رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد

سلام دخترای من حالتون چطوره؟!

من برگشتم با شروع اصلی مسابقه، اول از هرچیزی ورود شما رو به اولین اتاق مسابقه از تالار بزرگ هاگوارتز تبریک میگم و براتون موفقیت آرزومندم🩷🏰

این اتاق مخصوص به مسابقه اوله،‌ مسابقه‌ای که بیشتر جنبه آشنایی داره، من رو با قلم جادویی شما آشنا می‌کنه حتی یک سری هاتون که تا به حال داستان تخیلی ننوشتید رو با قلمتون و فضای رویاییش آشنا می‌کنه.

باعث میشه که پیشرفت کنیم، چیزهای زیادی یاد بگیریم و اگه نکته منفی داریم از میون برش داریم :)

خب دخترای هنرمندم کارمون تو این مرحله چیه؟ من یک عکس برای تمامی گروه‌ها زیر همین پست می‌زارم و طبق مسابقه ببین و بنویسی که با خیلیاتون داشتم ازتون این خواهش رو دارم که هرچی تو این عکس دیدید بنویسید!

- زری یعنی رمان بنویسیم؟!

- یعنی داستان بنویسیم؟!

نه خوشگلای من هنوز فرصت داریم تا به مرحله رمان و داستان نویسی برسیم من از شما یک سکانس می‌خوام، شروع و پایان اصلا فکرش رو نکنید شما خودتون رو جای یکی از شخصیت‌های این عکس بزارید و از دید اون شخصیت مکان و حس و حال رو شرح بدید.

- خب زری جون چند خط باشه؟! 

ترجیحا از سی خط بیشتر نشه🩷🌈

این سکانسی که می‌نویسید همون‌طور که گفتم من رو با این آشنا می‌کنه که تا چه حد از ماوراء اطلاعات دارید و دنیای تخیل رو چجوری می‌بینید.

- زری ته این قسمت چی میشه؟! 

دختر پیازه مگه که سر و ته داشته باشه؟ شوخی کردم البته که هر مسابقه‌ای یه جایزه خوشگل برای نویسنده عزیزم داره.

این قسمت کاری با گروه ندارم مخاطب من تک به تک شما هستید نه گروه‌هاتون پس شخصی که توصیفش بی نقص باشه (قطعا که قلم‌های همتون بی نقصه و خاصه) اون برنده اصلی هستش و با جایزه 500 امتیازی از اتاق خارج میشه🎁🎉

- اما زری تو همیشه میگفتی که هیچکس رو خالی از مسابقه خارج نمی‌کنی!

درسته نمی‌کنم به جاش میام به تک‌تک دخترای هاگوارتز امتیاز میدم🎊

اگه بر فرض دختری از گروه گرگ‌ها برنده اصلی این دست از مسابقه بشه باقی دخترای گرگ 300 امتیاز و اگه هم‌گروهی برنده اصلی نباشید 150 امتیاز بهتون تعلق میگیره🎁🎊

- تا کی فرصت داریم نوشتمون رو ارسال کنیم؟!

می‌خوام با آرامش جلو برید من تایم رو پنج روز در نظر میگیرم اما چون تعداد خط کمه توقع دارم که زودتر ارسال کنید.

 

@Amata @QAZAL @Taraneh @shirin_s @Khakestar @Mahsa_zbp4 @سایه مولوی @سایان @هانیه پروین @رز. @ملک المتکلمین @raha @آتناملازاده

سئوالی داشتید خصوصی در خدمتتون هستیم🩷🌈

 

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2612-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%88-%D8%AA%D9%88%D8%B5%DB%8C%D9%81/
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر ارشد
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2612-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%88-%D8%AA%D9%88%D8%B5%DB%8C%D9%81/#findComment-11337
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

منم که بر این تخت سنگی تکیه زده‌ام، در تالاری که بوی سنگ‌هایش از هزاران سال قدرت در گوشم زمزمه می‌کند. دیوارها مرا به یاد همه آنهایی می‌اندازند که پیش از من بر این تخت نشستند، و فرو ریختند. اما من… نه، من آخرین خواهم بود.

شنل سیاه مخملینم سنگینی می‌کند، اما این سنگینی را دوست دارم. نشانه‌های فرمانروایی‌ام است. خطوط نقره‌ایِ روی آن، مثل رِد خون اشرافی است که به دست من خاموش می‌شود، تا من بر تخت بنشینم.

روبرویم، مردی است که زره‌اش برق می‌زند و نگاهش را از من نمی‌دزدد، با آن‌که در عمق چشمانش می‌بینم، می‌ترسد. حق دارد. خیلی ها  از پیش پا به اینجا گذاشتند و هرگز نتوانستند سالم بیرون بروند.

ببر من، آرام کنارم نشسته. نفسش را حس می‌کنم — نفس گرم و سنگینی که به من اطمینان می‌دهد تنها نیستم. قدرت مرا در نگاهش بازتاب می‌دهد، همان قدرتی که در وجود من موج می‌زند.

نور سرد از پنجره‌های بلند تالار می‌تابد و خطوط صورتم را تراش می‌دهد. می‌دانم چهره‌ام شکوه دارد؛ چهره‌ای که هیچ نرمشی را نشان نمی‌دهد، حتی اگر قلبم از سنگینی این تاج نامرئی بلرزد.

در هوای این تالار، بوی آهن و سنگ هست، و بویی دیگر — بوی ترس. ترسی که مثل مهی نازک، در نفس‌های مردی که روبه‌رویم ایستاده، موج می‌زند و تا عمق سالن خزیده.

در درونم اما، چیزی همیشه در تلاطم است. عطشی که هرگز سیراب نمی‌شود: عطش قدرت. همان عطشی که مرا از یک دختر تنها، به زنی تبدیل کرد که اکنون ملکه است، و حاضر است هر چه را سد راهش کند، در هم بشکند.

با وجود این، گاهی اوقات از نبردهای پایان‌ناپذیر، از نگاه‌های پر از طمع‌های اطرافیان، از خیانت‌های پنهان، مرا در می‌گیرند. اما هرگز به آن اجازه نمی‌دهم در چهره‌ام رخنه کند. نمی‌گذارم کسی بفهمد که من هم می‌ترسم.

به او نگاه می‌کنم، آن مرد زره‌پوش را. او آمده است تا چیزی بخواهد، یا شاید چیزی را تهدید کند. اما نمی‌دانند که در اینجا، من قانونم. من مرگم، من زندگی‌ام.

و با تمام این فکرها، آهسته دستم را بر سر ببر می‌گذارم و از جایگاهم بالا می‌آیم. بگذار بداند ملکه نه تنها قدرت دارد، بلکه اراده‌ای آن را هم دارد که از هر چه عزیزتر است، بگذرد — حتی از قلب خودش — برای حفظ تخت پادشاهی‌اش.

ویرایش شده توسط رز.
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2612-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%88-%D8%AA%D9%88%D8%B5%DB%8C%D9%81/#findComment-11341
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دیگر صدای قدم‌های وفاداری به گوش نمی‌رسد. نه از حیاط، نه از راهروهای سرد این قصر سنگی. همه یا گریخته‌اند یا درِ خنجر به رویم بسته‌اند. 

پادشاهی‌ام ترک خورده، تاجم روی سرم سنگینی می‌کند ولی نه از طلا بودن، که از بی‌ارزشی. آن‌ها می‌گویند سقوط کرده‌ام… اما من هنوز فرو نیفتاده‌ام. 

بر تخت نشسته‌ام، در سیاه‌ترین لباسم، و ببرم – تنها وفادار مانده‌ام – سایه‌ام را بو می‌کشد. رو به آن مرد ایستاده‌ام؛ مردی که با زره آمده، نه با قلب. 

در نگاهش نه احترام است و نه ترس. تنها انتظار. انتظار سقوط. اما نمی‌فهمند… من از خاکستر به دنیا آمدم. 

من از فریادهای مادرم، از خون خیانت، از نعره‌ی درد زاده شدم. سقوط برای من فقط کلمه است. نه التماسی دارم، نه گریزی. فقط تماشایشان می‌کنم که تاجم را به دندان می‌کشند. 

گمان کرده‌اند پایانم نزدیک است، چون ارتشی در دروازه‌هاست؟ نه، عزیزانم. پایان من، آغاز نفرینی‌ست که هنوز کسی آن را نچشیده. 

با هر قدمی که به سوی این تخت بردارند، صدای ارواحی را خواهند شنید که برایم جنگیده‌اند. من سقوط نمی‌کنم. من بدل می‌شوم. 

به سایه‌ای که شب‌هایتان را ببلعد. به لعنتی که نسل به نسل ادامه یابد. پادشاهی‌ام شاید بسوزد،
اما من… خود آتشم. 

حتی اگر این دیوارها فرو بریزند، صدای فرمان من در گوش سنگ خواهد ماند. حتی اگر آینه‌ها شکسته شوند، تصویر من در نگاه وحشت‌شان زنده خواهد ماند. 

آن‌ها پادشاهی را در نقشه‌ها می‌جویند، اما نمی‌فهمند سلطنت در استخوان‌هاست. در نگاه خونی که شب‌ها از چشم نمی‌چکد، بلکه می‌درخشد. در صدایی که با زمزمه‌اش می‌توان ارتش‌ها را به زانو در آورد. 

می‌خواهند پایانم را جشن بگیرند؟
پس بگذارید برای آخرین بار، صدای خنده‌ام طنین بیندازد... خنده‌ای که حتی مرگ، از تکرارش می‌هراسد. 

زمانی بر کاغذها حکم می‌نوشتم، حالا بر دل‌ها داغ می‌گذارم. آن‌هایی که امروز بر من می‌شورند، فراموش کرده‌اند که نخستین زخم‌هایشان را با دستان خودم بستم. 

دخترانی که در آغوشم بزرگ شدند، حالا فریاد می‌زنند که من هیولا بودم. اما کدام مادر، فرزندش را بی‌اشک آفریده؟ 

به تابوت‌های فردا نگاه می‌کنم، نه با اندوه، که با شناخت. چون می‌دانم در دل همین خاک، تخم دیگری خواهم کاشت. 

من فراموش نمی‌شوم. من همان لکه‌ی سیاه بر ماه خواهم بود؛ هر بار که بالا را نگاه کنند، مرا خواهند دید. شعله‌ها پیکرم را در بر خواهند گرفت، اما نامم… نامم در دهان افسانه‌ها خواهد چرخید، با ترس، با احترام، با لرز. 

تو می‌خواهی مرا براندازی؟ پس آماده باش: با سقوط من، آرامش تمام سرزمینت فرو خواهد پاشید. تمامی زنانی که سکوت کرده بودند، صدای من را وام خواهند گرفت. از خاکستر من، فریاد خواهند شد. 

و تو، ای مرد بی‌چشم، تو تنها خواهی ماند با تاجی که بر سر هیچ سِری نمی‌نشیند. من افول نمی‌کنم… من گم می‌شوم در ریشه‌ی درختان، در قطره‌ی خون، در زمزمه‌ی شبانه‌ی مادران. 

و آن‌گاه، دیگر هیچ تختی، حتی سنگی، تاب نامم را نخواهد آورد.

ویرایش شده توسط Mahsa_zbp4
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2612-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%88-%D8%AA%D9%88%D8%B5%DB%8C%D9%81/#findComment-11347
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سردار بزرگ با نگاهی سراسر حیرت و شگفتی به من نگاه می کند.
شاید اگر در گذشته کسی به او می گفت روزی مقابل یک زن تعظیم خواهد کرد و قدرت یک زن او و حتی ببر های بی حریف میدان جنگ را به زانو در خواهد آورد ، او را دیوانه می پنداشت. حتی ممکن بود سرش را تنش جدا کند.
اما حالا همان سرداری که روزی او را دخترکی لوس و بی دست و پا خطاب کرده بود مقابلش سر خم کرده بود. این نتیجه ی قدرت یک زن هست.
بزرگ ترین اشتباهات مردان جنگی در مقابل دشمن نیست،بلکه دست کم گرفتن زنان است. قدرت مسلمی که در طول تاریخ نادیده گرفته شده و در واقع قدرت اصلی بوده.
و حالا من، نارینای بزرگ،ملکه ی او هستم و در صدر قدرت زنان تاریخ تکیه دادم.
این سرزمین و تمام ارتش آن با دستورات من ادامه ی حیات می دهند. پیروزی از آن من است و هیچ کس قادر به رخنه در من نخواهد بود. من هرگز نخواهم گذاشت که شخصی دیگر مرا دست کم بگیرد یا کوچک بشمارد. من این سرزمین را به اوج شکوه و قدرتش می رسانم.
من این مسیر طولانی را به تاخت روی اسب قدرت بی مثالم می تازم و هیچ کس و هیچ چیز مانع من نخواهد شد. حتی عشق.  چون نفرت درونم قوی تر است.
من از این نفرت ممنونم که باعث شد به خود حقیقی ام پی ببرم و به قدرتی که در پشت آن همه احساسات پوچ مخفی شده بود.
من دخترکی عاشق و لوس و نادان بودم در برابرش و او از پشت ،خنجر زهرآگین را زد. او پدر و مادرم را از من گرفت.  اما من ، قسم میخورم که تمام خاندان و سرزمینش را به خاک و خون می کشم. از او و سرزمینش چیزی جز خاکستر باقی نمیگذارم. خاکستری که زیر قدم های اسبم لگد مال خواهد شد.
تصور آن روز هم باعث می شود فاتحانه لبخند بزنم و دربرابر همه خونسرد و آرام باشم.

ویرایش شده توسط raha
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2612-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%88-%D8%AA%D9%88%D8%B5%DB%8C%D9%81/#findComment-11352
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به تخت بزرگ و پر طمطراقم تکیه زده بودم، همان تخت که تا همین چند سال قبل جایگاه پدرم بود. پدری که جانش را برای حفظ این سرزمین داده بود. پا روی پا گرداندم و لباس سیاه‌تر از شبم را میان مشتم گرفتم. ساموئل پیش رویم ایستاده بود، با زره‌ی آهنینی که جثه‌اش را درشت‌تر نشان می‌داد و شمشیر بسته شده بر کمرش از او مبارزی بی‌بدیل ساخته بود. درحالی که با سر انگشتان ظریفم موهای نرم روی سر تایگر را نوازش می‌کردم زیر چشمی هم به چهره‌ی ساموئل خیره بودم؛ در آن فضای تاریک و روشنِ قصر و در زیر نور مهتابی که از پنجره‌ی مشبک به داخل می‌تابید آبیِ چشمانش برق افتاده و کج‌خند محوِ نشسته بر لب‌هایش از زیر آن ریش و سبیل‌های بلند به سختی قابل رؤیت بود‌. پوزخندی ناخواسته به جان لب‌های برجسته‌ام افتاد، مطمئناً به آن مغز کوچکش هم خطور نکرده بود که از خیانت و همدستی‌اش با جادوگران با خبر شده باشم وگرنه این‌چنین خونسردانه پیش رویم نمی‌ایستاد. دست به دسته‌های تخت گرفته و به آرامی برخاستم؛ پله‌های کوتاه جلوی تختم را پایین آمدم و پیش روی ساموئل ایستادم. نگاهش را از من می‌دزدید و این مرا به یقین می‌رساند که او از قدرت ذهن‌خوانی‌ام توسط آن جادوگران خبیث با خبر شده است. موهای مشکیِ مواج سرکشم را به پشت گوش رانده و سرسختانه به چشمان ساموئل خیره شدم. دستانم را مشت کردم؛ تایگر هم انگار خشمم را حس کرده بود که حالت حمله گرفته بود و چه میشد اگر این مرد به دست ببر عزیزم کشته میشد؟! حیف، حیف که برای پیدا کردن آن جادوگران مرموز به او نیاز داشتم، وگرنه کشته شدنش توسط تایگر می‌توانست صحنه‌ی دلپذیری را برایم به وجود بیاورد!

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2612-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%88-%D8%AA%D9%88%D8%B5%DB%8C%D9%81/#findComment-11368
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بازگشتی با زره‌ای که گمان می‌کردی در برابر زمان استوار مانده و نامه‌ای که در مهرش نه حقیقت، که خاکستر سرد خوابیده بود.

چشمانی که روزی صدایم می‌زدند، اکنون از نوری که در من مانده بود، پس می‌کشند.

بی‌خبر از آن که بازگشت تو تقدیر نیست، بلکه تکرار است؛ تکرار رفتن‌ها، سکوت‌ها، خاموشی پس از واژه‌هایی که تا ابد نگفته ماندند، و چشم‌هایی که به جای ایستادن، تنها نظاره کردند.

من ایستاده‌ام، بی‌آنکه در انتظارت باشم، و این سخت‌ترین نوع ایستادن است.

دیگر آن زن دیروز نیستم، او را در تاریک‌ترین اتاق قلعه دفن کرده‌ام، اتاقی که قفلش نه آهن، که خاطره است، و کلیدش را دیگر هرگز نمی‌طلبم.

من از تن سوخته‌ام برخاسته‌ام، از استخوان‌هایی که زیر بار نادیده‌انگاری شکستند.

نه به دلیل شایستگی نابودی، بلکه به جرم باور به روزی که دیگر نیست.

تو با زره آمده‌ای، نه برای جنگیدن، بلکه برای پنهان شدن؛ پشت سپرهایی که سال‌ها پیش باید می‌داشتی، آنگاه که بودن معنا داشت.

و قلب‌ها به جای گرفتن، می‌بخشیدند.

نامه‌ات را نخواهم خواند، مُهرها برای من سخن نمی‌گویند.

از آن روز که حقیقت سطر نخست هیچ نامه‌ای نبود، دیگر واژه‌هایم را از نگاه آدمیان نمی‌خوانم.

بازگشتی، شاید به امید آن بخش نرم که هنوز در من مانده باشد،

اما من از همه نرمی‌ها گذشته‌ام، چرا که آموخته‌ام مهربانی، بهایی سنگین دارد،

وقتی که آدم‌ها آن را به مثابه پله‌ای برای فرار برمی‌گزینند.

تو با زبان آدمی آمدی، اما من از دروغ‌های کلمات فاصله گرفته‌ام؛ آنچه باقی مانده در من، نه برای دوست داشته شدن است، نه برای فهمیده شدن.

من از خاکستر سوختنم، نه جان گرفتم، بلکه آه شدم؛ و آه، جان نمی‌گیرد، جان می‌گیرد.

برو، پیش از آن‌که قلعه‌ای که با استخوان‌های خود ساخته‌ام، دهان بگشاید و تو را هم فرو برد؛ نه از خشم، بلکه از سیری. سال‌هاست سیرم، از بازگشت، از انسان‌ها، از عشق‌هایی که با وعده آغاز شدند، و با تأخیر به خاک سپرده شدند.

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2612-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%88-%D8%AA%D9%88%D8%B5%DB%8C%D9%81/#findComment-11374
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • نویسنده اختصاصی

ـ ملکه خواهش می‌کنم منو ببخشین! من فقط می‌خواستم...

حرفشو قطع کردم و با عصبانیت گفتم:

ـ من به تو اعتماد کردم و معدن پر از طلامو به تو سپردم اما تو به اعتماد من خیانت کردی!

لورن با گریه بهم نزدیک شد که رفیق همیشگیم اومد جلوشو گرفت و با غرّش نذاشت نزدیکتر بشه! 

لورن گفت:

ـ ملکه عزیزم طمع کردم! وقتی اون همه طلا رو یجا دیدم، نتونستم طاقت بیارم! باور کنید دست خودم نبود

با خشم نگاهش کردم و گفتم:

ـ تو قصر من خیانت  هیچوقت بدون مجازات باقی نمی‌مونه! اینو خودت هم خوب می‌دونی!

با گریه گفت:

ـ حتما یه راهی وجود داره تا بتونین منو ببخشین! لطفاً به فرصت دیگه بهم بدین! 

پوزخندی زدم و گفتم:

ـ من قبل از اینکه کسی رو تو حریم قصر خودم نگه دارم اونو امتحان می‌کنم تا ببینم سربلند بیرون میاد یا نه که تو خرابش کردی! و تو قوانین قصر من مجازات سختی در انتظارته!

با ترس نگام کرد و با تته پته گفت:

ـ می‌‌‌...می‌خواین باهام چیکار کنین؟!

نگاش کردم و مشغول نوازش کردن پوست ببر شدم و چوب جادوییم و برداشتم.

لورن گریه‌اش شدت گرفته بود اما دیگه فایده‌ایی نداشت. پامو روی پاهام انداختم و با قدرت، چوب جادوییم و توی دستم گرفتم و ورد مخصوصم و خوندم...چوبم رو به طرف لورن گرفتم! نور از پنجره کنارم وارد شد و همزمان گفتم:

ـ تو رو به سرنوشتی محکوم می‌کنم تا دیگه نتونی از قدرت دستهات استفاده کنی!

لورن فریاد زد:

ـ نه!

اما جادو اثر خودش را کرده بود!

 

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/2612-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%88-%D8%AA%D9%88%D8%B5%DB%8C%D9%81/#findComment-11390
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...