رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Kahkeshan

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    285
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan

  1. + تو از عشق چه می‌دانی که این‌گونه برای خودت حرف می‌بافی؟! - نگاهی به اطرافت بنداز، عشق می‌بینی؟! + ما از دل مردم خبر نداریم! - ولی از بدبختی‌های مردم خبر داریم. + بدبختی چه ربطی به عشق دارد؟!
  2. + چرا؟! چرا آتش به جانم می‌زنید؟ یکی بگوید می‌آید. یکی مرحم شود بر روی این دل وامانده! - مرحم چه؟ توقع از این مردم نداشته باش تا به تو امید واهی بدهند. + ولی... ! - عشق زمان زیادی است که مرده است؛ عشقی دیگر وجود ندارد!
  3. + می‌گویم قول داده‌است؛ مگر نمی‌دانی اویی که قول بدهد یعنی تا آخر عمر پای حرفش هست! - راست بوده‌است، عاشق که بشوی دیوانه می‌شوی، تو هم دیوانه شدی. + دیوانه نشدم، برمی‌گردد، او قول داده به خدا قول داده. - کاش می‌‌فهمیدی که این قول‌های توخالی درد بی‌درمان است، تا روی قول هر ناکسی حساب باز نکنی!
  4. - هی، دیوانه خان! معشوقت نیامد؟ + نه هنوز نیامده؛ ولی می‌آید! - خیال خام است اویی که برود دیگر باز نمی‌گردد! + باز می‌گردد او به من قول برگشتن داده‌است. - والا نفست از جایی گرم بالا می‌آید، هنوز هم نفهمیده‌ای که این قول‌ها قول نیستند؟!
  5. دیالوگ: دیوانه خان نویسنده: کهکشان ژانر: عاشقانه_ اجتماعی مقدمه: خیابان‌ها خاموش‌اند و زندگی دیگر جریان ندارد. عاشقانه‌ها همانند بغض پوسیده در گلو سرکوب می‌شوند و خاطرات در دل‌ها به رقص درمی‌آیند. جوهرها‌ خشکیده و نی‌ها دیگر رغبتی برای کشیده شدن بر روی کاغذ ندارند. حالا دیوانه‌‌خان مانده‌است و مشتی تراژدی.
  6. من تو را دیوانگی کردم، نه با شعر، نه با لبخند، با چشم‌هایی که هر شب، بی‌آنکه ببینی، در تو گم می‌شدند. من تو را دیوانگی کردم، با سکوت، با ماندن، با نرفتن از کسی که رفته بود. و تو… حتی دیوانگی‌ام را هم ندیدی.
  7. یه‌جا خسته می‌شی از انتظار، از صداهایی که توش نیست، از آینه‌ای که هی می‌پرسه: «اگه برمی‌گشت، بازم همونی می‌شدی که بودی؟» نه. برنگشت و من هیچ‌وقت دیگه اون نشدم. فقط یه آدم شدم، که یاد گرفت چطور بدون نفس کشیدن زنده بمونه.
  8. هیچ‌کس نمی‌پرسد چرا چشم‌هایت همیشه خسته‌اند. چرا لبخندت نصفه‌نیمه‌ست. چرا اسمت را که صدا می‌زنند، یک لحظه مکث می‌کنی. انگار داری گوش می‌کنی ببینی نکند صدای او باشد. نکند اشتباه گرفته باشی نبودنش را با زندگی.
  9. ممنونم بابت لایک ها 

    فقط یه سوال دیالوگ هامون رو تو همین تالار دلنوشته بفرستیم اشکالی نداره؟ 

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      نه عزیزم ایراد نداره

  10. من از لحظه‌های بی‌تو می‌ترسم، چرا که آنها بیشتر از تو دلم را می‌شکنند. تو نرفتی با یک نامه، نه با یک کلمه، فقط با سکوتت رفتی و حالا این سکوت تمام جانم را می‌خورد.
  11. حتی وقتی هوا صاف است، من هنوز دنبال ابرها می‌گردم. مثل کسی که امید دارد در میان خاکستر عشق، آتش دوباره زبانه بکشد. اما تو نرفتی که برگردی، فقط خاموش شدی.
  12. تو هیچ وقت نفهمیدی که چقدر برای هر لحظه‌ای که با تو بودم، سایه‌های ذهنم را فروختم. حالا تمام آن لحظات زندان‌هایی هستند که در آن‌ها هر سلول یاد تو سنگین‌تر از دیگری است.
  13. خاطره‌هایت مثل زخم نیستند، زخم‌ها خوب می‌شوند. تو مثل تیغ در گلو مانده‌ای، نه می‌شود قورتت داد، نه بالا آورد. فقط باید یاد بگیرم چطور با درد، نفس بکشم.
  14. تو نماندی و من یاد گرفتم چطور بی‌صدا فرو بریزم. نه اشکی، نه بغضی، فقط خالی‌تر از همیشه از کنار آدم‌ها عبور می‌کنم. مثل خیابانی که سال‌هاست تعطیل شده ولی هنوز آسفالتش داغ است.
  15. من هنوز با کسی حرف نمی‌زنم که مبادا صدایم بوی تو بدهد. هنوز از آینه می‌ترسم، که چشمانم را ببینم و بفهمم چه کسی قاتل حالِ خوبم شد!
  16. تو که رفتی، جهان نیفتاد، فقط من افتادم. در چاهی که اسمش را گذاشتند «گذشته» و تهش فقط صدای خودم را می‌شنوم، که تو را صدا می‌زند در زمانی که هیچ‌کس گوشی برای شنیدن ندارد.
  17. می‌گویند آدم‌ها، آدم‌ها را ترک می‌کنند، اما تو چیزی بیشتر از «آدم» بودی. تو مثل نفس بودی و حالا هر دم و بازدم، تقلای زنده ماندن است در بی‌هوا‌ترین جای جهان.
  18. گاهی نمی‌دانم غمگینم یا خسته. فقط چشم‌هایم می‌سوزند و هیچ‌کس نمی‌پرسد چرا. تو نبودی تا ببینی چطور تلخندم را با انبردست از صورتم کندم که کسی نفهمد مرده‌ام.
  19. زمان گذشت اما اینجا چیزی تکان نخورد. قهوه‌ام هنوز تلخ است، خواب‌هایم ناتمام و دیوارها با سکوت تو عایق‌کاری شده‌اند. تو رفتی اما هنوز تمام اتاق‌ها بوی مرگ می‌دهند.
  20. نه صدایت مانده، نه عکس‌هایت. همه چیز را پاک کرده‌‌اند، جز خودم، جانشین یعقوبم یعقوب بودن، دردناک‌ترین شکلِ انتظار است.
  21. کسی نگفت چطور با نبودن زندگی کنم، فقط گفتند: «فراموش کن.» انگار فراموشی یک دکمه‌ست که با فشار انگشت، خاموش می‌شود. من تو را زندگی کرده‌ بودم، حالا باید زندگی را بی‌جانِ تو، به دوش بکشم.
  22. تو فقط رفتی. نه دشمن بودی، نه معشوق. چیزی بین این دو، که بیشتر از هر چیزی درد دارد. و من هر شب، به نبودنت فکر می‌کنم مثل آدمی که جنازه‌ی خودش را دفن نکرده.
  23. تمام شهر را با تو قدم زده بودم، و حالا حتی پیاده‌روی ساده مثل عبور از میدان مین است. هر خیابان، صدای توست. هر تابلو، اخطار برگشت‌ناپذیری‌ات و من، هر روز در این شهر می‌میرم، بی‌آنکه کسی خبردار شود.
  24. رفتی و درب پشت سرت را نبستی، اما من هزار بار در را باز کردم و هیچ‌کس نیامد. روزها گذشت، و من ماندم با ظرف‌هایی که برای دو نفر چیده بودم. تو نبودی و من هنوز سفره‌ی این تنهایی را جمع نکرده‌ام.
×
×
  • اضافه کردن...