بادِ کوهستان، مثل یک افسانهی قدیمی، خودش را در شیارهای ایل میپیچاند؛ صدای زوزهاش با نوای دوردست کلاغهایی که در شاخههای خشکیده لانه کرده بودند، در هم میآمیخت. چادر خان، در مرکز این سکوتِ شکسته، همچنان ایستاده بود؛ چراغی که از پنجرهی بزرگ خانه سوسو میزد، سایهای لرزان روی چادر میانداخت. میدانی که روزگاری با صدای هیاهوی مردان ایل و سُمکوبی اسبها پر بود، حالا زیر لایهی نازکی از مه صبحگاهی خالی به نظر میرسید. اما درون چادر، چیزی سنگینتر از سکوت جریان داشت. خان روی تخت نشسته بود، اما قامتش دیگر مثل گذشته راست نبود. لحاف سنگینی تا روی سینهاش کشیده شده بود. رگههای عرق روی پیشانیاش میدرخشید، و نگاهش که همیشه مانند یک شمشیر برنده بود، حالا به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود.
کنار تخت، خاتون با لباسی ساده، اما چشمانی پر از اضطراب نشسته بود. دستش روی دست خان بود، انگار میترسید اگر رها کند، او را برای همیشه از دست بدهد.
خان با صدایی خشدار، مثل شکستن شاخهای خشکیده، لب به سخن گشود:
- خاتون...
زن سرش را بالا گرفت. چشمهایش میلرزیدند، انگار هر واژهای که از دهان او بیرون بیاید، وزنهای سنگینتر بر شانههایش میگذارد.
- جانم حاجی؟ چی میخوای؟ چیزی میخوری؟
خان پلکهایش را بست و نفس بلندی کشید. صدایش آهستهتر شد.
- چیزی که باید بخورم... اینجا نیست، خاتون. من دیگه تمومم.
خاتون سرش را به نشانهی انکار تکان داد، اما چیزی در صدای خان بود که اجازه نمیداد این حرف را رد کند.
- تموم؟! این چه حرفیه حاجی؟ نه... تو خوب میشی. حتماً خوب میشی.
خان لبخند کمرنگی زد، لبخندی که بیشتر شبیه به ترک خوردنِ دیواری قدیمی بود.
- خوب میشم؟ خاتون، من اینو میدونم. آدم وقتی به آخر میرسه، حسش میکنه...
او به سختی خودش را کمی بالا کشید. خاتون دستش را پشت او گذاشت. صدای نفسهای سنگین خان، فضای کوچک چادر را پر کرده بود.
- بچهها رو صدا کن. امشب، تکلیف ایل باید روشن بشه.
خاتون مکثی کرد، گویی معنای حرف او را نمیخواست بفهمد. اما بالاخره بلند شد. نگاهش برای لحظهای روی صورت مهتاب که از گوشهی در چادر نگاهشان میکرد، افتاد.
- حاجی، امشب... چرا حالا؟ حال نداری...
خان صدایش را بلند کرد.
- خاتون، برو... فقط برو!
خاتون دستهایش را روی پیشبندش پاک کرد و بیرون رفت. صدای قدمهایش در راهرو پیچید. مهتاب با دلی پر از چیزی که حتی اسمش را هم نمیدانست، پشت ستون چادر ایستاده بود. از دور، صدای نامهای آشنایی که خاتون صدا میزد، شنیده میشد:
- امیر! کاظم! جواد!
مهتاب دستش را روی قلبش گذاشت. پشت در ایستاده بود و میدید که سایهی خان روی دیوار میلرزد. چیزی در او میخواست فرار کند، اما پاهایش سنگین شده بودند. در دلش زمزمه میکرد:
«ای خدا... امشب چی قراره بشه؟»
چادر آرام بود، اما مهتاب میدانست که این آرامش، آرامش قبل از توفان است.