رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

نویسنده اختصاصی
  • تعداد ارسال ها

    962
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    31
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL

  1. پارت پنجاه و هفتم مهسا بهم اهمیت کرد و گفت: ـ نه بابا، تو هم انقدر سریع برای خودت سناریو بد می‌چینی! شونه‌ام رو انداختم بالا و گفتم: ـ چه می‌دونم. مهسا سعی کرد بحث رو عوض کنه و پرسید: ـ راستی جواب کارمون کی میاد؟ ـ قرار بود آخر اردیبهشت بیاد. با تردید گفت: ـ بنظرت کارمون انتخاب میشه؟ با اطمینان بهش گفتم: ـ من که باور دارم میشه، واقعا خیلی دقیق کار کرده بودیم! تا رسیدیم دم در دانشگاه، باز دوباره محمد رو دیدم که کنار ماشینش وایساده و داره نگام می‌کنه، خدای من این آدم کی می‌خواد دست از سر من برداره؟ مهسا آروم زیر گوشم گفت: ـ عسل زل زده به تو. بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم: ـ دیدمش، بهش نگاه نکن! از کنارش که رد شدیم یکهو با حالت مسخره کردن گفت: ـ مسافرت خوش گذشت؟ بدون اینکه برگردم سمتش و برای اینکه حرصش رو دربیارم گفتم: ـ آره خیلی! همین‌جور پشت سرمون راه افتادو باز با همون لحنش ادامه داد: ـ شنیدم که اونجا علاوه بر پروژتون، عاشق هم شدین. یکهو برگشتم سمتش و با عصبانیت گفتم: ـ بله دقیقا، منتها ربطش زو به شما نفهمیدم! مهسا دستم رو کشید و گفت: ـ عسل ولش کن جوابشو نده، دنبال شر می‌گرده! نگاهم رو ازش گرفتم و با مهسا تا رفتیم به راهمون ادامه بدیم، اومد کیفم رو کشید و سعی کرد چهرش رو مظلوم کنه و بعدش گفت: ـ عسل من خیلی وقته که اصلا نمی‌تونم تو رو از ذهنم بیرون کنم، خواهش می.کنم! اما من دیگه گول این ظاهر رو نمی‌خوردم، خیلی وقت بود که دستش برام رو شده بود. با عصبانیت کیفم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: ـ یکبار دیگه سر راه من سبز بشی، خودت می‌دونی، چند ماه پیش هم بهت گفتم من یکی اومده تو زندگیم که عاشقشم حتی دیگه بهت فکر هم نمی‌کنم. با صدای بلند گفت: ـ ولی تو که اون همه دوستم داشتی، پس اون حرف‌هیی که می‌زدی چی شد؟ بهش لبخند زدم که حرصش بیشتر دربیاد و گفتم: ـ دیگه ندارم. یک قدم رفتم جلوتر و تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ حتی دیگه برام مهم هم نیستی. اینو گفتم و بعدش دست مهسا رو گرفتم و باهم وارد سلف دانشگاه شدیم.
  2. پارت پنجاه و ششم همین لحظه کیک رو آوردن و با تشویق همه آدمایی که اونجا بودن، احسان و مهسا کیک رو برش زدن. بعدشم تقریبا تا ساعت دو ما اونجا با همدیگه حرف زدیم و آهنگ خوندیم و خوش گذروندیم. سه روز بعد هم روز تحویل کارهای ما بود و استاد غفاری اومده بود تا گزارش نهایی رو بنویسه. خیلی از کارها و طرح هایی که رو ماکت ها زده بودیم تعریف کرد و گفت انتظار یه همچین کار خوبی و از بچه‌های ترم اولی نداشته. اون روز قرار شد که برای خودمون یه جشن کوچیک بگیریم که تونستیم از پس یه همچین کار سختی بربیایم، من واقعا امید داشتم که احتمال رتبه آوردنمون خیلی زیاده. اون شب همه خونه ما جمع شدن و دور هم یه شام خداحافظی خوردیم. بعد شام، مهیار با حالت اطمینان بهم گفت: ـ یم هفته بهم وقت بده، قول میدم بهت همه چیز همون‌جوری میشه که تو می‌خوای. با خوشحالی گفتم: ـ واقعا؟ با خوشحالی از ذوق من گفت: ـ آره مطمئن باش، بهت زنگ می‌زنم حتما! با هیجان گفتم: ـ یعنی بعد نه سال می‌خوای برگردی رشت؟ سرش رو با حالت تایید تکون داد و گفت: ـ آره عزیزم. از شادی بغض کردم و گفتم: ـ خیلی خوشحالم واقعا، راستشو بخوای هیچوقت فکر نمی‌کردم که تصمیمت عوض بشه. لپم رو کشید و گفت: ـ عشق با آدم کارای غیر قابل انتظار می‌کنه دیگه عسل خانم! از تعریفاتش کلی کیف می‌کردم. دلم براش تنگ می‌شد اما رو قولش حساب کرده بودم. فردای اون روز ما هممون همراه استاد غفاری برگشتیم رشت. احسان به خونوادش خبر داده بود و اونا هم از قبل مهسا رو دیده بودن و خیلی هم از عروسشون خوششون اومده بود. قرار شده بود آخر این ماه بیان رشت خواستگاری مهسا، من هم تو این یه هفته‌ای که مهیار ازم وقت کرده بود تصمیم گرفتم این موضوع رو با مادرم درمیون بزارم. مامانم اول کمی بابت ظاهر و تیپش مخالفت کرد و گفت که اصلا به خونوادمون نمی‌خوره اما وقتی که براش توضیح دادم که چقدر آدم خوب و مهربونیه و برام ارزش و احترام زیادی قائله، نظرش عوض شد. شرطش این بود که اون‌هم باید یک دور می‌دیدتش تا مطمئن می‌شد منو واقعا دوست داره و بعدش این قضیه رو با بابام در میون بزاره اما یک هفته شد و اصلا ازش خبری نشد، حتی بهم زنگ هم نزد. کمی دلشوره گرفته بودم آخه هیچوقت زیر قولش نمی‌زد یعنی بازم پشیمون شده بود؟ اون روز با مهسا تو راه دانشگاه بودیم که مهسا با کنجکاوی ازم پرسید: ـ عسل خبری از مهیار نشد؟ با ناراحتی گفتم: ـ نه، بهم گفت که زنگ می‌زنه ولی نزد. مهسا سعی کرد بهم امیدواری بده و گفت: ـ خب بد به دلت راه نده، شاید کارهاش هنوز جفت و جور نشده. ـ احسان ازش خبری نداره؟ مهسا گفت: ـ والا احسان که الان یک هفته‌ است رفته شیراز پیش خونوادش، فکرنکنم. آب دهنم رو قورت دادم و با استرس زیر لب گفتم: ـ امیدوارم بعد اون همه حرفش، پشیمون نشده باشه.
  3. پارت پنجاه و پنجم مهیار با دوستش پیمان رفت که کیک رو بیاره، همون لحظه ثنا و ستایش اومدن پیشم و ثنا با تشویق گفت: ـ پیترپن ترکوند امشب! ستایش تایید کرد و گفت: ـ آره واقعا، چقدر صداش خوبه! ولی من همین‌جوری تو خودم بودم و داشتم به حرف‌های مهیار فکر می‌کردم. یکهو ستایش زد به پشتم که از فکر درومدم و گفت: ـ الو کجایی دختر؟ با گیجی گفتم: ـ چی میگی؟ ثنا خندید و بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دوستم از عشق زیادی داره بیهوش میشه. خندیدم و گفتم: ـ یهو دیدین بعد مهسا، نوبت من شد. ثنا با خوشحالی گفت: ـ چی؟ چی داری میگی؟ وای خدایا! بغلم کرد و که مهسا هم اومد پیشم نشست و دستش رو گذاشت زیر چونه اش و با مسخره بازی با حلقه‌اش پز‌ می‌داد و گفت: ـ خب دوستان من رفتم خونه بخت. ستایش خندید و گفت: ـ فکر کنم قراره با هم برین. بعدشم به من اشاره کرد، مهسا با شادی گفت: ـ وای، آخجون احسان بهم گفته بود پیترپن یک برنامه‌هایی داره، پس بالاخره تصمیمشو گرفت! با خوشحالی گفتم: ـ آره بالاخره. بعد ثنا رفت تو فکر و گفت: ـ چقدر عجیبه نه؟ با تعجب گفتم: ـ چی؟ ـ اینکه این جزیره چقدر برای شما دوتا خوش یمن بود. کی فکرش و می‌کرد یک سفر سه روزه منجر به اتفاقاتی بشه که دو تا از دوستام راهی خونه بخت بشن؟ لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم: ـ آره واقعا! @marzii79
  4. پارت پنجاه و چهارم مهیار زیر گوشم گفت: ـ ایشالا قسمت ما! با خنده گفتم: ـ تو هنوز راه طولانی روبروت داری. با تعجب گفت: ـ چرا؟! نگاهش کردم و گفتم: ـ قبلا بهت گفتم دیگه... خونواده ما کمی سنتی هستن. فکر نکنم با این تیپ و سبک هنری، دخترشون رو بهت بدن. با صدای بلند خندید و گفت: ـ منظورت موهامه؟ من‌ هم همراهش خندیدم و گفتم: ـ آره، یک‌جورایی. دستش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت: ـ چشم. من به خاطر تو هر کاری می‌کنم، می‌خوای فردا کچل کنم؟ خندیدم و گفتم: ـ بی مزه! حالا یه جوری میگه، انگار می‌خواد بیاد خواستگاریم. با مرموزی، لبخند ریزی زد و گفت: ـ از کجا می‌دونی نمی‌خوام بیام؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ـ شوخی جالبی بود! بدون خنده گفت: ـ اصلا شوخی نکردم، خیلی جدی گفتم. با تنه پته گفتم: ـ ولی... ولی تو چه جوری می‌خوای اینجا رو ول کنی؟ الان تقریبا... وسط حرفم پرید و مصمم گفت: ـ گفته بودم که من به خاطر تو هر کاری می‌کنم. می‌خوام عوض بشم عسل، حق با تو بود. دیگه نمی‌خوام از اتفاقات گذشته فرار کنم. به چشم‌هاش نگاه کردم، الان دیگه می‌تونستم به حرف‌هاش اعتماد کنم. دیگه اون لرزش صدا و دزدیدن چشم‌هاش از من، وحود نداشت. مصمم بودن از چهره‌اش دیده می‌شد. با ذوق بهش گفتم: ـ خیلی خوشحالم کردی! اون هم هیجان زده گفت: ـ حالا خوشحال‌تر هم میشی... صبر کن! الان تازه اولشه. نفس عمیقی کشیدم و توی دلم، خدا رو بابت این لحظات قشنگ شکر کردم. اون شب، علاوه بر بهترین شب زندگی مهسا، بهترین شب زندگی من‌ هم بود.
  5. پارت پنجاه و سوم آهنگ رو شروع کرد: یکیو دارم کنارم که حالم بد بشه سرمو روی شونه اش بزارم/ یکیو دارم که شده پر و بالم شده همه کس و کارم همه چیزی که دارم اونه/ مثل خودمو دیوونه لم دلم و میدونه از چشمام همه حرفامو میخونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه همیشه همراهمه / همه ی دار و ندار این آدمه / هوامو داره نمیزاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم / دارم یکیو دارم که نه فرشتست و نه یه آدم / نه یه ستارست نه آسمونه اون همه دنیامه زندگیم اونه / زندگیم اونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه / همیشه همراهمه / همه ی دار و نداره این آدمه / هوامو داره نمیزاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم. همون آهنگی بود که روی ورقه آچهار توی خونه‌ش دیده بودم. کل این آهنگ، فقط به همدیگه نگاه کردیم. بغض گلوم رو فشرد! دیگه نمی‌تونستم احساساتم رو کنترل کنم. خیلی صادقانه بود، می‌تونستم این رو از توی چشم‌هاش ببینم. بعد از تموم شدن آهنگ، همه براش دست زدن. مهیار به سمت من اومد و با مهربونی گفت: ـ این آهنگ از این به بعد، فقط برای من و توئه. خندیدم و سرم رو پایین انداختم که گفت: ـ چی شد دیگه عصبانی نشدی؟ با لبخند نگاهش کردم و گفتم: ـ چون دارم می‌بینم چطور برای تغییر کردن، داری تلاش می‌کنی. همون لحظه، دی‌جی یک موسیقی بی‌کلام پلی کرد. نگاه‌های مهیار بهم، باعث می‌شد خجالت بکشم. با خنده بلندی گفت: ـ چرا قرمز شدی وندی؟! همین‌طور که سرم پایین بود، گفتم: ـ این‌جوری نگاهم نکن! خجالت می‌کشم. گفت: ـ چیه؟ دارم با عشق نگاهت می‌کنم دیگه. خندیدم و چیزی نگفتم. مهیار ادامه داد: ـ خیلی خوشگل شدی! ـ مرسی. کنارم ایستاد و گفت: ـ امشب فقط کنار من وایمیستی ها! بهش چپ‌چپ نگاه کردم و به شوخی گفتم: ـ چشم، امر دیگه؟ دیدم که احسان وسط کافه ایستاد. موزیک قطع شد و همه با تعجب، به همدیگه نگاه کردن. گفتم: ـ چی شده؟! چرا آهنگ قطع شد؟ مهیار با لبخند بهم گفت: ـ چون الان وقتشه. با تعجب به مهیار نگاه کردم که گفت: ـ نگاه کن! سرم رو برگردوندم، دیدم احسان جلوی پای مهسا زانو زد و گفت: ـ با دیدن تو، من عشق واقعی رو پیدا کردم مهسا. با من ازدواج می‌کنی؟ قشنگ می‌شد ذوق رو توی چشم‌های مهسا دید. دست‌هاش رو جلوی دهنش گرفت و با هیجان گفت: ـ بله! بعد، همه‌مون براشون دست زدیم. چقدر خوشحال بودم از اینکه شاهد یکی از اتفاقات خوش زندگی رفیقم بودم.
  6. وای عزیزم همین دوتا رو به زور تونستم بفرستم. اصلا با کمترین حجم هم نمیومد. من ترجیحم اون اولیه که فرستادم
  7. عزیزم من عکس های که دارم رو با کیفیت هم کم نمیتونم ارسال کنم. مشکل خطا میده
  8. پارت پنجاه و دوم با تعجب گفتم: ـ یعنی چی؟! مهسا که همین‌جور جلوی آینه ایستاده بود و داشت آرایش می‌کرد، گفت: ـ نمی‌دونم والا. دیگه ازش جزئیات رو نپرسیدم. خیلی کنجکاو بودم که می‌خواست چی کار کنه. موهام رو صاف کردم و کج گرفتم. یک سنجاق کوچیک نقره‌ای به شکل ستاره دریایی داشتم که به سرم زدم. آرایش ملایمی هم کردم و در کل، خوب شده بودم. ساعت نزدیک هشت و نیم بود که هر سه‌مون حاضر شده بودیم. وحید و مهیار و احسان به کافه رفته بودن. ما هم تاکسی گرفتیم و رفتیم. تقریبا ساعت نه رسیدیم، تزیینات کافه فوق العاده شده بود! احسان با دیدن مهسا به سمت ما اومد و با لبخند و ذوق زیاد رو به مهسا گفت: ـ فکر کردم یادت رفت! مهسا خندید و گفت: - به نظرت من، روز به این مهمی رو یادم میره؟ احسان بهش چشمکی زد و گفت: ـ حالا منم برات یه سوپرایزی دارم. مهسا با تعجب گفت: ـ چه سوپرایزی؟! احسان بهش گفت: ـ یکم صبر کن... می‌فهمی. تک به تک جلو رفتیم و بهش تبریک گفتیم اما هر چقدر سرم رو چرخوندم، مهیار رو ندیدم. با تعجب به مهسا گفتم: ـ مهیار کجاست؟! روی صندلی نشست و گفت: ـ رفته گیتارش رو بیاره. با تعجب بیشتر گفتم: ـ گیتار؟! بهم لبخندی زد و گفت: ـ گفته بودم قراره هنرنمایی کنه دیگه. همون لحظه دیدم خودش با سه تا از رفیق‌هاش، همراه گیتار و کاخن اومدن و همه براش دست زدن. یعنی قرار بود آهنگ بخونه؟ توی این مدت، هیچ‌ وقت ندیدم به جز گیتار زدن، آهنگ هم بخونه! میکروفون رو جلوش گذاشت و گفت: ـ سلام. اول از همه، تولد دوست چندین ساله‌ی خودم، احسان عزیز رو تبریک میگم. امیدوارم آرزوهات برات خاطره بشن داداش! امشب بعد از مدت‌ها تصمیم گرفتم و جسارتم رو جمع کردم یه آهنگی که خیلی وقته دارم روش کار می‌کنم رو برای کسی که این جسارت رو بهم یادآوری کرده و برام خیلی با ارزش هست، بخونم. با لبخند به من نگاه کرد و همه براش دست زدن. ثنا زیر گوشم با خنده گفت: ـ چه می‌کنه این پیترپن!
  9. پارت پنجاه و یکم با خستگی گفتم: ـ هوف! بالاخره. ثنا چشم غره‌ای به من رفت و گفت: ـ چقدر غر می‌زنی عسل! با عصبانیتی که سعی داشتم کنترلش کنم، گفتم: ـ ببخشید که نیم ساعته داریم یه مغازه رو می‌گردیم و چیزی انتخاب نمی‌کنی. ثنا با حالتی طلب‌کار گفت: ـ خب چی کار کنم؟ همین لحظه در مغازه باز شد و ستایش هم وارد شد. به سمت من اومد و گفت: ـ عسل استاد غفاری شنبه میاد اینجا. گفت باید گزارش نهایی کارمون رو بفرسته. با تعجب گفتم: ـ یعنی هفته بعد، آخرین هفته‌ست؟! ستایش تایید کرد و گفت: ـ آره دیگه، بعدش باید منتظر نتیجه باشیم؛ اما اینجوری که خودش می‌گفت، شانسمون بالاست، چون واقعا دقیق کار کردیم. با تایید حرف‌هاش گفتم: ـ انشاالله. ستایش به اطراف نگاه کرد و گفت: ـ خب برم بگردم،ببینم چیزی پیدا می‌کنم. روی یکی از صندلی‌های مغازه نشستم. ستایش و ثنا با هم‌ رفتن تا یک لباس مناسب برای ستایش پیدا کنن. توی دلم گفتم پس فقط یک هفته‌ی دیگه اینجاییم. دوباره بغض گلوم رو گرفت! پیشش نبودم ولی همین‌ که توی این جزیره کوچیک می‌دیدمش، دلم قرص می‌شد. به خودم قول دادم که با نبودش کنار بیام. لابد قسمت نبوده دیگه... چی بگم؟ کاش یک بار هم که واقعا ذوقش رو داشتم، چیزی که از ته دلم می‌خواستم، می‌شد. بالاخره بعد از دو ساعت موندن توی مزون، ستایش و ثنا لباس‌هاشون رو انتخاب کردن و با همدیگه به سمت کافه‌ای رفتیم که قرار بود تولد برگزار بشه. کافه رو تزئین کردیم و کارمون تقریبا تا ظهر طول کشید. وقتی به خونه برگشتیم، دیدم که مهسا یک دستش بیگودی و یه دست دیگه‌ش خط چشمه. با دیدن وضعیتش خنده‌ام گرفت! مهسا با عصبانیت گفت: ـ کجا موندین پس؟ عسل خانم آرایشم با توئه ها! دیر میشه بچه‌ها بجنبین! ثنا همین‌طور که لباس‌ها رو آویزون می‌کرد، گفت: ـ ببخشید که سفارش‌های جنابعالی خیلی زیاد بود. مهسا پرسید: ـ کیک رو آماده کردن؟ ثنا گفت: ـ داشتن حاضر می‌کردن. تو به احسان چی گفتی؟ مهسا همون‌طور که موهای فِرش رو از بیگودی در می‌آورد، گفت: ـ هیچی... گفتم قراره امشب با بچه‌ها شام بخوریم، تو هم بیا. روی مبل نشستم و گفتم: ـ شک نکرد؟ مهسا با اطمینان گفت: ـ نه بابا! تولدشم که گذشت، فکر می‌کنه من یادم رفت. با شادی گفتم: ـ خب پس واقعا سوپرایز میشه. مهسا تایید کرد و گفت: ـ آره، دقیقا. بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه، گفت: ـ راستی عسل، مهیار میره دنبالش. احسان بهم گفت که امشب ایشون قراره برامون هنرنمایی کنه.
  10. سلام من پارتام بیشتر از سی و پنج تا شد و درخواست کاور رمان دارم. @nastaran @زری گل
  11. پارت پنجاهم دو هفته بعد امروز بالاخره احسان از پیش خونوادش برگشت و قرار شد مهسا توی کافه میسترونگ که تقریبا محیط باز و آزادی بود، تولد بگیره. ثنا هم از کارفرماش خواست که کمی بیشتر با ما بمونه و از حقوقش کم کنه. اون روز من و ثنا رفته بودیم تا برای دیزاین اونجا وسیله بخریم؛ چون نصف جزیره دوست‌هاش بودن، مهسا اون‌ها رو هم دعوت کرده بود. من می‌خواستم همراه با دیزاین وسایل، برای خودم هم لباس بخرم، هم من و هم ثنا. اول به پاساژ زیتون رفتیم و وسایلی که مهسا می‌خواست رو گرفتیم. بعدش به طبقه دوم پاساژ رفتیم که یک مزون بود و لباس مجلسی‌های شیکی داشت. ثنا همون‌طور که ویترین رو نگاه می‌کرد، به من گفت: ـ خب، نظرت چیه؟ یک نگاه سرسری انداختم و گفتم: ـ پوشیده بگیریم فکر کنم بهتر باشه، چون غریبه اونجا زیادن. ثنا تایید کرد و گفت: ـ راستی مهسا چی می‌پوشه؟ گفتم: ـ اون که یه ماه پیش اومد اینجا، یه لباس طلایی سفارش داد، براش دوختن. خیلیم قشنگ شد. ستایشم که گفت کارش رو تموم می‌کنه و میاد یه لباس می‌گیره. بعد به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ شاید تا ما پرو کنیم، اونم برسه. داخل مزون شدیم. توی رگال وسط مغازه، یک لباس مشکی بلند بود که یقه‌ی دلبری داشت؛ هم خیلی ساده و هم خیلی شیک بود. از فروشنده خواستم لباس رو بده تا پرو کنم. وقتی پوشیدمش، ثنا رو صدا زدم تا بیاد و ببینه توی تنم چطور شده. خودم که خیلی خوشم اومده بود! ثنا تا من رو دید، سوتی زد و گفت: ـ به به! ماشالله. من امشب بیشتر نگران پیترپنم. خندیدم و از توی آینه، نگاهی به خودم کردم. بعد از چند دور چرخیدن، گفتم: ـ خوبه واقعا؟ ثنا با اغراق زیاد گفت: ـ خوب؟ عالیه! تو هم که هیکلت ماشالله خیلی خوبه. حالا کافیه من از این مدل لباس‌ها بپوشم. خندیدم و گفتم: ـ هنوز انتخاب نکردی؟ گفت: ـ نه، دارم می‌گردم. همون لحظه، گوشیم زنگ خورد و دیدم ستایشه. بهم گفت که کارش تموم شده و داره میاد. تقریبا نیم ساعت توی این مغازه بودیم، اما ثنا هنوز چیزی انتخاب نکرده بود. آخر سر خود فروشنده با کلافگی گفت: ـ ببخشید، می‌تونم کمکتون کنم؟ ثنا که انگار شرمنده شده‌ بود، گفت: ـ معذرت می‌خوام، من یکمی سخت پسندم توی لباس. زیر لب خندیدم و گفتم: ـ آره، فقط توی لباس. چشم غره‌ای رفت و آروم گفت: ـ خفه شو! بعد یک لباس بهم نشون داد و گفت: ـ اون لباس قرمز ساتن رو مثلا دوست دارم، اما یقه و پشتش خیلی بازه. فروشنده به جای من گفت: ـ خب اینکه کاری نداره عزیزم. اندازتونو می‌گیرم، میدم تعمیرات بغلی، براتون ببنده. ثنا با هیجان گفت: ـ جدی؟ پس بی‌زحمت بدین پرو کنم.
  12. پارت چهل و نهم با ناراحتی گفت: ـ به من نگاه کن عسل! سرم رو بالا آوردم و توی چشم‌هاش زل زدم. خیلی غمگین بود! اون هم مثل من، از این دوری عذاب می‌کشید. این رو می‌تونستم از توی چشم‌هاش هم بخونم. گفت: ـ دیگه اذیتت نمی‌کنم، بهت اصرار هم نمی‌کنم، ولی این رو بدون که جات همیشه توی قلبمه. اشک‌هاش شروع شد. نتونستم طاقت بیارم، دستمالی از توی کیفم درآوردم و اشک‌هاش رو پاک کردم. کاش می‌تونست کمی هم که شده، برای من تلاش کنه و از روی دلسوزی دوستم نداشته باشه... کاش! با خنده گفت: ـ بازم که قلبت تند تند می‌زنه. من هم با خندش، خندم گرفت و گفتم: ـ بی‌مزه! دوباره واسه چند ثانیه، به چشم‌های هم نگاه کردیم. واقعا اگر اون لحظه نمی‌رفتم، شاید دیگه پاهام بهم کمک نمی‌کرد تا از پیشش برگردم. سریع گفتم: ـ من باید برم. برگشتم ولی گوشه شومیزم رو گرفت و گفت: ـ پنج دقیقه... فقط پنج دقیقه همین‌جا وایستا تا من چشم‌هات رو ببینم. چشم‌هات رو برای زمان‌هایی که دلتنگ میشم، حفظ کنم؛ بعدش برو! بزار پنج دقیقه حس کنم مال منی. اومدنم به اینجا اشتباه بود. تمام روان و منطقم، دوباره به هم ریخته بود. اون لحظه من هم فقط می‌خواستم زمان بایسته و خیره به چشم‌هاش باشم. هر چقدر که می‌خواستم انکار کنم، اما من هم خیلی دلم براش تنگ شده‌ بود. با وجود اینکه بهم قول داده بود، اما اینقدر اون شب اصرار کرد که نتونستم به خونه برگردم. مدام می‌گفت اگه دوباره تب کنم چی؟ تو پیشم نیستی، تلفنم رو هم که جواب نمیدی و باید چی کار کنم... بنابراین اون شب، مثل شب اولی که به خونه‌اش رفتم، با همدیگه نشستیم و سوپی که درست کردم رو خوردیم. کلی حرف زدیم و من سعی کردم حداقل اون شب، به چیزی فکر نکنم و اجازه بدم حالش بهتر بشه و به خودش بیاد.
  13. پارت چهل و هشتم وقتی از حمام بیرون اومد، به موهای بازش نگاه کردم و ناخودآگاه، با صدای بلند خندیدم. خودش هم خندش گرفت و گفت: ـ به چی می‌خندی دختر؟ همین‌طور که می‌خندیدم، گفتم: ـ تا به حال ندیدم موهات رو این مدلی باز کنی... شبیه شیرشاه شدی! با خنده گفت: ـ من آخر نفهمیدم شبیه پیترپنم یا شیرشاه. جفتمون می‌خندیدیم. انگار واسه چند لحظه هم که شده، همه چیز رو فراموش کرده بودم. بعد با همون خنده گفتم: ـ حالا بیا اینجا بشین! تب سنج رو بیارم و بذارم برات. باز هم مقاومت نشون داد و گفت: ـ عسل ول کن تو رو خدا! بی‌توجه به حرف‌هاش گفتم: ـ اینقدر غر نزن! باید تبت بیاد پایین دیگه. کنارم نشست و برای چند لحظه، به چشم‌های هم خیره شدیم؛ تا اینکه بالاخره لب باز کرد و با تنه پته گفت: ـ عسل من... ام... من... از ترس اینکه دوباره بخواد راجع به گذشته و دوست داشتنم صحبت کنه، از جا بلند شدم و گفتم: ـ وای! مرغ‌ها سوخت فک کنم. به همین بهونه، دویدم و به آشپزخونه پناه بردم. اسپیلیت خونه رو خاموش کردم و گفتم: ـ مهیار تب سنجت کجاست؟ بلند گفت: ـ توی کشوی اول آشپزخونه‌ است. وقتی کشوی آشپزخونه رو باز کردم، علاوه بر تب سنج، یک گوی کوچیک هم دیدم که طرح داخلش، وندی و پیترپن بود. توی دستم گرفتم و نگاهش کردم، خیلی بامزه بود! صدای مهیار رو از پشت سرم شنیدم: ـ بعد از اینکه از جزیره رفتی، این رو از یه دست فروش خریدم. من رو یاد تو می‌ندازه. خندیدم و گفتم: ـ خیلی بامزه‌ هست، میشه بدیش به من؟ بدون اینکه بخنده، گفت: ـ نه خانم این مال خودمه. خودت رو که ازم گرفتی، حالا می‌خوای چیزهایی که باهاش به یادت میوفتم رو هم ازم بگیری؟ نمیشه. ساکت شدم و باز هم سعی کردم به روی خودم نیارم. گوی رو سرجاش گذاشتم و تب‌سنج و درآوردم. روی سرش گذاشتم و گفتم: ـ حالا لطفاً یک ربع بی‌حرکت بشین! فکر کنم تبت پایین اومده... سرت گرم نیست. با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ اونم به خاطر اینه که تو پیشمی. چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم.
  14. پارت چهل و هفتم در خونه مهیار رو زدم. رفیقش پیمان در رو برام باز کرد و با نگرانی گفت: ـ مرسی عسل خانم که اومدین. خیلی تب داره، دکترم نمیره. به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ منم باید برم رستوران، وگرنه سرپرست گروهمون بدجور قاطی می‌کنه. مهیار نیست، منم نباشم دیگه هیچی. با لبخند گفتم: ـ ممنون از اینکه خبر دادین. شما برین، من مراقبشم. داخل رفتم. دیدم سرش رو بین دست‌هاش گرفته و موهاش هم برخلاف همیشه، بازه. کمی خنده‌ام گرفت! تا به حال با موهای باز ندیده بودمش، شبیه شیرشاه شده بود. تا من رو دید، با تعجب گفت: ـ اوه! عسل خانم، چه عجب از این‌ طرف‌ها؟ با بی‌حوصلگی گفتم: ـ مهیار چرا این‌جوری می‌کنی؟ با جدیت و کمی عصبانیت گفت: ـ ازم خواستی نیام پیشت، منم نیومدم دیگه. چی کار کردم؟ نزدیکش شدم و گفتم: ـ حالت خوب نیست، باید بریم دکتر. بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت: ـ تو اگه نگران حال من بودی، خودت رو ازم دریغ نمی‌کردی. بی توجه به حرفش، به آشپزخونه رفتم و وسایل سوپ رو بیرون گذاشتم. گفتم: ـ پس شماره اون دکتر شهرکتون رو بده من، برم بهش بگم بیاد ببینتت. داخل آشپزخونه شد و بعد از چندتا سرفه، گفت: ـ تو اصلا صدای من رو می‌شنوی؟ می‌فهمی دارم چی میگم؟ دست از کار کشیدم، به سمتش برگشتم و گفتم: ـ آره، شنیدم. مثل یه آدم عادی نگران حالت شدم و تا خوب نشی هم نمیرم. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: ـ لازم نکرده. اگه می‌خوای بری، همین الان برو! باز هم بی‌توجه به حرفش، دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. واقعا خیلی تب داشت! با اضطراب گفتم: ـ این‌جوری نمی‌شه... با من بیا! بهش اصرار کردم به حمام بره و دوش آب سرد بگیره، بلکه کمی تبش پایین بیاد. وقتی دید نمی‌تونه در مقابل اصرارهای من بی‌اعتنا باشه، قبول کرد.
  15. پارت چهل و ششم امروز قرار بود ثنا بیاد. مهیار رو از اون شب به بعد، دیگه ندیدمش. خیلی نگرانش بودم اما سعی می‌کردم خودم رو بی‌خیال نشون بدم. با مهسا دنبال ثنا به فرودگاه رفتیم. تا دیدیمش، دویدیم و بغلش کردیم. مهسا با شادی گفت: ـ بیشعور! خیلی دلم تنگ شده‌ بود. من هم با هیجان گفتم: ـ منم همین‌طور. ثنا مثل همیشه سعی کرد عادی باشه و گفت: ـ خیلی خب، بسه! حالم رو به هم نزنین. مهسا خندید و گفت: ـ مثل همیشه... یعنی تو یه ذره نمی‌تونی رمانتیک باشی؟ چمدون رو ازش گرفتم که گفت: ـ نه، با روحیاتم جور نیست. بعد رو به من با تعجب گفت: ـ ببینم عسل... تو چرا اینقدر لاغر شدی؟ من و مهسا ساکت شدیم که خودش گفت: ـ مگه بازم میاد دم در خونه؟ گفتم: ـ نه اتفاقاً، از اون شب که بهش اون حرف‌ها رو زدم، دیگه ندیدمش. همین‌جور که از در فرودگاه داشتیم بیرون می‌اومدیم، ثنا گفت: ـ خب، حالا ازش خبر داری؟ این آدمی که من می‌شناسم، به همین راحتی نباید پا پس بکشه. با ناراحتی گفتم: ـ نه، خبری هم ندارم راستش. ثنا رو بهم گفت: ـ والا تو این مورد، نمی‌تونم چیزی بهت بگم عسل، چون تو هم حق داری. بسپر دست زمان. چیزی نگفتم و با هم سوار تاکسی شدیم. توی راه، ثنا می‌گفت لوبیا همراه خودش آورده که امروز ناهار برامون استانبولی درست کنه و بعدش هم مهسا داشت شکایت احسان رو پیشش می‌کرد، اما من فکرم پیش مهیار بود. همون لحظه دیدم روی اینستام یک پیام اومد. باز کردم و دیدم از دوست مهیار، پیمانه؛ ولی نمی‌خواستم ببینم چیزی شده یا نه. درجا دست ثنا رو گرفتم و با استرس گفتم: ـ ثنا میشه تو بخونی؟ من نمی‌تونم. ثنا به سمتم برگشت و گفت: ـ کیه؟ ـ پیمان، دوست مهیار. ثنا بعد از اینکه خوند، با نگرانی گفت: ـ عسل میگه چند روزه نمیره رستوران، حالش هم بده. خون توی رگم منجمد شد! قلبم به شمارش افتاد. گفتم: ـ چی؟ چشه؟ ثنا گفت: ـ نمی‌دونم، چیز دیگه‌ای ننوشت. با استرس گوشی رو ازش گرفتم و گفتم: ـ من باید برم پیشش. مهسا با تندی گفت: ـ زودتر بنال دیگه! شهرکش رو رد کردیم. ـ اشکال نداره، پیاده میرم. رو به راننده گفتم: ـ آقا لطفا بزنین بغل! من پیاده می‌شم. با بچه‌ها خداحافظی کردم و رفتم. از همون‌جا تا شهرکشون رو دویدم. امیدوار بودم چیزی نشده باشه.
  16. پارت چهل و پنجم به سمتش رفتم و با عصبانیت گفتم: ـ مهیار داری اذیتم می‌کنی! من این‌بار ازت خواهش می‌کنم، این کار رو نکن! خودت گفتی نمی‌شه و نمی‌تونی... من نمی‌فهمم الان اصرارت برای چیه؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ من بدون تو نمی‌تونم... فکر کردم می‌تونم، اما نمی‌شه. با کلافگی گفتم: ـ تو هنوز هم تو غم سلاله... وسط حرفم پرید، از روی بلوار بلند شد و گفت: ـ نه نیست عسل... من تو رو دوست دارم! با اطمینان گفتم: ـ منم می‌دونم این دوستت دارم‌ها از روی عذاب وجدانه. برای اولین بار با عصبانیت و صدای بلند گفت: ـ نیست، نیست، نیست... به خدا نیست. به جون خودت که اینقدر برام با ارزشی، نیست. اشکم در اومده بود. نمی‌دونستم باید چی کار کنم؟ اما هنوز اون دلگرمی توی چشم‌هاش نبود، فقط نمی‌تونست ببینه که بهش بی‌توجه باشم. اشک‌هام رو پاک کردم و باز هم بدون کوچک‌ترین احساسی، گفتم: ـ مهیار برو‌! قسمت میدم برو. اون هم اشک می‌ریخت. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، داخل خونه اومدم و در رو بستم. روی زمین نشستم، زانوهام رو توی دست‌هام گرفتم و شروع کردم به گریه کردن. نمی‌دونم این دیگه چه سرنوشتی بود. خدایا خودت کمک کن! مهیار باید پی زندگی خودش بره، حس می‌کنم این جوری راحت‌تره. شاید واقعا با فرار کردن از غم‌هاش، حس بهتری بهش دست میده. من هم توی این دنیا آخرین کسی‌ هستم که بخوام ناراحتیش رو ببینم.
  17. پارت چهل و چهارم من هم مخالفتی نکردم، چون واقعاً خیلی خسته شده بودم. گوشیم رو از روی حالت سایلنت درآوردم و دیدم باز هم مهیار کلی پیام داده که لطفاً بیا با هم حرف بزنیم و منظورم رو اشتباه فهمیدی و این قبیل حرف‌ها... یه هوفی کردم و مهسا گفت: ـ باز چیه؟ ـ من فکر می‌کنم وقتی برگشتیم، من باید یه خط دیگه برای خودم بگیرم، چون این مثل اینکه ول‌کن ماجرا نیست. مهسا کمی مکث کرد و گفت: ـ تو خیلی سخت نمی‌گیری؟ ـ مهسا من نمی‌خوام دوباره ذهنم درگیر بشه. به زور دارم خودم و فکرم رو جمع می‌کنم، وگرنه الان باید افسردگی می‌گرفتم. اولش که محمد، بعدشم مهیار و قضایایی که پیش اومد. مهسا تایید کرد و گفت: ـ آره، حالا که می‌بینم، واقعا حق داری. برای تو هم سخته خدایی. ستایش اومد، از پشت دستش رو روی شونه‌ی ما گذاشت و گفت: ـ خب امشب، مهیار و احسان و همه رو فراموش کنین! بزارین بریم، یکم خوش بگذرونیم. مهسا با لبخند گفت: ـ حله. رستورانش، یک رستوران آینه‌کاری شده که محیطش خیلی قشنگ و لاکچری بود. اون شب با هم کلی گفتیم و خندیدیم. مدام سر به سر وحید و ستایش می‌ذاشتیم که این‌ها چرا هنوز سینگلن؟ مهسا آخرش گفت که کافیه ثنا بیاد و دست به کار بشه، هر دوشون سر و سامون می‌گیرن. بعد هم قضیه خودش و احسان رو تعریف کرد. دلم برای ثنا خیلی تنگ شده‌ بود! واقعا خداروشکر که داشت می‌اومد و بعد از دو ماه، قرار بود ببینمش. نزدیک‌های ساعت دوازده بود که تصمیم گرفتیم به خونه برگردیم. واقعا داشتم از خستگی بی‌هوش می‌شدم. از تاکسی که پیاده شدیم، ستایش با تعجب گفت: ـ باورم نمیشه! با استرس گفتم: ـ باز چی شده؟ ـ عسل روی بلوار رو ببین! برگشتم و دیدم که مهیار اونجا نشسته. فکر کنم از صبح که من رفتم، همین‌جا منتظر بوده تا من برگردم. دلم می‌خواست حرف دلم رو گوش بدم و سمتش برم، اما نه، باید منطقی می‌بودم. بدون اینکه بهش توجهی کنم، داشتم توی خونه می‌رفتم که باز هم نزدیکم شد و گفت: ـ عسل ازت خواهش می‌کنم این کار رو نکن! نگاهم رو ازش گرفتم و رو به بچه‌ها گفتم: ـ بچه‌ها شما برید تو! منم الان میام.
  18. پارت چهل و سوم ستایش گفت: ـ من عکس می‌گیرم. مهسا همین‌طور که به ستایش کمک می‌کرد، رو به من گفت: ـ چی می‌گفت پیترپنت؟ با بی‌خیالی گفتم: ـ هیچی بابا‌! همون حرف‌ها دیگه. مهسا ادامه داد: ـ خب عسل، شاید واقعاً از روی دلسوزی نباشه. خب اگه این‌حوری بود که اینقدر اصرار نمی‌کرد برای اینکه ببینتت و باهات حرف بزنه. با جدیت گفتم: ـ چون اونقدری بهش بها دادم که نمی‌تونه این روی من رو تحمل کنه و دنبال بخشیده شدنه. به نظر من، این هنوزم فکرش توی گذشته هست. مهسا ساکت شد. همین‌جوری که مقواها رو برش می‌زد و به من می‌داد تا بچسبونم، گفت: ـ به خشکی شانس واقعاً! با لحنی پر از کنجکاوی گفتم: ـ چرا؟ تو یکم انگار ناراحتی... چیزی شده؟ مهسا با کلافگی گفت: ـ هیچی بابا! برنامه ریزی‌های تولد آقا احسان رو انجام دادم، گیر داده که من هفته بعد می‌خوام برم خونوادم رو ببینم. گفتم: ـ خب حالا تو هم! وقتی که برگشت، سوپرایزش کن. مهسا با کمی ناراحتی گفت: ـ آخه ثنا هم هفته بعد داره میاد. سعی کردم بهش اطمینان خاطر بدم و گفتم: ـ اشکال نداره، الان توی تعطیلاتیم دیگه. به ثنا می‌گیم یکم دیرتر برگرده. گفت: ـ ببینیم چی میشه. اون روز تقریباً تا غروب اونجا بودیم. به بچه‌ها کمک کردم تا اون‌ها هم روی لباس‌ ماکت‌هاشون، این طرح‌هایی که من زدم رو پیاده کنن. بقیه غرفه‌ها هم خوب بود اما خلوت بود، به‌جز یکی از غرفه‌ها که برای بچه‌های دانشگاه تهران بود و ماکت برج میلاد رو خیلی خوب درآورده‌ بودن. اون روز همگی خیلی خسته شدیم. وحید گفت: ـ بچه‌ها نظرتون چیه امشب با هم بریم رستوران؟ من واقعاً خیلی خسته‌ام، گرسنه هم هستم. ستایش با تأیید حرفش گفت: ـ آره، بریم لطفاً!
  19. پارت چهل و دوم برگشتم و مهیار رو دیدم. داشت به سمت من می‌اومد. وحید گفت: ـ پس عسل، ما میریم. باز تو خودت با تاکسی بیا! مشخصه که قراره طول بکشه. بدون اینکه بهش نگاه کنم، با جدیت گفتم: ـ نه، طول نمی‌کشه. نگران نباشین! مهیار پیشم اومد و با لحن خیلی غمگینی گفت: ـ دیگه حتی بهم نگاهم نمی‌کنی؟ با دلخوری و عصبانیت نگاهش کردم که گفت: ـ عسل اینجوری نکن‌ لطفاً! از جلوش رد شدم. سعی کردم تن صدام رو پایین بیارم و گفتم: ـ من که کاری نمی‌کنم، فقط ازت خواهش کردم که دیگه جلو راهم سبز نشی! فکر کردم اونقدر برام ارزش قائلی که حداقل این حرفم رو زمین نندازی. از پشت سر آستین لباسم رو کشید و با همون لحنش گفت: ـ بهت گفتم من دوستت دارم. با جدیت و بدون کوچیک‌ترین احساسی گفتم: ـ نمی‌خوام دوستم داشته باشی، می‌فهمی؟ من دوست داشتنی که از روی عذاب وجدان باشه رو نمی‌خوام، دوست داشتنی که تهش ترس و تلاش نکردن باشه رو نمی‌خوام. به نظرم تو منو دوست نداشته باش! اینجوری بیشتر بهم لطف می‌کنی. آستین لباسم رو محکم از توی دستش بیرون کشیدم. داشتم می‌رفتم سوار تاکسی بشم که گفت: ـ اشتباه می‌کنی عسل، از روی عذاب وجدان نیست. من ولت نمی‌کنم.‌ چیزی نگفتم. این‌بار با صدای بلند و مصمم گفت: ـ شنیدی چی گفتم؟! بدون اینکه به سمتش برگردم، رفتم و سوار تاکسی شدم. هم سرم و هم قلبم درد می‌کرد. خدایا! یعنی من یک‌بار نباید توی این زندگی، روی آرامش رو ببینم؟ می‌خوام این زجر کشیدن‌ها تموم بشه. خدا کنه این یک‌ماه هم سریع‌تر بگذره، تا برم و از این جزیره راحت بشم. بعد از چند دقیقه، به میکامال رسیدم. غرفه‌ها تقریبا در حال آماده شدن بودن. از همه‌ی استان‌ها هم اومده‌ بودن. تا بالا رفتم، ستایش با شادی گفت: ـ وای عسل! چه کردی؟ وحید ماکتت رو بهمون نشون داد... خیلی طرح‌هایی که زدی قشنگ شده! با ذوق گفتم: ـ جدی؟! ـ آره، به خدا. وحید گفت: ـ بیا کمکمون کن، روی بقیه هم این طرح رو بزنیم. این جوری شانسمون خیلی میره بالاتر. ـ باشه. مهسا با مقواهای توی دستش اومد و با عجله گفت: ـ بچه‌ها دکتر غفاری زنگ زد، گفت این هفته نمی‌تونه بیاد. باید از روی کارها عکس بگیریم. بعدا خودش گزارش و نتیجه کارمون رو برامون می‌فرسته.
×
×
  • اضافه کردن...