رفتن به مطلب
به نودهشتیا خوش آمدید، پیش از هرچیز ثبت نام کنید:) ×
انجمن نودهشتیا

سادات.۸۲

مدیر ارشد
  • تعداد ارسال ها

    66
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5

تمامی مطالب نوشته شده توسط سادات.۸۲

  1. اهای زشت چطورییییی

    مثلا هم و ندیدیم خیلی وقته 

    1. زهرارمضانی

      زهرارمضانی

      😂😂خوبم تو چطوری؟ 

      آره خیلی وقته همو ندیدیم 😂

    2. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      یادش بخیر اون روز ها چه زیاد هم و میدیدیم🤣

    3. زهرارمضانی

      زهرارمضانی

      خیلی بده اینقدر کم شده 😂🤦

  2. جیییییییییغ نجمههههههه

  3. ریوند لب گزید و صدای صاحب مرزعه که عصبانی بود، به گوش رسید: - بره‌ی بزرگ و عزیزم را کشت! آن آشوزوشت برای کیست؟ باید جواب پس بدهد! ریوند صرفه‌ای کرد و به نیل‌رام نگاه انداخت، دخترک از ترس نمی‌دانست چه بگوید. ریوند سرش را بالا گرفت و پیرمرد را به طرف دیگری هدایت کرد. خب انگار سعی داشت به آن مرد توضیح دهد یا هر چیز دیگری، نمی‌دانم. نیل‌رام نگران رویش را سمت جغد برگرداند و آهسته گفت: - احمق خر، چیکار کردی؟ دیوونه شدی؟ جنی شدی یهو؟ -‌ به او چه دستوری دادی؟ صدای آرام ریوند که از پشت سرش به گوش رسید، نیل‌رام را در جای خود چرخاند. نیل‌رام سریع چرخید و مضطرب گفت: - هیچی به جون خودم، من چیزی بهش نگفتم یهو واکنش نشون داد! ریوند خیره به آن آشوزوشت بزرگ و خطرناک، زمزمه کرد: - فکر می‌کردی، فکری که به گوسفند، گوشت یا هر چیز دیگری ربط داشته است، که دلت خواسته است آن گوسفند بمیرد. و آن حیوان... بره را کشت زیرا تو فکرش را به او دستور داده‌ای. نیل‌رام شوکه به ریوند خیره ماند، بله. او در فکر غذا و کباب بود! به لکنت افتاد. چیزی نداشت که بگوید. تنها بهت‌زده سرش را به زمین انداخت. ریوند اخمو دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و به طرف جاده‌ی اصلی رفت. - بهتر است زودتر به عمارت بازگردیم. لطفا تا بازگشت، افکارت را کنترل کن! نیل‌رام به راه افتاد و بی‌کران را صدا زد. در کمال تعجب بی‌کران حرفش را گوش داد و دنبالش آمد و باز روی دستش نشست. نیل‌رام که عضله‌های دستش درد گرفته بودند، کج‌کج راه می‌رفت تا بتواند وزن زیاد آن حیوان را تحمل کند. همان‌طور که راه می‌رفتند، نیل‌رام از سر کنجکاوی پرسید: - این حجابی که زن هاتون دارن، از سر اجباره؟ روسری و شال‌هایی که دارن. شنل هاشون، اون لباس‌های بلند، اینا تحت‌نظر کیه؟ ریوند گیج به نیل‌رام نگاهی انداخت، داشت چه چرت و پرتی می‌گفت؟ به جلو نگاه کرد و با اخم پاسخ داد: - ما همگی بندگان خداوند یگانه هستیم، بهر چه باید در پوشش و کارهای شخصی افراد، دخالت کنیم؟ ما که هستیم که همدیگر را امر و نهی کنیم؟ حرف‌هایت اصلا جالب نیستند. نیل‌رام ابرویش را از سر تعجب بالا برد، راست می‌گفت؟ خب تفکر جالبی داشت، پس سوال دیگری به ذهنش رسید. همان‌طور که سعی داشت کمرش را مقاوم نشان دهد، که مثلا درد نمی‌کند پرسید: - دین مردمتون چیه؟ دین خودت چیه اصلا؟ ریوند از حرکت ایستاد، نفس عمیقی کشید، باید آرام باشد. تو می‌توانی ریوند. زمزمه کرد: - ما طبعیت‌پرست هستیم. البته که پرستش تنها برای خداوند یگانه است. ما او و آفریده‌های عظیمش را می‌پرستیم. طبیعت نعمتی از جانب اوست، جادو نعمتی از جانب اوست. طبیعت، نماد وجودیت خداوند پارسه است. نیل‌رام سردرگم از پاسخ‌های جدید ریوند، این‌بار دیگر ساکت شد و سعی کرد تا رسیدن به عمارت که تنها چند کوچه‌ی دیگر باقی‌مانده بود، دوام بیاورد. البته که خیلی سعی کرد حالا که می‌داند جغد به هرچه فکر کند انجام می‌دهد، به کندن سر ریوند و تکه‌تکه کردنش فکر نکند، البته که بدش هم نمی‌آمد! توجه: خواننده های عزیز، پارت گذاری رمان به مدت دو هفته متوقف خواهد شد تا رمان ویرایش شود. ممنون که صبر می کنید.
  4. فصل هفدهم ریوند رفت تا گزارش بدهد و در آن مدت، نیل‌رام سعی کرد در حیاط عمرات سرای جادوگران با آشوزوشتی که روی دستش نشسته بود کنار بیاید. اما زیاد تاثیری نداشت. صدای جادو هم پس از رفتن ریوند دیگر در نیامده یا به گوش نرسیده بود. انگار سعی داشت فقط بیننده باشد! انگار لذت می‌برد که می‌دید آن دختر با وحشت سعی داشت جغد را از روی دستش پایین بیاورد. نیل‌رام کلافه و خسته روی یک صندلی سنگی نشست که به زیبایی توسط جادو طرحی از یک سیمرغ به آن داده شده بود. با خشم خطاب به جفد گفت: - انگار دارم با مرغ حرف می‌زنم! جغد بدون توجه به نیل‌رام سرش را چرخاند و به دور دست خیره شد. نیل‌رام پوفی کرد و خشمگین روی از جغد گرفت. نگاهش را به عمارت زیبای جلوی رویش داد. پنجاه طبقه با جادو ساخته شده بود. بدون شک همین‌طور بود. زیرا محال است آن عمارت بزرگ، با آن طراحی مربع مربع تودرتو همچون هزارتو، گاهی تو پر و گاهی تو خالی، منطقی در سازه‌های واقعی داشته باشد و پایدار بماند! چطور ممکن بود مربعی خالی در مربعی تو پر قرار بگیرد و دورش را درخت محاصره کند؟ با یک طوفانی فرو می‌ریخت. خب جادو هر کاری می‌کند. می‌شود گفت اگر واقعی باشد. مردی از دوردست، از پشت عمارت دیده شد و به این سمت آمد. نیل‌رام ابرو بالا انداخت، آقا ریوند تشریف‌فرما شدند. با رسیدن ریوند، خندان، البته بیشتر تمسخر بود که در صورتش فریاد میزد. خطاب به نیل‌رام گفت: - با آشوزشت‌ات چه می‌کنی؟ نیل‌رام صورتش را کج‌و‌کوله کرد و با کنایه پاسخ داد: - خیلی باهم خوب کنار اومدیم. نمی‌بینی؟ بعد نگاهی نامطمئن به جغد انداخت که همچنان در سکوت، پف کرده بود و کاری نمی‌کرد. ریوند سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و به راه افتاد. به سمت طاق قدم برداشت و بلند گفت: - بهتر است راه بازگشت را پیاده برویم. نیل‌رام خشمگین برخاست و با صدایی بسیار بلند که قطعا برای جغدش ناخوش‌آیند بود گفت: - دستم داره میشکنه، این خیلی سنگینه یه کاری بکن. می‌خوای تا اون خونه‌ی کوفتیت که معلوم نیست چقدر راهه پیاده بیام؟ جدی هستی؟ ریوند سوت‌زنان دور شد و ذره‌ای به جیغ‌جیغ های نیل‌رام اهمیت نداد. نیل‌رام ناچار فحشی به ریوند داد که احساس کرد جادو خندید و از زیر طاق گذشت. همان‌طور که می‌رفت، زمزمه‌ای به گوشش رسید. می‌دانم... . در راه بازگشت به خانه، ریوند چند جایی توقف داشت که نیل‌رام همچون مورچه‌ی دانه‌کش با آن جفد سنگین دنبالش می‌رفت. در چند کوچه بعد از عمارت سرای جادوگران، به یک خانه‌ی زیبا رسیدند که در نمای عمارتش، ترکیبی از رنگ صورتی و چوب کار شده بود. عمارتی کج که اگر در دنیای واقعی بود حتما می‌افتاد و بر سر صاحبانش آوار میشد. اما اینجا خواب بود دیگر. جادو؟ خب شاید هم جادو بود. به هر حال، ریوند برای ارائه‌ی سنگ‌های جدیدی به آن‌جا رفته بود. همان‌طور که ریوند با پیرمرد سنگ‌تراش در حال بحث کردن در مورد ارزش سنگ آمیتیس جدیدش بود، نیل‌رام نگاهی به دام‌های آن پیرمرد که در کنار خانه‌اش، در یک مزرعه‌ی نسبتا بزرگ می‌چرخیدند نگاه کرد. لبخندزنان با خود زمزمه کرد: - دلم یهو کباب خواست. حتی بوش هم انگار دارم می‌فهمم... در اعماق افکارش تصور کرد که دارد کباب بره با سالاد شیرازی می‌خورد، زیرا صبح هم زیاد صبحانه نخورده بود و اکنون در ظهر، گرسنته بود. یکهو جغد به هوا پرید، نیل‌رام از واکنش ناگهانی جغد شوکه شد و خواست به ریوند خبر دهد که جغد در کمال حیرت، به یک گوسفند در مزرعه حمله‌ور شد. با شجاعت تمام یک گوسفند بره را با چنگال‌هایش گرفت و با قدرت بسیار، آن حیوان را با اولین ضربه‌ی نوکش کشت. نیل‌رام بهت‌زده و حیران به کارش نگاه کرد، چی باعث شد این کار را بکند؟ تا الان که انگار هیچی نمی‌فهمید و نجیب بود! صدای جیغ نیل‌رام ریوند را به طرف او کشید. دوان‌دوان آمد و تا خواست بپرسد چه شده، صحنه‌ی پیش‌رو را دید. گوسفندانی رم کرد با قوچی در مرکز مزرعه که خونین مرده بود و آشوزوشتی بر رویش نشسته بود. و آن آشوزوشت بی‌کران بود.
  5. صدای جادو خندان گفت: - ریوند، پارسه را بیشتر برایش معرفی کن. مشتاق هستم بدانم پس از آن‌که پارسه را بیشتر شناخت چگونه فکر می‌کند. ریوند سرش را محترمانه تکان داد که جلویشان نوری شروع به درخشیدن کرد. درخشید و چرخید تا بزرگ شد. نیل‌رام خودش را پشت ریوند قایم کرد و مستاصل لب زد: - الان منفجر میشه! ریوند هم تعجب کرده بود اما در سکوت به نور خیره ماند تا آن‌که اندکی بعد جغدی از هیچ پدیدار شد. جغدی بزرگ و زیبا که چشم‌های بسیار گیرایی داشت. دقت بالایی را به ارث برده بود، هوش و زکاوت. صدا به گوش رسید: - هدیه‌ای برای دیدار اول‌مان است. برای آشوزوشت‌ات عنوانی انتخاب کن نیل‌رام. دختر ایران‌زمین. نیل‌رام با حیرت از پشت ریوند بیرون آمد و آن جغد را نگریست. جفدی زیبا که در هوا معلق بود و به نیل‌رام نگاه می‌کرد. چشم‌هایش، آن جغد... چشم‌هایش گیرایی خاصی داشتند آن‌قدر که نیل‌رام ناخواسته قدمی به سمتش برداشت. دو شاخ پردار نیز بالای چشم‌هایش خودنمایی می‌کردند که اخم جالبی را در صورتش ایجاد کرده بودند. او نژاد شیربوف از جغدان بومی ایران بود. نیل‌رام سعی کرد خودش را آرام کند. ضربان قلبش را کنترل کرد و با لبی که مدام آن را می‌جوید گفت: - هنوز خودت رو نتونستم باور کنم، اون وقت بهم هدیه میدی؟ صدا خندید، با ملایمتی عجیب گفت: - هرچیزی اولش سخت است. می‌دانی که چه می‌گویم؟! نیل‌رام آب دهانش را مضطرب قورت داد، چشم‌هایش گرد شده بودند و نمی‌دانست چه واکنشی نشان بدهد. آن‌قدری سکوت کرد که ریوند به حرف آمد تا آن جو سنگین را بشکند. - رنگ سفید‌طلایی‌اش منحصر به فرد است. دقتی که در ترکیب رنگ این حیوان اجرا شده است نشان از قدرت خالقش خداوند یگانه می‌دهد. نیل‌رام سرش را بدون هیچ نیت خاصی کج کرد، پرهای جغد به شدت دقیق ترکیب شده بود. غالب پرهایش رنگ سفید بود اما طلایی جوری در پرهایش، در لبه‌های هر پر کار شده بود که انگار کسی دقیق آن‌ها را جاگذاری کرده است. انگار ساعت‌ها وقت صرف آن شده است. اما چشم‌هایش... چشم‌هایش نیل‌رام را شدیدا به خود جذب کرده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد و محصور به جغد، زمزمه کرد: - چشم‌هاش انگار دشتی بی‌انتها از کویر خشک و خالیه. صدای جادو انگار که لبخند بر لب داشت، با مهربانی خاصی گفت: - بی‌کران عنوان زیبایی‌ست که برازنده‌ی این آشوزوشت است. نیل‌رام به سختی نگاه از آشوزوشت گرفت و به طاق داد. سرش را آهسته بالا و پایین کرد. بله بی‌کران. عنوانی زیبا و لایق برای آن موجود جادویی بود. جغد با تایید شدن اسمش، بال زد و با صدای به شدت تیز و دلهره‌آوری به سمت نیل‌رام پر زد. نیل‌رام جیغ کشید و از ترس عقب رفت اما ریوند سریع مچ دستش را گرفت و آن را بالا آورد، جغد با مهارت بسیار بر روی دست صاحب جدیدش نشست، بدون ‌آن‌که ذره‌ای دستش را زخم کند. نیل‌رام ترسیده بود و مدام خودش را عقب می‌کشید اما جغد آن‌قدری بزرگ بود که با نشستن روی دستش تنها ده سانت با صورتش فاصله داشت. ریوند دستی بر روی سر جغد کشید، بی‌کران چشم‌هایش را از لذت نوازش خمار کرد. لبخند ریوند با صدایش پیوند خورد: - بی‌کران، آشوزوشتی باهوش و زیبا است. نیل‌رام اندکی که گذشت، وقتی دید آشوزوشت قرار نیست چشم‌هایش را از حدقه بیرون بیاورد، یا او را بخورد، صاف ایستاد. هرچند هنوز سرش را دورتر از جغد نگه داشته بود. جغد با آرامش به دختری که اکنون به دستور جادو صاحبش بود، نگاه می‌کرد. انگار می‌فهمید از این پس باید تا پای جانش از این دختر اطاعت کند.
  6. فصل شانزدهم روبه‌روی یک عمارت بسیار عظیم که شاید پنجاه طبقه داشت، ظاهر شدند. ریوند خودش را از نزدیکی نیل‌رام عقب کشید و خونسرد به عمارت نگاه گرد. نیل‌رام آب دهانش را از استرس قورت داد و کمی بعد سرش را بالا گرفت. سعی کرد از دیدن آن عمارت شوکه نشود اما نتوانست. از ریوند چند قدم دیگر فاصله گرفت و سعی کرد خودش را عادی نشان بدهد. البته که ریوند هم نگاهی به او کرد و بی‌توجه به وی به سمت در عمارت رفت. با رسیدن به ورودی عمارت که تنها یک طاق بزرگ بود و هیچ در و قفلی نداشت، دستش را روی سنگ طاق نهاد و با احترام و لبخند گفت: - درود بر روح جادوی پارسه. ریوند بلخی از شوش، برای گزارش تحقیقات روی جواهرات آمده‌ام. همراهم مهربانو نیل‌رام سبحانی از ایران آینده است. نیل‌رام با شنیدن فامیلی‌اش از زبان ریوند شوکه شد. با بهت جلو آمد و بی‌توجه به گاردی که نسبت به آن پسر داشت گفت: - فامیلی من رو از کجا می‌دونی؟ طاق انعکاسی از خود نشان داد و سپس، نوایی بسیار شیرین و آرامش‌بخش به گوش رسید: - ریوند فرزند شاهان، به عمارت من خوش آمدی. ریوند تعظیمی مختصر به طاق کرد و با لطافت گفت: - مدت بسیاری از حضورم در اینجا می‌گذرد. حالت چطور است نعمت پروردگار؟ صدای ملایم و آرامش‌بخش باری دیگر به حرف آمد اما مشخص نبود از کجا، از کدام طرف صدایش به گوش می‌رسد. - بله، زمان زیادی گذشته است. خوش آمده‌ای. حالم خوب است. نیل‌رام که مدام سرش را می‌چرخاند تا منبع صدا را پیدا کند، با خطاب قرار گرفتنش توسط صدا شوکه در جای خود میخکوب شد. - دختری از سرزمین ایران آمده است و این دیدار را مدیون لجبازی‌اش هستم. نیل‌رام، دختری جالب با افکاری جالب‌تر. خوش آمده‌ای. نیل‌رام کمی ترسید، ناخواسته به ریوند نزدیک‌تر شد، آن‌قدری که لحظه‌ای به شانه‌اش برخورد کرد. نگران لب زد: - این کیه؟ توهم زدم؟ این صدای روی چی داره پخش میشه؟ من... من... ریوند صرفه‌ای کرد و مصمم خیره به طاق پاسخ داد: - او روح جادو است. نه مرد و نه زن، نامی ندارد و نعمتی از سوی خداوند است. روح، باری دیگر به حرف آمد: - می‌توانی مرا هرچه می‌خواهی صدا بزنی. افکارت را می‌بینم، تفکر جالبی در مورد پارسه داری. نیل‌رام به خود لرزید و سریع به بازوی ریوند چنگ زد، وحشت‌زده گفت: - این طلسمه آره؟ چون اذیتت کردم من رو اوردی اینجا؟ می‌خوای طلسمم کنی؟ ریوند خیلی بی‌جنبه‌ای، باور کن... صدای جادو قهقه‌ای سر داد که در کل محیط پیچید. ریوند نیز سعی کرد محترماه رفتار کند اما نتوانست زیاد خنده‌اش را کنترل کند. صدا باری دیگر به حرف آمد. ترکیبی از صدای زن و مرد بود. - طلسم را قبول داری، اما جادو را نه، برایم بسیار جالب است. ریوند سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد اما نیل‌رام هنوز هم می‌ترسید. نمی‌توانست درک کند که صدا از کجاست تا آن‌که ریوند تکانی به خود داد و بازویش را نامحسوس از چنگ انگشتان نیل‌رام بیرون کشید. آگاهانه گفت: - صدا از طاق است. این طاق روح جادو است. نیل‌رام بهت‌زده به طاق خیر ماند، یک طاق باستانی همچون طاق‌های نیمه خراب تخت جمشید در شیراز است. چطور ممکن بود از آن صدا بیرون بیاید؟ ساده و بدون هیچ زینتی اما سنگی که از آن ساخته شده بود... مرمریت اصل سبز و سفید.
  7. پر قرمز گیج شد، مگر نیل‌رام نگفت نمی‌آید؟ اما سرش را تکان داد و پر زد تا خبر را برساند و مجوز ورود را دریافت کند. ریوند با رفتن پر قرمز، جدی به طرف نیل‌رام بازگشت. دهانش باز بود تا چیزی بگوید و مسخره کند اما با دیدن حالت ریوند سکوت کرد. ریوند مصمم به طرف نیل‌رام قدم برداشت. نیل‌رام با دقت رفتارش را زیر نظر گرفت. می‌خواست چه کند؟ ریوند کنار نیل‌رام ایستاد و بدون هیچ هشدار قبلی دستش را روی شانه‌ی نیل‌رام نهاد. خیره در نگاه عسلی دخترک سرتق، بشکنی در هوا زد که در یک ثانیه لباسی که بالا در اتاق معلق بود، پوشیده در تن نیل‌رام نمایان گشت. نیل‌رام بهت‌زده از جایش برخاست و دست ریوند را به سمت دیگری پرتاب کرد. بخاطر تغییر بدون اجازه‌ی لباس‌هایش جیغ بسیار بلندی کشید و با حرص گفت: - با چه حقی به خودت اجازه دادی لباسم رو عوض کنی؟ این یه تجاوزه! ریوند به طرف در عمارت راه افتاد و دست‌هایش را در جیب شلوار رسمی‌اش فرو برد. ترکیب شلوار راسته با کت مشکی سفیدش واقعا زیبا بود و خیلی خوب در تنش نشسته بود. خون‌سرد پاسخ داد: - نمی‌توانی در عمارت تنها بمانی، بنابراین باید همراه من باشی و طبق قانون هر مکانی که می‌روم رفتار کنی. در را گشود و با لبخندی که کنج لبش جاخوش کرده بود، خیره در نگاه عصبانی و آتش گرفته‌ی نیل‌رام گفت: - لباس پارسه به تو نمی‌آید! جدی می‌گویم. به محض آن‌که بازگشتیم لطفا آن را بیرون بیاور. سپس رویش را برگرداند تا برود که صدای جیغ و داد نیل‌رام خنده‌ی عمیق‌تری در کنج لبش کاشت. از بیرون آوردن حرص نیل‌رام داشت نهایت لذت را می‌برد. نیل‌رام خشمگین لگدی به میز غذاخوری زد و خطاب به در که ریوند از آن رفته بود، فریاد کشید: - من پام رو از این خونه‌ی کوفتیت بیرون نمی‌ذارم. حالا ببینم می‌خوای چه غلطی بک... نیرویی عجیب و نرم نیل‌رام را در برگرفت و آن را به سمت در هل داد. تقلاهای نیل‌رام هیچ فایده‌ای برای ایستادن و ماندنش در خانه نداشت، تا آن‌که از در عمارت بیرون انداخته شد و در پشت سرش محکم بسته شد. ریوند گوشه‌ای از حیاط، به دیوار تکیه داد بود و می‌خندید. دست به سینه با تمسخر گفت: - جادوی عمارت می‌داند که تو نمی‌توانی تنها در آن بمانی. سپس به طرف نیل‌رام آمد و رو‌به‌رویش ایستاد. سرش را به سمت صورتش خم کرد، رخ‌در‌رخ یکدیگر، آن‌قدر نزدیک بودند که رُخم نفس‌هایشان به صورت‌ همدیگر می‌خورد. ریوند با صدای آرامی که تمسخر در آن موج میزد زمزمه کرد: - لج‌بازی‌ات به درد عمه‌ات می‌خورد. سپس بشکنی زد و در لحظه آن‌پیما کردند.
  8. فصل پانزدهم ریوند پس از آن‌که پناه را به آن زن سپرد، به عمارت بازگشت. زیرا تنها ماندن نیل‌رام مسئولیت سنگینی برای او همراه داشت. هر اتفاقی که برایش بیوفتد او جریمه خواهد شد. با بازگشت به عمارت، او هنوز هم سر میز بود و داشت به پرقرمز نگاه می‌کرد. ریوند در آن‌طرف میز روی صندلی قبلی خود جای گرفت و خونسرد دست‌هایش را درهم قفل کرد و روی میز گذاشت. گفت: - برای امروز می‌خواهی چه کنی؟ من باید به کارهایم برسم و شما نمی‌توانی در عمارت تنها بمانی. نیل‌رام خیره به پر قرمز، اندکی تعلل کرد و در نهایت نگاهش را به ریوند داد. مغرور گفت: - نمی‌تونم توی خونه بمونم. پس چاره چیه؟ ریوند پوفی کرد، از رفتارهای آن دختر کلافه میشد. از جایش برخاست و گفت: - امروز باید برای گزارش تحقیقاتم به سرای جادوگران بروم. باید همراهم بیایی. نیل‌رام کاملا آرام، انگار که برایش ذره‌ای اهمیت ندارد شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: - برام مهم نیست. ریوند این‌بار دیگر اخم روی صورتش نشست. داشت به سختی آن دخترک کله‌شق را تحمل می‌کرد. همچنان هر دو به یکدیگر خیره بودند تا آن‌که بالاخره ریوند کلافه دستی بر صورتش کشید و گفت: - نمی‌خواهی آماده شوی؟ این‌چنین قرار است بیایی؟ نیل‌رام همان‌طور که تظاهر می‌کرد برایش مهم نیست، به خودش نگاهی انداخت و حق به جانب گفت: - مگه چمه؟ ریوند نفس عمیقی کشید، تو می‌توانی ریوند! لطفا تحمل کن. چشم‌هایش را بست و سعی کرد خودش را آرام نگه دارد. سپس به حرف آمد: - سرای جادوگران مکانی مهم و با اهمیت در پارسه است. تمام جادوگران از سراسر پارسه برای گزارش به آن‌جا می‌آیند. نمی‌توانی بدون لباس رسمی پارسه به آن‌جا وارد شوی. چشم گشود و به نیل‌رام خیره شد. نیل‌رام مصمم‌تر از قبل به سیاهیه چشم‌های ریوند خیره ماند و در کمال پررویی گفت: - خب؟ ریوند لب گزید، چرا آن دخترک آن‌قدر نفهم بود؟ - باید لباس‌های اینجا را بپوشی. نیل‌رام متمسخر به صندلی تکیه داد و مصمم‌تر از قبل گفت: - هرگز! ریوند بیشتر اخم کرد آن‌قدر که چروکی میان ابروان و پیشانی‌اش نشست، لب‌هایش را به دندان گرفت و خشمگین گفت: - بنابراین نمی‌توانی بیایی! نیل‌رام دست‌هایش را از هم باز کرد و کنایه‌آمیز گفت: - بهتر منم نمی‌خواستم بیام، تو گفتی باید بیای! ریوند این‌بار دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، خشمگین از روی صندلی برخاست و آن را به عقب هل داد. نفس‌های پی‌در‌پی کشید و خودش را آرام کرد. در نهایت، روی از نیل‌رام گرفت و خطاب به پر قرمز زمزمه کرد: - به سرا برو و بگو برای گزارش می‌آیم. یک نفر نیز همراهم است.
  9. سپس به طرف در قدم برداشت و زمزمه کرد: - متاسفم. اما فقط می‌خوام برگردم. من رو مقصر کله‌شق بازی خودت ندون. در را که بست، نیل‌رام بر روی تخت سقوط کرد. سرش را با دست‌هایش گرفت و گریه کرد. نمی‌دانست اینجا چه خبر است، درک نمی‌کرد. در سکوت به صدای گریه‌اش که در اتاق طنین دلگیری داشت، گوش سپردم. دقایقی بعد وقتی بدون آن‌که لباس دوم را بپوشد از پله‌ها پایین آمد، ریوند و پناه را دید که بر سر یک میز غذاخوری ظاهر شده در میان سالن، در حال خوردن نیمرو و گوجه بودند. ریوند با شتاب غذا می‌خورد، گویی مدت زیادی گرسنگی را تحمل کرده است. پناه ولی خونسرد در حال برداشتن گوجه‌ای از ظرف رزینی نقره‌ای رنگ بود که پر قرمز جیغ کشید و آن دو را متوجه‌ی حضور نیل‌رام کرد. نیل‌رام بی‌توجه به هر دویشان به طرف میز رفت و در راس دیگر آن نشست. اخمو مشغول خوردن نیمرو شد که ریوند صرفه‌ای کرد. صدایش در آن سکوت سنگین طنین عجیبی داشت. - پناه برای گذراندن مرحله‌ی اول به دیدار دوستی در زمین‌های کشاورزی می‌رود. شما نیز باید... نیل‌رام نگاه خشمگین‌اش را به ریوند داد و او ناخواسته ساکت شد. پوزخندزنان پاسخ داد: - تا دیشب مهربانو پناه بود، الان شد پناه! پناه قبل از آن‌که ریوند بتواند واکنشی نشان بدهد، لیوان آبش را به نشانه‌ی تهدید کمی محکم بر روی میز کوبید و مصمم گفت: - خودم از ریوند خواستم باهام راحت باشه، به تو ربطی نداره! سپس بسیار خونسرد مشغول خوردن لقمه‌ی بعدی شد. نیل‌رام نیز اخم کرد و توجهی به او نشان نداد. ریوند واقعا از شکرآب شدن دوستی میان آن‌ها شوکه شده بود. چرا آن‌قدر یکهویی؟ نیل‌رام روی از پناه گرفت و زمزمه کرد: - من مراحل رو نمی‌گذرونم. پناه به خنده افتاد، هما‌ن‌طور که جرعه‌‌ی دیگر از لیوان آبش می‌نوشید، متمسخر خطاب به ریوند گفت: - منتظره دستشوییش بگیره و از خواب بیدار بشه. ولش کن ریوند اون احمق‌تر از این حرف هاست. دست‌هایش را به همدیگر مالید و با یک دستمال پارچه‌ای ابریشمی، دهانش را تمیز کرد. دستمال طلایی مجدد به کمک جادو تمیز شد. پناه خندان به سوی ریوند چرخید و مشتاق گفت: - بسیارخب من آمادم. چطور باید برم؟ کجا؟ ریوند سرش را گیج تکان داد و برخاست. پناه نیز بلند شد و رو‌به‌روی ریوند ایستاد. ریوند مردد نگاهی به نیل‌رام انداخت، شاید پشیمان شده بود. اما نه... آن دختر احمق‌تر از این حرف‌ها بود. هنوز هم داشت بی‌توجه به آن‌ها غذایش را می‌خورد. پناه آهی شکید و ریوند پلک زد. بشکنی در هوا زد و در کسری از ثانیه آن‌ها میان مزارع گندم در غرب شوش بودند. پناه نفس عمیقی از آن هوای تمیز و معطر کشید، پر از حس آرامش لب زد: - بوی خاک آب خورده... ریوند نیز نفس عمیقی کشید. انگار ریه‌هایش داشت جان تازه‌ای می‌گرفت. به طرف شمال مزرعه رفت تا آن‌که پناه از دور دختری را دید. زنی لاغر و قد بلند که مشغول خورد کردن ساقه‌های زرد گندم بود. با رسیدن به وی، ریوند پناه را به او سپرد تا در کنترل کردن جادو به وی کمک کند. به گفته‌ی ریوند در راه، اآن دختر از نظر مالی به کمک نیاز داشت و ریوند به او سپرده بود در صورتی که پناه ‌بتواند مرحله‌ی اول را به کمک وی بگذراند به او یک دَریک می‌دهد. آن زن هم بدون هیچ بهانه و شرطی این را پذیرفته بود.
  10. فصل چهاردهم تا صبح فردا ریوند بازنگشت. صبح که نیل‌رام اولین‌نفر از روی تخت بلند شد، دو لباس باستانی برای مصرف روزانه در میان هوا و زمین در کنار در اتاق معلق بود. گویا ریوند آن را برایشان فرستاده بود. نیل‌رام پوزخند زنان از کنار لباس‌ها گذشت و با همان لباس های مدرن خودش، از پله‌ها پایین رفت. گشتی در خانه زد و فهمید که ریوند هنوز نیامده است. اما پرقرمز روی جایگاهش نشسته بود و با دقت رفتار و کردار نیل‌رام را زیر نظر داشت. نیل‌رام نیز وقتی از گشت‌وگذار خسته شد مجدد به اتاق بازگشت. پناه بیدار شده بود و خیره به زمین روی تخت در خود جمع شده بود. نیل‌رام کنارش نشست و خون‌سرد گفت: - بیخیال، از خواب بیدار میشی نگران نب... صدای جیغ ممتد پناه و حرف‌های بعدش، وجود نیل‌رام را به لرزه انداخت. - میشه بس کنی؟ حتی اگر اسب هم بود می‌فهمید دیگه خواب نیست! چیش رو نمی‌تونی باور کنی نیل‌رام؟ اینجا واقعیه توی یه زمان و مکان متفاوت اما واقعی هستیم و تنها راهش اینکه اون کارهای کوفتی رو انجام بدیم تا برگردیم. وای چقدر آرزو بود همه‌چیز قابل تحمل‌تر بود. تو واقعا نمی‌فهمی! نیل‌رام اخم کرد و لبش را گاز گرفت. با خشم گفت: - بس کن پناه، چی واقعیه؟ چیش دقیقا باورت شده؟ شهری که ایران قدیم بوده و خونه‌هاش همه از آلیاژ جدیدن روز هستن؟ دیوونه شدی؟ لابد افکار مزخرف آرزو روی توهم اثر گذاشته! ببین آرزو از خواب بیدار شد، لابد دستشوییش گرفته بوده. ماهم بیدار می‌شیم فقط باید یکم دیگه صبر کنی. پناه از سر حرص خندید و از روی تخت پایین آمد. به طرف لباس‌هایی که ریوند فرستاده بود رفت و شروع به دست کشیدن در فضای‌خالی اطراف‌شان کرد. خشمگین و با صدای بلند گفت: - به نظرت اینا هم حقه‌ی شعبده بازین؟ مثلا نخ نامرئی دارن؟ نیل‌رام بس کن، لطفا به خودت بیا! به طرف نیل‌رام آمد، آن‌قدر سریع که نیل‌رام ناخواسته خودش را عقب کشید. انگشت اشاره‌اش را بر سینه‌ی نیل‌رام چندین‌بار کوبید و فریاد زد: - خواهی نخوای باید اون کار را بکنیم تا برگردیم! و من... متاسفانه قراره انجامش بدم! چه خوشت بیاد و چه خوشت نیاد! ذره‌ای برام مهم نیست. نیل‌رام با این‌حرف پناه برخاست و نگذاشت برود، یقه‌ی پناه را محکم در چنگ انگشت‌هایش فشرد و جیغ کشید. - دیوونه شدی؟ داری راه اشتباهی میری نباید بهشون اعتماد کنی! پناه دستش را بالا برد و یقه‌اش را از چنگ نیل‌رام بیرون کشید. مصمم و جدی به نگاه لرزان نیل‌رام ذل زد و گفت: - از کدومشون انتظار داری ما رو بکشن و بخورن؟ از دوستای ریوند؟ یا از خواهرش شه‌بانو؟ بس کن نیل‌رام کمتر خودت رو خر نشون بده! سپس به طرف لباس آبی رنگی که در هوا معلق بود رفت، یک لباس دامن‌دار سنتی که ایرانیان امروزه به آن لباس قشقایی می‌گویند. پناه بی‌توجه به اصرار های نیل‌رام، لباس را همان‌جا پوشید و سعی کرد به بهترین شکل ممکن آن را بر تن خود بنشاند. با پوشیدن لباس بلند و زیبایی که تا پایین پاهایش را پوشانده بود، به طرف نیل‌رام بازگشت. شنل روی شانه‌اش بخاطر جواهرات زیبایی که رویش دوخته شده بود جلوه‌ی زیادی داشت. شال آبی روشن را نیز دور پیشانی‌اش بست تا از سرما جلوگیری کند و در نهایت، پوزخندی به نیل‌رام زد و جدی گفت: - خواهی نخواهی نمی‌تونی از اینجا فرار کنی، نمی‌تونی هم اینجا بمونی. می‌خوای چی کار کنی؟
  11. به گریه افتاد زیرا بسیار ترسیده بود. هر چه که بود خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. نیل‌رام اما سریع به ریوند نگاه کرد، زمزمه گویان گفت: - تو می‌دونستی... انگار... اون هم می‌دونست! ریوند سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و به حرف آمد. مغموم گفت: - دوستتان به آینده بازگشت. به آینه نگاه کنید، او در اتاق خودش تازه از خواب بیدار شده است. پناه که گیج و سردرگم بود سریع آینه را بالا گرفت، در کمال حیرت واقعا آرزو تازه از خواب بیدار شده بود و روی تخت بود. پناه و نیل‌رام نیز بودند. انگار صبح همان شبی بود که فیلم ترسناک دیدند. آرزو صورتش را مالش داد و خطاب به آن‌دوی غیر واقعی گفت که خواب عجیبی دیده است اما به یاد ندارد چه بوده است. فقط می‌داند سرزمینی از جادو دیده است و آن‌دو دوست غیر واقعی حرفش را تایید کردند. و بعد... او به کارهای روزانه مشغول شد و آینه تصویر را قطع کرد. پناه حیرت‌زده روی مبل افتاد. خیره به میز ریوند لب زد: - ما آن‌جا چه می‌کنیم... ریوند سوالش را پاسخ داد در صورتی که پناه برایش مهم نبود. - آن‌ها به دستور جادو نماینده‌ای از شما هستند تا نبودتان احساس نشود. نیل‌رام پوزخند زد، نبودش برای خانواده احساس نمیشد... بود و نبودش فرقی نداشت. به لطف جادوی غیر واقعی. پناه گریان به ریوند چشم دوخت و گفت: - می‌خوام برم. لطفا بذار برم! ریوند به طرف کتابخانه‌ی پشت میزش بازگشت و چیز دیگری برداشت. به این سوی آمد و آن را به طرف پناه گرفت. پناه مسکوت کاغذ را در دستش گرفت، ریوند دهان باز کرد و گفت: - برای بازگشت به آینده باید پنج کار را انجام دهید. اول آن‌که یک گیاه خشکیده را با جادوی خاک تازه کنید. دوم باید یک آتش را لمس کنید. سوم باید زیر آب دریا نفس بکشید و چهارم آن‌که باید با دست هایتان جیوه را هدایت کنید. در مرحله‌ی آخر نیز باید یک چوب را رشد دهید. اگر سه تای این پنج مرحله را قبول شوید می‌توانید به آینده بازگردید. پناه خمشگین گفت: - این‌ها سال‌ها برای ما طول می‌کشد! آتش را لمس کنم؟ من جادوگر نیستم! من... من... نیل‌رام کلافه گفت: - اما آرزو این کار ها را نکرد! ریوند سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، خون‌سرد پاسخ داد: - آرزو جادو را عمیقا باور داشت. نیازی به انجام این کارها نبود تا جادو را بیشتر باور کند. شما دو نفر جادو را قبول ندارید. باید جادو احساس کند که شما باورش کرده‌اید. عمیقا بلکه نه در ظاهر. زمانی که باور کردید می‌توانید بروید. آرزو به دو دلیل به اینجا آمد، یک آن‌که بابت قدردانی از باور‌هایش اینجا را ببیند و دو آن‌که شما از بازگشت خود به آینده مطمون باشید. اکنون به جای بحث کردن و شکایت، بهتر است به انجام مرحله‌ اول بپردازید. پناه روی مبل گریان سرش را میان دست‌هایش گرفت و دیگر چیزی نگفت. نیل‌رام اما اخم کرد و خواست سوال دیگری بپرسد اما ریوند عینکش را بست و روی میز گذاشت. کت زرشکی رنگی از روی چوب‌لباسی کنار در عمارت برداشت و گفت: - شوکه شده‌اید، درک می‌کنم. موقتا می‌روم و ممکن است دیر بازگردم. لطفا از عمارت بیرون نروید. و بی‌توجه به نیل‌رام و پناه از عمارت بیرون رفت. نیل‌رام خشمگین جیغ بلندی سر داد که ریوند به خوبی از خارج عمارت آن را شنید اما به روی خود نیاورد. نیل‌رام کنار پناه نشست. دست‌اش را روی شانه‌های لرزان پناه نهاد و غمگین لب زد: - نمی‌دونم چی بگم. پناه گریان با قلبی که داشت از سینه‌اش بیرون میزد گفت: - فقط بذار گریه کنم... همین. و صدای گریه‌اش شدت گرفت. نیل‌رام نیز سکوت کرد و خیره به دیوار جلویش به افکارش پناه برد. واقعی بود؟ اینجا حقیقی بود؟ ریوند که خیلی جدی صحبت می‌کرد. به نظر نمی‌آمد شوخی یا خواب باشد... آه که اگر اینجا واقعی باشد... چه می‌شود؟
  12. فصل سیزدهم آن‌شب سریع‌تر از هر شب دیگر برای آن سه دختر میهمان گذشت. به گونه‌ای که وقتی نیمه‌شب به تخت‌خواب رفتند هیچ‌کدام حوصله‌ی تحلیل اتفاقات و حرف‌هایی که شنیده بودند را نداشتند و در کسری از ثانیه به آغوش خواب و رویا شتافتند. صبح اما هنگامی که نزدیک ظهر بیدار شدند، ریوند آن‌ها را فراخواند و آرزو سریع تر از آن‌دو واکنش نشان داد. به گونه‌ای که وقتی داشت از اتاق بیرون می‌رفت، اتاق را عمیق و دقیق نگاه کرد. انگار سعی داشت نقطه‌به‌نقطه‌ی اتاق را به یاد بسپارد. ولی پناه و نیل‌رام متوجه‌ی حال ناخوشش نشدند زیرا آن‌قدر خسته بودند که خواب‌آلود از پله‌ها پایین می‌رفتند. حتی پناه دو بار نزدیک بود از روی یک پله بیافتد که خوشبختانه جادویی از غیب حواسش بود و او را نگه داشت. اکنون، آن سه دوباره روی مبلی که از غیب ظاهر شده بود، رو‌به‌روی میز کار ریوند نشسته بودند و منتظر هستند که ببینند ریوند دقیقا می‌خواهد چه بگوید. ریوند عینک بر چشم‌زده و مشغول نوشتن چیزی بر روی کاغذ بود. آرزو مغموم به در و دیوار خانه نگاه می‌کرد. پر قرمز از پنجره وارد شد و صدایی از خودش بیرون آورد. ریوند سرش را تکان داد و در آن سکوت آرامش‌بخش عمارت گفت: - بسیارخب، به شه‌بانو بگو کاری دارم که پس از انجامش می‌آیم. پر قرمز سرش را تکان داد و پر زنان رفت، ریوند عینک روی چشمش را برداشت و خیره به سه دختر جلویش لب‌هایش را با زبان خیس کرد. کاملا جدی پرسید: - بسیارخب، یک روز کامل از حضور شما در پارسه می‌گذرد. البته اگر که دقیق بخواهیم بگوییم روز سوم است. کمی گردنش را کج کرد و ادامه داد: - نظرتان تا به اینجا درباره‌ی پارسه چیست؟ می‌دانید که اکنون دیگر خوبب نیستید؟ پناه سرش را تکان داد، دیگر باور کرده بود. نیل‌رام اما مردد است، هنوز نمی‌داند اما شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - فرض می‌گیرم که خواب نیست. خب که چی؟ آرزو اما سکوت کرده و پاسخی نداد. تنها به مسیر رفته‌ی پرقرمر خیره بود. ریوند نگاهی به آرزو انداخت و باز به حرف آمد: - بسیارخب. برای بازگشت به آینده تنها یک راه دارید. آن را که انجام دهید باز می‌گردید و اینجا را فراموش می‌کنید. آرزو با این‌حرف ریوند پلک‌هایش را محکم فشرد که قطره اشکی ازگوشه‌ی چشمش چکید. پناه تازه متوجه‌ی حال ناخوش آرزو شد اما صدای بلند و وسواس‌گونه‌ی نیل‌رام مانع شد تا جویای حال وی گردد. - چطور باید برگردیم؟ اصلا از کجا معلوم برگردیم؟ ریوند لبخند تلخی زد، آهی کشید و از جایش برخاست. پشت میزش یک قفسه‌ی‌ کتاب بود. در آن جست‌وجو کرد و در نهایت قابی مربع شکل بیرون کشید. آن را به طرف آن سه دختر گرفت، یک آینه بود. گفت: - این را بگیرید مهربانو پناه. پناه برخاست و آن را گرفت. متعجب به آینه که در آن انعکاس خودش بود نگاه کرد که حرف بعدی ریوند هر دویشان را شوکه کرد. -بسیارخب مهربانو آرزو، حضور شما در این سرزمین جادو باعث شادمانی و افتخار ما بود. به امید آن‌که جادو را تا ابد باور داشته باشید و بدانید که بابت قدردانی از باور عمیق شما سه روز دقیق و یک روز کامل محاسباتی را در پارسه گذراندید و شاهد جشن سپندار بودید. آرزو که دیگر به گریه افتاده بود سرش را تکان داد و متشکر به ریوند نگاه کرد. انگار دیگر اصرار نداشت، حقیقت را پذیرفته بود. تنها لب زد: - سال‌هاست که در رویاهایم تصور می‌کنم سرزمینی از جادو وجود دارد اما هرگز حدس نمی‌زدم که در واقع آن سرزمین در گذشته‌ی ما، در ایران باستان باشد. انگار فکر می‌کردم جادو فقط برای اروپا و فرهنگ غرب است. لطفت را خداوند پاسخ دهد ریوند! نگاهش را به دوست‌هایش داد، آن‌ها گیج و منگ تنها به آرزو خیره بودند. لبخند گرمی زد و گفت: - باورم نمیشه اما برای اولین‌بار، بهتون حسادت می‌کنم... با بشکنی از جانب ریوند، آرزو دیگر نبود. ناپدید شد و در هوا پودر گشت. نیل‌رام یکهو شوکه شد و نتوانست واکنشی نشان دهد اما پناه جیغ بلندی کشید و خطاب به ریوند گفت: - چی شد آرزو کجا رفت؟
  13. به تبعیت از ریوند همه دست‌هایشان را بالا آوردند و با همدیگر این دعا را خواندند. با اتمام یافتن دعاهایشان سه دختر حیرت‌زده به چشم دیدند که چگونه موجودات جادویی نورانی شدند. آن‌قدر درخشش پیدا کردند که ناگها آن تاریکی شب روشن شد و راهرویی از چلچراغ به وجود آمد. نیل‌رام سرش را چرخاند و دید که تمام جاده‌ از شمال و جنوب از شرق و غرب روشن شده است. همه باهم هماهنگ بودند و بعد، تمام حیوانات منفجر شده و همچون پودر های اکلیلی به آسمان صعود کردند. آسمان آن‌قدر زیبا و درخشان شده بود که انگار هزاران ستاره پایین‌تر آمده بودند. مردم با این اتفاق هلهله کردند و هیاهوی در شهر بالا گرفت. موسیقی بلند‌تر طنین انداخت و این‌بار ریتم شاد سنتی داشت. برای همان تمام مهمانان و جمع دوستان ریوند برخاستند و شروع به رقصیدند با یکدیگر، در اطراف میز کردند. سه دختر که حیران دهان‌شان باز مانده بود، با صدای ریوند به خود آمدند. ریوند با لبخند عمیقی که بر لب داشت راضی گفت: - اکنون در سراسر پارسه این مراسم جاری شده است. آن موجودات مجدد باز می‌گردند و به لطف جادو این‌چنین بیماری هایشان رفع می‌شود. این مراسم در واقع برای قدردانی از موجودات جادویی‌ای است که جادو به ما تقدیم کرده است. آرزو همان‌طور که رقص زیبا و سنتی شه‌بانو را می‌دید که بر زیر آن اکلیل حیوانات انجام میشد، بهت‌زده لب زد: - تو درست می‌گفتی ریوند، ارزش دیدنش را داشت. ریوند سرش را تکان داد و چیزی نگفت. مدتی بعد از رقص، موسیقی آرام گرفت و این‌بار تبریک‌ها شروع شد. همه به یکدیگر تبریک گفتند و آرزوی سلامتی کردند. در نهایت نیز با یک شمارش سر انگشتی متاسفانه ریوند نتوانست امسال برترین میز را داشته باشد و نفر دوم شد. جشن اما همین‌طور پابرجا بود. مردم پس از اجرای مراسم و تبریک‌های جشن سپندار، مشغول خوردن غذاهای روی میز که با جادو ظاهر شده بودند، گشتند. هر نفر یک چیز مجزا می‌خورد. آن یکی پای مرغ، دیگری کباب بره و ریوند، یک سیخ از جوجه‌ی درون سینی مسی برداشت. دوغ آبعلی برای خود ریخت و خواست مشغول شود که پناه پرسید: - تقریبا با همه‌چیز کنار اومدم اما چرا باید دوغ آبعلی این‌جا باشه؟ ریوند خندید و شه‌بانو که دهانش خالی بود زودتر به حرف آمد. همان‌طور که نانی برمی‌داشت تا با ماست گوسفندش بخورد گفت: - تبادل عزیزم. غذاهای آینده جالب هستند و صرفا برای آن‌که تعادل دنیاها بهم نریزد ما تنها چیزهای غیر مهم را می‌توانیم بیاوریم. دوغ آبعلی واقعا خوش‌مزه است. به خصوص از آن‌ نوعش که وقتی می‌نوشی ته گلو را می‌سوزاند. پناه سرش را خندان تکان داد و سریع گفت: - گازدار. شه‌بانو حرفش را تایید کرد که این‌بار آرزو پرسید: - ظروف رزینی و مصالح ساختمانی جدید آینده هم همین‌گونه اینجا هستند؟ زیرا عمارت‌هایتان ترکیبی است. شه‌بانو شانه‌اش را بالا انداخت و لقمه‌ای بر دهان نهاد. این‌بار به جای او، مهیار به حرف آمد و گفت: - در واقع افرادی که آمده‌ بودند مایل بودند تا در تحقیقات به جادوگران پیش از ما کمک کنند. آن‌ها نیز از افکارشان این نوع ایده‌های جالب را بیرون کشیدند. به لطف آن‌ها پارسه زیباتر شده است. وگرنه ما هنوز داشتیم در خانه‌های سفالی ساده‌ی‌مان زندگی می‌کردیم. نیل‌رام تنها یک سوال کوتاه پس از آن پاسخ پرسید. - مگر چقدر گذشته است؟ ریوند خیره به موهای ساده‌ی نیل‌رام گفت: - چهل سال است که مردم آینده به پارسه می‌آیند. آروز آهی کشید و لب زد: - جادو را بیشتر از پیش باور کرده‌ام... و دیگر کسی چیزی نگفت و در سکوت مشغول خوردن غذا شدند. سه دختر ما، انگار حسابی افکارشان درگیر شده بود... یا شاید هم دیگر سوالی نداشتند که بپرسند.
  14. شه‌بانو با این حرف آرتان قهقه‌ای زد که ریوند ناراضی غرغر کرد. - تو یک خودشیفته هم هستی، این خصلتت را فراموش کردم بگویم. همه خندیدند زیرا می‌دانستند که لباس امشب آرزو را آرتان برایش انتخاب کرده بود و او پذیرفته بود. حالا یا چون حال نداشت لباس دیگری انتخاب کند، یا فکرش درگیر بود یا واقعا خوشش آمده بود. مهم نیست بگذریم. ریوند مهیار را که رو‌به‌روی آرتان بود معرفی کرد. - او مهیار است، مهربان و حامی جمع ماست، البته که همه می‌دانید توجه بیشتری به شه‌بانو دارد و آن آشوزوشت زیبای پشت‌سرش طلانقش نام دارد. عنصر وی آب است که باید تا کنون متوجه شده باشید. هر سه دختر سرشان را تکان دادند و مهیار به آن‌ها حضورشان را تبریک گفت. همچنین خون‌سرد خطاب به آن کنایه‌ی ریوند پاسخ داد: - از توجه بیشترم به شه‌بانو آگاهید و لازم است که دلیل آن را بگویم؟ آرزو ریز خندید و پناه با آن چشم‌هایی که برق میزد به حرف آمد: - می‌دونیم. امیدوارم خوشبخت بشید. همه خندیدند اما آرتان اخم غلیظی بر صورتش نشاند. خب قطعا دخترها هم فهمیده بودند برای چه، زیرا کسی سوالی نپرسید. ریوند به آخرین نفر رسید و خندان گفت: - و او نیز مهران پسر آرام جمع و برادر مهیار است. آشوزوشتش نیز شاخ‌پر نام دارد که بسیار مهربان و دل‌نازک است. عنصر مهران خاک و چوب است و اینک شما با جمع دوستانه‌ی ما آشِنا هستید. آرزو با این‌حرف ریوند سریع به حرف آمد و بهت‌زده خطاب به مهران گفت: - برادرت آب است اما تو خاک و چوب؟ این خیلی عجیب است! سه عنصر متفاوت در دو شخص خونی! ریوند خندید و راضی از دقت آرزو تکانی به خود داد. خشنود گفت: - دوست دارم نکته‌هایت را آرزو. همان‌طور که صبح به شما گفتم عناصر آب و آتش، چوب و فلز مکمل یکدیگر هستند و خاک در مرکزیت آن‌ها قرار دارد. اگر زوجی دو عنصر داشته باشند و یکی از آن عناصر مشترک باشند فرزندانشان می‌توانند از سه عنصر والدین باشند. البته خیلی نادر است و خطر دارد. ممکن است کودکی دو عنصر تضاد را به ارث برده و در نوجوانی بخاطر فشار زیاد جادو جان تسلیم کند. مهران شانس آورد که عنصر خاک و چوب را به ارث برد. مهیار به نشانه‌ی تایید حرف‌های ریوند سرش را تکان داد که آرزو مجدد خیره در نگاه ریوند پرسید: - اگر مهران عناصر چوب و آب را به ارث می‌برد... چی میشد؟ مهران خنده‌ای کرد و خود پاسخ سوال آرزو را داد: - آن‌وقت مرده بودم. آرزو سکوت کرد و ریوند سرش را به نشانه‌ی درست بودن حرف مهران تکان داد. آرزو سرش را پایین انداخت و غمگین و مغموم لب زد: - جادو رحمی ندارد... وحشتناک است. نوجوانی تا آن سن برسد و بعد بخاطر فشار جادو و عناصر ناهماهنگ جان بدهد؟ زنده‌زنده... بمیرد. آن هم جلوی خانواده‌اش. همه از تحلیل آرزو به وجد آمدند. همین‌طور بود اما تا کنون هیچ‌کدام آن‌قدر دقیق آن را بررسی نکرده بودند. شاید چون خوشبختانه هنوز با آن مشکل در خانواده‌ی خود رو‌به‌رو نشده بودند. ریوند که دید جو بسیار سنگین است صرفه‌ای کرد و خندان به حرف آمد: - پرقرمز را نیز بگذارید مجدد معرفی کنم. ققنوس زیبای من شاید نسبت به بقیه جثه‌ی کوچکی داشته باشد اما هوش بسیار بالایی دارد. از محدود ویژگی‌های موجودات جادویی قدرت تکلم است که پرقرمز آن را داراست. سه دختر سرشان را تکان دادند و پرقرمز خوشحال بال‌بال زد. هنگامی که تمام حیوانات جادویی رسیدند و پشت جادوگرانشان نشستند ریوند در راس میز ایستاد. پیراهن مردانه‌ی سفید و طلایی‌اش باعث شده بود پوستش گندمی‌تر به نظر برسد. دست‌هایش را به سوی آسمان بالا برد. انگار که می‌خواست دعا کند. چشم‌هایش را بست و بلند گفت: - یکتای یگانه‌ی پارسه، خداوند جادو تو را شکر می‌کنیم که جادو را بر ما نعمت دادی. مردم پارسه با جادو متولد می‌شوند؛ همه‌چیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همه‌جا را فراگرفته است و زندگی بی‌نهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند و تا ابدیت ماندگار شود. به یاری تو یزدان بزرگ.
  15. رامین از سوال نیل‌رام لحظه‌ای تعجب کرد اما سریع خود را جمع‌و جور کرد و خونسرد گفت: - او آتش‌رُخ است. اوم می‌خواهی نوازشش کنی؟ نیل‌رام سریع آن را رد کرد و رویش را برگرداند. رامین ابرویش را بالا انداخت، این دختر خود درگیری داشت؟ مرض داشت؟ ریوند خنده‌ی محوی بر لب نشاند و خطاب به رامین زمزمه کرد: - توجهی به او نکن، دیوانه است. صدای شه‌بانو به گوش رسید که داشت با نقره‌فام حرف میزد. گویا داشت او را نصیحت می‌کرد که چرا حمام نکرده و تنها نقره رنگ‌هایش را درخشان‌تر کرده است. برای استفاده از جادو باید تمیز باشد نه آن‌که با جادو خود را مرتب کند. پناه خندان همان‌طور که چین دامنش را درست می‌کرد به حرف آمد: - یه جورایی اون چهره‌ی درهم نقره‌فام رو درک می‌کنم! نیل‌رام و آرزو خندیدند که آرزو سریع گفت: - مثل یه مادر ایرانی رفتار می‌کنه! پناه راضی سرش را تکان داد و کمی روی پایش جا‌به‌جا شد. اضافه کرد: - همان‌طور اعصاب خوردکن و شیرین زبان. آرزو بالاخره قهقه‌ای زد که برخلاف آن‌دو، نیل‌رام ساکت ماند. زیرا تا به حال مادرش این‌چنین نبود. هرگز شیرین نبود همیشه اعصابش را خورد می‌کرد. این کار را بکن، آن کار را نکردی در نهایت هم پدر می‌رسید و دعوا میشد. معنی شیرین را نمی‌فهمید یعنی چه. ریوند پس از آن‌که آن‌ها آرام گرفتند، مفتخر صرفه‌ای کرد و بلند گفت: - بگذارید دوست‌هایم را به شما معرفی کنم. بهتر است یک معرفی رسمی داشته باشیم. دستش را به طرف رامین که رو‌به‌رویش بود دراز کرد و گفت: - او رامین و آن ققنوس پشت سرش، آتش‌رُخ است. همیشه گمان می‌کند بامزه است اما بی‌مزه‌ترین فرد جمع است. عنصر جادوی وی آتش است. رامین دستش را روی سینه‌اش نهاد و شوخ‌طبع خطاب به سه دختر جدید جمع گفت: - ریوند همیشه بی‌ذوق است. از آشنایی با شما مهربانوان زیبا خوشبختم. سعادت داشته‌ایم که شما را در پارسه دیده‌ایم. پناه ریز خدید و آهسته گفت: - برادر فکر می‌کند شیرین‌ است، درست فکر می‌کند! نیل‌رام با شنیدن تیکه کلام خز اینستاگرام، پوفی کشید و واکنشی نشان نداد. دوباره داشت دوگانه عمل می‌کرد. آرزو به حرف پناه خندید و موافق با وی سرش را تکان داد. ریوند بی‌توجه به رامین و بامزه‌پرانی‌هایش، به شه‌بانو اشاره کرد و ادامه داد: - او را می‌شناسید، خواهر زیبایم شه‌بانو با آشوزوشت اخمویش نقره‌فام، احتمالا هم می‌دانید که عنصر جادویش فلز است. نقره‌فام با حرف ریوند غرغری کرد و بال برهم زد. شه‌بانو خندید و خطاب به ریوند حق به جانب دست‌هایش را در سینه گره زد و گفت: - به او توهین نکن. می‌دانی که بعدا تلافی‌اش را بر سرت در می‌آورد. ریوند یکهو خندید و سریع رفت سراغ معرفی نفر بعدی، انگار قبلا یک‌بار زهرچشم نقره‌فام را دیده بود که بیشتر روی آن ها مکث نکرد. آرتان که کنار شه‌بانو بود را معرفی کرد. - او آرتان است، می‌توان گفت فرد خون‌سرد و منطقی جمع است، و آن آنزویش کهربا است. جادوگر عنصر خاک. آرتان مفتخر به خانم‌ها تعظیم کرد و با صدای رسایش گفت: - حضورتان به پارسه، سرزمین جادو را مجدد تبریک می‌گویم. سپس خطاب به آرزو گفت: - لباس امروزتان بسیار زیباست.
  16. اصلا انگار نه انگار که نیل‌رام حرفی زده بود و آرزو قصد داشت پاسخش بدهد. ریوند خوب تظاهر می‌کرد! همه متوجه شدند اما کسی چیزی به روی خود نیاورد. جادوگران حاضر در آن میز زویل همه برخاستند. با یک بشکن به دست ریوند، پایه‌هایی بر پشت سر صندلی جادوگران ظاهر شد. پناه گیج به آن‌ها خیره بود که آرزو کنجکاو لب زد: - موضوع چیه؟ ریوند خندان پاسخ داد: - دیدن این صحنه را به پاس قدردانی از باورهایت بگذار. منظورش چیست؟ آن‌قدر ناگهان اتفاق افتاد که حواس سه دختر از سوال بعدی‌شان پرت شد. ناگهان آسمان پر از پرندگان و موجوات جادویی شد. هر حیوانی از کوچک گرفته تا بزرگ پشت جادوگر خود فرود آمد و بر روی پایه‌های مخصوص نشست. صدای آن‌ها بسیار زیبا بود. در کنارش حسی همچون ترس در دل بینندگان خود می‌انداخت. پناه مشتاق آن‌ها را بررسی کرد. تا انتهای میز انسان و حیوان به ترتبب و نظم روبه‌روی هم‌دیگر قرار گرفته بودند. آشوزوشت‌ها را دیگر می‌شناخت، به لطف پر قرمز ققنوس‌ها را هم می‌دانست چیستند. اما یک حیوان را نتوانست بشناسد و آن حیوانِ کسی جز آرتان نبود. آرزو به محض آن‌که چرخید و حیوان آرتان را کمی آن‌طرف‌تر از خودش دید نتوانست دیگر خودش را کنترل کند. حیران لب زد: - خدای من... آنزو! بغض مجدد به گلویش چنگ انداخت. حیرت‌زده زمزمه کرد: - باورم نمی‌شه یه آنزو رو دارم زنده می‌بینم! آرتان با شنیدن حرف‌های آرزو لبخند زد و گفت: - می‌توانی نوازشش کنی. نامش کَهرُبا است. آرزو دیگر صبر کردن را جایز ندانست، صندلی‌اش را کنار زد و به طرف آنزو قدم برداشت. حیوانی زیبا به اندازه‌ی یک گوسفند که بر روی پایه‌ی پشت سر جادوگرش نشسته بود. سرش همچون شیرنر با یال‌های زیبا و بدنش همچون یک عقاب سر سفید با پنجه‌هایی خطرناک که به حتم شکار را درجا تکه‌تکه می‌کرد. با رسیدن به آنزو، از حرکت ایستاد. اکنون مردد شده بود دستش را جلو برد، ابهت این حیوان با آن اخمی که در نگاهش بود، دلش را لرزاند. اما آرتان با احترام اجازه خواست تا دست آرزو را بگیرد. آرزو که اجازه داد، دست آرزو را به‌ طرف سر کهربا هدایت کرد و خونسرد گفت: - کهربا مهربان است، نگاه اخم‌آلودش را نبین، روحش بی‌آزار تر از یک آشوزوشت است. آرزو با نوازش یال‌های زبر آنزو بغضش شکست و اشک‌هایش یکی پس از دیگری سقوط کردند. دیگر نمی‌توانست دوام بیاورد، داشت منفجر میشد. جلوتر رفت و مغموم لب زد: - می‌تونم بغلش کنم؟ آرتان موافق سرش را تکان داد و آرزو قبل از بغل کردن آنزو چشم بست، چشم‌هایش را بست تا دلش از نگاه خشمگین آن حیوان نلرزد و بعد آن حیوان مهربان و خوش‌بو را در آغوش کشید. گریان سرش را میان یال‌های شیر مانندش فرو کرد و زیر لب گفت: - دیدنت برایم قدر دیدن دنیاهای موازی ارزش دارد. سرش را عقب آورد و نگاهش را به چشم‌های آن شیر داد. کهربای نگاهش را که دید فهمید چرا نامش کهربا است. عقب‌تر رفت، اشک‌هایش را با دست زدود و خندان لب زد: - جناب آرتان، این نام برازنده‌ی اوست. آرتان شاداب و راضی خندید، کفی برای حرف آرزو زد و گفت: - اولین نفری هستید که کهربا به شما واکنش مثبت نشان داده است. افراد دیگر به زور او را نوازش می‌کنند. ولی برای اولین‌بار به شما هیچ واکنشی نشان نداد! آرزو خندید و خیره به آنزوی روبه‌رویش گفت: - اولش دست‌هام لرزیدن اما به شما و جادو اعتماد داشتم. یه حسی بهم گفت اون به قول شما مهربان تر از یک آشوزوشت است. آرتان به آرزو خیره ماند و آرزو معذب تشکر دیگری کرد. صدای سردرگم پناه به گوش رسید که پرسید: - آنزو چیه؟ تا حالا ندیده بودم. آرزو خندان به جای خود بازگشت و با ذوق برایش توضیح داد. - آنزو ترکیبی از شیر و عقابه، حیوانی به شدت باهوش و قدرتمند که بال زدن‌های پی‌درپیش طوفانی از شن و گردباد ایجاد می‌کنه. خیلی با ابهته! پناه آهانی گفت و خیره به آن حیوان سکوت کرد. واقعا جرات نزدیک شدن به آن را نداشت. البته که آرزو کله خراب بود و حسابش جدا است. نیل‌رام نگاهی به ققنوس رامین انداخت که رو‌به‌رویش بود. آهسته گفت: - نام او چیست؟ زیباست.
  17. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  18. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
  19. فصل دوازدهم آرزو چشم‌های خیسش را بالا آورد به ریوند خیره ماند. او می‌دانست مشکل چیست. سرش را به چپ و راست تکان داد و مبهم لب زد: - نه. از دستش نمیدم. به سختی بغض خود را فرو خورد و آب را جرعه‌جرعه نوشید. پناه و نیل‌رام که از رفتار های وی گیج بودند خواستند پرسان ماجرا شوند اما ریوند سریع بحث را به حرفه‌ای ترین روش ممکن تغییر داد. - مهران هم بالاخره آمد. همه سرشان را به سمتی که ریوند نگاه کرد، چرخاندند. مهران از سمت شمال شهر می‌آمد. با لبخند نزدیک شد و درودی بر همگان فرستاد. برادرش را در آغوش کشید و کنارش جای گرفت. پناه از دیدن همچون مردی واقعا به وجد آمده بود. آن‌که عضلاتش آن‌قدر بی‌محابا نمایان بودند، آن‌که لباسی نپوشیده بود و تنها شلواری از جنس کتان بر پا داشت، او را بیشتر مضطرب می‌کرد، آن‌قدری که باعث شده بود ضربان قلبش بالا رود. مهران لیوان آب گوارایی را که به لطف جادوی آب مهیار بود، برداشت و آن را یک نفس نوشید، لیوان را بر روی میز نهاد و خندان گفت: - خوشنودم که آخریم نفر نیستم. ریوند قهقه‌ای سر داد و از آن سر میز خم شد تا مهران را ببیند. گفت: - اما در هر حال دیر آمده‌ای! مهران عذرخواهی کرد و آرنج‌هایش را روی میز نهاد، خیلی موقر پاسخ داد: - در یزت دیو سپید دیگری رویت شده بود. ناچار بودم ابتدا آن را از میان بردارم. می‌دانی که ریوند، در غیر این صورت مجبور بودی میز طویل امشبت را از زیر دست و پای مردمان وحشت‌زده جمع کنی. ریوند راضی سرش را بالا و پایین کرد و دست‌هایش را در هوا تکان داد. - باشد حق با توست. بابت لطف بزرگت متشکریم. مهران قهقه‌ای زد که صدای غریبه‌ی دیگری به گوش رسید. این‌بار نزدیک‌تر بود، همان لحظه صندلی کنار آرزو را عقب کشید و رو‌به‌روی ریوند جای گرفت. - می‌بینم که جمع‌تان جمع است، منتهی گل مجلس‌تان کم بود که بالاخره شرف‌یاب شده‌ام. سه دختر تازه وارد با دیدن مردی با جذبه و جذاب آن هم در نزدیک خودشان شوکه شدند. این از حالت چشم و دهان‌شان مشخص بود. ریوند با دیدن رامین خندان دستی جلو برد و او را برای دیر رسیدنش سرزنش کرد. - دیر آمده‌ای اما زبانت خوب کار می‌کند. رامین خندان روی صندل خم شد و دست ریوند را فشرد. خطاب به مهیار گفت: - جرعه‌ای آب برایم بریز میهار، در یزت دیوهای سپید لانه کرده‌اند. پدرمان در آمد تا آن‌ها را کشتیم. مهران موافق با رامین سرش را تکان داد. مهیار لیوان آبی را جلوی رامین روی میز ظاهر کرد و گفت: - بهانه‌ات تکراریست. پیش‌تر مهران از آن استفاده کرد. رامین به خنده اتفاد و آب در گلویش گیر کرد. به سرفه افتاد که آرزو ناخواسته بر پشتش کوبید. رامین که بهتر شد از آرزوی مضطرب تشکر کرد. آرزو با دیدن رامین مردی زیبا که ابروان پیوسته و دماغ مناسب و رو فرمی داشت دلش لرزیده بود. آن شال سبز آبی دور پیشانی‌اش با آن پیشانی‌آویزهای جواهر نشان مردانه که دیگر هیچ، او را همون یک مرد اصیل ایرانی باستانی می‌دید. نگاهش را به سختی از رامین گرفت و خواهش می‌کنمی زمزمه کرد. دست‌هایش می‌لرزیدند، نگاهی به ریوند انداخت و مستاصل زمزمه کرد: - لطفا... ریوند مصمم نگاه از آرزو گرفت، چرا، چه شده بود؟ نیل‌رام که دیگر داشت از رفتار آن دو کلافه میشد، از روی صندلی برخاست و معترض گفت: - آرزو مشکلت چیه؟ از این پسره چی می‌خوای؟ آرزو غمگین به نیل‌رام خیره شد. و شه‌بانو ناخواسته خندید. گویا از لفظ این پسره، خوشش آمده بود. آرزو خواست دهان باز کند که ریوند زودتر تکانی به خود داد. از روی صندلی برخاست و با صدای بلندش گفت: - دوستان زمان به بامداد نزدیک است، همگی لطفا آماده شوید.
  20. ریوند مشتاق منتظر پاسخ آرتان ماند. می‌توانست با اضافه کردن خانواده‌ی آرتان به میز برکت بیشتری بگیرد. آرتان گردنش را تکانی داد و پوزخند زد، کنایه‌آمیز گفت: - فضول را بردند جهنم پرسید سیبی که خورده‌ایم سبز بوده است یا زرد! بهتر است همان‌جا در غزیوی بمانند. هرچه دور تر از هم‌دیگر باشیم آرامش بیشتری در محیط برقرار است. مهیار قهقه‌زنان سرش را تکان داد و اصلا از کنایه‌ی آرتان ناراحت نشد. پناه از کنجکاوی خواست سئوالی بپرسد اما آرتان سریع به حرف آمد و فرصتی به او نداد، انگار نمی‌خواست دیگر در موردش حرف بزند. - مهران کجاست؟ او را نمی‌بینم. مهیار ناگهان اخم غلیظی کرد و به صندلی تکیه داد. آن‌قدر ناگهانی که پایه‌های صندلی متزلزل شدند. همه خیره به مهیار منتظر حرف زدنش بودند که او خشمگین به حرف آمد: - مردک احمق، الماس کبودم را برداشته است و به دختری از یزت داده است. دخترک نیز الماس را گرفته و رفته است. تُفی هم به صورتش نیانداخته. همه با اتمام حرفش خندیدند که آرزو این‌بار به حرف آمد. متعجب به چشم‌های زمردی مهیار نگاه کرد و پرسید: - الماس کبود؟ مهیار سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد که شه‌بانو با ذوق به حرف آمد: - مهیار علاقه‌ی بسیاری به جواهرات دارد. او در عمارتش کلکسیونی از جواهرات جادویی دارد که از سفرهای زیادش در پارسه به دست آورده است. یادتان باشد شما را به آن‌جا ببرم. دیدنش همچون رویا می‌ماند. پناه سرش را تکان داد ولی آرزو یکهو توی خودش رفت. نیل‌رام هم که برایش مهم نبود. البته که نگاه حسادت‌آمیز آرتان به مهیار و شه‌بانو و حرص خوردنش از نگاه نیل‌رام دور نماند. پوزخند زد که ریوند متوجه‌ی آن شد. آهسته به گونه‌ای که تنها او بشنود پرسید: - چه چیزش به نظرت مسخره آمد؟ نیل‌رام نگاهی به ریوند با آن چشم‌های سیاهش انداخت. دهانش را باز کرد تا جوابی درخور یک فضول به او بدهد که ناگهان سر و صدای شهر بالا گرفت. ریوند سریع از جایش برخاست و گردن دراز کرد تا ببیند موضوع چیست، اوه شاهدخت پارسه آمده بود! لبخند مصلحتی بر لب راند و با رسیدن شاهدخت به جلوی عمارتش، تعظیم کرد. همه تعظیم کردند. شاهدخت که تنها برای بازدید آمده بود به تکان دادن سر اکتفا کرد و گذشت. با رفتنش ریوند با چهره‌ای نسبتا خنثی به جای خود بازگشت که پناه پرسید: - اون کی بود؟ لباس‌هاش به شدت تجملاتی بودن. ملکه بود؟ اصلا مگه اینجا پادشاه و ملکه داره؟ شه‌بانو او را به سکوت دعوت کرد و از لیوان آبی که به لطف جادوی مهیار مدام پر میشد نوشید. با صاف کردن گلویش نگاهی به ریوند انداخت و گفت: - ملکه و پادشاه هرگز از کاخ بیرون نمی‌آیند. شاهدخت نیز برای آن‌که بگوید ما پشت مردم هستیم آمده است. اما همه‌ی اعضای سرای جادوگران می‌دانند آن‌ها ترسوهایی هستند که تنها برای ثروت و طلا‌های درون خزانه‌ی پارسه آن بالا نشسته‌اند. مهیار لب گزید و خمشگین لیوانش را در دست فشرد. گفت: - و جادوگران حیوانات جادویی‌شان را می‌آورند. وگرنه او لایق داشتن یک لاماسو نیست. آرزو ناگهان در جایش تکان خورد. لاماسو؟ چشم‌هایش لرزیدند وقتی به مهیار خیره شد و پرسید که لاماسو واقعا اینجا هست یا خیر؟ و وقتی مهیار سرش را تکان داد آرزو دیگر سخت می‌توانست احساسات و افکارش را تحمل کند. انگار بار سنگینی بر روی قلبش نشسته بود. - لاماسو به شدت کمیاب است. اما آن‌ها طماع هستند. لاماسو باید برای جادوگری باشد که قدرتی برابر با قدرت آن موجود دارد نه کسانی که تنها به لطف طلاهای خزانه قدرت دروغین و نمادین دارند. ریوند که متوجه‌ی حال ناخوش آرزو شده بود، لیوان آبی را به سمتش هل داد. دلسوزانه لب زد: - شاید بهر باشد بروی و کمی هوا بخوری...
  21. شه‌بانو خندید و کمی روی میز خم شد. آهسته خطاب به پناه زمزمه کرد: - این را جلویش نگو، لطفا. آرتان اندکی ظرفیت شوخی‌اش پایین است. شاید ناراحت شود و برود. نیل‌رام بی‌حوصله نگاهش را به شه‌بانو داد و با تمسخر گفت: - مگه جادوگر نیست؟ بی‌جنبه بودن یکی از صفات مهم منفی برای جادوگرها به حساب نمیاد؟ مثلا یهو بی‌جنبه‌گیش اوت کنه و بزنه الکی یکی رو بدبخت کنه. جادو هم به چه کسایی داده میشه! شه‌بانو از تغییر وضعیت ناگهانی نیل‌رام تعجب کرد اما شانه‌اش را بالا انداخت. پناه راضی از حرف‌های نیل‌رام لبخند بر لب داشت. خوب بود. واکنش نشان دادن به معنای تغییر موضع افسردگی‌اش بود. دقیقا همین‌قدر مودی و ناگهانی. افسردگی با کسی شوخی ندارد، هرگز نباید آن را بی‌اهمیت جلوه داد. پاسخ شه‌بانو هر سه را کنجکاو کرد. - خب آرتان شرایط خاصی دارد. او در میان یک خانواده‌ی هفت نفره تنها کسی است که توانست جادوگر شود. طبیعی است که اندکی جدی برخورد کند، زیرا مسئولیت سنگینی بر روی دوش اوست. پناه کنجکاو جلوتر آمد و با آن چشم‌های براقش پرسید: - یعنی چی؟ مسئولیت چی رو داره؟ شه‌بانو محتاط اطراف را بررسی کرد. وقتی از عدم حضور آرتان مطمئن شد لب باز کرد: - خراجی که سرای جادوگران به ما می‌دهد اندازه‌ی خوبی دارد اما برای آرتان که خانواده‌اش کشاورز هستند و تعداد افرادشان زیاد است خیلی کفایت نمی‌کند. برای همان مجبور است بیشتر کار کند تا خراج بیشتری بگیرد. خب زندگی خرج دارد. نیل‌رام متمسخر آه کشید و لب زد: - حتی اینجا هم درگیر پول در آوردن و خورد و خوراک هستن! پناه غمگین سرش را تکان داد که ریوند در کنار نیل‌رام جای گرفت. نیل‌رام سریع تکانی خورد، انگار معذب شده بود اما به روی خود نیاورد. ریوند نیم‌نگاهی به نیل‌رام انداخت و خطاب به شه‌بانو گفت: - خواهر لطفا از زندگی خصوصی دیگران صحبت نکنید. شاید نباید چیز‌هایی گفته شود. بدون نگاه کردن به شخص خاصی ادامه داد: - شاید دوست‌هایمان جنبه نداشته باشند و اشتباه برداشت کنند. نیل‌رام که سریع حرف ریوند را به خود گرفت خشمگین لب گزید و گفت: - اگه زودتر می‌گفتی که خواهرت حالش خوب میشه و جادو این‌قدر سریع عمل می‌کنه شاید اون‌طوری رفتار نمی‌کردم! مقصر رفتار من فقط و فقط بخاطر بی‌خیالی جناب‌عالی بود! ریوند ابرویش را بالا انداخت. کمرش را به عقب تکیه داد و سرش را کامل به سمت نیل‌رام چرخاند. حق به حانب گفت: - عجب رویی داری، و تو می‌گفتی که جادو را باور نداری، غیر از این است؟ نیل‌رام که دیگر از شدت خشم قرمز شده بود؛ خواست دهان باز کند که صدای پناه مانع‌اش شد. - جادو قدرت زیادی داره. اما سوالی اینجاست که چرا ما جادو نداریم؟ چرا جادو توی آینده نیست اما توی گذشته هست؟ ریوند و نیل‌رام هر دو خشمگین هم‌دیگر را دیدند و روی از هم گرفتند. نیل‌رام کمی پشتش را به سمت ریوند چرخاند تا آن قیافه‌ی از خود متشکرش را نبیند. ریوند پوزخندزنان پاسخ پناه را داد: - دلایل‌اش مشخص نیست. اما خوشحال هستم که شما وجودیت آن را قبول کرده‌اید. پناه لبخند بر لب، اطراف را دید. آن صفا و مهربانی را و مجدد زمزمه کرد: - شاید جادو رو هنوز عمیقا قبول نکرده باشم اما این گرمی و صفا رو قبول دارم. سال‌هاست توی ایران دیگه مردم این‌قدر صمیمی نیستن. شه‌بانو غمگین انگار که از ماجرا و منظور حرفش خبر داشته باشد، سرش را تکان داد. - به لطف جادوست که اکنون آرامش در پارسه بر قرار است. اگر آن نبود به حتم شما نیز در اینجا نبودید. پناه، نیل‌رام و آرزو هر سه سرشان را به طرف صاحب صدا چرخاندند. آرتان مجدد آمده بود. نزدیک غروب برای لباس‌های ریوند و دخترها به عمارت آمد و پس از همکاری با شه‌بانو رفته بود. کجایش را نمی‌دانم. صندلی کنار شه‌بانو را عقب کشید و رویش نشست. پاهایش را روی هم گرداند و دست‌هایش را در سینه‌اش قفل کرد. شه‌بانو خندان سرش را تکان داد و گفت: - به لطف نگهبانان آرامش در اینجا برقرار است. ریوند خندان به میان‌شان پرید. - و البته به لطف یاری پروردگار. همه سرشان را تکان دادند جز نیل‌رام که موافق حرف‌هایشان نبود. اخم‌آلود به حرف‌هایشان گوش می‌داد که مهیار نیز به جمع پیوست. او کنار پناه جای گرفت، رو‌به‌روی شه‌بانو، همان‌طور که لیوان آبی از جادوی خودش بر روی میز ظاهر شد و آن را یک نفس نوشید، گفت: - آرتان خانواده‌ات را نیاوردی؟
  22. فصل یازدهم با گذر پاسی از غروب خورشید در پارسه، مردم به جاده‌های خاکی شهر آمدند و میز و صندلی هایشان را در گوشه‌و‌کنار شهر چیدند. از انارهایی که داشتند و جمع کرده بودند تا گندم و جویی که برایشان از کشت تابستانی باقی‌مانده بود؛ از سیب‌زمینی و آجیل‌های تابستانه تا گوشن بریانی و مرغ، پیاز که جزوی از اصل غذا‌ها بود. همه و همه را برای این روز و جشن به میان آورده و روی میز هایشان نهاده بودند. زیبایی این شهر با هیاهوی مردمش بیشتر شده بود. سر و صدای کودکان در تمام رده‌های سنی انرژی بیشتری به شهر می‌داد. صدای موسیقی را که دیگر نگویم. نوای نت‌های موسیقی... صدای سنتور و قانون بر روی بام‌های خانه‌ها به گوش می‌رسید. نوازندگانی که هماهنگ نوت‌ها را می‌نواختند و جادویی که صدا را منعکس می‌کرد. به گونه‌ای که در تمام شوش مردم صدای موسیقی را به یک اندازه می‌شنیدند. نوایی بسیار آرامش‌بخش و ملایم که در آسمان تیره‌ی شب همچون لالایی می‌مانست. در جلوی عمارت ریوند نیز میز و صندلی‌هایی تدارک دیده شده بود. ریوند و شه‌بانو ایستاده بودند تا هر مهمانی که از آشنایان بود را دعوت کنند که بیاید و بر سر میز بنشیند. اینجا رسم جالبی داشت گویا هر میزی که در نیمه‌ی شب شلوغ‌تر بود، برکت سالش بیشتر میشد. برای همین صاحب عمارت‌ها مهمان‌نوازی بیشتری می‌کردند، زیرا ماه آخر سال قدیمی بود. جشن سپندار آخرین جشن سال فعلی به حساب می‌آمد. نیل‌رام خیره به سیل مهمان‌ها که با شه‌بانو صحبت می‌کردند، در افکارش غرق بود. داشت به بازگشت فکر می کرد، وقتی بازگردد باید چه کاری انجام بدهد؟ صدای پناه در کنار گوشش به صورت زمزمه‌وار طنین انداخت: - این لباس خیلی بهت میاد. نیل‌رام نگاه از شه‌بانو که با دختری صحبت می‌کرد گرفت. خودش را دید، لباسی به رنگ سبزآبی پوشیده بود با مروارید‌های نقره‌ای که بر روی آن ماهرانه کار شده بودند. طرح بادوم بته‌جقه درون دامن لباس نیز زیبایی آن را دو چندان می‌کرد. البته که با اصرار شه‌بانو این را پوشیده بود. خودش ترجیح داد اصلا نیاید، اما اصرار شه‌بانو را که بر سر ریوند دید فهمید مقاومت در برابر خواسته‌ی شه‌بانو فایده‌ای ندارد. انگار این جشن برای شه‌بانو ارزش دیگری داشت که آن‌قدر بر حضور همه در جشن مصمم و جدی بود. نگاهش را از لباس خود گرفت و به پناه داد. لباس پناه نیز زیبا بود. یک لباس با دامن بلند حریر به رنگ آبی آسمانی که از زیر سینه تا پایین دامن را نوارهای طلایی در برگرفته بود. انگار که رگ‌های خونی یک بدن بودند. می‌درخشیدند و جلب توجه می‌کردند. نیل‌رام لباس پناه را زیبا خطاب کرد و پناه خوشحال تشکری زیر لب زمزمه کرد، زیرا سلیقه‌ی خودش بود. اما آرزو؛ چرا چیزی نمی‌گفت؟ پناه نیم‌نگاهی به آرزو که جلویشان نشسته بود انداخت. پشت این میز بلند افراد جدید نشسته بودند اما آرزو بدون کوچک‌ترین واکنشی به آن‌ها خیره به رومیزی ترمه‌ی آبی رنگ در فکر بود. پناه لگدی به پایش زد. صدایش زد اما افکارش شدیدا درگیر بود. لگد محکم‌تری از زیر میز به پایش کوبید و صدایش بلند‌تر به گوش رسید: - آروز چه مرگته؟ چرا یهو جنی شدی؟ صدایش به گوش ریوند که آن‌طرف‌تر ایستاده بود هم رسید. پشت آرزو بود اما سرش را برگرداند و آرزو را نگاه کرد. حالت چهره‌اش مرموز بود. موضوع چست؟ انگار او می‌دانست مشکل آرزو بهر چه است. آهی کشید و مجدد به مهمان‌ها سلام کرد. پناه آرزو را دید که گیج سرش را بالا آورد و پرسید چه شده است؟! عجیب بود. آرزو مشتاق بود تا جشن شروع شود که بتواند افراد جادویی را ببیند، اما اکنون چه مرگش شده است؟ شه‌بانو از مهمانان جدید فاصله گرفت و به این سوی آمد. کنار آرزو نشست و دستش را روی شانه‌ی دوست جدیدش نهاد. با لبخندی بر لب گفت: - آرتان را دیدید؟ آرزو آهسته سرش را تکان داد. مغموم پاسخ‌اش را زیر لب زمزمه کرد: - توی خونه دیدیمش. همونی که لباس‌هاش کم‌و‌بیش پوست‌ماری بودن؟ پناه مورمورش شد و سریع اضافه کرد: - و البته چندش!
  23. صدای شه‌بانو باعث نشد نیل‌رام باز هم واکنشی نشان بدهد. شه‌بانو لباسی از حریر کرم رنگ پوشیده بود و سعی داشت زیاد صاف حرکت نکند زیرا زخمش هنوز کمی درد داشت. مجدد به حرف آمد: - من حالم خوب است. ریوند گفت با او بابت بیخیالی‌اش دعوا کرده‌ای. ممنون تو هستم. نیل‌رام تکانی خورد و این از نگاه شه‌بانو پنهان نماند. دست جلو برد و پتویش را کشید. خیره به چشم‌های باز نیل‌رام گفت: - جشن امشب حالت را خوب می‌کند. صدای نیل‌رام شه‌بانو را به حرف زدن بیشتر امیدوار کرد. داشت جواب می‌داد. - نیازی به جشن ندارم. حالم خوبه. شه‌بانو لب‌های صورتی رنگش را تکان داد و با انرژی بیشتری گفت: - بهتر می‌شوی. بیشتر پتو را کنار زد و دست نیل‌رام را گرفت. او را وادار به نشستن کرد و خیره در نگاهش گفت: - امشب تمام مردم جشن می‌گیرند. خوب نیست یکی در عمارت ما تنها و غمگین باشد. ننگ بر ما اگر او را تنها بگذاریم. نیل‌رام کلافه پوفی کرد و به شه‌بانو چشم دوخت. زخم روی سینه‌اش توجه او را جلب کرد. لب زد: - چقدر زود خوب شدی! شه‌بانو لبخند بر لب دستی بر سینه‌اش کشید و پاسخ داد: - درد دارد اما خوشخبتانه سمی در بدنم نبود. آن دیو اگر سم را به من منتقل می‌کرد به حتم زنده نمی‌ماندم. آهی کشید و لب زد: - همیشه آن‌قدر خوشحال نیستیم. نیل‌ر‌‌ام به شه‌بانو خیره ماند. نگاهش، چیزی می‌گفت. چیزی که در اعماق دلش نهفته بود. لب زد: - فقط تو و ریوند هستین؟ بقیه‌ی خانوادتون کجان؟ شه‌بانو با این سوال نیل‌رام سرش را پایین انداخت. لبخندش کم‌کم محو شد. زمزمه کرد: - آن‌ها به دست دیوهای مازندران کشته شده‌اند. سال هاست که می‌گذرد. نیل‌رام با شنیدن این حرف ابرویش را بالا داد. انتظار نداشت آن‌ها مرده باشند. شه‌بانو از روی لبه‌ی تخت برخاست و سعی کرد خودش و احساساتش را کنترل کند. گفت: - بیا، دوست‌هایت منتظر هستند. لحظه را باید قدر دانست. از جشن که بازگشتیم هر چقدر می‌خواهی شب تا صبح را زانوی غم در آغوش بگیر. نیل‌رام خسته از جایش برخاست که شه‌بانو دستش را گرفت. مصمم در نگاه عسلی نیل‌رام گفت: - اگر اجازه بدهی اندکی جادو به تو منتقل کنم. حالت را خوب می‌کند. نیل‌رام سریع دستش را پس کشید. مخالفتش کاملا واضح بود. به طرف در رفت و جدی گفت: - جادو رو قبول ندارم. شه‌بانو گیج و متعجب به رفتنش خیره شد. مگر نه آن‌که دید چگونه سینه‌اش شکافته شده بود و اکنون خوب است. پس چطور می‌توانست جادو را باور نکند؟
  24. فصل دهم نیل‌رام با گذشت دقایقی بسیار، هنوز هم غمگین بر گوشه‌ای از تخت نشسته و در سکوت زانوانش را در آغوش گرفته بود. چیزی نمی‌گفت، در بحث آن دو نفر مشارکت نمی‌کرد. فقط و فقط فکر می‌کرد. اما چه چیزی افکارش را آن‌قدر دیگر کرده است؟ شاید داشت به بی‌توجهی ریوند به خواهرش فکر می‌کرد. آیا اگر روزگاری برادر می‌داشت، او نیز آن‌قدر به نیل‌رام بی‌توجه بود؟ گاهی فکر می‌کرد اگر یک فرزند دیگر در خانواده بود، اگر خواهر یا برادری داشت شاید پدرش همسر دومی نمی‌گرفت... شاید. آرزو خشمگین ضربه‌ای به پشت سر نیل‌رام زد و گفت: - به چی فکر می‌کنی؟ دو دقیقه حواست رو بده من ببین دارم چی میگم! نیل‌رام بی‌روح سرش را بالا گرفت. خیره در نگاه آرزو منتظر ماند تا حرفش را بزند. آرزو کلافه دستی بر صورتش کشید و خسته گفت: - بیاین بریم دیدن شه‌بانو، نگرانشم. نیل‌رام ناخواسته پوزخند زد. هنوز بیست و چهار ساعت هم از آشنا شدن با شه‌بانو نمی‌گذشت، آن‌وقت او نگرانش میشد! جوگیر نَدید بَدید. سرش را پایین انداخت و مصمم پاسخ داد: - نمیام. برام مهم نیست. پناه که سرش پایین بود، با این حرف نیل‌رام نگاهی به او انداخت. نگران زمزمه کرد: - باز رفتی توی خودت؟ افسردگیت گل کرد؟ الان وقتش نیست. آرزو خشمگین فریاد زد: - نیل‌رام لطفا به خودت بیا! الان وقت این مسخره بازی‌هایه من انرژی ندارم، من امید ندارم، اصلا چرا زنده ام نیست! نیل‌رام خنثی به هر دویشان نگاه کرد و چیزی نگفت. دیگر حوصله‌ی حرف زدن هم نداشت. دیگر نمی‌خواست دهان باز کند. افسردگی‌اش گل کرده بود. شاید ریوند آن تلنگر را به زندان افسرده‌اش زد. پناه کلافه برخاست و به طرف آرزو رفت. گفت: - شروع شد. آرزو خشمگین به طرف در قدم برداشت، آن را گشود و در حینی که از اتاق خارج میشد حق‌ به جانب گفت: - نمی‌خوام بودنم توی سرزمین جادو رو با یه افسرده‌ی روانی هدر بدم! در را کوبید و رفت. پناه خیره به در آهی کشید و کنار نیل‌رام جای گرفت. دستش را صمیمانه در حصار گرم دست‌های خودش گذاشت، آهسته لب زد: - به خودت بیا. باهام حرف بزن دختر. موضوع چیه؟ پناه غمگین به نیل‌رام خیره بود. احساس کرده بود که داشت مجدد تغییر وضعیت می‌داد. آن خونسرد بودن‌هایش، آن سکوت‌هایش در طول گردش در شوش و و یزت نشان از بازگشت افسردگی‌اش می‌داد. اما اکنون، شاید بگو مگو هایش با ریوند باعث فعال شدن این وضعیت شده بود. نیل‌رام پاسخی به او نداد. هیچ واکنشی. پناه خسته از منتظر ماندن لب باز کرد که صدایی از بیرون توجه‌اش را جلب کرد. - پناه نیل‌رام بیاین لباس برای جشن انتخاب کنین! صدای آرزو بود. صدایش آن‌قدر شاد و پر انرژی بود که انگار نه انگار دوستش در افسردگی حاد به سر می‌برد. پناه دست نیل‌رام را فشرد و برخاست. به طرف در رفت و زمزمه کرد: - من بیرون منتظرتم، زود بیا. پناه که رفت نیل‌رام همچنان در سکوت به پتوی روی تخت خیره بود. برایش مهم نبود. ریوند چقدر بی‌مهر است. خواهرش در بستر مرگ است و او نگران لباس جشن مهمانان‌اش است. جشن؟ اصلا شادی نیاز است؟ بهر چه باید شاد بود؟ خودش را لغزاند و روی تخت دراز کشید. به زیر پتو خزید و سعی کرد چشم‌هایش را ببندد. در ذهنش حرف‌ها و تحلیل‌های زیادی در حال شکل گرفتن بود. انگار صد ها نفر در سرش حرف می‌زدند. یکی گله می‌کرد، یکی نصیحت، دیگری پاسخ می‌داد. آن یکی فریاد می‌کشید. دیگری سکوت کرده و آن‌ها را می‌نگریست. دخترکی گریه می‌کرد اما هیچ‌کس به فکر نیل‌رام نبود. همه نیل‌رامی دگر بودند که برای خود می‌زیستند. در باز شد، کسی وارد گشت و به آرامی در را بست. نزدیک که آمد بوی عطری به مشام نیل‌رام رسید. یک عطر دلپذیر. یک عطر... آشِنا. صدایش پشت آن عطر به گوش رسید. - دوست‌هایت پایین منتظر تو هستند.
  25. ریوند ترجیح داد ساکت بماند، زیرا مهمان‌هایش درک نمی‌کردند او چرا نگران نیست. اگر مهیار نزدش نبود به حتم تگران میشد اما مهیار که باشد، ریوند بود و نبودش فرقی ندارد. شه‌بانو همان که مهیار را ببیند بهبود پیدا می‌کند. با فکرش پوزخدی زد که نیل‌رام سریع واکنش نشان داد. گمان کرد به او می‌خندد. اخم‌آلود گفت: - شاید اینجا جادو داشته باشین اما عقل و شعور و درک ندارین! ریوند سرش را بالا گرفت و گیج به نیل‌رام خیره شد. بحر چه این‌چنین حرف میزد؟ منظورش ریوند بود؟ آرزو زانویش را به پای نیل‌رام کوبید تا به او بفهماند بهتر است چیزی نگوید. نیل‌رام اما خشمگین چایش را روی میز ریوند کوبید و برخاست. به سمت پله‌ها رفت و تند‌تند از آن‌ها بالا رفت و از دیدرس خارج شد. ریوند با بهت به آرزو خیره شد و پرسید: - رفتارش بحر چه این‌چنین عصبناک بود؟ پناه در سکوت چایش را نوشید و از جای خود برخاست. به دنبال نیل‌رام رفت و محلی به ریوند نداد. آرزو سر تاسفی برای رفتار بی‌شرمانه‌ی آن‌دو تکان داد و لب زد: - چیزی نیست، فقط زیادی شوکه شده‌اند، من هم همین‌طور. بابت چای از ریوند تشکر کرد و دنبال آن‌ها به طبقه‌ی دوم رفت. ریوند اندکی به پله‌ها خیره شد و سپس مجدد کارش را ادامه داد. انگار نیل‌رام براش حکم یک حیوان وحشی را داشت. هر لحظه آماده‌ی حمله، گاهی آرام و گاهی خطرناک. پر قرمز از پنجره رسید و روی میز فرود آمد. آتشش را مهار کرد تا کاغد های ریوند را همچون دو دفعه‌ی قبل نسوزاند. ریوند نگاهی به او انداخت و مجدد توجه‌اش را به نشوشته‌های روی کتاب داد. - حالش چطور است؟ ققنوس زیبا صدای جالبی از خود تولید کرد و ریوند راضی سرش را تکان داد. - بسیارخب، به مهیار بگو آیا برای شب باید آماده شوم یا به لطف زخمی شدن شه‌بانو نیازی به حضور در جشن نیست؟ ققنوس بدون آن‌که پرواز کند تا سوال را ببرد، مجدد صدایی از خود بیرون داد که ریوند اخم کرد. البته آن لبخند کم‌رنگ هم روی لب‌هایش بود. سرش را آهسته تکان داد و گفت: - به حق که شه‌بانوست. با آن‌که سینه‌اش شکافته شده است اما بیخیال من و جشن نمی‌شود. بسیارخب پرقرمز به خواهرم بگو تا شب استراحت کند. لباس‌های خود و مهمانان را آماده می‌کنم. ققنوس سرش را تکان داد و مجدد چیزی گفت. ریوند این‌بار نگاه از کتاب برداشت و ققنوس را خشمگین دید. لب گزید و با حرص گفت: - بسیارخب! لطفا پرقرمز، لطفا همچون خواهرم رفتار نکن. بگو آرتان بیاید. ما را کشت با آن نکته‌هایش. انگار نه انگار که زخمی‌ست. بعد آن دخترک نیل‌رام نگران وضعیت اوست! از جایش برخاست که پرقرمز ترسید و سریع پرواز کرد و مجدد از طرف پنجره بیرون رفت. ریوند خسته دستی بر موهایش کشید. لب زد: - تنها یک‌بار آرتان لباس خوبی پوشید و اکنون شه‌بانو گمان می‌کند او بهترین هماهنگ کننده‌ی لباس‌های جشن است. کتاب را عصبانی بست و به طرف اتاقش قدم برداشت. اتاقش در طبقه‌ی سوم بود. همان‌طور که پله‌ها را بالا می‌رفت در افکارش نسبت به آرتان حسودی کرده و قصد داشت او را بزند. خندیدم و به رفتنش خیره شدم. می‌رفت تا اندکی استراحت و حمام کند، زیرا با آمدن آرتان محال بود بتواند بخوابد.
×
×
  • اضافه کردن...