رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سادات.۸۲

مدیر ارشد
  • تعداد ارسال ها

    179
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    10
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط سادات.۸۲

  1. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  2. خنده‌ی زیبا و واقعا نایابی بود، پس ریوند هم مطلقا او را همراهی کرد و خندید. نهایت سعیش این بود که نگذارد نیل‌رام بهت و شوک را درون چهره‌اش ببیند و گویی موفق بود. زیرا نیل‌رام به کل حواسش جای دیگری سیر می‌کرد. پس از خنده‌های زیبایش همان‌طور که قاشق دیگری می‌خورد، گفت: - این غذا طعم غذای مادربزرگم رو میده. ریوند لبخندش را روی صورت خود حفظ کرد و تکانی به خود داد، داشت سر صحبت را با کسی مثل ریوند باز می‌کرد؟ به حق چیز های ندیده! پاهایش را مضطرب تکان داد و مردد پرسید: - کنار او احساس بهتری داشته‌ای تا نزد مادر و پدرت که همیشه در حال دعوا بوده‌اند، درست است؟ نیل‌رام چند بار پشت سرهم پلک زد و سکوت را ترجیح داد، سرش را کج کرد و کمی با خود فکر کرد، او از کجا خبر از دعوای مادر و پدرش داشت؟ مگر به او گفته بود! مشکوک دهان گشود و با چشم‌های ریز شده پرسید: - از کجا می‌دونی مادر و پدرم باهم دعوا داشتن؟ تو... لبش را با حرص گزید و خشمگین تن صدایش را بالاتر برد: - پناه بهت گفته! ریوند آهسته سرش را بالا و پایین کرد و با کمی تردید لب زد: - خب در واقع گوش ایستادم تا فهمیدم. می‌دانم که مادر و پدرت باهم دیگر مشکل دارند و دلیلش چیست. اما پناه در مورد مادربزرگت چیزی نگفت. برحسب آنکه در عمارت شه‌بانو چای نبات را طبق دستور مادربزرگت درست کردی و اکنون باز هم از مادربزرگت گفتی... این را حدس زده‌ام. نیل‌رام که پاسخ ریوند را منطقی دید، اوهومی گفت. واقعا نیاز بود آن‌قدر ریوند برایش توضیح دهد؟ اما ممنونش بود که به فکرش اهمیت می‌‌داد و نمی‌گذاشت برای خودش تحلیل و خیال‌بافی کند. قاشق دیگری از غذایش خورد و همان‌طور که گوشت بره زیر دندان‌هایش له میشد گفت: - اون مادربزرگ پدریم بود. مامان راضیه هرگز تا لحظه‌ی مرگش حرف دلش رو نزد اما همیشه توی چشم‌هاش می‌دیدم که از عذاب‌وجدان فرسوده شده و آخرشم بخاطر همین دق کرد. آهی کشید و بغض درون گلویش را قورت داد. با افکاری درهم اشتهایش را از دست داد و با غذا بازی کرد، واقعا ممنون ریوند بود که در سکوت به حر‌ف‌هایش گوش داد و میانش سوال نپرسد. اینکه نگذاشت از گذشته باز گردد یک دنیا ارزش داشت. کمی بعد دوباره صدایش در آن محوطه‌ طنین انداخت انگار داشت با خودش حرف میزد. - مامان راضیه پدرم رو مجبور کرده بود با مادرم ازدواج کنه چون با مادربزرگ مادریم دوست‌های صمیمی بودن. بابام خیلی حرف مادر و پدرش رو گوش می‌داد پس قبول کرده بود. ولی... ولی علاقه واقعا اهمیت زیادی توی زندگی داره. اخلاق های ریز و درشت همه مهم هستن. اینکه ندونی شریک زندگیت موقع غذا خوردن ملچ مولوچ می‌کنه یا نه مهمه، اینکه ندونی همسرت چقدر به عقایدش پایبنده مهمه. اینکه بدونی همسرت چقدر بهت احترام می‌ذاره مهم‌تر از همست. برایم جالب بود، این حرف‌ها شنیدنش از نیل‌رامی که آن‌قدر خودخواه و از خود متشکر بود... عجیب به نظر می‌رسید. آه دیگری کشید و بخاطر کور شدن اشتهایش قابلمه را از آغوشش جدا کرد، آ« را کنار خود روی زمین میان خودش و ریوند گذاشت. اما قاشق را درون دست‌هایش نگه داشت و با آن کلنجار رفت، همان‌طور که با آن بازی می‌کرد به افق دوردست خیره شد. سکوت همچنان پابرجا بود که ادامه داد: - مامان راضیه تموم این‌مدت خودش رو مقصر جنگ و دعوا های مادر و پدرم می‌دونست. اکثر مواقع خونه‌ی اون بودم. من... می‌دیدم که چطور شبا توی اتاقش گریه می‌کرد و پیش عکس بابابزرگم ناله می‌کرد. لبخند دردناکی روی لب‌هایش نشست، سرش را پایین انداخت و خیره به قاشق گفت: - می‌دونی ریوند... ریوند با صدا زده شدنش توسط نیل‌رام دوباره به خود لرزید، حواسش پرت اصطلاح عکس شده بود، اینکه چیست اما نیل‌رام او را به خودش معطوف کرد. چقدر زیبا ریوند را صدا میزد. بغضی که در گلویش جا خوش کرده بود، واضح به گوش رسید. - مادربزرگم مادرم مامان ندا هرگز مامان راضیه رو بخاطر تصمیم و اجبارش سرزنش نکرد. اما دوستیشون از بین رفت. دیگه باهم رفت و آمد نکردن. ریوند با خطاب قرار گرفته شدن توسط نیل‌رام، پلک زد و غمگین پرسید: - برایم سوال است که چرا ازدواج را ساده گرفته بودند؟ واقعا به حرف دیگران باهم ازدواج کردند؟ برایم عجیب است زیرا ازدواج در پارسه کار مقدس و با ارزشی است.
  3. شوکه هینی گفت که غذا در گلویش پرید و به سرفه افتاد. ریوند جلوتر آمد و محکم بر پشتش کوبید، دو تا سه بار تکرار کرد تا بالاخره حالش خوب شد. سرخ شده از سرفه‌های پی‌در‌پی سرش را چرخاند و پشت سرش را دید، ریوند با خنثی‌ترین چهره‌ی ممکن بالای سرش ایستاده بود. به سستی آب دهانش را قورت داد، اکنون چه میشد؟ غرورش شکست، اقتدارش جلوی ریوند خورد شد و حالا تا آخرین لحظه‌ای که در پارسه حضور داشت این شکست را به رویش می‌آورد. مطمئن بود ریوند نمی‌گذارد حتی در خواب هم این لحظه و شکست غرورش را فراموش کند. ریوند خونسرد کمی از نیل‌رام فاصله گرفت. شاید یک قدم و بعد، متقابلا مثل نیل‌رام روی لبه‌ی سقف نشست و پاهایش را آویزان کرد. نیل‌رام از این کار تعجب کرد، ابرو هایش را بالا داد و با چشم‌های مشکوک بعه ریوند خیره ماند. در فکر ریوند چه می‌گذشت؟ ریوند لباس یخی‌اش را که همان پیراهن بعد از ظهری دیروز بود را صاف کرد، با تن صدایی آرام گفت: - نوش جانت. طعم غذاهای رامین واقعا عالی‌ست. نیل‌رام با این حرف ریوند بیشتر از پیش شوکه شد، داشت عادی رفتار می‌کرد؟ یعنی نمی‌خواست به روی خودش بیاورد؟ با تردید به قابلمه چشم دوخت، یکهو فکری به سرش زد، نکند تعقیبش می‌کند؟ وگرنه چطور ممکن بود اینجا پیدایش شود؟ با خشم به ریوند نگاه کرد و عصبی گفت: - تعقیبم می‌کنی؟ ریوند خنثی سرش را به چپ و راست تکان داد، با لحن خسته گفت: - اکثر مواقع اینجا خلوت می‌کنم. زیرا عمارت رامین منظره‌ی زیبایی به شهر دارد. نیل‌ر‌ام کمی فکر کرد و آهانی زیر لب گفت، منطقی به نظر می‌آمد. ناخواسته دوباره زبان باز کرد. - من... معده درد داشتم برای همین... صبر کن، چرا داشت توضیح می‌داد؟ اصلا چه لزومی داشت برای ریوند بابت غذا خوردن پنهانی‌اش توضیح دهد؟ پس اخم کرد و حرفش را ادامه نداد. اما ریوند با لحن مهربانی که باز هم خستگی از آن می‌بارید گفت: - اشبتاه از من بود مهربانو، نباید با غذا خوردن شما را تنبیه می‌کردم. من... خب تا به حال پیش نیامده بود کسی با من بحث کند و روی حرف‌هایم نه بیاورد. برای همان قدرت تصمیم‌گیری‌ام را از دست دادم. من... عذر‌می‌خواهم. برای ریوند خیلی سخت بود که اشتباهش را بپذیرد و معذرت خواهی کند. برای نیل‌رام حتی تعجب‌بر‌انگیزتر بود که چطور ممکن است ریوند با آن‌همه قدرت و غرور بیاید و این‌چنین آرام و خونسرد از او معذرت خواهی کند. ناخواسته آهی کشید، این آه از سر آسودگی بود یا افسوس؟ قاشق را محکم تر گرفت و دوباره آن را با غذا پر کرد. با صدایی که مشخص بود گاردش کمتر شده است؛ جوری که دعوایی در صدایش حس نمی‌شد گفت: - واقعا طعم خوبی داره. غذا را درون دهانش گذاشت و به افق خیره شد. ریوند با این حرف سرش را سمت راست چرخاند، با حیرت به نیل‌رام چشم دوخت، به رویش نیاورد؟ معذرت‌خواهیش را به روی او نیاورد؟ گمان می‌کرد پس از معذرت خواهی تا آخرین روزی که اینجا است دستش می‌اندازد و از غرور بزرگ خودش و شکست حرف ریوند افتخار می‌کند. مطمئن بود این را در چشم همه فرو می‌کرد تا حتی یک لحظه هم فراموش‌شان نشود. اما... نیل‌رام اینکار را نکرد. لبخندی ناخواسته روی لب‌های ریوند جای گرفت. نگاه از موهای برافروخته‌ی نیل‌رام که آرام به دستان باد تکان می‌خورد گرفت و به غروب دور دست داد، انعکاس زیبای نارنجی و قرمز غروب که در مردمک های سیاهش افتاده بودند، آهسته با لحنی سرشار از استرس گفت: - چند شب دیگر عید است. می‌دانی؟ نوروز. نیل‌رام سریع غذایش را قورت داد و با چشم‌هایی گشاد شده سر چرخاند، به ریوند و آن نگاه غروب‌مانندش خیره شد، بهت‌زده پرسید: - نوروز؟ عید سال نو منظورته دیگه؟ ریوند به نشانه‌ی بله سرش را تکان داد و در ادامه گفت: - شه‌بانو هر سال کل دوست‌ها را دور هم جمع می‌کند و یک مراسم بزرگ در عمارت من می‌گیرد. اکنون داشت دنبال پناه می‌گشت و خب... گفتم شاید بخواهی تو هم در میان جمع ما باشی. شدیدا مردد بود، تک‌تک کلمات را که بیان می‌کرد، هر لحظه حسش می‌گفت ادامه نده، قلبش می‌گفت اکنون به سخره گرفته می‌شوی اما او ادامه داد. زیرا حسی از اعماق وجودش می‌گفت اشکالی ندارد، حسی از درون روح جادو گفت بگو و به او فرصت بده تا انتخاب کند. نیل‌رام با شنیدن حرف‌های ریوند اوهومی زیر لب زمزمه کرد و دوباره به قابلمه چشم دوخت. قاشق دیگری پر کرد و گفت: - چرا توی عمارت تو مهمونی می‌گیره؟ ریوند که سرتاسر وجودش از اضطراب و استرس بابت تمسخر و مخالفت شدید نیل‌رام از حضورش در مهمانی در هیاهوی بود، با این سوال نیل‌رام و آرامشی که در صورتش پایدار بود، بهت‌زده نگاهش را از پرنده‌ی روی درخت جلویشان گرفت و به نیل‌رام داد. لباس صورتی رنگ نیل‌رام درون بدنش واقعا زیبا می‌درخشید. پس گیج لب زد: - خب... نمی‌دانم. شاید چون حوصله ندارد عمارتش را تمیز کند. نیل‌رام که انتظار این حرف را از ریوند نداشت، یکهو خندید. جوری که ردیف منظم دندان‌هایش نمایان شدند و این باعث شد دهان ریوند از تعجب باز شود. چقدر زیبا می‌خندید! قلبش ناگهان لرزید، یکهو احساس کرد ضربان قلبش نامعمول تند می‌زند. پس از آن نیز صدای ملایم نیل‌رام در گوشش اکو شد. - مطنقی ترین دلیل ممکن همینه.
  4. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  5. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  6. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  7. تبریک میگم اینجا درخواست ویراستار بدید
  8. فصل بیست و هشت آن‌شب دیرتر از همیشه به صبح رسید. ریوند تا شب روی پشت بام عمارت رامین نشسته بود و به آسمان ابری نگاه می‌کرد. نیل‌رام نیز درون اتاقش با زانوانی بغل گرفته به خواب رفته بود و بی‌کران باز هم کنارش بود. خوبی بی‌کران آن بود که هر گاه نیل‌رام به او نیاز داشت ظاهر میشد. مثلا می‌دانست که وقتی ریوند سر شب در اتاق را زد تا نیل‌رام را بیدار کند، باید مخفی میشد! صبح حوالی یک ساعت پس از طلوع آفتاب، رامین مشغول دانه ریختن برای کبوترهای شهر بود و داشت میان چمن‌های حیاطش دانه می‌پاشید. پناه همراهش قدم برمی‌داشت و سوال هایی از عنصر آتش، از شهر و از پارسه، کلا هرچیزی که می‌توانست از رامین بیچاره بپرسد را دریغ نمی‌کرد. البته که رامین هم خشنود جواب‌اش را می‌داد. از ظاهر خندان و روشنش مشخص بود که آن‌قدر ها هم از وضعیت ناراضی نبود. زمان برخلاف دیشب زود گذشت و ظهر فرا رسید، بوی غذای جادویی در عمارت رامین بدجور پیچیده بود، جوری که هرکس وارد عمارت میشد، غرغر شکمش را نمی‌توانست کنترل کند. زیرا رامین برای آن ظهر قرمه سبزی با برنج زعفران آماده کرده بود. شکم نیل‌رام هم حصابی صدا می‌داد اما غرور و اقتدارش باعث شد همچنان نذارد گرسنگی پیروز میدان باشد. پس دامن لباسش را جلوی دماغش گرفت و روی زمین به شکم خوابید. سعی کرد آن بوی خوش طعم و لذیذ قرمه سبزی را انکار کند اما مگر میشد؟ مگر میشد به‌به و چه‌چه های پناه و ریوند را نشنید که در مورد غذا تعریف و تمجید می‌کردند و رامین خوشحال به خود افتخار می‌کرد؟ نیل‌رام خشمگین سرش را چرخاند و در همان حالت خمیده به حیاط نگاه کرد، کبوتر ها بازگشته و داشتند دانه می‌خوردند. نالان لب زد: - از همتون متنفرم! دوباره سرش را میان دامنش قایم کرد و تا خود شب، درگیر این بود که قطعا می‌تواند بر گرسنگی غلبه کند و هرگز لازم نیست به ریوند و پناه شاید هم رامین آشپز این عمارت التماس کند تا یک تکه غذا به او بدهند. اما زهی خیال باطل، زیرا دو ساعت مانده به غروب آفتاب، معده و روده‌اش دیگر رحمی به همدیگر نمی‌کردند. از درد معده‌ی شدید که همچون فرو رفتن سوزنی در مرکز شکمش می‌مانست، از روی زمین برخاست. با سر و صورتی عرق کرده و چشم‌هایی سرخ شده آب دهانش را قورت داد. درد امانش را بریده بود و در یک لحظه، با خود گفت واقعا این درد ارزشش را دارد؟ غرور ارزش این درد را داشت؟ نه نداشت! پس دست از لجبازی برداشت و به سمت در اتاق راه افتاد، آن را آهسته باز کرد که صدای لولای در توی کل راهرو پیچید. نگران اطراف را بررسی کرد، خوشبختانه کسی در راهرو نبود، نیل‌رام با معده‌ درد شدید از اتاق بیرون آمد و به سختی همان‌طور که دولا شده و دلش را گرفته بود، به سمت مطبخ راه افتاد. در کمال حیرت آنجا هم کسی نبود و عمارت، در سکوت و آرامش به سر می‌برد. شانه‌اش را از سر آسودگی بالا انداخت، بهتر حداقل کسی نمی‌فهمید او غذا خورده است و این‌چنین می‌توانست بیشتر لجبازی کند. پس این‌بار با احتیاط وارد مطبخ شد و کمی خمره‌ها و سبد‌ها را زیر و رو کرد. در نهایت ذوق و شوق، یک قابلمه‌ی سفالی پر از برنج و خورشت دید. احتمالا از غذای ظهرشان اضافه آماده بود که آن را درون یخچال سفالی گذاشته بودند. قابلمه را از توی یخچال که بیشتر شبیه یک گاوصندوق بود، بیرون آورد و در آن را بست. یخچال به کمک جادوی آب سرد شده بود پس هرچقدر هم باز می‌ماند گرم نمیشد ولی خب نیل‌رام که این را نمی‌دانست. یک قاشق سفالی از توی سبد حصیری برداشت و پاورچین‌پاورچین به سمت انتهای راهرو رفت. قبل‌تر دیده بود که رامین برای کاری از پله‌ها بالا می‌رفت، چه کاری را نمی‌دانست اما در هر حال به یک‌جایی می‌رسید که ‌می‌توانست گفت از دید عموم پنهان بود. بهترین جا برای خوردن غذایی که نباید خورده شود! قابلمه و قاشق به دست از پله‌های خشتی که ارتفاع هر کدام زیاد بود، بالا رفت. حدود چهل پله پشت سرهم آن هم در تاریکی که اگر آفتاب نبود مطمئنا زمین می‌خورد. با بالا آمدن از آخرین پله، نفس‌نفس زنان در فلزی که افقی روی سقف کار شده بود را باز کرد. با بالا آمدن از آن‌ها فهمید کجاست، بالای سقف عمارت رامین بود. اینجا پشت‌بام به حساب می‌آمد دیگر؟ اطراف را دید، منطره‌ی شهر از این بالا واقعا چیز دیگری بود. ذوق و شوقش را نمی‌توانست پنهان کند. به خصوص که آن‌قدر چهره‌ی بهت‌زده و خوشحالش آن را از صد فرسخی فریاد میزد. به سمت لبه‌ی سقف قدم برداشت، پشت عمارت رامین یک حیاط کوچک دیگر بود که مرغ‌هایش را آن‌جا در یک قفس نگه می‌داشت. صدای قدقد مرغ و خروسش واضح به گوش می‌رسید. روی لبه‌ی سقف نشست و پاهایش را با ذوق، همچون کودکان آویزان کرد. از ارتفاع نمی‌رتسید؟ خوشحال از دیدن منظره‌ی غروب و آسمان صورتی که کم‌کم به طیف قرمز نزدیک میشد، قابلمه‌ را در آغوشش گرفت، درش را کناری گذاشت و قاشق به دست شروع به خوردن غذا کرد. اولین لقمه را که در دهان خشک شده‌اش نهاد شکمش به قار و قور افتاد. چشم‌هایش را با لذت بست، این آخرین درجه‌ی خوش طعمی یک غذا بود! بغض گلویش را گرفت، ناخواسته به یاد غذا های مادربزرگش افتاد. غذا های او با بقیه خیلی فرق داشت. بله فرق داشت. بغضش را به سختی فرو داد، بس کن دختر، اکنون به فکر گرسنگی‌ات باش. قاشق را دوباره درون قابلمه فرو کرد و سبزی و برنج را باهم درون دهانش چپاند. دست پخت رامین انصافا به دلش نشسته بود. برای خودش آشپزی به حساب می‌آمد. خوردن قرمه سبزی و برنج خوش طعم ایرانی در هوای نسبتا سرد و تماشای آسمان نزدیک غروب، واقعا دل‌پذیر بود. صدای کلاغ‌های باهوش و خوش خبر که در آسمان غروب پیچید، نیل‌رام قاشقش را برای بار دوازدهم پر کرد و در عمق دهانش فرو کرد. داشت از نهایت طعم غذا و هوای خوب امروز لذت می‌برد که صدایی از پشت سرش به گوش رسید: - طعمش چطور است؟
  9. صدای بسته شدن در که به گوش رسید رامین کلافه دست بر صورتش کشید و به نیل‌رام چشم دوخت. سعی کرد مهربامن باشد، جوری که نیل‌رام تحریک نشود. - لطفا با ریوند دعوا نکن مهربانوی زیبا، او اگر روی لج بیافتد دیگر کسی حریفش نمی‌شود. پناه دهانش را باز کرد، دستش را جلو آورد تا مانع رامین شود اما دیگر دیر شده بود. زیرا او ناخواسته حالت حماقت نیل‌رام را فعل کرده بود. نیل‌رام عصبانی از حرف رامین، صورتش را درهم کشید و فریاد زد: - فکر می‌کنه کیه که این‌جوری با من رفتار می‌کنه؟ به جون خودم تا فردا هم اونجا وایسه پام رو از این در بیرون نمی‌ذارم. ببینم تا کی می‌خواد بهم گشنگی بده، مرتیکه احمق پررو. رامین بیچاره حیران شاهد حرف‌های رکیک نیل‌رام بود و نمی‌توانست چیزی بگوید. نیل‌رام عصبانی از راهرو گذشت و وارد اتاقش شد و آن‌قدر در را محکم کوبید که کل عمارت مجدد به لرزه در آمد، آن‌قدری که از صدای مهیبش پرندگان به هوا پریدند و سر و صدا کردند. پناه سری از روی تاسف تکان داد و به دیوار تکیه زد، خونسرد گفت: - خودت رو درگیر این دو تا نکن رامین. نیل‌رام و ریوند درست مثل همن. رامین با دهانی باز کنار پناه نشست و گیج زمزمه کرد: - تاکنون مهربانویی این‌چنین بی‌ادب ندیده بودم. پناه ریز خندید ولی بعد سعی کرد نقشش را به عنوان یک دوست ایفا کند، پس خطاب به رامین که هنوز بهت‌زده بود گفت: - اون تقصیری نداره، نیل‌رام از بچگی محبت ندیده که بخواد محبت رو جبران کنه. رامین سرش را به سمت پناه چرخاند، منظورش چه بود؟ با کنجکاوی پرسید: - محبت ندیده است؟ چطور ممکن است کودکی محبت نبیند؟ پناه آهی کشید و دستی روی انگشتر طلایش که طرح برگ انجیر داشت کشید. آن را پدرش برای تولد هجده سالگی‌اش خریده بود. آهسته زمزمه کرد: - مادر و پدرش باهم مشکل دارن. ده سالی هست که دوستشم و تا یادمه هیچ‌وقت نبوده که باهم دعوا نداشته باشن. رامین کاملا به سمت پناه چرخید، دستش را روی پشتی ترمه‌ی پشت سرش گذاشت و پرسید: - به اجبار ازدواج کرده بودند؟ مادر و پدرش را می‌گویم. صدایی از بیرون پنجره به گوش رسید، هر دو چرخیدند و به بیرون نگاه کردند، حیاط آرام و ساکن بود. پناه باز سرش را چرخاند و به انگشترش نگاه کرد، اما رامین متوجه‌ی چیزی شد. لبخند کمرنگی زد و نگاهش را از آن چیز براق میان چمن‌ها گرفت. انگار یک تکه فلز میان چمن‌ها بود، شبیه یک برگ چمن حالت گرفته و درخشش کمی داشت. عجیب است که پناه متوجه‌ی آن نشد، شاید فکرش بیش از حد درگیر بود. مجدد به حرف آمد: - نه عاشق هم بودن اما یکهو پدرش عوض شد. این‌طور که نیل‌رام برای من و آرزو تعریف می‌کرد وقتی اون به دنیا می‌اومده و مادرش حامله بوده، پدرش به مادرش خیانت می‌کنه و با یه زن خیلی جوون‌تر ازدواج می‌کنه. الان نیل‌رام هجده سالشه و میشه گفت هجده ساله که درگیر این موضوع هستن. رامین لبش را از روی شرم گزید و متفکر زانویش را خم کرد و دست دیگرش را روی آن نهاد. نگاهش را به شال قرمز پناه داد و با لحنی گیج پرسید: - چرا پدرش به مادرش خیانت کرد؟ آیا مادرش خیانت کرده بود؟ پناه ناخواسته پزوخند زد. چقدر افکارش ساده بودند. یعنی اگر زن اول خیانت کرده بود برایش منطقی به نظر می‌رسید که مرد هم خیانت کرده باشد... آه به کجا رسیده‌ایم؟ پناه لبش را با زبان خیس کرد و مغموم زمزمه گویان گفت: - نه. بهونش این بود که مادر نیل‌رام قدیمیه و مذهبیه خشکه، برای همین یه زن تازه و بروز می‌خواسته. اما به خدا مادر نیل‌رام خیلی ساده و آرومه. بنده خدا هرگز از حرف‌های زشت اون مرد نفرت‌انگیز گله نمی‌کنه. رامین گیج از اصطلاحات جدیدی که پناه به زبان می‌آورد؛ سرش را کج کرد و پرسید: - مذهبی خشک دیگر چیست؟ بروز و تازه؟ چرا باید یک مهربانوی با ارزش را با تازه و جدید که القابی برای اشیاء هستند مقایسه کنید؟ پناه سرش با به نشانه‌ی بله موافق هستم تکان داد و غمگین خندید. سرش را بالا گرفت و با بغض به رامین خیره شد. صورت سبز و کشیده‌اش را از نظر گذراند و چشم‌های سیاه و بزرگش را بررسی کرد. لب زد: - آینده این‌طوریه رامین، مردهای ما این‌طوری شدن. زن‌هامونم عوض شدن. برای همین میگم پارسه چقدر قشنگه. پارسه... خارج از جادویی که داره فرهنگ غنی توش موج می‌زنه. توی آینده دین‌های زیادی میاد و یکیش اسلام هست، کامل‌ترین دین اما، افرادی افراطی رفتار می‌کنن و زن هاشون رو می‌زنن. به اسم دین کار هایی که خودشون دوست ندارن و به نفعشون نیست رو منع می‌کنن. بهونه پشت بهونه به اسم دین. اما به خدا قسم دین اسلام این‌طوری نیست رامین! رامین کنجاو و اخم‌آلود با دقت تمام به حرف‌های پناه گوش می‌داد. گاهی سوال‌هایش از حرف‌های پناه آن‌قدر دقیق بودند که پناه واقعا از پاسخ دادن به آن‌ها لذت می‌برد. اینکه هم صحبتی پیدا کرده است، اینکه کسی به حرف‌هایش گوش می‌داد نیز بی‌تاثیر در آن‌همه لذت نبود. ده دقیقه گذشت تا آن‌که پناه داستان زندگی نیل‌رام را برای رامین تعریف کرد و رامین بالاخره دست‌هایش را درهم گره کرد و ناراحت گفت: - می‌دانی پناه... به نظر من نیل‌رام حق دارد. پناه لبخند گرمی زد و با لحنی متشکر از درک عمیق رامین زمزمه کرد: - ممنون که درک می‌کنی... زمزمه‌هایشان به گوشش نرسید زیرا آن‌تکه چمن فلزی ناپدید گشته بود. تکیه‌اش را از دیوار عمارت گرفت و با اخم و عذاب وجدان به آسمان نگاه کرد. او هیچ‌چیز نمی‌دانست اما... اما باز هم به آن دختر حق نمی‌داد این‌چنین رفتار کند. نه او نمی‌توانست به هر دلیلی این بی‌ادبی ها را تکرار کند و انتظار داشته باشد کسی به او چیزی نگوید. هر بار حماقت کند و... آهی کشید. ناامید زمزمه کرد: - ریوند داری چه می‌کنی؟ صادق باش، با خودت صادق باش تو پشیمان شده‌ای. سرش را پایین انداخت و به چمن‌های تازه‌ی زیر پایش خیره شد. اما نمی‌توانست از حرفش بازگردد، مگر میشد؟ نه زیرا او ریوند بود... .
  10. ریوند سرش را بالا آورد و به چشم‌های درخشان نیل‌رام خیره شد. خشمگین لب زد: - غذایت را بخور مهربانو کارهای زیادی برای انجام دادن داریم. نیل‌رام صورتش را کج و کوله کرد و ادایش را در آورد که ریوند با بهت نگاهش کرد، چرا عنصرش قاطی شده بود؟ نکند سرش به سنگ خورده است؟ صدای باز شدن در اتاق دیگری از راهرو آمد و بعد پناه رویت شد. سلامی به همه کرد و کنار نیل‌رام رو‌به‌روی رامین نشست. رامین خوش‌رو چای را جلویش نهاد. نگاه نیل‌رام ناخواسته روی فنجان چای قفل شد، یک فنجان کمر باریک و نلبکی که بخار زیادی از درون آن بیرون می‌آمد. پناه نفس عمیقی کشید و با ذوق گفت: - گل محمدی توشه! رامین سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و با لبخند گفت: - به تازگی از غرب شوش به دستم رسیده است. با شادی میل فرمایید. پناه که بسیار از عطر گل محمدی خوشش می‌آمد، شاداب لیوان را برداشت و بالا آورد، زیر دماغش نگه داشت و چشم‌هایش را بست، نفس عمیقی کشید و لب زد: - بهترین عطر دنیاست. نیل‌رام سرش را پایین انداخت و در سکوت مشغول خوردن چای و پنیر و نانش شد. ریوند هم هر از گاهی به نیل‌رام نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت، در این بین فقط رامین و پناه با یکدیگر حرف می‌زدند و گاهی پناه ریز می‌خندید. پوزخند شکل بسته روی لب‌های نیل‌ر‌‌ام کاملا نشان می‌داد که به خوبی می دانست در افکار پناه چه می‌گذرد! ده دقیقه بعد ریوند همان‌طور که لیوان‌های چای و بشقاب‌ها را با آب درون کاسه‌ی بزرگی در مطبخ می‌شست با صدای بلندی گفت: - نیل‌رام بانو باید برای تمرین دوباره به حیاط برویم، لطفا آماده شو. نیل‌رام که کنار دیوار اتاقک رو‌به‌روی مطبخ نشسته بود و به حرف‌های پناه و رامین در مورد جادوی آتش گوش می‌داد، کلافه چشم در حدقه چرخاند و با صدای بلند گفت: - قرار نیست تمرین کنم. دست از سرم بردار ریوند. ریوند با شنیدن ایم حرف، آخرین لیوان را آب کشید و اخم کرد. از روی صندلی بلند شد و دست ‌ایش را با لباسش خشک کرد. به سمت نیل‌رام آمد و جلویش دست به سینه ایستاد. از بالا به دخترک زبان نفهم نگاه کرد و گفت: - باید تمرین کنید، این‌چیزی نیست که تو بتوانی برایش تصمیم بگیری. نیل‌رام اصلا از این‌حرف خوشش نیامد، پس سریع از روی زمین برخاست و با خشم جلوی ریوند قد علم کرد، فاصله‌ی زیادی نداشتند آن‌قدری به همدیگر نزدیک بودند که اگ کمی تکان می‌خوردند نوک دماغ هایشان هم دیگر را لمس می‌کرد. نیل‌رام با خشم گله‌مند گفت: - فکر نکن چیزی بهت نمیگم یعنی باهات کنار اومدم! ریوند لبخند کمرنگی روی لب‌هایش نشاند، نگاه نیل‌رام ناخواسته روی لب‌های پهن ریوند قفل شد. لب‌هایش که حرکت کردند صدایش در نزدیک ترین حالت ممکن به گوش رسید: - مجبور هستی که به حرف‌هایم گوش دهی مهربانو. نیل‌رام با حرص نگاه را از لب‌های ریوند گرفت و بالا تر آورد، ابرو های پهن و هفتی شکل ریوند که باعث جدیت دلنشینی درون چهره‌اش شده بود را کاووش کرد و با حرص گفت: - کی گفته؟ هر وقت که بخوام می‌تونم بهت گوش ندم. ببینم کی می‌تونه بهم چیزی بگه! ریوند نفس عمیقی کشید و سعی کرد پوست گندمی نیل‌رام با ترکیب موهای مشکی بهم ریخته‌اش حواس او را پرت نکند. ضربان قلبش بالا رفته بود و آن‌قدر محکم به سینه‌اش میزد که لحظه‌ای ترسید نکند بخاطر نزدیکی زیاد نیل‌رام صدای قلبش را بشنود. پس یک قدم عقب‌تر آمد و با تحکم خیره به نیل‌رام عصبانی گفت: - همچون کودکان رفتار می‌کنی، دیو ها در پارسه فعال شده‌اند پس مجبور هستی که تمرین کنی تا به عنصرت کنترل داشته باشی. این یک اجبار است، اگر نیایی فردا خبری از غذا و آب نیست. نیل‌رام بهت زده به ریوند خیره ماند، داشت چه می‌گفت؟ جدی بود؟ رامین از این حرف ریوند تکانی به خود داد و از روی زمین برخاست، کنار ریوند ایستاد و آهسته کنار گوشش زمزمه کرد: - واقعا لازم است آن‌قدر سخت بگیری؟ ریوند خشمگین روی از همه گرفت و به سمت در عمارت رفت، همان‌طور که از راهرو می‌گذشت بلند گفت: - تا یک دقیقه‌ی دیگر اگر بیرون نبودی به تو قول می‌دهم سر حرفم بمانم.
  11. درود تبریک میگم توی تاپیک بالا درخواست ویراستار بدید.
  12. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  13. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  14. فصل بیست و هفت حدودا نزدیک به غروب خورشید است، آسمان نیلی رنگ و نارنجی شده و پرندگان دسته‌دسته به لانه‌هایشان می‌روند. آسمان روشن چند ساعت پیش، اکنون تیره شده و صدای جیرجیرک‌های نر که برای ماده هایشان آواز می‌خوانند به گوش می‌رسد. امشب هوا خیلی سرد است و می‌توان گفت چیز عجیبی نیست زیرا روز های پایانی سال و ماه آخر زمستان است. ریوند دو ساعت پیش از مکانی نامعلوم بازگشت و در اتاق مهمان کمی استراحت کرد. اکنون پشت در اتاق نیل‌رام ایستاده است، در فکرش می‌گذرد که ممکن است نیل‌رام پس از بیدار کردنش توسط ریوند چه واکنشی نشان بدهد. آیا مثل صبحی که با رامین معقولانه رفتار کرد با ریوند هم همان رفتار را خواهد داشت؟ یا رامین برایش فرق می‌کرد؟ ریوند ناخواسته از فکر این موضوع اخمی رو صورتش نشست. یعنی چه که با او فرق داشت؟ با حرص مشتش را بالا آورد و به در کوبید. بنظرم اخلاق مزخرف نیل‌رام هم کم‌کم داشت روی ریوند پاک و معصوم تاثیر می‌گذاشت. وگرنه این پسر آرام و متین هیچگاه محکم به در نمی‌کوبید. صدای نسبتا بلندی در راهرو پیچید و پنج ثانیه گذشت، اما کسی از درون اتاق پاسخی نداد. ریوند دوباره به در فلزی کوبید، دوباره شش ثانیه گذشت و پاسخی نیامد. کلافه دستی درون موهایش فرو کرد، وارد شدن به اتاق یک مهربانو اصلا مناسب نبود چه بسا مه مجرد هم باشد. اما چطور باید او را بیدار می‌کرد؟ این پا و آن پا شد. دستش را درون جیب شلوار کتان مشکلی‌اش فرو کرد و با دست دیگرش کمی با دکمه‌های پیراهن ساطنی که پوشیده بود و رنگ زیبای آب یخی را داشت، کلنجار رفت. آخرش که چه؟ دل به دریا زد و در را آهسته گشود، چشم‌هایش را مضطرب فشرد و پس از آنکه وارد اتاق شد در را پشت سرش بست. نفس عمیق دیگری کشید، هنوز هیچی نشده ضربان قلبش بالا رفته بود و عرق شرم از شقیقه‌هایش می‌چکید. اما همه‌چیز را به خدایش سپرد و چشم‌هایش را کم‌کم باز کرد. امیدوار بود با صحنه‌ای بد رو‌به‌رو نشود اما خوشبختانه، خداراشکر که نیل‌رام در وضعیتی مناسب به سر می‌برد. موهای برهنه‌اش که به رنگ سیاهی شب بودند اطراف فرش پخش شده و صورتش را پوشانده بودند. دهانش را تا انتها باز کرده بود، انگار که ممکن بود نفس کم بیاورد. ریوند نگاهش را از دهان دخترک گرفت و با لبخند محوی به صورتش، به چشم‌ها و ابرو‌های پر از آرامشش نگاه کرد. چقدر آرامش درون چهره‌اش وجود داشت که قبلا آن را ندیده بود. کاش همیشه همین‌طور آرام و دلنشین ‌می‌بود. نیل‌رام تکانی خورد که ریوند یک لحظه دست و پایش را گم کرد. همان‌طور که صاف ایستاد بود رویش را سمت دیوار کرد. به گمان آنکه نیل‌رام بیدار شده بود داشت فکر می‌کرد چه پاسخی از حضورش در اتاق بدهد اما نه، نیل‌رام فقط بخاطر یک پشه تکان خورده بود و دوباره در خواب هفت پادشاه به سر‌ می‌برد. ریوند کلافه دوبار پفی کشید، واقعا چرا خوابش آن‌قدر سنگین بود؟ ریوند دور تا دور اتاق را نگاه کرد، چیزی نبود که بتواند به واسطه‌ی آن نیل‌رام را تکان بدهد تا از خواب بیدار شود. لبش را گزید و دوباره نیل‌رام را بررسی کرد، این آرامش قرار بود تا کی برقرار باشد؟ با یک نفس عمیق و اضطرابی که از ضربان تند قلبش مشخص بود جلوتر رفت. نزدیک کمر نیل‌رام روی زانو هایش نشست و دست لرزانش را جلو برد. دستش به وضوح می‌لرزید، بیخیال پسر این‌ ادا اطوار ها ندارد که، فثقط یک صدا زدن ساده است. تو جلوی دیو های سپید ایستاده‌ای، او که تنها یک دختر است تازه به جادو هم مسلط نیست. ترس ندارد! اما این افکار آرامش نکرد، دست خیس از عرقش را روی شانه‌ی نیل‌رام نهاد. پارچه‌ی ساطن صورتی کم‌رنگی که در بدن نیل‌رام خودنمایی می‌کرد زیر دستش لغزید و او را بیشتر مستاصل کرد. آهسته او را تکان داد و صدای مضطربش در اتاق طنین انداخت. - نیل‌رام بانو. لطفا... ب... بیدار شو. لرزش درون صدایش که در اتاق واضح طنین انداخت ساکت شد و خیره به نیل‌رام منتظر ماند تا بیدار شود. اما نه، نیل‌رام ذره‌ای تکان نخورد. انگار خواب این دختر سنگین‌تر از این حرف‌ها بود. به نظرم ضرب‌الثمل همه را آب می‌برد او را خواب مصداق بارز اوست. ریوند تا حدودی عصبی شده بود زیرا از فشار استرس و شرم داشت آب میشد. این‌بار محکم‌تر فشارش داد، شانه‌اش را می‌گویم. - نیل‌رام بانو برخیز، باید برای تمرین آماده شوی. نیل‌رام با صدای بلند و محکم ریوند و آن تکان‌هایی که همچون زلزله می‌مانستند چشم باز کرد و سریع در جایش نشست. با شوک به قیافه‌ی سرخ شده‌ی ریوند نگاه کرد و سر تا پایش را دید، با بهت پرسید: - تو اینجا چی کار می‌کنی؟ اطراف را از نظر گذراند و بلندتر گفت: - اونم توی اتاق من!
  15. سریع از کنار پناه گذشت و از عمارت خارح شد و در فلزی را پشت سرش آهسته بست. با رفتن ریوند پناه در حیاط شمالی عمارت رامین تنها ماند. نفس عمیقی کشید و اطراف را دید، چقدر یکهو حیاط به آن شلوغی سوت و کور شده بود. حیاط بود و گل‌های آفتاب‌گردان و پروانه‌هایی که روی آن‌ها پرواز می‌کردند. حوضی که آب کمی درونش بود و چمن‌هایی که زیر پاهایشان له و لورده شده‌اند. البته سوختگی هم شاملش میشد زیرا خطا های بی‌شمار پناه در کنترل جادویش چمن‌های بیچاره را جزغاله کرده بود. پناه از خستگی نای بحث کردن هم نداشت وگرنه قطعا بیشتر با ریوند و نیل‌رام صحبت می‌کرد. به جرات می‌توان گفت اگر عمارت چوبی بود تا کنون کلش با خاکستر یکی شده بود. از بس که خطا هایش به در و دیوار خورده بود. اثارش از سیاهی لکه‌ای دیوار ها کاملا هویدا است. بیچاره رامین که باید دیوار هایش را بشوید، البته اگر شسته شوند. پناه بالاخره دست از تمرین برداشت و به سمت عمارت قدم برداشت. فقط می‌خواست بخوابد زیرا دیروز کاملا در عمارت مهیار اقامت داشتند و تمرین‌های سنگینی همچون مقاومت در باد سخت و کنترل اعصاب و تمرین تمرکز روی قطرات آبی که از کاسه‌ی یخ‌زده جدا می‌شدند را داشتند. بنابراین انتظار داشت امروز را استراحت کنند اما ریوند حسابی برایشان برنامه ریخته بود. انگار نه انگار که خودش هم آسیب دیده است. در عمارت را گشود و لبش را از حرص گزید. بدتر از همه انتظارش از رامین بود. انتظار داشت رامین با آن اخلاق خوبش به آن دو آسان بگیرد اما زهی خیال باطل پناه بانو، زیرا رامین از مهیار هم سختگیرتر بود، آن‌قدری که از صبح خروس‌خوان بیدار شده و همه را بسیج کرده بود تا تمرین‌ها را شروع کنند. همان‌طور که درون راهروی ورودی عمارت قدم برمی‌داشت به یاد جیغ و فریاد های اول صبحی نیل‌رام افتاد و خندید. چقدر از دست رامین حرصی شده بود اما آنکه خود را کنترل کرد و فحشی به او نداد، خب شاید نتیجه‌ی تمرین‌های سخت و طاقت فرسای مهیار بود. به نظرش آن مقاومت اعصاب در باد واقعا کارساز بوده است. پس از گذشت از راهروی پنج متری درون عمارت به مطبخ در سمت راست و یک اتاقک بدون در و دیوار حائل در روبه‌روی مطبخ سمت چپ راهرو رسید. رامین گفته بود علاقه‌ای به شلوغی در محیط بسته ندارد برای همان عمارتش چیزی به نام سالن نداشت و صرفا مجبور بودند در زمان اقامت‌شان در آن اتاقک کوچک رو‌به‌روی مطبخ دور هم جمع شوند. خارج از آن فضای به شدت کم، کلا مبلی چیزی هم در کار نبود. رامین یک فرش زبیای ترنج را در مرکز آن اتاق پهن کرده بود و دور تا دورش را با قالیچه‌های کهنه پوشانده بود. چند پشتی قدیمی‌تر با رنگ فیروزه و قرمز هم به دیوار های کاهگلی تکیه داده بود تا صرفا برای تکیه دادن به دیوار راحت باشد و کمر و گردنش درد نگیرند. اتفاقا پناه این اتاق را خیلی دوست داشت، زیرا حال و هوای خانه‌ی قدیمی مادربزرگش را می‌داد. البته که به رامین چیزی نگفته بود مبادا که خوشش نیاید و گمان کند او را با یک زن سالمند یکی کرده است. پناه کشان‌کشان از اتاق و مطبخ گذشت و دوباره وارد راهروی روبه‌رویش شد. در این راهرو چهار اتاق قرار داشت و شاید برایتان جالب باشد که بدانید اتاق‌ها واقعا معمولی نیستند. پناه همان‌طور که از جلوی اتاق اول می‌گذشت نگاهی اجمالی به درون آن انداخت. حقیقت این است که دیشب وقتی به اینجا آمدند آن‌قدر خسته بود که تنها درون اتاقی که رامین به آن اشاره کرده بود وارد شد و روی فرش گرم و نرم اتاق به خواب رفت. صبج هم که رامین پدرشان را در آورده بود و اکنون تازه در ظهر وقت می‌کرد عمارت را ببیند. در اتاق باز بود و نیازی به فضولی پنهانی و عذاب وجدان نبود، چیز جالبی که شامل جذابیت اتاق‌ها می‌شود پنجره‌های سنتی رنگ‌رنگی هستند که کل دیوار رو به روی اتاق را در بر گرفته‌اند. پناه به اتاق دیگر سر زد، همه همین‌طور هستند. شانه‌ای بالا انداخت و زمزمه کرد: - خب انگار رامین واقعا از پنجره های رنگی خیلی خوشش میاد. وارد اتاق آخر راهرو که برای خودش بود شد و در را آهسته بست. به اتاق خالی نگاه کرد، نیل‌رام ترجیج داده بود در یک اتاق جدا بخوابد و خب شاید نیاز به حریم خصوصی داشت. صرفا نمیشد بد برداشت کرد مگر نه؟ پناه ذره‌ای برایش مهم نبود زیرا می‌دانست که نیل‌رام داشت از او دوری می‌کرد، این را به وضوح از رفتارهای امروز نیل‌رام و دیشبش احساس کرده بود. انگار پس از آن حرفی که در حیاط عمارت مهیار به او زد رفتارش تغییر کرده بود. درون اتاق خالی از وسیله که تنها فرش قرمز درونش به چشم می‌خورد نشست و میان اتاق دراز کشید. انصافا فرش‌های رامین بسیار نرم و خوش خواب بودند. بالشتی قرمز رنگ از گوشه‌ی دیوار برداشت و زیر سرش گذاشت. خسته با چشم‌هایی که سوسو می‌زدند به سقف خیره شد، طرخ زیبای آسمان آبی و ابری، بالای سرش به چشم می‌خورد. رامین واقعا حس و حال خوبی را درون این عمارت پیاده کرده بود. سرش را چرخاند، شیشه‌های رنگی اتاق بخاطر نور مستقیم آفتاب حیاط عمارت، انعکاس زیبایی را روی فرش قرمز انداخته بودند. یک مربع آبی و بعد زرد، دیگری سبز و دیگری سفید... همچون دومینو می‌مانستند. سکوت آرامش‌بخش عمارت و صدای کم و ملایم چهچه بلبل‌ها باعث شد چشم‌های پناه کم‌کم بلرزند، پلک‌هایش سقوط کردند و در کسری از ثانیه به خواب عمیقی فرو رفت. صدای خروپفش که بلند شد از اتاق کناری، نیل‌رام همان‌طور که به دیوار تکیه داد بود کلافه زمزمه کرد: - باز داره خروپف می‌کنه! حتی جدا کردن اتاق هم مانع عذاب گوشام نمیشه. خب انگار مشخص شد برای چه اتاق‌شان را جدا کرده بود. انگار خروپف‌های پناه بیشتر از آنچه پناه به آن اهمیت می‌داد باعث بدخوابی نیل‌رام شده بودند. خسته کنار دیوار اتاق دراز کشید و خیره به پنجره‌ای که نور آفتاب از آن عبور می‌کرد، سعی کرد افکارش را کنترل کند. خسته بود اما چرا هنوز هم حوصله‌ی فکر کردن به چرت و پرت های زندگی را داشت؟ واقعا چرا؟ خمیازه کشید و حواسش به یک کبوتر در پشت پنجره جلب شد. یک کبوتر که داشت دانه‌های گندم روی چمن‌ها را جمع می‌کرد. انگار بچه داشت زیرا جلوی سینه‌ی سفیدش زرد شده بود. کبوتر یکهو بال زد و رفت، پشت سرش یک جغد زیبا روی دیوار کوتاه عمارت رامین نشست. نیل‌رام آن جغدی که باعث ترس کبوتر شده بود را به خوبی می‌شناخت. بی‌کران بود که از پرواز صبح‌گاهی بازمی‌گشت. البته که الان ظهر بود! خیره به چشم‌های بی‌نهایت بی‌کران لب زد: - بیا تو بی‌کران. بی‌کران غرغری کرد و بال زد و به آسمان پیوست. پلک‌های نیل‌رام سنگین شده بودند و سرش حسابی درد می‌کرد. جادو واقعی نبود اگر بود... اکنون باید می‌توانست پس از تمرین چند ساعته حداقل یک قطره آب را جابه‌جا کند. چرا نمی‌توانست؟ کلافه خمیازه کشید که بی‌کران از در اتاق وارد شد. آهسته و پاورچین همچون یک شکارچی پیدایش شد و در را پشت سرش با جادو بست. هوهو کنان جلو آمد و با آن پاهای کوتاه و چننگال‌های زیرش درون آغوش نیل‌رام جای گرفت. لبخندی پهن روی لب‌های دخترک نشست، دستش را تکان داد و روی پرهای زیبا و تمیز بی‌کران کشید. نرم و مخملی همچون پنبه می‌مانست. همان‌طور که چشم‌هایش را بست بی‌رمغ لب زد: - بوی خوبی میدی... و خواب مهمان چشم‌های سوزناکش شد و دستش از روی بی‌کران سر خورد و افتاد. آشوزشت باهوش به خوبی می‌دانست نیل‌رام درگیر چیست، می‌دانست که افکارش در محور کدام موضوع می‌چرخند ولی کاری از دستش برنمی‌آمد، بنابراین کار نیل‌رام خوابید و سرش را درون پرهایش فرو کرد. یک چرت ظهرگاهی برای جغد‌ها شیرین‌تر از هر گوشت لذیذ و تازه‌ای بود.
  16. درود دوست عزیز تبریک میگم. توی تاپیک بالا درخواست ویراستاری بدید.
  17. فصل بیست و شش با یک لبخند عمیق بر روی لب‌هایم، نشسته روی یک حوض سفالی که درونش را با کاشی‌های شکسته‌ی آبی رنگ زینت داده بودند، به نیل‌رام، ریوند و پناه نگاه می‌کنم. پناه حسابی درگیر یادگیری تمرین‌هایش است. آن‌قدری سخت تلاش می‌کند که شاید هدفش این است عضوی از نگهبانان پارسه شود و به گروه جادوگران عنصر آتش بپیوندد وگرنه که آن‌قدر تلاشش را درک نمی‌کنم زیرا از صبح تا الان که ظهر است، همان‌طور که خورشید مصمم در آسمان می‌تابد او نیز مصمم دارد به تکه چوبی بخت برگشته آتش پرتاب می‌کند. در آن‌طرف حوض سفالی که حیاط خانهی رامین است، نیل‌رام ریوند مشغول تمرین عنصر آب هستند. امروز برای آموزش عنصر آتش به عمارت رامین آمده‌‌اند تا پناه بهتر بتواند آتش را کنترل کند، رامین ساعت‌ها پیش نکات لازم را برای تمرین امروز پناه گفته بود و خود برای انجام کاری به شوش رفت. سراسیمه بود انگار کاری فوری پیش آمده است. اینجا هنوز هم شهر یزت است و هوای امروز تا حدودی گرم‌تر از دیروز شده است. نیل‌رام همان‌طور که مشغول نگاه کردن به کاسه‌ی سفالی رنگی که درونش پر از آب است، بود گفت: - باور کن چشمام دیگه داره می‌سوزه! ریوند خسته از طولانی ایستادن دستی درون موهایش کشید، این پا و آن پا شد و دوباره تکیه‌اش را به دیوار خشت و گلی عمارت داد. خسته چشم‌هایش را درحدقه چرخاند و خیره به موهای آشفته‌ی نیل‌رام گفت: - باید بتوانی حداقل امروز یک قطره جا‌به‌جا کنی وگرنه تلاشت بی‌فایده خواهد بود. نیل‌رام دیگر از بس به آن کاسه و آب آینه‌وارش خیره شده بود سردردی شدید به سراغ روح و جسمش آمده بود. خمیازه‌ای از سر خستگی شدید کشید و با دست‌هایش چشم‌های سوزناکش را مالش داد. سفیدی چشم‌هایش دیگر به قرمزی می‌زد. زل زدن به یک آب ساکن و انعکاس‌های درونش واقعا اعصاب خوردکن بود. همان‌طور که چشم‌های دردناکش را می‌مالید لب زد: - چرا نمی‌تونم؟ واقعا چرا؟ از روی صندلی‌ چوبی پا کوتاه که ریوند برایش آورده بود تا جلوی کاسه‌ی آب بنشیند برخاست، بخاطر کوتاه بودن پایه‌های صندلی حتی زانوهایش هم درد گرفته بودند. درد گردن و شانه‌هایش به کنار، کمر درد امانش را بریده بود. انگار ساعت‌ها مشغول لباس شستن بوده است! با حرص لگدی به صندلیه زیر کاسه زد و فریاد کشید: - بهت گفتم که مسخرست! لگدش آن‌قدر محکم بود که هم صندلی‌ افتاد و هم کاسه‌ی آب کاملا برعکس شد و روی چمن‌ها ریخت. ریوند پفی کشید، چرا این دخترک نمی‌توانست درست رفتار کند؟ تکیه‌اش را از دیوار گرفت و به سمت نیل‌رام قدم برداشت. درست روبه‌روی دخترک خشمگین ایستاد و خیره در نگاه عسلی چشم‌هایش گفت: - باید صبر داشته باشی مهربانوی زیبا. نیل‌رام با کلام ریوند به خود لرزید. او هم از دیشب تا کنون تغییر کرده بود. مگر نه؟ اما نیل‌رام سریع به خود آمد الان وقت فکر کردن به این مسائل نبود. سرش را به چپ و راست تکان داد و دست‌هایش را در هوا موزون تکاند: - دیگه نمی‌خوام. به جون خودم دیگه نمی‌تونم. اصلا در موردش حرف هم نزن ریوند. رو از ریوند گرفت و سریع به سمت در ورودی ساختمان عمارت رامین قدم برداشت، آن‌قدری سریع رفت که انگار دیو دنبالش کرده بود. ریوند با همان لبخندی که روی لب‌هایش ماسیده بود به نیل‌رام خیره ماند که همچنان فریاد میزد. با رفتن نیل‌رام و بسته شدن محکم در فلزی عمارت پلک‌های ریوند لرزیدند. به خدا که او نیز خسته بود، تمام مدت کنار این دو نفر بود اما شاکی نمیشد، این‌چنین فریاد نمی‌کشید... پناه که تمام مدت زیر چشمی حواسش به آن‌دو بود، با رفتن نیل‌رام و دیدن قیافه‌ی آویزان ریوند دست از تمرین کردن برداشت. بیخیال آن تکه چوب سوخته شد که دیگر چیزی ازش نمانده بود و به سمت ریوند آمد. روبه‌روی پسرک ناامید ایستاد و به چشم‌های بی‌رمغش نگاه کرد. آهسته دست‌هایش دردناکش را مالش داد و گفت: - بهش وقت بده ریوند. بنظرم خیلی داری بهش فشار میاری. همین دیشب تازه با جادو کنار اومده و امروز داری وادارش می‌کنی یه قطره آب رو جابه‌جا کنه... خب نظر خودت چیه؟ ریوند با حرص دستی بر روی صورت سرخ شده‌اش کشید، کلافه به پناه که عرق از پیشانی‌اش می‌چکید نگاه کرد و با صدایی که سعی داشت بلند نباشد گفت: - شب گذشته نشنیدی مهیار چه گفت؟ یادگیری عنصر آب سخت است، او باید سریع یاد بگیرد. پناه سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، آهی کشید و با لحنی حق به جانب در پاسخ گفت: - شنیدم اما باید بهش وقت بدی نیل‌رامی که من می‌شناسم اگر لج کنه دیگه نمیشه کاریش کرد! زیاد به پروپاش نپیچ ریوند. ریوند که هیچ از این حرف پناه خوشش نیامد تکیه‌اش را از دیوار گرفت و همان‌طور که با اخم به سمت در خروجی عمارت رامین قدم برمی‌داشت زمزمه کرد: - باید سریع یاد بگیرید. از آن حراس دارم که دیر شود...
  18. درود. تعداد پارت هاتون کمه عزیزم‌، حداقل باید ۲۰ پارت باشه.
  19. درود دوست عزیز درخواست ویراستار بدید تا بقیه کار هاش انجام بشه. https://forum.98ia.net/topic/7-درخواست-ویراستار-رمان-تکمیل-شده/?do=getNewComment
  20. درود. مشکلی توی متن هست، فاصله های بیش از حد استفاده شده. مثلا: چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم با گوشی روی گوشم. باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است. امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی! یک بوق، دو بوق، سه بوق. قطع می‌کنم و دوباره تماس می‌گیرم. چند لحظه منتظر می‌مانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی. ماری همیشه آنلاین و در دسترس هست به‌جز وقت‌هایی که من کارش دارم. گندت بزنند دخترک مخ گچی! بهتر است بروم خانه‌اش، البته اگر این وقت روز خانه باشد. گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است آن‌قدر که مرا معطل می‌کند. درستش اینطوریه: چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم با گوشی روی گوشم. باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است. امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی! یک بوق، دو بوق، سه بوق. قطع می‌کنم و دوباره تماس می‌گیرم. چند لحظه منتظر می‌مانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی. ماری همیشه آنلاین و در دسترس هست به‌جز وقت‌هایی که من کارش دارم. گندت بزنند دخترک مخ گچی! بهتر است بروم خانه‌اش، البته اگر این وقت روز خانه باشد. گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است آن‌قدر که مرا معطل می‌کند. و نکته ی دیگه این هست که قلم تا حدودی روان نیست. یکم توصیفات رو بیشتر کنید. مثلا از جاده بگید، از درخت از افرادی که اطرافش هستن. هرچیزی که محیط رو توضیح میده. از اب و هوا، صدا های محیط
  21. مهیار با دهانی باز مانده سرش را بالا گرفت و به نیل‌رام جدی خیره شد. از حالت چهره‌اش خواند که قطعا با او شوخی نداشت! دستش را جلو برد و کاسه را گرفت. دست دیگرش را روی کاسه حرکت داد و بعد آب درون کاسه بالا آمد. خواست آن را به نیل‌رام بدهد که دخترک خود زودتر کاسه را از دست مهیار بیرون کشید. بدون هیچ تشکری مبل‌ها را دور زد و سمت پناه قدم برداشت. پناه در آن سمت میز چوبی رو به روی مهیار قرار داشت. کنار پناه ایستاد و جدی به چشم‌های خاکستری دوست‌اش، شاید باید گفت دوست سابق‌اش؟ نمی‌دانم اما به هر حال خیره شد. با یک لحن دستوری گفت: - این رو دم کن، زود باش. همه حیران به کارهای نیل‌رام خیره بودند اما برایم جالب بود که نیل‌رام ذره‌ای به آن‌ها توجه نمی‌کرد. پناه گیج کاسه را از دستش گرفت و لب زد: - ولی من هنوز بلد نیستم! نیل‌رام سریع اخم کرد، خواست حرفی بزند که شه‌بانو بلافاصله دست پناه را گرفت و با نگاهی اطمینان‌بخش به پناه گفت: - ساده است، فقط اراده کن و بعد دستت گرم می‌شود. پناه نفس عمیقی کشید و با تردید کاسه را درون دست راستش قرار داد. چشم‌هایش را بست و با کمی تمرکز، به آتش فکر کرد. سخت بود اما انگار توانست، زیرا دستش داغ شد و مدتی بعد از کاسه بخار بیرون آمد. پناه چشم باز کرد و وقتی بخار را دید، جیغ خفیفی کشید. ذوق‌زده خیره به آبی که از رویش بخاطر بلند میشد گفت: - وای باورم نمیشه! شه‌بانو، ریوند و مهیار به تریب به او تبریک گفتند اما نیل‌رام ذره‌ای برایش مهم نبود. فقط دوباره جدی گفت: - باید بجوشه. پناه سرش را بالا آورد و به نیل‌رام نگاه کرد. دختر رو مخ! چرا جوری حرف میزد انگار پناه ارث بابایش را خورده بود؟ اما برخلاف میل قلبی‌اش باشه‌ای گفت و بیشتر روی کاسه تمرکز کرد. احضار کردن آتش دیگر به سختی اول نبود و بعد از دوازده ثانیه آب به دمای جوش رسید و قلپ‌قلپ کرد. پناه خوشحال به روی جادویش لبخند زد، نیل‌رام راضی سرش را تکان داد و با یک دستگیره که از قبل آن را از مطبخ برداشته بود کاسه را از روی دست پناه برداشت و باز هم بودن هیچ تشکری سمت مطبغ رفت. همه با رفتن نیل‌رام نفس‌شان را آسوده بیرون دادند. پناه روی مبل وا رفت و نگران گفت: - چش شده؟! شه‌بانو خنده‌ی ریزی کرد و خودش را سمت پناه جلوتر کشید، با تمسخر گفت: - فکر می‌کنم یک چیزی به سرش خورده است. مهیار متقابلا سرش را به نشانه‌ی تایید حرف وی بالا و پایین کرد و خونسرد گفت: - انگار دیدن یک کَمَک غول پیکر به او کمکم کرده است تا اینجا را باور کند! ریوند موافق با حرف مهیار بل‌ ای زمزمه کرد و جدی به آن سه نگاه کرد. ادامه داد: - زیاد به کارهایش حساسیت نداشته باشید. بگذارید با اینجا کنار بیاید عمیقا نگران بودم هرگز نتواند کنار بیاید و اینجا دق کند. پناه عمیقا از ته قلبش خوش‌حال بود، بالاخره نیل‌رام هم داشت با پارسه کنار می‌آمد. اما... به یاد آن حرفی افتاد که بیرون، دورن حیاط به او زد. گفته بود اگر اینجا واقعی باشد سعی می‌کند زودتر از اینجا برود. بخاطر همین الان داشت این‌چنین رفتار می‌کرد؟ نیل‌رام که بازگشت همه ساکت شدند. این را از روی صدای قدم‌های برهنه‌اش نفهمیدند. بلکه از احساس نزدیک شدن هاله‌ای از سردی فهمیدند. نیل‌رام از شه‌بانو گذشت و درست کنار مبل ریوند متوقف شد، برخلاف انتظار همه آن لیوانی که درون دستش بود را سمت ریوند گرفت و خونسرد گفت: - بگیر بخور. در لحنش نه دستوری بود و نه اجباری، اما ریوند بدون ذره‌ای تردید دستش را دراز کرد و لیوان را از نیل‌رام گرفت. به مایع درون آن خیره شد، درون لیوان سفالی مایعی سیاه رنگ وجود داشت، همه به آن‌دو خیره بودند و به شدت کنجکاو بودند بدانند چه چیز درون آن لیوان است. بالاخره شه‌بانو به حرف آمد و کاملا جدی خطاب به نیل‌رام پرسید: - اون چیه؟ نیل‌ر‌‌ام از این سوال پوزخند زد، از لحن شه‌بانو هیچ خوشش نیامده بود. با تمسخر به شه‌بانو خیره شد و دست بر پهلو زد. - سمه. مهیار که داشت جرعه‌ای دیگر از شربت پر شده‌ی درون کاسه‌اش را می‌نوشید، با پاسخ نیل‌رام آب درون گلویش افتاد و سرفه زده شد. پناه خنده‌ی ریزی کرد اما شه‌بانو واکنش بیشتری نشان داد، بلند شد و دستش را سمت لیوان دراز کرد، با خشم به ریوند گفت: - ریوند آن را نخور، این دختر دیوانه است! فکر می‌کند کارهایش جالب است اما احمق‌ترین انسانی است که در عمرم دیده‌ام. شه‌بانو لیوان را از دست ریوند بیرون کشید و بلند شد. می‌خواست آن را در حیاط روی زمین بریزد که نیل‌رام مانع‌اش شد. با خشم خطاب به صورت گرد و تپلی شه‌بانو گفت: - می‌ترسی برادرت رو بکشم؟ شما جادوگرا همین‌قدر شجاعت دارین؟ شه‌بانو توجهی نکرد و دست نیل‌رام را پس زد ولی ناگهان ریوند خم شد و لیوان را از دست شه‌بانو بیرون کشید. حرکت او همه‌ را بهت‌زده کرد، می‌خواست چه کند؟ نیل‌رام و شه‌بانو هر دو به او نگاه کردند که ریوند سریع قبل از آنکه شه‌بانو دوباره لیوان را بگیرد آن را یک نفس سر کشید! همه با چشم‌های گشاد شده و دهانی باز مانده ساکت ماندند، حی نیل‌رام هم انتظار نداشت آن را پس از حرفی که زده بود بنوشد! وقتی ریوند لیوان را پایین آورد با تعجب طعم آن مایع سیاه رنگ را مزه‌مزه کرد، با چشم‌هایی روشن که واضح بود از طعم مایع خوشش آمده است به نیل‌رام خیره شد. مهربان پرسید: - این چه بود؟ طعم بسیار خوبی داشت. نیل‌رام شانه‌اش را خونسرد بالا انداخت و دست‌هایش را از روی پهلو برداشت. گاردش را پایین آورده بود. با لحنی آرام گفت: - چایی نباته. ریوند با آن پاسخ خندید و ابرویش را متعجب بالا انداخت، چایی نبات را که قبلا خورده بود، اما این چای طعم دیگری داشت، طعمی متفاوت. پس دوباره نگاهش را به عسل چشم‌های لرزان نیل‌رام داد، از استرس می‌لرزیدند؟ شاید هم از تردید، نمی‌دانم. پرسید: - اما طعمش فرق دارد. نیل‌رام گیج به موهای بهم ریخته‌ی ریوند چشم دوخت و سرش را کج کرد، زمزمه گویان گفت: - یعنی چی که فرق داره؟ مامان بزرگ همیشه همین‌طوری درست می‌کرد. اول چایی و بعد نبات... انگار داشت با خودش حرف میزد. - نکنه اشتباه ترتیبش رو یادمه؟ مگه اول نباید چایی دم می‌کشید؟ ریوند به لیوان چشم دوخت و همان‌طور که به صدای زمزمه‌وار نیل‌رام گوش می‌داد لبخند کم‌رنگی زد، این طعم فرق داشت اما نه چون ترکیباتش خاص بودند. بلکه زیرا شخصی که آن را به دستش داده بود... کسی که آن را برایش درست کرده بود خاص به نظر می‌آمد.
  22. فصل بیست و پنج با وارد شدن نیل‌رام به داخل عمارت، بقیه که روی مبل‌های چوبی عمارت مهیار نشسته بودند و در یک دورهمی گرم به سر می‌بردند سرشان را سوی نیل‌رام چرخاندند. نگاهم به تشک‌های زرشکی رنگ و بسیار نرم مبل‌ها بود اما از سکوتی که ناگهان عمارت مهیار را در برگرفت به هیچ‌وجه غافل نشدم. همه منتظر به نیل‌رام خیره مانده بودند تا واکنش او را ببینند، پناه انتظار داشت نیل‌رام با یک اخم غلیظ و یک نیش به ریوند برود و در اتاق مهمانی که مهیار به آن‌ها برای تمرین داده بود بماند. البته که کوبیدن محکم در نیز شاملش میشد. شه‌بانو که پاهایش را روی هم گردانده بود و از یک لیوان سفالی کرمی‌رنگ آب می‌نوشید نیز مطمئن بود اکنون نیل‌رام زبان تیزش را تکان می‌دهد و حرفی زشت به کل جمع می‌زند. مهیار خونسرد داشت موهایش را درون یک تشت بزرگ سفالی میشست زیرا از عرق چرب شده بودند و اصلا برایش ذره‌ای رفتار نیل‌رام اهمیت نداشت. اما ریوند که درست رو‌به‌روی شه‌بانو نشسته بود و کسی کنارش نبود؛ نگاهش به میز معطوف بود اما تمام شش دنگ حواسش سوی نیل‌رام می‌گشت، او به یقین اطمینان داشت که اکنون نیل‌رام کنایه‌ای به او می‌زند و خوش‌خوشک می‌رود. این را شرط می‌بست. نیل‌رام جلوتر آمد، در را بست و با چهره‌ای جدی به سمت ریوند قدم برداشت. خب انگار ریوند و شه‌بانو او را بهتر از پناه شناخته بودند. آن‌قدری جلو آمد که فقط دو قدم با ریوند فاصله داشت. درست کنار مبل ریوند ایستاد، ضربان قلبش را احساس می‌کردم، خیلی تند میزد، می‌خواست چه کند؟ در واقع همه همین‌طور بودند. منتظر و مضطرب به او نگاه می‌کردند، چند ثانیه بعد نیل‌رام با سرفه‌ای مصلحتی که هدفش شکستن سکوت سنگین عمارت بود به حرف آمد: - حالت خوبه؟ همه بخاطر این سوال نیل‌رام ابروهایشان به بالا پرید و دهان‌شان از تعجب باز ماند. البته که مهیار لبخند بر لبش نشاند، حدسش را زده بود! موهایش را از درون تشت آب بیرون آورد و هوله‌ی تمیز را از روی صندلی کنارش برداشت. همان‌طور که موهایش را خشک می‌کرد به سمت سالن آمد. خانه‌اش خیلی طراحی جالبی داشت، زیرا مطبخ جداگانه نداشت و در واقع مطبخ درست کنار سالن بود و تنها دو اتاق‌خواب داشت. باید بگویم که برخلاف شه‌بانو عمارتش تمیز و مرتب بود و شاید بی‌تاثیر به آن جواهرات باارزشش که دور تا دور عمارتش به زیبایی چیده شده بودند، نباشد. همان‌طور که از کنار نیل‌رام گذشت و روی مبل سمت چپی ریوند نشست، گفت: - گفته بودم که حالش خوب است. به من اعتماد نداری یا می‌خواهی خودت مطمئن شوی که او حالش خوب است؟ شه‌بانو با این‌حرف مهیار تازه متوجه‌ی موضوع شد و قهقهه‌ای زد. همان‌طور که لیوان سفالی‌ آبش را روی میز می‌گذاشت با تمسخر به نیل‌رام نگاهی انداخت و گفت: - بس کن میهار، او همچون آدمی نیست صرفا هدفش تنها یک چیز است! تخریب و بی‌ادبی تا بی‌نهایت. مهیار بی‌خیال شانه‌اش را بالا انداخت و دستش را جلوی سینه‌اش گرفت. سریع یک کاسه روی دستش ظاهر شد که مقداری مایع درونش قرار داشت، انگار شربت بود زیرا به خوبی بوی شیرین گلاب و شکر به مشامم رسید. آن را یک نفس سر کشید و سپس خیره به شه‌بانو گفت: - می‌دانی که شه‌بانو، هرگز در این‌چنین مسائل اشتباه نمی‌کنم. شه‌بانو سریع گونه‌اش سرخ شد و خندید، برایم جالب بود که با کنایه‌ی شه‌بانو نیل‌رام واکنشی نشان نداد! پناه هم مثل من منتظر به نیل‌رام خیره مانده است، چرا واکنشی نشان نداد؟ نکند مهیار درست می‌گفت؟ محال است! و بله نیل‌رام بر خلاف انتظار همه هیچ واکنشی نشان نداد و تنها منتظر به ریوند خیره مانده بود تا پاسخش را بدهد. ریوند بیچاره معذب آب دهانش را قورت داد و در جای خود تکانی خورد. عادت نداشت نیل‌رام را این‌چنین ببیند. به نظرش آمد اگر به سر و کله‌اش می‌کوبید راحت بود! سرفه ای کرد و سرش را بالا گرفت، به چشم‌های لرزان و عسلی رنگ نیل‌رام خیره شد که عمیق به او و تمام اجزای صورتش چشم دوخته بودند. آهسته لب زد: - حالم خوب است... خداراشکر. ریوند دوباره آب دهانش را قورت داد که نیل‌رام اوهومی زیر لب گفت و به سمت مطبخ قدم برداشت. همه سر هایشان را به دنبال او چرخاندند. مشخص بود که چقدر شوکه گشته‌اند. ولی نیل‌رام بدون توجه به آن‌ها به سمت قسمت کوزه‌های ذخیره قدم برداشت. کوزه‌های کوچک و بزرگ در کناری درون مطبغ نقش کابینت‌های امروزی را ایفا می‌کردند. درِ حصیری یکی از آن خمره‌های کوچک را برداشت و رویش خم شد. یکم درونش گشت و کمی بعد یک کیسه‌ی پارچه‌ای بیرون کشید و در کوزه را دوباره گذاشت. عمارت آن‌قدر ساکت بود که صدای کارهایش واضح به گوش می‌رسید. به سمت یک کاسه که روی میز مطبغ بود رفت و آن را برداشت و سوی کوزه‌ی آب‌شیرین رفت اما متاسفانه آبی درون کوزه نبود. با حرص سینی استیلی که در آن بود را سرجایش گذاشت که صدای بلندی تولید کرد. انتظاری هم نباید داشت، زیرا اینجا عمارت یک جادوگر عنصر آب بود پس چه نیازی به ذخیره‌ی آب شیرین داشت؟ خب انگار نیل‌رام می‌خواست چیزی درست کند. به سمت میز بازگشت و کیسه را باز کرد، به نظر گیاهی خشک شده درونش بود، مقداری از آن را توی کاسه ریخت و در کیسه را با آن نخی که داشت بست. سرجایش گذاشت و سپس همان‌طور که با خون‌سردی تمام کارهایش را کرد، کاسه را برداشت و به سمت جمع بازگشت. همه نگاهشان را سریع از نیل‌رام گرفتند، اما خدا می‌دانست که چقدر کنجکاوی قلقلک‌شان می‌داد. نیل‌رام از پشت سر ریوند گذشت و درست کنار مبل مهیار ایستاد، میان ریوند و آن پسرک چشم سبز قرار گرفت و کاسه را سمت مهیار دراز کرد. جدی گفت: - آب توش کن.
  23. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  24. نیل‌رام همچنان به سکوتش ادامه داد، اما بعد از چند ثانیه به حرف پناه پوزخند زد و نگاهش را از کَمَک بالای سرشان که نعره‌هایش بند دل را پاره می‌کرد گرفت. مردمک‌هایش سوی پناه ثابت ماندند. در آن باد آشفته که موها و دامنش را شدیدا به بازی گرفته بود با تمسخر پاسخ داد: - نه اتفاقا! حالا که فهمیدم عنصر آب رو دارم می‌خوام زودتر کار هام رو تموم کنم و از این جهنم برم. البته اگر واقعی باشه. پناه ابروهایش را از سر تعجب بالا برد، راست می‌گفت؟ پس چرا چیزی در این مورد به شه‌بانو یا مهیار نگفته بود؟ چرا رفتارش آن هفدش را تایید نمی‌کرد؟ هوا ناگهان به شدت گرم شد و باد پرقدرت‌تری وزیدن گرفت. نیل‌رام و پناه هر دو چشم‌هایشان را بستند و در آن گرمی سوزناک هوا خود را محکم نگه داشتند تا مبادا باد آن‌ها را ببرد. آیا وزش باد شدید و گرمی هوا در حد سوزاندن پوست، آن هم بدون حضور خورشید طبیعی بود؟ واقعا؟ اما تعجب در پارسه معنا نداشت، زیرا وقتی نگاهشان را مجدد به آسمان دادند، کمک حرکت کرده و بال‌هایش تکان می‌خورد. پاهایش همچون پای اردک به حرکت در آمدند و به سمتی نامعلوم بال زد. دور شدن کمک همانا و آرام گرفتن باد و کم شدن شدت گرمای سوزناک نیز همانا. با آرام گرفتن شرایط، پناه نفسش را بیرون داد و آسوده گفت: - خب انگار جادوگرا تونستن اون رو دور کنن. صبر کن ببینم اینا نشانه‌های آسمانی عنصرا بودن؟ نیل‌رام خنثی به پناه و ذوق درون نگاهش خیره شد. پناه سریع برگه‌ای از جیب لباس سنتی ایرانی‌اش بیرون آورد. پولک هایی که به لباسش آویزان بودند مجدد با حرکت نرم باد طنین زیبایی در حیاط نواختند. برگه را باز کرد و با دقت چیزی درونش خواند. با شادی به هوا پرید و فریاد زد: - خودشه! نشانه‌ی آسمانی عنصر خاک باده پس این باد باید کار جادوگر عنصر خاک یا شایدم جادوگرهای عنصر خاک باشه! با انرژی وصف‌ناپذیری دوباره سرش را درون برگه فرو کرد و چند لحظه‌ی بعد دوباره با صدای بسیار شادی گفت: - همینه! گرمای شدیدی هم که الان پابرجا بود مال عنصر چوبه. وایی نیل‌رام بالاخره دارم یه چیزایی یاد می‌گیرما! نیل‌رام بی‌خیال و خنثی روی از پناه گرفت و دو متر آن‌طرف‌تر ایستاد و فقط سعی کرد تا پایان وزش معمولی باد که قبل از حضور کَمَک پابرجا بود دوام بیاورد. البته که به خودش قول داد زودتر جادو را یاد بگیرد و از دست پناه و این جهنم پارسه نام راحت شود. سکوت که میان‌شان پابرجا شد دیگر هیچ‌کدام سعی نکرد آن را بشکند. زیرا هر کدام درگیر افکار خودشان بودند. پناه درگیر یادگیری جادو و حفظ آن جدول بود و نیل‌رام؛ داشت تحلیل می‌کرد کدام روش زودتر او را از پارسه نجات می‌دهد. به نظرش این تفکری که در پناه به وجود آمده بود، همان از عمد انکار کردن جادو بیش از حد نامعقول بود. آخر کدام دیوانه‌ای این کار را می‌کرد؟ خب که چه شود؟ واقعا که دلش می‌خواست در این جهنم بماند؟ به نظرش پناه هم همچون آرزو خل شده بود. صدای باز شدن در عمارت و پس از آن رویت شدن بدن خسته‌ی مهیار که عرق از سر و رویش می‌چکید دو دختر را از افکارشان به بیرون پرت کرد. مهیار همان‌طور که موهایش را با پارچه‌ی مخملی خشک می‌کرد، دستش را در هوا تکان داد و بلند گفت: - بیایید داخل، ریوند اینجا است! پناه با انرژی تکانی خورد و چند قدمی به مهیار نزدیک‌تر گشت، با ذوق گفت: - اون کمک رو شماها از اینجا دور کردین؟ مهیار مفتخر سرش را بالا و پایین کرد و با خودشیفتگی محض پرسید: - از آن ترسیدید؟ پناه ذوق‌زده دست‌هایش را برهم کوبید و با چشم‌های درخشانش پاسخ داد: - خیلی وحشتناک بود اما هرگر نباید فراموش کرد که اینجا پارسه هست و نگهبانایی مثل شماها داره! مهیار سرخوش خندید که صدای زمزمه‌وار نیل‌رام با لحنی متمسخر به گوش رسید: - عروس تعریفی آخرش شلخته در میاد! سپس بدون آنکه برایش مهم باشد آن‌ها شنیده‌اند یا خیر، بلندتر پرسید: - حالش خوب شده که اومده؟ مهیار اخمی بر صورتش نشاند و با سردی پاسخ داد: - طبیب گفت بهبودی بدنش خیلی خوب بوده است بنابراین لزومی ندید تا بیشتر در طبابت خانه باشد. سپس نگاه اخم‌آلودش را به پناهی داد که حسابی از حرص حرف نیل‌رام سرخ شده بود و داشت لبش را می‌گزید. از جلوی در کنار رفت و همان‌طور که انگشتش را درون گوشش فرو می‌کرد تا آب درونش را بگیرد سعی کرد عادی رفتار کند و گفت: - بفرمایید داخل مهربانوی زیبا. پناه که دید مهیار سریع رفتارش همچون سابق شد راضی خندید و با تشکری وارد عمارت گشت. اما نیل‌رام نیامد، مهیار نگاهش را به دنبال او در حیاط چرخاند، دخترک کنار یک بوته‌ی گل رز پژمرده ایستاده بود. مهیار با کنایه بلند گفت: - می‌خواهی اینجا بمانی؟ نیل‌رام تکانی به خود داد، وزنش را روی پای راستش انداخت و خونسرد گفت: - مگه نگفتی تا شب باید توی باد وایسیم؟ مهیار لبش را از خشم تخس بودن آن دختر گزید، چرا آن‌قدر بی‌ادب بود؟ اما مهیار هم کم نیاورد، با تمسخر دست بر سینه زد و به در چوبی تکیه داد. بلند گفت: - حقیقت این است که انتظار داشتم در هنگام دیدن کَمَک جیغ و شیون راه بیاندازی اما افسوس که در جایت ایستادی و فرار نکردی! به نظر نیازی نیست در باد بایستی اما اگر خود‌آزاری داری، هر طو مایل هستی رفتار کن. من مانع‌ات نمی‌شوم. هرگز! پوزخند زد و هوله را روی دوشش انداخت و در عمارت را محکم بست تا صدایش واضح به گوش آن دخترک برسد. صدای بسته شدن در، باعث شد نیل‌رام تکانی بخورد. اما نگاهش را از روی بوته‌ی گل برنداشت. به چه چیز نگاه می‌کرد، روی بوته‌ی گل که پژمرده شده بود، یک پروانه‌ی سیاه رنگ نشسته بود و داشت پاهایش را تمیز می‌کرد. برایم سوال است، چرا قبلا این بوته‌ی پژمرده را ندیده بودم؟ نیل‌رام نفس عمیق دیگری کشید و با افکاری درهم از پروانه روی برگرداند و به سمت در عمارت رفت. عجیب بود. انتظار لجبازی را از او داشتم اما بدون ذره‌ای رمغ و حوصله به سوی عمارت رفت. خب... شاید می‌خواست ریوند را ببیند و اذیتش کند. شاید هم فقط خسته بود. کسی چه می‌داند؟ اما بگذارید کمی از این هوای دل‌پذیر و بادش برایتان بگویم. از صدای بلبل و پرستوی‌های منطقه که همراه باد طنین زیبایی ساخته‌اند. شاید هم از صدای تکان خوردن شاخ و برگ درختان و آواز همگانی گیاهان، شاید از نوای آرامش بخش سکوت شهر؛ به راستی که روح‌نوازتر از این هم است؟ یک چیز می‌گویم اما لطفا بین خودمان بماند، گاهی می‌خواهم فقط اینجا باشم و دیگر زمان حرکت نکند... می‌خواهم برای همیشه اینجا بمانم، تمام عزیزانم را با خود بیاورم و در بهشتی به نام پارسه زندگی کنم. در این زمان، در این مکان، در این لحظه و فقط... همین.
×
×
  • اضافه کردن...