-
تعداد ارسال ها
689 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
27 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت هفتاد و پنجم مهلا نشست رو مبل و گفت : ـ خب نمیخوای تعریف کنی؟ مهسان هم اومد کنارش نشست و گفت : ـ خب چایی ها هم اومد. بصورت خلاصه وار تمام ماجرا رو از اول برای مهلا تعریف کردم. مهلا هر لحظه تعجبش بیشتر از قبل میشد و سرآخر گفت : ـ وای!!!چه اتفاقاتی افتاد!! کوهیار اصن چرا اینکار و کرده؟! فکر نکرد خب یه روزی لو میره این قضیه؟! بعدشم اینجا جای کوچیکیه. سریع خبرا میپیچه. گفتم: ـ نمیدونم والا. واقعا روانیه ، باید خودشو به یه روان پزشک نشون بده. الان بخاطر این احمق، پیمان منو نمیبخشه، تو یکم بیشتر از پیمان برام بگو. چجوری دلشو نرمتر کنم؟ مهلا یکم چاییشو خورد و خندید و گفت : ـ پس بالاخره یه دختر دل پیمان ما رو برد. والا غزل پیمان آدم خیلی توداریه، همه هم اصولا تو جزیره میشناسن ولی کلا با همون صاحب هوکولانژ و داییم صمیمیه. من خودم بارها از داییم پرسیدم که کلا چه اتفاقی براش افتاده اما متاسفانه داییم چون خیلی رازداره هیچی بهم نگفت ولی میدونم که به زن سابقش ربط داره. مهسان پرسید : ـ جدا شده درسته ؟ مهلا : ـ اوه آره بابا. اصلا تایمی که اومد جزیره ، جدا شده بود ولی یه چیزی که برای منم جالبه هیچوقت برنگشت تهران. همه ما بعد چند ماه واسه استراحت هم شده میریم به خونواده سر میزنیم اما تو این چند سالی که اینجاست ، هیچوقت ندیدم از جزیره بره بیرون حتی واسه استراحت. من گفتم : ـ خب مهلا من میخواستم جواب سوالامو بگیرم ، تو بیشتر کنجکاوم کردی.
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و چهارم با تعجب پرسید: ـ اینجا کجاست؟ ـ خونه ما. ـ چیزی شده؟ ـ آره. یه چیزایی شده که هم باید بپرسم و هم تعریف کنم. مهلا سریعا گفت: ـ آره منم باید بهت یه چیزایی رو بگم. داریم صندلیا رو جابجا میکنیم با بچها، نیم ساعت دیگه اونجام ـ میبینمت پس. وقتی قطع کردم ، مهسان گفت : ـ اینجور که معلومه امشبم قراره تا صبح بیدار باشیم رو به مهسان گفتم: ـ تو چقدر عشق خوابی! من امشب باید راجب پیمان خیلی چیزا رو بفهمم مهسان. مهسان بلند شد و گفت: ـ خیلی خب باشه پس بزار برم کتری و بزارم ، معلومه که شب طولانی قراره بشه. یکم تو اینستا و اکسپلور چرخیدم که زنگ در زده شد. مهسان درو باز کرد و مهلا با یه پاکت شیرینی اومد داخل و گفت : ـ یعنی امشب همه بخاطرت زهره ترک شدن غزل. چت شد؟ مهسان با خنده نگام کرد و گفت : ـ چیزی نبود. این بعضا این مدلی میشه. مهلا با ترس نگام کرد و گفت : ـ وای چقدر دردت وحشتناکه پس! خیلی رنگ و روت پریده بود. کتشو آویزون کرد و ادامه داد: ـ البته بیشتر از تو پیمان رنگ و روش پریده بود. داستان چیه غزل ؟ کوهیار به منو دایی میگفت شما باهمین. تو از اونور پیمان بغلت کرد و برد. الانم که دیدم علی معافی داره با کوهیار تسویه حساب میکنه. خیلیم ناراحت بود. نگاش کردم و گفتم: ـ بره به جهنم، پسره ی احمق.
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و سوم ( غزل ) مهسان : ـ غزل بسته دیگه چرا اینجوری گریه میکنی؟؟ همونجور که رو مبل دراز کشیدم و هق هق میکردم گفتم: ـ مه...مهسا...دیگه منو نمیبخشه...دیگه مثل اون شب باهام حرف نمیزنه. مهسان رفت از توی آشپزخونه با یه لیوان آب و قرصهام برگشت و گفت : ـ بزار عصبانیتش بخوابه، میگذره ، میبخشه غزل. خیلی دوستت داره بخدا...ببین وقتی تو غش کردی کل بیمارستان و گذاشته بود رو سرش، حتی خوده دکتره هم از رفتارش تعجب کرده بود. بعد تو هم عاشقشی. بهش نشون بده تحت هیچ شرایطی ولش نمیکنی. بلند شدم و اشکام و پاک کرد و گفتم : ـ آره ، ولش نمیکنم...بخاطر اون عوضی دیگه ولش نمیکنم. بهش نشون میدم چقدر دوسش دارم و دیگه تحت هیچ شرایطی ازش دست نمیکشم. مهسان گفت: ـ آها همینه. بیا قرصاتو بخور. تاکید داشت که ازت خوب مراقبت کنم.. لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ ساعت چنده ؟ ـ سه ـ بنظرت مهلا بیداره؟؟ ـ نمیدونم، تا یک کوکولانژ برنامه داشت. میخوای چیکار؟ گفتم: _ باید بهش بگم بیاد اینجا. مهسان با چشم غره بهم نگاه کرد و گفت: ـ غزل دیوونه شدی؟؟ خب بزاریم برای فردا. الان حتی خستگی از چهرت میباره. گفتم: ـ من خوبم مهسان شلوغش نکن. میشه گوشیمو از تو کیفم بدی. مهسان گوشیمو درآورد و داد بهم و بدون هیچ معطلی شماره مهلا رو گرفتم و بعد تقریبا دو بوق جوابمو داد: -الو غزل، خوبی تو؟؟ یکم سرجام جابجا شدم و گفتم: ـ مرسی مهلا توچطوری؟ خواب نبودی که! ـ نه بابا عزیزم. تو جزیره وقتی زندگی میکنی باید شب زنده دار باشی، تو بهترشدی؟؟چت شد یهو؟ ـ تعریف میکنم برات، میتونی یهسر بیای اینجا.
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و دوم همونجور که اشکاشو پاک میکرد بازومو گرفت و بدون هیچ حرفی سرشو تکون داد. تو این وضعیتی که بود نمیخواستم بیشتر از این بهش فشار بیارم. دستامو گذاشتم پشت کمرشو دستای کوچیکش که بازومو محکم گرفته بود و گرفتم و باهم از بیمارستان خارج شدیم. داخل ماشین هیچکدوم حرفی نزدیم تا زمانی که رسیدیم شهرک و من پرسیدم : ـ پلاک خونه کجاست ؟ بجای غزل ، مهسان جواب داد : ـ پلاک 25 اولین ساختمون . به غزل زیرچشمی نگاه کردم. شیشه ماشین و پایین آورده بود و به بیرون خیره شده بود. آروم گفتم : ـ دردت کمتر شد ؟؟ بدون اینکه روشو برگردونه، سرشو تکون داد. جلوی در ساختمونشون پارک کردم. مهسان پیاده شد و رفت. غزل هم بدون هیچ حرفی داشت پیاده میشد که دستشو گرفتم و بهش خیره شدم ولی خیلی سریع نگاهمو به روبرو دوختم و گفتم : ـ خیلی مراقب خودت باش. هر چقدرم که ارتباطمون مثل قبل نشه، من دلم نمیخواد برات کوچیکترین اتفاقی بیفته. لبخندی زد و دستمو محکم گرفت و گفت : ـ میدونی چیه پیمان ؟ تو میخوای نشون ندی که هنوزم منو خیلی دوست داری اما چشمات داره داد میزنه که چقدر دوسم داری. یه پوزخند زدم و گفتم : ـ انکار نمیکنم اما دیگه باورت ندارم. خیلی ازت دلخورم غزل و این چیزی نیست که به راحتی رفع بشه دستشو کشید رو صورتمو گونه امو بوسید و گفت : ـ من ازت نمیگذرم ، حتی اگه تو دستامو ول کنی من اینبار ولت نمیکنم، منو میبخشی ، حالا ببین. بعد یه چشمکی زد و از ماشین پیاده شد. به روی خودم نیوردم اما ته دلم داشت براش غش می رفت از اینکه اینقدر تو دوست داشتن من مصمم بود. دلم میخواست امشب تا صبح بالا سرش باشم و خودم ازش مراقبت کنم تا خوب خوب بشه ولی این عقل لعنتیم جلوی احساسمو میگرفت. تصمیم داشتم از طریق مهلا هر لحظه از حالش باخبر بشم ، نمیخواستم طوری نشون بدم که واقعا خوب شدن حالش یا خودش اونقدر برام مهمه. گاز ماشین گرفتم تا برم خونه یکم بخوابم ، واقعا روز خسته کننده ای بود برام. اما خداروشکر که حال دختر رویاییه من خوب شد و بخیر گذشت.
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و یکم سرمو بردم نزدیکتر که زیر گوشم با نفس گرمش گفت : ـ خیلی دوستت دارم. خیلی عادی گفتم: ـ خیلی خب باشه. الان نمیخواد اینقدر به خودت فشار بیاری. بعدش گفت: ـ تشنمه. گفتم: ـ عزیزم الان سرمت تموم شده ، نباید آب بخوری. یه نوچی کرد و زدم به شونه مهسان تا بیدار بشه و بهش گفتم تا بره به پرستار بگه سرمشو دربیاره. وقتی مهسان رفت ، رو تخت نیم خیز شد و دستمو گرفت و چسبوند به صورتش و با ناراحتی که توی چشماش موج میزد گفت: ـ خواهش میکنم ، اینجور با خشم بهم نگاه نکن پیمان. همه چیزو برات توضیح میدم، قول میدم بهت که تو هم درکم میکنی. فقط لطفا خودتو ازم دریغ نکن، دستامو ول نکن . دستامو از رو صورتش کشیدم و گفتم : ـ غزل اینو یادت باشه اونکه بین ما دستامو ول کرد و خودش ازم دور شد، تو بودی نه من. گفت: ـ آره حق باتوعه، اشتباه کردم...کوهیار صدامو بردم بالا و گفتم: ـ کوهیار هر... خورد تو باید به من میگفتی. نه اینکه به حرف اون عوضی گوش بدی. تو چشماش اشک جمع شده بود، از اینکه اینجور وحشیانه سرش داد کشیدم از خودم متنفر شده بودم. نگاهش جیگرمو سوزوند. سریع از اتاق بیرون اومدم و اشکای خودمو پاک کردم تا کسی نبینه. پرستار سرمشو دراورد و نایلون داروهاشو دادم به مهسان و گفتم : ـ لطفا حواست باشه سر وقت داروهاشو بده بهش. خیلی از ویتامیناش پایینه خصوصا قرص آهنشو هر روز باید بخوره. با کمی دلخوری نایلون و ازم گرفت و گفت : ـ تو که حتی به حرفش گوش نمیدی، برای چی برات حالش مهمه؟؟ جوابی نداشتم که بدم. رفتم داخل اتاق، داشت کفشاشو میپوشید ، بهش آروم گفتم: ـ میتونی راه بیای؟؟
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد کنار در وایسادم که ادامه داد : ـ ببین تو مثل برادر بزرگتر من میمونی، غزل از همون اولین باری که تو رو دید ، دلشو باخت.من واقعا نمیدونم کوهیار چرا این بازی کثیف و راه انداخت ولی غزل حتی تو صورت کوهیار نگاهم نمیکنه، شاید باورت نشه ولی اصلا قبل از اینکه بیایم جزیره خوابتو دیده بود. لبخندی زدم و گفتم : ـ بابت کوهیار نمیخواد نگران باشین ، دیگه نمیتونه بهتون نزدیک بشه. مهسان با ناراحتی سرشو پایین انداخت و رو صندلی نشست، پرستار اومد تا سرم و براش تزریق کنه، روی صندلی انتظار بیرون نشستم. من چیزای تلخیو تو زندگیم تجربه کردم ، زنم بهم خیانت کرد اونم جلوی چشمم. بدترین اتفاقات و بعد از اون داستان تجربه کردم و خیلی سخت تونستم به خودم بیام و برای خودمم عجیب بود که بعد از ده سال چجوری اینقدر راحت یه دختر بیست و پنج سال اینجور تو دلم جا باز کرد اما باید منطقی فکر میکردم، بعد این چیزا یجورایی باورم نسبت به غزل از بین رفته بود با اینکه بینهایت دوسش داشتم اما نمیتونستم دیگه به حسش اعتماد کنم. همش ته ذهنم این بود که اون خیلی بچست و اگه یه روز از دستم خسته بشه و ولم کنه چی؟ دوباره نمیتونم با اون حسی که مدتها بود ردش کرده بودم و بقول تراپیستم شکستش داده بودم و باهاش مواجه شم. اینبار میتونست منو به خاک سیاه بنشونه چون حتی حس میکردم احساسم به غزل خیلی زیادتر از حسم به دنیا بود، یه دختر معصوم با کلی انرژی و چشمای قشنگ که همون بار اول تو دلم جا باز کرده بود. وقتی کنارش بودم حس میکردم اون حس امید و انرژی و جوونی که مدتها بود فراموشش کرده بودم و پیداش کردم. مغزم خیلی بهم ریخته بود، قلبم دیوونه وار اونو میخواست اما مغزم میگفت یهبار شکست خوردی اما اعتماد نکن. تقریبا یه چهل دقیقه ای اونجا منتظر موندم و هراز گاهی بهش سر میزدم. مهسان کنار تخت خوابش برده بود. پنجره اتاق باز مونده بود و رفتم ببندمش که یهو با سرفه صدام زد : ـ پیمان، پیمان... سریع برگشتم و رفتم پیشش کنار تخت. دستاشو که سمتم دراز کرده بود گرفتم و گفتم: ـ جانم؟ بهتر شدی؟ آروم پلک میزد و دستامو محکم گرفت و با لبخند گفت: ـ بیا نزدیکتر.
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و نهم در آسانسور بسته شد. دکتر قریشی از آدمای قدیمیه جزیره بود و میشناختمش و تقریبا تمام کارهای چکاپ خودمم پیشش انجام میدادم و واقعا تو جزیره رو دستش دکتر دیگه ای نبود و به سرعت همه چیز و متوجه میشد و هیچ چیز از نگاهش دور نمیموند. وقتی غزل رو توی اون حالت دیدمش روح از بدنم جدا شد، دوست داشتم خدا اون لحظه جون منو میگرفت ولی بجاش این دختر رویایی مثل روز اولش میشد. رفتم داروخونه کنار بیمارستان و وسایل گرفتم و داشتم برمیگشتم که دوباره اون خرمگس معرکه پیداش شد و منم منتظر این لحظه بودم تا عصبانیتم و سرش خالی کنم. از موتورش پیاده شد و گفت : ـ غزل حالش چطوره ؟؟ رفتم و تا جون داشتم کتکش زدم و اگه نگهبان های بیمارستان جلومو نمیگرفتن احتمالا سرشو میشکوندم. همونجور که از بینیش خون میومد گفت : ـ من نمیبازم پیمان راد فهمیدی ؟؟اون دختر بالاخره میفهمه که اون کسی که مناسبشه منم نه تو. با حرص میگفتم : ـ امتحان کن، فقط یبار دیگه دور و بر این دختر بپلک ببین من چیکارت میکنم؟؟از امشب به بعد دور من و کسایی که دور و بر منن یه خط قرمز میکشی، حالیت شد؟؟ کوهیار بلند شد و گفت: ـ الان میرم ولی فکر نکن که از دستم خلاص شدی! من از دست نمیدم، من نمیبازم. سوار موتورش شد و منم دستامو به زور از دست دوتا نگهبانی که کنترلم میکردن کشیدم بیرون، زیر لب گفتم : ـ عوضی حرومزاده. وسایل و که گذاشته بودم پایین و رفتم دادم به پذیرش و بعدش وارد اتاق شدم. مثل فرشته های معصوم خوابیده بود، از مهسان پرسیدم : ـ بیدار نشده؟؟ سرشو به حالت منفی نشون داد. پتو رو از رو تخت برداشتم و کشیدم رو تنش و موهاشو که پخش شده بود گذاشتم پشت گوشش. یهو به خودم اومدم و حس کردم که دارم زیاده روی میکنم و مهسان خیره به این حرکات منه. دستامو گذاشتم تو جیبم و گفتم : ـ مهسا الان میان سرم وصل میکنن، مشکلی چیزی پیش اومد ، من بیرون نشستم. مهسان با ناراحتی گفت: ـ الان هیچ چیزی به اندازه ی اینکه تو پیشش باشی ، حالشو بهتر نمیکنه پیمان.
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و هشتم مهسا سرشو تکون داد و کنار غزل رو صندلی نشست. از اتاق اومدم بیرون تا برم و وسایل و بگیرم. دکتر پشت سرم اومد بیرون و صدام کرد : ـ پیمان یه دقیقه وایستا. دکتر عینکشو درآورد و چشاشو ریز کرد و با لبخند گفت: ـ خب تعریف کن با تعجب گفتم: ـ چیو تعریف کنم دکتر؟؟ پرسید: ـ دختره کیه؟ والا من هشت ساله تو رو میشناسم ، تا حالا ندیدم تو بخاطر یه دختر اینقدر بترسی! دستی به سرم کشیدم و گفتم : ـ شلوغش نکن دکتر دکتر با خنده گفت: ـ من شلوغش نکنم؟ مرد حسابی بیمارستان و رو سرت گذاشتی. کم سن و سال هم هست ولی برازنده توئه، بهم میاین از حرفاش خندم گرفت و گفت : ـ چیزی بینمون نیست دکتر فقط همین لحظه یه پرستار اومد که باعث شد حرفم قطع بشه و رو به دکتر گفت : ـ آقای دکتر پرونده بیمار اتاق 203 رو آوردم. دکتر رو بهش گفت: ـ بیزحمت بزارید رو میزم. بعدش زد به پشتم و گفت : ـ سخت نگیر. بنظر من اینجوری که تو براش بیمارستان و گذاشتی رو سرت به زودی خبرای خوبی ازت تو جزیره میشنویم. فعلا برو داروها رو بگیر. بعد بده علیزاده تزریقات و انجام بده... همونجور که میرفت سمت آسانسور گفتم : ـ دکتر اونجوری که فکر میکنی نیست. دکتر وارد آسانسور شد و گفت : ـ مهم نیست من چی فکر میکنم، مهم اینه که خودت چی فکر میکنی پیمان. همه چی از چشمات معلومه.
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و هفتم دکتر : ـ به موقع آوردینش،چند سالشه؟ مهسان: ـ بیست و پنج دکتر گفت: ـ فکر کنم هم آهن خونش خیلی کمه. هم اینکه دچاره دیسمنوره شدیده. یه آزمایش کلی مینویسم براش حتما تو یکی دو روز آینده انجام بده. دکتر چند ضربه به صورت غزل زد و گفت : ـ دخترم، صدامو میشنوی؟؟...اگه صدامو میشنوی فقط دستمو فشار بده. غزل بدون هیچ عکس العملی دستشو فشار داد و دکتر گفت : ـ فعلا پیمان این سرم و داروها رو تهیه کنین، ببرمش بخش تزریقات. ورقه رو همونجور از دستش گرفتم و گفت : ـ باهات نسبت داره؟ گفتم: ـ نه دکتر چطور مگه ؟؟ دکتر لبخند منظور داری زد و گفت: ـ هیچی همینجوری ، اولین بارم هست تو جزیره میبینمشون. مهسان: ـ تازه اومدیم. دکتر لبخندی زد و گفت : ـ شما رفیقه صمیمیش هستین؟؟ مهسان: ـ بله چطور مگه ؟ دکتر: ـ تابحال با کسی رابطه داشته؟؟ منظورم رابطه فیزیکی بوده؟ مهسان که مشخص بود از این سوال خیلی معذب شده، نگاهشو ازم دزدید و گفت : ـ نه چطور مگه ؟؟ دکتر به صندلی تکیه داد و گفت : ـ حدس میزدم، چون اصولا کسایی که به چنین دردهای شدیدی مبتلا هستن بعد از برقراری اولین رابطه با همسرشون، درد رحمشون خیلی کم میشه و با مسکن میتونن مثل خیلی های دیگه فعالیت روزمره خودشونو داشته باشن. پس پیمان بی زحمت اون ورقه رو بده یه کپسول دیگه اضافه کنم. اونو تو همین دوران هر شش ساعت باید بخوره
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و ششم کوهیار هر گوهی هم که خورده باشه، غزل باید میومد باهام حرف میزد و باهم حلش میکردیم نه اینکه جلوی چشم من بره تو آغوش کوهیار. حدس میزنم قضیه دنیا هم اون عوضی بهش گفته باشه. کمکش کردم بلند شه. موهاش بوی عطر گل یاسمین میداد. دلم میخواست بهش بگم : نترس من پیشتم اما نمیتونستم. شاید این جزو عادت بدم بود ، که خشمم به اندازه عشقم بزرگ بود، به همین راحتی نمیتونستم همه چیزو فراموش کنم. وقتی داشتم میبردمش سمت ماشین زیر گوشم مدام میگفت : من نمیدونستم پیمان، باور کن. و گریه میکرد. تمام سعیم و میکردم تا در برابر این حرفاش بی توجه باشم. الان برام هیچ چیز به اندازه اینکه دوباره مثل اولش بشه حتی شده برای اینکه حرصمو دربیاره و بهم نگاه کنه ، برام مهم نبود. دستامو محکم گرفته بود منم متقابلا همین کارو انجام دادم که حداقل فشار و استرسی که توی این وضعیت داره و کمتر کنم. با سرعت زیاد رانندگی کردم و پنج دقیقه ای رسیدم بیمارستان. از لرز زیاد دندوناشو روهم میسابید. واقعا نگران حالش بودم و قلبم داشت از جاش کنده میشد.. سریعا به پذیرش بخش که میشناختمش گفتم که دکتر قریشی که یکی از قدیمیا و کار درستهای جزیره بود و خبر کنه. وقتی گذاشتمش رو تخت، انگار خودشو ول کرده بود. دیگه دستامو نمیگرفت و کم کم چشاش بسته شد. مهسان میگفت که دستاش یخ کرده. داشتم سکته میکردم اینبار منم مثل غزل نفسام بالا نمیومد، بلند فریاد زدم : ـ دکتر کجاست پس؟؟ دکتر قریشی با عجله از آسانسور خارج شد و گفت : ـ مشکل چیه پیمان؟؟ با عجله بردمش کنار تخت و گفتم: ـ دکتر غش کرده، دست و پاهاش یخ کرده ، میگفت نفسشم نمیاد انگار. لطفا یکاری بکن... دکتر قریشی با تعجب نگام کرد و فشار غزل و گرفت و گفت : ـ اوه فشارش خیلی پایینه. مهسان که همینجور گریه میکرد گفت : ـ الان باید چیکار کنیم؟
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و پنجم با تعجب گفتم: ـ نمیدونم والا! پس تو چیزایی که بهت گفتم و فراموش نکن. بعدش سریع از روی سن پریدم و رفتم پایین که همزمان منو مهسان بهم برخورد کردیم و با عجله گفت: ـ پیمان من...من باید یچیزی خیلی سریع بهت بگم. با استرس گفتم: ـ غزل چش شده؟؟حالش خوبه؟؟ برگشت و به کوهیار نگاه کرد و گفت : ـ یه دقیقه بیا. رفتم بیرون. مهسان گفت : ـ نمیدونم کوهیار بهت چی گفته راجب غزل ؟؟مثل اینکه رفته پخش کرده که اینو غزل باهمن در صورتی که اصلا چنین چیزی نیست. غزل اصلا دلش نمیخواد اونو دور و بر خودش ببینه؛ راجب تو هم یسری حرفا امروز به غزل گفت. قضیش خیلی مفصله، پیمان لطفا دور و بر خودم نگاه کردم نبود. الان برام هیچ چیزی به اندازه حالش مهم نبود. به وقتش میدونستم که با کوهیار چیکار کنم اما اینکه باور از دست رفته ام نسبت به غزل و میتونستم درست کنم یا نه ازش مطمئن نبودم. مهسان دوباره گفت : ـ پیمان میشنوی چی میگم ؟؟ با نگرانی گفتم: ـ الان کجاست؟؟ خیلی حالش بد بنظر میرسید. مهسان گفت: ـ حالش بد هم بود بخاطر ...چجوری بگم راستش بخاطر... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ متوجه شدم نمیخواد بگی. همین لحظه مهلا رو دیدم اومد سمت ما و رو به مهسان گفت : ـ مهسان غزل چش شد ؟؟ رفت سمت دستشویی، هرچی صداش کردم واینستاد. هر سه تامون همزمان رفتیم سمت دستشویی زنانه. مهلا درو که باز کرد چیزی که با چشم میدیدم و باور نمیکردم. یه گوشه نشسته بود و زانوشو گرفته بود تو بغلش با صدای بلند گریه میکرد. رفتم کنارش ، میدونستم اگه به چشاش نگاه کنم. همه چیو یادم میره، بی توجه به حرفاش ، دستامو گذاشتم رو پیشونیش، عرق کرده بود و دستا و بدنش یخ شده بود. این حالش و گریه هاش دلمو آتیش میزد اما مجبور بودم طاقت بیارم.
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بسم الله الرحمن الرحیم نگاه آتشین دستام رو بسته بودن و به زور منو سوار ون مشکی کرده بودن، فریاد میزدم که منو از ماشین پیاده کنن اما وقتی دیدن که صدام زیادی بلند شده و داره توجه جلب میکنه به دهنم هم چسب زدن. نمیدونستم که این آدما کین و چی از جونم میخوان؟ من مثل همیشه بعد از دانشگاه منتظر پیام بودم تا بیاد دنبالم و با هم بریم کافه کتاب شما خیابون شریعتی تا پیام برام کتاب بخونه و منم از شنیدن صدای قشنگش لذت ببرم اما امروز سه نفر اومدن و از جلوی در دانشگاه منو به زور سوار ماشین کردن. نمیدونستم که چه خبره! الان تقریبا چهل دقیقه بود که تو راه بودیم و بنظرم که داشتیم از شهر هم خارج میشدیم. اشکم درومده یود، همین لحظه گوشیم زنگ خورد، یکی از همینایی که روبروم نشسته بود کیف و از بغلم برداشت و گوشی رو از توش درآورد و با پوزخند گفت: ـ باباجونت داره بهت زنگ میزنه. پاهامو کوبیدم به زمین تا بلکه دلشون بسوزه و دستام رو باز کنم ولی بی فایده بود، پسره شیشه ماشین رو آورد پایین و با لبخند بهم، گوشی رو از ماشین پرت کرد بیرون و گفت: ـ اما نمیدونه که حالا حالاها باید چشم انتظار دخترش بمونه. خدایا من گرفتار چه بازیه کثیفی شده بودم؟ اینا کی هستن و چرا باهام اینجوری رفتار میکنن؟؟ نکنه بخوان منو بکشن و بندازم جایی که دست هیچکس بهم نرسه؟! از ترس زیاد، پاهام میلرزید. خدا کنه پیام یا بابا تا الان به پلیس خبر داده باشن. هوا تقریبا تاریک شده بود که بالاخره ماشین یجا وایستاد، پسره کناریم محکم بازومو گرفت و منو از ماشین پرت کرد پایین که یکی از اونا بهش گفت: ـ چیکار میکنی حیوون؟ یه تار مو از سرش کم بشه، رییس دهنمون رو سرویس میکنه. پسره سرشو انداخت پایین و گفت: ـ ببخشید آقا اینقدر کنار گوشم زر زد و تقلا کرد، عصبی شدم. پسره رفت نزدیکش و یقشو گرفت و گفت: ـ از این به بعد هر وقت عصبی شدی خودتو کنترل میکنی البته اگه دلت نمیخواد به دیار باقی بشتابی پسره سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت. اومد کنارم نشست و کمکم کرد از روی زمین پاشم. وسط جنگل بودیم و هوا هم خیلی سرد شده بود. اشهد خودمو خونده بود و فهمیدم که دیگه کارم تمومه. بعد از یکم راه رفتن رسیدیم به یه خونه عجیب غریب وسط جنگل. جلوی خونه آتیش روشن شده بود و پشت اون آتیش یه پسره نشسته بود، با دیدن ما بلند شد و سمتمون اومد، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، تتوی اژدهایی بود که روی گردنش زده بود و چشمای مغرورش. پسره کناریم رو بهش گفت: ـ آقا رامان آوردیمش. چند دقیقه بهم خیره شد، یهو به خودش اومد و گفت: ـ دستاشو باز کنین. بعد از اینکه دستام رو باز کردن، اومد نزدیکم و گفت: ـ فکر فرار به سرت بزنه، سگ های این اطراف تیکه پارت میکنن. پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن. با حالت مظلومی بهش نگاه کردم و گفتم: ـ آخه شما کی هستین؟ برای چی منو آوردین اینجا؟شاید... شاید اصلا منو با یکی دیگه اشتباه گرفتین. همونجوری که منو میشوند سمت آتیش پوزخندی زد و گفت: ـ تو مهرانا دختر حمید دیلکی هستی. اشتباه نگرفتمت. انگار برق سی و شش ولتی بهم وصل کردن. این کی بود که منو اینقدر خوب میشناخت؟! همونطور که گوشیش رو از تو جیبش در میآورد بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: ـ از الان تا به مدت طولانی که اون پدر سگ صفتت پول منو بیاره، اینجا مهمون مایی. آب دهنم رو قورت دادم و با تته پته پرسیدم: ـ با...بابام به شما بدهکاره؟ بازم بهم خیره شد اما بعدش به آتیش نگاه کرد و گفت: ـ پارسال برای عمل آپاندیس مادرت با سود ازم پول گرفته و هنوز پس نداده، دو بار بهش مهلت دادم ولی گوش نکرد، بهش گفتم دفعه سوم از طریق یکی از عزیزاش وارد عمل میشم. اشکم درومده بود. این آدم چی داشت میگفت؟! بابام ربا کرده بود؟! همین لحظه گوشی رو گذاشت رو بلندگو که صدای بابا پیچید: ـ عوضی، دخترعمو کجا بردی؟ رامان خندید و گفت: ـ آروم باش آقا حمید. دخترت جاش امنه. اگه تا دو هفتهی دیگه پولم رو آوردی که دخترتو بهت پس میدم وگرنه یه نگاه بهم کرد و گفت: ـ جنازشو باید از سردخانه تحویل بگیرین. تا داد زدم بابا، گوشی رو قطع کرد. منو به زور برد داخل خونه. خونهایی که بیشتر شبیه قلعه های وحشتناک توی قصهها بود. اتاق ها همه تاریک و با کاغذ دیوارهای قرمز پوشونده شده بودن. از پله ها منو برد بالا و در یه اتاق و باز کرد و گفت: ـ اینجا اتاق توعه. از این لحظه به بعد هرچی لازم داشتی فقط به خودم میگی، فهمیدی؟ رفتم نزدیکش و پیش پاش زانو زدم و گفتم: ـ خواهش میکنم بهم رحم کن من خیلی میترسم. حداقل، حداقل یه گوشی بهم بده صدای مامانم با حداقل پیام رو بشنوم، بلکه بتونم تحمل کنم... لطفا. اما بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون و در رو بست. تا نزدیکای صبح نشستم و گریه کردم. اون شب بارون زیادی زد و این خونه رو وحشتناک تر کرده بود برام. با صدای هر رعد و برق یه جیغ بزرگی میکشیدم که یهو در باز شد و اومد داخل و ازم پرسید: ـ تو چت شده؟ چرا آروم نمیشی؟؟ با هق هق گفتم: ـ من از رعد و برق خیلی...خیلی میترسم. فکر میکردم عصبانی بشه و سرم داد بکشه اما اومد کنارم نشست و گفت: ـ بیا امشب تو اتاق من بمون. بدون اینکه مخالفت کنم باهاش رفتم، از تنهایی موندن توی تاریکی بهتر بود. برام کنار تختش یه لحاف پهن کرد و روم پتو کشید، با اینکه باید ازش میترسیدم اما برعکس بهش اعتماد داشتم. آروم چشمانم رو بستم. با صدای جیغی بلند از خواب پریدم، رامان با ترس گفت: ـ چی شده؟ گفتم: ـ خواب بدی دیدم. گفت: ـ چه خوابی؟ گفتم: ـ خواب دیدم که از یه اژدهای خیلی بزرگ این خونه رو به آتیش کشید. رامان خندید و گفت: ـ نترس دختر خوب، کابوس دیدی. کل این خواب احتمالا بخاطر این تتوی روی گردنم و آتیشی بود که دم در دیدی. به چشماش نگاه کردم، چشاش در عین مغرور بودن خیلی جذبه داشت. ادامه داد و گفت: ـ تا وقتی من کنارتم، نه اژدها و نه هیچ موجود دیگه ایی نمیتونه بهت آسیب بزنه. مثل بچها یهو همه چیز رو فراموش کردم و گفتم: ـ قول میدی؟ بازم خیره نگام کرد و گفت: ـ قول میدم. اینبار با آرامش سرم رو گذاشتم رو بالشت و رامان تا زمانی که من خوابم ببره کنارم نشست. از توجهش بهم در عین حال اینکه نمیخواست بهم رو بده، با ارزش بود. حرفاش قشنگ بود. حرفایی که تا حالا پیام بهم نزده بود. تو رابطم با پیام همیشه اونی که حرف میزد و رابطه رو پیش میبرد من بودم، اما بازم دلم پیشش بود. *** ده روز بعد... دیگه به زندگی کردن تو اون خونه و کنار رامان عادت کرده بودم و بنظرم زندگی تو جنگل و تو این خونه عجیب و غریب و کنار رامان بد نبود. رامان رفتارش نسبت به قبل باهام خیلی بهتر شده بود و برای اینکه من حوصلم سر نره ، همه کار میکرد. با همدیگه فیلم میدیدیم، کنار درخت بزرگ روبروی خونه برام تاب درست کرده بود. یه بار که تو شطرنج باخت و با اینکه میگفت از آشپزی کردن متنفره برام کیک درست کرد. با اینکارا خیلی خودشو تو دلم جا کرد. دو سه روز اول برام خیلی سخت بود و دلتنگی خانواده و پیام بهم فشار آورده بود و خودمو توی اتاق حبس کرده بودم که روز سوم با دیدن کارت نامزدی پیام و یکی از همکلاسی ام عصبانیم بیشتر شد و به خودم قول دادم که هرجور شده فراموشش کنم، فکر میکردم که دوسم داره و نگرانمه اما اون فقط یه فکر این بود که یکی رو جایگزین من کنه. رامان بهم گفت برای اینکه بیشتر از این ناراحت نباشم و بهم نشون بده که این آدم ارزش ناراحت شدنم رو نداره، رفته و آمار پیام رو درآورده و فهمیده که ازدواج کرده. امروز روزی بود که بالاخره بابا قرار بود بدهیش رو با رامان صاف کنه و اونا هم منو برگردونن اما من دلم نمیخواست از پیشش برم. دلم میخواست تو این خونه وسط جنگل با پسری که از اولین روز ازش میترسیدم زندگی کنم. بهم دوست داشتن واقعی رو یاد داد و بهم فهموند که یه آدم اگر طرف مقابل براش مهم باشه، چطور عوض میشه!. از پنجره اتاقم به بیرون خیره شده بودم که رامان اومد داخل و با ناراحتی گفت: ـ امروز آخرین روزته که اینجایی. منم با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ میدونم ولی اصلا خوشحال نیستم که میخوام برم. خندید و گفت: ـ ولی قبلا فقط به فکر خلاص شدن از اینجا بودی یادت رفته؟ زل زدم به چشماش و اونم برای چند دقیقه بهم نگاه کرد و بلند شد و گفت: ـ بهتره آماده بشی دختر چشم قشنگ، الان است که پدرت برسه. بلند شدم و گفتم: ـ رامان من میخوام پیش تو بمونم. چشماش برق زد. انگار منتظر همین جمله از من بود، گفت: ـ ولی تو میترسی، از من از این خونه. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ وقتی تو کنارمی من از هیچ چیزی نمیترسم. لبخندی بهم زد و موهام رو گذاشت پشت گوشم و گفت: ـ پس با من تو این خونه وحشتناک زندگی میکنی؟ حتی اگه بدونی یه روزی یه اژدها میاد و این خونه رو به آتیش میکشه. از حرفش خندم گرفت و گفتم: ـ حتی اگه بیاد بازم من کنارت میمونم. همین لحظه یکی از کارکنانش در اتاق رو زد . وارد شد و گفت: ـ رییس پدر خانوم تشریف آوردن. رامان دستم رو گرفت و بهم چشمک زد و گفت: ـ بهتره که این خبر رو باهم بهش بگیم.
- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت شصت و چهارم ( پیمان) سه ساعت تموم سخت مشغول تمرین شدیم و برای امشب میشه گفت آماده بودیم. باید خودمو آماده میکردم که امشب قراره چیزایی ببینم که دلمو بیشتر از همیشه میسوزونه اما وقتی کوهیار بدون غزل اومد و یکم قیافش درهم بود ، خوشحال شدم که امشب و میتونم یکم بدون حواس پرتی و ناراحت شدن ساز بزنم، تا اومد سعید گفت : ـ تنها برگشتی که! زیدت کجاست؟؟ یه لبخند مصنوعی زد و گفت: ـ نگران نباش آقا سعید وقت زیاده. باهاش آشنا میشی، نترس. اومد سازشو گرفت و اونم مشغول ساز زدن شد. تقریبا بعد یه ساعت ، مهمون ها کم کم اومدن. با اومدن امیر جهانی ، پارسا پیروزمند، سام علیزاده، امیرعباس ازمون خواست که برنامه رو شروع کنیم. یکی دو آهنگ زدیم که از سمت پنجره دیدم با یه لباس سرخابی خوشگل که جذابترش کرده بود ، داره میاد داخل. نگاهمو ازش گرفتم. نمیخواستم بدونه که از درون دارم براش پرپر میزنم. تمام باور منو نسبت به خودش از بین برد. الان در واقع باید ازش متنفر میشدم اما نمیتونستم نمیدونم چرا؟یهچیزی درونم اجازه نمیداد که ازش متنفر باشم. با دوستش مهسان رو میز روبروی ما نشستن. حس میکردم که زیرچشمی بهم نگاه میکنه.. آهنگ پارت های سعید که تموم شد، کوهیار با حال خیلی شنگول رفت پایین و پیششون نشست. یه لحظه که متوجه نگاهش شدم، بازم همون حس و حال و از نگاهش دریافت کردم. همون حس معذب بود ولی خب شاید از نظر من اینجوری بود ، شاید از این ناراحت بود که کوهیار بازیشو برام رو کرده. یه تیکه آب معدنی خوردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم اون سمت سن تا به اسی ، نوارنده ی تنبکمون راجب آهنگ شیش و هشت یه سری نکات بگم که هماهنگ تر اجرا کنیم. مشغول حرف زدن بودیم که یهو دیدم غزل با یه حال بدی از در رفت بیرون. ترسیدم...پشت بندش دوستش مهسان بلند شد و کوهیار و دیدم که با عصبانیت داشت با امیرعباس جر و بحث میکرد. اسی با تعجب گفت : ـ چه خبرشده؟؟
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و سوم همونجور که داشت میرفت، من از درد زیاد آه میکشیدم و همزمان زیر گوشش میگفتم: ـ من نمیدونستم پیمان، باور کن من نمیدونستم. پیمان اصلا چیزی نمیگفت. حتی اصلا بهم توجه نمیکرد اما صدای قلبشو میشنیدم. استرس داشت چون خیلی تند تند میزد. بعد از اینکه مهسان در و باز کرد، پیمان منو روی صندلی ماشین خوابوند و برام کمربند و بست و سریع اومد سوار ماشین شد. دردم خیلی زیاد شده بود و گریه میکردم ، پیمان دستمو گرفت و همینجور که تند رانندگی میکرد گفت : ـ چیزی نیست، آروم باش عزیزم الان میرسیم. دستاشو محکم گرفته بودم. نمیخواستم تحت هیچ شرایطی دیگه دستاشو ول کنم. مهسان گفت : ـ خلاصه که آقا پیمان قضیه همین چیزی بود که بهتون گفتم. غزل هم مطمئنا بخاطر این حالش از اون چیزی که بود بدتر شد. باور کنین اینقدر خوب نقش بازی کرده بود ما هیچکدوم چیزی نفهمیدیم. من گریه میکردم و پیمان جواب مهسا رو با سکوت داد. مهسان دوباره رو به پیمان گفت : ـ نمیخوای چیزی بگی؟ پیمان فرمون و پیچوند داخل یه خیابون و گفت: ـ الان وقت مناسبی برای حرف زدن راجب این چیزا نیست. حرفاش بیشتر دلمو آتیش میزد. اصلا دلش نمیخواست بهم گوش بده ، حقم داشت. همش تقصیره خوده خرم بود. خدایا من میخوامش، لطفامنو ببخشه. همین لحظه ماشین و پارک کرد وسریع پیاده شد و دوباره با کمک مهسان منو بردن سمت بیمارستان. نفسام به شماره افتاده بود و بریده بریده میگفتم : ـ نفسم، نفسم بالا نمیاد... پیمان همونجور که میدوئید سمت بیمارستان رو به من گفت : ـ رسیدیم عزیزم، چیزی نیست. تا رفت سمت پذیرش به یکی گفت : ـ علیزاده، سریع دکتر قریشی و صدا کن. سریع. بعد منو برد و گذاشت رو برانکارد. پیمان مدام صورتمو دست میزد و میگفت: ـ غزل، صدای منو میشنوی؟چشماتو باز کن! مهسان با استرس میگفت: ـ وای پیمان دستاش یخ کرده. دیگه چیزی از حرفاشون نفهمیدم و چشام بسته شد.
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و دوم پشت بندش مهسان اومد و در کمال ناباوری بعد مهسان ، پیمان بود که اومد داخل. اصلا حرفای اون دوتا رو نمیشنیدم. با دیدن پیمان آروم صداش زدم چون واقعا نفسم بالا نمیومد. پیمان بهم نگاه نمیکرد اما نگران بود. سریعا اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو پیشونیم و رو به مهسان گفت : ـ عرق کرده، دستاشم که یخه... مهسان رو به پیمان گفت: ـ گفتم بهت دیگه. از اینکه دوباره کنارم نشسته بود در عین درد داشتن خوشحال بودم، دستمو آروم کشیدم روی ریشش...یه لحظه بهم نگاه کرد اما دوباره سرشو انداخت پایین و بعد با کمک بچها بغلم کرد چون اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم. دستمو دور گردنش محکم حلقه زده بودم. پیمان به مهلا گفت که در و باز کنه و مهلا در جواب گفت: ـ پیمان از این سمت میخوای بری؟؟اینور کلی آدم نشستن پیمان : ـ نه از پشت این درخته میبرمش. ماشینم اونور پارک کردست... مهلا : ـ باشه.. پیمان : ـ مهلا ببین منو، به امیرعباس بگو من به بردیا زنگ زدم بعد مهدی آرین اون بجای من میاد سر کیبورد. مهلا : ـ باشه پیمان بهش میگم. بعد رو به مهسان گفت : ـ بریم..
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
خودم یه تجربه خیلی بدی که دارم اینه همه رو فکر میکنم مثل خودم صاف و سادهان و بهشون زود اعتماد میکنم، یجورایی از وایبی که از روی ظاهرشون میگیرم قضاوت میکنم و همین باعث میشه مدام ضربه بخورم.❌ تجربه خوبم اینه که اگه کسی از چشمم بیفته، حتی اگه آسمون و بیاره روی زمین دیگه نمیتونه به اون جایگاهی که تو قلبم داشت برگرده✅
-
پارت شصت و یکم با تعجب هر چی تمام تر به آقای پناهی نگاه کردم. متوجه شدم که کوهیار به چشم و ابرو انگار بهش اشاره میکرد. آقای پناهی روشو برگردوند سمت من و گفت: ـ خب غزل جان مهیار مثل اینکه زبونشو قورت داده. به من یا مهلا میگفتی که با کوهیار اوکی شدی دیگه . بنده خدا دو ساعت داشت دنبال آدرس خونت میگشت. چی داشتم میشنیدم؟؟ این ابله مثل اینکه به همه گفته بود با من دوست شده، نکنه که پیمانم اینو شنیده باشه، اصلا شاید بخاطر همین اینقدر باهام سرد برخورد میکنه. دیگه نمیشنیدم اینا چی داشتن میگفتن! سرم گیج میرفت و حالمم واقعا داشت از این وضعیتی که توش گیر کرده بودم بهم میخورد. ناخودآگاه از سر میز پاشدم و دویدم سمت بیرون. یه چند تا نفس عمیق کشیدم اما انگار کافی نبود. مهلا بیرون نشسته بود و با یه پسره دیگه در حال حرف زدن بودن که با دیدن من سراسیمه از جاش بلند شد و گفت : ـ غزل خوبی؟؟غزل..باتوام... بدون اینکه جوابشو بدم، دستمو گذاشتم رو قلبم و سعی کردم بلند بلند نفس بکشم. رفتم سمت دستشویی و شیر آب و باز کردم و چند دور آب و پاشیدم به صورتم. آرایشم تو صورتم پخش شده بود اما دیگه برام مهم نبود. اون عوضی با من چیکار کرده بود؟؟ الان میفهمم که کاملا حق با مهسان بوده. یعنی الان پیمان راجب من چی فکر میکنه؟؟یعنی حتی شاید قضیه زن داشتن پیمان هم دروغ بوده باشه. با مشتم کوبیدم به آینه. با جیغ گریه کردم. شکمم درد میکرد، سرم داشت منفجر میشد. نفسم واقعا بالا نمیومد، چشمای پیمان ، صورتش از ذهنم بیرون نمیرفت. الان راجبم چه فکری میکنه؟! لابد فکر کرده که برای اینکه به کوهیار نزدیک بشم ازش سواستفاده کردم. خیلی درد داشتم. کنار شیرآب نشستم و سرم و گذاشتم رو زانوهای جمع شدم و گریه میکردم. صدای موسیقی دوباره بلند شد. معلوم بود که شروع کرده بودن، همین لحظه در دستشویی باز و مهلا به یه نفر سراسیمه گفت : ـ همینجاست. تا منو دید اومد داخل کنارم و گفت : ـ وای غزل چیشده؟؟
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصتم این دردمم ژنتیکی بود و چندبار که دکتر رفته بودم گفتن که بعد از ازدواج وضعیتم بهتر میشه. خلاصه، آقای نامجو داخل ماشین یکم راجب وضعیت خونه و تفریحات جزیره برامون حرف زد و خانمشم بابت کار ما ازمون پرسید که دم مهسان گرم جواب تک تک سوالاشونو میداد. یه ربع بعد رسیدیم دم هوکو لانژ. خیلی شلوغ بود ، انگار کل آدمای جزیره اونجا جمع شده بودن. اول از همه پیمان و دیدم که تو خودش بود و پشت کیبورد مشغول نواختن بود. یه پیراهن سفید تنش بود که واقعا خواستنی ترش کرده بود ، دلم میخواست جمعیت و تموم اتفاقاتی که افتاده رو بیخیال شم و برم پیشش ولی حیف که نمیشد. مهسان دستم رو کشید و گفت : ـ بریم داخل دیگه چرا وایسادی؟؟ چون سمت در ورودی شلوغ بود ما از پشت در از سمتی که بند موسیقی و سن قرار داشت وارد شدیم. من که کلا رو پیمان زوم بودم اما اصلا سرشو بالا نیورده بود. همین لحظه آهنگشون تموم شد و سرشو آورد بالا و با دیدن من اونم زوم شد روم اما خیلی سریع نگاهشو برگردوند. مجری از خواننده بعدی دعوت کرد که بیاد رو صحنه و در همین حین کوهیار از روی سن او مد سمت میزی که ما نشسته بودیم. اومد کنارم نشست و با لبخند گفت : ـ چیشد نظرت عوض شد خانوم کوچولو ؟ لبخند مسخره ای بهش زدم و گفتم : ـ به تو ربطی نداره. مهسان هم اینبار با عصبانیت گفت : ـ شنیدی چی گفت ؟ حالا بزن به چاک. مطمئنا برای دیدن تو نیومده. کوهیار بهش نگاه کرد و گفت : ـ از شما نظر نخواستم. قبل اینکه مهسان حرفی بزنه گفتم : ـ حرفمو شنیدی پاشو برو. همین لحظه آقای پناهی که پیش بازیگرا رو میز اول نشسته بود اومد سمت ما و زد به پشت کوهیار و رو به من با لبخند گفت : ـ به به جمع عشاق و میبینم!
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و نهم یه ده دقیقه منتظر شدم تا مهسان غذاشو بخوره و بعدش حرکت کردیم به سمت پایین و دیدیم که آقای نامجو هم با خانومش دارن در خونشونو قفل میکنن ، به محض دیدنشون منو مهسان باهم سلام کردیم. خانم آقای نامجو که خیلی خانوم خوش انرژی هم نشون میداد رو به ما گفت : ـ خب بچها گشت جزیره رو شروع کردین از امشب؟؟ مهسان گفت : ـ امشب مثل اینکه رستوران هوکولانژ برنامه داره داریم میریم اونجا. خانوم نامجو : ـ چه تصادفی!! ماهم داریم میریم اونجا. پس بیاین باهم بریم. من با حالت تعارف گفتم: ـ مزاحم نباشیم یه وقت ؟ خانوم نامجو با خوشرویی گفت: ـ نه بابا این چه حرفیه! بفرمایید. مهسان: ـ حالا دقیقا برنامشون چی هست؟ همونجور که از پله ها پایین میرفتیم، آقای نامجو گفت : ـ والا من تو کانال تلگرام کیشوندا خوندم که مثل اینکه یسری از بازیگرا اونجا دعوتن، بند موسیقیشونم توی دو تا سانس برنامه اجرا میکنن. من گفتم : ـ چقدر خوب. رفتیم و سوار ماشین شدیم. من خودمو خیلی خوب احساس نمیکردم، زیر شکمم واقعا درد فجیعی داشتم. امیدوار بودم که حداقل خدا آبرومو حفظ کنه من اونجا حالم بد نشه چون من از وقتی که یادمه بخاطر مشکلات هورمونی که داشتم تو خر ماه دردهای وحشتناکی رو تجربه میکردم و طوری بود که بعضا حتی غش هم میکردم.
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هشتم میخواستم بگم باهم بریم هوکو امشب برنامه ویژه داریم. با غضب نگاه کردم و گفتم: ـ خب به من چه؟! خوشبحالتون. گفت: ـ واقعا نمیای؟؟چقدر سخت میگیری!! پیمان که خیلی زود برگشت به موود عادیه خودش. جدی چرا اینقدر خودتو ناراحت میکنی دختر؟؟ چیزی نگفتم. کوهیار ادامه داد : ـ بابا بیا خوش میگذره دیگه. با ناراحتی از چیزی که شنیدم گفتم: ـ برو کوهیار. دیگه هم نیا اینجا. بعدش در و رو صورتش بستم. رفتم بالا و برای مهسان تعریف کردم و گفت: ـ خوب کردی. گفتم: ـ ولی مهسان کاش میشد برم ، تا پیمان هم ببینه من حالم خوبه. منم مثل اون خیلی سریع به زندگی برگشتم. گفت: ـ دیوونه شدی؟؟ تصمیمو گرفته بودم دلم میخواست برم. به مهسان گفتم : ـ پاشو حاضر شو شاممونو بخوریم بریم. مهسان با تعجب گفت: ـ الان داری جدی میگی؟؟ تو آینه دستی به صورتم کشیدم و گفتم: ـ بنظرت شوخی دارم من؟ خندید و گفت: ـ خیلی کرم داری غزل خندیدم و بلند شدم و رفتم سر کمد. یه پیراهن ماکسی آستین سرب که جذب بدنم بود و سرخابی رنگ بود و پوشیدم و صندل بندیمم پام کردم و موهامو کج گرفتم و یه سنجاق صدفی کوچیک زدم ، آرایش ملایمی کردم اما چشامو یه خط چشم دنباله دار کشیدم که باعث شد چشمام خمارتر دیده بشه. در کل خوب شده بودم، مهسان رو به من گفت : ـ ماشالله ، کسی ندونه انگار میخوای بری عروسی. گفتم: ـ باید نشون بدم بهش که منم حالم خوبه. مهسان که داشت رژشو میزد گفت : ـ خدا امشبو بخیر بگذرونه! لبخندی زدم و کیف حصیریمو گرفتم که مهسان گفت : ـ بزار یه چند لقمه غذا بخوریم حداقل. بیا برای تو هم لقمه بگیرم. گفتم: ـ من موقعی که داشتم درست میکردم یکم غذا خوردم. الانم شکمم درد میکنه ، خیلی میل به غذا ندارم. توبخور ، هنوز وقت داریم...
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هفتم گفتم: ـ اون اگه من براش مهم بودم ، سرشو اونجور نمینداخت پایین بره تو هوکو. مهسان گفت: ـ غزل تو بغل کوهیار بودی، چیکار باید میکرد؟ با حالت شاکی گفتم: ـ هر چی! باید میومد ازم بپرسه یا نه. اینکه زن داشت و خیلی از مسائل رو حتی زحمت نداد به خودش بهم توضیح بده. مهسان: ـ ببینم امکانش هست بنظرت که کوهیار بابت پی امای تو چیزی بهش بگه؟ گفتم: ـ فکر نکنم دیگه اینقدر عوضی و احمق باشه! ـ غزل از هیچکس هیچ چیز بعید نیست. گوشیم زنگ خورد ، مهلا بود، برداشتم: ـ سلام مهلا جون خوبی؟ ـ غزل جان چطوری ؟؟ استراحت کردی؟ گفتم: ـ آره تقریبا. وسایلم ردیف کردیم که فردا سمت ساحل بچینیم. ـ میگم میشه آدرستونو بدین؟ حالا شاید لازم بشه بعدا بابت کار بهتون سر بزنم. بدون اینکه به چیزی شک کنم آدرسمو دادم. تقریبا بعد از بیست دقیقه آیفون زده شد. با تعجب به آدم توی تصویر نگاه کردم. مهسان پرسید : ـ غزل کیه ؟ با تعجب زیاد گفتم: ـ کوه..کوهیاره. مهسان متعجب تر از من از بالکن اومد تو اتاق و گفت: ـ چی میگی؟؟ آدرس اینجارو مگه دادی بهش؟ ـ معلومه که نه! چرند نگو. گفت: ـ پس ...مهلا داده یعنی؟؟ با عصبانیت گفتم: ـ وای میکشمش. کوهیار دستشو گذاشته بود رو آیفون و مدام زنگ میزد. با پیشبندی که دورم بسته بود رفت پایین و در و باز کردم : ـ چه خبرته دستتو گذاشتی رو زنگ؟؟کی بهت آدرس اینجا رو داده ؟ با لبخند اومد نزدیکم و گفت : ـ اومدم غزلمو ببینم دیگه. به دور و بر نگاه کردم و گفتم: ـ ببین بخدا یبار دیگه اینجا بیای، یه سنگ میزنم تو کلت فهمیدی؟؟ با لبخند عمیق نگام کرد و گفت: ـ اوووه چه خشن! خشنتم جذابه.
- 197 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بله عزیزم 😍- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان دستامو ول نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
آره قشنگم 😍🥹👌- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان چرخ گردون | غزال، شیرین و سایه کاربران انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
غزال گرائیلی ، فاطمه صداقت زاده ، سایه مولوی- 5 پاسخ
-
- 2
-
-