رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. blue lilium

    blue lilium

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      20

    • تعداد ارسال ها

      48


  2. _ElhaM

    _ElhaM

    کاربر فعال


    • امتیاز

      17

    • تعداد ارسال ها

      358


  3. سارابـهار

    سارابـهار

    کاربر فعال


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      88


  4. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      259


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/27/2025 در همه بخش ها

  1. نام رمان: لعن نام نویسنده: ساناز محمدی ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه خلاصه: همه چیز از نواخته شدن فلوت شروع شد. زمانی که صدای آهنگینش در دنیا شنیده شد ، سایه‌‌های سیاه از دل تاریکی به بیرون راه پیدا کردن. عروسک‌هایی از جنس آدم که روحشان قربانی تاریکی شده بود، از دل چاه بیرون خزیدن. صدای جیغ کودکان آمیخته با ناله های مردان و شیوع زنان که همه‌شان قربانی تاریکی‌ شده‌ان، تمام جهان را پر کرده‌ است. باید فرار کرد! انگار کسی از دل تاریکی بیرون می‌آید؛ ماندن جایز نیست!
    3 امتیاز
  2. - تو کم برای مادرم زحمت نکشیدی که حالا من بخوام راحت اخراجت کنم. با ناراحتی نالید: - اما... احتشام لبخند مهربانی زد و گفت: - دیگه ولی و اما نداره، من که آرزوی دیدن دخترم به دلم موند، ولی تو هم جای دختر من؛ آدم که بچه‌اشو به‌خاطر یه دروغ طرد نمی‌کنه. کارت ملی‌اش را سمتش گرفت و ادامه داد: - راز تو پیش من میمونه؛ فکر می‌کنیم نه خانی اومده نه خانی رفته، تو هنوز هم همون خانوم عطایی هستی من هم کارت ملی‌ات رو ندیدم، خوبه؟! سرش را تکانی داد. فکرش هنوز درگیر آن حرف احتشام بود. منظورش از این‌که آرزوی دیدن دخترش به دلش مانده ‌بود را نمی‌فهمید. - و یه چیز دیگه... نگاهش که کرد احتشام ادامه داد: - این دومین باری بود که جلوی من گریه کردی، دلم نمی‌خواد این دوبار دفعه سومی هم داشته‌باشه، خب؟! گیج و گنگ نگاهش کرد. یک حسی به او می‌گفت که در این میان یک چیزهایی هست که هنوز نمی‌داند. یک چیزی که دلیل حرف‌های عجیب و غریب و در نظرش درک ناشدنی احتشام بود. پشت در اتاق احتشام ایستاد. حرف‌های عجیب احتشام همچنان میان سرش تکرار می‌شد و بیش از پیش گیجش می‌کرد. دو دستش را به صورتش کشید. این دم رفتنش فقط همین شک و تردید را کم داشت. چشمانش را که باز کرد نگاهش به در آخرین اتاق خورد؛ اتاقی که طلعت گفته‌ بود برای طفل احتشام چیده ‌شده. اتاقی که پس از مرگ آن کودک برای همیشه منطقه ممنوعه شده‌ بود. سرش را با ناباوری تکان داد؛ چطور چنین موضوع مهمی را فراموش کرده‌ بود؟! با حرص موهای میان پنجه‌اش را کشید. نمی‌فهمید؛ اصلاً از این موضوع سردرنمی‌آورد! پس حرف‌های مادرش چه؟! چیزهایی که قادر گفته ‌بود چه؟! با کلافگی سرش را تکان داد. مطمئناً یک چیزی در این میان بود، که او از آن بی‌خبر مانده ‌بود. یک رازی این میان وجود داشت که مادرش و قادر آن را پنهان کرده‌ بودند. اما چرا؟ چرا مادرش تمام حقیقت را نگفته ‌بود؟ شاید هم حرف‌های طلعت تنها یک داستان غیرواقعی بود! زیرلب غری زد. داشت دیوانه می‌شد! حقیقت چه بود؟ دروغگو چه کسی بود؟ حرف چه کسی را باید باور می‌کرد؟ آهسته سمت در اتاق قدم برداشت؛ احساس می‌کرد در این اتاق چیزهایی پنهان شده که رازها را برملا می‌کند. چیزهایی که می‌تواند به او در فهمیدن حقیقت کمک کند. دستش را به دستگیره اتاق رساند. کمی از فهمیدن حقیقت ترسیده‌ بود، اما می‌دانست که چاره‌ای ندارد. با این بلبشویی که در ذهنش ایجاد شده ‌بود، نمی‌توانست بدون فهمیدن حقیقت این خانه را ترک کند. دستگیره را پایین کشید، اما در باز نشد. زیرلب نچی کرد، چرا تمام حرف‌های طلعت را فراموش کرده‌ بود؟ نفسش را با کلافگی بیرون داد؛ انگار باید در زمان دیگر و موقعیت بهتری سراغ این اتاق می‌رفت.
    3 امتیاز
  3. چشمانش را روی هم گذاشت. همیشه صحبت از آن‌ روزها برایش سخت بود. - مادرم مریض بود و برای شیمی‌درمانی و دارو‌هاش پول می‌خواستم؛ به مردی که توی خونه‌اش کار می‌کردم گفتم اگه میتونه پول داروهای مادرم رو بهم قرض بده تا کم‌کم بهش پس بدم، ولی قبول نکرد و چند روز بعدش از ترس این‌که یه موقع به‌خاطر بی‌پولی از خونه‌اش دزدی کنم اخراجم کرد. خنده تلخی کرد و اشک چشمش چکید. - بهش التماس کردم؛ حتی به پاش افتادم که اخراجم نکنه، اما قبول نکرد. با پشت دست به صورتش کشید و هق‌ زد. احتشام مات و مبهوت از جایش برخاست و سمت میزش رفت. سرش را پایین انداخت و باز هم هق زد‌. یادآوری آن روزها داغ به دلش می‌گذاشت. دستی به صورتش کشید. خیال می‌کرد با سوزاندن احتشام دلش کمی خنک می‌شود، اما باز هم خود او بود که بیشتر از احتشام دلش با یادآوری آن ‌روزها می‌سوخت. با لیوان آبی که جلوی صورتش قرار گرفت، سر بلند کرد. احتشام با نگرانی گفت: - یکم از این بخور. نگرانی در لحن و نگاهش باعث شد بیشتر بغض کند. لیوان را گرفت و جرعه‌ای آب نوشید. حالا دیگر این نگرانی‌ها به کارش نمی‌آمد. حالا دیگر برای این‌کارها دیر بود. - من متأسفم، نمی‌خواستم ناراحتت کنم. دستی به صورتش کشید و خیسی اشک را از گونه‌هایش پاک کرد. - نه شما حق داشتین که حقیقت رو بدونین؛ من اشتباه کردم، نباید دروغ می‌گفتم. احتشام با این‌که هنوز هم ردی از بهت و ناراحتی در چهره‌اش نمایان بود، اما سعی کرد لبخند بزند. - اشکالی نداره من درکت می‌کنم، اما هنوز هم نمی‌فهمم چرا باید از چیزی که مقصرش تو نیستی خجالت بکشی و سعی کنی پنهونش کنی؟ لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. نمی‌فهمید این منطقش وقتی که او و مادرش را رها می‌کرد کجا بود؟ دلش می‌خواست بگوید «اگر تو ما را رها نمی‌کردی، وضع زندگی‌مان طوری نمی‌شد که بخواهیم بابتش هر لحظه خجالت بکشیم.» اما سکوت کرد و مثل تمام این چند روز دهانش را بسته نگه داشت. احتشام دستمالی از جعبه روی میزش بیرون کشید و به دستش داد. - بگیر اشکات رو پاک کن. کجخندی زد. اصلاً به این مرد نمی‌آمد که روزی همسر باردارش را رها کرده ‌باشد. از جایش برخاست. نمی‌دانست حالا تکلیفش چه می‌شود. کاش احتشام اخراجش می‌کرد تا بتواند بدون پنهان‌کاری راحت و آسوده برود. - ببخشید؟ احتشام که نگاهش کرد، ادامه داد: - الان من باید از اینجا برم؟ احتشام اخم محوی کرد. - برای چی باید بری؟ انگشتانش را میان هم پیچاند و با من‌و‌من گفت: - خب آخه... آخه به شما دروغ گفتم و... احتشام میان حرفش آمد. - این چه حرفیه میزنی دختر خوب؟ لحظه‌ای سکوت کرد و آهی کشید.
    3 امتیاز
  4. پارت نوزده دخترک سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود. پشت گردنش را نوازش می‌کردم و راه می‌رفتم. -گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی... درد بازوهایم به استخوان رسیده بود. با احتیاط دستگیره‌ی اتاق را پایین کشیدم. حیدر خروپف کنان، از پهلویی به پهلوی دیگر چرخید. گندم را روی تشک آبی رنگش گذاشتم، دخترک خوابیده بود اما انگشتم را ول نمی‌کرد. لبخندی زدم و دلم برای گونه‌های آب‌دارش پیچ و تاب خورد. به یاد آوردم که این تشک و ملحفه‌ی آبی‌رنگ را پدر گندم خرید و گفت که دوست دارد اسم بچه اولش را حمید بگذارد. آهم را در سینه خفه کردم. فرصت نشد درباره عروسی با حیدر حرف بزنم، بدتر آنکه به وضوح گفته بود بدون اجازه‌اش از خانه بیرون نروم. عذرهایم را پشت سرهم ردیف کردم؛ اول، به غزل می‌گویم گندم بیمار شد. دوم، اصلا می‌گویم خودم سرما خوردم و نتوانستم به عروسی‌‌اش بروم... عروسی تنها دوستم. زانوهایم را بغل گرفتم و دلخور به حیدر نگاه کردم، حتی بابا هم در مقابل مامان اینقدر سفت و سخت نبود. چهارزانو به سمتش رفتم، حالا صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. سر خم کردم و به بافت پوست تیره‌اش زل زدم، به بینی عقابی که هنگام عصبانیت، پره‌هایش بازتر از همیشه می‌شد. دهانی که با ریش‌های خرمایی محاصره شده بود و با هربار باز شدن، قلب ناهید را مچاله می‌کرد. حیدر شبیه پدرش بود؛ هرچند که من او را ندیده بودم اما از عکس‌های سیاه و سفید قدیمی، اینطور به نظر می‌رسید. پدری که قلب ضعیفش، دوام نیاورد و یک شب در خواب، خود را تسلیم فرشته مرگ کرد. گویا حیدر یازده سال بیشتر نداشت که مجبور شد زیر آجر و بین سیمان، دنبال نان برای مادر جوان و خواهر کوچکش بگردد. به دست‌هایش نگاه کردم. دست‌های زبری که خانواده‌اش را نجات داده بود و گلوی مرا، هر از چند گاهی می‌فشرد. *** صدای موتور حیدر را که شنیدم، تلفن سبزرنگ را در مشت عرق کرده‌ام جابه‌جا کردم. قلبم دیگر نمی‌تپید، رسما داشت سینه‌ام را می‌شکافت. در خانه باز شد. -ای وای!
    2 امتیاز
  5. پارت هجده نگاه بی‌حوصله‌اش را از کیک جدا کرد: -واسه خاطر یدونه کیک پاشدی رفتی اونجا؟ من هنوز نمُردم که زنم روز روشن بره بیرون خرید! حمل کیک در دست‌های لرزانم سخت شده بود. کمی این پا و آن پا کردم. -دور از جون. می‌خواستم خوشحالت کنم. -کوفت بخورم. دخترک را از بغلش جدا کرد و کنار اسباب بازی‌هایش گذاشت. گندم یک نفس شروع به گریه و شیون کرد و حیدر بی‌توجه به او، به اتاق رفت تا لباس عوض کند. بارها این لحظه را خیال کرده بودم، در تصوراتم حیدر می‌خندید و خوشحال می‌شد اما حیدر واقعی اصلا خوشحال به نظر نمی‌رسید. قلبم تند می‌زد و اشک تا پشت پلک‌هایم بالا آمده بود. گندم گریان را بغل گرفتم و با دستی لرزان و دلی شکسته، چای ریختم. بُرشی از کیک را هم برایش بردم. -میگم... چایش را درون نعلبکی ریخت و شروع به نوشیدن کرد. به کیک دست نزد. -این پیرهن راه راهت که دوست داشتی، لک شده بود. یکی نوشو گرفتم برات. جانم تمام شد تا جمله را به سر برسانم. حیدر نگاهی به جعبه‌ی کادوپیچ شده‌ی روی فرش انداخت. -پس فقط شیرینی فروشی نرفته بودی! عنکبوت بزرگی بی‌درنگ در گلویم تار تنید. این چیزی نبود که انتظار داشتم از او بشنوم. -زحمت کشیدی. به گوش‌هایم شک کردم. -ولی دیگه از این زحمت‌ها نکش. به اتاق رفت و شنیدم که بالشت را زمین انداخت و دراز کشید. من و هدیه‌ای که دست نخورده جلویم رها شده بود، با هم به تیک‌تاک ساعت گوش سپردیم.
    2 امتیاز
  6. #پارت_پانزده رایان پشت میز صبحانه نشسته بود و نگاهش به بخار بلند شده از فنجان قهوه‌اش خیره مانده بود. اخم‌هایش درهم بود و دستش با بی‌حوصلگی روی لبه میز ضرب می‌گرفت. کنار او، کارن با آرامشی بی‌نظیر قهوه‌اش را مزه‌مزه می‌کرد و فایل‌های روی لپ‌تاپش را ورق می‌زد. رایان سکوت سنگین اتاق را شکست: «لیا...» صدایش سرد بود، اما در آن سایه‌ای از تردید وجود داشت. کارن، بدون آن‌که سرش را بلند کند، پرسید: «بازم دربارۀ اون می‌خوای حرف بزنی؟» رایان نفس عمیقی کشید و نگاهش را به سمت پنجره چرخاند. «می‌فهمی که اگه این موضوع لو بره، همه‌چیز نابود می‌شه، نه؟ اگه بفهمن اگیلی کیه و داستان ساختگیه، ممکنه کار به جایی برسه که حتی نتونیم کنترلش کنیم.» کارن به‌آرامی لپ‌تاپش را بست و فنجان قهوه‌اش را زمین گذاشت. او عادت داشت در لحظات حساس رایان را به سکوت وادارد، اما این بار موضوع متفاوت بود. «نگران نباش خوب راجع بهش تحقیق کردیم‌.» رایان به او نگاه کرد. نگاهش پر از تردید بود. افکارش مثل گردبادی در ذهنش چرخ می‌زدند. اگر یک کلمه از آنچه نقشه کشیده بود فاش می‌شد، چه اتفاقی می‌افتاد؟ نه تنها کارش بلکه تمام زندگی‌اش تحت تأثیر قرار می‌گرفت. «پس قانعش کن! نمی‌خوام سروصدایی راه بندازه.» صدای رایان لرزش خفیفی داشت که خودش هم متوجه آن نبود. کارن لبخندی مطمئنی زد و برای مدتی سکوت در بینشان جاری شد. در همین لحظه در سالن غذاخوری باز شد و امیلی با موهایی که مثل شاخ‌ها از سرش بیرون زده بود، وارد شد. چشمانش کمی پف کرده بودند، معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده. رایان و کارن هر دو نگاهشان به او افتاد. امیلی که نگاه شوکه‌اش هنوز به اطراف می‌چرخید، وقتی متوجه نگاه‌های کنجکاو آنها شد، با صدای بلند پرسید: «اسب وحشی؟! اتفاقی افتاده؟!» رایان با حالت شوخی و یک تای ابرو بالا انداخته نگاهش را به امیلی انداخت. «ساعت نه صبحه!» چشمان امیلی به وضوح از خواب آلودگی و شوک باز شده بود. با بهت و واضح در صداش گفت و رایان که منظورشو نفهمیده بود، سرشو با حالت پرسشی به دو طرف تکون داد. «خب که چی؟» چشمای گرد شده امیلی گردتر شد و صداش بالاتر رفت. رایان متعجب پرسید و امیلی همان‌طور که متوجه نگاه‌های کنجکاو رایان و کارن شد، به شدت احساس کرد که گویی همه‌چیز تحت نظارت است، صداش کمی بالا رفت. «تو اصلاً می‌دونی آخرین باری که من تا ۹ صبح خوابیدم کی بود که می‌گی خب که چی؟» رایان با یک تای ابرو و نگاه به‌ظاهر بی‌تفاوت، منتظر ادامه حرف‌های امیلی بود. امیلی که حالا کامل از خواب بیدار شده بود، نفس عمیقی کشید و با لحن عصبی‌اش ادامه داد: «هیچ‌وقت رایان ادلر! من هیچ‌وقت تو زندگیم نتونستم تا ۹ صبح بخوابم! همیشه بیشتر از سه ساعت نخوابیدم. اما امروز، ۹ ساعت کامل خوابیدم و مهم‌تر از همه، خودم بیدار شدم! نه به زور آلارم گوشی لعنتی!» صداش با هر جمله بالاتر می‌رفت، انگار که تمام استرس‌های خواب ناکافی سال‌ها را یک‌جا می‌خواست بیان کند. جمله‌ی آخرش را با صدای بلند و به حالت اعتراض گفت که باعث شد رایان به تلافی از شدت کیوتی‌اش تک‌خندی بزند. امیلی که به شدت عصبانی بود، اما در عین حال کمی بامزه به نظر می‌رسید، خودش هم متوجه این حالت شد. رایان پس از چند ثانیه سکوت، در حالی که هنوز لبخندش را پنهان کرده بود، آرام گفت: «هوم...» امیلی به‌طور واضح متوجه نگاه‌های کارن شده بود، اما انگار این لحظه چیزی جز رایان و خودش وجود نداشت. بعد از یک لحظه مکث، با لحن شوخی و در عین حال قدردانی در پاسخ به رایان گفت: «الان تو… آرزوت این بود که تا ساعت ۹ بخوابی؟»
    2 امتیاز
  7. #پارت_چهارده هوا گرگ‌ومیش بود و صدای خنده‌های کودکانه محله، با بوی خاک و آجرهای قدیمی درهم آمیخته بود. صدای خنده بچه‌ها بلند شده بود و امیلی برای لحظه‌ای خودش هم با خنده آن‌ها می‌خندید. امیلی به سمت او رفت و در حالی که دستش را روی بازویش می‌گذاشت، آرام گفت: «بیا بریم، دیگه کافیه.» رایان برای چند لحظه، چیزی نگفت. نگاهش هنوز روی بچه‌هایی بود که حالا با خوشحالی آب‌نبات‌هایشان را می‌خوردند. در نهایت، بدون اینکه حرفی بزند، همراه امیلی به سمت ماشین برگشت. *** خانه رایان، که در منطقه‌ای مجلل و دور از هیاهوی شهر قرار داشت، مانند قلعه‌ای عظیم و سرد به نظر می‌رسید. وقتی امیلی وارد شد، باز هم احساس کرد که این فضا بیش از حد بزرگ و خالی است. رایان به آرامی وارد سالن شد و به سمت اتاقش حرکت کرد. «اینجا همه‌چیز برات فراهمه. فقط بگو چی می‌خوای.» امیلی در سکوت به اطراف نگاه کرد. سالن، با دیوارهایی پوشیده از تابلوهای نقاشی گران‌بها و مبلمان لوکس، بیش از آنکه گرم و دلپذیر باشد، شبیه موزه بود. او لبخندی تلخ زد و گفت: «فقط یه جا برای خوابیدن، همین.» رایان سری تکان داد و به سمت راهرو حرکت کرد. در حالی که به کمد لباس‌هایش نزدیک می‌شد، بدون اینکه به امیلی نگاه کند، گفت: «ما باید با هم توی یه اتاق باشیم. مثل یه زوج.» امیلی خشکش زد. چشمانش کمی گشاد شد و حس کرد خون در رگ‌هایش یخ زده است. «چی؟ تو جدی هستی؟» رایان پیراهنش را از تن درآورد و با صدایی خونسرد گفت: «اگه می‌خوای همه باور کنن که ما واقعاً با هم زندگی می‌کنیم، چاره‌ای جز این نداریم. باید طبیعی به نظر بیاد. حتی پیش خبرچین‌های که تو خونه هستن‌.» امیلی دست به سینه شد و با اخمی که نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند، گفت: «اما این... این یه بازیه، نه؟ تو خودت هم می‌دونی.» رایان، که حالا پیراهنی ساده به تن کرده بود، نگاهش را به امیلی دوخت. «این فقط یه بازیه، اما باید درست بازی کنیم. یا می‌تونی از همین حالا کنار بکشی.» امیلی چند لحظه سکوت کرد. می‌خواست چیزی بگوید، اما انگار کلماتش در گلویش گیر کرده بود. در نهایت، نگاهش را از رایان گرفت و به سمت اتاق لباس‌ها رفت. وقتی برگشت، تیشرت و شلوار راحتی پوشیده بود و موهایش را به سادگی بسته بود. روی لبه تخت نشست و پتو را دور خودش پیچید. رایان به گوشه‌ای از تخت تکیه داده بود و نگاهش را به سقف دوخته بود. سکوت سنگینی میانشان افتاد. امیلی آرام گفت: «شب بخیر.» رایان جواب نداد. اما در دلش چیزی سنگین‌تر از همیشه حس می‌کرد. شاید این اولین بار بود که این خانه، با تمام شکوهش، دیگر برای او امن به نظر نمی‌رسید.
    2 امتیاز
  8. #پارت_سیزده امیلی دست‌هایش را در جیبش فرو کرده بود و با قدم‌هایی کش‌دار و بی‌حوصله رایان را دنبال می‌کرد. هوا سنگین بود، بوی روغن سرخ‌کرده از رستوران‌های کوچک خیابان به مشام می‌رسید، و نور زرد چراغ‌های نئون روی زمین مرطوب خیابان می‌رقصید. مغازه‌ها یکی پس از دیگری پشت سرشان جا می‌ماندند، اما رایان همچنان بی‌وقفه ویترین‌ها را بررسی می‌کرد. امیلی از این همه وقت‌کشی خسته شده بود. ناگهان ایستاد، بازوی رایان را گرفت و مجبورش کرد به سمتش برگردد. «خواهش می‌کنم! تمومش کن. من با این همه لباس چیکار کنم؟» رایان بی‌آنکه به او نگاه کند، به کیسه‌های پر از خریدی که بادیگاردها حمل می‌کردند اشاره‌ای محو کرد. «داری بزرگ‌نمایی می‌کنی.» امیلی با حرکتی اغراق‌آمیز دست‌هایش را در هوا تکان داد. «بزرگ‌نمایی؟! به خدا قسم اگه لباسی که اینجا خریدی رو تو کل محله ما جمع کنی، باز این‌قدر نمی‌شه!» رایان نگاه کوتاهی به او انداخت و با صدایی آرام گفت: «الان که داریم می‌ریم.» امیلی که انگار موفق شده بود، با لبخندی کوچک نفس راحتی کشید. برای اولین بار حس کرد می‌تواند کمی استراحت کند. بعد از لحظه‌ای تردید، با لحنی ملایم گفت: «می‌شه یه سر به محله من بزنیم؟ یه کاری دارم که باید انجامش بدم.» رایان چرخید و نگاهش به چشمان جدی امیلی افتاد. اخم‌هایش کمی درهم رفت. «چی کار داری اونجا؟ تو که گفتی لباسی اونجا نداری.» امیلی دست به کمر ایستاد. «اون نه، من هر شب به بچه‌های محله‌مون آب‌نبات میدم. اگه امشب نرم، ناراحت می‌شن و منتظر میمونن.» رایان سرش را کمی به طرف او خم کرد. «از کجا پول میاری برای این کار؟» امیلی با خونسردی گفت: «از پولی که درمیارم... یا شاید هم بدزدم هر کدوم که در دسترس‌تر بود.» برای اولین بار گوشه لب رایان به یک لبخند محو تکان خورد. نگاهش را به اطراف خیابان انداخت و آرام گفت: «باشه. بریم.» چند دقیقه بعد، وقتی به محله قدیمی امیلی رسیدند، رایان نگاه دقیقی به اطراف انداخت. ساختمان‌های قدیمی با دیوارهای پوسته‌پوسته و چراغ‌های نیمه‌سوخته، دنیایی دور از زندگی لوکس او بود. هوا بوی خاک و دود می‌داد و صدای خنده بچه‌هایی که بازی می‌کردند، سکوت شب را می‌شکست. امیلی از ماشین پیاده شد، به سمت یک سوپرمارکت کوچک رفت و بعد از چند دقیقه با کیسه‌ای پر از آب‌نبات برگشت. چشم‌هایش می‌درخشید. کیسه را بالا گرفت و با لبخندی پیروزمندانه گفت: «همه چیز حله! حالا می‌تونیم بریم.» رایان که به در ماشین تکیه داده بود، دست به جیب ایستاد و به جمع کودکان خیره شد. بچه‌ها با دیدن امیلی، یکی‌یکی نزدیک شدند و دورش جمع شدند. امیلی روی زمین زانو زد و با مهربانی آب‌نبات‌ها را بینشان تقسیم کرد. یکی از بچه‌ها، دختربچه‌ای کوچک با موهای خرمایی، به رایان نزدیک شد. چشمانش با کنجکاوی به لباس‌های شیک و ظاهر بی‌نقص او خیره شده بود. «تو کی هستی؟» رایان برای لحظه‌ای مکث کرد. این سؤال ساده و کودکانه او را غافلگیر کرده بود. نگاه کوتاهی به امیلی انداخت و بعد به دختربچه گفت: «یه دوست.» امیلی از دور لبخند زد. بچه‌ها که آب‌نبات‌هایشان را گرفته بودند، دور او جمع شدند و شروع به صحبت کردند. رایان آرام به سمتشان قدم برداشت و برای اولین بار احساس کرد این محله، با تمام سادگی و سختی‌هایش، چیزی داشت که دنیای خودش نداشت: خنده‌های بی‌ریای کودکانه. دختر کوچک دوباره نزدیک شد و این بار با خجالت پرسید: «تو هم آب‌نبات داری؟» رایان نگاهی به امیلی انداخت، که با خنده سرش را به نشانه نه تکان داد. رایان دست در جیبش کرد، اما چیزی پیدا نکرد. خم شد و به چشمان کودک نگاه کرد. «نه، ولی دفعه بعد شاید داشته باشم.» دختربچه لبخندی زد و به سمت بقیه دوید. امیلی که حالا ایستاده بود و به رایان نگاه می‌کرد، گفت: «تو برای اینجا زیادی بزرگ و پر زرق و برقی، رایان آدلر.» رایان دست‌به‌سینه ایستاد و به او خیره شد. «و تو برای این دنیا زیادی بی‌پروا.» لحظه‌ای سکوت بینشان برقرار شد، اما چیزی در نگاهشان بود که هر دو می‌فهمیدند. این آغاز یک دوستی عجیب بود.
    2 امتیاز
  9. #پارت_دوازده *** مدتی از امضای قرارداد گذشته بود و حالا رایان طبق وعده‌اش حقیقت پشت نقاب سرد و حساب‌شده‌اش را آشکار کرده بود. امیلی به‌وضوح شوکه شده بود؛ نگاهش روی چهره رایان ثابت مانده بود، اما دیگر چیزی نمی‌دید. انگار ذهنش میان واقعیت و تخیل گیر کرده بود. پلک‌هایش حتی لحظه‌ای بسته نمی‌شدند و دهانش نیمه‌باز بود، گویی کلماتی روی زبانش قفل شده بودند. چند ثانیه بعد، انگار به خودش آمد. سرش را تکان داد، چند پلک محکم زد و دستش را روی لبه میز تکیه داد. با حرکتی سریع به جلو خم شد. نگاهش پر از بهت و کنجکاوی بود، اما جرقه‌ای از خشم هم در چشمانش دیده می‌شد. «صبر کن... یعنی تو مدیر یه گالری عتیقه‌جاتی، درسته؟ اما داستان فقط این نیست... تو فقط یه مدیر ساده نیستی. یه سری کارهای غیرقانونی هم داری می‌کنی، مگه نه؟!» رایان آرام به صندلی چرمی‌اش تکیه داد. دست‌هایش را روی دسته‌های صندلی گذاشت و پای چپش را روی پای راست انداخت. چهره‌اش بی‌حرکت بود، اما نگاه نافذش امیلی را میخکوب می‌کرد. با همان لحن خونسرد و مطمئن گفت: «دقیقاً.» امیلی عقب نشست، انگار که این اعتراف رایان ضربه‌ای فیزیکی به او وارد کرده بود. دستانش را روی میز قفل کرد و ابروهایش به نشانه تفکر و خشم در هم رفتند. «و حالا وانمود می‌کنی که بی‌دفاعی؟ داری همه رو گول می‌زنی که فکر کنن عاشق شدی و به خاطر عشق، محافظ‌هات رو کم کردی؟ این نقشه‌ته؟» رایان فقط سر تکان داد، انگار که تأییدش به توضیح بیشتری نیاز ندارد. امیلی نفسش را با خشمی کنترل‌شده بیرون داد. دست‌هایش را آزاد کرد و به صندلی تکیه زد. نگاهش از جدیت و تردید پر شده بود. «و اونا هم قراره باور کنن که عشق تو رو این‌قدر کور کرده که حتی به فکر جون خودت هم نیستی؟» رایان با اطمینانی که در صدایش موج می‌زد، پاسخ داد: «دقیقاً همین‌طور.» او آرام به سمت امیلی خم شد، آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و انگشت‌هایش را در هم قفل کرد. چشمانش باریک شده بودند و لحنش آن‌قدر محکم بود که هر جای شک را از بین می‌برد. «من رایان آدلرم. هیچ کاری رو بدون اطمینان انجام نمی‌دم. مطمئنم هیچ بلایی سرم نمیاد. ولی اونایی که دارن تهدیدم می‌کنن، این رو نمی‌دونن. باید کاری کنم که خودشون پا پیش بذارن. وقتی پیداشون کردم...» او مکث کرد و لبخندی سرد گوشه لبش نشست. «لهشون می‌کنم.» امیلی به او خیره ماند. مردی که روبه‌رویش نشسته بود، کسی نبود که چیزی را نصفه‌ونیمه انجام دهد. اما این باعث نمی‌شد نگران نباشد. مشت‌هایش را روی زانوهایش فشار داد و با صدایی که از خش‌دار بودنش، حقیقت احساسش را فریاد می‌زد، گفت: «این کار مثل بازی با آتیشه، رایان. یا چند ماه دیگه می‌میری چون نمی‌دونی دشمنات کی هستن، یا این چند هفته همه‌شون رو نابود می‌کنی. اما فرقش اینه که انتخاب با توئه.» چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد. بعد، امیلی سرش را پایین انداخت. انگار چیزی را در ذهنش سبک‌سنگین می‌کرد. بالاخره نگاهش را دوباره به رایان دوخت و زمزمه کرد: «باشه. ولی وقتی مردی، نیای یقه منو بگیری که چرا نجاتت ندادم. هر کاری از دستم برمیاد می‌کنم، ولی بقیش دیگه با توئه.» رایان صاف نشست، دست‌هایش را از هم باز کرد و با جدیت گفت: «اولین کاری که باید بکنی اینه که بری وسایلت رو جمع کنی. بعد برمی‌گردیم اینجا. کلی حرف داریم.» امیلی ابروهایش را بالا انداخت و لبخندی تلخ زد. «وسایل؟ رایان آدلر، تو نمی‌دونی من از کجا اومدم. ما بچه‌های پایین‌شهر وسیله نداریم. فقط چندتا لباس کهنه داریم، همین.» رایان با دقت به لباس‌هایش نگاه کرد. حالا که بیشتر دقت می‌کرد، حق با امیلی بود. سویشرت کهنه‌اش رنگ اصلی‌اش را از دست داده بود و شلوارش چند وصله داشت. او هیچ نگفت، فقط از جایش بلند شد و به امیلی اشاره کرد که همراهش بیاید. وقتی به لامبورگینی مشکی رسیدند، امیلی لحظه‌ای ایستاد. انگشتش را روی کاپوت کشید و لبخندی محو روی لبش نشست. «می‌دونی، وقتی پانزده سالم بود تو یه نمایشگاه ماشین کار می‌کردم. بعد انداختنم بیرون، چون قانون گذاشتن کارکنای نمایشگاه باید بالای هجده سال باشن. از همونجا یاد گرفتم ماشینای لوکس چه طعمی دارن.» رایان در ماشین را باز کرد و به او نگاه کرد. «خوبه. ولی من طرفدار پورشه‌ام. فقط اونا رو می‌رونم.» امیلی لبخند زد و وارد ماشین شد. سکوتی سنگین فضای داخل ماشین را پر کرده بود، اما برای هر دوی آن‌ها این فقط آغاز یک بازی خطرناک بود.
    2 امتیاز
  10. #پارت_یازده امیلی با یک لبخند محو و شونه‌ای بالا انداخت، انگار که همه‌چیز در دنیا برایش مسأله‌ای معمولی بود. «خودت می‌دونی... از من گفتن بود!» چند لحظه سکوت برقرار شد، سپس به طور غیرمنتظره‌ای و با همان لحن بی‌خیالی که گویی از چیزهای مهم زندگی به راحتی گذر می‌کند، ادامه داد: «راستی، جریان فیزیوتراپی چیه؟» رایان کمی مکث کرد، دست‌هایش را روی دسته‌های صندلی گذاشت و تکیه داد. پای چپش را روی پای راست انداخت، چشمانش کمی تیره‌تر از قبل شد. سپس با صدای آرام و محکم جواب داد: «من تحقیق کردم. می‌تونیم شرایط رو بهتر کنیم، اما نمی‌تونم تضمین کنم که به حالت قبل برمی‌گردی. از دو سال پیش که این آسیب رو دیدی، خیلی زمان گذشته. اما هنوز هم می‌شه با درمان‌های هدفمند، پات رو بهتر کنی. درصد بهبودی به عوامل مختلف بستگی داره، ولی به احتمال زیاد می‌تونی تا حدودی حرکت پاتو بازیابی کنی.» پوزخندی زد و ادامه داد: «همه چیز به خودت بستگی داره. باید سرسخت باشی و با تمرین و درمان، قدم‌به‌قدم جلو بری.» چشمانش به امیلی دوخته بود، گویی منتظر بود تا عکس‌العملش رو ببینه. امیلی مات و مبهوت به او خیره شد. کلماتش در گوشش تکرار می‌شدند. «چی؟ واقعاً؟» رایان با جدیت گفت: «اگه زودتر اقدام کرده بودی، شاید بیشتر از این هم می‌شد. ولی هنوزم می‌تونی تا این حد بهترش کنی.» امیلی نمی‌توانست چیزی بگوید. حس می‌کرد دنیا ناگهان در حال تغییر است. امیدی که هیچ‌وقت نداشته، حالا مثل آفتاب گرم به درونش می‌تابید. او دیگر چیزی نگفت. قرارداد را با دستی لرزان برداشت و امضا کرد. زندگی، برای اولین بار، انگار واقعاً به او لبخند زده بود. «یعنی بعدش میتونم باز هم با پای چپم لگد بزنم و ورزش سنگین انجام بدم؟!» رایان که از دیدن برق هیجان در چشمان امیلی جا خورده بود، بدون هیچ تغییری در حالت سرد و جدی‌اش، نگاهش را به دختر جوان دوخت و با حرکتی آرام سرش را تکان داد. امیلی با صدایی کوتاه و هیجان‌زده نفس کشید، بلافاصله صاف نشست و لبخند عمیق‌تری زد. نگاهش همچنان روی متن قرارداد ثابت مانده بود. رایان تمام روز گذشته را صرف جمع‌آوری اطلاعات درباره‌ی امیلی کرده بود. هیچ‌چیزی از نگاه تیزبینش پنهان نمانده بود، حتی جزئیات مربوط به آسیب‌دیدگی پای او. با دستی ثابت، خودکار مشکی‌اش را برداشت و زیر نامش امضا کرد: "رایان آدلر". «رایان آدلر، این اسمته؟» امیلی با کنجکاوی و جسارت پرسید. رایان تنها با تکان سر تأیید کرد. «خوبه، پس یه خودکار بهم بده. می‌خوام امضاش کنم.» رایان با اشاره‌ای کوتاه به خودکار آبی روی میز، پاسخ داد. امیلی روان‌نویس را برداشت، نگاهی گذرا به نام حک شده روی آن انداخت، و قرارداد را با حرکتی مصمم روی میز گذاشت. سپس با دقت و جدیت امضا کرد. قرارداد را بست و به سمت رایان هل داد، ولی سر جایش ننشست. رایان که با چشمانی سرد و دقیق امضای او را وارسی می‌کرد، گفت: «میدونی که اگه به قرارداد عمل نکنی، باید دو برابر مبلغی که الان دارم برای بدهیات می‌پردازم، توی یک سال بهم برگردونی، نه؟» صدایش آن‌قدر جدی و محکم بود که فضای اتاق سنگین‌تر به نظر می‌رسید. امیلی با اعتمادبه‌نفسی تحسین‌برانگیز لبخند زد: «دلیلی برای عمل نکردن ندارم. نگران نباش.» دستش را دراز کرد و رایان هم بی‌درنگ انگشت‌های کشیده‌اش را دور انگشت‌های او پیچید. دست دادنشان کوتاه اما قاطع بود. رایان با اشاره ابرو به صندلی سبزرنگ گفت: «بشین. وقتشه یه سری چیزا رو بدونی.» امیلی بی‌هیچ مقاومتی نشست و منتظر شد. رایان به پشتی صندلی چرم مشکی تکیه داد و با ژستی آرام اما مطمئن، پای چپش را روی پای راست انداخت. فضای اتاق پر از حس تعهدی سنگین شده بود که امیلی کاملاً درک می‌کرد، اما لبخندش هنوز محو نشده بود.
    2 امتیاز
  11. برایم عجیب بود که این چه رفتاری است. از آن سه مرد بزرگ بعید بود! بی‌آن‌که نگاهی به شئ‌ای که در دستم قرار داشت بی‌اندازم، با دست دیگرم نیروی نورش را خاموش کردم و پرسیدم: - چه دردتونه؟! کول درحالی‌که چشمانش را با دست‌هایش محکم گرفته بود پرسید: - تموم شد؟ بن چشمانش را زودتر باز کرد و رو به هردوی آن‌ها گفت: - آره تموم شد باز کنید چشم‌هاتون رو. کول که چشمان رنگ‌جنگلش را باز کرد نگاهی به دستم انداخت و پرسید: - اِل، دستت نمی‌سوزه؟ تازه در آن لحظه توجه‌ام به شئ‌ای که در دست داشتم جلب شد و نگاهش کردم. کتیبه‌ای کهنه و طلایی. چیزی درون مغزم جوشید. من آن کتیبه را به‌خاطر داشتم و لعنت به این حافظه و به‌خاطر داشتنم! کول از من سؤال می‌پرسید که آیا من هم آن نور کور کننده را دیده‌ام یا نه؟ نمی‌دانستم درمورد کدام نور کور کننده صحبت می‌کرد و حتی کول و صدایش هم آن لحظه نمی‌توانست حواسم را از خشمی که درونم می‌جوشید پرت کند. کتیبه‌‌ی طلایی در دستم، همان کتیبه‌ آتشین بود که الهاندرو ده سال پیش با خودش به غار آورد و قوانینش را خواند. کتیبه آتشین را باز کردم و به نوشته‌هایش خیره شدم که کول با لحنی سردرگم گفت: - این...اِل، این کتیبه کوچیک، به چه زبونی نوشته شده؟ خشمم را در گوشه‌ی ذهنم پنهان کردم و خشک لب زدم: - به زبان تاریکی! هر سه نفر گویا که روح دیده‌‌اند متعجب به من خیره شدند. نگاهی به کتیبه آتشین انداختم و صفحاتش را ورق زدم. نظرم را نوشته‌های صفحه‌ای از آن جلب کرد. پوزخندم با عصبانیت درهم پیچید و به زحمت توانستم رگه‌های تیره‌ی دور چشمانم را پنهان نگه‌دارم. دیگر با کول هم‌نظر بودم و احتمال می‌دادم طلسمی درکار باشد و سپس آن طلسم با جادوی سیاه و سفید پنهان شده باشد. تنها طلسمی که از دیدِ من و قدرت من می‌توانست پنهان بماند همین بود که ساحره‌ای با آمیخته‌ای از جادوی سیاه و سفید طلسمی ایجاد کند. برایم سؤال بود که شخصی که طلسم را ایجاد کرده است، اصلاً چه‌طور می‌دانست که پای من به حلِ این معما باز می‌شود؟ در جهان برای پنهان کردنِ هیچ سحر و جادویی از چشم هیچ‌ مخلوقی لازم نیست این حرکت انجام شود. به‌ جز از من که هیچ جادویی از چشمم پنهان نمی‌ماند مگر با همین یک روش و آمیختن جادوی سیاه و سفید باهم. این ترکیب و این فرمول، سی‌صد سالِ پیش رویم اجرا شد و مانع از آن شد که پدرم را نجات دهم. باز هم برایم سؤال است که چرا این‌کار را کردند و اصلاً از کجا می‌دانستند که من به دنیای انسان‌ها می‌آیم؟ هم‌چون ترکیب جادویی‌ای، سنگین‌ترین بها را برای ساحره‌ای که آن را انجام می‌دهد دارد. بعد از آمیختن آن دو جادو باهم و اولین استفاده از آن، جادوگر خواهد مُرد!
    2 امتیاز
  12. باهم وارد سالن بزرگی شدیم که لوازم و دستگاه‌هایی درونش قرار داشت که هیچ‌وقت به چشم ندیده بودم. با کفش‌های پاشنه بلند و جدیدم که قبل از آمدن به این‌جا، به درخواست کول آن‌ها را جایگزین نیم‌بوت‌هایم کرده بودم، به خوبی راه رفته نمی‌توانستم؛ اما از صدای کوبش پاشنه‌ی کفش با کف سالن، احساسی مطلوب و خوشایندی به من دست می‌داد. بن با دیدنمان سرخوشانه شیشه‌‌ی کج و معوجی که در دست داشت را رها کرد و گفت: - به‌به...جناب رئیس جمهور و اِل تایلر بزرگ! کول با لبخند به سویش رفت و او را در آغوش گرفت. آن‌ دو باهم رفیق فابریک بودند و تنها کسی‌که کول به او اعتماد داشت تا درباره‌ی ماهیت من مطلعش کند، فقط بـن تامیسون بود. کول را رها کرد و دستش را به سوی من دراز کرد. متقابلاً دستم را به سمتش دراز کردم که محکم دستم را گرفت و با چشمکی گفت: - خوشحالم از دیدن دوباره‌ت فرمانروا. لبخندی به مهربانی‌اش هدیه دادم و دستم را از دستش بیرون کشیدم. بیش‌ از حد شوخ‌طبع بود، گاهی روی اعصابم می‌رفت و گاهی متعجبم می‌کرد. درکل پسری چالش برانگیز بود و نمی‌دانستم که به کدام یک از رفتارهایش توجه کنم، او هم بامزه بود و هم درعین‌حال بسیار باهوش. اما خوب‌ترین بخش آشنایی‌ام با بن این بود که او می‌دانست من کی هستم و در مقابل بن و کول می‌توانستم خودم باشم، خودِ واقعی و ترسناک و فراتر از آن حتی. کول رو به بن و دکتر هافمن کرد و گفت: - قرار بود درباره‌ی موضوع مهمی صحبت کنیم، خب می‌شنویم. دکتر هافمن با چشم به بن اشاره کرد و بن کیسه‌ای کهنه و رنگ و رو رفته‌ای آورد و جلویمان روی میز کوچکی گذاشت. هرسه نفر ایستاده بودیم و منتظر آن‌که بن محتویات درون کیسه را بیرون بیاورد؛ اما بن کیسه را گذاشت و کنارمان ایستاد. کول پرسید: - چی توشه بن؟ بن درحالی‌که دستش را لای موهای فرفری و بهم ریخته‌اش می‌برد، گفت: - چیزی که توشه رو نمی‌دونم چون نمی‌تونم از کیسه درش بیارم. با اخم و حیرت پرسیدم: - منظورت چیه؟ دستش را برایم بالا آورد و نشانم داد. کف دست و انگشتانش جای سوختگی‌ای سطحی داشتند. بعد از نشان دادن دستش به من، لبخند مضحکی روی لب‌های گوشتی‌اش نمایان شد و گفت: - قبل این‌که بگم بیایین این‌جا، سعی کردم بازش کنم و ببینم توی کیسه چیه؛ اما وقتی دستم رو توی کیسه فرو می‌برم دستم می‌سوزه. کول با حیرت پرسید: - گفتی توی معدن پیدا شده؟ کی دیدش و چه‌طور؟ - یکی از معدن‌چی‌ها پیداش کرده و خواسته کیسه رو باز کنه و توش رو ببینه که از دستش هیچی باقی نمونده اصلاً و الآن هم توی بیمارستانه! حیرت عمیق‌تری در چشمان سبزِ کول نشست که بن با همان لبخند مضحک روی لبش ادامه داد: - منم با دستکش مخصوص دستم رو وارد کیسه کردم که هنوز دستم رو دارم، وگرنه الآن یه دست بهم بدهکار بودین! حرفش که تمام شد بی‌تفاوت به همه‌شان، دستم را فرو کردم داخل کیسه و شئ‌ای که داخلش قرار داشت را بیرون کشیدم و بیرون آمدن دستم از درون کیسه مساوی شد با نوری سفید که تمام آزمایشگاهشان را در بر گرفت و صدای فریاد کول، بن و هافمن بلند شد.
    2 امتیاز
  13. رو به همه حاضرین در غار کردم و خطاب به همه‌شان گفتم: - ما با انسان‌ها دشمنی‌ای نداریم و نمی‌تونیم موجودی رو بی‌ این‌که خطایی کرده باشه مجازات و یا قربانی کنیم. بهترین کار اینه که سخاوت نشون بدیم و آزادش کنیم و اول راهی که ازش اومده رو بپرسیم و بعد حافظه‌ش رو پاک کنیم و برش گردونیم به دنیای خودش و راه رو ببندیم تا هم‌چون همیشه دنیای تاریک از چشم بشر پنهان باقی بمونه. بعضی از اعضا طوری که موافق هستند و بعضی‌های دیگر طوری که گویا یک احمق برایشان سخنرانی کرده است، به من خیره شده بودند. نمی‌دانم چه تصوری در آن لحظه از من داشتند؛ اما من فقط دیگر نمی‌خواستم قبیله‌ام رنج و عذابی متحمل شوند. من با لایکنتروپ‌هایی که یقین دارم دستشان با جادوگران در یک کاسه بوده و مسبب مرگ پدرم هستند، سی‌صد سال است که به‌خاطر آرامش قبیله‌ام، در صلح هستم، آن‌وقت چه‌طور با انسان‌هایی که به ما آسیبی نرسانده‌اند دشمنی را آغاز کنم؟ می‌دانستم لایکنتروپ‌ها به آسانی قانع نمی‌شوند و نیاز است طوری دیگر صحبتم را به آن‌ها بفهمانم، پس رو به همه کسانی که حاضر بودند با لحنی محکم غریدم: - اون انسان رو به دنیای خودش برمی‌گردونم و هرکسی که بخواد جلوی من بایسته، بهتره قدر نفس‌های توی ریه‌هاش رو بدونه چون؛ اونا آخرین نفس‌هایه که می‌کشه! *** (زمان حال) به منطقه‌ای رفتیم که تماماً در زیرِ زمین قرار داشت. خودمان را با اتاقک آهنین و کوچک که او را آسانسور می‌نامیدند به اعماق زمین رساندیم. سپس وارد اتاقی درندشت شدیم که تماماً آهنین بود. درب ورودی به صورت خودکار باز شد و کول جلوتر و من به دنبالش قدم برداشتم. هر ثانیه سؤالات بیشتری در ذهنم ایجاد میشد و باعث شد دهان باز کنم: - این‌جا کجاست؟ - آزمایشگاه. آزمایشگاه دیگر چه قبرستانی بود؟ زمانی که کول دید گیج نگاهش می‌کنم گفت: - یه جاییه که توش آزمایشات سری رو انجام می‌دیم. داشتم واژه‌ی آزمایشات سری را در ذهنم تجزیه و تحلیل می‌کردم که انسانی مذکر و میانسال با قدی متوسط و کله‌ای فاقد از یک تارِ مو که روی کُت و شلوارش، پیراهنی سفید که جلویش باز بود، پوشیده بود جلو آمد و بعد از عرض سلام و احترام نسبت به کول، رو به من کرد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد. من هم متقابلاً سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم به مکیدن خونِ جاری در رگ‌های آبی‌اش فکر نکنم. احساس تشنگی! تشنه بودم. آب دهانم را فرو بردم و احساس کردم تشنه‌تر شده‌ام. سعی کردم آرام به‌نظر برسم. انسان میانسال که کول او را دکتر هافمن خطاب می‌کرد، ما را به سمتی راهنمایی کرد و هر سه نفر به آن طرف رفتیم. درحالی‌که از راهروی باریک می‌گذشتیم حرف‌های کول را به‌خاطر می‌آوردم. کول معتقد بود که این یک طلسم است؛ اما من اثری از جادو در آن‌جا نمی‌دیدم. حتی اگر یک طلسم می‌بود فقط یک احتمال وجود داشت که از دیدِ من پنهان باشد و این احتمال چیزی بود که یک درصد هم نمی‌خواستم به آن فکر کنم.
    2 امتیاز
  14. باز همگان به تکاپو افتادند و همهمه شدت گرفت. به تک‌تکشان نگاه کردم. می‌توانستم صدای ذهنشان را بشنوم، می‌دانستم هر یک از اعضای هر قبیله درحال حاضر چه احساسی دارد و به آن‌ها حق می‌دادم. نفسم را با اعصابی متشنج بیرون راندم. چیزی درون مغزم می‌جوشید، نمی‌توانستم اجازه دهم هم‌چون اتفاقی رُخ دهد. نه برای این‌که لایکنتروپ‌ها اول دیده بودنش و من باخته‌ام. نه برای این‌که چشمان آن انسان مرا به اعماق خود می‌کشاند و برای لحظه‌ای درونم احساسی را بیدار کرد که هیچ‌گاه نشناخته بودمش و حتی هنوز نمی‌دانم نام آن احساس ترحم است یا چیز دیگری. نه برای این‌که مایع ناامیدیِ قبیله‌ام می‌شوم و حسرت دیدن آفتاب و مهتاب باز هم به دلشان می‌ماند، نـه هیچ‌کدام از این دلایل درست نیستند. بلکه تمام دلیلم این است که آرامش قبیله‌ام را برهم نزنم و خیلی خوب می‌دانم اگر انسانی را قربانی کنیم با توجه به این‌که نمی‌دانیم آن انسان چه‌طور وارد دنیای ما شده، ممکن است هزاران انسان دیگر هم وارد دنیای ما شوند و آرامش قبیله‌ام برهم بخورد. هیچ خطر و ناآرامی و ناامنی‌ای را برای قبیله‌ام نمی‌خواهم. - من اجازه این‌کار رو بهتون نمیدم. فالین پیر رو به من گفت: - فرمانروا اِل، شما خون‌آشامان مردمان شریفی هستین، نباید بی‌عدالتی کنین. صدای پوزخند الهاندرو روی اعصابم بود و هم‌زمان با خشم گفتم: - قرار نیست بی‌عدالتی‌ای رُخ بده، فقط نمی‌تونم این اجازه رو بدم که کسی از هیچ‌یک از قبایل، خون اون انسان رو بریزه. آلکن مرا مورد خطاب قرار داد: - فرامانروا! می‌خواین چی بگین؟ درحالی‌که می‌خواستم قبل از حرف زدن، قلبِ کثیف الهاندرو را بیرون بکشم تا با پوزخند روی لبش خشک شود و به زمین بیفتد، باز هم سعی کردم اعصابم را تحت کنترل نگه‌دارم و دهان گشودم: - وقتی یکی از انسان‌ها وارد دنیای تاریک شده ممکنه بقیه‌شون هم وارد دنیامون بشن و ما نمی‌تونیم همچین ریسکی کنیم و بدون فهمیدن راز ورودِ اون انسان به دنیامون، بستن و از بین بردن اون راه، خونش رو بریزیم و با دست خودمون برای خودمون دشمن بسازیم. الهاندرو با پوزخند روی لبش گفت: - تو ترسیدی اِل آندریا! با خشم غریدم: - من هیچ‌وقت نمی‌ترسم؛ اما نمی‌تونم روی آرامش قبیله‌ام ریسک کنم. تصور نکنید اونا فقط انسان معمولی هستن و خالی از قدرتن، اگه این‌طور می‌بود از ازل بهشون نمی‌گفتن اشرف مخلوقات! پیکی که تا آن لحظه گوشه‌ای نشسته بود و با ژاکت بافته‌ شده از موی شیر وحشی که به تن داشت مشغول بود، بلند شد و ایستاد و گفت: - اما اون درحال حاضر فقط یه انسان بی دفاع و تنهاست، می‌تونیم راحت قربانیش کنیم. رو به پیکی کردم و گفتم: - اون تنهاست درسته؛ اما وقتی هم‌نوعانش وارد دنیامون بشن تنها نمیان.
    2 امتیاز
  15. با خود می‌اندیشیدم که با این اوصاف که آن آدمی‌زاد توانسته دنیای تاریک را پیدا کند و ببیند، ممکن است او یک انسان معمولی نباشد؛ اما شاید هم حدسم نادُرست باشد و او بنابر دلایلی که نمی‌دانم چیست راهی برای ورود به دنیای ما پیدا کرده باشد که البته این باعث می‌شود ماجرا به همان اندازه که هیجان‌انگیز است همان‌ اندازه هم خطرناک بشود. باید سریع‌تر با آدمی‌زاد صحبت کنم و او را حتی شده به زورِ شکنجه و ریختن زهرِ جیرجیرک سمی در حلقش به حرف بیاورم تا اگر این حدسم درست باشد، باید آن راه را پیدا کنم و درش را گل بگیرم تا مبادا به چشم انسان دیگری بیایید و پای انسان دیگری به سرزمین تاریک باز شود. با این‌که هیچ‌گاه در طول عمر بی‌شمارم انسانی غیر از او ندیده‌ام باز هم از افسانه‌ها به خاطر دارم که انسان‌ها به هرجایی قدم گذاشته‌اند آن‌جا را به خون کشیده‌اند و نابودی را برای مخلوقات و موجودات آن‌جا به ارمغان آورده‌اند. نه این‌که از آن‌ها بترسم نه، فقط نمی‌خواهم آرامشی که بعد از نفرین برای قبیله‌ام ساخته‌ام حتی برای یک ثانیه از بین برود. انسان‌ها در طول تاریخ موجوداتی سرکش بوده‌اند و کارهایی کرده‌اند که حتی ما خون‌آشام‌ها که آن‌ها مسلماً ما را موجوداتی رعب‌انگیز می‌نامند، نکرده‌ایم. گرچه شکستن طلسم را برای قبیله‌ام بیشتر از هر چیزی می‌خواهم چون احساس حسرت درونشان برایم بیش‌ازحد سنگین است ولی نمی‌توانم روی برهم‌زدنِ آرامششان خطایی کنم که هیچ جبرانی نتواند داشته باشد. من مسئول حفظ امنیت و آرامش قبیله‌ام هستم، به پدرم قول داده‌ام و نمی‌توانم بگذارم کسی و چیزی باعث شود قولم به پدرم بشکند. قبل از آن‌که چیزی بگویم الهاندرو با کتیبه‌ای طلایی‌فام که دور تا دورش را آتشِ محافظ فرا گرفته است، وارد غار می‌شود و از روی سنگ‌های سیاهی که کف غار را پوشانده بودند عبور می‌کند و میانِ همه می‌ایستد. کتیبه را باز می‌کند و صفحه‌ای را رو به همه نشان می‌دهد و می‌گوید: - طبق نوشته‌های کتیبه‌ی آتشین، قربانی کردن یه انسان فقط می‌تونه نفرین یه قبیله رو بشکنه. با این حرف همهمه در بین اعضا شدت می‌گیرد. الهاندروی لعنتی باز چه در سر داشت؟ از تاریکی خود را به بیرون کشیدم و در مقابل الهاندرو ایستادم و غُریدم: - داری بلوف می‌زنی! با خشم به من خیره شد و خواست پاسخم را بدهد که فالین و آلکن هردو هم‌زمان صدایشان را بالا بردند: - درسته! فالین به همین یک کلمه اکتفا کرد و آلکن گفت: - کتیبه‌ی آتشین برای هر پرسشی پاسخی صحیح داره و این درست‌ترین پاسخ به این موضوع بوده. الهاندرو بعد از شنیدن سخنانِ آلکن، لب گشود: - هر قبیله‌ای که زودتر اون انسان رو دیده باید قربانیش کنه و نفرینش رو بشکنه، این تنها راهِ عدالت و انصافه. صدای تیموتی از لای‌به‌لای اعضا بلند شد: - آره‌آره همینه... و ما گرگینه‌ها اول دیدیمش.
    2 امتیاز
  16. وسایل را جمع کردیم، و گذاشتیم داخل صندوق عقب ماشین. خانواده‌ی عمه چون خانه‌شان دورتر بود رفتند، و ماهم همه وسایل را جمع کردیم. همه نشسته‌بودیم تو ماشین آرش رفت توپ را بیارد. ما پنج نفر تو ماشین ارشیا بودیم و بزرگ‌ترها تو ماشین عمو. بعد گذشت نیم ساعت رسیدیم، ارشیا ماشین را جلوی درب‌آهنگی نگه‌داشت. همه رفتند داخل خانه و وسایل را هم بردند، من ماندم که توپ را ببرم خانه، صندوق عقب را باز کردم و تور توپ را برداشتم، هم‌زمان یک چیزی ازش آویزان شد ترسیدم و توپ را پرت کردم، همه‌جا تاریک بود فقط تیر برق بالای سرم روشن و خاموش می‌شد آرام رفتم نزدیک توپ یک‌ چیزی برق می‌زد تو اون تاریکی با سر انگشت تور را بالا آوردم که بدن درخشان مار را دیدم، همون مار تو پارک بود،خوشحال از اینکه دوباره دیدمش بالا پایین پریدم مار یکم تقلا کرد که خلاص بشود، اما دمش توی تور گیر کرده بود، توپ را از تور در آوردم تا راحت‌تر آزادش کنم انگار فهمید قصد کمک دارم و دیگر تقلایی نکرد، مجبور بودم تور را یکم بِبُرم تا مار آزاد شود. همراه خودم شیٔ تیز نداشتم توپ را همان‌جا گذاشتم و داشبورد ماشین را نگاه کردم که یک چاقو جیبی کوچک توش بود، چاقو را برداشتم و تور را یکم بُریدم، مار را برداشتم و چاقو را گذاشتم سر جایش، قفل ماشین را زدم و توپ را هم برداشتم. مطمئنم باز میگویند این مار را رها کنم،ولی من ازش خوشم آمده و دلم نمی‌خواد رهایش کنم دوباره، یادم آمد زیرزمین یک آکواریوم دارم که می‌شود مار را آنجا نگه دارم. زود درب حیاط را باز کردم و به‌ سمت زیرزمین رفتم. آرام با احتیاط از پله‌ها پایین رفتم و درب زیرزمین را باز کردم دستم را به دیوار کشیدم تا کلید برق را پیدا کنم. کلید را فشار دادم و همه‌جا روشن شد. ملحفه‌ها را کنار زدم تا آکواریوم را پیدا کنم. روی همه وسایل ملحفه انداخته بود مامانم. همانطور که مشغول گشتن بودم صدای مامانم را شنیدم که می‌گفت: - سارا کجا موندی یه توپ آوردن اینقدر طول کشید؟! با صدای بلند گفتم: - الان میام مامان. بلاخره آکواریوم را پیدا کردم و برش داشتم خاکی بود، چون خیلی وقت بود ازش استفاده نکرده بودم. با همون ملحفه سر سری پاکش کردم و مار را گذاشتم داخلش، تا فردا بیایم و تمیزش کنم. آکواریوم را گذاشتم پشت بخاری و رویش ملحفه انداختم. تا اگر کسی آمد نبینتش. زیرزمین بهم ریخته‌بود و همه ملحفه‌ها کنار رفته بود. الان نمی‌شد جمعشان کنم گذاشتم برای فردا. برق زیرزمین را خاموش کردم و زودی رفتم طبقه بالا تا دوباره صدای مامانم درنیاید.
    2 امتیاز
  17. چندین بار به خودم لعنت فرستادم که چرا انقدر محکم پرت کردم، هرچی اون اطراف را گشتم نبود که نبود، یکم دیگر جلو رفتم که یک چیزی شبیه توپ زیر بوته دیدم، دویدم همان سمت خم شدم و بوته را کنار زدم، توپ بود برش داشتم و خواستم برگردم که براقی چیزی توجه‌م را جلب کرد دوباره خم شدم و اون براقی دراز را برداشتم که به سرعت یک چیزی بالا آمد، صورتم را اونور کردم تا نخورد به صورتم. دوباره سرم را چرخاندم و نگاهش کردم ترسیدم جیغ کوتاهی کشیدم و پرتش کردم تو اون تاریکی بدنش مثل الماس می‌درخشید. یکم که آروم شدم نزدیکش شدم و خوب نگاهش کردم یک مار بسیار خیره‌کننده بود، نمیدانم چطور وصفش کنم بس که عجیب و زیبا بود! به خاطر ظاهر زیبایش جذبش شدم و برش داشتم. صدای آرش آمد که می‌گفت: - سارا، حالت خوبه؟! یکم بعد همه‌ی بچه‌ها دورم جمع شدن، مار هنوز در دستم بود. - چرا اومدین؟ من حالم خوبه، بریم. نرگس: صدای جیغت رو شنیدیم اومدیم، ببینم اون چیه دستت؟ مار را بالا آوردم، نرگس که نزدیک بهم ایستاده‌بود، هینی کشید و چند قدم ازم فاصله گرفت. مهناز درحالی که نگاهش به مار در دستم بود گفت: - این دیگه چجور ماریه؟ تاحالا همچین چیزی ندیدم. با ذوق گفتم: - خیلی خوشگله نه؟ سری تکان داد... همه اصرار کردن مار را همانجا رها کنم برود میگفتن خطرناکه، اما من ازش خوشم آمد و به حرفشان توجه نکردم. همه باهم رفتیم پیش مامان اینا تا مارم را نشانشان دهم. عمو و بابا به نوبت قلیون می‌کشیدند، مامان اینا هم درحال صحبت بودن، با ذوق رفتم طرف جمع و مارم را بالا آوردم و گفتم: - ببنید چی پیدا کردم خیلی خوشگله مگه نه؟ اول با گیجی نگاهم کردند و بعد که متوجه شدند آنی که در دستم است یک مار است؛ فوری مامان اخم کرد و سرزنش‌وار گفت: - سارا اونو بنداز زمین خطرناکه نیشت میزنه. بقیه هم حرفش را تأیید کردند، اما با لجبازی گفتم: - من این مار رو می‌خوام و ولش هم نمیکنم. ارشیا مداخله کرد و گفت: - تو گو*ه می‌خوری. اخم‌هایم را در هم کشیدم و گفتم: - درست با من صحبت کن ارشیا، نمی‌خوام بی‌احترامی کنم بهت پس دخالت نکن. ارشیا خواست جوابم را بدهد که بابا با تحکم اسمش را صدا زد، این یعنی باید دهانش را ببندد. بابا رو کرد طرفم و گفت: - سارا؟‌ این مار رو از کجا پیدا کردی؟ با ذوق گفتم: - تو جنگل دیدمش. امیدوار بودم حدأقل بابا بذاره مار را ببرم به خانه، ولی با حرفش همه‌ی امیدم ناامید شد. بابا: سارا این مار خطرناکه خودت یه مار تو خونه داری پس اینو ولش کن بره. - بابا توروخدا لطفاً‌لطفاً بذارین ببرمش خونه، درسته اون مار رو دارم ولی اینم می‌خوام. بابا مخاطب به مهناز گفت: - مهناز این چه نوع ماریه؟ سمیه؟ مهناز نگاهی به مار در دستم کرد و گفت: - نمیدونم دایی تاحالا همچین ماری ندیدم. هرچی خواهش کردم اهمیت ندادند و مجبورم کردن همانجا رهایش کنم. تا آخر شب عبوس یک‌جا نشسته‌بودم و هرچی بچه‌ها می‌گفتند بیا بریم سوار وسایل پارک بشیم جوابم فقط «نه» بود. از جواب تکراری‌ام خسته شدن و دیگر اصرار نکردند باهاشون برم.
    2 امتیاز
  18. رسیدیم به پارک، ارشیا ماشین را پارک کرد.‌ چند دقیقه بعد مامان اینا هم رسیدند. من زیر انداز و توپ را برداشتم سبدها را هم ارشیا و آرش برداشتند. هوا آفتابی بود صدای پرنده‌ها و صدای بازی بچه‌های کوچک، آدم را به وجد می‌آورد. زیر انداز را پهن کردم و چند تا بالشت که آورده‌بودیم را هم گذاشتم مهران (پسر عمه‌ام) قلیون را از ماشین آورد. ما چهار دختر همه باهم رفتیم پارک را بگردیم و سوار وسایل پارک شویم. به‌ خواسته مهناز (دختر عمه‌ام) اول رفتیم تاب سوارشیم بعد بریم ماشین بازی. داشتیم سمت تاب‌های آهنی پارک می‌رفتیم مهناز گفت: - سارا چیکارا می‌کنی کم پیدایی، هنوز اون مارتو داری؟ (مهناز دامپزشک بود، برعکس بقیه از مارم خوشش میامد) به سنگ ریز جلوی پایم ضربه‌ای زدم و گفتم: - سلامتیت سرم گرمه درسامه، آره هنوز مارم رو دارم. سری تکان داد، ترلان که تاب هارا دید دوید سمتشان و سوار یکی از تاب‌ها شد؛ نرگس هم رفت تا هلش بدهد، تاب کناری خالی بود، برای همین من رفتم و سوارش شدم، مهناز هم مرا هل میداد. به نوبت سوار می‌شدیم و هم را هل می‌دادیم... از تاب‌سواری خسته شدیم و رفتیم خوراکی بگیریم، من پفک، چیپس و لواشک برداشتم، بقیه هم خوراکی هایشان را گرفتند. بعد حساب کردنشان رفتیم پیش مامان اینا تا چند بسته تخمه‌ای که گرفته بودیم را بهشان بدهیم... پسرا نبودند بزرگ‌ترها هم مشغول بگو بخند بودند تخمه‌‌ها را دادیم بهشان و رفتیم ماشین سواری. خیلی وقت بود اینجوری دورهم نبودیم و بهمان خوش نگذشته‌بود. *** شب بعد از خوردن شام که برنج و کباب بود به‌همراه نوشابه سالاد... . با بچها تصمیم گرفتیم وسطی بازی کنیم، ما چهار دختر باهم بودیم و اون چهارتا هم باهم بودند، سنگ کاغد قیچی کردیم و از شانس خوبشان آن‌ها رفتن وسط و ما باید آن‌ها را با توپ می‌زدیم. ترنم و مهناز یه گوشه نشسته بودند تا منو نرگس هرکدام یک نفر را بزنیم و بعد آن‌ها بیایند دونفر دیگر را بزنند. پسرا با نیش های باز رفتن وسط، اول از همه ارشیا را زدم که جا‌خالی داد، نرگس تا توپ رسید دستش سریع ارشیا را هدف گرفت ولی نتوانست بزند. همینطور ادامه می‌دادیم و ارشیا با زیرکی جاخالی می‌داد. نرگس حرصش گرفت و محکم توپ را پرت کرد که خورد به امیر، امیر هم که از قیافه‌اش معلوم بود دردش گرفته رفت کنار، توپ افتاد دست من خواستم مثل نرگس با حرص بزنم بلکه یکیشان باخت و رفت کنار. با تمام قدرت توپ را پرت کردم که متأسفانه به هیچکس نخورد و توپ به سمت جنگل رفت - اه لعنتی! نرگس با قیافه خندون گفت: - سارا باید خودت بری بیاریش من نمیرم می‌ترسم. با حرص گفتم: - باشه بابا ترسو، خودم میرم. مهران گفت: - می‌ترسی من برم بیارمش سارا؟ توپیدم بهش و گفتم: - لازم نکرده قهرمان بازی دربیاری خوردم میرم. می‌دانستم نباید اینطور جواب مهربانی‌اش را بدهم اما نتوانستم جلوی دهانم را بگیرم.
    2 امتیاز
  19. عنوان: تقاطع اضداد ژانر: تخیلی عاشقانه نویسنده: الهام احمدی خلاصه: دختری در جنگلی خاموش، نشانی از نوری گمشده بر چهره‌اش شکوفا می‌شود. چشمانی از جنس طبیعت، سرنوشتی که او را می‌خواند. خانه‌ای که دیگر پناه نیست، نگاهی که او را غریبه می‌بیند. نقابی میان او و جهان، رازی که هنوز از دل تاریکی سر برنیاورده است.
    1 امتیاز
  20. پارت دهم مارال و پارسا همسن بودن. من تقریبا حدوده چند ماهه حس می‌کنم اینا خیلی کارای زیر زیرکی انجام میدن، هر وقت هم که از مارال می‌پرسم سرخ و سفید میشه و من رو می‌پیچونه. شک اصلیم از اونجایی شروع شد که پارسال قرار بود دوستاش تو کافه دنج سمت خیابون محمدی سوپرایزش کنن، من هم رفتم که بهشون بپیوندم و سوپرایزش کنم، یکهو با دیدن پارسا اونجا خودم سوپرایز شدم، پارسا هم مثل عرشیا واقعا پسر خوبی بود اما خب به هرحال هر چی که بود، فامیل بود. شایدهم من دارم اشتباه می‌کنم و واقعا چیزی نباشه بینشون، اگه باشه تا الان مارال صد بار بهم گفته بود، یکهو با صدای مامان به خودم اومدم: ـ شنیدی چی گفتم باران؟ از فکر بیرون اومدم و گفتم: ـ نه حواسم نبود، چی‌شد؟ مامان گفت: ـ میگم بابات یه ساعت دیگه میرسه. تا قبل از اینکه عمو اینا بیان تو اصلا چیزی نگو! سریع گفتم: ـ نه بابا! مامان همون‌طور که چاییش رو می‌خورد، پرسید: ـ حالا اگه یک درصد بابات رضایت داد، قراره کجا بمونین؟ ـ پانته‌آ گفته بود دایی آخریش که توی کار نقشه برداری بود، پروژه امسالشون افتاده سمت جنوب، تا یکسال میره اون سمت، خونش خالیه، احتمالا میریم اونجا. مامان انگار یکم خیالش راحت شد و گفت: ـ خب پس از این جهت که جاتون آماده است خوبه! تایید کردم و گفتم: ـ آره. مارال صدام زد: ـ باران، گوشیت شارژ نداشت، تو شارژ گذاشتم. بلند گفتم: ـ باشه.
    1 امتیاز
  21. پارت نهم همین لحظه دیدم که گوشیم ویبره میره، پارسا بود ( پسر کوچیکه عمو فرشاد ) برداشتم: ـ سلام ـ سلام باران جون چطوری؟ با شادی گفتم: ـ مرسی خوبم، ایشالا که امشب همه چیز ختم بخیر شه، بهترم میشم. ـ میشه، میشه بابام وقتی قول داده حل می‌کنه. با حالت لوسی گفتم: ـ عموی منه دیگه. با حالت مسخره‌ای گفت: ـ آره واقعا کاش من هم دختر بودم یکم به من هم توجه داشت. با تهدید گفتم: ـ هوی راجب عموی من درست صحبت کن، بنده خدا همه جوره حواسش به تو و عرشیا هست. خندید و گفت: ـ آره بابا شوخی می‌کنم، راستی میگم به مارال زنگ می‌زنم گوشیش خاموشه. ـ مارال باتری گوشیش خرابه، تعمیرگاهه. ـ آها خب گوشی رو میدی بهش؟ با کنجکاوی گفتم: ـ تو اول بگو چیکارش داری؟ با جدیت گفت: ـ خانم خانم‌ها درسته بزرگتری ولی فضولی موقوف! ـ بی ادب! مارال رو صدا زدم که اومد تو اتاق و آروم پرسید: - کیه؟ تا گفتم پارسا، کمی سرخ و سفید شد و گوشی رو ازمن گرفت و به زور من رو از اتاق خودم بیرون کرد و در رو بست تا صداش رو نشنوم.
    1 امتیاز
  22. «نکته دوم» این قسمت: خط دیالوگ یکی از نکات مهم تو ویراستاری و درست نوشتن، خط دیالوگ هستش. متاسفانه نویسنده‌هایی هستن که از مثبت و منفی برای دیالوگ استفاده می‌کنند که کاملا اشتباه هستش و از اصول صحیح نوشتن خارجه🩵 یک سری دیگه از نویسنده‌های عزیز هم خط فاصله رو با خط دیالوگ اشتباه می‌گیرند که خب طبیعیه چون کمی شبیه بهم هستن، براتون مثال میزنم که بهتر متوجه بشید👇🏻🩵 « مثال » + وای نه نمی‌خوام. _ مگه دست خودته؟! [این خط دیالوگ بالا کاملا اشتباه هستش]❌ _ تن صدات رو کنترل کن! _ اگه نکنم؟! [این مورد بالا هم خط دیالوگ نیست عزیزان این خط فاصله هستش که کاربردش رو تو پست‌های بعدی بهتون میگم]❌ - اون روز که رفتیم دربند دیدمش. - کسی کنارش بود یا... [بله این مورد بالا کاملا صحیح و بی عیب و نقصی هستش]✔️✔️✔️ 🔵یادتون باشه همون‌طور که ما مکان نگارشی داریم مکان دیالوگ هم داریم👇🏻 -باشه.❌ (خط دیالوگ)(فاصله)(جمله) - باشه.✔️
    1 امتیاز
  23. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  24. پارت هشتم با ناراحتی گفتم: ـ مامان تو خودت می‌دونی بابا رو حرف آقاجون و عمو فرشاد حرفی نمی‌زنه. همین‌طور که ظرف رو درمی‌آورد، گفت: ـ این قضیه فرق می‌کنه. ـ چه فرقی؟ بهم نگاهی کرد و گفت: ـ بابات هیچ وقت قبول نمی‌کنه تو تنهایی بری تهران زندگی کنی. مارال که داشت مانتوی مدرسش رو درمیورد گفت: ـ حالا مامان اینقدر نفوذ بد نزن، شاید قبول کرد. مامان داشت وسایل سالاد رو برای امشب درست می‌کرد که گفت: ـ من بیست و پنج ساله که دارم با پدرتون زندگی می‌کنم، بعید می‌دونم راضی بشه ولی نگران نباشین من هم پشت حرف عموتون درمیام ببینیم چی میشه، چون عموت هم خیلی مشتاقه که بری و مستقل بودن و تجربه کنی. با تعجب گفتم: ـ مگه بهت زنگ زدش؟ ـ نه من دیروز زنگ زدم که دعوتشون کنم، گفت که باران باید بره پی آرزوها و رویاهاش. من هم دیگه رو حرفش حرفی نزدم. پریدم بالا و با شادی گفتم: ـ عموی خودمه، ایشالا امشب بتونه با حرف‌هاش بابا رو نرم کنه. مامان که سعی می‌کرد لبخندش رو کنترل کنه گفت: ـ خیلی خب حالا، یواش‌تر! بعد با صدای بلند گفت: ـ مارال مادر بیا ناهارت رو بخور سرد میشه، باران تو هم بیا سالاد و برای شام درست کن. مارال هم گفت: ـ الان میام. رفتم تو اتاقم که مدارک دانشگاه و بزارم توی کمدم.
    1 امتیاز
  25. پارت هفتم من‌هم مثل خودش با حالت شاکی گفتم: ـ آره گوشزد کرد و بعدش هم چون متوجه شد که عرشیا درست مثل برادرم میمونه دیگه حرفش رو پیش نکشید، علاوه بر اون عرشیا مهاجرت کرده و رفته، من بعید میدونم دیگه برگرده. پانته‌آ با تعجب گفت: ـ حالا از کجا میدونی؟ شاید برگشت یا اگه هم برنگشت خودش چند بار بهت گفت که تو رو می‌خواد ببره پیش خودش، تو خودت هم که عشق مهاجرت. با حالت مسخره کردن خندیدن و گفتم: ـ کلا فیلم و سریال زیاد می‌بینی نه؟ بابا میگم من رو عرشیا با هم بزرگ شدیم؛ جفتمون بهم دیگه به چشم خواهر و برادر نگاه می‌کنیم. پانته‌آ پوزخند زد و گفت: ـ باشه باز بعدا معلوم میشه، باز میگی پانته‌آ گفته بود. در ماشین رو باز کردم و گفتم: ـ برو بابا، فعلا کاری نداری؟ ـ نه قربونت، به من پیام بده و نتیجه رو بگو! ـ باشه خداحافظ. کلید انداختم و در رو باز کردم. داخل خونه بوی یه قیمه‌ای پیچیده بود و چون صبحانه نخورده بودم خیلی گرسنم بود. مشغول غذا خوردن بودم که مامان و مارال از راه رسیدن. بعد از اینکه باهاشون سلام علیک کردم رو به مامان با حالت خواهش گفتم: ـ مامان لطفا، امشب فقط یک امشب پی حرف بابا نباش! مامان با اخم گفت؛ ـ باران دوباره شروع کردی؟ باز می‌خوای پدرت شر درست کنه؟!
    1 امتیاز
  26. پارت ششم ـ خب از اون خوشم نمیومد واقعا، بعدش هم رشت شهر کوچیکیه، بابای من همین‌جوری سر کارای من باهام لجه، باز فکر کن که دوست پسرم داشته باشم که دیگه هیچی، علاوه بر من دهن اون بنده خدا سرویس میشه، روزی هزار بار ابراز پشیمونی می‌کنه از اینکه با من اوکی شد. پانته‌آ کمی حرفم رو تایید کرد و گفت: ـ آره خب از این جهت هم حق داری، ولی بنظرم وقتش رسیده از این تنهایی دربیای. خندیدم و گفتم: ـ چی‌شده نکنه کیس خوبی سراغ داری؟ خندید و گفت: ـ نه بابا، همین‌جوری گفتم وگرنه اگه من بیل زن بودم، اول باید باغچه خودم رو بیل بزنم. بعد جفتمون خندیدیم. وقتی سوار ماشین شدیم، بالاخره این ابرها کار خودش رو کرد و بارون شدیدی گرفت، رشت اینقدر این اواخر سرد و بارونی بود که دلم برای هوای آفتابی لک زده بود، تو دلم خیلی آشوب بود، دوست داشتم هر چی سریع‌تر بابا رضایت بده و برم و کارم رو شروع کنم. استاد فرخ نژاد گفته بود اولین نمایشمون قراره سیزدهم بهمن ماه تو تئاتر قشقاوی تئاتر شهر اجرا بشه. تئاتر عروسکی کلاه قرمزی. به هممون هم گفت که سبک سورئال کلاه قرمزی و تمام مجموعه‌اش رو طراحی کنیم، با اینکه هنوز معلوم نبود برم یا نه ولی از دیشب طراحی رو شروع کرده بودم اما بابت نگرانی که داشتم؛ نمی‌شد درست تمرکز کنم و چیز قشنگی بکشم. پانته آ جلوی در خونمون نگه داشت و گفت: ـ خب ببینیم قضیه تو امشب چی میشه، یادت نره حتما من رو در جریان بزاری‌ها! همون‌طور که کمربندم رو باز می‌کردم، گفتم: ـ باشه، فقط دعا کن خوب پیش بره! پانته‌آ گفت: ـ نترس بابا اون عمو فرشادی که من دیدم بعید می‌دونم نتونه بابات رو قانع کنه، بهرحال رو تو به یک چشم! پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ پانته‌آ دوباره شروع نکن! پانته‌آ با حالت شاکی گفت: ـ خب مگه دروغ میگم؟ خودت می‌گفتی زنعموت چندین بار بابت عرشیا این موضوع و غیر مستقیم به مادرت گوشزد کرد.
    1 امتیاز
  27. رمان:آلپاکای سرخ نویسنده:زهراعاشقی ژانر: عاشقانه، جنایی خلاصه: داستانی پر از رازهای تاریک، عشق‌های پیچیده و لحظات غیرقابل پیش‌بینی که شما را با خود به دنیای پرتنش و پرخطر خواهد برد! وقتی دنیا زیر پای «امیلی» فرو می‌ریزد، یک تصمیم کافی است تا زندگی‌اش به جهنم یا بهشت تبدیل شود. در میان یک دنیای آشفته، جایی که همه چیز به نظر دروغ است، یک مرد با غروری زخم‌خورده و زنی با گذشته‌ای تاریک به هم گره می‌خورند. اما آیا این عشق می‌تواند نجات‌بخش باشد یا به سقوطی بی‌پایان ختم می‌شود؟ "در این دنیای پر از تردید، مرز میان حقیقت و دروغ کجاست؟" https://forum.98ia.net/topic/389-رمان-آلپاکای-سرخ-زهراعاشقی-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
    1 امتیاز
  28. چرا اسمای رمانات اینقدر خلاقانه و تکه زن:)
    1 امتیاز
  29. قبل از اینکه من لب باز کنم و بپرسم مامان و زن‌عمو کجا هستن؟، نرگس زودتر سؤال مرا پرسید: - مامان و زن‌عمو کجان ؟ عمو از روی مبل بلند شد، درحالی که نگاهش به سمت آشپزخانه بود گفت: - آشپزخونه، الان میان شما برین کفش‌هاتون رو بپوشین. نرگس: آها باشه پس ما میریم. عمو تنها به سر تکان دادن اکتفا کرد. کتونی‌هایم را از روی جا کفشی برداشتم و روی پله‌ها نشستم بند کتونی‌ مشکی‌رنگم را یکم شل کردم و پایم کردم بندش را بستم، کفش دیگرم را هم پایم کردم، نرگس هم کتونی‌های کرمی‌رنگش را به پایش کرده‌بود. یادم آمد توپ برنداشتم؛ همینطور که به سمت پله‌های زیرزمین می‌رفتم گفتم: - نرگس تو برو من میرم توپ رو بیارم. و پا تند کردم به سمت پله‌های زیرزمین، پله‌هارو تی کردم و درب زنگ‌زده‌ رو باز کردم و داخل شدم، تاریک بود دستم را کشیدم بر روی دیوار که کلید برق را پیدا کنم، دستم به کلید خورد و فشارش دادم. همه‌جا روشن شد. زیرزمین پر بود از وسایل قدیمی و چند تا آکواریوم. وسایل را کنار زدم، توپ زیرشان بود، توپ را برداشتم و سپس پس لامپ را خاموش کردم و درب را بستم. درب حیاط باز بود حتماً رفتن بیرون بقیه. رفتم بیرون که سه تا ماشین پشت هم پارک کرده‌بودن. صدای ارشیا آمد که گفت: - سارا زود باش بیا سوارشو دیگه چقد باید علاف تو باشیم؟. دندان‌هایم را بهم فشردم که مبادا جلوی عمو و عمه اینا به ارشیا که از من بزرگ‌تر بود بی‌احترامی کنم. بدون پاسخ دادن به سؤالش درب عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم؛ یقیناً اگر جوابش را میدادم یک بی‌احترامی هم می‌کردم. ارشیا رانندگی می‌کرد و آرش هم روی صندلی کنارش نشسته‌بود. من، ترلان و نرگس صندلی عقب نشسته‌بودیم ترلان وسط من و نرگس بود. صدای نرگس آمد گفت: - سارا توپ رو آوردی؟ آرش رویش را برگرداند طرفمان و گفت: - ببینم منظور این توپ من که نیست؟ آرش عاشق توپش بود. نرگس فرصت صحبت به من نداد و خودش زود گفت: - هوی یابو چند بار بگم «این» رو به درخت میگن؟ آرش: منم چند بار بگم کمی‌ از درخت نداری؟. اینا باز شروع کردن بی‌حوصله از بحث همیشگی این‌ها، رویم را به سمت شیشه ماشین کردم. ارشیا ماشین را راه انداخت. ترلان خواهر کوچک نرگس که چهارده سالش بود گفت: - سرمون رفت بابا بسه ارشیا توام یه آهنگ بذار. ارشیا بدون جواب دادن یک آهنگ بی‌کلام گذاشت و سرعت ماشین را بالا برد.
    1 امتیاز
  30. پس از تعویض لباس‌هایم، دوش گرفتم و سپس به آشپزخانه رفتم تا اگر کاری هست، انجام دهم. مامان داشت دست‌هایش را با پیش‌بند خشک می‌کرد. خطاب به او گفتم: مامان جان، اگه کاری هست بگین انجام بدم. مامان لبخندی زد و گفت: - نه دخترم، تموم شد. من میرم لباس‌هامو عوض کنم. باشه‌ای گفتم و به اتاقم رفتم تا برای آخرین بار خودم را در آینه ببینم. درِ اتاق را باز کردم و وارد شدم. اتاقی که اگر کسی نمی‌دانست متعلق به یک دختر ۱۶ ساله است، قطعاً با خود فکر می‌کرد که این اتاق، اتاق یک دختر ۱۰ یا ۱۲ ساله است. توی آینه قدی گوشه‌ی اتاق نگاهی به خودم انداختم؛ خوب بودم. یک مانتوی مشکی جلو باز که تا چند سانت بالای مچ پایم می‌رسید، به تن داشتم. زیر آن، یک تیشرت پوشیده بودم که داخل شلوار جین مام‌فیت‌ام زده بودم. شالم هم مشکی و سفید بود و با مانتو و تیشرت ست شده بود. آرایش زیادی نکردم؛ فقط کمی کرم و مقداری رژلب زدم. صدای احوال‌پرسی از بیرون اتاق می‌آمد. به گمانم خانواده‌ی عمه یا عمو رسیده بودند. ذوق‌زده به سمت درِ اتاق رفتم و بازش کردم. هنوز از در بیرون نرفته بودم که یک نفر با شتاب وارد اتاق شد. برگشتم و نگاهش کردم؛ پشتش به من بود. اما وقتی برگشت و مرا دید، با خوشحالی بغلم کرد. پس از چند ثانیه، از آغوشم جدا شد و گفت: - سارا، دلم برات تنگ شده بود عزیزم! این صدا را خوب می‌شناختم. نرگس بود، عزیز دلم. از دیدنش بسیار خوشحال شدم؛ مدت‌ها بود ندیده بودمش. خطاب به او گفتم: - دل منم برات تنگ شده بود، خوش اومدی. با خوشحالی جواب داد: - مرسی، چرا تنها اینجا بودی؟ خندیدم و گفتم: - نیومده باز شروع کردی به فضولی؟ امان از دست تو. حداقل بذار دو دقیقه از اومدنت بگذره! لب‌هایش را برچید و گفت: - یک، فضول عمه‌اته. دو، پنج دقیقه از اومدنم می‌گذره. و سه، خب... چیزی به ذهنم نمی‌رسه، سه‌اش رو بعداً می‌گم. خنده‌ام گرفت. نرگس بمب انرژی است. با اینکه یک سال از من بزرگ‌تر است، اما رفتارش او را کوچک‌تر نشان می‌دهد. با دست به شانه‌ام کوبید و گفت: - کوفت! بسه دیگه. پاشو اون رژلب جیگری رنگت رو بده. به شوخی گفتم: - چرا بدم؟ مگه خودت رژلب نداری؟ من خوشم نمیاد کسی از وسایلم استفاده کنه! نرگس که می‌دانست شوخی می‌کنم، خودش به سمت میز آرایشم رفت، رژلب را برداشت و کشید به لب‌هایش. بعد گفت: - خب، من آماده‌ام. بریم دیگه. راستی، این آرش یابو کجاست؟ از وقتی اومدم ندیدمش. گفتم: - منم نمی‌دونم. منو رسوند، ولی خودش نیومد خونه. نرگس توی آینه شال قهوه‌ای رنگش را مرتب کرد و گفت: - بله. پاشو بریم. با هم به پذیرایی رفتیم. همه آنجا بودند، به‌جز مامانم و زن‌عمویم.
    1 امتیاز
  31. (سارا) خورشید به میانه‌ آسمان رسیده بود که زنگ آخر به صدا درآمد؛ صدای همهمه بچه‌ها با صدای زنگ مخلوط شد. همان‌طور که کیفم را به دوش می‌کشیدم و از مدرسه خارج می‌شدم با دوستانم خداحافظی کردم. خسته بودم و گرسنه، از میان جمعیت دختران در حال خروج چشمم به پراید سفید رنگ آرش افتاد؛ از همان فاصله برایش دست تکان دادم و به‌سمتش رفتم. نفس راحتی کشیدم که با این خستگی مجبور به پیاده‌روی تا خانه نبودم. آرش همان‌طور که موهای بلند و خوش حالت مشکی رنگش را از روی صورت کنار می‌زد، تکیه از ماشینش گرفت و با گفتن «چه عجب اومدی» رفت تا سوار ماشینش شود. بی‌حوصلگی از قیافه گندم‌گون و آن دماغ گوشتی افتاده‌اش نمایان بود. دستگیره در را که تازگی‌ها گیر جدیدی پیدا کرده بود به سختی کشیدم و داخل ماشین نشستم. در را ناخواسته محکم بهم زدم که با صدای «هوی» آرش مواجهه شدم. ماشین را با سرعت به راه انداخت. آرش با آن ابروهای قیطانی اخم کرده، خیره خیابان پیش رویش بود. دکمه پایین‌بر شیشه را فشردم تا هوای تازه وارد ماشین شود. سعی کردم جو را تغییر بدهم و با گفتن: - حال و احوال داداش گلم چطوره؟ اما با پاسخ آرش که گفت: - ساکت! حوصله ندارم. ذوق و شوقم کور شد و ترجیه دادم تا رسیدن به خانه سکوت کنم و از منظره اطراف لذت ببرم. طولی نکشید که جلوی درب سه‌لت آهنین خانه متوقف شد و با دادن کلید خانه با آن جا سوئیچی چوبی که عکس آرش رویش حکاکی شده بود، از من خواست تا پیاده شوم. از بدخلقی‌اش حال من نیز گرفته شد، لحظه پیاده شدن در را آرام بستم تا از غرغر مجددش خودداری کنم. درب آهنین را با کلید گشودم؛ تابیدن مستقیم آفتاب باعث شد پلک‌هایم را نیمه بسته نگه‌دارم تا نورش کمتر چشمانم را آزار دهد. از میان حیاط مزاییک شده‌مان دوان دوان گذشتم، چند پله آجرنما حیاط را بالا رفتم و جلو درب ورودی مقنعه را از سرم کشیدم تا هوا لابه‌لای موهایم جریان پیدا کند. درب چوبین ورودی کاملا باز بود، کفش‌های ورزشی‌ سفیدم را درآوردم و با صدای بلند سلام کردم و همانطور وارد شدم. بوی عطر قرمه‌سبزی در خانه پیچیده بود و به من یادآوری کرد که چقدر گرسنه‌ هستم! جواب سلامم را مادر با روی خوش از میان آشپزخانه داد، دلم برای مهربانی‌اش قنچ رفت! از همان ورودی که آشپزخانه در دست چپش قرار داشت را پیچیدم و مادر تپل و سفیدم را که موهای بلندش را بافته و به پشتش آویزان کرده بود و در حال شستن میوه‌های داخل سینک بود را از پشت بغل کردم. مامان همان‌طور که شادمان می‌خندید گفت: - خسته‌نباشی دخترم، برو لباستو عوض کن بیا می‌خوایم با عمو و عمه‌ات بریم پارک. تا مامان اسم پارک را آورد دلیل بدخلقی آرش را فهمیدم. زیاد معطل نکردم و با گفتن «چشم» از او فاصله گرفتم تا به اتاق بروم و لباسم را تعویض کنم. سالن پنجاه متری خانه را که با فرش یک دست پر شده بود را طی کردم تا به اتاق برسم. اولین اتاق نزدیک به آشپزخانه مال من بود، درب چوبی قهوه‌ای رنگش را که با چند عروسک چسبی تزیین شده بود را گشودم و پا به اتاق سفید و صورتی‌ام گذاشتم. پرده کنار زده شده بود و نور شدید آفتاب حسابی اتاق را روشن کرده بود. در را پشت سرم بستم تا وقتی لباسم را تعویض می‌کنم کسی بی‌حواس پا به اتاقم نگذارد. سرامیک‌های تازه تمیز شده کف، حسابی می‌درخشید. همان‌طور که شعر تازه حفظ کرده کتاب فارسی را زمزمه می‌کردم، به‌سمت کمد رفتم و دانه‌دانه و مرتب لباس‌هایم را پس از درآوردن آویزان کردم.
    1 امتیاز
  32. [شخص سوم] لاریس، همیشه به زندگی در مارشیا و قوانین سفت و سخت آن مخالف بود. او در زیر میله‌های قصر ملکه با اشتیاق و نور امید، برای کشف دنیای انسانی بال بال می‌زد. «آیا واقعاً دنیای انسان‌ها این‌قدر شگفت‌انگیز و رنگارنگ است؟» این سؤال همیشه در ذهنش می‌چرخید. یک روز، وقتی لاریس در دل جنگل‌های جادویی مارشیا به گشت‌وگذار با ظاهر انسانی مشغول بود، صدای عجیبی را از دور شنید. صدای خنده و شادی بچه‌ها به گوشش رسید. کنجکاوی او را به سمت صدای زیبا کشید و قدم‌هایش را سریع‌تر کرد. در زیر سایه‌های درختان، او نور خورشید را که از لابه‌لای شاخ و برگ‌ها می‌تابید مشاهده کرد و احساس هیجان انگیزی درونش زنده شد. لاریس آرام به لبه جنگل نزدیک شد، و پا به دنیای انسانی گذاشت. او هرگز حتی تصور نمی‌کرد که چهره‌های انسانی چقدر شگفت‌انگیز و متنوع هستند. در آن زمان لاریس تصمیم گرفت که به این دنیا نزدیک‌تر شود، غافل از این که این تصمیم او را در مسیری ناشناخته و به شدت خطرناک قرار می‌دهد. اما خوشحالی لاریس چندان دوام نیاورد، او در حالی که با حیرت به اطرافش نگاه می‌کرد، احساس تنهایی و سردرگمی به او غلبه کرد. به آرامی درختان بلند را پشت سر می‌گذاشت و به فضای باز و نا‌آشنا و دلپذیری که در مقابلش بود، نگاه می‌کرد. احساس غریبی در دلش حک شده بود. این دنیای جدید بسیار متفاوت بود؛ سرشار از نور و رنگ، با عطرهای گوناگون و صدای زمزمه‌ مردم که همانند آواز پرندگان در گوشش طنین‌انداز می‌شد. «آیا فقط همین قدر زیبایی در دنیا وجود دارد؟» با خود فکر کرد. او در دنیای زیرزمینی‌اش تا به حال این چیزها را ندیده بود. آری، او داستان‌هایی درباره‌ی دنیای انسان‌ها شنیده بود، داستان‌هایی از رنگ و زیبایی؛ اما حالا این زیبایی‌ها را به چشم خود می‌دید. اما در کنار این زیبایی‌ها، ترس نیز در دلش نشسته بود. حال چه می‌شود؟ چطور می‌تواند به دنیای خودش بازگردد؟ آیا می‌تواند؟ کدام بگردد؟ ماری اش یا انسانی‌اش. تصمیم گرفت و به ظاهر مار درآمد.
    1 امتیاز
  33. مقدمه:در عمق تاریک‌ترین نقاط [مارشیا] جایی که نور خورشید هرگز به آنجا نمی‌رسید و تنها سایه‌های سرما در آن رقص می‌کردند، دنیای شگفت‌انگیزی از جادوی مارها وجود داشت. این دنیای زیرزمینی با تالاب‌های جادویی، درختان افسانه‌ای و موجودات مرموزی پر شده بود؛ که بیشتر از آنچه در سطح زمین بود، در آنجا زندگی می‌کردند. در این پادشاهی پر رمز و راز!
    1 امتیاز
  34. انگار من یک هیولام که می‌خوام نیایش رو بدَرَم. مامانم یک تیکه کاغذ انداخت جلوم و گفت: - آدرسه، برش‌دار و از این‌جا برو دیگه‌هم نزدیک ما نیا خب؟ بدون جواب فقط خم شدم و کاغذ رو برداشتم و با چمدون‌هام از خونه بیرون شدم. به ایستگاه تاکسی رفتم. بازهم نگاه همه روم بود. رو کردم سمت یک مرد و گفتم: - سلام نوبت کدوم تاکسیه؟ مرد: اون تاکسی جلو بفرمایین‌. نگاهی به تاکسی انداختم مسافر داشت، ترجیح می‌دادم تنها باشم، ولی به جز همون تاکسی دیگه‌ای نبود، راننده چمدون‌هام رو برداشت و توی صندوق عقب گذاشت. مجبوراً درب کنار راننده رو باز کردم و نشستم، راننده هم اومد و ماشین رو روشن کرد. کاغذی که توی دستم مچاله شده‌بود رو باز کردم و آدرس رو گفتم... . مسافرها بین راه پیاده شدن. با صدای راننده به‌خودم اومدم: ـ رسیدیم خانم. تشکر کردم و کرایه رو پرداخت کردم. بعد از پایین آوردن چمدون‌ها تاکسی رفت. نگاهی به ساختمان جلوم انداختم و وارد شدم. روی کاغذ نوشته بود که خونه طبقه‌ی سوم و در واحد یک قرار داره. با سختی و کشون‌کشون چمدون‌ها رو به داخل آسانسور بردم و دکمه‌ی طبقه‌ی سوم رو زدم. صدای خانمی اعلام کرد طبقه سه هست و در آسانسور باز شد.‌‌ جلوی واحد یک وایستادم، صدایی بیخ گوشم گفت: - نیرا درو باز کن بریم داخل دیگه یکه‌ای خوردم که باز صداش اومد: - تو هنوز به اومدن من عادت نکردی؟ نه نکرده‌بودم. - معلومه که نکردم آخه چند بار بگم یهو نیا. با اون بال‌های کوچیکش چرخی توی هوا زد و روی شونه‌ام نشست. - وای کلید یادم رفت. پری: از دست تو، زنگ یکی از این درا رو بزن بپرس کلیدی بهشون ندادن؟ - باشه تو بیا برو. پری به‌سمت کیف دستیم رفت و داخلش قایم شد.، زنگ واحد سه رو زدم که یک مرد جوون بیرون اومد و پرسید: - بله بفرمایید؟ - سلام کسی دست شما کلید این واحد رو نداده؟ (واحد خودم رو نشون دادم) درحالی که با تعجب به نقابم نگاه می‌کرد. مرد دستش رو به سمت واحد کناری نشونه رفت و گفت: ‌‌-نخیر، شاید به واحد کناری دادن. تشکر کردم و زنگ اون واحد رو زدم خانم میانسالی در رو باز کرد همین سؤال رو از اون هم پرسیدم که گفت: - آره، کلید دادن دستم یه دقیقه صبر کنید الان میارم. تشکر کردم. رفت کلید رو آورد، تا موقعی که درب واحدم رو باز می‌کردم، سنگینی نگاهش روم بود. وارد خونه شدم یه راه‌رو کوچیک داشت که چند قدم می‌شد، سمت راست یه پذیرایی بود با یک دست مبل طوسی‌رنگ و یک تلویزیون ال‌سی‌دی به اضافه تزئینات گل و تابلو های روی دیوار. یک در گوشه پذیرایی بود رفتم سمتش و بازش کردم یک اتاق‌خواب بود، یک تخت طوسی رنگ و کمد دیواری‌ و یه میز صندلی هم گوشه اتاق بود، حموم هم تو اتاق بود. می‌شه گفت: - همه دکوراسیون به رنگ طوسی و سفیده چمدون‌هام رو آوردم تو اتاق تا بعداً لباس‌هام رو بچینم تو کمد پری: نیرا این‌جا خیلی خیلی قشنگه. جوابی بهش ندادم و به آشپزخونه رفتم. کابینت‌ها همه نو بودن یخچال و بقیه وسایل رو داشت، یک کارت بانکی هم روی سنگ اُپن بود، با یک کاغذ که روش رمزش رو نوشته بود. بازهم جای محبت پول دادن کی می‌خوان بفهمن من پول نمی‌خوام محبت می‌خوام؟ هوف بی‌خیال‌. کابینت‌ها رو باز کردم ببینم مواد غذایی هست یا نه، که متأسفانه نبود. باید می‌رفتم خرید. با این‌که خسته بودم ولی مجبوراً کیفم رو برداشتم و از خونه خارج شدم پری هم بامن اومد توی کیف مخفی شده‌بود. کوچه پس‌کوچه هارو گشتم که بلاخره یک فروشگاه دیدم. یک سبد برداشتم و تخم‌مرغ، روغن، برنج... هرچی که لازم داشتم برداشتم و داخلش گذاشتم و با کارت خودم حساب کردم. چون خریدهام زیاد بود، یکی‌شون خریدها رو باهام آورد تا خونه‌ام.
    1 امتیاز
  35. چمدونم رو برداشتم و به سمت تاکسی‌ها رفتم. راننده‌ها با صدای بلند سعی میکردن مسافر جمع کنند. به‌خاطر صدای بلندشون سرم درد می‌کرد. سمت یک راننده رفتم و مقصد رو بهش گفتم. سوار ماشین شدم. باید منتظر می‌موندم سه نفر دیگه هم بیان، اما خسته‌تر از اونی بودم که بتونم منتظر بمونم. تحمل نگاه‌هاشون رو هم نداشتم و این سر و صداها غیرقابل تحمل بود. به‌راننده گفتم کرایه اون سه نفر رو هم حساب میکنم فقط راه بیوفته. سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و به خیابون‌ها نگاه کردم، دلم برای این‌جا و خانوادم تنگ شده‌بود؛ خانواده؟ هه واقعاً میشه به اون‌ها گفت خانواده؟ با اینکه‌ اونقدر بهم بد کردن ولی من هنوز هم اون‌ها رو خانواده‌ام می‌دونستم. باز هم خاطرات زنده‌شد و شبیه تیری به قلبم برخورد کرد. سعی کردم خاطرات رو کنار بزنم تا جلوی این راننده رسوا نشم. نگاه‌های گاه‌به‌گاه این راننده عذابم می‌داد. واقعاً این‌قدر این نقاب خیره‌کنندس؟ که نگاه هرکس رو به خودش جذب می‌کنه؟ چرا؟ نمی‌فهمیدن این نگاه‌ها اذیتم می‌کنه، کاش نامرئی بودم و کسی منو نمی‌دید. چشم‌هام رو بستم ولی هنوز هم سنگینی نگاه راننده رو حس می‌کردم. بعد نیم‌ ساعت جلوی در خونه نگه‌داشت. کرایه رو حساب کردم و چمدون‌های مشکی‌رنگم رو برداشتم و آیفون خونه رو زدم. صدای پا اومد و بعد در باز شد. نیایش (خواهرم) می‌خواست حرف بزنه تا من رو دید مات موند.‌ فکر کنم خبر نداشت من اومدم، آروم کنار رفت و من وارد حیاط شدم، چند دقیقه بعد مامانم اومد و گفت: - نیایش چرا دیر کردی...؟ نیرا مگه به‌گوشیت آدرس خونه‌ات رو نفرستادم؟ هه مادر؟ شک دارم مادرم باشه، بعد چند سال دوری این‌طور استقبال می‌کرد؟ یک صدایی درونم گفت: - خودت رو جمع کن دختر، نباید بدونن حرف‌هاشون تو رو می‌شکنه. بغض توی گلوم سنگینی می‌کرد مثل یک غده بود که نه پایین می‌رفت و نه می‌شکست. به سختی لب باز کردم و گفتم: - چه استقبال گرمی، گوشیم خاموش بود. مامانم اخمی کرد و گفت: - تا بابات نیومده بهتره بری، آدرس رو الان برات میارم برو اونجا. درسته اون‌ها از من می‌ترسیدن یا من رو یک جادوگر می‌دونستن، ولی من دلم براشون تنگ شده. فقط تونستم یک «باشه» زیر لب بگم. مامانم رفت که آدرس رو بیاره. نیایش هنوز همون‌جا خشکش زده‌بود، بهش نزدیک شدم و بغلش کردم اما شروع به التماس کرد تا ولش کنم. یعنی من این‌قدر ترسناکم؟ بازهم همون بغض رو داشتم، اما این‌بار سنگین‌تر‌ به‌خودم توپیدم: - کی می‌خوای عادت کنی تو فقط براشون یک جادوگر شوم هستی؟ کِی؟ آروم ازش جدا شدم. مامانم که صدای نیایش رو شنید بدو‌بدو اومد و نیایش رو پشت خودش مخفی کرد.
    1 امتیاز
  36. مقدمه:در آغاز، پیش از آنکه مرزها شکل بگیرند، پیش از آنکه نامی بر چیزها نهاده شود، دوگانگی از دل سکوت زاده شد. نوری که سایه را در آغوش گرفت، یا شاید سایه‌ای که درون نور تنید. هیچ‌ک.س ندانست کدام اول بود، کدام آغاز کرد، یا شاید هر دو در یک لحظه در هم لغزیدند. اکنون، در میانه‌ی آنچه هست و آنچه باید باشد، دو وارث ایستاده‌اند. نه کاملاً رها، نه کاملاً اسیر. سرنوشتشان نوشته شده یا هنوز در تردید است؟ شاید تنها لحظه‌ای دیگر مانده باشد، شاید هم از ازل چنین بوده است.
    1 امتیاز
  37. #پارت_ده جمله‌ی اول را با تمسخر گفت، چیزی که باعث شد رایان با نگاهی عمیق و پر از معنی به او خیره شود. همین نگاه، امیلی را وادار کرد که جمله دومش را بدون هیچ‌گونه کنایه یا طعنه‌ای بیان کند. رایان برای لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش سخت‌تر شد، اما سرانجام گفت: «آنتونی مشکلی نیست، اما لیا... نه.» امیلی با خنده گفت: «پس بهتره منتظر باشی خونه‌ات رو روی سرت خراب کنه. اون از اون آدمایی نیست که از من خبری نشه و دنبال علتش نباشه. از طرفی اون همیشه به من بی‌کس و کار پناه داده و از همه چی زندگیم باخبره و الان انتظار نداری که برم بگم یهو عاشق تو شدم و میخواییم بریم تو رابطه و از طرفی بدهی‌هام دود شده رفته هوا؟!» امیلی بدون مکث دوباره صحبت کرده بود و همین باعث شد رایان با اخم‌های درهم‌کشیده و نگاه نافذش به امیلی خیره شود. خطوط چهره‌اش نشان می‌داد که عمیقاً در فکر است، انگار چیزی را تحلیل می‌کند یا تصمیمی مهم می‌گیرد. سکوت سنگین میانشان، اتاق را پر کرده بود و امیلی که از این وضعیت خسته شده بود، با یک نفس عمیق و صدایی آمیخته به کلافگی هوف کرد. رایان که انگار تازه از افکارش بیرون آمده بود، نگاهش را کمی نرم‌تر کرد و سرش را به طرف امیلی خم کرد. با لحنی جدی اما آرام پرسید: «اسمش چیه؟» امیلی که از این سؤال ناگهانی جا خورده بود، برای لحظه‌ای به او خیره شد و گفت: «لیا واتسون. صاحب یه کافه تو محله آستوریا¹!» رایان دستش را به آرامی روی میز گذاشت و تلفن همراهش را برداشت. بی‌هیچ مکثی شماره‌ای را گرفت و منتظر شد تا تماس برقرار شود. چند ثانیه بعد صدای بادیگاردش از آن طرف خط به گوش رسید: «بله قربان؟» رایان با صدایی آرام و مسلط گفت: «لیا واتسون. صاحب کافه‌ای تو آستوریا. تمام مشخصاتش رو برام دربیار و گزارشش رو بفرست اتاقم‌.» صدا از آن طرف خط دوباره به گوش رسید: «چشم. پیگیری می‌کنم.» رایان گوشی را قطع کرد و به پشت صندلی تکیه داد. چشم‌هایش را بست و دستش را به چانه‌اش کشید. در ذهنش مدام در حال سنجیدن بود که آیا این دختر برای او یا امیلی مشکل ساز خواهد شد یا نه. فقط زمان می‌توانست پاسخ این سوال را بدهد. رایان با جدیتی که در نگاهش موج می‌زد، گوشی را کنار گذاشت و به آرامی به امیلی نگاه کرد. حرکاتش حساب شده و بر اساس عادتی قدیمی بود که هرچیزی را با دقت تمام زیر نظر می‌گرفت. با صدای سنگین و مطمئن گفت: «تا وقتی مطمئن نشم که لیا واتسون هیچ تهدیدی برای ما نداره، هیچ چیزی بهش نمی‌گی. حتی اگر هم پرسید، جوابی نمی‌دی.» امیلی، که هنوز در شوک پیگیری بی‌رحمانه‌ی رایان بود، چشمانش را ریز کرد و لب‌هایش را به هم فشرد. شگفتی در چهره‌اش همچنان پیدا بود. رایان ادامه داد: «در ضمن، دو نفر از مورداعتمادترین آدم‌های زندگی من قراره وارد ماجرا بشن. دستیاران من که می‌تونی به زودی باهاشون آشنا بشی.» امیلی با دقت به حرف‌های او گوش می‌داد و در دلش برای اولین بار درک می‌کرد که داستان تنها به رایان و او محدود نمی‌شود. این بار دنیای پیچیده‌تر و بزرگتری در جریان بود. رایان با صدای محکم‌تری افزود: «توی این شرایط، فقط باید به اون‌ها اعتماد کنی. چون این آدم‌ها، اون‌هایی هستن که از هر طرف وضعیت رو درک می‌کنن و می‌تونن برات اطمینان خاطر ایجاد کنن.» امیلی با حس عمیقی از تردید و سردرگمی، سرش را به آرامی تکان داد و بدون هیچ کلمه‌ای به سمت قرارداد برگشت. ادامه داد و وقتی به بند مربوط به آموزش‌ها رسید، چشمان امیلی گرد شد. "تیراندازی، دفاع شخصی، بدن‌سازی، و فیزیوتراپی" او با لحن متعجبی گفت: «اسلحه؟ واقعاً؟ نمی‌ترسی یه روز اونایی که اذیتم کردن رو پیدا کنم و بکشم؟» رایان بدون تغییر لحن گفت: «نه، خیالت راحت، مطمئن میشم همچین کاری نمیکنی!» ¹. آستوریا محله‌ای در کویینز، نیویورک است که به دلیل تنوع فرهنگی و رستوران‌هایش شهرت دارد.
    1 امتیاز
  38. #پارت_نه امیلی تکان کوچکی خورد. نگاهش را از او گرفت و سعی کرد به خودش مسلط شود. «آره، گرفتم. حالا اون قرارداد لعنتی‌تو بیار.» رایان به بادیگاردش اشاره‌ای کرد و چند لحظه بعد، برگه‌های قرارداد روی میز جلوی امیلی قرار گرفت. او بدون هیچ تردیدی خودکار را برداشت، اما هنوز امضا نکرده بود که صدای آرام و مطمئن رایان در گوشش پیچید: «نخونده امضا می‌کنی؟» امیلی با اخم به او نگاه کرد. «خب، به نظر می‌رسه فرقی نمی‌کنه. هرچی باشه، تو می‌دونی چطور آدمو به این نقطه برسونی که حتی قراردادتم مهم نباشه.» رایان ابرویی بالا انداخت. «شاید. ولی بهتره بخونیش. چون بعد از این، دیگه نمی‌تونی عذر بیاری که نمی‌دونستی.» امیلی با تمسخر گفت: «باشه، جناب رئیس. می‌خونم.» شروع کرد به خواندن، صفحات اول جایی که جزئیات بدهی‌ها، طلبکارها، و تعهد رایان برای تسویه‌ی آن‌ها به دقت شرح داده شده بود. امیلی فقط نیشخند زد. چیزی که انتظارش را داشت. صفحه دوم اما، چیزی کاملاً متفاوت بود: «این دیگه چیه؟ همیشه باید کنار هم باشیم.» رایان به‌آرامی شانه‌ای بالا انداخت. «وقتی یه نفر بادیگاردم باشه و نقش دوست‌دخترم و بازی کنه، طبیعیه که باید در دسترس باشه.» امیلی خندید. «آره خب، منطقی به نظر می‌رسه. » در حالی که امیلی با اخم روی صفحه کاغذ متمرکز شده بود، رایان بدون حرکت به او خیره شده بود. حالا که رو به روی هم نشسته بودند، می‌توانست با دقت بیشتری تمام ویژگی‌های صورتش را بررسی کند و مطمئن‌تر از قبل شود. امیلی دقیقاً شبیه کسی بود که رایان ادلر هرگز فکر نمی‌کرد روزی با او در چنین شرایطی قرار بگیرد. «قانون دوم: داشتن هر گونه رابطه‌ی احساسی و عاطفی ممنوع هست.» امیلی با این قانون هم مشکلی نداشت! او تا به حال آن‌قدر کار کرده بود که علارقم میل باطنی که دوست داشت وارد یک رابطه عاشقانه بشود، ولی هیچ‌وقت فرصتش را پیدا نمی‌کرد. کمی گذشت و به خواندن ادامه داد. وقتی به بند بعدی رسید، لحظه‌ای مکث کرد و ابروهایش درهم رفت. «قانون پنجم: در حضور دیگران بغل یا گرفتن دست هیچ ممانعتی نباید داشته باشد و در حضور هر دو طرف قرارداد هم این اتفاق می‌تواند بدون اجازه گرفتن انجام بشود. این دیگه چیه؟» رایان نفس عمیقی کشید و گفت: «اگه قراره این نمایش واقعی باشه، باید بتونیم طبیعی رفتار کنیم. برای دیگران، این چیزا طبیعی به نظر میاد.» امیلی چشمانش را تنگ کرد. «خیلی قشنگ توضیح دادی، ولی هنوز برام قابل‌هضم نیست.» رایان لبخند خفیفی زد. «عادت می‌کنی.» امیلی آهی کشید و به خواندن ادامه داد. هر بند جدیدی که می‌خواند، چیزی بیشتر از آنچه انتظار داشت به این قرارداد اضافه می‌کرد. وقتی به بند هشتم رسید، کمی مکث کرد. سرش را بلند کرد و گفت: «خب، این یکی رو قبول نمی‌کنم.» رایان ابرو بالا انداخت. «چرا؟» امیلی با خونسردی گفت: « باید به آنتونی و لیا بگم، نمی‌تونم ازشون چیزی رو پنهون بکنم.» رایان با تعجب گفت: «اون‌ها دیگه کی هستن؟» امیلی لبخندی زد و با تمسخر گفت: «آخ آخ، یادم نبود نمیشناسیشون! آنتونی که آخرین بار یادمه، باهاش تو اتاق باشگاه حرف می‌زدی. لیا هم که دوستمه.»
    1 امتیاز
  39. چشمانش را روی هم گذاشت. همیشه صحبت از آن‌ روزها برایش سخت بود. - مادرم مریض بود و برای شیمی‌درمانی و دارو‌هاش پول می‌خواستم؛ به مردی که توی خونه‌اش کار می‌کردم گفتم اگه میتونه پول داروهای مادرم رو بهم قرض بده تا کم‌کم بهش پس بدم، ولی قبول نکرد و چند روز بعدش از ترس این‌که یه موقع به‌خاطر بی‌پولی از خونه‌اش دزدی کنم اخراجم کرد. خنده تلخی کرد و اشک چشمش چکید. - بهش التماس کردم؛ حتی به پاش افتادم که اخراجم نکنه، اما قبول نکرد. با پشت دست به صورتش کشید و هق‌ زد. احتشام مات و مبهوت از جایش برخاست و سمت میزش رفت. سرش را پایین انداخت و باز هم هق زد‌. یادآوری آن روزها داغ به دلش می‌گذاشت. دستی به صورتش کشید. خیال می‌کرد با سوزاندن احتشام دلش کمی خنک می‌شود، اما باز هم خود او بود که بیشتر از احتشام دلش با یادآوری آن ‌روزها می‌سوخت. با لیوان آبی که جلوی صورتش قرار گرفت، سر بلند کرد. احتشام با نگرانی گفت: - یکم از این بخور. نگرانی در لحن و نگاهش باعث شد بیشتر بغض کند. لیوان را گرفت و جرعه‌ای آب نوشید. حالا دیگر این نگرانی‌ها به کارش نمی‌آمد. حالا دیگر برای این‌کارها دیر بود. - من متأسفم، نمی‌خواستم ناراحتت کنم. دستی به صورتش کشید و خیسی اشک را از گونه‌هایش پاک کرد. - نه شما حق داشتین که حقیقت رو بدونین؛ من اشتباه کردم، نباید دروغ می‌گفتم. احتشام با این‌که هنوز هم ردی از بهت و ناراحتی در چهره‌اش نمایان بود، اما سعی کرد لبخند بزند. - اشکالی نداره من درکت می‌کنم، اما هنوز هم نمی‌فهمم چرا باید از چیزی که مقصرش تو نیستی خجالت بکشی و سعی کنی پنهونش کنی؟ لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. نمی‌فهمید این منطقش وقتی که او و مادرش را رها می‌کرد کجا بود؟ دلش می‌خواست بگوید «اگر تو ما را رها نمی‌کردی، وضع زندگی‌مان طوری نمی‌شد که بخواهیم بابتش هر لحظه خجالت بکشیم.» اما سکوت کرد و مثل تمام این چند روز دهانش را بسته نگه داشت. احتشام دستمالی از جعبه روی میزش بیرون کشید و به دستش داد. - بگیر اشکات رو پاک کن. کجخندی زد. اصلاً به این مرد نمی‌آمد که روزی همسر باردارش را رها کرده ‌باشد. از جایش برخاست. نمی‌دانست حالا تکلیفش چه می‌شود. کاش احتشام اخراجش می‌کرد تا بتواند بدون پنهان‌کاری راحت و آسوده برود. - ببخشید؟ احتشام که نگاهش کرد، ادامه داد: - الان من باید از اینجا برم؟ احتشام اخم محوی کرد. - برای چی باید بری؟ انگشتانش را میان هم پیچاند و با من‌و‌من گفت: - خب آخه... آخه به شما دروغ گفتم و... احتشام میان حرفش آمد. - این چه حرفیه میزنی دختر خوب؟ لحظه‌ای سکوت کرد و آهی کشید.
    1 امتیاز
  40. - من... من نمی‌فهمم شما از چی حرف می‌زنین. احتشام دستی میان موهای جوگندمی‌اش که همیشه رو به بالا بود و این‌بار آشفته شده و مقداری از آن بر روی پیشانی‌اش ریخته ‌بود کشید و گفت: - از دروغی که بهمون گفتی. میان حرفش با استیصال نالید: - اما من که دروغی نگفتم! احتشام با حرص فریاد کشید: - دروغی نگفتی؟! اگه دروغ نگفتی پس این چیه؟! با بهت به کارت ملی‌اش که در دست احتشام بود نگاه کرد. این کارت لعنتی دست او چه می‌کرد؟! مبهوت و گیج دستی به صورتش کشید. حالا دلیل حرف‌های احتشام را فهمیده‌ بود. از طرفی خیالش بابت لو نرفتنش راحت شده‌ بود و از طرف دیگر نمی‌دانست چطور این دروغش را توجیه کند. - من... من! احتشام سر تکان داد و با حرص اما آرام‌تر از قبل گفت: - تو چی، هان؟! تو چی؟! نکنه بازم می‌خوای بگی که دروغ نگفتی و فامیلیت رحمانی نیست؟! سرش را تکان‌تکان داد. - نه، من فقط... ‌. نفسش را با اضطراب بیرون داد. - من خیلی متأسفم، اما من... من برای این کارم دلیل داشتم. احتشام خنده آرام و تمسخرآمیزی کرد و گفت: - دلیل! چه دلیلی مثلاً؟! چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت تا آرام شود. نمی‌خواست به‌خاطر حرصش تمام آن چیزهایی که نباید می‌گفت را بگوید! - من بهتون دروغ گفتم چون... چون نمی‌خواستم که شما هم مثل بقیه به من بدبین بشین؛ چون نمی‌خواستم این‌بار هم مثل دفعه‌های قبل کارم رو از دست بدم. می‌دید که نگاه احتشام چطور گیج و سردرگم می‌شود و در دلش به خودش بابت داستانی که سرهم کرده ‌بود آفرین گفت. - دروغ گفتم چون نمی‌خواستم اخراج بشم. احتشام با گیجی سرش را تکانی داد و پرسید: - چی داری میگی؟! چرا باید اخراجت کنم؟! نفسش را لرزان بیرون داد. فکر به مشکلاتی که از سر گذرانده ‌بود همیشه باعث بغضش می‌شد. - چون قبل از شما هم همه همین‌ کار رو با من کردن؛ چون شما هم مطمئناً نمی‌خواید یه دختر فقیر که توی محله‌های پایین شهر و کنار یه مشت آدم معتاد و مواد فروش بزرگ شده و پدرش رو کل شهر به اسم قادر قمارباز می‌شناسن رو توی خونه‌اتون استخدام کنید. احتشام مات و مبهوت ل*ب زد: - قادر قمارباز؟! پوزخند محوی زد و ادامه داد: - قبلاً هر جا که واسه کار می‌رفتم فقط کافی بود بفهمن ل*بِ خط زندگی می‌کنم، اونوقت به فکر این‌که یا دزدم یا معتاد استخدامم نمی‌کردن، بعضی‌هاشون هم وضع زندگیم رو که می‌دیدن فکر سوء‌استفاده ازم می‌افتاد تو سرشون. سرش را پایین انداخت. بغضی به گلویش نشسته و نفسش را تنگ می‌کرد. - من مادرم رو به‌خاطر همین اخراج شدن از کار و نداشتن پول از دست دادم؛ دلم نمی‌خواست بازم اخراج بشم و برای مخارج زندگی خودم و برادرم مجبور بشم دست به کارهایی بزنم که نمی‌خوام. باز هم با یاد مادرش اشک به چشمانش نیشتر زد و بغض گلویش را خراش داد و قبل از این برای درآوردن خرج داروهای مادرش و بعدها خرج برادرش و مواد قادر دست به خیلی کارهایی که نمی‌خواست زده ‌بود. - همه به‌خاطر چیزی که تقصیر من نبود اخراجم کردن، الان هم به شما حق میدم اگه به‌خاطر دروغم اخراجم کنین. احتشام با بهت و ناباوری سر تکان داد. انگار هضم حرف‌هایی که شنیده ‌بود برایش زیادی سخت بود. - آخه... آخه چرا اخراجت کردن؟! لبخند تلخی زد. بدش نمی‌آمد کمی از آن‌همه زجری که در این سال‌ها کشیده ‌بود را به چشمان احتشام بکشد. - واسه این‌که من مثل اون‌ها نبودم؛ واسه این‌که فقیر بودم و از نظر اون‌ها فقر گناهه.
    1 امتیاز
  41. عزیزم صفحه نقد نداره رمانت و داستانت؟
    1 امتیاز
  42. #پارت_هشت امیلی چشمانش را ریز کرد و بدنش را صاف‌تر کرد. حس درد در پشتش امانش را بریده بود، اما صدای آرام پسر باعث شد تمرکز کند. «اسب وحشی؟» امیلی با لحن تحقیرآمیز گفت. «خُب تبریک میگم خیلی بامزه‌ای. حالا بگو چرا منو به اینجا آوردی.» پسر مکثی کوتاه کرد، سپس نشست و نگاهش را مستقیم در چشم‌های امیلی دوخت. «چون تو رو می‌خوام.» امیلی قدمی عقب برداشت و چهره‌اش با عصبانیت و تعجب تغییر کرد. «چی؟ میگم که تو دیوونه‌ای نه؟ فکر کردی اگه منو بیهوش کنی و بکشونی اینجا، می‌تونم بفهمم چی تو کله‌ته؟ مثل سریالا یکی رو بدزدی و... ببینم نکنه مریضی چیزی داری؟! آدم بی‌کس و کار گیر آوردی؟ هه ببین ولم نکنی برم پدرت و درمیارم و تو رو کنارش چال می‌کنم!» پسر با آرامشی بی‌نظیر و صدایی که نشان‌دهنده تسلطش بود پاسخ داد: «نفس بگیر یکم! چه خبره مگه رِپِری؟! من تو رو برای محافظت از خودم می‌خوام.» امیلی برای لحظه‌ای سکوت کرد، حرف‌های او مثل صاعقه به ذهنش اصابت کرد، اما بعد به خنده افتاد. «تو دنبال محافظی؟ خب لامصب هزار تا بادیگارد داری. می‌تونی ده‌ها نفر مثل منو استخدام کنی! چرا منو آوردی؟» پسر بدون هیچ تغییری در لحنش گفت: «چون به کسی نیاز دارم که معمولی نباشه.» امیلی اخم کرد. «من معمولی نیستم؟» پسر به‌آرامی سرش را تکان داد. «نه، نیستی. با تمام ضعف‌هات، بیشتر از هر کسی که می‌شناسم برای زنده موندن جنگیدی. چیزی که تو داری فراتر از پول یا قدرت بدنیه. تو می‌دونی چطور از خودت محافظت کنی و این باعث می‌شه بهت اعتماد کنم.» امیلی هنوز گیج بود. «واسه چی؟ محافظت از تو؟» پسر ادامه داد: «این فقط یه بخش از قضیه‌ست. نقشت خیلی مهم‌تر از این حرف‌هاست.» امیلی که دیگر از تعجب و سردرگمی نمی‌دانست چه بگوید، با صدای بلند اعتراض کرد: «یعنی چی؟ من باید چی بشم؟ یه محافظ؟ یه اسلحه؟ یه مترسک؟ چرا جون به لب ‌میکنی تا حرفت‌ و بزنی، بگو تموم شه بره دیگه!» پسر نگاهی عمیق به او انداخت. «صبور باش. چیزی که تو باید بشی، خیلی پیچیده‌تر از اینه که بخوای فقط از من دفاع کنی. تو قراره شریک من بشی، امیلی.» امیلی نمی‌توانست باور کند. «صبر کن! تو می‌خوای من... شریک تو باشم؟! از همین شریک‌ها که پولاشونو مشترک خرج می‌‌کنن؟ اگه همینه که موافقم رفیق اصلا شک نکن!» پسر سرش را به آرامی به سمت چپ و راست تکان داد و گفت: «نه اون شریکی که تو نظرته! منظورم شریک زندیگه! شایدم در حقیقت خیلی بیشتر از این. تو باید نقش دوست‌دختر من رو هم بازی کنی.» امیلی چشم‌هایش را تنگ کرد. به نظر می‌رسید دنیا از دور سرش می‌چرخد. «میفهمی چی میگی؟ واقعا چرا دقیقا اتفاق سریال‌ها برام میفته؟ چه دوست‌دختری؟ چه بادیگاردی؟!» پسر هیچ‌گونه تغییر احساس در چهره‌اش نشان نداد. «تو مگه نمی‌خوای بدهی‌هات صاف بشه؟ خب در قبال دادن کل بدهیت من فقط همین درخواست و ازت دارم! اصلا هم اجباری نیست و می‌تونی خوب راجع بهش فکر بکنی.» امیلی با صدای لرزان گفت: «اصلا چرا من؟! چرا نه یه بادیگارد معمولی یا یه دختر خوشگل‌تر؟! همیشه یکی تو فامیل هست که از یکی مثل تو خوشش میاد و میچسبه بهت، از این‌ دخترا تو فامیل‌تون نداری بگی بیاد؟» پسر لبخندی کمی زد و سپس به آرامی گفت: «نه نیست‌، اگه هم بود مناسب این کار نبود، چون هیچ‌کس مثل تو نمی‌تونه این نقش رو به درستی بازی کنه. این فقط یه بازی نیست. این یه قمار روی زندگیه.» امیلی سکوت کرد و به او خیره شد. برای لحظه‌ای احساس کرد که کنترل تمام دنیا از دستانش خارج شده است. پسر که حالا آماده شده بود برود، نگاهی آخر به او انداخت. «یادت باشه، این قرارداد دوطرفه‌ست. اگه واردش بشی، راه برگشتی نیست.» امیلی خیره به جایی نزدیک به پسر نگاه کرد، جایی که به لطف باز بودن سه دکمه‌ی اول پیراهن مشکیش، بخشی از بدنش واضح به چشم می‌آمد. ذهنش همچنان درگیر بود. خلاص شدن از دست اون همه آدم که هر روز با تهدید به مرگ و بدتر از آن به سراغش می‌آمدند... اگر این قرارداد قرار بود بدهی‌های لعنتی‌اش را حل کند و او را از چنگ طلبکارهایی که هر روز تهدیدش می‌کردند نجات دهد، چرا باید شک می‌کرد؟ فقط یک چیز در ذهنش روشن بود: راهی برای فرار پیدا کرده بود، حتی اگر این راه، به قیمت جانش تمام می‌شد. «صبر کن، نرو!» رایان که متوجه نگاه عمیق و فکر مشغول او شده بود، لبخند محوی زد و با آرامش گفت: «خُب تصمیمتو گرفتی، اسب وحشی؟»
    1 امتیاز
  43. #پارت_هفت امیلی سعی کرد چشمانش را باز کند. سرش سنگین و گیج بود، احساس می‌کرد بدنش هنوز در خواب است، اما فشار سنگینی روی سینه‌اش او را از خواب بیدار کرده بود. با دست‌های لرزان بسته‌اش صورتش را لمس کرد. به سختی نفس کشید و سعی کرد به اطراف نگاه کند. اتاق تاریک و سرد به نظر می‌رسید، دیوارهایی خاکستری و خالی که حس ترس و بی‌پناهی را در دلش می‌انداخت. در ابتدا به نظر می‌رسید که در یک کابوس غرق است. تمام بدنش می‌لرزید و به وضوح صدای ضربان قلبش را در گوش‌هایش می‌شنید. «من کجام؟ کسی اونجا هست؟» اتاقی که درآن بود اتاق ساده‌ای نبود و مجهز بود به گران قیمت‌ترین ابزارها و وسایلی که امیلی حتی از دور هم آن‌ها را ندیده بود! به سختی از جا بلند شد. دردی عمیق در پشتش احساس می‌کرد، انگار هر حرکتش به قیمت شکنجه‌ای جدید بود. «فکر کن، امیلی. باید یه راهی باشه که بتونی زنده از این‌جا بیرون بری!» همین‌طور که تلاش می‌کرد به خود مسلط شود، صدای قدم‌هایی از پشت در به گوش رسید. قلبش دوباره تندتر زد. به سمت صدا برگشت، چشم‌هایش به تاریکی دوخته شد. در باز شد و نور بیشتری داخل اتاق ریخت. مردی وارد شد. چهره‌اش در سایه بود، اما امیلی نمی‌توانست اشتباه کند. او را قبلاً دیده بود. «تو کی هستی؟ از من چی می‌خوای؟ برو بگو کله‌گنده‌ات بیاد ببینم کدوم یکیه.» مرد بدون هیچ‌گونه حرکتی به سمت صندلی رفت و روی آن نشست. نور لامپ حالا بیشتر صورتش را آشکار می‌کرد، اما هنوز برای امیلی ناشناخته بود. چهره‌ای بی‌احساس و نگاه‌هایی که بیشتر از هر کلمه‌ای، تهدیدآمیز به نظر می‌رسید. «جواب بده، لالی مگه؟ چرا منو آوردی اینجا؟ دِ خُب حرف بزن!» مرد به آرامی سرش را تکان داد، صدایش آرام و مقتدر بود. «پرسیدن خوبه، ولی بهتره بیشتر گوش بدی تا حرف بزنی.» امیلی با عصبانیت فریاد زد: «اگه فکر می‌کنی می‌تونی منو بترسونی، اشتباه می‌کنی!» مرد لبخندی زد، اما هیچ‌چیزی نگفت. فقط سکوت بود که فضا را سنگین‌تر می‌کرد. تمام تلاشش این بود که به هیچ‌وجه ضعیف به نظر نرسد. نگاهش را در چشم‌های مرد دوخت. «اگه چیزی می‌خوای، بگو. اگه برای بدهی منه، تکلیف روشنه. من هیچی ندارم که بهت بدم.» مرد سرش را تکان داد. «بدهی؟ شاید. شاید هم... چیز دیگه‌ای.» امیلی با تنشی که به وضوح در صدایش بود گفت: «اولاً اینکه واضح‌ حرف‌تو بزن، منو تهدید نکن. دوماً اگه فکر می‌کنی من می‌ترسم...» مرد حرفش را قطع کرد. «هنوز نمی‌دونی چرا اینجایی، ولی می‌فهمی. خیلی زود.» سکوتی سنگین دوباره بینشان حاکم شد. امیلی تلاش کرد چیزی بگوید، اما هیچ کلمه‌ای به ذهنش نمی‌رسید. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. «من می‌فهمم. دیر یا زود می‌فهمم... ولی تو هم بدون، من از اونایی نیستم که به این راحتی شکست بخورن و به خاطر یه بدهی بخوان کم بیارن.» مرد لبخند محوی زد. «می‌دونم. برای همین اینجایی.» امیلی گیج و سرگردان بود، اما یک چیز واضح بود: "این ماجرا به این زودی تمام نمی‌شد." نور کم‌جان اتاق هنوز همان احساس سنگینی را در ذهنش ایجاد می‌کرد. دستانش که حالا آزاد شده بودند، هنوز از درد سوزش می‌کردند. تمام ذهنش پر از سوالات بی‌پاسخ بود. هنوز در شوک ضربه‌ای که به او وارد شده بود، قرار داشت. تنها چیزی که به ذهنش می‌رسید این بود که باید راهی پیدا کند و از این وضعیت خارج شود. همین لحظه، نور لامپ بالای سر مرد کمی بیشتر درخشید و فضای اتاق کمی روشن‌تر شد. در این لحظه، چهره مرد در نور ضعیف لامپ به تدریج آشکار شد. امیلی ناگهان متوجه شد که او همان مردی است که در دفتر آنتونی دیده بود. چهره‌اش کاملاً برایش آشنا بود، اما نگاه نافذ و قاطعش چیزی متفاوت را در او برانگیخت. «تو؟» امیلی در حالی که نفسش را حبس کرده بود، با تعجب کلمات را بر زبان آورد. مرد به آرامی سرش را تکان داد و سپس به سمت در اشاره کرد. یکی از بادیگاردهایش با چند حرکت، سریع و حرفه‌ای دستان امیلی را آزاد کرد. «حالا راحتی؟» صدا و لحن مرد، آرام و خونسرد بود، اما کلماتش بیشتر از هر چیزی نشان‌دهنده تسلطش بر وضعیت بود. امیلی دست‌هایش را بررسی کرد، نگاهی به بادیگاردها و سپس به مرد انداخت. «خیال کردی اگه دستامو باز کنی، از اینجا با لبخند تشکر می‌کنم؟ اشتباه کردی! حالا بگو کی هستی؟ چرا منو اینجا آوردی؟» مرد نگاهش را از او برنداشت. دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و کمی به جلو خم شد. «امیلی آلن. بیست‌وپنج ساله. ساکن یکی از ارزان‌ترین محله‌های شهر وودهیون. مربی باشگاه. بدهکار به چندین و چند آدم خطرناک. سال‌هاست به تنهایی زندگی می‌کنی و...» امیلی احساس کرد خون در رگ‌هایش یخ زد. چطور ممکن بود این مرد همه چیز را درباره او بداند؟ «تو... از کجا همه‌ی اینا رو می‌دونی؟» مرد لبخند محوی زد و ادامه داد: «وقتی قراره با کسی سروکار داشته باشی، باید همه‌چیز رو درباره‌ش بدونی. یه اسم مستعار هم برات انتخاب کردم: اسب وحشی.»
    1 امتیاز
  44. #پارت_شش لیا یقه امیلی را کشید و با خنده گفت: «بله خانم آلن، کافه لیا بدون تو نمی‌چرخه.» امیلی لبخند کمرنگی زد و کمی بعد مشغول به کار شد. چند ساعتی گذشته بود و امیلی همان‌طور که سینی‌ها را جابه‌جا می‌کرد، زیر لب غرغر می‌کرد. «آخه آدم قهوه میاد بُخوره، نه اینکه جون بکنه سر کار کردن...» لیا از پشت سرش شنید و با یک دستمال روی سر او کوبید. «اگه خیلی خسته‌ای، می‌تونی بری خونه، ولی می‌دونی که دلت نمیاد.» امیلی برگشت و با خنده گفت: «اتفاقاً دلم می‌خواد برم، ولی خب چه کاریه.» هر دو به خنده افتادند، اما درست در همان لحظه، درِ کافه باز شد و یک مرد جوان وارد شد. چهره‌ی لیا ناگهان تغییر کرد. «اوه! ببین تو الان برو استراحت کن. من اینجا رو جمع می‌کنم.» لیا با نگاهی به درب کافه که به تازگی باز شده بود، با یک حرکت سریع، امیلی را به سمت در هدایت کرد. امیلی کمی متعجب از تغییر رفتار لیا، با نیشخندی گفت: «خیلی بی‌رحمی، ولی عاشق این بی‌رحمیتم!» لیا لبخند زد و بی‌آنکه پاسخی بدهد، به آرامی امیلی را به بیرون کافه سوق داد. «الان برو، من همه چیز رو جمع می‌کنم.» امیلی کمی تردید کرد، ولی در نهایت با سر به او اشاره کرد و به آرامی از کافه خارج شد و لیا را با نامزدش تنها گذاشت‌. هوای بیرون سرد و دلگیر بود، اما امیلی با هر قدمی که در خیابان خلوت شبانه برمی‌داشت، احساس می‌کرد که کمی از سنگینی روز کم می‌شود. دست‌هایش را در جیب سویشرتش فرو کرده بود و با هر قدم، صدای سنگفرش‌ها در سکوت شب طنین‌انداز می‌شد. هنوز خسته بود، اما در این شب، گویی دنیای اطرافش به آرامی از تمام شلوغی‌ها و دغدغه‌های روزمره فاصله می‌گرفت. وقتی از کنار یک دکه کوچک رد شد، بی‌اختیار ایستاد. به سوی دکه برگشت و چند آبنبات خرید. لبخندی به فروشنده زد و با خود گفت: «حالا من خودم نصف روز گرسنه‌ام، ولی نمی‌شه دل این بچه‌ها رو خالی گذاشت.» امیلی آبنبات‌ها را به بچه‌ها می‌داد و با آن‌ها چند دقیقه صحبت می‌کرد. شاید تنها چیزی که آن‌ها به آن نیاز داشتند، کمی توجه و محبت بود، و امیلی همین را برایشان فراهم می‌کرد. روزهای سخت به پایان رسیده بودند، اما هنوز سنگینی آن‌ها روی شانه‌هایش احساس می‌شد. لحظه‌های کوچک، مثل همان لبخند بچه‌ها، به او یادآوری می‌کردند که در دل این زندگی سخت، هنوز چیزهایی وجود دارد که ارزش تلاش دارند. شاید زندگی همیشه سخت باشد، اما همین لحظه‌ها بودند که برای امیلی معنا داشتند. هرچند می‌دانست که فردا دوباره همان چرخه روزمره شروع خواهد شد، اما به همین لحظه بسنده کرد و با خود زمزمه کرد: «خوب بود. امشب خوب بود.» امیلی زیر نور زرد و ضعیف کوچه به خانه‌اش نزدیک شد. دیوارهای آجری ترک‌خورده، در آهنی زنگ‌زده‌ای که به حیاط کوچک و مشترکشان باز می‌شد، همه چیز همان‌قدر خسته و فرسوده بود که هر روز انتظارش را داشت. کلید را از جیبش بیرون کشید، اما با تعجب متوجه شد در نیمه‌باز است. چند لحظه به در خیره ماند. افکار مختلفی در سرش چرخید. «بازش گذاشتم؟ محاله. همیشه چک می‌کنم. شاید...» دستی به صورتش کشید و با لحن خشکی زیر لب گفت: «لعنت به من، لابد خسته بودم و حواسم پرت شده‌.» نفس عمیقی کشید و در را باز کرد. صدای جیرجیر لولاها مثل همیشه گوشش را خراشید. وارد حیاط شد؛ حیاطی که پر از خرت‌وپرت‌های کهنه و خاک‌خورده بود. سه خانه‌ی دیگر هم دور این حیاط بودند، اما ساکنانشان یا پیر بودند یا آن‌قدر بی‌اعتنا بودند که اگر در حیاط باز می‌ماند، هیچ‌وقت حتی نگاهشان هم نمی‌افتاد. پله‌های باریک جلوی در خانه‌اش را بالا رفت و در چوبی نیمه‌پوسیده را باز کرد. هنوز وارد نشده، برگشت و نگاهی به کوچه انداخت. همه‌چیز عادی به نظر می‌رسید. سری تکان داد و وارد شد. هوای داخل خانه سرد و نمور بود. کفش‌هایش را به‌آرامی از پا درآورد، اما هنوز چراغ‌ها را روشن نکرده بود که ناگهان دستی از پشت دور شانه‌اش حلقه شد. بوی تند و شیمیایی چیزی که روی دهان و بینی‌اش فشرده شد، باعث شد نفسش بند بیاید. شوکی که به بدنش وارد شد، او را درجا خشک کرد. در اولین لحظه حتی نفهمید چه اتفاقی افتاده. تنها چیزی که حس می‌کرد، فشار محکم بازوهای غول‌آسا و بوی وحشتناک دستمال بود. اما به محض اینکه عقلش شروع به کار کرد، با تمام قوا دست‌وپا زد. «ول کن! لعنتی، دستت و ...» صدایش به خاطر دستمال خفه و ناواضح بود. با تمام زورش پاهایش را به زمین کوبید و آرنجش را به سمت بدن مهاجم پرتاب کرد، اما زورش به او نمی‌رسید. حس می‌کرد قدرت عضلاتش دیگر کم‌کم تحلیل می‌رود. قلبش دیوانه‌وار می‌تپید و تصویرهای مختلفی از زندگی کوتاهش در ذهنش می‌چرخید. «طلبکارا... یکی از اون دیوونه‌ها بالاخره صبرش تموم شد، می‌دونستم!» بعد از آن جمله، آخرین چیزی که دید چراغ‌های خاموش خانه‌اش بود و بعد همه‌چیز سیاه شد...
    1 امتیاز
  45. #پارت_پنج مرد با تردید به امیلی نگاه کرد و بعد به آنتونی، که هنوز آماده‌ی برخورد بود. در نهایت، زیر ل*ب غرشی کرد و با حرکتی سریع به همراه قلچماق‌هایش به سمت در خروجی رفت. اما قبل از رفتن برگشت و گفت: «این آخرین هشداره، امیلی. بار دیگه، همه‌جا رو روی سرت خ*را*ب می‌کنم.» وقتی در باشگاه بسته شد، نفس‌های حبس‌شده آزاد شدند. زمزمه‌ها و نگاه‌های پرسشگر در بین جمعیت پخش شد. آنتونی به سمت امیلی برگشت. «این چی بود؟ از کی تا حالا با همچین آدمایی سر و کار داری؟» امیلی که حالا احساس می‌کرد دوباره باید سنگینی تمام مشکلاتش را به دوش بکشد، سری تکان داد و گفت: «یه داستان قدیمیه. نمی‌خوام الان راجع بهش حرف بزنم.» آنتونی برای لحظه‌ای مکث کرد، اما چیزی نگفت. فقط سری تکان داد و از او دور شد. جمعیت هم کم‌کم دوباره پراکنده شد، اما نگاه‌هایشان هنوز روی امیلی سنگینی می‌کرد. امیلی نفس عمیقی کشید، کیفش را برداشت و بدون اینکه چیزی بگوید، از در پشتی باشگاه خارج شد. جشن همچنان در جریان بود و صدای هیاهو در خیابان طنین‌انداز بود. اما او حالا به آرامش نیاز داشت. کمی نگوشت که آنتونی از پشت سر صدایش زد: «امیلی، فردا صبح می‌بینمت، درست؟» امیلی به سمت او برگشت و لبخند زدو گفت: «آره، فردا. ممنون از حمایتت امروز. این پیروزی برای مایک خیلی مهم بود.» آنتونی لبخندی زد و سرش را تکان داد: «خیلی هم عالی بود. تو همیشه بهترین نتیجه رو می‌گیری. می‌دونی که هر وقت نیاز داشتی، می‌تونیم صحبت کنیم.» امیلی نگاهی به او انداخت، زیر ل*ب گفت: «یکم کار دارم باید زودتر برم لیا منتظره.» آنتونی سری تکان داد و همان‌طور که دستگیره در را می‌گرفت ل*ب زد: «آره برو. شب خوبی داشته باش، امیلی.» امیلی لبخندی زد. «تو هم همین‌طور. فردا صبح می‌بینمت.» بعد این جمله امیلی از دید آنتونی خارج شد. خیابان‌ها هنوز شلوغ بودند، اما امیلی احساس می‌کرد که به کمی سکوت و خلوت نیاز دارد.اندکی بعد بالاخره به کافه رسید‌. وقتی وارد کافه شد، لیا که پشت کانتر ایستاده بود، سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد. «هی، مربی ستاره‌ها! زود اومدی، از جشن پیروزی فرار کردی؟» امیلی پوزخندی زد و کتش را از تنش درآورد. «جشن؟ آره، آره، بی‌خیال. یکی دو ساعتی اینجا می‌مونم، شاید بعدش بهتر شدم.» لیا نگاهی دقیق‌تر به او انداخت و گفت: «چرا یه‌جوری به نظر می‌رسی؟ چیزی شده؟» امیلی شانه‌ای بالا انداخت. «هیچی. فقط، نمی‌دونم... یه وقتایی حس می‌کنم هرچقدر هم زور بزنم، انگار قراره هیچ‌وقت برنده‌ی واقعی نباشم.» لیا جلوتر آمد و با شوخی گفت: «خب، اگه یه قهوه بهت بدم، شاید برنده‌تر از قبل بشی!» امیلی خندید، اما خستگی عمیق از صورتش محو نشد. «مطمئنم قهوه‌ت معجزه نمی‌کنه، اما امتحانش ضرری نداره.» لیا قهوه‌ای برایش ریخت و بعد با لبخند گفت: «حالا که اینجایی، برو کمک کن. هم امروز مغازه کلی شلوغه، هم باریستا دست تنهاست.» امیلی ابروهایش را بالا انداخت. «جدی؟ مگه من قراره اینجا هم بیگاری کنم؟»
    1 امتیاز
  46. #پارت_چهارم افراد زیادی در حال حرکت و صحبت بودند، اما هیچ چهره‌ی خاص یا مشکوکی به نظرش نرسید. زیر ل*ب زمزمه کرد: «شاید هنوز از اون مرد عجیب که توی دفتر آنتونی دیدم، تأثیر گرفتم. خیالاتی شدم.» اما حس نمی‌کرد چیزی خیالی باشد. انگار واقعاً کسی آن بیرون بود که قدم‌به‌قدم حرکاتش را زیر نظر داشت. خودش را به جمعیت نزدیک‌تر کرد تا این احساس ناخوشایند را پس بزند. مایک همچنان کنار شاگردهای دیگر ایستاده و با شوق از مسابقه صحبت می‌کرد. آنتونی هم در گوشه‌ای مشغول بود، در حالی که چشمکی به امیلی زد. امیلی سعی کرد لبخندش را پاسخ دهد و این حس عجیب را فراموش کند. ناگهان صدایی از ورودی باشگاه، درست مثل یک فریاد بلند، فضای جشن را شکست: «امیلی آلن! خودت نشون بده!» گر*دن‌ها به سمت صدا چرخید و جشن ناگهان خاموش شد. صدای بلند و خشن مرد در فضای باشگاه پیچید و جشن ناگهان خاموش شد. تماشاچیان و شاگردان همگی سرشان را به سمت ورودی برگرداندند. امیلی هم با چهره‌ای سرد و اخمی که کم‌کم روی صورتش می‌نشست، به سمت صدا چرخید. یک مرد قدبلند و هیکلی، با چهره‌ای خشمگین و دو نفر قلچماق که پشت سرش ایستاده بودند، وارد باشگاه شد. فضای سنگینی بین جمعیت ایجاد شده بود. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد، حتی صدای زمزمه هم از کسی شنیده نمی‌شد. امیلی به‌خوبی می‌دانست این مرد کیست. قلبش برای لحظه‌ای فشرده شد، اما خودش را جمع کرد و سعی کرد خونسرد به نظر برسد. طلبکاری که بارها تهدیدش کرده بود و حالا انگار تصمیم گرفته بود همه‌چیز را علنی کند. آنتونی، با اخمی که نشان از خشم و حیرتش داشت، از بین جمعیت جلو رفت و رو‌به‌روی مرد ایستاد. «هی، اینجا باشگاه منه. چه خبره؟» مرد بدون توجه به او، مستقیم به سمت امیلی حرکت کرد. نگاه سنگینش روی صورت امیلی قفل شده بود. «تا حالا چند بار بهت گفتم که وقت پرداخت بدهی گذشته؟ فکر کردی می‌تونی قایم بشی؟» امیلی چند قدم جلو رفت و ایستاد. دست‌هایش را مشت کرد و سعی کرد محکم و بی‌تزلزل باشد. نگاه‌های جمعیت، سنگینی کلمات مرد و حتی آنتونی که حالا کمی عقب‌تر ایستاده بود، همه فشار زیادی به او وارد می‌کردند. امیلی با لحنی سرد و مصمم گفت: «بهت گفتم یکم بهم وقت بده.» مرد قدمی جلوتر آمد و صدایش را پایین‌تر آورد، اما هنوز خشم در آن موج می‌زد. «وقت بی‌وقت! یا همین حالا پول رو می‌دی، یا حسابت رو همین‌جا می‌رسم.» آنتونی که حالا کاملاً جلو آمده بود، با صدایی بلند و لحنی محکم وارد بحث شد: «امیدوارم متوجه باشی که اینجا جای این حرف‌ها نیست. از باشگاه من برو بیرون، همین حالا.» مرد لحظه‌ای به آنتونی نگاه کرد و بعد با خنده‌ای تحقیرآمیز گفت: «به نفعته تو دخالت نکنی، این یه مسئله شخصیه.» آنتونی قدم دیگری برداشت و نزدیک‌تر شد. نگاهش سرد و محکم بود، انگار که می‌خواست جایگاه خودش را یادآوری کند. «گفتم برو. حالا یا خودت راهتو می‌کشی می‌ری، یا مجبور می‌شم به روش دیگه‌ای مجبورت کنم.» مرد برای لحظه‌ای مکث کرد. انگار ارزیابی می‌کرد که آیا باید مقابل آنتونی بایستد یا نه. جمعیت باشگاه نفس‌هایشان را حبس کرده بودند و همه نگاه‌ها روی این صح*نه قفل شده بود. امیلی که حالا بیشتر از قبل خسته و تحت فشار بود، از این سکوت استفاده کرد و با صدایی آرام‌تر اما قاطع گفت: «اینجا کلی آدم هست، برو بیرون خودم میام سراغت!»
    1 امتیاز
  47. #پارت_سوم امیلی همچنان کنار رینگ ایستاده بود، اما ذهنش مدام بین مایک و آن مرد غریبه در رفت‌وآمد بود. هرچند تمرکزش را روی شاگردش نگه می‌داشت، اما سنگینی آن نگاه مرموز اجازه نمی‌داد کامل در لحظه حاضر باشد. دستانش را مشت کرد و زیر ل*ب گفت: «نمی‌دونم این مرد کیه، ولی نگاهش عصبیم می‌کنه!» مایک در حال گرم کردن بود و حریفش، مردی تنومند با خالکوبی‌هایی روی بازوهایش، کنار رینگ ایستاده بود و با چشمانی سرد او را زیر نظر داشت. امیلی از تجربه‌اش می‌دانست این یکی حریف راحتی نیست. صدای آنتونی دوباره از پشت سر بلند شد: «امیلی، همه‌چی رو بسپار به مایک. اون از پس کار برمیاد‌.» امیلی بدون این‌که برگردد، با لحنی کوتاه جواب داد: «من بهش اعتماد دارم. ولی این مسابقه ساده نیست.» آنتونی لبخند آرامی زد و کنار او ایستاد، اما آن مرد مرموز کمی عقب‌تر ماند و دست‌هایش را در جیبش فرو کرد. نگاهش همچنان به رینگ دوخته بود. زنگ مسابقه‌ای که به صدا درآمد، همه‌چیز در لحظه‌ای تغییر کرد. جمعیت هجوم آوردند، هیاهوی فضا بالا گرفت، و امیلی ناخودآگاه دستش را روی دیواره رینگ گذاشت. نفسش با هر ضربه‌ای که مایک وارد یا دریافت می‌کرد، تندتر می‌شد. مایک خوب می‌جنگید، اما حریفش سریع و حیله‌گر بود. ضرباتش دقیق به هدف می‌رسیدند و هر بار امیلی را مجبور می‌کرد که نکته‌ای فریاد بزند: «دستاتو بالا نگه دار! نفس بگیر، مایک!» صدای تشویق جمعیت به اوج رسیده بود. مایک یک حرکت خطرناک انجام داد و حریفش را در گوشه‌ی رینگ گیر انداخت. امیلی نفسش را حبس کرده بود؛ این لحظه‌ای بود که باید کار را تمام می‌کرد. مایک با یک ضربه‌ی چرخشی، مشت محکمی به فک حریف زد. صدای برخورد مُشتش با صورت حریف، در فضای باشگاه پیچید. آنتونی از جایگاه تماشاچی‌ها فریاد زد: «تمومش کن، مایک!» ضربه آخر، حریف را روی زمین انداخت. داور شروع به شمارش کرد، و در حالی که همه منتظر برخاستن حریف بودند، او حتی تکان هم نخورد. «... هفت، هشت، نُه، ده!» زنگ پایان مسابقه به صدا درآمد و داور دست مایک را بالا برد. همه از هیجان جیغ می‌کشیدند. مایک که نفس‌نفس می‌زد، دستش را به نشانه پیروزی بالا گرفت. امیلی نفس راحتی کشید و به سمت شاگردش دوید. «اگه شما نبودید، نمی‌تونستم این کارو بکنم.» امیلی سری تکان داد و گفت: «مایک، این تلاش و پشتکار تو بود که نتیجه داد. من فقط راه رو نشونت دادم.» مایک با لبخند خسته‌ای گفت: «شاید، ولی اگه شما نبودید، هیچ‌وقت نمی‌تونستم به خودم اعتماد کنم.» امیلی لبخندی زد و دستی به شانه‌اش زد. «این تازه شروعشه. پیروزی بزرگ‌تری منتظرت هست. فقط یادت باشه، همیشه برای بهتر شدن جا هست.» مایک سری تکان داد و دوباره به جمعیتی که تشویقش می‌کردند نگاه کرد. صدای کف زدن‌ها و فریادهای شادمانی همه‌جا پیچیده بود. امیلی چند قدم عقب رفت تا فضای بیشتری به او بدهد و خودش هم کمی از این انرژی مثبت استفاده کند. او که حالا کمی سبک‌تر شده بود، نفس عمیقی کشید و به سمت جایگاه مربی‌ها حرکت کرد. صدای هیاهوی تماشاچیان و گفتگوهای بلند باشگاه مثل موسیقی زمینه‌ای در گوشش پیچیده بود. یکی از مربی‌های دیگر نزدیک شد و دستی به شانه امیلی زد: «کار مایک عالی بود. بهت افتخار می‌کنم، امیلی. این برد اسم تو رو تو باشگاه بالاتر می‌بره.» امیلی با لبخندی آرام گفت: «برد که برای مایک ولی، ممنون.» هنوز داشت با مربی صحبت می‌کرد که ناگهان آن حس سنگین دوباره به سراغش آمد. گویی نگاه کسی او را نشانه گرفته باشد، درست مثل قبل که در میانه‌ی مبارزه مایک حس کرده بود. سرش را کمی چرخاند و اطراف را نگاه کرد.
    1 امتیاز
  48. اطلاعیه انتشار داستان جدید در انجمن چکاد 📢 داستان من نرگسم منتشر شد! 🔹 نویسنده: @ماسو از اعضای خلاق و توانمند انجمن نودهشتیا (چکاد) 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 17 🖋 خلاصه: «من نرگسم» داستانی از زندگی دختری است که در پانزده سالگی وارد دنیای پر رمز و راز ازدواج می‌شود. مسیر زندگی او سرشار از چالش‌ها و پیچ‌وخم‌هایی است که از عشق و تلاش برای ادامه‌ی زندگی حکایت می‌کنند. 🌟 بخشی از مقدمه: «زندگی آسون‌ترین کاریه که آدم انجام میده؛ فقط باید زندگی کرد. خندید، گریه کرد، عاشق شد، و خودِ واقعی‌مون باشیم...» 📖 قسمتی از متن: «روی تخت دراز کشیده بودم و به پنجره‌ی کدر شده نگاه می‌کردم. چقدر زود گذشت… خاطراتم انگار از پشت این پنجره مرا می‌نگریستند. پیرزنی هفتاد ساله‌ام که تنهایی چون آغوشی دوستانه، مرا در بر گرفته است...» ✨ این داستان زیبا و تأثیرگذار اکنون در دسترس شماست. اگر عاشق روایت‌های عمیق و احساسی هستید، همین حالا شروع به خواندن کنید! 🔗 برای خواندن داستان، به لینک های زیر مراجعه کنید: http://98ia-shop.ir/?p=51 - کلیک کنید https://98ia.net/اطلاعیه-انتشار-داستان-من-نرگسم/
    1 امتیاز
  49. ☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 تایپ رمان در انجمن نودهشتیا شرایطی دارد که از شما تقاضا می کنیم آن ها را رعایت فرمایید. در غیر این صورت مجبور هستیم آثار شما را حذف یا محدود کنیم. از نوشتن صحنه های مسهجن، شیطان پرستی، تبلیغ ادیان و هر چیزی که موجب می شود خلاف قوانین کشور باشد بپرهیزید. در غیر این صورت با شما برخورد خواهد شد. برای نوشتن رمان ابتدا تاپیک رمان را در تالار مربوطه زده و پس از ارسال پست تایید توسط مدیر پارت گذاری را شروع کنید. برای زدن تاپیک لطفا عنوان رمان، خلاصه، ژانر و نام نویسنده را درج کنید. برای نگارش رمان لطفا از اسامی مستعار استفاده نفرمایید. حتما در هنگام ایجاد تاپیک برچسب برای رمان بزنید. کمک می کند تا بازدید بیشتری بگیرد. لطفا پارت ها را بلند بنویسید. نرمال یک پارت در سیستم 60 خط و در گوشی 40 خط است. با گذشت از 30 پارت، می توانید برای اثر خود درخواست نقد بدهید. پس از نقد نیز می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر بدهید. لطفا با اتمام اثر حتما در تاپیک مربوطه درخواست بدهید تا مدیران به آن رسیدگی کنند. با تشکر
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...