رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

نویسنده اختصاصی
  • تعداد ارسال ها

    961
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    31
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت چهلم مهسا اومد و دستش رو روی شونه‌م گذاشت. با ناراحتی گفت: ـ مطمئنی عسل؟ آب رو کامل نوشیدم و با اطمینان گفتم: ـ آره مطمئنم. مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟ ـ باشه عزیزم. وحید داشت خداحافظی می‌کرد که به واحد خودش بره. صداش زدم: ـ وحید ماکت‌های من چندتاش مونده؟ ـ از هشت تا ماکتت، دوتاش رو من امروز برش زدم. دست‌هام رو با حوله خشک کردم و گفتم: ـ اگه الان نمی‌خوابی، من بیام تا باقیش رو انجام بدم. ستایش با تعجب گفت: ـ دیوونه شدی عسل؟! این وقت شب؟ الان می‌خوایم شام بخوریم. گفتم: ـ من گرسنه نیستم. میرم بقیه کارها رو انجام بدم، یکم هم سرم گرم میشه. مهسا جواب داد: ـ باشه، راحت باش! ولی یهو نزنه به سرت، همه رو انجام بدی ها! لبخندی زدم و گفتم: ـ باشه. همراه وحید، بالا رفتیم. سر جای خودم نشستم. وحید هم روبروم نشست و گفت: ـ نگران نباش عسل! همه چیز درست میشه. با ناراحتی بهش لبخند زدم و گفتم: ـ بعید می‌دونم... اما امیدوارم. تقریبا یک ساعت مشغول کار شده‌ بودم و سعی می‌کردم فکرم رو از مهیار و هر چیزی که بهش مربوطه پاک کنم، تا اینکه گوشی وحید زنگ خورد: ـ الو؟ جانم؟ چی؟ باشه، میگم بهش. بعد به من نگاه کرد و گفت: ـ عسل؟ همین‌جور که مشغول کار بودم، گفتم: ـ بله؟ ـ مهساست، میگه گوشیت یک‌سره داره زنگ می‌خوره. بدون اینکه سرم رو بلند کنم، گفتم: ـ مهیاره؟ ـ آره. خیلی عادی گفتم: ـ بهش بگو گوشی رو خاموش کنه. وحید کمی مکث کرد و گفت: ـ چی؟! مطمئنی؟ دست از کار کشیدم، بهش نگاه کردم و گفتم: ـ آره، مطمئنم. ـ تند برخورد نمی‌کنی؟ ـ نه، بگو خاموشش کنه! ـ باشه پس... خودت می‌دونی. دوباره گوشی رو به گوشش چسبوند و گفت: ـ مهسا میگه گوشیش رو خاموش کنین... ای بابا! دوباره رو به من با کلافگی پرسید: ـ می‌پرسه ساعت چند میری پایین؟ ـ بگو چهل دقیقه دیگه میام.
  2. پارت سی و نهم نزدیکش شدم و گفتم: ـ با همدیگه می‌گذرونیم... من کنارتم، نترس! دیگه نباید خودت رو مقصر بدونی عزیزم. قسمتش این بود. این فکر رو از ذهنت بیرون کن! می‌دونی؟ آدم از هر چیزی که بترسه، به سرش میاد. سعی کن همیشه توی حال باشی و از لحظاتت لذت ببری... برای این کار هم باید با تجربه‌های تلخ زندگیت روبرو بشی نه اینکه ازشون فرار کنی. لبخند زدم و ادامه دادم: ـ بیا بقیه مسیر رو با همدیگه ادامه بدیم. بعد اینکه کار من تموم شد، با هم برگردیم رشت، باشه؟ به یک‌باره، قدمی به عقب برداشت، چشم‌هاش رو به زمین دوخت و با تته‌پته گفت: ـ من... من... نمی‌تونم... نمی‌تونم عسل! می‌دونی دوستت دارم، اما نمیشه. به سمت پنجره رو برگردوندم چشم‌هام رو بستم و سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم. گفتم: ـ پس لطفاً دیگه پیش من نیا! نمی‌خوام ببینمت، برو پی همون زندگی با ترسی که انتخابش کردی، برو توی همون گذشته زندگی کن! از پشت سر بهم نزدیک شد و با ناراحتی گفت: ـ عسل این کار رو نکن! من دوستت... با عصبانیت وسط حرفش پریدم و گفتم: ـ دیگه این جمله رو نگو! آدم به خاطر کسی که دوستش داشته باشه، تلاش می‌کنه. نه اینکه بشینه و فکر کنه که دنیا قراره ازش بگیرتش... برو مهیار! نمی‌خوام ببینمت... لطفاً. بدون اینکه چیزی بگه، رفت... واقعاً رفت. روی تخت افتادم و تا جون داشتم، گریه کردم. کاش حداقل به خاطر من هم که شده، کمی تلاش می‌کرد تا حس می‌کردم دوست داشتنش واقعیه، نه عذاب وجدان. باید فراموشش می‌کردم. اما چطوری؟ چه جوری اون‌همه خاطره‌ای که باهاش داشتم رو توی یک چشم بهم زدن یادم بره؟! چه جوری اون نگاه‌ها و توجه کردن‌هاش رو فراموش کنم؟ اینقدر گریه کردم که خوابم برد. با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم. بچه‌ها با دیدن چشم‌های پف کرده و دماغ قرمزم، کپ کردن. قبل از اینکه لباسشون رو عوض کنن، نشستن تا براشون تعریف کنم چه اتفاقی افتاده. اون‌ها هم مثل من، خیلی ناراحت شدن. وحید با دید خیلی مثبتی گفت: ـ من مطمئنم تو رو دوست داره، این رو از همون روز اولی که باهاش برخورد داشتم، بهت گفتم؛ منتهی الان داره با احساسش تصمیم می‌گیره... امیدوارم با گذر زمان، بفهمه تصمیمش اشتباه بوده. مهسا آروم زیر لب گفت: ـ این‌همه سال با گذر زمان نفهمیده، حالا الان می‌خواد بفهمه؟! ستایش با چشم غره به مهسا نگاه کرد. من بلند شدم، به سمت آشپزخونه رفتم تا برای خودم آب بریزم و گفتم: ـ مهسا راست میگه. نمی‌خواد قبول کنه و هیچ تلاشی هم در این راستا نمی‌کنه. اگه دوست داشتنش واقعی بود، این کار رو می‌کرد. به خاطر عذاب وجدان، فکر می‌کنه دوستم داره. ولی واقعیت این نیست. حق با خودشه، باید راهمون از هم جدا بشه. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: ـ الان هم تقریباً یک ماه تا ارائه کارمون مونده و بعدشم برمی‌گردیم رشت، این جزیره و داستانشم تموم میشه و میره پی کارش.
  3. پارت سی و هشتم بهم نگاه کرد و گفت: ـ خنده‌های تو خیلی شبیه خنده‌های اونه. از بچگی می‌شناختمش، یه جورایی ما رو از بچگی، برای هم نشون کرده‌‌ بودن. همسن بودیم. بعد از مدرسه، من می‌رفتم دنبالش و با هم برمی‌گشتیم خونه. وقتی بیست سالمون شد، اون تئاتر دانشگاه شیراز قبول شد، من آکادمی موسیقی تو رشت. هیچ‌وقت از هم جدا نبودیم... من می‌دونستم که چقدر تئاتر رو دوست داشت و براش تلاش کرده‌ بود اما خودش می‌گفت دوست نداره بره و نمی‌تونه این دوری رو تحمل کنه و می‌خواد توی رشت، یه رشته‌ای بخونه اما پیش من باشه. به اینجا که رسید، اشک‌هاش رو پاک کرد و ادامه داد: ـ کاش می‌ذاشتم بمونه... کاشکی! اما اصرار کردم بهش، گفتم تو خیلی تلاش کردی، حالا که به آرزوت رسیدی، داری پا پس می‌کشی؟من میام و بهت سر می‌زنم، نگران نباش. بهم گفت اصلا دلش نمی‌خواد تنهام بزاره اما من قبول نکردم. روزی که قرار شد بره، خودم رسوندمش فرودگاه. چشم‌هاش داد می‌زد که می‌خواد اینجا بمونه، اما من متوجه نشدم. فرداش بهمون خبر دادن که موقع رفتن به دانشگاه، ماشین بهش زده و درجا فوت شده. تقصیر من بود... اگه من بهش اصرار نمی‌کردم، نمی‌رفت، شایدم الان زنده بود. چه اتفاق بدی رو تجربه کرده‌ بود! نمی‌دونستم چی باید بگم که مرهم زخمش باشه... پس قبلاً عاشق بوده. ادامه داد: ـ دیروز سالگردش بود.. درسته از وقتی برای دفن کردن آوردنش رشت، من از همون روز با یه کوله پشتی اومدم جزیره ولی این روز رو نمی‌تونم فراموش کنم اما دیروز واسه‌ی سلاله... راستی اسمش سلاله بود، برای اون گریه نکرده‌ بودم؛ برای تو بود عسل! خیلی نگرانم برات، چون من خیلی‌خیلی دوستت دارم اما نمیشه. نمی‌تونم ببینم یه روز دنیا تو رو هم ازم قراره بگیره. پر از امید و زندگی هستی. این چند ماهی که می‌شناسمت، کل رنگ دنیام رو عوض کردی اما نمی‌شه... نمی‌تونم. بغض کردم و گفتم: ـ مهیار خدا رحمتش کنه، ولی قسمتش این بوده. چرا فکر می‌کنی تقصیر توئه و نه سال با موندن توی این جزیره، داری خودت رو تنبیه می‌کنی؟ می‌دونم خیلی دوسش داشتی، حتی شاید الانم داری... وسط حرفم پرید و گفت: ـ گذر زمان بهم یاد داد با نبودش کنار بیام... غمش گوشه قلبم هست، اما دیگه روش سرپوش گذاشتم. آره، خیلی دوسش داشتم اما بعد از این‌همه سال که کسی نتونست وارد قلبم بشه، تو واردش شدی! خیلی دوستت دارم! دلم نمی‌خواست این‌جوری این موضوع رو بفهمی، اما نتونستم بهت بگم.
  4. پارت سی و هفتم ثنا سعی کرد بهم اطمینان خاطر بده، پس گفت: ـ بچه‌ها فعلا فکر بد نکنین! حالش که بهتر شد، لابد خودش میاد و توضیح میده دیگه. الان اصلا سناریو نچینین لطفاً. مهسا گوشی رو از روی میز برداشت و گفت: ـ خب، جنابعالی کی میای؟ ثنا با خنده گفت: ـ واسه هفته بعد مرخصی گرفتم برای چند روز. ـ خب خوبه، آخر هفته هم تولده احسانه... میای، کمک می‌کنی. ثنا خندید و گفت: ـ بیشعور! فقط منو واسه حمالی می‌خوای. مهسا هم خندید، خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد. بعد من رو توی بغلش کشید و گفت: ـ عسل فعلاً یکم بیخیال باش تا خودش بیاد و واقعیت رو بگه. سعی کردم نشون ندم اما درونم واقعا داغون شده‌ بود. من اون شب نتونستم بخوابم. نزدیک‌های ساعت پنج و نیم بود که خوابم برد. تا چشم‌هام گرم شد، حس کردم یکی داره صدام می‌کنه... از بوی سیگارش متوجه شدم مهیاره. سریع چشم‌هام رو باز کردم و روی تخت نشستم. فوری گفتم: ـ حالت بهتره؟ باز هم چشم‌هاش قرمز بود اما سعی کرد لبخند بزنه و گفت: ـ خوبم عزیزم، خوبم. به ساعت نگاه کردم، هفت و نیم صبح بود. یکهو صدا زدم: ـ مهسا! مهیار گفت: ـ داشتن می‌رفتن میکامال، منم ازشون خواستم که بیام تو رو ببینم. به چهرش نگاه کردم و با ناراحتی گفتم: ـ نمی‌خوای تعریف کنی چی شده؟ ساکت شد و سرش رو پایین انداخت. گفتم: ـ مادرت داشت از مرگ یکی صحبت می‌کرد... به یک‌باره بهم نگاه کرد، چشم‌هاش گرد شد و با تعجب گفت: ـ مادرم کی زنگ زد؟! چی گفت بهت؟ عادی گفتم: ـ به خونه زنگ زده‌ بود، من تلفن رو برداشتم که بیدار نشی. بلند شد، دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و تو اتاقم قدم زد. گفتم: ـ مهیار من این‌ همه مدت باهات رفیقم، چرا چیزی راجع بهت نمی‌دونم؟ بهم نگاه کرد و با لحنی پر از غم گفت: ـ من نمی‌خواستم این‌جوری بفهمی. از رو تخت بلند شدم، روبه‌روش ایستادم و با جدیت گفتم: ـ خب حالا که فهمیدم... تعریف کن! موضوع چیه؟ چرا فکر می‌کنی من از دستت میرم؟ اشک توی چشم‌هاش حلقه زده‌ بود. بهم نگاه کرد و بعد از کمی مکث، گفت: ـ بعد از مدت‌ها اومدی توی زندگیم و حس کردم امروز من یک آدمی توی زندگیم دارم که برام خیلی با ارزشه و ترس از دست دادنش رو دارم؛ واسه همین نمی‌خوام هیچ کسی رو دوست داشته باشم، حتی خودِ تو عسل! به خاطر خودت می‌ترسم، می‌ترسم این‌بار دنیا تو رو ازم بگیره. با استرس گفتم: ـ مهیار درست حرف بزن، ببینم چی میگی! ادامه داد: ـ من قبلاً خیلی آدم خوشحالی بودم. عاشق بودم... اون هم تو اوج جوونی! خیلی هم دوستش داشتم.
  5. پارت سی و ششم دلم خیلی برای حالت‌هاش سوخت. کمی رو مبل نشستم. به سمت سازهاش رفتم. روی درامزش یک ورقه آچهار بود که آهنگ «یکیو دارم» حامیم روش نوشته بود و پایینش هم نت‌های موسیقی. نکنه واقعا یکی توی زندگیش اومده باشه؟! با خودم گفتم نه؛ اگه کسی بود، تا الان متوجه می‌شدم. همون لحظه، تلفن خونه زنگ خورد و برای اینکه بیدار نشه، به سمت تلفن دویدم. داشتم گوشی رو قطع می‌کردم که یکهو صدای یک خانم مسنی رو شنیدم که می‌گفت: ـ مهیار قطع نکن مادر! بدون اینکه حرف بزنم، گوشی رو برداشتم. زن به شدت خوشحال شد که قطع نکردم و بی‌وقفه به حرف‌هاش ادامه داد: ـ الو مادر؟ بسه این دوری... نمی‌خوای تمومش کنی؟ نُه سال شده ندیدمت، دلم برات یه ذره شده. به من فکر نمی‌کنی، حداقل به پدرت فکر کن. تنبیه کردن خودت تموم نشده؟ مطمئنم امروز هم مثل همون روز خودت رو داغون کردی پسرم. اون مُرد و رفت. ما رو هم می‌خوای بُکشی؟ همین‌جور که گوشی روی گوشم بود، با شنیدن حرف‌های مادرش، استرس گرفتم. خدایا چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ چی می‌شنیدم؟ مادرش با صدای ناراحت، دوباره گفت: ـ الو‌ مهیار؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ الو... گوشی رو قطع کردم. دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. قضیه چی بود؟ مادرش از مرگ صحبت می‌کرد. تنها کاری که اون لحظه انجام دادم، این بود که سریع از خونه بیرون رفتم. اشک امونم رو بریده‌ بود. یعنی واقعاً چه اتفاقی افتاده‌ بود؟ خونه رفتم. مهسا داشت تصویری با ثنا صحبت می‌کرد و با دیدن قیافه‌ی من، با تعجب گفت: ـ عسل چی‌ شده؟! چرا رنگت پریده؟ انگار لال شده بودم، فقط اشک می‌ریختم. بچه‌ها دوره‌ام کردن، ستایش رفت و برام آب‌قند آورد. بعد از تقریبا نیم ساعت، بالاخره زبونم باز شد و براشون تعریف کردم. بچه‌ها تقریباً هنگ کرده‌ بودن! ثنا که من رو توی اون حال دید، از مهسا خواست گوشی رو قطع نکنه. وحید همون‌جور که توی شوک بود گفت؛ ـ یعنی یکی رو کشته، بعدم اومده اینجا؟ ستایش توی سرش زد و گفت: ـ نه حالا! تو هم جو میدی. ثنا از پشت گوشی گفت: ـ راست میگه، شایدم همین‌جوری باشه. به خاطر عذاب وجدانش برنمی‌گرده. مهسا که تا اون لحظه ساکت بود، گفت: ـ شایدم پای یه دختر در میون بوده‌ باشه. اشک‌هام رو با دستم پاک کردم و گفتم: ـ منم همین‌جوری فکر می‌کنم. تازه حرف‌هاییم که مهیار بهم زد رو هم براتون تعریف کردم... انگار اصلا نباید از من خوشش بیاد. مدام می‌گفت اگه تو از دستم بری، این‌بار من می‌میرم.
  6. پارت سی و پنجم از شهرک ما تا خونه مهیار، تقریبا یک ربع پیاده فاصله داشت. حس خوبی نداشتم. امیدوارم براش اتفاقی نیفتاده‌ باشه. دم در خونه رسیدم. در زدم اما در رو باز نکرد. کفشش دم در بود. از داخلم صدای بلند ضبط می‌اومد. هر چقدر صداش زدم، جواب نداد. مجبور شدم با سنجاق سرم، قفل در رو باز کنم. داخل شدم، دیدم روی مبل دراز کشیده و دستش رو صورتش هست. یعنی از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده بود که من خبر نداشتم؟ دیروز که خیلی خوب بود. به سمت ضبط رفتم و خاموشش کردم. یهو دستش رو از روی صورتش برداشت. چشم‌هاش خیلی قرمز بود! به نظرم یا گریه کرده‌ بود، یا از دیشب اصلا نخوابیده‌ بود. با دیدن من گفت: ـ وندی تویی؟ با عصبانیت گفتم: ـ چه خبره مهیار؟ این چه وضعیه؟ تو چت شده؟ با لبخند روی مبل نیم‌خیز شد و گفت: ـ چیزیم نیست، فقط دیشب نخوابیدم. خیلی سرم درد می‌کنه. به سمتش رفتم و گفتم: ـ بیا کمکت کنم بری صورتتو بشوری. دوباره صورتش رو مابین دست‌هاش گرفت. مدام زیر لب تکرار کرد: ـ چرا این جوری شد؟ با تعجب بهش گفتم: ـ منظورت چیه؟! بهم نگاه کرد و همون‌جور که اشک توی چشم‌هاش حلقه زده‌ بود، گفت: ـ نباید تو رو می‌دیدم. با تعجب بیشتر بهش نگاه کردم و گفتم: ـ مهیار چی میگی؟ اصلا نمی‌فهمم. کنارش نشستم. چند دقیقه بهم نگاه کرد. بعد موهام رو پشت گوشم گذاشت و گفت: ـ تو چرا اینقدر خوبی؟ چرا اینقدر به من محبت می‌کنی؟ بگو چرا؟ گفتم: ـ مهیار چرا چرت و پرت میگی؟ خب تو مثل رفیقمی، معلومه که برات نگران می‌شم و بهت کمک می‌کنم. بعد دستم رو به سمتش دراز کردم. با عصبانیت دستم رو پس زد و گفت: ـ بهم کمک نکن! بگو چرا اینقدر تو خوبی؟ چرا مثل فرشته‌هایی... چرا؟ من هم متقابلا صدام رو بالا بردم و گفتم: ـ یعنی چی چرا؟! خب مدلم همینه. نمی‌تونم با آدم‌ها بدرفتاری کنم. از روی مبل بلند شد، رو به من گفت: ـ من طاقت اینو ندارم که تو رو هم از دست بدم؛ اگه این‌جوری بشه، این بار دیگه می‌میرم... به خدا می‌میرم! اینقدر بهم معصومانه نگاه نکن! بهم محبت نکن! خواهش می‌کنم. همین‌جور که حرف می‌زد اشک می‌ریخت. خدایا چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟! اصلا نمی‌تونستم بفهمم از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده. به سختی بهش کمک کردم تا به شیرآب برسه و صورتش رو چندبار بشوره، بلکه به خودش بیاد و بهم بگه چه اتفاقی افتاده اما چیزی نگفت. بدون هیچ حرفی، دوباره به سمت مبل رفت و روش دراز کشید. وقتی مطمئن شدم خوابیده، روی تنش پتو کشیدم. به صورتش نگاه کردم، خیلی مظلومانه خوابیده بود. معلوم بود یه اتفاق بدی افتاده، اما چی؟ خدا می‌دونه. داشتم بلند می‌شدم برم که با چشم‌هایی که بسته بود، گفت: ـ نرو! یکم دیگه بمون.
  7. پارت سی و چهارم خیلی استرس گرفته بودم. اصولاً همیشه یا بهم زنگ می‌زد، یا پیامک می‌داد. این سکوتش، اصلاً نشونه‌ی خوبی نبود. از استرس، ضربان قلبم تندتند می‌زد و همیشه این یعنی قراره اتفاق بدی بیافته. وسط طراحی به‌بچه‌ها گفتم: ـ بچه‌ها من دارم یکم نگران می‌شم. وحید با بی‌حوصلگی گفت: ـ باز چرا؟ ـ آخه از دیروز تا حالا خبری نیست. همیشه همین‌ موقع با هم می‌رفتیم بیرون و قبلش بهم زنگ می‌زد. ستایش با تعجب گفت: ـ آره، راستی ساعت چنده؟ به ساعت دستم نگاهی کردم و گفتم: ـ نزدیک شیشه. پیامی هم نداده، حتی پیام منم سین نکرده. مهسا که در حال برش ورقه‌ها بود، خیلی عادی گفت: ـ خب حالا نمی‌خواد این‌قدر جو بدی! شاید خسته شده‌ باشه، داره استراحت می‌کنه. باز با استرس گفتم: ـ ولی من خیلی نگرانشم. مهسا دست از کار کشید و با تن صدای بلندی گفت: ـ عسل می‌شه یکم از علاقت نسبت بهش کم کنی؟ نمی‌بینی مگه؟! اون تو رو فقط به چشم یه دوست می‌بینه، نه بیشتر. وحید گفت: ـ والا من چند باری که دیدمش، حس می‌کنم یکم فراتر از یه دوست می‌بینه. ستایش با تعجب رو به وحید گفت: ـ وا! تو از کجا می‌دونی؟ وحید گفت: ـ خب از نگاه‌های یه پسر مشخصه دیگه. هر چقدرم بخواد مخفی کنه، نمی‌تونه. مهسا با عصبانیت گفت: ـ وحید الان تقریباً یک ماه شده. بماند که این دوتا از قبل هم همدیگه رو می‌شناختن. واقعاً پسره حتی یه حرکت نمی‌زنه، یه دوستت دارم خشک و خالی نمی‌گه، تازه به‌نظرم که انگار بیشتر فرار می‌کنه. حرف‌های مهسا به‌نظر من هم درست اومد. خیلی وقت بود ته دل خودم هم به این نتیجه رسبده‌ بودم اما نمی‌خواستم قبولش کنم. گفتم: ـ نه، هیچم این‌جوری نیست. مهسا همون‌طور که مشغول کار بود، بهم چپ‌چپ نگاه کرد و گفت: ـ حالا تو انکار کن ولی چیزی که از بیرون به‌نظر میاد، همینه. تازشم این چرا هیچ‌وقت راجع به خودش و خونوادش حرفی نمی‌زنه؟ یا تو هر وقت ازش پرسیدی، تو رو می‌پیچونه؟ ستایش گفت: ـ خب شاید یه اتفاقی براش افتاده‌ باشه که حتی دلش هم نمی‌خواد دیگه برگرده‌ رشت. دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، ماکتی که درستش کرده‌بودم رو روی میز گذاشتم. بلند شدم و گفتم: ـ بچه‌ها این ماکت رو کشیدم، برشش با شما... من برم خونه‌ش، خیلی نگران شدم! وحید گفت: ـ بهش زنگ زدی؟ همون‌جور که کیفم رو برمی‌داشتم، گفتم: ـ خاموشه تلفنش. مهسا که داشت ماکتم رو برش می‌زد، گفت: ـ برو ولی زود برگرد! کارمون زیاده عسل. باشه‌ای گفتم، با همه‌شون خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم.
  8. QAZAL

    زندگی بدون چی نمیشه !؟

    زندگی بدون باور و امید برای من غیر ممکنه.
  9. منم اینو جدیدا خیلی دوست دارم جای خالیت با هیچکی پُر نمیشه کسی که تو نمیشه / تو فرق داری با هر کی دورمه تو قلبم دارمت من تا همیشه/ می‌خوام اما نمیشه بفهمم دیگه از دست دادمت🙂💔
  10. QAZAL

    مشاعره با اسم اشیا

    لاستیک
  11. QAZAL

    کتابی که خوندی چطور بود؟

    من سه شنبه های موری رو خوندم که واقعا خیلی دوست داشتم و این هفته دو جلد از کتاب راز ( قهرمان ، قدرت) رو تموم کردم که واقعا سطح انرژیک رو از قبل خیلی بالاتر برد و باعث شد به مسائل با دید مثبت تری نگاه کنم
  12. پارت سی و سوم سوار موتور شدیم و رفتیم همون پلاژی که دفعه قبل رفته‌ بودیم. اونجا یه دکه‌ی کوچیک داشت که یه پیرمرد تقریباً سیاه‌پوست، صاحبش بود. با دیدن مهیار از روی صندلیش بلند شد، به سمتش اومد و با یک لهجه‌ی خاص جنوبی گفت: ـ پسر گلم کم پیدایی! مهیار رفت سمتش و بغلش کرد و گفت: ـ عمو کار و بار زیاده. بعد به من نگاه کرد و گفت: ـ ایشونم دوستمه، عسل. پیرمرده به من نگاهی کرد و با لبخند رو به مهیار گفت: ـ خب ایشالاً که خیره. کمی خجالت کشیدم. پیرمرده گفت: ـ بشینید بچه‌ها! الان براتون یه کوفته درست می‌کنم که حض کنید از خوردنش. مهیار با لبخند گفت: ـ دمت گرم عمو. به مهیار نگاه کردم و گفتم: ـ آدم خیلی خونگرمی به‌نظر میاد. ـ هم خونگرم و هم خیلی با معرفت. اون تایمی که من برای زندگی اومدم جزیره، خیلی سخت به کیشوندها خونه اجاره می‌دادن؛ یک مدت خونه همین عمو چنگیز می‌موندم، به‌گردنم خیلی حق داره. به‌ پیرمرد که مشغول درست کردن کوفته‌ها بود، نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه از چهرش... خب تو چه‌ خبر؟ چی کار کردی این مدت؟ پاش رو پشت پاش انداخت و گفت: ـ هیچی بابا... مثل همیشه، می‌رفتم سرکار و می‌اومدم، می‌گذروندم دیگه. با حالت مرموزی گفتم: ـ دلت برای من تنگ نشد؟ جلو اومد، دماغم رو کشید و با لبخند گفت: ـ دلم برای وندی که خیلی تنگ شده بود. اون روز خیلی بهم خوش گذشت. تا غروب اونجا موندیم و بعدش، مهیار من رو به خونه رسوند. یک ماه و نیم کامل به همین شکل بین من و مهیار سپری شد. بیشتر اوقات، روزها چند ساعت باهم بیرون می‌رفتیم و وقت می‌گذروندیم، چون شب‌ها هم اون سرکار بود و هم من باید روی پروژه‌ام کار می‌کردم. به همین منوال، خیلی دوستانه می‌گذروندیم در واقع بهتره بگم که مهیار دوستانه می‌گذروند؛ چون من واقعاً خیلی بیشتر دوستش داشتم و فراتر از یه دوست می‌دیدمش اما متوجه بودم که وقتی زیاد بهش ابراز علاقه می‌کنم، اون کناره‌گیری می‌کنه و نمی‌تونستم دلیلش رو بفهمم تا این‌که یک روز اتفاق عجیبی افتاد. روز یک‌شنبه که من، مهسا، ستایش و وحید مشغول طراحی ماکت تو طبقه وحید بودیم، متوجه شدم که تقریباً نصف روز گذشته و از مهیار هیچ خبری نیست.
  13. پارت سی و دوم تقریباً بعد ازسه ساعت و اندی، به شهرک دامون رسیدیم که همون اولش، یه پانسیون بود. قرار شد همون‌جا بمونیم. دو طبقه بود و طبقه بالاش، وحید می‌موند و طبقه پایینش، من و ستایش و مهسا. دوست داشتم هرچی سریع‌تر پیش پیترپن برم و سوپرایزش کنم اما استاد گفت که باید همه با هم به می‌کامال بریم و غرفه‌مون رو ببینم. تمام فکر و ذکرم پیش مهیار بود و اصلاً حواسم به گفته‌های استاد نبود. وقتی که توضیحاتش تموم شد، همون‌جا باهاش خداحافظی کردم و به بچه‌ها گفتم: ـ خب بچه‌ها، من دارم میرم. مهسا بازوم رو گرفت و گفت: ـ کجا؟ با شادی گفتم: ـ پیش پیترپن. ستایش با تعجب و خنده گفت: ـ پیترپن دیگه کیه؟! مهسا بهش گفت: ـ بعداً برات تعریف می‌کنم... عسل بزار برسی، یکم نفس تازه کن، بعد برو! با هیجان گفتم: ـ نمی‌تونم دیگه صبر کنم، فعلا‌ً. از می‌کامال بیرون اومدم و تاکسی گرفتم. گفتم من رو کوکولانژ پیاده‌ کنه. طبق معمول، اون‌جا شلوغ بود. موتور مهیار رو دم در دیدم و یاد اون‌ روز موتورسواری افتادم. از در ورودی داخل رفتم. دیدم روی همون میزی که اولین‌بار دیدمش، نشسته و داره کتاب می‌خونه. چون وقت ناهار بود و موسیقی زنده نداشتن، رستوران خیلی شلوغ نبود. از پشت سر رفتم و صداش زدم: ـ پیترپن! سرش رو بالا آورد، یکم مکث کرد و به سمت من برگشت و با تعجب گفت: ـ عسل خودتی؟! سرم رو با هیجان تکون دادم. قلبم داشت از جاش درمی‌اومد! از روی صندلی بلند شد و با لبخند بهم نگاه کرد. به سمتش دویدم. دلم چقدر براش تنگ شده‌ بود! مهیار گفت: ـ دلم برات تنگ شده بود! فکر نمی‌کردم دوباره بتونم ببینمت. با شادی گفتم: ـ خواستم سوپرایزت کنم، از طرف دانشگاه برای یک پروژه اومدیم. ـ چقدرم عالی! پس یعنی یه مدت این‌جایی، درسته؟ بهش چشمک زدم و گفتم: ـ آره. ـ خب پس بریم بیرون، امروز ناهار مهمون من. ـ قبوله‌، با موتور میریم؟ مهیار خندید و گفت: ـ می‌بینم که خیلی خوشت اومده از موتور. ـ می‌تونم بگم عاشقش شدم. ـ خوبه پس، بزن بریم!
  14. پارت سی و یکم ـ باز سفارش نکنم ها! مراقب خودتون باشین. خسته از غرغر و نصیحت‌های ثنا، رو بهش گفتم: ـ باشه ثنا، صدبار گفتی. باز هم با عصبانیت گفت: ـ صدبار گفتم که رفتی عاشق شدی، بزار یکم دیگه هم بگم، شاید به حرفم گوش دادی. جفتتون رو کنترل می‌کنم، حواستون باشه! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خب، باشه مامان دومم. بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی دلم برات تنگ می‌شه. ـ ببین این‌ها رو نگو که‌ خودمم الان می‌شینم گریه‌ می‌کنم این‌جا! مهسا گفت: ـ نه بابا! چه گریه‌ای؟ بیا تو بغلم ببینم! بعد به سمت خونواده‌هامون رفتیم که باهاشون خداحافظی کنیم. مامانم که طبق معمول، نگران بود و بهم هزارتا سفارش کرد. موقع بغل کردن مارال، زیر گوشم گفت: ـ بدون پیترپن برنگردی ها! خندیدم و گفتم: ـ مامان این‌ها ببیننش، احتمالاً دور از جون، سکته می‌کنن. مارال آروم گفت: ـ خب بهش بگو موهاشو کوتاه کنه! ما تو خونواده، از این رسم‌ها نداریم. دوتامون خندیدیم که مامان گفت: ـ باز شما دوتا چی دارین بهم می‌گین؟ مارال گفت: ـ هیچی بابا! داریم خداحافظی می‌کنیم دیگه. همین لحظه، استاد غفاری صدامون کرد: ـ بچه‌ها وقت رفتنه. کیفم رو گرفتم و گفتم: ـ مراقب خودتون باشین. مامانم گفت: ـ توهم همین‌طور دخترم. اون طرف گیت رفتیم. درسته برای همیشه نمی‌رفتم اما تا به‌حال، این‌قدر ازشون دور نشده بودم. دلم خیلی براشون تنگ می‌شد اما از طرفی هم خوشحال بودم که دارم میرم پیش کسی که دوستش دارم. مدام فکر می‌کردم اگه بیشتر باهاش وقت بگذرونم، اون هم مثل من، عاشقم می‌شه و شاید دیگه من رو به چشم رفیق نبینه. ببینیم قراره توی این جزیره، چی برام رقم بخوره...
  15. QAZAL

    چالش مکالمه یک طرفه

    ماهی و دریا ماهی؛ ـ سلام ای دریا بزرگ! تو چه رازهایی را در دل خود داری؟ دریا جواب داد: ـ سلام ای ماهی کوچک! راز من در عمق وجودم پنهان است. من شاهد بسیاری از چیزها بوده‌ام که تو هرگز نمی‌دانی. ماهی با کنجکاوی پرسید: ـ مثل چه چیزهایی؟ دریا گفت: ـ من شاهد زندگی و مرگ موجودات در زیر آب بوده‌ام. من می‌بینم که چگونه هر روز ماهی‌ها تلاش می‌کنند تا در این دنیای بزرگ زنده بمانند. اما راز واقعی من در یادگیری از این تجربیات است. ماهی کمی فکر کرد و گفت: ـ چگونه می‌توانم از این تجربیات یاد بگیرم؟ دریا جواب داد: ـ با دیدن و گوش دادن. هر ماهی باید با طبیعت ارتباط برقرار کند و از آن درس بگیرد. من می‌توانم تو را به سفرهایی ببرم که هرگز تصورش را هم نمی‌کردی.
  16. پارت سی‌ام مهسا با تعجب گفت: ـ یعنی الان تو ناراحت نشدی؟ ثنا خیلی عادی گفت: ـ نه، چرا ناراحت بشم؟ دیوانه‌ای؟! ولی امیدوارم دفعه بعد که برگشتین، سر و سامون گرفته باشید. مهسا به پشتش زد و گفت: ـ خیلی بی شعوری! منو باش یک ساعت دارم مقدمه چینی می‌کنم که چطور بگم جنابعالی ناراحت نشی. ـ حالا شما دو تا رو نمی‌بینم که ناراحت می‌شم ولی بهتون تصویری زنگ می‌زنم و کنترلتون می‌کنم، اصلا نگران نباش. یه آخیشی کردم و گفتم: ـ تازه شاید هم یه تایم‌هایی بتونی مرخصی بگیری و بیای بهمون سر بزنی. ثنا خندید و گفت: ـ عسل جون دیگه اونجا جزیره عاشق‌ها محسوب میشه، نه جزیره کیش؛ من اونجا چیکار دارم؟ ولی بعدش کلی خندید و گفت: ـ شوخی کردم بابا! حتماً میام، بهتون سر می‌زنم. ثنا نزدیک مغازه کفش فروشی پارک کرد که بریم لبو بخوریم. اون روز کلی گفتیم و خندیدیم. از اینکه قرار بود پیترپن رو دوباره ببینم، دل توی دلم نبود و با خوشحالی، منتظر شنبه هفته بعد بودم.
  17. پارت بیست و نهم تا رسیدم خونه، سریع دویدم و قبل اینکه لباس‌هام رو در بیارم مامانم و مارال رو صدا زدم. مامانم اول ترسید که چی‌شده، بعد بهش قضیه رو توضیح دادم مارال گفت: ـ چقدر خفن، عاشق این مدل کارای عملی‌ام، خب بابا رو می‌خوای چجوری راضی کنی؟ دست‌ام رو به حالت خواهش گرفتم جلو صورتم و به مامانم گفتم: ـ مامان لطفت، ببین این کار خیلی مهمه، معدلم هم با کل واحدا بیست رد میشه! ـ آخه عسل سه ماه خیلی نیست؟ چطور می‌خوای دووم بیاری؟ تازه تو که از جزیره و جاهای کوچیک خوشت نمی‌اومد! نشستم جلوی زانوش و با التماس می‌گفتم: ـ خب نظرم عوض شد، مامان لطفا! - خب هزینه‌هاش چی؟ اجاره خونه؟ غذا! با شادی از اینکه داشت راضی می‌شد، کنارش نشستم و گفتم: ـ گفتم که تمام هزینه‌هاش با دانشگاهه، تازه استادمون هم آخر هر ماه میاد و به کارامون سر میزنه. مامان با جدیت گفت: ـ خیلی خب باشه، با بابات صحبت می‌کنم. محکم بغلش کردم و بوسیدمش که گفت: ـ من رو بی خبر نمیزاری‌ها، تلفنت همیشه باید در دسترس باشه! با شادی گفتم: ـ چشم. با خوشحالی به سمت اتاقم رفتم، می‌دونستم وقتی مامانم یه موضوعی رو قبول کنه، بابام هم راضی می‌کنه. برعکس اون‌دفعه که با بی‌میلی داشتم وسیله‌هام رو جمع می‌کردم، این‌بار با هیجان و خوشحالی وسیله هام رو جمع کردم چون یه دلیل خیلی مهم واسه خوشحالیم داشتم اون هم"پیترپن"! به مهسا پیام دادم و گفتم که مامانم اوکی رو داده و مهسا هم که ذاتا خونواده‌اش پایه بودن و مشکلی نداشتن با رفتنش. نزدیک‌های غروب، ثنا با ماشین اومد دنبالمون، نمی‌دونستم چجوری باید بهش بگم چون واقعا ناراحت می‌شد. به‌ هرحال دوتا از دوست‌های صمیمیش و قرار بود برای سه ماه نبینه بنابراین از مهسا خواستم سر بحث رو باز کنه: ـ ثنا من یعنی ما می‌خواستیم یک چیزی بهت بگیم. ثنا با خنده گفت: ـ خب بالاخره زبونتون باز شد، باز چه گندی زدین شما دوتا؟! یکهو خنده‌ام گرفت، مهسا برگشت به من نگاه کرد و گفت: ـ عسل میشه ادامه‌اش رو تو بگی؟ ـ خب تو که هنوز چیزی نگفتی که من ادامه‌ش رو بگم. ثنا از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت: ـ بچه‌ها ناموسا دارم می‌ترسم، چیزی شده؟ چشم‌هام رو ازش گرفتم و سریع گفتم: ـ ثنا ما از طرف دانشگاه می‌خوایم بریم کیش. ثنا یکهو ترمز زد و با هیجان برگشت سمت من و گفت: ـ چی؟ مهسا با ناراحتی گفت: ـ آره، هفته‌ی دیگه اونم برای سه ماه واسه یک کار عملی. یکهو برخلاف انتظارمون ثنا کلی خوشحال شد و مهسا و من رو بغل کرد و گفت: ـ وای خیلییی خوشحال شدم، مثل اینکه قراره سرنوشت شما دوتا قراره تو اون جزیره رقم بخوره. با خنده گفتم: ـ چطور مگه؟ ثنا با هیجان گفت: ـ نمی‌بینی؟ دنیا دست به دست هم داده شما دوتا خل دوباره برید همونجا، تو که برای پیترپن، مهسا هم برای اون آقای معجزی!
  18. پارت بیست و هشتم یکهو وحید گفت: ـ چی می‌گین شما دو تا بهم؟ من گفتم: ـ بعدها بهتون می‌گیم، الان پاشین بریم دفتر استاد ببینیم چی میگه. رفتیم و موضوع رو به استاد غفاری توضیح دادیم و اونم گفت برگزاری این غرفه از سمت دانشگاه ما اونقدر مهمه که می‌تونن یه دانشجوی ترم آخری هم به لیست اضافه کنن، خیلی خوشحال شده‌بودم از اینکه مهسا هم قراره بیاد! هفته‌ی دیگه شنبه قرار شد با استاد بریم. وقتی که داشتیم برمی‌گشتیم مهسا گفت: ـ ولی جای ثنا خالیه، دلم برای غرغرهاش تنگ میشه! با ناراحتی گفتم: ـ امروز بریم بگیم بهش، راستش من هم خیلی دلم براش تنگ میشه، کاش می‌تونست بیاد! ـ اوهوم.حالا عسل فکر کن قراره پیترپنت رو ببینی. با ذوق گفتم: ـ عمرا فکر نمی‌کردم دوباره قرار باشه این دو تا رو ببینیم! ـ زندگیه دیگه، منم همین‌طور، اصلا فکرش رو نمی‌کردم ولی خیلی خوشحالم، خیلی زیاد اون‌قدر دلم براش تنگ شده که نگو! ـ بهت پیام میده؟ ـ کم و بیش ولی هیچی که مثل دیدار حضوری نمیشه! نزدیک دم در که شده‌ بودیم دیدم که محمد داخل ماشینش تنها نشسته و سرش تو گوشیشه، با دیدن ما یک لحظه سرش رو آورد بالا اما دوباره بعدش به کار خودش مشغول شد، من و مهسا تاکسی گرفتیم که مهسا با تعجب گفت: ـ چقدر عجیب که این دنبالت راه نیفتاد! با کلافگی گفتم: ـ چون که حقش رو گذاشتم کف دستش. مهسا با تعجب گفت: ـ شوخی نکن، چرا برام تعریف نکردی؟! عادی گفتم: ـ چون چیز خاصی نبود. مهسا با کنجکاوی بهم نگاه می‌کرد و می‌پرسید: ـ چرا؟ چی گفت بهت مگه؟! سعی می‌کردم به بحث خاتمه بدم. بنابراین گفتم: ـ هیچی بابا, از من پرسید کسی اومد تو زندگیت؟ من هم گفتم آره! مهسا پرسید: ـ باور کرد؟ به مهسا نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه که آره چون قشنگ تو چشم‌هاش نگاه کردم و بهش گفتم دیگه ذره‌ای برام اهمیت نداره! مهسا با هیجان گفت: ـ فکر کنم خیلی هم بهش برخورد! با خونسردی گفتم: ـ به جهنم, اون دفعه هم به تو هم به ثنا گفتم که الان تو این قسمت از زندگیم، این احمق آخرین کسیه که من بخوام بهش فکر کنم! مهسا زد به پام و با خنده گفت: ـ به‌به، عشق به پیترپن چه کارها که نمی‌کنه! از لحنش خنده‌ام گرفت، مهسا پیاده شد و قرار شد بعدازظهر با ثنا بریم سمت میدون شهرداری پیاده روی، نمی‌خواستم به مهیار بگم که دارم میام جزیره، دلم می‌خواست سوپرایز بشه!
×
×
  • اضافه کردن...