-
تعداد ارسال ها
403 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
16 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
پارت سوم رفتم و رو نیمکت جلویی نشستم، مهناز با لبخند بهم گفت: ـ با توجه به اینکه اینقدر سریع اومدی، پس خبر رو شنیدی! با شادی گفتم: ـ از کجا پیداش کردی؟ همین لحظه مریم هم اومد تو کلاس و کنارم نشست. مهناز ادامه داد: ـ والا من داداشم تو کار وبلاگ درست کردن برای بازیگراست، پول خوبی هم توشه، دیشب میگفت که ایمیل مهدی آرتی رو پیدا کرده و قراره بابت درست کردن وبلاگ سهند و متین معیری باهاش صحبت کنه. مریم با تعجب پرسید: ـ یعنی این پسره در آن واحد مدیر برنامه دوتا بازیگره؟ مهناز همون جور که کتاباشو جمع میکرد گفت: ـ شایدم بیشتر. نمیدونم. خلاصه که دیروز یواشکی تو کامپیوتر دیدم و برات آوردم. بعد از تو جیب مانتوش یه ورقه درآورد و داد سمتم. با شادی ازش گرفتم. مریم گفت: ـ خب تیارا میخوای چیکار کنی؟ بلند شدم و گفتم: ـ همون کاری که چند سال پیش باید انجام میدادم. بعدش زنگ مدرسه خورد و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سرکلاس. به غزاله موضوع و گفتم. با هیجان گفت: ـ بنظرت جواب میده؟ با هیجان به کاغذ توی دستم نگاه کردم و گفتم: ـ تا امتحان نکنیم که نمیفهمیم! غزاله با شیطنت گفت: ـ پس بعد از مدرسه میریم کافینت؟ چشمکی بهش زدم و گفتم: ـ دقیقا!
-
پارت دوم با صدای برپا گفتن بچها، از فکرم بیرون اومدم. اصلا حوصله درس و نداشتم. به غزاله خیلی آروم گفتم: ـ من میرم بیرون یکم هوا بخورم. غزاله با تعجب گفت: ـ حالت خوبه؟ میخوای باهات بیام؟ یه نوچی کردم و از معلم اجازه گرفتم و از کلاس خارج شدم. تو راهروی مدرسه وایستادم و به بارش برف نگاه کردم؛ عمیق بهم آرامش میداد؛ چشمام رو بستم و گردنبند پاکت نامهای که مادربزرگم برام خریدهبود و توش کلمات مثبت حک شدهبود و تو دستم فشردم و از صمیم قلبم آرزو کردم که خدا یه نگاهی به دل عاشقم بندازه؛ حتی اگه حکمت نباشه اما؛ من این آدم و خیلی دوست دارم. این همه سال گذشته و هنوز ذرهای از دوست داشتنم نسبت بهش کم نشده؛ دیگه از این علاقه بیسرانجام و دلتنگی خسته شدهبودم؛ دوست داشتم که حداقل میتونستم به روی خودم بیارم و این حرفا رو ابراز کنم؛ یهو صدای پای یکی و شنیدم و سریع برگشتم؛ دیدم که مریمه! یکی از بچهای خوشنویسی که از من یکسال کوچیکتر بود ولی تو کلاسهای فوق برنامه باهم همگروهی بودیم، اونم مثل خیلی از بچهای دیگه ای که منو میشناختند از عشق و علاقهی من نسبت به سهند، مطلع بود. با لبخند اومد سمت من و گفت: ـ بیرون چیکار میکنی دختر عاشق؟ سرما میخوریا! با لبخند جوابش رو دادم گفتم: ـ مهم نیست؛ دیدن برف همیشه بهم آرامش میده. اومد رو پله نشست و گفتم: ـ نکنه تو هم حوصله کلاس رو نداشتی که جیم زدی! با لبخند گفت: ـ یکیش همین موضوعه و یه دلیل دیگش بخاطر تو. با تعجب پرسیدم: ـ من؟! سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و برگشت سمتم و گفت: ـ تیارا، مهناز احمدی رو میشناسی دیگه؟ گفتم: ـ همین همکلاسیت که تو شطرنج مقام اول و آورد؟ با تایید گفت: ـ آفرین خودشه. این ایمیل مدیر برنامهی سهند و پیدا کرده. با تعجب و هیجان از جام بلند شدم و گفتم: ـ چی؟ از کجا پیدا کرده؟ ـ نمیدونم. معلم اومد سر کلاس وقت نکردم ازش بپرسم ولی اگه واقعا پیدا کرده باشه! پریدم وسط حرفش و با شادی گفتم: ـ میتونم از این طریق به گوش سهند برسونم که یه تیارایی هست که اینقدر عاشقشه؛ میفهمه که من وجود دارم. با ذوق من، اونم ذوقی کرد و گفت: ـ آره دقیقا. ولی سعی کن که ایمیل خوده سهند و حتما ازش بگیری. بهرحال به خودش بگی خیلی بهتره تا اینکه بخوای به مدیر برنامهاش بگی. همین لحظه زنگ تفریح خورد، با هیجان رفتم سمت کلاس دوم انسانی و دیدم هنوز معلمشون سرکلاسه، تقهای به در زدم و وارد شدم. بچها داشتن وسایلشون رو جمع میکردن؛ چشمم به مهناز خورد که نیمکت آخر نشسته بود، انگار میدونستم که مریم بهم موضوع رو گفته، دستی برام تکون داد و باعث شد که سریعا برم سمتش.
-
پارت اول به بارش برف بیرون از پنجرهی کلاس خیره بودم که با صدای غزاله به خودم اومدم: ـ چیه تیارا خانوم؟ بازم که تو فکری! با ماژیکی که توی دستم بود، اسمش رو روی نیمکتمون نوشتم و با خستگی گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ شده. غزاله بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دختر تو نمیخوای بیخیالش بشی؟ جوابشو ندادم و به نوشتن روی نیمکت ادامه دادم که غزاله با صدای بلندتری گفت: ـ وای تیارا بسته دیگه. یکم رو میز جای خالی بزار ما تقلبامون رو روش بنویسیم. کل میز شده اسم سهند فرهمند. بازم چیزی نگفتم و به بارش برف خیره شدم. سهند فرهمند عشق ده سالهی من، بازیگر سینما و تلویزیون که از وقتی یادم میاد دوسش داشتم و این علاقه همراه با سنم رفته رفته بزرگتر شد، زمانی که یازده سالم بود تو شبکه دو دیده بودمش و از اونجا بهش دل بستم؛ همه میگفتن این یه عشق بچگانست که از سرم میپره اما؛ نه تنها کمرنگ نشد بلکه روز به روز بیشتر تو دلم جا باز کرد، تمام اخبارهای مربوط بهش رو دنبال میکردم. تمام سریال، مصاحبههاش و تمام دیالوگاش و حفظ بودم، این آدم مثل نیمهی من بود که هر روز و هر ساعت باهاش زندگی میکردم اما اون حتی از وجود من خبر نداشت، حتی نمیدونست یکی هست که اینقدر دیوانه وار دوسش داره و حاضره بخاطرش از خودش بگذره، هر روز سر نمازم دعا میکردم که حداقلش بفهمه که من اینقدر دوسش دارم. خدارو چه دیدی؟ شاید اونم عاشقم شد، شاید از من خوشش اومد، بعد به خودم میگفتم اون همه دخترای داف دورشن، میاد عاشق یه دختر شهرستانی ساده میشه؟!اما؛ امید بود که منو مجبور به ادامه مسیر میکرد، خیلی سعی کردم که بیخیالش شم و ازش دست بکشم اما؛ نتونستم، بالاخره هرجوری که بود باید بهش میفهموندم که یه تیارایی هست که اینقدر عاشقشه و دوسش داره.
-
نام رمان: فراموشم نکن ژانر رمان: عاشقانه نویسنده: غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه: دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما؛ نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد میشوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم میشد و... مقدمه: تو رفتی و من گمان میکردم که برنمیگردی اما همیشه باور داشتم که چیزی در من گم شدهبود چون تو در من زنده بودی، با تک تک احساسات و حرفهایم عجین بودی. وقتی سکوت میکردم، این تو بودی که حرف میزدی؛ درست مثل یک همزاد. من رو به یاد بیار که عاشق توام. در این طوفان دم به دم همیشه کنار تو خواهم بود.
-
درخواست مصاحبه نویسندگان
QAZAL پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : مصاحبه با نویسندگان نودهشتیا
سلام درخواست مصاحبه دارم- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست انتشار رمان داستان جزیره | تکمیل شده نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
مرسی عزیزم🥹🫂🫶- 22 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست انتشار رمان داستان جزیره | تکمیل شده نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
سلام عزیزم ممنونم. بله دیدم عالیه🥹👌🫶 رمان همسایهی من هم قرار میگیره؟- 22 پاسخ
-
- 1
-
-
نام دلنوشته: اغما نویسنده: غزال گرائیلی ژانر: اجتماعی بعضی اوقات به این فکر میکنم اگه تو خانوادهای بودم که از صمیم قلبشون دوسم داشتن و واقعا بهم افتخار میکردن، زندگیم چجوری میشد؟! یعنی دیگه ته قلبم احساس ناامیدی و بی ارزش بودن نمیکردم؟ دیگه ته قلبم احساس خستگی نمیکردم؟ دیگه ته قلبم دنبال این نبودم که همه رو از خودم راضی نگه دارم؟ دیگه ته قلبم اون اعتماد بنفس کافی رو داشتم؟ نمیدونم ولی ما همیشه از ضربه زدن اطرافیان و شکستن قلبمون توسط بقیه ناراحت میشیم اما بنظرم اولین و بزرگترین ضربه؛ تروماهاییه که از طریق پدر و مادرهاییه که با تحقیر کردن بچهاشون، ارزش و شخصیتشون رو ازشون میگیرن، شکل میگیره. بنظرم بهتره بعضی اوقات صبر کنیم و بجای اشاره کردن به دیگران و مقصر کردنشون، تو خانواده خودمون دنبال مقصر بگردیم.
-
امیدوارم خدا هیچوقت به مردایی که بلد نیستن از احساسات یک دختر مراقبت کنن، دختر نده. پدر تو زندگیه یه دختر نقش اولین قهرمانش رو بازی میکنه. بخاطر همینه که رفتارش و برخوردش با دخترش مهمه. دختری که اون عشق و علاقه واقعی رو از پدرش دریافت نکرده باشه، بیشتر سردرگم میشه و تو حرف و آغوش مردهای غریبه دنبال توجه و محبت میگرده و بخاطر همین هم همیشه شکست میخوره چون اولین قهرمانش هیچوقت اونجوری که باید عاشقانه نوازشش نکرده و نگفته که دوسش داره! نگفته بهش که ارزشمنده و بجاش اعتماد بنفسش رو خورد کرده. بعنوان یه دختر واسه روزای آخر سال آرزوم اینه که انشالا مردی که وارد زندگیتون میشه همیشه نازتون رو بکشه و بهتون این حس رو بده که چقدر دوست داشتنی هستین و جای تمام محبت نکرده از نزدیکترین آدم زندگیتون یعنی « پدر » رو براتون پُر کنه. و مثل همیشه بازم آرزوی قلبیم اینه که انشالا خدا به مردایی که که بلد نیستن از احساسات یک دختر مراقبت کنن، فرزند دختر نده تا اون بچه احساساتش آسیب نبینه و همیشه حس کنه که دوست داشتنیه و خودش رو دوست داشته باشه. #غزال_نویس ۰۰:۰۰
-
بابونه
-
سلام دوست عزیز. من ویرایشایی ک لازم بود و ذخیره کردم و انجام دادم. درخواست ویراستار دارم
- 36 پاسخ
-
- 1
-
-
سلام وقتتون بخیر درخواست ویراستار برای رمانم را دارم
-
Bittiğini özülme , elbet vardir bünün bir kikmeti, belki de allah daha kötü şeylerin ölmasine englede. Hem gelegeğine daha iyi ölmayacana nerden bile bilirsin? Nede böş yerine özüliyorsun ki?! Sen değilmiydin allah den hep hayerlisine isteyen? Görmiyörmusun? Üzaklaştirdi kötü şeyleri senden. Önütma allah bazen bazi yüzüne sana göstermek için canina yanmasine izin verir. Her şeyi daha iyi anlaya bilmen için aci çekterip gözyaşi döktorüp. Hatta sahte ya da çikarci insanlarden sana kürtalabilmen için, sana zör günler yaşatir ama bil ki bünlari gerçekleri görebilmen içindir. Isyan eteme. Şükret. Seni kotu günleri yaşatiran allah seni güzel insanleri de yaklaşicaktir. از تموم شدنش ناراحت نشو. قطعا که یه حکمتی است. بلکه خدا از افتادن اتفاق های بدتر جلوگیری کرد. همین اینکه از کجا میدونی آینده قشنگ نیست؟ چرا بیخودی ناراحت میشی؟ مگه تو نبودی که از خدا فقط خوبی و چیزای خیر میخواستی؟ نمیبینی؟ چیزای بد و شر رو ازت دور کرد. فراموش نکن. خدا بعضی اوقات برای اینکه چهره واقعی بعضی آدما رو بهت نشون بده، اجازه میده که زجر بکشی. برای اینکه همه چیز و بهتر بفهمی اجازه میده که اشک بریزی و دلت بشکنه. حتی برای اینکه تو رو از آدمای دروغین و دورو نجات بده، کاری میکنه که روزای سختی رو تجربه کنی اما بدون همه اینا بخاطر اینه که واقعیت رو ببینی. عصیان نکن. شکر کن. خدایی که بهت روزای سخت رو نشون داد تو رو به انسان های خوب نزدیک میکنه.
-
سلام وقتتون بخیر من رمان همسایهی من رو به پایان رسوندم
-
پارت صد و هفتاد و ششم یوسف متعجب به همه ی ما نگاه میکرد. دیگه وقتش رسیده بود تا سورپرایز رو براش رو کنم و از این حالت متعجب درش بیارم. رفتم سمت اتاق خواب و از تو کیفم، ورقه سونوگرافی که با روبان بسته بودم رو درآوردم و برگشتم سمتشون. با کلی ذوق و هیجان به یوسف نگاه کردم و گفتم: ـ تبریک میگم عزیزم. تو داری بابا میشی. یوسف بلند شد و با شادی گفت: ـ چی ؟ جدی میگی؟مطمئنی دیگه؟ مامان یوسف همونطور که از شادی پسرش خوشحال شده بود گفت: ـ واا پسرم! معلومه که مطمئنه. ورقه رو تو دستش نمیبینی؟ اشک تو چشمای یوسف باعث شد که منم احساساتی بشم. اومد نزدیکم و بعد چند دقیقه خیره موندن بهم گفت: ـ خیلی ازت ممنونم بارانم. ممنون که بهم این شانس رو دادی تا این حس قشنگ رو تجربه کنم، چقدر خوبه که دیدمت و اومدی تو زندگیم و شدی همسایهی من. اشکاش رو پاک کردم و با ذوق فراوان از اینکه اینقدر تونستم خوشحالش کنم گفتم: ـ خیلی خوشحالم از اینکه به حرف دلم گوش کردم و دستت رو گرفتم. مطمئنم بابای خیلی خوبی میشی عزیزم. همین لحظه پانتهآ کیک رو آورد و گذاشت روی میز. موری بلند شد و همونجور که از کیک فیلم میگرفت گفت: ـ عمو جون این نوشته هم خلاقیت من بودا. بعدا که اومدی بهم افتخار میکنی. بعد این حرفش، همه با هم خندیدیم. موری دوربین رو سلفی گرفت و اومد پیش ما وایستاد و رو به بقیه گفت: ـ نسرین، عمو علی. همه بیاین پیش یوسف و باران وایسین میخوام عکس بگیرم یادگاری بمونه. همه اومدن پشتمون وایسادن. چقدر خوشحالم که بهترین روز زندگیم کنار کسایی که دوسم دارن و دوسشون دارم گذشت. واقعا بابت وجودشون توی زندگیم خداروشکر میکنم. موری گفت: ـ خب حالا همه لبخند بزنین. سه ، دو ، یک . کیمیاگر: " وقتی تو چیزی را میخواهی همه ی جهان دست به یکی میکند تا تو آرزویت را متحقق کنی، آن چیزی که قسمت توست، از کنارت نخواهد گذشت." ( پایان )
-
پارت صد و هفتاد و پنجم پانتهآ کیک رو گذاشت رو اپن و رو به نسرین گفت: ـ حالا روی کیک رو نگاه کن. خدایی کیف نمیکنی از خلاقیت من؟ نسرین کیک رو برگردوند سمت خودش و گفت: ـ ببینم. وای چقدر بامزه. باران بیا ببین. اومدم و دیدم که عکس یه نوزاد با خامه شکلاتی کشیده رو کیک و زیرش نوشته: " خوشبختی یعنی بچهی باران و یوسف باشی " خندیدم و زدم به پشتش و گفتم: ـ از کجا اینا به ذهنت میرسه؟؟ پانتهآ خندید و همونجوری که مانتوش رو روی جالباسی آویزون میکرد گفت: ـ راستش رو بخوای، نوشتش فکر خلاقانه موری بود. من فقط درستش کردم. واقعا چیز با نمکی بود و خیلی طرحش به دلم نشست. با ذوق گفتم: ـ خیلی بانمک شده واقعا. دو ساعت بعد، همه اومدن و دور هم شام خوردیم و کلی خاطره از گذشته ها تعریف کردیم و خندیدیم. بعد از شام، پانتهآ رفت سمت یخچال و گفت: ـ الان وقت کیکه. خب باران نظرت چیه اول تو هدیهات رو به یوسف بدی بعد من کیک رو بیارم؟ موری که روبروی ما نشسته بود سریع گوشیش رو از رو میز برداشت و گفت: ـ بزار اول من دوربین رو روشن کنم، واکنشها رو ثبت کنم. یوسف اول خندید و بعد با تعجب رو به من گفت: ـ واقعا باران هدیه من چیه؟ من دیشب کل خونه رو گشتم و نتونستم پیداش کنم. نسرین خندید و گفت: ـ هنوز نیومده تو خونتون. فعلا تو وجود بارانه.
-
پارت صد و هفتاد و چهارم نسرین که رفته بود تو آشپزخونه گفت: ـ ماهتیسا که سوتی ندادش؟ منم رفتم تو آشپزخونه تا برنج رو آبکش کنم و گفتم: ـ داشت سوتی میداد که جلوش رو گرفتم. نسرین گفت: ـ خب خداروشکر. بعد رو به مادرش پرسید: ـ مامان، بابا کی میاد؟ مامان که در حال وضو گرفتن بود گفت: ـ رفته مسجد احتمالا یه یک ساعت دیگه باید بیاد. همین حین آیفون زده شد. نسرین با تعجب گفت: ـ یوسف برگشت؟ من گفتم: ـ نه پانتهآست. در رو باز کردم و با کیک تو دستش اومد داخل و با سوت و جیغ گفت: ـ مبارکه. مبارکه. دارم خاله میشم. اگه دختر بود اسمش رو من انتخاب میکنما. خندیدم و گفتم: ـ حالا بیا داخل. همه همسایهها فهمیدن. مامان یوسف همینطور که تسبیح میزد گفت: ـ مادر ایشالا صحیح و سالم باشه، دختر و پسرش که فرقی نمیکنه. نسرین که داشت شعله خورشت رو کم میکرد گفت: ـ اگه پسر شد هم اسمش رو عمه جونش انتخاب میکنه. بعدش همه باهم خندیدیم.
-
پارت صد و هفتاد و سوم مارال و پارسا هم بعد از کلی درس خوندن بالاخره هر دو پزشکی دانشگاه شیراز قبول شدن و هر از گاهی تو فرجه امتحانات میومدن و به ما سر میزدن. اما عرشیا. منو یوسف سعی کردیم جفتمون ببخشیمش، درسته کار بدی کرد اما حداقل باعث شد زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم به یوسف برسم ولی مثل اینکه خودش نتونست خودش رو ببخشه چون از طریق پارسا عذرخواهیش رو به گوش منو یوسف رسوند و برامون آرزوی خوشبختی کرد و برای همیشه رفت کانادا. بابا هم از عمو فرشاد بابت حرفایی که از رو عصبانیت بهش زد کلی عذرخواهی کرد و هم دیگه رو بخشیدن اما بابت اتفاق و حرفایی که عرشیا زده بود و احساسی که نسبت به من داشت ، روابطشون دیگه مثل قبل گرم نبود. بابا و مامان هم که احترامشون هم به من هم به یوسف خیلی زیاد شده بود و یوسف دیگه براشون نه فقط داماد بلکه حکم پسرشون رو داشت و واقعا دوسش داشتن. تو همین فکرا بودم که زنگ خونه زده شد، نسرین و مامان یوسف بودن. نسرین بغلم کرد و مامان یوسف با شادی گفت: ـ مبارک باشه. ایشالا خوش قدم باشه براتون. یهو نسرین گفت: ـ وای مامان یوسف نمیدونه. یکم یواشتر. خندیدم و گفتم: ـ نه یوسف خونه نیست. با ماهتیسا رفتن دوچرخه سواری. بفرمایید داخل. نسرین نفس راحتی کشید و بغلم کرد و با خوشحالی گفت: ـ وای باران وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم. خدا میدونه یوسف اگه بفهمه چقدر خوشحال میشه. خندیدم و گفتم: ـ ایشالا که همینطوره.
-
پارت صد و هفتاد و دوم یوسف رفت که لباسش رو بپوشه با خنده رو به من گفت: ـ میبینی باران؟ سالها مثل برق و باد گذشت. یعنی امشب شده پنجمین سالی که ما عروسی کردیم و باهمیم. با خوشحالی از بودن کنار آدمی که باهاش بودم گفتم: ـ آره واقعا. حالا بگو ببینم امسال برام چی خریدی؟ همونجور که لباسش رو پوشید و داشت میرفت بیرون گفت: ـ سوپرایزه. هدیهات رو ولی دیشب هر چی گشتم پیدا نکردم. کجا گذاشتیش؟ خنده مرموزی کردم و گفتم: ـ نمیتونی پیداش کنی چون هدیهام یه هدیه معنویه. چشماش رو گرد کرد و گفت: ـ او چه باکلاس! خب چیزی نمیخوای برای شب بگیرم؟ گفتم: ـ نه عزیزم فقط دیر نکن. بعدش رفتم و بدرقهاشون کردم. اول از همه پردهها رو زدم کنار یکم نور بیاد داخل خونه. داشتم برمیگشتم که نگاهم به عکسای عروسیمون رو دیوار افتاد. چند لحظه وایسادم و با لبخند نگاه کردم. یوسف حق داشت. چقدر این سالها زود گذشت. باهاش بزرگ شدم و کنار هم بهم انگیزه دادیم، گریه کردیم، دعوا کردیم، خندیدیم اما هیچوقت دست همو ول نکردیم و سعی کردیم مشکلات زندگی رو با هم شکست بدیم. کارگاه استاد فرخ نژاد خیلی شلوغ شد و مجبور شد یه کارگاه دیگه سمت پونک تهران بزنه و همونجا هم با دانشجوهای جدیدش مشغول شد. هر از گاهی برای دیدن تئاترهای ما میومد و به ما سر میزد. من شدم سرپرست اصلی کار بچها و با همون اکیپ کنار هم کار میکنیم و تئاتر برای بچها اجرا میکنیم و این روزا هم بخاطر روز جهانی کودک سرمون تقریبا شلوغه. تمام این مدت یوسف حتی یه روزم نه تنها دست از حمایت کردن من برنداشت بلکه روز به روز واسه کارم تشویقم کرد. منم همش سعی میکردم کنار یوسف باشم و برای کاری که انجام میده ارزش قائل باشم و واسه کاراش تشویقش کنم. مرتضی و پانتهآ یک سال بعد از عروسی ما ازدواج کردن و ارتباطمون مثل قبل حتی میتونم بگم بیشتر از قبل شد و از هفت روز هفته حداقل شش روزش رو پیش هم بودیم.
-
پارت صد و هفتاد و یکم یوسف پرسید: ـ میخوام قهوه بریزم؟ میخوری باران؟ من گفتم: ـ نه مرسی. یوسف گفت: ـ ماهتیسا تو چی دایی؟ ماهتیسا هم گفت: ـ منم نمیخورم دایی. تا یوسف رفت سمت آشپزخونه؛ ماهتیسا اومد پیشم نشست و یواش گفت: ـ باران پس کی به دایی میگی؟ دستم رو به نشونه سکوت گذاشتم رو لبمو گفتم: ـ هیس. الان میشنوه. امشب بهش میگم، میخوایم سوپرایزش کنیم دیگه. یوسف از آشپزخونه داد زد: ـ چی دارین پچ پچ میکنین اونجا؟ ماهتیسا خندید و گفت: ـ هیچی دایی. خصوصی بود. یوسف پشت اپن آشپزخونه وایساد و چشماش رو ریز کرد و گفت: ـ شما دو تا باز دارین چه نقشهای میریزین؟ خیر باشه ایشالا. ماهتیسا رو بغل کردم و با لحن ماهتیسا گفتم: ـ گفتش که خصوصیه آقا یوسف. اینقدر اصرار نکن. یوسف دستاش رو برد بالا و گفت: ـ باشه من تسلیم. ماهتیسا یهو با حالت شاکی گفت: ـ دایی تو هفته پیش قول دادی با هم میریم دوچرخه سواری که مسابقه بدیم. یوسف یه لب از قهوه خورد و گفت: ـ آخ آخ راست میگیا. خب چیکار کنیم الان؟ بلند شدم و گفتم: ـ هیچی الان تو ماهتیسا با هم میرید دوچرخه سواری. شب از اونطرف میرید دنبال موری که واسه شام دیر نکنین.
-
پارت صد و هفتاد 5 سال بعد. ـ خب باران بعدش چی شد؟ همونجور که داشتم لباسهای عروسکارو برای تئاتر میدوختم، یه نگاه به ماهتیسایی که الان برای خودش خانمی شده بود، انداختم و با لبخند گفتم: ـ بعدش هم که تا به همین امروز منو دایی یوسف با خوبی و خوشی با هم زندگی کردیم. یوسف که داشت غذا رو برای ماهیهای توی آکواریوم میریخت، همزمان برگشت سمت من و گفت: ـ ولی باران حساب نیستا. خیلی از جاها رو با سانسور براش تعریف کردی. ماهتیسا ریز ریز میخندید و من با چشم غره به یوسف گفتم: ـ یوسف زشته. یوسف با خنده گفت: ـ نه آخه من میگم تو که داستانمون رو اینقدر قشنگ از اول تعریف کردی. یسری جاها رو اینقدر ضایع سانسور نمیکردی. خندیدم و گفتم: ـ خدایا من با وجود این مرد تو زندگیم هیچوقت پیر نمیشم. نخ آخر رو از پیراهن عروسک درآوردم و گفتم: ـ آخیش بالاخره تموم شد. چطور شده؟ ماهتیسا با ذوق گفت: ـ عالیه.
-
پارت صد و شصت و نهم با شادی گفتم؛ ـ الان که همه پیش منن، عالیم. بابا به یوسف نگاهی کرد و گفت: ـ خب آقا داماد کی قراره بیای دخترم رو خواستگاری کنی؟ منو یوسف و مامان خندیدیم و یوسف گفت: ـ اگه اجازه بدین آخر هفته. به دستم نگاهی کردم و به یوسف گفتم: ـ اما دستم چی؟ یوسف زیر گوشم گفت: ـ فعلا که بابات راضی شده نزار فاصله بندازیم. خودم چایی رو پخش میکنم. خندیدم که بابا گفت: ـ چی میگید پشت سر من؟ همونجور که میخندیدم گفتم: ـ هیچی بابا. یوسف جای من میخواد تو خواستگاری چایی پخش کنه. مامان و بابا هر دو خندیدن و مامان گفت: ـ لابد هم این رسم جدید جووناست. بابا یهو یه آهی کشید و گفت: ـ خب پس فکر کنم فقط یه مشکل دیگه باقی میمونه. دوباره خنده از رو صورت همه جمع شد که بابا بهم نگاه کرد و گفت: ـ اینکه قراره چقدر دلم برای دخترم تنگ بشه. بغض کرده بودم. این اتفاق باعث شده بود بابا به خودش بیاد و بهم نزدیک بشیم درست مثل بچگیام. خدایا شکرت. شکرت که بالاخره به آرزوم رسیدم. بعد از اون، پانتهآ و موری و مارال با پدر و مادر یوسف هم به جمعمون اضافه شدن و همه خوشحال مشغول برنامه ریزی برای خواستگاری آخر هفته شدیم.
-
پارت صد و شصت و هشتم از تعجب لال شده بودم. نکنه داشتم خواب میدیدم! آخرین باری که بابا بغلم کرده بود فک کنم هفت سالم بود. با استرس به مامان نگاه کردم و گفتم: ـ چیزی شده؟ بابا تو حالت خوبه؟ دستی به صورتم کشید و گفت: ـ اول بگو ببینم تو حالت خوبه؟ درد نداری که؟ با لکنت و تعجب گفتم: ـ من..نه..خوبم..ولی تو تا اونجایی که من یادمه. پرید وسط حرفم و با لبخند گفت: ـ همه چیز رو فراموش کن. فک کن از یه کابوس بیدار شدی. به چشمای بابا نگاهی کردم و گفتم: ـ بابا تو مطمئنی حالت خوبه؟ بابا با مهربونی که تابحال ازش ندیده بودم به چشمام نگاه کرد و گفت: ـ تو که چشمات رو باز کردی، حالم خیلی بهتر شد. انگار دوباره دنیا رو بهم دادن. اگه چیزیت میشد هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم. بازم خیلی عجولانه رفتار کردم مثل همیشه. باورم نمیشد که بالاخره این حرفا رو شنیدم. باورم نمیشد که بالاخره همه چیز داشت درست میشد. بالاخره قرار بود روی آرامش رو ببینم. همین لحظه یوسف با یه دسته گل بزرگ وارد شد و با صدای بلند گفت: ـ سلااام عشقم. با شادی از صدایی که شنیدم گفتم: ـ یوسف. دیگه بدون ترس میتونستم اسمش رو صدا کنم و عشقمون رو به همه نشون بدیم. یوسف اومد به مامان و بابا دست داد و گل رو گذاشت توی گلدون کنار تخت و بهم نگاهی کرد و گفت: ـ حالت بهتره عزیزم؟
-
پارت صد و شصت و هفتم " باران " قبل از اینکه چشمام رو باز کنم، صدای یه مرده رو شنیدم: ـ باران خانم خوبید؟ آروم چشماتون رو باز کنین. لبم خشک شده بود. همینجور که آروم داشتم چشمام رو باز میکردم گفتم: ـ سرم خیلی درد میکنه. چشمام رو باز کردم و دیدم یه مرده با روپوش سفید داره تو سرم یه چیزی میریزه و گفت: ـ اثرات بیهوشیه. کم کم رفع میشه. یهو مامان رو کنار خودم دیدمکه با شادی سرم رو بوسید و گفت: ـ دخترم الهی شکر. بالاخره چشمت رو باز کردی. انگار تو خماری بودم. اصلا نمیدونستم که اینجا چیکار میکنم. دیدم دستم تو گچه. کم کم یادم اومد. حرفای بابا، گریههای مامان، یوسف. سریع نیم خیز شدم و با استرس گفتم: ـ مامان، بابا و یوسف کجان؟ مامان با آرامش بهم گفت: ـ هیس. آروم باش عزیزم. همه همینجان. تازه یکی میخواد باهات حرف بزنه. یکم تو جام جابجا شدم و با تعجب گفتم: ـ کی؟ یهو دیدم بابا اومد داخل. بابا رو تابحال اینجوری ندیده بودم. انگار که خیلی ناراحت و پشیمون شده بود. اومد سمتم و بدون اینکه به من نگاه کنه بغلم کرد و سرم رو بوسید و گفت: ـ منو ببخش دخترم.
-
پارت صد و شصت و ششم لبخند تلخی زد و با اون صورت بچگانش و گفت: ـ بابا این آخرین اردوی امسال بود و میدونی از اون روز به بعد دیگه هر جایی که لازم بود من همراهش باشم چه تو مدرسه چه تو کارش دیگه هیچوقت چیزی به من نگفت چون مطمئن بود که نمیرم. اینجای حرفش که رسید چایی دستش رو گذاشت کنار و اشکش رو پاک کرد و ادامه داد: ـ منم متاسفانه هر چی سنم رفت بالا بدخلقتر شدم و میدیدم که تمام کاراش رو سرخود انجام میده بدون اینکه چیزی بگه بیشتر عصبانی میشدم. در صورتیکه دخترم حق داشت چون فکر میکرد اگه بهم بگه من بازم بجای اینکه ازش حمایت کنم و پشتش وایستم، عصبانی میشم و دیروز بازم مثل همیشه بهش ثابت کردم که من همون پدرم و عوض نشدم. بازم بجای اینکه پشت دخترم وایستم به آبروم فکر کردم و دخترم رو طرد کردم. شاید نشون ندم اما دخترام رو واقعا دوست دارم. جیگر گوشمن. شاید باورت نشه ولی حتی بهت حسودیم میشد که دخترم بجای اینکه دست پدرش رو بگیره و اومد پشت تو وایستاد و بازوی تو رو چسبید. با تعجب از چهره اصلی و ناراحت آقای غفارمنش گفتم: ـ آقای غفارمنش من. همونجور که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت: ـ میدونی دلیل اینکه باران اینقدرر دوستت داره و بهت وابسته شده چیه؟ نگاش کردم که گفت: ـ چون توی وجود تو حمایتی رو دید که از پدرش ندید. تو اون خلا عاطفی که من مقصرش بودم رو براش پر کردی. واسه همین اونجور دستت رو سفت چسبید و ول نکرد. پس سعی کن از ادامه ی مسیر علاوه بر یه دوست و همسر جای پدری که هیچوقت نتونست براش پدری کنه رو پر کنی و هیچوقت ناراحتش نکنی. با تعجب پرسیدم: ـ الان یعنی شما رضایت دادین؟ بهم با لبخند نگاه کرد و زد به پشتم و گفت: ـ چاییت رو بخور سرد شد. با خوشحالی چایی ذو برداشتم که گفت: ـ از چشمات مشخصه که دخترم رو خیلی دوست داری. حالا بگو ببینم تو عروسی خودت هم میخوای رو طبلا ساز بزنی؟ هر دو خندیدیم و گفتم: ـ اون طبلا اسمش درامزه. نمیدونم حالا تا عروسی بهش فکر میکنم. باید ببینم نظر باران چیه. خورشید درومده بود. مادرش اومد و با شادی صدامون زد: ـ محمد، یوسف. بیاین باران به هوش اومده.