رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد

درود ماوراء حال و احوالتون چطوره؟!

با مسابقات هاگوارتز چیکار میکنید؟ خوش میگذره؟!😉🤍

مسابقه امروز ما معروف به پنج کلید هستش، همتون هم باهاش آشنایی دارید منتهی از نوع تخیلیش رو نه! 

خاطرتون هست که یک کار هم گروهی بهتون داده بودم؟ خیلی شیک رفاقت داشتید با هم گروهی‌هاتون؟ خب الان می‌خوام هیجان انگیزترش کنم🔮🙃

مسابقه پنج کلید مسابقه ای هستش که شما رو به جای رقابت با گروه های دیگه مقابل هم گروهی خودتون قرار میده، الان وقتشه تصور کنید صدای خنده شیطانی زری بلند شده😈

 854701_250d4b8baf0103db28ac4267de3243971

پنج کلمه مختص به هر گروه داده میشه، هر عضو موظفه که سکانس پنجاه خطی بنویسه که اون کلمات درش استفاده شده🔮

اون پنج کلمه داخل اتاق هر گروه توسط جغد نازنینم گذاشته میشه🏰🦉

زیر پنجاه خط، بالای پنجاه خط مجاز نیست دقت کنید قشنگام(یکم اینور اونور عیبی نداره من هرچقدر هم بخوام بدجنس رفتار کنم نمیتونم)🤍

همراه با این مسابقه قراره که برای هر عضوی که وقتش رو داره و خواستار شرکت هستش، چالش های خفنی برگزار کنم، مثلا: 

خون‌آشام‌ها، دفتر خاطرات داشته باشن❤️

ارواح، کلبه تسخیر شده داشته باشن🩶

جادوان، طلسم خاص خودشون رو بسازن💚

گرگ‌ها، خونه عشقشون با انسان رو داشته باشن🩵

479301_2517b207e96e75f45b310bccdfa6952c5

اطلاعات دقیق رو بهتون بعد این مسابقه میگم، فرصت ارسال این سکانس ۷۲ ساعت هستش پس منتظر نوشته‌های نابتون هستم.

@عسل @هانیه پروین @S.Tagizadeh @QAZAL @shirin_s @Taraneh @ملک المتکلمین @Amata @سایان @Mahsa_zbp4 @raha @آتناملازاده

🌿بای بای🌿

ویرایش شده توسط زری گل
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2728-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%DA%A9%D9%84%DB%8C%D8%AF%F0%9F%97%9D%EF%B8%8F/
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سرداب قدیمی، بوی نم و خاک پوسیده‌ای می‌داد که حتی نفس کشیدن را سخت می‌کرد. دیوارهای سنگی‌اش با شیارهایی عمیق، مثل زخم‌های کهنه‌ای بودند که سال‌ها از یاد رفته‌اند. چراغ‌های کوچک مشعل‌مانندی که به فاصله‌های نامنظم روی دیوار نصب شده بودند، نور ضعیفی می‌پاشیدند و سایه‌ها را مثل ارواحی لرزان روی زمین می‌رقصاندند. قدم‌هایم آرام بود، اما هر بار که پایم روی سنگ‌های مرطوب سرداب می‌لغزید، صدای خفیفی در فضای بسته می‌پیچید و قلبم را به تپش می‌انداخت. در انتهای راهرو، دری نیمه‌باز دیده می‌شد که پشتش تاریکی غلیظ‌تر از شب بود. زمزمه‌ای مبهم از آن سوی در شنیدم، صدایی که شبیه نسیم نبود؛ بیشتر شبیه کسی بود که نامم را آهسته صدا می‌زد. نزدیک‌تر رفتم، اما در همان لحظه آیینه‌ای کوچک و گرد را دیدم که به دیوار روبه‌رو تکیه داشت. سطح آیینه با غباری خاکستری پوشیده شده بود، اما تصویر من در آن واضح‌تر از حد طبیعی بود، گویی آیینه مرا بهتر از خودم می‌شناخت. صورتم رنگ‌پریده‌تر، چشمانم تاریک‌تر و لبخندی محو روی لبم دیده می‌شد که در واقعیت نزده بودم. زمزمه دوباره تکرار شد، این بار واضح‌تر و نزدیک‌تر: «برگرد… برنگرد…» نفسم را حبس کردم و در را هل دادم.

هوای سرداب ناگهان مثل مه غلیظی به صورتم هجوم آورد و بوی فلزی خون، مشامم را پر کرد. روی زمین خطی از شمع‌های نیمه‌سوخته دیده می‌شد که به شکل دایره‌ای در اطراف یک صندوقچه چوبی چیده شده بودند. کنارش جسدی بی‌جان افتاده بود؛ مردی با ردای سیاه و زخمی عمیق روی گردنش، طوری که انگار چیزی از درون او را دریده باشد. به عقب پریدم، اما پایم به سنگی گیر کرد و نزدیک بود بیفتم. دستم را روی دیوار گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم، و ناگهان حس کردم که چیزی سرد از کنار انگشتانم عبور کرد؛ مثل دست انسانی یخ‌زده که فقط برای لحظه‌ای خواسته باشد لمس شود. چراغ‌ها یکی‌یکی خاموش شدند و تاریکی مثل موجی سهمگین روی من فروریخت. صدای زمزمه حالا از همه‌جا می‌آمد: «برو… دیر شده…» قلبم تند می‌زد و عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. به سمت در دویدم، اما در همان لحظه جیغی گوش‌خراش، آن‌قدر بلند که انگار دیوارهای سرداب ترک برداشته باشند، فضا را شکافت. پایم از ترس سست شد و محکم به زمین خوردم. از گوشه چشم دیدم که آیینه وسط دایره شمع‌ها ظاهر شده بود؛ نه، انگار از دل تاریکی رشد کرده بود. تصویر درون آیینه دیگر من نبود؛ مردی با چشمانی سفید، بی‌مژه و پوستی خاکستری، از پشت شیشه به من زل زده بود. لب‌هایش تکان خوردند، اما صدایی از او نیامد؛ در عوض زمزمه‌ای که از هر گوشه سرداب شنیده می‌شد، حالا به زبان من سخن می‌گفت

- تو نمی‌بایست این‌جا می‌آمدی.

آیینه لرزید و مثل سطح آب موج برداشت. انگشتان استخوانی از شیشه بیرون آمدند، یکی‌یکی، و به سمت من دراز شدند. عقب کشیدم، اما دیوار پشت سرم راه فرار را بسته بود. سایه‌ها زنده شده بودند، به دورم حلقه زدند، و سرداب به اتاقی بی‌انتها تبدیل شد. صدای جیغی دیگر برخاست، این بار از گلوی خودم، درحالی‌که احساس کردم انگشتان سردی دور مچم حلقه زده‌اند. آخرین چیزی که دیدم، قبل از آنکه تاریکی کاملم را ببلعد، لبخند مرد درون آیینه بود که حالا درست مقابلم ایستاده بود و زمزمه‌ای با لحنی آرام و بی‌رحم در گوشم کرد

- عبور کردی… حالا مال مایی.

ویرایش شده توسط عسل
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2728-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%DA%A9%D9%84%DB%8C%D8%AF%F0%9F%97%9D%EF%B8%8F/#findComment-13063
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • نویسنده اختصاصی

طلسم راز

قراره که قدرتی فراتر از این چیزی که الان دارم، داشته باشم و این پاداش رو مدیون پیر مجیک هستم که بهم یه چیز مهم رو یاد داده بود. اون هیچوقت حرف نمی‌زد و بخاطر همین هم تو گروه جادوگرا معروف بود. همیشه با شعله آتیش و حرکات دستاش، نکته های هر یک از عضوها رو بهش می‌گفت! اولین باری که چشمم بهش خورد بنظرم یک آدم فلسفی و بی‌نهایت عادل اومد و از صمیم قلبم آرزو کردم که کاش یک روزی منم تو یکی از زمینه های جادوگری و طلسمی که برام تعیین می‌کنه بتونم عادل و بهترین باشم. اون روز پیر مجیک به من طلسم راز رو یاد داد. اول از هر چیزی ازم خواست تا اونو تو وجود خودم تقویت کنم. اون گفت که همه ما دو گوش و یه زبون داریم، برای اینکه یه حرفی رو دوبار گوش بدیم و و یبار حرف بزنیم. از من خواست تا شنونده خوبی باشم و تمرین کنم بجای حرف زدن، بیشتر گوش بدم و بتونم حرفایی که اعضا بهم می‌زنن و تو دلم نگه دارم و مانع از دو بهم زنی بشم و اگه کسی از جادوگرا خواست با استفاده حرف یا راز یکی از دوستاش، دو بهم زنی کنه، با استفاده از قدرتی که این طلسم به من داده بود، می‌تونستم این طلسم و عملی کنم و قدرت حرف زدن و از اون عضو بگیرم. و خطا کردن تو عالم ما، از قدرتمون کم می‌کنه و اگه سِمَت بالایی هم داشته باشیم، باعث میشه اونقدر ضعیف بشیم که پیر مجیک تصمیم بگیره ما رو از گروه اخراج کنه. دوستام هر کدوم تو طلسمی که پیر مجیک بهشون داده خبره شدن. یکیشون طلسم شهامت، یکیشون طلسم جرئت و.... و من چون کوچیک ترین عضو این گروه هستم، تازه نوبت من شده. بعد از اولین قرارم با پیرمجیک به یاران، دست راست خودش دستور داد تا از دور مراقبم باشه که ببینه تو کارهام چگونه عمل می‌کنم و چقدر واقعی رفتار می‌کنم! از اون روزا مدت زیادی می‌گذره و بالاخره من برای پیوستن به گروه بزرگ جادوگرا آماده شدم و امروز قراره مراسم رونمایی از طلسم راز میان اعضا برگزار بشه. هم خوشحالم و هم هیجان زده! این اولین باره که تو مراسم اصلی که توسط خوده پیر مجیک انجام میشه، هستم. 

همیشه این مراسمات زمانی برگزار میشه که حلقه بزرگ جادوگران تکمیل باشه، ستاره تو آسمون باشه و زیر نور ماه؛ پیر مجیک روبروی کسی که قراره از طلسمش رونمایی بشه، از شعله آتشی که وسط حلقه روشن کرده، چوب مخصوص اون فرد و آماده می‌کنه و بهش میده. بعدشم همه‌ی اعضای گروه با اون فرد بیعت می‌بندن و قول میدن تا زمانی که از اون فرد اشتباهی سر نزنه، کنارش باشن و ازش حمایت کنند. 

نفس عمیقی کشیدم و مثل بقیه صبر کردم تا ستاره‌ها خودشونو تو آسمون نمایان کنند و ماه کامل بشه. علوی وسط حلقه جادوگران با طبل توی دستش داشت آهنگ رونمایی از پیرمجیک رو می‌نواخت و بعد از چند دقیقه پیرمجیک با جاروی دستیش و فرم مخصوص مراسم معرفی طلسم جادوگرا، وسط حلقه اعضا فرود اومد. همه تعظیم کردیم و ورد مخصوص خوشامدگویی پیرمجیک و گفتیم... پیرمجیک نگاهی به آسمون کرد و دید که ماه کامل شده و ستاره ها هم در حال درخشیدن هستن. با چوب جادویی، شعله آتش رو روشن کرد و به من اشاره کرد تا روبروش قرار بگیرم. با اضطراب جلو رفتم اما لبخند پر از اطمینان دوستام، دلمو آروم کرد. پیر مجیک دستشو روی قلبم گذاشت و نور اعتمادی که نشانه قبولی من شد و به اعضا نشون داد و با حرکات دستش چوب جادوییم رو از شعله آتش بیرون کشید و به دستم داد. حس قدرت می‌کردم از اینکه بالاخره تونستم در این امتحان، پیروز بشم و مثل بقیه اعضا طلسم مخصوص راز رو از آن خودم کنم.

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2728-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%DA%A9%D9%84%DB%8C%D8%AF%F0%9F%97%9D%EF%B8%8F/#findComment-13072
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

روی صخره‌ای دورتر از جنگلِ فرو رفته در دل وهم و تاریکی نشسته بودم و به ماه کامل شده‌ی وسط آسمان‌ نگاه می‌کردم. امشب وقتش بود؛ امشب همان شبی بود که سال‌ها منتظرش بودم. ماه کاملاً بالا آمد و نور زیبای مهتاب به روی تن و بدنم پاشید. با افتادن نور ماه بر پیکرم دردی شدید در تمام بدنم پیچید و رگ و پیِ تنم با فشاری عذاب‌آور کشیده شد، من اما از این درد لذت می‌بردم. این درد سرآغاز من بود؛ سرآغاز زندگی جدید من! روی دو پا ایستادم و نعره‌ای کشیدم؛ نعره‌ای از سر درد، خشم و قدرت! زخم‌های بی‌شمار تنم که در اثر درگیر شدن با سربازان پادشاه آلفرد به وجود آمده بود یک به یک از بین می‌رفت و من با چشمان بسته هم تغییر شکل بدنم و جوشیدن خون گرم در رگ‌هایم را به خوبی حس می‌کردم. با این تغییر شکل ممکن نبود سربازان آلفرد که در تعقیبم بودند پیدایم کنند و من با خیالی راحت می‌توانستم برنامه‌هایم برای کشتن آلفرد و کسب پادشاهی را عملی کنم. دردم که کم‌کم از بین رفت چشمان کشیده و آبی رنگم را با حرکتی ناگهانی گشودم و به تن غول پیکرم نگاهی انداختم. عضلاتی بزرگ، رگ‌هایی بیرون زده، دندان‌های تیز و آماده‌ی دریدن و پنجه‌هایی که قدرتِ از بین بردن هرکسی را داشت و حالا من یک آلفا بودم. حالا به چیزی که می‌خواستم رسیده بودم و وقتش بود تا مادرم را از چنگ آلفردِ بی‌رحم نجات بدهم، انتقام پدرم و کودکیِ از دست رفته‌ام را از او بگیرم و پادشاهی سرزمینی که حق من بود را از آنِ خود کنم. به آسمان نگاه کردم و رو به ستاره‌ی درخشانی که معتقد بودم از پس آن پدرم مرا می‌نگرد با صدایی خشدار و غرش مانند گفتم:
- من رو می‌بینی بابا؟! منم، همون راموس کوچولو و ضعیف که حتی زوزه کشیدن رو هم بلد نبود، ولی دیگه ضعیف نیستم؛ مثل تو یه گرگینه‌ی بالغ و قوی شدم. حالا می‌خوام به وصیتت عمل کنم؛ مادرم رو از اون زندان لعنتی آزاد کنم، پادشاهی رو از آلفرد پس بگیرم و مردم سرزمینم رو نجات بدم. دلم می‌خواد به راموس کوچولوت افتخار کنی بابا!
ستاره‌ی درخشان به رویم چشمک زد و لبخندی بر صورت پوزه‌مانندم نشاند. پدرم از من راضی بود و من مگر چیزی جز این می‌خواستم؟!

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2728-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%DA%A9%D9%84%DB%8C%D8%AF%F0%9F%97%9D%EF%B8%8F/#findComment-13082
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ماه در اوج آسمان می‌درخشید؛ گویی چشم بیدار آسمان بود که هیچ‌گاه پلک نمی‌زد. نور سرد و نقره‌ای‌اش از لابه‌لای شاخه‌های درهم‌تنیده‌ی جنگل می‌لغزید و بر زمین خیس و پوشیده از برگ‌های پژمرده می‌ریخت. سکوتی وهم‌آلود همه‌جا را فرا گرفته بود، سکوتی که با هر قدم او شکسته می‌شد. صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پاهای لرزانش، در آن دل تاریکی، مثل طبل مرگ به گوش می‌رسید. 

او می‌دوید، با تنی خسته و نفسی بریده. هر دم نفسش مثل شعله‌ای خاموش‌شده از دهان بیرون می‌زد و در سرمای شب به مهی محو تبدیل می‌شد. پشت سرش، صدای پاهای سنگین چیزی شنیده می‌شد، چیزی که حضورش حتی بدون دیدن، روح را می‌لرزاند. تعقیب بی‌وقفه ادامه داشت، و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد؛ آن‌قدر نزدیک که گویی سایه‌اش را بر گردن او انداخته بود. 

ناگهان نعره‌ای هولناک درختان را لرزاند. پژواکش در میان تنه‌های پیر و ضخیم جنگل پیچید و پرندگان شب‌زی هراسان از لانه‌ها بیرون جستند. بال‌هایشان در هوا شلاق‌وار به هم خورد و فضا پر از جیغ‌های کوتاه شد. قلب او از جا کنده شد؛ نفسش بند آمد و پاهایش به لرزه افتاد. 

اما فرصت ایستادن نبود. بیشتر دوید، شاخه‌ها صورتش را خراشیدند و دردهای سطحی پوستش را بریدند. با این‌حال، هیچ‌کدام به اندازه‌ی وحشتی که پشت سرش بود اهمیتی نداشت. جنگل به جای پناه، زندانی بی‌پایان می‌نمود؛ هر درخت مثل دیواری سیاه جلوی راهش قد علم می‌کرد. 

زمین ناگهان خیانت کرد. پایش به ریشه‌ای قطور گیر کرد و با شدتی وحشتناک به زمین افتاد. صدای برخورد بدنش با خاک نمناک در گوشش پیچید. درد، مثل برقی مرگبار در ساق پایش دوید. زخم عمیقی روی پوستش باز شد و خون گرم بر برگ‌های سرد و خیس جاری گشت. برای لحظه‌ای نتوانست حرکت کند. 

اما غریزه‌ی بقا او را وادار کرد. با دست لرزان و انگشتانی پر از خاک، خودش را بالا کشید. پاهایش می‌لرزید، زخم تیر می‌کشید، اما هنوز جرقه‌ای از امید در دلش روشن بود. شاید راهی، شاید نوری، شاید معجزه‌ای در این تاریکی پیدا شود. 

صدای پای سنگین نزدیک‌تر شد. شاخه‌ای شکست، زمین لرزید، و مهِ غلیظ کنار رفت. سایه‌ای عظیم میان مه آشکار شد. هیولایی که اندامش در تاریکی محو بود اما چشم‌هایش مانند دو اخگر زرد درخشیدند. نعره‌ای دیگر کشید، این‌بار آن‌قدر نزدیک که استخوان‌هایش را لرزاند. 

دندان‌های بلند و تیزش در نور ماه برق زدند، گویی شمشیرهایی آماده‌ی دریدن. صدای نفس‌هایش مثل غرش طوفان بود؛ هر دمش بوی آهن و خاک و خون می‌داد. او عقب عقب رفت، پای زخمی‌اش روی برگ‌ها می‌کشید و ردی خون پشت سرش بر جا می‌گذاشت. 

ماه، همچون شاهدی خاموش، بر صحنه می‌نگریست؛ بی‌آن‌که کمکی کند، بی‌آن‌که نوری بیشتر بدهد. جنگل نفس نمی‌کشید. همه‌چیز ساکت شده بود، تنها صدای تعقیب، نعره‌ها و ضربان دیوانه‌وار قلب او در فضا می‌پیچید.

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2728-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%DA%A9%D9%84%DB%8C%D8%AF%F0%9F%97%9D%EF%B8%8F/#findComment-13084
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • عضو ویژه

نور ماه تنها راه نشانش بود. بی‌قرار و ترسیده در میان جنگل می‌دوید. سعی داشت که از میان درختان برود تا آن موجود عجیب او را گم کند. آری، آن موجوذ عجیب با زخمی بر صورتش. در یک لحظه او را دید. چه بود؟ گرگ بود؟ انسان بود؟ نه نمی‌شود! چه کسی چنین چیزی دیده؟ شاید میمون بود و او آنقدر ترسیده بود که مانند حیوانی... بهتر است بگویم هیولا ترسناکی دیده بودش. اما اگر میمون بود چرا او را تعقیب می‌کرد. مگر میمون گوشت می‌خورد؟ شاید او را تعقیب نمی‌کرد. بهرحال دقایقی بود که آنا می‌دوید و متوجه نشد صدای پای آن موجود چه زمانی دیگر شنیده نشده.
اصلا نمی‌دانست صداهای وحشتناک از چیست. شاید فقط صدای قدم‌های خودش بود. ایستاد. تنش می‌لرزید. پاهای درد می‌کرد و اعصابش ناآرام بود. با وجود تردید بسیار به عقب بازگشت. باید مطمئن می‌شد که آن موجود دنبالش نمی‌کند اما.... با دیدن زخم عمیق و هفتی شکل تنش به لرزه در آمد. موجود با آن بدن بزرگ و پر مو و دندان‌های بیرون زده و چشمان سرخ نگاهش کرد. سپس سرش را بالا برد و نعره ترسناکی زد. هنگامی که نعره زد آنا دانست که خواب نیست. همزمان با آن موجود جیغی از ترس زد.
اما صدای جیغ او در نعره موجود گم شد. او داشت زهر ترک میشد. آن موجود ترسناک از او چه می‌خواست! پاهایش دیگر توان نگه داشتن بدنش را نداشتند. بر روی زمین نشست. در مقابل چشمانش پنجه‌های کشیده آن موجود را می‌دید. گرگ بود؟! خیر، گرگ که بر دو پا نمی‌ایستاد! انسان بود؟! خیر، اینهمه مو و آن ریش‌ها! احساس کرد قطرات لزجی بر روی پیشانی‌اش می‌ریزند. سرش را بالا آورد. صورت ترسناک موجود بالای سرش بود و به او زل زده بود و آب از دهانش بر روی صورت آنا می‌ریخت. او وحشتی کرد و فریادی از ترس زد و از هوش رفت.
هنگامی که چشم باز کرد اول ندانست در کجاست. در آغاز آرزو داشت در اتاق خودش باشد و آنچه بر او گذشت کابوس باشد اما در حالی که با چشمان نیمه بسته خواست بر سر جایش بنشیند تا ببیند در کجاست، کمرش با چیزی برخورد کرد و دوباره به صورت دراز کشیده در آمد. چشمانش را باز کرد و دوباره و بر را نگاه کرد. در یک... در یک... نمی‌دانست اسمش را چی بگذارد. شاید یک تونل کوتاه بود که به سختی ده ثانت از او بیشتر ارتفاع داشت. سعی کرد خم شد و پشت‌ پاهای خود را نگاه کند.
خبری از نور نبود. تنش شروع به لرزیدن کرد. او از هیچ چیز به اندازه اسیر شدن نمی‌ترسید. آیا قرار بود آنقدر آنجا بماند تا از بی‌اکسیژنی یا بی‌غذایی بمیرد؟ فریادهایی از ترس زد. نه می‌توانست کلامی به زبان بیارد و نه می‌توانست حرکتی به خود بدهد پس فقط فریاد میزد. صدای جیغ‌هایش گوش خود را نیز آزار می‌داد. ناگهان نوری به داخل آمد. امیدوار به زیر پایش نگاه انداخت. انگار سنگی مقابل تونل بود که کنار رفت. کسی مچ پایش را گرفت. آنا ترسید و خواست خود را به جلو بکشد اما او را به راحتی بیرون کشید.
او وحشت داشت. آیا قرار بوذ یک موجود ترسناک دیگر ببیند؟ اما هنگامی که به بیرون کشیده شد و چشمانش به نور عادت کردند در تعجب ماند. در بالای سر او یک پسر نوجوان بود. گمان برد که آن پسر نجات دهنده اوست و خواست تشکر کند اما پسر پیش دستی کرد و گفت:
- تو را می‌برم مگر ملکه خوشش بیاید.


 

 

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2728-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%DA%A9%D9%84%DB%8C%D8%AF%F0%9F%97%9D%EF%B8%8F/#findComment-13088
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...