-
تعداد ارسال ها
386 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
10 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
Kahkeshan پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
درخواست ویراستاری -
اعلام پایان
- 22 پاسخ
-
- 1
-
-
اعلام پایان
- 22 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دیوانه خان | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عالیه خیلی ممنونم💐🤝🏻 😂- 7 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواست کاور دلنوشته شط بویههایم | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بله ممنونم- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دیوانه خان | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
وای گلی اون لثر نیست اون اثر بوده اشتباه تایپی شده- 7 پاسخ
-
- 2
-
-
-
درخواست کاور برای دلنوشته قرارمان ارکیده نگاهت | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
و چنین بود که واژهها، زیر سایهی نگاه تو، معنا گرفتند و من، در بیقراریِ بیپایانِ دیدارت، به یقین رسیدم. قرارمان، نه بر کاغذی نوشته شد و نه در زبان جاری؛ بلکه در تپشهای آرام قلبی، که هر بار نامت را شنید، نوسان گرفت. تو آن ارکیدهی نایابی هستی که در کویر دلم روییدی و با هر گلبرگ، دلی را به شوق آوردی. من، شاعریام که واژههایم را از نگاه تو وام گرفتهام و هر سطر این دلنوشته، تکهایست از نیایش شبانهام به محراب چشمانت. اگر روزی باد، این صفحهها را برهم زند یا زمان، غبار فراموشی بر خاطراتم پاشد بدان که تو، هنوز در عمق من زندهای… آنجا که حتی مرگ نیز راهی ندارد.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
در جانم، باغی به نام تو روییده است، که نه فصل میشناسد، نه پژمردگی. هر برگاش، تصویر لبخند توست، هر شاخهاش، به سمت آسمان نگاهت بال کشیده. تو آن بهار موعود منی، که پس از قرنها زمستان، آمدی تا مرا از خواب سرد بیرون بکشی. در سایهات، آرامشی نهفته که کائنات را نیز در بر میگیرد. قرارمان، میان این برگهاست، در عطری که با نام تو در هوا پراکندهست. و من، به هر نسیم، گوش سپردهام تا شاید نامت را برایم بازگو کند.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
مرا ببر به همان دیاری که در چشمانت پنهان است، به همان سرزمینی که واژهها در برابرش ناتواناند. هر بار که نگاهت را مینوشم، جانم شرابی ناب میگردد. تو در من، نغمهای جاودان سرودهای که حتی زمان نیز یارای خاموشیاش را ندارد. دلانگیزیات، نه از جنس روزمرّگیست، که از تبار افسونهای باستانیست؛ قرارمان، از لحظهای متولد شد که هنوز آفرینش نیز در سکوت بود. و من، تو را نه فقط دوست دارم، که پرستش میکنم، در معبدی که نگاهت محراب آن است.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
دل من از تبار درختان بیبرگ است، که تنها با نسیم حضور تو شکوفا میشود. هر نفَس تو، نسیم بهاریست بر کویرِ بیتابیام و هر کلامت، همانند بارانیست که بر خشکسال جانم میبارد. چه دانستی که با سکوتی ساده، میتوانی هزاران شعر خاموش را از درونم برانگیزی؟ تو آن نوای پنهانی هستی که بیصدا، جان را متلاطم میکند. قرارمان، نه در شبنوشتهها، که در دلِ هر لحظهی گمشدهایست که میان ما جان گرفته است و من، هنوز در حیرت آن لحظهام، که چطور یک نگاه، اینچنین میتواند جهانی را دگرگون کند.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
با هر نفس، عالمی را دوباره میآفریندی و من، در شوق دیدن آن، خود را دوباره به زندگی میبخشم. نگاهت گاه در آینهی دریا میرقصد و گاه در عمق شب، به ستارگان وعده میدهد. هر کلمهای که از دهانت جاری میشود، چون شعلهای در دلم میسوزد. بگذار دنیا هرچقدر که میخواهد به چرخش درآید، من در همین نگاه تو، برای همیشه متوقف میشوم.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
هر پلهای که به سوی تو برداشتهام، آیا میدانی به چه دلهرهای رسیدم؟ پلهها نه از سنگ، که از شوق ساخته شدهاند و هر قدم، گامیست به سوی سرنوشت. ای نگاه تو، ای امید پوشیده در اعماق دل، تو به من نشان دادی که چگونه میتوان به بیداری خوابید. در بین تمامی رنگهای جهان، رنگ نگاه تو تنها رنگیست که هر روز دوباره ترسیم میشود. آیا میدانی در این جهانی که هیچچیز ثابت نیست، قرارمان همانند یک قطبنما، همیشه راه را به من نشان میدهد و من، همچنان در بیقراریِ بیانتها، به جستجوی آن راه ادامه میدهم.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
در سکوت شب، گاه خیالاتم در عبور نگاه تو گم میشوند و من که همیشه در افکارم به بند کشیده بودم، حالا بیاختیار، در دنیای آن نگاه سرگردانم. تو آن تابش آفتابی هستی که در دل شب میدرخشد و مرا به جایی میبری که هیچکس از آن خبر ندارد. چشمهایم در پی گمشدهای میدوند و آن گمشده جز تو کسی نیست. آیا میدانی در چشمانم چه چیزی مدفون است؟ شوقی که هر روز با دیدن سایهات زنده میشود.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
من از واژهها گذشتم، چون هیچکدام تاب آوردن وسعت تو را نداشتند. آغوش واژهها تنگ بود برای قامت بلند نگاهت. تو را باید با دل نوشت، با اشکی آرام، یا لبخندی از ته جان. قرارمان نه بر روی کاغذ، که میان دو تپشِ بیصدا ثبت شد تو نگفتی، من نگفتم، اما جهان فهمید که عشق چگونه بیصدا غوغا میکند. از تو یک حس مانده، شبیه نرمی اولین برف بر شانهی داغ تبدار. نهچندان سنگین، اما ماندگار و من… هنوز در تب آن نخستین نگاه، میسوزم.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
بیتو، هر آینه تصویری غمزده است و هر موسیقی، پژواکی از بیقراری. تو را از ورای کلمات خواستم، نه چون شاعران، که چون سالکی که از جهان سیر شده است. تو در من زیستهای، بیآنکه حضور داشته باشی و من، در تو مردهام، با هر بینگاهیات. زمان، بیتو مفهومی پوچ دارد؛ ساعتها زنگ نمیزنند، تقویمها خواب رفتهاند. تو که نباشی، حتی دعاها نیز پژواک نمیگیرند و من، همان زائر بیزیارتگاهیام که به خاک نگاه تو دخیل بستهاست. ارکیدهی نگاهت، هنوز در جانم شکوفاست.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
اگر شعر، پرندهایست از تبار رؤیا، تو آسمانی هستی که بالها در آن، عاشقانه میرقصند. چشمانت، زلالیِ چشمهایست از دل افسانهها و نگاهت، شبیه نسیمیست که استخوان کوه را میلرزاند. در تاریکیام، تو فانوس نبودی، خورشید بودی آنگونه درخشنده که سایهام نیز از حضورت سیراب میشد. با هر لبخندت، هزار فصل شکوفا میشدند در من و با هر سکوتت، زمستانی سترگ بر جانم میتاخت. قرارمان ساده بود… دیداری، لبخندی، شاید حتی نگاهی دور. اما چه میتوان کرد، که دل به همین اندکها، تا ابد دلبسته شد. کاش نگاهت، بار دیگر سر از اتفاقی کوچک درآورد؛ مثلاً افتادن یک برگ، یا وزیدن نسیمی حوالی من...
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
گاه، گمان میکنم تو را از ازل میشناختهام؛ نه از روی چهره، که از جنس تپش قلبی که در حضورت نوا گرفت. تو آن شعلهای هستی که شبهای خاموشم را به بزم بدل ساخت. نه ماه، نه ستاره، تو بودی که آسمان را به من معنا بخشیدی. در نگاهت، تبریزیترین جنون بود و من، شوریدهای که عقلش را گروی لبخند تو نهاد. ای بلاغتِ بیکلام، ای موسیقی خاموش، ای تفسیرِ آیات نانوشتهی عشق… بگذار زمان بگذرد، بگذار قرنها در سکوت پوسیده شوند، تو بمان… حتی اگر در قاب خاطره، نه در آغوش من. که بعضیها را باید پرستید، نه لمس کرد. تو، همان نیایش بیمناسک منی.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
امشب، در خلوت ستارگان، دوباره نامهای نوشتم برایت؛ نه با مرکب، که با قطرات ناب اشتیاق. روی برگِ تنهاییام، نام تو را هزار بار نوشتم و هر بار، انگار شعری تازه زاده میشد. نگاهت هنوز، در پردهی پلکهایم حک شده، همچون دعایی مقدس که خط نمیخورد. اگر دل، حریری نازک باشد، تو همان تکهنوری که از میانش عبور کردی و نماندی. اما هر عبور، رد پاییست ابدی… تو نماندی، ولی من هنوز در کوچههای خاطره دنبالت میگردم و در هر خواب، به دیدارت میرسم بیآنکه از خواب بیدار شدن را بخواهم.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
بیتو، هر خیابان به کوچهی بنبست بدل میشود و هر ترانه، در گلویم به هقهق فرو میریزد. صدای گامهایت، هنوز در کریدورهای خیال طنینانداز است و عطر حضورت، مثل وردی جادویی، هوایم را مسخ میکند. من آن عاشقم که واژگان را به بند کشیده، تا مبادا از وصف تو، چیزی کم بیاید. تو از تمام عشاقی که خورشید را در خود نهان کردهاند، متفاوتی؛ تو خود خورشیدی، در جامهی سپید سکوت. دلم برای صدایت تنگ است؛ برای آن طنین مسخ کننده که استخوانهای شب را نرم میکرد.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
تو را نمیتوان در قالب هیچ شعری گنجاند؛ باید دفتر را بوسید و بیهیچ حرفی به سینه چسباند. تو فصل گمشدهای در تقویم منی، که هر بار ورق میزنم، فقط جای خالیات را قاب گرفتهام. بیتو، لحظههایم چون زخم بیمرهماند؛ نه امید، نه تسکین، فقط کشوقوس یک دلتنگی بیانتها. در غیابت، حتی طلوع هم رنگ میبازد و ماه، بیخجلت، خودش را به خواب میزند. قرارمان همان جاییست که باران بوی آغوش میدهد و نگاه تو، تسلیبخش تمامی تبوتابهای جهان است. ای آرزوی مجسم، ای رؤیای ملموس، بازگرد... تا زمین، دوباره بهانهای برای چرخیدن داشته باشد.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
هر شب، ضمیر ناخودآگاهم به عبور تو معتاد است؛ چنانکه کودکی به قصهی مادر در هزارتوی تاریکی. تو از جنس رؤیایی، که واژه از وصفش شرم دارد و کلمات در حضورش، لال میمانند، بیجرأتِ جاریشدن. نقش لبخندت را با طلا نمیتوان نوشت؛ باید از عصارهی کهکشان و مهتاب مایه گرفت. گمان مکن که غیبتت را زمان تسکین داده؛ این دل، در فراق تو، مدام زلزلهای خاموش است. اگر قرارمان تأخیر خورده، تقصیرِ تقویم نیست، جهان نخواست دوباره دو ستاره در یک آسمان بدرخشند. تو را هنوز، از لابهلای سطرهای نانوشته صدا میزنم و در پاسخت، فقط تپیدن دل است که طنین میافکند.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
در سپیدهدمِ خاموشیها، تو را چون نغمهای در خوابِ نیلوفران میجویم؛ آنجا که خورشید نیز پیشانی بر خاک نگاهت میساید. نگاهت، سرشار از کشفِ ناگفتههاست و من، سالهاست در جغرافیای آن، بیپرچم اما مأوا گرفتهام. دستانت، تجسمیست از نوازش باد بر پیکر گندمزاران مرداد و صدایت، اذانِ عشقیست که در محراب دل، تکرار میشود. قرارمان را نه زمان، که دلها معین کردند؛ در میانهی تبسمی کوتاه، یا پلکی که بر هم خورد با هزار پیام. تو نه یک آدمی، که اسطورهای هستی از تبارِ لمسِ بینیاز به حضور. در خیال من، عطر تو، مکاشفهایست از جنس وحی و من، پیغمبرِ بیکتابیام که رسالتش، فقط ستایش توست. ای واژهی ممنوعه در دفتر زندگیام؛ آه، نگاهت را دوباره قرضم بده.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
دلنوشته: قرارمان ارکیدهی نگاهت دلنویس: کهکشان ژانر: عاشقانه دیباچه: به نام خالقی که عشق را آفرید؛ و نگاهی را که بیاذن زبان، رساتر از هزاران واژه، جان را میلرزاند. اینجا، میان سطرهایی که از آه و اشتیاق و اشراق تراوش کردهاند، دلواژههایی به حریر خیال تنیده شدهاند؛ چنان که نگاه، آینهی تمامنمای قرارِ نانوشتهای گردد میان دو جانِ همنفس. این نوشتار، نه صرفاً زمزمهای عاشقانهست، بلکه مرثیهایست بر لحظههای بیتو بودن و رجزنامهای در ستایش شوق دیداری که هنوز نیامده، در وجودم ریشه دواندهاست. «ارکیده» ، استعارهایست از لطافت تو و «قرار»، همان پیمانیست که چشمهایمان در سکوتی معنوی بستند. این دلنوشته، تمثیلِ عبور از معبر دلتنگیست و انعکاس تمنای نابِ انسانی که در نگاه معشوق، معنا یافت و معنا بخشید.
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دلنوشته شط بویههایم | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
.