پارت ۴
گلاندام بعد از گفتوگو با مادر، آرام از جای خود بلند شد. سکوت خانه در همهمهی افکارش پیچیده بود، تنها صدای تیکتاک ساعت دیواری فضای سالن را پر میکرد. پلههای رو به اتاقش را یکییکی بالا رفت، وارد اتاق شد پردهی نسکافهای اتاقش را کنار زد و به حیاط خیره شد. آسمان هنوز رد کمرنگی از نور غروب را در خود داشت، اما سایههای شب آرامآرام در میان شاخههای خشک درخت یاس جا میگرفتند. چراغ حیاط روشن بود، نوری زرد و ملایم که روی موزاییکهای نمدار حیاط سایههایی لرزان میانداخت. بوی خاک بارانخورده و سرمای زمستانی در هوا پیچیده بود. شال دور گردنش را باز کرد و به سمت میز تحریر رفت. روی میز، میان کتابهای قطور ادبیات و دفترهای پر از شعر، دوات و قلمنیاش منتظر بودند. همیشه وقتی ذهنش آشفته میشد، به خطاطی پناه میبرد. جوهر، مثل جویباری آرام، ذهنش را صاف میکرد و اجازه میداد افکارش روی کاغذ جاری شوند. نفسی عمیق کشید، آستینهایش را کمی بالا زد و قلم را میان انگشتانش گرفت. چوب صیقلی قلمنی، سرد و آشنا بود. درِ دوات را باز کرد، رایحهی جوهر تازه در هوا پیچید. لحظهای مکث کرد. چه باید مینوشت؟ نور چراغ مطالعه روی کاغذ سفید پخش شد. قلم را آرام در دوات فرو برد، جوهرِ سیاه به نوکش نشست. اولین حرکت را روی کاغذ کشید.
«بسمالله...» حروف، یکییکی، نرم و کشیده، مثل رودخانهای که از دل کوهستان میگذرد، روی کاغذ شکل گرفتند. جوهر، هنوز تازه، درخششی مرطوب داشت. چشمش روی خطوط لغزید و بیاختیار، شعر امروز کلاس در ذهنش طنین انداخت:
«ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گم کردهام...»
قلم را آرام روی کاغذ حرکت داد. کشیدگیهایش را با دقت تنظیم کرد، انگار که هر حرکت، انعکاسی از تردیدها و امیدهایش باشد. حروف، گاهی با طمأنینه و گاهی با اضطراب، در کنار هم شکل میگرفتند. سکون و حرکتشان، پیچوتابشان، درست مثل حال خودش بود؛ گاهی مصمم، گاهی مردد، اما در نهایت، جاری. نسیم شبانگاهی از پنجرهی نیمهباز داخل خزید و لرز خفیفی به جانش انداخت. چراغ خیابان از لای پردهی نازک، نور محوی به دیوار اتاقش میپاشید. نی را کنار گذاشت و به نوشتهاش نگاه کرد. این فقط یک خطاطی نبود. این خودش بود. افکارش، تصمیمش، راهی که پیش رو داشت. مرکبِ سیاه، در نور زرد اتاق، شکوهی خاموش داشت. انگشتش را آرام روی کلمهی «عاشقان» کشید. شعری به ذهنش رسید و آرام لبهای گوشتی صورتیش را تکان داد:
- بشنو از نی چون حکایت میکند، از جداییها شکایت میکند.
با خیال راحت به صندلیاش تکیه داد، نگاهش را از کاغذ گرفت و به سقف خیره شد.