رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Kahkeshan

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    285
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan

  1. ماشین آرام از خیابان‌های خاموش مسکو عبور می‌کرد. نورهای زرد و سفید چراغ‌های خیابان، سایه‌هایی لرزان روی شیشه‌ها و آسفالت خیس می‌انداختند. بارانِ ریزی شروع شده‌بود. قطره‌ها بی‌صدا روی شیشه‌ی ماشین می‌لغزیدند و از نورهای پراکنده‌ی شهر، انعکاس محوی می‌گرفتند. ورسیا چشم‌هایش را باز کرد. نگاهش از میان شیشه‌ی بخارگرفته، خیابان‌های سرد و مرطوب را کاوید. دستش هنوز گرم از لمس سیگار نیمه‌سوخته‌ای بود که در پیاده‌رو رها کرده‌بود. نفس عمیقی کشید. بوی چرم صندلی‌ها و عطر تند داخل ماشین در مشامش پیچید. راننده، مردی کم‌حرف با صورت استخوانی و ته‌ریشی خاکستری، نگاه کوتاهی به آینه انداخت. پرسید: - مستقیم بریم؟ ورسیا برای چند ثانیه جواب نداد. انگشتانش را روی دسته‌ی در ضرب گرفت. حسی غریزی، مثل خراشی روی سطح هوشیاری‌اش، او را به چیزی هشدار می‌داد. بی‌آنکه سرش را برگرداند، زیرلب گفت: - کسی دنبالمونه؟ راننده بلافاصله سرعت را کم کرد. انگشتانش فرمان را محکم‌تر چسبیدند. در آینه‌ی وسط نگاهی انداخت و با لحنی که سعی داشت خونسرد به نظر برسد، گفت: - یه ماشین مشکی، دو تا خیابونِ قبل‌تر پیچید دنبالمون. از اون وقت تا حالا فاصله‌شو تنظیم کرده. نه زیاد نزدیک، نه زیاد دور. ورسیا پلک نزد. فقط در ذهنش، احتمال‌ها را بررسی کرد. پلیس؟ ناممکن نبود. یکی از گروه‌های رقیب؟ باز هم بعید نبود. هیچ‌ک.س هنوز نباید از مأموریتش باخبر می‌شد. اما اگر کسی بود که می‌دانست؟ نگاهش را به گوشه‌ی آینه دوخت. ماشین تعقیب‌کننده، بی‌صدا و آرام، میان نورهای مه‌آلود شهر شناور بود. طوری حرکت می‌کرد که انگار به‌جای تعقیب، فقط نظاره‌گر است. اما ورسیا این بازی را خوب می‌شناخت. این فقط یک نظارت ساده نبود. زمزمه کرد: - از مسیر فرعی برو. راننده سری تکان داد، بدون حرفی فرمان را چرخاند و ماشین را به خیابانی باریک کشاند. چراغ‌های نئون مغازه‌های تعطیل، سایه‌های مبهمی روی دیوارها انداخته‌بودند. خیابان، خلوت و بی‌صدا، مثل تونلی از تاریکی کشیده‌ شد. ورسیا به آینه خیره شد. - هنوز دنبالمونه؟ راننده نیم‌نگاهی انداخت و نفسش را بیرون داد. - آره. ماشین تعقیب‌کننده، بدون تغییر مسیر، همان فاصله‌ی امن را حفظ کرده‌بود. ورسیا دستش را در جیب پالتویش فرو برد. انگشتانش به سردی سطح فلزی اسلحه برخوردند. احساس وزن آشنا و محکم آن، آرامشی غریزی در وجودش ایجاد کرد. نگاهش را دوباره به خیابان دوخت. یک پیچ دیگر. سپس یک تونل باریک که به محله‌ای خلوت‌تر می‌رسید. اگر کسی دنبال او بود، باید متوجه می‌شد که ورسیا اهل فرار کردن نیست. - بعدی رو بپیچ. بعد از تونل، توقف کن. راننده چیزی نپرسید. فقط فرمان را چرخاند، ماشین وارد تونل شد، و بعد از عبور از آن، در خیابان خلوت توقف کرد. ورسیا در را آرام باز کرد، انگار که می‌خواست سکوت را نشکند. باد سرد صورتش را لمس کرد. چشمان خاکستریش در تاریکیِ خیابان باریک، به دنبال شکارچی‌اش گشتند. اما چیزی ندید. صدای ماشین تعقیب‌کننده دیگر نمی‌آمد. انگار که دود شده و ناپدید شده‌بود.
  2. ورسیا از روی مبل بلند شد. حرکتش آرام و بی‌صدا بود، اما در عمق این سکوت، چیزی سنگین و خطرناک نهفته‌بود. ادوارد هنوز روی مبل چرمی نشسته‌بود، لیوان کریستالی‌اش را در دست داشت و مایع کهربایی را برای بار هزارم آرام می‌چرخاند. نور ضعیف لوسترهای قدیمی، سایه‌هایی کشیده روی دیوارهای چوبی مرطوب ایجاد کرده‌بود. ورسیا چند ثانیه همان‌جا ایستاد. ذهنش هنوز درگیر کلماتی بود که شنیده‌بود: «کشتن یک سیاست‌مدار، برای تصاحب یک کشور.» جمله‌ای که از مرز یک مأموریت ساده عبور کرده و وارد قلمروی قدرت و بازی‌های سیاسی شده‌بود. چشمانش در تاریکی برق زدند، اما صورتش بی‌احساس باقی ماند. آرام گفت: - اطلاعات کی به دستم می‌رسه؟ ادوارد نگاهش را از لیوان برداشت، مستقیم به او خیره شد. چشمانش، مثل همیشه، در حال سنجیدن بودند. - تا یک هفته دیگه. همه‌چیز آماده‌ست، فقط کافیه که تو تصمیم بگیری. ورسیا چیزی نگفت. به سمت در رفت، صدای قدم‌هایش روی کف چوبی قهوه‌ای سوخته سالن، نرم و حساب‌ شده‌بود. سکوت سنگینی در فضا معلق ماند و تنها صدای تق‌تق پاشنه‌‌ی بوت‌های شتری‌رنگ ورسیا به گوش می‌رسید. در را باز کرد. هوای بیرون سرد بود، آسمان مسکو، سنگین و گرفته. نسیم یخی از میان ساختمان‌ها عبور می‌کرد، خیابان‌ها در نور زردرنگ چراغ‌های خیابانی، طولانی و بی‌انتها به نظر می‌رسیدند. ورسیا دستش را در جیب شلوار جینش برد، سیگاری بیرون کشید و بی‌آنکه عجله‌ای داشته باشد، روشنش کرد. دود خاکستری در هوای سرد شب محو شد. به سمت ماشین مشکی‌ای که کمی دورتر پارک شده‌بود، رفت. راننده منتظرش بود، اما او بلافاصله سوار نشد. به جای آن لحظه‌ای ایستاد و به شهر خیره شد. مسکو در آن ساعت از شب آرام بود، اما در پس این آرامش، هزاران توطئه، معامله و جنایت در جریان بود. این مأموریت برایش چیزی فراتر از ترور بود. این یک جنگ بود. یک بازی شطرنج که او فقط یک مهره در آن به حساب نمی‌آمد، بلکه کسی بود که حرکت‌های اصلی را تعیین می‌کرد. سیگار را میان انگشتانش چرخاند و پکی عمیق به آن زد دودش را آرام بیرون داد. افکارش منظم و دقیق بودند. اگر این کار را انجام می‌داد، دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شد. او تا به حال آدم‌های زیادی را کشته‌بود، اما این فرق داشت. این مأموریت می‌توانست او را به نقطه‌ای برساند که هیچ قاتل دیگری به آن دست نیافته‌بود. دستگیره ماشین را به سمت خودش کشید، در با صدایی تقی باز شد ورسیا سوار شد. داخل ماشین گرم بود، اما نه آن گرمای مصنوعی و خفه‌ی داخل ساختمان، بلکه گرمایی که با سرمای بیرون تضاد داشت. راننده بدون اینکه چیزی بگوید، ماشین را روشن کرد و از میان خیابان‌های نیمه‌خواب‌رفته‌ی شهر عبور کرد. ورسیا به شیشه تکیه داد و چشم‌هایش را بست.
  3. ورسیا وارد شد. داخل ساختمان، برخلاف بیرون گرم بود، اما گرمای آن مصنوعی و سنگین، مثل گرمای ناشی از نفس حیوانی درنده در تاریکی. دیوارها با چوب‌های تیره پوشیده شده‌بودند، نور کم‌جان لوسترهای قدیمی، سایه‌های کشیده‌ای روی کف چوبی ایجاد کرده‌بود. او را مستقیم به سالن اصلی هدایت کردند. در انتهای سالن، روی مبل چرمی مشکی، ادوارد هاوارد نشسته‌بود. مردی با موهای جوگندمی، صورتی زاویه‌دار و چشمانی که انگار همیشه در حال سنجیدن و محاسبه‌ بودند. او یک لیوان کریستالی را در دست داشت، مایع کهربایی‌رنگ داخلش را آرام تکان داد، و بدون اینکه نگاهش را بلند کند، گفت: - بالاخره قاتل معروف ورتکس اومد. بشین! ورسیا بی‌صدا روی مبل روبه‌رویش نشست. سکوتی سنگین بین آن‌ها افتاد، فقط صدای چکه‌های آب از لوله‌های زنگ‌زده‌ی سقف شنیده می‌شد. ادوارد بالاخره لیوانش را روی میز گذاشت و مستقیم به چشمان ورسیا خیره شد. - می‌دونی چرا خواستم ببینمت؟ ورسیا بدون اینکه پلک بزند، زمزمه کرد: - احتمالاً یه مأموریت. ادوارد لبخندی کمرنگ زد. - دقیقاً، ولی نه یه مأموریت معمولی. (کمی به جلو خم شد.) این کار... یه فرصت برای پیشرفتته، ولی هم‌زمان، ممکنه آخرین کاری باشه که انجام میدی. ورسیا سرش را کمی کج کرد. - کی رو باید بکشم؟ ادوارد انگشتانش را درهم قفل کرد، نگاهش عمیق‌تر شد. - یه سیاست‌مدار بزرگ. کسی که دشمن ورتکس محسوب می‌شه. (مکثی کرد، انگار که می‌خواست اثر کلماتش را در چهره‌ی ورسیا ببیند.) و پاداش این کار... یه کشوره. چشمان ورسیا کمی تنگ شد، اما حالت چهره‌اش تغییری نکرد. - یه کشور؟ - دقیقاً، یکی از کشورهایی که در حال جنگه، جای بی‌قانونی، جایی که اگه ورتکس بخواد، می‌تونه ازش یه امپراتوری بسازه. فلسطین، افغانستان... انتخاب با توئه. سکوت عمیقی بینشان افتاد. ورسیا انگشتانش را روی زانوانش فشرد. این مأموریت، چیزی فراتر از یک ترور ساده‌بود. مرد لیوانش را دوباره برداشت و آرام مایع کهربایی را چرخاند. - تصمیم با توئه، ولی بدون... اگه قبول کنی، دیگه راه برگشتی نیست. ورسیا آرام نفس کشید. چشمانش در نور کم‌رنگ اتاق، مثل تیغه‌های یخی می‌درخشیدند. - کی و کجا؟ لبخند ادوارد کمی عمیق‌تر شد. - هفته بعدی، اطلاعات رو به زودی دریافت می‌کنی. حالا... نوشیدنی می‌خوای؟ اما ورسیا دیگر به لیوان کریستالی و مایع کهربایی آن نگاه نمی‌کرد. در ذهنش، تنها چیزی که می‌چرخید، یک جمله بود! «کشتن یه سیاست‌مدار، برای تصاحب یک کشور... !»
  4. *** (ده دقیقه بعد) برف همچنان آرام و بی‌صدا می‌بارید، اما این بار خیابان‌ها حالتی وهم‌آلود داشتند. نور چراغ‌های خیابان در مهی کم‌رنگ محو می‌شدند، ماشین‌ها به‌ندرت از خیابان‌های پوشیده از برف عبور می‌کردند و شهر، مثل هیولایی خفته در تاریکی نفس می‌کشید. ورسیا به عادت همیشه‌گی یقه‌ی پالتویش را بالا کشید، دست‌هایش را در جیب فرو برد و به سمت ماشین مشکی‌رنگی که در کنار خیابان پارک شده‌بود، قدم برداشت. شیشه‌ی راننده پایین آمد و مردی با چهره‌ی سرد و بی‌احساس به او نگاهی انداخت. - سوار شو. هیچ سؤالی نپرسید. اینطور مواقع، سکوت بخشی از قوانین بازی بود. ورسیا در را باز کرد، روی صندلی عقب نشست، و ماشین به‌ آرامی در خیابان‌های پوشیده از برف به حرکت درآمد. هوای داخل ماشین سنگین بود. بوی چرم صندلی‌ها و ته‌مانده‌ی سیگاری که قبلاً کشیده شده‌بود، در هوا پیچیده‌بود. راننده، مردی بلندقد و چهارشانه با کت مشکی، هیچ نگاهی به او نمی‌انداخت. دست‌هایش محکم روی فرمان قفل شده‌بودند، انگار که خودش هم بخشی از ماشین بود، بی‌روح، بی‌احساس، و تنها یک ابزار برای رساندن هدف به مقصد. ورسیا نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت. ساختمان‌های قدیمی مسکو، در تاریکی و نورهای ضعیف چراغ‌ها، شکل‌هایی سایه‌وار و خاموش به نظر می‌رسیدند. افکارش به‌ سرعت از ذهنش عبور می‌کردند. یکی از پنج رئیس ورتکس خواسته‌بود او را ببیند. این موضوع نه عادی بود و نه معمولی. ورتکس سازمانی نبود که هر عضو، حتی اگر قاتل شخصی آن‌ها باشد، فرصت ملاقات با پنج تن را پیدا کند. راننده بعد از عبور از چند خیابان باریک، وارد جاده‌ای خلوت شد. چراغ‌های شهر در پس‌زمینه محو شدند، و ساختمان‌ها جای خود را به انبارهای صنعتی و کارخانه‌های خاموش دادند. در نهایت، ماشین جلوی یک ساختمان قدیمی با درهای آهنی سنگین توقف کرد. - پیاده شو. ورسیا در را باز کرد، از ماشین بیرون آمد، و نگاهش را به ساختمان دوخت. هیچ نشانی، هیچ علامتی، اما او خوب می‌دانست کجاست. یک باشگاه شبانه متروکه؟ شاید در ظاهر اما در واقع، یکی از پایگاه‌های مخفی ورتکس بود. درهای بزرگ و آهنی با صدای سنگین و کشیده‌ای باز شدند.
  5. ورسیا بعد انجام کار بدون وقفه از خانه بیرون زد. برف همچنان می‌بارید. دانه‌های سفید در سکوت فرو می‌ریختند و شهر را زیر لایه‌ای از یخ مدفون می‌کردند. ورسیا، با پالتوی بلند کرم‌رنگش، یقه‌اش را بالا کشید و دست‌هایش را در جیب‌های پالتویش فرو برد. با قدم‌هایی آرام از کوچه‌ی تنگ و تاریک بیرون آمد، چکمه‌هایش روی برف تازه رد محوی به جا گذاشتند. باجه‌ی تلفن عمومی درست سر پیچ خیابان بود. چراغ زردرنگی روی سقفش سوسو میزد و بخار گرمی از درزهای آن به بیرون سرک می‌کشید. ورسیا در زردرنگ را باز کرد و وارد شد، در را بست و تلفن را برداشت. انگشتانش سریع شماره‌ای را گرفتند. صدای زنگ، دو بار، سه بار... تا اینکه کسی جواب داد. - کار تموم شد. جواب، فقط یک صدای بم و کوتاه بود: « متوجه شدم.» تماس قطع شد. ورسیا لحظه‌ای گوشی را در دست نگه داشت، بعد آرام سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. لحظات آخر زندگی پتروف هنوز در ذهنش می‌چرخید. نگاهش، لرزش دست‌هایش، التماس‌های ناامیدانه‌ای که جوابی نداشتند. اما این‌ها اهمیتی نداشتند. قانون ورتکس واضح بود؛ خائن‌ها باید بمیرند. نفس عمیقی کشید، خودش را جمع‌ و جور کرد و از باجه بیرون زد. مسیرش را به سمت خانه‌ی مشترکش با رافائل داوینچی، دوست و هم‌خانه‌اش، ادامه داد. رافائل، هکر حرفه‌ای، مغز متفکر دنیای سایبری، کسی که هیچ سروری در برابرش مقاوم نبود. کسی که اطلاعات را از هوا می‌قاپید، رمزهای غیرقابل‌شکستن را می‌شکست و با یک کلیک، سرنوشت آدم‌ها را عوض می‌کرد. او پشت پرده‌ی بسیاری از مأموریت‌های ورسیا قرار داشت، اطلاعاتی که به دست می‌آورد، نقشه‌هایی که طراحی می‌کرد، همه‌وهمه، بخشی از این بازی خطرناک بودند. ساختمان محل سکونتشان در یکی از محله‌های نسبتاً خلوت مسکو قرار داشت، یک آپارتمان قدیمی با پنجره‌هایی که همیشه پرده‌های ضخیمی آن را می‌پوشاندند. ورسیا کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. گرمای مطبوع داخل، بدن یخ‌زده‌اش را نوازش داد. رافائل، با موهای ژولیده و چشمانی خسته پشت چندین مانیتور نشسته‌بود. نور آبی صفحه‌ها صورتش را رنگ‌پریده‌تر نشان می‌داد. یک لیوان قهوه نیمه‌خورده کنار دستش بود. با دیدن ورسیا، سری تکان داد و گفت: - برگشتی، مأموریت تموم شد؟ ورسیا بدون اینکه پالتویش را دربیاورد، روی کاناپه افتاد و چشمانش را بست. - تموم شد، اون مرده. رافائل بدون اینکه نگاهش را از صفحه بردارد، پوزخند زد. - این بار چطور آدم کشتی‌؟ - سریع و بی‌دردسر. تو خیالت راحت باشه، اسمش دیگه جایی ثبت نمیشه. رافائل شانه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت. اما قبل از اینکه سکوت بیشتر کش پیدا کند، تلفن ورسیا زنگ خورد. او با اخم گوشی را از جیب شلوار جینش درآورد. شماره‌ای که روی صفحه افتاده‌بود، آشنا و درعین‌حال سنگین بود، «ایوان» . نفسش را آهسته بیرون داد و تماس را وصل کرد. - ورسیا. (صدای ایوان همیشه همان‌قدر محکم و نافذ بود.) یکی از پنج رئیس ورتکس می‌خواد باهات صحبت کنه. همین امشب. آماده شو، راننده تا ده دقیقه‌ی دیگه دم دره. قبل از اینکه فرصت جواب دادن پیدا کند، تماس قطع شد. ورسیا برای چند ثانیه گوشی را در دست نگه داشت، بعد به سمت رافائل برگشت. - اوه... قراره یکی از اون‌ها رو ببینم. رافائل ابروهایش را بالا انداخت. - عجیبه! ورسیا به آرامی لبخند زد، اما در نگاهش احتیاطی پنهان بود. ورسیا: خیلی عجیبه! رافائل سری تکان داد و دوباره به سمت مانیتورهایش برگشت. - فقط یه چیز، (بدون اینکه نگاهش را بلند کند، ادامه داد.) اونا همین‌طوری با هر کسی قرار ملاقات نمی‌ذارن! ورسیا دستی به چانه‌اش کشید. حرف رافائل درست بود، اما مهم نبود. از وقتی وارد ورتکس شده‌بود، همیشه در لبه‌ی تیغ قدم میزد.
  6. «فلش بک سال ۲۰۲۱» برف آرام و بی‌وقفه بر خیابان‌های مسکو می‌بارید. هوا بوی یخ‌زدگی داشت و چراغ‌های خیابان نور زرد و مرده‌ای روی پیاده‌روهای خالی می‌پاشیدند. در یکی از کوچه‌های باریک، ساختمانی قدیمی و متروکه سر به فلک کشیده‌بود؛ جایی که کمتر کسی جرئت نزدیک شدن به آن را داشت. طبقه‌ی سوم، واحد ۳۲، داخل آپارتمان، فقط نور یک لامپ مهتابی چشمک‌زن فضا را روشن می‌کرد. سایه‌های لرزان روی دیوارها جان می‌گرفتند و محو می‌شدند. بوی تند عرق در هوا پیچیده‌بود. روی یک صندلی چوبی ولادیسلاو پتروف، خائن ورتکس با دستان بسته، چشمانی وحشت‌زده و بدن خیس از عرق نشسته‌بود. مقابلش ورسیا با چشمان خاکستری یخی، لبخندی محو و هیکلی کشیده ایستاده‌بود. ورسیا قاتل شخصی سازمان ورتکس، آرام به دور صندلیی که روبه‌روی پتروف گذاشته شده‌بود قدم زد، سرش را کمی کج کرد و با صدایی سرد پرسید: - ولادیسلاو پتروف، تو می‌دونی چرا اینجایی؟ مرد آب دهانش را قورت داد، گلویش خشک بود. لب‌هایش تکان خوردند اما کلمه‌ای بیرون نیامد. - بگو! چرا ورتکس رو فروختی؟ مرد نفسش را با سختی بیرون داد، صدایش به التماس آلوده‌بود. - من... مجبور شدم! اون‌ها تهدیدم کردن، خانواده‌ام... اگه نمی‌گفتم، اون‌ها رو می‌کشتن! من نمی‌خواستم خ*یانت کنم، قسم می‌خورم! ورسیا سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد. هیچ حسی در نگاهش نبود. نه خشم، نه دلسوزی. فقط خالی. - ورتکس یه قانون داره، پتروف. یا تو می‌کشی، یا کشته می‌شی. پتروف از وحشت شروع به لرزیدن کرد. ورسیا دست در جیب پالتوی کرم‌رنگ بلندش برد و یک چاقوی ظریف و تیز بیرون آورد. نور مهتابی روی تیغه‌ی نقره‌ای آن رقصید. پتروف با ترس و گریه بلندبلند گفت: - ورسیا... خواهش می‌کنم! من می‌تونم جبران کنم، می‌تونم مفید باشم، فقط یه فرصت بهم بده! - فرصت؟( پوزخندی زد، قدمی به جلو برداشت، صورتش به مرد نزدیک شد، آن‌قدر که نفسش روی پوست یخ‌زده‌ی پتروف نشست.) تو وقتی به ورتکس پشت کردی، مُردی. فقط هنوز خودت نمی‌دونی. چاقو با ضرب روی شاهرگ گردن مرد کشیده شد. خون روی زمین جاری شد، به آرامی روی پارکت‌های چوبی پخش شد، درست مثل جوهر روی کاغذی قدیمی. ورسیا دستمال تیره‌رنگی از جیب پالتویش درآورد، تیغه‌ی چاقو را با دقت پاک کرد و آن را سر جایش گذاشت. به جسد نگاهی انداخت، نه با تأسف، نه با ترس، فقط با رضایت. مأموریت انجام شده‌بود.
  7. «سال ۲۰۲۵ فرانسه کاخ الیزه» نور کمرنگ لوسترهای کریستالی روی میز بلند چوبی می‌تابید. سطح لاکی و صیقلی میز، انعکاس صورت‌های عبوس پنج مرد را در خود گرفته‌بود. بوی چرم کهنه‌ی صندلی‌ها، بوی برگ سوخته‌ی سیگارهای نیمه‌خاموش در زیرسیگاری‌های نقره‌ای، و رایحه‌ی تلخ قهوه‌ی اسپرسویی که هنوز بخار از فنجان‌های چینی بالا می‌رفت، در هم آمیخته‌بود. ساعت دیواری، با عقربه‌های برنزی و صفحه‌ی کنده‌کاری‌شده از عاج فیل، روی دیوار شرقی نصب شده‌بود. هر حرکت عقربه، هر تیک‌تاکی که از آن برمی‌خواست، مانند مته‌ای به اعصاب حاضران فرو می‌رفت. پرده‌های زرشکی، سنگین و بلند جلوی پنجره‌ها آویزان بودند و جز نوری که از لابه‌لای تار و پود مخمل‌شان عبور می‌کرد، هیچ روشنایی دیگری به سالن راه نداشت. پنج مرد، با کت‌وشلوارهای اتوکشیده و کراوات‌های سفت پشت میز نشسته‌بودند. چهره‌هایشان سخت و بی‌احساس گویی که سرنوشت جهان را در دستانشان نگه داشته‌اند. نه، این مردان سیاستمدار نبودند. آن‌ها صاحبان جهان بودند. ژان‌پیر دووال، رئیس‌جمهور فرانسه، دست‌هایش را روی میز گذاشته‌بود. نگاهش میان پوشه‌ی سیاه‌رنگی که مقابلش قرار داشت و چهره‌ی دیگران در نوسان بود. او همیشه آدمی مصمم بود اما آن شب... تردیدی نامرئی در چهره‌اش رخنه کرده‌بود. او به سمت راست نگاه کرد. جان موریسون، مردی که سیاست انگلیس را در مشت‌های آهنینش نگه داشته‌بود، با چهره‌ی استخوانی و پوست چروک‌خورده‌اش، به سیگار برگش پک می‌زد. چشم‌های خاکستری‌اش مانند یک دریای طوفانی سرد و بی‌رحم بودند. آن‌سو، چن ژیائو فنگ، نماینده‌ی چین آرام نشسته‌بود، با چشمانی تیز و بی‌احساس که انگار از پشت عینک باریک طلایی‌اش، تمام نقشه‌های جهان را می‌خواند. لبخند محوی روی لبانش بود، آن‌قدر ظریف که نمی‌شد فهمید از رضایت است یا تمسخر. کنار او، ادوارد هاوارد از آمریکا، با آن اندام درشت و موهای جوگندمی، دست‌هایش را در هم قفل کرده‌بود. صورتش مثل سنگ سرد بود، اما در نگاهش سایه‌ای از تنش دیده می‌شد. در انتهای میز، ایگور پتروویچ، نماینده‌ی روسیه، با انگشتانی که آرام روی سطح میز ضرب گرفته‌بودند، نشسته‌بود. چشم‌های آبی یخی‌اش مانند گرگ‌های سیبری، در سکوت همه را می‌پایید. ژان‌پیر نفس عمیقی کشید و دستش را جلو برد. انگشتانش پوشه‌ی سیاه چرمی را لمس کردند. لحظه‌ای مکث کرد، انگار وزن تمام تاریخ را روی دوش خود احساس می‌کرد. بعد آرام درِ آن را باز کرد. صفحه‌ی اول، تصویری را نمایان کرد؛ زنی با موهای کوتاه مشکی، پوستی گندم‌گون، و چشمانی که هیچ نوری در آن‌ها نمی‌درخشید. چشمانی که نه با ترس آشنا بودند، نه با رحم. زیر تصویر، نامی نوشته شده‌بود... . «ورسیا، کد قرمز» سکوت در فضا پیچید. مردان، به عکس خیره شدند، انگار که با یک هیولای باستانی روبه‌رو شده باشند. ژان‌پیر انگشتانش را روی شقیقه‌هایش فشرد و گفت: - ما او را خلق کردیم، او را پرورش دادیم... و حالا او بیش از حد خطرناک شده‌است. ایگور پتروویچ، در حالی که آرام حلقه‌ی انگشتر طلایش را می‌چرخاند، پوزخند زد: - ورتکس تحت کنترل ما بود. اما این زن؟ او یک سایه است. یک کابوس. هیچ‌ک.س نمی‌تواند او را متوقف کند. موریسون سیگارش را خاموش کرد. صدای سوختن آخرین ذره‌های توتون، در سکوت سالن طنین انداخت. بعد، با صدای خسته و خش‌داری گفت: - باید تصمیم بگیریم. یا او می‌میرد... یا او، ما را خواهد کشت. ژان‌پیر خودکار نقره‌ای را از جیب داخل کت مشکی‌رنگش خوش دوختش بیرون آورد. لحظه‌ای آن را میان انگشتانش چرخاند، انگار که می‌خواست از وزن تصمیمش فرار کند. اما بعد، سر خودکار را روی کاغذ گذاشت و نامش را با خطی محکم نوشت. - من حکم مرگ بزرگ‌ترین قاتل جهان را امضا می‌کنم.
  8. مقدمه تاریخ، سرگذشت فاتحان را ثبت می‌کند، آنان که قدرت را در مشت دارند. اما ورسیا... نامی که در هیچ کتابی نیامد، بر دیوارهای دنیا حک شد. گام‌هایش بر مسیری نقش بست که هیچ قدرتی جرأت پیمودنش را نداشت. و حالا، در سکوتی که از خاکستر و خون زاده شده، زمین فقط یک نام را زمزمه می‌کند: - ورسیا!
  9. ممنون💐

    1. Kahkeshan

      Kahkeshan

      امیدی بهم هست؟ 

      نظرت در موردش چیه؟ 

    2. اتاقی از آن من

      اتاقی از آن من

      آره خیلی خوب نوشتی 

      تناسب لحن داری جمله بندیت خوبه ف

      و توصیف و فضاسازی هم مطلوب هست

    3. اتاقی از آن من

      اتاقی از آن من

      فقط موضوعش برام ناراحت کننده بود 

  10. پناه دستش را با عصبانیت به تخت کوبید و فریاد زد: - پس اون پرهام گوربه‌گور شده چی؟! بهش زنگ نزدین؟! رفته خارج که با دخترای عوضی‌تر از خودش خوش بگذرونه، نه؟! سرش تیر کشید، نفس‌هایش به شماره افتاد، اما عصبانیتش نمی‌گذاشت آرام بگیرد. با حرکتی تند خواست از تخت بلند شود، اما سرش گیج رفت. چشمانش سیاهی رفتند و تعادلش را از دست داد. قدمی به جلو برداشت، اما پاهایش نای حرکت نداشتند. ناگهان زمین از زیر پایش خالی شد و محکم روی سرامیک‌های اتاق افتاد. نسترن: پناه! مینو: یا خدا! نسترن و مینو همزمان جیغ کشیدند. مینو وحشت‌زده به سمت دکمه اضطراری دوید و پرستاران را صدا زد. پناه با ناله، دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. چیزی داغ و سرخ‌رنگ روی صورتش سرازیر شد. صدای قدم‌های پرشتاب در گوشش می‌پیچید، اما او دیگر جایی را نمی‌دید. تنها چیزی که در ذهنش تکرار می‌شد، صدای خودش بود که زیر لب، با بغض و خشم می‌گفت: - خاک بر سر من که بابام تو خونه سالمندان باشه... خدا کاش جونم رو می‌گرفتی که این روز رو نبینم... که مادرم این‌جوری آواره نشه... . اشک‌هایش روی زمین می‌چکیدند. صدای قدم‌های پرستاران نزدیک‌تر شد، اما او در هاله‌ای از درد و خشم، فقط یک اسم را تکرار می‌کرد: - پرهام بی‌غیرت... خدا لعنتت کنه... پرستارها با عجله وارد شدند. یکی از آن‌ها خم شد و سریع نبض پناه را گرفت، در حالی که دیگری دستگاه فشار را آماده می‌کرد. مینو هراسان خودش را کنار او انداخت و موهای خیس از عرقش را نوازش کرد. - پناه... مادر... حرف بزن، چیزی بگو... اما پناه فقط نفس‌های سنگین می‌کشید. خون از پیشانی‌اش روی گونه‌اش می‌چکید، اما او حتی درد را احساس نمی‌کرد. ذهنش تنها روی یک چیز قفل شده بود. خانه سالمندان. بابایش، مردی که همیشه سایه‌اش را بالای سرش حس می‌کرد، حالا گوشه‌ای از یک اتاق غریبه، تنها و شکسته. پزشک سریع خودش را به بالای سر پناه رساند و با لحنی جدی گفت: - مگه نگفتم هیجان و استرس براش خوب نیست، چی بهش گفتید؟! نسترن دستان لرزانش را جلوی دهانش گذاشت، مینو با چشمانی پر از اشک سرش را پاین انداخت و چیزی نگفت. پناه با دست‌های لرزان سعی کرد از جا بلند شود، اما پرستاری که همسن مادرش میزد محکم شانه‌هایش را گرفت. - تکون نخور دخترم، باید معاینه بشی! اما پناه چشمانش را باز کرد، مستقیم به مادرش خیره شد و با صدایی که از خشم و درد می‌لرزید، گفت: - من باید برم بابام رو ببینم! مینو نفسش را حبس کرد. نسترن با درماندگی نگاهش کرد. اما پناه مصمم بود. دستانش را مشت کرد و لب‌هایش را به سختی روی هم فشرد.
  11. چه اتفاقاتی؟ چی شده؟ بابام کجاست؟ نسترن سریع نگاهش را به مادر پناه دوخت. زن کمی خودش را جمع کرد و با لحنی آرام گفت: - رفته... خونه استراحت کنه عزیزم. چند... شب پشت سر هم... اینجا بود، خیلی خسته شده... بود. پناه ابرو در هم کشید. چرا مادرش من، من می‌کرد؟ چشم‌هایش را ریز کرد، سعی کرد در چهره‌شان حقیقت را پیدا کند. کمی خودش را جا‌به‌جا کرد و احساس کرد بدنش سنگین‌تر از همیشه است. - چرا من، من می‌کنی مامان؟! چی شده؟! نسترن سریع گفت: - چیزی نشده پناه، الان نباید خودتو خسته کنی، تازه به هوش اومدی... ! اما پناه به حرف‌های او توجهی نکرد. ذهنش روی یک سؤال دیگر قفل شده بود. - هزینه بیمارستان رو چطور دادین؟! سکوت، نگاه‌های کوتاه و مضطرب. مادرش سریع گفت: - پناه جان مادر یکم دراز بکش حالا بعداً حرف می‌زنیم! - نه، می‌خوام بدونم! ما که هیچ پس‌اندازی نداشتیم، حتی واسه خرج روزمره هم مشکل داشتیم. این همه هزینه از کجا اومد؟ نسترن و مینو به هم نگاهی انداختند. این بار مینو نفس عمیقی کشید، انگار که دیگر جایی برای پنهان کردن حقیقت نبود. - پناه... ما مجبور شدیم... حلقه‌ی اشک در چشمانش نشست. دستانش را در هم قفل کرد و با صدایی که حالا از بغض می‌لرزید، گفت: - خونه رو فروختیم. پناه نفسش بند آمد. انگار کسی مشتی محکم به سینه‌اش زده باشد. با دهانی نیمه‌باز به مادرش خیره شد. لب‌هایش تکان خوردند، اما صدایی از آن‌ها بیرون نیامد. - خونه رو... فروختین؟ مینو چشمانش را بست و سرش را تکان داد. - مجبور شدیم، پناه. هیچ راه دیگه‌ای نبود. پناه با چشمانی گشاد شده به نسترن نگاه کرد. - تو چی؟ تو چرا گذاشتی این کارو بکنن؟ نسترن لبش را گاز گرفت، انگشتانش را در هم گره زد و آرام گفت: - می‌دونم امانت دار خوبی نبودم؛ اما بخدا من هرکاری کردم نشد! هزینه بیمارستان سرسام‌آور بود. بیمه هم قبول نمی‌کرد. بابات... پناه نفس‌نفس می‌زد. حس می‌کرد دنیا دور سرش می‌چرخد. - بابام چی؟! مینو هق‌هق کوتاهی کرد. نسترن بازویش را گرفت و آرام کنار گوشش گفت: بگو خاله، ما که هنوز به هوش نیومده سکته‌اش دادیم! این رو هم بگو و خلاصمون کن! مینو دست‌های لرزانش را روی صورتش کشید. نفسش را بیرون داد و با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد، گفت: - بابات از وقتی تو رفتی تو کما، دیگه طاقت نیاورد. خودش رو مقصر می‌دونست... پناه حس کرد معده‌اش مچاله شد. گوش‌هایش زنگ می‌زد. - چی میگی مامان؟! مگه تقصیر بابا بود؟ مینو به سختی ادامه داد: - حریفش نشدم می‌گفت به دردنخورم نتونستم پدری کنم، نادر روزبه‌روز افسرده‌تر میشد. بعد اینکه خونه رو فروختیم چند وقتی خونه مادر، پدر نسترن موندیم خدا خیرشون بده اما مجبور شدم پدرت رو بفرستم خانه سالمندان. یه چند وقت دیگم خونه مادر، پدر نسترن موندم تا کار پیدا کنم و خرج خونه خودمون رو پول بیمارستان دادم تا اینکه شوهر نسترن گفت یه خیری میشناسه اون شاید کمکون کنه بعدشم میلاد باهاش حرف زد خدا به داشته‌هاش برکت بده کمکمون کرد و... . اشک‌هایش یکی‌یکی از گونه‌هایش پایین ریختند. پناه چیزی نشنید. یا شاید هم نمی‌خواست بشنود. دنیا دور سرش چرخید. بدنش سست شد. - نه... نه... نسترن سریع دستش را گرفت. - پناه، آروم باش، تو تازه... اما پناه دیگر چیزی نمی‌شنید. فقط صدای ضربان شدید قلبش در گوش‌هایش پیچیده بود.
  12. سلام خسته نباشی گل 

    ممنون میشم برا این پست تاییدی بفرستی

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      درود باشه عزیزم 

    2. Kahkeshan

      Kahkeshan

      سادات جان؟ 

  13. اوووووووووووو آقای تابش حال شما 

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 11
    2. اتاقی از آن من

      اتاقی از آن من

      آره سریع پیش می‌ره برای همین اومدم بذارم 

       

    3. Kahkeshan

      Kahkeshan

      موفق باشی داش اهورا 🙌🏻

    4. اتاقی از آن من
  14. پناه سعی کرد گلوی خشک و دردناکش را تر کند، اما زبانش به سقف دهانش چسبیده بود. با صدای خش‌دار و ضعیفی زمزمه کرد: - آب... نسترن سریع از جا بلند شد. - صبر کن، برات کمپوت میارم، هم شیرینه، هم گلوتو نرم می‌کنه. پناه نگاهش را به دنبالش کشید. هنوز گیج بود، ذهنش پر از سؤال بود، اما خستگی مجال فکر کردن نمی‌داد. لحظاتی بعد، نسترن با قوطی کمپوتی در دست برگشت. قاشقی برداشت و محتویات را آرام هم زد. وقتی قاشق را به سمت پناه گرفت، پناه به حلقه‌ای که در انگشتش برق می‌زد، خیره شد. لحظه‌ای سکوت کرد. انگار مغزش هنوز نمی‌توانست اطلاعات را درست پردازش کند. چشم‌هایش را ریز کرد، انگشت نسترن را دقیق‌تر نگاه کرد. حلقه‌ی ساده‌ی طلایی... ابروهایش در هم رفت. به سختی زبانش را چرخاند و با صدایی که هنوز ضعیف بود، گفت: - این... این چیه؟ نکنه ازدواج کردی؟ نسترن لحظه‌ای مکث کرد. دستش میان زمین و هوا معلق ماند. نگاهش رنگی از غم به خود گرفت. قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، مادر پناه نفس لرزانی کشید. سرش را پایین انداخت و بغضش را قورت داد. - پناه... عزیزم... تو هشت ماهه بی‌هوشی، یعنی تو کما بودی. پناه قاشق کمپوت را پس زد و ناباورانه به نسترن خیره شد. پلک زد، انگار که فکر می‌کرد اشتباه شنیده است. - هشت ماه؟! نسترن نفس عمیقی کشید، لبخند کم‌رنگی زد، اما چشم‌هایش هنوز پر از غم بود. نشست روی صندلی کنار تخت و آهسته شروع کرد: - اون شب توی کافه اون سه تا مرد عوضی کتک زدن و... پناه: من بی‌هوش شدم و دیگه چیزی یادم نمیاد. نسترن لبش را گاز گرفت، انگار که دوباره تمام آن صحنه‌ها را در ذهنش می‌دید. می‌خواستم کمکت کنم، اما... زورشون زیاد بود. یکی‌شون منو محکم گرفته بود. جیغ کشیدم، اما هیچ‌کس کمک نکرد. صدای کتک‌هایی که می‌خوردی هنوز تو گوشمه، مخصوصاً وقتی... وقتی که سرتو چند بار کوبوندن به دیوار. صدایش می‌لرزید. سرش را پایین انداخت، با انگشتانش بازی‌بازی کرد. - بعدش فقط صدای آژیر آمبولانس و نورای قرمز و آبی یادمه... و تویی که بی‌هوش روی زمین افتاده بودی. پناه حس کرد نفسش بالا نمی‌آید. گوشه‌ی چشمش داغ شد، اما هنوز آن‌قدر گیج بود که نتواند گریه کند. نگاهش را به حلقه‌ی نسترن برگرداند. هنوز نمی‌توانست هضم کند که نسترنی که تمام زندگی‌اش کنار او بود، حالا ازدواج کرده است. -ولی... ولی تو... کی؟! نسترن لبخند کمرنگی زد. همون روزای اولی که تو بیمارستان بودی، یکی از پرستارا، همون که همیشه بیشتر از بقیه بهت رسیدگی می‌کرد... اسمش میلاده. اون ازم پرسید چی شده، چرا هر روز اینجام؟ کم‌کم با هم حرف زدیم. آرومم می‌کرد، هوامو داشت. بعد از چند ماه، یه روز... ازم خواستگاری کرد. پناه هنوز در شوک بود. به‌سختی زمزمه کرد: - و تو قبول کردی؟ نسترن دستش را روی دست پناه گذاشت و آرام گفت: - پناه خیلی اتفاق‌های دیگم افتاده که بعداً متوجه میشی!
  15. رمان: ورتکس نویسنده: kahkeshan ژانر: جنایی، تریلر، معمایی خلاصه: در دنیایی که هر حرکت زیر نظر است و هیچ چیزی بی‌گناه نیست، قدرت تنها در دستان کسانی است که قادر به بازی با آتش باشند. وقتی خ*یانت از دل اعتماد زاده می‌شود، تنها چیزی که باقی می‌ماند، انتقام است. در این بازی بی‌پایان، هیچ‌ک.س امن نیست، حتی آنانی که خود را قدرتمندترین می‌پندارند. پ. ن: اسم ورتکس در معنای علمی، به دستگاه آزمایشگاهی مربوط می‌شود، اما در اصل، این کلمه در زبان انگلیسی به معنای گرداب یا چرخش پرقدرت است.
  16. هشت ماه بعد نور سفید و کم‌رمق اتاق بیمارستان روی پلک‌های نیمه‌باز پناه افتاد. چشمانش آرام و خسته، میان روشنایی و تاریکی نوسان داشتند. نفس‌هایش سنگین و کند بودند، انگار که بدنش بعد از ماه‌ها خواب، تازه یاد گرفته بود چگونه نفس بکشد. انگشتانش، که در تمام این مدت بی‌حرکت بودند، حالا تکانی نامحسوس خوردند. پلک زد، آرام، خیلی آرام، انگار که می‌ترسید دوباره به تاریکی فرو برود. صداهایی مبهم در گوشش پیچید، نامفهوم و دور. سرش سنگین بود، عضلاتش درد می‌کردند، اما هنوز نمی‌توانست تشخیص دهد که کجاست و چه اتفاقی افتاده. لحظاتی بعد، صدای هیجان‌زده‌ی پرستاری را شنید: - دکتر! دکتر، بیمار به هوش اومده! با این جمله، در اتاق با سرعت باز شد و قدم‌های سریع و پرشور چند نفر داخل شدند. پناه خواست دهان باز کند، اما گلویش خشک بود، آن‌قدر که حتی ناله‌ای هم از آن بیرون نیامد. احساس خفگی کرد، قلبش تندتر زد. دستانی مهربان روی شانه‌هایش نشست و صدایی آرام در گوشش گفت: - آروم باش عزیزم، تو بیمارستانی. حالت خوبه. چشمانش هنوز توانایی تمرکز نداشتند، اما حضور آدم‌ها را حس می‌کرد. ناگهان، صدایی آشنا، صدایی که انگار از دورترین نقطه‌ی ذهنش به او می‌رسید، پر از بغض و هیجان، گفت: - پناه؟! چشمانش آرام‌تر شدند، بالاخره توانست تصویری تار از چهره‌ای آشنا را ببیند. نسترن بود... اما چیزی تغییر کرده بود. چشمانش مهربان‌تر، اما خسته‌تر به نظر می‌رسید. گونه‌هایش تکیده‌تر بودند، اما برق خاصی در نگاهش بود. دست پناه را گرفت و میان گریه و خنده زمزمه کرد: - خدا رو شکر... خدا رو هزار بار شکر... پناه خواست چیزی بپرسد، اما نسترن آرام کنارش نشست و لبخندی زد. - حرف نزن، الان مهم اینه که بیدار شدی، همه چیزو برات توضیح می‌دم. پناه نفس عمیقی کشید، حس می‌کرد در یک کابوس طولانی غرق بوده و حالا تازه در حال برگشتن به واقعیت است. چشمانش دوباره بسته شدند، اما این‌بار نه از بیهوشی، بلکه از خستگی. وقتی دوباره چشم باز کرد، مادرش را دید. اما او هم تغییر کرده بود. گونه‌هایش رنگ پریده‌تر شده بودند، چشمانش بی‌روح‌تر. حتی وقتی لبخند زد، چیزی در آن لبخند شکسته به نظر می‌رسید. دست پناه را گرفت و آرام گفت: - پناه... عزیزم
  17. مادرپناه همان‌جا، با دست‌هایی که از شدت لرزش دیگر توان گرفتن چادرش را نداشتند، به دیوار تکیه داد. نفس‌هایش نامنظم بود، چشمانش روی نسترن قفل شد. - نسترن... چی شد؟ چه بلایی سر دخترم اومد؟ چطور به این وضع افتاد؟! صدایش خش‌دار و لرزان بود، انگار که تازه ذهنش داشت این حقیقت تلخ را هضم می‌کرد. نسترن به سختی دهان باز کرد، اما بغضی که در گلویش جا خوش کرده بود، اجازه نداد چیزی بگوید. قطره‌های اشک یکی پس از دیگری از گونه‌هایش سر خوردند. مادر پناه قدمی به سمتش برداشت، این بار التماس در نگاهش پررنگ‌تر از همیشه بود. - نسترن...! نسترن نفس عمیقی کشید، اما نتوانست خودش را نگه دارد. هق‌هقش بالا گرفت، صورتش را میان دستانش پنهان کرد و با صدایی بریده و شکسته گفت: - خاله... اون... اون از یک دختر تو کافه طرف... داری کرد و مردی که با اون دختر بود تهدیدش کرد، نیم ساعت بعد... مادر پناه دهانش را با دست پوشاند، پاهایش سست شد. نسترن میان گریه‌هایش ادامه داد: - با دو نفر ریختن سرش و منم محکم گرفتن تا نتونم کمکش کنم، من به دردنخور کاری از دستم بر نیومد! پدر پناه که تا آن لحظه ساکت بود، نفسش را به سختی بیرون داد، مشتش را روی دسته‌ی ویلچر فشرد. اما مادر پناه، که حالا چشمانش از اشک خیس شده بود، یک قدم عقب رفت، انگار که اگر دور شود، این حقیقت هم از او فاصله می‌گیرد. ناگهان، دستانش را روی سرش گذاشت و با صدایی که از عمق قلب شکسته‌اش بیرون می‌آمد، ناله کرد: - خدایا... خدایا چشمانش از اشک پر شدند، اما در عمقشان خشم موج می‌زد. نفسش بریده بود، انگار که قلبش زیر بار این درد می‌خواست از هم بپاشد. دستانش را مشت کرد، به آسمان نگریست و با بغضی که از ته دل می‌آمد، نالید: - خدا ازش نگذره! هر کی که این کار رو کرده، هر کی که دختر منو به این روز انداخته، روز خوش نبینه! خدایا خودت انتقام دخترم رو بگیر...
  18. سکوت بیمارستان سنگین بود، اما نه به سنگینی باری که روی دوش نسترن افتاده بود. مادر پناه هنوز روی صندلی افتاده بود، چشمانش خیره به جایی نامعلوم، گویی مغزش نمی‌توانست کلماتی را که پزشک گفته بود، هضم کند. دست‌هایش را روی صورتش کشید، انگشتانش روی پوست رنگ‌پریده‌اش می‌لغزیدند، نفسش تند و بریده شده بود. پدر پناه، مردی که همیشه سعی می‌کرد محکم بماند، حالا حتی قدرت نگه داشتن دستانش را روی دسته‌های ویلچر نداشت. انگشتانش لرزیدند، پلک زد و چشمانش از اشک پر شدند، اما چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد، انگار که اگر چیزی نبیند، واقعیت تغییر می‌کرد. نسترن دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، اما هیچ واژه‌ای مناسب این لحظه نبود. چه می‌توانست بگوید؟ که امیدوار باشید؟ که پناه قوی است؟ که خدا کمکشان می‌کند؟ تمام این جملات در برابر حقیقت تلخ وضعیت پناه، پوچ و توخالی به نظر می‌رسید. پزشک که نگاه سنگین و پر از التماس مادر پناه را دید، آهی کشید و نرم‌تر ادامه داد: - بیمار هنوز واکنش‌های حیاتی داره. فشار مغزی بالاست، اما ما داروهای کاهش‌دهنده‌ی تورم مغز رو تزریق کردیم. باید تحت مراقبت ویژه باشه. در این مرحله نمی‌تونیم بگم چه مدت در این وضعیت میمونه، چون پاسخ هر بیمار متفاوته. مادر پناه انگشتانش را روی دهانش گذاشت، نفسش لرزان شد. یعنی هیچ کاری نمی‌شه کرد؟ هیچ امیدی نیست؟ پزشک نگاهش را میان آن‌ها چرخاند و آرام گفت: - امید همیشه هست، اما مغز، اندام پیچیده‌ایه. بسته به شدت آسیب، ممکنه چند روز، چند هفته یا حتی ماه‌ها طول بکشه. ما تمام تلاش‌مون رو می‌کنیم. چند هفته... چند ماه؟! نسترن حس کرد زانوهایش سست شد. آیا ممکن بود پناه هیچ‌وقت به هوش نیاید؟ آیا ممکن بود این آخرین تصویری باشد که از او در ذهنشان ثبت می‌شود؟ پدر پناه، با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، نجوا کرد: - می‌تونم ببینمش؟ پزشک مکثی کرد و بعد سر تکان داد. بله، اما لطفاً آروم باشید. بیمار در وضعیت حساسی قرار داره. مادر پناه با تنی لرزان از جا برخاست. چادرش را مرتب کرد و به نسترن نگاهی انداخت. چشمانش دیگر فقط وحشت‌زده نبودند، بلکه در عمق آن‌ها التماسی خاموش موج می‌زد: «بگو که دروغ است، بگو که این کابوس تمام می‌شود.» اما نسترن هم جوابی نداشت. فقط به آن در بسته خیره شد، جایی که پناه بی‌حرکت، بین مرگ و زندگی معلق بود...
  19. مینو: پناه کجاست؟ دخترم کجاست؟ نسترن ایستاد، اما پاهایش سست بودند. زبانش نمی‌چرخید، فقط با بغض به اتاق اشاره کرد. در همین لحظه، در اتاق باز شد و پزشک با لباس سفید و پرونده‌ای در دست بیرون آمد. چهره‌اش خسته بود، اما در نگاهش آن جدیت پزشکی وجود داشت که هیچ نشانی از امید یا ناامیدی در آن نبود. - شما همراه بیمارید؟ مادر پناه نفس‌نفس‌زنان جلو رفت. پدرش چرخ‌های ویلچرش را کمی جلو راند، دستانش که روی دسته‌های فلزی قرار داشتند، می‌لرزیدند. پدر پناه: دکتر... دخترم... حالش چطوره؟ پزشک پرونده را بست و آهی کشید. بیمار دچار ضربات متعدد به سر شده. شدت جراحات به حدی بوده که باعث افزایش فشار داخل جمجمه شده. ضربات مداوم باعث خونریزی زیر سخت‌شامه شده که منجر به بیهوشی عمیق شده. متأسفانه، بیمار به کما رفته. نسترن حس کرد دنیا دور سرش چرخید. مادر پناه جیغ خفه‌ای کشید و روی صندلی کنار دیوار افتاد. پدر پناه نفسش را حبس کرد، انگار که جسم نحیفش تحمل شنیدن این جمله را نداشت. - یعنی... یعنی دخترم بیدار نمی‌شه؟ پزشک مکث کرد. به نسترن نگاهی انداخت که مانند شبحی رنگ‌پریده شده بود. بعد، با لحنی محتاطانه گفت: - کما درجات مختلفی دارد. بعضی بیماران بعد از مدتی به هوش می‌آیند، اما... بعضی‌ها هم... حرفش را ادامه نداد. لازم نبود. نسترن می‌دانست بقیه‌ی جمله چیست. مادر پناه موهایش را چنگ زد و سرش را به دیوار تکیه داد. نسترن زیر لب زمزمه کرد: - خدایا... تو رو خدا پناه رو بهمون برگردون...
  20. نسترن گوشی بیمارستان را میان انگشتان لرزانش فشرد. شماره‌ی مادر پناه روی صفحه‌ی مستطیل شکل چشمک می‌زد، اما انگشتش روی دکمه‌ی تماس می‌لرزید. نفس عمیقی کشید. حس می‌کرد گلویش خشک شده، انگار که چندین مشت خاک در دهانش ریخته باشند. بالاخره دکمه را لمس کرد. بوق... یک بار... دوبار... صدای خسته و آرام زن در گوشی پیچید: مادر پناه: بله؟! - سلام خاله مینو، منم نسترن. مینو: نسترن جان؟ سلام مادر، حالتون خوبه؟ نسترن پلک‌هایش را بست. نفسش شکست و بغضی که گلویش را می‌فشرد، سنگین‌تر شد. - خاله... سکوت کرد. چطور می‌توانست بگوید؟ چطور می‌توانست جمله‌ای را که همه چیز را ویران می‌کرد، بر زبان بیاورد؟ صدای نگران زن در گوشش طنین انداخت: مینو: نسترن؟ چیزی شده؟ پناه خوبه؟ نسترن چانه‌اش لرزید. با دست دیگرش محکم روی دهانش زد تا صدای هق‌هقش بیرون نریزد. اما دیگر دیر شده بود. - خاله... پناه... پناه تو بیمارستانه... لحظه‌ای سکوت مطلق. حتی صدای نفس‌های مادر پناه را هم نمی‌شنید. بعد، انگار کسی او را از ارتفاع پرت کرده باشد، صدایش با وحشت و لرز بلند شد: - چی؟ چی می‌گی دختر؟ کدوم بیمارستان؟ چی شده؟ نسترن با صدای خش‌داری اسم بیمارستان را گفت. صدای سقوط چیزی از آن سوی خط آمد، بعد صدای فریاد پدر پناه که می‌پرسید چه شده. تماس قطع شد. نسترن گوشی را سر جایش گذاشت و صورتش را میان دستانش پنهان کرد. خودش را برای لحظه‌ای که با چشمان اشک‌آلود مادر پناه روبه‌رو می‌شد، آماده می‌کرد. نیم ساعت بعد، صدای چرخ‌های ویلچر روی کاشی‌های سفید راهرو پیچید. نسترن سر بلند کرد و مادر پناه را دید که شتاب‌زده ویلچر شوهرش را هل می‌داد. چادرش روی شانه‌هایش افتاده بود، موهای سپیدش از زیر روسری یشمی‌رنگش آشکار شده بود و چشمانش وحشت‌زده به درهای بسته‌ی اتاق دوخته شده بود.
  21. نسترن روی صندلی آبی‌رنگ پلاستیکی راهروی بیمارستان نشست، دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بوی مواد ضدعفونی‌کننده، صدای پاهای شتاب‌زده‌ی پرستاران، ناله‌های خفیف از اتاق‌های اطراف... همه‌چیز دور سرش می‌چرخید، اما هیچ‌کدام به‌اندازه‌ی طوفانی که در ذهنش شکل گرفته بود، سهمگین نبود. « الان به مادرش چی بگم؟ به پدرش چی؟» تصویر زن لاغر و خمیده‌ی مادر پناه جلوی چشمانش آمد. زنی که همیشه با آن چادر رنگ‌ورورفته‌اش، آرام و بی‌صدا کنار پناه می‌ایستاد، انگار که سایه‌ی دخترش باشد. چطور می‌توانست به او بگوید که دخترش را جلوی چشم‌هایش تا سر حد مرگ کتک زدند و هیچ کاری از دستش برنیامد؟ «بگم هیچ‌کس جلو نیومد؟ بگم آدم‌هایی که توی اون کافه نشسته بودن، حتی یه قدم برنداشتن که نجاتش بدن؟» قلبش فشرده شد. دستش را مشت کرد و محکم روی پایش کوبید. نگاهش روی کاشی‌های سفید بیمارستان دوید، اما در ذهنش، پدر پناه را می‌دید. مردی که روزگاری قوی و محکم بود، اما یک تصادف لعنتی، او را روی صندلی چرخ‌دار نشاند. مردی که هنوز هم با غرور شکسته‌اش، سعی می‌کرد سنگینی دنیا را به دوش بکشد. « چطور بهش بگم؟ چطور به مردی که حتی نمی‌تونه روی پاش بایسته، بگم که دخترش روی زمین افتاده بود و هیچ‌کس کمکش نکرد؟» و برادرش... آن برادر بی‌مسئولیت که سال‌هاست آن‌سوی دنیا نشسته، بی‌خبر از خانواده‌ای که هنوز نام او را در خانه زمزمه می‌کنند. نسترن از یادآوری‌اش دندان روی هم سایید. « اصلاً برای اون مهمه؟ اصلاً وقتی بهش بگم، خم به ابروش میاره؟ یا مثل همیشه فقط یه پیام سرد می‌فرسته و بعد، باز هم ناپدید می‌شه؟» سرش را میان دستانش گرفت. این عذاب وجدان مثل خوره به جانش افتاده بود. اگر فقط زودتر واکنش نشان داده بود، اگر فقط محکم‌تر جلوی آن آدم‌ها ایستاده بود... شاید حالا پناه پشت آن در لعنتی، میان مرگ و زندگی گیر نکرده بود. اشک‌هایش بی‌صدا روی گونه‌‌های ارغوانیش لغزیدند. انگشتانش را در هم قفل کرد و زیر لب زمزمه کرد: - خدایا، فقط نجاتش بده... من به مادرش، به پدرش چی بگم؟
  22. نسترن در آمبولانس، کنار برانکارد پناه نشسته بود. دستان سرد و بی‌جان او را میان انگشتانش گرفته بود و زیر لب، آرام و بی‌وقفه نامش را زمزمه می‌کرد. چراغ‌های قرمز و آبی روی شیشه‌های خیابان می‌رقصیدند، اما او چیزی نمی‌دید، جز صورت کبود و زخمی دوستش. یکی از امدادگران دستگاه اکسیژن را تنظیم کرد، دیگری درحال بررسی ضربان قلبش بود. نگاهشان حرفه‌ای بود، اما در چهره‌هایشان لایه‌ای از نگرانی دیده می‌شد. یکی‌شان سر بلند کرد و با صدایی آرام گفت: - حالش خیلی بده، اما هنوز نفس می‌کشه. نسترن محکم‌تر دست پناه را فشرد، انگار که با همین فشار می‌توانست او را در این دنیا نگه دارد. چشمانش پر از اشک بود، اما سعی کرد خودش را کنترل کند. صدای خش‌دارش از میان نفس‌های نامنظم بیرون آمد: - زنده می‌مونه، درسته؟ کسی جوابی نداد. فقط صدای آژیر بود و خیابانی که زیر نور شب محو می‌شد. آمبولانس با سرعت در مقابل بیمارستان توقف کرد. درها باز شد و امدادگران به سرعت پناه را بیرون بردند. نسترن به دنبالشان دوید، پاهایش می‌لرزید اما نمی‌ایستاد. از در ورودی گذشتند، به سمت اورژانس رفتند. - همراهش کیه؟ نسترن نفس‌بریده دستش را بالا برد. - من، من همراهشم! اطلاعاتش رو می‌دونی؟ باید فرم پر کنی. نسترن یک لحظه به صورت پناه نگاه کرد که میان دست‌های پزشکان ناپدید می‌شد. بعد، نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. - هرچی لازمه، فقط زودتر نجاتش بدین! او را به سمت پذیرش بردند. مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد، اما پناه دیگر دیده نمی‌شد. انگار مرز نامرئی‌ای میان آن‌ها کشیده شده بود، مرزی که نمی‌دانست در آن سویش، پناه زنده خواهد ماند یا نه...
  23. نسترن نفس‌نفس می‌زد. دست‌هایش از شدت خشم می‌لرزید. نگاهش میان پناه که نیمه‌جان روی زمین افتاده بود و آدم‌هایی که فقط نگاه می‌کردند، سرگردان بود. چهره‌هایشان پر از ترس، پر از دودلی، اما هیچ‌کس قدمی جلو نمی‌گذاشت. یک لحظه انگار چیزی درونش شکست. فریاد زد: - شماها چتونه؟! یه آدم جلوتون داره می‌میره! هیچ‌کس چیزی نگفت. حتی نگاهشان را از او دزدیدند، انگار که اگر نبینند، واقعیت محو می‌شود. نسترن دندان‌هایش را روی هم سایید. خشم درونش شعله کشید. با قدم‌هایی محکم به سمت پیشخوان رفت، جایی که مدیر کافه، مردی میان‌سال با ریش جوگندمی، پشت صندوق ایستاده بود. رنگ صورتش پریده بود، اما هنوز هیچ حرکتی نمی‌کرد. نسترن یقه‌ی او را با دو دست چنگ زد و محکم تکانش داد. - منتظری بمیره، هان؟! منتظری خونش کل این خراب‌شده رو قرمز کنه، بعد به خودت زحمت بدی زنگ بزنی؟! مرد با لکنت زمزمه کرد: - من... من... - زنگ بزن اورژانس، لعنتی! الان! مرد چند لحظه فقط به او خیره ماند. بعد، انگار که از شوک بیرون آمده باشد، دستپاچه گوشی را از جیبش بیرون کشید و شماره گرفت. نسترن هنوز یقه‌اش را چسبیده بود، انگار اگر رهایش می‌کرد، دوباره به همان بی‌عملی قبل برمی‌گشت. - یه نفر زخمی شده، خیلی بد... سریع بفرستین... صدایش می‌لرزید، نسترن عقب رفت، نفس‌هایش نامنظم بود، قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید. برگشت سمت پناه. صورت پناه رنگ‌پریده، کبود، خونی... پلک‌هایش نیمه‌باز، اما بی‌جان. کنارش زانو زد، دستان خونی‌اش را گرفت. - پناه... تحمل کن، خواهش می‌کنم... نمی‌دانست چقدر طول کشید. ثانیه‌ها کش می‌آمدند، مثل شکنجه‌ای بی‌رحم. اما بالاخره، صدای آژیر در خیابان پیچید. چراغ‌های قرمز و آبی روی دیوارهای کافه لرزیدند. در باز شد، امدادگران دویدند داخل. نسترن از جا بلند شد، عقب رفت تا جا برایشان باز کند. یکی از آن‌ها زانو زد، نبض پناه را گرفت، چهره‌اش جدی شد. - وضعیتش بده. ببریمش. به سرعت برانکارد آوردند، پناه را آرام روی آن گذاشتند. نسترن نگاهش را از صورت پناه برنداشت. وقتی او را بلند کردند، ناخودآگاه دستش را دراز کرد و بازوی پناه را گرفت. - منم میام! یکی از امدادگران سر تکان داد. - بیا. نسترن کنار برانکارد دوید، دست پناه را محکم در دستش نگه داشت، انگار که اگر رهایش می‌کرد، او را برای همیشه از دست می‌داد. پناه هنوز در سیاهی بود. هنوز جایی میان مرگ و زندگی گیر کرده بود. اما نسترن، با چشمانی پر از اشک و قلبی که از خشم و ترس می‌تپید، برای زنده‌ماندنش دعا می‌کرد... .
×
×
  • اضافه کردن...