-
تعداد ارسال ها
136 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan
-
دلنوشته: مهوار ژانر: عاشقانه دلنویس: کهکشان مقدمه: عزیز جانم، ای مهوار بی تو زمانه تاریک است. نبضهای زندگیام دیگر از حرکت ایستاده اند و موج چشم انتظاری آرام گرفته است. من خسته، دلتنگ با کولهباری، حسرتهای خونآلود دلم را به جاده زدهام و در ژرفای این درد بی درمان، زجه از جفای عشق، فریاد میزنم: - ای مردم، مصدوم عشق نگردید که این درد علاجی ندارد!
-
با ماهور تو رمان رخصت
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست انتشار رمان داستان جزیره | تکمیل شده نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
خسته نباشید بانو🫀 صفحه دوم ویرایش شد✔️- 18 پاسخ
-
- 3
-
-
-
درخواست انتشار رمان داستان جزیره | تکمیل شده نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
-
رمان هجرت تعشق | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
گلاندام نگاهش را از سقف گرفت. جوهر هنوز روی کاغذ براق بود. با گوشهی دستمالی که روی میز داشت، آرام اضافهی جوهر را برداشت و نوشته را بررسی کرد. خطوط کشیده و منحنیهای ظریف، درست همانطور که میخواست، روی کاغذ نشسته بودند. از جای خود برخاست، قلمنی را در جای مخصوصش گذاشت و دوات را بست. حس سبکی عجیبی در انگشتانش بود. هر بار که خطاطی میکرد، این حس آرامش را تجربه میکرد. پردهی اتاق را کمی کنار زد، حیاط در تاریکی شب فرو رفته بود و چراغ حیاط سایههایی لرزان روی دیوارها انداخته بود. صدای آرام مادرش از پایین آمد: - گلاندام، بیا چایی بخور. گلاندام چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. بعد از یک روز کاری طولانی و خطاطی، یک استکان چای تازه بهترین چیزی بود که میتوانست حالش را جا بیاورد. شال روی صندلی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. پایین که رسید، مادرش با استکانی چای کنار بخاری نشسته بود. گرمای بخاری اتاق را دلپذیر کرده بود و رایحهی چای تازه دم در هوا پیچیده بود. مادر، با نگاهی مهربان به او اشاره کرد که کنارش بنشیند. - خطاطی میکردی؟ گلاندام با لبخندی کمرنگ سر تکان داد. - آره، دلم میخواست یه چیزی بنویسم. مادر چای را به سمتش گرفت. گل اندام استکان گرم را میان انگشتانش گرفت، گرمای چای به سرمای نوک انگشتانش نشست. جرعهای نوشید، مزهی گس و عطر دلنشین چای، خستگیاش را آرام آرام از جانش بیرون کشید. استکان چایش را روی میز گذاشت و نگاهش را به بخاری دوخت. مادر هم آهسته جرعهای از چایش نوشید و گفت: - کی قراره بری برای اون مدرسه؟ گلاندام شال روی شانههایش را مرتب کرد و پاسخ داد: - از هفتهی دیگه. فقط دو روز در هفتهست، چیز خاصی نیست. مادر سر ی تکان داد. گلاندام چیزی نگفت. به شعلههای ریز بخاری خیره شد. هفتهی آینده، دو روز در هفته، در مدرسهای دیگر تدریس کردن… اتفاق تازهای نبود ولی هیجان داشت همانند معلمهای تازهکاری که قرار است اولین تجربهشان باشد. -
درخواست انتشار رمان داستان جزیره | تکمیل شده نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
بانو من دسترسی ویرایش ندارم به نسترن بانو گفتم ولی تا الان که درست نشده. -
رمان هجرت تعشق | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت ۴ گلاندام بعد از گفتوگو با مادر، آرام از جای خود بلند شد. سکوت خانه در همهمهی افکارش پیچیده بود، تنها صدای تیکتاک ساعت دیواری فضای سالن را پر میکرد. پلههای رو به اتاقش را یکییکی بالا رفت، وارد اتاق شد پردهی نسکافهای اتاقش را کنار زد و به حیاط خیره شد. آسمان هنوز رد کمرنگی از نور غروب را در خود داشت، اما سایههای شب آرامآرام در میان شاخههای خشک درخت یاس جا میگرفتند. چراغ حیاط روشن بود، نوری زرد و ملایم که روی موزاییکهای نمدار حیاط سایههایی لرزان میانداخت. بوی خاک بارانخورده و سرمای زمستانی در هوا پیچیده بود. شال دور گردنش را باز کرد و به سمت میز تحریر رفت. روی میز، میان کتابهای قطور ادبیات و دفترهای پر از شعر، دوات و قلمنیاش منتظر بودند. همیشه وقتی ذهنش آشفته میشد، به خطاطی پناه میبرد. جوهر، مثل جویباری آرام، ذهنش را صاف میکرد و اجازه میداد افکارش روی کاغذ جاری شوند. نفسی عمیق کشید، آستینهایش را کمی بالا زد و قلم را میان انگشتانش گرفت. چوب صیقلی قلمنی، سرد و آشنا بود. درِ دوات را باز کرد، رایحهی جوهر تازه در هوا پیچید. لحظهای مکث کرد. چه باید مینوشت؟ نور چراغ مطالعه روی کاغذ سفید پخش شد. قلم را آرام در دوات فرو برد، جوهرِ سیاه به نوکش نشست. اولین حرکت را روی کاغذ کشید. «بسمالله...» حروف، یکییکی، نرم و کشیده، مثل رودخانهای که از دل کوهستان میگذرد، روی کاغذ شکل گرفتند. جوهر، هنوز تازه، درخششی مرطوب داشت. چشمش روی خطوط لغزید و بیاختیار، شعر امروز کلاس در ذهنش طنین انداخت: «ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گم کردهام...» قلم را آرام روی کاغذ حرکت داد. کشیدگیهایش را با دقت تنظیم کرد، انگار که هر حرکت، انعکاسی از تردیدها و امیدهایش باشد. حروف، گاهی با طمأنینه و گاهی با اضطراب، در کنار هم شکل میگرفتند. سکون و حرکتشان، پیچوتابشان، درست مثل حال خودش بود؛ گاهی مصمم، گاهی مردد، اما در نهایت، جاری. نسیم شبانگاهی از پنجرهی نیمهباز داخل خزید و لرز خفیفی به جانش انداخت. چراغ خیابان از لای پردهی نازک، نور محوی به دیوار اتاقش میپاشید. نی را کنار گذاشت و به نوشتهاش نگاه کرد. این فقط یک خطاطی نبود. این خودش بود. افکارش، تصمیمش، راهی که پیش رو داشت. مرکبِ سیاه، در نور زرد اتاق، شکوهی خاموش داشت. انگشتش را آرام روی کلمهی «عاشقان» کشید. شعری به ذهنش رسید و آرام لبهای گوشتی صورتیش را تکان داد: - بشنو از نی چون حکایت میکند، از جداییها شکایت میکند. با خیال راحت به صندلیاش تکیه داد، نگاهش را از کاغذ گرفت و به سقف خیره شد. -
رمان هجرت تعشق | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
گلاندام در سکوت، نگاهش را میان پدر و مادرش چرخاند. میدانست که این گفتوگو ساده نخواهد بود. از وقتی که مدیر پیشنهاد تدریس در پایینشهر را داده بود، بارها این لحظه را در ذهنش تصور کرده بود، اما حالا که به حقیقت پیوسته بود، دلش کمی آشوب داشت. پدر روزنامه را کنار گذاشته بود و با اخمی که از نگرانیاش خبر میداد، به او خیره شده بود. مادر، انگار که دنبال کلمات مناسبی بگردد، فنجان قهوه را روی میز گذاشت و گفت: - گلاندام جان، یعنی چی میخوای بری پایینشهر؟ تو توی یکی از بهترین آموزشگاهها تدریس میکنی، دانشآموزای خوب، محیط مناسب... چرا باید خودتو درگیر جایی دیگه کنی؟ پدر هم سری تکان داد و عینکش را از روی بینیاش برداشت. - اصلاً این پیشنهاد از کجا اومد؟ گلاندام دستانش را در هم گره زد. باید آرام میماند. میدانست که اگر احساساتی شود، این گفتوگو بیشتر از اینکه به نتیجه برسد، تبدیل به بحثی بیپایان خواهد شد. - مدیر پیشنهاد داد. اونجا مدرسهای هست که به معلم ادبیات نیاز داره. پدر پوزخندی زد. - خب، چرا رد نکرد؟ گلاندام نفس عمیقی کشید. - چرا باید رد کنم بابا؟! چون پایین شهره؟! مادر آهی کشید و نگاهی به همسرش انداخت، انگار که از او کمک بخواهد. - گلاندام، عزیزم، این ایدهات خیلی قشنگه، ولی مناسب برای تو نیست! گلاندام کمی به جلو خم شد و با لحنی که تلاش میکرد محکم باشد، گفت: - مامان، من قرار نیست اونجا زندگی کنم. فقط دو روز در هفته. بقیهی روزها همینجا هستم. پدر اخمهایش را در هم کشید. - من نمیفهمم این همه اصرار برای چیه؟ گلاندام لحظهای سکوت کرد. بعد آرام اما محکم گفت: - شاید برای اینکه نمیخوام همیشه توی یه دنیای محدود بمونم. همیشه توی یه محیط امن. شاید لازمه یه بارم شده یه قدم بیرون بذارم. سکوت سنگینی خانه را گرفت. مادر نگران دست به گردنش کشید و به پدر نگاهی انداخت. پدر هم دستهایش را روی دستهی مبل گذاشت و برای لحظاتی در فکر فرو رفت. گلاندام فهمید که این سکوت یعنی مخالفت شدیدشان شکسته شده، اما هنوز به رضایت کامل نرسیدهاند. پس آهسته اضافه کرد: - اگه بعد از یه مدت دیدم که شرایط مناسب نیست، برمیگردم. ولی بذارید حداقل امتحانش کنم. مادر دستش را روی زانوی گلاندام گذاشت. - قول بده که اگه دیدی سخته، ادامه ندی. گلاندام لبخندی زد. - قول میدم که بیگدار به آب نزنم. پدر نگاه عمیقی به چهرهی مصمم دخترش انداخت. بعد از چند لحظه، آهی کشید و با لحنی که هنوز تهماندهای از نارضایتی در آن بود، گفت: - فقط حواست به خودت باشه. گلاندام سر تکان داد. - حتماً، بابا. -
رمان هجرت تعشق | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت ۲ از دفتر مدیر تازه بیرون امده بود هوا سرد و ابری بود. گلاندام چادرش را کمی جلوتر کشید نسیم زمستانی، شاخههای خشک درختان خیابان را تکان میداد و بوی خاک نمخورده را در هوا پخش میکرد. مقابل در آموزشگاه ایستاد و نگاهی به خیابان انداخت. ماشینها یکی پس از دیگری عبور میکردند، آدمها با شتاب در رفتوآمد بودند. فهیمه با قدمهایی تند از در آموزشگاه بیرون آمد، شال پشمیاش را روی سر مرتب کرد و با کنجکاوی گفت: - گفتی، بله؟ گلاندام به آرامی سر تکان داد. - بله. قراره از هفتهی آینده برم. فهیمه پوزخندی زد و دستانش را در جیبش فرو برد. - فکر میکنی پدرت موافقت میکنه یا مادرت؟! گلاندام لبخندی کمرنگ زد. - موافقت میکنن! فهیمه لحظهای ساکت ماند. بعد با لحنی آرامتر گفت: - امیدوارم بدونی داری چیکار میکنی، گلاندام. گلاندام نگاهش را از خیابان گرفت و به چهرهی جدی فهیمه دوخت. در چشمان دوستش، نگرانی و شاید کمی ناباوری موج میزد. خواست چیزی بگوید که تاکسی جلوی پایشان ایستاد و او با لبخند خداحافظی کرد. عصر وقتی گلاندام به خانه رسید، همه چیز مثل همیشه بود؛ عطر قهوهی مادرش در فضای خانه پیچیده بود، لوسترهای کریستالی سالن در نور غروب میدرخشیدند و پدرش روی مبل چرم قهوهای نشسته بود، مشغول خواندن روزنامه. وقتی چادرش را برداشت و کیفش را روی میز گذاشت، مادر از آشپزخانه بیرون آمد و با لبخند گفت: - زود برگشتی، عزیزم. چای دم کردم، میخوری؟ گلاندام پالتویش را درآورد و سر تکان داد. - قهوه رو ترجیح میدم. پدر نگاهی از پشت روزنامه به او انداخت و عینکش را کمی پایین کشید. - امروز تو آموزشگاه چی گذشت؟ گلاندام کفشهایش را کنار در مرتب گذاشت و با لحنی آرام گفت: - یه پیشنهاد کاری جدید گرفتم. مادر با کنجکاوی ابرو بالا انداخت. - پیشنهاد کاری؟ گلاندام نفس عمیقی کشید. میدانست که این مکالمه ساده نخواهد بود. - بله. یه مدرسه در پایینشهر، به معلم ادبیات نیاز دارن. مدیر پیشنهاد داد که دو روز در هفته اونجا تدریس کنم. پدر روزنامه را تا کرد و روی میز گذاشت. اخمی کمرنگ روی پیشانیاش نشست. - پایینشهر؟ چرا باید بری اونجا؟ اینجا جایگاه خودت رو داری، یه آموزشگاه خوب... . مادر هم مضطرب به نظر میرسید. -
رمان هجرت تعشق | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت ۱ صدای گنجشکها از پنجرهی نیمهباز کلاس به گوش میرسید. آفتاب کمجان زمستانی از میان شاخههای خشک درختان حیاط عبور میکرد و سایههای لرزانی روی دیوار میانداخت. بوی گچ و کاغذ کهنه در فضای کلاس پیچیده بود. گلاندام گچ را بین انگشتانش چرخاند و آخرین جملهی شعر را روی تخته نوشت. (ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گم کردهام...) دستش لحظهای روی کلمات مکث کرد. چقدر این شعر را دوست داشت، انگار در خودش میدیدش. گم شده، میان رویاها و واقعیت، میان دنیا و دل. صدای زنگ پایان کلاس در فضای آموزشگاه طنین انداخت. دخترها با هیجان مشقهایشان را جمع کردند، دفترهایشان را در کیفهای رنگارنگشان چپاندند و با همهمهای شیرین از کلاس بیرون دویدند. چند نفرشان دم در ایستادند، زیر لب چیزی گفتند و خندیدند. یکی از آنها، دختری با مقنعهی اتو کشیده و چشمانی مشتاق، آرام پرسید: - خانم معلم، شما امروز شعر جدید یادمون نمیدین؟ گلاندام لبخندی زد، اما قبل از اینکه جوابی بدهد، فهیمه از راه رسید. با چادر مشکی مرتب و کیف چرمی کوچکش کنار در ایستاد، انگار عجله داشت. - گلاندام، مدیر صدات کرده. میگه کار مهمی باهات داره. گلاندام پلک زد. کار مهم؟ یعنی کسی از سبک تدریسش شکایت کرده بود؟ یا شاید قرار بود کلاسهایش را تغییر دهند؟ نگاهش برای لحظهای روی تخته ماند، روی کلمات شعر. صدای قدمهای شاگردان در راهرو کمکم محو شد. - حالا چی شده؟ - نمیدونم. ولی به نظر جدی میاومد. گلاندام چادرش را مرتب کرد، کیفش را برداشت و همراه فهیمه راه افتاد. راهروی آموزشگاه، باریک و بلند، با دیوارهای کرمرنگی که رد قدیمی دستهای کوچک شاگردان رویشان مانده بود، با صدای همهمهی معلمان و دانشآموزان پر شده بود. نور آفتاب از پنجرههای بلند مشبک به زمین میتابید و طرحی از مربعهای روشن روی موزاییکهای کهنه میانداخت. بوی چای و کمی هم بوی عطر تلخ از دفتر مدیر به مشام میرسید. فهیمه با لحنی که کمی شیطنت داشت، گفت: - فکر میکنی ترفیع بگیری؟ گلاندام نیمنگاهی به او انداخت و لبخند کمرنگی زد. - خدا میدونه! دفتر مدیر، اتاقی ساده اما گرم بود. پردههای سبز تیرهی پشت میز، نور را کمی فیلتر کرده بودند و فضا را دلنشینتر میکردند. یک قفسهی پر از پرونده در گوشهای جا خوش کرده بود و روی میز، فنجانی از چای نیمهخورده کنار یک تقویم قدیمی دیده میشد. مدیر، زنی میانسال با عینک نقرهای و مقنعهی سرمهای، به محض دیدن گلاندام عینکش را کمی پایین کشید و لبخند زد. - خوش اومدی، گلاندام جان. بشین. گلاندام روی صندلی چوبی نشست، کیفش را روی زانو گذاشت و منتظر ماند. مدیر دستی به کاغذهای روی میز کشید و نفس عمیقی کشید، انگار که دنبال کلمات مناسب میگشت. - ببین عزیزم، یه پیشنهادی برای تدریس داری، ولی یه کم متفاوته. گلاندام کمی جا به جا شد. پیشنهاد؟ - یکی از دوستانم در منطقهای پایینشهر، مدرسهای داره که به معلم ادبیات نیاز دارن. بچههاشون به شدت مشتاق یادگیری هستن، اما امکانات زیادی ندارن. تو معلم قابلی هستی، فکر کردم شاید بخوای این فرصت رو امتحان کنی. ذهن گلاندام لحظهای از حرکت ایستاد. تصویری در ذهنش شکل گرفت کوچههای باریک و پر از گرد و خاک، دیوارهای آجری که ترک خورده بودند، کودکانی که با چشمانی پر از امید به معلمشان نگاه میکردند. - یعنی... باید آموزشگاه رو ترک کنم؟ مدیر سری تکان داد. - نه، فقط دو روز در هفته. میتونی اینجا هم بمونی. گلاندام نگاهش را از مدیر گرفت و به پنجره دوخت. شاخههای درخت یاس بیرون از دفتر آرام تکان میخوردند، انگار که در سکوت با او حرف میزدند. حرفهای مدیر در گوشش تکرار شد. مدتها بود که احساس میکرد در حصاری نامرئی گرفتار شده. خانهی بزرگشان، سفرهای تابستانی، مهمانیهای خانوادگی، توقعات بیپایان پدر و مادرش که از او میخواستند در چارچوبی از پیش تعیینشده زندگی کند. اما او همیشه چیزی فراتر میخواست. چیزی که عمیقتر باشد. چیزی که بوی خاک، بوی شعر، بوی زندگی بدهد. نمیدانست چرا، اما در قلبش احساس گرمایی کرد. شاید این همان تغییری بود که همیشه منتظرش بود. نفس عمیقی کشید، نگاهش را به مدیر دوخت و آرام گفت: - چه زمانی باید برم؟ مدیر لبخندی زد، انگار که انتظار چنین جوابی را داشت. -
رمان هجرت تعشق | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
در کوچههای خاموشِ باد، دختری با بادبادکی در دست، سرگردانِ بودن و شدن. تیلهها در خاک گم میشوند، خندهها در غبار میرقصند، و آینهای دوردست، چهرهای تازه را وعده میدهد. چادر شب روی حوض افتاده، ماه در آب شکسته است، و دختری در هیاهوی دل، نخ زرین سرنوشتش را میجوید.- 7 پاسخ
-
- 2
-
-
نام اثر: هجرت تعشق نویسنده: کهکشان ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: یک دختر، یک تصمیم، و سفری که مسیر زندگیاش را دگرگون میکند. در میان نغمهها و واژهها، صدایی آشنا او را به سوی تقدیری نامعلوم میخواند. سکوتی که پر از حرف است، نذری که در تاریکی بسته میشود، و دیداری که سرنوشت را به چالش میکشد. گاهی، راه حقیقت از میان دوراهیهای دشوار میگذرد... .
- 7 پاسخ
-
- 2
-
-
عاشقانه رمان طلوع ازلی | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مهتاب، با گامهایی آرام اما سنگین، از چادر مادرش بیرون آمد. نسیم خنکی در هوا پیچیده بود و بوی دود آتشهای نیمهخاموش، با عطر نان و شیر تازه، درهم آمیخته بود. آسمان، سیاه و پرستاره، بالای سر ایل گسترده شده بود و صدای شبانهی جیرجیرکها، مانند موسیقیای خاموش و مداوم، فضا را پر میکرد. اما ذهن مهتاب آرام نبود. حرفهای مادرش دربارهی بیبی حلیمه در سرش میچرخید. «وقتی به شهر رفتی، بهتره پیش دایهات بمونی. بیبی حلیمه، زن داناییه. هنوز که هنوزه، با همهی ایلهای اطراف در ارتباطه، از خبرها باخبره. میتونه کمکت کنه.» مهتاب با دقت به حرفهای مادرش گوش داده بود. مادرش گفته بود که بیبی حلیمه زنی مهربان اما زیرک است. کسی که روزگاری در این ایل، همچون سایهای مراقب او بوده و حالا، در شهر، هنوز هم نفوذ و قدرتی دارد. مهتاب با خود فکر کرد: - پس قرار نیست در شهر غریب باشم. حداقل کسی هست که به او اطمینان داشته باشم. با این فکر، آرامتر شد و قدمهایش را در تاریکی شب به سمت بخشهای مختلف ایل کج کرد. نمیخواست به چادر خودش برود. احساس خستگی نمیکرد، اما ذهنش پر از افکار درهموبرهم بود. میان چادرها… از کنار چادرهای نگهبانها رد شد، جایی که مردان ایل، سر نیزههایشان را به دیوار چادر تکیه داده بودند و آرام در حال گفتگو بودند. بعضی از آنها نگاههای کوتاهی به او انداختند و بلند شدند، مهتاب دستی به معنای راحت باشید برایشان بلند کرد و از کنارشان گذشت. کمی جلوتر، صدای خندههای سرخوشانهی دختران ایل، در سکوت شب پیچید. مهتاب ناخودآگاه ایستاد. چند دختر جوان، کنار اسبها نشسته بودند. بعضی از آنها یالهای اسبها را شانه میزدند، بعضی گیسوان همدیگر را میبافتند و بعضی هم، درحالی که به آسمان نگاه میکردند، با هیجان حرف میزدند و میخندیدند. یکی از دخترها گفت: - ای کاش فردا اجازه بدن بریم کنار چشمه، دلم لک زده برای آبتنی! دیگری با شیطنت گفت: - اگه مهتاب خان بذاره! میدونی که زمستونا یاغیها برای ایلها کمین میکنن تا خرج زمستون رو با غارت از ایلها به دست بیارن، فکر نکنم مهتاب خان اجازه بده بریم لب چشمه خطرناکه! همه شرشان را تکان دادند، اما مهتاب در جای خودش خشک شد. (مهتاب خان.) نه( مهتاب)، نه آن دختری که روزگاری میانشان میخندید، بازی میکرد، موهایش را در آب چشمه میشست و یال اسبش را با دستان خودش شانه میزد. چقدر دور شده بود از این روزها… از همان شبی که پدرش فوت شد، انگار یک شبه تغییر کرد. دیگر دختران ایل، نه همبازیهایش، بلکه افراد تحت فرمانش شدند. زندگی برایش دیگر خنده و آزادی نداشت، بلکه پر بود از جنگیدن، تصمیمگیری، سیاست و مسئولیت. یک شبه، دخترِ ایل، به خانِ ایل تبدیل شد. آهی کشید. قدمی به عقب برداشت. نمیخواست آنها او را ببینند. نمیخواست نگاهشان را ببیند که حالا دیگر، نه با شیطنت و دوستی، بلکه با احترام و فاصله به او نگاه میکردند. سرش را پایین انداخت و بدون اینکه بیشتر بایستد، مسیرش را به سمت چادر خودش کج کرد.- 32 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواست انتشار داستان واکنش شاذ | تکمیل شده در نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
ممنونم بانو🫀- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست انتشار داستان واکنش شاذ | تکمیل شده در نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
عالیه بانو خیلی ممنونم🫀- 5 پاسخ
-
- 2
-