رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Kahkeshan

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    316
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan

  1. از وقتی رفتی دیگر شب‌ها به زور صبح می‌شوند و روزها به زور شب، ثانیه‌ها تبدیل به قرن شدند. نمی‌گذرد و من هر ثانیه جان پس می‌دهم. کجایی دلبرم آخر چرا این انتظار پایان پیدا نمی‌کند؟!
  2. نیمه‌شب به آسمان نگاه می‌کنم به ستاره‌های که کنار همدیگر چشمک می‌زنند حسادت می‌کنم. آسمان هم ستاره چ‌هایش را تنها نگذاشته است و برایشان زوج انتخاب کرده . آن‌وقت من این‌جا در انتظارت ثانیه می‌شمارم.
  3. خسته‌تر از هر شب، امشب قلم به دست گرفتم تا برایت ناگفته‌هایم را بنویسم. چشم‌هایم در انتظار دیدنت، لب‌هایم در انتظار آمدنت و لبخندی که کنج آن جا خوش می‌کند. دست‌هایم برای به دست گرفتن دست‌هایت بی‌تاب‌تر از هر ثانیه. و دلم همانند پرنده‌ای تخس برای آغوشت بال‌بال می‌زند.
  4. نه می‌مانی و نه می‌روی، خودت نیستی اما هر روز که بیشتر می‌گذرد خاطراتت چنگال‌هایش رو چنان، بر قلب و فکرم فرو می‌کند که هر لحظه احساس می‌کنم الان هست که تکه‌تکه شوند. یا بیا و بمان یا برو من دیگر طاقت ندارم. شاید بتوانم خودم را از نبودنت راضی کنم اما این دل که حرف نمی‌فهمد!
  5. دل‌تنگی‌هایم را در دامان دلم نگه می‌دارم و شب‌ها به بالشت سفید رنگم هدیه می‌دهم. با هر قطره از اشک‌هایم بالشتم ناله کنان فریاد می‌زند: - بس کن دیوانه نه من را آزار بده و نه خودت را، او دیگر بر نمی‌گردد. رهگذری بیش نبود.
  6. شب‌ها کنار پنجره باز می‌ایستم و حرف‌های مانده در دلم را به باد‌های رهگذر شهر می‌سپارم تا شاید زمانی که از کنارت می‌گذرند. گفته‌های پُر دردم را به گوشت برسانند.
  7. این شب‌ها دود سیگار بهمن را به ریه‌هایم قفل می‌کنم و اشک‌های داغ پاییزی‌ام را از آبشار چشم آزاد می‌کنم. کاش می‌شد خاطراتت را هم همانند اشک‌هایم قطره‌قطره در رودخانه آرزوها رها کنم.
  8. دیگر کوچه های شهرم جوابم کردن. در هر کوچه پا می‌گذارم بوی نخواستن به مشامم می‌خورد. و باز دل من همانند بچه تخسی که برای به کرسی نشاندن حرفش پاهایش را با قدرت به زمین می‌کوبد؛ پاهایش را با قدرت به دیوار‌های دلم می‌کوبد و می‌گوید: - نمی‌خواهم، من امید دارم، روزی دلبرم را در این کوچه‌ها میابم.
  9. شده‌ام زلیخا و در کوچه پس کوچه‌های تنگ و تاریک شهر به دنبالت می‌گردم تا شاید یک لحظه چشم‌های خسته‌ام تورا شکار کند. آخر این انصاف است که تو نباشی و دل من هر لحظه از نبودنت فریاد درد و حسرت سر بدهد؟!
  10. پاییز امسال برابر با هر برگی که به زمین افتاد، اشک‌های من‌ هم افتاد. همان‌طور که یک درخت تمام برگ‌هایش را از دست داد و خشک شد. من‌هم تمام دل‌خوشی‌هایم را از دست دادم و به یک جسم بی‌روح تبدیل شدم. کجایی جانانم؟ بیا و به این شاهکارت نظری کن.
  11. هیچ‌چیز آرامم نمی‌کند و هر گوشه از شهر مهر نبودنت را برایم پُررنگ تر از قبل می‌کند. نیستی و دنیا معنایی برایم ندارد. حکم مرده متحرکی را دارم، که از تمام دنیا فقط خاطراتت برایش مانده است. آخر چقدر می‌توانی ظالم و بی‌رحم باشی. بخدا که ظالمان دنیا باید ظلم کردن را از تو یاد بگیرند.
  12. این روزها، همانند دیوانه‌ها وسط شهر می‌ایستم و به زوج‌هایی که دست در دست همدیگر راه می‌روند، با حسرت نگاه می‌کنم. و باز دلم هوای دستان گرمت را می‌کند، آن‌قدر به زوج های رهگذر شهر نگاه می‌کنم تا سکوت نیمه شب با زدن سیلی تنهایی مرا به خود بیاورد.
  13. عجب روزگار بی‌وفایی هست، خودت را از من گرفت ولی خاطراتت را نه. هر روز از نبودنت جان می‌دهم و باز نمی‌میرم. آخر من با این اعتیادی که آرام جان ندارد چه کنم؟! دلتنگی و حسرت این روزها حکم باوفاترین دوست‌هایم را دارند، چنان به آغوشم کشیده‌اند که انگار خیال جدایی از من را در سر ندارند.
  14. دلنوشته:کوچه‌ پس‌ کوچه‌های شهر دلنویس: کهکشان ژانر :عاشقانه، تراژدی مقدمه: هفته‌ها، روزها، ساعت‌ها، دقیقه‌ها و ثانیه‌ها گذشته‌اند.ولی هنوز آخرین نگاهت، اخرین نگاهم یادم نرفته. هر شب به شوق دیدنت از پنجره اتاقی که تمام زندگی‌ام را با تو تصور کردم، تماشاگر خیابان‌های تاریک شهر می‌شوم تا شاید برق چشمانت از میان آن همه تاریکی باز هم برایم دلبری کند.
  15. دورد و خسته نباشید 💐 اعلام پایان
  16. دیوان حافظ را ورق می‌زنم، هر شعرش بوی عشق می‌دهد، بوی تو. لبخندت هنوز در گوشه‌ی ذهنم روشن است، مثل غزلی که هرگز کهنه نمی‌شود. کلمات، عطر تو را دارند، اما هیچ شعری طعم آغوش تو را ندارد. باد می‌آید، ورق‌ها می‌رقصند، انگار خود حافظ هم دلش گرفته‌است. و من میان بیت‌های ناتمام، آرام زمزمه می‌کنم: رفتی و ندیدی این دیوانه بعد از تو چه شد!
  17. گنجشک‌ها روی درخت نارنج می‌خوانند، اما تو نیستی که بشنوی. ابر بارانی آرام می‌بارد، مثل دلتنگی که بی‌اجازه سرریز می‌شود. هوای بهاری بوی تو را دارد، اما حضورت مثل شکوفه‌ای نارس جا ماند. رهگذران می‌آیند و می‌روند، اما هیچ‌کس شبیه تو نیست و من هنوز میان آواز گنجشک‌ها، اسمت را آهسته زمزمه می‌کنم... .
  18. در میان گردباد روزهای بی‌پناهی، به آسمان چشمانت پناه آوردم. جایی که خلوت‌ترین گوشه‌ی دنیا بود، جایی که طوفان‌ها به نجوا بدل می‌شدند، و عشق، آرام‌ترین آغوش زمین بود.
  19. سلام گلی برای پارت گذاری باید منتظر پست تاییدی باشم یا نه... 

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام داستان و دلنوشته پست تایید نمی‌خوان عزیزم. اگه رمانه منتظر باشید

    2. Kahkeshan

      Kahkeshan

      نه داستانه خیلی ممنون💐

    3. Kahkeshan

      Kahkeshan

      بابت لایکام خیلی ممنون 

       

  20. اثر: ابتلا نویسنده: کهکشان ژانر: اجتماعی خلاصه: در شهری که سکوت، قانون نانوشته‌ی دیوارهاست، زنان در سکوت گام برمی‌دارند، بی‌آنکه صدای پاهایشان به گوش برسد. حقیقت در بند باورهای کهنه اسیر است و لب‌هایی که باید سخن بگویند، در هراس خاموشی فرو رفته‌اند. گاهی نوری در دل تاریکی جرقه می‌زند، اما بادهای کهن سال‌هاست که به خاموش کردن هر شعله‌ای خو گرفته‌اند.
  21. آوای باد در گوش قاصدک می‌پیچد، رازی را که از دلم برداشته، آرام در گوش زمین زمزمه می‌کند. شبنم بر لب برگ‌ها می‌لغزد، مثل اشکی که بی‌اجازه از پلک‌هایم چکید و گم شد. دستم را در هوای سحر تکان می‌دهم، شاید نسیمی بیاید و بوی تو را از جایی دور بیاورد و من، در این سکوت، میان آواهای گمشده و قاصدک‌های بی‌خبر، هنوز به تو فکر می‌کنم.
  22. دلدادگی، بازی با آتش است، ریسکی که یا می‌سوزاند یا شعله‌ای ابدی می‌شود. خیابان با چراغ‌های خاموشش نگاهم می‌کند، انگار قصه‌ی دل ساده‌لوح مرا از بر است. قدم‌هایم روی آسفالت داغ، رد اشتیاقی را حک می‌کنند که شاید هیچ‌وقت به مقصد نرسد. من، میان این رفتن و نرسیدن، درگیر قم*ار عاشقانه‌ای هستم که همیشه بازنده‌اش منم.
  23. مترسک ایستاده است، گواهی خاموش بر مزرعه‌ای که کلاغ‌ها تسخیرش کرده‌اند. گاه و بی‌گاه، باد از شانه‌های پوسیده‌اش می‌گذرد، اما هیچ‌ک.س نیست که لرزشش را بفهمد. دل بی‌قرارش، پر از قصه‌هایی‌ست که به گوش هیچ انسانی نرسید، پر از فریادهایی که در سکوت جوانه زدند و من، در این ویرانه، شبیه او شده‌ام؛ ایستاده، تنها، میان خاطراتی که فقط مرا می‌آزارند.
  24. کهکشان در چشم‌هایم چرخ می‌خورد، مدارها از مسیر خارج می‌شوند، انگار نامت جاذبه‌ی جهان را بر هم زده است. نخل‌ها دست‌هایشان را تا آسمان دراز کرده‌اند، گویی دعا می‌کنند که این خیابان، قدم‌های مرا به سوی تو برگرداند. در پیچ‌ و‌ تاب این خیابان بی‌انتها، مثل مسافری که نقشه‌اش را باد برده، سرگردانم!
×
×
  • اضافه کردن...