-
تعداد ارسال ها
218 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
6 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط ماسو
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
لطفا بده به هوش مصنوعی چون این یکیو اصلا ندارم😁 -
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
مگه ۹۸ia.shopنیس؟- 18 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 18 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام گلم من جلد رو ندارم کلا -
پارت۴ استلا کتاب را برداشت و بدون نگاه کردن به جلدش شروع به ورق زدن کرد. بوی کتاب تازه زیر بینیاش پیچید و او را مانند غنچهای که شکفته میشود، سرشار از حس تازه کرد. آقای جوزف با لبخندی عمیق استلا را زیر نظر داشت و گفت: _ میدونستم عاشق بوی کتاب نو هستی. این کتاب رو دیروز برام آوردن ،اما نخوندمش، نگهش داشتم که تو بیایی و بوش کنی. اگر هم دوست داشتی بخونیش. استلا قدردان به آقای جوزف نگاه کرد. نم اشک به چشمهایش هجوم آورد؛ این همه محبت، آن هم از طرف کسی که نسبتی با او نداشت، جای حرف داشت. _ ممنونم، آقای جوزف، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. آقای جوزف سری تکان داد و به طرف میز کارش، آن سوی پیشخوان رفت. فنجانی قهوه برداشت و روی میز پیشخوان مقابل استلا گذاشت. بوی قهوه و کتاب نو هوش از سر استلا برده بود. چند نفری گوشه و کنار کافه نشسته بودند و کتاب میخواندند و گهگاه فنجان نیمهکاره قهوهشان را مزه میکردند. زمان در کافه زفیرو راهش را گم میکرد. استلا فنجان قهوه و کتاب را برداشت و روی میز همیشگیاش که کنار دیوار بود نشست. پنجرهی کوچک و چوبی رو به ساحل، بوی رطوبت و تازگی دریا را به داخل کافه میآورد. تکهای آفتاب روی میز افتاده بود و فضا را زیبا کرده بود. درون استلا مثل موجهای دریا تکان میخورد و هر بار حسی تازه به ساحل افکارش میآورد. به پدرش و برادرش فکر میکرد، به مادرش و دروغی که راجع به کتی گفته بود. آه، راستی کتی! کاش پیش او رفته بود. چرا فکر کرد بین این همه کافه کنار ساحل و کتابخانه درون شهر، میتواند آن مرد جوان را اینجا ببیند؟ چقدر احمق بود! کتاب را روی میز گذاشت و جرعهای از قهوه را مزه کرد. شیرین بود، انگار آقای جوزف سلیقهاش را حفظ کرده بود و میدانست قهوه را شیرین میخورد. صفحه اول کتاب را باز کرد و مشغول خواندن شد. کتاب جالبی بود درباره فلسفه سقراط. نصف کلمات کتاب برایش گنگ بود؛ به نظرش این کتاب برای خود آقای جوزف مناسبتر بود تا او. کتاب را بست و جرعهای دیگر از قهوهاش نوشید. سرش را بلند کرد و مشغول تماشای افراد درون کافه شد. چند تایی زوج داخل کافه بودند که فقط قهوه مینوشیدند و گپ میزدند. در این وقت روز، کافه نسبتا خلوت بود. کنار دیوار، دقیقا روبهروی استلا، میزی کوچک و نیمدایره که فضای دیوار را پر کرده بود وجود داشت و فردی پشت به استلا نشسته بود و معلوم بود مشغول خواندن کتاب است. پیراهن مشکیاش به تنش چسبیده بود و عضلات دستهایش را به خوبی نمایان میکرد. استلا با کنجکاوی به مرد نگاه میکرد؛ موهایش کوتاه و مرتب بود و برق میزد. ناگهان مرد تکان خورد، بلند شد و به طرف پیشخوان رفت. استلا با دیدن چهره مرد، مثل برق گرفتهها به خود لرزید. آن مرد جوان همان همسایهشان بود! استلا کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را در کتاب فرو برد، اما واقعیت این بود که همه حواسش سمت مرد جوان بود. کلمات کتاب برایش رنگ باخته بود؛ تمام فکرش حول و حوش پیشخوان میچرخید. آقای جوزف با لبخند داشت جواب آن مرد را میداد. استلا با خود فکر کرد که اصطلاح «مرد جوان» زیادی برای همسایه جدیدشان سنگین است. به او نمیخورد بیشتر از ۲۳ سال داشته باشد، اما اینکه اسمش را نمیدانست، تاثیر زیادی در این نوع صدا زدنش داشت. آقای جوزف کتابی که جلدش چرم بود را به پسر همسایه داد. استلا از اسم جدید «پسر همسایه» خندهاش گرفت، این یکی بیشتر به او میخورد. پسر همسایه خداحافظی مختصری با آقای جوزف کرد و رفت. تا لحظه آخر نگاه استلا روی او بود. استلا فنجان قهوهاش را سر کشید و دوباره مشغول خواندن کتاب شد، اما باز هم با نفهمیدن مفهوم کلمات، کتاب را بست.
-
پارت ۳ صبح روز بعد، هوا ملایمتر از دیروز بود؛ انگار که آسمان، روی حوصله بود و ابرهای سفید و شفافش را با صبر، به شکلهای مختلف در میآورد. استلا در اتاقش مشغول آماده شدن بود. لباس بلند آبیرنگی به رنگ آسمان، که پر از گلهای سفید بود، به تن داشت و کلاه مشکی مخملگونش را هم روی سر گذاشته بود. کمی در آینه به خودش خیره شد؛ صورتش گلگون به نظر میرسید. کلاه را طوری روی سرش تنظیم کرد که گلهای مشکیاش درست کنار پیشانیاش بیفتند. کیف دستی کوچکش را که از چرم گاو بود برداشت و بهسوی بیرون رفت. خانم کاترین در حال جارو زدن خانه بود. با دیدن استلا، آنهم با آن لباس و تیپ، بهتزده صاف ایستاد و جارو را روی زمین انداخت. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و گفت: – چیزی شده استلا؟ داری جایی میری؟ استلا کفشهای مشکی براقش را پوشید و رو به مادرش ایستاد. دلش نمیخواست بگوید دارد میرود ساحل تا در کافه زِفیرو کتاب بخواند و شاید هم آن مرد جوان را آنجا ببیند. با فکر دیدن او لرزی به تنش نشست و فوراً در جواب مادرش گفت: – دارم میرم پیش کتی. امروز میخواد یه پیراهن برای خودش بدوزه، میخوام کمکش کنم. اخمهای مادرش در هم رفت. جارو را از زمین برداشت و گفت: – لازم نیست امروز بری. میدونی که پدرت و برادرت امروز از سفر برمیگردن. باید خونه باشی، چون اگه پدرت ببینه خونه نیستی، حسابی ناراحت میشه. پدر و برادرش هفته پیش به روستای پدریشان رفته بودند تا حال پدربزرگ پیرشان را که بیمار و رنجور بود بپرسند. استلا در گوشهوکنار ذهنش دنبال جوابی برای مادر میگشت و در همان حال، خیره به جاروی دست خانم کاترین ، گرد و خاکهای بلندشده از فرش را نگاه میکرد. – اما مامان، باید برم... قول میدم تا ظهر که پدر و برادرم برمیگردن، خونه باشم. خواهش میکنم... خانم کاترین بیحوصلهتر از آن بود که با دخترش چانه بزند. بدون هیچ حرفی، به جارو زدن ادامه داد. استلا حدس میزد مادرش دارد در ذهنش کارهای ناتمام را فهرست میکند تا قبل از آمدن پدر، خانه مرتب و گرم باشد. – مادر... خواهش میکنم. فقط همین یه بار رو اجازه بده برم. قول میدم تا قبل از اومدن پدر، خونه باشم. خانم کاترین صاف ایستاد و با همان صورت خشک و جدیاش نگاهی عمیق به استلا انداخت. دستش را تهدیدوار جلوی صورت او تکان داد: – وای به حالت اگه تا ظهر خونه نباشی! باید جواب پدرت رو خودت بدی. استلا، خوشحال از رضایت اجباری مادرش، بهسوی در رفت و زیر لب زمزمه کرد: – قول میدم.. از کوچهی خلوتشان گذر کرد و به خیابان اصلی رسید. کلیسا آنطرف خیابان خودنمایی میکرد. مغازههای کوچکی در امتداد خیابان قرار داشتند که جلوهی زیبایی به خیابان سانتا ماریا داده بودند. درختان بلند و سر به فلک کشیده، از ابتدا تا انتهای خیابان کشیده شده و آن را به میدان وصل میکردند. استلا شادمان روی سنگفرشهای کنار خیابان راه میرفت و با خود آواز قدیمیای زمزمه میکرد. جلوی درِ کافه زِفیرو ایستاد، کلاهش را که کمی کج شده بود صاف کرد و وارد شد. زنگ کوچک بالای در به صدا درآمد. آقای جوزف از پشت پیشخوان لبخندی به استلا زد و کتابی را روی پیشخوان برایش گذاشت. استلا به طرف او رفت. آقای جوزف، مردی میانسال بود که با پدر استلا دوستی نزدیکی داشت. اما با وجود این دوستی، هیچیک از باورهای خشک پدر استلا را قبول نداشت.
-
پارت ۲ شیشههای توتفرنگی و ترشی، به ترتیب قد کنار هم چیده شده بودند. استلا شیشه را کناری گذاشت و به طرف در رفت. دبه شیر را برداشت و به خانه برد. مادرش در حالی که سعی میکرد پارچهی ظریف و نازکی را که مخصوص صاف کردن شیر بود، روی قابلمه تنظیم کند، گفت: — استلا، زود باش! من نمیتونم تا صبح منتظرت بمونم. اون دبه رو بیار و بریز توی قابلمه. استلا دبه شیر را که خیلی سنگین بود، روی قابلمه برگرداند. کمی شیر روی زمین ریخت که خدا را شکر از چشم خانم کاترین پنهان ماند. استلا در حالی که نگاهش خیره به پارچه بود و تمام حواسش سمت شیرها بود، گفت: — مادر، تو همسایهی جدید را میشناسی؟ ابروهای خانم کاترین در هم رفت و بدون اینکه نگاهش را از شیرها بردارد، گفت: — نه! پدرت تذکر داده که با اونها حرف نزنیم! استلا بهتره تو هم زیاد در موردشون کنجکاوی نکنی. از پدرش چنین چیزی بعید نبود؛ اما باز هم چشمهای استلا از تعجب گرد شد و انگار حرف تازهای شنیده باشد، با تعجب پرسید: — چرا؟ مگه این خانواده چه کاری انجام دادن؟ شیرها تمام شد. مادر پارچه را با دقت روی هم تا کرد و استلا دبه را کناری گذاشت و منتظر جواب سوالش، به خانم کاترین نگاه کرد. خانم کاترین قابلمهی پر از شیر را روی اجاق گاز گذاشت و شعله را کم کرد. دبه شیر را زیر آب گرفت تا بشوید. — کاری انجام ندادن استلا، ولی اون ها با ما فرق دارن. منم با نظر پدرت موافقم. تو هم حواست باشه زیاد کنجکاوی نکنی، چون پدرت ناراحت میشود. استلا کوتاه نیامد و گفت: — مگه چه فرقی با ما دارن؟ خانم کاترین نگاه بدی به استلا انداخت که استلا آن را اینگونه ترجمه کرد: «خیلی داری حرف میزنیها!» و ساکت مادرش را نگاه کرد. — اونا مسیحی نیستن، در ضمن کلاً ایتالیایی هم نیستن. دین انها با ما فرق داره. به نظر من هم بهتره زیاد با اون ها حرف نزنیم. اصلاً باورم نمیشه که اونها به مسیح اعتقاد ندارن. خانم استلا، انگار که حرفی گناهآلود زده باشد، فوراً علامت صلیب روی خودش کشید، چشمهایش را بست و دعایی زیر لب نجوا کرد و دوباره مشغول کارش شد. استلا بهتزده به طرف اتاقش رفت و دوباره پردهی پنجره را کنار زد. حالا حیاط خالی بود و فقط رد باران روی خاک نرم باقی مانده بود.
-
آهو تو رمان آهیل
-
یک روز پاییزی در سال ۱۹۵۰ میلادی بود؛ استلا پشت پنجره اتاق خوابش که منتهی به باغ پشتی خانم الیزابت میشد، نشسته بود و به قطرههای درشت باران که با شدت هرچه تمام به پنجره میخوردند نگاه میکرد. در اصل، قصدش خواندن کتاب شاه لیر بود، اما باران تمام حواسش را معطوف خود کرده بود و استلا را از خواندن باز داشته بود؛ در حالی که کتاب روی صفحههای نخستینش روی پای استلا باز بود، نگاه او از پنجره کنده نمیشد. دلش میخواست بیرون برود و زیر باران برقصد، اما مطمئناً مادرش اجازه این کار را نمیداد. کتاب را از روی پایش برداشت و روی میز گذاشت. به طرف پنجره رفت و پرده را کمی کنار داد، حتی از همین جا هم بوی خاک بارانخورده قابل استشمام بود. استلا نفس عمیقی گرفت؛ چقدر بوی خاک بارانخورده را دوست داشت، لبخندی به هوای دلنشین پاییز زد و خواست پرده را سرجایش برگرداند که نگاهش متوجه حرکت یک نفر در باغ خانم الیزابت شد. چند وقتی میشد که خانم الیزابت به همراه بچههایش به شهر رفته بود و خانهاش خالی بود. با تعجب، پرده را کمی بیشتر کنار زد. قطرات باران که به شدت به پنجره میخورد، دیدش را تار کرده بود اما میتوانست مرد جوانی را ببیند که چتر روی سرش را دو دستی چسبیده بود، تا باد و باران نبرد و با نگاه نگران توأم با کنجکاوی اطراف درختها را میگشت. صورتش را کمی بیشتر به شیشه چسباند و با دستش سعی کرد بخار حاصل از نفسش را از پنجره پاک کند تا بهتر ببیند. مرد جوان به محض دیدن چیزی که استلا آن را نمیدید، خوشحال شد و لبخندی عمیق زد و با عجله به زیر درخت چنار داخل باغ رفت و جسمی را که استلا حدس میزد کتاب باشد، برداشت و گلهای رویش را تکان داد و با سرعت به طرف خانه رفت. استلا هم از پنجره فاصله گرفت و شانههایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: (بچههای خانم الیزابت که حداقل چهل سالشان است، پس حتماً خانه را به اجاره دادهاند.) در افکار درهم استلا، فکر مرد جوان غوطهور بود و استلا به دنبال یافتن جواب معمای جدیدش (آن مرد که بود؟ ) به طرف آشپزخانه سرازیر شد و مادرش را در حالی که شیشههای مربای توتفرنگی را با ملاقه پر میکرد، مشاهده کرد. سرفهای کوتاه کرد تا توجه مادرش را جلب کند. خانم کاترین نگاهی کوتاه به دخترش انداخت و در حالی که با دقت تمام توتفرنگیهای خوشرنگ را داخل شیشه میریخت، گفت: _ استلا بیکار نباش! بیا این شیشهها رو ببر داخل انباری و دبه شیر رو که آقای کارلو آورده و پشت در گذاشته، بیار داخل آشپزخونه؛ میخوام ماست بزنم. استلا نگاهی به شیشههای پر توتفرنگی انداخت. وسوسه شده بود ناخنکی به توتفرنگیهای خوشمزه بزند، اما در برابر مادر وسواسیاش چنین چیزی بعید به نظر میرسید. بنابراین شیشهها را برداشت و به طرف انباری به راه افتاد. دوباره برگشت و شیشههای دیگر را هم برداشت. تازه یادش افتاد که میخواست از مادرش سوالی بپرسد: _ مادر، مگه برای خانهی خانم الیزابت مستاجر آمده؟ خانم کاترین نگاهی آمیخته با تعجب به استلا انداخت و در حالی که دستهایش را با دستمال بنفش روی میز پاک میکرد، گفت: _نمیدونم! از خانم ماریا شنیده بودم که به خانهی خانم الیزابت رفتوآمد میشه، اما فکرش را نمیکردم خانم الیزابت که اینقدر روی باغچهاش حساس بود، دلش بیاد و خونهاش را به اجاره بده. استلا متفکرانه شیشهی بزرگ توتفرنگی را بلند کرد و به طرف انبار رفت.
-
پارت ۱ نمیدانم شما داستان دختران عاشقپیشه را شنیدهاید؟ همانهایی که چشمهایشان برق میزند، ریزریز لبخند میزنند، از گونههایشان آتش تراوش میکند و نگاهشان پیاپی دنبال محبوب میگردد. من میخواهم داستان یکی از آنها را برایتان بگویم. داستان چشمهایی که برقشان خاموش شد و ابرهای دوری و نفرت، خورشید عشقشان را پوشاند. استلای قصه ما، به تازگی وارد نوزده سالگی شده بود و هنوز دخترکی سرخوش و بسیار پرجنبوجوش بود. گونههایش به رنگ گلهای صورتی پشت باغ بود و موهایش خرمایی خوشرنگی داشت؛ صورت ظریف و خوشتراشی داشت و چشمهای قهوهایاش در میان آن گونههای اناری و لبهای سرخ میدرخشید. عاشق کتاب بود و ساعتها در کافه کنار ساحل مینشست و کتاب میخواند و به آواز آب و نغمه پرندهها گوش میداد. برای او سورنتو خود بهشت بود و هیچگاه فکرش را هم نمیکرد که یک روز خودش بهشتش را به جهنم بدل کند. @Khakestar
-
https://forum.98ia.net/topic/331-داستان-کوتاه-ماه-را-پیدا-میکنم-ماسو-کاربر-انجمن-نود-هشتیا/
- 80 پاسخ
-
- 1
-
-
نام خداوند آرمانها نام رمان: زافیر نام نویسنده: ماسو مقدمه: در میان فریادهای سکوتم در تابوت اشکهایم، مثل مردهای دفن شدهام. نمیدانم آن بالا دارند برایم گریه میکنند، یا با صورتهای سرد و بیروحشان و صداهای تیز و ناهنجارشان شق و رق ایستادهاند و انجیل را زمزمه میکنند و برایم طلب آرامش میکنند. نمیدانم آن چشمهای آشنایم میان جمعیت هست یا نه؟ نمیدانم اندوهگین است یا او هم حالت صورتش سرد و بیروح است، نمیدانم او هم مثل بقیه دلش سنگ شده یا نه؟ آیا دستهایش میلرزند؟ یا اشکهایش پشت پرده چشمهایش آمده و دیدهاش را تار کردهاند؟ نمیدانم؛ شاید هم دلم نمیخواهد که بدانم، اما انگار اشکهایم با من موافق نیستند. خلاصه: چند سال گذشته! نمیدانم! من روزها را میشمردم، ولی از جایی به بعد دیگر حسابشان از دستم در رفت. هزار روز بود؟ یا دو هزار روز؟ برای من انگار قرنها گذشته که از تو دورم؛ موهای کنار شقیقهام سفید شده و پای چشمهایم گود افتاده. اشتباه خودم بود یا مقصر بقیه بودند؟ شاید هم هر دو. مهم نیست؛ وقتی که دوری سهم هر روز من است، چه فرقی دارد که کی مقصر است؟ وقتی که دیگر طنین صدایت در گوشم نمیپیچد و برق چشمهایت مجذوبم نمیکند، چه فرقی دارد که کی را مقصر بدانم! کاش میشد تنم را روی همین صندلی جا بگذارم و روحم را به پرواز در بیاورم؛ بیایم و تمام خیابانهای رم را دنبالت بگردم تا وقتی که ببینمت. تو نمیدانی من حتی صدای قدمهایت را میشناسم، حتی نفسهایت برای من با بقیه فرق دارد. پیدایت میکنم، آخرش پیدایت میکنم؛ حتی اگر فقط یک روز بتوانم کنارت باشم، من دلخوش به همان ثانیههای آغوشت هستم. پ.ن.پ: رمان قرار است کاملاً اتفاقی پیش برود؛ پس در نهایت پارتگذاری منظم نخواهد داشت. امیدوارم خوشتان بیاید. زافیر: یاقوت کبود
-
بخش سوم: مغزهای له شده چقدر غم بار است. دلت ریزه، ریزه، هوای کسی را کند که برایت ممنوع است؛ چقدر غمگین است که دلم، جلد بام تو باشد! تویی که حتی من، حق ندارم راجبت فکر کنم. هر روز، هردقیقه باید دلم را سرکوب کنم، نگاهت را از خاطرم پاک کنم، اما باز دوباره، تا چشمانم بسته می شود؛ تو پشت پلک های سیاهم، نقش میبندی! باهمان ظرافتت، با ان نگاه خمار طور همیشگی. ان موهای مشکی براق، و من پلک هایم را می فشارم تا شاید تو بروی. کاش هیچوقت ندیده بودمت، این حس خانه خراب کن دیگر چه بود؛ که بعد اندی سال با دیدنت فوران کرد، مثل سیلی که جلوی پایش را نمیبیند و فقط ویران میکند. من تکه تکه شده ام میدانی چرا؟ آه، تو چرا باید بدانی، تو از دل من، هیچ وقتندانستی و نخواهی فهمید. من خودم را شکستم؛ اجر به اجرم را شکافتم تا این حس خواستن را که در هر تکه از وجودم هست، بیرون بکشم! تا بتوانم شب راحت بخوابم، تا بتوانم یک لحظه فقط به خودم فکر کنم، به زندگیم! اما بی فایده بود. تو در ذره ذره ان اجر ها بودی، تو مثل اتم های کوچک، ساختار من شده بودی قلبم بر پایه تو بنا شده بود. دارم از این حس لعنتی به خود میپیچم، مثل ماری زخم خورده نه مرحم زخم دارم ونه راه پس و نه دل پیش رفتن. میشوداین دفعه بزرگی کنی خودت از خیالم بروی؟ لاقل بی انصاف انقد من نباش؛ انقدر با من هماهنگ نباش انقدر قلق دلم را بلد نباش. ای داد یادم رفت تو نمیدانی که منم، کاش هیچوقت هم نفهمی! نمیدانم اگر بدانی چه میشود؟ اگر یک روز بفهمی پشت همه اینها من بودم، شاید دیگر نگاهم نکنی. صد بار فال حافظ زدم و هر صدبار گفت که حرف نزنم، در این شرایط حرف نزدن به نفعم هست، ولی مگر میشود؟ مگر میتوانم نگرانت نباشم؟ وقتی که قلقت را میدانم، باب دلت حرف نزنم؟به نظرت میشود؟ کاش میشد چند سالی بروم تیمارستان؛ شاید انجا بتوانم خودم باشم، بتوانم بدون اینکه کسی خبر دار شود از تو بگویم، اسمت را بلند بلند صدا کنم به حرف هایت غش غش بخندم ، حتی گاهی برایت بغض کنم و بقیه بگویند دیوانه است. اری من همین الان هم دیوانه هستم، از روز اول بودم ولی با نقاب منطق، خودم را میان جماعت جا دادم. از خودم بدم می اید من خیلی وقت است که متعهد شده ام، پس چرا هر بار هزار فکر باطل در سرم پیچ میزند؟ کاش میشد دستم را داخل مغزم میبردم و یکی یکی فکر های سمی را بیرون میکشیدم و می انداختم دور، تورا هم لای همان فکر ها می انداختم بیرون. دلم میخواهد فقط یک لحظه راحت باشم فقط یک دقیقه اسوده باشم. دلم میخواهد از بالای اپارتمان ۵ طبقه سقوط کنم و مغزم کف اسفالت بپاشد، در میان فکر های خون الود تورا بندازم بیرون و بعد دوباره و دوباره این چرخه تکرار شود. یا انقدر راجبت بنویسم تا تورا در سطر سطر دفترم پخش کنم، تا تو دیگر در فکر من نباشی.
- 3 پاسخ
-
- بداهه نویسی
- دلنوشته
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام و خسته نباشید درخواست ویراستار دارم برای داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم
- 80 پاسخ
-
- 4
-
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
با سلام و احترام بالاخره منم اومدم اعلام پایین داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم رو بگم🥺🥺مرسی بابت واکنشاتون😘😘 -
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت آخر چند روز بعد امروز چهارشنبه است پدر و مادر عارفه به کمپ رفتند و الان زنگ اخر است در بلند گوی مدرسه اسم عارفه را صدا زدم بعد چند دقیقه جسم نحیف عارفه که پای چشم هایش گود افتاده بود در میان چارچوب در ظاهر شد دستش را به در تکیه داد و بله ی بی جانی گفت که به سختی شنیدم :عارفه جان باید در مورد یه مسئله مهم باهات حرف بزنم بیا تو اتاق چشم هایش نگران شد این را از لرزش مردمک های چشمش فهمیدم بی چون و چرا روی اولین صندلی خالی اتاق که نزدیک در بود نشست نگران خانواده اش بود این را درک میکردم : دخترم عارفه شما از این به بعد پنجشنبه و جمعه روهم خوابگاه میمونی :چی شده اتفاقی افتاده مامانم وای نکنه برای مامانم اتفاقی افتاده حراسان از جا بلند شد و به طرف در خیز برداشت به طرفش دویدم و زود تر از اینکه بیرون برود شانه های نحیفش را گرفتم و به طرف خودم برگرداندمش :دخترم گوش بده هیچی نشده عزیزم مامانت خوبه باباتم خوبه اتفاقا خبر خوشی دارم برات مامان و باباتراضی شدن که برن کمپ و ترک کنن یک لحظه فقط در چشمانم خیره شد حس گیجی اش را درک میکردم وقتی به خودش امد و حرف هایم را تجزیه تحلیل کرد خودش را در اغوشم رها کرد و بغض فرو خورده این چند وقت را شکست قطره های اشکش که پایین میریخت انگار بار سنگینی از شانه های من برداشته میشد. ۱۰سال بعد به افتخار خانم عارفه ذاکری ازشون دعوت میکنیم بیایین بالای سن و یکم برامون سخنرانی کنن نگاهی به مادرم انداختم چقدر موهای سفید کنار شقیقه اش زیباترش کرده بود لبخندی نثارم کرد و سرش را به معنی برو تکان داد پدرم از انطرف صندلی به سمتم سرک کشید و لبخند پر رنگی تحویلم داد لب هایم کش امد و از جایم بلند شدم به طرف سن رفتم و پشت میکروفن ایستادم با چشم هایم جمعیت مشتاق را کاویدم منتظر چشم های اشنایی بودم که تمام این سال ها کنارم بود پشتم بود و بهتر بگویم فرشته نجاتم بود اخرش رسیدم به چشم هایی که برایم اشناتر از هر کسی بود با ان مقنعه مشکی خیلی خیلی زیباتر از هر وقت به نظر میرسید لبخند ملیحی گوشه لبش بود وبا عشق نگاهم میکرد میکروفن را تنظیم کردم و گفتم :به نام خالق انسان های پیروز حرف زیادی ندارم که بگم فقط میخوام از پدرم و مادرم تشکر کنم که تو این سال ها کمکم کردن و کنارم بودن و بعدش از فرشته نجاتم خالق روز های خوشم تشکر کنم ممنونم خانم صباحی ممنونم نوشین جانم تو منو به این جایی که هستم رسوندی اگه الان این بالا وایستادم و تو داری نگاهم میکنی فقط بخاطر کمک های خودته ممنونم که کنارم موندی ممنونم که تمام این سال ها چه بسا از مادرم بیشتر زحمت منو کشیدی ممنونم که مثل قله تفتان پشتم وایستادی و نذاشتی که زمین بخورم پر پروازم شدی و اگه من پرواز کردم فقط بخاطر تو بود صدای دست های جمعیت بلند شد و من اشک های روی گونه ام را پاک کردم پایان- 37 پاسخ
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت۳۵ چای نباتم را هم زدم و روبه مسعود که در فکر بود گفتم - اقا مسعود شما باید یه فکری به حال خودتون و خانوادتون بردارین اینجوری فایده نداره دختر شما الان تو سن حساسیه نمیتونه از پس اینهمه غم و فشار بر بیاد احتمال داره هر کاری انجام بده سکوت پدر عارفه روی اعصابم بود تنفرم از پدرم انگار به او سرایت کرده بود از اوهم متنفر بودم -چندسال پیش که محبوبه با خانوادش اومده بودن اصفهان عاشقش شدم من پسر حاجی ذاکری بودم بابام فرش فروشی داشت برای خودش برو و بیایی داشت منم اینجوری ناخلف نبودم تو حجره پدرم کارگری میکردم وضع مالیمون بد نبود اما پدرم دختر عموم رو برام در نظر داشت میگفت اگه اونو نگیری دیگه نمیتونم تو چشمای عموت نگاه کنم اخه عموم زیر پر و بال بابام رو گرفته بود من پسر اول خانواده بودم و این جبران محبت رو گردن من بود دختر عموم رو نمیخواستم اما چاره دیگه ای هم نداشتم یعنی کس دیگه ای رو دوس نداشتم اما روزی که محبوبه رو دیدم انگار تمام عاشقی هارو تو چشمای محبوبه دیدم دنبال خونه میگشتن بردمشون خونه یکی از رفیقام اون چند روزی که اصفهان بودن فقط دنبال اونا و کاراشون بودم میبردمشون تفریح همه جا میبردمشون تا اینکه خواستن برن پدرش ادرس خونشون رو داد تا ما اگه اومدیم تهران بریم خونشون چند ماهی گذشت تمام فکر و ذکر من محبوبه بود از اونطرف پدرم برای ازدواجم مصمم بود و مراسم خواستگاری چیده بود اما من نمیتونستم محبوبه رو فراموش کنم یه روز دلو زدم به دریا و به پدرم گفتم اما پدرم فقط یک کلمه گفت یا دختر عموت یا دیگه حق نداری اسم منو بیاری نمیتونستم با وجود فکر محبوبه دختر عموم رو عقد کنم پس لوازممو جمع کردم و راه افتادم تهران اونم درست شبی که قرار بود بریم خاستگاری دختر عموم خلاصه تو تهران گشتم و گشتم تا خونه محبوبه رو پیدا کردم چند روز کشیک دادم تا بالاخره محبوبه رو تنها گیر اوردم با دیدن من چشم هاش برق زد و من فهمیدم اونم منو میخواد گفتم میام خواستگاریت اما گفت که بدون خانوادت نمیشه اما منه کله شق گفتم چرا میشه خلاصه شب بدون هیچ مقدمه ای رفتم خونشون با دیدن من اونم با گل و شیرینی تعجب کردن محبوبه رو خواستگاری کردم اما پدرش گفت باید با خانوادت بیای هر چی گفتم اونا نمیان گفت پس منم دختر به ادمی که خانوادش نیان جلو نمیدم یک ماه رفتم و اومدم اماجواب بابای محبوبه همون بود حتی اون شب اخر از خونه بیرونم کرد و گفت دوباره بیام زنگ میزنه پلیس با محبوبه در ارتباط بودم گفتم بیا فرار کنیم بریم عقد کنیم اولش گفت نه اما اون شب اخر راضی شد و رفتیم عقد کردیم اما خانوادش دیگه راهش ندادن و کلا قیدشو زدن منم که بی پول و همه چیز فقط یه مقداری اورده بودم که نصفشو دادم خونه رهن کردم بقیشو هم یکم خرت و پرت خریدیم محبوبه رو خیلی میخواستم زندگیم خوب بود اما اس و پاس بودیم رفتم سرکار بنایی اما حقوق اونم کم بود یه روز که دیگه خسته شدم به امید اینکه بابام پول بده رفتم اصفهان بدون محبوبه اخه محبوبه اون موقع حامله بود اما بابام با دیدنم یه چک زد تو گوشم و گفت تو دیگه پسر من نیستی برو همون خراب شده ای که بودی اون لحظه من از هم پاشیدم عاشق خانوادم بودم و دوریشون برام سخت بود محبوبه هم غصه میخورد از دوری خانوادش اینو وقتی میومدم خونه میفهمیدم وقتی چشمای پف کرده از گریشو میدیدم عارفه به دنیا اومد عاشق دخترم و مادرش بودم اما خرجمون. به دخلمون نمیخورد افسرده شده بودم تمام خوشیامون انگار تموم شده بود بدون پول رو اوردم به رفیق بازی تا یکم از غمم کم بشه اما رفیق ناخلف ادمو تا ته جهنم پیش میبره کم کم مواد کشیدم دیدم نه مثل اینکه این خوبه تموم غصه هاتو یادت میره تا نصف شب بیرون بودم اخر شب میومدم خونه محبوبه التماسم میکرد که نرم اما مننمیتونستم اخرش یه روز گفت بیاتوخونه بکش فقط نرو بیرون اولش دوستامم میومدن خونه اما محبوبه معذب بود و خودمم نمیخواستم اون ادمای کثیف بیان وارد خونم بشن تا اینکه محبوبه گفت بیا باخودم بکش جای رفیقاتو میگیرم نقطه بدبختی همونجا شد وقتی محبوبه باهام همراه شد دیگه حتی سرکارم به زور میرفتم بقیشو هم که خودتون میدونین تو این چندسال هیچکی یه سراغی از ما نگرفت حتی عارفه رو همنمیخواستن درسته من و محبوبه همو میخواستیم اما غم دوری خانواده و طرد شدنمون مارو پیر کرد تموم اون حس عشق رو برد الانم وقتی محبوبه رو اینجوری میبینم دلم میخواد بمیرم میدونم که عارفه ازم متنفره حقم داره اما من اونو و محبوبه رو دوس دارم حاضرم بمیرم براشون تا اونا تو اسایش باشن چای نباتم سرد شده بود دلم برای مرد روبه رویم میسوخت انگار این اتش از جای دیگر شعله میکشید از جهل خانواده های محبوبه و مسعود - واقعا متاسفم اما شما باید به خودتون بیایین اگه واقعا خانوادتون رو دوس دارین باید برین کمپ محبوبه خانم رو هم راضی کنین - باشه بخاطر دخترم بخاطر عشقم میرم چشم هایم برقی از شادی زد بالاخره شد- 37 پاسخ
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت۳۵ چای نباتم را هم زدم و روبه مسعود که در فکر بود گفتم - اقا مسعود شما باید یه فکری به حال خودتون و خانوادتون بردارین اینجوری فایده نداره دختر شما الان تو سن حساسیه نمیتونه از پس اینهمه غم و فشار بر بیاد احتمال داره هر کاری انجام بده سکوت پدر عارفه روی اعصابم بود تنفرم از پدرم انگار به او سرایت کرده بود از اوهم متنفر بودم -چندسال پیش که محبوبه با خانوادش اومده بودن اصفهان عاشقش شدم من پسر حاجی ذاکری بودم بابام فرش فروشی داشت برای خودش برو و بیایی داشت منم اینجوری ناخلف نبودم تو حجره پدرم کارگری میکردم وضع مالیمون بد نبود اما پدرم دختر عموم رو برام در نظر داشت میگفت اگه اونو نگیری دیگه نمیتونم تو چشمای عموت نگاه کنم اخه عموم زیر پر و بال بابام رو گرفته بود من پسر اول خانواده بودم و این جبران محبت رو گردن من بود دختر عموم رو نمیخواستم اما چاره دیگه ای هم نداشتم یعنی کس دیگه ای رو دوس نداشتم اما روزی که محبوبه رو دیدم انگار تمام عاشقی هارو تو چشمای محبوبه دیدم دنبال خونه میگشتن بردمشون خونه یکی از رفیقام اون چند روزی که اصفهان بودن فقط دنبال اونا و کاراشون بودم میبردمشون تفریح همه جا میبردمشون تا اینکه خواستن برن پدرش ادرس خونشون رو داد تا ما اگه اومدیم تهران بریم خونشون چند ماهی گذشت تمام فکر و ذکر من محبوبه بود از اونطرف پدرم برای ازدواجم مصمم بود و مراسم خواستگاری چیده بود اما من نمیتونستم محبوبه رو فراموش کنم یه روز دلو زدم به دریا و به پدرم گفتم اما پدرم فقط یک کلمه گفت یا دختر عموت یا دیگه حق نداری اسم منو بیاری نمیتونستم با وجود فکر محبوبه دختر عموم رو عقد کنم پس لوازممو جمع کردم و راه افتادم تهران اونم درست شبی که قرار بود بریم خاستگاری دختر عموم خلاصه تو تهران گشتم و گشتم تا خونه محبوبه رو پیدا کردم چند روز کشیک دادم تا بالاخره محبوبه رو تنها گیر اوردم با دیدن من چشم هاش برق زد و من فهمیدم اونم منو میخواد گفتم میام خواستگاریت اما گفت که بدون خانوادت نمیشه اما منه کله شق گفتم چرا میشه خلاصه شب بدون هیچ مقدمه ای رفتم خونشون با دیدن من اونم با گل و شیرینی تعجب کردن محبوبه رو خواستگاری کردم اما پدرش گفت باید با خانوادت بیای هر چی گفتم اونا نمیان گفت پس منم دختر به ادمی که خانوادش نیان جلو نمیدم یک ماه رفتم و اومدم اماجواب بابای محبوبه همون بود حتی اون شب اخر از خونه بیرونم کرد و گفت دوباره بیام زنگ میزنه پلیس با محبوبه در ارتباط بودم گفتم بیا فرار کنیم بریم عقد کنیم اولش گفت نه اما اون شب اخر راضی شد و رفتیم عقد کردیم اما خانوادش دیگه راهش ندادن و کلا قیدشو زدن منم که بی پول و همه چیز فقط یه مقداری اورده بودم که نصفشو دادم خونه رهن کردم بقیشو هم یکم خرت و پرت خریدیم محبوبه رو خیلی میخواستم زندگیم خوب بود اما اس و پاس بودیم رفتم سرکار بنایی اما حقوق اونم کم بود یه روز که دیگه خسته شدم به امید اینکه بابام پول بده رفتم اصفهان بدون محبوبه اخه محبوبه اون موقع حامله بود اما بابام با دیدنم یه چک زد تو گوشم و گفت تو دیگه پسر من نیستی برو همون خراب شده ای که بودی اون لحظه من از هم پاشیدم عاشق خانوادم بودم و دوریشون برام سخت بود محبوبه هم غصه میخورد از دوری خانوادش اینو وقتی میومدم خونه میفهمیدم وقتی چشمای پف کرده از گریشو میدیدم عارفه به دنیا اومد عاشق دخترم و مادرش بودم اما خرجمون. به دخلمون نمیخورد افسرده شده بودم تمام خوشیامون انگار تموم شده بود بدون پول رو اوردم به رفیق بازی تا یکم از غمم کم بشه اما رفیق ناخلف ادمو تا ته جهنم پیش میبره کم کم مواد کشیدم دیدم نه مثل اینکه این خوبه تموم غصه هاتو یادت میره تا نصف شب بیرون بودم اخر شب میومدم خونه محبوبه التماسم میکرد که نرم اما مننمیتونستم اخرش یه روز گفت بیاتوخونه بکش فقط نرو بیرون اولش دوستامم میومدن خونه اما محبوبه معذب بود و خود%- 37 پاسخ
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت۳۴ #نوشین با عصبانیت و صدای تحلیل رفته رو به پدر عارفه توپیدم -بسه دیگه چرا داری گریه میکنی مرد بدبخت اشک هایش را پاک کرد و با نگاهی که تا عمق وجودش غم داشت نگاهم کرد چشم از او گرفتم و به پیشخوان بیمارستان خیره شدم - توکه میدونی این اتفاق پیش میاد چرا میزاری خانوادت نابود بشه اصلا میدونی دخترت تو چه وضعیتیه؟ اصلا میدونی چقدر داره زجر میکشه دماغش را بالا کشید و با غصه گفت - خانم تو چی میدونی از حال و روز ما توکه تو رفاه و خوشبختیی چی میفهمی دیگر امپرم بالا زد با حرص بلند شدم و رو به رویش ایستادم و با صدای بالا رفته گفتم - چرا اتفاقا میدونم منم یه بابایی داشتم درست شبیه تو همینقدر منفور اتفاقا میدونم چون مادرم رو معتاد کرد و بعدش مادرم درست یه روزی شبیه امروز سنگ کوپ کرد حال دخترتو میفهمم چون دقیقا عین همین زجرایی که میکشه رو کشیدم میدونی من پدرم در اومد تا به اینجا رسیدم میدونی من دهنم سرویس شد تا وقتی شدم خانم صباحی میدونی چیا کشیدم خودم خودمو از اون منجلاب بالا کشیدم کسی نبود به فکرم باشه پدرم که فقط پی مواد کشیدن بود مادرمم که درگیر کار خودش کرد من تک و تنها خودم رو بالا کشیدم الانم بدون که نمیزارم عارفه اون زجرایی که من کشیدم بکشه نمیزارم مثل من دوسال تو تیمارستان باشه یا با زبون خوش میرین ترک میکنین یا سرپرستیه عارفه رو ازتون میگیرم و به زور ترکتون میدم بعد از تمام شدن حرف هایم کیفم را برداشتم و به طرف اتاق مادر عارفه رفتم دکتر بالای سرش ایستاده بود چشم های بی حال مادر عارفه نیمه باز بود وهمین امید بخش بود چندتایی نفس عمیق کشیدم تا به خشمم غلبه کنم وارد اتاق شدم نگاه دکتر رویم چرخید و برای مادر عارفه سری تکان داد و به طرف من امد - خانم صباحی خیلی شانس اوردین که به موقع اوردینش فقط یه مشکلی هست - چی شده اقای دکتر دکتر نگاهی گذرا به مادر عارفه کرد وگفت - راستش دست چپش لمس شده و نمیتونه زیاد باهاش کار کنه تمام اون فشار و اینا به دستش سرایت کرده و اینجوری شده متاسفم نگاهی به مادر عارفه که با چشم های نیمه باز من را نگاه میکرد و برق اشکش از همین جاهم قابل دیدن بود انداختم - نمیشه هیچ کاری کرد؟ - نمیدونم باید با ورزش و ماساژ عضلات رو تقویت کنن اما احتمال خوب شدن خیلی پایینه سرم را تکان دادم و دکتر هم با یک خداحافظی از اتاق خارج شد نزدیک تخت محبوبه خانم شدم اسمش را از روی دفترچه بیمه فهمیده بودم نگاهی به چشم های غمگینش انداختم - واقعا ارزشش رو داره محبوبه خانم؟ اگه عارفه بفهمه دق میکنه! همینومیخوای؟ محبوبه هق بی صدایی زد و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می امد گفت - تورو خدا شما دیگه نصیحت نکن خانم صباحی نزار عارفه بفهمه دخترم دل نازکه نمیخوام بفهمهمادرش چقدر ضعیفه دست راستش را روی صورتش گذاشت و گریه اش را پنهان کرد پوفی کشیدم و گفتم - محبوبه خانم باید برین کمپ راه دیگه ای وجود نداره عارفه از هم پاشیده شده هربار که اخر هفته میاد خونه و برمیگرده مدرسه بدتر میشه اگه همینجوری ادامه پیدا کنه نمیدونم که چجوری بشه شاید عارفه دست به کارای بدتری بزنه حتی ممکنه .... گریه مادر عارفه بند امد و دستش را از صورتش برداشت - ممکنه چی؟ چشم هایم را از محبوبه دزدیم و با صدای ارام گفتم - ممکنه خودکشی کنه محبوبه هین بلندی کشید و با صدای بلند تر شروع به گریه کرد - محبوبه خانم لطفا اروم باش میخوام باهات حرف بزنم من نیومدم که تو فقط واسم گریه کنی لطفا منطقی باش - چجوری منطقی باشم دخترم داره جلوم پر پر میشه خودم توی این وضعیتم کسی که یه روزی عاشقش بودم به اون حال افتاده چجوری اروم باشم نفس عمیقی کشیدم درست میگفت اما گریه کردن راهش نبود باید میرفتم تا کمی ارام میشد به طرف در اتاق رفتم کنار در پدر عارفه مسعود را دیدم که نشسته بود و با شرمندگی سرش را پایین انداخته بود -اقای ذاکری باید باهاتون حرف بزنم بلند شد و با صدای گرفته باشه ای گفت به طرف کافه بیمارستان به راه افتادم- 37 پاسخ
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت۳۳ در کهنه و زنگ زده و به داخل فشار داد انگار در باز بود یاالله گویان وارد شد هیچ صدایی از خانه نمی امد نگران شد نکند بلایی سر پدر و مادر عارفه امده باشد چند تقه به در زد و وقتی جوابی نشنید با عجله کفش هایش را در اورد و وارد خانه شد بوی دود انقدر غلیظ بود که ریه هایش را سوخت مقنعه اش را روی دماغ و دهانش گرفت و با دست دود را از جلوی چشم هایش کنار زد به طرف پنجره رفت و بازش کرد وقتی کمی دود بیرون رفت و توانست اتاق را ببیند با دیدن جسم بی جان مادر عارفه دست هایش شل شد تمام خاطراتش تداعی شد و بدنش به لرزه نشست ۲۰ سال پیش همین صحنه را دیده بود اشک هایش بی اراده فرو ریخت و پاهایش سست شد قدرت هیچ کاری را نداشت به دیوار پشتش تکیه زد و سر شده روی زمین فرود امد مادرش همان روز لعنتی سنگ کوپ کرده بود همان روزی که از خابگاه امد و هر چه مادرش را صدا زد جوابی نشنید همان روز هم درست مثل الان خانه پر دود بود و پکنیک با شعله کم میسوخت اما مادرش کناری افتاده بود و نفس نمیکشید ذهنش پر از صدا شد پر از تشویش دست هایش را به سرش گرفت و فشار داد باید قوی باشد باید بلند شود نباید بگذارد همان اتفاق دوباره تکرار شود با قدم های سست بلند شد و به طرف مادر عارفه رفت دستش را کنار گردنش گرفت هنوز نفسمیکشید خدارا هزاران بار شکر کرد با دست های لرزان گوشی اش را از میان انبود وسایل کیفش پیدا کرد و شماره اورژانس را گرفت یک ساعتی گذشته بود مادر عارفه را به بیمارستان اورده بودند دکتر ها گفته بودند که در اثر مصرف زیاد مواد حالش بد شده و اگر کمی دیر تر نوشین رسیده بود الان باید کارهای کفن و دفنش را انجام میداد لیوان پلاستیکی اب را در دستش فشار داد پدر عارفه کنارش نشسته بود و ارام ارام گریه میکرد یک ادم چقدر باید ضعیف شود که بداند میتواند چه اتفاقی بیفتد اما قدرت این را نداشته باشد جلوی این اتفاق را بگیرد- 37 پاسخ
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۳۲ یک هفته بعد یک هفته گذشته بود و عارفه کمی ارام تر شده بود اما حرف نمیزد و این نوشین را میترساند چهارشنبه هفته پیش که به خانه رفت و شنبه امد انگار همان یک ذره امیدش هم نا امید شده بود و نوشین درکش میکرد دیدن پدر و مادرش او را زجر میداد دختر های مدرسه ان اتفاق را فراموش کرده بودند و دوباره جو مدرسه به حالت قبل برگشته بود اما این دلیل نمیشد که با عارفه خوب شوند برعکس از ده متری عارفه رد نمیشدند و حتی سر یک میز هم با عارفه نمی نشستند عارفه دیگر حتی همان چند کلمه حرفی که میزد را هم قطع کرده بود و مثل ادم های لال فقط در مواقع ضروری جواب میداد نوشین تمام وقتش را صرف تجزیه و تحلیل رفتار عارفه میکرد نمی خواست که عارفه روزهایی که او دیده بود را ببیند همان هفته پیش به خانه عارفه رفته بود و کمی با مادر و پدرش حرف زده بود مادرش از شنیدن کار عارفه کلی گریه کرد وپدرش هم با شرمندگی سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت نوشین شانسش را امتحان کرد و از انها خواست که به کمپ ترک اعتیاد بروند اما وقتی نگاه وحشت زده مادر عارفه را دید به این نتیجه رسید که باید چند جلسه دیگر هم بیاید و حرف بزند تا شاید روزنه امیدی باز شود امروز وقت ان بود که برود و دوباره شانسش را امتحان کند عینک طبیش را از روی میز برداشت و در کیفش گذاشت و بیرون رفت خانم موسوی پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و رفت و امد دختر هارا نگاه میکرد با دیدن نوشین ان هم کیف به دست ابروهایش بالا پرید و از اتاق بیرون امد - جایی میرین خانم صباحی؟ نوشین علاقه به توضیح دادن رفت و امدش به این زن نداشت ان هم مخصوصا الان که بحث عارفه و خانواده اش بود ساعت دستش را درست کرد و رو به خانم موسوی گفت - بله راستش از خونه زنگ زدن و گفتن که کاری پیش امده باید امروز زودتر برم برق خوشحالی در چشمان موسوی اشکار بود با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت سری تکان داد و گفت - راحت باشین نوشین پوزخندی زد و در دل گفت نیاز به اجازه تونداشتم در عوض سری تکان داد و به راه افتاد سوار ۴۰۵ نقره ایش شد و به طرف خانه عارفه به راه افتاد- 37 پاسخ
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :