پارت اول
با کلافگی گفتم:
- بس کن ثنا میگم نمیذارن دیگه، تازه بابامم باهام قهره که چرا کنکور هنر انتخاب رشته کردم!
ثنا با اصرار گفت:
ـ بابا راضی کردن بابات که با مادرته عسل لج نکن دیگه بعد مدتها قراره با همدیگه یه مسافرت بریم.
ساکت شدم که ببینم مهسا چی میگه. مهسا نگام کرد و گفت:
- حالا فعلا به مادرت بگو؛ بقیهاش رو بعدا فکر میکنیم.
یه پوفی کردم و گفتم:
- با اینکه میدونم قبول نمیکنن ولی باشه.
ثنا چشم غرهای بهم داد وگفت:
- خب حالاچرت نگو مگه علم غیب داری؟
شونهام رو انداختم بالا که مهسا گفت:
ـ راستی از اون آشغال چه خبر؟
با کلافگی گفتم:
- ول کن تو رو خدا مهسا، به زور دارم از ذهنم بیرون میندازمش، فقط پی سوءاستفاده از دل من بود عوضی. واقعا حیف احساسی که من بهش داشتم.
همین لحظه یکی اومد تا سفارش بگیره؛ هر سهتامون موهیتو سفارش دادیم. ثنا با تأیید حرفم گفت:
- خیلی قیافه غلط اندازی داشت عسل، حتی منم واقعا باورم نمیشد که پی این داستانها باشه.
با ناراحتی گفتم:
- اینجاست که میگن واقعا نباید بر اساس ظاهر آدمها قضاوت کرد.
مهسا زد به پشتم و گفت:
- نگران نباش، اینقدر آدمهای جدید وارد زندگیت میشن که یه روزی حتی اسمشم به خاطر نمیاری.
سرم رو گذاشتم رو میز و با ناراحتی گفتم:
- دیگه واقعا حتی دلم نمیخواد با هیچ پسر دیگهای صحبت کنم چه برسه به اینکه بخوام اجازه بدم وارد زندگیم بشن.
ثنا دستی به پشتم کشید و گفت:
- خب حالا این چیزها همه بخاطر شوک این احمقه، به وقتش خدا بهترین رو سر راهت قرار میده.
- آخه اینهم بهترین...
ثنا پرید وسط حرفم و با تندی گفت:
ـ نه این بهترین نبود، تو نخواستی چشمت رو باز کنی. میدونی عسل از اینکه بگم حق با من بود متنفرم اما صد بار بهت گفتم که اینقدر زود اعتماد نکن و اینقدر سریع به همه محبت نکن.
با ناراحتی گفتم:
- آخه من وقتی یکی رو دوست دارم اصلا نمیتونم جلو خودم رو بگیرم، دست خودم نیست.
- بخاطر همینه دیگه، محبت کردن زیاد آدمها رو دلسرد میکنه.
مهسا بهش چشم غرهای داد و ثنا با عصبانیت گفت:
- چیه مهسا؟ مگه دارم دروغ میگم؟
مهسا گفت:
- حالا دیگه گذشتهها گذشته، نمیخواد بحث رو دوباره باز کنی.
همین لحظه موهیتوها رو آوردن و مشغول غذا خوردن شدیم؛ بچهها داشتن تدارکات سفر و میچیدن اما من واقعا اصلا دلم به رفتن نبود، خیلی بیحوصله شده بودم. دلم میخواست همهاش تنها باشم. همین لحظه ثنا به پاهام زد و گفت:
- یک لحظه نمیشه به حال خودش ولش کرد، غذات رو بخور!
در همین حین به گوشیم پیام اومد، دیدم خودشه، پیام داده که:
- چرا جوابم رو نمیدی؟
با عصبانیت گفتم:
- این واقعا دیگه خیلی پرروئه، هر چقدر من جوابش رو نمیدم بیشتر روش زیاد میشه.
مهسا با تعجب گفت:
- مگه بلاکش نکردی؟
- نه اتفاقا بلاکش کنم دیگه بیش از حد احساس مهم بودن میکنه، دیگه باید قبول کنم چون روش کراش بودم و دوسش داشتم فکر کردم اینم از من خوشش میاد ولی کلا احساساتم یکطرفه بود.
ثنا با تاکید گفت:
- جوابش رو نده اصلا!
سری تکون دادم و گفتم:
- خب بچهها من برم.
ثنا گفت:
- شب بیا خونهمون تنها نباش!
- ببینم چی میشه قول نمیدم.
ثنا انگشت اشارهش رو به سمتم نشون داد و گفت:
- فکر و خیال هم ممنوع.
مهسا گفت:
- عسل اگه مادرت اومد هم قضیه مسافرت و بهش بگو واقعا واسه روحیهت هم خوبه.
- باشه بعدا میبینمتون.
از کافه اومدم بیرون. اواخر مهر ماه بود و هوا تقریبا از ساعت پنج به بعد رو به سردی میرفت. خب اول از خودم بگم...
من عسل فرامرزی، بیست و دو ساله از رشت هستم و یه خواهر دارم که پنج سال ازم کوچیکتره و اسمش مارالِ. توی خانواده تقریبا سنتی بزرگ شدم. دو سال دانشگاه نرفتم چون بابام اصرار داشت که برم رشته تجربی اما من چون دوست نداشتم.
سال آخر کتابای هنر رو گرفتم خوندم؛ امسال دانشگاه تهران انیمیشن قبول شدم. بابام هنوز بابت اینکه قراره دانشگاه هنر بخونم باهام قهره و حرف نمیزنه اما راستش اصلا برام مهم نبود؛ قراره یکبار زندگی کنم چرا باید کاری و انجام بدم که دوسش نداشتم؟ خلاصه اینکه برای ثبت نام که رفته بودم قرار شد انتقالی بگیرم و بیام دانشگاه رشت چون واقعا بدون مامانم نمیتونستم.
روزی که رفتم مدارکم رو به دانشگاه تحویل بدم، دیدم ورودیهای سال آخر گرافیک جشن فارغ التحصیلی دارن و صدای جیغ و دستهاشون تا بیرون میاد. خیلی دلم میخواست منم برم یکم خوش بگذرونم. حوصلهمم سر رفته بود. تا خواستم وارد سالن آمفی تئاتر بشم یهو یکی از پشت صدام کرد:
- خانم ورودی از اون طرفه.
برگشتم و دیدم یه پسر خیلی خوشتیپ و کت شلواری که دقیقا سبک مورد علاقهمم بود با چشم و ابروهای مشکی داره این رو بهم میگه، آخر اینقدر طرف و نگاه کردم با خنده گفت:
- برانداز کردنم تموم شد؟ میتونم رد بشم؟
از لحنش خندهام گرفت و کمی خجالت کشیدم اما عجیب خوشم اومده بود ازش. خلاصه که یه پنج دقیقه طول کشید تا از در اون سمت برم. وقتی وارد شدم با دیدن مجری رو صحنه خشکم زد؛ همون پسره بود. خیلی به دلم نشسته بود. موقع اجرای تصنیف قرآن بود که تقریبا نصف ردیف جلو خلوت شده بود و منم رفتم رو یکی از صندلیها نشستم.
با گوشیم یواشکی یه فیلم کوتاه گرفتم و تو گروه دوستانمون فرستادم. راستی از دوستهام بگم؛ دوتا رفیق صمیمی از دبیرستان تا حالا دارم که مهسا سال آخر هنرهای تجسمی همینجا میخونه و ثنا هم کارشناسیش تموم شدهبود و توی دفتر مهندسی سمت خیابون شهرداری کار میکرد. وقتی فیلم و فرستادم سریع تایپ کردم که:
- مهسا آیدی اینستای این جذاب رو برام پیدا کن!
چند دقیقه بعد پیام اومد:
- وای این پسره، تمام کلاس ما هم تو نخشن که یارو بهشون پا بده. خداییشم خیلی جذاب و خانواده پسنده آیدیش هم فک کنم دارم. بزار تو اینستا میفرستم برات.
ثنا نوشت:
- باز داری تند پیش میری عسل، صد دفعه نمیگم بر اساس ظاهر قضاوت نکن!
- اه بیخیال ثنا اینقدر فاز منفی نده!
یکهو دیدم از رو سن اومد پایین یه ردیف جلوی من نشست تا بچههای گروه موسیقی اجرا کنن. یکهو برگشت رو به من و با لبخند گفت:
- شما رو ندیدم اینجا تابهحال، دانشجوی جدید هستید؟
با لبخند جوابش رو دادم:
- بله.
لبخند با چشمکی بهم زد و دوباره روش رو کرد سمت سن. خیلی جذاب بود واقعا و کاملا هم متوجه بودم بغل دستیهای منم دارن راجبش صحبت میکنن. راستش یکم ناامید بودم چون بین این همه در و داف و دماغ عملی قطعا به من پا نمیده. من یه دختر کاملا نچرال بودم با قد متوسط و موهای مشکی و چشمهای ریز، خیلی زیادم اهل آرایش و این داستانها نیستم.
برای خداحافظی دوباره رفت رو سن و سر آخر گفت:
- ضمن تبریک به دانشجویان فارغ التحصیل شده، به دانشجویان جدیدالورود هم خوشآمد میگم و بعدش بهم نگاه کرد.
اینقدر ذوق کرده بودم که قشنگ رو ابرا بودم. بعدش با خوشحالی اومدم از اونجا بیرون و دیدم که مهسا آیدیش رو فرستاد . دیدم پیجش پابلیکه و اسمشم هست محمد ناطقی. حتی تو عکسهاش هم خیلی کیوت بود و تو تمام عکسها کت و شلوار تنش بود مثل هنرپیشهها، برای شروع یکی دوتا از پستهاش رو لایک کردم.
میخواستم ببینم اینم من رو شناخته و ریکواست میده یا نه؟ فرداش با بچهها رفته بودیم دور_دور، ثنا از همون اولش مخالف بود گفت که اینجور پسرها مناسب ما نیستن، با کلی دختر در ارتباطن اما کجا بود گوش شنوا؟
مهسا میگفت که این اصولا به کسی پا نمیده تقریبا یک سال و نیم بعنوان مجری تو جشنها و فارغ التحصیلی بچهها میاد و میره و در واقع آشنای مدیر دانشکده محسوب میشه. همون غروبش محمد بهم ریکواست داد و تقریبا اونجوری که خودش نشون میداد کم میل نبود. حرف زدنهامون شروع شد، منم که مثل همیشه وقتی یکی رو دوست داشته باشم اینقدر بهش محبت میکنم که نگو. حرف زدنهامون یه دو ماهی ادامه داشت تا اینکه یه روز من ازش پرسیدم که چرا بهم هیچوقت زنگ نمیزنه یا اصلا من و این داریم به چه عنوانی با هم صحبت میکنیم؟ بماند که کلا من رو پیچوند و منه ساده بازم نفهمیدم. میگفتم شاید دوست نداره زنگ بزنه.
اواخر شهریور یه روز بهم پی ام داد که امروز میام دنبالت با همدیگه بریم و یکم باهم وقت بگذرونیم. هیچوقت تو این دو ماه بهم نگفته بود که هم رو ببینیم از یه طرف خوشحال بودم اما از طرف دیگه هم احساس ترس و نگرانی داشتم چون بجز اون روز فارغ التحصیلی دیگه ندیده بودمش. گفتم چون اولین قرارمون هم هست تو کافه هم رو ببینیم اما پیامم رو سین کرد و دوباره پیچوند که یک کاری براش پیش اومده و نمیتونه بیاد. منه ساده هم باز با خودم فکر کردم لابد من رو درک میکنه و به خواستهام احترام میذاره.
بعد این قضیه کم کم دیگه جواب پیامم رو نداد یا یه خط در میون جواب میداد، خیلی خیلی کمرنگ شد. بچهها میگفتن خب این قصدش از همون اولم مشخص بود چی بوده دیگه؟ مثل همه ی پسرا دید که تو اهل خوشگذرونی نیستی و تو رو گذاشت کنار، اما من اینقدر بهش وابسته شده بودم که نمیخواستم این حرفها رو باور کنم، همش میگفتم شاید به قول خودش سرش واقعا شلوغ باشه.
یک روز اینقدری گریه کردم و دلم براش تنگ شده بود که رفتم یه شاخه گل رز خریدم و بی خبر از بچهها رفتم تا ببینمش، بهجز کار مجریگری تو یکی از موسسههای زبان انگلیسی هم معلم بود، رفتم دم در آموزشگاه کمی منتظر بودم تا تعطیل بشه.
نزدیک غروب بود که دیدم داره میاد بیرون و داره با تلفن صحبت میکنه. تو دلم گفتم یعنی من اینقدری براش ارزش نداشتم که توی این دو ماه یهبار بهم زنگ بزنه؟ پشیمون شدم و خواستم برگردم که یکهو دیدم بعد خودش یه دختر خیلی خوشگل با موهای فر پشت سرش اومد بیرون. سریع هم رفت جلو ماشینش نشست و به محض نشستنش، محمد با ماشینش از اونجا دور شد. رفتارشون خیلی عجیب و غریب بود. یجوری رفتار میکردن انگار دلشون نمیخواست کسی متوجهشون بشه.
بغضم و نتونستم داشته باشم از اونجا تا خونهامون خیلی راه بود و اینقدر دل و ذهنم درگیر بود کل مسیر و پیاده رفتم و گریه کردم؛ نفهمیدم که کی رسیدم خونه. اشک امانم نمیداد. خداروشکر اون شب بابام اینا خونه همکارش دعوت بودن و کسی خونه نبود. اون روز چون کلا آنلاین نشدهبودم، بچهها خیلی نگرانم شدن و اومدن خونهمون برای دلداری دادن اما واقعا حالم خوب نمیشد.
اینقدر دوسش داشتم و بهش اعتماد کرده بودم باورم نمیشد که فقط صرف سوء استفاده کردن باهام حرف میزد و بعدش که دید همچین آدمی نیستم من رو مثل یه زباله انداخت دور. تا یک ماه دیگه هیچ پیامی بهش ندادم حتی آنفالوش هم نکردم اما تمام سعیم رو میکردم که از ذهنم بندازمش بیرون.
تو همین هفته ثنا برای اینکه روحیهام عوض بشه برنامه سفر و چید اونم جزیره کیش. با اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی اینقدر لجباز بود که نتونستم متقاعدش کنم. امروزم اومدم کافه دیدم که تصمیمشون عوض نمیشه و ناچارا باید برم، شاید واقعا روحیم عوض میشد.
بعد یک ماه پیام داده اونم با پررویی که چرا جوابم رو نمیدی؟ دلم میخواست میرفتم رو در رو هرچی از دهنم درمیاومد بهش میگفتم و بعدشم تف میانداختم تو صورتش تا یکم دلم خنک میشد اما واقعا لیاقتش رو نداشت.
باید قبول کنم که فقط من بودم که ازش خوشم میاومد و از صمیم قلبم بهش محبت میکردم و گول چهره و هیکلش رو خورده بودم و نتونستم واقعیت اخلاق و اون شخصیتش رو ببینم. تا برسم خونه شب شده بود، مامان مثل همیشه داشت یکی از سریالهای شبکه آی فیلم رو نگاه میکرد و مارال هم داشت درس میخوند. سلام کردم و داشتم میرفتم تو اتاقم که مامان با مرموزی گفت:
- خب عسل خانوم که قراره بری؟
با تعجب گفتم:
- کجا؟
- جزیره دیگه، قبل اومدنت ثنا زنگ زد اجازه گرفت و منم گفتم باشه. به هرحال تابستون هم جایی نرفتیم و الانم تا یک ماه دیگه دانشگاهت شروع بشه شاید نتونی جایی بری.
- اما بابا...
پرید وسط حرفم و گفت؛
- من با بابات حرف میزنم.
بعد یکهو از رو مبل بلند شد اومد سمت من و گفت:
_ از کی تا حالا دست رد به سینه مسافرت میزنی؟ تو که عاشق گشت و گذاری که. چیزی شده؟!
سریع خودم رو جمع کردم و گفتم:
- نه بابا، فقط کمی بی حوصلهام!
مامان چشمش رو ریز کرد و گفت:
- راستش رو به من بگو، یک مدت هم هست متوجهم که خیلی تو خودتی.
مامانم خیلی آدم اپن مایندی نبود، میدونستم اگه بهش بگم شروع میکنه به نصیحت کردن و قضاوت کردن من که چرا به پسرهای غریبه بدون اینکه بشناسمشون محبت زیادی میکنم و دل میبندم بنابراین سر بسته گفتم:
- با یکی تو دانشگاه دعوام شد، طرف معلوم نیست پول میگیره چیکار میکنه؟ اصلا کار دانشجو رو درست انجام نمیدن.
مامانم پوزخندی زد و گفت:
- تو که راست میگی، برو لباست رو عوض کن بیا شام بخوریم!
- من بیرون غذا خوردم، گرسنهام نیست.
خب مامانم که قانع شد پس بابامم راضی میکرد، مهسا تو گروه پی ام داد که پس فردا ساعت دوازده و نیم پروازه. درحال جمع کردن وسایلم بودم که مارال اومد تو اتاقم و گفت:
- هوی رفتی یادت باشه برام سوغاتی بیاری.
با چشم غرهای بهش گفتم:
- اونجا اندازه کف دسته دختر، چی برات بیارم؟ میخوام برم یکم حال و هوام عوض بشه.
- استوری محمد جونت رو دیدی؟
با کلافگی گفتم:
- میشه ول کنی؟ هی میخوام از ذهنم بره بیرون، دوباره یادآوری نکن!
- خب حالا ولی خیلی جدیدا استوریهای تیکه دار میزاره.
- من نمیدونم، استوریهاش رو میوت کردم، نمیبینم.
مارال با تعجب گفت:
- مثل اینکه تو فراموش کردنش مصممی.
با جدیت گفتم:
- مگه شوخی هم داشتم؟ یک آشغال بود که من نخواستم شخصیتش رو ببینم.
- ولی ناموسا خوشتیپ بودها نه؟ از این تیپا که مامان دوست داره!
با تن صدای بلند گفتم:
- مارال برو درست رو بخون، اینقدرم چرت و پرت نگو و اعصابم رو خورد نکن!
- باشه میرم، ولی اونجا حداقل مخ یکی رو بزن!
خرس و براش پرتاب کردم که باعث شد بره از اتاق بیرون.