-
تعداد ارسال ها
387 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
10
تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan
-
😂😂 سوسک پلاستیکی
- 147 پاسخ
-
- 1
-
-
عاشقانه رمان طلوع ازلی | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ساعتی از خواب و خاموش شدن فانوسهای دم چادرها گذشته بود و همه در خوابی عمیق بودند. آسمان، با ستارههایی که مثل چشمان بیدار در تاریکی میدرخشیدند، چادر مهتاب آرام و خاموش در میان باقی چادرها ایستاده بود. تنها صدای سوختن آرام فانوس از داخل شنیده میشد. اما بیرون، سایههایی در سکوت حرکت میکردند. چهار مرد، با لباسهای تیره، پاورچین به سمت چادر رفتند. قدمهایشان را سبک و حسابشده برمیداشتند تا مبادا کسی صدایشان را بشنود. یکی از آنها آرام پارچهی پرده را کنار زد و داخل را نگاه کرد. مهتاب، آرام در بستر خوابیده بود. مردی که جلوتر بود، نگاهش را با آن سه نفر رد و بدل کرد، بعد سرش را تکان داد. لحظهای بعد، یکی از آنها آهسته وارد چادر شد، در حالی که مشتی پودر خوابآور در دست داشت. دست دیگرش را آرام بالا برد، آماده بود تا دهان مهتاب را بگیرد و او را بیهوش کند.اما... همان لحظه، صدای خفهای در تاریکی پیچید. ضربهای ناگهانی به پسِ سر مرد وارد شد و او حتی فرصت ناله کردن هم پیدا نکرد. سنگین روی زمین افتاد. قبل از اینکه باقی افراد واکنش نشان دهند، صدای ضربهی دوم هم آمد و نفر بعدی هم نقش بر زمین شد. دو مرد باقیمانده، با وحشت برگشتند تا ببینند چه خبر شده، اما قبل از اینکه بتوانند چاقوهایشان را بیرون بکشند، مشتی محکم به شکم یکیشان کوبیده شد و بعد زانویی به پهلویش نشست. آخ بلندی کشید و نفسش بند آمد. آخرین نفر، با چشمان گرد، عقب عقب رفت، اما دست قویای از پشت یقهاش را گرفت و او را به زمین کوبید. همهچیز در کمتر از چند دقیقه تمام شد. فانوس روی میز را دستی بلند کرد و نور زرد و لرزانش را روی صورت مردانی انداخت که حالا بیهوش روی زمین افتاده بودند. مهتاب، با چشمانی تیز، فانوس را بالاتر گرفت و نگاهش را از مردان روی زمین به دو نفر از افرادش انداخت که بالای سرشان ایستاده بودند. لبخند محوی روی لبش نشست. - همونطور که فکرشو میکردم... *** هوای صبحگاهی، هنوز سرد بود، اما در میدان ایل، آتشهایی افروخته شده بود. شیپور بزرگی در دست مردی از بزرگان ایل به صدا درآمد و لحظهای بعد، مردان و زنان ایل از چادرهایشان بیرون ریختند. پچپچها بالا گرفت. - چی شده؟ چرا شیپور زدن؟ - حتماً اتفاقی افتاده... . و وقتی همه وسط میدان جمع شدند، چشمانشان از حیرت گرد شد. چهار مرد، دستوپابسته، روی زمین نشسته بودند. لباسهایشان خاکی شده و صورتهایشان رنگپریده بود. چشمان وحشتزدهشان به اطراف میچرخید. اما هنوز هیچکس نمیدانست اینها چه کسانیاند و چه کردهاند. تا اینکه... صدای تاخت اسبها از دوردست بلند شد. گرد و خاک از دل راه ایل برخاست، و لحظهای بعد، مهتاب از راه رسید. لباس فاخرش، بلند و مشکی، در باد موج میزد. کمربند چرمی پدرش، که روی آن نقشهای ظریفی از طلا کار شده بود، دور کمرش بسته شده و چکمههای سوارکاریاش هنوز از شب گذشته خاکی بودند. چشمانش، همان چشمان طوفانی، برق خشمی را داشت که مثل تیغ بر جان هرکسی که در برابرش ایستاده بود، مینشست. اما مردم ایل، فقط به او خیره نبودند. سه برادرش، با دستهای بسته، پشت اسبش کشیده میشدند. چهرهی کاظم، سرخ و خشمگین بود. امیر، با همان خونسردی همیشگیاش، اما اینبار با خشمی پنهان در نگاهش، به اطراف چشم دوخته بود. و جواد، چانهاش را پایین انداخته بود، انگار که هنوز باور نمیکرد که همهچیز اینطور به هم ریخته باشد. وقتی مهتاب وسط میدان رسید، ایستاد. نگاهی به سه برادرش انداخت و با سر به افرادش اشاره کرد. - بندازینشون جلو. دو مرد، برادران مهتاب را از پشت اسب جدا کرده و آنها را با خشونت به سمت وسط میدان هل دادند. مردم ایل، در سکوتی سنگین، نگاهشان را بین برادران و مهتاب میچرخاندند. هیچکس جرئت حرف زدن نداشت. مهتاب فریاد زد. - گفته بودم! گفته بودم هرکسی که بخواد برای برکناری من نقشه بکشه، به سختی مجازات میشه! صدایش مثل پتک بر میدان فرود آمد. چند نفر از بزرگان ایل، سرهایشان را پایین انداختند. بعضی از مردان، چشمانشان را گرد کرده بودند، انگار که هنوز باور نمیکردند که سه پسر خان، حالا دستبسته وسط میدان باشند. کاظم، دندانهایش را روی هم فشار داد. - تو فکر کردی میتونی با این نمایش ما رو بترسونی؟! مهتاب جلوتر رفت. - ترس رو بهت نشون میدم... . بعد، رو به مردم کرد. - اینا دیشب، میخواستن منو بیهوش کنن و بفروشن اون ور مرز! این نامردا حتی به خواهر خودشونن رحم نکردن، اگه من دیشب نمیفهمیدم، حالا اینجا نبودم! اینها برای خان بودن داوطلب هستن کسی اینها رو میپذیره؟! مردم، زمزمهکنان با حیرت به هم نگاه کردند. همه سر به معنای تأسف و ننگ بر تو تکان میدادند و در گوش هم پچپچ میکردند- 32 پاسخ
-
- 4
-
-
عاشقانه رمان طلوع ازلی | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نیمه شد بود، ماه در آسمان به زیبایی میدرخشید؛ نسیم ملایمی میوزید که پردههای چادرها را تکان میداد و سوز سرد پاییزی را از میان درزها به داخل میفرستاد. فانوسهای روشن، نور زرد و لرزانی روی زمین خاکی انداخته بودند و سایهها را کشیدهتر و مرموزتر میکردند. در یکی از چادرها، سه مرد دور هم نشسته بودند. کاظم، با آن نگاه نافذ و چهرهی جدی، انگشتان کشیدهی مردانهاش را روی زانویش میکشید و سکوت سنگینی بینشان را میشکست. امیر، که همیشه خونسردتر از بقیه بود، دستبهسینه نشسته و چشمان سبزش را به شعلههای فانوس دوخته بود. اما جواد، انگار هنوز ته دلش چیزی مانع میشد. کاظم نگاهش را بین آن دو چرخاند و با صدایی آرام اما محکم گفت: - امشب کارو تموم میکنیم. امیر، بدون اینکه سرش را بلند کند، لبخند کمرنگی زد. جواد اما نفس عمیقی کشید. انگشتانش بیقرار حلقهی نقرهای دستش را لمس کردند. - یه بار دیگه بگین. مطمئنید که این تنها راهه؟ کاظم ابروهایش را در هم کشید و به پشتی پشت سرش تکیه داد. - جواد، تو که نمیخوای دوباره این بحثو شروع کنی؟ تا وقتی مهتاب اینجا باشه، ما هیچکارهایم. یه زن نمیتونه خان باشه، اینو خودتم میدونی. ولی حالا که خودش نمیخواد از سر راه بره، مجبورش میکنیم. جواد پلک زد، اما چیزی نگفت. میدانست که بحث کردن با کاظم فایدهای ندارد. امیر آرام سرش را بلند کرد و با لحنی خشک گفت: - امشب، وقتی که همه خواب باشن، آدمای خودمون دست به کار میشن. یه چیزی توی شیری که وقت خواب میخوره میریزیم، بعد که بیهوش شد، آدما رو میفرستیم داخل تا آروم از داخل چادرش بیرون بیارن و تحویلش بدن قاچاقیا تا اونا بفرستنش اون ور مرز. کاظم سرش را تکان داد و اضافه کرد: - همهچی از قبل آماده شده. قاچاقچیها منتظرن. تا سحر، کار تمومه. جواد نگاهی بین آن دو انداخت. دلش پیچ خورد. اما چیزی نگفت. آن ور چادرها نور ملایم فانوس، روی قالیهای دستبافت چادر مهتاب افتاده بود. بوی چوب سوخته و عطر اسپند در هوا بود. مهتاب، با قامتی استوار اما چشمانی خسته، روی پشتی چرمی نشسته بود. دستهایش را روی زانو گذاشته و نگاهش را روی زنانی که در مقابلش ایستاده بودند، دوخته بود. پنج زن، با لباسهای بلند سنتی، نگاهشان را به زمین دوخته بودند. یکی از آنها، زنی میانسال با چهرهای آرام اما محکم، قدمی جلو گذاشت. - بانو، شما ما رو خواستین؟ مهتاب آرام سر تکان داد. - از امشب، من دیگه فقط به اطرافم نگاه نمیکنم. آدمایی که کنارم هستن، باید قابل اعتماد باشن. ایل، دشمن کم نداره، منم همینطور. شما پنج نفر، از امروز، نزدیکترین افراد به منید. هر حرفی که توی این چادر زده میشه، نباید از اینجا بیرون بره. هر حرکتی که انجام میشه، باید با من هماهنگ باشه. و هر حرفی که از بیرون میشنوید یا به گوشتون میخوره باید سری بهم گفته بشه، مفهومه؟! زنها با احترام سر تکان دادند. یکی از آنها، دختری جوانتر با چشمان درخشان، آرام گفت: - قسم میخوریم که تا پای جون، کنار شما باشیم، بانو. مهتاب نیمنگاهی به آنها انداخت و لبخندی محو روی لبهای گوشتی صورتیش جا خوش کرد . - قسم نمیخوام. وفاداری رو با زمان میسنجن، نه با کلمات. بعد نگاهش را به دو مرد درشت هیکل انداخت که کنار چادر، دستبهسینه ایستاده بودند. - شما هم از این به بعد، مسئول حفاظت از این چادر و از منید. هر غریبهای که نزدیک بشه، باید از شما رد بشه. مردها سرشان را خم کردند. - چشم، بانو.- 32 پاسخ
-
- 4
-
-
عاشقانه رمان طلوع ازلی | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
باد سرد زوزهکشان از لابهلای چادرها میگذشت و گرد و خاک نمگرفتهی میدان را در هوا میپراکند. آتشهای نیمسوخته، که هنوز زبانههای سرخ و زردشان در تاریکی میدرخشید، گرمایی نداشتند. انگار که سرما، نه از دل کوهستان، که از دل ایل برخاسته باشد. مردم پراکنده شده بودند، اما سایهی تردید هنوز در نگاهشان موج میزد. آنها که تا ساعتی پیش در جلسهی بزرگ ایل بودند، حالا آهسته و در سکوت چادرهایشان را مییافتند. بعضی زیر لب چیزهایی به هم میگفتند، بعضی تنها نگاه میکردند، و بعضی، مثل سه برادر مهتاب، در دلشان طوفانی دیگر میپروراندند. اما مهتاب، تنها در میدان ایستاده بود. ردای مشکی بلندی که بر تن داشت، در باد تکان میخورد. پارچهی فاخر لباسش با حاشیههای سوزندوزیشده، انگار که در تاریکی میدرخشید. چشمان دریاییاش آرام بود، اما قلبش؟ درون سینهاش میکوبید.نه از ترس،از خشم، از زخمی که هنوز بسته نشده بود و حالا برادرانش رویش نمک میپاشیدند. قدم برداشت. چکمههای چرمیاش روی خاک نرم فرو میرفتند. به سمت چادر خودش میرفت، اما در دلش میدانست که این شب، تازه اول راه است. داخل چادر، فانوس با نوری ضعیف میسوخت. شعلهی لرزانش سایههای پردهها را روی فرشهای دستبافت میرقصاند. سکوت، سنگینتر از همیشه بود. در گوشهی چادر، خاتون، مادرش، نشسته بود. قامتش خمیدهتر از همیشه به نظر میرسید. شال حریر سیاهش، که هنوز از اشک خیس بود، روی شانههایش افتاده بود. انگار حتی توان مرتبکردنش را هم نداشت. وقتی مهتاب داخل شد، خاتون سرش را بلند کرد. چشمانش، که همیشه مهربان بودند، حالا سرخ و متورم شده بودند. دستمال سفید گلدوزی شدهای که در مشت داشت، از اشک خیسی میزد.صدای همیشه محکمش، خشدار و شکسته شده بود بود. - بلاخره برگشتی، دختر... مهتاب جلو رفت. کنارش نشست. دستان مادرش را در دستانش گرفت. - تازه از میدان جلسه برگشتم. خاتون به دخترش خیره شد. نگاهش پر از حرفهای ناگفته بود. لبهایش لرزیدند، اما کلمات به سختی از میانشان عبور کردند و بعد، بغضش ترکید. - میترسم مهتاب، از نگاه پر کینهی برادرات میترسم... . حرفهایش قلب مهتاب را در مشت فشار میداد. مهتاب چیزی نگفت. چه میتوانست بگوید؟ فقط دستهای مادرش را محکمتر فشرد. چه تسلایی برای زنی که همسرش را از دست داده بود و حالا میدید فرزندانش روبهروی هم ایستادهاند، وجود داشت؟ باد پردهای ارغوانی داخل چادر را تکان داد و مهتاب در دلش فهمید که آن شب، برای او، دیگر فقط شبی از شبهای عزاداری نبود.- 32 پاسخ
-
- 4
-
-
عاشقانه رمان طلوع ازلی | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آتشهای دور میدان هنوز میسوختند، اما گرمایشان چیزی از سرمایی که میان مردم پیچیده بود، کم نمیکرد. حتی با وجود زبانههای آتش، هوا یخزده بود، درست مثل نگاههایی که رد و بدل میشدند. مهتاب روی صندلی پدرش نشسته بود. صندلیای که از چوب گردو ساخته شده بود و حکاکیهای ظریفش نشان از جایگاه خان داشت. همه نگاهها به او بود. از بزرگان ایل گرفته تا جوانترهایی که در کنارهها ایستاده بودند، حتی زنانی که از دور، از پشت چادرها، جلسه را نظاره میکردند. - حالا که ایل خانش را شناخت، جلسه تمومه! صدایش، سنگین بود، پر از اقتدار، و هیچ مخالفتی به دنبال نداشت. مردها، یکییکی برخاستند. بعضی با احترام سر تکان دادند، بعضی بدون گفتن کلمهای راهشان را گرفتند و رفتند. اما سه نفر همانجا ماندند. سه برادر مهتاب بلند شد. ردایش روی زمین کشیده شد و لبههای آن در خاک و نور آتش، سایهای سنگین انداخت. اما قبل از آنکه بتواند گامی به سوی چادرش بردارد، کاظم آرام اما محکم گفت: - پس تصمیم گرفتی؟ مهتاب ایستاد، همهی ایل رفته بودند. میدان خالی بود. تنها صدای جیرجیر چوبهایی که در آتش میسوختند و وزش باد سرد زمستانی در سکوت شب، همراهشان بود. او آرام سر برگرداند. - مگه شک داشتی؟ کاظم پوزخند زد. آن نگاه نافذش، درست مثل زمانی که نقشهای در ذهن داشت، باریک شد. - نه. فقط میخواستم ببینم چقدر جرأت داری. مهتاب مستقیم به او خیره شد. - تو از همه بهتر میدونی که من جرأت هر کاری را دارم، کاظم. امیر، دستبهسینه کنار کاظم ایستاده بود. سکوتش همیشه خطرناکتر از حرفهای کاظم بود. اما جواد، لبهایش را روی هم فشار داده بود. تنها کسی که هنوز تردید داشت. مهتاب این را دید و این یعنی هنوز امیدی باقی مانده بود. اما کاظم، یک قدم به جلو گذاشت. آنقدر نزدیک شد که فاصلهی بینشان فقط چند وجب بود. - فکر میکنی چون امشب این بازی را بردی، تموم شده؟ مهتاب، حتی پلک هم نزد. - من بازی نمیکنم، کاظم. من خانم. سکوت، سکوتی که در آن، توفانی پنهان شده بود و بعد، کاظم لبخند زد. آن لبخند آرامی که همیشه قبل از طوفان میآمد. - پس ببینیم تا کجا دوام میاری، خان خانم! و بعد، او و امیر چرخیدند و در تاریکی شب، در سایههای لرزان آتش، محو شدند. تنها جواد، چند ثانیهای ایستاد. انگار که میخواست چیزی بگوید. اما وقتی نگاهش به چشمان مصمم مهتاب افتاد، فقط آهسته سر تکان داد و رفت. مهتاب نفس عمیقی کشید. او میدانست امشب جنگ شروع شده بود.نه جنگی با شمشیر و تفنگ، بلکه جنگی در سایهها.- 32 پاسخ
-
- 4
-
-
چه اسمامون شبیه همه خانم ناظر🙌
-
درخواست ناظر برای رمان طلوع ازلی | kahkeshan کاربر نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
سلام درخواست ناظر رمان دارم. https://forum.98ia.net/topic/347-رمان-طلوع-ازلی-کهکشان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment