رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تخته امتیازات

  1. nastaran

    nastaran

    مالک


    • امتیاز

      26

    • تعداد ارسال ها

      126


  2. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      17

    • تعداد ارسال ها

      357


  3. Nasim.M

    Nasim.M

    مدیریت کل


    • امتیاز

      13

    • تعداد ارسال ها

      1,053


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      1,912


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/28/2025 در همه بخش ها

  1. سلام؛ عزیزم ✍🏻✨ چون هر دو رمانم رو نقد کردی و واقعاً خوشحالم کردی، گفتم من هم رمانت رو نقد کنم؛ البته اگر قابل بدونی ❤️🌹 رمان رو تا پارت یازده کامل خوندم و فضای کلی، مسیر شخصیت فروغ و ایده‌ی اصلی کار برام قابل درک و قابل ارتباط بود. به‌نظرم داستان پایه‌ی خوبی داره، اما در وضعیت فعلی چند ایراد مشخص هست که باعث می‌شه بعضی بخش‌ها اون اثرگذاری‌ای که می‌تونن داشته باشن رو از دست بدن: 1️⃣ تکرار حالت ذهنی فروغ فروغ توی بخش‌های مختلف مدام توی یک چرخه‌ی فکری مشابه می‌چرخه (خاطره، تحلیل، حس پوچی یا فشار). مسئله وجود این حس‌ها نیست، بلکه اینه که واکنش ذهنی‌اش نسبت به موقعیت‌های مختلف تفاوت زیادی نمی‌کنه و بعضی قسمت‌ها بیشتر تکرار همون حالته. 2️⃣ توضیح زیاد به‌جای تجربه‌ی صحنه تو صحنه‌های مهم، مخصوصاً تنهایی‌ها و بخش‌های مربوط به بازی، تحلیل ذهنی خیلی زود و مفصل میاد وسط و خود موقعیت فرصت اثرگذاری کامل پیدا نمی‌کنه. این باعث می‌شه تنش بعضی صحنه‌ها زود خالی بشه. 3️⃣ یکنواختی لحن احساسی لحن روایت تا اینجای کار تقریباً توی همه‌ی موقعیت‌ها یه وزن احساسی داره؛ چه لحظه‌های معمولی، چه بحران‌ها. این یکنواختی باعث می‌شه بعضی صحنه‌های مهم اون ضربه‌ای که انتظار می‌ره رو نزنن. 4️⃣ توضیح اضافه برای نمادها نمادها (مثل پرتقال کال، آینه‌ها، شمع‌ها و بازی) ذاتاً گویا هستن، اما بعضی جاها بیش از حد توضیح داده یا تکرار می‌شن و این فرصت کشف رو از خواننده می‌گیره. 5️⃣ دیالوگ‌هایی که زود قطع می‌شن چند تا دیالوگ، مخصوصاً با مادر، سریع به ذهن فروغ برمی‌گرده و نیمه‌کاره می‌مونه. وقتی این الگو تکرار می‌شه، تأثیر گفت‌وگوها کمتر می‌شه. 6️⃣ ریتم کلی روایت تا این پارت‌ها در بعضی بخش‌ها، مخصوصاً قبل از اتفاق‌های مهم، تکرار ذهنی بیشتر از نیاز شده و ریتم رو کند کرده. با جمع‌وجورتر شدن این بخش‌ها، ضرباهنگ داستان می‌تونه طبیعی‌تر بشه، بدون اینکه مسیر یا معنا تغییر کنه. 7️⃣ بخش‌هایی که خوب دراومدن مسیر شخصیت فروغ، فضای نمادین داستان، هسته‌ی مفهومی انتخاب و احساس، و کلیت فضا تا اینجا خوب نشسته. ایرادها بیشتر به حجم و شیوه‌ی بیان برمی‌گرده، نه به خود خط داستانی. عالی بودی ❤️
    3 امتیاز
  2. @لبخند زمستان عزیزم نمی‌دونستم عکس مدنظرت چیه چندتا عکس برات فرستادم.
    3 امتیاز
  3. پارت دوم- مواجهه با تلنگر طول آن اصوات نامفهوم سه ثانیه بیشتر نکشید، قبل از آنکه ذهن فروغ کلمات را تحلیل کند تماس به پایان رسیده بود. تلفن را مقابل چهره اش نگه داشت و خیره به شماره ناشناس زمزمه کرد: - مرخرف! تلفن را روی کاناپه شلخته و کدر شده اش پرت کرد و روپوش گرمش را از روی میز جلو میزی برداشت. حینی که تنش را می پوشاند سمت در رو به حیاط حرکت کرد. ابرها آسمان ظهر را تاریک کرده بودند و نسیم خنکی پوست خشکش را نوازش میکرد. از آخرین باری که به پوستش آب زده بود چقدر می گذشت؟ یک روز... شاید هم دو یا سه روز! یادش نمی آمد. برای رسیدگی به ظاهر و زیبایی اش همیشه باید یک دلیل موثق پیدا میکرد. از انجام دادن کار های بیهوده ای که دلیل مهمی برایشان نداشت به شدت اجتناب میکرد و آن روز ها رسیدگی به خودش و ظاهرش هم در آن دسته قرار گرفته بود. با نک انگشتان کشیده اش که تازگی ها ناخن هایش شکسته شده بود، پوست سبز و سرد پرتقال آویزان از شاخه را لمس کرد. طبق غریزه ارادی برای چیدن حیات گیاهی، پرتقال کال را از شاخه چید و زمزمه وار پرسید: - چقدر دیگه مونده برسه یعنی؟ پرتقال دستش را زیر درخت انداخت. قابل خوردن نبود و فقط برای ارضا کردن کنجکاوی درونی اش، از روند رشد محرومش کرد. *** آفتاب در حال غروب بود و نور نارنجی رنگش از پنجره به داخل می‌تابید. فروغ کنار پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد. از دوردست‌ها صدای مبهمی به گوش می‌رسید؛ شاید صدای پرنده‌ای که به لانه‌اش بازمی‌گشت یا صدای بادی که میان شاخه‌ها می‌پیچید. احساس می کرد چیزی در درونش شروع به حرکت کرده، مثل تکه یخی که پس از مدت‌ها آرام‌آرام آب می‌شد. استرس، نگرانی و اظطراب، همراه همیشگی اش در آن انفرادی خانه مانند بود. دلتنگی ته دلش را برای خانه مادری قلقلک میداد اما به قدری خودش را در گور فاصله و سکوت حبص کرده بود که تصویر خاطرات آن دوران، برایش دور تر از قرن می آمد. فروغ به آرامی گوشی را از روی میز برداشت و شماره ناشناس را دوباره نگاه کرد. کم کم اعصاب نیم سوزش مخدوش و طی قرار از پیش تایین نشده ای، دسته کلید را از گیره برداشت و هول هولکی رخت به تن آراست. مسیرش؟ خانه مادرش! خودش هم نمیدانست چرا اما پاهایش فرمان بردار حس درونی دلتنگی بود و او را به مسیر خانه می کشاند. مانند به دزد ها به خانه نفوذ کرده بود. مدت ها بود از روبه رو شدن با انسان ها حراس داشت، حتی عزیزترین هایش... همه چیز در آن خانه بوی کهنگی میداد، خانه ای که سخت عجین با گذشته و خاطرات فروغ بود. از عکس های قاب چوبی بزرگ و کوچک روی دیوار گرفته تا صندوق های خاگ گرفته و مبل های طرح سلطنتی زرشکی رنگشان. آن خانه ارثیه مادربزرگ بود و آن هم که خدای سلیقه در نوستالژی پسندی! خبری از مادر نبود و او، با قدم های آهسته و شمرده راهی اتاق خودش شد. همان اتاق قدیمی که گورستانی از خاطرات فروغ به حساب می آمد، ریز و درشت... کودکی و نوجوانی، جوانی و مرگ جوانی! دیوارهای اتاق هنوز همان رنگ آبی ملایم را داشتند، اما حالا دیگر به چشمش غم‌انگیز می‌آمدند. قفسه کتاب‌ها را باز کرد و دفتر خاطراتی را که در نوجوانی می‌نوشت، پیدا کرد. دفترچه‌ای که جلدش رنگ و رو رفته بود و بوی کاغذ کهنه‌اش خاطرات فراموش‌شده‌ای را زنده می‌کرد. ورق‌های دفترچه را یکی‌یکی ورق زد. میان یادداشت‌ها و شعرهای نیمه‌تمامش، نوشته‌ای توجهش را جلب کرد: "کاش می‌شد گم شدن را یاد گرفت، آن‌قدر که حتی خودت هم دیگر پیدایت نکنی..." پوزخندی به لبش نشست و زمزمه وار گفت: - یاد گرفتم. آن جمله نزدیک ترین تفسیر را به حال کنونی اش داشت و فروغ، حتی به خاطر نداشت آن زمان چرا آن جمله را قلم زده بود... در همان حینی که ایستاده و دفتر به دست خیره به سطر های حس و حال گذشته اش بود، صدای مادرش او را به خود آورد. - فروغ؟ کی اومدی؟ اصلا متوجه نشدم... دفتر را بست و به تندی سر جایش گذاشت. صدا صاف کرد و خیره به مادر فرتوط شده ای که از آخرین دیدارشان چند ماهی میگذشت گفت: - تازه اومدم... دنبال یه چیزی میگشتم، اینجا نبود... دارم میرم. حین گذر از کنارش، مادر بازویش را گرفت و گفت: - بیشتر بهم سر بزن... برای خاکسپاریم میخوای برگردی دیگه؟ نه آنکه احساس نداشته باشد ها، بیخیالی جوری جرم بر قلبش کشیده بود که آن کلمات کلیشه ای حوصله اش را سر میبرد. سر تکان داد و با کشیدن بازو اش از دست های پیر مادر، او را پشت سر خود رها کرد و آنجا را ترک کرد. بی منطقی اش را لعنت فرستاد و بها دادن به آن دلتنگی زودگر آزردش. مسیر خانه اش تا آنجا زیاد دور نبود. نهایت پنج شیش کوچه. اما او هیچ وقت حاضر به میزبانی مادر در خانه خود نشده بود. دلیلش هم بی حوصلگی و درگیری شغلی بیان میکرد... اما آن روز ها از کار هم بیکار و تکرر روزمره هایش را سوزانده بود. به خانه رسید و ضمن پرت کردن پالتو به جای قبلی، مسیر آشپرخانه را پیش گرفت. میان های راه، درست کنار قاب عکسی که صبح در نظرش شبهه از گذشته انداخته بود، پاکتی چشمم را زد. قبلا آنجا نبود... خوب یادش می آمد که چنین پاکتی اصلا در خانه نداشت چه برسد به میزی که صبح او را حسابی رصد کرده بود. با اضطراب و کنجاوی سمتش دست کشید و به سرعت پاکت سیاه را گشود. تنها یک کارت در پاکت بود، سفید ماتِ رنگ و رو رفته... متن نوشته شده را زیر لب زمزمه کرد: - زندگی چیزی بیش از تصویر شفاف آینه هاست! او کارت را با دقت در دست گرفت و به اطراف نگاه کرد، انگار انتظار داشت کسی را ببیند. اما هیچ‌کس نبود. این جمله، حس عجیبی در او برانگیخت. این‌بار دیگر نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند. فروغ کارت را روی میز گذاشت و تصمیم گرفت شب همان شماره ناشناس را دوباره بگیرد. برای اولین بار در زندگی‌اش، احساس کرد شاید چیزی در مسیر او قرار دارد که ارزش فهمیدن و دنبال کردن را داشته باشد. شمه های خبرنگاری اش بیدار و شاید آن کارت، مسیر بازگشت به حرفه شغلی اش تلقی میشد. یک مزاحم روانی؟ یک قاتل زنجیر گسیخته؟ یک پرونده مرموز نیاز به کشف؟ یک انسان مریض و مردم آزار؟ هرچه که بود باید کشفش میکرد.
    3 امتیاز
  4. 🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 داستان نوبرانه: «نفس‌گیر» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @عسل از داستان‌نویسان انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، تراژدی 📜 صفحات: ۳۶ ─── ✦ ─── 🍂 خلاصه‌ای کوتاه، اما پر از احساس: « داستان درباره زنی است که در مسیر پیچیده‌ای از وابستگی، انتظار و سایه‌های گذشته قرار می‌گیرد...» 🌌 گوشه‌ای از جهان داستان: – اینارو بپوش… اون همیشه همینارو می‌پوشید. نیلوفر حس کرد مثل عروسکی بی‌جان است. هر تار نخ آن لباس‌ها روی پوستش مثل خار می‌نشست... 🔗 دروازه‌ی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/12/28/دانلود-داستان-نفس-گیر-از-زهرا-کاربر-ا/ ─── ✦ ───
    2 امتیاز
  5. نام رمان: «بازگشت کابوس | The Return of the Nightmare» نویسنده: «دوییژ اینو نوشته» | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: فانتزی « پیش‌گفتار » در دنیایی که جادو — نه موهبت الهی — بلکه زنجیری‌ است بر گردن انسان ها. در افقی خاموش، که آسمان از قدرت تهی و خاک، گرسنه‌ی سلطه. نه سلاح، نه نژاد، نه حقیقت، هیچ‌کدام آن چیزی نیستند که به نظر می‌رسند. **
    2 امتیاز
  6. به نام آفریدگار قلم نام رمان: پرتقال کال نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25) ژانر: فلسفی، عاشقانه خلاصه: همه چیز به روال پیش می‌رفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی می‌کرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد! حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی می‌شد! مقدمه: در ابتدایی ترین روز بهار، هنگامی که عطر غنچه های تازه شکفته شده فضا را پر کرده بود، نوشیدن یک فنجان چایِ ساده چه تراژدیِ تکراری را در یاد تلقی می‌کرد. آن چنانِ گذر روز خسته کننده می‌آمد که شاید فکرِ شروع یک بازی شاید برای اندکی حالِ کسل وارش را خوب و عطر روز مردگی را از مشامش می‌گرفت! شروع یک قرعه با رقیبی قَدر، ریسک بزرگی بود که او را در حسرت روزمرگی های معکوسش باقی‌ گذاشت... در این وحله عطرِ گس ‌پرتقال، تنها مُشوقی بود که کیف کور شده او را کوک می‌کرد.
    2 امتیاز
  7. پارت سوم_چرا زیستن؟ پس از سیر کردن هول هولکی شکمش و جمع کردن خرت و پرت های کف سالن، در نهایت با خودش کنار آمد شماره را بگیرد. استرس وار ناخن شکسته شصت پایش را به فرش میکشید تا تیزی اش را بگیرد و منتظر وصل شدن تماس بود. ذهن جستجوگرش کارت و تماس را از هرازان راه بهم میبافت و پیشواز ملایم تلفن، اعصابش را خورد کرده بود. یک دقیقه تمام به آن ملایمت تضاد با ذهنش گوش سپرد و تماس پایان یافت. پاسخ نداده بود... قبل از کنار گذاشتن تلفن، ویبره اش حواس فروغ را تیز کرد. یک پیامک؛ از همان خط ناشناس! - ساعت 00:00، باید در لوکیشن حاضر باشید. حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است! لوکیشنی که متعاقب با پیامک ارسال شد، باعث شد باری دیگر با آن خط تماس بگیرد. - شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد! مجدد تماس گرفت و باز هم همان ندایی که شک در دلش می انداخت درست گرفته بود؟ خیره به صفجه گوشی لب زد: - این چه مسخره بازیه! فکرش حسابی پر شده بود، از آدم های گذشته گرفته تا احتمالات آینده، کدامشان بود؟ یکی از همکار های اسبق؟ معشوق گذشته اش؟ بازی و بهانه جدیدش بود برای رو به رویی با او؟ کدام احتمال نزدیک تر می مانست؟ کدامشان جرات کرده بود چاه راکد شده زندگی اش را هم بزند و بوی گند استرس و کنجکاوی را در او زنده کند؟ باب به عقل رفتار میکرد، همان موقع پتو در سرش میکشید و صبح، حین خوردن چای سرد مانده ته کتری، آن کارت و تماس را به فراموشی می سپرد. اما یک چیزی آنجا درست نبود، حسی غیرارادی فروغ را سمت آن مکان میکشید، از سوال های بی جواب خوشش نمی آمد، با دید باز تر که نگاه میکردیم، در پس پاسخ به تمام سوالات درونی اش به آن حال و روز افتاده بود. سوالاتی که پاسخش منتهی به پوچی مفرط بودند. مثلا با خود می گماشت چرا مدام باید آب پای گلی بریزد که دیر یا زود خشک میشد؟ در نظر او زمان، همه‌چیز را می‌گرفت، دیر یا زود. لذت ها کوتاه بودند اما نیاز بی پایان، مثال گرسنگی ذاتی انسان پس از بارها غذا خوردن! کار برای زندگی یا زندگی برای کار؟ فرقش گم شده بود. اصلا چرا باید کاری میکرد؟! گاها برمیگشت به فلسفه سرنوشت از پیش تایین شده تا بداند اگر همه چیز روی چرخ منظم میچرخد، چرا تلاش کند؟ در نهایت که تلاش‌هایش در یک چرخه تکراری گم می‌شدند و تصمیمات او تعقیری در تقدیرش ایجاد نمیکرد. آنجا بود که از خودش می پرسید خودمختاری یا جبر؟ هر تصمیم، تنها زخم تازه‌ای بر زنجیره‌های بسته‌اش بود. او حتی در توجیه رنج هایش هم عاجز مانده بود، فقط بودند، درد خفته در معنا بود یا تنها واقعیتی ناگزیر؟ پرسش درباره حقیقت او را به عمق سردرگمی‌اش فرو می‌برد. چیزی به نام حقیقت مطلق وجود داشت یا همه چیز تعبیر و تفسیری بیش نبود؟! فروغ پاسخی قانع کننده برای ((چرا زیستن؟)) نداشت و شامه اش کور از عطر زندگی شده بود. افکار را پس زد و با چنگ انداختن به پالتویی که ظهر روی کاناپه پرتش کرده بود، مکان را روی تلفنش وارسی کرد. روی کاناپه دراز کشید و با بستن چشمانش، چرت یک ساعته ای را تا نزدیکی نیمه شب مهمان ذهن خسته اش کرد. *** ایستگاه اتوبوس متروکه، تنها جای خالی پارکی بود که در آن حوالی یافته بود. همانجا ماشین را کنار کشید و پس از یک پارک تمیز، خیره به مسیریابی که موقعیت را آن سمت خیابان تخمین زده بود از ماشین پیاده شد. پالتو را محکم تر دور خودش پیچید، سوز تندی درونش را احاطه کرده بود که گویی از بیرون نمی آمد. با قدم های تند خیابان تاریک و خلوت را رد کرد و زمزمه وار با خودش گفت: - وای به حالش برای یه چیز چرت و پرت و بی معنی منو تا اینجا کشونده باشه. اولین انگیزه قتل رو بهم میده هرکی باشه! چشمانش را به دنبال رد آشنایی به هر سو میچرخاند، اما تاریکی محض بود! خانه های به خواب رفته ای که به او یاداور میشد حال به جای سرما کشیدن، میتوانست روی تخت کهنه اش بالش بغل کرده و خواب باشد. کفش‌هایش کهنه‌تر از آن بودند که در برابر سنگفرش‌های خیابان مقاومت کنند. صدای خش‌خش برگ‌های خشک شده زیر پایش به گوشش مثال پژواکی از درونش می‌آمد. تکرار بی‌وقفه. خش‌خش. خش‌خش. انگار خودش همان برگ بود، زیر پای کسی دیگر! نور های مات زرد خیابان، عوض روشن کردن به سایه ها عمق میدادند و جلوه تاریکی را شفاف تر به نمایش میگذاشتند. مقابل ساختمان قدیمی سازی که انتهای فلش مسیریاب بود قرار گرفت. پنجره های مه گرفته اش نمایی از داخل نمیداد و فروغ لحظه ای فکر کرد باید کسی را از آمدنش به آنجا مطلع میکرد... دیگر دیر شده بود. دستش را به زنگ مربعی شکل کنار دیوار رساند و فشردش. انکار ترسش فایده ای نداشت، هرکسی جای او بود استرس میکشید و فروغ، هرچقدر هم در نقش آدم های بی خیال فرو می رفت باز هم انسان بود! باری دیگر زنگ را فشرد، اینبار به نسبت طولانی تر! - بیا تو! در باز شد و فروغ، مبهوت اطرافش را پایید. منبع صدا را نتوانسته بود تشخیص دهد، با دقت به زنگی که هیچ حفره ای مبنی بر رساندن صدا از داخل به بیرون نداشت خیره شد. تلفن را مقابلش گرفت و مبهوت از دیدن ساعت دقیق 00:00، کف دست عرق کرده اش را مماس با در فلزی مشکی رنگ گذاشت و یک هل به داخل داد. سرما کف دستش را سوزاند و پس از فرو دادن بذاق انباشته شده دهانش، داخل شد.
    2 امتیاز
  8. فصل اول(پشت دیوار سکوت) پارت اول_ تیک‌تیک زمان روز جدید دیگر... یک روز کامل تکراری و از پیش پیشبینی شده برای فروغ! حتی دلش نمیخواست چشم بگشاید، اما دیوار های رنگ پریده و پنجره ای که نور بی روح صبح را به داخل منعکس میکرد از خوابیدن منعش می ساخت. کش و قوصی به تنش داد و در جا نیم خیز شد. حس و حال عجیبی او و اطرافش را احاطه کرده بود؛ چیزی مانند به بی‌حرکتی، بی‌انگیزگی، و گمگشتگی. بوی چای سوخته از آشپرخانه به مشامش می رسید، به حتم فراموش کرده بود زیر کتری را خاموش کند. صدای تیک تیک ساعت دیواری قدیمی اش در گوش هایش اکو میشد. آن تیک تیک ها دقیقا مشابه با گام هایی بود که در روز های گذشته برداشته بود. انکار تک تک ثانیه های روز را از پیش زندگی کرده بود. فروغ از جا برخواست و بدون انداختن نگاه عمیقی به ساعت سمت آشپزخانه راهی شد. موهای گره خورده اش را چنگی زد و بالای سرش گوجه کرد. کنار پیشخوان آشپزخانه، تلنبار ظروف کثیف به چشم می آمد، یک لیوای چای یخ، کنار کاسه ای که برگ های خشک پرتقال درونش مانده بود، قرار داشت. لیوان را برداشت و محتوایات مانده و سردش را یک نفس سر کشید. طعم تلخ و بی مزه اش، مانند هر روز دیگری در دهانش باقی ماند. زیر کتری که محتوایاتش تماما تبخیر شده بود را خاموش کرد و از آشپرخانه خارج شد. چشمش به قاب عکس نشسته بر میز کنار تک مبل راحتی اش افتاد. خودش بود، همان فروغ جوان و پرشور که در کنار درختی با شکوفه‌های سفید ایستاده بود، لبخند می‌زد و آینده‌ای روشن را در ذهن می‌پروراند. اما حالا، تصویر آن فروغ، خیلی دور به نظر می‌رسید. به آرامی دستش را به قاب عکس دراز کرد، اما همانطور که دستش نزدیک شد، از آن فاصله گرفت. لایه نازک خاک روی عکس را پوشانده بود، میترسید به لایه های زیر عکس نگاه کند، انگار از آنچه درون تصویر نهفته بود وحشت داشت. گویی آن دختر که در تصویر بود، دیگر وجود نداشت. گام‌هایش را پیش برد و از کنار پنجره‌ای که به باغ کوچک خانه‌اش می‌نگریست گذشت. درخت پرتقال گوشه حیاط، مانند او بی حرکت و ساکن می ماند. پرتقال های سبز و نارسش مشابه با حس و حال درونی او بود؛ در خاطرش روز هایی که از دیدن شکوفه های سفید درخت لذت می برد تداعی شد اما حال،هیچ‌چیز از آن درخت برایش جذاب نبود. با گام های سنگین به آشپزخانه بازگشت و طبق سکانس از پیش تعین شده ای قهوه ساز خودکار را روشن کرد. غوغای درون اش به پا بود که درکش نمی کرد. خاطرات مبهمی از گذشته در خاطرش نقش می بست، تکیه به اپن زد و خیره به تک گل خشکیده درون لیوان که یادش رفته بود آبش را تازه کند به فکر فرو رفت. آن برگ های خشکیده و زرد شده زمانی زندگی درونشان جریان داشت، خیره به گل، حس میکرد درون او نیز چیزی خکشیده بود. شاید قبلش! احساساتی احاطه اش کرد که از تجربه شان فراری بود. تا جوش آمدن قهوه اش باز هم سراق آن قاب عکس را گرفت. انگار مساله ای حل نشده با آن تصویر بشاش و جوان درون عکس در دلش مانده بود. بی قراری به وضوع در تک تک قدم و حرکاتش حس میشد. اینبار نگاهش به تصویر عمیق و طولانی تر بود. تصویر نگاه بی روح و تار خودش درون شیشه با نگاه پر ذوغ فروغ درون عکس تفاوت داشت. با خود می اندیشید روزی تمام آن حس اشتیاق را زندگی کرده بود و حال احساساتش را در همان برحه از زندگی اش جا گذاشته بود. حس میکرد این لحظه‌ها متعلق به یک زندگی دیگر بود. زندگی‌ای که هیچ ارتباطی با این روزهای بی‌معنی نداشت... صدای تیز زنگ تلفن همراهش او را از افکار ضد و نقیض بیرون کشید و به دنبال آوای تلفن به اتاق بهم ریخته اش بازگشت. میان انبوه رخت چرک های مچاله شده در یکدیگر دنبال تلفن گشت. کنجکاوی قلقلکش میداد، مدت زمان بسیاری بود تلفنش جز موارد پرداخت قبوض از مهلت رد شده و اقساط بانکی یا پیشنهاد ها و جشنواره های مزخرف ایرانسل و همراه اول زنگ نخورده بود. د حینی که تلفنش را پیدا کرده بود و به شماره ناشناس نقش بسته بر صحفه نگاه میکرد، به سرعت سمت آشپزخانه دوید تا قبل از سریز شدن قهوه از فنجان، دکمه اش را بزند. تماس پایان یافت اما آن حس کنجکاوی هم با اتمام صدای تلفن درونش خاموش شد. شاید کمی بعد تر که حالش جا می آمد زنگ میزد و از هویت شخص پشت خط آگاه میشد یا شاید هم مانند قبرستان تماس هایی که به بعد موکول کرده و فراموش کرده بود آن را هم از خاطر خط میزد. قهوه ساز را از برق کشید و مزه تلخ چای مانده ته حلقش را با تلخی قهوه تازه کرد. تماس مجدد آن شماره ناشناس، اعصاب تحلیل رفته اش را خارش داد. نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. منتظر ماند تا پیش از او، طرف مقابل حرف بزند. صدا نامفهوم بود، صدایی که در اوج وهم آشنا به نظر می رسید، انگار ندایی از گذشته های دور و تاریک فروغ!
    2 امتیاز
  9. فرا رسیدن فصل جادو، ترس و عاشقی رو بهتون تبریک میگم دخترای خوش قلم! Welcome to the magical autumn این مرحله به معنای اتمام هاگوارتز نیست این مسابقه اصلی و بزرگ ماوراء هستش، شما به قسمت نوشتن رمان رسیدید🍁🤍🍁 زمان اتمام این مسابقه پایان ماه دوم از پاییز یعنی آبان هستش پس قلم‌هاتون رو به گرد جادویی آمیخته کنید و بشتابید🤞🏻🍁 https://cdn.imgurl.ir/uploads/g105878_POV-_you_wake_up_Halloween_morning_in_Hocus_Pocus_world__1.mp4 این کلیپ ☝🏻هم حتما ببینید به من که خیلی حس خوبی داد🍁🤍🍂 توضیحات لازم: حداقل صفحات این رمان پونصد هستش، زیر این عدد غیرقابل قبول محسوب میشه🍂 هر شخص موظفه که رمانی با نوع گروه خودش بنویسه، یعنی اگه خون آشام هستید رمانی بنویسید که راجب خون آشام ها باشه🍁 شما از امشب تاپیکی تو قسمت تایپ رمان ایجاد میکنید با اسم: رمان(....) | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا یا اگه طولانی شد و دوست نداشتید، تو قسمت برچسب کلمه هاگوارتز رو وارد کنید و تو قسمت پیشوند بزارید که پررنگ و جلوه دار باشه.. به پارت سی که رسیدید درخواست جلد میدید و تو تاپیک درخواست جلد حتما ذکر میکنید که این رمان برای هاگوارتز هستش، جلدی که براتون زده میشه یه تفاوت کوچیک با بقیه جلدها داره. هیچ تاپیک نقد و نظری لازم نیست، دوستان میتونن مطالعه کنن و تو نمایه هاتون با شما ارتباط بگیرن، به تاپیک نقد یا درخواست نقد احتیاجی نیست. بعداز زدن تاپیک رمان حتما لینکش رو اینجا برام ارسال کنید با این عنوان: [من هانیه پروین خون آشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم🍁 لینک رمان] هر سئوالی که داشتید تو تاپیک پرسش میتونید ارسال کنید. با آرزوی موفقیت برای تک تک شما خوش قلم های عزیز و صبورم🍁🤍🍁 🍁 @هانیه پروین @سایان @سایه مولوی @Taraneh @ملک المتکلمین @QAZAL @Amata @عسل @S.Tagizadeh @shirin_s @raha @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده
    1 امتیاز
  10. رمان: جانای یار نویسنده: زهرا بهمنی ژانر: عاشقانه_طنز 《خلاصه》 نوشته‌های جانای یار، روایتی عاشقانه‌ای است از دلبر و دلدار، جانا و شهریار! شهریار خودساخته یکباره پا به دنیای عجیب جانای‌ خودخواه میزاره و گرفتار عشق حقیقی میشه اما تا رقم خوردن سکانس عاشقانه زندگیشون شکل میگیره، همه چی با‌ رو شدن یک راز شیرین عوض میشه!
    1 امتیاز
  11. پارت صد و دوازدهم ولی پوریا سریع گفت: ـ شیشه رو بکش بالا باوان! سرمات بیشتر میشه. ـ نه نمیشه! زیر لب طوری که من بشنوم گفت: ـ لجباز! منم همون‌جوری که روم سمت خیابون بود، گفتم: ـ خودتی! گفت: ـ حیف که مریضی، وگرنه می‌دونستم باهات چیکار کنم! منم از قصد صورتم و بردم نزدیک صورتش و زیر گوشش گفتم: ـ چیکار میکردی؟! یهو محو نگاهم شد که یه موتوری با سرعت از کنارمون رد شد که یهو فرمون از کنترل پوریا خارج شد و باعث شد که پرت شم تو بغلش...سریع زد کنار و رو به من با نگرانی گفت: ـ خوبی؟! چشمام و آروم باز و بسته کردم و گفتم: ـ آره یکم شونه‌ام درد گرفت. بعدش کمکم کرد که دوباره روی صندلی پستی بدم و کمربند و خودش برام بست...اولین بار که اینقدر نزدیک داشتم جزییات صورتش و می‌دیدم. موهای خرمایی کوتاه...صورتش ته ریش کمی داشت و به جذابیت قیافش اضافه می‌کرد.
    1 امتیاز
  12. پارت صد و یازدهم خودشم انگار یهو متوجه این موضوع شد که وسط حرف زدنش، یه لیوان آب خورد و سریع گفت: ـ که متأسفانه زندگی ما رو سمت دیگه‌ایی برد! پرسیدم: ـ یعنی اگه دست خودت بود، هیچوقت این راهو انتخاب نمی‌کردی؟! یکم مکث کرد و بعدش سریع گفت: ـ زیادی سوال پرسیدی! اگه سیر شدی، بهتره که بریم...هوا ابری شده! احتمال اینکه بارون بیاد زیاده، تو هم سرما داری، بیشتر مریض میشی. نخواست جواب سوالمو بده اما من حدسم این بود که اگه دست خودش بود، قطعا وارد این راه نمی‌شد. همینجور که بلند می‌شدیم رو بهش گفتم: ـ میشه یه روز به منم یاد بدی؟! چندتا اسکناس درآورد و لای منو گذاشت و پرسید: ـ چیو؟! ـ همین که بلدی با چوب وسیله درست کنی؟! با تعجب نگام کرد و پرسید: ـ واقعا دوست داری؟! با ذوق گفتم: ـ آره دلم میخواد تجربش کنم! دوست داشتم تجربه کنم اما راستشو بخواین بیشترین هدفم این بود که با پوریا وقت بگذرونم...بعدش سریع سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت ویلا، همون‌جوری که پوریا گفته بود، بارون نم نم شروع به باریدن کرد. شیشه رو یکم آوردم پایین تا دونه‌هاش به صورتم بخوره...از بچگی این عادت و داشتم و واقعا بهم حس خیلی خوبی میداد.
    1 امتیاز
  13. پارت صد و دهم خندید و گفت: ـ چرا خیلی بزرگتر نشون میدم؟! گفتم: ـ نه اتفاقا برعکس، خیلی کوچیکتر نشون میدی! یهو بهم خیره شد و گفت: ـ نظر لطفته! ـ خب بیشتر بگو، مثلا تو دانشگاه چی خوندی؟! از کی وارد کار... به اینجا که رسیدم یکم مکث کردم که خودش گفت: ـ وارد کار مافیا شدم؟! سرمو تکون دادم که گفت: ـ راستش من اینقدر کارام زیاده که وقت نکردم اصلا دانشگاه برم و اگه میخوای بدونی که دوست داشتم چیکاره بشم، همیشه دلم می‌خواست نجار باشم. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ نجار!! گفت: ـ آره، از بچگی جزو سرگرمی های مورد علاقم بود. حتی اگه وقت کنم بعضاً یه چیزایی درست می‌کنم. با ذوق گفتم: ـ جدی میگی؟! از ذوقم خندید و گفت: ـ آره، مثلا اون قفسه کتاب و چوب تختت و قبلا درست کرده بودم. باورم نمی‌شد که یه مافیا، دلش میخواست ساده‌ترین کار و انجام بده. اینقدر از صمیم قلبش بابت این موضوع حرف میزد، که دلم براش سوخت از اینکه چیزایی که داره تعریف می‌کنه...نصفش واقعی نیست و فقط دوست داره که اتفاق بیفته!
    1 امتیاز
  14. پارت صد و نهم از خنده خودش، منم خندم گرفت...اولین بار بود صورتشو وقتی اینقدر عمیق می‌خنده می‌دیدم! و راستشو خیلی خیلی خوشم اومده بود. دوتا دستامو گذاشتم زیر چونه ام و گفتم: ـ یعنی از این به بعد بیشتر میایم اینجا؟! پوریا هم کباب کوبیده رو از تن سیخ درآورد و گفت: ـ چرا که نه! اونم مشغول غذا خوردن شد که ازش پرسیدم: ـ تو چند سالته؟! بهم نگاه کرد و دوباره با خنده گفت: ـ چطور از بحث کباب رسیدی به سن من؟! خندیدم و گفتم: ـ نه آخه من هیچی از تو نمیدونم؛ دلم میخواد بیشتر راجب تو بفهمم و بیشتر بشناسمت. بعد ساکت شدم و دوباره گفتم: ـ حداقل تا زمانی که پس شمام و هنوز نمردم! با اطمینان خاطر بهم نگاه کرد و گفت: ـ باوان تا زمانی که من زنده‌ام هیچکس جرئت اینو نداره که به تو آسیب بزنه! گفتم: ـ اما عموت.. حرفم و قطع کرد و گفت: ـ عموم هم شامل حرفم میشه؛ باهاش صحبت کردم. اصلا نگران این موضوع نباش! اینجور حرف زدنش دلمو خیلی قرص می‌کرد و خوشم میومد...گفتم: ـ خب نگفتی! لقمه‌ایی که دستش بود و داد بهم و گفت: ـ سی و دو! با تعجب گفتم: ـ جدی میگیی؟!! چقدر بهت نمیخوره!!
    1 امتیاز
  15. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
    1 امتیاز
  16. پارت صد و هشتم با گفتن اسم ملیکا یهو گوشم سوت کشید. این دیگه کی بود؟! سعی کردم خیلی خودمو کنجکاو نشون ندم...به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم: ـ ملیکا کیه؟! تا رفت جواب بده، یکی از کارکنان ترشی و ظرفا رو آورد و رو به پوریا گفت: ـ چند دقیقه دیگه غذا آماده میشه! پوریا سری تکون داد و پسره رفت...دوباره پرسیدم: ـ داشتی میگفتی! پوریا سر بطری آب و باز کرد و گفت: ـ دختر عمو مازیاره که الان پیش مادرشه اما چند وقت دیگه برمیگرده! نمی‌دونم چرا حس خوبی حتی از اسم اون دختر هم نگرفتم شاید چون از پدرش هم بدم میومد، ناخودآگاه همون حس و به دخترش داشتم و چیزی که برای خودمم عجیب بود این بود که دلم نمی‌خواست که پوریا بجز اسم من، اسم دیگه ایی رو بگه...واقعا دلم قاطی کرده بود! نباید میذاشتم که بیشتر از این از پوریا خوشش بیاد چون در هر صورت هیچ ربطی بهم نداشتیم و من یجورایی پیششون اسیر بودم و هر چقدر هم که بهم اهمیت میداد، در هر صورت اون یه مافیا بود. و هیچ چیزی این ماجرا رو عوض نمی‌کرد...کباب‌ها رو بعد ده دقیقه آوردن و اینقدر گرسنه‌ام بود که سریع شروع کردم به غذا خوردن و لقمه‌های رو دوتا یکی می‌چپوندم تو دهنم که یهو حس کردم که پوریا با یه لبخند ریزی داره نگام می‌کنه. لقمه‌امو قورت دادم و باعث شد سرفه‌ام بگیره و پوریا دیگه نتونست خودشو کنترل کنه...خودشو آورد جلو و گفت: ـ نوش، نوش...آروم باش دختر! همش مال خودته. با خجالت همونحور که مشت میزدم به قفسه سینه ام تا سرفه‌ام بند بیاد گفتم: ـ آخه خیلی گرسنه‌ام بود! پوریا بازم خندید و گفت: ـ نوش جونت، نمی‌دونستم اینقدر کباب دوست داری! وگرنه زودتر میوردمت اینجا.
    1 امتیاز
  17. پس از آزاد کردن تمام زندانی‌های طبقه‌ی اول و دوم و خانواده‌ی لونا که متشکل از پدر، مادر سه برادر نوجوان و دو خواهر کوچکش بودند به طبقه‌ی سوم رسیدیم و با جفری، دیانا و ولیعهدی روبه‌رو شدیم که همچنان در تلاش برای شکستن حصار جادویی بودند. - هنوز موفق نشدین حصار رو بشکنین؟! ولیعهد نگاه کلافه‌ای به ‌سمت ما انداخت و لب زد: - این حصار جادویی خیلی قوییه، با جادوی من و دیانا از بین نمیره. لحظه‌ای نگاهم را به شاهدخت که با کمی فاصله از ولیعهد ایستاده بود دوختم؛ دختر ظریف و زیبایی با چشمانی مشکی درشت و لب و دهانی کوچک که صورتش با آن موهای مشکی بلند قاب گرفته شده بود و در فکرم تکرار میشد که نجات من از این طلسم‌ لعنتی به دست این دختر امکان پذیر بود و بس. همچنان که ولیعهد و دیانا مشغول کلنجار رفتن با حصار جادوییِ غیر قابل رؤیت بود دخترکی ریز نقش از میان جمعیت گرگینه‌ها قدمی پیش آمد و گفت: - من یه یار از یه خون‌آشام‌ شنیدم که این حصار فقط با جادوی پاک می‌شکنه. جفری متعجب از دخترک پرسید: - جادوی پاک دیگه چیه؟! پیش از آن‌که دخترک‌ حرفی بزند شاهدخت قدمی پیش گذاشت و گفت: - جادوی پاک یعنی جادویی که از اون توی راه درست استفاده شده و صاحب اون جادو از قدرتش سوء‌استفاده‌ نکرده باشه. با این حرف شاهدخت چهره‌‌های دیانا و ولیعهد درهم رفت. - حالا باید چی‌کار کنیم؟! جفری نگاهش را به دور و اطرافش و نگهبان‌ها که همچنان در خواب بودند انداخت و با غصه لب زد: - زمان زیادی تا از بین رفتن اثر داروی خواب‌آور نگهبان‌ها نمونده. شاهدخت که ‌حالا با شنیدن حرف‌های جفری نگاهش معطوف به او شده بود گفت: - این‌بار تو امتحان کن. جفری با چشمانی از حدقه بیرون زده به شاهدخت نگاه کرد و با دست به‌ خودش اشاره‌ کرد. - من؟! شاهدخت سری تکان داد و جفری با بهت ادامه داد: - ولی من نمی‌تونم. شاهدخت به روی جفریِ مبهوت شده لبخندی زد. - تو می‌تونی؛ جادوی تو پاکه من حسش می‌کنم! جفری که انگار از حرف شاهدخت متعجب شده و در عین حال خوشحال و ذوق‌زده هم شده بود دوباره پرسید: - واقعاً؟! شاهدخت سری تکان داد و جفری با تردید قدمی به سمت شاهدخت برداشت؛ دستان لرزانش را بالا برد، آن‌ها را بر روی حصار جادویی گذاشت و چشمانش را بست به طوری ‌که انگار قرار بود تمام قدرت و انرژی‌اش را به دستانش منتقل کند.
    1 امتیاز
  18. لونا، جفری، دیانا و ولیعهد با شنیدن حرفم ایستادند و لونا به منی که چند قدم با آن‌ها فاصله داشتم نزدیک شد و پرسید: - چی‌شده راموس؟! نگاهم را به چهره‌های ملتمس گرگینه‌های زندانی شده دوختم و گفتم: - باید این‌ها رو هم آزاد کنیم. ولیعهد هم قدمی پیش گذاشت. - اما این کار خیلی زمان می‌بره! لونا نیم نگاهی به گرگینه‌های زندانی انداخت و لب زد: - حق با راموسه، ما نمی‌تونیم اون‌ها رو اینجا رها کنیم! رو سمت ولیعهد، جفری و دیانا کرد و ادامه داد: - شما برید و شاهدخت رو نجات بدید، ما هم بعداً بهتون ملحق میشیم. با رفتن آن‌ها ما نگاهی به یکدیگر انداختیم؛ از این‌که او در هر شرایطی با من همراه بود واقعاً برایم ارزشمند بود. - حالا این قفل‌ها رو چطوری باید بشکنیم؟! نگاهم را برای پیدا کردن وسیله‌ای به درد بخور به دور و اطراف گرداندم؛ باید یک چیزی در این میان پیدا می‌کردیم، نمی‌توانستیم از خیر نجات دادن مردم سرزمینمان بگذریم. چشمم به میله‌ی فلزی گوشه‌ی سالن که افتاد با عجله به سمتش رفتم و آن را برداشتم؛ این وسیله می‌توانست به ما در شکستن قفل‌ها کمک کند. - فکر کنم این به دردمون بخوره. لونا لبخندی به رویم زد و با دستش به من اشاره کرد تا به سمت اولین اتاقک زندانی‌ها بروم. - پس بیا شروع کنیم. کنار لونا ایستادم و میله‌ی فلزی را از داخل سوراخ قفل رد کردم؛ یک سمت میله را من گرفتم و سمت دیگرش را به دست لونا دادم. - تو این رو به سمت مخالف من فشار بده. رو به چهره‌های نگران چند زن و مرد زندانی لبخندی زدم. - نگران نباشید؛ ما شما رو از اینجا نجات میدیم. زن و مردان به نشانه‌ی احترام برایمان سری خم کردند. - ازتون ممنونیم. در جوابشان چیزی نگفتم، اما در دلم خوب می‌دانستم که این‌کار را زودتر از این حرف‌ها باید انجام می‌دادم. همراه با لونا شروع به هُل دادن میله کردیم و خیلی زود موفق به شکستن اولین قفل شدیم؛ پس از آن با کمک آن زن و مردان زندانی قفل‌های بعدی را شکستیم و من بیش از پیش از آزادی مردم سرزمینم خوشحال بودم.
    1 امتیاز
  19. *** در کنار لونا، جفری و ولیعهد پشت دیوار بلند قلعه ایستاده و منتظر دیانا بودیم؛ اضطراب داشتم و امیدوار بودم که دیانا موفق شود این کلوچه‌ها را به تمامی ‌نگهبان‌ها بخوراند. - پس چرا نمیاد؟! لونا در جواب ولیعهد شانه‌ای بالا انداخت و مثل او آرام و پچ‌پچ‌وار گفت: - تعداد نگهبان‌ها زیاده، برای همین اینقدر طول کشیده. لحظه‌ای مکث کرد و با هیجان ادامه داد: - اِه اومد. سر برگرداندم و به دیانایی که سبد به دست آرام و بدون جلب توجه به سمت ما می‌آمد نگاهی انداختم؛ چهره‌اش در آن لباس‌های ساده و کهنه زیادی بانمک شده بود و من لب روی هم می‌فشردم تا از دیدن چهره‌اش به خنده نیُفتم و باعث عصبانیتش نشوم. - چی‌شد دیانا؟ همه‌شون کلوچه خوردن؟! دیانا نگاه چپ‌چپی به لونا و جفری انداخت، انگار هنوز هم بابت پوشیدن این‌لباس‌ها از آن‌ها دلخور بود. - معلومه؛ فکر کن جرأت کنن به من نه بگن؟ نیم نگاهی به پشت سرش و جایی که در ورودی قلعه بود انداخت و ادامه داد: - فقط باید یکم صبر کنیم تا بخوابن. از به خواب رفتن نگهبانان که مطمئن شدیم آرام و پاورچین به سمت در قلعه به راه افتادیم؛ طوری که از لونا شنیده بودم دو نگهبان جلوی در ورودی بودند و در هر طبقه پنج یا شش نگهبان حضور داشته و مراقب زندانی‌ها بودند. با رسیدن به در قلعه لحظه‌ای ایستادیم هر دو نگهبان جلوی در تکیه زده به یک‌دیگر گوشه‌ی دیوار و در حالت نشسته به خواب رفته بودند و من ترس این را داشتم که هر آن از خواب بپرند و به سمت ما هجوم بیاوردند. - بیاید بریم، فقط یواش. همه‌مان به آرام‌ترین شکل ممکن از کنار نگهبان‌ها رد شدیم؛ ورودی قلعه یک راهروی طویل و ساخته شده از سنگ‌های سیاه بود که به یک سالن بزرگِ منتهی میشد و در آن سالن اتاقک‌هایی وجود داشت که ورودیشان با میله‌های فلزی پوشیده شده و هر کدام چندین گرگینه را در خود جای داده بودند. با دیدن گرگینه‌ها در آن وضعیت قلبم به درد آمده بود؛ این چیزی نبود که پدر من برای مردم سرزمینش می‌خواست و حالا… - بیاید از این‌طرف. بی‌توجه به حرف لونا سرجایم ایستادم؛ من نمی‌توانستم نسبت به وضعیت مردم سرزمینم بی‌تفاوت باشم. - وایسید.
    1 امتیاز
  20. جفری اشاره‌ای به ظرف درون دستش کرد و گفت: - این عصاره‌ی یه گیاه خواب‌آوره که اگه کسی حتی دو قطره ازش بخوره واسه‌ی چندین ساعت به خواب میره؛ ما می‌تونیم یکم از این به خورد اون نگهبان‌ها بدیم و وقتی که خوابیدن بریم توی قلعه. این‌بار ولیعهد پرسید: - ولی چطوری باید از این به خوردشون بدیم؟! با شنیدن این سؤال همگی به فکر فرو رفتیم؛ اصلاً راهی داشتیم که بتوانیم خودمان از شر نگهبانان خلاص کنیم؟! - فهمیدم! نگاه متعجب همه‌ی ما به سمت لونایی که این حرف را گفته بود چرخید و لونا با هیجان ادامه داد: - ما می‌تونیم غذا درست کنیم، از این عصاره توی اون غذا بریزیم و برای نگهبان‌ها ببریمش؛ من توی اون مدتی که اونجا زندانی بودم زیاد دیدم که مردم خون‌آشام‌ برای نگهبان‌ها نون و کلوچه میاوردن. نگاهم را لحظه‌ای میان دیانا، ولیعهد و جفری چرخاندم و رضایت چهره‌شان را که دیدم من هم لبخند زدم؛ اگر موفق به این‌کار می‌شدیم خیلی خوب میشد. … با بیرون کشیدن آخرین دانه‌ی کلوچه از فر لونا کمر راست کرد و گفت: - خب، حالا کی لطف می‌کنه این‌ها رو برای نگهبان‌ها ببره؟! ولیعهد، جفری و دیانا نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند و جفری گفت: - به نظر من بهتره که یکی از دخترها لباس روستایی‌ها رو بپوشه و کلوچه‌ها رو برای نگهبان‌ها ببره تا کمتر باعث شَک و‌ تردید اون‌ها بشه. ولیعهد هم این حرف را تأیید کرد و این‌بار نوبت لونا و دیانا بود که به یکدیگر نکاه کنند. لونا شانه‌ای بالا انداخت و با لبخند گفت: - پس فکر می‌کنم تو باید این‌کار رو بکنی دیانا. دیانا با بهت و ناراحتی لب زد: - چرا من؟! لونا شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد: - من چند سال توی اون قلعه زندانی بودم و تموم نگهبان‌ها من رو می‌شناسن، یادت رفته؟! دیانا با ناراحتی دست به پیشانی کوبید. - اوه نه!
    1 امتیاز
  21. پارت یازدهم_خبر عجیب همانطور که گهواره وار روی مبل زانو هایش را در آغوش گرفته و چشم بسته به سکوت اطراف گوش میداد، آلارم تلفن همراه خلوتش را بهم زد. دستش را روی پارچه زبر گونی بافت کاناپه به دنبال تلفنش کشید و بی مقدمه صحفه روشن شده را نگاه کرد. یک ایمیل خوانده نشده از سمت سایت خبری خط هفتم داشت. با دیدن نام خط هفتم، شمه خبرنگاری اش به قلقلک افتاد و به سرعت از زیر مبل، لبتاب خاک گرفته اش را بیرون کشید. آخرین باری که یادش می آمد رزومه اش را برای خط هفتم و چند شرکت و سایت خبرنگاری دیگر ارسال کرده بود اما یا جوابی نداده بودند یا درکمال احترام و بعضی بی احترامی، او را رد کرده بودند. سیم شارژ لبتاب را وصل و سریع روشنش کرد. خیره به صفحه لبتابی که داشت روشن میشد، باز هم تیزی ناخن شکسته انشگشت پایش را با کشیدن روی فرش، سیقل داد. تا روشن شد، مستقیم پوشه ایمیل ها را باز و ایمیل خوانده نشده را باز کرد: هیجانی عجیب در دلش بیدار شد. دوباره و سه بار متن پیام را خواند تا از آنچه که میدید مطمعن شود. بیکاری اش داشت به سال دوم می کشید و این پیشنهاد کاریِ هرچند موقت از سمت خبرگذاری قدیمی و موثقی چون خط هفت، او را شوکه کرده بود. خلاء و تنهایی و حتی اتفاقات عجیب غریبی که سرش آمده بود را به کل فراموش کرد. پوست لبش را به دندان کشید و تند تند، مشغول پاسخ دادن شد: لپ‌تاپ را بست. صدایش در خانه پیچید و بعد، همه‌چیز دوباره به سکوت برگشت. سکوتی که این بار خالی نبود؛ چیزی زیرش می جنبید. قلبش تندتر می زد، بی‌آن‌که بداند باید خوشحال باشد یا محتاط. فقط می‌دانست این تماس، دیر آمده؛ درست در زمانی که فکر می‌کرد دیگر هیچ چیز قرار نیست سر راهش سبز شود. بلند شد و به آشپزخانه رفت، چراغش را روشن کرد. یخچال را که باز کرد، بوی کپک و ماندگی بالا زد. ظرف ماکارونیِ خشک‌ شده، تکه‌ ای گوجه‌ چروک، پنیری که گوشه اش رنگ عوض کرده بود و نان لواشی که بیشتر یادآور کاغذ بود تا غذا. با مکثی کوتاه، لبه ی سالم پنیر را برید و باقی‌ اش را دور انداخت. نان را کمی خیس کرد و چای سرد مانده در لیوانش را گرم نکرد؛ همان‌طور سر کشید. غذا نبود؛ تداوم بود. فقط برای اینکه بدنش جا نماند و زانو هایش خالی نکند. روی صندلی نشست و به زور لقمه را فرو داد. حس کرد معده اش به اعتراض جمع می‌ شود. انگار بدنش هم از این همه تعلیق خسته بود. دستش را روی میز گذاشت و چند لحظه بی‌حرکت ماند. اگر این ایمیل نبود، فردا چه میشد؟ روز هایش به همان گندیدگی ادامه میداد یا باز هم در توهم بازی ذهنی اش غرق می شد؟ ویبره‌ ی تلفن، فکرش را برید. پیامک بود. - خانم مانا با تشکر از پاسخ شما، خواهشمندیم فردا ساعت ۱۰ صبح جهت جلسه ی حضوری به دفتر خط هفتم مراجعه فرمایید. نشانی متعاقباً ارسال خواهد شد. چشم‌هایش روی کلمه‌ی فردا مکث کرد. نزدیک بود. بیش از حد نزدیک. هنوز ذهنش جمع نشده بود که تلفنش لرزید و از دستپاچگی، دستش روی وصل کردن تماس سُر خورد. تند تلفن را به گوشش چسباند: - خانم مانا؟ مزاحم شدم. فقط برای اطمینان از دریافت پیامک تماس گرفتم. فردا منتظرتون هستیم. فروغ مکث کرد و صدایش کمی پایین‌ تر از همیشه درآمد: - سلام... بله… دریافت شد. - ممنون. شب خوبی داشته باشید. تماس قطع شد. کوتاه بود و رسمی. بدون توضیح اضافه! شب خوب؟ فروغ تلفن را کنار گذاشت. به پنجره نگاه کرد. شب مانند همان شب های گذشته به نظر می رسید اما چیزی آرام و نامحسوس داشت درونش جا باز می‌کرد؛ چیزی شبیه وزنِ دوباره مسئول بودن. احساسی که مدت‌ ها بود از آن فرار می کررد! دستش را روی سینه‌ اش گذاشت. ضربان قلبش هنوز منظم نبود. زیر لب گفت: - فردا… و نمی‌دانست این فردا قرار است او را به کدام نسخه از خودش برگرداند. *** صبحش با صدای زنگ ساعت شروع نشد، با سنگینیِ بیدار شدن اجباری آغاز شد؛ از همان هایی که مدت ها بود طعمش را نچشیده بود، اما رد آشنایی برایش داشت، چشم ها باز اما ذهن هنوز جرئتِ حرکت ندشت. نور خاکستری از لای پرده رد شده و روی دیوار نشسته بود؛ نه روشن، نه تاریک. چیزی بینِ بودن و نبودنِ اختیاری. فروغ مدتی همان‌ طور دراز کشید. به سقف نگاه کرد. احساس می‌کرد چیزی در بدنش جابه‌جا شده، انگار وزنش روی نقطه‌ی نا آشنایی افتاده بود. بلند شد و لباس ساده‌ای پوشید؛ تیره، بی‌ادعا. نه برای دیده شدن، نه برای پنهان شدن! کتری ته گرفته اش را به زور سیم اسکاچ از شر سوختگی خلاص و کرد و چای تازه بار گذاشت. آخرین تکه نان خشک را با چای بلعید تا معده اش بوی گند گرسنگی را به دهانش نکشد و آبرویش را مقابل خط هفتمی ها نبرد. در خانه را که بست، مکث کوتاهی کرد. هنوز هم تردید داشت... کلید را دوباره چرخاند. صدای قفل، محکم‌تر از همیشه در راهرو پیچید. هوای بیرون سرد نبود، اما زنده هم نبود. خیابان رنگ داشت، اما رنگ‌ها خاموش بودند؛ خاکستریِ آسفالت، سبز خسته ی درخت‌ها، زرد چراغ‌ها. آدرس را چند بار در ذهن مرور کرد. ساختمانی قدیمی در کوچه‌ای باریک، با تابلویی فلزی که {خط هفتم} را با فونتی ساده و بدون زرق و برق نوشته بود. حضورش را داد نمی زد اما از نظر عابر هم پنهان نمی ماند. داخل که رفت، بوی کاغذ و قهوه مانده در هوا بود. سکوتِ تحریریه از آن سکوت های مطلق نبود؛ صدای کیبورد، خش‌خش کاغذ، سرفه‌ای کوتاه. دیوارها سفیدِ چرک بودند، قاب چند عکس قدیمی از تیترهای مهم سال های گذشته رویشان نصب شده بود. هیچ‌چیز جدید نبود، اما همه‌چیز سر جایش بود. دختری با مانتوی طوسی پشت میز پذیرش، نامش را پرسید. فروغ گفت و به چین و چروک نا مرتب مقنعه دخترک و فرق نامنظمی که از موهایش باز کرده بود خیره شد. مکثی کوتاه. نگاهِ سریع به مانیتور و مجدد صدای دخترک: - بفرمایید، آقای نادری منتظرن. راهرو باریک بود، نور مهتابی ها سرد و کف سرامیک ترک‌خورده. انگار ساختمان هم چیز هایی را دیده و در خودش حمل می کرد. در اتاق مدیر، نیمه‌باز بود. مردی حدود پنجاه ساله، با مو های جوگندمی و عینکی که مدام روی بینی اش جابه جا می‌کرد، از پشت میز بلند شد. دست نداد؛ فقط اشاره کرد بنشیند. - خوش اومدید خانم مانا. صدایش آرام بود، اما خالی از تعارف. چند جمله ی کوتاه درباره‌ی سابقه‌اش گفت. از پرونده‌های قدیمی. از نگاه تحلیلی اش. فروغ گوش می‌داد، اما ذهنش روی چیز دیگری گیر کرده بود؛ روی این حس که چرا همه‌چیز بیش از حد برایش آشنا بود... نادری پوشه‌ای قهوه‌ ای رنگ را از کشوی میز بیرون کشید. رویش نوشته شده بود: «مرگ‌های خودخواسته – بررسی اولیه» پوشه هنوز در دست نادری مانده بود. جلو نیاوردش؛ انگار می‌خواست قبل از دیدن محتوا، وزنش حس شود. - این پرونده با عنوان خودکشی بسته شده. یعنی الان از نظر قانونی، این پرونده ها بسته ان. نگاهش را از روی پوشه برداشت و مستقیم به فروغ نگاه کرد. - ولی شک و شبهه توی خودکشی ها خیلی زیاده. اینکه خودکشی ان ثابت شده اما همشون چندتا وجه مشترک دارن. فروغ چیزی نگفت. منتظر ماند. - همه افراد توی این پرونده قبل مرگ تنها بودن. نه اینکه بی خانوده و بی کس باشن ها؛ آدم‌هایی که از جایی به بعد، ارتباطشون شُل شده بود. درست قبل از مرگ هم تماس یا پیام داشتن. یا بهتره بگم چیزایی که اونا رو هل میداده به چنین اقدامی. مکث کوتاهی کرد، انگار دنبال واژه‌ی بی‌حاشیه‌تری بگردد. میخواست منظورش را آنطور که قابل فهم برای یک شخصی خارج از دایره پرونده، با کلمات کوتاه بیان کند. عینکش را طبق عادت روی بینی تنظیم کرد و ادامه داد: - ببین تو پیاما مستقیم چیزی نگفتن ها، که مثلا یارو رو تهدید به خودکشی کنه یا دستور بده فلان، نه ببین بیشتر.... بیشتر شبیه… یه یادآوری بودن برای مردن. میفهمید منظورمو؟ کلمات در ذهن فروغ چرخید. یادآوری، دقیقاً همان چیزی بود که همیشه خطرناک تر از فشار عمل می‌کرد. هیچ‌کس مجبورشان نکرده بود؛ فقط چیزی را به خاطرشان آورده بودند که ترجیح دادند فراموش کند. فروغ آنطور برداشت کرد بود. نادری ادامه داد: - خانم مانا دقت کن ما بازم نمی گیم که این تماسو پیام ها باعث مرگ شدن. داریم می‌ گیم قبلش اتفاق افتادن فقط. قبلِ خودکشیو مرگ. قبلش. این «قبل» در ذهن فروغ کش آمد. همان فاصله‌ی باریکی که هنوز می شد انتخاب کرد، اما دیگر نمیشد وانمود به عادی بودن همه چیز کرد. نادری پوشه را روی میز گذاشت و از فروغ دعوت کرد دستش بگیرد. خودش نیز بلند شد و ادامه داد: - پشت من بیاید، یکی از بچه ها جزئیات اولیه رو بهتون می گه. او را به اتاقی کوچکتر برد. اتاقی بدون پنجره با دیوارهای خاکستری تیره. روی میز، چند پرونده، یک لپ تاپ، و تخته ای که رویش با ماژیک قرمز چند تاریخ و نام نوشته شده بود. زنی حدوداً هم‌سن فروغ پشت میز نشسته بود. نگاهش مستقیم، خسته، اما دقیق و ریزبین. فروغ آرام سلام کرد و نادری، او را به عنوان خبرنگار کارکشته ای که در گذشته سابقه درخشانی داشت به آن زن معرفی کرد. بعد از رفتن نادری، زن پشت میز سرش را بالا آورد دستش را به سمت فروغ دراز کرد و گفت: - اسمم سحره. بیا بشین سرپا موندی. فروغ دست گرمش را فشرد و پس از گفتن مجدد نامش، هرچند که نادری گفته بود، نشست. مشخص بود سحر، دختری کاری و منضبط بود. مستقیما بحث را به کار برد و هیچ حاشیه ای از جمله احوال پرسی، شرح حال های طولانی و حوصله سربر را جایز ندید. اولین پرونده را باز کرد. عکس مردی با چهره‌ای معمولی. بعدی زن. بعد جوانی که لبخندش بیش از حد بی‌دفاع بود. - همشون قبل مرگ، پیام داشتن. بعضیاشون تماس، بعضیا هم پیام متنی. محتوای مشخصی ندارن، اما فرمشون تقریبا یکیه. فروغ به عکس‌ها نگاه می کرد، اما ذهنش جای دیگری ایستاده بود. خودش را داشت جای آن افراد قرار میداد. در همان جایی که خودش هم بارها توقف کرده بود؛ لحظه‌ای که یک جمله ی ساده می توانست مسیر فکر را عوض کند. سحر ادامه داد: - پیام ها چیزی رو پیشنهاد نمی دن. بیشتر سؤالن. جمله های کوتاه. طوری که آدم بعدش تنها می مونه با خودش. تنهایی بعد از سؤال، بدترین نوع تنهایی بود. چون دیگر نمی‌شد تقصیر را گردن کسی انداخت. نگاه فروغ روی یکی از برگه‌ها ثابت ماند. یاداشت کوتاهی در گزارش: «پس از تماس، رفتار فرد تغییر کرده.» انگار جمله حال او را نوشته بود. او هم بعد از آن تماس‌، دیگر شبیه قبلش نبود. حتی حس کرد که نمی تواند شبیه قبل باشد! گلویش کمی سفت شد. بالاخره خودش را وارد مکالمه درمورد پرونده کرد: - متن پیام ها باقی مونده؟ سحر سرش را به علامت نه تکان داد. - بیشترشون پاک شدن. یا ناقص ثبت شدن. انگار یه تیکه شون هربار نیست. اصن خیلی عجیبه... ناقص. این کلمه هم روی ذهن فروغ نشست. دقیقاً همان‌ حالتی که دیروز تجربه کرد. چیزی در او ناقص شده بود. خاطره ای حذف شده، اما اثرش مانده بود. می دانست، اما یادش نمی آمد! برای لحظه‌ای کوتاه، مطمئن شد که این پرونده فقط یک گزارش نیست. پیشنهاد چنین پرونده ای، بعد از دوسال بیکاری و صد البته پس از آن چیز های عجیب و غریبی که تجربه کرده بود در ذهن سالم نرمال می آمد؟ حس می کرد این پرونده، چیزی است که به او مربوط می شد؛ نه به‌عنوان خبرنگار، بلکه به‌عنوان کسی که قبلاً، در جایی، میانِ انتخاب و هدایت ایستاده بود! و هنوز نمی‌دانست اگر این بار جلوتر برود، قرار بود تنها گزارش خبری بنویسد یا خودش بخشی از پرونده و همان بازی ای بود که در ذهنش آهنگ شروع تازه اش خورده بود؟
    1 امتیاز
  22. نشستم و به چای سردم خیره شدم، نشد بخورمش. بی حوصله به صندلیم تکیه دادم. آروم به چپ و راست تکونش دادم. لعنتی جسمم این جاست ذهنم پیش مامانمه. پاهام رو عصبی تکون دادم و دست روی لبم گذاشتم. خدایا خودت هوای مامانم رو داشته باش. نفسم رو خسته بیرون دادم. آقا رجب چای سرد رو برداشت و گفت: - الهی؛ عیب نداره دخترم، باز برای تو می‌ریزم. لبخند تلخ زدم: - دست شما دردنکنه آقا رجب. لبخند زد و رفت. به دست‌هام نگاه کردم. باز یادم رفت ناخن‌های شکسته و کجم رو درست کنم. یهو ذهنم پرت شد به دیروز! یادمه مرغ بیرون گذاشتم ناهار درست کنم که پیام کیمیا رو دیدم این کار رو پیشنهاد داده بود. الان چی شد اون مرغ؟ مامان پخت یا تو یخچال گذاشته؟ پوفی کردم و سر تکون دادم. این فکر‌های مزخرف چیه؟! مادر بزرگم مرده، بعد من دارم به چی فکر می‌کنم. دفتر کار رو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم. مقنعه‌ام رو یه دستی کشیدم، تقه‌ای به در زدم. صدای بم و خشکش اومد. - بفرما. در رو باز کردم؛ بوی تند سیگار بینیم رو پر کرد. بی‌اراده دستی زیر بینیم کشیدم. به صندلی تکیه داده بود. با یه اخم و ریزبین نگاهم کرد. استادمون از این ترسناک‌تر بود پس هول نکردم و محکم گفتم: - برنامه‌ امروز رو یادداشت کردم. بین ساعات چهل و پنج دقیقه تنظیم تنفس برای شما گذاشتم بتونید ناهار هم بخورید. با مکث کردم، دفتر رو روی میزش گذاشتم. ادامه دادم: - امروز حسابی سر شما شلوغه‌. با همون اخم و سیگار لای انگشتش خودش رو جلو کشید، به دفتر نگاه کرد. پک عمیقی به سیگار زد. خشک گفت: - فایلی برات فرستادم اونو ترجمه کن برای جلسه نیازش دارم. دفتر رو سمت خودم کشیدم با مداد نوشتم بتونم بعد پاک کنم. کمی خودش رو روبه دفتر خم کرد و گفت: - این چیه؟ به ایمیلی که از یه ناشناس بود من ثبتش کردم نگاه کردم و جواب دادم: - اسم درج نشده بود. اما ایمیلش رو برای شما ثبت کردم گفتم شاید بشناسید.
    1 امتیاز
  23. آبدارچی یه پیرمرد سر به زیر بود. نمی‌دونم بهش سلام کردم یا نه. با یه آه لب‌تاب رو روشن کردم. یکی یکی ایمیل‌ها رو چک کردم؛ تو دفتر کار ثبت کردم. قرارها رو تنظیم کردم. همین که سرگرم کار شدم، ذهنم درگیر موضوع دیگه شد. پیرمرد مهربون نزدیکم شد، یه استکان چای جلوی من گذاشت. - سرد نشه دخترم. نگاهش کردم و گفتم: - ممنون! راضی به زحمت نبودم. لبخند مهربون زد و گفت: - من رجب‌‌علی هستم دخترم، کار داشتی به من بگو. تشکر کردم و احترامی گذاشتم. من که نمی‌تونستم بگم رجب علی اصلا تو دهنم نمی‌چرخید. چی صداش کنم؟ پدر که نه ولی چی؟ عمو خوبه؟ نه خیلی سبکه! چشم‌هام رو آروم بستم و گفتم: - ممنون از شما آقا رجب. لبخند زد و با دست لرزون رفت. چایم رو که خوش رنگ اناری بود رو برداشتم بخورم. در آسانسور باز شد. یه زن عینکی بود. عبوس نگاهم کرد. سلامی کردم. خشک سر تکون داد. - تو منشی جدیدی؟ تایید کردم. عبوس‌تر گفت: - من ویدا مگری، کارشناس بازرگانی هستم. جلسات و قرارداد ها رو باید با من هماهنگ کنی یادت نره اول کاری کلاهمون تو هم نره‌. بلند شدم. با اخم جواب دادم: - خوشبختم خانم مگری، بنده هم دانژه آذرنگ هستم. خانم ملکی به من گفتن که چکار کنم از این که باز شما بازگو کردید متشکرم. یکم از بالا تا پایین نگاهم کرد، سر تکون داد و رفت. این هم انگار یه چیزیش بود. نشستم و به لیوان چایم که سرد شده بود نگاه کرد. حبه قند رو اومدم تو دهنم بذارم و چای بخورم آسانسور باز شد و پسری جوون وارد شد. لبخندی زد و سر خم کرد. - سلام، منشی جدید، بجای خانم ملکی باید باشید؟ قند رو گوشه نعلبکی گل دار گذاشتم و بلند شدم. - سلام احوال شما، بله دانژه آذرنگ هستم. با لبخند بزرگ که متوجه دندون جلوش که روی هم اومده بود شدم. دست روی سینه‌اش گذاشت و گفت: - حیدر مرادی، مسئول اداری هستم. سر تکون دادم: - خوشوقتم جناب مرادی. در آسانسور باز شد و مدیر همراه برادرش اومد‌. برادر مدیر بلند گفت: - سلام به همه روز خوب و پر انرژی داشته باشید. راهش رو کج کرد و رفت تو اتاق دیگه. اتاق حسابداری جدا بود. اتاق مسئول اداری و کارشناس یکی بود، با میز جدا. کلا اینجا سه اتاق داشت با یه آشپزخونه. از پشت میز با این بلند شده بودم بیرون اومدم و به مدیر سلام و خسته نباشید گفتم. انگار امروز مشکل داشته بوده. چون با اخم گفت: - ده دقیقه دیگه، لیست کار‌ها رو بیار اتاقم. فورا چشم گفتم. تو اتاقش رفت و در رو کوبید. آقای مرادی هم رفت. به دفتری که کار‌ها رو نوشته بودم نگاه کردم.
    1 امتیاز
  24. سرم رو با ریتم آهنگ تکون دادم‌. به یه ترافیک سبک خوردم و مورچه‌ای رفتم‌، گاهی لاکپشتی. پوفی کشیدم و به ساعت نگاه کردم‌. انگار یکی داره دنبالش می‌دوه. با مردی که چسبید به ماشینم که آروم حرکت می‌کرد، چشم‌هام از کاسه در اومد. - خانم خانم من یه بچه کوچیک دارم لطفا کمک کن خیر از جوونیت ببینی. خونسرد نگاهش کردم در داشبرد ماشینم رو باز کردم یه پنج تومنی پاره بهش دادم و گفتم: - خورد همین قدر داشتم. از من گرفت و رفت! در داشبرد ر‌و بستم. گوشیم زنگ خورد! مامان بود نگران شدم و جواب دادم: - جانم مامان چی شده؟ با گریه گفت: - اسما مرده، مادر بزرگت مرده. گیج به جلوم نگاه کردم‌. مادرِ پدرم مرده؟ خب من خیلی وقته ندیدمشون از وقتی پدرم به رحمت خدا رفت. آر‌وم گفتم: - گریه نکن مامان. مامان هق زد: - نمی‌تونم، هرچقدر بد باشن ولی من نمی‌تونم مادر بود؛ من هم مادرم. آهی کشیدم. - قربون دلت برم. گریه نکن با گریه که بر نمی‌گرده. باشه می‌دونم درک می‌کنم من هم حرفی نزدم. از سرکار که برگشتم میام میریم براشون‌. هق زد و روی بدنش کوبید. - دانژه اون مادر بزرگته، نوه بزرگشی باید تو اونجا باشی. پوفی کشیدم. حالا شدم نوه بزرگه؟ اون موقعه که پدرم مرد گفتن بریم؛ نوه نبودم. حالا که خودش مرده شدم؟ فرمون رو تو مشتم فشار دادم و گفتم: - باشه، من روز اول کاریمه زشته نرم. یه وقت دیگه حق نوه بزرگی رو از گردنم بر می‌دارم فعلا مامان‌. با فریاد صدام کرد؛ اما من گوشی رو قطع کردم. دل سنگ نبودم فقط دلم دیگه روشون سیاه شده بود. مادرم بخاطر خانواده پدرم دردمند شد. یه زن تنها و غریب که هیچ خانواده‌ای تو این شهر نداره. تا الان عوارض اون حرف‌ها اون نفرین‌هایی که کردنش روش مونده، اون قرص اعصاب‌ها، قلب درد ها‌. چطور این‌ها رو ببینم و برم؟ قطره اشک درشتی از چشمم افتاد.‌ دستی رو صورتم کشیدم و جلو شرکت پارک کردم. پیاده شدم و ندونسته در رو محکم کوبیدم. کیفم رو محکم تو مشتم فشار دادم و وارد شرکت شدم‌. انقدر غرق افکارم بودم نفهمیدم کی روی صندلی پشت میزم نشستم‌. بجز آبدارچی شرکت هنوز کسی نیومده بود. باید هم این جوری باشه منشی باید زودتر از مدیر عامل و بقیه برسه.
    1 امتیاز
  25. اومدم غر بزنم دیدم هنوز مثل شمر نمرود داره نگاهم می‌کنه. ساکت شدم و نون پنیرم رو نصفه خوردم استرس انگار راه گلوم رو بسته بود. چایم رو خوردم و بلند شدم. مامان چنان داد زد هر پشمی که نداشتم در اومد! - می‌خوای هشت تا پنج مثل چی کار کنی این خوردنته؟ با دهن باز گفتم: - ترسیدم. نشست غر زدن. - منو باش از اول خروس خون پا شدم، صبحانه درست کردم با این پاهام بعد جوابش بشه نخوردن... عذاب وجدان الهی رو کوبیدن تو سرم و نغ زدم: - خب نمی‌تونم. نشستم زور زوری با صد بار عوق زدن خوردم. با لبخند ژگوند گفت: - نوش جونت. خواستم داد بزنم، کوفت خوردم دل و روده‌ام تو حلقمه. اما اگه یکی به دو می‌کردم باز مامان برنده می شد باز سکوت رو ترجیح دادم. تو اتاقم رفتم. یک راست در کمدم رو باز کردم. خب بسلامتی به مرحله سخت از زندگیم رسیدم. این گونه شروع می‌شود. « چی بپوشم؟» میون پنجاه‌تا مانتو ول چرخیدم آخرم شد همون که همون اول انتخاب کردم. یه شلوار مام‌فیت مشکی پوشیدم. همراه مانتو یشمی، از مانتوش خوشم می‌اومد چون چسبون نبود‌. یهو هنگ کردم. یادم اومد آرایش نکردم. پوفی کشیدم مانتوم ر‌و در اوردم. جلو آینه ایستادم. چطور اول صبح کسی حال داره آماده بشه؟ با هزار مکافات که حس می‌کردم امروز از همیشه زشت‌ترم آرایشم تمام شد. مانتو یشمی رو باز پوشیدم و مقنعه مشکیم هم سر کردم. تو کیفم چندتا لوازم آرایش انداختم. همه وسایلمم تو کیف ریختم. یه نگاه به ساعت کردم هشت و پونزده دقیقه بود. تا برم همون میشه. از خونه بیرون زدم که دیدم مامان قرآن تو دست گرفته داره می‌خونه. لبخند زدم و گفتم: - مامان من دارم میرم. بلند شد و نزدیکم شد. - برو به سلامت، مراقب خودت باش روز اولی از خودت زیاد مایه نذار عادتشون بشه هی ازت کار بکشن گاهی بگو نمی‌دونم همیشه نگو باشه. سوارت میشن. قهقهه زدم. قربون نصیحتش بشم. مشت آرومی به بازوم زد. - می‌شناسمت که میگم روز اول از ذوقت همه کار می‌کنی‌. خم شدم پیشونیش رو بوسیدم. - چشم مامان‌. قرآن تو دستش رو بوسیدم و به پناه حق از خونه بیرون زدم. سوار ماشین خوشگلم شدم. باید ببرمش کارواش اما کی می‌بره؟ خودم بعد می‌شورمش. صدای آهنگ هایده رو بالا بردم. خدا رحمت کنه هایده رو خودش مرده آهنگ هاش ریمکس میشه، از شادمهر، مهدی احمدوند و خیلی‌ها می‌خونه. خندیدم هوش مصنوعی یاد‌ها رو تا ابد زنده نگه می‌داره. البته صدا رو زنده نگه می‌داره.
    1 امتیاز
  26. ... خمیازه بلند بالایی کشیدم و لب زدم: - بالاخره تمامش کردم‌‌. به ساعت نگاه کردم. پنج دقیقه مونده به نه تمامش کردم. دشکم رو از تو کمد دیواری بیرون کشیدم و روی زمین انداختم‌. بالشتمم پرت کردم، روی شکم دراز کشیدم. فردا اولین روز کاریمه، خدایا خودت دست منو بگیر. هی تو جام چپ شدم راست شدم؛ استرس فردا رو داشتم تا وقتی دستم بند بود یادم نبود. الان که می‌خوام بخوابم یادم اومد. اصلا فردا چی بپوشم؟ مانتو خردلی، مشکی؟ نه مشکی گرمه گرم‌ترم می‌کنه. غر زدم: نه مشکی بهتره میگن همیشه اولین ها تو یاد ثبت میشه. پوفی کشیدم و سرم رو زیر بالشتم کردم. آیت‌الکرسی خوندم نه یک بار بلکه چندین بار خوندم تا نفهمیدم چطور هم خوابم رفت. ... با سر و صدایی چشم‌هام رو باز کردم‌. خیلی خواب سبک بودم. از این خصوصیت خودم بدم می‌اومد؛ باعث می‌شد همش خوابم خراب بشه و بدنم حس بدی بگیره شوک، ترس، لرز اصلا نگم بهتره. بلند شدم و به ساعت نگاه کردم. شش صبح بود. ای بابا! باز سرم رو روی بالشت گذاشتم و خوابیدم. ... با تکون‌های دست مامان خواب آلود لب زدم. - بذار بخوابم. تکون تکونم داد: - پاشو دیگه دانژه! ساعت نُه شده، مگه امروز اولین روز کاریت نیست؟ یهو ذهنم بالا اومد و هول کرده نشستم. وای وای پونزده میلیون زده که به کارم بچسبم نه این جوری بی‌خیال بخوابم. یهو مامانم گفت: - آروم ساعت تازه هفت و نیمه، برو دست و روی خودت رو بشور بیا صبحانه. اومدم داد بزنم این شوخی مسخره‌ای بود؛ اما لب گاز گرفتم؛ چشم‌هام رو بستم، دم و باز کردم. خیلی ریلکس با سکته‌ای که به من داد رفتش. من چرا خرم همیشه کلک‌های مامان رو می‌خورم؟ بلند شدم دست و صورتم رو شستم. پیش مامان رفتم سفره انداخته بود. نشستم و به ساعت نگاه کردم. الان انقدر استرس داشتم اصلا دلم صبحانه نمی‌‌خواست. مامان متوجه حالم شد. یه غازی نون پنیر گردو برای من گرفت و دستم داد. با این که چهار زانو بودم اما هی پاهام رو تکون تکون می‌دادم. مامان چای جلوی من گذاشت و گفت: - بخور دیگه مثل ملخ آماده به پریدن شدی. پاهام از حرکت ایستاد و به چشم‌های خوش‌رنگ مامان نگاه کردم. مثل ملخ؟ این ادبیاتش منو کشته. دقیقا بلده کجا رو هدف بگیره تا جد و آبادت رو بسوزونه. غر زدم: - کی ملخ این جوریه! یه عسلی ریخت روی نونش و گفت: - بالاخره بهش نزدیکی. یعنی باید حرف حرف خودش باشه. لب زدم: - دیگه همین بود به حیوون تشبیه نشده بودم شدم. لب خند زد و گفت: - حیون نیست خزنده‌است. خزنده! خزنده؟ غش غش خندیدم و گفتم: - ملخ حشره‌است. پشت چشم نازک کرد. - مهم اینه همشون حیوون هستن. دهنم باز موند و لب زدم: - الان گفتی حیوون نیست خزنده‌است. چشم غره رفت: - چرا صبحانتو نمی‌خوری برداری بری؟ می‌خوام برم بخوابم.
    1 امتیاز
  27. هوفی کشیدم و روی مبل قهوه‌ای نشوندمش. خودمم کنارش نشستم. کنجکاو گفت: - بگو دیگه، چطور شد؟ چکار کردی. لبخند زدم و سر به سرش گذاشتم. - نرم لباس‌هام رو عوض کنم؟ جوری نگاهم کرد که ترسیدم اگه نگم بزنتم. با خنده گفتم: - چیزی نشد مدارکم رو دادم. گفتم به چه زبان‌هایی می‌تونم حرف بزنم. یکم با من فرانسوی حرف زد و من هم شورش رو در اوردم به هر چهار زبان حرف زدم. دیگه این جوری شد گفت استخدامی. ماهی پنجاه و پنج میلیون همراه بیمه، پیش پرداخت هم پونزده میلیون به حساب من زد. خوشحال شد و آروم گفت: - این خیلی خوبه، میدونی اگه بابات می‌دیدت بهت افتخار می‌کرد. مقنعه‌ام رو در اوردم و تلخ پرسیدم: - چرا ارشدم رو گرفتم این جوری خوشحال نشدی؟ اخم کرد و نگاه گرفت‌. - خوشحال شدم، چرا نشم؟ فقط نمی‌خوام گوشه گیر باشی، یه گوشه خونه بیفتی. همش تو اتاقت دور از همه. حتی اگه منشی بشی، یا یه کار دیگه خوشحال‌ترم می کنه بیرون باشی و هوا به کله‌ات بخوره. از حرفش حس بهتری گرفتم. پس مشکل این بوده! نه مشکل تحصیل من. سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و زمزمه کردم: - من این رشته رو دوست داشتم. آروم روی صورتم زد. - من هم بهش احترام گذاشتم؛ الان دیگه مهم نیست تو کار داری، حقوق خوب داری. تنها چیزی که می‌خوام دیگه به چشم ببینم، اینه که به خونه بخت بفرستمت. بازم خونه بخت، چرا باید بگن دخترا ترشی می‌افتن مگه چه ایرادی داره شوهر نگرفتن؟ من نمی‌تونم شوهر کنم، اصلا باید آماده باشم. چرا الکی یه زندگی بسازم که بعد‌ها به راه طلاق بره. یا نتونم، بند شده باشم و عاطفی طلاق گرفته باشم. من دارم دوست‌هام رو ببینم؛ نصفشون ناراضی هستن. همه حرف‌هام شعار‌هام فقط تو ذهنم موند و لب باز نکردم. فقط گفتم: - به وقتش اون هم می‌بینی. بلند شدم تا بحث کش پیدا نکنه. وارد اتاقم شدم یه دوش بدون شستن موهام گرفتم عرق روی بدنم نمونه چون موهام مکافاته خشک کردنش. لباس پوشیدم و خواستم از اتاق بیرون بزنم چشمم به مقاله ترجمه نشده افتاد.‌ امشب باید تمامش کنم. از اتاق بیرون زدم که بوی چای دارچین مامان کل خونه صد متری مارو گرفته بود. شکمم به صدا در اومد. ناهار نخورده بودم. مامان پا فیلم ترکی نشسته بود و اصلا نگاه از تلویزیون نمی‌تونست برداره. شده ده بار هم می‌شینه پا تکرارشون یه وقت چیزی رو جا ننداخته باشه. خنثی نگاه گرفتم دو لیوان چای ریختم. قهوه خور نیستم اما چای خور درجه یکم‌. به همین بابت استکان کفاف منو نمیده، حداقل باید یه لیوان بخورم حال کنم. چای رو بردم روی میز گذاشتم و خودمم نشستم‌.‌ یه شیرینی برداشتم و به تلویزیون خیره شدم. خودمم جوری تو اوج فیلم رفتم هیچی از کیک و چایی که خوردم نفهمیدم فقط فهمیدم خیلی چسبید. کش و قوس اومدم گفتم: - مامان میرم مقالم رو تمام کنم که برای فردا برم سرکار. خم شدم بوسیدمش و جواب داد: - زودبخواب صبح سرحال باشی. - باشه. تو اتاقم رفتم. اصلا با میز حال نمی‌کردم‌. بند و بساطم رو روی زمین ریختم و شروع کردم ترجمه مقاله.
    1 امتیاز
  28. اومدم آهنگ رو زیاد کنم‌. ویبره گوشیم‌ خبرم کرد. نیم نگاهی انداختم، مامان بود. روی اسپیکر گذاشتم. - جونم؟ - کی میای؟ چی شد؟ نگران بود خیلی ضایع از صداش معلوم بود. - دارم میام، چیزی لازم نداری؟ - نه بیا زودتر. با نیش باز پرسیدم: - فیلم‌ ترکی‌هات تمام شده دمغی مامان جونم؟ ناراحت جواب داد: - نه، این فیلم جدیده هست گذاشته بودن؟ بچه تو شکمش مرد. قهقهه زدم: - مامان اسمش روشه دیگه فیلمه. غر زد: - انقدر مسخره نکن فیلم‌ها رو از یه جا دیدن ساختن دیگه. تو که این همه درس خوندی نکردی زندگی ما رو بنویسی بدی فیلم کنند. فقط برای این درس خوندنت خون به جیگرم کردی. باز شروع شد. مامانم دوست داشت من دکتری چیزی بشم، یا به من بگن خانم مهندس یا بگن خانم دکتر. نفسم رو پوف پوف بیرون دادم و گفتم: - مامان من تو راهم فعلا. گوشی رو قطع کردم و گاز دادم. وسط راه کیک خامه گرفتم و خونه رفتم. با دیدن مامان که حیاط شسته و داشت جلو در رو آب پاشی می کرد نق زدم: - الان وقت شستنه؟ تو اوج گرما؟ می‌گذاشتی من چهار و پنج می‌شستم دیگه یه اسپند هم درست می کردم‌. گل‌ از گلش شکفت و گفت: - ببینش ببینش چقدر بزرگ شده، خانم شده. ماشالله؛ بترکه چشم حسودی که نمی‌تونه ببینه. شلنگ رو ول کرد. منو محکم بغل کرد بوسید. - مبارکه. پیشونیش رو بوسیدم. دلخور شدم وقتی ارشدم رو گرفتم اصلا خوشحال نشد. تازه فقط یه تبریک خشک و خالی گفت رفت آشپزخونه. خیلی تو دلم بود بپرسم چرا؟ جعبه شیرینی رو بهش دادم. آب رو بستم، شلنگ رو جمع کردم. نفس عمیقی کشیدم هوا خیلی گرم بود. مقنعم رو تکون دادم و تو خونه رفتم. مامان دنبالم اومد و گفت: - ایشالله فردا از ساعت چند میری؟ با نیش باز جواب دادم: - اول بیا بشین تا برای تو تعریف کنم. پله‌ها رو خسته با فشار زانو بالا اومد. غمگین نگاهش کردم. از خانواده پدری که هیچ خیری ندیدیم. تا فهمیدن پدرم مرده، مامانم رو ول کردن؛ گفتن تو حرص کشتش کردی. برعکس گفته‌هاشون پدر و مادرم خیلی به هم احترام می‌گذاشتن. کمکش کردم و پهلوش رو گرفتم سرش رو بوسیدم. - چرا با این پاهات انقدر راه میری؟ خسته از پا درد نالید: - اگه بهش زور نشم دیگه همین‌ هم نمی‌تونم راه برم. لج باز بود. هرچی بگم باز کار خودش رو می‌خواست بکنه. روزی که جوون بود و می‌تونست ازدواج کنه، نکرد و فقط منو با چنگ و دندون بزرگ کرد. چقدر حرف که نشنید‌، چقدر اذیت، چقدر دکتر و بهش گفتن افسردگی گرفتی.
    1 امتیاز
  29. لبخند زدم و محترمانه تشکر کردم. پسری جوون دست تو جیب اومد و گفت: - سلام خانم ملکی، متین دفتره؟ خانم ملکی تایید کرد. - بله آقای مشتاقی هستن. پسره با چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اش نگاهم کرد و پرسید: - منشی جدیده؟ خانم ملکی خندید. - بله، بالاخره جناب مدیر رضایت دادن. پسره خندید‌. بدون در زدن در رو باز کرد. رو به من گفت: - خوش اومدی به شرکت بازرگانی. تشکر کردم. تو اتاق رفت که فریاد و خنده‌ها بود از اتاق شنیده می‌شد! تعجب کردم. یه جورایی انگار بمب انرژی بود. خانم ملکی با لبخند گرم گفت: - برادر مدیر هستش. جفتشون بعد فوت پدرشون این جا رو دارند می‌چرخونند. آهانی کردم. برادرش شبیه مدیر نبود. متین چشم‌ها، موهاش مشکی بود، برادرش موهاش خرمایی تیره و چشم‌هایی قهوه‌ای سوخته. از خانم ملکی خداحافظی کردم تا فردا ساعت هشت و نیم بیام این جا کارم رو شروع کنم. سوار آسانسور شدم و به کیمیا زنگ زدم. انگار رو گوشی خوابیده. - جونم دانی؟ به خودم تو آینه نگاه کردم. رنگم پریده‌تر شده، کرمم تو این گرما جذب شده بود. نگاه از خودم گرفتم و سر به سرش گذاشتم. - قبولم نکردن. غرش کرد. - گمشو بابا، هر جا بری تو هوا تو رو می‌زنند. خنده‌ام رو کنترل کردم. - حالا که نزدن. در آسانسور باز شد و پایین رفتم. غر زد: - سر به سرم نذار، من حاضرم قسم بخورم استخدامت کردن. چقدر روی من مطمئن حرف می‌زد. لبخند زدم و جواب دادم: - آره؛ استخدام شدم کیمیا. از فردا ساعت هشت و نیم تا پنج عصر کار می‌کنم. کیمیا جیغ بلند و خوشحالی کشید. - ایوووووول می دونستم. سوار ماشینم شدم و خندیدم‌. کیمیا کنجکاو و سریع پرسید: - یالا یالا بگو ببینم مدیرش از اون تیکه ها و خوشگل‌هاست؟ شنیدم مدیر اون شرکت خوشگله. خوشگل، هوم درسته بد نبود؛ اما گفتم: - دقت نکردم. میای ببینمت؟ مکث کرد و جواب داد: - نه؛ الان نمی‌تونم با حسین قرار دارم. خندیدم. - تو هم با این شوهرت ما رو کشتی‌. چرا مثل آدم هم دیگه رو تو خونه نمی‌بینید؟ ماشین رو روشن کردم. جواب داد: - حسین رو که دیدی همش دریاست کم می‌بینمش. تو خونه هم که خانوادم نمی‌ذارند درست ببینمش برای همین قرار می‌ذاریم. خندیدم، خیلی زندگی شیرین و تلخی داشتن‌. دور بودن اما تو کافه همیشه هم دیگه رو می‌دیدن. صدای ضبط رو کم کردم و گفتم: - ای‌جان، باشه گلم به آقاحسین هم سلام برسون. راستی کیمیا ممنون بابت این کار من از امروز دیگه یه کارمند هستم. محکم جواب داد: - تو قبلا هم کار داشتی تازه پیشنهادش شاید من بود؛ اما استعدادش درون تو بود. لبخند زدم: - باشه حالا هی هندونه زیر بغلم نذار، برو آماده شو. - واقعیته دانی؛ فعلا بای بوس بهت. خداحافظی کردم و گوشی رو روی پاهام گذاشتم.
    1 امتیاز
  30. گوشی رو قطع کردم و چرخیدم. آقای مشتاقی با قهوه تو دستش نگاهم کرد. لبخند زدم و گفتم: - خانواده‌ام راضی هستن. فقط باید این فرم رو پر کنم؟ تایید کرد و جواب داد: - اول با دقت بخون بعد پر کن. اگه وقت داشتی، بگو خانم ملکی کمکت کنه با این جا آشنا بشی؛ راحت تر می‌تونی به کارت فردا ادامه بدی. چشمی گفتم. فرمم رو با دقت خوندم. این که نمی‌تونم فسخ کنم، سفر کاری‌ها باید همیشه آماده باشم. حقوقش هم با خودکار نوشته شده بود. قبلا سی میلیون بوده ولی الان زده پنجاه و پنج میلیون! با دیدن این رقم مخم سوت کشید. به مبلغ اشاره کردم و گفتم: - پنجاه و پنج میلیون؟ تایید کرد. - بخاطر تسلط در چهار زبان، و مدرک ارشد شما حقوق افزایش شده. پیش پرداخت هم باید شماره کارت رو اون پایین ذکر کنید،بنده به حساب شما واریز کنم. تا از فردا به طور رسمی بتونید کار رو انجام بدید. پنجاه و پنج میلیون ماهانه زیاده، البته برای این دوره الان ما دیگه زیاد نیست. فقط برای من که خرج زیادی نمی‌کنم، به چشمم زیاد میزنه‌. نفسم رو بیرون دادم و فرم رو پر کردم امضا کردم، انگشت هم زدم. آقای مشتاقی هم امضا و اثر انگشت زد و گفت: - بفرمایید دهن خودتون رو شیرین کنید‌. امیدوارم بتونیم با هم همکاری خوبی داشته باشیم. گوشیش رو در اورد. تند تند چیزی رو زد و دینگ... برای گوشی من پیام اومد. گوشیم رو برداشتم که با دیدن پونزده میلیون پیش پرداخت شوکه شدم. محترمانه و کنترل شده گفتم: - تشکر. با این کارش منو محکم به این شرکت چسبوند. بلند شد. پشت میزش نشست منشی رو خبر کرد. من هم بلند شدم و گفتم: - پس من برم با منشی هماهنگ کنم؛ تا نکات لازم رو بده. در باز شد، همون زن که فهمیدم خانم ملکی هستش وارد شد. شکمش رو که دیدم فهمیدم چرا می‌خواد بره، اون بارداره. محترمانه پرسید: - بله جناب مشتاقی امری داشتید؟ جناب مشتاقی درحال انجام کاری گفت: - از الان خانم آذرنگ به جای شما کار می‌کنه. لطفا راهنمایشون کنید خانم ملکی. خانم ملکی لبخند زد. - می‌دونستم تو استخدام میشی. بیا دخترم تا بگم چکارا کنی. تایید کردم و همراهش رفتم. خانم ملکی سمت میز رفت و گفت: - اول این‌جا رو میگم چون من از بعد خودم خبر ندارم. این دفتر تنظیم ساعت‌ها و قرار ملاقات‌هاست. بازش کردم، مرتب همه چی نوشته شده بود. حدود یک ساعت تمام کار‌ها رو به من توضیح‌داد. نشست و یکم آب خورد. گوشی زنگ خورد و گفت: - می‌تونی جواب بدی. گوشی رو برداشتم و با اعتماد بنفسی که بخاطر مدرک ادبیاتم داشتم گفتم: - سلام، شرکت بازرگانی مهرزادگان، بفرمایید. مردی به زبان استانبولی شروع کرد کرد حرف زدن. - سلام، از استانبول تماس می‌گیرم. درمورد قرار داد درحال اجرا می‌خواستم با مدیرعامل صحبت کنم. قلم و دفتر رو سمت خودم کشیدم و گفتم: - حتما، ممکن اسم و نام شرکتتون رو بفرمایید؟ تند و خوانا شروع کردم نوشتن و گفتم: - در اولین فرصت منتقل می‌کنم. در حال انتظارش گذاشتم و به آقای مشتاقی وصل کردم. اطلاعات رو دادم و گفتم: - وصل کنم؟ با تاییدش تماس استانبول رو وصل کردم. خانم ملکی لبخندی به من زد و گفت: - تو دختر باهوش و آینده داری هستی؛ مرحبا به پدر و مادری که دخترشون تو هستی.
    1 امتیاز
  31. آقای مشتاقی بلند شد یه فرم تو دستش گرفت. سمت من اومد و گفت: - شرکت بازرگانی، به زبان‌های مسلط به جامعه نیاز داره. من دنبال شخصی هستم که کار‌های من رو ساماندهی کنه. روی مبل رو به روی من نشست. خم شد و فرم قرار داد رو سمت من گرفت و ادامه داد: - ممکنه در ماه به چند سفر کاری بریم‌. نیاز دارم در هر زمان آماده باشید که با اولین تماس ساک خودتون رو جمع کنید. مسافرت؟ کشور‌های دیگه! وای نه. من با مامانم چکار کنم؟ تنهاست. لعنت به من نباید خود سر برای کار اقدام می‌کردم. گیج شدم و بهش نگاه کردم. انگار از تو نگاهم متوجه چیزی شد اما به حرفش ادامه داد: - من منشی ساده که فقط جواب گوشی، تنظیم ساعت و قرار‌هام رو کنه ندارم. یه منشی می‌خوام که گوش و چشم دوم من باشه. مات به برگه خیره شدم. من انتظار نداشتم قبول بشم. گفتم حتما میگه برید خبرتون می‌کنم. این جوری می‌تونستم با مامانم هماهنگ کنم؛ اما الان چکار کنم؟ مامانم بجز من کسی رو نداره. من بخاطر مامانم دانشگاهم رو تو شهر خودم رفتم. با صدای آقای مشتاقی رشته افکارم پاره شد. نگاهش کردم و گفت: - مشکلی پیش اومده؟ من خوشحالم قبول شدم اما نگرانیم مامانم بود. پس حقیقت رو گفتم حتی اگه مسخره بشم. - شرمنده من بدون مشورت با خانواده‌ام اومدم. فکر کردم بگید برید ما با شما تماس می‌گیریم. اگه میشه، من با خانواده‌ام تماس بگیرم و در میون بذارمشون. دستش رو با احترام بالا اورد. - بله حتما می‌تونید تماس بگیرید. تشکر کردم. شماره مامان رو گرفتم. مطمئنم مامان میگه نه؛ میگه یه هنر یاد بگیر درس نخوندی منشی بشی. از استرس بلند شدم، فاصله گرفتم. صدای مامان تو گوشم پیچید. - دانژه؟ گلو صاف کردم. - سلام مامان، من الان تو شرکتی هستم. کیمیا به من پیشنهادش داده. اومدم مصاحبه کردم و الان میگن استخدام هستم. صدای مامان نیومد. با فشار سنگین رو سرم و سینه‌ام ادامه دادم. - کارش جوریه که در ماه شاید چند‌بار به سفرهای متوالی برم، نه ایران خارج از ایران. صدای مامان خش دار تو گوشم پیچید. - قبولش کن دخترم. بالاخره تو هم باید از یه جا شروع کنی. کار کاره مادر این که دستت تو جیبت باشه مهمه. دانژه من به تو اعتماد دارم حتی اگه تو شهر غربت بری. می‌خوام اگه روزی سر رو زمین گذاشتم دلم آروم باشه یه وقت تو تنها نباشی دورت بگردم. قبولش کن دختر خوشگلم من هم میرم شیرینی می‌گیرم دور هم یه جشن می‌گیریم. شوکه شدم. یه چیز سنگین تو گلوی منو فشار داد و لب زدم: - مامان قبول کنم؛ تو تنها‌تر میشی. مامان خندید. - نه تازه از دستت راحت میشم. فیلم ترکی‌هام رو راحت‌تر می‌بینم شهین‌خانم و همسایه‌ها هم هستن. حالا که خدا نگاهت کرده تو ازش نگاه نگیر. لبخند زدم و خندیدم‌. - باشه فعلا.
    1 امتیاز
  32. بلند شدم. اولین کاری که کردم، جلو آینه ایستادم. زیر ابروم در اومده بود. همیشه دخترونه برمی‌داشتم؛ چون هنوز، به قول مامان، شوهر نکردی بخوای زیاد تو ابرو‌هات بری. همون دو سه تا دونه رو تمیز کردم. دست و صورتم رو شستم یه کرم مرطوب کننده زدم. به قول کیمیا پنج‌من ضد آفتاب بزنیم این آفتاب هی به ما نفوذ نکنه. پوستم سفید بود؛ زیر نور اتاق رنگ‌پریده‌تر هم می‌زد. سر کمدم رفتم. خلاصه یه آرایش دانشجویی کردم. شلوار پارچه‌ای مشکیم رو برداشتم با پیرهن سفیدمم تنم کردم. سارفون مشکی پارچه‌ای هم بالا پوشیدم. گشتم و مقنعه مشکیم رو هم سرم کردم، موهامم فرق انداختم و یه تره بیرون کشیدم. کیف دستی مشکیم هم برداشتم. عطر زدم. گوشیم و سویچ ماشین داغونمم تو کیفم انداختم. اومدم از اتاق بیرون برم فهمیدم جوراب نپوشیدم. عقب عقب برگشتم و از زیر تخت جوراب رنگ پام رو پوشیدم که جرر... پاره شد. پچ زدم: الان موقعش بود؟ چرا فقط یک بار مصرفید؟ نشستم این بار یه رنگ پا شیشه‌ای برداشتم پاهام کردم که دیدم کف پاهام سوراخه. لباس پوشیدن همیشه حوصله‌ام رو تنگ می‌کرد. بی‌خیال شدم. از اتاق بیرون زدم که مامان و شهین خانم نگاهشون چند ثانیه روم موند. مامان کنجکاو پرسید: - کجا به سلامتی شال و کلاه کردی؟ نگفتم می‌خوام برای کار برم اون هم جلو شهین‌خانم‌. لبخند زدم. از کنار در حال کفش پاشنه دار سفید مات با نوک مشکی رو پوشیدم جواب دادم: - کار پیش اومده باید چیزی رو تحویل بدم. از بیرون وسیله‌ای نمی‌خوای مامان؟ مامان اخمی کرد. - نه مراقب خودت باش، زود بیا. باشه گفتم و با یه خداحافظی از خونه بیرون زدم. سوار ماشین پراید سبزم شدم. سر رنگش با کیمیا خودکشی کردیم. یه رنگ سبز لیمویی بود. خندیدم و سوار شدم. گاز دادم به مقصد کار... دنده رو عوض کردم. آهنگ شایع داشت می‌خوند. همراهش لب زدم... «یه چیزی تومه که بهم میگه دشمن کیه؟ مشکل چیه؟ پاشو که آیندمون اسمیه درد امروزمون نور چشمیه» با لبخند ولوم رو بالا بردم. انگشت‌های باریک دستم رو آروم لبه پنجره با ریتم آهنگ تکون دادم. دوتا بوق برای من زده شد. توجه نکردم و به راهم ادامه دادم. حدود پنج دقیقه رانندگی رسیدم. ماشین رو یه گوشه پارک کردم. از بیرون به شرکت بازرگانی نگاه کردم پر زرق و برق نبود. آلودگی شهر تابلوی طوسی با نوشته قرمز رو کدر کرده بود. سویچ رو تو کیفم انداختم. مدارکمم برای نیاز تو کیفم داشتم. با یه نفس عمیق، صدتا صلوات رفتم تو شرکتی که نمی‌دونم بعدش چی میشه. یک راست سمت آسانسور رفتم. به گوشیم نگاه کردم کیمیا گفته بود طبقه ششمه. خودشون هم راهنما زده بودن. همراه من دو مرد و یه زن محجبه هم وارد شد. هرکی به یه جای آسانسور خیره بود، یا سرش مثل من تو گوشی بود. آسانسور ایستاد و من هم بیرون اومدم. ایستادم؛ یه فضای آروم، با چهار نفر رو صندلی رو به رو شدم. همون لحظه یکی از اتاق مدیر بیرون اومد. هیچی تو ظاهرش معلوم نبود. پشت میز هم یه زن سی و خورده ساله نشسته بود. جلو رفتم و گفتم: - برای کار اومد... بدون نگاه به صندلی اشاره کرد: - بشین صدا می‌کنم. ابرو بالا انداختم! مگه اسمم رو می‌دونه که صدا می‌زنه. سمت صندلی‌ها رفتم‌. کنار یه دختر که یه آدامس اندازه لنگ دمپایی داشت می‌جوید و بینیش رو قلمی عمل کرده بود نشستم. اولین چیز بوی خوش عطرش بینیم رو گرفت. نیم نگاهیش کردم. موهاش رو بلوند کرده بود، لنز سبز هم گذاشت بود، یه پوست سبزه داشت با موهایی بافت آفریقایی. خودش هم از بالا نگاهم کرد و پشت چشم نازک کرد! بی تفاوت به جای دیگه خیره شدم. باز نگاهم کرد و پرسید: - وقتت رو هدر نده این جا بشینی، من به دو زبان مسلط هستم جانم. ظاهر پرفکتمم این کار رو برای من ساخته. مرد کنارش تسبیح انداخت و استغفرالله گفت. اون یه مرد هم بی‌خیال تو گوشیش بازی انگری برز می‌کرد. جواب ندادم. تو دانشگاه از این‌ مورد‌‌ها زیاد دیدم. سر زن بالا اومد. - شما دو‌تا آقای محترم بفرمایید. دسته کیفم رو فشار دادم. چرا همزمان فرستاد؟ شاید برای رقابت! اخمی کردم و به ناخن‌هام نگاه کردم. یکیش کوتاه یکیش بلند بود. انقدر غرق ترجمه مقاله‌ها و داستان‌ها بودم، که یادم رفت برم یه سر و سامون به ناخن‌هام بدم. دختر افاده‌ای با ناز گفت: - آه، چقدر گرمه. شال سبزش رو تکون داد و بوی عطرش رو سمت من سوق داد. چشمم به ناخن‌های گربه‌ای مانیکور شده‌اش خورد. حتی روی ناخنش اکسسوری داشت! به خودم توپیدم. « به تو ربطی نداره، هرکی زندگی خودش رو داره.» نفسم رو خسته بیرون دادم.
    1 امتیاز
  33. پارت دهم_احساسات صریح چیزی داشت آزارش میداد و به این فکر می‌کرد که نشستن، از چه زمانی به کاری سخت تبدیل شده. نه به خاطر درد، نه خستگی؛ به خاطر این‌که بدنش دیگر مطمئن نبود این توقف موقتی است یا دائم. خانه ساکت بود، سکوتی که انگار چیزی را پنهان می‌کند. دستش را روی زانویش گذاشت. آنقدر حواس پرت بود که متوجه تن نیمه برهنه اش پس از بیدار شدن از آن کابوس عجیب غریب نبود. مگر آخرین بار پالتوی کلفتش را به تن نکرده بود و از خانه بیرون زده بود؟ خاطراتش محو بودند و حتی به درستی چیزی که یادش میآمد هم شک داشت. صدای کلید در قفل پیچید. نه زنگ. نه اعلام. یک ورود مطمئن! فروغ پلک نزد. بدنش قبل از ذهنش فهمیده بود. مادرش بود! قدم‌ها نزدیک شد. کوتاه، منظم. قدم‌های کسی که عجله ندارد چون همیشه به موقع می‌رسید. مادر وارد اتاق شد. نگاهش روی فروغ مکث کرد، بعد اطراف راه پایید. چهره اش درهم شد، خوب میدانست شلختگی فضا، بوی ماندگی که عطر دائم خانه فروغ بود به مزاج مادر خوش نمی آمد. بطور کل، وجود آن خانه حتی در نظر مادر اشتباه بود. نگاهش کنکاش گر بود مثل کسی به جای حال آدم ها، تغییرات را می‌سنجد. — چرا جواب تلفنو ندادی؟ صدایش اما معمولی بود. نه نگران، نه تند. فروغ دهانش را باز نکرد. اگر حرف می‌زد، مجبور می‌شد انتخاب کند کدام نسخه‌اش حرف بزند! سرد و جدی؟ یا ترسیده و نگران؟ مادر جلوتر آمد. کمی نزدیک‌تر از حد معمول. بوی عطرش، همان بوی همیشگی، با حافظه‌ی فروغ گره خورد. بویی که همیشه قبل از یک جمله‌ی ناخوشایند می‌آمد. — خوابی؟ جواب نمیدی چرا؟ فروغ بالاخره بازی پلک نزدن را تمام کرد و جسم خشک شده اش را کمی تکان داد. خیره به چشمان مادر سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد. باز هم زبانش به صحبت نچرخید... مادر کمی جدی تر پرسید: — پس چته؟ حرف نمیزنی چرا؟ فروغ نگاهش را دزدید و کلافه نفسش را بیرون داد. چنگی به موهای ژولیده اش زد و خیره درخت پرتقال، از پشت شییشه ها آرام گفت: - نمی‌دونم. این جواب، صادقانه‌ترین جواب ممکن بود. مادر بی تعارف کنارش روی مبل نشست و اینبار جدی تر پرسید: - خوبی تو؟ - خوبم! کلمه از دهانش بیرون آمد، اما خودش هم دروغ بودنش را حس کرد. مادر نگاهش کرد. طولانی‌تر از معمول. فروغ کلافه شد، بی مکث و بی اختیار ادامه داد: - حالم خوب نیست. دست روی دست فروغ گذاشت و لب زد: - این خوب نبودن هات همیشه دیر گفته می‌شه. فروغ نگاهش را از درخت پرتقال کند و برای لحظه‌ای به مادر نگاه کرد. چهره‌اش عوض نشده بود. همان خطوط، همان سفتی. انگار زمان تصمیم گرفته بود او را دور بزند. کلافه تر مادرش را خطاب گرفت: - اومدی چی کار؟ مادر مکث کرد. این مکث، برای فکر کردن نبود؛ برای انتخاب کلمات هم نبود. برای وزن‌کردن فضا بود. - دلم شور افتاد. همان جمله‌ی همیشگی. همان توجیه امن. اما فروغ خوب میدانست دل‌شوره همیشه بعد از فاجعه می آمد. هیچ‌وقت جلوی اتفاق را نمی گرفت، دقیقا مثل همان لحظه هایی که داشت تجربه میکرد. مادر در ادامه سکوت فروغ ادامه داد: - دلم نمی‌خواست تنها باشی. فروغ از نا هماهنگی جمله مادرش با واقعیت، خنده اش افتاد. یک خنده تلخی که نه نشان طعنه داشت، نه بی احترامی و نه حتی خوشحالی! خندید و میان خنده هایش واقعیت را زمزمه کرد: - من همیشه تنها بودم. مادر اما دیگر چیزی نگفت. سکوتش مثل تأیید ناخواسته بود. از حال فروغ ترسیده بود و شاید هم نمیخواست نمک روی زخم دخترکش بپاشد. چیزی درون فروغ جابه‌جا شد چیزی مثل یک آگاهی سنگین. مادر به دست‌های فروغ نگاه کرد. به لرزش خفیف انگشت‌ها، پوستی که از رنگ پریدگی به سفیدی خام میزد و ناخن های شکسته و تا به تا... با دلسوزی فروغ را مخاطب گرفت: - دوباره داری خودتو گم می‌کنی؟ این جمله را با لحنی گفت که انگار فروغ یک وسیله‌ی گمشده است، نه یک آدم. نفس عمیقی کشید. هوا به سختی وارد ریه‌هایش شد. - من… مکث کرد. - الان توانِ این حرفا رو ندارم. - مامان… صدایش پایین آمد، اما نلرزید. - برو. مادر ابروهایش را بالا انداخت متعجب پرسید: - چی؟ - برو. فروغ ادامه داد. — الان نمی‌تونم کسیو تحمل کنم. حتی تو رو. گفتنش درد داشت. اما نگفتنش، بیشتر. داشت از سردرگمی عذاب میکشید و حضور مادر برایش حساب نشده، بی جا و آزار دهنده بود. احساساتش با مکالمه با او درد میگرفت و کلمات را گم میکرد. پرسش پاسخش فضای سنگین خانه را خفه میکرد و ذهنش را آشفته تر. هنوز سوال های ذهنی بسیاری در سرش بی پاسخ مانده بود و توان مجادله با بار احساسی عاطفی جدید را نداشت. مادر ایستاد. چند ثانیه به فروغ نگاه کرد. نگاهی که انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما بلد نبود. - تنهایی عاقبت نداره مادر. فروغ شانه بالا انداخت. سردی کلامش خودش را هم داشت آزار میداد اما باز هم ادامه داد: - موندن هم نداشت. مادر چیزی نگفت. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. قبل از رفتن، ایستاد ولی برنگشت. — وقتی خواستی دوباره دختر من بشی، بیا خونه. نیمدی ام حداقل زنگ بزن. در بسته شد. صدا که قطع شد، خانه فرو نریخت ولی خالی‌تر شد. فروغ دوباره روی مبل نشست. دست‌هایش می‌لرزیدند، پشیمان نبود اما خوشحال هم نبود. حس تنهایی وحشتناکی او را بلعیده بود و او برای حس کردن خودش در خانه، بدون حضور مادر، چشم هایش را روی هم گذاشت؛ پاسخی جز پوچی مطلق نیامد و این بدترین بخش ماجرا بود.
    1 امتیاز
  34. پارت نهم- بازگشت با یک نفس تند از خواب پرید. چشمانش تا ته باز و گرد شده بودند. روی تختش دراز کشیده بود؛ نه… تمام آن ماجرا خواب نبود. سقف آشنای خانه بالای سرش بود. همان ترک ریز کنار لوستر، همان چراغ خاموش، همان سکوت خفه‌کننده. قلبش هنوز دیوانه‌وار می‌کوبید. دستش را روی سینه‌اش گذاشت، انگار می‌خواست مطمئن شود هنوز آنجاست. اشکش بی‌اختیار سرازیر شد. متعجب با نک انگشتان یخ زده اش اشک ها را لمس کرد. فروغی که گریه نمی‌کرد، حالا حتی علت زاری اش را نمیدانست. نشست. نفس عمیق کشید. سرش گیج می‌رفت، انگار بخشی از ذهنش هنوز در آن اتاق مانده بود. دستش را روی صورتش کشید و با صدای گرفته‌ای زمزمه کرد: — آروم باش… تموم شد… فقط یه خواب چرت بود. اما حس میکرد یک جای کار میلنگید. بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. نور سرد صبح از پنجره می‌تابید. چشمش به میز افتاد. کارت سفید هنوز آنجا بود. همان جمله: «زندگی چیزی بیش از تصویر شفاف آینه‌هاست.» کارت را لمس کرد و دلش فرو ریخت. نگاهش به حیاط کشیده شد، سپس به درخت پرتقال. در باز بود. پرتقال کالِ دیروز، روی زمین افتاده بود. پوستش ترک خورده و لکه‌دار شده بود. فروغ کفش‌هایش را بدون فکر پوشید و بیرون رفت. خم شد و پرتقال را برداشت. سرد و سفت بود، هنوز هم نارس اما دیگر سالم نبود. با لمس پرتقال چیزی در ذهنش جرقه زد. چهره‌ای. صدایی. شبی تاریک. اما هرچقدر تمرکز کرد، تصویر کامل نشد. اخم چهره اش را پوشاند، دوباره تلاش کرد. انگار ذهنش روی یک بخش خاص گیر زده بود، از یه جایی به بعد چیزی در ذهنش رنگ نمی گرفت، یک خاطره بود… اما ناقص. می‌دانست چیزی را فراموش کرده، اما نمی‌دانست چه چیز را. وضعیت اسفناکی بود. خودش را درمانده حس میکرد... وحشت آرامی زیر پوستش خزید. زمزمه وار با خودش گفت: — چه کوفتیو یادم نمیاد خدا... یعنی چی که حتی نمیدونم چی یادم رفته... پرتقال از دستش افتاد. عقب رفت. نفسش تند شد. نه، این فراموشی معمولی نبود. این شبیه جا گذاشتن بخشی از خودش بود. چیزی شبیه به شروع آلزایمر؟ یا مریضی لاعلاج که از روز قبل دچارش شده بود؟ به خانه برگشت و به سرعت تلفنش را برداشت. دلش میخواست کسی را در جریان اتفاقات عجیبی که سرش آمده بود قرار دهد... روی کاناپه راحتی اش افتاد و لیست تماس‌ها را بالا و پایین کرد. اسمی دید که هیچ حسی در او ایجاد نکرد… اما می‌دانست باید مهم باشد. (بی معرفت) نگاهش خالی ماند. نه درد، نه خشم، نه دلتنگی. فقط یک خلأ عجیب. لبخند تلخی روی لب هایش نشست و با واقعی پنداشتن خوابی که حتی نمیدانست کی به عمقش فرو رفته بود زمزمه کزد: - تاوانی که میگفت اینه؟ سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد. احساساتش مثل موج می‌آمدند و می‌رفتند، بدون آن‌که بداند باید با آن‌ها چه کند. دیگر نمی‌توانست مثل قبل، بی‌تفاوت باشد. نمی‌توانست دکمه خاموش احساساتش را فشار دهد و از پوچی ذهنش لذت ببرد.نمی‌دانست این تغییر، نجاتش خواهد داد یا نابودش می‌کند. و از آن بدتر... اصلا نمیدانست چه چیزی گریبانش را گرفته و او را به آن حال احوال رسانده بود. در سکوت خانه، صدایی که این بار کاملاً از درون خودش بود، آرام گفت: - بازی واقعی تازه شروع شده فروغ.
    1 امتیاز
  35. پارت هشتم - جدال منطق سرکوب شده هوا در اتاق آینه‌ها سنگین شده بود. جنس خفگی نداشت، شبیه لحظه‌ای که آدم قبل از اعتراف، نفسش را نگه می‌داشت. فروغ میان شش در ایستاده بود و احساس می‌کرد هرکدامشان نه فقط یک باور ساده را بلکه بخشی از بدنش را مطالبه می‌کنند. صدا دوباره پیچید، اینبار از جایی نزدیک تر، مثلا درونش: — دو تا. فقط دو تا رو می‌تونی ببندی برای همیشه. فروغ لبش را به دندان کشید. برای اولین بار، انتخاب برایش شبیه قدرت نبود؛ شبیه قطع عضو بود. پیامد انتخاب هایش هنوز برایش جا افتاده و مشخص نبود. تردید داشت و مغزش کلنجار با احساس را آغاز کردخ بود. قدم اول را به سمت درِ اول برداشت. «همیشه باید قوی باشم.» دستش را روی چوب سرد در گذاشت. تصویر خودش در آینه کناری لرزید. همان فروغی که سال‌ها بی‌صدا گریه کرده بود، بی‌صدا زمین خورده بود، بی‌صدا بلند شده بود. قوی بودن، تنها چیزی بود که به او اجازه داده بود زنده بماند… یا حداقل این‌طور فکر می‌کرد. اما جرغه اصلی را احساسش بر عقل زد، قوی بودن، انتخاب ذاتی او نبود، شرایط از او شخصی ساخته بود که جز قوی بودن، چاره ای نداشت. زیر لب گفت: — خسته شدم از قوی بودن. در را بست. ناگهان و بدون هیچ فکر اضافه ای. واکنش احساسی اما قاطع! صدایی شبیه ترک برداشتن شیشه او را از بهت خارج کرد. به دنبال منبع صدا سر چرخاند، یکی از آینه‌ها ترک برداشت و تصویر فروغ در آن، محو شد و سرش را پایین انداخت. یادش نمی آمد آن آینه، انعکاس کدام چهره اش بود... قلبش تندتر زد. هنوز تمام نشده بود. به سمت در دوم رفت. اینبار با دست و پایی که بی اختیار لرزش گرفته بود... «احساسات، ضعف انسان است.» این جمله را انگار زندگی کرده بود. تشبیه احساسات به ضعف، سال‌ها شعار نانوشته زندگی‌اش بود. احساس نکردن را امن تر میدانست. دوست نداشتن برایش درد کمتری داشت و وابسته نشدن، عاقلانه تر بود. فروغ انگشتانش را مشت کرد. نفس عمیقی کشید و در را بست. در همان لحظه، اتفاق افتاد. نه نور، نه صدا، نه تصویر. فروغ فرو ریخت! زانوهایش بی‌هوا شل شد و روی زمین سرد افتاد. نفسش بند آمده بود. چیزی از عمق سینه‌اش بالا می‌آمد، چیزی که سال‌ها راهش را بسته بود. دهانش باز شد اما صدایی بیرون نیامد. بعد، یک هق کوتاه. و بعد، انفجار! گریه‌ای بی‌وقفه، بی‌منطق، بی‌رحم. صدای ترک برداشتن آینه دوم در هق هق هایش محو شد و سیل اشک بود که چشمان ترسیده اش را خیس میکرد. شانه‌هایش می‌لرزید. دستش را روی دهانش گذاشت اما فایده‌ای نداشت. اشک‌ها بی‌اجازه سرازیر شده بودند، نفس‌هایش نامنظم و کل تنش به لرزه افتاد؛ انگار تازه یادش آمده بود که زنده است، درد دارد و ترسیده! صدا آرام بلند تر از هق هق هایش در گوشش نشست: - وقتی باورِ سرکوب احساسات رو حذف می‌کنی، احساسات راه خودشونو پیدا می‌کنن. فروغ سرش را بالا گرفت. چشم‌هایش می‌سوخت، صورتش خیس بود و برای اولین بار در مدت‌ها، از این وضعیت خجالت نکشید. - این… این قرار نبود این‌طوری بشه… - هیچ تغییری اون‌طوری که انتظار داری اتفاق نمی‌افته. نور اتاق کم‌کم محو شد. آینه‌ها یکی‌یکی تار شدند. فروغ هنوز نفس‌نفس می‌زد که زمین زیر پایش خالی شد. سقوط وحشتناک به عمقی از تاریکی که انتظارش را نداشت...
    1 امتیاز
  36. سلام لطفاً تا پایان رصد پارت گذاری نکن
    1 امتیاز
  37. سلام لطفاً تا پایان رصد پارت گذاری نکن
    1 امتیاز
  38. رنگت مبارک عزیزم.
    1 امتیاز
  39. نسیم پارت نمی‌ذاری دیگه؟ 🙃
    1 امتیاز
  40. پارت هفتم – چالش باورها | آنچه هستیم، آنچه فکر می‌کنیم که هستیم صدایش بلند در سرش پیچید، چقدر خودش را میشناخت؟ از بلندی صوتی که در سرش نواختن گرفته بود داشت کر میشد! جفت دست هایش را محکم روی گوش هایش گرفت و با بستن چشمانش، تند تند سر تکان داد تا صدای ذهنش ساکت شود. به محض باز کردن چشمانش، حیران ماند. به فاصله یک چشم بهم زدن، انگار در زمان سفر کردن و مکانش عوض شده بود. بر خلاف آن سالن بی انتهای تاریک، اینبار درون یک اتاق سراسر آینه روشن قرار گرفته بود. دور تا دورش پر بود از آینه هایی که هرکدام تصویر فروغ را منعکس میکرد. پس از آن تاریکی مزخرفی که انگار یک عمر برای فروغ انجامیده بود، روشنایی محیط چشمانش را میزد. با دقت به تصویر خودش درون آینه ها نگاه کرد. با همان پالتوی مزخرف بلند پشمی و موهای ژولیده ای که شکسته شده بودند. چهره بی روح و ترسیده اش در آینه مقابل با جدیت چهره اش در آینه سمت راستی تفاوت داشت. حتی با چهره بشاش و شاداب آینه سمت چپ هم در تضاد بود. چرخی دور خودش زد و تصویر خودش را درون تمام آینه ها سنجید. عادی نبودند، هر آینه یک تصویر از فروغ منعکس میکرد. یبرخی، او را در قالب شخصی قوی و مستقل نمایش می‌داد، برخی دیگر، پر از ضعف و تردید. صدایی در فضا پیچد: - آنچه در این آینه‌ها می‌بینی، تو هستی... اما کدامشان حقیقت توست؟! گیج شده بود. برای اولین بار، فروغ درون خودش اعتراف کرد که نمیدانست چه حسی را تجربه میکرد. پیش از این، فروغ گمان میکرد دیگر هیچ چیز او را در زندگی به چالش نخواهد کشید، دختری که فکر میکرد به مرحله ای در زندگی رسیده که هیچ چیز موجب تعجب او نخواهد شد و جواب هر سوال را از پیش میداند. مکان و زمان انگار در آنجا معنا نداشت و او داشت در جادو به سر میبرد. مجدد چرخید اما اینبار میان آینه ها چند در ظاهر شده بود. با دست شمرد، شش در چوبی که روی هرکدام جمله ای نوشته شده بود. چشم از تصویر خودش درون آینه ها گرفت و کم کم به در ها نزدیک شد. در های نیمه بازی که از میانشان تاریکی انعکاس میشد. از سمت راست شروع به خواندن کرد: - همیشه باید قوی باشم. قدرت آیا قدرت واقعی در پنهان کردن ضعف است؟ مگر قدرت چیزی جز توانایی مقابله با زندگی بود؟ اما مگر نه اینکه زندگی گاهی سنگین‌تر از آن است که بتوان آن را تنها به دوش کشید؟ فروغ سال‌ها از ضعف‌هایش گریخته بود، با این باور که قوی‌ بودن یعنی شکستن را نیاموختن. اما حالا این سؤال مثل خنجری در ذهنش چرخید: آیا پنهان کردن ضعف، خودش شکستی عمیق‌تر نبود؟ باز هم همان صدای سکوت افکارش را در هم شکست: - اینا باور های توان. باید دوتا از اونا رو بشکنی و با بستن دوتا در برای همیشه، به مرحله بعد راه پیدا میکنی. دستش را سمت در اول دراز کرد اما قبل از آنکه لمسش کند، چشمش به نوشته دومین در افتاد. قدم برداشت. درِ بعدی: - احساسات، ضعف انسان است. کلمات مثل سدی مقابل او ایستادند. فروغ تمام زندگی‌اش را صرف سرکوب احساسات کرده بود، انگار که وجودشان لکه‌ای بر عقل او بودند. ولی اگر احساس، ضعف بود، پس چگونه انسان بدون آن زنده می‌ماند؟ بدون خشم، چگونه از خود دفاع می‌کرد؟ بدون عشق، چگونه به چیزی معنا می‌بخشید؟ شاید احساسات نه ضعف، بلکه خوی واقعی انسان بودند—و انکار آن‌ها، تنها فرار از حقیقت بود. نفسش را بیرون داد و سردرگم و کلافه تر به درِ سوم رسید: - گذشته مرا تعریف می‌کند. این یکی مثل خنجری در سینه‌اش نشست. اگر گذشته‌اش او را تعریف می‌کرد، پس تمام دردهایی که تجربه کرده بود، زنجیرهایی بودند که هنوز بر او سنگینی می‌کردند. اما آیا او چیزی بیشتر از مجموعه‌ای از خاطراتش نبود؟ آیا اگر گذشته را پاک می‌کرد، چیزی از «فروغ» باقی می‌ماند؟ دستش را آرام روی در گذاشت، انگشتانش لرزیدند. حس کرد که این در بیش از بقیه او را صدا می‌زد، انگار که سایه‌ای از وجودش در آن سویش پنهان شده بود. ولی هنوز سه در دیگر مانده بودند. قدم‌هایش کندتر شد، انگار که سنگینی این افکار جسمش را سست کرده باشد. - بدون هدف، زندگی بی‌معنی است. پوزخندی زد. چقدر بارها این جمله را برای خودش تکرار کرده بود. اما حالا، در برابر آن ایستاده بود و فکر کرد: آیا هدف چیزی است که زندگی را معنا می‌دهد، یا این ما هستیم که به چیزها معنا می‌بخشیم؟ اگر هدفی نباشد، آیا زندگی واقعاً بی‌ارزش خواهد شد، یا شاید ارزش در زیستنِ همین لحظه نهفته است؟ گامی دیگر برداشت. - مردم مرا همان‌طور که هستم قضاوت می‌کنند. چشم‌هایش را بست. اگر مردم او را قضاوت می‌کردند، پس کدام تصویر حقیقی‌تر بود؟ آنچه خودش از خود می‌دید یا آنچه دیگران از او تصور می‌کردند؟ و اگر هر کس تصویری متفاوت از او داشت، پس آیا هویتی ثابت وجود داشت، یا او فقط آینه‌ای بود که بازتاب دیگران را منعکس می‌کرد؟ و در نهایت، آخرین در: - سرنوشت از پیش تعیین شده است. نفسش بند آمد. آیا قدم‌هایی که تا به اینجا برداشته بود، از پیش نوشته شده بودند؟ یا اینکه هنوز فرصتی برای تغییر وجود داشت؟ اگر سرنوشت غیرقابل تغییر بود، پس انتخاب‌هایش چه ارزشی داشتند؟ و اگر واقعاً اراده‌ای وجود داشت، چرا این‌همه حس ناتوانی بر او غلبه کرده بود؟ به عقب رفت، نگاهی به شش در انداخت. هرکدام مثل یک مسیر بود، یک حقیقت، یک دروغ. اما کدام‌یک را باید برای همیشه در ذهنش می بست؟ آینه‌ها هنوز بازتاب او را نشان می‌دادند، اما گویی هر تصویر، نسخه‌ای متفاوت از او بود. فروغ حس کرد که انتخابش این بار ساده نیست—او نمی‌توانست بدون تاوان، از این مرحله عبور کند. او باید دو باور را کنار میگذاشت و منکر میشد و حال با توجه به انتخابی که در مرحله پیش کرده بود، کمی از قدرت درونی پذیرش سختی و ثابت قدمی اش کاهش یافته بود. اینبار نمیتوانست بر مبنای احساسات و بدون در نظر گرفتن منطق انتخاب کند. اما انتخاب هرکدام، بخش مهمی از او را تغییر می‌داد. کدام حقیقت را می‌توانست بپذیرد؟ و کدام را باید پشت سر می‌گذاشت؟ ذهنش پر بود از علامت سوال هایی که هزاران جواب درونشان به غلیان افتاده بود. خودش را پوچ میدانست. در آن موقعیت وقتش رسیده بود اعتراف کند، حقیقت را نمیدانست. در پیدا کردن راه درست سردرگم شده بود. مجدد متن ها را برای خودش مرور کرد. سعی کرد برای هر متن یک سوال طرح کند تا راحت تر هلاجی شان کند و بفهمد: «همیشه باید قوی باشم.» (آیا قدرت واقعی در پنهان کردن ضعف است؟) «احساسات، ضعف انسان است.» (آیا احساس کردن چیزی جز زنده بودن است؟) «گذشته مرا تعریف می‌کند.» (آیا گذشته، زندان اوست یا پلی به آینده؟) «بدون هدف، زندگی بی‌معنی است.» (آیا معنا را خودمان می‌سازیم یا باید جایی خارج از خود بجوییم؟) «مردم مرا همان‌طور که هستم قضاوت می‌کنند.» (آیا نگاه دیگران همان چیزی است که او واقعاً هست؟) «سرنوشت از پیش تعیین شده است.» (آیا جبر واقعی است یا انتخاب‌هایش معنایی دارند؟) «همیشه باید قوی باشم.» (آیا قدرت واقعی در پنهان کردن ضعف است؟) قدرت، آن چیزی نبود که فروغ همیشه تصور می‌کرد. او سال‌ها باور داشت که قوی‌بودن یعنی هرگز خم نشدن، هرگز اعتراف نکردن، هرگز اجازه ندادن که کسی ترک‌های درونش را ببیند. اما حقیقت چیز دیگری بود—قدرت، در پذیرفتن ضعف نهفته بود. در این بود که کسی بپذیرد که شکست خورده، که رنجیده، که گاهی نیاز دارد دست یاری را بگیرد. پنهان کردن ضعف، نه قدرت، بلکه گریز از واقعیت بود. قدرت واقعی، شجاعت روبه‌رو شدن با آن چیزی بود که آدمی را شکننده می‌کرد و با این حال، ادامه دادن. «احساسات، ضعف انسان است.» (آیا احساس کردن چیزی جز زنده بودن است؟) اگر احساسات ضعف بودند، پس چه چیزی انسان را از سنگ و ماشین متمایز می‌کرد؟ فروغ سال‌ها تلاش کرده بود احساساتش را سرکوب کند، گمان می‌کرد که هرچه کمتر حس کند، کمتر رنج خواهد برد. مانند میلیون ها انسانی که همچنان ترس از دوست داشتن و دوست داشته شدن داشتند. همان هایی که میترسیدند بیش از حد دوست داشته باشند و آسیب ببینند، همان هایی که از ترس ترد شدن، احساساتشان را سالها میبلعیدند و لذت تجربه عشق را از خود دریغ میکردند. اما حالا در این لحظه، در میان این درها، فهمید که زندگی بدون احساس، چیزی جز سایه‌ای از زیستن نیست. احساسات تنها نقطه ضعف نبودند، بلکه نقطه اتصال او با زندگی بودند. آدمی که عشق را نمی‌فهمد، از زیبایی‌های زندگی محروم است. کسی که خشم را درک نمی‌کند، از ظلم نمی‌رنجد. و کسی که درد را تجربه نکرده، از شادی چیزی نخواهد دانست. «گذشته مرا تعریف می‌کند.» (آیا گذشته، زندان اوست یا پلی به آینده؟) گذشته، سنگینی‌اش را بر دوش همه می‌اندازد. خاطرات، لحظات، اشتباهات و موفقیت‌ها، همه بخشی از تار و پود فرد هستند. اما آیا این یعنی که آدمی همیشه اسیر آن چیزی است که بوده؟ فروغ به تمام لحظات تلخی که پشت سر گذاشته بود فکر کرد. اگر گذشته او را تعریف می‌کرد، پس آیا هیچ راهی برای تغییر نبود؟ گذشته یک زندان نبود، بلکه معلمی بی‌رحم بود. کسی که درس‌هایش را می‌آموخت، می‌توانست راهی تازه برای آینده بسازد. اما کسی که در آن گیر می‌کرد، هیچ‌گاه به جلو حرکت نمی‌کرد. «بدون هدف، زندگی بی‌معنی است.» (آیا معنا را خودمان می‌سازیم یا باید جایی خارج از خود بجوییم؟) آدمی همیشه به دنبال معنا بود. گاهی آن را در کار می‌یافت، گاهی در عشق، گاهی در خانواده، گاهی در رویاهایی که سال‌ها به دنبالشان می‌دوید. اما آیا هدف، چیزی بود که از پیش تعیین شده بود، یا چیزی که خودش باید خلق می‌کرد؟ فروغ به این فکر کرد که اگر هیچ هدفی در زندگی وجود نداشت، آیا واقعاً همه چیز بی‌معنا می‌شد؟ یا شاید معنا نه در یک نقطه نهایی، بلکه در همان مسیری بود که آدمی طی می‌کرد؟ شاید زندگی، تنها به معنای «بودن» بود، نه رسیدن. «مردم مرا همان‌طور که هستم قضاوت می‌کنند.» (آیا نگاه دیگران همان چیزی است که او واقعاً هست؟) چندین تصویر از خودش را در آینه‌ها دید. هر کدام کمی متفاوت، کمی تغییر یافته، کمی تحریف شده. اگر هر کسی او را از زاویه‌ای متفاوت می‌دید، پس کدام تصویر واقعی بود؟ فروغ فهمید که آدمی همیشه در نگاه دیگران، چیزی متفاوت از آنچه که در درونش احساس می‌کند، خواهد بود. قضاوت‌ها همیشه ناقص بودند، برآمده از تجربه‌های شخصی، باورهای پیشین، و برداشت‌های سطحی. هیچ‌کس نمی‌توانست او را «همان‌طور که هست» ببیند، جز خودش. و شاید، حتی خودش نیز گاهی از درک کامل خود عاجز بود. «سرنوشت از پیش تعیین شده است.» (آیا جبر واقعی است یا انتخاب‌هایش معنایی دارند؟) این بزرگ‌ترین سؤال بود. اگر سرنوشت از پیش نوشته شده بود، پس تمام تلاش‌های او بیهوده بودند. اما اگر انتخابی وجود داشت، پس چرا گاهی حس می‌کرد که در مسیرهایی ناگزیر گرفتار شده است؟ شاید حقیقت جایی میان این دو بود—جبر و اختیار، دو روی یک سکه. برخی چیزها، از کنترل او خارج بودند. اما برخی دیگر، در دستانش قرار داشتند. حتی اگر راه‌ها از پیش تعیین شده بودند، این او بود که تصمیم می‌گرفت کدام مسیر را برود. و شاید، معنای واقعی آزادی، در همین تصمیم‌های کوچک نهفته بود. فروغ نفس عمیقی کشید. احساس می‌کرد که چیزی در درونش تغییر کرده است. شاید به جای فرار از این پرسش‌ها، باید آن‌ها قبول میکرد. اما هنوز یک چیز باقی مانده بود—انتخاب. و آینده پس از این انتخاب ها!
    1 امتیاز
  41. پارت ششم_ هویت فردی در مرحله اول، شاید درک واژه (هویت فردی) برای چنین انتخابی حیاتی به نظر برسد. چیستی منِ ذاتی هر فرد، پیرو جوهری غیرمادی و مستقل از بدن، چون نفس یا روح است؟ یا مبنی بر اصول جسمانی مانند به حافظه و آگاهی؟ هویت فردی را اگر وابسته به حافظه بدانیم، اصولا به شخص دچار بیماری فراموشی، نمیتوان بی هویت گفت یا درحال حاضر نمی‌توان اثبات کرد که روح یا نفس یک ماهیت تغییرناپذیر و ثابت دارد. هویت منِ اکنون، میتواند متشکل از فعالیت‌های مغزی، انتخاب های رفتاری و گذشته، ادراکات و تجربیات ناپایدار باشد. عاقلانه تر به نظر میرسد اگر اینطور بگویم که هویت فردی یک امر ثابت نیست، بلکه در فرآیند "شدن" و انتخاب‌های فردی شکل می‌گیرد. هرچند در نظر فروغ موقعیتش طنز اسفناکی به نظر میرسید اما در ذهنش، زندگی بدون احساسی ثابت مانند خشم، سخت تر از فراموش کردن خاطره ای بود که در معمول نمیخواست یاداوری اش کند. کارت سیاه سفید را لمس کرد و گفت: - خاطره رو حذف میکنم! ضمن اتمام کلامش، نسیم خنکی وزیدن گرفت و در پس تندی اش، چند شمع کم نور و رو به خاموشی رفتند. با دقت به شمع ها خیره شد. شمع قرمز، سیاه و بنفش! صدای آشنای فرد سیاه پوش، باعث شد از شمع ها چشم بگیرد و سر بلند کرد. - قرمز نماد شدت احساسات، که با حذف خاطره کم نور شد، سیاه نمایانگر تاریکی گذشته تو، که حالا در حال محو شدنه و بنفش نماد تحول و درک عمیقه، و حذف خاطره می‌تونه باعث شه تو در شناخت خودت سرگردان بشی. با این انتخاب تحولاتی توی هویت تو شکل میگیره. میل ناخودگاهی درون فروغ بیدار شده بود که او را به ادامه بازی ترغیب میکرد. کنجکاوی و شاید ترس از آینده ای که پس از انتخابش برای او ایجاد میشد. بی توجه به سوال شخص مقابل، به دیگر شمع ها اشاره کرد و گفت: - معنی بقیه شمع ها چیه؟ فروغ به ندیدن چهره ای از شخص سیاه پوش عادت کرده بود و دیگر درون چهره اش کنکاش نمیکرد. هنوز هم به جدیت بازی پی نبرده بود و به چشم سرگرمی، برای خلاصی از روزمردگی هایش به نظر جالب می آمد. ربوده شده بود یا داستان از چه قرار بود را نمیدانست اما فضای اعجاب انگیز و خیال مانند آنجا، روحش را مجذوب کرده بود. خشمش کم کم داشت فروکش میکرد. انگار از همان ثانیه های آغازین انتخابش، تردید در قاطعیت ذهنی در او بیدار شده و مانند گذشته نمیتوانست قاطعانه بگوید میخواست از آن مکان خارج شود. صدای رسای مرد، سکوت میانشان را درهم شکست: - آبی: نشان‌دهنده آرامش، تفکر و حقیقت. نارنجی: نماینده خلاقیت، سرزندگی و اشتیاق برای تغییر. سبز: نماد رشد، زندگی و امید. سفید: این شمع در مرکز، تعادل بین احساسات و خاطرات را نشان می‌دهد. دست به سینه شد و حال که داشت گفتگویی دور از خشم میانشان شکل میگرفت، اینبار آرام تر سوال پرسید: - کی برمیگردم خونه؟ مرد پشت میز آمد و روی صندلی اش نشست. با آرامش عجیبی که در چهره اش دیده نمیشد، باز هم لب به سخن گشود: - وقتی کاملا خودتو شناختی. یکم بعد توی مرحله بعدی بازی قرار میگیریم و تو بازم باید انتخاب کنی. چقدر خودتو میشناسی فروغ؟
    1 امتیاز
  42. معرفی تالار رمان‌های مورد پسند کاربران به تالار رمان‌های مورد پسند کاربران خوش آمدید؛ جایی که محبوب‌ترین و پرطرفدارترین آثار انجمن گرد هم آمده‌اند. این تالار میزبان رمان‌هایی است که با قلم روان، داستان‌های جذاب، و فضاسازی‌های دقیق، توانسته‌اند دل کاربران را بربایند و به آثار مورد علاقه‌ی جامعه انجمن تبدیل شوند. رمان‌های این تالار ویژگی‌های زیر را دارا هستند: عامه‌پسند و پرکشش: داستان‌هایی که با جذابیت و گیرایی خاص خود، طیف گسترده‌ای از کاربران را به خود جذب کرده‌اند و روایتی دارند که هیچ خواننده‌ای نمی‌تواند از ادامه آن چشم‌پوشی کند. فضاسازی‌های دقیق و ملموس: هر اثر در این بخش توانسته با توصیفات هنرمندانه، خواننده را به دنیای داستان ببرد و حس و حال رویدادها را به‌خوبی منتقل کند. قلم روان و حرفه‌ای: نگارش این آثار به گونه‌ای است که خواندنشان برای همه آسان و لذت‌بخش باشد، در عین حال از کیفیت بالای ادبی برخوردار هستند. محبوبیت بالا در میان کاربران: آثار این تالار بر اساس میزان استقبال کاربران و بازخوردهای مثبت آن‌ها انتخاب شده‌اند. چگونه رمان‌ها به این تالار منتقل می‌شوند؟ تنها رمان‌هایی که در بخش تایپ رمان انجمن منتشر شده و پس از بررسی مدیران، محبوبیت و شایستگی خود را اثبات کرده‌اند، به این تالار منتقل می‌شوند. این انتخاب دقیق تضمینی است بر کیفیت و جذابیت آثار موجود در این بخش. اگر به دنبال رمان‌هایی هستید که از نگاه کاربران انجمن بی‌نظیر و خواندنی هستند، تالار رمان‌های مورد پسند کاربران بهترین انتخاب برای شماست. 🌟
    1 امتیاز
  43. احتمالا روز نود و سوم
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...