رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Kahkeshan

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    286
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan

  1. بادِ کوهستان، مثل یک افسانه‌ی قدیمی، خودش را در شیارهای ایل می‌پیچاند؛ صدای زوزه‌اش با نوای دوردست کلاغ‌هایی که در شاخه‌های خشکیده لانه کرده بودند، در هم می‌آمیخت. چادر خان، در مرکز این سکوتِ شکسته، همچنان ایستاده بود؛ چراغی که از پنجره‌ی بزرگ خانه سوسو می‌زد، سایه‌ای لرزان روی چادر می‌انداخت. میدانی که روزگاری با صدای هیاهوی مردان ایل و سُم‌کوبی اسب‌ها پر بود، حالا زیر لایه‌ی نازکی از مه صبحگاهی خالی به نظر می‌رسید. اما درون چادر، چیزی سنگین‌تر از سکوت جریان داشت. خان روی تخت نشسته بود، اما قامتش دیگر مثل گذشته راست نبود. لحاف سنگینی تا روی سینه‌اش کشیده شده بود. رگه‌های عرق روی پیشانی‌اش می‌درخشید، و نگاهش که همیشه مانند یک شمشیر برنده بود، حالا به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود. کنار تخت، خاتون با لباسی ساده، اما چشمانی پر از اضطراب نشسته بود. دستش روی دست خان بود، انگار می‌ترسید اگر رها کند، او را برای همیشه از دست بدهد. خان با صدایی خش‌دار، مثل شکستن شاخه‌ای خشکیده، لب به سخن گشود: - خاتون... زن سرش را بالا گرفت. چشم‌هایش می‌لرزیدند، انگار هر واژه‌ای که از دهان او بیرون بیاید، وزنه‌ای سنگین‌تر بر شانه‌هایش می‌گذارد. - جانم حاجی؟ چی می‌خوای؟ چیزی می‌خوری؟ خان پلک‌هایش را بست و نفس بلندی کشید. صدایش آهسته‌تر شد. - چیزی که باید بخورم... اینجا نیست، خاتون. من دیگه تمومم. خاتون سرش را به نشانه‌ی انکار تکان داد، اما چیزی در صدای خان بود که اجازه نمی‌داد این حرف را رد کند. - تموم؟! این چه حرفیه حاجی؟ نه... تو خوب می‌شی. حتماً خوب می‌شی. خان لبخند کم‌رنگی زد، لبخندی که بیشتر شبیه به ترک خوردنِ دیواری قدیمی بود. - خوب می‌شم؟ خاتون، من اینو می‌دونم. آدم وقتی به آخر می‌رسه، حسش می‌کنه... او به سختی خودش را کمی بالا کشید. خاتون دستش را پشت او گذاشت. صدای نفس‌های سنگین خان، فضای کوچک چادر را پر کرده بود. - بچه‌ها رو صدا کن. امشب، تکلیف ایل باید روشن بشه. خاتون مکثی کرد، گویی معنای حرف او را نمی‌خواست بفهمد. اما بالاخره بلند شد. نگاهش برای لحظه‌ای روی صورت مهتاب که از گوشه‌ی در چادر نگاهشان می‌کرد، افتاد. - حاجی، امشب... چرا حالا؟ حال نداری... خان صدایش را بلند کرد. - خاتون، برو... فقط برو! خاتون دست‌هایش را روی پیش‌بندش پاک کرد و بیرون رفت. صدای قدم‌هایش در راهرو پیچید. مهتاب با دلی پر از چیزی که حتی اسمش را هم نمی‌دانست، پشت ستون چادر ایستاده بود. از دور، صدای نام‌های آشنایی که خاتون صدا می‌زد، شنیده می‌شد: - امیر! کاظم! جواد! مهتاب دستش را روی قلبش گذاشت. پشت در ایستاده بود و می‌دید که سایه‌ی خان روی دیوار می‌لرزد. چیزی در او می‌خواست فرار کند، اما پاهایش سنگین شده بودند. در دلش زمزمه می‌کرد: «ای خدا... امشب چی قراره بشه؟» چادر آرام بود، اما مهتاب می‌دانست که این آرامش، آرامش قبل از توفان است.
  2. مقدمه‌: در آغوش شب، راز خاکسترها نهفته است، شعله‌ای که می‌میرد، اما زنده می‌ماند! باد قصه‌ها را می‌برد؛ اما سرنوشت در زمزمه‌ی خاک حک شده است. دختری از جنس نور، در سایه‌ی عشق و قدرت گم می‌شود. و از دل این ویرانی، طلوعی ازلی آغاز خواهد شد.
  3. Kahkeshan

    یکیشو انتخاب کن!

    فرانسه یا آلمان؟
  4. سلام سادات جان 

    میشه این رمان منو پست تاییدی بفرستی؟

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      درود بله الان می فرستم.

  5. نام‌ اثر: طلوع ازلی ژانر: عاشقانه نویسنده: کهکشان خلاصه: دختری که در میان سایه‌های قدرت و عشق سردرگم است، در جستجوی راهی برای رهایی از تقدیر خود می‌افتد؛ گذشته‌ای تاریک و آینده‌ای مبهم، او را به تقاطع‌هایی می‌رساند که هیچ‌کدامش را نمی‌تواند از انتخاب کند. در دل بحران‌ها و خیانت‌ها آنچه که می‌جویی، گاه نه آزادی، که شاید دوباره زاده شدن است. در این مسیر، آیا می‌تواند طلوعی از دل خاکستر بیابد یا فقط در پی جهانی گم‌شده خواهد بود؟ ویراستار:@marzii79
  6. سلام سایه خانم

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 6
    2. Kahkeshan
    3. Kahkeshan

      Kahkeshan

      سایه این رمان من هنوز پست تاییدی نفرستادن 

      میگی به سادات بگم؟

    4. سایه مولوی

      سایه مولوی

      بگو عزیز منم واسه رمانم یادشون رفته بود تایید بدن تو خصوصی گفتم بهشون.

  7. سلامممممم 

    ممنونم واسه دنبال❤️

    1. سایه مولوی

      سایه مولوی

      سلام چطوری؟

    2. نهال

      نهال

      سلام ممنون خودت چطوری؟

      @سایه مولوی

    3. نهال

      نهال

      خواهش میکنم.

      @Kahkeshan

×
×
  • اضافه کردن...