‌فروشی به یه پسر سبزی‌فروش؟! به یکی که نون شبش رو نداره؟! فاطمه لبخند زد، چانه‌اش لرزید، اما محکم گفت: - من عشق اون سبزی‌فروش رو به صدتا مثل تو، به کرور کرور پولات که چرک کف دسته، نمی‌فروشم! و دوید. از میان نگاه‌های شوکه‌ی زن‌ها، از کنار سفره‌ای که برایش نفرین شده بود، از روی دلی که دیگر از قید و بند رها شده بود… در را باز کرد. او را دید قاسم را، قاسم، همان‌جا، پشت در، با چشمانی پر از اشک، با دستی که روی سینه‌اش گذاشته بود، انگار که دلش در حال شکستن بود. لبخند زد. اما لبخندی که پر از درد بود. - فاطمه خانم… لبش لرزید. کمی مکث کرد، سپس آرام گفت: - این پسر سبزی‌فروش… بدجور دچارت شده، خراب شده… دل به دل این فلک‌زده می‌دی؟ فاطمه نگاهش کرد. چشمانش از اشک برق زدند. لبخند زد، اما این‌بار… از ته دل. و بعد، سرش را بلند کرد، به همه، به تمام دنیا، به زمین و زمان فریاد زد: - می‌خواهمت! که خواستنی‌تر از هر کسی… کو واژه‌ای که ساده‌تر از این بیان کنم؟ و به سویش دوید. در میان اشک‌ها، در میان فریادهای ننه، در میان نگاهی که دیگر برای هیچ‌کس نبود… جز برای قاسم. _پایان_
  12. خورشید آرام‌آرام بالا می‌آمد و پرتوهای کمرنگش از لابه‌لای درختان روستا به زمین می‌رسید. صدای خنده و همهمه‌ی زنان، هنوز در خانه‌ی فاطمه پیچیده بود. هر کسی چیزی می‌گفت، یکی درباره‌ی لباس عقد، یکی درباره‌ی بخت خوبش، یکی هم با حسرت از قسمت خودش. اما فاطمه؟ او میان این هیاهو تنها بود. به تصویر خودش در آینه‌ی کوچک دست کبرا خیره شد. چشمانش هنوز قرمز بود، اما چهره‌اش درخشان‌تر از همیشه. انگار نه انگار که همین دیشب، قلبش را میان کوچه جا گذاشته بود. میان مشت‌های گره‌کرده‌ی قاسم، میان بغضی که حتی توان شکستنش را هم نداشت. زن‌ها دورش را گرفت. - قت حمومه! دستش را گرفتند و او را با خودشان به سمت حمام بردند. حمام روستا، همان جایی که همه‌ی دخترهای دم‌بخت، قبل از مراسم عقدشان به آنجا می‌رفتند. بخار داغی که از حوضچه‌ی وسط حمام بلند می‌شد، فاطمه را به سرفه انداخت. زن‌ها خندیدند، یکی از آن‌ها که از همه مسن‌تر بود، با شیطنت گفت: - خب، فردا شب حاجی منتظرته، باید مث ماه برق بزنی! بقیه خندیدند. فاطمه هیچ نگفت. فقط نشست و سرش را پایین انداخت. کبری باز هم دست به کار شد. موهای بلند فاطمه را شانه کرد، روغن گل‌سرخ به آن مالید و با دقت بافت. فاطمه آرام اشک می‌ریخت، اما کسی جز آب داغی که روی صورتش ریخته می‌شد، چیزی نمی‌دید. وقتی از حمام بیرون آمدند، زن‌ها دورش را گرفتند. طبق رسم لباس سپید ساده‌ای به تنش پوشاندند. - الهی بختت سفید باشه، دختر! اما او، میان تمام این آرزوهای خیر، فقط یک چیز از خدا می‌خواست... . از حمام برگشته بودند و هوا کم‌کم تاریک می‌شد و بوی اسپند در حیاط خانه‌ی فاطمه پیچیده بود. ننه در تکاپو بود، حیاط را چراغانی کرده و پشتی‌های رنگی را دور تا دور حوض کوچک چیده بودند. قرار بود امشب زنان روستا و خواهرهای حاجی برای شام خانه آنها بودند. فاطمه، با لباسی که در حمام پوشیده بود کنار اتاق نشسته بود. چشمانش خسته و قرمز بود، اما لبخند می‌زد. باید نقش بازی می‌کرد. نقش دختری که از بختش راضی است... . از حیاط صدای خنده و همهمه‌ی زن‌ها می‌امد. ننه با شوق از همه پذیرایی می‌کرد. خواهرهای حاجی با لباس‌های فاخر، بوی عطر گران‌قیمت، انگشترهای بزرگ و النگو‌هایشان در دست جیرینگ‌جیرینگ صدا می‌داد. سه متبعد از آن‌ها زن‌های محله، هر کدام با سینی‌ای در دست، یکی با نان تازه، یکی با نقل، یکی با شربت… . آخر شب زن‌ها که اماده رفتن شده بودند برای آخرین بار به اتاق آمدند تا عروس فردا را ببینند. همه که در اتاق جمع شدند، یکی از خواهرهای حاجی با مهربانی کنارش نشست، انگشتری از دستش بیرون آورد و در دست فاطمه گذاشت. - این هدیه‌ی من به عروس برادرمه، مبارک باشه عزیزم. ننه که غرق شادی بود، خندید و گفت: - فاطمه، تشکر کن مادر! فاطمه لبخندی زد و با صدای آرامی گفت: - ممنونم، خیلی زیباست. اما در دلش آشوب بود… ز‌ها شروع کردند به خواندن و دست زدن: - الهی که خوشبخت بشی عروس خانم! امشب شبیه دسته‌گلی! همه کل کشیدند...
  13. ممد حسین، تنها کسی که در روستا اذان می‌گفت، هنوز در ابتدای اذان گفتن بود که فاطمه از جای خود بلند شد. با دستان لرزان به سمت حوض کوچک حیاط رفت و آب سرد را روی صورتش ریخت. چند بار صورتش را شست تا شاید ورم صورتش کمی بخوابد و بتواند چهره‌ای معمولی‌تر داشته باشد. وضو گرفت و بعد از مدت‌ها، قامت بست. «الله اکبر» گفت و در همان لحظه، بغضی که در گلو داشت، دوباره آزاد شد. اشک‌هایش بی‌صدا از چشمانش سرازیر شدند. تا آخر نماز، اشک چشمانش خشک نشد. فاطمه احساس می‌کرد همه‌چیز سنگین‌تر از هر وقت دیگری روی دوشش سنگینی می‌کند. ننه از خواب بیدار شده بود و حیاط را آب و جارو می‌کرد. چای دم کرده بود و در فکر این بود که همه چیز برای آمدن زن‌های روستا آماده باشد. همه‌چیز باید مرتب و بی‌نقص می‌بود، چون امشب مهمان‌های زیادی برای آمدن به خانه‌شان داشتند. کم‌کم، زن‌های روستا یکی‌یکی به خانه‌ی فاطمه می‌آمدند. دختران جوان، نامزدهای جدید و دم‌بخت‌ها، دسته‌دسته و گروه‌گروه از راه رسیدند. هر دسته یک دایره آورده بودند، و در هر پنج دقیقه یک بار، صدای آوازشان در فضا پیچید. یک دسته با شادی دست می‌زدند و دایره‌ای می‌چرخیدند، دسته دیگر در همین حین شروع به خواندن می‌کردند: - امشب چه شبی است، شب مراد است این خانه همش شمع و چراغ است... . وقتی این دسته ساکت می‌شد، دسته دیگری شروع به خواندن می‌کرد: - صورتش مثل ماهه، دلش دریای محبته بند می‌اندازیم به ناز، که بشه زیباتر از قبل مادرش خوشحال و شاده، دخترش میره به بخت بند بندازیم به شادی... . جو خانه پر از شور و هیجان بود، اما فاطمه هیچ‌کدام از این صداها را نمی‌شنید. ذهنش در یک دنیای دیگر بود. کبرا، آریشگر معروف که به خانه آمد، جمعیتی پر از هیاهو به راه انداخت. وقتی کبرا دست به کار شد، همه در خانه فاطمه پُر از تلاطم و شلوغی شد. فاطمه را زیر دستش فرستادند. با دقت و بدون هیچ رحمی شروع به کندن پوست صورت دخترک کرد. هر حرکت کبرا درد آور بود، اما فاطمه هیچ‌کجا فریادی نمی‌زد. حتی در دلش هم حسی نداشت. اما وقتی آریشگر کارش را تمام کرد، فاطمه تغییر کرده بود. چهره‌اش مثل ماهی که در نور شب بتابد، زیبا و دلنشین شده بود. ننه که همیشه سخت‌گیر بود و دل سنگی داشت، نمی‌توانست از این زیبایی چشم بردارد. در آخر، بدون آن که کلمه‌ای بگوید، فقط سه بار دور سر فاطمه اسفند چرخاند، مانند رسم قدیمی که همیشه در چنین مواقعی می‌کردند.
  14. فاطمه در جواب قاسم فقط اشک ریخت. قطره‌های داغ از گونه‌هایش سر خوردند و روی چانه‌اش نشستند. چشم‌هایش، همان چشم‌هایی که همیشه برای قاسم پر از مهر بود، حالا غرق اشک به او خیره ماندند. اما هیچ کلمه‌ای نگفت. چه می‌توانست بگوید؟ قاسم همان‌طور ایستاده بود، انگار تمام امیدش را در همین نگاه‌های خاموش جست‌وجو می‌کرد. اما وقتی دید که فاطمه پاسخی نمی‌دهد، چیزی درونش فرو ریخت. نگاهش شکست، سرش را پایین انداخت. فهمید… همه‌چیز تمام شده بود. ناگهان ننه با عصبانیت جلو آمد، دست سنگینش را پشت فاطمه گذاشت و او را محکم به داخل خانه هل داد. - خجالت بکش دختر! بس کن این اداها رو! بعد به سمت قاسم برگشت، اخم‌هایش را در هم کشید و با لحنی پر از خشم و تحکم گفت: - دیگه حق نداری بیای دم در خونه‌م، فهمیدی؟! ما آبرو داریم، نمی‌ذارم بیشتر از این مردم پشت سرمون حرف بزنن! قاسم انگار دیگر چیزی نشنید. فقط لحظه‌ای مکث کرد، آخرین نگاهش را به در بسته‌ی خانه‌ی فاطمه انداخت و بی‌صدا، شکسته، دل‌شکسته… پشت کرد و رفت. همین که صدای قدم‌هایش در تاریکی کوچه محو شد، فاطمه دردی در قلبش حس کرد، دردی که از جانش بیرون نمی‌رفت. ناگهان بی‌طاقت شد، بی‌اختیار خودش را به دیوار رساند و نشست. صورتش را میان دستانش پنهان کرد و با صدای خفه‌ای هق‌هق زد: - ایشالله امشب شب آخرم باشه… بمیرم برا دلت، قاسمم… اما ننه مجال گریه نداد. با چهره‌ای برافروخته جلو آمد، بازوی فاطمه را گرفت و او را از جا بلند کرد. به تو ذلیل‌شده نگفتم بهش رو نده‌ای؟! ناگهان با خشمی که از قبل جمع کرده بود، موهای فاطمه را چنگ زد و کشید. - این‌قدر نامه‌هاشو نگرفتی که حالا فکر کرده کسیه، اومده دم در خونه‌م عربده می‌کشه؟! آبروم رو بردین، بی‌شرفا! فاطمه درد را حس نکرد، یا شاید هم دردش بزرگ‌تر از آن بود که موهای کشیده‌شده برایش مهم باشند. فقط در سکوت، همان‌طور که اشک‌هایش روی صورتش جاری بود، نگاهش را به زمین دوخت. ننه که دید دخترش حتی جواب نمی‌دهد، محکم او را ول کرد.ب - بسه دیگه! این‌قدر عر نزن! فردا زنای روستا میان اینجا، نمی‌خوام قیافه‌ی ورم‌کرده‌ت رو ببینن و پشت سرمون حرف دربیارن! بعد زیر لب غرولند کنان به اتاق خودش رفت. اما فاطمه؟ فاطمه انگار روحش را در همان کوچه، پشت در، کنار قاسم جا گذاشته بود. تا صبح، بی‌آنکه بداند کی، کجا، چطور… گریه کرد. برای خودش، برای بختش، برای قاسم… برای همه‌ی آن چیزی که دیگر هرگز نداشت.
  15. وای چه سبز خوشرنگی شدی🫀😘

    1. بربری

      بربری

      الهی مرسی مرسی قشنگم❤☺

×
×
  • اضافه کردن...