رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Kahkeshan

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    136
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    1
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan

  1. صدای شیپور مسابقه، در میان دشت طنین انداخت. اسب‌ها، همچون تیری که از چله‌ی کمان رها شده باشد، با شتاب از خط شروع گذشتند. گرد و خاکی که از سم‌هایشان برخاست، آسمان را تیره کرد. نفس‌های تند سوارکاران، با هیجان و ضربان قلبشان در هم آمیخته بود. مهتاب، چابک و بی‌تردید، همراه با دیگر سوارکاران ایلش پیش می‌رفت. اسب سیاهش، که نامش "بادسوار" بود، همچون سایه‌ای بی‌وزن بر زمین می‌لغزید. او از همان ابتدا، خود را میان پنج نفر اول جای داد. اما این کافی نبود. مسیر مسابقه، از دشت آغاز می‌شد و کم‌کم به سمت تپه‌های شرقی می‌رفت. خاک نرم، جای خود را به زمین سنگلاخی و ناهموار می‌داد. حالا دیگر، فقط سرعت کافی نبود؛ مهارت و تسلط بر اسب، برگ برنده‌ی سوارکاران بود. در میان رقبا، یکی از سواران ایل احمدخان، که به شیرزاد مشهور بود، گام به گام با مهتاب پیش می‌رفت. او که مردی تنومند و کارآزموده بود، نگاهش را لحظه‌ای از مهتاب برنمی‌داشت. گویی حضور او در میدان، باعث شده بود که انگیزه‌ی بیشتری برای پیروزی داشته باشد. _ بانو مهتاب، اسب‌سواری در زمین‌های نرم فرق داره با اینجا! مواظب باشین زمین‌گیر نشین! شیرزاد این را با صدایی بلند و لحنی کنایه‌آمیز گفت. مهتاب، نیم‌نگاهی به او انداخت و لبخندی زد. سپس کمی به جلو خم شد، پاشنه‌ی چکمه‌هایش را محکم به پهلوی اسبش فشرد و با حرکتی حساب‌شده، سرعتش را بیشتر کرد. بادسوار، همچون نامش، با شتابی باورنکردنی از میان سنگ‌ها عبور کرد. شیرزاد، برای لحظه‌ای چشمانش از حیرت گرد شد. زمزمه‌هایی از میان تماشاچیان به گوش می‌رسید: - دیدین؟ چطور اون پیچ رو رد کرد؟ - اون فقط یه خان نیست… یه سوارکاره به‌تمام‌معناست! اما این پایان کار نبود. در بخش سخت مسیر، در میان تپه‌های شرقی، مهتاب باید از شیبی خطرناک عبور می‌کرد. درست همان‌جا بود که شیرزاد تصمیم گرفت بخت خود را امتحان کند. با یک حرکت، اسبش را کمی کج کرد تا مسیر مهتاب را ببندد. اما او مهتاب را دست‌کم گرفته بود. خان جوان ایل، بدون لحظه‌ای تردید، به سمت چپ متمایل شد و درست در لحظه‌ای که اسب شیرزاد قصد داشت راه را سد کند، مهتاب چالاکانه افسار را کشید و از مسیری ناهموار اما کوتاه‌تر، با جهشی بلند، از کنار او عبور کرد. تماشاگران از جا برخاستند. نفس‌ها در سینه حبس شد و شیرزاد، حالا پشت سر مهتاب بود. فاصله‌ی چندانی تا خط پایان نمانده بود.
  2. Kahkeshan

    هپ با ضریب ۵

    277
  3. Kahkeshan

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  4. Kahkeshan

    هپ با ضریب ۵

    472
  5. Kahkeshan

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  6. سلام علام امادگی برای مدیر اجرایی
  7. Kahkeshan

    مشاعره با اسم دختر🩷

    هما
  8. Kahkeshan

    مشاعره با اسم پسر🩵

    رحیم
  9. Kahkeshan

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آرزو
  10. Kahkeshan

    مشاعره با اسم پسر🩵

    دانیال
  11. آفتاب تیز پاییزی بر میدان مسابقه می‌تابید و نسیم ملایمی، گرد و غبار نرمی را از میان چمنزارهای خشک به هوا بلند می‌کرد. صف طویلی از اسب‌های چابک و قدرتمند، با سوارکارانی ورزیده، در محوطه‌ی مسابقه ایستاده بودند. هر ایل، بهترین سواران خود را آورده بود، چراکه این رقابت، چیزی فراتر از یک مسابقه‌ی ساده بود؛ این میدان، صحنه‌ی نمایش قدرت و غرور ایل‌ها بود. مهتاب، از جایگاه خان‌ها نظاره‌گر این رقابت بود. چشمانش با دقت سوارکاران را از نظر می‌گذراند، اما ذهنش، لحظه‌ای از تحلیل شرایط و اتفاقات اطراف بازنمی‌ایستاد. در کنار او، احمدخان با دقت خاصی رفتار مهتاب را زیر نظر داشت. - بانو مهتاب، اسب‌سواری فقط یک رقابت نیست، گاهی می‌تونه نشون بده که کی، واقعاً لایق رهبریه. مهتاب، بدون آنکه نگاهش را از میدان بردارد، با لحنی آرام اما برنده گفت: - پس امروز می‌فهمیم چه کسی واقعاً سوارکار خوبی برای این مسیر شده، و چه کسی فقط ادعاش رو داره. احمدخان، لبخندی زد، اما نگاهش همچنان متفکرانه بود. لحظاتی بعد، داور مسابقه که از بزرگان ایل احمدخان بود، در میان میدان ایستاد و با صدایی رسا گفت: - سوارکاران آماده باشید! هر ایل، چهار سوارکار در این رقابت خواهد داشت! مسیر، از میان تپه‌های شرقی عبور می‌کنه و به خط پایان در کنار رودخانه ختم می‌شه! قوانین رو می‌دونین؛ سرعت، مهارت و شجاعت، برنده رو مشخص می‌کنه! جمعیت با هیجان زمزمه کردند. سوارکاران، اسب‌هایشان را کمی جلوتر آوردند. مهتاب، بلند شد و شنلش را مرتب کرد. چکمه‌های بلند سوارکاری‌اش را محکم به زمین کوبید و گفت: - سوارکارای ایل من جلو بیان! سه مرد جوان، با غرور و احترام جلو آمدند. اما پیش از آنکه حرفی بزنند، ناگهان همه از حرکت ایستادند. مهتاب، خودش به سمت اسبش رفت. چشمان جمعیت از تعجب گرد شد. زمزمه‌ها در میان مردم پیچید: - خانم مهتاب خودش می‌خواد مسابقه بده؟! - مگه یه خان، خودش وارد رقابت می‌شه؟! - این یعنی چی؟ یعنی بقیه سوارکارا رو قبول نداره؟ اما مهتاب بی‌اعتنا به این حرف‌ها، سوار بر اسب سیاهش شد. با چشمانی نافذ، جمعیت را از نظر گذراند، سپس رو به داور کرد و با صدایی که در تمام میدان پیچید، گفت: - چهارمین سوار ایل من، خودم هستم. سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفت و در چشمان احمدخان، برقی از تحسین و شگفتی نشست.
  12. Kahkeshan

    هپ با ضریب ۵

    474
  13. یک ماه از آن شب پرحادثه و نامه‌ی مرموز گذشته بود. در این مدت، مهتاب با زیرکی و درایتش بسیاری از مسائل ایل را سامان داده بود و حالا وقت آن بود که در یک رویداد مهم شرکت کند. مسابقه‌ی اسب‌سواری میان ایل‌ها، فرصتی بود برای نمایش قدرت، مهارت و جایگاه خان‌ها در میان قبایل مختلف. این مسابقه هر سال میان ایل‌های بزرگ برگزار می‌شد و هر خان، با بهترین سوارکاران خود در آن شرکت می‌کرد. این بار، میزبان مسابقه ایل احمدخان بود؛ مردی که سال‌ها در میان خان‌های منطقه جایگاه خاصی داشت. اما حالا، همه نگاه‌ها به مهتاب دوخته شده بود؛ خان جوانی که در مدتی کوتاه، قدرت و تدبیر خود را به رخ همگان کشیده بود. مهتاب، با اسب سیاه و قدرتمندش، وارد محل مسابقه شد. شنل بلندش در باد تکان می‌خورد و موهای شب‌گونش در زیر نور خورشید می‌درخشید. سوارکاری با چنان صلابت و اقتدار که حتی قبل از رسیدن به میدان، همه‌ی نگاه‌ها را به خود خیره کرده بود. همین که قدم به میدان گذاشت، سکوتی سنگین بر جمعیت سایه انداخت. مردان و زنان ایل‌ها، که تا آن لحظه مشغول گفتگو و آماده‌سازی بودند، به یک‌باره از حرکت ایستادند و با احترامی آشکار، دست از کار کشیدند. سوارکاران، یکی پس از دیگری، سرهایشان را به نشانه‌ی احترام پایین آوردند و بزرگان ایل‌ها، با تحسینی پنهان در چشمانشان، نظاره‌گر این حضور مقتدر شدند. در میان این سکوت باشکوه، احمدخان که در صدر مجلس نشسته بود، به احترام بلند شد. صدایش با صلابت در میان جمع پیچید: - خان مهتاب، قدمتان بر دیده‌ی ما. مهتاب، با نگاهی نافذ و حرکتی آرام اما قدرتمند، اسبش را جلوتر برد و با صدایی رسا و محکم گفت: - سلام بر ایل احمدخان، بر مردان و زنان دلاور. لحن گرم اما فرمانروایانه‌اش، به قلب همه نفوذ کرد. زنان و مردان زمزمه‌هایی از تحسین سر دادند. برخی از بزرگان ایل‌ها، نگاه‌هایشان را با هم ردوبدل کردند؛ چراکه چنین صلابتی را در یک خان جوان، به‌ندرت دیده بودند. او بدون ذره‌ای تردید، از اسبش پایین آمد، بی‌آنکه منتظر دعوتی باشد، به سمت بالای مجلس رفت و در کنار احمدخان، جایگاهی که مخصوص بزرگان و خان‌های قدیمی بود، نشست. همهمه‌ای در میان جمع پیچید. برخی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. عادت نداشتند که یک خان، به‌خصوص یک خان جوان، بدون هیچ تعارفی چنین جایگاهی را برای خود برگزیند. اما هیچ‌کس جرأت مخالفت نداشت. چراکه قدرت مهتاب را در چشم‌هایش می‌دیدند. احمدخان، که خود جوانی پخته و رشید بود و مردان زیادی را در میدان‌های مختلف آزموده بود، لبخندی کمرنگ زد. او در دل، این جسارت و اعتمادبه‌نفس را تحسین می‌کرد. نگاهش را به مهتاب دوخت و گفت: - فکر می‌کردم امسال فقط شاهد رقابت اسب‌ها باشیم، اما حالا می‌بینم که رقابت اصلی، میان خان‌هاست. مهتاب، بدون آنکه لبخندی بزند، مستقیم در چشمان او نگریست و آرام اما قاطع گفت: - همیشه بوده، فقط بعضی‌ها دیر متوجه می‌شن. سکوتی سنگین بر فضا حکمفرما شد.
  14. ممنونم❤️

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 10
    2. بربری

      بربری

      بعد قابل کنترل هم نیست دستت میره یه چیزی مینویسی تهش میفهمی چیکار کردی با داستان😂

    3. Kahkeshan

      Kahkeshan

      وای آره بعد خودت رو لعنت می‌کنی 

      عین این خروس جنگی ها یه روز به خودت ناسزا میگی الانمن اینو چیکارش کنم خاک برسرت کنن اصلا یه وضعی...😂

    4. بربری

      بربری

      مشکل اینه دلتم نمیاد اون چیزی که نوشتی رو پاک کنی دوباره بنویسی😂

  15. ممنونم گلی 🌹😘

  16. مرد با آرامش پاسخ داد: - من از ایل بغل دستی اومدم. خبری مهم دارم. چه خبر تو خبری شده است امروز، بگو ببینم چه خبری آورده‌ای! - این نامه برای خان مهتاب است. نامه‌ای از سوی خان ایل ماست. خبری در مورد تهدیدهایی که ممکن است در آینده ایل شما را تحت تأثیر قرار دهد. باید هرچه سریع‌تر به این موضوع رسیدگی کنید. مهتاب به آرامی دستش را به سمت نامه کشید و آن را از دست مرد گرفت. مرد به شدت مراقب حرکاتش بود و وقتی نامه در دستان مهتاب قرار گرفت، با صدای پایین و بی‌احساس گفت: - خان، ما قصد داریم به شما کمک کنیم. تهدیدهایی از سوی ایل‌های دیگر در پیش است و این نامه برای شماست. لطفاً این موضوع را جدی بگیرید. مهتاب نگاهی به مرد انداخت و در دل شب، صدای خنده‌ای بلند از درون سینه‌اش برخاست. قهقهه‌ای که ناگهان از گلو بیرون آمد، قطعاً برای مرد ناخواسته و عجیب بود. - کمک؟! کمک؟! چخبر شده؟ همه به یک‌باره قصد کمک به ما دارند؟! چرا زمانی که پدرم زنده بود، کسی قصد کمک و خیرخواهی نداشت؟ چرا وقتی او در قدرت بود، هیچ‌کسی حتی به فکر همکاری و پشت‌هم‌ایستادن نبود؟! مهتاب، که از این مسأله به شدت برآشفته شده بود، نامه را در دست فشرد و در میان دود و مه شب، نگاهی طوفانی به مرد انداخت. او همچنان در دل خود عصبانیت و تردیدهای زیادی احساس می‌کرد. مرد، که از برخورد ناگهانی مهتاب غافلگیر شده بود، فقط سری تکان داد و بی‌صدا منتظر ماند. مهتاب از جایش بلند شد و با صدای محکم و سرد گفت: - باشه، من نامه رو می‌گیرم. اما اگر کسی دوباره بخواد از این ایل چیزی بخواد یا حتی وارد زمین‌های ما بشه، جوابش با من خواهد بود. سپس بدون هیچ حرف اضافه‌ای، به طرف چادرش برگشت. در این لحظه، مهتاب تمام احساسات و افکارش را جمع کرد. او از همان ابتدای حکمرانی‌اش متوجه شده بود که در این راه باید محکم و بی‌رحم باشد. افراد بیرونی هرگز در کارهای داخلی ایل دخالت نخواهند کرد و این تصمیم، بی‌تردید از آن لحظه به بعد توسط خود مهتاب و تیمش اتخاذ می‌شد. مهتاب وارد چادرش شد و نامه را روی میز چوبی خود انداخت. آتش هیزم‌ها در گوشه چادر هنوز می‌سوزید و نور ضعیف آن، کمرنگ بر دیوار چادر می‌افتاد. مهتاب نشست و به نامه خیره شد. او می‌دانست که این فقط آغاز مشکلات بزرگتری است که باید به آن‌ها رسیدگی کند. این ایل، دیگر قرار نبود آرام بگیرد. هر ثانیه‌اش پر از راز و چالش‌های پنهانی بود که به زودی باید به حقیقت تبدیل می‌شدند.
  17. مهتاب از چادر بیرون زد. قدم‌هایش محکم و سریع بر خاک نرم شبانه می‌زد و اطرافش را با دقت می‌پایید. نگهبانانش با سرعت و هماهنگی، در کنار او حرکت می‌کردند. شب، سیاه و مرموز، بیشتر از هر زمان دیگری در اطرافشان سنگین بود. هر صدای خفیفی که از درختان و چادرها می‌آمد، آن‌ها را بیشتر محتاط می‌کرد. مهتاب هنوز به سایه‌ای که از پشت چادرش عبور کرده بود فکر می‌کرد. «چه کسی اینجا سرک می‌کشه؟ چرا در این زمان؟» این پرسش‌ها در ذهنش مانند صدای تکراری زنگ می‌زدند. ناگهان، پیش از اینکه به نزدیکی چادر اسب‌داران برسند، صدای قدم‌هایی سریع به گوش رسید. مهتاب ایستاد و به سرعت دستوری داد: – همه بایستید. نگهبان‌ها، دقت کنید. نگهبان‌ها اطرافش ایستادند و مهتاب جلوتر رفت. چشمانش در تاریکی به دنبال هر حرکتی می‌گشت. در همین لحظات، صدای قدم‌ها ناگهان متوقف شد. مهتاب با دست خود اشاره کرد که همه باید سکوت کنند. چند لحظه‌ای که گذشت، مهتاب برگشت و به چادرهای اطراف نگاه کرد. در همان لحظه، مادرش از میان پرده‌های چادر بیرون آمد و قدم به میدان گذاشت. – مهتاب! چی شده؟ مهتاب با نگاهی جدی، اما بی‌احساس، پاسخ داد: - چیزی نیست، مادر. فقط می‌خواهم مطمئن بشم که ایل در امنیت کامل است. زنان و بچه‌ها از داخل چادرها بیرون نیایند. مادر مهتاب که نگرانی در چهره‌اش نمایان بود، با تکانی به سر، به آرامی برگشت و به سمت چادرها رفت. مهتاب یک نفس عمیق کشید و به جلو حرکت کرد. پس از لحظاتی جست‌وجو در شب تاریک، مهتاب و نگهبانانش بالاخره به پشت تپه رسیدند. در آنجا، مردی ناشناس، که چهره‌اش کاملاً پوشیده بود، در کنار یک درخت ایستاده بود. از لای شال سیاهش فقط یک چشم دیده می‌شد که در نور کم‌سوی فانوس‌ها می‌درخشید. مهتاب به آرامی به او نزدیک شد. در دل شب، هوای سرد روی صورتش می‌خزید. نگاهش، همچنان خالی از ترس و تردید، به چهره‌ی مرد دوخته شده بود. - تو کی هستی؟ چرا اینجا سرک کشیدی؟
  18. - همیشه فکر می‌کردم عشق می‌تواند از دل جنون بگذرد، اما حالا می‌فهمم که حتی قاصدک‌ها در دنیای سکوت، پیامشان به جایی نمی‌رسد. - شاید هیچ فریادی نمی‌تواند لبخندهای ممنوعه‌مان را بشکند، زیرا ما در سکوتی عمیق‌تر از هر کلامی دفن شده‌ایم.
  19. از وقتی که آن مرد شهرنشین چادر را ترک کرده بود، مهتاب دیگر لب به غذا نزده بود. نگاهش روی خطوط درهم‌تنیده‌ی قالی زیر پایش دوخته شده بود، اما ذهنش هزاران فرسنگ دورتر، در میان خاطرات و حدس‌هایش سرگردان بود. «چرا حالا؟ چرا درست زمانی که من تازه قدرت ایل رو به دست گرفتم، این نامه سر و کله‌ش پیدا می‌شه؟» او خوب می‌دانست که اموال پدرش در شهر، تنها دارایی‌هایی نبودند که باید برایشان تصمیم بگیرد. مسائل ایل، مشکلات مردم، امنیت، خیانت‌هایی که هنوز به‌طور کامل ریشه‌کن نشده بودند… همه‌ی این‌ها، مهم‌تر از ثروتی بودند که شاید هنوز هم به دست خاندانش تعلق داشت. لحظه‌ای بعد، صدای خش‌خشی از بیرون چادر، او را از افکارش بیرون کشید. ابرو درهم کشید و بی‌صدا گوش سپرد. قدم‌هایی آهسته، سنگین اما محتاط، از پشت چادرش عبور می‌کردند. مهتاب دستش را به سمت خنجر کوچکی که همیشه در کمربندش داشت، برد. چند لحظه بعد، پرده‌ی چادر کمی کنار رفت و یکی از نگهبانان مخصوصش با چهره‌ای مضطرب وارد شد. - خانوم، یه چیزی عجیبه… مهتاب دستش را از روی خنجر برداشت، اما نگاهش همچنان تیز و حساب‌شده بود. - باز چی شده؟ نگهبان، که جوانی تنومند با ریش‌های کوتاه بود، کمی نزدیک‌تر آمد و با صدایی پایین‌تر گفت: - یه سایه اطراف چادر شما چرخید و بعد، رفت پشت چادرای اسب‌دارها. وقتی خواستم تعقیبش کنم، ناپدید شد. مهتاب چشمانش را ریز کرد. - مطمئنی کسی از ایل خودمون نبود؟ مرد سری تکان داد. - نه خانوم. لباسش مثل بقیه نبود. شال سیاه داشت، صورتش رو هم پوشونده بود. مهتاب لحظه‌ای فکر کرد، سپس با لحنی که نشان از تصمیمی قاطع داشت، گفت: - همه‌ی نگهبان‌ها رو دور چادرای مهم مستقر کنین. کسی نباید بدون اجازه جابه‌جا بشه. می‌خوام بدونم اون سایه کی بوده و برای چی اینجا سرک می‌کشیده. نگهبان تعظیمی کرد و با سرعت از چادر خارج شد. مهتاب به‌آرامی از جا بلند شد، خنجرش را از کمربند بیرون کشید و دستی روی تیغه‌ی سرد و بُرنده‌اش کشید. حالا دیگر، نمی‌توانست این هشدار را نادیده بگیرد.
  20. شب، به آرامی بر ایل سایه انداخته بود. آسمان پر از ستارگان ریز و درخشان، همچون جواهراتی پراکنده بر پارچه‌ای سیاه، می‌درخشید. از میان درختان گردو و بلوط، نسیمی خنک می‌وزید و بوی خاک تازه‌باریده از باران‌های پاییزی به مشام می‌رسید. در دل این شب سرد و آرام، چادر مهتاب روشن از نور فانوس بود. سقف چادر، که از پارچه‌ای ضخیم پوشیده شده بود، در برابر وزش باد کمی تکان می‌خورد. داخل چادر، آتش کوچکی در هیزم‌ها می‌سوزید و نور گرمش به صورت‌های آرام مهتاب و چند نفر از همراهانش که مشغول خوردن غذا بودند، می‌تابید. مهتاب با حرکات آرام، قطعه‌ای از نان تازه را در دست گرفته بود و در دل خود، هنوز درگیر جلسه‌ی بزرگ‌ترین تصمیمات زندگی‌اش بود. فکرهای زیادی در سر داشت، ولی به ظاهر آرام بود. نگاهی به اطراف انداخت و بعد از لحظاتی سکوت، صدای قدم‌های کسی به گوشش رسید. یکی از افرادش، که در میدان ایستاده بود، با قدم‌های تند به داخل چادر آمد. - خانوم، کسی از شهر اومده و پیغامی برای شما آورده. مهتاب با حرکات ملایم و بی‌هیچ نشان از نگرانی، تکه‌ای دیگر از نان را به دهان برد و سپس آرام گفت: - بفرستیدش داخل چادر. چند لحظه بعد، مردی از شهر، که لباس‌هایش کمی خاکی و کثیف بود و گرد و غبار جاده‌های طولانی در چهره‌اش پیداست، وارد چادر شد. در دستش نامه‌ای مچاله‌شده بود. مهتاب نگاهی به او انداخت و با صدای سرد و محکم گفت: - پیغام چیه؟ مرد، پس از مکث کوتاهی، نامه را از جیبش بیرون آورد و با دقت آن را باز کرد. سپس با لحن جدی و مقداری تردید در گفتار، شروع به خواندن کرد. - خان مهتاب، به اطلاع شما می‌رسانیم که موضوعات مالی پدر شما در شهر به نتیجه نرسیده و تعدادی از سرمایه‌ها در خطر از دست دادن قرار دارند. برای رسیدگی به این امور، شما باید هرچه سریع‌تر به شهر بیایید. این امر ضروری است و به نفع ایل شما خواهد بود. مهتاب در حالی که به صورت مرد نگاه می‌کرد، لبخندی سرد بر لبانش نشست. بعد از آنکه مرد نامه را تمام کرد، نگاهش را از او گرفت و به دست‌هایش که به طور طبیعی دراز شده بود، نگریست. - در واقع، از جانب قاسم‌خان که در اداره مالیات شهر مشغول به کار است. مهتاب لحظه‌ای به این نام فکر کرد، سپس نگاهش را به آتش کوچک در گوشه چادر دوخت. چند لحظه سکوت برقرار شد، تا اینکه بالاخره با صدای آرام اما قاطع گفت: - باشه. من خودم تصمیم می‌گیرم. مرد، که در برابر اراده‌ی مهتاب به‌خوبی آگاه بود، سرش را به احترام پایین آورد و از چادر خارج شد. مهتاب هنوز در افکار خود غرق بود. این پیغام، گرچه به نظر مهم می‌آمد، اما او می‌دانست که مسائل بیشتری در ایل وجود دارد که باید رسیدگی شود. شاید این سفر به شهر ضروری باشد، اما اولویت‌های او جایی دیگر بودند.
  21. چادر بزرگان ایل، که همیشه در کنار چادر خان برپا می‌شد، امروز از همیشه شلوغ‌تر بود. بزرگان طایفه‌های مختلف، با لباس‌های بلند و فاخرشان، روی قالی‌های دستبافت نشسته بودند. بعضی‌ها دست‌هایشان را در هم گره زده بودند، بعضی‌ها با نگاه‌هایی تیز در انتظار بودند و بعضی دیگر، در سکوتی مرموز نشسته بودند و در میان آن‌ها، مهتاب او، برخلاف همیشه، این بار با لباس سرتاپا مشکی آمده بود. کمربند چرمی‌اش، که به نشان خان بودنش نقش‌هایی از طلا داشت، محکم دور کمرش بسته شده بود. چکمه‌های چرم سوارکاری‌اش، هنوز اندکی از گرد راه را بر خود داشتند، و چشمانش، همان چشمانی که قدرت پدرش را به یاد همه می‌آورد، بی‌احساس به بزرگان نگاه می‌کرد. کدخدای طایفه‌ی شمالی، مردی قدبلند با سبیلی پرپشت و چهره‌ای جدی، اولین کسی بود که سکوت را شکست. - خانوم، همه‌ی ما به قدرت و عقل شما اعتقاد داریم. اما این بار، مسأله‌ای هست که نمی‌شه نادیده‌اش گرفت. مهتاب نگاهش را کمی چرخاند و با صدایی آرام اما محکم گفت: -می‌شنوم. کدخدا نگاهی به اطراف انداخت، انگار که بخواهد مطمئن شود همه حاضرند. سپس، با لحنی که هم احترام داشت و هم هشدار، گفت: - توی ایل، همیشه رسم بوده که خانواده‌ی خان، حتی اگه خلافی بکنن، خونشون حفظ بشه. برادرتون رو شما مجازات کردین… و این، یه سنت‌شکنیه. یه روز ممکنه هرکسی از ما تو همچین موقعیتی قرار بگیره. مردم می‌ترسن… از این که یه خان، علیه خانواده‌ی خودش این‌طور سخت‌گیر باشه. چند نفر از بزرگان سرهایشان را به نشانه‌ی تأیید تکان دادند. زمزمه‌هایی در میانشان پیچید. اما مهتاب، حتی پلک هم نزد. کمی جلوتر رفت و با صدایی که حالا سردتر از هوای پاییزی بود، گفت: - مردم نمی‌ترسن. اونایی که می‌ترسن، شمایین. سکوتی ناگهانی چادر را فرا گرفت. چشمان چند نفر گرد شد. - مردم می‌دونن که اگه خیانتی بکنن، مجازات می‌شن. اما شماها… شماهایی که از این تصمیم ناراحتین، از چی نگرانین؟ از این که اگه یه روز خیانت کردین، دیگه نشه از خون و خانواده به‌عنوان سپر استفاده کرد؟ نگاهش را روی تک‌تکشان چرخاند. - برادرای من، خان رو فروختن. خان، یعنی ایل. یعنی مردم. یعنی شما. اگه من امشب سر سفره‌شون می‌نشستم و صبح بهشون فرصت می‌دادم که نقشه‌ی بعدی‌شون رو بکشن، اون وقت خان بودن من چه فایده‌ای داشت؟ هیچ‌کس جوابی نداد. فقط صدای باد بود که پرده‌ی چادر را آرام تکان می‌داد. - پدرم همیشه می‌گفت: یه خان، اول از همه باید عدل داشته باشه. منم، عادلانه مجازات کردم. صدایش را کمی پایین آورد، اما وزنش هنوز سنگین بود. - این ایل، قراره قوی‌تر از قبل بشه. و توی یه ایل قوی، خیانت هیچ جایی نداره. مردان سکوت کردند. بعضی‌ها هنوز ناراضی بودند، اما کسی جرأت مخالفت آشکار نداشت. کدخدا، که هنوز نگاهش را از مهتاب برنداشته بود، بالاخره سری تکان داد و آرام گفت: - پس تصمیم شما قطعیه؟ مهتاب همان‌طور که نگاهش را از او برمی‌داشت، سرش را بلند کرد. - از روزی که خان شدم، همه‌ی تصمیم‌هام قطعی بودن. سپس، بدون اینکه منتظر حرفی از جانب کسی باشد، بلند شد و از چادر بیرون رفت.
  22. «تو یه روز می‌فهمی که بدون خانواده، چقدر تنهاتر از اونی که فکرش رو می‌کنی…» نفسش را آهسته بیرون داد و دستش را روی پیشانی‌اش کشید. آیا واقعا تنها شده بود؟ صدای پاهایی که روی خاک نرم ایل قدم برمی‌داشت، او را از افکارش بیرون کشید. سر بلند کرد و دید یکی از مردانش پشت پرده‌ی چادر ایستاده. قامتش را صاف کرد، انگار که هیچ‌چیز در درونش به هم نریخته بود. - چی شده؟ مرد کمی جلوتر آمد. چهره‌اش نشانی از نگرانی داشت. - خانوم، مردم ایل دارن پچ‌پچ می‌کنن. بعضیا از تصمیم شما راضی‌ان، بعضیا نگران. یه عده می‌گن سخت‌گیری کردین، یه عده هم می‌گن اقتدار خان باید حفظ بشه. مهتاب پوزخند محوی زد. این چیزها برایش عجیب نبود. - مردم همیشه حرف می‌زنن. مهم اینه که کی جرات داره از حرف زدن فراتر بره. مرد سری تکان داد، اما مکث کوتاهش نشان می‌داد که هنوز چیزی برای گفتن دارد. مهتاب نگاهش را تیز کرد. – چی شده؟ مرد لبه‌ی کلاه پشمی‌اش را گرفت و گفت: – یکی از بزرگان ایل درخواست کرده که با شما حرف بزنه. مهتاب دست‌به‌سینه ایستاد. - کی؟ - کدخدای طایفه‌ی شمالی. می‌گه در مورد مجازات برادراتون باید دوباره حرف بشه. چشمان مهتاب تنگ شد. قدمی به سمت مرد برداشت. - مجازات تعیین شده. چرا باید دوباره حرف بشه؟ مرد مکثی کرد و با صدای آرام گفت: - انگار بعضی از طایفه‌ها فکر می‌کنن اگه خان خودش برادراشو مجازات کنه، ممکنه یه روز همین بلا سر اون‌ها هم بیاد. می‌گن ممکنه این، سنت ایل رو تغییر بده. مهتاب لب‌هایش را محکم روی هم فشرد. پس اینطور… هنوز بودند کسانی که می‌خواستند از ضعفِ خون و خانواده برای به زانو درآوردنش استفاده کنند. - بهش بگو اگه می‌خواد در این مورد حرف بزنه، توی نشست بزرگان بیاد. اونجا تصمیم می‌گیریم که چه کسی برای ایل خطرناکه، من… یا برادرایی که خواستن خان ایل رو بفروشن! مرد سری تکان داد و عقب رفت، اما قبل از اینکه از چادر خارج شود، باز مکث کرد. - یه چیز دیگه، خانوم. مهتاب نگاهش کرد. - اون سه نفر که می‌خواستن دیشب شما رو ببرن… فرستاده شدن به شهر. امشب می‌رسن به داروغه. چهره‌ی مهتاب بی‌احساس باقی ماند، اما در دلش چیزی آرام گرفت. حداقل آن خطر، فعلا دور شده بود. – خوبه. حالا برو. مرد از چادر خارج شد. مهتاب لحظاتی همان‌جا ماند. ذهنش پر از فکرهای درهم بود. به سمت میز کوچک چوبی‌اش رفت و دستش را روی آن گذاشت. چوب کهنه و قدیمی زیر انگشتانش حس زبری داشت. روی میز، خنجری بود که از پدرش به ارث برده بود. تیغه‌اش هنوز همان برق قدیمی را داشت. «پس بعضیا هنوز فکر می‌کنن که می‌تونن منو کنار بزنن…»
  23. مهتاب، دستش را از روی تنگ آب برداشت و مستقیم به مادرش نگاه کرد. صدایش، محکم اما بی‌احساس بود. - چیزی که باید انجام می‌شد. - چیزی که باید انجام می‌شد؟! خاتون قدمی جلو گذاشت، صدایش کمی لرزان‌تر شد. - تو سه تا برادرت رو جلوی ایل شلاق زدی! مهتاب، جلوی چشم زن و بچه‌ها، چطور تونستی؟! مهتاب، نگاهی محکم و نافذ به مادرش انداخت. نگاهش آرام بود، اما درونش چیزی مثل شعله‌های زیر خاکستر می‌سوخت. - چطور تونستم؟ همون‌طور که اونا تونستن خواهر خودشون رو بفروشن! چشمان خاتون از ناباوری گرد شد. انگار هنوز باورش نمی‌شد که فرزندانش، فرزندان هوو‌های مانند خواهرش، چنین خیانتی کرده باشند. لحظه‌ای لب‌هایش لرزید، اما بعد، با صدایی گرفته گفت: - مهتاب، اون‌ها برادرای تو هستن! از خون و رگ خودتن! مهتاب، بی‌آنکه پلک بزند، پاسخ داد: – خون منن، اما ناموس من نبودن. مادر، اونا می‌خواستن منو بفروشن! اگه امشب بیدار نمی‌شدم، معلوم نبود فردا جنازه‌ام رو پیدا کنین یا اسمم رو پشت مرزها بشنوین! خاتون نفسش را حبس کرد. نگاهش بین چشمان تیز مهتاب و زمین خشک چادرش سرگردان ماند. انگار که عقلش حقیقت را می‌پذیرفت، اما قلبش هنوز درگیر بود. اشک در چشمانش حلقه زد، اما لحنش هنوز تلخ بود. - اما این مجازات… این بی‌رحمانه بود. ارثشون رو که بریدی، لااقل شلاق… لااقل جلوی ایل… . مهتاب، که حالا دیگر صبرش لبریز شده بود، یک قدم جلوتر رفت. – بس کن، مادر! خاتون، نفسش را حبس کرد. اولین بار بود که مهتاب با این لحن به او حرف می‌زد. - تو نباید تو کار من دخالت کنی. من خانم. و خان، اگه تو تصمیم‌هاش احساساتی بشه، می‌ره زیر دست و پای کسایی که بهش رحم ندارن! خاتون، لحظه‌ای فقط نگاهش کرد. چهره‌اش از غم در هم رفت. انگار که از پشت پرده‌ی اشک‌هایش، آینده‌ای را می‌دید که مهتاب نمی‌توانست ببیند. لحظه‌ای سکوت بینشان افتاد که سنگین‌تر از هر فریادی بود. اما بعد، به آرامی سر تکان داد. اشک‌هایش را با گوشه‌ی آستینش پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: - پس این خان، یه روز می‌فهمه که بدون خانواده، چقدر تنهاتر از اونه که فکرش رو می‌کرد… . و قبل از اینکه مهتاب بتواند چیزی بگوید، چرخید و از چادر بیرون رفت. باد، پرده‌ی چادر را تکان داد. چند برگ زرد، همراه با نسیم، از گوشه‌ی باز چادر داخل شدند و آرام روی زمین نشستند. مهتاب، لحظاتی به آن‌ها خیره ماند. صدای گام‌های مادرش که در میان هیاهوی ایل محو می‌شد، در سرش تکرار شد. انگشتانش را مشت کرد.
×
×
  • اضافه کردن...