تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/22/2025 در همه بخش ها
-
نام رمان: طرح ناتمام نام نویسنده: بهاره رهدار(یامور) ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه ••خلاصه•• وقتی قتلها فقط قتل نیستند، نشانهها یکی پس از دیگری تکرار میشوند، و هیچ آرامشی در الگویی از این مرگها یافت نمیشود. قاتلی در سایهها حرکت میکند، با ساعتی در دست و نقشهای که تنها خودش از آن خبر دارد؛پنج جسد، پنج شهر، پنج ساعت متفاوت، اما انگاری این پایان ماجرا نیست! جسدهایی با نشانِ دونات صورتی، کابوس رسانهها شدهاند و توییتر زیر هشتگ "قاتل دونات صورتی" در التهاب میسوزد.این بازی بیقانون قاتل را فقط ذهنی خسته، اما نترس و بینقص میتواند تاب بیاورد؛ ذهنی که مرز وهم و واقعیت را میشناسد.آیان باید پیش از آنکه خیلی دیر شود، طرحناتمام را بخواند و به پایان برساند، اما آیا میتواند؟ یا در بازی قاتل سرگردان میماند؟ *** « شاید بخشی از این داستان برحسب واقعیت باشد!» «هرگونه شباهت به اسامی افراد، رخدادهای واقعی و مکانهای نام برده شده تصادفی است!» ✨صفحه نقد رمان✨2 امتیاز
-
°•○● پارت هشتاد و هفت -ناهید شریعت، بیست و چهار سالمه. وزنم را به صندلی پلاستیکی سپردم. مرد چیزی یادداشت کرد و پرسید: -شوهرت میگه محل کارشو آتیش زدی... این درسته؟ قلبم به تندی میزد. دستهایم را زیر چادرم قایم کردم و گفتم: ـ نه، اصلا همچین چیزی نیست. ـ پس چرا فکر میکنه تو دیوونهای؟ ـ چون میخواد دخترم رو ازم بگیره. گاهی داد میزنم، بعضی وقتا عصبی میشم، ولی هیچوقت آسیبم به کسی نرسیده. زبانم را گاز میگیرم. دکتر کمی درنگ کرد و سپس، سوالهایش را از سر گرفت: ـ امروز چه روزیه؟ ـ سهشنبه. ـ چه ماهیه؟ ـ مرداد. هر سوالش باعث تعجب بیشتر در من میشد. آیا کسی بود که جواب این سوالها را نداند؟ ـ رئیسجمهور وقت کیه؟ ـ هاشمی رفسنجانی. سپس سه کلمه گفت و خواست تکرار کنم: ـ سیب، چراغ، دفتر. ـ سیب… چراغ… دفتر. ـ خوبه، حالا بگو ببینم وقتی عصبانی میشی، چی کار میکنی؟ ـ خب… سعی میکنم آروم باشم، ولی بعضی وقتها داد میزنم. من هیچوقت به کسی آسیب نزدم، باور کنید! نگاهش را با خمیازه بلندی از من گرفت و به برگه مقابلش دوخت. ـ وقتی کسی باهات دعوا میکنه، چی کار میکنی؟ ـ سعی میکنم فرار کنم یا خودم رو کنترل کنم، فقط گاهی جیغ میزنم تا آروم بشم. نگاهش را ریز کرد: ـ بچهتو خودت بزرگ میکنی؟ همه کارهای خونه رو هم خودت انجام میدی؟ ابروهایم بالا پرید. ـ آره، خودم انجامشون میدم. ـ شوهرت گفته تو خطرناکی، ممکنه بچه رو اذیت کنی… این حرفا واقعیت داره؟ دندان به هم ساییدم: ـ اصلاً! من فقط میخوام بچم پیشم باشه، هیچ وقت به اون یا کس دیگهای آسیب نرسوندم. دکتر خودکارش را روی میز گذاشت، کمی به عقب تکیه داد و گفت: ـ خانمِ... - شریعت. - خانم شریعت، این گزارش میتونه خیلی چیزا رو تعیین کنه… سرنوشت بچهت هم همینطور. چشمهایم با یادآوری گندم که در خانه بلقیس خانم بود، تر شد. دستهایم را مشت کردم، ناخنهایم در گوشت دستم فرو رفت و قلبم تندتر کوبید. با صدای لرزان اما محکمی گفتم: ـ من چیزی برای پنهون کردن ندارم… فقط میخوام دخترم کنار مادرش باشه.2 امتیاز
-
°•○●پارت هشتاد و شش برگه زرد رنگ گوشه کیفم را بیرون کشیدم و دستم را چند مرتبه رویش فشردم تا گوشههای تا خوردهاش باز شود. برگه را روی میز امیرعلی گذاشتم: -اینم هست. عینک مطالعهاش را روی بینیاش جابهجا کرد و برگه را مقابل صورتش گرفت. -انتظارشو داشتم... خیلی خب، منم باهات میام. لبم را گاز گرفتم. فکر نمیکردم به آمدن وکیلم نیازی باشد، با این وجود مخالفت نکردم. -تو میدونی اونجا چه خبره؟ از بالای برگه چشمانش را به من دوخت، نگاهش نرم شد، گویا اضطراب در چهرهام بیداد میکرد. -فقط یکسری سوال و جوابه ناهید، جای نگرانی نیست. نفسی گرفتم و سعی کردم ادای زنهای قوی را دربیاورم، زنهایی که بیمی از سوال و جواب شدن نداشتند. -فردا باید معرفینامه دادگاه رو به همراه شناسنامهت ببریم تا تشکیل پرنده بدن... باشه؟ سرم را تکان دادم. سه روز بعد، امیرعلی قرار ملاقات با موکلهایش را لغو کرد و همانطور که گفته بود، همراه من شد. از پلههای باریک و نمور ساختمان بالا رفتیم. دیوارها زرد و کهنه بودند و بوی دارو و کاغذ کهنه، فضا رو پر کرده بود. چند نفر روی صندلیهای فلزی نشسته بودند؛ یکی زیر لب دعا میخواند، دیگری دست بچهاش را گرفته بود. روبروی یکدیگر ایستادیم، صندلی خالی نبود. دستمال کاغذی لای انگشتهایم خیس و مچاله شده بود. صدای خشک منشی، سکوت راهرو را شکست: ـ ناهید شریعت... بفرمایید داخل. مثل بچهای که از دفتر مدرسه نامش را خواندهاند، به امیرعلی نگاه کردم. لب زد: -آروم باش! نفس لرزانی کشیدم و قدمهای سنگینم را یکی پس از دیگری، به حرکت وا داشتم. وارد اتاقی ساده شدم؛ یک میز چوبی قدیمی، یک پنکه سقفی که با صدای یکنواخت میچرخید، و مردی با عینک گرد که پشت میز نشسته و خودش را با برگهها و خودکارش مشغول کرده بود. بدون نگاه مستقیم به من پرسید: -اسم و سن؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. مرد از بالای عینکش مرا نگاه کرد و با صدای بلندتری تکرار کرد: -اسم و سنتون خانم!2 امتیاز
-
فصل یک - «الکتروآکوستیکی» «ایران، گرگان تابستان سال ۱۴۰۳، ساعت هفت صبح» چهرهاش، که به شکلی زشت درهم رفته بود، مانند یک نقشهای پر از ترک و شکاف روی صورتش به چشم میآمد. خطوط ترسناکی که زیر پوستش نمایان بود، نشان میداد که زمان در این مرد تنها، فقط بیرحمی به جا گذاشته. قدمهایش تند و سنگین، مثل پتک بر زمین فرود میآمد، و کارآموزش با تمام توان، سعی داشت که او را دنبال کند. دستهای مشت کردهاش در جیب کت لی، هر لحظه آماده بودند که صورت دکتر را در اتاق کالبدشکافی خرد کنند. عصبانیتش، فضا را سنگین کرده بود؛ و انگار این راهروی طولانی با سرامیکهای سفید که از بالا نور مصنوعی کمجان و سوسو زنندهای به آن میتابید، هیچ وقت قصد به پایان رسیدن نداشت! همه چیز در این راهرو طوری بود که انگار در هیچکجا جز این ساختمان، دنیای دیگری وجود ندارد. بوی مواد ضدعفونیکننده، رطوبت ناشی از تهویهی نامناسب، و آن بوی فلزی ماندگار خون که در هر گوشه به چشم میخورد، هوای این مکان را غمگینتر از هر زمان دیگری کرده بود. آیان به مقصدش رسید، بدون اینکه دستهایش را از جیبهایش در بیاورد، با پا درب اتاق را باز کرد. درب با صدای بلندی به دیوار برخورد کرد و نوشتۀ «ورود به سالن تشریح» به رنگ آبی پررنگ درون کادر فلزی را پوشاند. نگاهش به کارآموز افتاد که با نفسهای بریده، بعد از مشقت فراوان، بالاخره به او رسید. آیان با نگاه سنگینی که به او انداخت، کارآموز ترس را در دلش فرو برد، و کاری که او در آن لحظه انجام داد، چیزی جز جمع و جور کردن خود و تلاش برای دور کردن ترس از قلبش نبود. سرگرد، با جثهی عظیم و چهارشانهاش، مثل یک دیوار فولادی در برابر کارآموزی که با قدی کوتاهتر از او گویی در برابر یک کوه ایستاده بود، به نظر میرسید. پیشانی کشیدهی کارآموز، عرق کرده بود و سعی میکرد با دستهای ظریفش آنها را پاک کند، اما رطوبت هوای داخل ساختمان، خونپاشیده شدنهای بیپایان، و این فضای سرد و غیرانسانی، چیزی جز دلهره برایش باقی نمیگذاشت. قرار بود دوباره جسدی مثل قبلیها را ببیند، اما انگار اینبار تفاوتی داشت، چون چیزی در هوا سنگینتر از همیشه به نظر میرسید.2 امتیاز
-
به نام خدا ژانر: تراژدی، درام، عاشقانه نویسنده: فاطمه صداقت زاده خلاصه: مجموعهای از داستانهای کوتاه که اعماق قلب آدمی را در لحظات سرنوشتساز زیر و رو میکند. در آستانهی هر پایان، آشوبی هست؛ آشوبی از جنس عشق، از دست دادن، فداکاری و امید، تلخی جدایی و شیرینی وصال. راویان این داستانها، برخی چون ققنوس از میانهی خاکستر برخواسته و برخی چو پروانه به دور شمع میگردند. برخی در آغوش دریا آرام میگیرند و برخی در کنار طنابهای پوسیدهٔ یک تاب، نوید جهانی دیگر را میشنوند. آنها برای شما دست دعوت دراز کردهاند تا کنار هم و با هم گاه بخندیم، گاه اشک بریزیم و گاه کنار هم برای آرزوها و انگیزهی تپشهای قلب خود بجنگیم.1 امتیاز
-
روز فرشته های نجات که تو بدترین حالت آدم بهشون میرسن و حالشونو خوب میکنن مبارک:)🤍🎀1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
آرزو با اینکه پر از تردیدهایی بود که او را میخکوب کرده بودند، بالاخره عزمش را جزم کرد. با تمام توان در را باز کرد و بیتوجه به صدای جیغها و چشمهای کنجکاوی که روی او زوم شده بودند همراه پرسشهای بیپایانشان، به سمت خروجی دوید؛ به طرف اتاق نگهبانی که کنترل بیمارستان در دست او بود. مسیر پیش رویش هزارتویی انسانی بود. میان آدمها میلغزید و میدوید؛ چنان سبک و بیوزن که گویی پاهایش زمین را لمس نمیکردند، انگار در حال پرواز بود. وقتی به اتاق کنترل رسید، بدون توجه به نگهبان شیفت صبح، با دستهای لرزان و پرشتاب کلیدهای کوچک را یکییکی خاموش میکرد. نگهبان که از صدای جیغهای وحشتناک پخششده در محوطه شوکه شده بود، حتی توان پرسوجو نداشت، چه رسد به اینکه بفهمد دکتر دقیقاً چه میکند و چرا به جان تابلو برق افتاده است. هر بار که آرزو کلیدی را خاموش میکرد، صداها اما خاموش شدنی نبودند، صبرش به سر آمد. هوا گرم و سنگین بود، لباسهایش به تنش میچسبیدند و صدای ممتد جیغها او را به یاد خاطرهای میانداخت که گمان میکرد سالهاست دفن کرده است. لحظهی عصبی شد، و با همهی انگشتانش یکجا به سراغ کلیدها رفت و آنها را خاموش کرد. ناگهان سکوت، مثل پردهای خوش رنگ و سیما، بر محوطه فرود آمد. آرزو نفس عمیقی از ته دل کشید و سرش را روی تابلو برق گذاشت. این ثانیههای نفسگیر برایش تازگی نداشتند؛ اما باز هم تحملش را نداشت. حتی یک بار دیگر، کافی بود تا همهچیز از هم بپاشد. زانوهایش توان ایستادن را از دست دادن و به زمین افتاد. – دکتر! صدای پر از ترس نگهبان تازهوارد، توجهش را جلب کرد. سرش را اندکی بالا آورد تا چهرهی او را ببیند؛ غریبهای بود که تا کنون او را ندیده بود، برای همین با صدایی گرفته و خفه البته پر از تعجب پرسید: – تازه واردی؟ نگهبان چیزی نگفت. سکوتش سنگین بود. آرزو از جا برخاست کمی نزدیکش شد در چشمهای مشکیش زل زد و گوشزد کرد: – تاحالا ندیدمت، تازه استخدام شدی؟ ولی فکرنکنم! این بار مرد لب باز کرد. لحنش خشک و جدی بود از اینکه آرزو او را مواخذه میکرد هیچخوشش نیامده بود: – شما همه رو توی این بیمارستان میشناسید؟ پرسش او بیش از حد جسورانه بود. آرزو که از جواب نگرفتن کلافه شده بود، با کمی تندی پاسخ داد: – این بیمارستان پدرمه. فکر میکنم تا حدی حق داشته باشم و بدونم کارمنداش کیان. واقعیت این بود که آرزو، به خاطر روحیهی اجتماعیاش، تقریباً همهی کارکنان بیمارستان را میشناخت؛ حتی کارگر سادهای که کف زمین را تی میکشید. بارها از روی کنجکاوی به دفتر پدرش سر زده و پروندههای پرسنل را ورق زده بود. حالا مطمئن بود که این مرد ناشناس جایی در فهرست کارکنان نداشت. اما هنوز فرصت واکنش پیدا نکرده بود که نگهبان غریبه ناگهان او را هل داد و به سمت در خروجی دوید. آرزو تعادلش را از دست داد، به تابلو برق کوبیده شد و همراه درِ پلاستیکی نیمهکنده به زمین افتاد. درد شدیدی در کتفش پیچید و نفسش بند آمد. با وجود درد و تار شدن دیدش بخاطر اشک، دوباره برخاست و به سمت در دوید. در دلش به خودش گفت: «کتفت آسیب دیده، ولی پاهات سالمه که دختر. تو اسطورهی واکنشهای سریعی بابا.» همین جمله کافی بود تا ارادهاش را جمع کند و به مرد برسد. اما درست همان لحظه، همهچیز تغییر کرد. مرد ریزجثهای که با تمام توان میدوید، ناگهان در جا میخکوب شد. آرزو تنها گرمای مایعی را روی صورتش حس کرد، و ثانیهای بعد جسد بیجان مرد جلوی پایش همچون فرشی قرمز پهن شد؛فرشی که تنها شباهتش با فرش واقعی، رنگ سرخ خون بود. وسط پیشانی مرد سوراخی به اندازه یازده یا شاید دوازده میلیمتر دیده میشد. آرزو که تجربهی کافی داشت، بیدرنگ فهمید: این کار یک کالیبر سنگین است. پاشیدگی پشت جمجمه و دهانهی وسیع زخم چیزی جز این را فریاد نمیزد. همهچیز چنان سریع رخ داده بود که حتی حوضچهی خون زیر پایش فرصت نکرد ذهنش را هشدار دهد. – چرا همهچی شبیه اون زمانه؟ نه، این حالت را نمیشد شوک نامید، چون اولینبار نبود که چنین صحنهای میدید. حتی دژاوو هم نبود، چون پیشتر یک بار تجربهاش کرده بود. پس باید چه نامی میگذاشت روی این تکرار دردناک؟ باز هم مایعی گرم روی صورتش لغزید. اما این بار خون نبود؛ اشک بود. اشکهایی که بیاختیار سرازیر شدند و او را به عقب پرتاب کردند، به خاطرهی دو سال پیش. به شبی که خالهاش را درست به همین شکل از دست داد: مادر آیان.1 امتیاز
-
اگه یه عطسه کردی یعنی صبر کن انجام نده کارت رو اگه ۲ تا عطسه کردی یعنی میتونی انجامش بدی😂🫠🩷1 امتیاز
-
افسانه خونآشامها واقعیت داره یه بیماری خونی وجود داره که تعداد گلبولهای قرمز کم میشه. توی زمانهای قدیم که دارویی برای این بیماری وجود نداشته اون افراد به خوردن خون تمایل پیدا میکردن و البته به دلیل همین بیماری پوستهاشون رنگ پریده میشده و به نور آفتاب حساسیت نشون میدادن.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و شش به همراه لیدیا و مائل جلوی درب همان کافهی قبلی ایستاده بود. کمی استرس داشت. دستش بدون اینکه ضربهای بزند، روی در خشک شده بود. به سوی مائل و لیدیا که پشت سرش ایستاده بودند، برگشت. - بهتر نیست برویم؟ شاید ما را نپذیرند. مائل چشم غرهای به او رفت و لیدیا سری به نشانهی تاسف تکان داد. هر دو از دستش خسته شده بودند. همان زمانی که نامه به دستش رسیده بود، به سراغ مائل و سپس لیدیا رفته بود. از همان روز اول تصمیم گرفته بود آنها را نیز به این محفل بیاورد و اکنون که دوباره کمکم دانشگاهها باز میشدند و رفع تعطیلی میکردند، به عنوان دانشجو میخواست آنها نیز در این محفل باشند. اینگونه هم دیگر تنها نمیماند اما اکنون که به مکان برگزاری محفل رسیده بودند، پشیمان شده بود. با خود فکر میکرد که اگر وارد شود و آنها مائل و لیدیا را نپذیرند یا موسیو آنتوان همانگونه که با او رفتار کرده بود، با آنها رفتار کند، چه؟ - مگر نگفتی برایت نامه فرستادهاند پس از چه میترسی؟ لیدیا گفنه بود. جیزل، همانطور که دستانش را در یکدیگر قفل کرده و با استرس آنها را در هم میکشید، به سوی در برگشته و دستش را بلند کرد تا در بزند اما دوباره ایستاد. میخواست به سوی مائل و لیدیا برگردد و بگوید که بهتر است به خانه بروند و اینجا ماندن جایز نیست که دستی از پشت سرش جلو آمده و درست کنار دست او ضربهای به در زد. با ترس بخاطر این اتفاق ناگهانی، به سرعت به سوی عقب چرخید. با اولین چیزی که مواجه شد، کتاب قطوری بود که درست جلوی صورتش قرار گرفته بود. آرام نگاهش را بالا کشیده و به چهرهی آنتوان که مستقیم به در خیره شده بود، انداخت. خیلی به او نزدیک ایستاده بود و کتابش کمی از بینی او فاصله داشت. آرام از او فاصله گرفت. مائل و لیدیا نیز اکنون پشت سر جیزل ایستاده بودند و به آنتوان نگاه میکردند. - موسیو! این جیزل بود که او را صدا زده بود. هر سه با سرهایی بالا رفته به او نگاه میکردند تا بتوانند نیمرخ او را که هیچ توجهی به آنها نداشت، ببینند. - من... جیزل میخواست او را قانع کند و دربارهی حظور ناگهانی مائل و لیدیا به او توضیح دهد که آنتوان میان حرفش پریده و بیتفاوت پاسخ او را داد. - نیازی نیست مرا قانع کنی. نگاهش را از روبهروی آنها گرفته و نیم نگاهی به لیدیا انداخته بود. لیدیا که با دیدن آنتوان در تمام مدت سرش را پاییک انداخته بود نیز در آن لحظه داشت به او نگاه میکرد. چیز عجیبی در چشمان لیدیا مشاهده میکرد که تا کنون ندیده بود؛ یک ترس! در اعماق چشمانش ترس را مشاهده میکرد. جیزل، نگاهش را موشکافانه میان آن دو گرداند. مطمئن بود یک اتفاقاتی در حال رخ دادن است اما نمیدانست چه. درب کافه گشوده شد و آنتوان بدون توجه به آنها وارد کافه شد. درب را باز گذاشت تا بتوانند داخل بروند. هر سه نگاهی بین یکدیکر رد و بدل کردند و سپس وارد کافه شدند. فضای کافه هیچ تغییری نکرده بود، فقط میزهایی که به هم چسبانده بودند، اکنون دوباره در سطح کافه پخش شده بودند. افراد درون کافه نیز همان افراد قدیمی بودند که فقط لباسهایشان تغییر کرده بود. مانند همان شب نیز صدای ملایم پیانو در فضای کافه پیچیده بود. هر سه دم در ایستاده بودند. نمیدانست باید چه کاری انجام بدهد؛ هنوز آنقدر در این محفل جا نیوفتاده بود که بخواهد برود و در کنار بقیه بنشیند در حالی که دو فرد غریبه نیز با خودش آورده است. سردرگم جلوی در ایستاده بود. به سوی مائل و لیدیا برگشت. - چه کاری با... با آمدن فردی نزدیک آنها حرفش را خورد. نگاهی به سوی مرد کرد. - موسیو دو فُنتَن منتظر شما هستند. اشارهای به همان میزی که دفعهی قبل روی آن نشسته بودند، کرد. آنتوان به همراه ژنرال لامارک روی میز نشسته بودند. هیچکدام با یکدیگر حرفی نمیزدند. موسیو آنتوان مشغول کشیدن سیگار باریکش شده و به صدای پیانو گوش فرا داده بود و ژنرال لامارک نیز همانطور که قهوهاش را جرعه جرعه سر میداد، تمامی حواسش به برگههای جلویش بود.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و پنج صدای برخورد عصایی بر روی زمین حواسشان را پرت کرده و از دنیای داستانهای زندگی مادر ایزابلا آنها را بیرون کشیده بود. همه به سوی صدا برگشتند. مادر ایزابلا با قدمهایی آهسته به سمتشان میآمد. از همانجا با صدای نسبتا بلندی، گفت: - جیزل، نامه را به دست جکسون رساندی؟ همه جلوی پای او بلند شدند و ایستادند. سر و وضعشان به همریخته بود و روی صورتشان نیز خاک چسبیده بود. - آری مادر ایزابلا، اما فکر میکنم مدت زمان زیادی طول میکشد تا به دستش برسد. مادر ابزابلا سری تکان داده و کنار آنها ایستاد. نگاهش را دور تا دور حیاط چرخاند. - کارتان را خیلی پر سرعت انجام میدهید. جیزل لبخندی زد. - همهی ما این کار را دوست داریم برای همین با عشق و به سرعت انجامش میدهیم. مادر ایزابلا نگاهی به او انداخته و برای اولین بار به او لبخند زده بود. جیزل آنقدر متعجب شده بود که نتواند پاسخ لبخند او را بدهد. مادر ایزابلا نگاهش را از او گرفت. - برای شما صندلی میآورم. جیزل گفته و به داخل رفته بود و سپس با صندلی برگشته بود. آن را روی زمین گذاشته و مادر ایزابلا روی آن نشست. کمکم همه به درون باغچه بر میگشتند تا کارشان را ادامه بدهد. جیزل نیز پیشبندش را بسته و دستکشهایش را به دست کرد تا وارد باغچه بشود اما صدای در مانع او شد. نگاهی به خدمتکاران انداخت. همه مشغول بودند؛ باید خودش میرفت و در را باز میکرد. نه اینکه کار سختی باشد اما او زیاد کسی را نمیشناخت و نمیتوانست بگوید چه کسی پشت در است. دستکشهایش را در آورده و به دست گرفت و به سوی سالن رفت. از سالن خانه گذشته و وارد حیاط شد. درب حیاط را گشود. مردی با لباس آبی رنگ و کلاهی به رنگ مشکی که ستارهای وسط آن بود، منتظر او ایستاده بود. مرد با باز شدن در به سوی او برگشت. با دیدن سر و وضع او کمی چپچپ او را نگاه کرد و سپس در میان نامههایش گشت. این مرد پستچی بود. - جکسون چارلز اینجا زندگی میکند؟ جیزل ترسیده قدمی جلو گذاشت. ناخودآگاه قلبش به تپش افتاده بود. - آری، چهشده؟ پستچی بدون توجه به حال او و صورتش که کمکم به سفیدی میگرایید، نامهای را از میان نامهها در آورد. - صدایش کنید؛ برایش نامه دارم. با شنیدن این حرف نفس حبس شدهاش را بیرون داد. آنقدر ترسیده بود که هر لحظه امکان داشت بیهوش بشود. - او اینجا نیست، برای کاری به لیون رفته است. دستش را دراز کرد تا نامه را از دست او بگیرد اما مرد زودتر نامه را عقب برده بود. جیزل با غضب پشت چشمی برایش نازک کرد. - من نامه را تحویل میگیرم. مرد همانطور که نامه را میان نامههای دیگر پنهان میکرد، سری تکان داد. - نمیشود مادمازل، باید تحویل خودشان بدهم. نگاهی به جیزل انداخت تا حرفش را بگوید و جای بحثی باقی نگذارد. - برایم دردسر درست میشود. جیزل میخواست چیزی بگوید اما مرد بدون توجه به او از جلوی در کنار رفته و به راهش ادامه داده بود. حتی فرصت اینکه بپرسد نامه از طرف کیست را هم به او نداده بود البته که فکر هم نمیکرد که به او بگوید. میخواست وارد حیاط خانه بشود که شنیدن صدایی او را متوقف کرد. - مادمازل! به سوی صدا برگشت. مرد قد بلندی را دید که با لباسهایی سرتاسر مشکی و کلاهی که کاملا صورت او را میپوشاند، دم در ایستاده بود. کاملا به سوی او برگشت. - شما که هس... مرد نگذاشت او حرفش را کامل کند. پاکت نامهای در دستانش گذاشته و به سرعت از آنجا فاصله گرفته بود. قسمتی از پالتوی مشکی رنگش را جلوی صورتش گرفته بود تا چهرهاش را پنهان کند. همانطور که هر چند لحظه یکبار اطرافش را با دقت مینگرید از خیابان خارج شده و وارد خیابان اصلی شد. خیابانی که خانهی مادر ایزابلا در آن قرار داشت، پر از نگهبان بود. نمیدانست که این مرد چگونه وارد شده و نامهای را که روی آن نوشته شده بود: - امشب راس ساعت دوازده، همان جای قبلی! را به دست او رسانده بود.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و چهار لبخند از روی لبانش پاک نمیشد و این باعث شده بود، جیزل نیز لبخند روی لبش شکل بگیرد. با کنجکاوی و لذت به او نگاه میکرد. نمیدانست چزا اما داستان زندگی مادر ایزابلا او را به وجد آورده بود. - آن شب را خوب به یاد دارم، هیچوقت در خنداندنم شکست نمیخورد؛ حتی در بدترین شراط نیز مرا میخنداند. ریز ریز خندید. - آقای چارلز آن زمان در ارتش کار میکرد و تقریبا همیشه در کنار سربازانش بود؛ مادام ایزابلا او را یک بار هنگام رژه رفتن دیده بود و از آن روز هر روز به دنبال آقای چارلز بود اما آقای چارلز نمیخواست او را بپذیرد. جیزل ابرویی بالا انداخت. - نمیخواست بپذیرد؟ مگر او نیز عاشق مادر ایزابلا نبود؟ مادام راشل خندید. - اوایل کسی که به دنبال او میدوید، مادام بود. او و آقای چارلز تفاوت سنی زیادی داشتند، تقریبا یازده سال! ناخودآگاه تکرار کرد. - یازده سال؟ این خیلی زیاد است. مادان راشل سرش را تکان داد. - میدانم اما مادام این را قبول نداشت؛ آقای چارلز میگفت او نمیتواند ازدواج کند زیرا همیشه در ارتش است و نمیتواند مدت زیادی در خانه بماند اما این هم برای مادام ایزابلا مهم نبود، او فقط میخواست آقای چارلز را به دست بیاورد. جیزل، لبخندی روی لبش برای شجاعت آن دختر جوان شکل گرفته بود. فکر نمیکرد که مادر ایزابلا در جوانی آنقدر پر شور و نشاط باشد که بخواهد یه دنبال یک مرد برود و در آخر نیز با او ازدواج کند، فقط چون او را خواسته بود. - آن شب آقای چارلز، مادام را به خانه برگرداند. از پنجره بالا آمده و او را به داخل اتاق برگرداند. یادم هست هنگامی که داشت از اینجا میرفت، مادام ایزابلا فریاد زده بود، منتظرم باش فردا میآیم... مکثی کرد. هر دو با صدای بلند خندیدند. اکنون سایر خدمتکاران که تا چند لحظه پیش مشغول کاشتن گلها بودند نیز اطراف آن دو نشسته بودند و با صدای بلند میخندیدند و آنها را همراهی میکردند. - هنوز هم لبخند آن شب آقای چارلز را به خاطر دارم. - نمیدانستم مادر ایزابلا آنقدر جوانی پر از هیجانی داشته است. جیزل گفته بود. مادام راشل خندیده و سری تکان داد. - چند ماه بعد هم با یکدیگر نامزد کرده و بعد هم ازدواج کردند اما... به اینجا که رسید مکثی کرد. دیگر لبخند نمیزد و نگاهش سرگردان مانده بود. - در زندگی مشترک آن دو، مادام ایزابلا شادترین بود. نمیتوانم بگویم کدام یک عاشقتر بودند زیرا هر دو تمام زندگیشان را صرف عشق ورزیدن به یکدیگر میکردند اما... آه دردناکی کشید. لبخند از روی لبهایشان پاک شده بود و همه کنجکاو به دهان نیمهباز مادام راشل خیره شده بودند. ادامه داد: - مدت زیادی طول نکشید که همهچیز به هم ریخت؛ از آن شبی که آقای چارلز به جنگ رفته و دیگر برنگشته بود، مادام ایزابلا نیز گویی از آن روز تمامی اشتیاق و شوقش را برای زندگی از دست داده بود. از آن روز دیگر حتی یک لحظه هم از اتاقش خارج نمیشد. اتاقی که یک زمانی متعلق به مادام ایزابلا و آقای چارلز بود، گویی مکان امن او شده بود. با بغض میگفت. جیزل سرش را پایین انداخته و به سخنان او گوش میداد. قبلا جکسون چیزهای پراکندهای از زندگی مادر ایزابلا به او گفته بود اما نه با این جزئیاتی که مادام راشل برای او تعریف کرده بود. قلبش برای این زن به درد آمده بود. اکنون، مادر ایزابلا حتی بیشتر از قبل برای او قابل احترام شده بود. کسی که تمام زندگیاش را به پای عشق کوتاه مدتش ریخته بود. او، به این موضوع فکر میکرد، اگر آن روز آقای چارلز به جنگ نمیرفت، اکنون زندگی مادر ایزابلا چگونه بود؟ ممکن بود شادتر از اکنون باشد؟ یا کسی در کنارش بود که اوقات فراقتش را با او بگذراند نه با خاطرات او! آن روزی که آقای چارلز به جنگ رفته بود، چه؟ در آن هیاهو او به چه چیزی فکر میکرد؟ به مادر ایزابلا و اوضاع او بعد از اینکه متوجه این میشد که دیگر هیچوقت قرار نیست آقای چارلز به خانه برگردد؟ یا به زندگی که میتوانست با مادر ایزابلا داشته باشد اگر مدت زمان بیشتری زنده میماند؟1 امتیاز
-
پارت بیست و هشتم صدای نوتیف گوشی میاومد؛ اما هرگز دوست نداشتم سمتش برم و ببینم کیه که داره تند تند پیام میده. البته که حدس میزنم حدیثه باشه؛ ولی از فکر اون مخاطبی که هیچوقت سیو نمیکردم، نمیخواستم سمت گوشی برم. از روی میز ناهارخوری، به گوشی ای که روی مبل بود خیره مونده بودم. با دلشوره، اضطراب، ناراحتی و بغض. چرا بهم پیام داده؟! چطوری و کجایی؟ واقعا براش مهمه که کجام؟! حالم براش مهمه؟! چرا ولم نمیکنه؟ سرم رو روی میز گذاشتم. - چرا نمیمیری؟ از حرفم لب گزیدم. آرزوی مرگش رو داشتم؟ نه واقعا؛ فقط کاش ناپدید میشد. از ایران میرفت؛ یا من میرفتم. کاش اصلا من میمردم. کاش هیچوقت شمارهام رو نداشت. کلنجار رفتم؛ ساعت ها. راه رفتم؛ دور خونه گشتم؛ با خودم و مخاطب خیالیام حرف زدم. دعوا کردم. اشک ریختم. درنهایت با چشمها و مژههایی خیس، گوشی رو برداشتم و یک کلمه نوشتم: -«پی زندگیمم» دوباره گوشی رو رها کردم. پوست کنار ناخنهام اسیر دندونهام شد. کاش تنها بمونم؛ برای همیشه. نگاه نکردم که دیگه پیامی داد یا نه. رفتم و مطالعه کردم. کتاب رمانم رو خوندم؛ مقاله خوندم. با لپتاپ فیلم دیدم. هرکاری کردم که سمت گوشی نرم و برام مهم نبود چندین نفر از صبح درحال پیام دادن بهم هستن. تا وقتی که باز من رو فراموش کنه، به فاصله گرفتن از تنها راه ارتباطیش ادامه میدم. شب دیر خوابیدم. درد دستم اجازه نمیداد راحت غلت بزنم. اما ذهنم بیشتر از درد، داشت اذیتم میکرد. نه نگران پیامها بودم، نه چیزی. حقوقم فردا واریز میشد و باز صاحبخونه میاومد دم در که یادآوری کنه اجارهاش رو بریزم. قسط وام ماشین هنوز مونده بود. ناخواسته با دستم، چرتکهی خیالیام رو بالا و پایین کردم. - قسط بانک مهر هم ماه پیش ندادم. از حرصم چشم بستم. واقعا جواب نمیداد. به سال اجاره خونه هم نزدیک میشدم؛ کاش اجاره رو بالا نبره.1 امتیاز
-
پارت بیست و هفتم نمیتونستم همینجوری کیفم رو رها کنم. دوباره برش داشتم و به اتاق رفتم. لباس تعویض کردم و به قصد مرتب کردن خرید ها، به پذیرایی برگشتم. گوجههارو شستم. سیب زمینی و قارچهارو هم همینطور. گذاشتم توی سبد خشک بشن و آبشون بره. فیلهی مرغ رو از فریزر درآوردم تا کمی یخش باز بشه. پاستا هارو گذاشتم بجوشن تا وقتی سس رو آماده کنم. روتین وار و در سکوت، تک به تک مراحل آماده کردن پاستا رو رفتم. مرغ گریل کردم. در اوج ناسالمی، با خامه و شیر سسش رو درست کردم. با ذوق، برای خودم تو ظرف دیزاینش کردم و حالا که تا این مرحله ای ناسالمی پیش رفتم، یک قوطی کوکا هم از یخچال برداشتم و توی لیوان ریختم. از دیدن هنرم، دلم ضعف کرد. اون لحظه فهمیدم که چقدر گرسنه بودم! بیشتر نتونستم صبر کنم. پشت میز ناهارخوری چهارنفرهام نشستم و با ولع تمام پاستایی که برای دونفر بس میشد رو خوردم. اصلا اهمیت ندادم کالریاش چقدر میشد. خوب که تموم شد تازه فهمیدم چقدر زیاد خوردم! - اصلا نوش جونم! نمیتونستم همزمان بشقاب و لیوان رو باهم ببرم. تو دوتا رفت و برگشت، لیوان و بشقاب رو توی سینک گذاشتم. نگاهی به ظرف های کثیف داخل سینک کردم. - بعدا میذارمتون تو ماشین. فعلا میخوام ریلکس کنم. به سمت مبل ال رفتم و نشستم. گوشیم رو که روی میز بود برداشتم و لم دادم. نوتیفها نشون میداد چندین پیام دارم. بازشون کردم. با دیدن یک پیام، چشمامو بستم. حس کردم فشار خونم بالا رفت. سریع گوشی رو خاموش کردم که بیشتر حرص نخورم. چشمهام رو فشردم که نخوام سردرد بگیرم. ولی نمیشد. نمیتونستم بی تفاوت باشم. طاقت نیاوردم و چت رو باز کردم. از دیشب، چندتا پیام بهم داده بود. -«کجایی؟» -«نیستی» -«خوبی؟» -«دلتنگتیم» -«الوو؟» -«چرا جواب نمیدی؟» همینقدر کوتاه و تک کلمهای که بیشتر اعصابم رو خورد میکرد. نمیخواستم جواب بدم. بلند شدم و دور خونه چرخ زدم. چی میگفتم؟ واقعا باید عادی برخورد میکردم؟! با دست راست چنگی میون موهام زدم و ناله کردم: - چرا دست از سرم بی نمیدارید!1 امتیاز
-
پارت بیست و ششم رسیدیم دم ماشین. کلید رو از دستش گرفتم. یه جوری نگاش میکردم انگار باید دوباره تشکر کنم. ولی دیگه چیزی نمونده بود که بگم. همهی «ممنونم»هام تموم شده بودن. - خب... دیگه زحمت دادم بهتون. سرش رو آورد پایین. - زحمتی نبود. همینجا خداحافظی کنیم؟ سرم رو کج کردم. نمیدونستم درست جواب بدم یا نه. لبهام بیصدا باز و بسته شدن. آخر سر گفتم: - خدانگهدار. یه لحظه سکوت شد. نگاهش افتاد به دستم که باندپیچی شده بود. نگاهش همونجا موند. نه خیره، نه پر از ترحم. بیشتر شبیه کسی بود که دلش میخواست مطمئن شه دیگه درد نمیکنم. - مراقب باش. فقط همین. نه نصیحت اضافه، نه سوال بیجا. برگشت و رفت سمت چند آتشنشانی که توی محوطه بودن. منم سوار شدم. تا وقتی تو آینه دیدمش که داشت دور میشد، حس کردم یه تیکه از سنگینیهام رو هم با خودش برد. *** خرید کردن برای خونه با یک دست خیلی سخت بود. گوشی و تک کارت بانکیم رو توی جیب شلوار جینم گذاشته بودم و با یک دست سعی میکردم همه کار انجام بدم. گوجه خریدم؛ سیب زمینی خریدم؛ قارچ و پنیر موزارلا و خامه هم همینطور. هوس پاستا کرده بودم. کمتر پیش میاومد تایم ناهار رو خونه باشم. برای همین کم توی خونه مواد غذایی نگه میداشتم که مبادا خراب بشن. همیشه، تازه خرید میکردم و برای مصرف دوبارم. پلاستیک خرید هارو زمین گذاشتم و از جیبم سوویچ رو درآوردم و ریموت رو زدم. دوباره خم شدم و خریدهارو رو صندلی پشت گذاشتم و سوار شدم. حتی رانندگی با یک دست هم سخت بود. با دست باندپیچی شدهام به سختی فرمون رو تکون میدادم و با دست دیگه حواسم به دنده بود. کاش به جای دویست شیش، یه امویام۱۱۰ اتومات میگرفتم! حیف که به حرف حدیثه گوش ندادم و چوبش رو الان میخورم. خونه که رسیدم، سکوت مثل پتک کوبید تو سرم. حدیثه نبود که غر بزنه یا بخنده. آشپزخونه تاریک بود، اتاقم هم همینطور. با یه دست در رو بستم. خریدهارو از دست راستم همون دم در رها کردم. جلوتر، کیفم رو از دوش چپم برداشتم و روی مبل گذاشتم. نفس راحتی از سبک شدن وزن دستهام کشیدم. همون لحظه، نگاهم افتاد به باند سفید دور مچم و آهی کشیدم. - خاک بر سرم... حتی راه رفتن بلد نیستم.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و سه درون حیاط نشسته و باد بهاری خنکی روی صورتش مینشست. دستهای خاکیاش را با روپوش سفیدی که روی دامتش کشیده بود، پاک کرد و به آسمان آبی بالای سرش خیره شد. بالاخره زمستان سرد امسال به پایان رسیده بود و فصل بهار شروع شده بود. همهی برفهای حیاط و کوههای اطراف آب شده و در زمین فرو رفته بودند اما هنوز هم اوضاع به حالت اول برنگشته بود. نمیتوانست بگوید حالت عادی، زیرا از همان اول هم هیچچیز عادی نبود. دیروز پاسخ نامهی جکسون را برایش فرستاده بود اما میدانست که قرار نیست زود به دست جکسون برسد، زیرا او مُهر نداشته و مجبور بود نامهاش را به صورت عادی بفرستد که مدت زمان زیادی طول میکشید. امروز، مادر ایزابلا برایش سبدهای گل را آورده بود و حتی بیشتر از آنچه نوشته بود، بودند. نگاهش را از آسمان گرفته و به سبدهای گلی که کنارش بودند، داد. گلهای رنگارنگِ زیبا سبد سبد کنار یکدیگر بودند. از همانجا و بدون اینکه هنوز آنها را بکارد هم زیبا به نظر میرسیدند. درون حیاط دو درخت بلند وجود داشت که کمکم، بعد از آب شدن برفها، برگ های سبزشان در آمده و تا چند روز دیگر گل میدادند. دوباره نگاهش را به باغچه انداخت. مادر ایزابلا امروز را کاملا به خدمتکارها استراحت داده بود تا بتوانند در کاشت گلها به او کمک کنند. خودش نیز تمام روز را در اتاقش سپری کرده بود. مادام راشل از میان سنگفرش حیاط که یک ردیف باریک بودند، گذشته و به سوی او آمد. مادام راشل زن پیر و فرتوتی بود که سالها در خانهی مادر ایزابلا کار کرده و تقریبا با خود او بزرگ شده بود. هر دوی آنها فاصلهی سنی زیادی نداشتند. مادام راشل پاهای چاقش را روی زمین کوبیده و سلانه سلانه به سوی او آمد و کنارش روی سکوی جلوی در نشست. جیزل نگاهش را به دستهای خاکی و لباسهای کثیف او انداخت و لبخند زد. - حتما خسته شدهاید مادام. مادام راشل با آن صورت گرد و سفیدش، لبخند بزرگ و نمکینی حوالهی او کرد. - نه دخترم، من کودکی مدت زیادی را کشاورزی کردهام و از پدرم نیز کاشتن گل و گیاه را یاد گرفتم... نگاهش را به باقی خدمتکاران که در باغچه مشغول کاشت بودند و با صدای بلند میخندیدند، داد و ادامه داد: - این دختران نیز همه خیلی دوست داشتند که گیاهانی بکارند اما فرصتش برایشان پیش نیامد، اکنون که تو فرصتش را برای آنها مهیا کردی، مادر ایزابلا نیز خواستهی آنها را براورده کرد. کمرش را برگردانده و به داخل خانه سرک کشید. - خیلی وقت است که او را ندیدم، تمام روز در اتاقش نشسته است. جیزل این را درباره مادر ایزابلا گفته بود. مادام راشل پیشبندش را در آورده و دستانش را با آن تمیز کرد. - اکنون دیگر ماندن در اتاقش برای ساعات طولانی برای او مانند یک عادت شده... مکثی کرد. به جلوی پایش خیره شده بود، گویی چیزهایی را در ذهنش مرور میکرد. - سالهای نوجوانی و جوانیاش بیشتر از بیست دقیقه نمیتوانست در اتاقش تنها بماند، همیشه مجبور بودم کنار او بمانم که نکند حوصلهاش در اتاق سر برود. آهی کشید. هنوز به نقطهی نامعلومی خیره نانده بود. - هنگامی که عاشق آقای چارلز شده بود همان بیست دقیقه هم در اتاق بند نمیشد. چندین بار شبانه از خانه بیرون زده و به دیدن آقای چارلز رفته بود و آقای چارلز نیز همان مسیر، او را برگردانده بود. لبخند تلخی روی لبش نقش بست، گویی تمامی آن خاطرات دوباره برایش زنده شده است. جیزل کنجکاو به او خیره شده بود. همیشه میخواست درباره زندگی مادر ایزابلا بیشتر بداند و اکنون فرصتش پیش آمده بود. - یادش بخیر! در آن زمان محدودیتهای زنان حتی بیشتر از الان بود، خیلی بیشتر اما... اما مادام ایزابلا این چیزها برایش اهمیتی نداشت. یک شب، شبانه از پنجرهی اتاق بیرون دویده و به دیدن آقای چارلز رفته بود؛ فقط من از این موضوع خبر داشتم... با صدای کنترل شدهای خندید. با خندیدن او، لبخندی روی لب جیزل نیز شکل گرفت. - از قبل تمامی نقشههایش را کشیده بود، تمام شب دست و دلم میلرزید و هنگامی که او رفت حتی بدتر هم شدم. در اتاقش تنها نشسته بودم و دعا میکردم مبادا خواهرش یا پدر و مادرش پا به اتاق بگذارند و از تمام ماجرا باخبر شوند.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و دو عصر همان روز بود که توماس عصبی وارد خانه شده و به طبقهی بالا رفته بود. هنگامی که او را صدا میزدند گویی صدایشان را نمیشنود. مادام آماندا که در آشپزخانه مشغول پخت کیک بود، از آنجا بیرون آمده و جلوی در ایستاده بود و مسیر خالی پلهها را که چند لحظه قبل، توماس از آنها گذشته بود را نگاه میکرد. کفگیر در دستش خشک شده بود. دوروتی که طبق معمول تلاش میکرد فرزندش را شیر بدهد و او را بخواباند، نگران به مادرش خیره شده بود. چیزی نگذشت که توماس، بالای پلهها نمایان شد. لباسهایش را تعویض کرده بود و ساک کوچیک در دست داشت. همانطور که کلاهش را روی سر میگذاشت، بدون نگاه کردن به کسی از پلهها پایین آمد. پادام آماندا نگاهی نگران به دوروتی انداخته و سپس به توماس خیره شده بود. - چهشده پسرم؟ کجا میروی؟ توماس پاسخ او را نداد و به سوی در رفت. مادام آماندا جلوی در ایستاد. - میگویم میخواهی کجا بروی؟ ترسیده فریاد زد. دوروتی نگران و دلواپس از جای خود بلند شده و فرزندش را روی مبلها رها کرده بود. توماس پاسخ مادرش را نداد. دوروتی کمی جلو آمد. - توماس، چهشده؟ چرا چیزی نمیگویی؟ صورت توماس از شدت فشار به تیرگی میزد. با عصبانیت فریاد زد. - مادر از جلوی در کنار بیا، باید بروم. مادام آماندا که اکنون اشک از چشمانش سرازیر شده بود، فریاد زد. - میخواهی کجا بروی؟ توماس عصبی، مادرش را از جلوی در کنار زده و وارد حیاط خانه شده بود. همانطود که کفشهایش را پا میزد، بدون اینکه نگاهی به مادرش بیاندازد، پاسخش را داده بود. - میروم آن مایهی ننگ را به خانه بیاورم. مادام آماندا نگاهش را وحشتزده برای لحظهای به دوروتی دوخته و سپس به دنبال توماس دویده بود. او هیچکس را در پاریس نداشت، اگر میرفت چگونه میخواست جیزل را پیدا کند؟ اصلا از کجا معلوم جیزل در پاریس باشد؟ - پسرم نرو، به جشن بهاره نزدیک میشویم، چگونه میخواهی او را پیدا کنی؟ اصلا از کجا معلوم آنجا باشد؟ توماس گویی صدای مادرش را نمیشنید. صدای جیغ و گریه فرزند دوروتی در خانه پیچیده بود اما دوروتی مشغول دیدن دعوای خانوادهاش شده بود و هیچ توجهی به کودکش نداشت. توماس از خانه خارج شده و به سوی ده بابا به راه افتاده بود و مادام آماندا به دنبال آن، روی زمین افتاده بود. دوروتی به سوی او دویده و با صدای بلند، نام مادرش را فریاد زد. هر لحظه صدای گریه کودک درون خانه بالاتر میرفت. و پیرمردی بیرون خانه شاهد همهی این اتفاقات بود. با شنیدن صدای آنها و اتفاقاتی که درون خانه افتاد به سوی مغازهاش حرکت کرد. نمیتوانست به سرعت بدود اما سعی خود را میکرد که زودتر به مغازه برسد تا بتواند، نامهاش را سریع نوشته و به پاریس ارسال کند. باید زودتر اطلاع میداد، برادر جیزل، توماس، به سوی پاریس رفته است تا او را بیابد و به خانه بازگرداند. بعد از رفتن جیزل از دهکده و تنها شدن او، اوقات فراقتش را سعی میکرد بیرون بیاید و در اطراف خانهی آنها چرخی بزند تا مطمئن شود همه چیز برای جیزل در امن و امان است و خطری او را تهدید نمیکند. وارد مغازه شده بود و در را پشت سرش کوبیده بود. شمعی روشن کرد تا فضای تاریک مغازه که در خاک غرق شده بود کمی قابل دیدن شود. از رفتن جیزل زمان زیادی نمیگذشت اما در همان زمان کم هم تمامی کتابهای مغازه، گویی مادرشان را از دست داده باشند، خاک از سر و رویشان میریخت. برگهای زیر دست خود گذاشته بود و به سرعت خبر را روی آن نوشته و مهر همسرش را که هنوز در دستش بود روی آن کاشت تل زودتر به خانهی مادرش برسد و از مغازه خارج شده بود و عزم رفتن به ده بالا را کرد تا بتواند نامه را ارسال کند. در راه فقط دعا میکرد که بلایی بر سر جیزل نیاید و همهچیز به خوبی پایان یابد. تنها کاری که باید میکرد این بود که در خانه میماند و زیاد در خیابانها پدیدار نمیشد اما فکر نمیکرد که در آنطرف داستان اتفاقاتی کاملا برعکس تفکراتش در حال رخ دادن بود.1 امتیاز
-
پارت بیست و پنجم دست چپم رو با دست راست، ثابت نگه داشتم که اگر شکسته بود، خیلی آسیب نبینه. نگاهی به وسایلهام کردم و زیر لب گفتم: - خاک تو سرم چجوری جمعشون کنم. دیدم شهاب خم شد و گوشی و ماگی که بیرون افتاده بود رو هل داد داخل. سوویچم رو برداشت و بلند شد. لب گزیدم از خجالت. - دستت دردنکنه. - کاری نکردم. نگاهش کردم. من توهم زدم یا از دیشب قدش رشد کرده؟! - بازم ممنون. کیفم رو همچنان نگه داشت. - احتیاط کن. باید بری دستت رو نشون بدی. گوشهی لبم رو آروم بین دندونهام گرفتم و گفتم: - نیازی نیست... - اینطور فکر نمیکنم فریا خانم. *** از حضورش معذب بودم. به عنوان همراه، من رو سی تی اسکن برد و بعد از اینکه مطمئن شد شکستگی ندارم و فقط بخاطر ضرب شدید باید دستم بی حرکت بمونه، گذاشت که از بیمارستان خارج بشم. نفهمید که یک مویهی کوچیکی داشت. وگرنه بیشتر از این خجالت زده میشدم. دست چپم رو همراه یک آتل کوچیک باند پیچیدن که خیلی تکون نخوره. بالاخره همون جایی که زمین خوردم، وسایلم رو بهم داد. مثل یک پدر نصیحت کرد: - انقدر بی احتیاطی نکن. ممکن بود بدتر از این بشه خدایی نکرده. سر تکون دادم و قدردان گفتم: - ممنون پیشم بودی. نگاهی به اطراف کرد. - وسیله هست؟ تایید کردم. - آره ماشین دارم. سکوت کردیم. ۲۴ ساعت نمیشد همدیگه رو درحد یک اسم میشناختیم که حالا انقدر حواسش به من بود و زحمت کشید برام. نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم. - بازم ممنون که بودید. لبخند کمرنگی زد. - هرکی بود همین کارو میکرد. نه واقعا! مثلا اگه کامران بود، جز تخریب و گفتن چرندیات، هیچ کمکی بهم نمیکرد!1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و یک *دهکده سن ملو* بعد از گذشت روزها از رفتن او هنوز هم اوضاع خانه به روزهای عادی برنگشته بود. هیچچیز در خانه سر جای خودش نبود. پدرش روز به روز عصبیتر میشد و مادرش نیز هر روز اشکهای بیشتری را از دست میداد. برادرش عبوستر از قبل شده و خواهرش سعی میکرد کمتر در اطراف خانه دیده بشود تا همهی کاسه و کوزهها بر سر او آوار نشوند. بعد از آن روز کذایی که مادام لانا و پسرش ویلیام به خانهی آنها آمده و همهچیز را فهمیده بودند، هیچچیز خوب پیش نرفته بود. حتی دیگر نمیتوانستند دروغی سر هم کرده و به در و همسایه بگویند تا آتش رد بخوابانند. مادام لانا نخود در دهانش خیس نمیخورد و پسرش ویلیام نیز همیشه طابع مادر بود. اگر این دو چیزی را میفهمیدند، نه تنها همهی اهالی سن ملو بلکه اهالی دهکدههای دیگر نیز از آن موضوع باخبر میشدند. مادام آماندا، هیچوقت روزی را که برای خرید به بازارچهی دهکده رفته بود را فراموش نمیکند. همه به گونهای با او برخورد میکردند، گویی که او یک ویروس عجیب و غریب دارد و ممکن است همه به آن مبتلا شوند. با هر قدمی که بر میداشت صدای پچپچها بیشتر میشد. صدای مادام سوفی، همسایه دیوار به دیوارش را توانست تشخیص بدهد. - خدا به دور کند، بیچاره چگونه میخواهد سر در میان مردم بلند کند؟ صدای نوچنوچ هوا رفته و شخص دیگری گفته بود: - تقصیر خودش است خواهر، اگر دخترش را درست تربیت میکرد اینطور نمیشد. آخر دختر را چه به تحصیل و پیانو زدن و نشستن سر کلاسهای درس با پسران! این را با تاسف گفته بود و دستش را گاز آرامی گرفته بود تا بلا از او دور بشود. صدای دیگری به گوشش رسید. - از آن روزی که خبرها را شنیدهام، ترس مرا برداشته، میترسم بر سر فرزندانم اثر بگذارد. صدای هین بلندی آمد. - خواهز زبانت را گاز بگیر، محض رضای خدا، فرزندانت را وصلهی این دختر نکن شگون ندارد. نفس در سینهی او حبس شده بود و راه رفتن برایش مانند یک کار غیر ممکن بود، گویی تا کنون در عمرش قدم از قدم برنداشته است. میوههایی که از بقالی سر کوچه خریده بود در دستش سنگینی میکرد. همهی نگاهها به سوی او برگشته بودند و پچپچشان سر به فلک کشیده بود. در میان آن همه نگاه، معذب، دستی به موهای سفید رنگش که آنها را پشت سرش گرد کرده بود کشیده و کلاهش را کمی پایینتر آورده بود تا بلکه کمتر در معرض دید باشد. به سرعت از بازارچه خارج شده و به سوی خانه رفته بود. هنگامی که وارد خانه شد، میوهها را درون آشپزخانه انداخته و خودش را روی مبلهای رنگ و رو رفتهی خانه انداخت. بالاخره اجازه داد در خلوت خودش اشکش سرازیر شود. - چرا؟ چرا با من چنین کردی؟ مگر من دشمن تو بودم؟ من فقط صلاحت را میخواستم. با اشک زیر لب زمزمه کرد. از آن روزی که جیزل از دهکده رفته بود، هر روز مینشست و با گریه طوری با خود حرف میزد، گویی جیزل جلوی او نشسته و تمامی گلههایش را میشنود. - فقط میخواستی مرا خوار کنی؟ فقط میخواستی نتوانیم سر در، در و همسایه بلند کنیم؟ با صدای بلند هقهق کرده و گلههایش یکی پس از دیگری از دهانش خارج میشد. با خود فکر میکرد اگر آن شب، آن وسایل کذایی را برای خواهرش کنار نمیگذاشت شاید هرگز این بلاها بر سرش نمیآمد. یعنی اکنون او در پاریس بود؟ یا در شهر دیگری به سر میبرد؟ - اگر مانده بودی اکنون افتخار من بودی، به خانهات میرسیدی و به جای اینکه زنان محله از تو بدگویی کنند، بخاطر خانم خانه بودنت تو را تشویق میکردند. زیر لب میگفت و میگفت و میگفت تا خسته شود. به پشتی مبل تکیه داده و بدنش را رها کرده بود تا کمی بتواند استراحت کند. - ای دختر خیرهسر... ای دختر خیرهسر... تکرار میکرد و تکرار میکرد. از دردش کمتر نمیشد اما میتوانست کمی آرام بشود. - ای کاش همه تو را فراموش میکردند تا حداقل بگویم دختری به نام تو نداشتهام.1 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/2659-رمان-دختر-خط-اعتراف-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ @S.Tagizadeh1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد اولین باری بود که از مادر ایزابلا سوالی میپرسید و او با بیتفاوتی از کنارش رد نمیشد یا حرف را نمیپیچاند و جوابش را میداد. مادر ایزابلا، همانطور که به او خیره شده بود با صدای آرامی گفت. - احساس میکنم چیز دیگری هم میخواهی بگویی اما نمیتوانی. جیزل نگاهش را به او داد. - راستش درست است، چیزی میخواهم. مادر ایزابلا خودش را بالا کشیده و روی صندلی صاف نشست و منتظر به او خیره شد. - اگر اجازه میدهید، میخواستم در حیاط پشتی کمی گل و گیاه بکارم. همهی آن را نمیخواهم فقط تکهای از آن را برای تعداد کمی گل نیاز دارم. مادر ایزابلا کمی به او نگاه کرد. گویی داشت رفتار او را کند و کاو میکرد. - میتوانی تمامی آن را برداری، نیازی به آن ندارم. با شنیدن صدای او و سخنانش با تعجب از جای خود بلند شد. - همهی حیاط؟ جدی میگویید؟ با ذوق گفت. مادر ایزابلا همانطور که روی صندلی نشسته بود، به او نگاه کرد. پاسخ سوال او را نداد و به جای آن گفت: - میگویم برایت هر چه که نیاز داری بیاورند، لیست گل و گیاهت را برای باغبان بنویس. دوباره نشست اما اینبار نزدیکتر به مادر ایزابلا؛ صدای خود را صاف کرده و دستی به موهایش کشید. - مادر ایزابلا، من خودم میخواهم گل و گیاه را تهیه کنم. مادر ایزابلا با ابروهایی بالا رفته و چهرهای پر از سوال به او نگاه کرد. میدانست که اکنون با خود میگوید او از کدام پول سخن میگوید. جیزل لبخندی به چهرهی پر از پرسش مادر ایزابلا، زد. - میخواهم ماهیانه دانشگاهم را براس گل و گیاه بدهم. چهرهی متعجب مادر ایزابلا در هم رفته و اخم روی صورتش نشست. - ماهیانه دانشگاهت؟ با صدای آرام و پر از تهدیدی پرسید. جیزل با دهانی باز و ترسیده از تغییر رفتار ناگهانی او، سری تکان داد. - همان لحظهای که پا در این خانه گذاشتی جکسون به تو گفته بود که تمامی هزینههای او در این خانه به عهده صاحب خانه است. تو فکر میکنی من به دختری که برای تحصیل به خانهام آمده اجازه میدهم ماهیانه دانشگاهش را خرج گل و گیاه برای حیاط خانهام کند؟ جیزل هر دو دستش را جلوی صورت مادر ایزابلا گرفته و تند و تند تکان داد. ترسیده بود و وحشت کرده بود که نکند مادر ایزابلا اشتباه برداشت کرده باشد. - نه مادر ایزابلا، من فقط ترجیح دادم که کمی روی پای خودم بایستم و... مادر ایزابلا گویی که اصلا به حرفهای او توجه نمیکرد، میان سخنانش پرید. - تو همین الان هم روی پای خودت ایستادهای؛ دختر تنهایی که در شهر غریبی درس میخواند مگر کافی نیست؟ در آینده هم تو چشم و چراغ این مملکت هستی و همین برای من کافیست. جیزل چیزی نگفت و فقط به او خیره شد. کلماتش در سر او چرخ میزدند. "همین برای من کافیست" چیزی که سالها سعی کرده بود از خانوادهاش بشنود را اکنون زنی به او زده بود که همه را عبوس میدانستند. حلقه زدن اشک را درون چشمان خود احساس میکرد. سرش را پایین انداخت. - برو و لیست خریدت را برایم بیاور تا به باغبان بدهم. جیزل سری تکان داده و از جای خود بلند شد. درب سالن را گشوده و میخواست خارج بشود که صدای مادر ایزابلا مانعش شد. - سعی نکن از سر رودربایستی چیزی کم و کسر بنویسی، میخواهم حیاط خانهام زیبا شود. بعد از این همه مدت لبخند را روی لبهای مادر ایزابلا دیده بود که باعث شده بود لبخندی نیز روی لبهای خودش بنشیند. از سالن خارج شده و درب را پشت سرش بسته بود. همانطور که به سوی اتاق میرفت تا لیستش را برای مادر ایزابلا بنویسد به این فکر میکرد که او اکنون و در این لحظه یک حامی دیگر را در زندگی در کنار خودش احساس کرده بود. شاید هیچ نسبتی با او نداشت، شاید حتی اگر هفت پشتش را بررسی میکرد حتی یک نخ ساده بین خودش و مادر ایزابلا نمییافت اما امروز او احساس کرده بود که نزدیکترین فرد در دنیا به او، مادر ایزابلا است.1 امتیاز
-
°•○● پارت هشتاد و یک پایم را یک قدم عقب کشیدم، نمیدانستم از او فرار میکنم یا از حرفش. گندم کنارم تکان خورد و با همان لجبازی همیشگیاش، دستش را دراز کرد تا دستهکلید امیرعلی را بگیرد. او لبخند کمرنگی زد و کلید را جلوی صورتش تکان داد. -این یکی، خوردنی نیست کوچولو. کنارم ایستاد و درِ دفترش را قفل کرد. بعد، بدون خداحافظی از کنارم گذشت و بوی عطرش، مثل خاطرهای سمج، دورم حلقه زد. تنها صدای باقیمانده، تپشهای قلبم بود. با دستهایی که به وضوح میلرزید، گندم را در آغوش گرفتم و از پلهها پایین آمدم. لحظهای که از ساختمان خارج شدم، نفس حبس شدهام را فوت کردم. برگشتم و به پنجرهای نگاه کردم که امیرعلی پشتش نایستاده بود. هیچ صدایی جز صدای او در سرم نداشتم. دستهایی که متوجه مشت شدنشان نشده بودم را باز کردم و با قدمهای سریع از خیابان فردوسی گریختم. قلبم ناهنجار میتپید. فردای آن روز از ساعت یازده صبح جلوی آینه بودم. هر دو دقیقه یکبار به ساعت نگاه میکردم و به نظر میرسید بسیار کندتر از سایر روزها دارد حرکت میکند. این احتمالا هفت یا هشتمین باری بود که سُرمه را برمیداشتم و دوباره سرجایش میگذاشتم. یواشکی با خودم فکر کردم احتمالا این همان احساسی بود که لیلی یا شیرین در روزگار خود داشتند. -خاک به سرم! محکم به گونهام کوبیدم و فکرهای گناهآلودم را پس زدم. گندم با چشمهای درشتشده، داشت مادرش را تماشا میکرد. ساعت از دو گذشته بود که با چشمان بدون سُرمه، خانه را ترک کردم. فقط اینبار روسری سبزرنگم را از انتهای کمد بیرون کشیده و با دقت آن را به سر کرده بودم. هوا سردتر از دیروز بود و باد، گوشههای روسریام را بالا میزد. با هر قدم، حس میکردم به نقطهای نزدیکتر میشوم که از صبح، هم دلم برایش میلرزید و هم ته دلم میخواستم از آن فرار کنم. گندم با بیحوصلگی چشمهایش را میمالید. وقتی رسیدیم، در بسته اما امیرعلی تنها نبود. این را از صدای بم و غریبهای که بلند صحبت میکرد فهمیدم. -احمق نباش! داری قبر خودتو میکنی امیرعلی. ناخواسته، همانجا ایستادم و گوشهایم را تیز کردم. صدای امیرعلی که بلند نشد، مرد غریبه دوباره گفت: -تا ابد که نمیتونی ازش پنهون کنی، روزی که بفهمه، دیگه نگاتم نمیکنه. از من گفتن! حالا هی کلهخر بازی دربیار! دلم به هم پیچید و دردی به مهرههای کمرم اصابت کرد. امیرعلی خونسرد گفت: -نگران من نباش، برگرد مغازه! از ترس اینکه در را باز کند و مرا اینجا ببینند، بیدرنگ مشتم را به در کوفتم. حواسم نبود، انگار خیلی هم محکم این کار را کردم. -بیا تو!1 امتیاز
-
°•○● پارت هشتاد هنگام تلفظ نامش، دندان به هم سایید. سختش بود بدون بد و بیراه، اسم حیدر را به زبان بیاورد. بیاینکه متوجه شوم، دست گندم را بین انگشتان سردم فشردم. آب دهانم را قورت دادم: -مثل هر زن و شوهر دیگهای... اومدن خواستگاری، منم بله گفتم. امیرعلی شکست! چشمهایش مثل دو تکه شیشه برق زدند. پلکهایش را برای چندلحظه بست و سرش را به طرف دیگری چرخاند. من به غم این مرد، نامحرم بودم. -که اینطور! صدایش خشدار شده بود. جفتمان میدانستیم که هیچ چیز به این سادگی نبوده. -که اومدن خواستگاری و بله گفتی. چی شد؟ خیلی خوشت اومد ازش؟ داشت خودش را شکنجه میکرد. از حالت صورتش، به وضوح میدیدم که عذاب میکشد. جواب ندادم، چیزی مثل سنگ در گلو داشتم. -بله گفته بهش! سرش را به عقب خم کرد و بلند خندید. عاجزانه صدایش زدم: -امیرعلی! دستش از فشاری که به خودکار میآورد، سفید شده بود. این حالاتش برایم غریبه بود، این امیرعلی را نمیشناختم. -تو چرا ول نمیکنی این زخم کهنه رو؟! نفس عمیقی به سینه کشید تا زبانههای آتش درونش را خاموش کند. ناشیانه حرف را عوض کرد: -حق با توئه، این سوالی نیست که یک وکیل از موکلش میپرسه. لبخند پررنگی زد، خبری از آن امیرعلی ویران نبود. -جلسه اول دادگاه چطور پیش رفت؟ سعی کردم التهاب پشت پلکم را پس بزنم. من مثل او نمیتوانستم در یک آن، این کار را انجام بدهم. -خوب نبود. خزر شهادت داد و... خزرو که یادت هست؟ اخمهایش را درهم کشید و سر تکان داد. باید به او هشدار میدادم که زیاد اخم کردن، باعث میشود صورتش زودتر چروک شود. -آره، همون. به نفع حیدر شهادت داد که ثابت کنن من جنون دارم. این... خیلی بده؟ ابروهایش بالا پرید. روی صندلیاش جابهجا شد و پرسید: -شهادتش درست بود یا کذب؟ -درست. سرم را مثل بچههای خطاکار پایین انداختم. -خب؟ باید بدونم چی گفته. این یکی، واقعا از آن دست سوالهایی بود که هر وکیلی از موکلش میپرسد. -من یه کاری... تلفن روی میز زنگ خورد و گندم در آغوشم، از جا پرید. -بله؟ جملاتم را سرهم کردم. نمیدانستم چطور باید این را به امیرعلی توضیح بدهم. -مگه امروز بود؟ هوف! باور کن یادم رفت. توجهم به مکالمهاش جلب شد. سرش را برای شخص پشت تلفن تکان داد. -باشه، باشه... تا چند دقیقه دیگه اونجام. تلفن را کوبید و بلند شد. برگههای روی میزش را بیحوصله کنار زد، دنبال چیزی بود. -باید برم ناهید، شرمنده. فردا ساعت سه ادامه بدیم؟ با پیدا کردن دسته کلیدش، نفسش را بیرون داد. کتش را از پشت صندلیاش برداشت. از جا بلند شدم. -باشه. برایم سخت بود برق چشمهایم را مخفی کنم، واقعا آمادگی تعریف قضایا را نداشتم و حالا خوشحال بودم. زودتر از امیرعلی بیرون رفتم و زیرلب، خداحافظی کردم. -راستی... زنگ صدایش وادارم کرد بایستم. صدایش آرام بود اما مثل تیغ، به شاهرگم تعرض کرد: -پرسیدی چرا این زخم کهنه رو ول نمیکنم... نفسم بالا نمیآمد. -تنها چیزی که از تو برام باقی مونده، غمته ناهید. چطور میتونی بهم بگی ولش کنم؟ چشمهایش روی صورتم ثابت مانده بود؛ نه آن نگاه خشن و بیتفاوتی که اغلب برای پنهان کردن خودش استفاده میکرد، بلکه نگاهی برهنه و عریان، پر از چیزی که حتی جرات نام بردنش را نداشتم.1 امتیاز
-
°•○● پارت هفتاد و نه توجهی نشان نداد. سخت مشغول بیرون آوردن خودکارش از دهان گندم بود! -نه، نه، نه، اینو نخور! خوردنی نیست. خودکار را دوباره روی کاغذهایش برگرداند و گندم در فراغ آن، شروع به گریه کرد. چشمهای امیرعلی چند درجه درشت شد. -بسم الله! چی کارش کردم مگه؟ وحشتزده به گندم نگاه میکرد. انگار دخترکم بمب ساعتی بود که اگر گریه میکرد، همین حالا منفجر میشد. ابروهایش درهم رفته بود و میتوانستم حدس بزنم که عرق کرده است. سرم را به نشانه تاسف برایش تکان دادم. از کنارش رد شدم، گندم را بغل گرفتم و در آغوشم تاب دادم. امیرعلی که حالا خیالش راحت شده بود، نفس خلاصی کشید و چشمهایش را با آسودگی بست. -بچهداریت افتضاحه! -هیچوقت نیاز نشد بهترش کنم. بدون نگاه به او، به صندلیام برگشتم و رویش جا گرفتم. قلبم را همانجا کنار میز امیرعلی فراموش کرده بودم. او هم روی صندلیاش نشست و پوزخندش را از صورتش پاک کرد. دوباره در جلد وکیل جدی من فرو رفته بود. -از اول تعریف کن... ازدواجت میتونه نقطه شروع خوبی باشه. خون در رگهایم منجمد شد. حرف که زدم، تازه متوجه لرزش صدایم شدم: -هیچ وکیلی این رو نمیپرسه. -تا حالا چندتا وکیل داشتی که اینو میگی؟ لبهایم را روی هم فشار دادم. -میدونم که نمیپرسن. شانههایش را بالا انداخت. -خب من میپرسم، جزو قوانینمه. میدانستم میخواهد به کجا برسد، اما من سرانجامِ این راه را دیده بودم. اگر امیرعلی دلیل ازدواج من و حیدر میفهمید، دیگر هیچ چیز مثل سابق نمیشد. -همه چی رو بهت میگم، هرچی جز این! سرش را تکان داد. انگار قبل از آمدن به دفترش، قسم خورده بود که امروز باید به جواب سوالش برسد. -دوباره میپرسم و دیگه نمیپرسم، چی شد که با حیدر ازدواج کردی؟1 امتیاز
-
°•○● پارت هفتاد و هشت با دیدن چهرهام که احتمالا حسابی وارفته بود، سعی کرد حرفهایش را توضیح بدهد: -ببین، فرض کن گندم بزرگ بشه، فرض کن گندم بیست سالش بشه و بخواد با یکی مثل حیدر ازدواج کنه، چه تضمینی وجود داره که این کارو نکنه؟ حرفهایش باعث میشد از خودم بدم بیاید، باعث میشد فکر کنم مقصر منم، باعث میشد به این نتیجه برسم که تنها از سر حواسپرتی مرا ناهیدش خطاب کرده بود. دستم را به سرم گرفتم و برای لحظه کوتاهی، چشمهایم را بستم. من مادر به درد نخوری بودم؟ از چشم در چشم شدن با گندم وحشت کردم. من آیندهاش را خراب کردم؟ صدای کشیده شدن پایههای صندلیاش را شنیدم و بعد، مقابلم قرار گرفت. سرم را برای دیدنش بلند کردم. -تو قدم اولو برداشتی، سختترین و مهمترین قدم رو برداشتی ناهید. فقط ازت میخوام ادامه بدی و جا نزنی، میتونی؟ با مکث امیرعلی، تمام این سه سال از مقابل چشمم گذشت. فیلمی تراژدی که متاسفانه، واقعیت داشت. جای کتکهایم به یکباره دردشان گرفت، با اینکه مدتها بود نقطه کبودی روی تنم نداشتم. میتوانستم؟ اگر این جنگ سالها طول میکشید، اگر بدنام میشدم، اگر پولم کفاف نمیداد... اگرها کم نبودند. چیز زیادی در دست نداشتم. -نمیدونم، فقط هیچی رو بیشتر از این طلاق نمیخوام. امیرعلی حتی پلک نزد، تنها به من نگاه کرد. سیبک گلویش تکان خورد و نجوا کرد: -پس بزار من بهت بگم... میتونی ناهید! تو از پسش برمیای. کلماتش به نرمی قاصدک اما صورتش، سخت و سنگی بود. انگار برای خودش هم آسان نبود این کلمات را به زبان بیاورد. او مرا باور داشت. منی که پدرم هم باورم نکرد را آخر چطور... قطرهای اشک از گوشه چشمم افتاد و مرا غافلگیر کرد. -ممنون. تنها چیزی که توانستم بگویم، همین بود. دستم مدتها بود که دیگر لای موهای گندم در رفت و آمد نبود، دیگر نمیتوانستم مانع ورجه وورجههایش شوم. حلقه دستهایم را از هم باز کردم و او با خوشحالی، به طرف میز شلوغ امیرعلی رفت. یک لیوان شیشهای روی میزش بود که احتمالا هر ماه، فقط یکبار زحمت شستن آن را میکشید، لکه چای رویش از این فاصله هم مشخص بود. فکر میکنم ایرادی نداشت اگر گندم آن را میشکست. امیرعلی دست از زل زدن به کفشهایش برداشت و به طرف گندم رفت. انگار دوباره در مدرسه بودیم و او همان معلم سختگیری بود که در انتهای برگههایم، با خط خوش و نستعلیق، دوبیتی مینوشت. با یادآوری اینکه تمام آن برگهها را یک روز قبل از ازدواج، با دستهای خودم سوزاندم، آه کشیدم. -بیا اینجا بشین! گندم را بلند کرد و روی صندلی خودش گذاشت. دخترکم آنقدر کوتاه بود که حالا فقط پیشانیاش را میدیدم. زبانی روی لبهایم کشیدم تا نخندم. امیرعلی طوری دستهایش را در دو طرف گندم حصار کرده بود که انگار در ارتفاعات دماوند ایستادهاند و هرلحظه ممکن است گندم بیافتد. -چی میخوای بدونی؟1 امتیاز
-
°•○●پارت هفتاد و هفت پرههای بینیاش گشاد شده بود و یک خط عمیق، درست کنار تاج ابرویش بود. به نوازش موهای گندم ادامه دادم تا همچنان آرام بماند. حالا که او را در آغوش دارم، تردیدی احساس نمیکنم. نگاهش را از برگههای مقابلش بالا آورد و به چشمهای من قلاب کرد: -باید همه چیز رو بدونم! خب، با این حرفش موفق شد تردید را زیر پوستم تکثیر کند. لبهایم را به زحمت از هم جدا کردم و سوالی که منتظرش بود را از او پرسیدم: -چی رو میخوای بدونی؟ سرش را جلوتر آورد، نگاهش نرم و ملاحظهکار شده بود. -باید همه چیزو بشنوم! نمیتونم از زنی دفاع کنم که هیچ چی دربارش نمیدونم. ناهید نمیخوام حرفی تو دادگاه بشنوم که برام تازگی داشته باشه، این به ضرر تو... و من تموم میشه. -چه فرقی به حال تو داره؟ به صندلیاش تکیه داد. -من خودم وقتی جواب سوالی رو میدونم، نمیپرسمش. به تو هم توصیه میکنم همین کارو بکنی! اخم کردم. این شرط، جای چانهزنی بسیار داشت. اصلا همه چیز یعنی دقیقا چه چیزهایی؟ از همین حالا ذهنم در حال مرتب کردن دادهها بود؛ از جمله دادههایی که به هیچ عنوان نباید به او بگویم! خودم را روی صندلی بزرگ و مشکی رنگ، جلو کشیدم: -اون یکی شرطت چی؟ بلافاصله چهرهام را جمع کردم. مرد گنده! خجالت نمیکشید برایم شرط ردیف میکرد؟! امیرعلی خودش را جمع و جور کرد و مرتب نشست. طوری که حدس زدم شرط دومش، مربوط به گرفتنِ جان یا حداقل، یکی از کلیههایم باشد. شمردهشمرده گفت: -باید یه قولی بهم بدی. -چی؟ من با وجود اینکه تمام روز در حال پختن شیرینیها بودم، خودم را مجبور به آمدن کردم؛ چون باید از شرطهایش سردر میآوردم. حالا امیرعلی مقابلم نشسته بود و حوصلهاش آنقدر زیاد بود که میتوانست گفتن شرط دومش را تا طلوعِ صبحِ فردا ادامه بدهد. یک کابوس واقعی! -باید قول بدی برای نجات خودتم بجنگی ناهید. چهرهام را به شکل مسخرهای کج و کوله کردم. -این دقیقا همون کاریه که دارم میکنم. سرش را به چپ و راست تکان داد. به گندمِ مچاله شده در آغوشم خیره شد و ادامه داد: -اگه قراره به خاطر گندم در برابر همه چی سر خم کنی، از الان بهم بگو که کنار بکشم. چون آخرش دوباره برمیگردی پیش اون عوضی، فقط اینبار با میل و خواسته خودت میری. غریدم: -گندم دختر منه! نمیتونم بیخیالش بشم. برای یک لحظه، در ذهنم هم که شده باشد، از آمدنم به آنجا پشیمان شدم. -میدونم که گندم دخترته، ولی یه مادر نابود شده و قربانی، به درد هیچ کس نمیخوره. اگه میخوای گندم خوشحال باشه، اول باید خودت خوشحال و آزاد باشی ناهیدم. میفهمی چی میگم؟ نه، نمیفهمیدم. قبل از اینکه مرا آنگونه خطاب کند، متوجه بودم چه میگوید. اما حالا با آن میم که پشت بند اسمم آورد، چطور میتوانستم از قدرت تحلیلم استفاده کنم؟ چه انتظاری از من داشت؟1 امتیاز
-
°•○●پارت هفتاد و شش امیرعلی برخلاف دیروز مرتب و سرحال به نظر میرسید. متوجه شدم که از بدو ورود، چشم از گندم برنداشته است. -چندسالشه؟ این را با تن صدای پایین پرسید. آنقدر آرام که سکوت، خدشهدار نشود. -سه. گندم با کنجکاوی به میز امیرعلی خیره شده بود و احتمالا داشت خیالِ واژگون کردن تکتک وسایل رویش را در سر میپروراند. گلویم را صاف کردم تا امیرعلی به خودش بیاید. نفس بلندی به سینه کشید و بالاخره متوجه من شد. -خب... کجا مونده بودیم؟ -گفتی شرط داری. سرش را تکان داد. گندم نق و نوقی کرد. -چی میخواد؟ دوباره معطوف گندم شده بود. طوری به دخترک بیچارهام نگاه میکرد که میتوانستم قسم بخورم تا به حال، یک دختربچه واقعی ندیده است. -شاید شیر میخواد... من میتونم برم بیرون تا تو راحت باشی. با ژست فداکارانهای، از پشت میزش بلند شد. -کلید پشت دره، قفل کن که خیالت راحت باشه. هروقت کارت تموم شد... چشمهایم را محکم بستم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. -از سنِ شیر خوردن گندم خیلی گذشته. بس کن لطفا! دهان بازش را بست و پشت گردنش را خاراند. به این نتیجه رسیدم که او واقعا درباره بچهها چیزی نمیداند. گلویش را صاف کرد و با سینهای که به طور افراطی جلو داده بود، پشت میزش برگشت. دستهایش را روی میز به هم گره زد و ژستی کاملا حرفهای به خودش گرفت. آن کسی که چندلحظه پیش داشت بیرون میرفت تا من به بچهام شیر بدهم هم حتماً من بودم! -بریم سر اصل مطلب... سرم را تکان دادم. حالا چهرهاش واقعا سخت و غیرقابل نفوذ به نظر میرسید. -من دوتا شرط دارم که وکالتت رو قبول کنم.1 امتیاز
-
پارت سی و پنج بیصدا خندید. - انگار خیلی عاشقشی! از خجالت سرخ شدم. بابا گفت: - شرطش اینه که الان غذات رو بخوری. چند ثانیه گیج نگاهش کردم بعد خندم گرفت. خودش هم خندید. مشغول غذا شدم و صدای دره رو شنیدم: - مبارکه! *** یک تیشرت مشکی با دامن راه راه مشکی و زرد پوشیدم. موهام رو که تازه کوتاه کرده بودم مرتب کردم و پایین رفتم. هنوز نیومده بود. دره همه چیز رو تمیز کرده بود و خودم خوراکیها رو آماده کردم. زنگ در زده شد. بابا به سمت در رفت و آیفون رو زد و خودش به استقبال رفت. صدای احوالپرسیهاشون میاومد. داخل که اومدن من و دره به استقبال سواد رفتیم. لبخند زدم. همون کت و شلوار سفیدش رو پوشیده بود با پیراهن مشکی و پاپیون سفید. یک دسته گله گلایل قشنگ هم دستش بود. دسته گل رو به سمتم گرفت. - گل برا گل! از لهجهش خندم گرفت و دسته گل رو ازش گرفتم. - خوش اومدی! با دره هم سلام و احوالپرسی کرد و رفت و نشست. خیلی زود با بابا مشغول حرف زدن شدن. مثل همه افرادی که سواد رو میدیدن از وضعیت اسواتنی ازش سوال میپرسید. قبلا بهش سپرده بودم راجعبه رفتنش چیزی به بابا نگه. بالاخره حرفهای زندگی جلو اومد: - من خواست دختر شما برای ازدواج، آمدم با سنت و اجازه شما ایشان برای من. خاک به سر من با این فارسی یاد دادنم. دره تمام مدت داشت می خندید. - شما بگو ببینم الان وضعیت درآمدت چطور هست؟ - من داشت یک پولی قبل از اومدن در خارج که همان کرد سرمایه و وضعم بود خوب. - خونه هم داری؟ سواد با لبخند سری تکون داد. - دارم یک خونه ویلایی. - آقا سواد این دختر من یکی یکدونهست، عزیز منه، نکنه براش کم بذاری. - من کم نذاشت، من بود حامی دختر شما. بابا سر تکون داد و نگاهی به من کرد. بلند شدم تا پذیرایی کنم. در همون حال بابا گفت: - جلسه بعد مادرش هم بیاد که قبالهنویسی کنیم. شما سنتهای ما رو میدونید. - کم. بابا مشغول توضیح سنتها شد. سواد شام رو موند و بعد رفت. بابا بهم گفت: - پسر خوبی بنظر میاد! مبارک باشه دخترم! - ممنون! - زنگ بزن به مامانت هم بگو. پوزخند زدم. - اگه ایران باشه. ایران بود. وقتی بهش گفتم گفت: - حالا جدی هست که من بیام؟ - برای قبالهنویسی میخوای بیای. - آها یعنی همه کارهاتون رو کردید آخر کار به من گفتید؟ حالا موضعش عوض شد. - آشنایی مدرن بوده. بابا هم زیاد کاری نکرده. - او! حالا کی هست پسره؟ - یک پروژه باهاش داشتم. یک چیزی هست که باید بدونی. صداش یکم نگران شد: - چی؟1 امتیاز
-
پارت سی و چهار - این بهترین خبر عمرم بود! - من باید با پدرم صحبت کنم. - تو فقط به من دستور بده چیکار کنم، همون کار رو انجام میدم. سکوت کردم. لحنش عوض شد: - ترنج! - جانم! - خوبی؟ سکوت کردم. - چرا یکطوری هستی؟ - ترسیدم. - از چی؟ سکوت کردم. خودش فهمید. - ترنج! - جانم! - من برای تو میمیرم! لبخند زدم. انگار یک حسی داشت به وجود می اومد. اما هنوز زود بود. شب شر شام با غذام بازی می کردم. چطور به بابا بگم. - ترنج! - جان بابا! - چیزی شده؟ دره با نگرانی پرسید: - غذا رو دوست نداری؟ سرم رو به معنی نه تکون دادم. بابا پرسید: - پس چی شده؟ - من باید چیزی رو بهتون بگم. - خوب بگو بابا! چشمهاش نگران بود. حالم نگرانش کرده بود. - بابا... یک نفر میخواد به خواستگاری من بیاد... یک نفر که دوستش دارم. - بالاخره سواد می خواد به خواستگاریت بیاد؟ من و دره بهتزده نگاهش کردیم. دره چون نمیدونست و من چون نمیدونستم بابا میدونه. - شما، چطور؟ - من یک مردم و نگاههای یک مرد رو تشخیص میدم. سرم رو پایین انداختم. دلم آشوب بود. بابا ادامه داد: - اولش برام سخت بود اما میدونستم که تو به زودی برای این خواسته پیشم میای. اما یک چیزی رو باید بدونی. مردم ما عادت به سیاهپوستها ندارن. اگه مسخره یا توهینی کردن نباید ناراحت بشی. بابا نمیدونست که اون قرار به کشور خودش برگرده. من هم بهتر دیدم فعلا نگم. - بگم خواستگاری بیاد؟ - انگار کسی رو نداره که براش خواستگاری بیاد. پس بهش بگو. اما منم یک شرط دارم. سرم رو بالا آوردم و سریع پرسیدم: - چه شرطی؟!1 امتیاز
-
پارت سی و سه جا خوردم. چند ثانیه بهتزده نگاهش کردم. - چی؟! - نبود تو برام خیلی سخته! فقط نگاهش کردم. دستم رو گرفت. - با من ازدواج کن. تو رو ملکه خودم می کنم. خشکم زد. فکر نمی کردم به این زودی خواستگاری کنه. - ترنج! - تو... تو از من خواستگاری کردی؟! - آره. میام از پدرت تو رو خواستگاری می کنم. ذهنم شروع به تحلیل کرد. اون می خواست از من خواستگاری کنه و من رو با خودش آفریقا ببره. اما اگه قصد اون ها این بود که به پدرش تحویلش بدن چی؟ چه بلایی سر ترنج می اومد. - سواد! - جانم! - بذار فکر کنم. لبخند زد. - باشه عزیزم، من منتظرت می مونم. لبخند زوری زدم و به سمت ماشین رفتم. دنبالم راه افتاد. - نمی مونی؟ - نیاز دارم برم. - نمی خوای از من خداحافظی کنی؟ چند ثانیه نگاهش کردم بعد لبخند زوری زدم. - میام فرودگاه. شیشه رو بالا دادم و بدون اینکه منتظر جوابش بمونم حرکت کردم. خیلی فکر کردم. واقعا سخت بود. از طرفی اگه بدون من می رفت هیچ تضمینی وجود نداشت که من به خواسته م برسم و اگه هم ازدواج می کردیم و بعد می رفتیم که اونجا معلوم نبود چی پیش می اومد. دو روز کامل از خونه بیرون نرفتم و فقط فکر کردم. حتی جواب تلفن کسی رو ندادم و کار تازه هم قبول نکردم. سواد هم هر وقت زنگ میزد رد تماس میزدم و براش پیام می فرستادم که نیاز دارم فکر کنم. بالاخره روز سوم خودم بهش زنگ زدم. با ذوق گفت: - ترنج! - خودمم. - می دونم دختر! دیونه شدم این دو روز. من چیزی نگفتم و اون هم چیزی نگفت. اما از صدای نفس هاش فهمیدم که منتظره. - من... نفسش حبس شد. یعنی انقدر دوستم داشت؟ - قبول می کنم. صدای فریادش از پشت تلفن اومد. - یس! یس! یس! گوشی رو از گوشم فاصله دادم تا فریادش تموم بشه. وقتی هیجانش کمتر شد گوشی رو دوباره به گوشش چسبوند.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و شش هنگامی که وارد دانشگاه شده، متوجه اوضاع بههمریختهی آن شده بود. مائل برایش توضیح داده بود که از دیروز و بعد از ترور دوک بری تمامی اپراخانهها را بسته و حکومت نظامی اعلام کرده بودند. تمام مدتی که در دانشگاه به سر میبرد میدید که هر شخصی تا فرصتی به دست میآورد گروهی را گرد خود جمع کرده و مشغول بحث میشدند. وضع دانشگاه واقعا به هم ریخته بود. محصلان بسیاری به نشانهی اعتراض در کلاسهای حضور نیافته بودند. استادان کم و بیش بر سر کلاسها حاظر نشده و در اتاقهایشان نشسته، با یکدیگربخ بحث و گفتوگو پرداخته بودند. جیزل و مائل تمام روز یا بر سر کلاسانی نشسته بودند که هیچ استادی نداشت یا بین دعوای دیگران گم شده بودند. اکنون نیز که حتی بر روی چمنهای خنک دانشگاه نشسته بودند، باز هم خسته بودند از شنیدن سخنان مخالفان و موافقان سلطنت! هر دو در سکوت به گردهمایی دانشجویانی نگاه میکردند که هنوز هم از حرف زدن خسته نشده بودند. - ای کاش میشد کمی ساکت شوند! جیزل این را گفته بود. صدای بحث و جدلشان آنقدر بلند بود که حتی در آم حیاط بزرگ نیز واضح به گوششان میرسید. مائل پوف کلافهای کشید. - اپراخانهها بسته شده و کافهها دیگر اجازه ورود دانشجویان را نمیدهند، مجبورند اینجا بحث کنند، جای دیگری ندارند که بتوانند محفلهای شبانهشان را برگزار کنند. جیزل به سوی او برگشت. - محفل شبانه؟ کجا؟ مائل همانطور که دو دستش را زیر سرش میگذاشت و روی چمنها دراز میکشید، پاسخ او را داد. - همهجا؛ هر جایی که بتوانند و اجازه سخن گفتن داشته باشند. جیزل چشمانش را ریز کرد و با غضب به او نگاه کرد. - تو هم میروی؟ مائل شانهای بالا انداخت و بیخیال گفت: - هر از گاهی! جیزل عصبی به او چشم دوخت. - و مرا با خود نبردی؟ مائل با لبخندی مصنوعی و ترسیده به سوی او برگشت. - میخواستم ببرم، نشد. - دروغگو! جیزل به او گفته بود. اگر میدانست محافلی هستند که میتواند در آنها شرکت کند، حتما میرفت و تمامی وقتش را در خانه نمیگذراند. در همین فکرها بود که صدای فریادی بلند شد. - تو دیوانهای! طرفدار کسانی هستی که با هر قانونی که مینویسند یک مشعل از حقیقت را نابود میکنند. اکنون دیگر حتی نمیتوانیم روزنامه بخوانیم و همین آگاهی اندک هم از ما گرفتهاند. آنقدر سرکوبمان میکنند تا دیگر حتی نتوانیم شب را از روز تشخیص بدهیم؛ دیگر حتی نمیتوانیم به دیدن اپرا برویم؛ حتی خوشی را از ما گرفتهاند! پسر آنقدر قرمز شده و چشمانش از کاسه بیرون زده بود که هر لحظه ممکن بود قلبش از تپش بایستد. - این کارها برای خودتان است، نمیخواهید امنیت داشته باشید؟ همین دیروز دوک بری در آنجا ترور شده. صدایی از بالای سر مائل و جیزل به گوش رسید. - برای امنیت نیست، نمیخواهند واقعیت به گوشمان برسد. این را لیدیا که بین مائل و جیزل مینشست گفته بود. جیزل چشمانش را از آن دو پسر گرفته و به لیدیا داد. لیدیا به او لبخندی زد. - تمام روز بیهوده به اینجا آمدیم. صدای ناقوس کلیسا به گوششان رسید. بیش از این نمیتوانستند در دانشگاه بمانند، باید هر چه زودتر به خانه میرفتند و تا فردا حق خروج از آنجا را نداشتند. همانطور که بلند میشدند، صدای پسر عصبی دوباره به گوشش رسید. - این هم از امنیتی که از آن حمایت میکردید. بفرمایید لذت ببرید! با طعنه گفته بود و بعد از برداشتن کیفاش به سرعت از حیاط خارج شده بود. مائل، لیدیا و جیزل نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کرده و به سوی درب خروجی روانه شدند.1 امتیاز
-
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و پنج جیزل سرش را بالا آورده و به او نگاهی انداخت. مرد عجیبی بود! اینکه در یک سالن کوچک با کسانی گیر بیافتی که تقریبا بیشتر آنها با تو مخالف هستند ولی باز هم آنقدر خونسرد باشی، هیچوقت از دست او بر نمیآمد. اگر جیزل بود تا کنون حتما ما بین آنها مشغول دعوا و داد و بیداد بود. نمیتوانست ببیند کسی خزعبلات خود را اینگونه بروز میدهد و او باز هم خونسرد باشد. نگاهش را از لامارک گرفت و به زمین دوخت. - پس هنوز هم چیزی برای از دست دادن دارید؛ مردم کشورتان! هر دو به یکدیگر نگاه کردند. آرام لبخندی روی لبهای لامارک شکل گرفت. - فکر نمیکردم روزی دخترک کوچکی حقیقت را در صورتم بکوبد. جیزل لبخند زد. - در صورتتان نکوبیدم؛ شما را تحسین میکنم که با تمام مشکلاتی که تا کنون داشتهاید، باز هم به فکر مردمتان هستید. با اینکه همه با شما مخالف هستند. لامارک شانهای بالا انداخت. - با من مخالف هستند اما حقیقت با مخالفت یا موافقت آنها تغییر نمیکند. جیزل سری تکان داد. او هم مانند خودش برای حقیقت و آزادی میجنگید. آزادی از هر دوی آنها صلب شده بود اما به شکلهای مختلف! لامارک صندلیای کشید و در کنار او نشست. به کسانی که دور میز جمع شده بودند با سر اشارهای کرد. - چه فکری درباره آنها میکنی؟ نگاهش را به آنها دوخت. حقیقتا درباره آنها فکری نکرده بود زیرا تا کنون چیز مهمی ارائه نداده بودند که بخواهد ذهنش را درگیر کند تا درباره آنها بیاندیشد. - نمیخواهم دربارهشان فکری کنم. لامارک لبخندی زد و کمی خودش را روی صندلی بالا کشید. - پس درباره آینده کشورمان چه فکری میکنی؟ دوباره صدای آن مردها بالا رفته بود. ایندفعه به جان یکدیگر افتاده بودند. دیگر نمیتوانست آنجا ماندن را تحمل کند. از روی صندلیاش بلند شده و روبهروی لامارک ایستاد. - آینده کشورمان به مردم ما بستگی دارد. میتوانند سکوت کرده و خفت و خاری را بپذیرند و یا میتوانند سرنوشت خود رل تغییر دهند. نگاهش را به آن مردان پیرِ عبوس دوخت. - آنها فراموش کردهاند که این مردم هستند که تاریخ را مینویسند، این مردان فقط خودشان را فریاد میزنند. دیگر نماند تا چیز دیگری بشنود. از سر و صدای زیاد آنها خسته شده بود. سرش را کمی خم کرد. - از همصحبتی با شما خوشحال شدم ژنرال، امیدوارم روزی بتوانید از ته دل خوشحال باشید. پشتش را به او کرده و به سوی در رفت. صدای لامارک را شنید. - میتوانیم بعدا کمی صحبت کنیم؟ به سوی او برگشت. لامارک از روی صندلی بلند شده و روبهروی او ایستاده بود. منتظر پاسخ او بود. جیزل لبخندی به او زده و سری تکان داد. - حتما! لامارک پاسخ او را با لبخند داد. - شما را همراهی میکنم. جیزل سری برایش تکان داد و هر دو به سوی درب سالن رفتند. هیچکس به آنها توجه نمیکرد. همه مشغول داد و هوار بودند و جکسون نیز بالای میز تلاش میکرد آنها را آرام کند؛ گرچه خودش از همه کلافهتر شده بود. از سالن خارج شدند. - دیگر باید بروم. تعظیم کوتاهی به جیزل کرد و جیزل نیز با خم کردن سرش پاسخ احترام او را داد. لامارک بعد از برداشتن پالتوی مشکی رنگاش به سوی درب خانه رفته و جیزل نیز به اتاقش رفته بود. سرش از شدت بوی سیگار و حرفهای صد من یک غاز آنها درد گرفته بود. درب بالکن اتاقش را باز کرده و وارد آن شده بود. نفس عمیقی کشید. برفهای حیاط کمکم به سوی آب شدن میرفتند و حیاط خانه دوباره رنگ و لعاب میگرفت. روی صندلی کوچک میز نشست. هنوز هم میتوانست صدای آنها را بشنود؛ سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانش را بست. یعنی چه میشد؟ میتوانستند از همهچیز به خوبی عبور کنند؟ نگران این بود که بعد از این اتفاقها و ترور دوک بری وضع مردم بدتر شود. که البته اشتباه هم فکر نمیکرد.1 امتیاز
-
پارت سی و دو - ببخشید... نباید اینطور حرف میزدم. اما خیلی نگرانت شده بودم و خیلی دلم گرفته بود. - خوب چرا تو زنگ نزدی؟ یکم مکث کردم بعد گفتم: - خوب تو چرا خبر نگرفتی؟ - با خودت نگفتی شاید اتفاقی برای این مرد افتاده؟ - راستش نه، احتمالش کم بود. حالا مگه چی شده؟ کلافه دو دستش رو روی موهاش کشید و آهی کشید. سرش رو که بالا آورد دیدم چشمهاش سرخه. - همسر اولم فوت کرده. جا خوردم. - چی؟ - همسرم فوت کرده. - چرا؟! با ناراحتی گفت: - بیمار بود. اونجا بیماری زیاده. اشک توی چشم هاش حلقه زد. - با اینکه به صلاح دید مملکتی ازدواج کردیم اما واقعا برام عزیز بود. توی دلم یک چیزی جوشید. یک حسی مثل خشم و حسادت. اما سعی کردم بحث رو جای دیگه ای ببرم. - بچه هم داشت؟ - یک پسر سه چهار ساله ازش دارم. - خدای من پسرت کجاست؟! سر تکون داد. - نمی دونم، اصلا نمی دونم چه بلایی سرش میاد. آب دهنم رو قورت دادم. - خیلی ناراحت شدم. اما در اصل بخاطر اینکه می دیدم انقدر برای اون زن ناراحت شده کلافه بودم. اون روز حال نداشت و زودتر رفت. چند روز بعد سراغم اومد. - ترنج من رو دعوت کردن آفریقای جنوبی. می خوان که کمکم کنند حق خودم رو پس بگیرم. البته یک قول هایی دادن اما نمی دونم چقدر درسته. - ولی چه عالی! مطمئن باش که بیشتر از ایران می تونند کمکت کنند. - آره اما من می ترسم با پدرم همکاری کنند و همه این ها نقشه ای برای لو دادن من باشه. لبخند از روی لبم رفت. حق با اون بود. - خدای من! می خوای چیکار کنی؟ - سعی دارم پنهانی طریق برادر همسرم که تنها فرد نزدیک به من هست که پدرم بهش اطمینان داره و توی کابینه خودش جا داده اطلاعات کسب کنم. - اگه پدرت بهش اطمینان داره شاید واقعا آدم مورد اطمینانی برای اون هست. ابرویی بالا انداخت. - از این خبرها نیست. بالاخره چند روز بعد به من میگه: - من می خوام برم ترنج. - خدای من! پس من چی؟ - اتفاقا برای همین اومدم سراغت، توهم با من بیا.1 امتیاز
-
پارت سی و یک ناراحت پرسید: - به این زودی؟ کجا؟ - کار دارم. یکم دیگه حرف زدیم و بعد خداحافظی کردم و رفتم. به خونه سواد که رسیدم اول یک نفس عمیق کشیدم و بعد به سمت در رفتم و زنگ رو زدم. - ترنج تویی؟! - منم. سریع در رو زد. داخل رفتم. به جلوی در که رسیدم دیدم بدو بدو بدون دمپایی روی بهارخوابه. - خوش اومدی! به هیجانش لبخند زدم که سعی کردم رسمی باشه. - ممنون! باهم به داخل خونه رفتیم. - فکر میکردم بعد از پیشنهاد خواستگاری دیگه نبینمت. - ا. روی مبل نشستم. چند ثانیه ایستاد و نگاهم کرد. - چیه؟ - چه خوشگل شدی! خندیدم. اون هم لبخند زد و به آشپزخونه رفت. با قهوه و میوه اومد و روی میز گذاشت. - نوش جانت! - اوه اصطلاحات ما رو هم که یاد گرفتی. اینبار اون خندید. تمام مدتی که قهوه میخوردم نگاهم می کرد. بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم: - به چی نگاه میکنی؟ - به زیباترین زن دنیا! لبخند روی لبم نشست. - دوستت دارم ترنج! لبخند روی لبم ماسید. *** یک ماه از دوستی من و سواد میگذشت. این مدت میخواستم ببینم امیدی به رفتنش هست یا نه. یک روز دیدم خیلی خوشحال نیست. سعی میکرد جلوی من نشون نده. دوری زدیم و بعد باهم به کافه رفتیم. - چیزی شده؟ - چی؟ - غمگینی. نگاهش رو از من گرفت و با مکث گفت: - نه. - معلوم که نه! چند روزه که اصلا از من سراغی نگرفتی و الان هم که اومدی اینطور هستی. - معذرت می خوام! خودم رو جمع کردم.1 امتیاز
-
پارت سی - اون خانم مامانت بود؟ - بله. - بابات همچین زنهایی دوست داره؟ کنجکاو نگاهش کردم. - یعنی چی؟ - یعنی بابات مثل من دوست نداره؟ ساده، با لباس و صورت ساده؟ خندم گرفت. خندهای عصبی. - اصلا ماجرا این نیست دره. بابا عاشق مامانم شد. اون موقع به این چیزها فکر نکرد. اما بعدا دید... دید اشتباه کرده. - یعنی انتخاب مامانت یک اشتباه بود؟ - یک اشتباه بود که طلاق گرفتن. با بچهها به خونه رفتیم. انگار بچهها موضوع رو به عمه اینها گفته بودن چون یکجوری بودن، انگار هی یک چیزی میخوان بگن و نمیتونند. فردا صبح اونها رفتن و من حاضر شدم برای دو کار. یک تیشرت که تا زیر آرنج آستین داشت به رنگ صورتی پوشیدم که روش یک خرس بود که قلب صورتی مخملی دستش بود. یک شلوار کبریتی صورتی هم پوشیدم. روسری صورتی رو جوری بستم که باتنهم محفوض باشه و یک دست ساق دست صورتی هم انداختم. از اتاق که بیرون رفتم بابا با ناراحتی نگاهم کرد. - میری پیش مامانت؟ - بله. چیزی نگفت اما من صداش زدم: - بابا! نگاهم کرد. - بله. - برمیگردم. ترس همیشگیش این بود که من برم پیش مامان و بخوام برای همیشه بمونم. لبخند زد. - باشه بابا. بهم لبخند زدیم و بیرون اومدم. خونه مامان یک واحد آپارتمان توی متوسط رو به پایین شهر بود. زنگ در رو زدم از پایین باز کرد. سوار آسانسور شدم و بالا رفتم. خودش در رو برام باز کرد و محکم بغلم گرفت. منم بغلش کردم و باهم داخل رفتیم. یک آپارتمان صد متری دو خوابه که مامان و مامان بزرگم درش زندگی میکردن. مامان بزرگم زنی باهوش اما از نوع بدش، مرموز و گندهگو بود که جز داد نمیتونست حرف بزنه. بخاطر همین چیزها بود که وقتی مامان هم نبود من سری بهش نمیزدم. - چه عجب خانم یادی از ما کردی! - دیگه اومدم. و روی مبل نشستم و شالم رو در آوردم. - به مامانت گفتم انقدر زحمت بکش بچه بزرگ کن بعد از دُم باباش کَنده نشه. با خودسری نگاهش کردم و گفتم: - آره، کاش حرفتون رو گوش میکرد. چون من قرار نیست از دُم بابام کنده بشم. مامان که با سینی شربت اومد به مادربزرگ چشم و ابرو رفت که بست کن. اون هم روش رو گرفت و به تلوزیون نگاه کرد. - بردار عزیزم. - بذار روی میز مامان بر میدارم. روی صندلی نشست و با هیجان نگاهم کرد. - چه خبر؟! - هیچی، سلامتی! - شنیدم تولد گرفتی، من رو دعوت نکردی. نگفتم در اصل جشن برای چی بود و بجاش گفتم: - نمیدونستم اومدی. از جیب لباس توی خونهش چیزی در آورد و به سمت من گرفت. - تولدت مبارک عزیزم! لبخند زدم. توقعش رو نداشتم. گرفتم و تشکر کردم. بازش کردم. تیشرت شلوار پلنگی بود که تیشرتش زیپ دار و شلوارش دم پا بود. - خیلی قشنگه دستت درد نکنه! - نمیخوای بپوشی؟ - الان زود باید برم، میپوشم عکسش رو برات میفرستم.1 امتیاز
-
پارت بیست و نه به ایران مال رسیدیم. دخترها عاشق ایران مال بودن. هر وقت که اینجا میاومدن حتما به ایران مال میرفتن. مشغول گشتن شدیم. به رویا گفتم: - هرجا لباس مجلسی دیدی داخل بریم. - برای دره؟ - بله. یکجا پیدا کردیم و داخل رفتیم. - بچهها هرکی یک لباس پسند کنه. خودم یک لباس مشکی مخمل که آستین های حریرش حالت پف کرده داشت انتخاب کردم. خود دره لباس سبز سادهای که اصلا بنظرم قشنگ نبود انتخاب کرد. من به بچهها نگاه کردم و امیدوار بودم اونها با انتخابشون اینطور نرینند. رویا یک لباس ماکسی قرمز که یقه قایقی داشت و جز یک سینهش بقیهش ساده بود رو پسندید. خواهرش هم لباس مشکی که بالاتنه تا زیر سینه حریر بود و دامن ساتن داشت رو انتخاب کرد. بهار هم یک لباس آبی مدل ماهی که همه لباس جز دامن اضاف شدهش کار شده بود انتخاب کرد. من هم انقدر نگاه کردم که آخر سر نه چندان با رضایت یک لباس سبز، آستین پفی ساده با پارچه نخی انتخاب کردم. حالا نوبت دره بود که نظرش رو بگه. - وای مال فدا خیلی لختی هست من خجالت میکشم. اون رو بیخیال شدیم. رفت لباسها رو امتحان کنه. انتخاب خودش رو پوشید. وقتی دید همه داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم رفت و انتخاب رویا رو پوشید. صدای تعریفهامون بلند شد. بعد انتخاب بهار رو پوشید. این هم خیلی قشنگ بود. من انتخاب خودم رو برداشتم. - این دوتا خیلی بهتر هستن، از همینها انتخاب کن. رویا که بزرگتر بود با چشم اشاره کرد که انتخاب بهار رو بردار تا بچه راضی بشه. دره هم مخالفت نکرد. بهار که کوچیکتر از اونی بود که بتونه احساساتش رو کنترل کنه با شوق بالا و پایین میپرید. پاکت خرید رو دست دره دادیم و گفتم: - بریم یک جفت کفش کیف مجلسی هم بگیریم. داشتیم مغازهها رو میگشتیم که صدایی اومد: - ترنج! به اون سمت برگشتم. - مامان! چند ثانیه با بهت نگاهم کرد و بعد به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. - وای دختر، بالاخره دیدم. بعد ازم فاصله گرفت و نگاهم کرد. من هم به قیافه لک دوزک کردهش نگاه کردم. منی که جوون بودم یک عمل نداشتم اما این زن یک نقطه عمل نکرده نداشت. چی توی فکر بابام گذشت که این زن رو به عنوان مادر فرزنداش انتخاب کرد. دوباره گفت: - هیچ خبر از ما نمی گیری. - خبر گرفتم. دفعه اول آذربایجان بودی، دفعه دوم با دوست پسر آزژانتین بودی. دفعه سوم آفریقا بودی. - ترنج! با کلافگی پرسیدم: - بله! - نمیای پیشم؟ - تا کی هستی؟ خوشحال از اینکه دوباره خرم کرده گفت: - تا هشتم. - میام. محکم بوسیدم و بیتوجه به بقیه رفت. نگاه دره خاص بود. بچهها سعی کردن ماجرای دیدن مامانم رو فراموش کنند، دل خوشی ازش نداشتن. - بریم. یکم پاساژ رو بیهدف دور میزدم تا ذهنم آرومتر بشه. بهتر که شدم متوجه شدم دره همش جوری کنارم راه میره انگار میخواد حرفی بزنه. بهش فرصت دادم.1 امتیاز
-
پارت بیست و هشت تا بابا بیاد دخترها هم بلند شد. توی همهمه باهم صبحانه خوردیم. زن عمو گفت: - ترنج تو که امروز بیکاری؟ - بله، پنجشنبه هست. - خوب با دخترها برید بازارگردی! دخترها هم ذوق کردن. - خیلی خوب! به اتاقم رفتم. کرم زدم تا رنگ صورتم یکم برنزهتر بشه. بعد خط چشم و ریمل زدم و رژگونه بنفشم رو کشیدم و دقت کردم کم بزنم تا خیلی نشه. رژ لب یاسی زدم و به سمت کمدم رفتم. یک مانتو تا روی زانو به رنگ مشکی براق برداشتم و با شلوار ستش پام کردم و شال مشکی چروکم رو انداختم و یکم موهام رو که فرق راست زده بودم بیرون دادم و عطر زدم. دخترها هم آماده بودن. دیدم دره آماده نیست. - ا تو نمیای؟ با همون کمرویی گفت: - نه، من می مونم کمک عمه ها. - بابا پول داده یکم خرید برات انجام بدم. در اصل بابا پول نداده بود اما نمی خواستم جلوی اونها بگم. بهرحال این دوتا خانواده من به حساب می اومدن و شخصیتشون، شخصیت من بود. عمه کوچیکم با ذوق به دره گفت: - برو آماده بشو. ما کارها رو انجام میدیم. - اما شما مهمون هستید. - برو نگران ما نباش. دره رفت لباس عوض کنه. چند دقیقه بعد با مانتو و شلوار لیش و شال بادمنجونی برگشت. پوفی کشیدم. آخه بادمجونی با لی؟ هرطوری بود همه دخترها جز بهناز که خیلی کوچیک بود توی ماشین من جا شدن. - ترنج آهنگ بذار. - یک آهنگ ده بوقی می ذارم حال کنید. دوست دختر من نازهتوی دخترا ممتازه… عاشقش شدم تازه دوست دختر من! دوست دختر من آسه قلبش پر احساسه… مثله یه دونه الماسه دوست دختر من… دوست دختر من بیست قیافش مثله آرتیسته قلبم داره وای می ایسته دوست دختر من! دوست دختر من ماهه دامنش چه کوتاهه… نیومده تویه راهه دوست دختر من… دوست دختره من موهاش بلوند اخلاقش ولی یکمی تنده! من دوسش دارم هفته به هفته روزه اولش یادم نرفته… دوست دختره من موهاش چه صافه اگه اون نباشه می شم کلافه وقتی دیر میاد حتما داره موهاشو میبافه… دوست دختره من فر داره موهاش این آهنگه من قر داره این جاش! دوست دختره من موهاش بلونده ولی گریه میکنه این خرسه گنده دوست دختر من با مزه س وقتی بامن هست… رقصش آره کشنده اس همه با هم دست دست دست دست! دوست دختر من نازه توی دخترا ممتازه… عاشقش شدم تازه دوست دختر من… دوست دختر من آسه قلبش پره احساسه مثله یه دونه الماسه دوست دختر من! دوست دختر من بیست قیافش مثل آرتیسته… قلبم داره وای می ایسته دوست دختر من… دوست دختر من ماهه دامنش چه کوتاهه! نیومده تویه راهه دوست دختر من… خوب ببین منم بامزه ام مثل میکی موسم… اگه توم بری میمونم و حوضم… من تپلم منو دوس داری آره! انگار تن تو یکمی میخاره! من خوشتیپ ترم از اونی که فک کنی! انقد خر نیستی که بخوای منو ول کنی جز من و دره بقیه مثل اوسکلها با آهنگ بالا و پایین میپریدن و من در حالی که با لبخند زوری روی لبم رانندگی میکردم توی دلم گفتم: - از همتون متنفرم!1 امتیاز
-
پارت بیست و هفت توقع داشتم یک چیز خاص باشه اما فقط یک دستبند چرم بود. سعی کردم توی چهرهم تغییری ندم و با همون لبخند که از دیگران تشکر کردم ازش تشکر کردم اما نگاهش شیطون میزد. بعد کیک رو تقسیم کردیم و کم کم مهمون ها رفتن. سواد که داشت می رفت خیلی آروم گفت: - پشتش رو بخون. نفهمیدم منظورش چی بود. رفت. برای خانواده پدری جا انداختم و گفتم: - ببخشید من خیلی خسته م میرم بخوابم. - برو عزیزم. البته خواب تنهایی که نبود. دختر عمه هام قرار بود بیان توی اتاق من بخوابن، اما فعلا مشغول صحبت بودن. من هم از فرصت استفاده کردم و هدیه هاک رو چیدم. دستبند سواد رو برداشتم. یک صفحه طلایی خالی داشت. خواستم کنار بندازمش که یاد حرفش افتادم. * پشتش رو نگاه کن * دستبند رو برگردوندم. توی قسمت فلزی پشتش چیزی نوشته بود که از شدت شوک دستبند از دستم افتاد. * ملکه اسواتنی * مدام توی ذهنم تکرار میشد. انگار با صدای خود سواد هم تکرار میشد اما نمیتونستم تمرکز کنم. خدای من! اون از من خوشش میاومد؟ اون از من خواستگاری کرده بود؟! راهی که من قصد داشتم یک ماه برم یک شب اتفاق افتاده بود؟ همون موقع در باز شد. سریع به خودم اومد و دستبند رو به سمت پنجره تختم پرت کردم. دخترها سمتم اومدن. من یک عمو و دو عمه داشتم که عمه بزرگم سه تا بچه داشت. پرشیا بیست و شیش ساله، رویا نوزده ساله و فدای دوازده ساله. رویا گفت: - داری هدیههات رو میبینی؟ - بله. - میشه ماهم ببینیم؟ اشاره کردم بیان. فدا گفت: - راستی چقدر زن عموی جدید قشنگه! حسودیم کرد. با همون لباس زشت هم توی جمع قشنگ بود. - مرسی! - الهام چی شد؟ یکدفعهای رفت. - نساختن باهم دیگه. عموم بچه سوم خانواده بود و یک بچه داشت به اسم بهار که ده ساله ش بود. بهار گفت: - خیلی زن مهربونی بود. بهش لبخند زدم. - دره هم مهربونه! در حالی که سرگرم دیدن هدیهها بود گفت: - ولی اون خیلی جوونه. - پس میتونید دوستهای خوبی برای هم باشید. - شاید، هرچند خیلی کم حرف و خجالتی بود. عمه کوچیکم آخرین بچه خانواده بود که خودش هم سه تا بچه داشت. خلیل هفت ساله، بودا شیش ساله و بهناز چهار ساله که هر سه پیش مادرشون میخوابیدن و من از شرشون راحت بودم. هدیه ها رو سرجاش گذاشتم و جای دخترهای بزرگ رو روز زمین انداختم و بهار روی تخت دراز کشید. یکم در سکوت بودیم تا اینکه پرشیا گفت: - راستی اون پسر سیاه پوسته کی بود؟ با یادآوری سواد حواسم به دستبند پرت شد. ماجرای سواد رو تعریف کردم و دخترها انقدر در حال پرس و جو و تحقیق درباره اسواتنی بودن که در همون حال خوابشون برد. من هم یکم نقشه کشیدم و بعد خوابیدم. فرداش بیدار که شدم اول دستبند رو پیدا کردم و توی جعبه جواهراتم گذاشتم بعد بیرون رفتم. عمهها با سر و صدا داشتن سفره رو میچیندن. دره هم کنار زن عمو نشسته بود و زن عمو دستش رو گرفته بود و باهاش حرف میزد و گاهی اوقات با خنده به شونهش میکوفت. - سلام صبح بخیر! همه به سمتم برگشتن و با محبت جواب دادن. از دره پرسیدم: - بابا کجاست؟ - رفته برای صبحانه شیر بگیره. سر تکون دادم یعنی فهمیدم. عمه پرسید: - دخترها کجا هستن؟ - دخترهاتون که مثل من سحرخیز نیستن. خوابن. خندیدن.1 امتیاز
-
جیغها به فریادهای دوگانه تبدیل شده بودند. صدای زنی و سپس، صدایی مردانه، نه، نه مرد. چیزی میان صدای انسان و شیشه، مثل ترکیب نفس و فلز. ـ جنازه بعدی هنوز نفس میکشه سرگرد. اگر پیداش کنی، شاید بتونی نجاتش بدی، این کادوی تولد من به تو! این صدا در فضای راهرو پیچید. از بلندگوهای پیجر نبود، از دل همان جیغها آمده بود. نه کسی دیده میشد، نه دستگاهی روشن شده بود.همه از اتاقها بیرون آمدند، پرستارها، دکترها، حتی نگهبان طبقه. چشمهایشان هراسان، گوشهایشان گرفته، اما قدمهایشان آرام و کنجکاوانه بود. سعید قدمی برداشت، چون اتاق پیجر خیلی با آنها فاصله نداشت، آرزو را از جلوی در اتاق خالی از سکنه کنار زد و گفت: ـ همینجا بمون تکون نخور. و شجاعتش را جمع کرد وارد اتاقی که از آن پرت شده بود، شود، اما آرزو با صورت رنگ پریده و نگاه مصمم، سریعتر واکنش نشان داد، دستگیرهی در را گرفت، فشار داد و با سرعت وارد همان اتاق شد. جایی که آیان و آرش، هنوز آنجا بودند.او تا لحظهی آخر در چهارچوب درب مکثی کرد، اما بالاخره خودش را به داخل اتاق کشاند و داد زد: - چخبره اینجا؟ چرا صداهای عجیب و غریب از زمین و آسمون شنیده میشه؟ خفهش کنید! هنوز چند قدم برنداشته بود که با دیدن صحنه پیش رویش خشکش زد. نور سفید و سوزان سیالتیک سقفی همهجا را مثل اتاقهای تشریح فیلمهای ترسناک روشن کرده بود. آیان و آرش هر دو تا آرنج در شکم زنی بیجان مشغول گشتن چیزی بودند؛ مایعی سبز رنگی از اطراف برش جراحی که مشخص بود آرش آن را ایجاد کرده، به بیرون نشت میکرد. انگار آنها دنبال چیزی بودند، چیزی که از بیرون دیدناش وحشتناک بود.همان لحظه صدای جیغی خفناکتر از بلندگوهای سقف چنان در فضا پیچید که همه چیز را بلعید. از راهرو فقط صدا شنیده میشد، اما حالا اینجا، صدا انگار از دل دیوارها بیرون میآمد، از زیر زمین، از در و پنجره. آرش، عرقریزان و عصبانی، با شنیدن صدای آرزو متوجه او شده بود، داد زد: ـ برو سمت اتاق پیجینگ! ببین اونجا چخبره! آرزو قدمی جلو آمد، در حالی که هنوز چشم از صحنه شکم باز زن برنداشته بود، با صدای بلندتری گفت: ـ الان اونجا بودم، هیچکس اونجا نیست که این بلندگوها رو روشن کنه! آرش بیاختیار با صورتی گرفته، نگاهش بین شکم زن و آیانی که سخت درگیر بود چرخید و فریاد کشید: ـ پس این صدا چجوری وصل شده و داره پخش میشه؟ همان لحظه نور اتاق سو سو زد، برق لحظهای قطع شد، و وقتی برگشت صدای جیغها دو برابر بلندتر شد. شیشهها از شدت ارتعاش به لرزه افتاده بودند، و صدای ملتمسانهای از بلندگو پخش شد، اینبار نه جیغ، بلکه التماسی از ته جان: ـ نه، نه، خواهش میکنم، حداقل به بچهم رحم کن، اشتباه از من بودش، نه! نه آخری که با داد و فریاد گفته شد، بین صدای بعدی که رباتگونه، سرد و بیاحساس، با تحریف دیجیتالی بود، گم شد: ـ اینجا جنگلِ، تر و خشک باهم میسوزن! آیان ناگهان از جستوجو دست کشید، دستانش در شکم زن لرزید، چشمهایش گرد شد. چیزی را بیرون کشید، یک دستگاه سیاه رنگ، به اندازهی کف دست، شبیه اسپیکر، اما متفاوتتر. اینبار رنگ از صورت آیان پرید، لبهایش لرزید، انگار که دنیا روی سرش خراب شده باشد و دستپاچه نالید: ـ نه! و بعد با فریادی از دل دلشکستگی، داد زد: ـ آرزو برو برق رو قطع کن! آرزو که هنوز میلرزید، عقب رفت و دودلی سراغش آمد. برق همین حالا قطع و وصل شده بود و صدا با برگشت برق، شدیدتر از قبل شده بود. آیا قطع دوباره برق، همه چیز را خاموش میکرد؟ یا این بار بدتر از قبل میشد؟شیشهها ترک برداشتند، صدای جیغ از فضا بیرون زد، دیگر حتی ایستادن هم اینجا سخت بود!1 امتیاز
-
سعید برای لحظهای حس کرد دارد نفس راحتتری میکشد. خواست چیزی بگوید، دهان باز کرد، اما ذهنش؛ ذهنش پرتاب شد به هفت سال قبل، به محوطهی دانشگاه علوم پزشکی، همانجا که برای اولین بار، صدای بلند خندهی دختری از نیمکت کناری باعث شد او از کتاب «آسیبشناسی سلولی» دل بکند. آرزو، پرانرژیترین دختر دانشگاه بود. با موهای خرمایی که همیشه نیمی از صورتش را میپوشاند، و صدایش گاهی بلندتر از هر مکالمهای به گوش میرسید؛ عادت داشت با نان لواش لای غذای رزرو دانشگاه ساندویچ درست کند، وسط سکوت کتابخانه خمیازه بکشد و بعد در چشمان همه بخندد. سعید؟ او درست نقطه مقابل آرزو بود. همیشه با یک لیوان چای تلخ پشت ستون سمت چپ سلف مینشست، با هندزفریهایی که شاید صدا پخش نمیکردند، فقط برای بریدن از دنیا در عالم خود غرق میشد. جزوههایش بوی تمیزی میداد، خطکش کنارش همیشه صاف و گوشیاش همیشه سایلنت بود. بارها شده بود آرزو از دور برایش دست تکان بدهد و او فقط با سر، خفیف، پاسخ بدهد. اما یک روز، آرزو وسط راهرو اصلی، جلوی چشم همه، با اعتماد به نفسی که فقط خودش داشت، روی صندلی چرخداری نشست که مخصوص حمل تجهیزات بود. با صدای بلند گفت: «بچهها، اورژانسِ! یکی باید من رو برسونه اتاق عمل!» همه خندیدند. سعید مثل همیشه از دور نگاه میکرد، بیصدا، بیحس. وقتی صندلی چرخدار از کنترل آرزو خارج شد و با سرعت به سمت پلهها رفت، تنها کسی که پیش از بقیه حرکت کرد، او بود. آرام اما قاطع، از گوشهای پرید و دستهی صندلی را گرفت. لحظهای مکث، سکوت و بعد صدای خندهی آرزو: «نجاتم دادی دکتر بیصدا!» و جملهی آخرآرزو که باعث شد آنها سالها رفاقت کنن: «تو آدمی هستی که بیصدا، سروصدا راه میندازهی ها کلک.» لبخندی کمرنگ به لب سعید آمد. حالا هم همان آرزو روبهرویش ایستاده بود، با همان سرزندگی لعنتی که بلد بود از مرگ، خنده بیرون بکشد؛ خواست چیزی بگوید که ناگهان، صدای جیغی تیز و نفس بُر از انتهای راهرو بلند شد؛ جیغی زنانه، دریده، انگار از گلویی پاره شده بیرون زده باشد.هر دو با هم صاف ایستادند، اما بعد آن صدای تکان دهنده ناگهان سکوتی سنگین همه چیز را گرفت و بعد فریادها دوباره اوجگرفتند؛ صدا از اتاق کالبدشکافی میآمد، اما برای سعید و آرزو بخاطر بلندی صدا این مشخص نبود. جیغ ادامه پیدا کرد، تودرتو، با فریادهایی که معلوم نبود نفر اول دارد فریاد میزند یا کسی دیگر هم به او پیوسته. لحظهای بعد نور لامپهای مهتابی راهرو شروع به چشمک زدن کرد. ـ این دیگه چیه؟! آرزو زمزمه کرد، اما صدایش میلرزید. دستی بر گوشهایش گذاشت، چشمهایش گشاد شد، ولی به سرعت واکنش نشان داد به سمت پیجر ساختمان دوید، با این که ساختمان کالبدشکافی بود، اما پیجر برای پخش چندتا موسیقی روزانه استفاده میشد!1 امتیاز
-
آیان بهخاطر تصمیم ناگهانی که گرفته بود، پوزخند تلخی زد، سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. سکوت سنگینی بینشان نشست. فقط گاهی صدای نوکزدن کفش سعید از بیرون اتاق، ضعیف شنیده میشد. ـ خب پس تا تیمت میان و کارای قانونی رو شروع میکنین، من برم کلانتری محل کشف جسد و برگردم. هرچی شد، اول منو خبر کن! آرش خمیازهای کشید، چپچپ نگاهش کرد و به سمت در رفت. اما ناگهان ایستاد. برگشت و با تعجب پرسید: ـ تو از اول میدونستی جسد کجا پیدا شده، بعد اینجا واسه من نقش بازی میکردی؟ پیش از آنکه آیان پاسخی بدهد، صدایی از دل سکوت، فضای اتاق را درید؛ صدایی خفه، عجیب، مثل فریاد کسی که از ته چاه صدایش را بیرون میکشد: ـ یک، یک، دو...سه. هر دو مرد میخکوب شدند. در اتاق جز آیان و آرش کسی نبود. سعید هم بیرون بود. پس ممکن نبود صدایش اینجا پخش شده باشد. آیان به آرش نگاه کرد؛ رنگ از صورت دکتر پریده بود. او هم چیزی نگفته بود. پس آن صدا از کجا آمده بود؟ «بیرون اتاق» ساعت از ده صبح گذشته بود و خورشید با بیرحمی تمام نور داغش را مستقیم بر ساختمان بتنی بیمارستان میکوبید. رطوبت نشسته بر دیوارها، بوی کپک زدهی گچ و الکل را در هوا پخش کرده بود. محوطه، جایی بین زیستن و مردن، زیر نور آفتاب چروک خورده بود. از پنجرههای بلند و خاک گرفته، کورسوی روشنی به درون راهرو نفوذ میکرد، اما آنقدر ضعیف بود که تنها رد سایههای درهم ریختهی پرستاران و پزشکان را نشان میداد؛ گویی این ساختمان نه محل درمان، که هزارتویی به ناکجاست. سعید به دیوار تکیه داده بود، قامتش کمی خمیده، نگاهش خیره به کفپوشهای چرک مرده و رفت وآمد بیوقفهی آدمهایی با روپوش سفید بود. چیزی در نگاه آنها او را به هم میریخت؛ نوعی بیتفاوتی سرد، شبیه ماشینهایی که سالهاست بدون روغن کار میکنند. حس میکرد خودش را در چهرهی بیرنگشان گم کرده، دستهایش را مشت کرد، با کفش اسپرت نایک سفیدش که برق میزد بیهدف به سنگی فرضی ضربه میزد. در مغزش صداهایی زمزمه میکردند، سرزنشهایی تلخ که مثل زخمی کهنه مدام تیر میکشیدند. فقط دو دقیقه گذشت که صدایی آشنا او را از دل تاریکی بیرون کشید. ـ سلام تراپیست جنایی از این ورا؟ سعید سرش را بالا آورد، ابروهایگره خوردهاش از هم باز شد. ـ آرزو! دختری با روپوش سفید و چشمان کهرباییاش جلو آمد که چیزی در چهرهاش همانند همیشه برق میزد؛ شادابیای که انگار در این فضای پُر از مرگ، فقط به او تعلق داشت. با لبخند شیطنت آمیزی که چال گونهاش را عمیقتر میکرد، نوک کفشش را به پای سعید زد و گفت: ـ خب سلام نکردن که خوب نیست آقای دکتر! حداقل آدم رو میبینی یک سر تکون بده، به خصوص که باید در برابر خانمها ادب به خرج بدی ها، اینها رو که من نباید هی بهت یادآوری کنم ! سعید با نیم لبخندی کمرنگ شانه بالا انداخت. ـ سلام! چه انرژی داری دختر سر صبح تو این جهنم دره. آرزو لبخندی زد، از آن تبسمهایی که انگار حریف سختترین شب را برده باشد. ـ محض اطلاعات بهشت از دل جهنم ساخته شده سعید جان، اوه، حالا مگه اینجا کجا هست که قیافهت یک جوریه که آدم دلش میخواد لنگر بندازه کشتیات رو نجات بده!1 امتیاز
-
«جنازهی اول، ساعت یک شب، زیر پل طبیعت تهران، بهمن ۱۴۰۱» «دومین جنازه، دو بعدازظهر، اطراف کرج، آذر ۱۴۰۲» «سومین، سه صبح، بازار نادری اهواز، خرداد ۱۴۰۳» «چهارمی، چهار صبح، گرگان، مرداد ۱۴۰۳؛ همین زنی که حالا روی تخت فلزیِ سرد و بیروح، خاموش افتاده بود.» آیان زیر لب زمزمه کرد: ـ ترتیب زمانی داره، ولی نه شب و روزش مشخصه، نه مکانش قابل پیشبینی! ذهنش به شدت درگیر بود. او داشت سعی میکرد پازل هزار تکهی این پرونده را کنار هم بچیند، اما هر تکه بهجای آنکه چیزی را کامل کند، سؤال تازهای پیش رویش میگذاشت. تکههایی که بیش از آنکه جواب دهند، بیشتر آزارش میدادند. نفسی عمیق کشید. قفسهی سینهاش بهسرعت بالا رفت، اما با آرامی پایین آمد. چشمهایش را بست؛ در ذهنش ساعتها، شهرها و جنازهها را ردیف کرد، تلاش کرد الگویی از دل این آشفتهبازار بیرون بکشد، اما فقط بیشتر در آن فرو رفت؛ در سردرگمی، در بینظمی، در خشمِ بیصدا. قاتل دونات صورتی همهی قواعد را زیر پا گذاشته بود. او نمیگذاشت آیان پیشبینی کند قربانی بعدی کی و کجا ظاهر خواهد شد؛ یکبار شب، یکبار روز، یکبار پایتخت، یکبار بازار جنوب، و حالا جسدی وسط گرگان. سرگرد دوباره آهی کشید، دستی به صورتش کشید و پارچهی سفید را آرام روی جسد کشید. اما وقتی برجستگی محل دهان زن روی پارچه نقش بست، آنهم به خاطر دستی که از آرنج قطع شده بود، بلافاصله بیاختیار پارچه را تا ناف پایین آورد و با صدایی عصبی گفت: ـ اگه سعید اینو میدید، بیشک باز بالا میآورد. دستهایش را با آن دفترچهای که هنوز در بین انگشتانش بود، در جیب فرو برد و کنار تخت فلزی نشست. تختی که سطحش پر از سوراخهای ریز برای تخلیهی خون و آلودگی بود؛ زبر، سرد و بیجان. ـ آرش! قبل از اینکه غر بزنی، یه چیز میگم. برای یک بار هم شده، بلند شو انجامش بده، چون به نظرم این جسد حرف برای زدن، زیاد داره! آرش، که نیمهخواب و نیمهبیدار بود، غرغرکنان فحشهایی زیر لب نثار آیان کرد. آیان با بقیه مثل فرماندهای سختگیر رفتار میکرد، حتی آرش که رفیق چندساله و پسرخالهاش بود، به همین دلیل او را کمکم به مرز انفجار رسانده بود. اما او اینبار، آرامشش را حفظ کرد، سرش را دوباره روی میز گذاشت و با صدای خوابآلودش نالید: ـ چی؟ آیان از فرصت استفاده کرد، بیدرنگ و با لحنی کاملاً جدی و مطمئن گفت: ـ قبل اینکه تیمت بیان، شکم مادر رو باز کن! آرش ناگهان سرش را بالا آورد. چشمهای کهرباییاش چند ثانیه در چشمهای مشکی آیان زل زد؛ میخواست مطمئن شود که این اطمینان در لحنش جدیست، چون سابقه نداشت این رفیق سرسختش حتی یکبار قانون را زیر پا بگذارد؛ یعنی آنقدر تحت فشار بود. ************** قاعدهی قاتل دونات صورتی(در دفتر یادداشت آیان): 1. تمام مقتولها او زن هستند و سن و سال خاصی برای آنها قائل نیست! 2. نشان کار او یک دونات با تزیین شکلات صورتی و پیراهن تابستانی سورمهای رنگ است! 3. تاکنون دلیل متفاوت بودن مکان اجساد مشخص نشده! 4. تاکنون دلیل اینکه چرا اجساد ساعت پیدا شدنشان با شماره آنها یکی است، مشخص نشده( مثال: جسد شماره یک ساعت یک شب، جسد شماره دو ساعت دو بعدازظهر پیدا شدند.)1 امتیاز
-
آیان آن زمان در دایرهٔ جنایی تازه کار بود، اما به دلیل سرعت و دقتش در کارها باعث شد خیلی زود پرونده به او سپرده شود، اما او هرگز فکر نمیکرد که این قاتل، با همین شیوهها، دو سال تمام با او بازی کند و زندگیش را به آسانی از او بگیرد! زنانی در سن و سالهای مختلف، لباسهای سورمهای، دوناتهای صورتی، نشانگذاریهایی که بیشتر به معما شباهت داشت تا به قتل. آیان دوباره به جسد نگاهی کرد. مژههایش یکی یکی به هم میخورد، و زیر لب زمزمه کرد: _ توجه کردی آرش؟ این حرو*مزاده تنها کسیه که تونسته غیر از شیوهی قتل، با نظم لعنتی و حال به همزنش، روی اعصاب من رژه بره؟ آرش که در حال چرت زدن بود، با صدایی گرفته فقط «ها»یی کشدار گفت، اما آیان بی توجه به او ادامه داد، چون دیگر برای خودش، نه دکتر حرف میزد. _ نمیفهمم چی نصیبش میشه از اینکه ساعتها رو دقیق، با شماره مقتول هماهنگ کنه و به ترتیب تو مکانهای عجیب و غیرقابل پیشبینی رهاکنه، یک نظم مشمئزکننده که انگار داره یک جدول حل میکنه، نه اینکه آدم میکشه! آیان به صفحهی یادداشتهایش خیره شده بود؛ همانهایی که با خودکار آبی، مرتب و با وسواس زیاد، ساعت و مکانِ قربانیها را ثبت کرده بود. مثل آیینی قدیمی، همیشه قبل از هر چیز، دفترچهاش را از جیب بغلِ کتش بیرون میکشید. جلد چرمی مشکی و کهنهای داشت با گوشههایی ساییدهشده که نشان از سالها همراهی میداد. صفحاتش بوی کاغذ مرطوب و اندکی نم گرفته میدادند؛ بویی که آیان را به دالانهای خاطره و فشار ذهنیاش میبرد. با انگشت شست، صفحات را یکییکی ورق زد تا رسید به صفحهای که بالای آن، با دستخطی درشت و نستعلیق نوشته شده بود: «قتلهای دونات صورتی». این توصیفات حالا مثل طلسمی قدیمی مقابل چشمانش قرار گرفته بودند؛ طلسمی که هرچقدر بیشتر به آن نگاه میکرد، بیشتر از معنا فاصله میگرفت و نامفهموم تر میشد. پازل ازهمپاشیدهای بود که نه کنار هم مینشست، نه به چیزی ختم میشد. تنها چیزی که برایش باقی میماند، حس وجود یک «نظم پنهان» بود یا شاید هم فقط دیوانگی محض یک ذهن بیمار؟1 امتیاز
-
آیان در این افکار بود که آرش با پاهایش صندلیاش را هل داد تا به او نزدیکتر شود. هنوز حرفی به زبان نیاورده بود، اما از نگاه و لبخند گوشه لبش معلوم بود که میخواست چیزی نیمهتمسخرآمیز بپرسد: - تو واقعاً مسئول این پروندهای جناب سرگرد؟ آیان منتظر نماند، از جایش بدون هیچ کلمهای برخاست، به سمت جنازه رفت، پارچه را به آرامی و تا انتها کنار زد. برای لحظهای ایستاد و فقط تماشا کرد؛و حالا، در میان سیاهی چشمهایش، اندک ترحمی دیده میشد. نه برای مقتول، بلکه برای حقیقتی که با تأخیر در آغوشش افتاده بود. _ آرش، به نظرت بچهش دختره یا پسر؟ دکتر صندلیاش را یک دور کامل چرخاند، پاسخی نداد. چون واقعاً چیزی بیشتر از آیان نمیدانست. تنها منتظر بود، تا تیمش بیاید و آن سؤال را پاسخ دهد. چهارمین جنازه! چهارمین لباس سورمهای بلند، بدون آستین، با دکمههای سفید تا ناف و دامنی گشاد و چیندار؛ چهارمین دونات صورتی، چهارمین دستانی بریده! آرش پوفی کشید. از روی صندلی بلند شد، عینکش را از روی بینی برداشت و چشمهای بیخواب و قرمزش را با انگشتانش کمی فشاری داد و نالید: _ به نظر تو قاتل زنِ یا مرد؟ آیان آرام برگشت. فقط نگاهی انداخت؛ سنگین و تلخ، ولی جوابدار. دکتر عینکش را دوباره به چشم زد، شانههایش را بالا انداخت و طعنهی به زبان نیاوردهی آیان را جواب داد: _ پس چرا از من میپرسی بچه دختره یا پسر؟ _ تو همیشه زودتر از ما یه چیزایی میفهمی. آرش دوباره نشست. آرنجش را به میز تکیه داد، سرش را در کف دستش گذاشت و بی رمق گفت: _ از تعریفت خوشم اومد، اما بزار منم ازت تعریف کنم رفتی یک لول بالاتر، چون خودت سوال میپرسی و خودتم جواب میدی. سرگرد بیصدا نگاهی تند زد، نه برای لحن آرش، بلکه از شدت فکرهایی که دیگر توی ذهنش جا نمیشد، اما ناگهان یک دستش را از جیب بیرون آورد، رفت سمت آرش و به رسم قدم گوشش را با تمام قدرت پیچاند. دکتر ناخودآگاه صاف نشست، ابروهایش از درد درهم رفت و خواب از چشمانش پرید. _ آیان ولم کن، باشه! غلط کردم، دیگه ازت تعریف نمیکنم بی جنبه! آیان برای لحظهای با دیدن دست و پا زدن آرش مثل قدیمها از دنیای پرونده بیرون آمد، برای لحظهای، حرصها و سؤالهای بی پاسخ، جایشان را به یک مکث کوتاهی دادند؛ تا اینکه چشمانش دوباره روی جسد افتاد، و لبخند به همین سرعت ناپیدا و محو شد. درونش کشیده شد به گذشته، به همان شب دو سال پیش، حوالی ساعت دو! تماسی که گفت جسدی در اطراف پل طبیعت پیدا شده، با وضعیتی وحشتناک، آن شب هوا بارانی بود، آیانبهخوبی به یاد دارد که بوی جنازه با بوی باران چگونه در هم تلقی شده بود!1 امتیاز
-
آیان فکش را فشرد، انگشتهایش را مشت و دوباره باز کرد. انگار میان انبوهی از خشم، صبر و اضطراب معلق بود، دوباره روی صندلیاش چرخید. آرامتر شده بود، اما چیزی هنوز توی ذهنش قل میخورد. – چی شد که توی دو ساعت جابهجاش کردین؟ چرا صبر نکردین تا من برسم؟ میدونم که وضع جنازه بد بود، البته بد واژهی خوبی نیست بهتر بگم افتضاح، اما بازهم نباید قبل از دوازده ساعت جابهجاش میکردین! اگر دکتر مانعش نمیشد، آیان باز هم سوالپیچش میکرد وحتی میپرسید آن بالا دستی که آرش از دستورهایش اطاعت کرده بود، کیبوده که مستقیم با خود سرگرد هماهنگ نکرده؟اصلا چرا او آخرین نفری بود که باید با خبر میشد آن هم از سمت خود قاتل نه افراد دخیل در پرونده؟ همین او را به شدت کفری کرده بود؛ آرش سریع جلوی این افکار و پرسشها را گرفت و گفت: – اوی، جناب! اینجا اتاق بازجویی نیست. منم مجرم نیستم که ازم بازجویی میکنی، مگه نمیدونی جنازه رو کجا پیدا کردن؟ آیان، دقیق و خیره، چشمهایش را ریز کرد. سرش رو کمی چرخاند سمت راست، و انگشتهای اشاره و شستش را روی لبهایش آورد. آرش فهمید، آیان هنوز خبر نداشت که قاتل، مقتولش رو درست جلوی کلانتری در دل شلوغی کاشته بود! آیان پوزخندی بی صدا در اعماق ذهنش زد، چون با جرقهای که در ذهنش روشن شد، فهمید این بار دستور انتقال سریع جسد از کجا آمده، و نادیده گرفتن او به عنوان افسر پرونده از گور چه کسی بلند شده، اما بازهم نمیتوانست ربط دهد چرا اون قاضی دغل باز انقدر سریع دستور جابهجایی داده؛ شاید به دلیل وضع نابسمان جسد، اما صدای درون مغز آیان نظر دیگری داشت و میگفت هر آنچه که هست ربطی اصلا به جسد ندارد. اما این لحظه مسئله این نبود، مسئله چیز دیگری بود، آن هم تماس از سمت خودِ قاتل؛ معنی این کار را متوجه نمیشد! این، یک پیغام بود یا یک دعوتِ پنهان که در دل خون و دونات شکلات صورتی پیچیده شده بود. اصلا چرا برای قاتل اهمیت داشت که آیان نباید دیرتر از همه باخبر شود؟ در مغز مریض این روانی چه میگذشت؟ اینبار، آیان میخواست تمام تمرکزش را بگذارد روی همین نکته، حالا وقت تسویه حساب با آن مردک حق به جناب نبود، نه هنوز! فعلا باید فهمیده میشد چرا این تماس مستقیماً با او گرفته شده ، و چرا قاتل روی این جسد حساسیت خاصی به خرج داده؟1 امتیاز
-
دکتر روپوش خونیاش را با یک حرکت، به رختآویز کنار سعید انداخت. سعید دیگر طاقت ایستادن نداشت، چهارزانو روی زمین نشسته بود و سرش را با دو دست به دام انداخته بود؛تنش ریز میلرزید، و مثل نوار ضعیف ضبطشدهای از ترس، عقب و جلو میرفت. شلوار لی مشکیاش خاک گرفته بود و پیراهن سفیدش، از یقه تا دکمهها بههم ریخته و نامرتب شده بود. چشمهایش را بست و نفسهای عمیق کشید، اما هنوز هرچند ثانیه یکبار، اوق میزد، همان اوقی که نه از ته معده، که از سمت مغز میآمد، حق داشت این صحنه چیز کمی نبود که آدم به دیدنش عادت داشته باشد! دکتر آهی کشید، خم شد تا دستی نوازشگر بر پشتش بکشد؛ اما درست در همان لحظه، دستی بزرگ، با رگهایی برجسته و انگشتانی گره خورده، یقهی سعید را قاپید و با یک حرکت به بیرون از اتاق پرتش کرد. آیان با قدمی سنگین در را بست، صدای بسته شدن در چنان سهمگین بود که سقف لرزید. بلافاصله بازگشت، به دکتر خیره شد، با نگاهی که انگار میخواست از لایههای چشم عبور کند و ذهن را بخواند. دکتر ساکت و چشمهای کهرباییاش قرمز و خسته بود، اما نه آن خستگی برای آیان اهمیت داشت، نه وضعیت بهمریختهی سعید، چون تنها چیزی که ذهنش را درگیر کرده، یافتن قاتلیست بیوقفه و بیرحم؛ کسی که بیامان قربانی میگیرد و او را در تلهای بیاساس اسیر کرده است. آیان فاصله را با گامهایی سنگین، اما سنجیده طی کرد. نه مثل دویدن، بلکه شبیه به حرکت آونگی که آرام، اما بیرحم پیش میآید. تا جایی آمد که نفسهایش با نفسهای دکتر یکی شد. سکوتشان، لحظهای بلندتر از هر فریادی بود. آرش سرش را کمی پایین گرفت، شاید برای فرو خوردن کلمهای، یا شاید برای حفظ آرامش، بعد آهسته لب زد: – میدونم، حق داری عصبانی باشی. ولی بدون من اختیاری از خودم ندارم، وقتی دستور از بالا داده میشه، میدونی کاری جز اطاعت کردن از دستم برنمیاد. آیان با تعجب نفسش را بیرون داد، اما به روی خودش نیاورد؛ کمی عقب رفت و لبهایش را روی هم فشرد. هیچ چیز نمیگفت، اما چشمانش بلندترین سؤال دنیا بودند، آرش که بازی چشمهای آیان را خوب بلد بود، فهمید هنوز خیلی چیزها را نمیداند؛ نشست روی صندلی فلزی بیپشتی، کنار میز طویلی که شیشههای آزمایشگاهی، تیغهای جراحی، و سوزنهای تشریح منظم چیده شده بودند. – خب، از کجا بگم؟ اکستروژن جنین بعد از مرگ، زمانی اتفاق میافته که مادر میمیره و جنین هنوز داخل رحمه. بعد از مرگ، بدن شروع میکنه به تجزیه بافتها و گازهایی تولید میکنه که طبیعتا از بدن خارج میشن، حالا چون جنین هنوز تو رحم مادره، اگه مانعی نباشه، مثل فشاری روی واژن، جنین توسط همین گازها اینجوری میاد بیرون یعنی گاهی تا نیمه، و حتی گاهی کامل هم خارج میشه! آیان ساکت نشست. نگاهش به جنازهای بود که روی میز دراز کشیده، و دستی کبود از دهانش بیرون زده بود. پوست اطراف دهان، شکافته شده و کبودیها از نای تا ترقوه ادامه داشتند. آرش نیمرخ آیان را نگاه کرد؛ چشمهای درشت و زیرچشمیاش، جای بخیه روی لپش را آنالیز کرد، و وقتی نگاهشان در هم گره خورد، آرش ادامه داد: – این اتفاق نادره، ولی ثبت شده*. بعضی وقتها، جنین کامل میاد بیرون، مثل تولد، اما نه برای زندگی، برای نموندن تو رحم مادر! آیان چانهاش را خاراند، بعد دو دستش را برد پشت گردنش، روی صندلی چرخدار لم داد، و به سمت چپ و راست حرکتهای ریزی انجام داد؛ همین که دهان باز کرد برای سوال، آرش سریع پیشدستی کرد و با لحنی تند گفت: – نه، نه آیان! نری جای بپرسی که موقع زایمان به قتل رسیده یا نه، بهت میخندن جناب سرگرد! *********** *تولد در تابوت که به آن اکستروژن(خارج شدن) جنین پس از مرگ نیز می گویند، پدیده نادری است که در آن جنین دو تا سه روز پس از مرگ از بدن زن باردار مرده خارج می شود.در این موارد بعد از مرگ مادر و جنین و شروع فرایند تجزیه با ایجاد گازهای مختلف ناشی از فرایند تجزیه فشار داخل شکم جسد بالا رفته و در صورتی که تدفین در تابوت یا سردابه باشد و فشار مستقیم خاک روی بدن وجود نداشته باشد، میتواند منجر به خروج کامل و یا ناقص جنین از کانال تولد شود، این اتفاق در سال هزار و پانصد و پنجاه یک برای اولین بار گزارش شده است و با وجود نادر بودن آن در کاوش های باستان شناسی نیز مواردی از آلمان،انگلستان و ایتالیای قرون وسطی گزارش شده است.1 امتیاز
-
آیان از جثهی کوچک کارآموز چشم برنداشت و به چهارچوب درب تکیه داد، تمام فضا را با حضور سنگین خود پر کرد. تنها یک تار مو فاصله بین ابروهایش بود و چشمان مشکی و زاغش به کارآموز دوخته شده بود. نگاهش چون پتکی بر سر کارآموز فرود میآمد، به طوری که اگر نگاهش میتوانست فلز را ذوب کند، این کار را انجام میداد. کارآموز، با دلی پر از ترس و اضطراب، نگاهش را به فرد سوم این جمع دوخت. دکتر، مردی با موهای جوگندمی که پشت سرش محکم بسته بود، بیاعتنا به نگاههای کارآموز، توجهش را به جنازه روی میز فلزی جلب کرده بود. _ به جای مردهها، به زندهها هم توجه کنی بد نیست دکی جون! صدای اعتراض سرگرد، دکتر را از نگاه کردن به جنازهای که در دهانش یک دست از آرنج فرو رفته بود، بیرون کشید. خون خشکشده اطراف دهان مقتول، لکههایی از زخم و وحشت ایجاد کرده بود. دکتر عینک گردش را که روی بینی عقابیاش جا به جا شده بود، مرتب کرد و با لحن سرد و بیاحساس جواب دلیل عصبانیت او را داد: _ آیان، رفیق، میدونم الان مشکلت چیه، اما میخوام یه چیزی نشونت بدم که باعث بشه دلیل سرپیچی از دستورات رو کاملا کمک فراموش کنی. آیان، که دیگر هیچ چیزی جز خشم نمیدید، از چهارچوب در به سمت دکتر یورش برد. دستهایش روی سینه قفل شده بود و ابروهایش در هم گره خورده بودند. _ مردک! من بهت تایید کردم که جسدها رو قبل از رسیدن من، از صحنه جرم جابهجا نکنی... آیان جملهاش را نیمهکاره رها کرد، چون دکتر پارچهی سفید روی جنازه را به آرامی کنار زد و توجهاش به آن جلب شد. او وقتی جسد را دید، همانطور که انتظار میرفت، بدن زن در حال فریاد و درد، به طرز وحشتناکی به نمایش گذاشته شده بود. دو دست بریده از آرنج، یکی در دهان فرو رفته و دیگری در حال دعا، با دونات شکلات صورتی در کف آن که روی سینهاش قرار داشت. این تصویر، مثل همیشه، تهوعآور بود، اما این بار فرقی میکرد! کارآموز، که جرأت نداشت از درب سالن جلوتر بیاید، بلافاصله با دیدن این صحنه، معدهاش به هم ریخت و محتویاتش را بالا آورد. صداهای وحشتناک در سالن، گویا هیچوقت تمام نمیشد. سیاوش و دکتر همزمان به کارآموز نگاه کردند، که در کنار سطل آشغال، جوشاندهی معدهاش را بیرون میریخت. _ طفلی سعید! حق میدم بهت، این چیزی نیست که با دیدنش شوکه نشی. لحن دکتر دیگر نه ناامید، بلکه از نفرت و کینه پر شده بود. نگاهش به جنازه افتاد و به دقت، جنینی که سرش از رحم مادر بیرون زده بود را بررسی کرد. پردههای آمنیوتیک* دور جنین به خاطر اکسیژن خشک شده بود، و همچون پلاستیک سوخته به نظر میرسید. سر جنین که از شکم مادر بیرون زده بود، کاملا ترسناک و غیرطبیعی دیده میشد. دکتر نفس عمیقی کشید، پارچه را دوباره روی بدن مادر انداخت و از کنار جنازه گذشت؛ روپوش سفیدش را که لکههای خون قدیمی روی آن باقی مانده بود، درآورد و با صدای بم و خستهای توضیح داد: _ این رو بهش میگن اکستروژن جنین بعد از مرگ، یا به اصطلاح تولد در مرگ! ************ *پرده آمنیوتیک(آمنیون): یک غشتی نازک فاقد عروق است که درونیترین لایه غشای جنینی است که در طول دوره بارداری جنین را احاطه کرده و در محافظت و پرورش جنین نقش داد.1 امتیاز
-
••مقدمه•• مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادیست از یک امضای سرد، برای بقا. جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بیرحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف میشوند، دونات صورتیای که روی سینهی بریدهی زنها جا خوش میکند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خونخوار است؛و چهرهای که پشت سکوت و عقربهها پنهان مانده، بهنظرتان اینها نشانهی چیست؟هر آنچه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست. این، طرحیست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطعشده، با لبهای دوختهشده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمیزند، کامل میکند.آیان، مردی برخاسته از زخمها، حالا میان جنازههایی به صف شده، دنبال منطق میگردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی که از دل هیچ انسان عاقلی برنمیآید، میکشد و جان میگیرد؟چگونه میتوان او را فهمید؟ و سؤال همینجاست: اگر نقشهای که با خون رسم میشود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب میشد.1 امتیاز
-
پست تایید می تونید پارت گذاری رو شروع کنید.1 امتیاز