رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

کاربر حرفه ای
  • تعداد ارسال ها

    696
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    27
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت اول کارمند دانشگاه پرسید: ـ خانم غفار منش؟ گفتم: ـ منم. بهم اشاره کرد رو صندلی بشینم و گفت: ـ بفرمایید اینجا، مدارک و تو سایت دانشگاه پر کردین؟! نشستم و گفتم: ـ بله، هفته پیش درخواست داده بودم. همین‌طور که توی کامپیوتر جستجو می‌کرد، گفت: ـ کد رهگیریتون رو لطفا برام بخونید. گوشیم رو باز کردم و گفتم: ـ دویست و شش... معاون دانشکده کمث دیگه تو سیستم گشت و بعد از چند دقیقه رو بهم گفت: ـ خانم باران غفارمنش، فارغ التحصیل رشته انیمیشن و عروسک گردانی درسته؟ ـ بله. ورقه‌ای داد سمتم و گفت: ـ خب این قسمتم امضا کنید. مدارکتون فرستاده شده بخش تحصیلات تکمیلی، می‌تونید از اونجا تحویل بگیرید امضا کردم و دادم دستش و گفتم: ـ خیلی ممنونم! بلند شدم و کوله‌ام رو گذاشتم رو دوشم و رفتم سمت کتابخونه مرکزی دانشگاه. اوایل دی ماه بود و هوا خیلی سرد شده بود، شال گردنم رو دور صورتم بستم که بیشتر از این سردم نشه. همین‌جور که راه می‌رفتم به آسمون نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم از کجا معلوم؟! شاید یک روزی خانواده‌ام راضی بشن و شرایط اوکی بشه و بتونم مهاجرت کنم، از این همه محدودیت واقعا خسته شده بودم، از این شرایط اجتماعی و خانوادگی که توش بودم و این ارزش قائل نبودن خانوادم برای زندگی و کارم واقعا بیزار بودم، خب بزارید از اول خودمو معرفی کنم. اسم من بارانه و توی خونواده چهار نفره زندگی می‌کنم، یک خواهر دارم به اسم مارال که امسال پشت کنکوریه، از خانوادمم بگم که تو یه خونواده‌ی تقریبا متعصبی زندگی می‌کنم اما متاسفانه از بچگی من و مارال کلا خیلی اهل یسری چیزها نبودیم، مثلا طرز لباس پوشیدنمون، اعتقاداتمون خیلی باهاشون فرق داشت و متاسفانه همیشه هم مورد سرزنش جفتشون خصوصا پدرم قرار میگیرفتیم حالا مارال تقریبا کوتاه می‌اومد ولی من اصلا!
  2. ژانر : عاشقانه، اجتماعی مقدمه: من شانس این را داشتم که هر روز در لبخند تو عشق را ببینم، در هر کلمه‌ی تو عشق را بشنوم و هر روز عشق را در نگاهت ببینم. خلاصه داستان: داستان در ارتباط با دختری بیست و سه ساله به نام باران که بعد از تموم شدن دانشگاهش در رشت، برای پیدا کردن کار وارد تهران می‌شه. باران که تو یه خانواده تقریبا متعصبی بزرگ شده بود و این شرایط زندگیش رو دوست نداشت، تمام تلاشش این بود که یه روز بتونه به بزرگترین آرزوش برسه و از ایران مهاجرت کنه اما؛ با ورودش به خونه ی جدید توی تهران با همسایه‌ی جدیدش که یه پسره به اسم یوسفه آشنا میشه و تمام آرزوهاش عوض میشه و ....
  3. @paradise اینم از لینک رمانم🙏
  4. سلام وقتتون بخیر. من رمانم به پایان رسیده و ویرایش کلیش هم انجام شد.
  5. پارت آخر تقریبا همه چیز به خیر و خوشی انجام شد و جمعه خونواده مهیار اومدن خواستگاریم. من فکر می‌کردم شاید بابام مخالفت کنه اما؛ تو خونواده‌ی ما همون‌جور که قبلا هم گفتم وقتی مامانم یچ حرفی رو میزنه بابام هم چاره‌ای جز قبول کردن نداره اما روز خواستگاری متوجه شدم که بابام با مهیار خیلی حال کرده. مامانم هم که روز قبلش با منو مهیار اومد بیرون و واقعا تو همون ده دقیقه اول ازش خوشش اومد. (البته اینکه مامانم عاشق داماد بوده از قبل هم بی تاثیر نیست). چند روز بعد هم مراسم بله برون و عقدم بود که روز عقدم جواب نهایی پروژمون اومد و رتبه دوم و بین غرفه‌ها بدست آوردیم و همون‌جور که رئیس دانشگاه هم بهمون قول داده بود معدل این ترممون رو بیست رد کردن. *** ـ خب خب مامان بعدش چی‌شد؟ همین‌جور که به صورت دخترم نگاه می‌کردم، دستی کشیدم لای موهاش و گفتم: ـ بعدش ما با خوشبختی کنار هم زندگی کردیم. چند سال بعد هم خدا این دختر زیبا رو بهمون داد. وندا با ناراحتی رو به مهیار گفت: ـ بابایی پس چرا به من مثل مامان اون‌جوری که می‌گفت لبخند نمی‌زنی؟ مهیار بغلش کرد و گفت: ـ اوف خدایا میمیرم من واسه تو وندی کوچولوی من. با خنده گفتم: ـ این حسادتشم متاسفانه به باباش رفته! مهیار همون‌جوری که وندا تو بغلش بود، گفت: ـ خب چیه مگه؟ کلا که از قیافه و اخلاق شبیه توئه، بزار حداقل حسادت کردنش به من بره. یکهو وندا رو به من گفت: ـ مامان مگه امروز قرار نبود هر سه‌تامون بریم موتور سواری؟ انگار تازه یادم افتاده باشه زدم پشت دستم و گفتم: ـ او راست میگه باباش، من به دخترم قول داده بودم! مهیار سر وندا رو بوسید و رو بهش گفت: ـ بله من‌هم یادمه، پس بدو برو لباست رو بپوش که بریم! وندا با خوشحالی پاهاش رو کوبید به زمین و گفت: ـ آخ جون! همین‌جور که داشت می‌رفت سمت اتاقش به یک آهی از رو دلخوشی کشیدم و رو به مهیار گفتم: ـ انگار که همین دیروز بود خبر بارداریم رو بهت گفته بودم، کی این بچه هشت سالش شد؟! مهیار بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دقیقا، واقعا که چقدر زمان زود می‌گذره ولی یک چیز بگم؟ نگاش کردم و گفتم: ـ بگو! همین‌طور که نگاهم کرد گفت: ـ روز به روز بیشتر داره شبیهت میشه و من چقدر خوشحال و خوشبختم که یک نسخه دیگه از عسلم تو این دنیا هست! لبخندی بهش زدم. هر روز بیشتر عاشقش می‌شدم. تکیه گاه من بود و همیشه از من و دخترمون حمایت می‌کرد. با مهربونی دستش رو گذاشت زیر چونه‌اش و گفت: ـ خب حالا اسم داستانمون رو قراره چی بزاری؟ کمی فکر کردم و گفتم: ـ اممم. داستان جزیره. یا تعجب و هیجان گفت: ـ داستان جزیره؟ با عشق به چشم‌ناش نگاه کردم و با تایید گفتم: ـ آره دیگه.چ، چون به‌هرحال همه چیز از این جزیره شروع شد. یک جمله تو کتاب کیمیاگر هست که میگه: واسه چیزهای از دست رفته غصه نخورید یا برمی‌گرده یا اگه نمی‌رفت فقط باعث آسیب زدن به شما می‌شد " آنچه قسمت توست، از کنارت نخواهد گذشت. " پایان.
  6. پارت شصت و دوم مهیار بهم نگاه کرد و گفت: ـ هر تایمی که عسل بگه! مادرش لبخندی زد و گفت: ـ هر چی زودتر بهتر! منو مهیار خندمون گرفت که مهیار گفت: ـ مامان چقدر مشتاقی از اینکه منو هر چی سریعتر بفرستی خونه بخت. مادرش گفت: ـ والا پسرم از قدیم گفتن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست هر چی زودتر بهتر. پس فردا خوبه ؟ تعطیلم هست.چ، همه هم هستن. مهیار رو به من پرسید: ـ خوبه عزیزم؟ با کلی خجالت گفتم: ـ باشه. مادرش دستش رو گذاشت رو پام و با لبخند گفت: ـ پس شماره مادرت رو بده من زنگ بزنم خونتون. مهیار یهو گفت: ـ خب پس عروس خانم بره چایی بیاره! مادرشم خندید و رو به من گفت: ـ آره بنظرم.
  7. پارت شصت و یکم وقتی زنگ در رو زد، مادرش بدون اینکه جواب بده اومد تا دم در و تا مهیار رو دید اشکش سرازیر شد و محکم بغلش کرد و با ذوق گفت: ـ بالاخره اومدی، خدایا شکرت که من نمردم و این روز رو دیدم. مهیار هم احساساتی شده‌بود و گریه می‌کرد و همزمان گفت: ـ هیس نگو این حرف رو مادر! مادرش اشک چشماش رو با گوشه‌ی روسریش پاک کرد و گفت: ـ مگه دروغه مادر؟ نه سال شده که ندیدمت. یکهو نگاهش به من خورد و با لبخند بهم گفت: ـ پس اون دختری که زندگی پسرم رو عوض کرده شما هستین؟ لبخند زدم و سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم که اومد نزدیک و منو محکم تو بغلش فشرد و گفت: ـ ممنونم دخترم، ممنونم ازت که دوباره پسرم رو بهم بخشیدی. منم بغلش کردم. خیلی زن بامحبتی بنظر می‌رسید، با شادی گفتم: ـ خواهش می‌کنم. دستی به صورتم کشید و با همون لبخند گفت: ـ مهیار خیلی ازت تعریف کرد واقعا ماشالله. همون‌جوری هستی که می‌گفت! کمی خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین که گفت: ـ من از ذوقم یادم رفت بگم بیاین تو. رفت سمت در و گفت: ـ بفرمایید لطفا! همین‌جور که داشتیم می‌رفتیم بالا مادرش رو به مهیار گفت: ـ بابات و برادرات چقدر خوشحال میشن که ببیننت. خونشون خیلی بزرگ بود. تو هالشونم عکس‌های بچگی پسراشون زده بود. داشتم به عکسا نگاه می‌کردم که مهیار اومد کنارم ایستاد و گفت: ـ بنظرت کدومشون منم؟ به عکسا نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی شبیهین ولی بنظرم این وسطیه. خندید و گفت: ـ آفرین دقیقا! مامانش با آب پرتقال اومد و گفت: ـ راحت باش دخترم، اینجا رو مثل خونه خودت بدون! تشکر کردم و رو مبل نشستم. مادرش لیوان آب پرتقال رو گذاشت جلوم و رو به مهیار گفت: ـ مهیار مادر، موهات رو کوتاه کردی؟ مهیار خندید و به من نگاه کرد و گفت: ـ آره دیگه خونواده همسرم اینجوری دوست دارن. مامانش همون‌جوری که با لبخند بهش نگاه می‌کرد گفت: ـ بهتر، خیلی‌هم بهت میاد! رو کرد سمت من و موهام رو نوازش کرد و گفت: ـ خب حالا کی قراره بریم خواستگاری این دختر زیبا؟ @marzii79
  8. پارت شصتم با کنجکاوی پرسیدم: ـ راستی چجوری پیدام کردی؟ ـ به مهسا گفته بودم امروز میام. با تعجب گفتم: ـ یعنی می‌دونست و عمدا بهم نگفت؟ مهیار از تعجبم خندش گرفت و گفت: ـ آره من ازش خواستم، می‌خواستم سوپرایزت کنم، بهم گفت رفتی سمت بلوار دانشگاه. یکهو دوباره چهره‌اش عصبی شد و گفت: ـ این یارو کیه عسل؟ از خاطرخواهای قدیمه؟ اگه اذیتت می‌کنه بهم بگو! با خنده یک نوچی کردم و گفتم: ـ دیگه با این حرکت امروز تو فکر نکنم دیگه بخواد کاری کنه. دوباره دستی کشید تو موهاش و گفت: ـ حقش بود. خندم گرفت. بهم گفت: ـ امروز کلاس داری؟ ـ الان نه ولی ساعت سه دارم. با اطمینان گفت: ـ خب تا ساعت سه وقت زیاده، قبلش میریم خونه ما. با تعجب گفتم: ـ خونه‌ی شما؟ همین‌طور که راه می‌رفتیم گفتم: ـ آره من می‌خوام تو رو به مادرم معرفی کنم. به سر و روی خودم نگاه کردم و گفتم: ـ اما من الان با مقنعه. پرید وسط حرفم و گفت: ـ خیلی‌هم خوبی، بعدش‌هم من بعد این‌همه سال می‌خوام برم پیششون، دوست دارم کنارم باشی. با لبخند گفتم: ـ باشه، پس بریم! با یک تاکسی رسیدیم به خونشون، خونشون سمت محله گلسار بود. تقریبا خونه بزرگ و لوکسی بود. وقتی رسیدیم دم در خونشون، آب دهنم رو با استرس قورت دادم اما مهیار با اطمینان نگام کرد و گفت: ـ مطمئنم از دیدنت خیلی خوشحال میشن!
  9. پارت پنجاه و نهم یکهو از پشت سر صدای یم آشنا رو شنیدم که از پشت کتش گرفت و یک مشت زد به صورتش. ـ عوض*ی چی داری میگی؟ با پخش شدن محمد روی زمین سرم رو بلند کردم و با تعجب دیدم که مهیاره، چقدر تغییر کرده بود. باورم نمی‌شد که خودش باشه، موهاش رو کوتاه کرده بود. پیراهن مردونه سفید با شلوار کتان پاش بود، محمد گوشه لبش رو که خون اومده بود و با دست‌هاش گرفت و با عصبانیت روبروش ایستاد و گفت: ـ تو دیگه کی هستی؟ گمشو بابا! مهیار یقه‌اش رو گرفت تو دستش و با عصبانیت گفت: ـ نامزدش، حالیت شد؟! قند تو دلم آب می‌شد از این مدل حرف زدنش. قیافه‌ی محمد دیدنی بود. انگار شوک الکتریکی بهش وصل کرده بودم. با لبخند رفتم کنار مهیار ایستادم و گفتم: ـ مهیار ولش کن، بیا بریم! اما بدون اینکه بهم نگاه کنه با عصبانیت محکم تر یقه لباسش رو گرفت، با مظلومیت گفتم: ـ خواهش می‌کنم، بخاطر من ولش کن! بهم نگاه کرد و برای یه لحظه دستش رو ول کرد. محمد با اعتماد به نفس یقه‌اش رو درست کرد و رو به من گفت: ـ زیادی تو ذهنم بزرگت کردم، لیاقتت همین آدمه. مهیار با عصبانیت گفت: ـ مثل اینکه کتکی که خوردی کم بوده برات! دوباره داشت بهش حمله می‌کرد که رفتم کنارش و گفتم: ـ توروخدا ولش کن، هدفش اینه جفتمون رو عصبانی کنه، بیا بریم! به زور از آستین لباسش گرفتم و دنبال خودم کشوندمش، بدون هیچ حرفی این مسیر رو راه رفتیم تا رسیدیم سمت دانشکده. ایستادم و بهش نگاه کردم و با بغض گفتم: ـ کجا بودی؟ چقدر دیر اومدی! با مهربونی گفت: ـ ببخشید عزیزم کارهام کمی اونجا طول کشید. اشک‌هام رو که از شادی سرازیر می‌شد، پاک کردم، خندیدم و به موهاش اشاره کردم و گفتم: ـ این چه سر و وضعیه؟ دستی کشید به موهاش و با خنده گفت: ـ چیه خیلی بد شدم؟ یه نوچی کردم و گفتم: ـ به این تیپت اصلا عادت ندارم. دستش رو کرد تو جیب شلوارش و اومد نزدیکم و با لبخند بهم خیره شد و گفت: ـ عادت می‌کنی عزیزم، تو خودت گفتی خونواده‌ی ما سنتین، موی بلند دوست ندارن، من‌هم اون راه طولانی که برای رسیدن بهت داشتم رو سعی کردم کوتاه کنم دیگه. خندیدم و تو چشم‌هاش نگاه کردم، چقدر دلم برای این چشم‌ها تنگ شده بود. ـ خیلی دلم برات تنگ شده بود! چشمکی زد و بهم گفت: ـ من بیشتر!
  10. پارت پنجاه و هشتم مهسا با عصبانیت بهم گفت: ـ اینقدر جوابشو نده عسل! با کلافگی گفتم: ـ این چرا ول نمی‌کنه؟ مهسا رفت تو صف سلف وایستاد و گفت: ـ نمی‌دونم والا بعد این‌همه مدت تازه یادش افتاده. بهش گفتم: ـ تو بعد اینجا کلاس داری؟! ـ آره، تو نداری؟ ـ نه من ندارم، راستش گرسنم هم نیست اینجا هم خیلی شلوغه، این پسره‌ی احمق هم حسابی اعصابم رو خورد کرد، برم یک جا بشینم کمی نفس بکشم. مهسا با تعجب گفت: ـ کجا می‌خوای بری؟ ـ میرم سمت بلوار دانشگاه. مهسا همون‌طور که تو صف حرکت می‌کرد با اخم بهم گفت: ـ اون ور خلوته، تنها می‌خوای بری اونجا؟ ـ می‌خوام برم کمی فکرم رو جمع و جور کنم، بعد کلاس می‌بینمت. داشتم می‌رفتم که گفت: ـ عسل مطمئنی چیزی نمی‌خوری؟ سرم رو به نشونه‌ی مثبت نشون دادم و رفتم سمت بلوار دانشگاه که پشت زمین ورزشی بود و جای خلوت دانشگاه محسوب می‌شد. می‌خواستم هم یکم فکر کنم و هم آرزوهام رو بنویسم یعنی می‌شد الان مهیار زنگ بزنه و بگه که اومده. چقدر دلم برای حرف زدنش و لبخندش تنگ شده‌بود. نزدیکای ظهر بود کمی نشستم و با هندزفری تو گوشم آهنگ گوش دادم، فیلمی که بچه‌ها از مهیار موقعی که داشت برام آهنگ می‌خوند گرفتن رو حدود ده بار دیدم. داشتم تو دفترم می‌نوشتم: ـ مهیار... یکهو دیدم یکی از پشت اومد دفتر و از دستم کشید، برگشتم دیدم محمده، با پوزخند دفتر و گرفت جلوی چشم‌هلش و گفت: ـ پس اسمش هم مهیاره! بلند شدم دفتر رو از دستش گرفتم و با جدیت گفتم: ـ تو من رو تعقیب می‌کنی؟ اومد نزدیکم و گفتم: ـ آره چون می‌دونم تموم این حرکات رو برای اینکه حرص من رو دربیاری داری انجام میدی و موفقم داری میشی، چون دیگه واقعا داری عصبانیم می‌کنی. پوز خند زدم و گفتم: ـ آره به همین خیال باش! طلبکارانه پرسید: ـ اگه انقدر عاشق هم هستید چرا تا بحال اون رو کنارت ندیدم؟ اصلا تابحال اومده پیشت؟! جوابش رو ندادم و با کیف زدمش تا بره کنار و من از اونجا برم اما یکدفعه محکم کیفم رو کشید که زیپش باز شد و تمام محتویات کیفم ریخت رو زمین، بدون اینکه چیزی بگم دولا شدم تا وسایلم رو جمع کنم؛ اومد نزدیکم نشست تا بهم کمک کنه، حالم ازش بهم می‌خورد، متوجه بودم که زل زده بهم و گفت: ـ تو تهش فقط مال منی، اونی هم که منتظرشی قالت گذاشته، بهتره که فراموشش کنی!
  11. پارت پنجاه و هفتم مهسا بهم اهمیت کرد و گفت: ـ نه بابا، تو هم انقدر سریع برای خودت سناریو بد می‌چینی! شونه‌ام رو انداختم بالا و گفتم: ـ چه می‌دونم. مهسا سعی کرد بحث رو عوض کنه و پرسید: ـ راستی جواب کارمون کی میاد؟ ـ قرار بود آخر اردیبهشت بیاد. با تردید گفت: ـ بنظرت کارمون انتخاب میشه؟ با اطمینان بهش گفتم: ـ من که باور دارم میشه، واقعا خیلی دقیق کار کرده بودیم! تا رسیدیم دم در دانشگاه، باز دوباره محمد رو دیدم که کنار ماشینش وایساده و داره نگام می‌کنه، خدای من این آدم کی می‌خواد دست از سر من برداره؟ مهسا آروم زیر گوشم گفت: ـ عسل زل زده به تو. بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم: ـ دیدمش، بهش نگاه نکن! از کنارش که رد شدیم یکهو با حالت مسخره کردن گفت: ـ مسافرت خوش گذشت؟ بدون اینکه برگردم سمتش و برای اینکه حرصش رو دربیارم گفتم: ـ آره خیلی! همین‌جور پشت سرمون راه افتادو باز با همون لحنش ادامه داد: ـ شنیدم که اونجا علاوه بر پروژتون، عاشق هم شدین. یکهو برگشتم سمتش و با عصبانیت گفتم: ـ بله دقیقا، منتها ربطش زو به شما نفهمیدم! مهسا دستم رو کشید و گفت: ـ عسل ولش کن جوابشو نده، دنبال شر می‌گرده! نگاهم رو ازش گرفتم و با مهسا تا رفتیم به راهمون ادامه بدیم، اومد کیفم رو کشید و سعی کرد چهرش رو مظلوم کنه و بعدش گفت: ـ عسل من خیلی وقته که اصلا نمی‌تونم تو رو از ذهنم بیرون کنم، خواهش می.کنم! اما من دیگه گول این ظاهر رو نمی‌خوردم، خیلی وقت بود که دستش برام رو شده بود. با عصبانیت کیفم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: ـ یکبار دیگه سر راه من سبز بشی، خودت می‌دونی، چند ماه پیش هم بهت گفتم من یکی اومده تو زندگیم که عاشقشم حتی دیگه بهت فکر هم نمی‌کنم. با صدای بلند گفت: ـ ولی تو که اون همه دوستم داشتی، پس اون حرف‌هیی که می‌زدی چی شد؟ بهش لبخند زدم که حرصش بیشتر دربیاد و گفتم: ـ دیگه ندارم. یک قدم رفتم جلوتر و تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ حتی دیگه برام مهم هم نیستی. اینو گفتم و بعدش دست مهسا رو گرفتم و باهم وارد سلف دانشگاه شدیم.
  12. پارت پنجاه و ششم همین لحظه کیک رو آوردن و با تشویق همه آدمایی که اونجا بودن، احسان و مهسا کیک رو برش زدن. بعدشم تقریبا تا ساعت دو ما اونجا با همدیگه حرف زدیم و آهنگ خوندیم و خوش گذروندیم. سه روز بعد هم روز تحویل کارهای ما بود و استاد غفاری اومده بود تا گزارش نهایی رو بنویسه. خیلی از کارها و طرح هایی که رو ماکت ها زده بودیم تعریف کرد و گفت انتظار یه همچین کار خوبی و از بچه‌های ترم اولی نداشته. اون روز قرار شد که برای خودمون یه جشن کوچیک بگیریم که تونستیم از پس یه همچین کار سختی بربیایم، من واقعا امید داشتم که احتمال رتبه آوردنمون خیلی زیاده. اون شب همه خونه ما جمع شدن و دور هم یه شام خداحافظی خوردیم. بعد شام، مهیار با حالت اطمینان بهم گفت: ـ یم هفته بهم وقت بده، قول میدم بهت همه چیز همون‌جوری میشه که تو می‌خوای. با خوشحالی گفتم: ـ واقعا؟ با خوشحالی از ذوق من گفت: ـ آره مطمئن باش، بهت زنگ می‌زنم حتما! با هیجان گفتم: ـ یعنی بعد نه سال می‌خوای برگردی رشت؟ سرش رو با حالت تایید تکون داد و گفت: ـ آره عزیزم. از شادی بغض کردم و گفتم: ـ خیلی خوشحالم واقعا، راستشو بخوای هیچوقت فکر نمی‌کردم که تصمیمت عوض بشه. لپم رو کشید و گفت: ـ عشق با آدم کارای غیر قابل انتظار می‌کنه دیگه عسل خانم! از تعریفاتش کلی کیف می‌کردم. دلم براش تنگ می‌شد اما رو قولش حساب کرده بودم. فردای اون روز ما هممون همراه استاد غفاری برگشتیم رشت. احسان به خونوادش خبر داده بود و اونا هم از قبل مهسا رو دیده بودن و خیلی هم از عروسشون خوششون اومده بود. قرار شده بود آخر این ماه بیان رشت خواستگاری مهسا، من هم تو این یه هفته‌ای که مهیار ازم وقت کرده بود تصمیم گرفتم این موضوع رو با مادرم درمیون بزارم. مامانم اول کمی بابت ظاهر و تیپش مخالفت کرد و گفت که اصلا به خونوادمون نمی‌خوره اما وقتی که براش توضیح دادم که چقدر آدم خوب و مهربونیه و برام ارزش و احترام زیادی قائله، نظرش عوض شد. شرطش این بود که اون‌هم باید یک دور می‌دیدتش تا مطمئن می‌شد منو واقعا دوست داره و بعدش این قضیه رو با بابام در میون بزاره اما یک هفته شد و اصلا ازش خبری نشد، حتی بهم زنگ هم نزد. کمی دلشوره گرفته بودم آخه هیچوقت زیر قولش نمی‌زد یعنی بازم پشیمون شده بود؟ اون روز با مهسا تو راه دانشگاه بودیم که مهسا با کنجکاوی ازم پرسید: ـ عسل خبری از مهیار نشد؟ با ناراحتی گفتم: ـ نه، بهم گفت که زنگ می‌زنه ولی نزد. مهسا سعی کرد بهم امیدواری بده و گفت: ـ خب بد به دلت راه نده، شاید کارهاش هنوز جفت و جور نشده. ـ احسان ازش خبری نداره؟ مهسا گفت: ـ والا احسان که الان یک هفته‌ است رفته شیراز پیش خونوادش، فکرنکنم. آب دهنم رو قورت دادم و با استرس زیر لب گفتم: ـ امیدوارم بعد اون همه حرفش، پشیمون نشده باشه.
  13. پارت پنجاه و پنجم مهیار با دوستش پیمان رفت که کیک رو بیاره، همون لحظه ثنا و ستایش اومدن پیشم و ثنا با تشویق گفت: ـ پیترپن ترکوند امشب! ستایش تایید کرد و گفت: ـ آره واقعا، چقدر صداش خوبه! ولی من همین‌جوری تو خودم بودم و داشتم به حرف‌های مهیار فکر می‌کردم. یکهو ستایش زد به پشتم که از فکر درومدم و گفت: ـ الو کجایی دختر؟ با گیجی گفتم: ـ چی میگی؟ ثنا خندید و بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دوستم از عشق زیادی داره بیهوش میشه. خندیدم و گفتم: ـ یهو دیدین بعد مهسا، نوبت من شد. ثنا با خوشحالی گفت: ـ چی؟ چی داری میگی؟ وای خدایا! بغلم کرد و که مهسا هم اومد پیشم نشست و دستش رو گذاشت زیر چونه اش و با مسخره بازی با حلقه‌اش پز‌ می‌داد و گفت: ـ خب دوستان من رفتم خونه بخت. ستایش خندید و گفت: ـ فکر کنم قراره با هم برین. بعدشم به من اشاره کرد، مهسا با شادی گفت: ـ وای، آخجون احسان بهم گفته بود پیترپن یک برنامه‌هایی داره، پس بالاخره تصمیمشو گرفت! با خوشحالی گفتم: ـ آره بالاخره. بعد ثنا رفت تو فکر و گفت: ـ چقدر عجیبه نه؟ با تعجب گفتم: ـ چی؟ ـ اینکه این جزیره چقدر برای شما دوتا خوش یمن بود. کی فکرش و می‌کرد یک سفر سه روزه منجر به اتفاقاتی بشه که دو تا از دوستام راهی خونه بخت بشن؟ لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم: ـ آره واقعا! @marzii79
  14. پارت پنجاه و چهارم مهیار زیر گوشم گفت: ـ ایشالا قسمت ما! با خنده گفتم: ـ تو هنوز راه طولانی روبروت داری. با تعجب گفت: ـ چرا؟! نگاهش کردم و گفتم: ـ قبلا بهت گفتم دیگه... خونواده ما کمی سنتی هستن. فکر نکنم با این تیپ و سبک هنری، دخترشون رو بهت بدن. با صدای بلند خندید و گفت: ـ منظورت موهامه؟ من‌ هم همراهش خندیدم و گفتم: ـ آره، یک‌جورایی. دستش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت: ـ چشم. من به خاطر تو هر کاری می‌کنم، می‌خوای فردا کچل کنم؟ خندیدم و گفتم: ـ بی مزه! حالا یه جوری میگه، انگار می‌خواد بیاد خواستگاریم. با مرموزی، لبخند ریزی زد و گفت: ـ از کجا می‌دونی نمی‌خوام بیام؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ـ شوخی جالبی بود! بدون خنده گفت: ـ اصلا شوخی نکردم، خیلی جدی گفتم. با تنه پته گفتم: ـ ولی... ولی تو چه جوری می‌خوای اینجا رو ول کنی؟ الان تقریبا... وسط حرفم پرید و مصمم گفت: ـ گفته بودم که من به خاطر تو هر کاری می‌کنم. می‌خوام عوض بشم عسل، حق با تو بود. دیگه نمی‌خوام از اتفاقات گذشته فرار کنم. به چشم‌هاش نگاه کردم، الان دیگه می‌تونستم به حرف‌هاش اعتماد کنم. دیگه اون لرزش صدا و دزدیدن چشم‌هاش از من، وحود نداشت. مصمم بودن از چهره‌اش دیده می‌شد. با ذوق بهش گفتم: ـ خیلی خوشحالم کردی! اون هم هیجان زده گفت: ـ حالا خوشحال‌تر هم میشی... صبر کن! الان تازه اولشه. نفس عمیقی کشیدم و توی دلم، خدا رو بابت این لحظات قشنگ شکر کردم. اون شب، علاوه بر بهترین شب زندگی مهسا، بهترین شب زندگی من‌ هم بود.
  15. پارت پنجاه و سوم آهنگ رو شروع کرد: یکیو دارم کنارم که حالم بد بشه سرمو روی شونه اش بزارم/ یکیو دارم که شده پر و بالم شده همه کس و کارم همه چیزی که دارم اونه/ مثل خودمو دیوونه لم دلم و میدونه از چشمام همه حرفامو میخونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه همیشه همراهمه / همه ی دار و ندار این آدمه / هوامو داره نمیزاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم / دارم یکیو دارم که نه فرشتست و نه یه آدم / نه یه ستارست نه آسمونه اون همه دنیامه زندگیم اونه / زندگیم اونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه / همیشه همراهمه / همه ی دار و نداره این آدمه / هوامو داره نمیزاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم. همون آهنگی بود که روی ورقه آچهار توی خونه‌ش دیده بودم. کل این آهنگ، فقط به همدیگه نگاه کردیم. بغض گلوم رو فشرد! دیگه نمی‌تونستم احساساتم رو کنترل کنم. خیلی صادقانه بود، می‌تونستم این رو از توی چشم‌هاش ببینم. بعد از تموم شدن آهنگ، همه براش دست زدن. مهیار به سمت من اومد و با مهربونی گفت: ـ این آهنگ از این به بعد، فقط برای من و توئه. خندیدم و سرم رو پایین انداختم که گفت: ـ چی شد دیگه عصبانی نشدی؟ با لبخند نگاهش کردم و گفتم: ـ چون دارم می‌بینم چطور برای تغییر کردن، داری تلاش می‌کنی. همون لحظه، دی‌جی یک موسیقی بی‌کلام پلی کرد. نگاه‌های مهیار بهم، باعث می‌شد خجالت بکشم. با خنده بلندی گفت: ـ چرا قرمز شدی وندی؟! همین‌طور که سرم پایین بود، گفتم: ـ این‌جوری نگاهم نکن! خجالت می‌کشم. گفت: ـ چیه؟ دارم با عشق نگاهت می‌کنم دیگه. خندیدم و چیزی نگفتم. مهیار ادامه داد: ـ خیلی خوشگل شدی! ـ مرسی. کنارم ایستاد و گفت: ـ امشب فقط کنار من وایمیستی ها! بهش چپ‌چپ نگاه کردم و به شوخی گفتم: ـ چشم، امر دیگه؟ دیدم که احسان وسط کافه ایستاد. موزیک قطع شد و همه با تعجب، به همدیگه نگاه کردن. گفتم: ـ چی شده؟! چرا آهنگ قطع شد؟ مهیار با لبخند بهم گفت: ـ چون الان وقتشه. با تعجب به مهیار نگاه کردم که گفت: ـ نگاه کن! سرم رو برگردوندم، دیدم احسان جلوی پای مهسا زانو زد و گفت: ـ با دیدن تو، من عشق واقعی رو پیدا کردم مهسا. با من ازدواج می‌کنی؟ قشنگ می‌شد ذوق رو توی چشم‌های مهسا دید. دست‌هاش رو جلوی دهنش گرفت و با هیجان گفت: ـ بله! بعد، همه‌مون براشون دست زدیم. چقدر خوشحال بودم از اینکه شاهد یکی از اتفاقات خوش زندگی رفیقم بودم.
  16. وای عزیزم همین دوتا رو به زور تونستم بفرستم. اصلا با کمترین حجم هم نمیومد. من ترجیحم اون اولیه که فرستادم
  17. عزیزم من عکس های که دارم رو با کیفیت هم کم نمیتونم ارسال کنم. مشکل خطا میده
  18. پارت پنجاه و دوم با تعجب گفتم: ـ یعنی چی؟! مهسا که همین‌جور جلوی آینه ایستاده بود و داشت آرایش می‌کرد، گفت: ـ نمی‌دونم والا. دیگه ازش جزئیات رو نپرسیدم. خیلی کنجکاو بودم که می‌خواست چی کار کنه. موهام رو صاف کردم و کج گرفتم. یک سنجاق کوچیک نقره‌ای به شکل ستاره دریایی داشتم که به سرم زدم. آرایش ملایمی هم کردم و در کل، خوب شده بودم. ساعت نزدیک هشت و نیم بود که هر سه‌مون حاضر شده بودیم. وحید و مهیار و احسان به کافه رفته بودن. ما هم تاکسی گرفتیم و رفتیم. تقریبا ساعت نه رسیدیم، تزیینات کافه فوق العاده شده بود! احسان با دیدن مهسا به سمت ما اومد و با لبخند و ذوق زیاد رو به مهسا گفت: ـ فکر کردم یادت رفت! مهسا خندید و گفت: - به نظرت من، روز به این مهمی رو یادم میره؟ احسان بهش چشمکی زد و گفت: ـ حالا منم برات یه سوپرایزی دارم. مهسا با تعجب گفت: ـ چه سوپرایزی؟! احسان بهش گفت: ـ یکم صبر کن... می‌فهمی. تک به تک جلو رفتیم و بهش تبریک گفتیم اما هر چقدر سرم رو چرخوندم، مهیار رو ندیدم. با تعجب به مهسا گفتم: ـ مهیار کجاست؟! روی صندلی نشست و گفت: ـ رفته گیتارش رو بیاره. با تعجب بیشتر گفتم: ـ گیتار؟! بهم لبخندی زد و گفت: ـ گفته بودم قراره هنرنمایی کنه دیگه. همون لحظه دیدم خودش با سه تا از رفیق‌هاش، همراه گیتار و کاخن اومدن و همه براش دست زدن. یعنی قرار بود آهنگ بخونه؟ توی این مدت، هیچ‌ وقت ندیدم به جز گیتار زدن، آهنگ هم بخونه! میکروفون رو جلوش گذاشت و گفت: ـ سلام. اول از همه، تولد دوست چندین ساله‌ی خودم، احسان عزیز رو تبریک میگم. امیدوارم آرزوهات برات خاطره بشن داداش! امشب بعد از مدت‌ها تصمیم گرفتم و جسارتم رو جمع کردم یه آهنگی که خیلی وقته دارم روش کار می‌کنم رو برای کسی که این جسارت رو بهم یادآوری کرده و برام خیلی با ارزش هست، بخونم. با لبخند به من نگاه کرد و همه براش دست زدن. ثنا زیر گوشم با خنده گفت: ـ چه می‌کنه این پیترپن!
  19. پارت پنجاه و یکم با خستگی گفتم: ـ هوف! بالاخره. ثنا چشم غره‌ای به من رفت و گفت: ـ چقدر غر می‌زنی عسل! با عصبانیتی که سعی داشتم کنترلش کنم، گفتم: ـ ببخشید که نیم ساعته داریم یه مغازه رو می‌گردیم و چیزی انتخاب نمی‌کنی. ثنا با حالتی طلب‌کار گفت: ـ خب چی کار کنم؟ همین لحظه در مغازه باز شد و ستایش هم وارد شد. به سمت من اومد و گفت: ـ عسل استاد غفاری شنبه میاد اینجا. گفت باید گزارش نهایی کارمون رو بفرسته. با تعجب گفتم: ـ یعنی هفته بعد، آخرین هفته‌ست؟! ستایش تایید کرد و گفت: ـ آره دیگه، بعدش باید منتظر نتیجه باشیم؛ اما اینجوری که خودش می‌گفت، شانسمون بالاست، چون واقعا دقیق کار کردیم. با تایید حرف‌هاش گفتم: ـ انشاالله. ستایش به اطراف نگاه کرد و گفت: ـ خب برم بگردم،ببینم چیزی پیدا می‌کنم. روی یکی از صندلی‌های مغازه نشستم. ستایش و ثنا با هم‌ رفتن تا یک لباس مناسب برای ستایش پیدا کنن. توی دلم گفتم پس فقط یک هفته‌ی دیگه اینجاییم. دوباره بغض گلوم رو گرفت! پیشش نبودم ولی همین‌ که توی این جزیره کوچیک می‌دیدمش، دلم قرص می‌شد. به خودم قول دادم که با نبودش کنار بیام. لابد قسمت نبوده دیگه... چی بگم؟ کاش یک بار هم که واقعا ذوقش رو داشتم، چیزی که از ته دلم می‌خواستم، می‌شد. بالاخره بعد از دو ساعت موندن توی مزون، ستایش و ثنا لباس‌هاشون رو انتخاب کردن و با همدیگه به سمت کافه‌ای رفتیم که قرار بود تولد برگزار بشه. کافه رو تزئین کردیم و کارمون تقریبا تا ظهر طول کشید. وقتی به خونه برگشتیم، دیدم که مهسا یک دستش بیگودی و یه دست دیگه‌ش خط چشمه. با دیدن وضعیتش خنده‌ام گرفت! مهسا با عصبانیت گفت: ـ کجا موندین پس؟ عسل خانم آرایشم با توئه ها! دیر میشه بچه‌ها بجنبین! ثنا همین‌طور که لباس‌ها رو آویزون می‌کرد، گفت: ـ ببخشید که سفارش‌های جنابعالی خیلی زیاد بود. مهسا پرسید: ـ کیک رو آماده کردن؟ ثنا گفت: ـ داشتن حاضر می‌کردن. تو به احسان چی گفتی؟ مهسا همون‌طور که موهای فِرش رو از بیگودی در می‌آورد، گفت: ـ هیچی... گفتم قراره امشب با بچه‌ها شام بخوریم، تو هم بیا. روی مبل نشستم و گفتم: ـ شک نکرد؟ مهسا با اطمینان گفت: ـ نه بابا! تولدشم که گذشت، فکر می‌کنه من یادم رفت. با شادی گفتم: ـ خب پس واقعا سوپرایز میشه. مهسا تایید کرد و گفت: ـ آره، دقیقا. بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه، گفت: ـ راستی عسل، مهیار میره دنبالش. احسان بهم گفت که امشب ایشون قراره برامون هنرنمایی کنه.
  20. سلام من پارتام بیشتر از سی و پنج تا شد و درخواست کاور رمان دارم. @nastaran @زری گل
  21. پارت پنجاهم دو هفته بعد امروز بالاخره احسان از پیش خونوادش برگشت و قرار شد مهسا توی کافه میسترونگ که تقریبا محیط باز و آزادی بود، تولد بگیره. ثنا هم از کارفرماش خواست که کمی بیشتر با ما بمونه و از حقوقش کم کنه. اون روز من و ثنا رفته بودیم تا برای دیزاین اونجا وسیله بخریم؛ چون نصف جزیره دوست‌هاش بودن، مهسا اون‌ها رو هم دعوت کرده بود. من می‌خواستم همراه با دیزاین وسایل، برای خودم هم لباس بخرم، هم من و هم ثنا. اول به پاساژ زیتون رفتیم و وسایلی که مهسا می‌خواست رو گرفتیم. بعدش به طبقه دوم پاساژ رفتیم که یک مزون بود و لباس مجلسی‌های شیکی داشت. ثنا همون‌طور که ویترین رو نگاه می‌کرد، به من گفت: ـ خب، نظرت چیه؟ یک نگاه سرسری انداختم و گفتم: ـ پوشیده بگیریم فکر کنم بهتر باشه، چون غریبه اونجا زیادن. ثنا تایید کرد و گفت: ـ راستی مهسا چی می‌پوشه؟ گفتم: ـ اون که یه ماه پیش اومد اینجا، یه لباس طلایی سفارش داد، براش دوختن. خیلیم قشنگ شد. ستایشم که گفت کارش رو تموم می‌کنه و میاد یه لباس می‌گیره. بعد به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ شاید تا ما پرو کنیم، اونم برسه. داخل مزون شدیم. توی رگال وسط مغازه، یک لباس مشکی بلند بود که یقه‌ی دلبری داشت؛ هم خیلی ساده و هم خیلی شیک بود. از فروشنده خواستم لباس رو بده تا پرو کنم. وقتی پوشیدمش، ثنا رو صدا زدم تا بیاد و ببینه توی تنم چطور شده. خودم که خیلی خوشم اومده بود! ثنا تا من رو دید، سوتی زد و گفت: ـ به به! ماشالله. من امشب بیشتر نگران پیترپنم. خندیدم و از توی آینه، نگاهی به خودم کردم. بعد از چند دور چرخیدن، گفتم: ـ خوبه واقعا؟ ثنا با اغراق زیاد گفت: ـ خوب؟ عالیه! تو هم که هیکلت ماشالله خیلی خوبه. حالا کافیه من از این مدل لباس‌ها بپوشم. خندیدم و گفتم: ـ هنوز انتخاب نکردی؟ گفت: ـ نه، دارم می‌گردم. همون لحظه، گوشیم زنگ خورد و دیدم ستایشه. بهم گفت که کارش تموم شده و داره میاد. تقریبا نیم ساعت توی این مغازه بودیم، اما ثنا هنوز چیزی انتخاب نکرده بود. آخر سر خود فروشنده با کلافگی گفت: ـ ببخشید، می‌تونم کمکتون کنم؟ ثنا که انگار شرمنده شده‌ بود، گفت: ـ معذرت می‌خوام، من یکمی سخت پسندم توی لباس. زیر لب خندیدم و گفتم: ـ آره، فقط توی لباس. چشم غره‌ای رفت و آروم گفت: ـ خفه شو! بعد یک لباس بهم نشون داد و گفت: ـ اون لباس قرمز ساتن رو مثلا دوست دارم، اما یقه و پشتش خیلی بازه. فروشنده به جای من گفت: ـ خب اینکه کاری نداره عزیزم. اندازتونو می‌گیرم، میدم تعمیرات بغلی، براتون ببنده. ثنا با هیجان گفت: ـ جدی؟ پس بی‌زحمت بدین پرو کنم.
×
×
  • اضافه کردن...