-
تعداد ارسال ها
136 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
چادر را کشیدم سرم و از در زدم بیرون. هوای صبح کمی سرد بود و بوی خاک نمخورده در کوچه پیچیده بود. اما از فکری که در ذهنم چرخ میزد، تنم گرمتر از آفتاب وسط تابستان شده بود. ننه حتماً داشت توی خانه نقشهای تازه برای سر به راه کردن من میکشید، اما خیال نداشت بفهمد که فاطمه با این کارها سر خم نمیکند. کوچهها خلوت بود. چند بچه قد و نیمقد با لباسهای خاکی در حال بازی بودند. صدای خنده و جیغشان، کوچه را پر کرده بود. مادرهایشان هم، از پشت درختهای چنار کنار کوچه، با چشمهایی مراقب، نگاهشان میکردند. من اما سرم را انداختم پایین و راه افتادم سمت خیاطی. لباس عروس مهدیه، دختر سکینه، که توی پارچه سفید پیچیده بودم، زیر بغلم محکم گرفتم و رفتم سمت خانهشان. در چوبی کوچک خانه را که زدم، مهدیه خودش آمد دم در. صورتش از خوشحالی میدرخشید، انگار خورشید را قاب کرده بودند توی صورتش. معلوم بود تمام فکر و ذکرش، عروسیاش است. - فاطمه! خدا خیرت بده. بیا تو. لبخند زدم و گفتم: - نمیام، مهدیه. همینجا بگیرش. کار دارم. مهدیه با عجله دستش را دراز کرد و لباس را گرفت. همانطور که پارچه را کنار میزد تا لباس را نگاه کند، با صدای نرم و مهربانی گفت: - وا، چه کار داری که اینقدر عجله داری؟ لبخندم عمیقتر شد و با شیطنت گفتم: - میرم دنبال بخت خودم، شاید از یه جایی افتاد تو کوچه! مهدیه بلند خندید و گفت: - ای فاطمه! تو اگه زبونت رو یه کم کوتاهتر کنی، خودت یه هفته نشده عروس میشی. سرم را تکان دادم و با لحنی که بیشتر شبیه شوخی بود گفتم: - من اگه زبونم کوتاه بشه، دیگه کی قراره حال حاج فتحاللهها رو بگیره؟ مهدیه همانطور که ریسه میرفت، لباس را بغل کرد و به داخل رفت. من هم با خیال راحت راهم را کج کردم سمت خیاطی. وقتی رسیدم دم در خیاطی، چندبار با پشت دست به در زدم. صدای زهرا آمد که از پشت در پرسید: - تویی، فاطمه؟ بیا تو، چرا اینقدر دیر کردی؟! درب را باز کردم و پا گذاشتم داخل. زهرا با ابرویی بالا داده و دست به سی*ن*ه، وسط حیاط ایستاده بود. گفتم: - لباس مهدیه رو بردم، یکم دیر شد. چیزی شده؟! زهرا پوزخند زد و شانهای بالا انداخت: - نه، میخواد چی بشه؟ اما اگه دیرترمیاومدی، ننهی من میاومد سراغت! خندیدم و چادرم را انداختم روی چوبلباسی گوشه اتاق.- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
ننه که دستش به من نرسید، از همان سر کوچه با چادر گلگلیاش که باد لبههایش را تاب میداد، ایستاد و دست به کمر، مثل کوهی از خشم، داد زد: - فاطمه! اگه برگردی خونه، همین نون داغ تنور رو میزنم وسط سرت! صداش توی کوچه پیچید و تا ته محله رفت. من پشت درختی پنهان شدم و از خنده رودهبُر شدم. قیافهی ننه که شبیه ابرهای سیاه قبل از باران شده بود، برایم از هر طنزی بامزهتر بود. البته راستش ته دلم کمی عذاب وجدان هم داشتم. ولی هر بار که قیافهی حاج فتحالله، آن مرد چهل سالهی با شکم کمی جلوآمده و دستمال مخملی، جلوی چشمانم میآمد که چطور بهانه میآورد و از خانه بیرون رفت، این عذاب وجدان دود میشد و میرفت هوا. ننه که دید هیچ خبری از من نیست، با اخم و خستگی به خانه برگشت. وقتی مطمئن شدم او داخل شده، آرامآرام، با حواسجمع، پاورچینپاورچین به سمت خانه رفتم. ننه هنوز پای تنور نشسته بود. چادر گلگلیاش را به گوشهای انداخته بود و آردها را روی تخته خمیرگیری پخش میکرد. صورتش پر از چین و چروک بود و لبهایش مدام در حال غرولند. وقتی من را دید، انگار آتش زیر خاکستر دوباره شعله کشید. آرد از دستش افتاد، دست به کمر ایستاد و با صدای بلند گفت: - فاطمه، خدا ازت نگذره! همهی آبروی منو جلوی حاج فتحالله بردی. حالا کی میاد تو رو بگیره؟ خونسردتر از چیزی که ننه انتظار داشت، به دیوار تکیه دادم و گفتم: - ننه، حاج فتحالله رو برای خودت نگه دار. من شوهر نمیخوام که فقط پول داشته باشه و نصف عمرش رفته باشه. ننه از حرص نان را با تمام زورش روی تخته کوبید و با خشم گفت: - آره، آره! لابد میخوای زن اون قاسم ننهمرده بشی، ها؟ فکر کردی اون بیپدر میتونه تو رو خوشبخت کنه؟ اخمهام توی هم رفت. قدمی به سمتش برداشتم و محکم گفتم: - اون قاسم ننهمرده میارزه به صد تا از این پیریهای پولداری که دخترای مردم رو به خاطر هوس خودشون بدبخت میکنن. چشمان ننه از خشم تنگ شد. به من زل زد، سرش را به نشانهی تهدید تکان داد و گفت: - ببینیم و تعریف کنیم. چند لحظه دیگر سکوت میانمان حکمفرما بود. من که دیدم اگر بیشتر بمانم، ننه نان داغ را از تنور بیرون میآورد و محکم توی سرم میکوبد، چادرم را از گوشهی حیاط برداشتم، سرم کردم و فلنگ را بستم. از خانه که بیرون رفتم، نفس راحتی کشیدم. یادم افتاد که لباس عروس کبرا هنوز دست من است. نیشم باز شد. فکر کردم: «اول برم این لباس رو برسونم، بعد برای خودم یه فکری میکنم.»- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
تا چشمش به من افتاد، انگار آب توی دهانش خشکید. چشمانش گرد شده بود و ابروهایش بالا رفته بود. معلوم بود چنین منظرهای را انتظار نداشت. با صدایی آرام و خفه گفتم: - سلام حاج آقا، شرمنده دستم بنده، وقت نکردم خودم رو تمیز کنم. ننه با چشمهایی که انگار از جا درمیآمد، نگاه غضبناکی به من انداخت. بعد، با لحن خشنی گفت: - این چه قیافهایه، فاطمه؟ برو خودت رو درست کن! لبخند ملایمی زدم، دستم را به خمیر روی سرم کشیدم و گفتم: - ننه جان، مرد زندگی باید زحمت دختر رو بفهمه. حاج فتحالله، شما حاضری با یه زن زحمتکش زندگی کنی؟ رنگ از صورت حاج فتحالله پرید. مردد نگاهم کرد و به سختی آب دهانش را قورت داد. با صدایی که کمی لرزش داشت، گفت: - البته... ولی... . حرفش را قطع کردم و گفتم: - حاج آقا، من یه شرط دارم. چشمهایش از تعجب گرد شد. ننه که معلوم بود چیزی نمانده منفجر شود، لبش را گاز گرفت و فقط نگاهش را از من برنداشت. بیاعتنا ادامه دادم: - باید با همین قیافه و همین بوی دود تنور قبولم کنی. اگه نه، برو سراغ یکی دیگه. حاج فتحالله عرق پیشانیاش را با دستمالش پاک کرد. رنگپریدهتر از همیشه به ننه نگاه کرد و زیر لب گفت: - والله... آدم زحمتکش خوبه، ولی... ولی خب... خداحافظ! من بعداً با خواهرام مزاحم میشم. به محض اینکه از جا بلند شد، عصایش را برداشت و با قدمهایی شتابزده رفت طرف در. من، با خونسردی تمام، دستهایم را به خمیر روی سرم زدم و همانجا ایستادم. به محض اینکه در پشت سر حاج فتحالله بسته شد، خندهام را نتوانستم کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده. ننه که انگار دیگر طاقتش تمام شده بود، خیز برداشت طرفم. - خدا مرگت بده، دختر! آبروی منو بردی! تا آمد نزدیکم، مثل برق از جا پریدم و دویدم طرف کوچه. صدای ننه که تهدید میکرد و ناسزا میگفت، پشت سرم بلند بود، اما مهم نبود. فقط به این فکر میکردم که امروز چطور حاج فتحالله را فراری دادم. خدا میداند چند بار توی دلم به خودم آفرین گفتم!- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
صبح که هوا هنوز گرگومیش بود، تو دلم نقشه کشیده بودم. به ننه گفتم میروم سر تنور، اما نقشهی اصلیام چیز دیگری بود. آخه کی دلش میآید نان بپزد وقتی مردی با تصوراتی دور و دراز خیال کرده عروس خانهاش میشوم؟ رفتم بیرون، کنار تنور نشستم و به شعلههای زرد و نارنجی خیره شدم. حرارتشان داغ بود، ولی نه به اندازهی خشم و حرصی که در دلم شعله میکشید. کمی خاکستر برداشتم و به صورتم مالیدم، طوری که قیافهام شبیه کارگرانی بشود که از صبح تا شب زیر آفتاب کار کردهاند. توی ذهنم صحنهسازی میکردم: حاج فتحالله با کت و شلوار اتوشده و آن دستمال ابریشمی وارد میشود. ننه، با همان لبخند افتخارآمیزش، میگوید: - فاطمه! بیا حاج فتحالله اومده. هنوز در خیالات خودم بودم که صدای در آمد. ننه با شتاب به حیاط دوید، چادرش را محکمتر دور خودش پیچید و با صدایی پرحرارت گفت: - بفرما حاج آقا، خوش اومدی. از گوشهی تنور نیمخیز شدم و نگاه کردم. حاج فتحالله وارد شد. مردی چهل ساله با موهایی که هنوز مشکی بود، اما خط موی جلوی سرش کمی عقبتر رفته بود. تهریش کوتاهی داشت که انگار برای رسمیتر نشان دادن خودش گذاشته بود. کت و شلوار سرمهای به تن داشت و کفشهای چرمی قهوهایاش آنقدر براق بود که تصویر خودش را میتوانستی تویش ببینی. بوی عطر تلخش، ترکیبی از چوب و ادویه، فضای حیاط را پر کرده بود. او با یک جعبه شیرینی و یک گل رز قرمز وارد شد. سبیل نازک و باریکی بالای لبش دیده میشد، از همانهایی که مد روز بود. نگاهش جدی بود، اما سعی داشت با لبخندی ملایم به ننه نشان دهد که مردی آرام و خانوادهدار است. عصایش را هم به دست گرفته بود؛ البته نه از سر نیاز، بیشتر برای اینکه بگوید: «من آدم متشخصیام.» نشست روی تخت چوبی کنار حیاط، از جیب کت بیرون آورد و روی پیشانیاش کشید. بعد با صدایی مطمئن، اما پر از انتظار گفت: - خب، خواهر جان، فاطمه جان نیستن؟ ننه که انگار در پوست خودش نمیگنجید، داد زد: - فاطمه! بیا خودت رو نشون بده! نفس عمیقی کشیدم. دستهایم را به آرد مالیدم و کمی خمیر روی سرم گذاشتم که شبیه کلاه کارگرها شود. بعد خمیده و لنگانلنگان به طرف حاج فتحالله رفتم. توی دلم گفتم: «منتظر باش حاجی، کاری کنم که با دو تا عصا هم نتونی از اینجا بلند شی!»- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
به خانه که رسیدم، در زدم. انگار ننه پشت در نشسته بود، چون همان لحظه در را باز کرد و با اخمهای درهم پرسید: - کدوم گوری بودی؟! لبهای خشکم را تر کردم و با بیحوصلگی گفتم: - کجا رو دارم برم؟! چشمهایش را ریز کرد و نگاهی از بالا تا پایینم انداخت. بعد با دست به سمت تنور اشاره کرد و گفت: - گوش کن فاطمه، حاج فتحالله فردا با خواهراش میاد. وای به حالت اگه بخوای باز آبروریزی کنی! به خدا میندازمت تو همین تنور، جزغالهات میکنم! دستهایم را مشت کردم، اخمهایم را درهم کشیدم، و سرم را بالا گرفتم که مثلاً نشان بدهم هیچ ترسی ندارم. اما تا از کنارش رد شدم، یک تُوسری جانانه نثار پسِ کلهام کرد. سرم طوری داغ شد که فکر کردم یک لحظه از بدنم جدا شد و دوباره برگشت سر جایش! برگشتم و با عصبانیت گفتم: - ننه شوخیت گرفته یا دستت سبکه؟! هنوز جملهام تمام نشده بود که خیز برداشت سمت من. بیمعطلی پا به فرار گذاشتم. ننهی من اصلاً اعصاب ندارد! به خدا قسم ماندهام آقام چطور دلش آمده با این زن ازدواج کند؟ شاید تهدیدش کرده بوده که اگر با او ازدواج نکند، میاندازتش توی تنور! آن شب تا آخر، گوشهی اتاق نشسته بودم و به بدبختیهایم فکر میکردم. داشتم نقشه میکشیدم که فردا چطور از دست این پیری پولدار خلاص شوم. - مرتیکه خجالت نمیکشه! آخه به چه امیدی پاشدی اومدی خواستگاری دختری که شاید همسنِ دختر خودت باشه؟! نفس عمیقی کشیدم و زیر لب ادامه دادم: - فاطمه نباشم، اگه فردا کاری نکنم که از ترس تا هفت پشتش دیگه پا تو این خونه نذاره! وایسا پیرمرد، فردا یه آشی برات بپزم که روغنش رو فقط بخوری!- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
نامه را محکمتر توی دستم گرفتم و دوباره خواندم: - از بالا شر خواستگار داری میخواستم بیام دل و رودهی اون بچه ژیگول رو یکی کنم که حیف، اوستا محکم گرفت و نذاشت بیام. صدای عربدههام تا روستای بغلی میرفت. ببین فاطمه، میدونم ننهات میخواد به زور عروست کنه. برای همین میگم، اگه تو هم همون اندازه که دل من با تو هست، دلت به من دچاره، بیا تا فرار کنیم. رسم روستا که میدونی؛ فرار میکنیم، بعد که عقد کردیم دوباره برمیگردیم. بزرگای روستا، ننه و بابامون رو راضی میکنن. اگه با حرفام موافقی، فردا شب بیا رودخونه پشت روستا تا از همونجا فرار کنیم و بریم پی بخت و روزمون. نفسم سنگین شد. با حرص نامه را مچاله کردم و زیر لب غریدم: - خاک بر سرت قاسم! آره جون خودت، عربدههات روستای بغلی هم میرفت؟! ببین دروغاشو! نگاهی به تکههای نامه انداختم و ادامه دادم: - عرضه نداری مردونه پای عشقت وایستی، اومدی میگی فرار کنیم؟ مردم عاشق میشن، سی*ن*ه چاک میدن، دنیا رو به هم میریزن. اونوقت تو عاشق شدی، نه آستین جر میدی، نه کاری میکنی، فقط نامه مینویسی! یک نفس عمیق کشیدم و با بغض گفتم: - لیاقت نداری، قاسم خان! من به خاطر توی چوبخشک این همه کتک بخورم، بعد تو بگی بیا فرار کنیم؟ خوبت بشه! برم زن اون پیری پولدار بشم، تا بفهمی عشق یعنی چی! اما لعنت به این دل بیصاحب! حرفهای خشمگینانهام با واقعیت دلم همخوانی نداشت. چشمهایم را بستم و لب زدم: - حیف که دلم بند دلت شده، قاسم... لعنت به من! نامه را که حالا به هزار تکه پاره شده بود، توی رودخانه انداختم. نگاه کردم به تکههایی که با جریان آب میرفتند، انگار داشتند با خودشان دلخوریهای من را هم میبردند. حالم کمی بهتر شده بود. باید برمیگشتم خانه. اگر دیر میکردم، ننه با همان مگسکش، دقدلی چهار سال پیشش را سرم خالی میکرد. آرام از روی سنگ بلند شدم. پاهایم از ضربههای مگسکش هنوز درد میکرد، اما بیاعتنا راه افتادم. وسط بازارچه که رسیدم، چشمم به قاسم افتاد. با نگاهش کنجکاوانه مرا زیر نظر داشت. چشمهایم را تنگ کردم و نگاه آتشینی به او انداختم. چهرهاش در هم رفت. فهمید که دیگر دل خوشی از او ندارم.- 30 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
با صدای بلند زدم زیر گریه. اشکهایم مثل سیل از چشمهایم جاری میشد و با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود، گفتم: - ننه، یه کلمه! من زن اون پیرمرد نمیشم! حالا اگر کارد میزدی، خون از ننه درنمیآمد. چشمهایش سرخ شد و خودش را روی من انداخت. با یک حرکت، موهایم را پیچید دور دستش و مثل گوسفند کشانکشان برد توی خانه. از کنار جالباسی، مگسکش دستهچوبیِ معروفش را که سرش چرمی بود، برداشت. لحظهای مکث نکرد و افتاد به جانم. صدای ضربههای مگسکش با گریههایم قاطی شده بود. - نمیخوامش، ننه! نمیخوامش! من با کسی که همسن بابامه، عروسی نمیکنم! آنقدر زد که نفسش بند آمد و مجبور شد مگسکش را روی زمین بیندازد. نفسنفس میزد و با خشم نگاهم میکرد. من اما هنوز گریه میکردم، اما کوتاه نیامدم. - فاطمه! خیال عروسی با قاسم رو از سرت بیرون کن، فهمیدی؟! دندانهایم را روی هم ساییدم. چیزی نگفتم. آرام از جایم بلند شدم. پاهایم از شدت ضربهها بیجان شده بود، اما خودم را کشانکشان به سمت در حیاط رساندم. کفشهایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. ننه چیزی نگفت، شاید چون میدانست جز خیاطی جایی ندارم بروم. اما این بار حتی خیاطی هم نمیخواستم بروم. حوصلهی نگاههای دخترهای خیاطی را نداشتم، همانهایی که همیشه از جای کبودیهایم سوال میپرسیدند. پاهایم خودبهخود مرا به سمت رودخانهی روستا برد. درد در تمام بدنم پیچیده بود، اما بیاعتنا راه میرفتم. از وسط بازارچه که میگذشتم، صدای سوت قاسم در گوشم پیچید. چشمهایم را بستم و نفسی عمیق کشیدم. دلم میخواست رد شوم و به هیچچیز نگاه نکنم. اما همین که خواستم قدم بردارم، چشمم به نامهای افتاد که قاسم انداخته بود جلوی راهم. برای لحظهای مکث کردم. میتوانستم رد شوم، اما یک حسی در دلم گفت که برش دارم. انگار دستی نامرئی هلم میداد. نامه را از زمین برداشتم و دوباره راه افتادم. بعد از ده دقیقه به رودخانه رسیدم. روی سنگی بزرگ نشستم. موجهای آب با آرامشی عجیب میغلتیدند و میرفتند، اما دل من مثل آب رودخانه طوفانی بود. نامه را باز کردم. دستخط قاسم همیشه خرچنگقورباغه بود، اما حالا انگار بیشتر از همیشه عجله کرده بود: - سلام بر فاطمهی خودم. دختر، تو چرا اینقدر ناز میکنی؟ به ما یه گوشهی چشم نشون نمیدی! از تو دلخورم، خیلی. برات نامه میفرستم. یا برنمیداری، یا اگه برمیداری، جواب نمیدی. به خداوندی خدا که دلم پیش دلت حبسه و اسیره. وگرنه که توی مرام من چشمچرونی نیست. تازه فهمیدم... . نامه اینجا تمام شده بود، انگار جا کم آورده بود و در صفحهی دیگر ادامه داده بود... باد آرامی وزید و انگشتانم را روی کاغذ لغزاند. نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم.- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
از ترس، انگار هر دقیقه یکبار نفس میکشیدم. قلبم مثل طبل میکوبید و گوشهایم به کوچکترین صدایی حساس شده بودند. صدای در حیاط که آمد، گوشهایم را تیز کردم و شروع کردم زیر لب صلوات فرستادن. ناگهان، صدای جیغ ننه بلند شد. جوری که خون در رگهایم یخ زد و رنگ از رخسارم پرید. - دخترهی خیرهسر، چشمسفید! خجالت نکشیدی؟! آبروی چندین سالم رو با این کارات بردی. کدوم گوری قایم شدی؟ بیا بیرون تا نشونت بدم در بستن یعنی چی! از صدایش معلوم بود که دیگر فرصتی برای فرار نمانده. تنور، سنگرم شده بود و خوب میدانستم اگر پیدایم کند، روزگارم سیاه است. بیشتر خودم را جمع کردم و اشکهایم مثل دانههای مروارید، بیوقفه روی گونههایم غلتیدند. بین هقهق، زیر لب به قاسم شروع کردم بد و بیراه گفتن: - خدا لعنتت کنه قاسم! هرچی میکشم تقصیر تو بیلیاقته. اگه واقعاً گلوت پیشم گیر کرده، خب چرا ننهات رو نمیفرستی خواستگاری؟ هم من راحت بشم، هم خودت! غرغرهایم هنوز تمام نشده بود که ناگهان درِ تنور با صدای بلندی باز شد. با دیدن چهرهی خشمگین ننه، جیغی از ته دل کشیدم: - یا ابوالفضل! اما ننه بیتوجه، مثل عقاب، موهای بلندم را چنگ زد و دور دستش پیچاند. - خجالت نمیکشی، نمکنشناس؟ بیا بیرون ببینم! قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم، با یک حرکت کشانکشان از تنور بیرونم آورد. صدای نالهام بلند شده بود: - آخ ننه، موهامو نکش! درد داره! اما ننه که انگار گوشش نمیشنید، همچنان با خشم غرید: - شیرم حلالت نباشه اگه امروز تو چشمسفید رو آدم نکنم! خجالت نمیکشی خودت رو مثل چلاقها انداختی روی حاج فتحالله؟ میان گریه و فریاد گفتم: - آی ننه، موهام کنده شد! ول کن این بیصاحابا رو! ننه با تهدید چپچپ نگاهم کرد: - واسه من زبوندرازی نکن، فاطمه! که خودم با همین قیچی کوتاهش میکنم! در همان حال که زیر دستش تقلا میکردم، زیر لب گفتم: - خدا از حاج فتحالله هم نگذره! با این دماغ شانسآورش...- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
لبخند شیطنتآمیزی روی لبم نشست و برگشتم تا ببینم حاج فتحالله چه بلایی سرش آمده. اما صحنهای که دیدم، بهجای خنده، نفس را در سی*ن*هام حبس کرد. از دماغ حاجی مثل شیلنگ، خون میآمد و رنگ صورتش زردچوبهای شده بود؛ انگار وسط مرگ و زندگی گیر کرده باشد. بیاختیار، با ترس آب دهانم را قورت دادم و سرم را به سمت ننه چرخاندم. اما ننهی ما؟ خدا نکند از آبرویش بگذرد! همانجا، بیهیچ مکثی، یک لنگه کفش از کنار پایش قاپید و پرت کرد سمت من. - دخترهی بیآبرو! خواستم جاخالی بدهم، اما پایم به لبهی باغچه گیر کرد و با کله افتادم روی همان حاجیِ بدبخت. دیگر چه معجونی شده بودیم! من، خاک باغچه، خون حاجی که مثل آبشار جاری بود، و صدای نالههای جانسوزش که بلند شده بود. - آخ... آخ... . خندهام گرفته بود. دلم میخواست همانجا قاهقاه بخندم، ولی خب، انصافاً زشت بود. توی آن وضعیت، یکی از زنها سریع چند دستمال از جیبش درآورد و جلوی دماغ حاجی گذاشت. دیگری هم که انگار از کیسهی خلیفه میبخشید، یک مشت قند ریخت توی استکان و هم زد تا بدهد حاج فتحالله جان بگیرد. وقتی بالاخره خوندماغش بند آمد و آن لیوان آبقند را که کوفتش بشود، نوشید، از جایش بلند شد. زنهای دوروبر، مثل پروانه دور شمع، چادرهایشان را زیر گلویشان محکم کرده بودند و با چشمهای برقزده، منتظر حرف حاجی بودند. او با صدایی آرام و بغضدار گفت: - خواهر رقیه، خیلی عذر میخواهم، اما انگار عروس خانم به این وصلت راضی نیستند. اجازه بدهید ما رفع زحمت کنیم و یک وقت دیگر مزاحم شویم. ننه که حالا رنگبهرنگ شده بود، با لبخند زورکی و صدای لرزان، سعی کرد اوضاع را جمعوجور کند: - اِوا، حاج آقا! این چه حرفیه؟ قدمتون روی چشم ماست! اما حاج فتحالله دیگر گوشش بدهکار نبود. بعد از کلی تعارف بیحاصل، او و همراهانش سوار ماشین شدند و از کوچه بیرون رفتند. همینکه صدای ماشین در کوچه گم شد، تمام وجودم از ترس و استرس لرزید. میدانستم این آرامش قبل از طوفان است. تا ننه دستش به من میرسید، با دمپایی داغ میشدم! بیهیچ معطلی، دویدم سمت تنور. پریدم داخل و درش را روی خودم بستم. زیر لب با بغض گفتم: - خدایا، یا مرگ بده یا ننه رو خسته کن!- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
معرفی و نقد رمان طلوع ازلی | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
نام اثر: طلوع ازلی ژانر: عاشقانه نویسنده: کهکشان خلاصه: دختری که در میان سایههای قدرت و عشق سردرگم است، در جستجوی راهی برای رهایی از تقدیر خود میافتد؛ گذشتهای تاریک و آیندهای مبهم، او را به تقاطعهایی میرساند که هیچکدامش را نمیتواند از انتخاب کند. در دل بحرانها و خیانتها آنچه که میجویی، گاه نه آزادی، که شاید دوباره زاده شدن است. در این مسیر، آیا میتواند طلوعی از دل خاکستر بیابد یا فقط در پی جهانی گمشده خواهد بود؟ https://forum.98ia.net/topic/347-رمان-طلوع-ازلی-کهکشان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment -
درخواست طراحی جلد داستان کوتاه واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد داستان کوتاه واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست طراحی جلد دارم. لینک:- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
هنوز به آستانهی آشپزخانه نرسیده بودم که صدای زنی، مثل ضربهای ناگهانی، مرا سر جایم میخکوب کرد: - کجا میری، عروس خانم؟ بیا پیش خواهرشوهرت بشین! کلمهی (خواهرشوهر) مثل پتکی بر سرم فرود آمد. یک لحظه احساس کردم خون توی رگهایم به جوش آمد. تمام وجودم از خشم داغ شد. بهآرامی چرخیدم و با چشمانی که انگار شراره میریخت، صاحب صدا را نگاه کردم. زن، با لبخندی مصنوعی و چشمانی پر از غرور، از جایش بلند شد. وقتی نگاه خشمگینم را دید، اخمهایش را در هم کشید و با لحنی سرد گفت: - خب دیگه، رقیه خانم، ما بریم. انگار عروس خانم به این وصلت راضی نیستند! برای لحظهای، شادی از لابهلای خشمم سرک کشید. لبخند کوچکی، آنهم پنهان، روی لبم نشست. خوشحال بودم که برخوردم پیامی واضح داده است. اما هنوز این خوشی دوام نیاورده بود که صدای مردی غریبه، عمیق و پرطنین، سکوت را شکست: - خواهر جان، اجازه بدید من با فاطمه خانم صحبت کنم. سرم را بلند کردم تا صاحب صدا را ببینم. مردی با چهرهای جدی و موقر، حدود چهلساله، روبهرویم ایستاده بود. چشمهایم بهاندازهی دو بشقاب گِلی بزرگ شدند. دستهایم بیاختیار چادر سفید را محکمتر گرفتند.«این کی بود؟!» هرچه زیر لب دعا بلد بودم، تکرار کردم. دلم نمیخواست این همان کسی باشد که فکرش را میکردم. اگر او بود... نه، نمیشد! اگر او بود، همینجا در حضور همه، به ننه نشان میدادم فاطمهای که او میشناسد، چه آتشی به پا میکند. ننه، مثل همیشه، با لبخندی مصنوعی که دندانهای سفیدش را عیان میکرد، به مرد جواب داد: - چرا که نه! فاطمه، با حاج فتحالله بروید توی حیاط. حاج فتحالله؟! اسم مثل میخ در ذهنم نشست. نگاه پر از اعتراضم را به ننه دوختم. اما او، با یک چشمغرهی پرمعنا، تکلیفم را روشن کرد. حتی تهدید را هم از نگاهش میخواندم. چارهای نداشتم. دندانهایم را روی هم فشردم و بدون حرف، به سمت در سالن راه افتادم. چادر سفید را محکمتر گرفتم. از در آهنی آبی که قیژقیژ صدا میداد بیرون رفتم، در را با خشم به عقب هل دادم. اما صدای بلند «آخ» پشت سرم، همه چیز را خراب کرد. با ناباوری به عقب برگشتم. مرد سرش را گرفته بود و زنی از داخل سالن جیغ زد: - یا خدا، حاج فتحالله چی شدی؟! برای لحظهای، در برابر نگاه خشمآلود مرد و جیغهای زنی که از اضطراب، سرش را میچرخاند، ایستادم. تنها فکری که در آن لحظه به ذهنم رسید این بود: « فاطمه، دیگه تموم شد! حالا دیگه باید قید آبرو رو بزنی!»- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
اما بر خلاف تصورم، ننه روبهرویم ایستاد و با ذوق چادری به دستم داد. چادر سفید گلدوزیشدهای با نقشهای بنفش و صورتی روی دستم سنگینی میکرد. ننه با چهرهای برافروخته و لبخندی عجیب که تا به حال روی صورتش ندیده بودم، ایستاده بود و نگاهم میکرد. - فاطمه، شانس در خونت رو زده. یه خواستگار پولدار اومده خواستگاریت! صدایش مثل پتکی بود که روی سرم فرود آمد. دنیا دور سرم چرخید. سرم را بالا آوردم، دهانم باز بود اما انگار هیچ کلمهای نمیتوانست راهش را از میان بغض گلویم پیدا کند. تنها توانستم زیر لب و با صدایی لرزان زمزمه کنم: - چی؟ ننه، بیتفاوت به نگاه مات و بهتزدهام، با اشتیاق ادامه داد: - آره، مرده خیلی پولداره! الان همه تو خونه نشستن منتظر جواب تو. بیا، چادر رو سرت کن، سلام کن و وقتی پرسیدن، بگو بله. فهمیدی؟ احساس میکردم قلبم دارد زیر پایم له میشود. از خشم، صورتم داغ شده بود. یعنی اینقدر بیاهمیت بودم که ننه میخواست مثل یک کالا مرا از خانه بیرون کند؟ دستی لرزان به چادر کشیدم. گلهای بنفش و صورتی به نظرم یک سیاهچال سرد و بیروح آمد. نفسی گرفتم. به شیر آب گوشهی حیاط رفتم. چند مشت آب سرد به صورتم زدم. قطرات آب با اشکهای بیصدایم قاطی شدند و روی زمین ریختند. با گوشهی دامنم صورتم را خشک کردم، چادر را روی سرم انداختم و به سمت در رفتم. حیاط حالا غریبهتر از همیشه به نظر میرسید. ننه هنوز با همان نگاه پر از انتظار ایستاده بود. پاهایم مثل سنگ شده بودند. انگار میخواستند هر قدم مرا به زنجیری نامرئی ببندند. وقتی وارد خانه شدم، سرم پایین بود. نگاههای سنگین مهمانان روی من حس میشد، اما جرات نداشتم چشمانم را از زمین بردارم. سلامی کوتاه زیر لب زمزمه کردم و به طرف آشپزخانه قدم برداشتم. سکوت جمع تمام وجودم را میلرزاند. صدای نفسها، خندههای آهسته و زمزمههای درگوشی همه مثل طنابی بر گردنم سفت میشد. احساس میکردم در میانهی راهی هستم که هیچ انتهایی برایش پیدا نیست.- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پیراهن را با احتیاط تا کردم، گذاشتم توی بقچهی گلداری که همیشه برای این کار استفاده میکردم و از خیاطی بیرون زدم. هوای عصرگاهی بازارچه پر بود از صدای چرخدستیها، چانهزدنهای مشتریها و گهگاه خندههای بلند زنانی که از مغازه به مغازه میرفتند. مثل همیشه، سرم را پایین انداختم و تندتند قدم برداشتم که ناگهان صدای سوت آشنایی بلند شد. قاسم، همان ذلیلمُردهی همیشه، از آن طرف بازارچه دستی تکان داد و نامهای را جلویم انداخت. داغ شدم. گونههایم مثل لاله گل کرد. تند خم شدم، نامه را از روی زمین برداشتم و مثل برق از بازارچه زدم بیرون. قلبم توی سی*ن*هام کوبیده میشد. همینطور که کوچه را رد میکردم، هزار بار زیر لب دعا خواندم: - خدایا! فقط کسی منو ندیده باشه، فقط کسی ندیده باشه... . اما اگر دیده باشند؟ اگر کسی این صحنه را برای ننهام تعریف کند؟ همینکه به این فکر افتادم، تنم لرزید. ننهام اهل بخشش نبود. این بار دیگر مطمئنم مرا توی تنور خانه میانداخت و خاکسترم را باد میداد. - قیمهقیمه بشی قاسم! لعنت به دلت که اینجوری دلبری نکنی واسم! به فکر خودم، لبخندی زیر لب زدم. چند بار کلمهی (دلبری) را با خودم تکرار کردم. اما همان لحظه، بیهوا پایم پیچ خورد و با تمام قدرت روی زمین افتادم. درد از کف دستم به بالا دوید. خراش برداشته بود و میسوخت. بغضم را قورت دادم و آرام با خودم زمزمه کردم: - خاک تو سرت فاطمه! نگاه کن چه بلایی سر کف دست خوشگلت آوردی. لباسم را تکاندم و دوباره به راه افتادم. هر قدمی که برمیداشتم، دعا میکردم به خانه که رسیدم، ننه توی حال خوبی باشد. اما همینکه پا به سر کوچه گذاشتم، خشکم زد. ماشینهای لوکس و رنگارنگ، یکی پشت دیگری، توی کوچه ایستاده بودند. ماشینهایی که برقشان چشم را میزد و من حتی اسمشان را هم نمیدانستم. انگار زمان برایم ایستاده بود. زیر لب زمزمه کردم: - یا حسین! اینجا چه خبره؟ این همه ماشین واسه کیه؟! از ترس و کنجکاوی، دویدم طرف خانه. در حیاط نیمهباز بود. از همان دم در، چشمم به سینیهای چیدهشده افتاد؛ سینیهایی که پر از میوههای رنگارنگ، خرماهای براق، شیرینیهای دستساز و ظرفهایی پر از آجیل بود. نفسنفسزنان ایستادم و نگاهشان کردم. - ننهام عروس شده؟ با این فکر، بلند خندیدم. خندهام به قهقهه کشید. زیر لب با خودم گفتم: - فاطمه، اگر ننه بفهمه همچین فکری کردی، فردا موهات رو مثل پسرا کوتاه میکنه. هنوز وسط حیاط ایستاده بودم که صدای پاهای ننه بلند شد. با لبخندی که از صورتش محو نمیشد، از اتاق بیرون آمد. لبخندش را که دیدم، نفس در سی*ن*هام حبس شد. توی دلم فاتحهای برای خودم خواندم.- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
مریم تنها خیاطی روستا بود، جایی که مثل یک پناهگاه برای دخترهای جوان بود؛ از جمله من. فضایی چهلمتری با سقف کوتاه و دیوارهای کاهگلی که هنوز بوی رطوبت روزهای بارانی را در خود نگه داشته بود. دور تا دور خیاطی، چرخهای خیاطی قدیمی چیده شده بود؛ بعضی سیاهرنگ و براق، بعضی دیگر رنگورورفته با دستگیرههایی که ساییده شده بودند. انتهای خیاطی یک میز اتو بود که پارچههای سفید و رنگی روی آن تلمبار شده بود. بوی پارچه تازه و کمی سوختگی، مثل امضای اینجا بود. وسط اتاق، میز بُرش قرار داشت؛ یک میز چوبی بزرگ که جای چاقوها و قیچیها روی سطحش مثل نقشهای کهنه حک شده بود. گاهی، صدای خشخش قیچیها و زمزمههای دخترها، همراه با کوبش پدالها، تمام فضا را پر میکرد. پایم را از روی پدال چرخ برداشتم و با دندان نخ اضافی را بریدم. پیراهن عروس، در دستانم، مثل یک اثر هنری به نظر میرسید. نگاهی به دوختهای ریز و چینهای ظریفش انداختم. بالاخره تمام هنرم را برای این کار گذاشته بودم. دختر سکینه، عروس کوچک روستا، فقط ده سالش بود. توی روستای ما، ده سالگی سن ازدواج بود. دومادش، پسر کبری آرایشگر، بیست ساله بود. کنار پدرش مغازهداری میکرد و کبری امسال برایش آستین بالا زده بود. قرار بود این پیراهن عروس را من بدوزم. با شوق، زهرا را صدا زدم: - زهرا! بیا ببین پیراهن ملکه چطور شده؟ زهرا که کنار یکی از چرخها مشغول دوختن بود، به سمتم آمد. چشمهایش که به پیراهن افتاد، برق زد و با صدای بلندی سوت زد. - وای دختر، عالی شده! خیلی قشنگه! حتماً کبری برای این پیراهن پول خوبی بهت میده. یکی از دخترهای روستا، که حرف زهرا را شنیده بود، سرش را از پشت چرخ بلند کرد و خندید. - زهرا، یه چیزی بگو شدنی باشه! کبری اینقدر خسیسه که اگه بخواد پول بده، دلش خون میشه. حالا تو توقع پول خوب داری؟ چشمانم را ریز کردم و لبخندی خبیث زدم. - فاطمه، دختر رقیه نباشم اگه پولم رو از حلقومش نکشم بیرون! دخترها خندیدند و فضای خیاطی، برای لحظهای، پر از شوخی و خنده شد.- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
- گفتم نه، یعنی نه! رو اعصاب من یورتمه نرو. صدایش مثل پتکی بر سرم فرود آمد. دوباره بغض کردم. این بار حرفی نزدم. بدون خداحافظی از خانه بیرون زدم، پا تند کردم تا به خیاطی برسم. جایی که تا شب سوزنک زدن، دستهایم را مشغول نگه میداشت و شاید فکرم را هم کمی آرامتر میکرد. همیشه همینطور است. همیشه باید با پیرزنهای روستا بروم حمام، بنشینم و غیبتهای بیپایانشان را بشنوم. از دخترها، از پسرها، از زندگیهایی که هیچ ربطی به من ندارند. چرا نمیگذارد مثل بقیهی دخترها باشم؟ چرا باید همه چیز برای من فرق داشته باشد؟ قدمهایم روی خاک نرم کوچه بیهوا تندتر شد. شیطانی در گوشم زمزمه کرد: - یک بار بدون اجازه برو. فقط یک بار. شاید بفهمد نمیشود همیشه زندانیت کرد. اما همینکه یاد کتکهای احتمالیاش افتادم، همان شیطان هم ساکت شد. حواسم نبود. در افکار خودم غرق شده بودم که یکدفعه با سر رفتم توی در خیاطی. صدای برخورد سرم با چوب کهنهی در، انگار صدای شکستن غرورم بود. جیغی کشیدم که کوچهی باریک را پر کرد. اشکهایم بیاختیار سرازیر شد. با حرص، لگدی به در کوبیدم. در نالهای کرد، اما پای خودم انگار بیشتر آسیب دید. درد مثل خاری در جانم فرو رفت و من همانجا، روی خاک نشستم و گریهام را رها کردم. صدای باز شدن در آمد. زهرا، دختر مریم خیاط، با عجله بیرون پرید. چهرهاش نگران بود. وقتی مرا دید، خودش را به من رساند و پرسید: - چی شده، دختر؟ دزد دنبالت کرده؟! بیشتر گریه کردم و چیزی نگفتم. زهرا کنارم زانو زد و با چشمانی که میان تعجب و خنده گیر کرده بود، گفت: - ای بابا، حالا چرا گریه میکنی؟! میان اشکهایم، با بغضی که انگار صدایم را خفه میکرد، گفتم: - این درِ ذلیلشده پام رو له کرد. به ننهات بگو یه نازکترش رو بذاره خب! زهرا یک لحظه مکث کرد. بعد، انگار که جوک سال را شنیده باشد، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. قهقههاش در کوچه پیچید و مرا بیشتر حرصی کرد. - خدا نکشتت دختر، مُردم از خنده! مگه درِ نازکم داریم؟! سرم را بالا آوردم و با چهرهای که هنوز از بغض خیس بود، گفتم: - چه میدونم خب، شاید داشته باشیم. زهرا، هنوز خندان، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: - پاشو دختر، بلند شو که بریم تو. خیلی کار هست، تا شب باید تموم کنیم. دستم را گرفت و با هم بلند شدیم. وارد خیاطی شدیم. بوی پارچه و نخ تازه در هوا پیچیده بود. مریم نبود؛ حتماً رفته بود شهر تا جنس بیاورد. چند دختر دیگر از روستا هم آنجا بودند، همه مشغول کار. زهرا کنارم نشست و زیر لب گفت: - دختر، تو آدم نمیشی. و من با لبخندی که به سختی از اشکهایم عبور کرده بود، به کار مشغول شدم.- 30 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
چی میتونستم پیدا کنم بریزم تو این شکم خالی؟ آشپزخانه با آن فضای کوچک و قفسههای نیمهخالیاش، مثل همیشه ناامیدکننده بود. تنها چیزی که یافتم، چند تکه نان خشک بود، گوشهی قفسه چیده شده، انگار خودشان هم از اینکه قرار است خورده شوند خجالت میکشیدند. با اکراه، نانی برداشتم و بیرون آمدم. نفسی سنگین کشیدم و با حرص، همانطور که پایم را محکم روی زمین میکوبیدم، با صدای بلند گفتم: - اینجا که کوفتم پیدا نمیشه! حالا چیکار کنم...؟ هنوز کلماتم در هوا معلق بود که صدای زنگارگرفتهی لولای در حیاط بلند شد. سرم را چرخاندم. ننه بود، قابلمه بهدست، که با قدمهایی آرام وارد حیاط شد. چشمم که به قابلمه افتاد، انگار یک لحظه تمام گرسنگیام را فراموش کردم. قابلمه در دستان ننه مثل گنجی درخشان بود. دویدم سمتش و قابلمه را از دستش گرفتم. با اشتیاق گفتم: - چی آوردی، ننه؟! اما ننه، به جای جواب، اخمی کرد و با صدایی که انگار لبهی تیز شمشیر داشت، گفت: - دخترهی چشمسفید، کو سلامت؟! لبخندم کمرنگ شد و سرم را پایین انداختم. - ببخشید خب، حالا سلام! ولی گشنمه، از صبح هیچی نخوردم! ننه سری تکان داد و قابلمه را کمی جلوتر گرفت. - بیا، اعظم برات آش فرستاده. چشمهایم برق زد. قابلمه را گرفتم و با خوشحالی گفتم: - دستش درد نکنه! اگه اون به فکرم باشه، تو که اصلاً انگار نه انگار یه دختر داری. حرفم که تمام شد، ننه همانطورکه روسریاش را عقب میکشید، نگاهی تند به من انداخت. - فاطمه، زبونت دراز شده، جمعش کن تا خودم کوتاهش نکردم! لبهایم را با بغض گزیدم. پاهایم سنگین شد و با خشم، پایی به زمین کوبیدم. «همیشه همینطوره... هیچوقت نمیفهمه چی میگم.» به آشپزخانه برگشتم. قابلمه را باز کردم و بخار معطر آش، برای لحظهای تمام خشمم را شست. دست به کار شدم و با ولع، آش خوشمزهی اعظم را خوردم. بعد، بشقاب و قاشق را شستم و به اتاق رفتم. ننه مثل همیشه تکیه داده به پشتی، بافتنیاش را در سکوت جلو میبرد. به آرامی کنارش نشستم و نگاهش کردم. کمی مکث کردم تا جرأت پیدا کنم. بعد، با صدایی آرام و خجالتی گفتم: - ننه؟ چشمانش از روی بافتنی لحظهای به من لغزید. - چیه؟ لبهایم را تر کردم و گفتم: - میشه من فردا با دخترا برم حموم؟ ننه کارش را متوقف کرد. چشمانش را تنگ کرد و به صورتم خیره شد. - نه، لازم نکرده. با خودم میری. احساس کردم تمام ذوقم فرو ریخت. اخمهایم در هم رفت و با صدایی که از بغض و حرص پر بود، گفتم: - برای چی نمیذاری برم؟! همهی دخترای روستا میرن! ننه با لحنی بیاعتنا شانهای بالا انداخت و گفت: - همه میرن؟ خب همه دختر من نیستن!- 30 پاسخ
-
- 3
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
بازارچهی روستا در گرگومیش عصر، پر از صدا و بوهای آشنا بود؛ بوی تند سبزیهای تازه، عطر نان داغ و صدای چانه زدن زنان با فروشندهها. سایهها کشیدهتر شده بودند، اما من، سرم را پایین انداخته و قدمهایم را تندتر میکردم. نمیخواستم چشمم به قاسم بیفتد. «نکند دوباره نامهای توی راهم بیندازد؟» این فکر مثل باری سنگین روی ذهنم سنگینی میکرد. هنوز طعم تلخ چند روز پیش در جانم مانده بود؛ وقتی اقدس فضول، زبانش را به حرف چرخاند و کار را به ننه رساند: - چشمهای دخترت سفید شده، داره با پسرای روستا نامهبازی میکنه! ننه هم که همیشه گوشش به حرف مردم بدهکار بود، دست به چوب شد و تا جایی که توان داشت، پوست سفید بدنم را نوازش کرد. جای کبودیها هنوز میسوخت، انگار زخمهایی کهنه روی پوستم جا خوش کرده باشند. وقتی به خانه رسیدم، کلید را با عجله در قفل انداختم. در آهنی قرمز که پاینش به شدت زنگ زده بود مثل همیشه لج کرد؛ باید با شانهام فشار میدادم تا راضی به باز شدن شود. در را آرام با دستم هل دادم که از لولههای زنگ زدهاش صدای قیژی به گوش خورد، حیاط کوچک خانه، با همان سادگی دلنشینش، به استقبالم آمد. مثل هر روز چشم چرخاندم و حیاط خانه را با لذت نگاه کردم. حیاط خانه زمینی از خاک نرم، با چند سنگِ پَرت که از جایشان کنده شده بودند، زیر نور کمرنگ آفتاب برق میزد. گوشهای از حیاط، درخت انجیری قدیمی سر به آسمان کشیده بود؛ شاخههایش پر از برگهای سبز تیره که انگار میخواستند سایهای بر سر تمام دنیا بیندازند. زیر سایهاش، گلدانی شکسته که حالا لانهی چند مورچه بود، جا خوش کرده بود. کنار دیوار کاهگلی، کوزهی آبی کهنهای ایستاده بود، با دهانهای ترکخورده که انگار داستان سالهای دور را زمزمه میکرد. دیوارها، با رنگی که دیگر فقط نامی از سفیدی داشت، زخمهایی از گذر زمان بر خود داشتند؛ جایی ترک خورده، جایی رنگپریده. بوی نم، خاک و برگهای خیس، فضای حیاط را پر کرده بود، عطری که برای من یادآور تمام کودکیام بود. در این میان چشمم به ملوس، گربهی سفید کوچکم، کنار یک آفتابگیر قدیمی افتاد که در حال چرت زدن بود. با دیدنش آبهای صورتی گوشتیم به لبخندی باز شد و آرام با صدای نازک دخترانهام نام را صدا زدم. - ملوس! وقتی صدایم را شنید، با چشمهایی سبز خوابآلودش و کششی تنبلانه، به سمتم آمد. او را در آغوش گرفتم و به تنهی زبر درخت تکیه دادم. برگهای درخت بالا سر با هر نسیم آرامی که میوزید، خشخش میکردند؛ صدایی که مثل لالاییِ طبیعت در گوشم زمزمه میشد. وقتی از بازی با ملوس فارغ شدم، وارد خانه شدم. چشمانم را دور تا اتاق دوازدهمتری که حکم همهچیز را داشت چرخاندم. سقف چوبی ترقترق بالای سرم صدا میداد، هر بار که باد میآمد، میلرزید و صدایی عجیب ایجاد میکرد. کنار دیوار، یک طاقچهی کوچک بود که رویش قرآنِ مادربزرگ و چند قاب عکس کهنه جا گرفته بودند. کف خانه با حصیر پوشیده شده بود و گوشهای، یک تکه فرش قدیمی پهن شده بود. صدای قاروقور شکمم باعث شد رهم را به سمت آشپزخانه که کنار سالن بود کج کنم، آشپزخانه کوچکتر از آن بود که بتوانی در آن راحت بایستی؛ فقط یک اجاق زغالی داشت و چند قابلمهی زنگزده. گوشهی آشپزخانه، یک قفسۀ چوبی بود که نان خشک و کاسهها در آن جا خوش کرده بودند. سکوت خانه مثل همیشه سنگین بود، مثل جعبهای بسته که صدای هیچک.س در آن نمیپیچید، جز نفسهای من و خاطرات گذشته. این خانه، انگار زندانی بود، اما با دیوارهایی که به جای آهن، از خاطره ساخته شده بودند.- 30 پاسخ
-
- 2
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
مقدمه: در میان پستوهای پیچ و تاب سنت و رسوم تبارش، دلش پرواز به سوی آزادی میخواست تا هوای نفسش را از زمزمههای عاشقانه مملو کند و از هم بدرد زنجیرهای تقدیری که از اجبار و الزامات اجتماع بر ارادهاش سایه انداخته بودند و میان خطوط موازی عشق و فشار کشمکشها به سوی خواستهی قلبیاش خطوط را بشکند و برای رسیدن به عشق سرود دیگری سر دهد.- 30 پاسخ
-
- 4
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان عاشقانه داستان واکنش شاذ | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
نام اثر: واکنش شاذ نویسنده : کهکشان ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: در میان هیاهوی یک اجتماع بسته، تصمیمی شکل میگیرد که آرامش ظاهری را به چالش میکشد. خطوطی از عشق، اجبار و مقاومت در سکوتی سنگین ترسیم میشود، اما هیچچیز آنگونه که به نظر میرسد نیست. لحظهای کوتاه اما سرنوشتساز، همه چیز را دگرگون میکند. در این میان، حقیقتی پنهان و سرکشی بیصدا در انتظار پردهبرداری است. پ.ن: به معنای واکنش و عکسالعمل نادر و کمیاب- 30 پاسخ
-
- 5
-
-
- داستان اجتماعی
- داستان عاشقانه جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
عاشقانه رمان طلوع ازلی | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
احمدخان دستانش را پشت کمر گره کرد و قدمی جلو آمد. نگاهش آرام اما نافذ بود. مهتاب دستهایش را روی کمربند گذاشت و بیآنکه پلک بزند، به او خیره شد. چندلحظهای سکوت حکمفرما شد، اما این سکوت چیزی از تنش پنهانی میانشان کم نمیکرد. احمدخان با لحنی شمرده گفت: - سیاست، خانم مهتاب، همیشه فقط اسبراندن نیست. گاهی باید بدون اسب هم جلو رفت… یا عقب نشست. زمزمههایی میان بزرگان ایلها پیچید. چندنفر آهسته با هم صحبت کردند، اما مهتاب حتی پلک هم نزد. او پوزخندی زد و دیگر چیزی نگفت. صدای جرینگجرینگ سکهها در سکوت مجلس پیچید. یکی از بزرگان ایلِ احمدخان، کیسهی سنگین طلا را بالا گرفت و با صدایی رسا گفت: - مطابق رسم، این پاداش تقدیم میشود به مهتاب خان، که امروز برتری خودش رو ثابت کرد. چشمها به مهتاب دوخته شد. او، که با چهرهای آرام اما مقتدر در جایگاه خود نشسته بود، حتی نگاهی به کیسهی طلا نینداخت. با لحنی سرد و بیتفاوت گفت: - نیازی به این نیست. زمزمهای در میان جمع بلند شد. مردی که کیسهی طلا را در دست داشت، اخمی کرد و قدمی جلو گذاشت. - خان مهتاب، رد کردن جایزهی رسمی، بیاحترامی به میزبان و سنتهای ایلیه. مهتاب نگاه نافذی به او انداخت. لحظهای در سکوت گذشت. سپس با حرکت سر، یکی از افرادش را صدا زد. - اینو بین نیازمندهای ایل پخش کنین. افرادش بیهیچ حرفی دستور را اجرا کردند. مردی که کیسهی طلا را در دست داشت، نگاهی به احمدخان انداخت. احمدخان لبخندی محو زد و با تکان دادن دست، او را از هر حرفی بازداشت. اینطور که به نظر میرسید، خان جوان ایل همسایه، تنها به دلیل غرور این مسابقه را نبرده بود… سیاست را هم خوب میدانست. مهتاب بیاعتنا به واکنشها، به جایگاه خود بازگشت. احمدخان دستی به ریشش کشید و گفت: - سفرهی ناهار را بچینید. خدمتکاران به سرعت مشغول شدند و ظرفهای پر از غذا را روی فرشهای گستردهشده در میدان قرار دادند. بوی کباب داغ، قوچ بریان شده و برنج معطر، فضا را پر کرد. مهمانان یکییکی به سفره نزدیک شدند و ناهار را آغاز کردند. در میان این هیاهو، یکی از خانهای ایل دیگر که مردی میانسال و جسور بود، نگاهی به مهتاب انداخت و با لحنی که انگار به عمد میخواست مجلس را به چالش بکشد، گفت: - مهتاب خان … شنیدیم به جرم خیانت، برادرات رو سخت مجازات کردی. سکوتی لحظهای مجلس را در بر گرفت. برخی با کنجکاوی گوش سپردند. چند نفر نگاههایشان را بین مهتاب و مرد رد و بدل کردند. مهتاب که مشغول برداشتن لقمهای بود، لحظهای مکث کرد. سپس، بدون اینکه اخم کند یا نشان دهد که از این سوال ناراحت شده، با لحنی خونسرد اما پرمعنا گفت: - فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه مسائل ایل من بشیر خان! مجلس ناگهان منفجر شد از خنده. برخی دست به زانو زدند و قهقهه زدند، برخی با نگاههای پرمعنی به خان جسور خیره شدند. مرد، که انتظار چنین پاسخ دندانشکنی را نداشت، لحظهای ساکت ماند، اما بعد سعی کرد با خندهای مصنوعی، خودش را از زیر بار حرف سنگین مهتاب بیرون بکشد. احمدخان لبخندی زد از داخل سینی مسی جام شربتش را برداشت و جرعهای نوشید.- 32 پاسخ
-
- 5
-
-
عاشقانه رمان طلوع ازلی | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
فاصلهی چندانی تا خط پایان نمانده بود. قلب مهتاب در سینهاش میکوبید، اما چهرهاش همچنان آرام و مصمم بود. بادسوار، با آخرین توانش، پیش میرفت و هر لحظه فاصلهی بیشتری با رقبا پیدا میکرد. در آخرین پیچ مسیر، صدای تشویقها بلندتر شد. نگاهها، فقط بر یک نفر ثابت مانده بود: خان مهتاب. چند نفس دیگر… و ناگهان سمهای بادسوار از خط پایان گذشتند. صدای شیپور پایان مسابقه، در میان هلهله و فریادهای شادمانی ایل طنین انداخت. مهتاب، بدون آنکه اثری از خستگی در چهرهاش باشد، افسار اسب را کشید و او را آرام کرد. دستانش را بالا برد و لحظهای به اطراف نگاه کرد. نگاهش به سمت ایل خودش افتاد که با افتخار نامش را فریاد میزدند. اما در میان جمعیت، کسانی بودند که سکوت کرده بودند. شیرزاد، که دوم شده بود، با اخمی سنگین به مهتاب چشم دوخته بود. احمدخان، که در کنار دیگر بزرگان نشسته بود، با دقت به او خیره شده بود. و آن مرد مرموز، که صورتش را با لبهی شال پوشانده بود، هنوز با دقت به حرکات مهتاب نگاه میکرد. مهتاب از اسب پایین آمد و بادسوار را نوازش کرد. هنوز نفسهای اسب داغ بود، اما غرورش از پیروزی، از نفسهایش هم داغتر بود. احمدخان از جایگاه بلندش برخاست. صدایش، با آن صلابت همیشگی، در میدان پیچید: - خان مهتاب، سوارکاری شما شایستهی تحسین بود. پدرتون، خدا بیامرز، همیشه از مهارت شما تعریف میکرد، اما امروز فهمیدم که حق داشت. مهتاب لبخند کمرنگی زد، اما در عمق نگاهش، احتیاط موج میزد. - لطف دارین احمدخان. من فقط حق ایل خودم رو گرفتم. لحظهای سکوت بینشان رد و بدل شد. احمدخان نگاهش را تیزتر کرد. - یه خان قوی، فقط توی تاختوتاز اسبها مهارت نداره… توی سیاست هم باید زرنگ باشه. مهتاب، با همان لبخند خونسرد، جواب داد: - پس باید دید که چه کسی در میدان سیاست، اسب بهتری میرونه… چند نفر از بزرگان با شنیدن این جمله، به هم نگاه کردند. احمدخان لبخند زد، اما در نگاهش چیزی خوانده نمیشد.- 32 پاسخ
-
- 5
-