رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Khakestar

مدیر ارشد
  • تعداد ارسال ها

    243
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    7
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Khakestar

  1. سلام بانو@_@

    سوالی داشتم...

    چند پارت رمان باید تایپ شده باشه که برای درخواست به انتقال تالار برتر درخواست بدیم؟

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      درود بانو ۳۰ پارت عزیزم

    2. Khakestar

      Khakestar

      مچکرم عزیزم 

    3. سادات.۸۲
  2. درود وقت بخیر نویسنده عزیز لطفا رمانتون رو به ده پارت برسونید بعد درخواست بدین باز
  3. درود وقت بخیر‌نویسنده عزیز لطفا با بنده خصوصی بزنید
  4. <نخ‌کش>

    به خودم آمدم و دیدم دیر شده بود، خودم را سنگ پای کسانی کرده بودم‌ که حتی ارزش یک لحظه بد اوقاتی مرا نداشتند.

    دیر شده بود برای بازگشتن به منی که دیگر شوق چیزی را نداشت، به یاد دارم هنگامی که کودکی خردسال و بی‌گناهی بودیم، بی‌بی جان همیشه مارا در ایوان خانه کاه‌گلی‌اش میهمان می‌کرد و قشنگ‌ترین سخنان را به زبان می‌اورد که حال به این نتیجه رسیده‌ام‌که منظور بی‌بی چه بوده است..

    "می‌دونی روله جان، این آدم هایی که می‌بینی، هیچ‌ کدامشان قرار نیست همیشه پیشت باشن ننه، سعی کن هیچ وقت به موندن کسی دل نبدی که ویرون میشی ننه، اگه بره انگار قلبت یه تکه پارچه کهنه شده که گیر می‌کنه به دکمه پیرهنش و با دور شدن اون از تو، کم‌کم قلبت نخ‌کش میشه و به یک تار نخ می‌رسه که نمی‌دونی اون‌ نخ رو خودت ببری یا بزاری همینجوری آخرین چیزی باشه که تورو به اون وصل می‌کنه..."

    حال می‌دانم که اگر اخرین‌ تل نازک نخ را ببرم، نفس خودم را نیز همراه با آن نخ به خاک سردی خواهم‌برد که حتی آمدنت نیز فایده‌ای برای زنده شدنم‌نخواهد داشت...

    اما این را نیز‌ می‌دانم که اگر آن را نبُرَم، از درد فراق و دوری خودش کهنه و پوسیده و در آخر قطع خواهد شد.

    حال که نیز‌ نمی‌دانم آن یک تکه نخ را ببرم یا نبرم، تمامی عکس های سیاه سفیدمان را آتش می‌زنم که هیچ‌گاه هوس خیره شدن به چشمانتان و لبخند عمیقی که بر روی لب‌هایم نقش دارد بر سرم نزنم تا ویران تر از آن چیزی که هستم نشوم.

    تمامی خاطراتمان که گویی یک‌کتاب پوسیده قدیمی ارزشمند هست را نابود خواهم کرد؛ زیرا که با هربار مرور ان کتاب، کلفت تر می‌شود، گویی که تمام احساس جهان در میان تکه‌های کاغذ و واژه ها مانده است.

    به راستی عکس و خاطراتمان را نیز وصل آن یک تکه نخ می‌کنم، ببرم نابود خواهد شد، نبرم نابود خواهم شد...

     

    _از دلدار به دلشکن

    تاریخ؟!

    *یک هزارم‌و چهارصد و سوم برج یازدهم روز پنجم یک بامداد*

    1. Khakestar

      Khakestar

      بداهه شد👩‍🦯

  5. خب خب بریم برای اعلان نفرات مگه نه؟! شیطونه میگه همه جوایز رو بگیرم واسه خودم ولی خب چون دختر گلی هستم‌، میدم به شما عشق کنید نفر اول: @shirin_s نفر دوم: @Kahkeshan نفر سوم: @Teimouri.Z بچه ها توجه کنید که من‌گفتم ادامه دیالوگی که من میگم رو ادامه بدید! اما شما از دیالوگ؛ دیالوگ های دیگه در اوردین... برای همین از این‌جهت بررسی شده و ممنونم از همه شماها که شرکت کردین باید بگم به این زودی ها دوباره یه چالش دیگه ای برگذار خواهد شد. تا اون موقعه بوس به چشم های زیباتون با تشکر از تمامی نویسندگان و مدیریت سایت: @nastaran
  6. درود وقت بخیر بانو بخش نظارت درخواست ناظر بدین‌شما بی زحمت برای رمانتون

  7. خب خب بچه ها تاپیک بسته شد منتظر اعلام بنده ها باشید🌱😃
  8. پارت پنجم: گلوله‌های اسلحه را چک کردم و دوباره خشاب را سر جای خود قرار دادم؛ بی توجه به حرف گندم و غر زدنش، روی پنجره نشستم و و به عقب چرخیدم! همین که یکی از چشم هایم را بستم، حرف رئیس بزرگ داخل ذهنم تداعی شد. " وقتی این‌ ماشه لعنتی، انگشتت روش لغزید و درنگ کردی بدون باختی! چشمتو ببند و شلیک کن، که اگه تو نکنی طرف مقابلت برای کشتن تو امتیاز می‌گیره!" سخت بود؛ اینکه هم گلوله را به هدف بزنم و خودم ر روی یک تکه فلزی ثابت نگه دارم. با هرتکانی که ما‌شین می‌خورد و یا گلوله‌ای شلیک می‌شد سعی می‌کردم که حواسم را هیچ گونه پرت نکنم. نفس عمیقی کشیدم که از سوز سرما زخم دستم گز‌گز کرد، اخمی کردم و دندان قرچه‌ای رفتم، عوضی ها درست با دستی که نشانه و شلیک می‌کردم گلوله زده بودند. همین که خواستم شلیک کنم گندم ماشین را به سمت دیگری هدایت کرد که کفرم در آمد. - گندم! لعنتی به خودت بیا تو همونی هستی که مسابقات رالی رو با کمترین تلتشش می‌بره! سعی کن بدون اینکه این ور اوت ور بری مستقیم برونی نیوفتم. تلنگری برای او که می‌دانستم آدم‌مظطربی هست نیاز بود که به خودش بی‌آید. دوباره هدف کردم سعی کردم با در نظر گرفتن لرزش ماشین و چراغ های روشن اوتوبان خیس که حاصل باران شدید یک ساعت گذشته بود، که با سرعت یکی پس از دیگری گذر می‌کردیم و باعث سرگیجه‌ام شده بود، به لاستیک‌های ماشین‌ها که دنبالمان بودند شلیک کنیم. دم عمیقی از هوای خاعک باران خورده میهمان ریه‌هایم کردگ و با ارامشی خالص ،پوزخندی زدم و با شلیک کردن و خودن گلوله به هدف ماشین به سمت دره منحرف شد، این از اولین شکار! نوبت ماشین بعدی بود که گلوله‌ای از نزدیکی گوش‌م رد شد، فقط برای لحظه‌ای نفس در سینه‌ام تنگ شد. وقتی فاصله ماشین ها با ما کم شد، گندم مجبور شد ماشین را زیگ‌زاگی براند که گلوله‌ای به لاستیک‌ها برخورد نکند نخوره، همین که دوباره هدف گرفتم و خواستم شلیک کنم؛ با احساس درد و خیسی لزجی در بازو‌یم که حدس می‌زدم خون باشد؛ کمربند ایمنی ماشین را گرفتم تا از پنجره به بیرون پرت نشوم. چشن هام رو بستم تا صدای فریادم گندم را نترساند، بریده بریده نفس می‌کشیدم و عرق سردی بر کمرم جاخوش کرده بود، شک ندارم که اگر آیینه‌ای رو‌به‌رویم بود رنگ زرد صورتم را به نمایش می‌گذاشت، اما من مهم نبودم، من حتی اگر اینجا می‌مردم مهم نبودم ولی گندم اینجا بود. بی توجه به دردی که داشتم دوباره فقط با شلیک یک‌گلوله دیگر به لاستیک تنها ماشینی که دنبالمان می‌آمد را نیز جاده منحرف کردم‌. از پنجره که به سختی به داخل ماشین برگشتم اشک در چشمانم حلقه بسته بود، از یک طرف گلوله‌ای که در بازویم بود و از طرف دیگر زخم عمیق کف دستم که موقعه درگیری با ان دو شخص به وسیله چاقو بریده شده بود حس می‌کردم توان باز نگه‌ داشتن چشمانم را ندارم اما دم نزدم که مبادا گندم نگران نشود. همین که گندم از آیینه دید رد کا کسی پشت سرمان هست یا نیست با خوشحالی دنده را عوض و خنده‌ای کرد و گفت : - ایول داری رفیق ایول. لبخند بی‌جانی زدم و سرم را به صندلی تکیه دادم و تا راه مخفی‌گاه هیچ صحبتی میانمان رد و بدل نشد. و وقتی هم که رسیدیم ویلا تا الان مورد بازخواست سرهات و بقیه بودم تا این دقیقه.‌.. پوفی کشیدم و با برداشتن موبایلم، ایمیلی با محتوای : - بازی جور کن برام! سودش قشنگ باشه. به آرون فرستادم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم چشمانم را بستم و خوابیدم‌. صبح بعد از اینکه بیدار شدم؛ به سرویسی که داخل اتاقم بود رفتم و بعد از اتمام کارم شانه‌ای که روی میز آرایشم بود را برداشتم. موهایم ر اشانه کردم، تقریبا تا پایین تر از باسنم قدشان رسیده بودند؛ با اینکه دست و پاگیر بودن اما دلم نمی‌آمد که که حتی یک‌ ثانتی از آنها را کوتاه کنم‌. بعد از زدن مرطوب کننده و ویتامینه لب از پله‌ها راهی طبقه پایین شدم که دیدم بچه ها سر میز در حال مشغول صحبت کردن و خوردن هستن. اولین نفر اورهان بود که متوجه نزدیک شدنم به میز مشکی رنگی که بی شک سلیقه من بود شد و با صدای تقریبا بلندی گفت: -خوبی قلب اورهان؟ لبخندی به حرفش زدم‌؛ نزدکیش شدم و با اینکه می‌دانستم خوشش نمی‌اید، موهایش را بهم ریختم و کنارش جای گرفتم و گفتم: - خوبم، خوبی؟ با اخم مصنوعی که روی صورتش به خاطر بهم ریختن موهایش ایجاد شده بود، دستش را نزدیک صورتم کرد و تا من خواستم عقب بکشم دیر شده بود، بینی‌ام را طبق عادت همیشگی‌اش گرفت و فشار داد و گفت: -خوبم فرفری..
  9. چرا با تصور بوسه این دوتا نیش‌من وا شد 🗿🤣

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      🤭🤣🌻بس کن سینگلعلی

    2. Khakestar

      Khakestar

      نهههه 

      کات بای قهر شدم اصلا🗿💔

  10. نسترن🗿🤌

    پارت اول پرتقال کال 

    دختررر حواس پرتی کردیا بعضی جاها رو جک کن

    از تو بعیده از نسترن بعیدههه

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. Khakestar

      Khakestar

      یه جاهایی اره

      یه جاهایی کلا اضافی بود

      حریمم چسبونده بودی

    3. nastaran

      nastaran

      چک میکنم توی جمع نوشتم تمرکز نداشتم

    4. Khakestar

      Khakestar

      اره ی‌‌نگاهی بکن

  11. نویسنده عزیز در صورت پاسخگو نبودن درخواست شما رد خواهد شد🌱 @QAZAL
  12. درود وقت بخیر‌نویسنده عزیز با بنده خصوصی بزنید
  13. درود وقت بخیر‌نویسنده عزیز لطفا با بنده خصوصی بزنید
  14. Khakestar

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    سحر ۲۰ ارومیه🌚
  15. درود وقت بخیر‌نویسنده عزیز لطفا با بنده خصوصی بزنید
  16. پارت چهارم: به سمت چپ چرخیدم و با دیدن درچه کولرهای بزرگ لبخندی روی لب‌هام نقش بست! به سمت کولر رفتم، دست دراز کردم از کیف کمری‌ام چهارگوش را دراوردم و پیج های دریچه رو باز کردم چراغ قوه‌کوچک مشکی رنگ را میان دستانم‌گرفتم. سرم را خم کردم و بی سروصدا از طریقه دریچه وارد ساختمان اصلی شدم، وقتی جلوتر رفتم دوراهی تنگ‌ و باریک نمایان شد. لعنتی فرستادم، همین را کم داشتم! چراغ قوه را با دهانم گرفتم‌و موبایل‌ام‌را پیدا کرده به گندم پیام دادم: -توی دریچه کولر هستم یه نقشه‌ای چیزی، هرکوفتی که الان بگه بگم از طریق دریچه به سمت چپ برم یا راست پیدا کن برام! مطمعن بودم که پیامم را دریافت کرده است؛ چیزی‌ نگذشته بود که موبایل میان دستم لرزید، پیامی با حاوی متن" سمت چپ" بود به دستم رسید. سریعا موبایلم‌را دوباره داخل کیف انداخته به سمت چپ با چهار دست و پا رفتم؛ کم‌کم صداها برایم مفهوم می‌شد، با رسیدن به پذیرایی مد نظر از گوشه ای آنهارا زیر‌نظر گرفتم. خانواده پنج نفره ای که باعث مرگ عزیزم شده بودن! پوزخندی زدم و از حرصم محکم لب‌هایم‌را گاز‌گرفتم‌که طعم‌شوری خون‌را حس کردم، خونسردی خودم‌را حفظ کردم و به سمت راست پیچیدم و ارام‌آرام به سمت اتاق اصلی خانواده رسیدم. با همان ابزاری که داخل کیف‌کمری‌ام بود، بدون اینکه صدایی تولید کنم، در دریچه را باز کردم و خودم را به سمت داخل با کمک لبه های دیوار کشیدم! پای‌م را روی کمد گذاشتم و با کمک گرفتن از میز ارایشی خودم را به زمین رساندم. رژ قرمز رنگ‌ را از جیب لگ مشکی‌ام در اوردم و روی شیشه با خطی خوانا نوشتم: -بی‌انضباط اومده بازی کنه اما اینبار همراه با‌ کشت‌و کشتار! و فلشی که حاوی کپی گندکاری های کل اعضای خانواده که حتی از یک‌دیگر پنهان کرده بودند رابا چسب به آیینه چسباندم. با شنیدن صدای‌ قدم‌هایی که به اتاق نزدیک میشد، سریعا از راهی ک امده بودم به دریچه دست رسی پیدا کردم همین‌که خواستم دستم را عقب بکشم که لحظه آخر در باز شد. و من از حرکت ایستادم! لعنتی الان وقت آمدن یکی از آنها نبود، با شنیدن صدای جیغ زن بدون بستن در دریچه با حرکات سریع برگشتم و از دریچه کولر خارج شدم. با برداشتن کلاه کپ‌ مشکی، کلاه گیس بلوند رنگ را روی سرم تنظیم کردم و شال آبی‌ نفتی‌ای را روی سرم انداختم. دست انداختم شومیزی که مدل مانتو بود را از داخل شلوارم بیرون کشیدم و با ارامش وارد ساختمون شدم و دکمه اسانسور رو زدم. همین که خواستم از طبقه مورد نظر گذر کنم اسانسور ایستاد. لبخند فاتحه‌ آمیزی زدم اما خونسردی خودم را نیز حفظ کردم که در باز شد و دو مرد که نه بهتر بود غول بگویم با اخم‌های وحشتناکی نگاهم کردند. وارد اسانسور که شدند یکی از آنها دکمه طبقه اول را زد؛ یک لحظه فکر کردم شناسایی نشدم اما با برگشتنشان به سمتم حس کردم که اینجا پایان راه من است! اما نه برای من، برای پرواز پایان راهی وجود نداشت . فوری از کمرم اسپری فلفلی را در آوردم‌و مقابل یکی از آنها گرفتم و بدون از دست دادن فرصتی دکمه اسپری را فشردم که عربده‌‌ مرد نیز بلند شد‌. یکی دیگر از مرد‌ها همین که خواست نزدیک من شود، از دست‌گیره فلزی آسانسور گرفتم‌و پای‌‌ام را روی دیوار گذاشتم و با ارنجم به گیج گاه‌اش ضربه زدم. همین که به پشت سرم برگشتم مردی که اسپری فلفلی نوش جان کرده بود را چک کنم نگاه مشتی به صورتم خورد. از دردی که نصیب صورت‌ام شده بود لحظه چشم‌هایم سیاهی رفت که دستم‌را به دیوار گرفتم و خودم‌ را جمع کردم! نیشخندی زدم،سرم‌را بلند کردم وگفتم: - مشت؟ اونم به صورت یه خانوم‌ خوشگل؟! لبخند کریهی زد که و با بلند کردن پای خودم محکم به قفسه سینه‌اش ضربه زدم و بدون امان دادن بهش با اسلحه‌ای‌که پشت‌‌کمرم بود ضربه‌ای به گیجگاه‌ش زدم. با ایستادن اسانسور لباس هام را درست کردم و به سمت بیرون رفتم، در تاریکی شب میام کوچه ایستاده بودم که با چراغ دادن گندم به سمت ماشین رفتم همین‌که خواستم نزدیک ماشین شوم صدائی گفت: - وایستا ببینم! پاتند کردم و از شیشه باز اتومبیل بدون باز کردن در خودم را داخل ماشین انداختم که گندم گاز داد. خم شدم و از داشبرد کلت مشکی رنگم رو برداشتم و اسلحه طلایی‌رنگ‌‌ گندم را سر جای خود گذاشتم. -لعنتی دوتا ماشینه چیکار کنم حالا؟! با وجود اینکه خون دماغ شده بودم با استین لباس‌ام خون‌هارا از روی صورت‌ام پاک‌ کردم و گفتم: - بپیچ به سمت اوتوبان! سری به‌نشانه اطلاعت تکان داد و یک‌آن ماشین را به سمت چپ مایل کرد که کم مانده بود با سینه ماشین برخورد کنم. چشم غره‌ای از روی حرص به او کردم که مطمعن بودم در این تاریکی چیزی نمی‌بیند. پنجره را پایین دادم که گندم گفت: - چه غلطی داری می‌کنی همراز خطرناکه!
  17. پارت سوم: با صدا زدن اسمم توسط اورهان نگاهم به نگاه‌اش گره‌خورد، با اخم محوی پرسید: -دوباره هوای قدیم رو کردی بچه؟ با لبخندی که بدتر از قهوه‌ تلخ بود آرام لب زدم: -یاد قدیم‌که هیچ هنوز هم میگم قوی تر از عشق دراگی نیست.. با تعجب ابرویی بالا انداخت و سری به نشانه تجزیه و تحلیل حرفم‌ تکان داد و سوال پرسید. - خب خانوم مجنون ادامه بده ببینم از چه لحاظه از عشق دراگی قوی تر نیست؟! با یاد اوری چشم‌های قشنگ کارلو از پنجره به محوطه خیره شدم، به درختان سر به فلک کشیده حیاط که از پنجره مشخص بود چشم دوختم. - اینکه نباشه تو هیچی، اینکه بخای اذیتش کنی وجود خودت که هیچ روحت بیشتر از اون درد میگیره، اینکه پناهگاهی جز بغلش پیدا نمی‌کنی، اینکه حاظری جون بدی ولی اون لحظه‌ای اخم نکنه... اینکه حاضری به خاطر آرامشش هرکاری انجام بدی. عشق شاید ساده به نظر بیاد ولی جنونه، جونی از جنس شب‌ِ دریا، حالا منظورم از شبِ دریا چیه؟ اینکه که میبنی دریا شب‌ها سوت و کوره؛ صدای موج هاش لبخند یه لبت میاره ولی وای به حالت حواست پرت بشه تورو میبلعه‌.. امان از اینکه بخاد یهو عصبی شه با جزر‌ و مد جوری تورو می‌بلعه که فقط جسدت رو پس می‌زنه. هم قشنگه هم به شدت ترسناک. دستی داخل موهاش کشید و یک‌تای ابروی خود را بالا داد، همیشه وقتی از چیزی تعجب می‌کرد این کار را انجام‌می‌داد. - تموم کن پرواز! تموم کن! خودت خواستی بکشیش، خودت خاستی بین یاشاری که روز خاکسپاریش بود و تویی که کلت به دست مقابلت عشقت ایستادی تا تاوان بگیری که گزینه دومی‌ رو انتخاب کنی! تاوان تو مهمتر از خاکسپاری یاشار بود! دوتاشم خودت خاستی، از اولشم این عشق اشتباه بود .. چشم‌هایم‌را از حقیقت‌هایی که گفت محکم‌روی هم فشار دادم و دست هایم‌را مشت کردم. حرف‌هاش همانند خنجری زهرآلود داخل قلبم فرو رفت. سرم را پایین انداختم و جوری که او متوجه حرف‌هایم نشود آرام زمزمه کردم: - درسته من عاشق شدم، درسته یاشار مرد، درسته عشقمو،شوهرمو با یه تیر کشتم.. اما خودمم همراه با اون تیر از جسمم خارج شدم و مُردم، من روحم مرد و کسی ندید.. حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد که روی تخت دراز کشیدم و چشم هامو بستم و با یاد‌آوری دیشب زخمم گز‌گز‌کرد. فلش بک به دیشب*** وقتی‌ به مکان‌مورد نظری که می‌خواستم رسیدم، یک کوچه بالاتر موتور را خاموش کردم تا با صدای غرش موتور جلب توجه نکنم، وارد کوچه اصلی که مد نظرم بود شدم. مجتمع کناری ساختمانی‌ بود که سوژه داخلش بود وارد شدم و به سمت پله‌های اظطراری قدم‌ برداشتم و پله هارا یکی‌یکی پشت سر گذاشتم. ارام از طبقه اخر که طبقه بیست و هشتم بود را هم رد کردم‌ و وارد پشت بام ساختمان شدم، خیالم از بابت دوربین ها راحت بود... زیرا بچه‌های گروه دو که شامل هکرها و امنیت گروه‌ ما بود از کار انداخته بودن که این‌کارا نیز‌ مدیون گندم بودم!
  18. خوش اومدی🌚

  19. _عصبی‌نبود؛بریده‌بود:)

  20. پارت‌دوم: به یاد دارم هنگامی که چشم‌های خود را گشودم؛ میان هزاران دستگاه‌ بودم و صدای گفت و گوی دو شخصی که بی‌گمان یکی از آنها سرهات عزیزم بود و دیگری که نمی‌شناختم، احتمال می‌دادم دکتر باشد... بی‌آنکه بخواهم تلاشی برای جلب توجه‌اشان انجام دهم فقط به سخن هایشان گوش سپردم و هر لحظه که می‌گذشت بیشترو بیشتر می‌شکستم. - خانم هخامنش آسمش خیلی شدید هست، اگه عطر و یا چیز معطری استشمام کنه ویا استرس و اضطراب بگیره و یا حتی سابقه آنافلاکسی به آلرژی غذا داشته باشه، احتمال اینکه آسمش تشدید پیدا کنه خیلی زیاد هست. از کما هم که خدارو شکر خارج شده؛ احتمالا چند ساعت دیگه به هوش بیاد، من برم شما هم چیزی شد سریع به من یا پرستارش خبر بدین، با اجازه! با صدای گندم که اسمم‌را صدا می‌زد و تکانی خوردم و به زمان حال برگشتم،حس می‌کردم داخل اتاقم ابدا هوایی وجود ندارد. گندم محکم دستم را میان دست‌های لرزانِ یخ شده‌اش قفل کرد و با لحن مهربانی ادامه داد: - جانم چیزی می‌خوای قوربونت بشم؟! دهنم از شدت تشنگی خشک و به هم چسبیده بود‌که حتی‌ نمی‌توانستم زیاد صحبت کنم ولی مهمتر از همه این‌ها گرفتنِ هوای تازه بود. چند بار دهانم را باز کردم تا حرفی بگویم اما رمقی در جسم و جانم نداشتم؛ آخرین بار عزمم رو جزم کردم و گفتم: - پنجره رو باز کن و یه لیوان آب بده لطفا ! به سمت در سیاه رنگ اتاقم نگاه کردم و متوجه شدم، اورهان‌ که کنارِ سرهات بود؛ سریعا از روی زمین که به دیوار تیکه‌داده بود برخواست و به سمت پنجره اتاقم رفت و با کنار کشیدن پرده‌های سفید توری پنجره را باز کرد. بی‌شک موجود نحسی بودم؛ که زندگی راحتی برای عزیز هایم نمی‌توانستم بسازم، سرم را که پایین انداختم، حس می‌کردم بغض عجیبی سرتاسر گلو‌یم‌را فرا گرفته است که قصد شکستن ندارد،سرهات دست گرم و مردانه‌اش را زیر چونه‌ام گذاشت. با فشار کمی سرم را بلند کرد، با چشم‌هاش که دودو می‌زد خیره چشم‌هایم شده و ادامه داد: - خوبی عزیزم؟! لبخندی روی لب‌هایم نقش بست، من اورا بیشتر از هر انسان دیگری می‌شناختم... این واکنش او و رفتارش از نگرانی بیش‌ از اندازه‌اش بر سلامتی من بود. با تکان دادن سرم به عنوان این‌که حالم خوب است، نگاهم را از او گرفتم که محکم مرا داخل آغوشِ پدرانه‌ش حبس کرده و زیر گوشم زمزمه‌ کرد. - عزیز دلِ داداش! تو چیزیت بشه من می‌میرم ها! با تک‌تک کارهایش من را یاد یاشار عزیزم می‌‌انداخت؛ انصاف نبود در اوج جوانی‌اش دار فانی را وداع گوید! دو قطره اشک سمجی که می‌خواستن از چشم‌هام سرازیر شود را با آستین لباسم پاک‌ کردم و نفس عمیقی از هوای تازه اتاق گرفتم. - خوبم داداشی نگران نباش! همان لحظه نگاهِ گندم زخم دستم که باز شده بود و کل باندرنگ خون را گرفته بود شکار‌‌کرد . چشم غره ترسناکی تحویلم داد، از روی صندلی‌ که کنار‌ تختم نشسته بود بلند و وارد حمام اتاقم شد وجعبه کمک های اولیه رو آورد. باند دستم را آرام‌و با احتیاط باز کرد،‌ چشم‌هایش از بزرگی زخم گرد شد، دست‌هاش‌ شروع به لرزیدن کرد، عادتش بود، طاقت دیدن زخم عمیق و خون را نداشت. اورهان کنارش‌زد و روبه‌رویم نشست، اول زخم دستم را چک کرد،‌ بعد نخ و سوزن را از جعبه کمک‌های اولیه خارج کرد که چشم‌هام گرد شدن؛ مگر زخم دستم چقدر عمیق بود که نیاز به بخیه داشت؟! هر چند سوزش‌اش دیوانه‌ام کرده بود. با نگاهی به دستم ابروهام از شدت تعجب بالا پرید! واقعا زخم عمیقی بود. با کلافگی دست سالمم را داخل موهای پریشانم برده و آن‌هارا پشت گوش‌ام هدایت کردم و چشم بستم: - بی حسی بزن کارتو بکن!
  21. نسترن عکس شخصیت هارو کدوم تاپیک بزاریم؟ یا کلا بخشش رو نزدی هنوز

    1. nastaran

      nastaran

      میزنم نزدم فکر کنم

    2. Khakestar

      Khakestar

      عه دمت گرم بزنش 

×
×
  • اضافه کردن...