تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت نهم- بازگشت با یک نفس تند از خواب پرید. چشمانش تا ته باز و گرد شده بودند. روی تختش دراز کشیده بود؛ نه… تمام آن ماجرا خواب نبود. سقف آشنای خانه بالای سرش بود. همان ترک ریز کنار لوستر، همان چراغ خاموش، همان سکوت خفهکننده. قلبش هنوز دیوانهوار میکوبید. دستش را روی سینهاش گذاشت، انگار میخواست مطمئن شود هنوز آنجاست. اشکش بیاختیار سرازیر شد. متعجب با نک انگشتان یخ زده اش اشک ها را لمس کرد. فروغی که گریه نمیکرد، حالا حتی علت زاری اش را نمیدانست. نشست. نفس عمیق کشید. سرش گیج میرفت، انگار بخشی از ذهنش هنوز در آن اتاق مانده بود. دستش را روی صورتش کشید و با صدای گرفتهای زمزمه کرد: — آروم باش… تموم شد… فقط یه خواب چرت بود. اما حس میکرد یک جای کار میلنگید. بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. نور سرد صبح از پنجره میتابید. چشمش به میز افتاد. کارت سفید هنوز آنجا بود. همان جمله: «زندگی چیزی بیش از تصویر شفاف آینههاست.» کارت را لمس کرد و دلش فرو ریخت. نگاهش به حیاط کشیده شد، سپس به درخت پرتقال. در باز بود. پرتقال کالِ دیروز، روی زمین افتاده بود. پوستش ترک خورده و لکهدار شده بود. فروغ کفشهایش را بدون فکر پوشید و بیرون رفت. خم شد و پرتقال را برداشت. سرد و سفت بود، هنوز هم نارس اما دیگر سالم نبود. با لمس پرتقال چیزی در ذهنش جرقه زد. چهرهای. صدایی. شبی تاریک. اما هرچقدر تمرکز کرد، تصویر کامل نشد. اخم چهره اش را پوشاند، دوباره تلاش کرد. انگار ذهنش روی یک بخش خاص گیر زده بود، از یه جایی به بعد چیزی در ذهنش رنگ نمی گرفت، یک خاطره بود… اما ناقص. میدانست چیزی را فراموش کرده، اما نمیدانست چه چیز را. وضعیت اسفناکی بود. خودش را درمانده حس میکرد... وحشت آرامی زیر پوستش خزید. زمزمه وار با خودش گفت: — چه کوفتیو یادم نمیاد خدا... یعنی چی که حتی نمیدونم چی یادم رفته... پرتقال از دستش افتاد. عقب رفت. نفسش تند شد. نه، این فراموشی معمولی نبود. این شبیه جا گذاشتن بخشی از خودش بود. چیزی شبیه به شروع آلزایمر؟ یا مریضی لاعلاج که از روز قبل دچارش شده بود؟ به خانه برگشت و به سرعت تلفنش را برداشت. دلش میخواست کسی را در جریان اتفاقات عجیبی که سرش آمده بود قرار دهد... روی کاناپه راحتی اش افتاد و لیست تماسها را بالا و پایین کرد. اسمی دید که هیچ حسی در او ایجاد نکرد… اما میدانست باید مهم باشد. (بی معرفت) نگاهش خالی ماند. نه درد، نه خشم، نه دلتنگی. فقط یک خلأ عجیب. لبخند تلخی روی لب هایش نشست و با واقعی پنداشتن خوابی که حتی نمیدانست کی به عمقش فرو رفته بود زمزمه کزد: - تاوانی که میگفت اینه؟ سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد. احساساتش مثل موج میآمدند و میرفتند، بدون آنکه بداند باید با آنها چه کند. دیگر نمیتوانست مثل قبل، بیتفاوت باشد. نمیتوانست دکمه خاموش احساساتش را فشار دهد و از پوچی ذهنش لذت ببرد.نمیدانست این تغییر، نجاتش خواهد داد یا نابودش میکند. و از آن بدتر... اصلا نمیدانست چه چیزی گریبانش را گرفته و او را به آن حال احوال رسانده بود. در سکوت خانه، صدایی که این بار کاملاً از درون خودش بود، آرام گفت: - بازی واقعی تازه شروع شده فروغ.
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست و یک... _ من هر کاری ازم برمیاد جز آخری که گفتی. _ ولی باید بربیاد. فردا چند نفری میان و جزئیات بیشتری و برات میگن. _ گفتی تو مهمونی رفیقم هم هست! میشه الان ببینمش؟ دلم براش تنگ شده. _ نه متاسفانه، اون رقیب توِ، برای فردا شب، باید ازش فاصله بگیری تا موقعیت جفتتون لو نره. سهراب هم بعد از رسیدن به چابهار به خونه امن دوم رفت و اطلاعات را از یکی گرفت و منتظر رسیدن فردا شب بود. ... ... سهراب... باورم نمیشد که حرفهای ماهان درست باشد و مهتا باردار باشد آن هم بچهی من باشد؛ من آنقدر گیج بودم که اصلا نفهمیدم چه بلایی سر دختر مردم آوردهام. برای ماهان پیام نوشتم و گفتم+ سلام سهرابم،اگه برگشتم که خودم کارا رو درست میکنم ،این حرفم مربوط به زمانیه که برنگشتم، درمورد مهتا خواستم بگم از بچه آزمایش بگیرین اگه مال من نبود که هیچ، ولی اگه بود یه صیغهنامه جور کن و به اسم من براش شناسنامه بگیر بچه رو تو ارثم شریک کن و یه خونه درحد هشتاد یا صد متر بگیر تا اونجا با مادرش زندگی کنه یا اگه خواست میتونه پیش لیانا و مادرم تو اون خونه بمونه درضمن ماهی پنج تومن هم به حساب این یکی بزن مواظب بچه هام باش لطفا، تو تنها امیدمی، به امید دیدار. عصر بود داشتم اماده میشدم برای مراسم و جلو آینه حرفهایم را تمرین میکردم با ماشین اختصاصی که به من داده بودن به سمت مراسم رفتم، یک عمارت بزرگ با کلی آدم جور واجور، به سمت میزیی رفتم و ایستادم کمی که گذشت یک خانمی سمتم آمد و گفت_ افتخار اشنایی با کی و دارم؟. نمیَشناختمش گفتم+ سهراب و شما. دستش را دراز کرد جلو و گفت_ نادیا ،خوشوقتم آقا سهراب. دستانم را روی سینهام گذاشتم و گفتم+ منم خوشوقتم خانم، چیزی میل دارین؟. دستش را پایین برد و گفت_ بله، لیموناد. از روی میز لیموناد را برداشتم و با احترام سمتش گرفتم، نادیا هم گرفت و تشکر کرد و شروع کرد به سوال پرسیدن، من هم طبق نقشه با آرامش توضیح میدادم آقایی نزدیک آمد و گفت_ شما کی هستین؟. + سهراب، سهراب همتی. مرد با اشتیاق گفت_ بله اقا ،خیلی خوش اومدین بفرمایین بالا، اینجا جای شما نیست. خواستم همراهش برم که شایان هم آمد و با هم چشم تو چشم شدیم و لبخند ضعیفی که کسی متوجه نشود زد سعی کردم بی اهمیت باشم همراه آن مرد طبقه بالا رفتم و از در شیشهای گذشتیم و وارد بالکن شدیم آنجا کلی زن و مرد دور یه میز نشسته بودن و حرف میزند و نوشیدنی مینوشیدند. همان مردی که همراهم بود از من خواست بشینم سلام دادم و نشستم چند دقیقه بعد شایان هم آمد و بعد از سلام دادن روی چند تا صندلی آنطرفتر نشست. باهم چشم تو چشم شدیم ولی سریع چشمهایمان را و از هم گرفتیم یکی گفت_ همه هستن؟ چرا جلسه رو شروع نمیکنین؟ دیگه دل تو دلم نیست. یکی دیگر گفت_ عجله نکن آقای مرادی هنوز یه نفر مونده. چند دقیقه گذشت و آقایی آمد و گفت_ ببخشید که دیر کردم خیلی منتظر موندین؟. یکی گفت_ مهم نیست بفرمایین. مرد کنارم نشست و گفتس خب سریعتر معامله رو شروع کنیم. یکی گفت_ چقد عجله داری آقای وحدت، هنوزه تازه رسیدی. -
نودهشتیا، جنایی داستان در حصار شب | زهرا کاربر انجمن نودهشتیا
عسل پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
در حصار شب پارت اول: دروازه ملکوت خاکستری صحنه: شب، شهر بینام هوا سنگین بود؛ نه از رطوبت، بلکه از بار سنگینِ انتظارات برآورده نشده. شهر، در این ساعت، بیش از هر زمان دیگری به یک مجسمه عظیم و بیاحساس شباهت داشت؛ بناهایی سنگی که بلندتر از هر ستارهای قد کشیده بودند و نورهای کمرمقشان، بیشتر به جراحتهای کوچک بر تن تاریکی میمانست تا روشنایی. او قدم برمیداشت. نه تند، نه کُند. گامهایی سنجیده که ریتمشان، با نبض ضربان درونیاش هماهنگ بود؛ نبضی که نه از هیجان، بلکه از نوعی پذیرش شوم به صدا درآمده بود. او به سوی دروازهای میرفت که نامش را میدانست، اما ماهیتش را انکار میکرد؛ دروازهای که در واقع، حصاری نامرئی بود. اینجا نقطهای بود که خطوط نقشه محو میشدند. حقیقت، دیگر یک شیء عینی نبود که بتوان آن را در دست گرفت؛ بلکه هالهای سیال بود که بین عهد و پیمانهای مقدس و سوگندهای شکسته در نوسان بود. در این جهان، هیچکس در سایه پنهان نمیشد؛ همه در نور میدرخشیدند، اما نوری مسموم و منحرف. او به یاد سخنی افتاد که پیش از این بارها شنیده بود، اما هرگز معنای واقعیاش را درک نکرده بود: در این شب، تنها چیزی که میتوانی به آن اعتماد کنی، عمق سقوط خودت است. هوا ناگهان سرد شد. این سرما، سرمای ناگهانی آب اقیانوس نبود، بلکه سرمای ناشی از برخورد روح با یک نیت مطلق بود. او به نقطهای رسیده بود که فرار از آن، به معنای مرگ تدریجی بود، و ورود به آن، به معنای پذیرش یک زندگی جدید؛ زندگیای که در آن، عشق و جنایت، دو روی یک سکه ممنوعه بودند. پشت در، منتظر کسی یا چیزی بود که میدانست یا سرنوشت او را نجات میدهد، یا کاملاً نابود خواهد کرد. و در آن لحظه، او ترجیح میداد که نابودی کامل را بر زندگی بیروح ترجیح دهد. نفس عمیقی کشید. شب، آغاز شده بود. -
پارت هشتم - جدال منطق سرکوب شده هوا در اتاق آینهها سنگین شده بود. جنس خفگی نداشت، شبیه لحظهای که آدم قبل از اعتراف، نفسش را نگه میداشت. فروغ میان شش در ایستاده بود و احساس میکرد هرکدامشان نه فقط یک باور ساده را بلکه بخشی از بدنش را مطالبه میکنند. صدا دوباره پیچید، اینبار از جایی نزدیک تر، مثلا درونش: — دو تا. فقط دو تا رو میتونی ببندی برای همیشه. فروغ لبش را به دندان کشید. برای اولین بار، انتخاب برایش شبیه قدرت نبود؛ شبیه قطع عضو بود. پیامد انتخاب هایش هنوز برایش جا افتاده و مشخص نبود. تردید داشت و مغزش کلنجار با احساس را آغاز کردخ بود. قدم اول را به سمت درِ اول برداشت. «همیشه باید قوی باشم.» دستش را روی چوب سرد در گذاشت. تصویر خودش در آینه کناری لرزید. همان فروغی که سالها بیصدا گریه کرده بود، بیصدا زمین خورده بود، بیصدا بلند شده بود. قوی بودن، تنها چیزی بود که به او اجازه داده بود زنده بماند… یا حداقل اینطور فکر میکرد. اما جرغه اصلی را احساسش بر عقل زد، قوی بودن، انتخاب ذاتی او نبود، شرایط از او شخصی ساخته بود که جز قوی بودن، چاره ای نداشت. زیر لب گفت: — خسته شدم از قوی بودن. در را بست. ناگهان و بدون هیچ فکر اضافه ای. واکنش احساسی اما قاطع! صدایی شبیه ترک برداشتن شیشه او را از بهت خارج کرد. به دنبال منبع صدا سر چرخاند، یکی از آینهها ترک برداشت و تصویر فروغ در آن، محو شد و سرش را پایین انداخت. یادش نمی آمد آن آینه، انعکاس کدام چهره اش بود... قلبش تندتر زد. هنوز تمام نشده بود. به سمت در دوم رفت. اینبار با دست و پایی که بی اختیار لرزش گرفته بود... «احساسات، ضعف انسان است.» این جمله را انگار زندگی کرده بود. تشبیه احساسات به ضعف، سالها شعار نانوشته زندگیاش بود. احساس نکردن را امن تر میدانست. دوست نداشتن برایش درد کمتری داشت و وابسته نشدن، عاقلانه تر بود. فروغ انگشتانش را مشت کرد. نفس عمیقی کشید و در را بست. در همان لحظه، اتفاق افتاد. نه نور، نه صدا، نه تصویر. فروغ فرو ریخت! زانوهایش بیهوا شل شد و روی زمین سرد افتاد. نفسش بند آمده بود. چیزی از عمق سینهاش بالا میآمد، چیزی که سالها راهش را بسته بود. دهانش باز شد اما صدایی بیرون نیامد. بعد، یک هق کوتاه. و بعد، انفجار! گریهای بیوقفه، بیمنطق، بیرحم. صدای ترک برداشتن آینه دوم در هق هق هایش محو شد و سیل اشک بود که چشمان ترسیده اش را خیس میکرد. شانههایش میلرزید. دستش را روی دهانش گذاشت اما فایدهای نداشت. اشکها بیاجازه سرازیر شده بودند، نفسهایش نامنظم و کل تنش به لرزه افتاد؛ انگار تازه یادش آمده بود که زنده است، درد دارد و ترسیده! صدا آرام بلند تر از هق هق هایش در گوشش نشست: - وقتی باورِ سرکوب احساسات رو حذف میکنی، احساسات راه خودشونو پیدا میکنن. فروغ سرش را بالا گرفت. چشمهایش میسوخت، صورتش خیس بود و برای اولین بار در مدتها، از این وضعیت خجالت نکشید. - این… این قرار نبود اینطوری بشه… - هیچ تغییری اونطوری که انتظار داری اتفاق نمیافته. نور اتاق کمکم محو شد. آینهها یکییکی تار شدند. فروغ هنوز نفسنفس میزد که زمین زیر پایش خالی شد. سقوط وحشتناک به عمقی از تاریکی که انتظارش را نداشت...
- امروز
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و بیست... غذا به گلوی ماهان پرید و به سرفه افتاد لیانا برایش آب ریخت و عزیزخانم پشت کمرش زد، آب که خورد بهتر شد و گفت_ کی و دیدی؟. لیانا نخودی خندید و گفت_ خب اون بچهی سهرابِ دیگه، منم دخترشم، پس اون فسقلی میشه داداش من. ماهان با ناراحتی نگاهم میکرد و گفت_ از کجا مطمئنی که اون بچهی پدرته؟. بعد به لیانا نگاه کرد که گفت_ مطمئن که نیستم، ولی وقتی مهتا میگه بچهی پدرمه، یعنی هست دیگه. ماهان نیشخندی زد و مشغول غذا خوردن شد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. خیلی ناراحت شدم دست از غذا خوردن کشیدم رعنا گفت_ چرا بس کردی؟ غذا بخور،اون بچه دلش میخواد. تقصیر خودم بود که همه بهم تیکه میانداختن و مسخرهام میکردن ولی حق با رعنا بود چون هنوز هم دلم میخواست قاشق را برداشتم و آرام آرام غذا میخوردم اصلا به آن پسرک لعنتی اهمیت ندادم... ... آنا زنگ زد و گفت که قرار است پیشم بیاید، هرکاری کردم که منصرف بشه نشد که نشد گفت آخرِ هفته راه میافتد. به رعنا زنگ زدم و گفتم و او هم گفت کاری از دستش برنمیاید جز اینکه دعا کند خواهرم منصرف شود حق با اون بود شکم بزرگم را که نمیتوانستم مخفی کنم آبروم پیشش میرفت، به او چی میگفتم؟ چیکار میکردم؟ میگفتم آمدم تهران خیر سرم درس بخوانم گند بالا آوردم خیلی شرایط بدی بود.... ... راوی... شایان به چابهار رسید و منتظر تماس بود رفت به رستوران رفت و غذا گرفت مشغول خوردن بود که گوشیش زنگ خورد جواب داد از اون طرف یک آقایی آدرس یک فروشگاهی را داد از او خواست تا همان رمز قبلی را بگوید. شایان چند قاشق آخری را خورد و راه افتاد دور نبود ده دقیقهای رسید و داخل رفت و بین قفسهها را میگشت یکی گفت_ سهراب همتی؟. شایان گفت_ من از دوستاشم. مرد گفت_ کجاست؟. _ فوت شده براش مراسم گرفتیم ولی شما نیومدین. مرد گفت_ خیلی خب، برو سوار ماشینت شو باید بریم. شایان بیحرف سوار ماشین شد و چند دقیقه بعد همان آقا هم سوار ماشین شد و گفت_ آتیش کن بریم. شایان حرکت کرد مرد آدرس میداد که کجا برود شایان گفت_ نمیخواین بگین کجا میریم؟. مرد با جدیت گفت_ میفهمی، ببینم تو جعبهها رو که نگاه نکردی. _ نه. _ بچهی حرف گوش کنی هستی، حالا بپیچ تو کوچه. شایان وارد کوچه شد و مرد با ریموت در حیاط را باز کرد و شایان ماشین را به داخل حیاط برد بعد با هم به خانه رفتند، کسی نبود شایان گفت_ اینجا کجاست؟. مرد روی صندلی نشست و گفت_ اینجا خونه امن ماست، بشین راحت باش کسی اینجا نمیاد. شایان نشست. مرد بعد از استراحت کوتاهی به آشپزخانه رفت و چای آورد و گفت_ خب وقت توضیح دادنه، اول ما کی هستیم؟ از همکاراتون، دوم داخل اون جعبهها چی بود؟ پول، پول خیلی زیاد. نفسی گرفت و گفت_ سوم برای چی میخوایم این همه پول رو؟ برای خرید مواد، حالا سوالی داری بپرس توضیح بدم. شایان گفت_ شما پلیسی؟. _ بله. _ برای چی مواد باید بخریم؟ اصلا از کی بخریم؟ که باهاشون چیکار کنیم؟. _ یواش، دونه دونه بپرس توضیح بدم، خب قراره فردا شب یه مهمونی برگزار بشه یه مهمونی گنده، که همه کله گندهها و خلاف کارا میان اونجا میخوان مواد، اسلحه و دختر بخرن و بفروشن این وسط تو میشی خریدار، باید از یه آقایی به نام کامرانی موادش و بخری تا ما بتونیم مدرک جمع کنیم برای گیر انداختنشون، تو این مهمونی رفیقتم هست ولی طوری رفتار کن که انگار نمیشناسی، بعد.. آهان اسم و فامیل خودت و بگو فقط شغلته که میشی مهندس معمار، با مردا گرم نگیر طوری رفتار کن که فکر کنن پا پیچ دخترایی، باید یکی یا دو نفرشون رو هم با پول معاوضه کنی. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و نوزده... ماهان گفت_ نجس شماین که دختره رو فرستادین تو زندگی سهراب که اینطور گند بزنه به همه چی، سهراب و شایان خودشون رو مخفی کردن تا از شر همه چی درامان باشن بعد اون دختره که معلوم نیست نیتش چیه جفت پا پرید وسط ماجرا، دنبال چی میگردین شما؟ چقد میخواین؟. بهار که تا آن موقع نظارهگر بود بلند گفت_ بسه دیگه، هی هیچی نمیگم هرچی از دهنت درمیاد میگی برو بیرون از اینجا. ماهان نیشخندی زد و رفت.... ... مهتا... رعنا و لیانا دم در منتظر بودن سریع آماده شدم و پایین رفتم و سوار ماشین شدیم و به سمت مطبِ دوستِ رعنا حرکت کردیم، از قبل هماهنگ کرده بود وقتی اسمش را گفت منشی خواست داخل برویم، رعنا و دکتر با هم احوال پرسی گرمی کردن و نشستیم دکتر گفت_ خب این خانم چه نسبتی باهات داره؟. رعنا نگاهم کرد و گفت_ عروسمه. دکتر با ذوق گفت_ واقعا؟ من نمیدونستم تو پسر داری. _ آره خیلی وقت بود که ازش دور بودم تازه بهش رسیدم. _ خب چه کمکی ازم برمیاد. _ اومدیم برای سونو آنومالی و چکاپ. دکتر از من خواست ردی تخت دراز بکشم، وقتی دراز کشیدم سه تایی کنارم آمدند ، دکتر روی صندلی نشست و کارش را شروع کرد و همینطور با رعنا صحبت میکردند نگاهم به سمت مخالف بود دلم نمیخواست مانیتور را ببینم دکتر داشت قسمتهای مختلف بدن جنین را نشون میداد و صحبت میکرد لیانا با ذوق نگاه میکرد یهو گفت_ وای مهتا ببین چقد کوچولو و بامزه است. اشکم ریخت رعنا فهمید و دستم را گرفت و گفت_ نمیخوای بچه تو ببینی؟. سرم را به نشانهی نه تکان دادم نمیخواستم مهرش به دلم بشیند، یهو یادم افتاد سهراب که زنده است شاید بتواند پدر خوبی برای بچه باشد از طرفی هم بدم نمیآمد که بینمش. سر چرخاندم و دیدمش به قول لیانا خیلی بامزه بود یک موجود کوچولو که مدام دستهایش را تکان میداد گاهی هم پاهایش را بالا برمیداشت، دلم برایش ضعف رفت ولی کاش این یک دروغ بود رعنا مرا به خانهی سهراب برد ، چون از دهنم پرید و گفتم+ یک مدته غذا خوب نخوردم و دلم قرمه سبزی میخواد. عزیز خانم که دستپختش حرف نداشت من با لذت غذا میخوردم و لیانا چیزایی که دیده بود را با ذوق برای عزیز خانم تعریف میکرد و عزیزخانم شکر میکرد رعنا گفت_ کاش زودتر بدنیا بیاد اگه بچهی سهراب باشه نمیذارم ازم دور بشه خودم تا ابد نوکریش و میکنم. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم+ من باید چیکار کنم؟. رعنا گفت_ خودت میدونی، میتونی اینجا با ما زندگی کنی یا بچه رو بذاری و بری پی زندگیت. + خب اگه نخوام بچه رو بدم به شما چی؟. رعنا با تعجب گفت_ یعنی چی؟میخوای بچهی سهرابم و ازم بگیری؟. + خب من مادرشم،دلم نمیخواد بچهام ازم جدا بشه. _ ولی تو که نمیخواستیش. سر تکان دادم ولی چشم از میز برنداشتم و گفتم+ تا صبح نمیخواستمش ولی الان نمیذارم ازم دور شه. لیانا گفت_ مگه از صبح تاحالا چه اتفاقی افتاده؟. + دیدمش مهرش به دلم نشست، و یه چیز دیگه هم هست که شما خبر ندارین. رعنا با تعجب گفت_ از چی خبر نداریم؟. سر تکان دادم و گفتم+به موقعش میفهمین. یک نفر یاالله میگفت ، عزیزخانم در و برایش باز کرد یک پسر جوان داخل آمد و با دیدن من تعجب کرد لیانا گفت_ عمو ماهان، بیا بشین میخوام برات تعریف کنم که امروز چی دیدم. ماهان سر میز نشست و گفت_ خب چی دیدی که انقد خوشحالی؟. عزیزخانم ظرف غذا را جلوی ماهان گذاشت که مشغول خوردن شد لیانا گفت_ امروز رفتیم پیش دکتر برای سونوگرافی، وای داداشم و دیدم انقد بامزه بود. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هجده... _ اشکالی نداره درکش میکنم، تقصیر خودمه که تمام حرفاش رو گوش نکردم و ترکش کردم، راستی از نازنین چه خبر؟. _ هیچی همه کارا تایید شده فقط باید خودت باشی تا بتونی تحویلش بگیری. _ وکیلی چیشد؟ مزاحمتون نشده؟. _ همون روزی که فکر میکردیم دور از جونت مردی برات مراسم گرفته بودیم اومد یعنی سه ماه پیش، بعد از اون نیومده یا من ندیدمش. _ چیزی نگفت؟ کاری نکرد؟. _ نه من و شایان مواظب همه چی بودیم،فقط تو واقعا میخوای نازنین و بیاری تو خونهات؟. _ آره درسته دختر دشمنمه، ولی گناه داره. _ خب یه چیزی هست که اگه بگم باز میشه فضولی. _ بگو ماهان. _ راستش وکیلی پسرعموی مادرته. سهراب با تعجب و صدای بلند گفت_ چی؟ این.. این امکان نداره. ماهان آرام گفت_ چه خبره داداش آروم، منم هم که شنیدم تعجب کردم. بعد هرچی که شنیده و دیده بود را برای سهراب تعریف کرد سهراب دستش را مشت کرد و محکم روی میز کوبید و لعنتی نثارش کرد و گفت_ تو خونه نگو که منو دیدی تا خودم بیام،شایان در جريان همه چی هست ولی بازم میخوام تاکید کنم که یادتون نره هر ماه پنج میلیون میریزن به حساب نازنین و پنج تومن به حساب لیانا، سند خونهی نازنین تو گاو صندوقه، بعد از هجده سالگیش بده به خودش، حقوق خودتون و هم از حساب مشترک بردارین به شایان بگو سهام رستورانی که آخر هر ماه با لیانا میرفتیم و بکشه بیرون، اون تا چند سال میتونه کفاف حقوقتون و بده بعدش دیگه مامانم و لیانا باید حقوقتون و بدن البته اگه بخواین بمونین، وکیلی اگه خواست تو کارتون دخالت کنه یا مزاحمتون بشه به بهزیستی لوش بدین تا دمش و کوتاه کنن، فهمیدی؟. ماهان نگران شد و گفت_ الان داری وصیت میکنی ؟ مگه قراره برنگردی؟. _ هرچیزی ممکنه، شایان درجريان هست خواستم تاکید کنم، مواظب همه چیز باش، آهان راستی فردا پس فردا یک خانمی به نام رها میاد، بهش پنجاه میلیون بده ، خداحافظ. بلند شد و به سمت در رفت. ماهان گفت_ اگه برات اتفاقی بیفته تکلیف نازنین چی میشه؟. سهراب بدون اینکه نگاهش کند گفت_ اگه چند روز دیگه زنده و سالم برگشتم میرم سراغش و میبرمش خونه و اگه برنگشتم ماهیانهاش رو بدین مواظبش باشین. دوباره راه افتاد ماهان گفت_ راستی داداش، اون دختره، دوست لیانا، چند وقتیه میاد خونه، حامله است و ادعا میکنه که بچه مال توِ، این حقیقت داره؟. سهراب نگاهش کرد و بعد نگاهی به امیر و کوروش انداخت که دست به سینه ایستاده بودن با عصبانیت نگاه میکردند سهراب گفت_ فکر کردم گفتی بچهی داداشته؟. امیر با نیشخند گفت_ انتظار داشتی بگم بهبه! باریکلا! گل کاشتی، شاهکار کردی! بیا اینم بچه و دختری که گند زدی تو آیندهاش، نخیر آقا از عمد گفتم میخواستم ببینم واکنشت چیه. سهراب به ماهان گفت_ گوشیتو چک کن بهت میگم چیکار کنی. و قبل از اینکه برود کوروش نزدیک رفت و گفت_ چیه؟ میخوای بچه رو نابود کنی؟ یا دختره رو سر به نیست کنی؟ اگه مردی بلند بگو میخوای چیکار کنی. سهراب گفت_ دیرم شده حوصله توضیح دادن به شما رو ندارم. و سریع از کافه خارج شد. کوروش سمت ماهان رفت و گفت_ نامرد عالمین اگه بخواین سر مهتا و بچهاش بلایی بیارین خودم میکشمتون. ماهان بلند شد و گفت_ بجا نمیارم، جنابعالی؟. کوروش مدرک شناسای که نشون میداد پلیس است را درآورد و به ماهان نشان داد و گفت_ حالا شناختی. ماهان گفت_ دست از سر زندگی داداشم بردارین. خواست برود کوروش جلویش را گرفت و گفتس به نفع داداشته که زنده برگرده و دختره رو عقد کنه واگرنه من میدونم و شماها. _ از کجا معلوم که اون واقعا بچهی سهراب باشه؟. کوروش یقهاش رو گرفت که امیر نزدیک رفت و گفت_ کوروش بسه، بذار بچه بدنیا بیاد آزمایش بدن، بعد همه میفهمن که این سهراب همتی چه آدم نجسیه. -
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
بفرمایید عزیزم @آتناملازاده- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رمان سکوت در زمزمهها | آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن سادات.۸۲ کرد
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن Nasim.M کرد
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن shirin_s کرد
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن nastaran کرد
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن Alen کرد
-
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
آره به نظر منم قشنگه. پس با همین دومی میزنم- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
عکس دوم بنظرم بهتره- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و دوم با کمی خجالت دستامو توی هم قفل کردم و گفتم: ـ راستش...راستش نمیدونم از کجا باید شروع کنم! با لبخند گفت: ـ خب پس بذار سوالمو یجور دیگه ازت بپرسم! چی تو رو آورد اینجا؟! گفتم: ـ من نمیدونستم، پوریا منو آورد اینجا چون که...چون که حال روحیم زیاد خوب نبود... آرزو دفترشو گرفت و اومد روبروم نشست و بهم خیره شد و گفت: ـ خب؟؟ یهو بغضم ترکید...واقعا احتیاج داشتم از دردایی که دارم میکشم، با یکی حرف بزنم تا یکم سبک شم...شروع کردم به تعریف کردن: ـ من...من عاشق یه آدم خیلی اشتباه شدم و الان...الان یجورایی دارم تاوان اشتباه اون آدم و پس میدم. نمیتونم خودمو بخاطر کور بودن خودم ببخشم. دلم آروم نمیشه! همش حس میکنم داشتم سر خودمو و دلمو گول میزدم تا اینکه به بدترین شکل ممکن با واقعیت مواجه شدم. آرزو پرسید: ـ وقتی واقعیت و فهمیدی، چه کسی بهت دست داد؟! اشکم و پاک کردم و گفتم: ـ حس خیلی بد...حسی که اصلا هیچ جوره نمیتونستم هضمش کنم و اگه...اگه پوریا نرسیده بود احتمالا...مرده بودم! آرزو لبخندی زد و منتظر ادامه جملهام شد و یه چیزایی هم هر از گاهی توی دفترش مینوشت.
-
پارت ده ساعت هشت لباس هامون رو پوشیدیم و از خانه بیرون رفتیم. وقتی که بیرون رفتیم به خیابان ها لامپ های رنگی وصل بود. حدود چند دقیقه گذشت که به ساحل سونار رسیدیم تمام مردم جمع شده بودند و با هم میخندیدند من رفتم روی یکی از صندلی نشستم بعد از گذشتن چند دقیقه یک نفر پیشم نشست سرم رو به طرف کسی که پیشم نشست چرخاندم همان پسری پیشم نشست که اون روز روی پل چوبی دریا المادو ملاقات کرده بودم. بهش گفتم ـ سلام برگشت سمت و گفت ـ سلام گفتم ـ اینجا چیکار میکنی؟ یک دقیقه به حرف خودم فکر کردم و خنده ام گرفت اون هم خندید. وقتی میخندید روی صورتش چال می افتاد. بهم گفت ـ نظرت چیه قدم بزنیم؟ بلند شدم اون همینطوری به من نگاه کرد گفتم ـ بلند شو دیگه دوباره لبخند زد بلند شد و باهم قدم زدیم. گفتم ـ اسمتون چی بود؟ گفت ـ مارین ـ چی شد که مکزیکا تسلیم شدن؟ ـ من خودم هم هنوز نمیدونم فقط...... صدای پدرم مانع ادامه دادن حرف مارین شد ـ مرکل هوا سر شده و موج اب داره بالا میاد بریم؟ و چند دقیقه بعد متوجه مارین شد پدرم لبخند زد و گفت ـ سلام مارین ببخشید که متوجه نشدم مارین لبخند زد و گفت ـ اشکال نداره پدرم لبخند زد و گفت ـ خب دیگه مرکل هوا خیلی سرد شده بیا بریم من لبخند زد و دستمو به مارین دادم وگفتم ـ خب دیگه مثل اینکه من باید برم مارین دستمو گرفت و گفت ـ باشه هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره مارین گفت ـ دوباره کی میتونم ببینمتون؟ نگاهش کردم برگشتم و گفتم ـ نمیدونم گفت ـ من فردا توی دریای آلمادو منتظرت هستم ساعت چهار پدرم گفت ـ مرکل بیا دیگه براش دست تکان دادم و با پدرم از ساحل سونار خارج شدیم.
-
mahya شروع به دنبال کردن رمان تنها یاد او | mahya کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
پارت نهم بعد از خوردن صبحانه بلند شدم و میخواستم میز رو جمع کنم که بچه ها از خواب بیدار شدن و گفتن ـ سلام لبخند زدم و گفتم ـ سلام بچه ها جین گفت ـ سلام سریع برید دست صورتتونو بشورید که ادامه داستانو بشنویم. حدود گذشتن چند دقیقه بچه اومدن و گفتن ـ ما همینطور که صبحانه میخوریم تو ام واسمون تعریف کنی نشستم روی مبل و ادامه داستانو تعریف کردم ـ صبح با صدای در بیدار شدم پدرم رفت و در رو باز کرد اقای جیسون یکی از دوست های پدرم بود اون نفس نفس زنان اومد تو و گفت ـ مکزیکیا...... پدرم تند گفت ـ مکزیکیا چی؟ اقای جیسون ادامه داد ـ تس....تسلیم شدن بلند شدم و به سمت پدرم رفتم کلاهشو برداشت و بیرون رفت منم لباسمو پوشیدم و بیرون رفتم. تند تند به سمت مغازه ستکو رفتم در رو باز کردم و گفتم ـ اقای ریفل مکزیکیا تسلیم شدن. آقای ریفل بلند شد و کلاهشو برداشت و بیرون رفت من هم پشت سرش بیرون رفتم و به ساحل سونار راهی شدم. رسیدیم به ساحل سونار همه مردم جمع شده بودند به پدرم گفتم ـ باید جشن بگیریم پدرم نگاهی به من کرد لبخند زد و گفت ـ حتما جشن میگیرم بعد پدرم با صدای بلند گفت ـ امشب ساعت هشت همینجا جشن بر پا میکنیم. وبعد از این حرف پدرم مردم خندیدند و همه خانه هایشان رفتند.
-
پارت صد و یکم اینقدر خوشحال شدم که با برق چشمام رو بهش گفتم: ـ واقعا نمیدونم چجوری باید ازت تشکر کنم! سرشو انداخت پایین و بازم با یه لحن جدی گفت: ـ نیازی به تشکر نیست! اشتباه من بود و حالا میخوام که درستش کنم. سرمو بردم پایین تا چشماشو ببینم و با لبخند گفتم: ـ بهرحال بازم ازت ممنونم! از حرکت من یکم خندید و بعدش گفت: ـ برو داخل...منتظرته! بهش چشمکی زدم و رفتم داخل...یه خانوم خیلی شیک و خوشرویی با لبخند دستشو سمتم دراز کرد و گفت: ـ سلام باوان جان، خیلی خوش اومدین. منم دستشو به گرمی فشردم و گفتم: ـ آز آشنایی باهاشون خیلی خوشحالم خانوم... خانومه منو راهنمایی کرد سمت مبل روبروش و گفت: ـ میتونی آرزو صدام کنی! سرمو به نشونه تایید تکون دادم. رنگ دیوار اتاق سبز کمرنگ بود و پشت سر آرزو کلی از مدرکاش تن دیوار زده بود...دفترش و باز کرد و عینکش هم زد به چشمش و گفت: ـ خب باوان خانوم، یکم از خودت برام بگو با همدیگه بیشتر آشنا بشیم!
-
پارت صدم دیگه نسبت بهش گارد نداشتم و تنها کسی که توی اون خونه ازش نمیترسیدم، پوریا بود. با اینکه خیلی آدم سرد و عصبی بود ولی رفتاراش خیلی به دلم مینشست. نگران حالم بود، نگران غذا خوردنم...اینکه داروهامو سر وقت بخورم...اگه قبلا بهم میگفتن جواب اینجور آدما رو میدی یا نه؟ قطعا میگفتم نه ولی حالا خدا منو تو شرایطی گذاشت که رفتارهای همین آدم سرد و خشن برام مهم شده بود و حاضر بودم هر کاری کنم تا بهم توجه کنه... در واقع رفتاراش و بودنش کنار من و دلگرمیاش باعث شد که من راحت تر از اون چیزی که فکر میکردم آرون و فراموش کنم. و دیگه از اونجا بودن گلهایی نداشتم چون پوریا اونجا بود و من دلم به بودن کنارش خوش بود. فهمیدم اونم مثل من یتیمه و خانوادش اونو کنار سطل آشغال ول کردن و اون مازیار بزرگش کرده و یجورایی بچگی سختی داشته و از زمان بچگی تو کار خلاف افتاده. و این زندگی قطعا نمیتونست انتخابش باشه... چند روز بعد منو برد پیش یه مشاوری که قبلاً خودش میرفت و بهم گفت که حرفایی که نمیتونم به کسی بزنم و میتونم به اون خانوم مشاور بگم...اونجا یدور دیگه ذوق کردم...از اینکه لابلای اون همه کار، بازم بهم اهمیت میداد و حال روحی من براش مهم بود! هر لحظه تو ذهنم در حال مقایسه کردن رفتار پوریا و آروم بودم. از اینکه چقدر تو هر زمانی که بهش احتیاج داشتم و لابلای اون همه کار و گرفتاریش و با اینکه عموش هم از من خوشش نمیومد، کنارم بود آرون همیشه واسه قشنگترین لحظهها یه بهونهایی داشت و بعدش سعی میکرد با چرب زبونی از دلم دربیاره... وقتی پول مشاوره رو حساب کرد رو بهم گفت: ـ من بیرون منتظرت میشینم...هر چیزی که روی دلت سنگینی میکنه و میتونی باهاش درمیون بذاری! و اینو بدون که این آدم محرم اسرارته و هیچوقت حرفاتو پیش کسی نمیگه!
-
𝖐𝖎𝖓𝖌 𝖉𝖆𝖗𝖐 عکس نمایه خود را تغییر داد
-
پارت نود و نهم اما من بالاخره باید با واقعیت زندگیم کنار میومدم و دیگه نباید خودمو گول میزدم...تمام این شرایط سخت و زمانی که تسلیم شده بودم، تنها کسی که کنارم بود، پوریا بود و برعکس آرون خیلی کرد عمل بود و واقعا تو هر شرایطی که بهش احتیاج داشتی، کنارت بود و سعی میکرد تا دلگرمت کنه. با اینکه مشخص بود که انگار اولین باره که داره پا روی غرورش میذاره و اینکارا رو انجام میده. حتی برای خودمم سوال بود که چرا اینقدر زنده بودن من براش مهمه و از دستم خلاص نمیشه؟! شاید میخواد زنده نگهم داره تا به دلیلی باشم که آرون یه روزی برگرده. اما نه چشمای آدما دروغ نمیگفت...واقعا برای حالات روحی من نگران بود و وقتی باهام حرف میزد، اون نگرانی رو من توی لحنش و نگاهش میدیدم. و راستشو بگم خوشمم میومد که برای یه نفر مهمم. اون روز که واقعیت و فهمیدم، نتونستم طاقت بیارم و دنبال این بودم، خودمو از این دنیا و جایی که هستم توش خلاص کنم. بهرحال من به امید اینکه روزی آرون میاد و نجاتم میده، داشتم روزامو میگذروندم. و اون روز تمام تصوراتم نقش بر آب شد. فهمیدم همزمان با من، با کلی دخترای دیگه هم تو رابطه بوده و علاوه بر کار خلاف، تو کار مواد مخدر هم رفته بود...در واقع یه دزد شیاد بود و اینقدر عشق بهش کورم کرده بود که نتونستم اینارو ببینم و بهش اعتماد کردم . اون بارم خواستم از درد توی قلبم خلاص بشم و خودمو از بالکن، پرت کنم پایین ولی بازم کسی که برای دومین بار جلومو گرفت، پوریا بود...منو محکم کشید تو آغوشش و گفت که من لیاقتم بیشتر از آرونه و دختر قوی هستم...گاهی اوقات آدما شاید حرفایی که دیگران توی شرایط بد و سخت بهشون میگن، اون لحظه روشون تاثیر نداشته باشه اما حداقلش اینه که اون آدم و حرفاش و هیچوقت فراموش نمیکنی و یجایی از قلبت و گرم میکنه. از اون روز به بعد دیگه از پوریا متنفر نبودم...با یه دید دیگه بهش نگاه میکردم و وقتی منو تو سخت ترین شرایطم، تو آغوش گرفت...واقعا آروم شده بودم و باورش کردم اما بازم میترسیدم...میترسیدم که نکنه اونم مثل آرون باشه و داره باهام بازی میکنه و بعد از اینکه ازم استفاده کرد، ولم کنه اما واقعیت ماجرا این بود که پوریا و آرون دوتا شخصیت کاملا متفاوت از هم بودن و پوریا بیشتر از اینکه حرف بزنه، دوست داشتنش و با عمل نشون میداد و واقعا بهت ثابت میکرد.
-
#پارت ششم _ یلدا کجایی؟! پیرهن من اتو لازمه ها! صدای بلند یاسر، اون رو از خاطرات بچگی به حال کشوند و تندی موهاش رو با کلیبس پشت سرش جمع کرد و از اتاقش زد بیرون. یاسر پیرهن به دست کنار در اتاق خودش واستاده بود که با دیدن اون جغت ابروهاش رو بالا برد و همون دستی که پیرهن مچاله شده توش بود رو به سمتش دراز کرد. - دست شما رو میبوسه خانوم خانوما! همونطور که پیرهن رو از دستش میقاپید، چشم غره به روش زد. - باز یاسر از ما کاری خواست و عزت و احترامش به ما زیاد شد! یاسر به داخل اتاقش برگشت ولی صداش به گوش یلدا رسید. _ تو که همیشه رو جفت چشای داداشیت جا داری آبجی! توی پذیرایی میز اتو رو باز کرد و پیرهن رو روش صاف کرد. الحق نگذریم راست میگفت و این محبت یاسر به خواهرش توی محل هم زبانزد بود. برعکس مهدی خُلی و لیلای لوس که از بچگی مثل سگ و گربه به هم میپریدن و حتی حالا که بزرگتر شده بودن، باز هم رابطهی درست و درمون با هم نداشتن و بارها توی کوچه و خیابون هم کارشون به کتککاری رسیده بود. کلا یکی از خونوادههای درب و داغون محل بودن که دعوا و معرکه توی خونشون همیشه بیداد میکرد. مامان از داخل آشپزخونه کفگیر به دست بیرون اومد و با خنده رو به اون که اتوی داغ رو روی پیرهن میکشید، گفت: _ باز معلوم نی آقا یاسر با کی قرار داره که به فراست اتو کردن حتی جورابای پاش افتاده؟! به چهرهی بشاش مادرش لبخند پاشید ولی قبل به زبون اومدنش، یاسر از اتاق بیرون پرید و کولیبازیش گرفت. _ دِ نگو مادر من! تو که واس پسرت حرف در بیاری، امون از این خاله خانباجیهای محل پس! مامان صندلی پذیرایی رو کشید عقب و روش نشست و با همون خندهی روی لبش ادامه داد: _ من که نمیگم کار خلاف شرعه پسرم، فقط چشات رو باز کن چیز خوب انتخاب کن! اتو روی سرآستین لباس گذاشت و متلک انداخت. _ مثلا یکی مثل لیلا سلیقهت نباشه داداش! خب یاسر به شدت روی لیلا آلرژی داشت و کل محل هم میدونستن، برعکس لیلا روی اون یه نظر عشقی خاصی داشت که همین یاداوری این موضوع باعث حرصی شدن یاسر شد و با همون خشم صندلی کنار دست مادرش رو کشید و روش با صدا نشست. _ دیگه خار مادر ما اینجوری ضدحال بزنن بهمون وای به بقیه! صدای پیس اتو که روی یقهی لباس گذاشت، دراومد و صدای لجوج یاسر رو هم بلندتر کرد. _نسوزونی لباس رو! باز به سمتش نگاهی با تشر روونه کرد و به ادامه اتو زدنش پرداخت. _ حالا مهدی با کی دعواش گرفته بود امروز؟! پرسش مامانش باعث شد حواسش جمع یاسر بشه که دو تا دستاش روی میز قفل هم شده بودن. _ خل و چل با سعید دعواش شده بود ولی من میدونم زیر سر این محمود ترهست. پقی زد زیر خنده، دست خودش نبود که هر وقت یاسر، محمود رو با این لقب بچگیش یاد میکرد، به قهقهه میافتاد. چون این طفلک وسواس دست شستن داشت و همیشه دستاش خیس بود. یاسر طبق معمول از توجه اون به محمود خوشش نیومد و چشای برزخیش رو به سمتش حواله کرد. سریع لباش رو غلاف کرد و بیتفاوت به ادامهی کارش پرداخت. چرا نمیخواست بفهمه که محمود واسه اون اصلا اهمیتی نداره و فقط به حالت مسخره کردنه که بهش میخنده؟! _ چرا میگی تقصیر محموده؟! _ آخه از سعید خوشش نمیاد واس خاطر این همیشه یه چی جور میکنه که بچههای محل رو بندازه به جونش. توی دلش گفت که محمود از کی خوشش میاد که سعید دومیش باشه؟! کلا با نوچههاش هم حال نمیکنه و فقط اونا رو واسه خاطر حمالی کشیدن دور خودش نگه داشته.
-
#پارت پنجم روبهروی آینهی قدی اتاقش واستاده بود و موهای بلندش رو شونه میکشید. نگاهش توی آینه به چشماش بود و حواسش پی دیروز توی خونهی خاله رقیه که علی همین چشما رو با افسون نگاش به تسخیر درآورد. عشق قدیمی و از بچگی به علی، توی رگ و خونش دویده و جون گرفته بود و حالا اونقدری توی کل وجودش جریان داشت که نه از خدا پنهون بود و نه از بندههاش؛ تنها به خاطر رسوا نشدن خودش بود که سعی داشت قایمش کنه. گونههاش داغ شد، وقتی به نگاه تحسین برانگیز یار غارش فکر کرد. علی توی تموم روزهای زندگیش مراقبش بود. یاد سیزدهبهدر چند سال پیش افتاد. با چند تا از همسایهها توی چنارستون محل بساط این روز رو چیده بودن و حسابی با بچهها توی چنارستون آتیش سوزوندن. یادشه تقریبا نه سالش بود و اون سال یاسر همراه با بابابزرگ و مادربزرگشون واسه تعطیلات عید به روستا رفته بودن. باباش که توی فروشگاه کفش ملی وسط میدون شهر به عنوان کارمند فروش کار میکرد نمیتونست بیشتر از پنج روز مرخصی بگیره و مجبور بود بقیهی عید سر کار باشه؛ واسه همین نتونسته بودن باهاشون برن و توی محله مونده بودن. شاید روزای اول کمی نق و نوق کرد که با یاسر به روستا نرفته ولی بعدش توی دید و بازدید و بازی با بچهها سنگ تموم گذاشت. در نبود یاسر، علی بیشتر حواسش رو جمع اون کرده بود و مثل سایه دنبالش میکرد که مبادا شیطون بازیاش کار دستشون بده. بعد صرف نهار بابای علی ازشون خواست اگه پایهان، برن یه سر به ماهیسرای محل بزنن که چند متر اونورتر از چنارستون بود. اون روز ماهیسرا خلوتتر بود و رییس و مدیر شرکت هم نبودن، میشد یه بازدید درستوحسابی انجام داد. چند تا از همسایهها و از جمله خونوادهی خودشون استقبال کردن و این مسیر رو تا ماهیسرا پیاده رفتن تا هم غذاشون هضم بشه و هم توی راه از حرفهای بابای علی که آدمی کاربلد توی این حرفه بود، استفاده کنن. البته که اون به حدی هیجانزده بود که گوشش بدهکار این توضیحات نبود و تنها منتظر اینکه وارد محیط پرورش ماهی بشن. بعد از گذشتن از چنارستون وارد خیابون باریک و سنگ فرش شدن که آخرش میخورد به دروازهی بزرگ ماهیسرا. با وارد شدن به داخل اون مکان چشمش به محوطهی بزرگی افتاد که پر از کانالهایی بود که ماهیهای قزلآلا توش جست و خیز میکردن. بابای علی از توی سطلی بزرگ کنار کانال، غذای ماهی رو که شبیه دونههای خاکشیر و قهوهای رنگ بودن، پاشید توی آب که باعث تحرک بیشتر ماهیها برای جلو زدن از بقیه واسه جستن غذا شد. قطرههای آب به اطراف پاشیده میشد که باعث شدت گرفتن هیجان بچهها شد و همه توی شادی ماهیها شرکت کردن. بابای علی چند تا از کانالها رو هم نشون داد که خالی بودن و قرار بود توشون از ماهیهای ماده تخمکشی بشه و ازشون خواست به آرومی از مسیر بین دو تا کانال به راه بیفتن تا قسمتی که بچهماهیهای کوچولو هستن رو هم بهشون نشون بده. علی میخواست از دستاش بگیره ولی اون با جسارت و سریعتر به دنبال بابای اون دوید و به نصیحتهای مامانش که اون رو از اینکار منع میکرد هم گوش نداد. هوای خنک و خوش محیط با صدای آب و ذوقی که به خاطر دیدن بچهماهیها پیدا کرده بود، اون رو بیمحاباتر از همیشه کرد که یه آن صداها توی گوشش خفه شد و توی یه لحظه نفهمید چطور شد که پاش سر خورد و افتاد توی یکی از کانالهای آب. هنوز کامل توی آب فرو نرفته بود که صدای شیرجه شنید و دستی که دور کمرش نشست و اون رو از آب کشید به سمت بالا. با ترس هین کشید و نفس رفتهش برگشت. با چشماش اطرافش رو میپایید که مبادا ماهیها گازش بگیرن ولی از شانسش توی کانالی افتاده بود که خالی از ماهی بود. صدای همهمه بلند شده بود ولی اون به علی نگاه کرد که همونطور که اون رو بغل گرفته به سمت ابتدای کانال شنا میکرد. دستای باباش اون رو از آب و بغل علی همزمان کند و نگاه اون هنوز در تمام این سالها به نگاه نگران ولی محکم علی قفل موند که چطور جلوتر از حتی پدر و مادرش واسه امنیت اون پیشقدم شد. میتونست همچین آدمی رو دوست نداشته باشه؟!
-
آرزو میداشتم در عصری دیگر تو را ملاقات کنم؛ عصری که فرمانروایی در دستان گنجشکان بود یا آهوان یا نقاشان و شاعران یا دلدادگانی که هنوز معنای عشق را از یاد نبرده بودند. دیر از راه رسیدیم و در روزگاری به جستوجوی گل سرخ برخاستیم که نام عشق را به فراموشخانهی تاریخ سپرده بود. اما شاید در یکی از روزهای آینده در پاییزی رنگپریده یا زمستانی استخوانسوز یا تابستانی که باد، گیسوانم را آشفته میسازد میان فرسودگیهای خاموش زندگی هنگام پارهکردن نان یا گردآوردن صدفها در امتداد چینخوردگیهای دامن دریا یاد تو چون یورش خاطرهای ناگهانی بر من بتازد. آنگاه دلِ بیقرارم بار دیگر تن در نمیدهد به آیین فراموشی تو. خاطرهها چون قاصدکهای سرکش از مشتِ زمان میگریزند تا آرامش بر دل بنشیند، اشکها به خاموشی گرایند و انتظار در سکوتی عمیق محو شود. و من محروم از وصال میایستم بر آستانهی زایشی دیگر در حیاتی دیگر که شاید سرنوشتم با نام تو به نگارش درآمده باشد.
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هفده... کوروش با عصبانیت بلند شد و یقهاش را گرفت و داد زد_ کثافت، خب نمیخواستیش چرا به لجن کشوندیش؟ چرا آلودهاش کردی؟ تو اسم خودت و میذاری مرد؟ تو اصلا غیرت داری؟. امیر نزدیک رفت و گفت_ چه خبره کوروش؟ آروم باش ولش کن. کوروش گفت_ دخالت نکن میخوام بهش بفهمونم که قرار نیست فقط مهتا تاوان پس بده، میاندازمش زندان. سهراب گفت_ منکه نمیبینم تاوان پس بده ازدواج کرده و بچه داره انگار از هیچی هم پشیمون نیست این وسط فقط من تاوان پس دادم ولم کن حوصله بحث با تو رو ندارم. کوروش میخواست با مشت به صورتش بکوبد که امیر دستش را گرفت و گفت_ چیکار میکنی کوروش؟ برای خودت دردسر درست نکن. کوروش عصبانی گفت_ دردسر یعنی وجود این بی غیرت، دردسر یعنی کاری که با اون دختر کرد. سهراب گفت_ من خطا کردم درست، ولی قراره تا کی تاوان پس بدم؟ اون دختر که به مراد دلش رسید، شما چرا ناراحتین؟ _ مگه ندیدی چه بلایی سرش اومده! میدونی چند وقته خودش رو تو خونه حبس کرده؟. سهراب گفت_ انگار خودش و شوهرش که مشکلی ندارن، تو کاسهی داغ تر از آش شدی. کوروش میخواست باز سیلی بزند که یکی گفت_ سهراب. سه تایی نگاه کردن ماهان بود نزدیک آمد و دستان کوروش را از یقهی سهراب جدا کرد و گفت_ قلم میکنم دستی رو که روی داداشم بلند شه. کوروش گفت_ این بی غیرت داداش توِ؟ بهش بگو بره به جهنم. سهراب به ماهان گفت_ ولش کن، چرا اینجایی؟. ماهان دستان کوروش رو ول کرد و گفت_ وقتی شایان اومد ماشینت رو ببره کلی پاپیچش شدم تا واقعیت و گفت، وای سهراب نمیدونی چجوری همه رو پیچوندم و اومدم اینجا، خیلی خوشحالم که حالت خوبه و زندهای، بیا بریم خونه، همه دلشون میخواد تو رو ببینن. سهراب روی صندلی نشست و گفت_ درگیرم، نمیتونم بیام. ماهان روبروش نشست و گفت_ یعنی چی؟ بعد از این وقت اومدی و نمیتونی بیای خونه؟. _ باید برم چابهار، کار دارم وقتی برگشتم میام خونه. امیر، کوروش را سمت بار برد و روی صندلی نشاند و به او آب داد ماهان گفت_ قضیه چیه؟ شایان هم میرفت چابهار. _ گیر نده به موقعش برات تعریف میکنم. بگو چه خبر از خونه. _ خب خونه بی تو صفایی نداره هیچکی رمق کاری و نداره مامانت و عزیزخانم که یهو میرن تو فکر، لیانا فقط غر میزنه شایانم که ماهی یک بار یا دوبار میاد و یه سر میزنه و میره. _ مامانم اونجاست مگه؟. _ آره بخاطر لیانا میاد و میره میگه نباید دختر جوان و تنها گذاشت واگرنه میشکنه. _ ازش ممنونم که مواظبش هست. _ ما همه مواظبش هستیم نمیذاریم ناراحت باشه، خدا خیر بده آقا فرامرز و هر کاری بتونه میکنه تا حال مادرت و لیانا خوب بشه. _ آقا فرامرز؟. _ آره دیگه شوهر رعنا خانم. سهراب با تعجب پرسید_ چی میگی تو ماهان؟ مامان من ازدواج کرده؟ با کی؟. ماهان از خجالت لبش را گاز گرفت و گفت_ معذرت میخوام فکر کردم میدونی، این قضیه مال خیلی سال پیشه یعنی چند سال بعد از اینکه از پدرت جدا شد. _ این آقا الان تو خونهی منه؟. _ نه اون نمیاد فقط مادرت میاد، ببخشید داداش من نباید میگفتم. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و شانزده... با تعجب نگاه میکرد سهراب گفت_ من قبل از اینکه شما بیاین، اینجا بودم و همه چیز و شنیدم. رها گفت_ دیدی چقد بدبختم، ازم خواست زنش بشم. _ باهاش تسویه کن. _ نه، اگه پولم و بهش بدم، خواهرم چی میشه؟. _ تو که راهش و یاد داری باز برو زندگی یکی دیگه رو خراب کن. رها بلند شد و جلوی سهراب ایستاد و گفت_ عوضی، تو فکر میکنی کی هستی که اینجوری درموردم قضاوت میکنی، نمیفهمی چقد سخته خواهرت که تا دیروز همه جا رو میگشت یهو ویلچر نشین بشه، نمیفهمی چقد سخته مادربزرگت شب تا صبح گریه کنه، نمیفهمی اینکه با یه پیر زن و یه دختر فلج از خونه بندازنت بیرون، یعنی چی؟ تو چه میفهمی که دختر بودن یعنی چی؟. بعد به هقهق افتاد سهراب گفت_ متاسفم، ولی منم درد کم نکشیدم، مشکل خواهرت چیه؟. _ دو سال پیش تصادف کرد یه زائدهای کنار نخاعش تشکیل شده دکترا میگن ریسک عملش بالاست هر کاری کردم تا پولش و جور کنم از دست فروشی گرفته تا حمالی و نظافت خونه این و اون، از واکس زدن کفش مردم تا مغازه داری، ولی نشد که نشد هرچی جمع کرده بودم رسولی بیشرف، صاحب خونه مون، همه پول و به عنوان اجاره ازم گرفت این آخرم که وکیلی که دوست بابام بود وضعم و دید بهم پیشنهاد داد و در عوض گفت پول عمل سوگند و میده چیکار میکردم مجبور بودم. _ پنج ماه گذشته چرا تا الان عمل نکردین؟. _ تازه دو ماه پیش پولم و داد تا الانم سی تومنش هم پای دکتر و آزمایش و خرید خوراکی و دادن قرض و قولههامون رفت باید سریعتر عمل بشه ولی اگه پول و بدم به قربانی دیگه آبجیم نمیتونه راه بره. _ من پول خواهرت و میدم ولی شرط داره. _ نشنیده قبول. _ پس فردا ساعت ده صبح بیا خونهام، اونجا با هم صحبت میکنیم. سهراب آدرسش را داد و گفت_ اگه دیر کنی پشیمون میشم. بعد سریع از خانه خارج شد و سمت کافه امیر و بهار رفت. وقتی رسید گفتس شایان کارت و گوشی رو آورد؟. امیر گفت_ آره همین ده دقیقه پیش آورد. بعد گوشی و کارت را به سمتش گرفت، سهراب گوشی را برداشت و گفت_ حسابم و تسویه کن. امیر گفت_ این بار و مهمون من باش. سهراب گفت_ نیازی نیست رمزش بیست بیسته، هر چقد حسابمونه، بکش باید برم. امیر بلند شد و رفت تا حساب و تسویه کند کوروش گفت_ اولین باری که دیدمت فکر کردم خیلی مردی، ولی حالا میفهمم چه آدم کثیفی هستی. سهراب با تعجب نگاه میکرد گفت_ ندیدمت تا حالا. کوروش نیشخندی زد و گفت_ آره منو ندیدی ولی من زیاد دیدمت خیلی وقت بود دنبالت بودم. _ دنبال من؟ چرا؟. _میخواستم بدونم چی داری که من ندارم، میخواستم بدونم مهتا چی ازت دیده که تو من ندید تازه فهمیدم من خيلی از تو سرترم، انقد آدم هستم که یه دختر بیگناه و آلوده نکنم. _ پس بحث خاطرخواهیِ!. _ آره من میخواستمش، ولی اون، منو بخاطر توِ عوضی ول کرد. _ اون دختر برای من هیچ ارزشی نداشت از اولم ازش متنفر بودم هوا برش داشته بود که میتونه منو عاشق خودش کنه ولی نتونست. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و پانزده... رها با بغض گفت_ مجبور بودم مامانبزرگ، نمیخواستم آواره بشیم. _ خب بهم میگفتی میرفتیم یه جای ارزون قیمت. _ با پولی که ما داشتیم هیچ جا بهمون نمیدادند آقای رسولی گفت یا باید پنجاه میلیون بذاریم رو پیش یا بلند شیم از اینجا، چارهای نداشتم. سوگند گفت_ چقد پول برای عمل من جور کردی؟. _ زیاد نیست چرا؟. _ پرسیدم چقدر؟. _ پنجاه میلیون. _ خوبه، بده به این مرده تا دست از سرمون برداره. رها سریع و با ناراحتی گفت_ چی میگی تو؟ این پول برای عمل پاهاته، من نمیتونم بدمش به این یارو. _ ولی مجبوری، تو که نمیخوای زن اون بی ریخت و بد قواره بشی. رها نوچی گفت که سوگند گفت_ فردا پول و بده بهش، من نمیخوام عمل کنم. _ چرا با خودت لج میکنی ؟ من الان تنها چیزی که میخوام سر پا شدن توِ. _ میخوای من از رو ویلچر بلند شم که از شرم راحت شی؟ نخیر خانم، حالا حالاها باید نوکریم و بکنی. رها خندید و گفت_ نوکرت هم هستم، بخدا دلش و ندارم که تو این وضع ببینمت میخوام خوب بشی. سوگند بحث و عوض کرد و گفت_همین که گفتم، فردا پول و بده به این مرتیکهِ بی ریخت، واگرنه من میدونم و تو، خب حالا بریم غذا بخوریم که مردم از گشنگی. سه تایی به خانه رفتند، سهراب مانده بود که حالا با رهایی که زندگیش را خراب کرده بود چیکار کند؟ یک ربعی گذشت صدای برخورد دمپایی طبی به موزائیکهای حیاط میآمد سهراب یواشکی نگاه کرد و رها رو دید که به سمتش میرود، ناگهان ایستاد و گفت_ سوگند ترشی یا خیارشور؟. سوگند گفت_ خیار شور بیار که با کته میچسبه. رها باشه گفت و هر لحظه به انبار نزدیکتر میشد وقتی به پلهها رسید و چشمش به سهراب خورد کاسه ملامین از دستش افتاد و خواست داد بزند که سهراب در یک حرکت پایین کشیدش و به دیوار چسباند و دستش را روی دهنش گذاشت و بلافاصله از جیبش چاقو درآورد و زیر گلوی رها گذاشت و گفت_ صدات دربیاد همینجا کشتمت. رها با چشمای گرد شده سر تکان داد مهربان خانم گفت_ رها صدای چی بود؟ اتفاقی افتاده؟. سهراب بیشتر چاقو و فشار داد و گفت_ حواست به حرف زدنت باشه واگرنه داغتو میذارم رو دل مادربزرگت و سوگند. سهراب دستش و از دهن رها برداشت. رها گفت_ نه مامانبزرگ چیزی نشد کاسه از دستم افتاد. سهراب در انبار و باز کرد و رها را به داخل هل داد و در را بست و گفت_ توضیح بده از خراب کردن زندگی من چقد گیرت اومد؟. اشکهای رها ریخت و گفت_ من مجبور بودم. سهراب عصبانی گفت_ کی مجبورت کرده بود؟. رها روی زمین نشست و گفت_ تو فکر میکنی من خوشم میاومد که بهت آمپول بزنم من بخاطر خواهرم، بخاطر اینکه پول عملش و جور کنم مجبور بودم به حرف وکیلی گوش کنم. _ چقد بهت داد؟. _ هشتاد میلیون. _ عوضی، منو معتاد کردی بخاطر هشتاد تومن؟. _ مجبور بودم وضع خواهرم و تو ندیدی. _ تو من و میشناسی؟. _ نه، هر چی از وکیلی میپرسیدم این مرده کیه؟ فقط میگفت دشمنه، آقا من شما رو نمیشناسم دست از سرمون بردار اصلا غلط کردم اصلا هرچی تو بگی فقط منو ببخش. _ فردا پول این یارو رو بده بذار بره؟. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و چهارده... رها گفت_ این چه حرفیه ؟من که جز تو کسی رو ندارم من بخاطر تو هرکاری میکنم تا حالت خوب باشه. دختر گفت_ کاش من نبودم تا تو راحت زندگی کنی. رها با ناراحتی گفت_ چی میگی سوگند؟ من دارم این همه جون میکَنم این همه بدبختی میکشم تا تو حالت خوب بشه بعد تو اینجوری میگی. بعد بلند شد و چند قدم جلو رفت سوگند گفت_ خب ببخشید ،ولی نمیخوام بخاطر من انقد عذاب بکشی. رها گفت_ باشه دیگه کار نمیکنم میشینم ور دلت، تا هم از گشنگی بمیریم هم از خونه بیرونمون کنن ،خوبه؟. یکی داشت در میزد رها در باز کرد یک خانم سن بالا با پلاستیکهای در دستش داخل آمد و گفت_ دکتر چیزی نگفت؟ باید چیکار کنیم؟. سوگند گفت_ سلام مهربان خانم، چطوری مامانبزرگ قشنگم. خانم روی تخت نشست و گفت_ خوبم شیرین زبونم، بگو دکتر چی گفت ؟منکه مردم از دلشوره. رها گفت_ هیچی، همون حرفای قدیمی، میگن ریسکش بالاست ولی شدنیه. مهربان گفت_ من نمیذارم دخترم عمل بشه، خودم تا آخر عمر نوکرشم. رها شاکی گفت_ چی میگی مامانبزرگ! تا کی میخوایم پیشش باشیم؟ سوگند باید پاهاش خوب بشه باید سرپا بشه. مهربان گفت_ اگه بچهام جونش رو از دست بده چی؟ تو میخوای جای سوگندم و بگیری، بعدشم اصلا ما رضایت دادیم، کو پول؟. رها گفت_ من پولش و جور کردم فقط مونده رضایت شما و سوگند. سوگند گفت_ من نمیخوام عمل کنم، تمام پولمون و بدیم به دکترا بعد پاهای من خوب نشه چی؟ من هرگز خودم رو نمیبخشم. رها گفت_ تو خوب میشی سوگند، من قول میدم که خوب میشی بهم اعتماد کن. در خانه را زدن ،رها در را باز کرد با دیدن کسی که پشت در بود خواست در را ببندد ولی مرد دستش را بین در گذاشت و هل داد و داخل آمد. مهربان خانم گفت_ تو کی هستی؟ غیرتت کو؟ نمیبینی دوتا دختر جوون تو این خونه هستن. مرد گفت_ با شما کار ندارم، اومدم با این دختر خانم تسویه حساب کنم. مهربان_ تسویه حساب چی؟ دخترم چه بدهی بهت داره؟. رها گفت_ برو تو مامانبزرگ، خودم حلش میکنم. مهربان بلند شد نزدیک رفت و گفت_ چی میگی دختر، بذار ببینم این آقا حرف حسابش چیه؟. مرد گفت_ این نوهی شما از من پنجاه میلیون قرض گرفته، هنوز پولش و پرداخت نکرده از موعدش هم گذشته، الان اومدم برای تسویه. مهربان گفت_ این چی میگه رها؟ برای چی ازش پول قرض گرفتی؟. رها گفت_ اگه پول نمیگرفتم آقای رسولی ما رو از خونه میانداخت بیرون. مهربان با دلی شکسته گفت_ آقا ما فعلا پول نداریم میشه یه مدت بهمون فرصت بدین تا پول و جور کنیم؟. مرد گفت_ دختر شما الان دوماه داره امروز و فردا میکنه، دیگه وقت ندارین نهایتا تا فردا. _ آقا، یکی دو ماه فرصت بده من خودم پولتو برمیگردونم. _ نمیشه خانم، یا الان پولم و میدی یا رضایت میدی نوهات زن من شه. مهربان با عصبانیت یک سیلی محکم به صورت مرد کوبید و گفت_ مگه از روی جنازهی من رد شی که بتونی رو نوهام اسم بذاری، یه مدت فرصت بده یه خونه پیدا کنم بعد پولتو بهت برمیگردونم. _ نهایتا تا فردا، واگرنه میخوام آماده مراسم عروسی نوهتون باشین. بعد از خونه بیرون رفت. رها روی تخت نشست و مهربان هم کنارش نشست و گفت_ رها، این مرده چی میگه؟ تو واقعا ازش پنجاه میلیون پول گرفتی؟. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سیزده... *بخش نهم * ... راوی.... شایان جلوی یک انبار بزرگ نگهداشت نگهبان نزدیک آمد و گفت_ با کی کار داری؟. شایان طبق خواستهی سهراب گفت_ برای سهراب ختم گرفته بودیم چرا نیومدی مراسمش. نگهبان گفت_ کدوم سهراب؟. _ سهراب همتی. نگهبان چپ و راست را نگاه کرد و در را باز کرد و گفت_ برو داخل. شایان ماشین را داخل برد، چند تا سوله داخل حیاط بود نمیدانست باید چیکار کند؛ آقایی گفت_ از طرف کی اومدی؟. شایان که جواب این سوال را نمیدانست گفت_ سهراب همتی. مرد گفت_ اون جونور هنوز زنده است؟. شایان مردد گفت_ براش مراسم گرفتیم شما نیومدین. مرد کمی نگاه کرد و گفت_ خیلی دیر اومدی خیلی وقته منتظریم، پیاده شو برو تو یکم استراحت کن الان بچهها میان کارا رو انجام میدن. شایان نمیدانست میخواهند چیکار کنند ولی مجبور بود به سهراب اعتماد کند پیاده شد و در سایه ایستاد و نظارهگر شد چند تا مرد که هر کدام یک بسته دستشان بود آمدند و بستهها را در صندوق ماشین گذاشتند و کمی خرت و پرت روی جعبهها ریختند. همان مردی که با شایان صحبت کرد نزدیک آمد و گفت_ این امانتی و میبری چابهار، اونجا بچهها میان و ازت تحویل میگیرن. بعد یک برگه به شایان داد و گفت_ شماره تو بنویس به موقعش خودم باهات تماس میگیرم. شایان گفت_ آدرس نمیدی که بار رو کجا ببرم؟. مرد گفت_ زنگ میزنم آدرس میدم، فقط سریعتر برو، بار تا دو روز دیگه باید برسه. _ نمیگی بار چیه؟. _ رسیدی اونجا میفهمی ، فقط حواست باشه ازت نگیرنش. _ اگه بمبی چیزی باشه چی؟. مرد خندید و گفت_ حالا حالاها لازمت داریم، برو تا دیر نشده. شایان مردد سوار ماشین شد و روشن کرد. دوباره مرد گفت_ یادت باشه داخل جعبهها رو نگاه نکن و گیر پلیس نیفت چون ما چیزی رو گردن نمیگیریم. شایان از انبار خارج شد و به سمت چابهار حرکت کرد..... سهراب به آدرسی که دوستش پشت تلفن گفته بود رفت. کوچه خلوت بود در زد ولی کسی جواب نداد خودش را از دیوار بالا کشید و داخل را نگاه کرد وقتی مطمئن شد کسی نیست، داخل حیاط پرید تا از نزدیک خونه را بررسی کند هیچکی نبود حیاط قدیمی، کوچک و باصفایی بود خانه چند تا پله میخورد و بهه طبقه بالا میرفت، زیرش تخت گذاشته بودند چند قدم آنطرفتر چند تا پله بود که پایین میرفت و به یک در فلزی میرسید که مشخص بود انبار است. صدای چرخاندن کلید در قفل میآمد سهراب روی پلههای انباری قایم شد. رها یک دختر حدودا پانزده ساله که روی ویلچر نشسته بود را داخل آورد و سمت تخت برد و خودش نشست و گفت_ چقد خسته شدم خیلی هوا گرمه. دختر گفت_ این دو روز واقعا گرم شده، خیلی متاسفم که بخاطر من این همه زحمت میکشی. -
درخواست طراحی جلد برای دلنوشته دلتنگی|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
ممنون از شما لطف کردین🙏- 4 پاسخ
-
- 1
-