رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Kahkeshan

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    285
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan

  1. نه دستم را گرفتی، نه دستت را دادی! فقط نگاه کردی و عقب رفتی، آرام، بی‌صدا، بی‌دلیل. من نفهمیدم کی «ما» تمام شد، فقط دیدم که دیگر کسی برای شنیدن صدایم پاسخی نمی‌فرستد.
  2. دلنوشته: دیوانگی را عشق نمی‌نامند دلنویس: کهکشان ژانر: تراژدی، عاشقانه دیباچه: دیوانگی را عشق نمی‌نامند، وقتی همه چیز را می‌دهی و کسی حتی نگاهت نمی‌کند. من تو را خواستم و تو فقط رفتی. نه جنگی شد، نه اشکی، فقط یک نبودن، که تا مغز استخوانم نشست.
  3. زیباخانم پاکت را کنار گذاشت و از پشت دخل بیرون آمد. دمپایی‌های راحتی‌اش روی موزاییک‌های قدیمی صدای خش‌خش نرمی می‌داد. نزدیک پناه ایستاد، قدش کمی از او کوتاه‌تر بود، اما اقتداری در نگاهش داشت که دل را آرام می‌کرد. - حالا بشین یه لیوان شربت برات بریزم، بعد حرف می‌زنیم ببینیم چی به چیه. پناه خواست چیزی بگوید، شاید تشکر یا تردید، اما زیباخانم دست بالا آورد، همان‌طور که مادربزرگ‌ها وقتی حرفشان را قطعی می‌زنند.چند دقیقه بعد، هر دو پشت دخل نشسته بودند. هوا گرم بود، اما بوی شربت بهارنارنج و سایه‌ی عطاری، خنکای عجیبی به دل پناه بخشیده بود. پناه لیوان را با دو دست گرفت. - دستتون درد نکنه... - نوش‌جونت مادر، اسم تو چیه مادر؟ - پناه. زیبا لبخند زد. - پناهِ دلِ خودتی یا دلِ یکی دیگه؟ پناه لبخند محوی زد و نگاهش را از پنجره به لیوان دوخت. چیزی نگفت. سکوتش از هزار حرف پررنگ‌تر بود. زیباخانم مکثی کرد، بعد با صدایی گرم گفت: - ببین مادر، من این عطاری رو سی ساله با دستای خودم چرخوندم. این بازارچه فقط یه عطاری داره، اونم عطاری منه. پس مشتری دارم، خدا رو شکر. حقوقتو ماه‌به‌ماه می‌دم. اولش زیاد نیست، چون باید یادت بدم هر گیاهی چیه، چجوری بسته‌بندی شه، چجوری قاطی نشه. ولی اگه خوب کار کنی، اضافه هم می‌کنم. پناه لبخند زد. لبخندی که ته‌مانده‌ای از اشک هم با خودش آورد. - هرچی باشه، برام ارزش داره... من به کار نیاز دارم! - بگو مامان زیبا. من اینطوری راحت‌ترم، توهم اینطوری صدام کنی احساس قریبی نمی‌کنی! پناه آهسته سر تکان داد و از صمیمیت این زن لبخندی زد. - فردا صبح ساعت نه بیا. پیش‌بندت رو می‌دم، لیست گیاهامون رو با هم مرور می‌کنیم. یاد می‌گیری. پناه خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. فقط همان‌جا، میان عطری که بوی زندگی می‌داد، لیوان را محکم‌تر در دست گرفت. دلش گرم شده بود. خدا با او بود و رهایش نکرده بود!
  4. هوا گرم‌تر شده بود، ولی پناه هنوز از نیمکت بلند نشده بود. چشم‌هایش را با گوشه‌ی روسری‌اش خشک کرد و بلند شد. دلش نمی‌خواست برگردد خانه، نه با آن چشم‌ها، نه با آن دل شکسته. قدم‌هایش او را بی‌هدف به خیابان کشاند؛ میان خیابان‌هایی که آفتاب بی‌رحمانه بر سنگفرش‌شان می‌تابید، ایستاد. نگاهش روی تابلوهای کدر مغازه‌ها لغزید تا به یکی رسید. عطاری قدیمی بود، با دری چوبی و رنگ‌ورورفته که گوشه‌هایش ترک خورده بود. پشت شیشه‌های مه‌گرفته‌اش، سایه‌ی بطری‌ها و گیاهان خشک پیداست. از همان فاصله بوی تند نعنا و گل‌گاوزبان با نسیم درهم پیچیده و به صورتش خورد. پناه جلو رفت و دستش را روی دسته‌ی در گذاشت. سرد بود. فشاری داد و در با صدای «جیر» آهسته‌ای باز شد. زنگ کوچک بالای در، ناله‌ای آرام کرد؛ آن‌قدر آرام که انگار خودش هم نمی‌خواست مزاحم شود. عطر ادویه و گیاه خشک، بینی پناه را نوازش داد. نور زرد کمرنگی از پنجره‌ی کوچک بالای سقف، روی دستان پیرزنی نشسته بود که با احتیاط چیزی را در پاکتی کاغذی می‌ریخت. صورتش خط‌خطی بود، اما چشمانش تیز. روسری گل‌دارش با رنگ شیشه‌های عطاری هماهنگ بود. پناه لب‌های خشکش را تر کرد. صدایش، نازک و کم‌جان بود: - سلام… دنبال کار می‌گردم. اگه نیرویی بخواین… هر کاری باشه، انجام می‌دم. دست‌هایش را محکم در هم گره کرده بود. منتظر بود مثل باقی جاها، طرد شود. منتظر بود بگویند «نه عزیزم، برو». زن سرش را بالا آورد. چند ثانیه نگاهش کرد، بی‌عجله. نه با بی‌حوصلگی، لبخند کمرنگی زد و سپس پرسید: - بلدی گیاه هارو از هم تشخیص بدی؟ پناه لحظه‌ای سکوت کرد. بعد لبخند کم‌رنگی زد، شکسته و خجول: - نه... ولی اگه یادم بدین، قول می‌دم زود یاد بگیرم. زن ریز خندید، با دست اشاره زد تا پناه جلو برود. پناه آرام به جلو قدم گذاشت و با استرس به چشمان زن خیره شد. زن: چرا اینقدر استرس تو چشماته؟! - آخه از صبح که دنبال کار اومدم همه دست رد به سینه‌ام زدن، می‌ترسم... - مادر، نیرو نیاز ندارم خودم تنهایی از پس کارام برمیام اما راستش رو بخوای از تنهایی خسته شدم حالا تو بیای اینجا از کار بیکار میشم اما حداقل یه هم زبون پیدا می‌کنم دو کلوم بگم باهاش. پناه ناباورانه به او خیره شد. یعنی چه؟! - حاج‌خانم متوجه منظورتون نشدم؟ - منظوری ندارم مادر، میگم به نیرو نه اما به هم‌زبون نیاز دارم هم تو از فردا بیا کار کن به یه روزیی برس منم از افسرده‌گی بیرون شم! پناه نمی‌دانست خوشحال باشد یا تعجب کند از این پیرزن عجیب. - جدی می‌گین؟ زن سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. پناه قدم برداشت. - وای خیلی ممنونم... خیلی لطف کردید
  5.  

    سلام میشه این داستان رو به تالار رمان انتقال بدی گلی؟ 

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      منتقل شد.

    2. Kahkeshan

      Kahkeshan

      خیلی ممنون💐

  6. سلام خسته نباشی گلی 

    من میخام این داستانم رو به تالار رمان انتقال بدم  چون الان بالای ۴۰ پارت میشه 

     

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      @سادات.۸۲ مدیرانتقال و تایپ رمان

    2. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      منتقل شد.

  7. بعضی آدم‌ها، تنها وقتِ گم شدن، راهِ خانه‌ات را بلدند. نه از دلت رد می‌شوند، نه در یادَت می‌مانند؛ فقط از بودنت نردبان می‌سازند برای فرار از بی‌پناهی‌شان. می‌آیند با چشم‌هایی که طلبکارند، نه عاشق و تو، ساده‌ای… دلت را مثل نان تازه تعارف می‌کنی، بی‌اینکه بفهمی گرسنگی‌شان فقط تا رسیدن به درِ بعدی‌ست. تمامت را می‌ریزند در لیوانِ اضطرارشان، سر می‌کشند و می‌روند… بی‌آنکه حتی ته‌مانده‌ی احساست را مزه کرده باشند. تو می‌مانی، با دستی دراز، دلی تا شده و خاطره‌ای که مثل درِ نیمه‌باز می‌لرزد. و بدتر از نبودن‌شان، این است که فقط وقتی هستند که کسی جز تو نبود.
  8. این پوست، فقط جلدی‌ست که خط به خطش را سال‌ها گریه نوشته‌اند؛ نه پیش‌گفتارِ جانم. آدم‌ها، در رنگ کفش‌ و چروکِ مانتوها غرق می‌شوند؛ بی‌آنکه بفهمند شاید این پاشنه، هزار بغضِ راه‌نرفته را بردوش می‌کشد. موهایم را دیدی و دلت لرزید؛ اما لرزش دلم را نه. انگشتانم را شمردی، اما زخم‌های بی‌نام‌شان را نشمردی… قضاوت، چاقوی کندی‌ست که آهسته‌آهسته، شناسنامه‌ی درون را می‌خراشد. من، زیر این نقاب بی‌ادعا پرم از واژه‌های دفن‌شده در سطرهای نانوشته. ای کاش، نگاه‌ها کمی گوش داشتند… نه پوست، نه لباس، نه لهجه… هیچ‌کدام آینه‌ی جان نیستند. برای فهمیدن، باید چشم نداشت… دل داشت.
  9. در ازدحامِ آدم‌ها، تنهایی‌ام صدای بلندتری دارد. میان دست‌هایی که فقط می‌گذرند، دلم یک ایستادنِ ساده می‌خواهد. چقدر سخت است وقتی نگاه‌ها، عبور را بلدند و ماندن را نه… کاش می‌شد آدم‌ها، گاهی از کنار هم نگذَرند، حتی اگر دیرشان شده. من در پیاده‌روهای شلوغ، بیشتر گم می‌شوم تا در بیابان. لبخندهایی که از صورت‌ها بیرون می‌زنند اما به دل نمی‌رسند. آدم‌هایی که سایه‌شان گرم نیست، فقط تاریک است. و من، دلم برای نگاهی تنگ شده که بلد باشد بماند… نه فقط ببیند. در این شهر، تنها بودن درد نیست؛ قاعده است و درد، آن‌جاست که به این قاعده عادت کرده‌ای.
  10. نام دلنوشته: ابتذال معنا دلنویس: کهکشان ژانر: اجتماعی دیباچه: گاهی دلم می‌خواهد نان را در قافیه‌ی غم بخورم؛ با دستانی که هنوز طعم پینه را از یاد نبرده‌اند. شهر پر است از آدم‌هایی که نگاه‌شان، نان را از دهانِ هم می‌قاپد و لبخندشان، صورتحسابی‌ست برای گرسنگی دیگران.من اما نان را از واژه قرض می‌گیرم از سکوت زنانی که شکم‌شان را به شعر بسته‌اند… از کودکی که «بابا» را نگفته، اما فحش را بلد است. عطر نان، وقتی از گرسنه می‌گریزد، بوی قضاوت می‌گیرد و من، در میان همین نان‌پاره‌های نابرابر، دلم برای انسان بودن تنگ می‌شود… نه سیر بودن.
  11. *** صبح، وقتی آفتاب از لابه‌لای پرده‌های حریر به اتاق می‌تابید، پناه بالاخره از جا بلند شد. چشمانش قرمز بود و خواب به‌چشم ندیده بود. بی‌صدا از اتاق بیرون رفت تا کسی بیدار نشود. توی آشپزخانه یک لیوان آب نوشید، دوباره به اتاق برگشت یک دست مانتو شلوار از کمد نسترن بیرون آورد و پوشید دستی به موهای پریشانش کشید و بی‌صدا از در بیرون زد. هوا هنوز خنک بود. کوچه‌های محله آرام و خلوت بودند. پناه با قدم‌هایی تند و ذهنی شلوغ، خودش را به خیابان اصلی رساند. اولین جایی که رفت، همان کافی‌شاپی بود که همیشه از کنارش رد می‌شد. با تردید وارد شد. دختر جوانی پشت کانتر ایستاده بود. پناه آرام گفت: - سلام، ببخشید… دنبال کار می‌گردم. اگه نیرویی لازم دارین… دختر نگاهی از سر تا پا به او انداخت. - نه، نیرو تکمیله پناه لب گزید. - شما مطمئنی؟! دختر سری تکان داد. - گفتم که تکمیله! پناه با لبخندی زورکی تشکر کرد و بیرون زد. قدم‌زدن‌ها ادامه پیدا کرد. مغازه‌ها، بوتیک، حتی یک داروخانه… جواب همه یکی بود: «نه عزیزم، نیرو نمی‌خوایم.» ظهر شده بود. آفتاب تندتر می‌تابید و پاهای پناه از خستگی می‌لرزید. کنار یک پارک کوچک نشست. چشم‌هایش پر از اشک شد، اما اشک‌ها را فرو داد. نمی‌خواست باز هم بشکند. توی دلش گفت: «نباید ناامید شم. بالاخره یه جایی هست… باید باشه.» یکباره فکرش به سمت پرهام کشید، او می‌توانست کمی به او پول قرض بدهد تا یک خانه اجاره کند و پدر، مادرش را آنجا ببرد و... . با این فکر گوشی را از کیف سیاه کوچکش بیرون کشید. گوشی را محکم‌تر در دست گرفت. دستش می‌لرزید. چند لحظه مردد ماند، بعد شماره‌ی پرهام را گرفت. یک بوق… دو بوق… بی‌پاسخ. دوباره و دوباره… بار پنجم بود که تماس گرفت و این بار بالاخره گوشی وصل شد. صدای پرهام، خشک و پر از خشم توی گوشش پیچید: - وقتی می‌بینی جواب نمی‌دم یعنی کار دارم! چه آدم نفهمی هستی تو پناه! اه… بدم میاد از اینطور آدم‌ها! پناه نفسش را حبس کرد. بغض سنگینی در گلویش پیچید، ولی خودش را جمع کرد، سعی کرد صدایش نلرزد: - من زنگ زدم چون… چون به کمکت... . هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که صدای پرهام با پوزخندی تلخ و بی‌رحم صدایش را در گلو خفه کرد. - اگه منظورت پوله، متأسفم چون ندارم. اصلاً نمی‌خوام بدونم مشکلت چیه. لطفاً برای چند وقتی مزاحمم نشو، می‌خوام با دوستام برم مسافرت. حوصله‌ی دردسر ندارم، خدافظ. بوق ممتدی که بعد از قطع شدن تماس در گوشش پیچید، شبیه شلیک یک گلوله بود. پناه با ناباوری به گوشی خیره ماند. انگار کلمات هنوز در هوا معلق بودند. دلش می‌خواست چیزی بگوید، اعتراض کند، بپرسد «چطور می‌تونی اینقدر بی‌خیال باشی؟»، اما دیگر دیر شده بود. انگار دنیا برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. اشک‌ها بی‌اجازه از چشم‌هایش سرازیر شدند. گوشی را توی کیفش انداخت و سرش را میان دستانش گرفت. شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزید. پارک خلوت بود. چند کبوتر، بی‌خیال روی نیمکت روبه‌رویی نشسته بودند. هیچ‌کس نبود که ببیند یک دختر، درست وسط روز روشن، دارد زیر آفتاب گریه می‌کند. دلش می‌خواست فریاد بزند. بگوید: «تو اون‌ور دنیا خوشی، و من اینجام... له شدم.» ولی صدا نداشت. فریادش در گلویش خفه شده بود. دلش برای خودش سوخت. برای دختری که نه پناهی داشت، نه حتی یک آغوش ساده برای تکیه دادن. زمین زیر پایش سنگین شده بود، انگار همه‌چیز می‌خواست وادارش کند که زمین بخورد، ولی در همان لحظه احساس کرد دستی روی شانه‌اش زد و آرام گفت: - هی دختر، من هستم‌ها! پناه گریه‌اش شدت گرفت و زیر لب آرام گفت: - خدایا منو ببخش که وقتی تو بودی، پیش بنده‌ات دست دراز کردم... منو ببخش
  12. نسترن آهی کشید، فنجان قهوه‌اش را روی لبه‌ی تراس گذاشت و زمزمه کرد: - آره، پلیس هیچ کاری نکرد. گفتن مدرک کافی نداریم، شاهد نیست، دوربین خراب بوده... انگار اصلاً نمی‌خواستن کاری بکنن. یه جوری نگام می‌کردن که انگار من مقصرم. پناه لب‌هایش را روی هم فشرد. قلبش فشرده شد. نسترن لبخند کجی زد، اما چشم‌هایش پر از خستگی بود. - مهم نیست دیگه... الان تو حالت خوبه، این مهمه. بیا بریم بخوابیم، دیر وقته. همه خوابیدن. پناه لبخند کم‌رنگی زد. - تو بخواب، منم الان میام. نسترن دستی به بازویش کشید و گفت: - فقط زیاد فکر نکن، باشه؟ شب بخیر. پناه با سر تأیید کرد، اما همان‌طور روی صندلی باقی ماند. صدای بسته شدن آرام در تراس، او را در سکوتی سنگین تنها گذاشت. به آسمان نگاه کرد، به ستاره‌هایی که مثل خاطره‌هایی دور و محو در دل شب می‌درخشیدند. ذهنش رها شد... رفت سمت پدرش. تصویر مردی خمیده در اتاقی کوچک در خانه سالمندان، با دستانی لرزان و چشمانی خسته. دلی که هنوز برای دخترش می‌تپید. بعد فکرش رفت سراغ پرهام. برادری که روزی خود را ستون خانواده می‌دانست، اما حالا... انگار دود شده بود و رفته بود. حتی یک تماس، یک پیام، یک نشونه از بودنش نداده بود. مگر می‌شود آدم خانواده‌اش را این‌طور فراموش کند آن‌ هم با یک خارج رفتن و بعد، مادرش... زنی که همیشه ساکت بود، اما توی چشمانش می‌شد درد سال‌ها را خواند. مادری که حالا در سایه‌ی خاموشی، منتظر معجزه بود. پناه دستش را زیر چانه زد و در دل شب زمزمه کرد: - باید یه کاری بکنم... نمی‌تونم همین‌طور بمونم. ذهنش به سمت آینده رفت. به این‌که باید کار پیدا کند، باید خودش را جمع‌وجور کند. باید یک‌جورِی این آوار زندگی را با دستان خودش کنار بزند. پناه، با تمام خستگی، با چشم‌هایی باز، تا سحر در همان سکوت باقی ماند.
  13. دکتر لحظه‌ای مکث کرد. نگاهی به چهره‌ی خسته و چشم‌های قرمز پناه انداخت و بعد دستی به پیشانی‌اش کشید. - خیلی خب... مرخصی مشروط. فقط به خاطر شرایط خاصت. اما پناه، اگه تو این دو روز کوچک‌ترین نشونه‌ای از برگشت حالت دیده بشه، فوراً باید برگردی بستری شی. مسؤلیتش با خودته. پناه بی‌درنگ گفت: - قبول، همه‌ش با خودمه. فقط بذارید برم. دکتر سری تکان داد و نسخه‌ی ترخیص را امضا کرد. نسترن و میلاد آهسته نفس راحتی کشیدند. چند ساعت بعد، نسترن، پناه و مینو را به خانه‌ پدری‌اش رساند. خانه‌ای دلباز و گرم در یکی از محله‌های آرام. پدر و مادر نسترن، با لبخند و مهربانی به استقبالشان آمدند. *** بعد از شام، وقتی پدر و مادر نسترن و مینو در سالن نقلی در حال حرف زدن بودند، پناه و نسترن به تراس خانه رفتند. هوا خنک بود و آسمان، پر از ستاره. نسترن دو فنجان قهوه آورد و کنار پناه نشست. پناه فنجان سفالی آبی‌رنگ را برداشت، جرعه‌ای نوشید و بعد با صدایی آرام پرسید: - نسترن... کافه‌ای که توش کار می‌کردیم چی شد؟ بعد از اون شب...؟! نسترن لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش به دوردست‌های تاریکی بود. - دو روز بعد از اینکه بردیمت بیمارستان، رفتم کلانتری. با گریه شکایت کردم. از اون سه مرد، از مدیریت کافه، همه رو گفتم. پناه زمزمه کرد: - بعدش چی شد؟ نسترن پوزخند تلخی زد. - هیچ، هیچ‌کس هیچ کاری نکرد. الکی گفتن پیگیری می‌کنن؛ ولی تا حالا که خبری نشده! پناه سرش را پایین انداخت. فنجانش هنوز گرم بود، اما طعم قهوه تلخ‌تر از همیشه. نسترن ادامه داد: - فقط یه نفر از کار اخراج شد، اونم من بودم. چون از مدیریت کافه شکایت کردم! پناه آرام گفت: - یعنی چی؟! پلیس... هیچ‌کاری نکرد؟!
  14. دستان پدرش دور شانه‌های پناه حلقه شد. گرمایی که سال‌ها از آن محروم شده بود، حالا در همین آغوش خسته، اما پر از عشق، جریان داشت. شانه‌های پدرش می‌لرزید، اما کلمات در گلویش گیر کرده بودند. مینو با گوشه‌ی چادرش اشک‌هایش را پاک کرد و آرام کنارشان نشست. نسترن همچنان سکوت کرده بود، اما چشم‌هایش پر از بغضی بود که هر لحظه ممکن بود بشکند. پدرش بعد از چند لحظه عقب رفت، دستان زبرش را روی گونه‌های پناه گذاشت و با صدایی که انگار از عمق جانش بیرون می‌آمد، گفت: - تو هیچ‌وقت کم نذاشتی، بابا. هیچ‌وقت... پناه دست‌های پدرش را میان انگشتانش گرفت و آن‌ها را محکم فشرد. زمان گذشت، اما پناه هنوز نمی‌توانست خودش را مجبور کند که از کنار پدرش بلند شود. مینو از دور نگاهشان می‌کرد، اما چیزی نمی‌گفت. صدای باز شدن در سالن سکوت را شکست. مردی قدبلند با موهای آشفته و نگاهی نگران وارد شد. هنوز درست داخل نیامده بود که نسترن با تعجب بلند شد: - میلاد؟! تو اینجا چی کار می‌کنی؟ میلاد با قدم‌های تند جلو آمد و نگاهی سرزنش‌آمیز به نسترن و مینو انداخت. - چی کار دارین می‌کنین؟ مینو لب گزید و سعی کرد چیزی بگوید، اما پناه پیش‌دستی کرد و با صدایی تند گفت: - ما فقط اومدیم بابامو ببینیم. چیزی نشده! - من... فقط نگران... پناه ایستاد. نگاهش پر از خشم و اضطراب بود. - متأسفم تند حرف زدم اما حالم خوبه! نسترن دستش را گرفت. - پناه آروم باش! اما پناه دست نسترن را کنار زد و با قدم‌های تند از سالن خارج شد. نسترن و میلاد به‌دنبالش دویدند. وقتی به بیمارستان برگشتند، پرستار با دیدن پناه، سریع سمت دکتر رفت. دکتر چند دقیقه بعد وارد شد، اخمی روی پیشانی‌اش بود. - پناه دخترم، چرا بدون هماهنگی؟! پناه از جا بلند شد. - دکتر من باید بابام رو می‌دیدم! دکتر نفسش را آهسته بیرون داد. - من که نگفتم نبین، گفتم دو روز بعد که مرخص... - دکتر شما دلت خوشه! متوجه نیستی زندگی من و خانوادم چجوریه! لطفاً امروز مرخصم کن تا برم تو این دو روز فکر نکنم بخواد اتفاقی بیوفته!
  15. *** سه روز گذشت، سه روزی که پناه فقط به سقف اتاق خیره می‌شد، به صدای پاهای پرستارها گوش می‌داد و منتظر لحظه‌ای بود که دکتر مرخصش کند اما دکتر گفته بود یک هفته باید در بیمارستان بماند. نسترن سینی غذا را روی میز کنار تخت گذاشت و با لحنی که سعی داشت آرام باشد، گفت: - پناه، یه چیزی بخور. از دیروز فقط آب خوردی، اینجوری که دوباره ضعف می‌کنی. پناه بدون اینکه نگاهش کند، آرام گفت: - اگه بابا رو ببینم، خودم اشتها پیدا می‌کنم. مینو که در سکوت به گوشه‌ای خیره شده بود، ناگهان نفس عمیقی کشید و بلند شد. مینو: نسترن مادر، کمک پناه کن حاظر بشه! *** خانه‌ی سالمندان بوی عجیبی داشت. ترکیبی از دارو، عطر صابون‌های ارزان، و چیزی که شبیه بوی کهنگی و خاطرات فراموش‌شده بود. پناه نفسش را با سختی فرو داد و قدم‌هایش را تندتر کرد. مینو کنار او راه می‌رفت، انگار که می‌ترسید دخترش هر لحظه از پا بیفتد. نسترن هم همراهشان بود، اما سکوت کرده بود. پناه دستش را مشت کرد و چشم‌هایش به دنبال پدرش گشتند. در انتهای سالن، مردی روی صندلی کنار پنجره نشسته بود. قامتش کمی خمیده شده بود، موهای جوگندمی‌اش بهم ریخته، و نگاهش خیره به بیرون بود. پناه دهان باز کرد تا صدایش کند، اما بغضش سنگین‌تر از آن بود که بگذارد. فقط توانست چند قدم جلوتر برود. مرد ناگهان سرش را چرخاند. برای چند لحظه، چشمانشان در هم گره خورد. پدرش اخمی کرد، انگار که نمی‌توانست باور کند کسی که روبه‌رویش ایستاده، دخترش باشد. اما بعد، ناگهان چشمانش از اشک پر شد، و صدایی که از همیشه خسته‌تر بود، شکست: - پناه...! پناه دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. دوید، خودش را در آغوش او انداخت و میان هق‌هق‌هایش، فقط یک جمله را تکرار کرد: - بابا... من متأسفم، متأسفم... .
  16. پزشک نفسش را با کلافگی بیرون داد و به پرستارها اشاره کرد که پناه را آرام کنند. اما پناه دستش را از روی بازوی پرستار کشید و با صدایی لرزان اما محکم گفت: - اگر نذارین برم، خودم فرار می‌کنم! مینو که تا آن لحظه فقط اشک می‌ریخت، با بغض به دخترش نگاه کرد. این همه خشم و عذاب در وجود پناه می‌ترساندش. دستی به صورتش کشید و به سختی گفت: - پناه، مادر... الان حالت خوب نیست... باید استراحت کنی... پناه اما پوزخندی زد و چشمانش از اشک و عصبانیت برق زدند. - استراحت کنم؟ آخه من دلم برا بابام تنگ شده! صدایش می‌لرزید، اما فریادش هنوز در اتاق می‌پیچید. - شماها هیچی نمی‌فهمین... بابا هیچ‌وقت حتی یه روزم بدون ما دووم نمی‌آورد! پزشک نفسش را سنگین بیرون داد، به پرستار اشاره کرد و گفت: - بهش یه آرام‌بخش تزریق کنید، این‌جوری حالش بدتر می‌شه. پناه چشمانش را گشاد کرد و با ترس دستش را عقب کشید. - نه! هیچ‌کس حق نداره به من دست بزنه! اما قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد، ضعف دوباره به جانش افتاد. دیدش تار شد، قلبش تندتر زد، و همه چیز در هاله‌ای از سیاهی فرو رفت. آخرین چیزی که حس کرد، دست‌های مادرش بود که به صورتش می‌کشید و صدای نگران نسترن که نامش را صدا می‌زد... . وقتی چشم باز کرد، نور سفید اتاق روی پلک‌هایش سنگینی می‌کرد. کمی طول کشید تا بفهمد کجاست. بوی الکل و دارو همه جا را پر کرده بود. صدای قطره‌های سرم که آرام‌آرام می‌چکیدند، ذهنش را خالی‌تر از قبل می‌کرد. چرخید و مادرش را دید که روی صندلی کنار تخت نشسته بود، چشم‌های قرمز و خسته‌اش نشان می‌داد که تمام این مدت بیدار بوده. با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، لب زد: - بابا... مینو سریع دستش را گرفت و محکم میان انگشتانش فشرد. - خوبه مادر، حالش خوبه... پناه لبش را گاز گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد. - تو رو خدا... منو ببر پیشش... مینو به سختی لبخند زد، انگار که در دلش طوفانی از نگرانی و تردید در جریان بود. اما بالاخره نفس عمیقی کشید و آرام گفت: - باشه مادر... می‌ریم... فقط آروم باش... پناه چشمانش را بست. شاید این فقط یک وعده‌ی ساده بود، اما برایش مثل نور امیدی بود که میان تاریکی‌های این چند روز کورمال‌کورمال دنبالش می‌گشت...
  17. خیلی ممنونم نظری دارید؟ 

  18. ایوان بی‌آنکه ذره‌ای از خونسردی‌اش را از دست بدهد، دستانش را در جیب فرو برد و نگاهی گذرا به مهمات داخل جعبه انداخت. ورسیا کنارش ایستاده‌بود، دست‌ به‌ سی*ن*ه و خیره به تفنگ. انگار داشت وزن، دقت و کشندگی آن را در ذهنش محاسبه می‌کرد. مرد فروشنده که متوجه نگاه‌های تیز ایوان و ورسیا شده‌بود، نفسش را محکم بیرون داد و خم شد تا جعبه‌ی مهمات را کمی جلوتر بیاورد. انگشتان زبر و چرک‌گرفته‌اش روی لبه‌ی چوبی جعبه کشیده شد و بعد در آن را باز کرد. مهماتش کمیاب شده، اما چون مشتری قدیمی این بازارچه هستین، می‌تونم یه قیمت منصفانه بدم... . ایوان نگاهی کوتاه به ورسیا انداخت. او هنوز خیره به تفنگ بود، اما وقتی متوجه نگاه ایوان شد، سرش را کمی به علامت تأیید تکان داد. ایوان دوباره به مرد فروشنده چشم دوخت. - منصفانه؟ عدد بگو. مرد لبخندی زد، اما قبل از اینکه دهان باز کند، صدای درگیری از انتهای بازارچه بلند شد. ناگهان چند نفر از مشتری‌ها که تا چند لحظه پیش مشغول معامله‌بودند، وحشت‌زده کنار رفتند. صدای شلیک شدن یک اسلحه از غلاف و بعد صدای فریاد: - دستاشو بگیر! نذار فرار کنه! چند نفر مسلح که لباس‌های خاکی داشتند، از میان جمعیت بیرون دویدند. در میانشان، مردی لاغر و زخمی تلاش می‌کرد از دستشان فرار کند. در همان لحظه‌ای که ورسیا قدمی به جلو گذاشت، ایوان بازویش را گرفت و آرام اما محکم گفت: - این دعوا به ما ربطی نداره. ورسیا نگاهش را از ایوان گرفت و دوباره به مرد زخمی دوخت. او نفس‌نفس‌زنان تقلا می‌کرد، اما وقتی یکی از افراد مسلح، قنداق اسلحه‌اش را محکم به شکمش کوبید، روی زمین افتاد و خون از گوشه‌ی لبش جاری شد. ایوان چانه‌اش را بالا گرفت و به فروشنده اشاره کرد، همزمان دستش را درون جیب کتش برد و تکه کاغذ سفیدی بیرون کشید. اینجا شلوغ شد. اسلحه و مهمات رو تا شب به همون آدرسی که تو کاغذه بفرست. مرد فروشنده که نگاهش نگران درگیری بود، سر تکان داد. ایوان برگشت و آرام از میان جمعیت عبور کرد. ورسیا لحظه‌ای مرد زخمی را نگاه کرد، اما چیزی نگفت و پشت سر ایوان راه افتاد. اینجا، دنیایی بود که ضعیف‌ترها زنده نمی‌ماندند.
  19. بعد چند دقیقه خیره شدن، ورسیا پرده‌ی اتاق را کشید، نگاهش را از خیابان گرفت و گوشی‌ اپل سفید‌رنگش را از روی میز برداشت. صفحه‌ی آن خاموش بود اما یک ویبره‌ی کوتاه، خبر از پیامی تازه می‌داد. قفل گوشی را باز کرد. ایوان: فردا بریم خرید! چند ثانیه به پیام نگاه کرد. لبخندی عمیق روی لب‌های قلوه‌ای صورتی‌اش جا خوش کرد. خرید کردن با ایوان را دوست داشت. انگشتانش را روی کیبورد گوشی به حرکت درآورد و «باشه»‌ ی نوشت. گوشی را کنار گذاشت و به دیوار تکیه داد. ذهنش برای لحظه‌ای به گذشته کشیده شد. ایوان کسی بود که از او جانیی خونخوار ساخته‌بود. پدرخوانده، مربی... ورسیا برای ایوان یک شاگرد قابل‌ اعتماد بود تا جایی که گذاشته‌بود، ورسیا از نقطه ضعفش دخترش کاترین متوجه شود. کاترین دختری آرام، با لبخندی که همیشه چهره‌ی خشن ایوان را نرم‌تر می‌کرد. او برای پدرش همه‌چیز بود. *** بازارچه شلوغ بود. صداها در هم می‌پیچیدند؛ فروشنده‌ها داد می‌زدند، مشتری‌ها چانه می‌زدند، و بوی عرق افراد داخل بازارچه و روغن اسلحه در هوا پیچیده‌بود. چادرهای رنگ‌ و رورفته‌ای که روی غرفه‌ها کشیده شده‌بود، جلوی نور مستقیم آفتاب را می‌گرفت، اما گرمای هوا همچنان سنگین بود. ورسیا با قدم‌هایی آرام، اما حساب‌ شده، کنار ایوان حرکت می‌کرد. چشمانش تیزبینانه بین غرفه‌ها می‌چرخید. مردانی با لباس‌های نظامی، بعضی با چهره‌های پوشانده‌ شده و برخی دیگر کاملاً آشکار، در حال بررسی اسلحه‌ها بودند. بعضی اسلحه‌ها روی میزها ردیف شده‌بودند، بعضی دیگر داخل جعبه‌های چوبی، و بعضی حتی دست‌به‌دست معامله می‌شدند. فروشنده ها با صدای بلند داد میزند: - کلاش‌های سفارشی! نسخه‌ی ارتقا‌یافته! فقط چندتا مونده، دوربین‌های حرارتی! تک‌تیرانداز... . ایوان، با همان خونسردی همیشگی، بی‌اعتنا قدم می‌زد. ورسیا نگاهش را روی یکی از غرفه‌ها قفل کرد. یک مرد کوتاه‌قد با ریش جوگندمی، یک اسلحه‌ی تک‌تیرانداز را با وسواس خاصی روی میز می‌چید. ایوان قدمی جلو گذاشت و با نگاهی ارزیابانه به تفنگ اشاره کرد. - مدلش چیه؟ مرد ریشو لبخند دندان‌نمایی زد. - بارت، نسخه قوی‌تر M۸۲ معمولی. ایوان سری تکان داد. - مهماتش رو چقدر می‌دی؟ مرد دست‌هایش را به هم مالید. - خوب... تازه رسیده و قیمتش بالاست!
  20. رافائل آخرین نگاهش را به ورسیا انداخت، انگار که هنوز به پاسخی که نگرفته‌بود، فکر می‌کرد. اما در نهایت چیزی نگفت. فقط چرخید، به سمت اتاقش رفت و پشت سرش را نگاه نکرد. صدای قدم‌های سنگینش در طول راهرو کشیده شد، بعد در نیمه‌باز اتاقش کمی تکان خورد، اما بسته نشد. ورسیا لحظه‌ای همان‌جا ایستاد. دستش هنوز دور بطری آب قلاب شده‌بود. نفسش را آهسته بیرون داد. نگاهش را به پیشخوان دوخت و انگشتش را روی سطح سرد آن کشید. گوشه‌ی لبش به یک پوزخند بی‌حوصله بالا رفت. - شب بخیر! زمزمه‌ی کوتاهش در فضای ساکت خانه گم شد. بطری آب را روی پیشخوان رها کرد، پالتویش را برداشت و به سمت اتاقش رفت. در را بست، اما قفلش نکرد. نور کم‌رنگ آباژور را روشن کرد و نگاهی به انعکاس خودش در آینه‌ی روی دیوار انداخت. چشمانش خسته به نظر می‌رسیدند، اما نه آن نوع خستگی که با خوابیدن برطرف شود. با حرکتی آرام، دکمه‌های پیراهنش را باز کرد. پارچه‌ی ساتن سیاه از تنش سر خورد و روی تخت افتاد. بعد نوبت به شلوارش رسید. بلوز سبز نخی نازکی از کشوی چوبی کمد قهوه‌ای سوخته بیرون کشید و آن را روی تنش کشید. اما خستگی در تنش نمی‌نشست. چیزی در درونش می‌جوشید، چیزی که اجازه نمی‌داد روی تخت دراز بکشد و چشم‌هایش را ببندد. بی‌هدف به سمت پنجره‌ی قدی رفت و پرده‌ی سورمه‌ای ضخیم را کنار زد. هوای شب، درون اتاق خزید. دستانش بی‌اراده به سمت جعبه‌ی کاغذی کوچک نقره‌ای روی میز رفتند. در آن را باز کرد، یک نخ سیگار بیرون کشید و میان لب‌هایش گذاشت. فندک را روشن کرد. شعله‌ی کوچک، برای لحظه‌ای نور کوتاهی روی صورتش انداخت. نفسش را داخل داد. دود غلیظ به آرامی از میان لب‌هایش بیرون آمد و در هوای اتاق پیچید. نوری که از خیابان می‌تابید، دود را به اشکالی لرزان و نامفهوم تبدیل می‌کرد. چشمانش از پنجره گذشت و به نقطه‌ای نامعلوم در دوردست خیره شد.
  21. ورسیا انگشتش را در خاکستر کاغذ فرو برد. توده‌ی سیاه‌رنگ میان خطوط دستش پخش شد. دستش را با دستمال کاغذیی که پیشخدمت روی میز گذاشته‌بود، پاک کرد. فنجان سفیدی که لبه‌هایش طلایی بود را بالا آورد. جرعه‌ای نوشید. طعم تلخ قهوه به او آرامش میداد. دست چپش را بالا آورد، نگاهی به ساعت مچی بند چرمش انداخت باید به خانه بر‌می‌گشت. از کافه بیرون آمد. هوا هنوز بوی نم می‌داد. چراغ‌های خیابان خاموش و روشن می‌شدند. ماشین هنوز همان‌جا منتظر بود. در را باز کرد و نشست. راننده فقط نگاهی در آینه انداخت. - برگردیم؟ ورسیا سری تکان داد. هیچ نیازی به توضیح نبود. ماشین آرام در خیابان‌های نیمه‌تاریک حرکت کرد و او سرش را به شیشه تکیه داد. شیشه سرد بود. خیابان‌ها از برابر چشمانش می‌گذشتند، اما ذهنش جای دیگری بود. چند دقیقه بعد، ماشین جلوی ساختمان آپارتمانی متوقف شد. ورسیا بدون خداحافظی پیاده شد و به سمت ورودی رفت. کلید را در قفل چرخاند، در را باز کرد و داخل شد. سکوت خانه، آرامش‌بخش بود. اما نه آن آرامشی که انتظارش را داشت. نور چراغ‌های آشپزخانه خاموش بود، اما در گوشه‌ی سالن، شبح آشنایی روی صندلی نشسته‌بود. پایش را روی پایش انداخته‌بود و انگار ساعت‌ها بود که منتظرش نشسته باشد. رافائل چشمانش در تاریکی برق می‌زد، انگار که از قبل می‌دانست خبری در راه است. دستی به ریش گرد کوتاهش کشید و آرام گفت: - دیر کردی. ورسیا در را بست، پالتویش را روی دسته‌ی مبل انداخت و بدون عجله به سمت آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد، بطری آب را بیرون کشید و درحالی که کمی از آن نوشید، بی‌اعتنا جواب داد: - یکم طول کشید. رافائل از روی صندلی بلند شد. قدم‌هایش سنگین بود. نزدیک‌تر آمد و با دقت نگاهش کرد. سکوتی میانشان افتاد، اما این سکوت از آن نوعی نبود که راحت بشکند. بالاخره، رافائل لب زد: - چی شد؟ ورسیا در طوسی‌رنگ یخچال را بست و بطری پلاستیکی را روی پیشخوان گذاشت. به رافائل نگاه کرد، اما هیچ عجله‌ای برای جواب دادن نداشت. بعد از چند ثانیه گفت: - چیزی نشد، فقط یه مأموریت دادن. رافائل سرش را کج کرد. او آدمی نبود که با پاسخ‌های سطحی قانع شود. دست به سی*ن*ه ایستاد و با دقت بیشتری پرسید: - چه مأموریتی؟ ورسیا انگشتان کشیده‌اش را دور بطری قلاب کرد. نگاهش را لحظه‌ای پایین انداخت و بعد، انگار که این سؤال بی‌اهمیت‌ترین چیز دنیا باشد، با لبخندی کمرنگ شانه بالا انداخت: - چیز مهمی نیست. یه مأموریت ساده. و قبل از اینکه رافائل بتواند چیزی بگوید، با مهارت تمام بحث را عوض کرد: - راستی، تو شام خوردی؟ رافائل پلک زد. دقیقاً همان لحظه‌ای که متوجه شد، ورسیا نمی‌خواهد جواب بدهد. بازی ذهنی او را خوب می‌شناخت. سعی کرد واکنشی نشان ندهد، اما نگاهش نشان می‌داد که چیزی را از قلم نمی‌اندازد. در نهایت، آهی کشید. نمی‌توانست ورسیا را مجبور کند که صحبت کند. پس فقط آرام گفت: - میل نداشتم، شب بخیر
  22. ورسیا هنوز همان‌جا ایستاده‌بود، دستش را در جیبش فرو کرده و نوک انگشتانش را روی سطح ناصاف کاغذ فشار می‌داد. خیابان دوباره در سکوت فرو رفته‌بود، اما حالا، سکوت دیگر یک خلاء خالی نبود. چیزی درونش جریان داشت یک انتخاب، یک هشدار، یا شاید یک دام. چند ثانیه‌ای همان‌طور ماند، به تاریکی خیره شد. مرد ناپدید شده‌بود، اما رد حضورش هنوز در هوا باقی مانده‌بود. ورسیا به تجربه می‌دانست، کسانی که چنین پیام‌هایی می‌فرستند، همیشه از دور نظاره‌گر واکنش طرف مقابل هستند. پس نگاهش را از کوچه برنداشت، انگار که می‌توانست از میان آن تاریکی، نگاه کسی را حس کند. آرام به سمت ماشین برگشت. راننده هنوز همان‌جابود. ورسیا بدون کلامی در را باز کرد و داخل نشست. - کجا بریم؟ ورسیا نگاهش را از خیابان گرفت، به راننده خیره شد و آرام گفت: - کافه دنج... . راننده سری تکان داد. ماشین بی‌صدا در تاریکی شب حرکت کرد. کافه‌ای در حاشیه‌ی شهر، جایی که چراغ‌های خیابان دیگر به سختی به آن می‌رسیدند. جایی که تنها کسانی می‌آمدند که دنبال چیزهای غیرعادی بودند؛ معامله‌گران، دلالان، یا قاتلانی که چیزی برای پنهان کردن داشتند. ورسیا روی یکی از صندلی‌های گوشه‌ی کافه نشست. فضایی نیمه‌تاریک، بوی قهوه‌ و سیگار در هوا معلق بود. موسیقی جَز ضعیفی از بلندگوهای کهنه پخش می‌شد، اما هیچ‌ک.س به آن گوش نمی‌داد. او کاغذ را از جیبش بیرون آورد. دوباره خواندش. هر حرف، وزنی داشت. قدرت یا حذف؟ صدای زنی در کنارش، حواسش را جمع کرد. پیشخدمت بود، موهای تیره، پیراهنی ساده. یک منوی کهنه روی میز گذاشت و گفت: - چی می‌خورید؟ ورسیا، بدون نگاه کردن به منو، گفت: - یه قهوه تلخ. زن سری تکان داد و دور شد. ورسیا کاغذ را میان انگشتانش چرخاند. باید تصمیم می‌گرفت، اما نه عجولانه. هرچیزی که بود، بازی را پیچیده‌تر می‌کرد. کسی که این را فرستاده‌بود، او را می‌شناخت. قهوه‌اش که توسط همان زن روی میز گذاشته شد. لبانش را با زبان تر کرد و آرام زیر لب تشکری کرد. قهوه بخار ملایمی داشت. ورسیا انگشتش را روی سطح فنجان کشید، حرارت آن را حس کرد، نگاهش بین خطوط کاغذ و فضای نیمه‌تاریک کافه در نوسان بود. چند مشتری پراکنده، صدای ملایم برخورد قاشق با لیوان‌ها و زنی که در گوشه‌ی کافه سیگار می‌کشید. اما ورسیا به این جزئیات توجهی نداشت؛ ذهنش جای دیگری بود. پیشنهاد یک مأموریت بزرگ و پاداشی عظیم بعد هشداری مرموز از شخصی ناشناس. ورسیا عاشق بازی بود آن هم از نوع دزد و پلیسی‌اش! برای بار آخر نگاهی به نوشته‌های روی یاداشت انداخت و با حرکتی آرام، کاغذ را روی شعله‌ی شمع کوچک روی میز گرفت. لبه‌های کاغذ شروع به پیچ و تاب خوردن کردند و در عرض چند ثانیه، چیزی جز خاکستر باقی نماند.
  23. ورسیا پلک نزد، کوچک‌ترین حرکتی نکرد. فقط ایستاد و چشمانش را روی مرد روبه‌رو قفل کرد. سرما روی پوستش می‌دوید، اما حس درونی‌اش، چیزی عمیق‌تر از سرما بود. او باید می‌ترسید. یا حداقل نگران می‌شد. اما درونش بیش از هر چیزی کنجکاو بود. - از کجا فهمیدی؟ لحنش آرام و کنترل‌ شده‌بود. طوری که مهم نبود، انگار این مرد هیچ اطلاعات خاصی نداشت. مرد لبخند محوی زد. - پس قبول می‌کنی که یه سیاستمدار قراره با دست‌های تو بمیره؟ - نه تنها یکی بلکه خیلی از سیاستمدارها با دست‌های من مردن و قراره بمیرن! - خوشم اومد... . ورسیا نفسش را بیرون داد. دستش را درون جیب شلوارش برد و یک نخ سیگار از جاسیگاری بیرون کشید، همانطور که فندک را زیر سیگار می‌گرفت، گفت: - حرف اضافه نزن، تو کی هستی؟ مرد کمی سرش را کج کرد. انگار از این سؤال خوشش آمده باشد. - بذار اینجوری بگم، من کسی‌ام که قراره بهت پیشنهاد بدم. ورسیا آرام ابرو بالا انداخت. - پیشنهاد؟ مرد: یه معامله. دستش را در جیب پالتویش برد و چیزی بیرون کشید. یک کاغذ کوچک تاخورده. قدمی جلو آمد و آن را به سمت ورسیا گرفت. ورسیا کاغذ را نگرفت. فقط نگاهش کرد. - قبل از اینکه لمسش کنی، باید بدونی که این فقط یه راهه. اگه قبول کنی، بازی طور دیگه‌ای پیش میره. اگه نه... خوب، اون موقع تو هم فقط یه مهره‌ای مثل بقیه. مرد کاغذ را چند لحظه همان‌طور نگه داشت. بعد، بدون اینکه منتظر شود، آن را روی زمین انداخت. نسیم خفیفی کاغذ را کمی چرخاند، اما دورتر نبرد. - وقت زیادی نداری، ورسیا. مرد عقب رفت. آرام، بی‌صدا و قبل از اینکه ورسیا بتواند واکنشی نشان دهد، در تاریکی خیابان ناپدید شد. ورسیا نگاهش را به کاغذ انداخت. روی آسفالت ترک‌خورده‌ی خیابان، یک پیام کوچک انتظارش را می‌کشید. آرام قدم برداشت. بوت‌هایش روی زمین صدایی خفیف ایجاد کردند. نسیم سرد، موهایش را کمی کنار زد. کاغذ درست جلوی پایش بود. اگر کسی دیگری اینجا بود، شاید فکر می‌کرد که برداشتن یک تکه کاغذ چیز ساده‌ای است. اما برای ورسیا، این فقط یک تکه کاغذ نبود؛ این یک علامت بود. کمی خم شد. انگشتانش، محکم و دقیق، کاغذ را از روی زمین برداشت. نفس عمیقی کشید. با نوک انگشت شست، تای کاغذ را باز کرد. جوهر روی آن کمی پخش شده بود، انگار با دست‌خطی عجولانه نوشته شده باشد: «دو مسیر داری. یکی تو را به قدرت می‌رساند. دیگری تو را از صفحه بازی حذف می‌کند. انتخاب کن.» ورسیا بدون پلک زدن، متن را خواند. بعد، بی‌صدا، کاغذ را تا کرد و در جیبش گذاشت. این یک تهدید بود؟ یا یک هشدار؟
  24. ورسیا چند لحظه همان‌جا ایستاد. هوای سرد شب، مثل چاقویی نازک و تیز، پوستش را لمس می‌کرد. خیابان در سکوتی سنگین فرو رفته‌بود، تنها صدای وزش باد و شرشر آب از ناودان‌های زنگ‌زده‌ی ساختمان‌های قدیمی شنیده می‌شد. چشمانش آرام اما دقیق، کوچه‌ی تاریک را جست‌وجو کردند. راننده از داخل ماشین، با نگرانی به او نگاه کرد. انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما یک حرکت آرام دست کافی بود تا بفهمد باید ساکت بماند. سکوت، در چنین لحظه‌ای، بیشتر از هر توضیحی ارزش داشت. او می‌دانست که کسی تعقیبش می‌کند. اما مسئله این بود که چرا حالا ناپدید شده‌بود؟ آرام به جلو قدم برداشت. بوت‌هایش روی آسفالت ترک‌خورده، صدایی خفه ایجاد کردند. انگشتانش هنوز اسلحه را در جیب پالتویش لمس می‌کردند. نفسش را آهسته بیرون داد، بخار گرمی در هوای یخ‌زده شکل گرفت و محو شد. حسگرهای درونی‌اش به او می‌گفتند که تنها نیست. اما تعقیب‌کننده‌اش کجا رفته‌بود. چشمانش گوشه‌ی خیابان را جست‌وجو کردند. یک ساختمان متروکه، با پنجره‌های شکسته و دیوارهای پوسته‌پوسته‌ شده، مثل سایه‌ای عظیم در تاریکی ایستاده‌بود. یک تیر چراغ برق که نور زرد و لرزانی داشت، خیابان را روشن می‌کرد. چیزی تکان خورد. ورسیا بی‌درنگ سرش را چرخاند. یک مرد. در سایه‌ی ساختمان، درست در نقطه‌ای که نور خیابان به آن نمی‌رسید، قامت بلند و ساکتی دیده می‌شد. چهره‌اش در تاریکی پنهان بود، اما ایستادنش، زاویه‌ی بدنش، همه‌چیز فریاد می‌زد که او اتفاقی آنجا نیست. ورسیا چند قدم به عقب رفت، دستش اسلحه را محکم‌تر چسبید. - کی هستی؟ صدایی نیامد. مرد هنوز همان‌جا ایستاده‌بود. حتی حرکت نکرد. مثل تندیسی که از دل تاریکی تراشیده‌ شده‌ باشد. ورسیا یک‌بار دیگر، این‌بار آرام‌تر، گفت: - کی هستی و چرا منو تعقیب می‌کنی؟ مرد بالاخره حرکت کرد. قدمی آرام، مثل کسی که عجله‌ای ندارد. نور زرد چراغ، کم‌کم چهره‌اش را آشکار کرد. چشمان سیاه نافذ و بی‌احساس. موهای تیره قهوه‌ای، خط فک مشخص و ته‌ریشی که چهره‌اش را خشن‌تر کرده‌بود. پالتویی بلند به تن داشت که در نسیم سرد شب کمی تکان می‌خورد. مرد: تو فکر می‌کنی که من تو رو تعقیب می‌کنم؟ صدایش آرام و کمی خشن بود. لحنش، چیزی میان تمسخر و بی‌تفاوتی. ورسیا اسلحه را از جیبش بیرون نکشید، اما انگشتش روی ماشه بود. - تو دو تا خیابون دنبالم بودی. بعد که توقف کردیم، محو شدی. حالا اینجا ایستادی و ادعا می‌کنی که تعقیبم نمی‌کردی؟ مرد یک ابروی تیره‌اش را کمی بالا برد. - شاید فقط شب گردی می‌کردم. ورسیا پوزخند زد. - و اتفاقی در مسیر من بودی؟ دو خیابون پشت سرم، در همین ساعت از شب؟ مرد لبخند کمرنگی زد. اما این لبخند، به چشمانش نرسید. - بذار یه سؤال ازت بپرسم، ورسیا. اسمش را گفت. راحت، انگار که سال‌ها او را می‌شناخته باشد. ورسیا هیچ واکنشی نشان نداد. اما در ذهنش، زنگ هشدار به صدا درآمد. مرد یک قدم دیگر جلو آمد. - حالا که قراره برای یه کشور آدم بکشی، واقعاً فکر کردی تنها کسی هستی که حواس‌ها بهت جمعه؟ سکوتی میانشان افتاد. باد سرد، لا‌به‌لای ساختمان‌ها زوزه کشید. ورسیا انگشتش را روی ماشه فشرد. این مرد کی بود؟ و از کجا می‌دانست؟
×
×
  • اضافه کردن...