به اطلاع کاربران میرسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شدهاند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity
تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/25/2025 در همه بخش ها
-
به نام آن که آموزگار واحدِ ماست نام اثر: سکوت در زمزمهها نویسنده: آلن.ایزدقلم «النازسلمانی» | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه مقدمه: بعضی شبها صدا ندارند؛ نه بهخاطر سکوت، بهخاطر چیزهایی که گفته نمیشوند. آدمها فکر میکنند درد همیشه فریاد میزند، اما بیشترِ زخمها زمزمهاند؛ آهسته، مداوم، سمج. این داستان، قصهی دختریست که یاد گرفته بشنود، تحمل کند، و چیزی نگوید. نه چون حرفی ندارد، بلکه چون هر بار که حرف زده، چیزی را از دست داده است. «سکوت در زمزمهها» روایت انتخابهاییست که ساده به نظر میرسند، اما زندگی را از هم میشکافند. خلاصه: او همیشه دیگران را نجات داده، اما هیچکس نمیدانسته چه بهایی پرداخت میکند. تا وقتی که مردی وارد زندگیاش شد، مرزهایش برای عشق و انتخاب زیر سؤال رفت. هر تصمیم، هر نزدیک شدن، هر حقیقت پنهان، او را مجبور میکند دوباره بایستد و چیزی را فدا کند. در میان احساسات و خطرها، آیا او بالاخره صدای واقعی خود را خواهد شنید، یا باز هم همه چیز را از دست خواهد داد؟3 امتیاز
-
📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: زعـم و یقیــــــن 🖋 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان حرفهای انجمن نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، اجتماعــــــی 🌸 خلاصه داستان: دنیا شبیه به بازی گل یا پوچ بود؛ گاهی گل بود و گاهی هم پوچ میشد! زندگی او، اما پر بود از هیچ و پوچ... 📖 برشی از رمان: عینک آفتابی اش را به چشم زد، اما اینکه تمام آدمهای دنیا قرار بود همین راه را بروند کمی دلخوشش میکرد... 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-رمان-زعم-و-یقین-جلد-دوم-از-سایه-مول/2 امتیاز
-
انقدر دستوپا زدم، داد و هوار کردم، انرژیم ته کشید. ولی فهمیدم باید تمرکز کنم. فهمیدم بالهام رو باید آروم تکون بدم. وقتی شدید تکون بدم، باد میافته زیر پرهام برای همین اوج میگیرم. لازمم نیست تند تند بال بزنم؛ یه هدف رو در نظر میگیرم و هر بیست ثانیه بال میزدم. با هیجان و آرامش انگار که آسمون برای منه، با تمرکز و یه لبخند خیلی گنده پرواز کردم. باد صورتم رو نوازش میکرد، موهام رو به بازی گرفته بود. داشتم حال میکردم. یه حس آرامش گرفته بودم. با حضور سنگینی سرم رو بالا اوردم. امپراتور همراه شاه آسمان، همسر آشالان و دخترش اومدن. امپراتور با دیدنم لبخند زد و گفت: - چه بالهای زیبایی! چهار بال نماد ایزدانه، اولین فردی اینجا هستی که میبینم چهار بال داره. تریستان پشت سرم قرار گرفت و پرسید: - خبری شده این جا اومدید؟ سلیا خانم با اخم جواب داد: - سایورا باید مدرسه بره. خشکم زد؛ برگشتم به تریستان نگاه کردم. با نگاهم التماس کردم بگه نه لازم نیست. ولی با اخم به حرف اومد: - مدارس دو روز دیگه باز میشه، من ثبت نامش کردم لازم به نگرانی شما نیست. امپراتور نامهای سمت من گرفت و گفت: - سایورا، من میخوام به این مدرسه بری، برای اینکه مدرسه اجازه داده با خودت محافظ ببری. پس پروندهات باید این جا انتقال داده بشه. تریستان به نامه نگاه کرد و با اخم پرسید: - مدرسه فانوس آبی؟ چرا باید بفرستمش این جا؟ امپراتور تیوان جواب داد: - تریستان خواهشاً گیر نده. این به بحث من و تو کاری نداره لج و لجبازی کنیم. سایورا الههنور هستش، آخرین نسل و بازمانده ما، و اینکه تو دنیا تنها کسی که نور خالص داره سایورا هستش. پس بهتره به مدرسه فانوس آبی بره، اونجا اساتیدش برجسته هستن. تریستان به نامه خیره شد. دورگه گفت: - این مدرسه نیست انجمنه، اسمش مدرسه در رفته. امپراتور تیوان به من نگاه کرد. - میدونم یکم برای سایورا زیادیه، ولی بهترین جا برای رشدشه. مادر تریستان نیشخند زد و گفت: - بذار درست تربیتش کنیم مثل نسلش آتیش به جون جهان نندازه؛ البته همون هم داره میشه، نوری که محافظش رو پادشاه تاریکی کرده. تکون سختی برداشتم؛ مات به طنازخانم نگاه کردم. داستان رو تو فلوت خونده بودم. نوری که با تاریکی رابطه برقرار کرد و بچهای ازش اورد، همین باعث فروپاشی شد. آشالان به دخترش اخطار داد. ولی؛ نیشی که باید زده بشه زده شد. امپراتور به من و تریستان خیره شد و پرسید: - چی میگی؟ تریستان مثل یه پدر که برای زندگی بچهاش تصمیم میگیره، شونهام رو فشار داد و جواب داد: - باشه؛ خودت کارهاش رو بکن تیوان، پروندش رو انتقال بده. امپراتور تیوان چشمهاش برق زد و گفت: - انتقال داده بودم. دهنم باز موند! جذاب خندید. - میدونستم میتونم راضیت کنم. انجمن فانوس آبی همیشه زودتر شروع میشه. یکی دو روز زودتر؛ پس وسایلش هم خریدم از فردا بره. فقط تریستان ما رو به غارت راه نمیدی؟ تریستان بی تفاوت اشاره کرد میتونه وارد غار بشه. فردا برم مدرسه؟! مدرسههای این جا ترسناکه، میون سواد یاد دادن آموزش جادو میدن، تو رو میفرستن رو در رو با موجودات واقعی بجنگی. دستهای یخ کردم رو تو هم فشار دادم و وارد غار شدیم. اجزای غار تغییر کرده بود و شبیه یه سالن مبله شد! روی مبل خواستم بشینم تریستان دستم رو گرفت و زمرمه کرد: - مبلهاش عادیه. خودش روی مبل نشست. من هم کشید سمت خودش، روی پاهاش نشوندم. معذب شدم، خواستم بلند بشم نگذاشت. ناچار روی پاهاش آروم گرفتم. بدنش بو سیگار و طبیعت میداد. خوشم میاومد از این بو یه حال خوشی داشت. سرم رو چرخوندم. مادر تریستان با حسادت نگاهم میکرد. سلیا خانم رفتارش تیز شد و گفت: - چرا از فردا باید بره؟ از نظر من، همین الان بره با فضای مدرسه آشنا بشه، تا فردا گیج بازی در نیاره، بعد شروع کنه درسش رو خوندن. تریستان موهای منو نوازش کرد و جواب داد: - مگه از ملکهام سیرم؟ دهن همه باز موند. دست تریستان دور شکمم قفل شد، منو محکمتر به خودش فشار داد و ادامه داد: - فردا ملکهی من میره مدرسه، من نمیخوام زودتر بره. همه موهام رو با لطافت روی شونه راستم داد؛ سرش رو تو گردنم کرد و ترسناک تهدید کرد: - دخالت زیادی بخواید تو زندگی سرورم بکنید، شیره وجودتون رو بیرون میکشم شبیه عروسک خیمه شب بازی بشید. رنگ همه پرید ولی امپراتور خندید و سعی کرد جلوی خودش رو بگیره؛ گلو صاف کرد و گفت: - تریستان، فکر نمیکردم روزی این حالتت رو ببینم. با یه دختر روی پاهات حرف بزنی و تازه با نوازشش ما رو تهدید کنی. سرخ شدم، دستم رو روی دست تریستان گذاشتم. مادر تریستان چشمغرهای رفت تا دست پسرش رو ول کنم. امپراتور جو رو سعی کرد آروم کنه. روی میز شیشهای که زیرش رُزهای آبی و سیاه بود؛ از غیب نُه تا کتاب گذاشت با پنجتا کلاسور، یه جعبه قلمهای رنگی، برگههای کلاسور، یه کیف پشتی نقرهای و کلی وسایل دیگه در آخر فرم لباس مدرسه. آشالان به فرم مدرسه اشاره کرد. - فرم لباست رو طبق انجمن ساختیم، بپوشیش پارچهاش نابود نمیشه. کیفت هم همینطور، قابلیت جاداری هم برای کیفت گذاشتیم. چون بالهای بزرگی داری بهتره کیفت رو تو دستت بگیری. امپراتور بلند شد. سمت من اومد و با اخم پرسید: - بالهاش تو بدنش بر نمیگرده؟ نمیخوام کسی ببینه چهار بال داره. تریستان خونسرد گفت: - داشتم یادش میدادم که شما مزاحم شدید. امپراتور دست روی بالهای من گذاشت. یه جور عجیبی لرزید. - عالیه، فقط اون پرهای سیاه تو بالهاش نگرانم میکنه. آشینا تو ذهنم آروم زمزمه کرد: - بالهات رو فرض کن یه گل هستش؛ داره بسته و بعد غنچه میشه. این کار رو کن، چون دوست ندارم جلوی تو امپراتور رو بکشم به بالهات دست نزنه. ترسیدم از صدای خش دارش! فرض کردم بالهام یه گل هستش، داره به آرومی غنچه میشه. همه گلبرگها روی لایه زیری گل و درونش پنهان میشه. تو بالهام تکونی خورد؛ با حس خارش درون کتفم دیدم بال هام جمع شدن و تو بدنم رفت. من باز بدون بال شدم؟! آشینا: بدون بال نشدی فقط برگردونی درون بدنت. امپراتور لبخند زد و دست زد: - آفرین! خواست موهام رو نوازش کنه، سریع سرم رو تو گردن تریستان فرو کردم. تریستان با اخم گفت: - برو بشین تیوان.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
نام رمان: محرمِ قلبم نویسنده: مهدیه طاهری | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، ماجراجویانه، رمزآلود خلاصه: داستان دختری که بعد از فوت پدر و مادرش برای دانشگاه به تهران آمده عاشق همکلاسیاش (سهراب) میشود که هیچ علاقهای به او ندارد و به صورت اتفاقی با نامزد سهراب دوست میشود و پا به خانهیشان میگذارد و در پی یافتن حقیقت درگیر دردسرهای تلخ و شیرین میشود. مقدمه: هر داستانی از رازی شروع میشود که کسی جرأت بیانش را ندارد. در آوار خانهی قدیمی، خاطراتی زندگی میکند که کسی نامشان را به زبان نمیآورد، گویی گذشته هنوز میان خاکسترها نفس میکشد، چشم به راه کسی که حقیقت را از میان غبار سالها بیرون بکشد. در میان این تاریکی جرقهی عشق روشن میشود، عشقی که مرز میان گذشته و حال را میشکند و قلبها را به مسیری میکشاند که گاهی از سرنوشت فراترند. سفری آغاز میشود، سفری میان شهرها و یادها تا پرده از رازی برداشته شود که سالها سایهاش بر خانهای سنگینی کرده است. و شاید تنها در لحظهای که عشق و حقیقت روبهرو میشوند، معنای واقعی خانواده آشکار میشود. ناظر: @ELAHEH1 امتیاز
-
https://s6.uupload.ir/files/img_20251217_232558_046_nflq.jpg1 امتیاز
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، میتوانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفهای و ویرایش نکاتِ گفتهشده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام عکستون کیفیتش پایینه لطفا یک عکس با کیفیت تر ارسال کنید1 امتیاز
-
پارت نود و هشتم نمیتونستم تو اون خونه تنها بمونم؛ با اینکه خودش اصرار میکرد که باهاش نرم اما بهش گوش ندادم و یواشکی رفتم و سوار ماشینش شدم. اون روز یه دور دیگه متعجب شدم چون دقیقا رفت مغازه طلافروشی خانوم کمالی!! شاخکام درومد که پوریا خانوم کمالی رو از کجا میشناسه؟؟! نگو اون سفارشی که اون روز خانوم کمالی بهم نشون داده بود و من فکر میکردم آرون برای سورپرایز کردنم برام گرفته، سفارش عموی پوریا بود و آرون اونم دزدیده بود. پوریا اون روز از عصبانیت، دیوانه شده بود و به اصرار رفتیم خونه ما تا خونه رو خودش بگرده و با چشمای خودش ببینه که آرون اون قطعهها رو جایی قایم نکرده باشه... من ولی خیلی برام سخت بود. وقتی پامو توی خونه گذاشتم...تمام خاطرهها و حرفامون، جلوی چشمام زنده شد!! چجوری تونستی باهام اینکارو بکنه؟! چجوری گذاشت من یه هفته دست این آدما بمونم و زجر بکشم؟؟ منی که تو عمرم از جلوی آدمای مسلح رد هم نشده بودم! چرا منو قاطی بازیه کثیف خودش کرد؟؟! تو ذهنم یه عالمه سوال بود اما بازم محبت کردناش و حرف زدناش میومد جلوی چشمم و باعث میشد چشمامو ببندم. تو دلم میگفتم بالاخره میاد و نجاتم میده اما ته قلبم میدونستم که نمیاد فقط نمیخواستم حقیقت و قبول کنم... عکسمونو گرفتم توی دستم و شروع کردم به مرور خاطرات از دانشگاه و بیرون رفتنامون... گریهام شروع شد!! پوریا که وضعیت منو دید بیشتر عصبانی شد و هر چی میدونست و تا اون زمان ساکت مونده بود و بهم گفت...و باورم نشد که یه آدم میتونست اینقدر خودخواه و بیرحم و شیاد باشه!! دیگه قلبمم واقعیت و دید و شنید و آرون و باید برای همیشه از زندگیم حذف میکردم... پسره پس فطرت! هیچوقت نمیبخشمش! اون روز یادمه که خیلی حالم بد شد و تنها کسی که کنارم بود و بازم بهم کمک کرد، پوریا بود. از چهرش مشخص بود که خیلی پشیمونه از اینکه واقعیتارو بهم گفته.1 امتیاز
-
پارت نود و هشتم نمیتونستم تو اون خونه تنها بمونم؛ با اینکه خودش اصرار میکرد که باهاش نرم اما بهش گوش ندادم و یواشکی رفتم و سوار ماشینش شدم. اون روز یه دور دیگه متعجب شدم چون دقیقا رفت مغازه طلافروشی خانوم کمالی!! شاخکام درومد که پوریا خانوم کمالی رو از کجا میشناسه؟؟! نگو اون سفارشی که اون روز خانوم کمالی بهم نشون داده بود و من فکر میکردم آرون برای سورپرایز کردنم برام گرفته، سفارش عموی پوریا بود و آرون اونم دزدیده بود. پوریا اون روز از عصبانیت، دیوانه شده بود و به اصرار رفتیم خونه ما تا خونه رو خودش بگرده و با چشمای خودش ببینه که آرون اون قطعهها رو جایی قایم نکرده باشه... من ولی خیلی برام سخت بود. وقتی پامو توی خونه گذاشتم...تمام خاطرهها و حرفامون، جلوی چشمام زنده شد!! چجوری تونستی باهام اینکارو بکنه؟! چجوری گذاشت من یه هفته دست این آدما بمونم و زجر بکشم؟؟ منی که تو عمرم از جلوی آدمای مسلح رد هم نشده بودم! چرا منو قاطی بازیه کثیف خودش کرد؟؟! تو ذهنم یه عالمه سوال بود اما بازم محبت کردناش و حرف زدناش میومد جلوی چشمم و باعث میشد چشمامو ببندم. تو دلم میگفتم بالاخره میاد و نجاتم میده اما ته قلبم میدونستم که نمیاد فقط نمیخواستم حقیقت و قبول کنم... عکسمونو گرفتم توی دستم و شروع کردم به مرور خاطرات از دانشگاه و بیرون رفتنامون... گریهام شروع شد!! پوریا که وضعیت منو دید بیشتر عصبانی شد و هر چی میدونست و تا اون زمان ساکت مونده بود و بهم گفت...و باورم نشد که یه آدم میتونست اینقدر خودخواه و بیرحم و شیاد باشه!! دیگه قلبمم واقعیت و دید و شنید و آرون و باید برای همیشه از زندگیم حذف میکردم... پسره پس فطرت! هیچوقت نمیبخشمش! اون روز یادمه که خیلی حالم بد شد و تنها کسی که کنارم بود و بازم بهم کمک کرد، پوریا بود. از چهرش مشخص بود که خیلی پشیمونه از اینکه واقعیتارو بهم گفته.1 امتیاز
-
پارت نود و هفتم پوریا همه چیز و برام تعریف کرد. تمام چیزایی که تو ذهنم علامت سوال بود و اصلا نمیخواستم قبول کنم! چطور میشد که اون آدمی که من میدیدم همچین شارلاتانی از آب درومده باشه؟! حتی ناهید خانوم مادرش نبوده و بهم دروغ گفته! آخه چرا؟؟! مگه من باهاش چیکار کرده بودم؟! نمیتونستم اون همه غم و هضم کنم و تو این همه مدت، تنها کسی که توی اون ویلا حال من براش مهم بود و مدام مراقبم بود، پوریا بود. پسری که نمیدونستم واقعا بی رحم و سنگدله یا اینکه این ماسکیه که به صورتش زده و پشت اون چهره خشمگین و حرف زدن از روی غرور، قلبی در از مهربونی داره! بهش شلیک کردم تا فرار کنم اما باهام کاری نکرد! عموش وقتی این موضوع رو فهمید، منو برد سمت به سورتینگ بالای کوه و اونجا تو اون تاریکی زندونیم کرد...اون شب تا صبح اشهد خودمو خونده بودم و دیگه مطمئن بودم زنده نمیمونم. خودش هم منو تهدید کرده بود و بخاطر اینکه به پوریا شلیک کردم و خواستم از دستشون فرار کنم، به شدت ازم عصبانی بود. گفت اگه پوریا هم بهوش بیاد، اولین کاری که میکنه اینه که تاوان اینکارو ازم پس میگیره اما پوریا منو از اونجا نجات داد. نذاشت بمیرم! برام دکتر خبر کرد و اصرار داشت که حالم خوب بشه! منی که بهش شلیک کرده بودم و ازش متنفر بودم...ولی از اون روز دیدم کاملا بهش عوض شد و توی ذهنم شروع کردم به مقایسه کردن آرون و پوریا. چون آرون هنوز توی ذهنم تموم نشده بود و من حقیقت ماجرا رو هنوز نفهمیده بودم. به این فکر کردم که چطور یه پسر غریبه با بدنی زخمی که هنوز خوب هم نشده، تا بهوش اومده، حرف عموش و زمین زده و اومده دنبالم که نذاره بمیرم. تو چشماش هیچ حسی نبود اما من از اون روز خیلی بهش اطمینان کردم و یجورایی مقابلش حس شرمندگی داشتم.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
نام رمان: بازگشت آلفا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سایه مولوی | عضو هاگوارتز نودهشتیا خلاصه: بازگشت آلفا خلاصه: راموس گرگینهای است از نسل آلفا و جانشین پادشاهی، اما با چند تفاوت فاحش. تفاوتهایی که سرزمینی را به خط نابودی میکشانند و طایفهای را درگیر فتنه میکنند، اما چیزی در این تفاوتها پنهان شده است. راز در پس این تفاوتها چیست؟! آیا قرار است دنیا همیشه روی بدش را به راموس نشان دهد؟! شاید هم برای تغییر باید منتظر یک معجزه بود؛ معجزهای از جنس عشق! مقدمه: روزی باز خواهم گشت، روزی باز خواهم گشت و به همه نشان خواهم داد که متفاوت بودن همیشه هم بد نیست. روزی باز خواهم گشت و آلفا بودنم را اثبات خواهم کرد. من بد نیستم، من فقط کمی متفاوتم و با همین تفاوتها سرزمین گرگها را نجات خواهم داد.1 امتیاز
-
کلافه با پنجه روی شانهام کشیدم؛ احساس میکردم این لباسهای ساخته شده از پشم گوسفند که بر تن داشتم تمام بدنم را میخورد، آن بوی تند و وحشتناک گوسفند حالم را بهم میزد و آن موهای مسخرهی گراز که جفری به عنوان ریش با صمغ درخت کوهی به صورتم چسبانده بود داشت پوست صورتم را میسوزاند. در آن شرایط تمایل زیادی داشتم تا با آن چهرهی مضحکی که جفری برایم ساخته بود بر سرش فریاد بکشم و تمام حرصم را بر سر او خالی کنم، اما حیف که در دهکده و جلوی مردمش که همانطور هم با بهت و تعجب نگاهمان میکردند دست و پایم بسته بود. - وای؛ این لباسهای پشمی داره تموم تنم رو میخوره! نیم نگاهی سمت لونا که مثل من به خودش میپیچید و تن و بدنش را میخاراند انداختم. - منم همینطور! لونا نگاهی سمت من انداخت و از دیدن قیافهام به خنده افتاد. - ولی این ریشها خیلی بهت میاد! از خندهاش من هم لبخندی زدم؛ این حرف یعنی میخواست دست از قهر و دوری از من بردارد؟! - آره؛ میدونم. ناگهان انگار به یاد چیزی افتاد که خندهاش جای خود را به اخم داد. - چی شد؟! چرا اخمو شدی یهو؟! لونا با همان اخمهای درهم شده شانهای بالا انداخت. - فکر نکن حرفهایی که زدی رو یادم رفته. کلافه پلک روی هم فشردم؛ پس فکرم غلط بود و او فقط لحظهای دلخوریاش را از یاد برده بود. - ببین لونا من… من واقعاً متأسفم؛ نمیخواستم اون حرفها رو بهت بزنم و ناراحتت کنم، اما... لونا میان حرفم آمد: - من از حرفهایی که به خودم زدی ناراحت نیستم راموس؛ من از این ناراحتم که تو تغییر کردی و این تغییرهات اصلاً خوب نیستن. سرم را در تأیید حرفش تکان دادم؛ حق با او بود، من تغییر کرده بودم و حتی خودم هم از این تغییرات خوشم نمیآمد. اما این تغییرات دست من نبود؛ ترس از دست دادن لونا و رفتار صمیمانهی او با ولیعهد من را دچار این تغییرات کرده بود. - بهت حق میدم لونا؛ من خودم هم از این وضعیت راضی نیستم، اما رفتار تو با ولیعهد… - دقیقاً همین رفتار تو با ولیعهد بود که من رو ناراحت کرد.1 امتیاز
-
📣 اطلاعیه رسمی انتقال رمان «طرح ناتمام» با افتخار به اطلاع کاربران محترم انجمن میرسانیم: رمان «طرح ناتمام» به قلم بهاره رهدار (یامور)، پس از بررسیهای دقیق مدیریتی و ارزیابی همهجانبهی ساختار روایی، قلم نویسنده، ایدهپردازی و کیفیت فنی اثر، شایستگی حضور در تالار رمانهای نخبگان برگزیده را احراز نمود و از این پس در این تالار قرار خواهد گرفت. این اثر با بهرهگیری از ایدهای خلاقانه و متفاوت در ژانر جنایی–معمایی، ساختار منسجم، فضاسازیهای دقیق، شخصیتپردازی عمیق و نثری قدرتمند، توانسته است استانداردهای یک اثر فاخر ادبی را بهخوبی نمایان کند. روایت هوشمندانه، پرداخت حسابشدهی جزئیات و استفادهی هدفمند از عناصر تعلیق و روانشناختی، «طرح ناتمام» را به اثری برجسته و قابل تأمل در میان آثار انجمن تبدیل کرده است. انتقال این رمان به تالار نخبگان برگزیده، بهصورت انحصاری و با تأیید مدیران انجمن انجام شده و نشاندهندهی جایگاه ویژهی این اثر در میان بهترینهای انجمن میباشد. از نویسندهی گرامی بابت خلق این اثر ارزشمند سپاسگزاریم و برای ایشان در ادامهی مسیر نویسندگی، آرزوی موفقیتهای روزافزون داریم. از کاربران محترم نیز دعوت میشود با مطالعه و نقد سازندهی این رمان، همراه این اثر فاخر باشند. مدیریت انجمن نودهشتیا1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت سه ظرف هایشان را برداشت و برای هر نفر تکه ای از بوقلمون گذاشتم. بعد از شام خوردن روی مبل نشستیم و تلویزیون را روشن کردم و رفتم پیش جین نشستم نگاهی بهش کردم و گفتم ـ میدونم وقتی نمیخوای به یک سوالی جواب بدی سریع بحث رو عوض میکنی و اصلا هم به من مربوط نیست که چرا دنیل نیومده ولی این زندگی تو جین اگه دوس داری میتونی بهم بگی. جین سرش رو پایین انداخت قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و گفت ـ اون ما رو ول کرده. چند دقیقه گذشت بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و یک صندوقچه را از اتاق بیرون اوردم پیش جین نشستم و بلند گفتم ـ مامانتون همیشه چشمش دنبال این صندوقچه بود ولی من نمیذاشتم حتی نزدیک این صندوقچه بشه حالا میخوام در صندوقچه رو باز کنم. بچه ها در صندوقچه رو باز کردن و اولین چیزی که برداشتند یک تکه کاغذ بود گفتم ـ بده ببینم چیه این کاغذ کاغذ رو بهم داد نامه بود نامه رو با صدای بلند خوندم ـ نمیدانم انسان درستی بودی یا غلط اما یقین دارم تو را در جا و مکان اشتباهی ملاقات کردم. ای کاش در ساحل سونار یا در پل چوبی کنار دریا آلمادو یا اصلا در یک دنیای دیگر تو را ملاقات میکردم شاید میتوانستیم بهترین زندگی را کنیم. نمیدانم این درد سنگین را روی کدام دوشم حمل کنم. ای کاش همه این (ای کاش) هایم را در لابه لایه دفتر نقاشی کودکی ام نقاشی میکردم و از زندگی الانم پاکش میکردم. کاش به جای این همه رنج که تمام وجودم را در آغوش کشیده تو بودی. نباید اینطور میبود اما تو بسیار زیبا بودی و گاهی با خود فکر میکنم چه کسی میتواند از تو دست بکشد اما با یکم فکر کردن فهمیدم هیچکس مگر اینکه تقدیر انها را از هم جدا کند. با اینکه برات ده خط یا شاید هم بیشتر دکلمه نوشتم یا اصلا بهتر است بگویم حرف دلم را زده ام این یک خطی که میخواهم بگویم اندازه دو هزار خط برام دردناک است. من تو را دوست دارم اما باید از تو تا ابد خداحافظی کنم. نامه را روی میز گذاشتم و جین گفت ـ این نامه رو تو نوشتی مامان؟. ـ نه ـ پس کی نوشته؟ روی زمین نشستم و نامه را در صندوقچه گذاشتم و در صندوقچه را بستم ـ همه اینها درد و عشق گذشته منه بچه گفتن ـ مامان بزرگ تو رو خدا برامون تعریف کن. ـ نه ـ مامان بزرگ خواهش میکنم تعریف کنید. یکم مردد شدم چطور میتوانستم دردی که سالیان سال تحمل کرده ام را به زبان بیاورم؟. گفتم ـ باشه فقط خیلی خیلی طولانیه پس خوب گوش بدید چون این داستان بر میگرده به چهل سال پیش زمانی که من بیست سالم بود1 امتیاز
-
پارت دو میز غذا را اماده کردم جین، اوریانا و الیزابت سر میز نشستیم و بوقلمون شکم پر را سر میز گذاشتم. ـ خیل خوب حالا دعا میکنیم و باهم زیر لب گفتیم ـ خدایا ما را بیامرز، به خانه های مان روشنی بده، دل ما را از تاریکی ها دور کن، امشب هر نفسی که میکشیم به یادمان بیاور که عشق حتی در سردترین روز هم میروید، اگر کسی از ما دور شد نگهش دار و اگر کسی مانده محافظش باش. امین سکوتی خانه را فرا گرفت من گفتم ـ خدایا به کسانی نگاه کن که پشت لبخند شان هزار غم نهفته است. به عاشقانی که اسمشان کنار هم گفته نمیشود. ادم هایی که امشب را بدون کسی که دوستشان دارند سر میکنند. خدایا به سفره هایمان برکت بده. اگر تقدیر راه ها را از هم جدا کرد،لطفا یاد همدیگر را در دل هایمان زنده نگه دار و راهشان را به نور برسان. سال جدید مان را با ارامش رقم بزن، برای دل هایی که از بس جنگیدند و خسته اند ارامش عطا کن، و به قلب هایی که هنوز باور دارند عشق حتی در سردترین شب ها زنده است جرعتی بده تا از پای نیوفتند نوری بده تا در میان این همه تاریکی راهشان را پیدا کنند و معجزه ای بده که بفهمند هیچ دلی بی دلیل نمیتپد. آمین1 امتیاز
-
پارت بیستم بعدشم پسره رو به راننده گفت: ـ تحقیق کن راجبش! خدایا من از کجا گیر این آدما افتادم!؟ آرون کجایی؟! لطفاً بیا و نجاتم بده! همینجور آروم اشک میریختم و دیگه هیچ چیزی نگفتم تا اینکه بعد تقریبا چهل دقیقه ماشین یجا وایستاد. اومد سمتم و بازوم و گرفت و گفت: ـ پیاده شو! حتی بهش نگاه هم نکردم و محکم دستم و از دستش کشیدم بیرون و با حرص گفتم: ـ خودم میرم! انگار اومده بودیم بالای کوه! چون هم سرد بود و هم سر بالایی داشت و دم در یه خونه ویلایی دوتا غولچماغ با کت شلوار وایستادن بودن. پسره رو بهشون گفت: ـ ماشین و بیارید داخل! یکیشون گفت: ـ چشم آقا پوریا! بعدشم مسیر و بهم نشون داد که برم داخل...وقتی در باز شد، یه باغ خیلی بزرگ دیدم که وسط اون باغ یه استخر قرار داشت و دور تا دور حیاط هم درختای کاج کاشته شده بود...میتونم بگم تو عمرم، خونه به این بزرگی ندیده بودم! همینجور به حیاط خونه زل زده بودم که پوریا از پشت سرم گفت: ـ اگه بازرسیت تموم شده، راه بیفت! چقدر این آدم سرد و تخس بود! واقعا یعنی یذره احساس هم توش وجود نداشت؟! تابحال آدمی که مثل یخچال سرد باشه ندیده بودم.1 امتیاز
-
پارت چهارم به ساعت نگاه کردم هفت بود . از پله ها پایین اومدم و صدای مامان رو از آشپز خونه شنیدم سمت آشپز خونه رفتم؛ مامان موهای هایلایت شدش رو به طرز قشنگی پشت سرش جمع کرده بود اندام باریکش تو پیراهن ماکسی یشمی رنگش خود نمایی می کرد .بعد ساحل این اولین بار بود که مامان رو این جوری میدیدم با هیجان سمتش رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم، به سمتم برگشت و نگاهی به سر تاپام کرد نگاهش تحسین داشت و این شادم می کرد گفت:چه خوشگل شدی عزیزم . من:به خوشگلی شما که نیستم. صدای بابا رو از پشتم شنیدم:اون که معلومه هیچ کس خوشگل تر از خانومم نیست . برگشتم نگاش کردم با چشمای درشت شده گفتم :خیلی ممنون پدر گرام یعنی من زشتم؟! بابا:نه عزیزم من گفتم خوشگل تر از مامانت نیست نگفتم تو زشتی . به چشمای شیطونش نگاه کردم و معلوم بود بابا هم از دیدن حال مامان خوشحاله ؛ گفتم :قضیه نوشابه و زن زلیلی و این حرفاس دیگه؟باش پدر جان شما تعریف نکنی کی تعریف کنه. با صدای زنگ در از آشپز خونه بیرون رفتم ایفون رو برداشتم از تو دوربین چهره عمو بهراد رو دیدم در رو باز کردم. بهراد عموی کوچیکم بود و شش سال تفاوت سنی داشتیم و این باعث صمیمیتمون شده بود. پشت در ورودی ایستادم تا در رو بازکرد، پریدم جلوش و پخخ گفتم. به طور تصنعی دستش رو روی قلبش گذاشت و با لحن مثلا ترسیده ای گفت: وای صدف نمی گی از ترس ذهره ترک میشم . بعد با تک خنده ای دستش و برداشت و با خنده گفت :تو کی بزرگ میشی اخه بچه جون.لبخندی زدم و گفتم :جنبه فان داشت.چیزی به ذهنم نرسید گفتم اینو امتحان کنم . بعد اتمام حرفم من رو کشید بغلش و گفت: صدف کوچولو خودمی دیگه . بعد من رو از آغوشش بیرون کشید و همون جور که دستش رو بازوهام بود ،به سر تا پام نگاه کردو سوتی کشید و گفت:قصد جونِ کی رو کردی امشب؟!! حوری جون.با خنده مشتی به سینش زدم گفتم: :بهررااادد .. صدای بابا از پشت سرم حرفم و قطع کرد:چند بار بگم به اسم صداش نکن ؟؟چرا جلوی در نگهش داشتی ؟! رو به بهراد گفت :سلام بیا بهراد جان، به این زلزله باشه تا اخر شب اینجایی . با لحن مثلا دلخوری گفتم:بااباا. بابا:جان بابا شوخی می کنم عزیزم ولی عمو صداش کن . بهراد که تا اون موقع ساکت بود گفت:اول من سلام کنم نمیزارین که پدر و دختر ،خوبی خان داداش؟ بزار راحت باشه من راضیم به بهرادگفتنش.بابا در جواب لبخندی زد وگفت:خوشحالم از این که انقدر صمیمی هستین.وبعد دستش رو دور شونه بهراد و دور کمر من انداخت و به سالن هدایتمون کرد؛ مامان تو سالن برای استقبال ایستاده بود با دیدنمون لبخندی زد .بهراد:سلام زن داداش خوبی با زحمتای ما.مامان:سلام بهرادجان مرسی شما رحمتی ؛دیگه نزنی این حرف رو ها. مامان بهراد رو به عنوان پسر نداشتش دوست داشت البته از شش سالگیم بزرگش کرده بود مادربزرگ پدریم وقتی عمو شش سالش بوده و مامان منو باردار بوده فوت کرده از اون به بعد مامان هوای بهراد رو داشته ،پدر بزرگ پدریمم که من عاشقش بودم دو سال پیش فوت کرد،پدر بزرگ مادر بزرگ مادریم هم چند سال پیش فوت کردن، با به یاد آوردنشون اشک تو چشام حلقه زد به زور پسشون زدم به خودم که اومدم با بهراد و بابا و مامان رو مبل نشسته بودیم. مامان و بابا با بهراد گرم صحبت بودن من چیزی متوجه نمیشدم، به این فکر می کردم که چه قدر دلتنگشون میشم وقتی به بورسیه فکر می کردم حواسم به دلتنگیام و سختی دوری نبود.ولی نباید این دو روز اخر که به خاطر من مهمونی گرفتن به کام خودم و بقیه تلخ کنم . فهیمه سینی حاویه شربت رو جلوی مامان اینا و بهراد گرفت، در اخر روبه روی من ایستاد لبخندی زدم تشکر کردم شربت پرتقال رو از سینی برداشتم.مشغول همزدن شدم که بهراد گفت:چیه وروجک ساکتی؟ لبخندی زدم و گفتم:چی بگم همیشه که نباید از در و دیوار برم بالا حرف بزنم.یه بار می خواستم خانوم باشم ها ببین نمیزاری. بهراد لبخندی زد و مامان گفت:والا اگه همین جور میموندی که خوب بود مامان من که میدونم الان مهمونا بیان شر گریاتم شروع میشه خانوم بودن یادت میره. با اتمام حرف هر سه زدن زیر خنده، دلم برای خنده هاشونم تنگ میشه این بار بر عکس همیشه که اعتراض می کردم لبخند بغض داری زدم و با ببخشیدی بلند شدم و به اتاقم رفتم ،در ایوان اتاقم که رو به باغ بود و باز کردم تا بتونم بغضم و فرو ببرم نباید گریه می کردم و مامان بابا رو از اینی که حس نگران تر غمگین تر می کردم من تصمیمم رو گرفته بودم می خواستم برم پس کنار خوبی هاش باید سختی هاش رو هم میپزیرفتم .یاد روز رفتن ساحل افتادم که چه قدر نگران بودم چون من دلیل رفتنش رو میدونستم خیلی سعی کردم منصرفش کنم ولی نشد؛ با یاد آوری ساحل و اون اتفاقی که براش افتاد و اتفاقات بعدش ،افسردگی مامان،سکوت و خودخوری بابا اشک تو چشمم جمع شد و همون موقع در اتاقم زده شد انگشتی به چشمام کشیدم و گفتم بفرمایید.هیکل مردونه بهراد تو قاب در ظاهر شد با لبخند وارد اتاق شدو در و بست و به سمتم اومد و کنارم جا گرفت. دستش رو دور کمرم انداخت و من رو به خودش نزدیک کرد.؛و گفت:برای دوری گریه می کنی ؟پشیمون شدی؟! سَرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : نه پشیمون نشدم ولی از همین الان دلتنگتونم .1 امتیاز
-
لونا با تعجب تکرار کرد: - خب؟! اخم درهم کشیدم، باید میدانستم اینجا چهخبر است. - اونها کی بودن؟! چرا دنبال تو میگشتن؟! لونا نگاهش را به زیر پایش دوخت و مغموم و گرفته لب زد: - اونها از سربازهای پادشاه آلفردِ خونآشام بودن. قدمی پس رفت و بر روی صندلی نشست و نگاه بیحواسش را به گوشهای دوخت. من هم چند قدمی پیش رفتم و روی کاناپه نشستم. - روزی که سرزمین گرگها به دست خونآشامها افتاد اونها ریختن توی شهر و از تموم مردم خواستن که توی پیدا کردن آلفاهای فراری بهشون کمک کنن، بعضیها قبول کردن و بعضیها هم مثل من و خانوادهام نه. لونا همانطور که به گوشهای خیره بود پوزخندی زد، انگار که در افکار و خاطراتش غرق شده و چیزی از دور و اطرافش نمیفهمید. - سربازهای پادشاه هم ریختن توی شهر و تموم گرگینههایی که قبول نکرده بودن باهاشون همکاری کنن رو گرفتن و توی اون قلعهی لعنتی زندانی کردن. کلافه دستی به صورتم کشیدم، کم کم شنیدن این ماجرا داشت برایم سخت و دردناک میشد. - توی اون قلعه به جز ما گرگینهها یه زن جادوگر هم بود؛ وقتی که داستان زندگیمون رو و وضعیت سرزمینمون رو فهمید گفت در صورتی که ما حاضر باشیم کاری که میگه رو براش انجام بدیم بهمون کمک میکنه. برای پرت کردن حواس خودم از احساس بد و آزاردهندهای که داشتم پرسیدم: - چه کاری؟! لونا از جیب لباسش تکهی پوستینی" بیرون آورد و گفت: - گفت این نامه رو برای خانوادهاش نوشته و از من خواست که به سرزمین جادوگرها برم و این نامه رو به پدر و مادرش که پادشاه و ملکهی اون سرزمین هستن برسونم. (پوستین به تکه چرم یا پوست حیواناتی گفته میشود که در گذشته از آن به جای کاغذ برای نوشتن نامه استفاده میکردند.)1 امتیاز
-
با تعجب چشم گشاد کردم، اینها دیگر که بودند؟! از کدام دختر حرف میزدند؟! - میدونی اگه اون دختر رو پیدا نکنیم رئیس سرمون رو میبُره و خونمون رو جای نوشابه سَر میکشه؟! - وای نه! من نمیخوام بمیرم. شخص دیگر غرید: - پس اگه نمیخواهی بمیریم باید اون دختر یا جنازهاش رو هرجور شده پیدا کنیم و به قلعه برش گردونیم. به وضوح لرزیدن اندام ظریف لونا را احساس میکردم و کمکم داشت برایم روشن میشد دختری که آن دو موجود از او حرف میزدند لونا بوده است. - ولی اگه جنازهاش رو حیوونهای وحشی خورده باشن چی؟! - امیدوارم اینطور نباشه، وگرنه جفتمون بیچاره میشیم. کلافه سرم را تکان دادم، اینها که بودند؟! چرا دنبال لونا میگشتند؟! - میگم اینجا که چیزی نیست، بهتر نیست بریم توی جنگل رو بگردیم؟! - یعنی توی این کلبه رو نگردیم؟! از این حرفشان لحظهای لرزیدم، اگر به داخل میآمدند باید چه کار میکردیم؟! - نه، رئیس گفت کسی نباید ما رو ببینه. - باشه، پس بریم. با دور شدنشان از کلبه لونا نفس آسودهای کشید و من از پنجره کمی فاصله گرفتم. هنوز هم گیج بودم و نمیفهمیدم این موجودات که بودند و چرا به دنبال لونا میگشتند. به سمت لونا چرخیدم، باید میفهمیدم این دختر دقیقاً کیست که من او را به خانهام راه دادهام. - اونها دنبال تو بودن نه؟ لونا آرام سر تکان داد. یک دستم را به کمرم بند کردم و دقیق به دخترک ظریف و زیبا خیره شدم و سعی کردم حدس بزنم آنها چه کار میتوانستند با او داشته باشند. - خب؟!1 امتیاز
-
مرد درحال خفگی بود که ناگهان یکی از سربازان خونآشام به سمت پدر آمد و شمشیرش را درون شانهی پدرم فرو کرد. از دیدن آن صحنه ناخودآگاه و از سر ترس و وحشت فریادی کشیدم، فریادی که... با شنیدن صدای تق و توق و صحبت ریزی از خواب پریدم، خسته و خوابآلود روی تشک نشستم و نگاه گیجم را در جستجوی منبع صدا به دور و اطراف گرداندم. همچنان صدای صحبتی را از پشت دیوارهای کلبهام میشنیدم، اما در آن خوابآلودگی برایم تشخیص خواب از واقعیت سخت بود. با شنیدن صدای باز شدن در اتاق سر چرخاندم و به لونایی که آشفته و خوابآلود در چارچوب در اتاق ایستاده بود نگاه کردم. - این صدای چیه؟! او هم این صدا را میشنید؟! این یعنی اینکه من خواب نبودم. شانهای بالا انداختم و مثل لونا با صدایی آرام گفتم: - نمیدونم. دستانم را تکیهگاه تنم کردم و از جای برخاستم، قبلاً چندباری پیش آمده بود که مردم دهکده به این دور و اطراف بیایند، اما هیچوقت جرأت نکرده بودند که به کلبهی من نزدیک شوند وحالا اینکه این صداها چه بود را نمیتوانستم حدس بزنم. به سمت پنجره قدم برداشتم و نگاهم را به بیرون دوختم، خوب که دقت کردم متوجهی دو سایهی بلندقد و لاغر که در دور و اطراف کلبهام مشغول کنکاش چیزی بودند شدم. آنها دیگر که بودند؟! - اینها دیگه کیان؟! از گوشهی چشم نگاه کوتاهی به لونا که پشت سرم ایستاده بود انداختم. - بذار ببینم. سرم را به پنجره نزدیک و گوشهایم را تیز کردم و در همان حال صدای یک نفرشان را شنیدم که میگفت: - پس این دختره کجاست؟! فرد دیگری جواب داد: - نمیدونم، اون بِرد احمق گفت که همینجا اون دختر رو زخمی کرده!1 امتیاز
-
تازه از توی رختخواب بیرون آمده بودم که متوجهی رفت و آمدهای عجیب خدمه و ناآرامیهای داخل قصر شدم. متعجب و گیج سراغ مادرم رفتم و دلیل این همهمه را پرسیدم و مادر گفت که خونآشامها قصد حمله به قصر را دارند و از من خواست به اتاقم بروم و تا زمانی که خودش یا پدر به سراغم نیامدهاند بیرون نیایم، اما او چه میدانست از کنجکاوی و اشتیاق من برای دیدن خونآشامها؟! بیتوجه به حرف مادرم برای دیدن خونآشامها از اتاقم بیرون زدم و آرام و پاورچین به سمت قصر اصلی که جایگاه پدرم و وزیرهایش بود رفتم. جثهی لاغر و کوچکم را پشت یکی از ستونهای سنگی قصر پنهان کردم و یواشکی به آن سمت از قصر نگاه دوختم. افرادی بلندقد، لاغر اندام و پوشیده در لباسهای سیاه که رنگی پریده، چشمانی سرخ و نیشهای بیرون زده از دهانشان داشتند تمام قصر را احاطه کرده و شمشیرهایی که در دست داشتند نشان از صلحطلبیشان نمیداد. مردی که تنها رگههای قرمز رنگ لباسش و آن تاج روی سرش او را از دیگر سربازهایش متمایز کرده بود چند قدمی به پدر که جلوتر از تمام افرادش شمشیر به دست ایستاده بود نزدیک شد و گفت: - بهتره تسلیم بشی جورج بزرگ، فکر نمیکنم با این تعداد کم سربازهات توانی برای مقابله با لشکر من داشته باشی. پدر سرش را به طرفین تکان داد و محکم و قاطع گفت: - تسلیم شدن من رو باید توی خواب ببینی آلفردِ شرور! مرد خونآشام خندهی بلندی سر داد و من با شنیدن قهقهی بلندش مو به تنم راست شد، حالا دلیل ترس مردم ونگرانی مادر و پدرم را میفهمیدم، این موجودات بیرحم و پلید واقعاً ترسناک بودند! - پس میخوای در برابر من بایستی؟! - مطمئن باش که اینکار رو میکنم، من قسم خوردم که تا آخرین قطرهی خونم بجنگم و نذارم سرزمینم به دست موجود پلیدی مثل تو بیوفته! و پس از گفتن این حرف به هیبت گرگ در آمد و به سمت مرد خونآشام حملهور شد؛ مرد خونآشام که انگار انتظار این حمله را نداشت روی زمین افتاد و پدر به گردن لاغر مرد چنگ زد و گلویش را به قصد خفگی فشرد. صورت رنگ پریدهی مرد به کبودی میزد و دست و پایش را تند و تند تکان میداد و من در دل به پدرم بابت این قدرتش افتخار میکردم.1 امتیاز
-
تختخوابم را به لونا داده بودم و خودم توی سالن کنار شومینه تشک پهن کرده و خوابیده بودم. دستانم را زیر سرم گذاشته و به هلال ماه نمایان از پس پنجره نگاه دوخته بودم و تمام افکار فراریِ در طول روز ذهنم را احاطه کرده بود. چند روز دیگر سالروز بدترین روز زندگیام بود، سالروز مرگ پدرم، مادرم و سرزمینم. غلتی زدم و پشت به پنجره خوابیدم؛ امروز به قدر کافی با افکارم خودم را ویران کرده بودم و دیگر فکر کردن و غصه خوردن برای امروزم بس بود. چشمانم را بستم و همانطور که مدام افکارم را از سرم پس میزدم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم. *** تمام سرزمین را آشوب و ناآرامی فرا گرفته بود و این ناآرامی به قصر هم منتقل شده بود؛ با اینکه من معمولاً از تمام اتفاقات افتاده در سرزمین بیخبر میماندم، اما اینبار خبر احتمال حملهی خونآشامها به سرزمینمان را از عموزادههایم و تعدادی از مردم شنیده بودم. تمام دانستههای من از خونآشامها به کتابهایی که خوانده بودم و داستانهایی که از مادر و پدربزرگم شنیده بودم محدود میشد و برعکس دیگر افراد که ترسیده بودند من بسیار برای دیدن خونآشامها کنجکاو و مشتاق بودم. تعدادی از مردم سرزمین ترسیده و درحال ترک خانهها و دهکدههایشان بودند و تعدادی دیگر خود را برای جنگ با خونآشامها آماده میکردند و در این بین پدر هم مشغول تدارک دیدن لشکری برای ایستادن جلوی دشمن بود و خود فرماندهی آن لشکر را به عهده گرفته بود. چند روز بعد خبر حملهی خونآشامها به ما رسیده بود و پدر و لشکرش به دهکدههای درگیر جنگ اعزام شده بودند، اما به دلیل تعداد بالای سربازان دشمن و همکاری گروهی از اشباح با آنها لشکر پدر در جنگ شکست خورده و بیش از نیمی از سرزمین گرگها به دست خونآشامها افتاده بود. حالا تمام تلاش پدر محافظت از پایتخت و قصر بود چون اگر قصر به دست خونآشامها میافتاد سرزمین گرگها به معنای واقعی نابود میشد.1 امتیاز
-
- خب میبینی که من ندارم! لونا با شنیدن لحن شاکی و عصبانیام کمی عقب نشینی کرد و با ناراحتی گفت: - ببخشید، من نمیخواستم ناراحتت کنم. پوفی کشیدم و دست سردم را محکم به صورتم کشیدم، تقصیر دخترک چه بود؟! او که از حال خراب من خبر نداشت. - مهم نیست، فراموشش کن. لونا قدمی پس رفت و گفت: - من میرم بیرون که مزاحمت نباشم. و بیآنکه به من اجازه بدهد که بگویم مزاحم نیست و من با حضور در کنارش احساس آرامش میکنم آشپزخانه را ترک کرد. کلافه و عصبی دستی به صورتم کشیدم؛ کاش برای بهتر کردن این حال و احوالاتم راهی داشتم، کاش برای جبران اشتباهاتم فرصتی داشتم. هوفی کشیدم و حرصم را با فشردن چاقو بر روی قارچهای کوهی خالی کردم، گرچه که این حرص و غصه تا وقتی که آن خاطرات برایم تداعی میشد و ضعیف بودنم را به یادم میآورد با من بود. آنقدر درگیر افکار و احساسات متناقضم بودم که نفهمیدم غذا را چگونه سرهم کردم و دست آخر غذایم شور و بیرنگ از آب در آمد آبروی من را پیش روی لونا ریخت. - خیلی شوره نه؟ لونا درحالی که سعی میکرد لبخند کمرنگش را بر روی لبش نگه دارد و چهرهاش از بدمزگی غذایم درهم نرود جواب داد: - نه، زیاد هم بد نیست. پوزخندی زده و ظرف غذای تقریباً دست نخوردهام را کمی عقب راندم. - لازم نیست دروغ بگی، خودم میدونم افتضاح شده! با این حرفم لونا خندید و من پس از مدتها لبخند کمرنگی بر لبم نشست. - ولی حداقل قابل خوردنه، این رو جدی میگم. سر تکان دادم؛ شاید اگر من هم اینقدر کامم از یادآوری خاطراتم تلخ نبود میتوانستم کمی از آن را بخورم، اما حیف که غصه خوردن حسابی سیرم کرده بود. - به هر حال من که نمیخورمش، تو هم اگه بخواهی میتونی بریزیش دور. لونا سرش را به طرفین تکانی داد. - نه اتفاقاً من میخوام بخورمش و بعدش برای تشکر از تو ظرفهاش رو بشورم. دستم را بر روی دست او که قصد بلند شدن داشت گذاشتم و گفتم: - نه، تو هنوز حالت خوب نشده نباید کار کنی. لونا به آرامی دست گرمش را از زیر دستم کشید. - من خوبم راموس، لازم نیست نگران باشی. سر به تأیید تکان دادم، اما بودم. من پس از مدتها و بعد از پدر، مادر و سرزمینم نگران این دخترک زیبارو بودم.1 امتیاز
-
تبرم را پشت کلبه و در کنار هیزمها گذاشتم، وارد کلبه که شدم لونا را دیدم که کنار شومینه نشسته و کتاب یادگاریِ پدرم را در دست داشت. - کتاب میخونی؟ لونا با شنیدن صدایم از جای پرید و وقتی نگاهم را دید با خجالت سر پایین انداخت. - آممم ببخشید حوصلهام سر رفته بود اومدم بیرون و این کتاب رو که دیدم کنجکاو شدم تا بخونمش. آرام سرم را تکانی دادم، چه اشکالی داشت اگر کتابم میتوانست او را سرگرم کند؟! - اشکالی نداره، راحت باش. همانطور که وارد آشپزخانه میشدم پرسیدم: - از صبح چیزی خوردی؟ از صدای قدمهای آرام و با طمأنینهاش متوجه ورودش در پشت سرم به آشپزخانه شدم. - نه، راستش خیلی هم گرسنمه! به رویش لبخند آرام و بیجانی زدم، سوخت و ساز بدن ما گرگینهها زیادی زیاد بود و در این یک چیز من و او با هم یک وجه اشتراک داشتیم انگار. - باشه، الان یه چیزی برای خوردن درست میکنم. ایستادنش در پشت سرم را احساس کردم و پس از لحظهای صدای کنجکاوش را شنیدم. - راستی مگه تو نرفته بودی که ماهی بگیری؟ پس اونها کجان؟! نفسم را عمیق بیرون دادم و دور از چشم او کلافه دستی به پیشانیام کشیدم، حالا چه باید میگفتم؟! میگفتم برای گریه و خالی کردن خودم به دریاچه رفته بودم نه برای ماهیگیری؟! - نتونستم ماهی بگیرم. لونا قدمی برداشت و کنار دستم ایستاد و به من که مشغول خُرد کردن قارچ برای پختن خوراک بودم خیره شد. - ببینم تو نمیتونی مثل بقیهی گرگینهها شکار کنی؟ منظورم اینه که تبدیل بشی و مثل یه گرگ دنبال شکارت بیوفتی؟! - نه. لونا باز پرسید: - چرا؟! لحظهای از انجام کارم باز ایستادم، این بحث را اصلاً دوست نداشتم. - چون من وقتی که تبدیل میشم هم قدرت زیادی ندارم. تلخندی به دهان از تعجب باز ماندهی لونا زدم، دیدن یک گرگینهی ضعیف و بیمصرف تعجب هم داشت؛ نداشت؟! - ولی... ولی این چطور ممکنه؟! حتی گرگینههای نابالغ هم وقتی که تبدیل میشن قدرت زیادی دارن. لبخندم جمع و اخمی به جان ابروهای شمشیریام افتاد، این حرف و تحقیر را چندین بار از پدرم شنیده بودم.1 امتیاز
-
لب دریاچهای که از سردی هوا یخ زده بود روی زمین نشستم و قلاب ماهیگیری را گوشهای گذاشتم. حالم خوش نبود و در آن سرما از شدت حرص و عصیان احساس سوختن میکردم؛ تبرم را بالا بردم و با تمام حرص و عصبانیتی که از خودم در دلم مانده بود تبر را به روی سطح یخیِ دریاچه کوبیدم و فریاد زدم. فریادی از سر حرص، عصیان و عجز! هنوز خالی نشده بودم، دوباره و دوباره با شدت تبر را به یخهای روی دریاچه کوبیدم. تصویر چهرهی مغموم لونا، تصویر شعلههای آتشی که پدر و مادرم را میسوزاند و تصویر چهرهی ترسیدهی خودم پیش چشمانم میآمد و حالم را بدتر میکرد. پدرم راست میگفت، من مایهی ننگ گرگینهها بودم؛ من باعث و بانیِ نابودی سرزمین گرگها بودم و ای کاش منی وجود نداشت! آنقدر با تبر به یخهای روی دریاچه کوبیده بودم که دستانم از نا رفته و آنقدر فریاد کشیده بودم که گلویم میسوخت، اما باز احساس خفگی داشتم؛ احساس میکردم چیزی به بزرگی یک پرتقال در گلویم گیر کرده و راه تنفسم را بسته. تبرم را به گوشهای انداختم و زانوهایم را بغل گرفتم و در خودم جمع شدم. این حال و احوالات برایم ناآشنا نبود، من همیشه و هروقت که صحبت سرزمینم به میان میآمد و آن خاطرات لعنتی برایم تداعی میشد به همین وضعیت میافتادم؛ حقیقت تلخی بود که من نسبت به این حرفها و اتفاقات بسیار آسیب پذیر بودم. سر بر روی زانوهایم و گذاشته و گریه میکردم، بلکه ریزش اشکهایم بتواند آن تصاویر لعنتی را از پیش چشمانم پاک کند و به قلب ناآرامم اندکی آرامش بدهد. کمی خودم را جلو کشیدم و دستم را درون آب سرد دریاچه فرو بردم؛ آب به طرز وحشتناکی سرد بود و حتی فکر به اینکه بخواهم صورتم را با آن آب بشویم لرز به جانم میانداخت، اما نمیتوانستم با آن چشمان سرخ از گریه به خانه برگردم. پس به ناچار مشتی از آب را بالا آورده و به صورت و چشمانم پاشیدم، خنکای آب لرزی به جانم انداخت و آتش از سر حرصِ درونم را کمی خواباند.1 امتیاز
-
لونا مغموم و ناراحت سر به زیر انداخت. - آره اون سرزمین به دست خونآشامها افتاده و من و تموم خانوادهام و خیلیهای دیگه از مردم سرزمینم وقتی که قبول نکردیم به اونها خدمت کنیم به یه قلعهی دور تبعید شدیم. ناخودآگاه آهی کشیدم، اگر لونا میفهمید که من باعث و بانیِ تمام این دردسرها و نابودیِ سرزمین گرگها بودم چه حالی میشد؟! آخ که حتی فکرش هم برایم وحشتناک بود! از جایم برخاستم، بیش از این نمیخواستم از سختیهای زندگی مردم سرزمینم بشنوم و غصه بخورم. - من میرم سمت دریاچه تا ماهی بگیرم، تو هم بهتره استراحت کنی. احتمالاً خوب شدن زخمت چند روزی طول میکشه، پس تا اونموقع میتونی اینجا بمونی. داشتم سمت در میرفتم که لونا صدایم زد. - راموس؟ سر به سمتش چرخاندم و او با لبخند ادامه داد: - ممنونم ازت، اگه تو نبودی شاید من الان مرده بود. خواستم بگم که تو با وجود متفاوت بودنت باز هم خیلی خوبی! تنها نگاهش کردم، چنان از شنیدن وضع زندگی مردم سرزمینم غمگین بودم که هیچ جوره لبخند بر لبم نمیآمد. - خوب استراحت کن! این را گفتم و از اتاق بیرون زدم، من هیچوقت خوب نبودم؛ که اگر بودم چنین وضعیتی را برای خودم، خانوادهام و سرزمینم رقم نمیزدم. من اگر خوب بودم هیچچیز اینطور که حالا بود نمیشد! تبر و قلاب ماهیگیریام را برداشتم و با همان حال خراب از کلبه بیرون زدم، حرفهایی که از لونا شنیده بودم بر روی دلم سنگینی میکرد و حالم را از خودم بهم میزد. حالم از خودم بهم میخورد که نتوانسته بودم جلوی نابودی سرزمینم را بگیرم و تنها مثل یک ترسو گریخته و به این کوهستان سرد پناه آورده بودم.1 امتیاز
-
ظرف ماهیهای پخته شده را برداشتم و با کمی تعلل به اتاق خوابم برگشتم؛ لونا همچنان روی تخت نشسته و از پنجره به هوایی که رو به روشن شدن میرفت نگاه میکرد. - حالت بهتره؟ با شنیدن صدایم سر به سمتم چرخاند و به رویم لبخند زد، لبخندش عجیب ضربانهای قلبم را دستکاری میکرد. - به لطف تو. لبهی تخت نشستم و ظرف ماهی را به دستش دادم. - بیا بخور، بعد از اونهمه خونی که از دست دادی به انرژی نیاز داری. لونا تشکری کرد و تکه کوچکی از ماهی کند و به دهانش گذاشت، در همان حال برای ارضای حس کنجکاوی و پرت کردن حواسم از حس و حال عجیبم پرسیدم: - نمیخواهی بگی اون موقعهی شب توی این جنگل خطرناک چیکار داشتی؟ لونا نیم نگاهی به سمتم انداخت، انگار برای گفتنش تردید داشت یا شاید هنوز هم به من شک داشت. - راستش من دارم دنبال کسی میگردم. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. - دنبال کسی؟ اون هم توی این جنگل؟! لونا آرام سر تکان داد. - راستش دقیق نمیدونم، حس شیشمم بود که من رو کشوند اینجا. اینبار من بودم که سر تکان دادم، معمولاً حس ششم گرگینهها خوب کار میکرد. - حالا دنبال کی میگشتی که اینجوری زخمی شدی؟! لونا با ناراحتی آهی کشید، انگار که شنیدن این سؤال تمام غم و غصههایش را به یادش آورده بود. - دنبال کسی میگردم که بتونه سرزمینم رو نجات بده. - سرزمینت؟! لونا آرام سر تکان داد. - سرزمین گرگها. مات و مبهوت مانده زیرلب سرزمین گرگها را تکرار کردم؛ دخترک از سرزمین گرگها بود؟! از سرزمین پدریِ من؟! از همان سرزمین که حالا به دست خونآشامها افتاده بود؟! - تو... تو اهل سرزمین گرگهایی؟! لونا «اوهومی» کرد. - آره اهل اونجام. - ولی... ولی اونجا که حالا دست خونآشامهاست!1 امتیاز
-
دخترک با حرکتی ناگهانی دست من را پس زد و خودش را با وحشت به ابتدای تخت کشاند. - ت... تو کی هستی؟! م... من... من کجام؟! از آنهمه ترس و وحشتش اخمی به صورتم نشست، من شبیه حیوانات وحشی بودم که اینچنین از من وحشت کرده بود؟! البته دست خودش هم نبود، من هم شاید اگر کسی آنطور زخمیام میکرد بعدها از سایهی خودم هم میترسیدم؛ همین فکر باعث شد کمی اخمهایم را باز کنم. - من کسیام که نجاتت دادم و باید بگم که تو الان توی خونهی من و روی تخت منی. دخترک با ترس نگاهش را در دور و اطراف اتاقم و سپس بر روی سرتاپای من چرخاند. - راستش رو بگو تو کی هستی؟! از من چی میخواهی؟! تو... تو هم با اونهایی آره؟! میخوای من رو بکشی؟! با گیجی سرم را خاراندم، از چه کسی صحبت میکرد؟! چه کسی میخواست او را بکشد؟! - چی داری میگی تو؟! من چرا باید بخواهم تو رو بکشم؟! نگاه همچنان وحشتزدهاش را که دیدم ادامه دادم: - اصلاً من اگه میخواستم تو رو بکشم پس چرا نجاتت دادم؟! به روی چهرهی پر از شک و تردید دخترک لبخند آرامی زدم، میدانستم که به خاطر ضعف و خونریزیاش فعلاً توان تبدیل شدن ندارد و قصد نداشتم در این شرایط آسیب پذیر او را آزار بدهم. - تو... تو هم یه گر... گرگینهای؟! در جوابش سر تکان دادم و دستم را به سمتش دراز کردم. - آره و اسمم راموسه. - اما مثل بقیهی گرگینههای نَر بزرگ و پر از عضله نیستی! نیشخند تلخی زدم، من چه چیزم شبیه به دیگر گرگینهها بود که جثهام باشد؟! - آره خب، من مثل بقیه زیاد قوی نیستم؛ یه جورایی متفاوتم دختر. - لونا. متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و تکرار کرد: - اسمم لوناست، به معنیِ ماه. دستش را توی دستم گذاشت و من همچنان ماتِ لبخندی بودم که با وجود دندانهای نیش تیز و بلندش زیبا و درخشان بود. دست لونا را رها کردم و گفتم: - من میرم برات یه چیزی بیارم بخوری. و برای فرار از آن حس عجیب و غریبی که نفسم را به شمارش و قلبم را به تلاطم انداخته بود با سرعت از اتاق بیرون زدم.1 امتیاز
-
از داخل انباری چند تکه ماهی برداشتم و آنها را بر روی شومینه گذاشتم تا گرم شود، دخترک با آنهمه خونی که از دست داده بود مطمئناً به خوردن اینها احتیاج پیدا میکرد. از خودم خندهام میگرفت، هیچ گرگینهای اینهمه دلرحم نبود و شاید همین دلنازکی و به قول مادرم مهربانیِ من باعث شده بود که همه حتی پدرم از من متنفر باشند. البته موضوع فقط همین نبود، من به خاطر تفاوتهایم برای پدر همیشه مایهی خجالت بودم و حالا که بزرگ شده بودم میتوانستم درک کنم که اینهمه تفاوت و شبیه نبودن به دیگران چقدر دردناک است. آن زمانها هیچکس مرا درک نمیکرد و همه میگفتند حتی گرگینههای ماده هم اینچنین دلنازک و مهربان نیستند و نمیفهمیدند که این حالات و رفتارها دست خودم نیست و از قبلم نشأت میگیرد. با شنیدن صدای نالههای زوزه مانند دخترک دست از فکر کردن کشیدم و نگاهی به در بستهی اتاق خوابم انداختم، فکر نمیکردم دخترک اینقدر زود بهوش بیاید و همین نشان از بدن قوی و مقاومش میداد. از جایم برخاستم و به سمت اتاق خوابم قدم برداشتم؛ نمیتوانستم حدس بزنم که دخترک چه رفتاری را با من خواهد داشت، اما امیدوار بودم که نخواهد به من حمله کند چون هیچ دلم نمیخواست به او با این وضعیتش آسیبی برسانم. در اتاق را که گشودم دخترک را دیدم که بر روی تخت نشسته، چشمانش را از زور درد بسته و زخم روی گردنش را با دست میفشرد. دخترک احمق میخواست دوباره زخمش را به خونریزی بیاندازد؟! با عجله به سمتش رفتم و دستش را از روی گردنش پس زدم. - چیکار میکنی دیوونه؟! میخواهی زخمت باز خونریزی کنه؟! دخترک چشمانش را با شتاب باز کرد و من لحظهای مسخ جادویِ وحشی چشمان سبز و کشیدهاش شدم.1 امتیاز
-
با تردید سرم را به گردن دخترک نزدیک کردم؛ اکثر گرگینهها میتوانستند از روی بو دیگر همنوعانشان را شناسایی کنند، اما من از این موهبت هم محروم بودم. به هر حال امیدوار بودم که دخترک یک گرگینه باشد وگرنه اگر با این کار من قرار بود بمیرد خودم هم از عذاب وجدان میمُردم قطعاً. زبانم را بیرون آوردم و با تردید کمی از خون دخترک را مزه مزه کردم و چهرهام از تلخیِ آن درهم رفت، حالا از گرگینه بودن دخترک مطمئن شده بودم این خون با مزهی تلخ و زهرآلودش تنها مختص ما گرگینهها بود. اینبار با اطمینان بیشتری زبان روی زخم گردن دخترک کشیدم و با بلند کردن سرم خونهای بدمزهی جمع شده در دهانم را به بیرون تُف کردم، همین بود که خونآشامها هوس خوردن از خون به سرشان نمیزد دیگر! پس از اینکه دهانم را با کاسهی آبی که آورده بودم به خوبی شستم زخم دخترک که حالا خونریزیاش بند آمده بود را با دستمال بستم. پس از اتمام کارم از لبهی تخت برخاستم و اتاق خواب را ترک کردم، خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم جان یکی از همنوعانم را نجات بدهم، اما از طرف دیگر هم برایم سؤال شده بود که چه کسی و یا چه چیزی میتوانست یک گرگینهی قوی را اینچنین زخمی کند و از پای در آورد؟! مطمئناً اینکار از یک حیوان وحشی و یا آدمیزاد برنمیآمد، پس چه کسی این دخترک را زخمی کرده بود؟!1 امتیاز
-
دخترک را درون آغوشم جابهجا کردم و از گرمای تنش متعجب ابرو بالا انداختم؛ تا جایی که میدانستم خونآشامها بدن سردی داشتند، اما آیا یک آدمیزاد میتوانست در این سرمای استخوان سوز چنین بدن گرمی داشته باشد؟! شاید هم باید قبول میکردم دخترک یکی از همنوعانم است که مثل من دچار تفاوت و ناهنجاری نیست! به اتاق خوابم رفتم و دخترک را بر روی تختم خواباندم؛ حالا که فهمیده بودم دخترک یک خونآشام نیست حداقل خیالم کمی از بابت مراقبت از او راحتتر شده بود. از لبهی تخت برخاستم و به سمت اتاق انتهایِ کلبه که انباری بود رفتم تا چیزی برای مداوای زخم گردن دخترک پیدا کنم. چند لحظهی بعد با دستمالی سفید و کاسهی آبی برگشتم و لبهی تخت نشستم. موهای دخترک را از روی گردنش کنار زدم و زخمش را بررسی کردم، زخمش تازه بود و همچنان به شدت خونریزی داشت. دستمال را روی گردنش گذاشته و فشردم، در آن برف و بوران و تاریکی نمیتوانستم از کلبه بیرون بروم و برای زخم دخترک داروی گیاهی پیدا کنم پس مجبور بودم راه دیگری برای بند آوردن خونریزیاش پیدا کنم. دستمال خیس شده از خون را از روی زخم دخترک برداشتم؛ اینگونه نمیتوانستم جلوی این خونریزی شدید را بگیرم، از طرفی هم اگر این خونریزی ادامه پیدا میکرد مطمئناً دخترک را به کشتن میداد. پیشانیام را کلافه فشردم، چه کاری میتوانستم برایش بکنم؟! خودم وقتی که زخمی میشدم جای زخمم را لیس میزدم و به خاطر خاصیت درمانی بزاق دهانم زخمهایم زودتر ترمیم میشد، اما از امتحان این مسئله بر روی دخترک مطمئن نبودم. اگر دخترک گرگینه بود که با اینکار درمان میشد، اما اگر یک آدمیزاد بود یا میمُرد و یا تبدیل به یک گرگینه میشد.1 امتیاز
-
ناگهان چشمم به تودهی سیاهی در میان برفها افتاد، انگار صدایی که حالا قطع شده بود از همان سمت میآمد. با تردید و به سختی از میان برفهایی که تا وسط ساق پا در آنها فرو میرفتم چند قدمی به سمت آن تودهی سیاه برداشتم. حالا بالای سر آن موجود ظریف و پوشیده در لباسهای سرخ و سیاه ایستاده و به موهای قهوهای و مواجی که صورتش را پوشانده بود نگاه میکردم. نمیتوانستم تشخیص بدهم که این موجود آدمیزاد است یا مثل من یک گرگینه، حتی ممکن بود که خونآشام و یا شبح باشد. با اینحال در کنارش روی زمین نشستم و با دستانی که در آن سرما به لرزش افتاده بودند موهای بلندش را از صورتش کنار زدم. با دقت به صورت ظریف و سفید، لبهای بنفشِ کبود و چشمان بستهاش نگاه کردم و در همین حِین نگاهم به دنبال رد یا زخمی که باعث بیهوشیاش شده بود به سمت گردنش رفت؛ زخمی عمیق و عجیب روی گردنش بود و به شدت خونریزی داشت، انگار که توسط یک موجود وحشی و یا شاید هم مردم دهکدهای که کمی دورتر از کلبهی من زندگی میکردند زخمی شده بود. به هر حال هرچه که بود من نمیتوانستم دخترک را همینطور زخمی و بیهوش وسط جنگلی که هر آن امکان داشت مورد حملهی گرگها قرار بگیرد رها کنم. یک دستم را زیر گردنش و دست دیگرم را زیر زانوهایش گذاشتم و تنش را بر روی دستانم بلند کردم؛ درست که من قدرت بدنیِ دیگر همنوعانم را نداشتم، اما بلند کردن دخترکی با آن جثهی ظریف برایم کاری نداشت.1 امتیاز
-
با شنیدن صدای زوزه مانندی از خواب پریدم و با عجله سرجایم نشستم؛ به خاطر خوابیدن در کنار شومینه احساس گرما میکردم و بر تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. دستی به موهای مشکی رنگ و آشفتهام کشیدم و از پنجره به بیرون که تاریکی و سیاهی شب را قاب گرفته بود نگاهی انداختم، چقدر خوابیده بودم! صدای زوزه مانند که تکرار شد با خستگی از جای برخاستم و سمت پنجره قدم برداشتم؛ زیاد اتفاق افتاده بود که شبها از صدای زوزهی گرگها بیدار شوم، اما این صدای زوزه انگار با صدای دیگر گرگها تفاوت داشت. پشت پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم؛ با اینکه قدرت بینایی خیلی خوبی داشتم ولی در آن تاریکی و برف و بورانی که گرفته بود چیزی نمیدیدم. صدای زوزه اینبار ضعیف و نالانتر تکرار شد و باعث شد به سمت در کلبه به قصد خروج قدم بردارم؛ این هم یکی دیگر از مشکلات من بود که نمیتوانستم نسبت به حال و احوالات هیچ جانوری بیتفاوت باشم. کت پشمی و کلاه پوستیام را برداشتم و پوشیدم، من مثل دیگر گرگینهها تن و بدن گرمی نداشتم و بیش از دیگران مجبور بودم که در سرما خودم را بپوشانم تا سرما بیمارم نکند. با اینکه از امن بودن فضای بیرون مطمئن نبودم، اما بی هیچ تردیدی از کلبه بیرون زدم؛ تنها چیزی که میتوانست باعث شود من برعکس روحیهی محتاط و مراقبانهام ترس را کنار بگذارم و بیپروا عمل کنم نجات جان دیگران بود و این رفتارم هم از کودکیام و اتفاقات تلخی که از سر گذرانده بودم نشأت میگرفت. همان جا جلوی در کلبهام ایستادم و در آن برف و بورانی که دیدم را مختل کرده بود چشم به دور و اطراف گرداندم؛ چیزی نمیدیدم، اما آن صدای زوزه مانند شاید میتوانست کمک کند تا منبع صدا را پیدا کنم. چند قدمی به سمتی که حدس میزدم صدا از آنجا میآید قدم برداشتم و دوباره با چشمانی تنگ شده دور و اطراف را پاییدم.1 امتیاز
-
حالم که کمی بهتر شد به درون کلبه برگشتم و چند تکه هیزمی که با خودم آورده بودم را درون شومینهی کنج کلبه ریختم تا سرمای هوا را از تنم بیرون کند، اینجا و در این مناطق کوهستانی بیش از شش ماه از سال زمستان بود و خواسته یا ناخواسته هرکسی را به سرمای استخوان سوزش عادت میداد. با احساس مالش رفتن معدهام راه به طرف آشپزخانهی کوچک کلبه کج کردم، شب قبل حوصلهی آشپزی نداشتم و شام نخورده بودم و حالا گرسنه بودم. کاسهی چوبیام را برداشتم و چند قاشق آرد بلوط، یک تخم کبک و چند دانه از میوهی درخت کاج را درون ظرف ریختم و بهم زدم؛ قصد داشتم با آن پنکیکهای مخصوصم که حتی بویش هم هوش از سرم میبرد از شکم گرسنهام پذیرایی کنم. تابهی آهنی را بر روی گازی که درونش را با ذغال پر کرده بودم گذاشتم و کمی کره در درونش انداختم تا ذوب شود و پس از آن مایع پنکیک را کم کم درون تابه ریخته و سرخ کردم. پس از اتمام کارم بشقاب پر از پنکیکم را برداشتم و به سالن کلبهام که با یک کاناپهی خاکستری رنگ، یک صندلی و یک میز کوچک چوبی پر شده بود برگشتم و کنار شومینه بر روی قالیچه نشستم. چند قاشق از مربای گل ساعتی را بر روی پنکیکهایم ریختم و مشغول خوردن شدم، آشپزی و غذا خوردن در بدترین شرایط هم میتوانست حالم را خوب کند. پس از خوردن صبحانهام با برداشتن تیر و کمان و سبد حصیریام از کلبه بیرون زدم تا برای شامم غذایی پیدا و یا شکار کنم، در این کوهستان سرد و بیامکانات پیدا کردن سرگرمی برای گذراندن وقت کار آسانی نبود و من ترجیح میدادم خودم را با کار کردن سرگرم کنم تا فکر و خیالات کمتر آزارم بدهد، گرچه که باز هم شبها هر چه فکر نکرده و خاطرات از یاد رفته بود به مغزم هجوم میآورد و خواب و آسایشم را مختل میکرد.1 امتیاز
-
با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفسنفس میزدم و تمام تنم به عرق نشسته بود. دستی به صورت سرد و چشمان خیسم کشیدم، تصاویری که در خواب دیده بودم مدام در سرم تکرار میشد و من مثل همیشه از کنترل افکارم ناتوان بودم. پتوی پشمی و خاکستری رنگم را از روی خودم کنار زدم و از تخت چوبی کهنه و قدیمیام بیرون آمدم. ماندن در رختخواب و مرور دوبارهی آن کابوس لعنتی برایم به مثال شکنجهای بود که هرگز زیر بار انجامش نمیرفتم. از روی تکه چوب متصل به دیوار کلبهام که از آن به عنوان رختآویز استفاده میکردم ژاکت پشمیِ آبی رنگی را برداشتم و به تن کردم و به سمت در کلبه رفتم، میدانستم که بیرون زدن از کلبه در آن سرمای وحشتناک و هوایی که هنوز کاملاً روشن نشده بود دیوانگی محض بود، اما جز قدم زدن و هوا خوردن روش دیگری را هم نمیشناختم که با استفاده از آن بتوانم کمی به افکار آشفتهام سروسامان دهم و آن صحنههای دردناکی که دیده بودم را از سرم بیرون کنم. از کلبهی چوبیام که بالای تپهای نسبتاً بلند و کمی دورتر از جنگل کاج ساخته شده بود بیرون زدم و تکه چوبی که از آن به عنوان چِفت در استفاده میکردم را انداختم، هوا سرد بود و برف زمین را سفید پوش کرده بود. در همان نزدیکی کلبهام شروع به قدم زدن کردم و هوای سوزناک اول صبح را به ریه کشیدم. آن تصاویر تکراری، آن کابوسهای وحشناک و آن خاطرات زجرآور پیش چشمانم بود و مثل هربار حالم را ناخوش کرده بود. به پشت کلبهام که رسیدم بر روی تکه چوبی که بر روی آن هیزم میشکستم نشستم و نگاهم را به جنگلی که درختان بلندش جلوی رسیدن نور خورشید به زمین را گرفته بودند دوختم. اینجا شباهتی به سرزمین من نداشت، اینجا مکان دور افتادهای بود که به اجبار آن را برای زندگی برگزیده بودم و حالا جز تحمل این وضعیت چارهای نداشتم.1 امتیاز
-
در میان بوتههای تمشک و توت وحشی سینهخیز و آرام خرگوش کوچک و سفید رنگ را دنبال میکردم و حواسم بود که سروصدایی نکنم و خرگوش کوچک را نترسانم. همیشه عاشق حیوانات بودم و به خاطر همین مسئله هم از سمت پدر کم مؤاخذه نشده بودم. کمی دیگر جلو رفتم و وقتی که خرگوش سرجایش ایستاد دست پیش بردم و با دو دستم از روی زمین بلندش کردم. اول ترسید و کمی دست و پا زد، ولی بعد در میان دستانم آرام گرفت. او را بالا گرفتم و به چشمانش نگاه کردم، چشمان درشت و آن بینیِ مشکی و کوچک از او موجودی بانمک و دوست داشتنی ساخته بود. - اسمت چیه خرگوش کوچولو؟ بار دیگر با دقت نگاهش کردم، تپل بود و مثل دانههای برف نرم و سفید. - اسم نداری؟ باشه پس من برفی صدات میکنم، چطوره؟! - هی بچهها نگاش کنین؛ داره با یه خرگوش حرف میزنه! با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن جک، ساموئل و رابین اخم کردم؛ هیچ از این عموزادههایم خوشم نمیآمد، زیادی بدجنس بودند و پدر همیشه این سه برادر را با من مقایسه میکرد و انتظار داشت مثل آنها قوی و سریع باشم که خب من نمیتوانستم. - برید پِی کارتون. جک که از آن سه بزرگتر بود قدمی پیش گذاشت و من از ترس خرگوش کوچک را به خودم چسباندم، او هم مثل من میلرزید و قلبش تند میزد. - چی گفتی؟! قدم پیش آمدهی او را با قدمی رو به عقب جبران کردم و با وجود ترسم لب زدم: - برو پی کارت! اینبار ساموئل قدمی پیش گذاشت، من در برابر این سه برادر زیادی کوچک و لاغر بودم. - ببین کوچولو واسهی یه شاهزاده خیلی زشته که توی جنگل دنبال حیوونها بدوعه؛ میفهمی؟ حالا اون خرگوش رو بده به ما و برو خونه. سرم را به دو طرف تکان دادم، نمیخواستم خرگوش بینوا را به دست آن بیرحمها بدهم تا تکهتکهاش کنند و با گوشتش سوپ درست کنند. - نه. ساموئل باز هم قدمی جلو آمد و دست پیش آورد و گوشهای خرگوش را در مشتش گرفت. - ولش کن! خرگوشم را محکمتر گرفتم و او گوشهای خرگوش را کشید، من در برابر او قدرتی نداشتم و خیلی زود خرگوش بیچاره از میان دستانم رها و در دستان ساموئل اسیر شد. - بدش به من! ساموئل بیتوجه به حرف من خرگوش را بالا گرفت و رو به برادرانش پرسید: - چیکارش کنم بچهها؟! کبابش کنیم یا باهاش سوپ درست کنیم؟ جک خندهی کریهی کرد و گفت: - به نظرم سرش رو ببر تا با دست و پاش کباب و با سرش سوپ درست کنیم. ساموئل چاقو را از جیبش بیرون کشید و من با وحشت جیغ کشیدم: - نه، بدش به من لعنتی! خواستم جلوتر بروم، اما جک جلویم را گرفته بود و اجازه نمیداد. ساموئل سر خرگوشی که دست و پا میزد و تقلا میکرد را برید و بیتوجه به منی که همچنان جیغ میکشیدم و گریه میکردم خرگوش را روی دوشش انداخت و خوشحال و خندان همراه با برادرانش دور شد.1 امتیاز
-
درود و وقت بخیر نویسنده گرامی چنانچه انجمن نودهشتیا را برای مصاحبه دادن انتخاب نمودهاید از شما متشکریم، لطفا به تمامی سوالات زیر پاسخ بدهید. ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! از ۱۸ سالگی نوشتن رو شروع کردم و اولین رمانم "مرداب" بود. ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! توی سبکهای مختلفی مینویسم، ولی اگه بخوام صادق باشم، تخیلی و فانتزی رو یه جور خاص دوست دارم. یه حس عجیبی به این سبک دارم و بیشتر داستانام توی همین فضا شکل میگیرن. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! هدفم اینه که یه نویسنده بزرگ بشم. نوشتن برام یه آرامش عجیب میاره، یه چیزی که توی هیچ کار دیگهای نیست. ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! چون درونگرام، نوشتن شده راهی که بتونم احساساتمو بیان کنم. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. از کتابایی که نوشتم، میتونم به "گرگ تبعیدی"، "چرخ دندهی تقدیر"، "الههی حب و القب"، "مرداب"، "پیوند خاص هفت آسمان"، "برای ادامه زندگیام نور باش"، "عشق در لحظههای بارانی"، "سایهی سنگین" و "داستان زحمت پشت هر پول" اشاره کنم. ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! سبک مورد علاقهم تخیلی و فانتزیه، دنیایی که توش هیچ محدودیتی نیست. ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! با نوشتن رشد کردم و بازخوردهایی که گرفتم رو با دل و جون پذیرفتم. نظرات و نقدا خیلی کمکم کردن که بهتر بشم. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! نوشتن توی وجودمه، نمیتونم حتی یه لحظه هم کنارش بذارم. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! چیزی که از نوشتن میگیرم، یه آرامش ناب و بینظیره. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! هیچوقت از نقدا ناراحت نشید، چون همونا باعث رشدتون میشن. بنویسید، انقدر که قلم خودتون رو پیدا کنید. از اشتباه کردن نترسید، چون دارید مسیر درستو میرید. با تشکر از نویسنده: @الناز سلمانی1 امتیاز
-
سلام نودهشتیا❣️ همونطور که اگاه هستید هر بخش پیرو قوانین خاصی است و بخش طراحی جلد هم یکسری شرایط و ضوابط رو شامل میشه. پیش از هر چیز نحوه درخواست جلد در انجمن رو براتون توضیح میدیم: ✓ هنگامی که حداقل ۱۸ پارت از رمان خودتون رو در بخش تایپ رمان به ثبت رسوندید، مجاز به درخواست طراحی کاور برای رمان خود هستید. برای داستان بعد از ۵ پارت مجاز به درخواست جلد هستید. برای دلنوشته و اشعار بعد از ۱۰ پارت مجاز به درخواست طراحی جلد هستید. ✓ با ورود به تالار طراحی جلد و کلیک بر گزینه ایجاد موضوع جدید، اقدام به ارسال درخواست خود میکنید. در بخش عنوان به عنوان مثال باید چنین نوشته ای قرار بگیرد: درخواست طراحی جلد رمان حجرة تنهایی | Nasim.M کاربر انجمن نودهشتیا در بخش محتوای موضوع عکسهای انتخابی برای طراحی رو قرار میدید. نام رمان و نام نویسنده رو قرار میدید و زیر لینک رمانتون رو هم قرار میدید تا مدیر گرافیست تاپیک رمانتون رو تایید کنن. در انتها مدیر گرافیست @n.t را تگ میکنید. 👈🏻 هنگامی که گرافیست برای شما تایین شد، جلد شما تا حداکثر یک هفته آینده آماده و در این بین با گرافیست مجاز به تبادل نظر هستید. قوانین تالار درخواست جلد کاربران: ✓ درخواست جلد برای تمامی رمان ها الزامیست! ✓ استفاده از عکس چهره های سینمایی و چهره هایی که نیاز به اجازه شخصی دارند در کاور مجاز نیست. ✓ درخواست برای رمان های زیر ۱۸ پارت مقدور نیست. ✓ استفاده از تصاویر دختر (چهره) در طراحی کاور مجاز نیست. ✓ تصاویری که ضد شعونات اسلام باشند به عنوان مثال تصاویر شیطان پرستی و... برای درخواست جلد مجاز نیست. ✓ تصاویر پیشنهادی باید کیفیت بالایی داشته باشند و مثلا استفاده از اسکرین شات برای درخواست جلد مقدور نیست. ✓ استفاده از تصاویر شخصی(مثلا عکس خودتون) خلاف قوانین طراحی جلد است. توجه: برای درخواست طراحی جلد داستان، حتما بعد از ۵ پارت درخواست بدید. یا حق💫1 امتیاز